توضيح: نسخه ی اصلي اين نامه به طور اتفاقي در کتاب خانه ی شخصي آقای حاتمي کيا يافته شده است.
يا شاهد
حضرت حجةالاسلام والمسلمين جناب آقاي يونس الدين
اجازه دهيد شما را برادر خطاب کنم. شما در آن دعوت با سلام آغاز کرديد و بيتي از مرا خوانديد که:
رازي که برغير نگفتيم و نگوييم / با دوست بگوييم که او محرم رازست
شرح گرفتن و زدن و پدر در آوردن / کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
و با کمي تهديد و چشم غره، شکوه آغاز کرديد. من به دليل تيزهوشي همانجا فهميدم که چه مي خواهيد بگوييد و حساب کار دستم آمد. هر جا با عقل و استدلال امنيتي سخن گفتيد، من قشنگ گرفتم که چه مي خواهيد بگوييد و هر جا که با دل سخن گفتيد متوجه شدم که کشک است و نبايد به آن سخنان از دل بر آمده اتکا کرد.
برادرم،
به آنچه شما و سربازان گمنام اعلي حضرت شاه شجاع مي فرماييد احترام قائلم چون اگر جز اين باشد سرنوشت تيره و تاري در انتظارم خواهد بود. حال براي اثبات اين احترام، اجازه مي خواهم که چند شهادت از جان بر آمده دهم:
شهادت مي دهم که با بزرگواري اجازه داديد که من در شهر ِ شيراز، در باغ ِ رکن آباد، با آرامش خيال، کنار جوي آب بنشينم و دست به قلم ببرم و آن چه را که در سر دارم بنويسم. ولي به اين نکته کوچک هم برادرانه اشاره فرموديد که لطفا آن چه را که مي نويسي به دست کسي مده تا آن را استنساخ و تکثير کند، و من اين پند و اندرز با گوش جان شنيدم و بر آن گردن نهادم.
شهادت مي دهم که من و شما از يک قبيله ايم ولي قبيله ي شما کمي با قبيله ي ما فرق دارد و از جنس درجه اول است. اما اين مهم نيست؛ مهم اينست که من و شما هر دو به زبان شيرين فارسي سخن مي گوييم و اين وجه اشتراک به همه چيز مي ارزد.
برادرم، يونس الدين
من به قول شهيد بلخي در زير درخت سرو و نارنج، شکر ِ زيادي نمي خورم چون زندگي را دوست دارم. شنيدن صداي جوي آب را دوست دارم. سبزه و طبيعت را دوست دارم. جام باده در دست گرفتن را دوست دارم. با زلف يار بازي بازي کردن را دوست دارم. انگار سرم گرم است و زيادي دارم توضيح مي دهم. مي بخشيد مرا. عنان قلم در اختيارم نيست و کلمات همين طوري بيخودي بر کاغذ روان است. به اين حالت قدما طبع ِ سخن مي گفتند و خداوند اين طبع را در وجود من به وديعه گذاشته است و دست خودم نيست.
من شهادت مي دهم، آقاجانم حاج آقا شيخ بهاءالدين، از صبح تا شب بيخ گوشم قرآن مي خواند طوري که من آن را با چارده روايت در مدت کوتاهي از بر شدم. خدابيامرز آقاجان زغال فروش بود و مي دانيد که زغال خوب و رفيق بد کار دست آدم مي دهد.
بعد از مرگ آقاجان نزد عموجانم زندگي کردم و دست به هر کاري زدم. بيست و يک سالم بود که پايم لغزيد و موقع توزيع نان بربري، با دختر خانم زيبا روي مه پيکري که بعدها شاخ نبات ناميدمش آشنا شدم. چهل شب براي رسيدن به وصال او بر مزار باباکوهي دعا و زاري کردم تا بالاخره خداوند ضجه هاي مرا شنيد و مرا به او رساند. بعد هم که وارد دربار شاه ابواسحاق شدم و طبع شعرم گل کرد. جناب امير مبارزالدين بعد از کسب قدرت، قلم ما را شکست و گفت زيادي حرف نزنم. من هم زبان در دهان گرفتم ولي از آن به بعد مثل همه ي آدمهايي که به آن ها اجازه صحبت داده نمي شود، سياسي شدم و شعارهاي چپ روانه و براندازانه دادم.
وقتي مقام عظماي خلافت، حضرت شاه شجاع، پدر محترمش را خلع کرد، به اشاره ي ايشان زبان باز کردم و اکنون در خدمت حضرت عالي هستم. از آن به بعد هم گرد سياست نگشتم و شعار سياسي ندادم. اين ها را گفتم که بدانيد همچين بي خدا و بي خبر از آيات و روايات نيستم. مرا روزگار شاعر کرد.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم: برو اي زاهد و بر دُردکشان خرده مگير / که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست، همه اش از سر عصبانيت بود و قصد بدي نداشتم. من مخلص حکومت شاه شجاع هستم و ابدا قصد متزلزل کردن پايه هاي ايدئولوژيک آن را ندارم.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم من دوستدار روي خوش و موي دلکشم / مدهوش چشم مست و مي صاف و بي غشم، اصلا منظورم روي و موي آدم نبوده و تصاوير خيالي مد نظر داشته ام. منظور از مي صاف هم، ابدا شراب و - زبانم لال - الکل نبوده و من اصلا به خاطر زخم معده و ناراحتي کبد جز چاي داغ چيز ديگري نمي توانم بنوشم. باور نمي کنيد، از شاخ نبات سوال بفرماييد.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم آخرالامر گِل کوزه گران خواهي شد / حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني، منظورم از گِل کوزه گران آن گِلي است که حور و غلمان در بهشت، با شير و شراب و مشت و مال و ماساژ از آدم درست مي کنند و سبو و باده هم همان کاسه ي آب دوغ خيار و خود ِ آب دوغ خيار است که در گرماي شيراز با گل محمدي خشک شده خيلي مي چسبد.
من اين شهادت ها را دادم تا شما لطف کنيد به زيردستان تان که به مهرباني شما نيستند حالي کنيد که دست از سر ما بردارند و ما هم قول مي دهيم که اشعارمان را جز براي خودمان براي کس ديگر نخوانيم. قول مي دهيم که اجازه ي استنساخ آن را به کسي ندهيم. قول مي دهيم که با ميل و خواست شخصي خودمان دفتري را که نوشته ايم از ديد اغيار پنهان داريم. مي گويم پنهان کردن و اين سخت و کمي دردناک است ولي ظاهرا دردش کمتر از ابزار نوازش سربازان گمنام شاه شجاع و برادر فلاح است.
اين را هم با اطمينان و با صداي رسا مي گويم که اجازه به هيچ خناس ِ بي پدري نخواهم داد که از اشعار من استفاده ي ابزاري به نفع خودش کند. من و شاخ نبات و پيرمغان و ديگر قهرمانان اشعارم، منتظر روزي خواهيم بود که ديوان ِ اينجانب در فضايي صرفا فرهنگي در منظر نگاه مخاطبان اصلي آن قرار گيرد.
انشاءالله
شاعر گردن شکسته ي ديوان غزليات
خواجه حافظ شيرازي