برای خواندن اين گفت و گو روی اينجا کليک کنيد.
اگر به شعر و غزل علاقمنديد، حتما به اين وب لاگ سر بزنيد. از نقطه ته خط به خاطر معرفي اين وب لاگ متشکرم. يک قطعه از شعر خانم شمس را برای نمونه در اين جا مي آورم:
زن خيابانی
...
دوباره آن زن شبهای خیــس و بــــارانی
همان که شـــد لقبش یک زن خیابــانی
کنــــار جــــاده ایستاد و انتظــــار کشید
چقدر حس بـدی داشت ، حس ویــرانی
شروع جـل جل باران و خانه ای که نبود
شــــروع وسوســــه ی آن گناه پنهـانی
نگـــــــاه تلـــخ زن و ازدحام گنگ صـــدا
هجــــوم بوق و چــراغهای زرد و نورانی
فضــای مبهم ماشین و حـلقه های دود
یــــکی دو بسته ی پول هــــزار تومانی
و بـــاز قصـــه ی تکـــرار تن فروشی زن
سقوط عاطفه و عشـــق های انسانی
دوبـــاره عرض خیابان و نیم ساعت بعد
فروش یک گــــل پژمرده مفت و مجانی
...
اين نوشته از آقای محمد رضا فتحي را بخوانيد؛ اميدواريم آقای ابطحي آن را به اطلاع آقای رئيس جمهور هم برسانند...
جناب آقای خاتمی
رئیس محترم جمهوری اسلامی ایران
بارها جنابعالی در محافل ومجالس از لزوم احترام به اصل" آزادی بیان " که موهبتی الهی وآمیخته با شرافت انسانی است سخنرانی ها کرده ، با ابراز عبارات و کلماتی که روح مخاطب را نوازش می دهد مخاطبین خود را چنان مسخ کرده اید که آنان ، گویی همه آرزوها و رویاهای گمشده و دیرینه خود را در وجود شریف و نازنین شما متجلی دیده اند.
مخاطبین سخنان قشنگ ودلنشین شما بارها وبارها سامع و شاهد این عبارت معروف جنابعالی بوده اند که "انتقاد از دولت ، بدون واهمه" را افتخار دستگاه متبوع خویش دانسته ، بدنبال آن طنین هورا کشیدن و کف زدن های شنوندگان به وجد آمده از این همه موهبت را شنیده اید. من هم- مانند دیگر هموطنان ایرانیم- بخاطر زندگی در سایه حاکمی که ایده هایش میتنی بر اندیشه های ناب علوی است برخود بالیده ام. شاه مردان – مولا علی(علیه السلام)- بزرگترین افتخار یک حکومت را آن دانسته اند که رعایا و شهروندانش بی هیچ نگرانی به اظهار نظر در مورد آن دستگاه حاکم بپردازند.
جناب آقای خاتمی!
نماینده عالی شما در شهر ساوه – فرماندار محترم – اینجانب را به نشر اکاذیب در وبلاگ اینترنتی ، تشویش اذهان عمومی ، توهین وافترا... و از این دست واژه ها ولغاتی که طی سالهای اخیر بچه های دبستانی هم آنرا حفظ شده اند، متهم کرده و خواستار مجازاتم شده است. نه اینکه گمان کنید می خواهم یکطرفه به قاضی رفته باشم یا وسط دعوا نرخ تعیین کنم(!) زنهار که چنین نیست. اما لااقل یکی برایم بگوید که مطالب من در این وبلاگ ، کدام خط قرمز را نقض کرده یا کدام قسمت از منافع ملی را به خطر انداخته که فرماندار انتصابی شما در این شهرستان را چنین برافروخته است. در کجای این وبلاگ – خدای نکرده- توهین یا اهانت( مستقیم یا تلویحی) یه اعتقادات و مقدسات را ملاحظه می کنید که نماینده عالی شما در این خطه را وادار کرده برای تنبیه و کیفر دادنم به محکمه برود؟!!...
در کجای این وبلاگ سراغ می کنید نشانی از عدم رعایت حرمت اشخاص را؟! ... آیا انتقادکردن از نوع مدیریت در عرصه" نان و آرد" و دفاع از حقوق مردم صبور و نجیب از منظر نماینده عالی شما به مخاطره انداختن امنیت ملی بوده ، مستوجب کیفر است؟!... آیا واقعا دفاع از اصل شایسته سالاری و مذمت طایفه گرایی و انتصابات قبیله ای موجب وهن نظام می شود یا زیر زمینی شدن اندیشه ها و توزیع شب نامه ها و مخفی نامه ها؟!...
جناب آقای خاتمی!
اعتراف می کنم که از سر اعتقاد به سخنان جنابعالی در گرامیداشت "اصل آزادی بیان و انتقادآزادانه از دولت" با نام و مشخصات کامل در این وبلاگ به طرح دیدگاهها و اندیشه ای خود پرداخته ام و اکنون که باید هزینه صداقت و اعتماد خود را بپردازم اجازه بدهید مشفقانه وصمیمانه از دوستان وبلاگ نویس خود در جای جای این میهن بخواهم که این شوخی تاریخی را جدی نگیرند واگر مطالب انتقادی از دولت دارند ، زنهار که اسم و مشخصات خود را مخفی نمایند و نگذارند چوبدستی سانسور و تهدید بر سر آنان فرود آید.
نمایندگان مورد وثوق شما می توانند بیایند بررسی کنند. در همین شهر ساوه ، تنها هر از گاهی ، چند نشریه نیم بند و ویژه نامه های تبلیغاتی – تحت لوای پر طمطراق مطبوعات - منتشر می شود که حقیقتا در شان یک حکومت مبتنی بر" انقلاب فرهنگی" نیست.
همین نشریات مختصر هم گهگاه تعریف و تمجید از نماینده عالی شما را از حد معمول گذرانده ، موجب بروز حالت نامطبوع در مخاطبین می شوند، اینجاست که مانند همیشه یک نفر باید به پا خیزد . تنها می ماند انتشار عقاید واندیشه ها از طریق اینترنت تا مگر صاحب اندیشه بتواند به مدد این تکنولوژی که دنیای غرب برایش فراهم آورده ، به تعاطی افکار خود با دیگران بپردازد.
متاسفانه دستگاه وابسته به دولت شما در شهر ساوه با تهدید، شکایت و احضار و بازجویی ، عرصه را چنان تنگ می کند تا صاحب آن اندیشه ، در مقابل دو انتخاب قرار بگیرد :
اول: عطای انتقاد را به لقایش ببخشد و روی صفحه رایانه اش مطالبی را درج کند که دست کم ، غرایزطبیعی مخاطبین را ارضا کرده ، بر شمارشگر بازدیدکنندگان وبلاگش افزوده، زخم وجراحت روح ناآرام خویش را التیام بخشد.
دوم: بی درج هیچ نام و نشانه ای – به مدد فناوری اطلاعات- همه خط قرمزها رابشکند و مقدس ترین واژگان این ملت شریف را به سخره گرفته ، حکومت را در موضعی قرار دهد که چاره ای جز انسدادآن باقی نگذارد. آن وقت است که فریاد "دایه های دلسوزتر ازمادر" طنین می افکند که واسانسورا(!) ...
جناب آقای رئیس جمهور...
شما کدام فضا ی لطیف را پدید آورده اید که منتقدان ازعملکرد دستگاه متبوعتان بتوانند در کمال آرامش و بی هیج دغدغه ای از سانسور، مجازات ، احضار وبازجویی به ابراز اندیشه ها و تفکرات شخصی خود بپردازند. وقتی با یک منتقد " فرمانداری" اینگونه رفتار شود پس وای به حال آنکه بخواهد فی المثل"نهاد ریاست جمهوری" را نقد کند(!).
باری ، من اکنون تاوان ابراز عقیده وانتقاد از یک دستگاه دولتی در وبلاگم را می دهم و عنقریب برای ادامه بازجویی و "سین – جیم"های طاقت فرسا به نزد دادستان محترم خواهم رفت ولی بدانیم وآگاه باشیم که این هم پایان دوره "چرخ بازیگر" نیست:
گمان مبر که به آخر رسیـد کار مغان هزار باده ناخورده در رگ تاک است
نویسنده وبلاگ "ساوه جم":www.savehjam.blogspot.com
محمد رضا فتحی – بهــار 1384
بازجویی در اداره اماکن نیروی انتظامی
صبح روز شنبه 6/فروردین/1384 تماسی داشتم از اداره اماکن نیروی انتظامی ساوه .
فردی که خود را "فلاح زاده" از افسران اطلاعاتی نیروی انتظامی معرفی کرد از اینجانب خواست تا خودم را فورا به آن اداره معرفی کنم . هرچه اصرار کردم که موضوع از چه قرار است ایشان تنها تاکید کردند که به حکم دادستان ساوه (آقای حسن تردست) شما باید برای پاره ای توضیحات به اداره اماکن نیروی انتظامی بیایید.
تا ساعتی دیگر- حوالی ظهر- خودم را بدانجا رساندم و این افسر اطلاعاتی که لباس شخصی پوشیده بود برگه ها ی بازجویی را مقابلم نهاد و اظهار کرد:" آقای علیرضا آشناگر- فرماندار ساوه(نماینده عالی دولت) - بخاطر انتقادات و مطالبی که در همین وبلاگ (ساوه جم)مطرح کرده اید از شما به دادستانی شهرستان شکایت کرده و من هم افسر رسیدگی به این پرونده هستم که باید از شما بازجویی کنم".
سئوالاتی را ایشان مطرح کرد و من بطور کتبی به آنها پاسخ داده ام البته همه آنها را بخاطر ندارم ولی برخی ازآنها اینگونه بود: (سئوالات نقل به مضمون است)
- شما به کدام حزب و گروه سیاسی وابسته هستید یا طرفداری از کدام جناح سیاسی می کنید؟!! در پاسخ نوشتم اولا این سئوال مصداق عینی" تفتیش عقاید" است که قانون اساسی جمهوری اسلامی آن را تحریم کرده و ثانیا خواننده وبلاگ یا مطالعه نوشته هایم درهمین وبلاگ می تواند خود به قضاوت در باره جناح یا گروه مورد علاقه اینجانب بپردازد.
- اطلاعات شما در وبلاگ اینترنتی از کدام منابع تهیه می شود؟! باید نام افراد را ذکر کنید.
- آیا شما نسبت به همه مسئولین انتقاد می کنید یا فقط برخی را مد نظر دارید؟!
- پیرامون انتقادات و مواردی که نسبت به "فرماندار ساوه" ذکر کرده اید توضیح دهید؟! که من درپاسخ نوشتم مطالبم همان است که روی وبلاگ گذاشته ام و چیزی بیشتر ازآن در خاطرم نیست.
- آیا شما مطالب وبلاگتان را روی کاغذ کپی کرده و بین افراد توزیع می کنید؟! از آنجا که این سئوال به نظرم خیلی طنز آلود می نمود در جواب نوشنم : چنین کاری نیاز به بودجه و امکانات مالی مناسبی دارد که فعلا از توان اینجانب خارج است .اگرچه ممکن است برخی افراد یخواهند برای تسویه حساب شخصی بین خود ازبعضی مطالب آن سو، استفاده کنند که این دیگر ارتباطی به وبلاگ من ندارد.
- چرا شما به شهرداری ساوه توهین کرده اید و در آخر مطلبتان نوشته اید قصه ما دروغ بود؟!!!(اشاره این بازجوی اطلاعاتی به مطلب طنز "قصه دختر پادشاه ساوه " بود که در ادامه همین وبلاگ آمده است. حتما آنرا بخوانید و خودتان در باره سطح شعور ودانش بعضی از مدیران این مملکت قضاوت کنید).
- آیا شما مسوولان مختلف را از محتوای وبلاگتان آگاه می کنید (یامعرفی کرده اید)...
این بازجویی حدود دو ساعت طول کشید و من سرانجام خسته ، گرسنه وبی رمق با این وعده بازجوی اطلاعاتی که " فعلا برو ولی حالاحالاها با شما کار داریم" از ساختمان اداره مبارزه با مفاسد اجتماعی(!) که همان اداره اماکن نیروی انتظامی لقب دارد بیرون آمدم.
نامه زیر را خطاب به آقای محمد خاتمی – رئیس جمهور – نوشته ام . اگرچه طی این چند سال از این دست نامه ها زیاد نوشته شده والبته این فریادها به جایی نرسیده است.حالا من نمی دانم که" آقای خاتمی" این نامه را خواهد خواند یا نه ؟! ... اما از آنجا که نماینده عالی ایشان در شهر ساوه (فرماندار)یک طرف شکایت است واز جایگاه دولت ، شکایت به محاکم کیفری برده است - که به نظرم اولین شکایت دولت از فحوای یک وبلاگ شخصی و اینترنتی است – بنابراین شاید این نوشته ، سند کم ارزشی بماند یادگار در تاریخ مجاهدت وتلاش این ملت برای تحقق عملی" آزادی ، استقلال ، جمهوری اسلامی ".
ممنون می شوم اگر خوانندگان خوب این وبلاگ ، این چند خط نامه را به آدرس سایتهای خبری و پایگاه خبرگزاریها ارسال کنند. شاید این بار اقبال زبان بسته یاری کرد و جناب رئیس جمهور، نامه این حقیر سـراپاتقصیر را خواند. همین مرا بس...
برای خواندن اين گفت و گو روی اينجا کليک کنيد.
اين نظر به خط لاتين نوشته شده و من آن را به فارسي تايپ کرده ام. اگر نقد مفصل ديگری دريافت کنم آن را در ابتدای همین قسمت اضافه خواهم کرد.
**************************************
با سلامي دوباره
اولا رويت را مي بوسم به خاطر انتقاد پذيريت. دوما ببخشيد که کي بورد پارسي ندارم چون خودم هم دوست ندارم با حروف لاتين روده درازي کنم. بابت همين موضوع از خوانندگان و شما پوزش مي خوام. 1- گيرم نوشته شما نظم است، شعر نيست چرا از اول مطلب تا آخر به صورت نظم نيامده است و شما مجبور شديد براي درک بيشتر خواننده از نثر هم در لا به لاي مطلب استفاده کنيد.
2- خمير مايه ي مطلب زيبا و خواندني آنهم به قول شما (نظم) استفاده بجا از تشبيه و استعاره هست که کلمات چکش خورده و موزون در جاي خود قرار مي گيرد که در نظم شما کمتر و يا ضعيف به چشم مي خورد. 3- به هر جا... دشمن نديد – به جز آتش و بمب دشمن نديد. اين آخرين مصرع يا نظم شما مي خواهد بگويد که رهبر در يک رويا بوده! يا دشمن تن به تن با او جنگ نخواهد کرد؟ يا رهبر در توهمات خود سير مي کنند؟ تصور من از نتيجه گيري ضعيف آنجاست که شما پايان شعر را به واقعيتي خنده دار تبديل نکرده و حتي به حقيقتي تلخ مختوم نکرده ايد. 4- همان طور هم که خودتان اشاره کرديد نقد ادبي هم در اين مجال نمي گنجد اي کاش فرصتي داشتيم تا با هم (شفنتوسي) بخوريم و مثال هاي زيادي از شاعران در اين مورد براتون مي زدم. مثلا (نامزد بازي روستايي اثر محمد حسين شهريار که در وزن حماسي سروده شده در سال 47. 5- وظيفه ي نويسنده و يا يک هنرمند بالا بردن سطحي بينش و رفتار فرهنگي در جامعه هست چرا فکر مي کنيد خوانندگان مطلب شما فولکس واگن دوست دارند. من به حساب شکسته نفسي مخصوص ايراني مي گذارم. ضمن اين که خود آقاي خرسندي هم فکر نمي کنم مرسدس بنز باشند. همه در حال يادگيري هستيم به اين آقايون هم که بعضا در کامنت ها باد به غبغب مي اندازند و فحش مي نويسند متاسفم و در آخر به خاطر همه تلاش هايت در مورد نوشتن باز مي بوسمت. سيما
**************************************
به نام خداوند جان و خرد، من ابوالقاسم فردوسي از خواننده اي که در قسمت نظرخواهي وب لاگ آقاي سخن ابراز نظر کرده و فرموده که "ناهيد بريان شود" مصداق تنگ آمدن قافيه است، پوزش مي طلبم و اعتراف مي کنم که اين مصراع سروده ي اين جانب است و آقاي سخن در اين خطا هيچ گونه نقشي نداشته است.
به همين طريق، روح من از خواندن "بيت هر آن کس که در هفت کشور زمين /بگردد ز راه و بتابد زدين"، و فهميدن اين که دچار سکته عروضي است لرزيد.
به بيت سوم که رسيدم و ژ3 را که ديدم، خوشحال شدم چيزي هم از سروده ي اين آقاي سخن نقد شده است که متاسفانه ديدم باز مصرع سروده ي من مورد اعتراض قرار گرفته. بنده ي خدا اين سخن آقا، خواسته است با ويرگول خطاي ما را ماستمالي کند که انگار نشده است.
البته تقصير خود آقاي سخن است که بدون رعايت حقوق مولف و قانون کپي رايت، کار ما را انتحال مي کند و پايه ي طنز قرار مي دهد. مگر ما سي سال رنج برديم که شاهنامه مان پايه ي طنز قرار گيرد و لبخند بر لب مردم بنشاند؟ خب اين هم جريمه ي آقاي سخن که ديگر پشت دستش را داغ کند و پا تو کفش بزرگ تر ها نکند و به همان نثر نويسي اش بسنده کند.
ابوالقاسم فردوسي
حکيم ابوالقاسم فردوسي March 24, 2005 09:40 PM (ف.م.سخن)
**************************************
نظمت ضعیف است و باید قبول کنی که خوب شعر نمی گی . مثلا زتیغ تو ناهید بریان شود یعنی چی؟ قافیه به تنگ آمده و شاعر به؟؟؟!!!! اینجا را هم اگر با صدای بلند بخوانی سکته وزن برایت مشخص می شود هر آن کس که در هفت کشور زمین / بگردد ز راه و بتابد ز دین. این را هم با ویرگول گذاشتن نتونستی درست کنی: وزان پس به ژ 3 یازیم دست / کنیم سر به سر کشور و مرز ، پست
باز هم دستت درد نکنه که حرف مخالفت را گوش میدی.
March 24, 2005 08:17 PM
**************************************
جناب آقاي کافر
با تشکر از نظرتان، بنده از هر نقد و نظري به شدت استقبال مي کنم و آن چه را که دريافت کنم، در همين وب لاگ در قسمت مقالات، منتشر خواهم کرد. براي دسترسي راحت تر ِ منتقدان عزيز، عين مطلب را در همين جا مي آورم تا دوستان پشت فيلتر کارشان آسان تر شود.
ف.م.سخن
ف.م.سخن March 24, 2005 07:38 PM
**************************************
جناب ف م سخن بنده هم نظرم اينه که شعر يا نظمتون خيلي اشکال داره. البته منظورم همون وزن و قافيست, ضمن اين که از لحاظ مضمون هم گرفتار محدوديت هاي کار منظوم شديد. اميدوارم ناراحت نشيد ولي از نويسنده اي با اين قلم بيشتر از اينا توقع داشتيم. اگر کسي حاضر شد ايرادهاي کار شما رو بگه حتماً استقبال کنيد بنده همچين امکاني ندارم:
شرمنده ام اي دوست ولي دان که همي
سخت است مرا تايپ به خط عجمي !
پيروز باشيد
کافر حربي March 24, 2005 07:18 PM
**************************************
Ei kash ghadr e Naser khosro migofti o iin dor e lafze dari ra alodeh be nam e inan nemikardi
mohmmad March 24, 2005 02:42 PM
*************************************
سرکار خانم سيما با عرض سلام و ادب و تبريک سال نو.
ممنون از نقد و نظرتان. البته آن چه که بنده مرتکب شده ام، بر طبق تعريف حضرت ِ خواجه نصير الدين طوسي در معيار الاشعار ، نظم نام دارد و نه شعر. و صد البته بسيار خوشحال خواهم شد که اين نوشته يا هر نوشته ی ديگری اعم از نظم و نثر، مورد نقد قرار گيرد و ضعف و ايرادها باز نمايانده شود. ناگفته نماند که آن چه سرکار "نقد ادبي" مي خوانيد، دامنه ای بسيار وسيع دارد و جز نقد ِ شعر يا نظم است که آن هم احتمالا از ديد شما اشاره به ضعف در وزن و بحور عروضي و سنجش موزون از ناموزون است که بسيار پسنديده است و ارائه ی آن مايه ی خرسندی بنده. با اين کار روح مرحوم خليل ابن احمد فراهيدی و استادم حضرت شمس قيس رازی را نيز شاد خواهيد کرد!
در مورد واگذاشتن "شعر" به حضرت استادی هادی خرسندی، والله بنده قصد جسارت و يا دخالت در عرصه تخصصي اهل فن ندارم، ولي چنين منعي به آن مي ماند که چون مرسدس بنز خيلي بهتر از فولکس قورباغه اي است، بنابراين کارخانه فولکس تعطيل شود بهتر است! والله ما که فولکس قورباغه ای باشيم، کار برخي از خوانندگان "فولکس دوست" را راه مي اندازيم و البته هرگز به لاين ِ مرسدس بنزی ها وارد نمي شويم!
و اما در مورد نتيجه گيری نهايي، به عنوان ِ مطلب، عنايت نفرموده ايد که "فصلي" است از "رهبرنامه" و نه همه ی آن. و آن سه نقطه ها که در ابتدا و انتها مشاهده مي کنيد معني اش آن است که قبل و بعد از آن ها مطالبي هست که خواننده لابد بايد آن ها را در جای ديگر بخواند. البته من چون به لحاظ سني، قادر به سي سال کار و رنج بردن بر روی "رهبر نامه" نيستم، و مي ترسم اگر تابوتم از يک دروازه ی شهر خارج شود، در دروازه ی ديگر اتفاق خاصي نيفتد و وراث بي بهره بمانند، لذا فعلا همين "اشان تی یون" را در اختيار خوانندگان مي گذارم تا ببينيم بعدها چه مي شود. البته اگر هم مي خواستم چنين خطايي مرتکب شوم، با ارزيابي سرکار مبني بر "مرتبه ی بسيار پايين ادبي" قطعا نادم و پشيمان مي شدم!
با سپاس مجدد
ف.م.سخن
ف.م.سخن March 24, 2005 05:18 AM
**************************************
ba salam.
avalan eide shoma mobarak. doveman man pishnahad mikonam shoma sher nagid, ijor karharo bedid daste aghai khorsandi. shere shoma az nazare adabi dar martabe besyar paeini garar darad. aghar mayel be nagade adabi bashid mitonam aghar khastid sheretan ro naghd konam.zemn inke natijegiri nahai dar bite akhar nages v zaif be nazar mirasad.
shoma ke bad nasr neminevisid chera sher migid.nazare man in hast ke haman nasr ro edame bedid behtar hast.
payande bashid. sima
sima March 24, 2005 04:25 AM
**************************************
برای خواندن اين طنزسروده در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
... رهبر، چونان شير ژيان به دور خود مي چرخد و مي غرد. او از نتايج مذاکرات هسته اي حسن روحاني و حسين موسويان به شدت ناراضي است و اسپنسر آبراهام و کانداليزا رايس را لعن و نفرين مي کند. شاهرودي و مرتضوي و جنتي و خزعلي دور تا دور او را گرفته اند و سعي در آرام کردن اش دارند. يک هفته اي از پايان مذاکرات گذشته ولي رهبر همچنان از شدت فکر و خيال بيمار است و به شدت لاغر و تکيده شده است. تا اين که يک روز...
آسيد يک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود (1)
همه پهلوانان ِ دور و بَرَش
گرفتند زير بال و پرش
شفنتوس (2) را به يک بار سر کشيد
عبايش به دوش مبارک کشيد
چو عمامه اش را به سر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به کشتار و جنگ و بيچارگي
به خشم و غضب، مرگ ِ فرزانگي
اطرافيان همه ساکت و صامت به او خيره شده اند. نفس از کسي در نمي آيد. رهبر چرخي مي زند و به دنبال چيزي مي گردد که بر روي آن بايستد. چون نمي يابد، بالاي ميزي که وسط اتاق است مي رود و چنين مي گويد...
منم گفت بر تخت گردان سپهر
هَمَم خشم و جنگ است و هم شعر و وِر
زمين بنده و چرخ، يار من است
سر بوش ِ کابوي، شکار ِ من است
شب ِ تار، جوينده ي کين منم
همان آتش ِ تيز ِ برزين منم
گَه ِ "دود" (3)، دريا دو دست ِ من است
دم ِ آتش (4) از بر نشست ِ من است
خردمند را دست کوته کنم
زمين را به کين، رنگ ِ ديبَه کنم
هر آن کس که در هفت کشور ِ زمين
بگردد ز راه و بتابد ز دين
همه نزد ِ من سر به سر کافرند
وز آهرمن ِ بَد کُنِش بدترند
سپس رهبر به مجتبي دستور مي دهد اسلحه اش را از داخل گنجه در آورد و به دست مبارکش بدهد. و چنين به رجز خواني اش پايان مي دهد...
وزان پس به ژ3 يازيم دست
کنيم سر به سر کشور و مرز، پست
همه با شگفتي به رهبر خيره شده اند. رهبر از روي ميز پايين مي آيد و بر زمين مي نشيند. غلام (5) براي او شربت شفنتوس مي آورد. ناگهان در اتاق غلغله مي شود...
همه پهلوانان ايران زمين
به رهبر دادند صد آفرين
که فرخ امام ِ تو اي نيک خواه
تو را داد ولايت بر جان ِ ما
دل ما يکايک به فرمان توست
همان جان ما زير پيمان توست
......
ابتدا پهلوان ِ پهلوانان، ابر مرد مشرق زمين، آيت الله جنتي به پيش مي رود و بر دست رهبر مانند دست دون کورلئونه بوسه مي زند...
جهان پهلوان جنتي نعره زد
به نعلين ِ رهبر دو صد بوسه زد
بگفتش دل و پشت ايران تويي
به چنگال و نيروي شيران تويي
ز گُرز ِ تو خورشيد گريان شود
ز تيغ ِ تو ناهيد بريان شود
.....
آنگاه رهبر دست سالمش را به سمت خزعلي دراز مي کند...
سپس خزعلي پا به ميدان گذاشت
سر رهبر ِ يل به دامان گذاشت
در ِ گوش ِ او وردها خواندش او
به سردار ِ جنگ پندها دادش او
کمند تو بر شير، بند افگند
سنان ِ تو کوهي ز ِ بُن بر کند
تويي از همه بد به ايران پناه
ز ِ تو بر فرازند گُردان کلاه
........
آنگاه نوبت به رستم زمان، يل دوران، سعيد جان مرتضوي مي رسد. رهبر اين بار با احتياط دست آسيب ديده اش را دراز مي کند، مبادا مرتضوي به دست سالمش موقع هيجان زده شدن آسيب بزند...
پس از او سعيد جان دو صد چرخ زد
سر دوست و دشمن به صد ضرب زد
کف پاي رهبر بليسيد او
سر و دست رهبر ببوسيد او
که من اي ولايت، تو را بنده ام
بيخ ِ هر چه روشنفکري است کنده ام
به فرمان تو، روزنامه بسته ام
دل هر چه اهل قلم خسته ام (6)
سر ِ وب نويسان به گرز ِ گران (7)
بکوبيده ام گشته ام پهلوان
چو اسم "سعيد جان" بيايد به لب
بلرزد تن ِ دشمن ِ جان به لب
کنون لشگر و دژ به فرمان توست
نبايد بر اين جنگ آشتي بِجُست
..........
رهبر، روز موعود لباس رزم به تن مي کند. عبايش را به دور کمر گره مي زند تا زير نعلين اش گير نکند. چپيه اي را که هميشه به گردن دارد به يادگار به حاجيه خانم مي دهد و به راه مي افتد...
به شبگير، هنگام بانگ خروس
ز ِ درگاه برخاست آواي کوس
مقام معظم به ميدان بشد
به چشم ِ گشاد بر کران خيره شد
به زير ِ دژ اندر، يکي جاي بود
کجا، دژ بدان جاي بر پاي بود
نديد او در آن جا ز دشمن اثر
نديد او در آن جا ز ياران اثر
........
عجب! پس دشمن کو؟ سعيد جان و خزعلي و جنتي کجا هستند؟...
يقين کرد که دشمن هراسيده است
چو برگ خزاني پلاسيده است
سوي باره آمد يکي بنگريد
به باره درون بس کسي را نديد
بيامد در ِ دژ گشودش باز
نديدش در دژ، يکي رزم ساز
.........
رهبر همين طور هاج و واج به اطراف نگاه مي کند و چشمش به دنبال کساني است که بايد با دشمن بجنگند، که ناگهان...
به ناگاه شنيد زوزه اي بس مهيب
به ناگاه بديد نوري او بس شديد
هراسيد و قلبش زجا کنده شد
همو در خدايي چو يک بنده شد
به هر جا نگه کرد ، دشمن نديد
به جز آتش و بمب دشمن نديد...
1) در رهبرنامه ي چاپ مسکو اين "زردي" به خشم تفسير شده است در حالي که در رهبرنامه آقاي مطلق، به برخي "دود"ها، که مصرف پزشکي دارد، ارتباط داده مي شود.
2) براي خواندن تفسير در باره ي شربت ِ معجزه گر ِ "شفنتوس" – که عده اي از رهبرشناسان و رهبر پژوهان آن را به آب حيات ارتباط مي دهند – به سايت آقاي نوري زاده مراجعه فرماييد.
3 و 4) منظور همان دود و آتش مقدس است که به شعر حماسي غنا مي بخشد.
5) سي سي خانم لاهوتي، "غلام" را در متون قديمي، به "نوکر" تعبير کرده اند اما کارشناسان امروزي آن را بخشي از نام غلامعلي حداد عادل – پدر ِ داماد آقا – مي دانند.
6) از فعل خستن.
7) مرحوم نوشين معتقد بود که گرز، گرز است حتي اگر در شوروي سابق باشد. اما در جمهوري اسلامي، گرز مي تواند معادل "لنگه کفش" باشد.
دوران شادي ها و هلهله ها خيلي زود به پايان رسيد و دوران وحشت بزرگ آغاز شد. بهاي "بازگشت به خويشتن" و فرار از "غرب زدگي" بسيار سنگين بود. به ناگهان از سال 2536 شاهنشاهي و عصر طلائي و تمدن بزرگ به سال 1400 قمري و عصر حجر و قرون وسطاي اسلامي بازگشتيم. "صداي ايران" تبديل شد به "صداي جمهوري اسلامي ايران". به جاي "گل هاي رنگارنگ" و تار شهناز و کمانچه ي بهاري، صداي مسلسل و تفنگ بود که به گوش مي رسيد. راديو را به گوش چسبانده بوديم و منتظر خبرهاي داغ بوديم: "هم اکنون به ما خبر دادند که گروهي ضد انقلاب مسلح به ساختمان راديو تلويزيون حمله کرده اند. از تمام نيروهاي انقلاب مي خواهيم تا خود را فورا به راديو تلويزيون در خيابان مصدق برسانند". برپا خيز! از جا کن! بناي کاخ دشمن! اين صدا و فرياد در هر جاي دنيا به گوش مي رسيد. با شنيدن اخبار، گاه عرق سرد بر تن مي نشست، و گاه بدن از شدت هيجان گر مي گرفت. اگر ضدانقلاب بودي از شنيدن ِ خبر زد و خورد، خوش حال مي شدي، و اگر انقلابي بودي، ناراحت و خشمگين.
خارج نشينان تنها مي توانستند در ساعت هاي معيني از روز، صداي راديوي کشورشان را بشنوند. سردمداران قدر قدرت ديروز و ضد انقلاب فراري امروز هر يک به گوشه اي پناه برده بودند و تنها وسيله ي ارتباط شان با ايران، راديو بود. صداي پر خش خش راديو ايران، آپارتمان هاي شيک "مارينا به دِ زانژ" و "دومِن دِ لو" در خروجي نيس به کن و ساحل "لاجوردي" را پر کرده بود. از هرمز قريب (رئيس تشريفات دربار شاهنشاهي) تا علي اميني نخست وزير پيشين در "سيميه"ي نيس، راديوها را به گوش چسبانده بودند و اخبار را لحظه به لحظه دنبال مي کردند. شاه هم در پاناما راديوي اش را در کنار داشت و به اميد شنيدن صداي افسران وفادارش لحظه شماري مي کرد. از شادي و خنده خبري نبود. ديگر کسي با صداي خوشحال نمي گفت که "چرا از تو رختخواب هاتون بيرون نمي ياين... پاشين با اين آهنگ هر کجا که هستيد بزنيد و برقصيد"... اکنون دعوت به اسلحه کِشي و آدم کُشي و هجوم و حمله بود. جنايت بود و کشتار و قتل و غارت و ويرانگري. خوي بهيمي مردم زنده شده بود و طعم خون به دهان ها مزه کرده بود. ولي وحشت بزرگ تر در راه بود.
هواپيماي هما به طرف ِ تبريز در حال پرواز بود. آخر شهريور 59؛ ساعت حدود دو بعد از ظهر. فرداي آن روز مدرسه ها باز مي شد و هواپيما پر از مسافر بود. يک ساعت مدت پرواز تا تبريز تمام شده بود اما از فرود هواپيما خبري نبود. هواپيما مرتب به راست و چپ تغيير مسير مي داد. يک ساعت، يک ساعت ونيم شد و مسافران کم کم نگران شدند. از راديوي خلبان اين جملات شنيده مي شد: "فرودگاه هاي تهران، تبريز، اصفهان بمباران شده اند. شما به طرف فرودگاه هاي ديگر تغيير مسير دهيد".
هواپيما در پايگاه شکاري اصفهان فرود آمد. مسافران گمان مي کردند، کودتا شده است. "انقلابيون" داخل هواپيما هر آن چه را که نشان از وابستگي به نظام تازه تاسيس جمهوري اسلامي داشت در جيب هاي پشت صندلي هواپيما مخفي کردند. اگر تيغ در اختيار داشتند، در آن لحظه قطعا ريش شان را هم مي تراشيدند! مردم از يکديگر مي پرسيدند چه اتفاقي افتاده است؟ همه دور راديوها جمع شده بودند تا ببينند چه خبر است. بالاخره رئيس جمهور بني صدر پشت ميکروفون ظاهر شد و اعلام کرد که عراق به ايران حمله کرده است.
از آن روز به بعد صداي آژير قرمز بود که از راديو شنيده مي شد. صداي نوحه ي "آهنگران" و اعلاميه هاي ارتش که فلان هواپيما و بهمان تانک را نابود کرديم و دشمن را به خاک سياه نشانديم. صداي مارش و سرود و شعرهاي حماسي: "بابا آب داد ديگه شعار ما نيست. بابا خون داد، بابا خون داد... ما بچه هاي ايران جنگيم تا رهايي، ترسي به دل نداريم، از مرگ و بي پناهي، فريادمان بلند است، نهضت ادامه دارد، حتي اگر شب و روز، بر ما گلوله بارد"... و بر ما شب و روز گلوله باريدن گرفت. شبي نبود که آسمان پايتخت به سرخي گلوله هاي ضد هوايي روشن نشود. اينبار راديو را نه براي شنيدن ِ "آي نگار نازنين" سُلي، و "عروسک شکسته"ي نلي، و قرعه کشي بخت آزمايي "مستجاب الدعوه" که براي شنيدن زوزه ي آژير قرمز و رفتن به بالاي پشت بام و ديدن جايي که بمب ها به زمين خورده است و بخت – آزمايي براي اين که بمب بعدي به نزديکي ما خواهد خورد يا نه به گوش مي چسبانديم.
چندي گذشت و جان "مجاهدين خلق ايران"، از ظلم حکومت و ضرب و شتم و حمله و هجوم حزب اللهي ها به لب رسيد و اسلحه ها بيرون کشيده شد. بچه بود که در خيابان تيرباران مي شد و نوجوان بود که در خاک و خون مي غلتيد. خلخالي بچه اي را مي ديد که روزنامه مجاهد در دست دارد و از ماشين پياده مي شد و يک گلوله در مغزش خالي مي کرد و دوباره سوار ماشين مي شد و بي خيال به راهش ادامه مي داد. به همين راحتي! ريشوي موتور سوار بود که مغزش به گلوله ي مجاهدين متلاشي مي شد و کسي نمي فهميد که چرا قرعه به نام اين بخت برگشته زده شده است. بمب بود که زير ميز و کنار ستون منفجر مي شد و همه ي اينها به اميد تغيير و رها شدن از شر حاکماني که جز زدن و کشتن کار ديگري نمي دانستند. نيروها البته نابرابر بود و نتيجه معلوم. رئيس جمهور بني صدر و مسعود رجوي سوار هواپيماي معزي شدند و به پاريس گريختند و موسي و اشرف و ديگران ماندند و تا آخرين قطره ي خون جنگيدند. از اين جا به بعد "صداي مجاهد" بود که گوش ها را تيز مي کرد. صدايي که با پارازيت وزارت اطلاعات مدام در حال تغيير جا بود و براي شنيدنش مي بايد حلقه ي تغيير موج را مدام مي گرداندي.
هزار و خرده اي کيلومتر آن طرف تر، باران گلوله و توپ و خمپاره بود که در جبهه ها مي باريد. وسط صداي شليک کلاش و ژ3 و خمپاره ي شصت، صداي داريوش و گوگوش بود که به گوش مي رسيد! ترانه هاي قديم و جديد بود که پخش مي شد. اين "صداي بغداد" بود! در خط مرزي اين تنها راديويي بود که مي توانستيم بر روي موج متوسط و بدون دنگ و فنگ بگيريم. در لحظه اي که آن مرد گوينده – که اکثر ايرانيان صدايش را به خاطر دارند – از پيروزي هاي ارتش ظفرنمون صدام و دعوت به تسليم سربازان ايراني سخن مي گفت صداي راديو را کم مي کرديم تا ترانه ي بعدي شروع شود.
اينجا راديو داشتن و راديو شنيدن جرم بود؛ جرمي بزرگ با عواقبي سخت. بچه هاي "سياسي ايدئولوژي"، مثل سگ هاي دايره ي مبارزه با مواد مخدر، بو مي کشيدند تا ببينند چه کساني راديو دارند؛ چه کساني شطرنج و تخته نرد و ورق بازي دارند؛ چه کساني نوشيدني الکلي دارند. اما شگفتا که حس بويايي اين برادران براي حشيش و علف و ترياک و هروئين کار نمي کرد. مي توانستي حشيش بکشي ولي حق نداشتي راديو گوش کني. نيک مي دانستند که بچه ها، راديو را فقط براي موسيقي گوش مي دهند و به شعارهاي گوينده کاري ندارند.
آن روزها راديو بود که خريديم و سياسي ايدئولوژي آن را خرد کرد! از هر کس راديو مي گرفتند در جايي جمع مي کردند و بعد آن ها را خرد و خاکشير مي کردند. ما هم تا مي توانستيم با فوق العاده جنگي که مي گرفتيم، راديو مي خريديم و در حالي که با مسلسل به سمت سربازان عراقي شليک مي کرديم، به سلامتي هم، "نوشيدني"يي را که هشتاد درصدش آب بود مي نوشيديم، و به "کري گوش دشمنان شادي"، گوگوش و داريوش گوش مي داديم! زير باران گلوله ي صداميان، شطرنج بازي مي کرديم و براي حفظ شطرنج هاي مان با سياسي ايدئولوژي دست به گريبان مي شديم!
شطرنج بازي کردن در آن سال ها – از ديدگاه اسلاميون - مساوي بود با بازي کردن با فرج مادر! امام چند سال بعد تغيير راي دادند و فرمودند که ديگر بازي با شطرنج، بازي با فرج مادر قلمداد نخواهد شد و ديگر لازم نيست شطرنج بازان کتک بخورند و شطرنج شان مصادره شود! آري، در اوايل دهه ي شصت، سرگرمي ما راديو بود و شنيدن موسيقي از صداي بغداد و با يک دست يقه ي سياسي ايدئولوژي را گرفتن و با دست ديگر آتش بر روي سربازان صدام گشودن! آن زمان شاد بودن چقدر سخت بود!
سال ها گذشت تا حضرت امام جام زهر را سر کشيد و دوران سازندگي آغاز شد. دوران ساختن سد ها و کشيدن خطوط فشار قوي و مثله کردن آدم ها. دوران طناب و تپانچه و شياف پتاسيم و لبخند مليح. دوران اتوبوس و بنزين و آتش و آقازاده. دوران کشتن فلاح تفتي و منيژه زر سازگار در انتهاي گلستان سوم و فاطمه ي قائم مقامي در پاسداران. دوران نگه داري آهو در حياط سازمان امنيت براي درست کردن کباب و تکه تکه کردن حاجي زاده و پسر بي گناهش در رختخواب و قطعه قطعه کردن کشيش ها و بسته بندي آن ها در کيسه هاي فريزري و حمل موشک به بلژيک. در اين دوره تنها صدايي که از راديو شنيده مي شد، صداي آمار بود؛ آمار سازندگي؛ آمار رشد و پيشرفت؛ و تنها صدايي که شنيده نمي شد صداي فرياد وحشت روشنفکران و شکستن کمر مردم عادي بود...
از روزهايي که با علاقه به راديو گوش مي داديم سال هاي سال گذشته است. از دوران کودکي و چند ماهي که در شهري سردسير مهمان بوديم و وسيله اي نبود جز راديو براي سرگرم شدن سال هاي زيادي مي گذرد. دور تا دور بخاري نفتي سياه رنگي نشستن و با گرماي مطبوع آن در زمهرير زمستاني گرم شدن و برنامه ي جاني دالر گوش دادن، براي بزرگ تر ها عالمي داشت و براي بچه ها رويا بود. رويايي که در بيداري اتفاق مي افتاد. رويايي زيبا و فراموش نشدني...
آن سال ها گذشت و به دوران شب بيداري هاي نوجواني و عبور از کتاب هاي "طلائي"ِ کودکان و ورود به عالم "قهرماناني" چون "آرسن لوپن" و "پاپيون" هانري شارير رسيديم. دوران گوش دادن به برنامه هاي "راه شب" و نمايش هاي راديويي شگفت انگيز آن، و ورق زدن دائرةالمعارف هاي رنگين خارجي.
مدتي طول نکشيد که به دام صمد و قصه هايش افتاديم. دوران حرف هايي که مي زديم، ولي نمي فهميديم. کساني که نام مي برديم و نمي شناختيم. همچون "ماهي سياه کوچولو"،در جست و جوي تازه ها به هر سو روان شديم. در جست و جوي "شناخت". در جست و جوي تجربه و "پژوهش". از آريان پور ياد گرفتيم که چطور قلم در دست گيريم و از خوانده هاي مان فيش برداريم، و از "مدير مدرسه" ياد گرفتيم که چطور قلم و نوشته هاي مان را به سر اين و آن بکوبيم! همان استاد کم نظير بود که در "پژوهش" اش به ما گفت که چقدر کتاب براي خواندن زياد است و وقت براي خواندن کم. و هم او به ما در پيوست ِ "زمينه جامعه شناسي" اش آموخت که به نظر مخالف ارزش قائل شويم و به منتقد خود به قدر اصل کتاب بها دهيم. ولي تمام اين ها در فرياد به جان رسيدگان گم شد و براي ما افسوس ماند... و افسوس...
در کنار برنامه هاي راديوي آن روزگار، صداهاي ديگري به گوش مي رسيد. صداهايي خفيف که در گوشه و کنار پراکنده بود. صداهايي که براي شنيدن شان بايد گوش تيز مي کردي و از خطر نمي هراسيدي. صداهايي که گاه بر صفحات کتاب هاي "پروگرس" و زير نام مترجمي به نام "پرويز" نقش مي بست و گاه بر صفحاتي گرد و سياه رنگ با آواي مردي به نام "فرهاد". از دورد دست، از جايي به نام سياهکل، صداي "کوچه" به گوش مي رسيد. کوچه هاي تاريک و باريک. دکان هاي بسته و طاق هاي شکسته. از صدا افتادن تار و کمانچه و مرده هايي که آن سال ها، "عاشق ترين زندگان بودند". مردگاني که "به چرا مرگ ِ خودآگاهان" بودند. با گرامافون هاي آن زمان، سعي مي کرديم در همهمه ي کوچه چيزي بشنويم. فکر مي کرديم مي شنويم: "چند نفر را کشتند!" اما چنين چيزی شنيده نمي شد. اين ها ساخته هاي ذهن مان بود که مي شنيديم. بر روي جلد سياه صفحه، سقوط سکه ي يک توماني را در داخل جک پات، سقوط شاه مي پنداشتيم.
در سفرهاي گروهي مان، آن زمان که جز يک کوله پشتي و يک کيسه خواب و يک جيب خالي چيزي همراه مان نبود، هر گاه از هزارچم به پايين سرازير مي شديم و از سد کوه هاي سنگي مي گذشتيم منتظر دريافت امواج "راديو دريا" بوديم. برنامه هاي شاد و موسيقي هاي روز... "چرا هنوز تو رختخوابيد؟ چرا بيرون نمي ياين از تو جاهاتون؟ پاشو؛ پاشو؛ آهاي! با توام!... بيا بيرون. پنجره ها رو وا کن. به جنگل و دريا نگاه کن. با اين آهنگ شاد که برات مي ذارم بزن و برقص!" عقيلي مي خواند: "دريا همون دريا بود... شن ها همون شن ها بود... صبح و غروب دريا... مثل گذشته ها بود..." مي گفتند براي "تختي" خوانده! در آن سال ها ربط دادن هر چيز به چيز ديگر خيلي آسان بود چرا که نظام شاهنشاهي بر روي هر چيز مهم و غير مهمي پرده اي ضخيم کشيده بود. با اين وجود لبخند بود بر لب پير و جوان. لبخند بود بر لب دخترکان و پسرکان. و ما در انديشه ي...؟ نمي دانم چه! امروز مي گويم نمي دانم چه؛ آن روزها گمان مان تغيير جهان بود. "مادر" ماکسيم گورکي بود و "ژان کريستف" رولان بود و جاني شيفته که نمي دانست شيفته ي چيست. نمي دانست که چند سال بعد، آن چه را که در "گذر از رنج ها" خوانده بود، به نوعي ديگر بايد تجربه کند.
آری، راديو دريا بود و دريا و کوه و جنگل و جواهر ده و زيارت و نور. قلب جنگل تو در تو بود و ايده آل هايي که لا به لاي درخت ها جست و جو مي کرديم. راديو دريا بود و داريوش و هنگامه ي "سال دو هزار". هنگامه ي "گلايه" ها. هنگامه ي "کوچه" ي بن بست و "خانه" ي ويران و "بوي گندم". داريوش بود و "پريا" ي شاملو و "زنداني"... وقتي که دل تنگه، فايده اش چيه آزادي ... ميون اين همه کوچه که به هم پيوسته، کوچه ي قديمي ما کوچه ي بن بسته... از دست عزيزان چه بگويم گله اي نيست، گر هم گله اي هست دگر حوصله اي نيست... و موج عوض کردن هاي مداوم از "پيک ايران" به "ميهن پرستان" و "راديو دريا" و "راديو ايران" و دوران شکل گرفتن انتخاب. دوران ندانستن ها را دانستن پنداشتن و جهل را دانايي انگاشتن. دوران ترجيح دادن خشم کور به دانايي، و هيجان ِ خطر به عقل. دوران انتخاب "سر اومد زمستون" به جاي "کوه" و "جاده" و " دو پنجره" گوگوش.
در تهران، راديو تهران راه افتاد. ساسان کمالي و سوابق او مانع از شنيدن برنامه هاي شاد و ترانه هاي روز نمي شد. شب هاي بيدار ماندن در داخل اتومبيل پارک شده در کنار بيمارستان براي نزديک بودن به برادري که مرگ، او را به خود مي خواند. دوران کتاب هاي شريعتي و مارکس. دوران رويت "مانيفست" و گردش اشباحي که سرمايه داري جهاني را به وحشت انداخته بود. دوران استفراغ سارتر و تز و آنتي تز هگل و آنتي دورينگ انگلس و آشي که اوپارين با کتاب تکاملش براي مان پخته بود. دوران ورق زدن ديوانه وار تکامل انواع داروين براي پيدا کردن جايگاه خودمان در ميان حيوانات و "متهم کردن پدر و مادر" به داشتن عقايد خرافي.
با انتشار ارتجاع سرخ و سياه جرقه زده شد و ماده ي محترقه ي انقلاب آتش گرفت. گوش ها را به راديو چسبانديم و امواج را از بيست و پنج متر تا سي و يک متر جا به جا کرديم تا صداي بي بي سي را بشنويم شايد "چو فردا بر آيد بلند آفتاب" دو باره تکرار شود. راديو ايران را با اشتياق گوش داديم تا صداي نمايندگان مجلس را که اکنون تبديل به اپوزيسيون آتشين شده بودند بشنويم. تُن ِ صداها به نحو غريبي عوض شده بود.
اکنون روز ديگر بود و ما در خيابان بوديم. صبح؛ دانشگاه. سيزده آبان. جمعيت در خيابان هاي اطراف دانشگاه پراکنده بودند. همه منتظر اتفاقي، حرفي، شعاري. همه به هم نگاه مي کردند و منتظر بودند دهاني گشوده شود. "بگو مرگ بر شاه" و همه به يک باره منفجر شدند. بگو مرگ بر شاه! ديواره ي چوبي ساختمان تازه احداثي را از بيخ کنديم و در وسط خيابان آتش زديم. دود و آتش و هجوم سربازان. به دانشگاه پناه برديم. از در شمالي به طرف در جنوبي. جلوي در ازدحام بود. تيراندازي. عقب نشيني جمعيت. زير دست و پا ماندن و زخمي شدن. خروج از در شمالي. امروز صبح دانشگاه "بيست و سه" کشته داد. نه! آهنگش جور است ولي تعداد کشته کم است. امروز صبح دانشگاه شصت و سه کشته داد! آري تعداد کشته کافي است. از سمت سينما بولوار به طرف ميدان وليعهد. امروز صبح دانشگاه "شصت و سه" کشته داد! شب شبکه ي دوم؛ گزارش تصويري حادثه ي دانشگاه براي اولين مرتبه در بخش اصلي خبر و ريخته شدن بنزين بر آتش خشم مردم...
ادامه دارد...
برنامه ي نوروزي راديو بلاگ عبدالقادر بلوچ توانست مرا بعد از سال ها به طور جدي "پاي راديو" بنشاند. اين برنامه مرا به گذشته هاي دور برد. سال هايي که "مشتري" پر و پا قرص برنامه هاي راديويي بودم. شرح اين سال ها را به اختصار قلمي کردم که مثل نويسنده و مترجم ارجمند آقاي عرفان قانعي فرد تا چند ساعت ديگر آن را منتشر مي کنم!
در آستانه ي نوروزي که تک و تنها و به دور از یار و دیار در گوشه اي از جهان نشسته ام و با يادها دلخوشم اين برنامه و خاطراتي که در من زنده شد بسيار شادي آفرين بود. لحظه ي تحويل سال و پيام ملت ايران به مسئولان کشور را از دست ندهيد!
از آقاي بلوچ به خاطر اين برنامه ي خوب تشکر مي کنم و اميدوارم دوستان وب لاگ نويس با ارسال فايل هاي صوتي خود، برنامه هاي راديو بلاگ را غنا بخشند.
آقاي رک گو هم شعري اززنده ياد سياوش کسرايي را با صداي خود بر روي وب لاگ شان قرار داده اند و به نظر مي رسد که سال جديد، در وبلاگستان، سال "راديو" يا - با در نظر گرفتن برنامه هاي پالتاک -، سال "صدا"ی وب لاگ نويسان نام بگيرد!
هديه ی نوروزی عليرضا تمدن به وب لاگ نويسان! يک طنز عالي با نقش آفريني عاليجناب رفسنجاني!
فرارسيدن نوروز را به شما عزيزانم تبريک مي گويم و سالي توام با شادي و موفقيت براي تان آرزومندم.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
من، مجتبائو سميعي نژادُ، پسر صفرخانُ سميعي نژادُ، در عنفوان شباب و جواني، در حضور شما حضرات آيات عظام و علماي اعلام ِ تفتيش عقايد اسلامي، زانو زده ام و کتاب مقدس مان، قرآن را جلوي خود مي بينم و آن را به دو دست لمس مي کنم، و سوگند مي خورم که همواره به تعليمات حوزه هاي علميه و مدارس ديني مان ايمان داشته و دارم.
من از صميم قلب از خطاهايي که مرتکب شدم توبه مي کنم و از قضات محترم – به خصوص از کاردينال مرتضوي و اسقف اعظم مصباح يزدي و ديگر عالي جنابان خاکستري پوش – تقاضا دارم وضع جسمي و روحي ترحم انگيزم را که در نتيجه ي نگراني مداوم و مشکلاتي که به طور طبيعي در کف پاهاي اينجانب وجود داشته است مورد توجه قرار دهند، بلکه مشمول عنايات عالي جناب ِ اعظم، قرار گيرم.
من مرتد نبودم و گمان نداشتم کارهايم به ارتداد منتهي مي شود. من مخترع ابزار کفرآميز ِ موسوم به رايانه و اينترنت و وب لاگ نبودم و پيش از من ديگراني بودند که از اين ابزار استفاده مي کردند و هم چنان به طور پنهان مي کنند (مانند کشيش ابطحي) و جهان را جور ديگر مي بينند و چيزهايي مي گويند و مي نويسند که با نص کتاب مقدس ما – که از ازل تا ابد همه چيز، جزء به جزء در آن ثبت است – همخواني ندارد. من اعتراف مي کنم که از اين ابزارهاي شيطاني استفاده کردم و به جهان از زاويه ي ديگري نگاه کردم و حرف هاي الحادي زدم.
من اعتراف مي کنم که جاهلانه ادعا کردم، جمهوري اسلامي ما مرکز جهان نيست و کشورهاي ديگر حول کشور ما نمي گردند و ما در جهان سياست، نقطه اي بيش نيستيم و در معادلات بين المللي جز نقش خرابکارانه و نفت گران قيمت مان قدر و ارزش ديگري نداريم.
من اعتراف مي کنم که فکر مي کردم اگر کاردينال مرتضوي ِ اصول گرا و اسقف پيشين ِ اصلاح طلب، ميم دال را از فراز برج آزادي تهران به سمت زمين رها کنيم، هر دو به علت مشابهت ذاتي و پيوندهاي غيرقابل انکار دروني، همزمان در يک نقطه، که همانا نقطه ي حفظ نظام مقدس اسلامي است فرود مي آيند.
من اعتراف مي کنم که هر شب، بعد از تمام شدن درس و مشق دانشکده ي ارتباطات، پشت ابزار کفرآميز موسوم به رايانه مي نشستم و جهان و آسمان هاي گسترده ي آن را رصد مي کردم و چيزهاي جديد مي ديدم و دچار حيرت و شگفتي مي شدم. من حتي در رصدهاي خود، چاله چوله هاي فضاي دوري به نام آمريکا را مي ديدم و اوج و حضيض آن را مورد مشاهده و دقت قرار مي دادم. براي من خوشايند ترين مناظر، همانا چاله چوله هاي کشورهاي دور دست بود و اين که اين چاله ها مختص به کشور عزيز ما نيست. من در اين رصدها گمان کردم که کمدي الهي ملا محمد باقر مجلسي و شرح و بسط ايشان از طبقات جهنم و بهشت و توصيف هاي شان از بهشت و دوزخ و حور و غلمان و مار غاشيه و عقرب جرار، جملگي کشک است و تفاسير زيباتري از بهشت و جهنم و دوزخ در سايت هاي مفسده انگيز حاج فرج دباغ و شريعتي ملعون وجود دارد.
آري، من مجتبائو، سميعي نژادُ، فرزند صفرخانُِ سميعي نژادُ، در حضور شما آيات عظام و علماي اعلام، زانو به زمين زده ام و با صداي بلند اعلام مي کنم، آن چه که کاردينال مرتضوي مي گويد، و آن چه اسقف جنتي مي گويد، و آن چه عالي جناب سرخ پوش در کاخ تشخيص مصلحت نظام مي گويد، و آن چه حضرت آيت الله شاهرودي در نهاد محبوب ِ انکيزيسيون مي گويد، و آن چه عالي جناب اعظم در کلبه ي درويشي اش مي گويد، و آن چه در کتاب مقدس بحار الانوار، نوشته ي دانشمند ابدي، ملا محمد باقر مجلسي آمده همگي حقيقت محض است و جمهوري اسلامي در مرکز جهان – بلکه کهکشان – قرار دارد و تمام کشورهاي عالم، از آمريکا و آلمان و فرانسه گرفته تا کنگو و گينه بيسائو و بورکينافاسو حول آن مي گردند و دين و مذهب ما به تمام سوالات عالم از اقتصاد و سياست کلان گرفته تا نحوه ورود به مبال و چگونگي شستن ماتحت و وطي در دبر زن حائض را پاسخ داده و نيازي به بحث و بررسي و فضولي در هيچ زمينه اي نيست.
امضا شد در شهر صفر 1426 قمري توسط مجتبائو سميعي نژادُ، فرزند صفر، در پيشگاه عالي جنابان محترم دادگاه تفتيش عقايد اسلامي.
- کلاس ششم دبستان که بوديم، معلمي داشتيم که يک چشمش شيشه اي بود و من هميشه از او مي ترسيدم. به خاطر همين ترس سعي مي کردم که سر کلاس ايشان ساکت باشم و بازيگوشي هايم را براي کلاس هاي ديگر نگه دارم. يک روز که اين خانم محترم در حال درس دادن بود، يکي از بچه ها که کنار من مي نشست، آرام چيزي گفت و ديگران خنديدند. خانم که پشت سر ما بود به ما نزديک شد و من ِ بي خبر يکهو، ضربه ي دست ِ سنگين او را بر پس گردنم حس کردم. اين ضربه چنان سنگين بود که بعد از گذشت ِ سي و پنج سال از آن ماجرا هنوز آن را فراموش نکرده ام. در آن لحظه نمي دانم چه حالي داشتم؛ از يک طرف بغض گلويم را گرفته بود، و از طرف ديگر حلقه ي اشک بر چشمانم نشسته بود. نمي خواستم پيش بچه ها گريه کنم و تلاش مي کردم هر طور هست جلوي شکستن بغضم را بگيرم. کاري نمي توانستم بکنم جز خيره شدن به معلمم که زير لب بد وبيراه مي گفت و مي رفت. اولين باري نبود که کتک مي خوردم و ضربه ي دست هم، محکم تر از ضربه هاي ديگر نبود، ولي نمي دانم چرا درد اين ضربه آن قدر زياد به نظرم آمد؛ شايد به خاطر اين که به ناحق و اشتباه بود. "اشتباهي" که صورت گرفته بود آن قدر بزرگ بود که يکي از بچه ها، به رغم ترس از خانم معلم، اجازه گرفت و بلند شد و گفت که فلان کس نبود که فلان چيز را گفت و شما به اشتباه تو سر او زديد. خانم معلم خيلي جا خورد و بعد از يک مکث کوتاه شروع کرد از من عذرخواهي کردن. به من نزديک شد و براي اولين بار در تاريخ آن مدرسه، خانم معلم بد اخلاق دست بر سر شاگردي کشيد ولي شاگرد هرگز آن ماجرا را از ياد نبرد...
- در يکي از مجلدات "سخن" ِ خانلري، - کدام سالش را به خاطر ندارم – در بخش معرفي کتاب، کتاب "تاريک ترين زندان" نوشته ي "ايوان اولبراخت" معرفي شده بود. معرفي کننده در معرفي اين کتاب، دو سه جمله اي نوشته بود به اين مضمون که اين کتاب به تاريکي هاي اجتماع مي پردازد و مسائل نابهنجار مردم را ترسيم مي کند. اين کتاب به تنها چيزي که ربط نداشت همان تاريکي هاي اجتماع و مسائل سياسي بود! کتاب، داستان زندگي مردي نابينا بود که به همسرش شک کرده بود و دچار حسادت شديد شده و در زندان خودساخته اش گرفتار آمده بود. معلوم بود که معرفي کننده ي محترم اصلا کتاب را نخوانده و همين طوري - به قول گل آقا - کشکي کتره اي چيزي نوشته است.
- آقاي نبوي! از اين که مرا مورد لطف قرار داديد متشکرم. اين لطف شما نه به من، که به خوانندگان دو نوشته اخير من و شما بود. بزرگواري فرموديد و من نيز قدرشناس اين بزرگواري هستم. آرزوي من براي همه ي نويسندگان به طور عام و طنزنويسان به طور خاص اين است که آن چه که مي نويسند خلعت بقا بپوشد و در تاريخ ادبيات دهه هشتاد ماندگار گردد. ارزش کار شما در همان چهل کتاب و صدها مطلب و مقاله ي ماندگاري است که نوشته ايد و اميدوارم باز هم بيشتر بنويسيد. دوست داشتم بحث را همين جا ببندم و به کار نوشتن طنزي که چند روزي است به خاطر مسائل اخير ناتمام مانده است بپردازم اما هر چه کردم نتوانستم از نوشتن اين مطلب به دليلي که در زير مي آيد خودداري کنم.
- آقاي نبوي! شما احتمالا آدرس وب لاگ مرا اشتباه وارد کرده ايد و وب لاگ ديگري را به جاي وب لاگ من ديده ايد چرا که چيزهايي به من نسبت داده ايد که اصلا صحت ندارد. مرقوم فرموده ايد: "از تو عصباني بودم و هستم بخاطر اينکه وقتي طنز مي نويسي و خوب هم مي نويسي چرا فحش مي دهي و چرا درشت مي گويي و چرا از واژه هاي دستمالي شده ادبيات سياسي اين سي ساله مانند مزدور و دژخيم و نوکر صفت و اينها را استفاده مي کني؟"
بعد از خواندن اين جمله يک نگاهي به پشت سر و بغل دستم انداختم ببينم خطاب شما با کيست و چون کسي را نديدم يقين کردم که با منيد! من فحش مي دهم؟! من درشت مي گويم؟! من واژه هاي دست مالي شده اي مانند "مزدور" و "دژخيم" و "نوکر صفت" به کار مي برم؟! خيلي تعجب کردم. جمله را يکي دو بار ديگر خواندم که اشتباه نکرده باشم؛ اشتباه نکرده بودم. من واژه هاي خودم را که بچه هايم هستند تک به تک مي شناسم چون به قول شما فقط با آن ها شناخته مي شوم. "مزدور" و "دژخيم" و "نوکرصفت" در گنجينه ي لغات ذهن من کاربرد شخصي ندارد و نمي تواند داشته باشد. به هيچ صورت و به هيچ ترتيبي.
مانده بودم که چه کنم. خدا را شکر که در وب سايت "گويا" و در وب لاگ هاي من امکان جست و جوي کلمات هست. اول از همه دنبال "نوکر صفت" رفتم چون اصلا و ابدا با اين واژه سر و کاري ندارم. در گويا، آن را جست و جو کردم و زير نام خودم چيزي نيافتم. در وب لاگ ف.م.سخن دات کام و ف.م.سخن دات وبلاگز يو اس جست و کردم، آن جا هم چيزي نيافتم. مانده ام که شما اين واژه را از کجا آورده ايد؟
رفتم سراغ واژه "مزدور". در خبرنامه ي گويا اين واژه در سه طنزنوشته از من وجود دارد: 1- نامه ي جمعي از حزب اللهي هاي شهر قم در باره کتک زدن سروش ملعون. 2- جاگينگ و بادي بيلدينگ، آقاي 25 و حاجي آقا... در زندان هاي جمهوري اسلامي. 3- پاسخ مقام معظم رهبري به نويسنده ي معلوم الحال ف.م.سخن. در هرسه ي اين طنز نوشته ها، واژه ي "مزدور" از دهان برادران جمهوري اسلامي خارج مي شود و نه از دهان من! به عنوان نمونه در "پاسخ مقام معظم رهبري به ف.م.سخن" چنين مي خوانيم: "اين را هم بگوييم که شان مقام معظم رهبري اجل از آن است که بخواهند پاسخ "مزدوران" قلم به مزدي چون ف.م.سخن را شخصا بدهند..." يا "رهبر معظم انقلاب اين افتخار را به سخن ِ "مزدور" دادند تا از دست مبارک شان مشت محکمي دريافت دارد..."! در سايت ف.م.سخن دات کام هم، واژه ي مزدور در "نيايش مقام معظم رهبري" به کار رفته و از قول ايشان نقل شده است.
در جست و جوي "دژخيم" هم نتيجه مشابهي حاصل شد و در خبرنامه ي "گويا"، تنها جايي که اين واژه را يافتم مقاله ي "پاسخ به بزرگ بانوي صلح ِ آقاي بصير نصيبي" بود که اتفاقا بد نيست شما هم اين بند را با دقت بخوانيد: "براي افرادي که در خارج از کشور با حکومت جمهوري اسلامي – مثلا و به خيال خود – مبارزه مي کنند، اپوزيسيون خوب داخل کشور، اپوزيسيون مرده اي است که بالاي دار باشد و جلاد قشنگ او را چند بار بر بالاي طناب دار، تاب دهد تا دوستان و رفقاي خارج از کشور کاملا از مرگ و به عبارتي شهادت او مطمئن شوند تا بتوانند بلافاصله براي او مراسم بزرگداشت برگزار کنند، و در فقدانش حلوا و خرما پخش کنند و بر مبارزاتش صحه بگذارند. هر گونه اپوزيسيون زنده و جانداري که در داخل کشور به فعاليت محدود و محتاطانه و با برنامه مشغول باشد، از ديدگاه اين دوستان خارج نشين، اپورتونيست و ريويزيونيست خائن به شمار مي آيد که همان بهتر "دژخيمان" جمهوري اسلامي هر چه زودتر او را دار بزنند يا تيرباران کنند و مردم را از شرش خلاص کنند..."!
اين هم از "دژخيم" که از دهان اپوزيسيون – و نه من - بيرون مي آيد! به قول بچه هاي امروزي: همين! بدين ترتيب "چرا لگد مي زني" و "مي گويم و هزار بار مي گويم که ناعادلانه مي نويسي و گاهي اگر فحش ها و صفات را از نوشته ات حذف کني بسيار نوشته هايت شيرين تر و عميق تر مي شود" همه در ذهنيت شما شکل گرفته و ماخذ ِ واقعي ندارد. بر اساس همين قرائن گمان مي کنم فتورمان تاج زاده را هم، با عکس نويس ِ نيک آهنگ کوثر که بسيار تند رفته است اشتباه گرفته ايد. به هر حال اگر مبناي تمام مباحثات و مجادلات مسائل فوق بوده، که اشتباه است و اميدوارم اثر سوء آن در ذهنيت شما نيز تصحيح شود.
براي شما آرزوي موفقيت روزافزون دارم.
- گفتند استاد نبوي راجع به تو نوشته، بدو جوابش را بده! بسيار تعجب کردم از اين که استاد با ده هزار هيت روزانه اين افتخار را به من داده اند و نامي از من برده اند و راه شهرت را بر مني که هيت چند ده تايي دارم گشوده اند. پيش خود گفتم لابد ايشان حق استادي به جا آورده اند و به مناسبت انتشار صدمين مطلبم در "گويا" و دويستمين مطلبم در "وب لاگ ف.م.سخن" به من تبريک گفته اند و مرا به کار و تلاش بيشتر تشويق کرده اند. گفتم حتما نوشته ام، راجع به اين که از من انتقاد کنيد را خوانده اند و مرا با توصيه هاي داهيانه شان راهنمايي فرموده اند. گفتم روح سعيد نفيسي يک بار ديگر در جسم نويسنده اي زبده حلول کرد و قلم تازه کاري مورد تشويق قرار گرفت. گفتم دست گرم فروزانفر بر سر شاگردي مبتدي کشيده شد و انگيزه اي براي حرکت هاي نو به وجود آمد. گفتم آريان پور ديگري ظهور کرد و درياي عميق معلومات، قطره اي خرد و ناچيز را مورد لطف و عنايت قرار داد. بدو بدو خود را به "گويا" رساندم و با شوق و ذوق بسيار "نقش سکس در سرنگوني نظام جمهوري اسلامي" را خواندم. عجب طنز نابي! عجب عنوان جذابي! هر کلمه قند و عسل! هر جمله شهد و شکر! پنج- شش هزار جلد کتابي که در کتابخانه ام موجود است همه به چشمم حقير آمد. خواندم و خواندم تا به روش مبارزه با اسم مستعار رسيدم. الله اکبر! کلمات آشنايي مي بينم: "ف.م. فلان" و "حسن آقا" و "شومبول خان"! "ف.م.فلان" خيلي به نظرم آشنا آمد ولي به جا نياوردم. "حسن آقا" هم "خسن آقا"ي تند و خشن وب لاگ شهر را به ذهنم متبادر کرد. کلمه ي "شومبول" را در بچگي زياد شنيده بودم ولي در عالم وب لاگستان نديده بودم (البته يک بار در فرودگاه مهرآباد به خاطر اين کلمه از دست يک پاسدار کتک خورده ام که به دليل حجب و حيا از تعريف کردن ماجراي آن معذورم).
گفتم خب اينها به من چه مربوط. من دنبال نام خودم هستم. خواندم و خواندم تا به آخر مطلب رسيدم ولي اثري از نامم نديدم. يعني چه؟ شايد به دليل پيري، چشمم ضعيف شده و اسمم را نديده ام. دوباره خواندم و باز چيزي نديدم. روي "ف.م. فلان" مکث کردم. نکند منظورش منم؟ نه بابا! استاد به شاگرد اين طور پرخاش نمي کند. مگر تو مراتب شاگردي هميشه به جا نياورده اي؟ مگر يک استاد نگفته اي و صد استاد از دهانت نريخته است؟ فکر کردم بد نيست "ف. م. فلان" را در "گوگل" وارد کنم و نتيجه ي جست و جو را ببينم. وارد کردم و اولين چيزي که ديدم نام خودم بود و مقاله ي علياحضرت! عجب! پس اين نام من است؟ اما اين جريان شومبول چيست؟ هر چه در گوگل گشتم اثري از وب سايت يا وب لاگ شومبول خان نيافتم. البته استاد بعضي وقت ها به دليل ذهن تندي که دارند يک چيزهايي را حدس مي زنند که بعد فکر مي کنند در عالم واقع هم وجود دارد. مثالش همان فاکت هايي بود که در مطلب دکتر شريعتي شان آورده بودند و وجود خارجي نداشت. عيبي هم ندارد، ما مي توانيم فکر کنيم که شريعتي آن چيزها را گفته و لابد سايتي هم به نام شومبول خان وجود دارد. به اين نتيجه رسيدم که استاد اين نام را براي افزودن نمک در دنبال اسم من و حسن آقا گذاشته اند. پيش خودم گفتم دست استاد درد نکند؛ بسيار خوب حق استادي را به جا آوردند.
- آنهايي که همسن و سال من هستند برنامه ي "آقاي مربوطه" و "شبکه ي صفر" مهندس بيلي مشاور حضور را حتما به خاطر دارند. براي جواناني که سن شان اقتضا نمي کند عرض مي کنم که اين دو برنامه که از "تلويزيون ملي" آن زمان پخش مي شد برنامه هاي مثلا "انتقادي" بودند که به قصد "اصلاحات" در نظام شاهنشاهي و ايجاد "سوفاف" اجازه پخش گرفته بودند. گاه گوگوش در نقش سکرتر مهندس بيلي - که حسن خياط باشي ايفاگر نقش آن بود - ظاهر مي شد و انتقادات را "کوبنده" تر مي کرد. شب ها ساعت نه و ده، همه پاي تلويزيون مي نشستند و آقاي مربوطه مي ديدند و غش و ضعف مي رفتند به خاطر "انتقاد"هاي کميکي که مي کرد. حتي خانم ها و آقايان کلاس بالا، کار و زندگي شان را ول مي کردند و پاي برنامه ي آقاي مربوطه مي نشستند. آقاي مربوطه اسم داشت، رسم داشت، قيافه اش شناخته شده بود و همه در خيابان با دست او را به هم نشان مي دادند.
درست در همين سال ها در کنج خانه ي خلوتي يک زن وشوهر جوان پاي ماشين پلي کپي نشسته بودند و با دقت مطالبي را که تايپ کرده بودند تکثير مي کردند. بالاي صفحه اي که تايپ شده بود کلمه ي "نويد" ديده مي شد. زن وشوهر جوان نهايت دقت و احتياط را به عمل مي آوردند که صدايي بيرون نرود. دو اتاق آنها، براي زندگي عادي هم کافي نبود ولي يکي از آن ها را براي تکثير نشريه شان اختصاص داده بودند. "نويد"، مژده ي رفتن حکومت ظلم و فساد شاهنشاهي را مي داد. "نويد" ريخت و قيافه ي درست و حسابي نداشت و با ماشين تحرير قراضه اي تايپ شده بود. نويسنده هايش ناشناخته بودند. نه اسم داشتند، نه رسم داشتند، نه دنبال شهرت بودند، نه دنبال مقام بودند. آنها مقامي داشتند که بالاتر از هر مقام ظاهري بود. تيراژ آنها صد، صدو پنجاه نسخه بود و اصلا با تيراژ چند صدهزاري و بلکه ميليوني آقاي مربوطه و مهندس بيلي مشاور حضور قابل مقايسه نبود. آنها کار خودشان را مي کردند و مربوطه و مهندس بيلي هم کار خودشان را مي کردند. آن کسي که پاي دستگاه پلي کپي نشسته بود کسي بود به نام حيدر مهرگان. بعد از انقلاب و تعطيل نويد و انتشار روزنامه حزب توده به نام "نامه مردم" حيدر مهرگان باز هم نوشت ولي باز هيچکس نمي دانست که "نويد" کار اوست. او قصد خودنمايي نداشت. آدم با سوادي بود و آرماني براي خودش داشت و سعادت مردم برايش مهم بود. اگر افکار انسان دوستانه اش را از زنگارهاي چپي و کمونيستي پاک مي کردي و صيقل مي دادي، کلي حرف مفيد براي گفتن داشت. يکي از بهترين کتاب هايش تفسير آرش کمانگير سياوش کسرايي بود. همه فکر مي کردند که حيدر مهرگان، حيدر مهرگان است ولي نبود. اين نام، نامي مستعار بود. نام کسي که عالي ترين مقام را در روزنامه ي کيهان داشت. و به ناگاه رازها از پرده برون افتاد و او را گرفتند و معلوم شد که حيدر مهرگان، رحمان هاتفي است و او را کشتند. مي دانيد چه کساني او را کشتند؟ اگر نمي دانيد از آقاي نبوي و دوستان اصلاح طلبش بپرسيد. آنها اين چيزها را بهتر مي دانند...
- من دوست ندارم به سالن شش بروم. من دوست ندارم در مقابل قاضي مرتضوي بايستم و سعي کنم او را بخندانم. من دوست ندارم در سلول دو متر در يک متر و هفتاد، يک ماه، دو ماه، سه ماه، شش ماه اسير شوم. من دوست ندارم کتک بخورم و شکنجه شوم. من دوست ندارم توبه کنم و در مقابل ياران ديروزم بايستم. من دوست ندارم داوطلبانه لباس زندان بپوشم و ديگران را به خاطر نپوشيدن اين لباس احمق خطاب کنم. من دوست ندارم از قاضي، يک دست لباس زندان بخواهم تا با خود به خانه ببرم تا يادم نرود که از کدام جهنم دره اي بيرون آمده ام. من دوست ندارم وقتي دوست دلاورم را سر و ته مي کنند و با کتک به او لباس زندان مي پوشانند (کاري که با بيجه و غلامپور هم نکردند) بگويم حق دارند چنين کنند و خب آدم در زندان بايد لباس زندان بپوشد ديگر. من دوست ندارم بنشينم به خاطر حرف هايي که زده ام و اقرارهايي که زير فشار کرده ام – که هر انسان طبيعي مي کند - صغرا کبرا بچينم و با لجن مال کردن قهرمان و قهرماني کار خودم را توجيه و تئوريزه کنم. من دوست دارم آزاد باشم و آزاد بمانم. دوست دارم آزاد فکر کنم، و آزاد بنويسم. دوست دارم روي مبل لم بدهم و سيب زميني بخورم و اسکارلت اوهارا تماشا کنم. براي آزاد ماندن و اسکارلت اوهارا تماشا کردن مجبورم نامم را از چشم شکنجه گران پنهان نگه دارم. اين حق من است و اگر اين کار زشت و ناپسند است مسئول آن من نيستم. مسئول آن حکومتي است که هر متفکر و نويسند ه اي را به بي رحمانه ترين شکل سرکوب مي کند. حال اگر کسي مي خواهد تا من هم به زندان بيفتم و شکنجه شوم و توبه کنم دليلي ندارد که تن به چنين کاري بدهم. من نمي توانم دليل اصرار بر افشاي نام را در يک حکومت پليسي بفهمم. چه فرق خواهد کرد من فرهاد محسني باشم يا فريد مژدهي. نهايت آن که مانند آرش سيگارچي يا نسب عبداللهي و همسرش گرفتار شوم و به زير شکنجه روم و در نهايت وادار به توبه شوم. جز اينکه سر از کنيا در آورم و با شيرهاي آدم خوار محشور شوم دوستان نويسنده ام چه چيز ديگري برايم به ارمغان خواهند آورد؟ اين سوالي است که بهتر است هر طنزنويسي پيش از صدور طنز به آنها بينديشد.
براي اولين بار نيست که در باره ي موضوعي، جلسه پالتاکي برگزار مي شود ولي جلسه ي پالتاکي ِ وب لاگ نويسان يک رويداد خاص و منحصر به فرد بود. من به دليل شرايط صوتي کافي نت نتوانستم کل صحبت ها را پي گيري کنم ولي آن چه شنيدم فوق العاده بر من تاثير گذار بود. شايد بعد از شنيدن فايل هاي صوتي اين جلسه در اين باب بيشتر بنويسم ولي در همين جا از برگزار کنندگان و مديران جلسه به خاطر کار خوب و برنامه ريزي هاي شان تشکر و قدرداني مي کنم.
رويداد ديگري که اين روزها در عالم وب لاگ شهر اتفاق افتاده است پخش صداي راديو بلوچ است. باز هم اين اولين بار نيست که وب لاگ نويسي برنامه راديويي توليد مي کند - که ظاهرا اولين نفر آقاي درخشان بودند که به دليل پيچيدگي "فرستنده ي راديويي" شان موفق نشدم برنامه شان را گوش کنم - ولي کار عبدالقادر از ويژگي خاصي برخوردار است که مطمئن هستم در صورت تداوم و در نيمه راه نماندن به شدت موفق خواهد بود. خودتان برنامه هاي او را گوش کنيد، يقين دارم تصديق خواهيد کرد. براي عبدالقادر بلوچ نيز آرزوي موفقيت مي کنم.
برادران غيور تبريزي به جلسه ي ما خوش آمديد. استحضار داريد که انتخابات رياست جمهوري نزديک است و ما هم دوباره دوره افتاده ايم که مردم هر چه بيشتر در اين انتخابات حضور پيدا کنند. از چهره ي بشاش و پر انرژي شما پيداست که چقدر در انتظار اين انتخابات و حضور فعال در آن هستيد.
البته انتخاب کانديداي اصلاح طلب کار آساني نخواهد بود. ما نزد آقا که رفتيم کلي گردن کج کرديم و صغرا کبرا چيديم که شوراي نگهبان را از خر شيطان پياده کند و به فکر آينده ي نظام مقدس ما باشد... (بغل دستي تاج زاده: آره! اونم نصيحت تو را گوش کرد و جنتي رو از خر شيطان پياده کرد... چه خوش خيالي تو بابا!)
برادران! اگر دست من بود يقه ي جنتي را اين طوري مي گرفتم و دو تا نر و ماده نثارش مي کردم...
خزعلي و مصباح رو هم اين طوري ساطوري شون مي کردم بلکه ملت نفسي از دست شون بکشن...
شريعتمداري رو هم اين طوري خفه مي کردم...
نفر دوم از سمت چپ: تو حرفت رو بزن، ما چرتمون رو بزنيم... نفر سوم از سمت چپ: عجب خالي بنديه اين... نفردوم از سمت راست: بالاتم ديديم، پايينتم ديديم. خفه کردن و ساطوري کردن پيشکشت... نفر اول از سمت راست (عکس نصفه نيمه): اي خدا! نمي تونم جلوي خنده ام رو بگيرم! الانه که منفجر بشم...
اما چه کنم که نمي شه و زور ما بهشون نمي رسه (تاج زاده اشکش را با دستمال کاغذي پاک مي کند)...
حالا شما مي گين چه کار کنم؟ (شخصي که در گوشه نشسته و دست به چانه دارد: اِ اِ اِ... اين همون تاج زاده است که تو جريان کوي دانشگاه فکر کرديم حمايت مون مي کنه! حالا خودش مي گه چکار کنم! آي شهريار کجايي که بگي دونيا يالان دونيا دِ...)
(از پشت در سالن، صداي همهمه ي جمعيت شنيده مي شود... مرگ بر ضد ولايت فقيه... کساني محکم به در سالن مي کوبند...) آقا اونجا چه خبره!
آقا برو ببين کي هستن اينا در مي زنند؟ در رو باز نکني ها! از پنجره برو! بپرس ببين موتور منو طرف در حياط خلوت آوردن يا نه؟
چي! ريختن تو حياط؟ اي داد بي داد...
(شرکت کنندگان: حالا چه کار کنيم؟ اين از پنجره در مي ره با موتورش مي زنه به چاک، ماها بايد کتک بخوريم. فکر کنيم ببينيم چه خاکي بايد به سرمون کنيم...)
(در حالي که بغل دستي تاج زاده فرار کرده و جمعيت در حال خروج سريع از پنجره اتاق هستند...) برادران، کجا فرار مي کنيد؟ اتفاقي نيفتاده! ما به اين برادران مهاجم با لبخند و گل سلام خواهيم داد و همه چيز حل خواهد شد... خواهش مي کنم، محل جلسه رو ترک نکنيد... من و آقاي خاتمي از شما حمايت مي کنيم و از آقاي لاري توضيح مي خوايم... آقا نرو...
دنباله فتورمان، هفته ي آينده، از بيمارستان شمس تبريز...
بگذاريد "آزاد باشند تا آن گونه که دوست دارند زندگي کنند؛ تا آن گونه که مي خواهند بينديشند، بگويند، بنويسند؛ تا آن گونه که مي خواهند آينده ی خود را انتخاب کنند"... محمد رضا نسب عبداللهي و نجمه ی اميدپرور را از زندان "بايد ها و نبايد ها" آزاد کنيد. از زندان ولايت زور و ظلم آزاد کنيد...
فردا، اگر مشکل فني خاصي به وجود نيايد در پالتاک همديگر را خواهيم ديد. بسيار خوشحالم که صدای دوستاني را که تا به امروز فقط نوشته های شان را خوانده ام خواهم شنيد و پای گفت و گوی شان خواهم نشست. بي ترديد جلسه ی خوبي خواهد بود.
از عزيزاني که لطف کرده اند و در زير "گلايه ها"، نوشته های مرا مورد لطف قرار داده اند تشکر می کنم. "گلايه ها" در اصل لينکي بود به مطلب "خوابگرد"، و طرح مسئله ای که وب لاگ نويسان، هر يک به نحوی با آن درگيرند. من از شکراللهي بسيار متشکرم که با طرح اين مسئله باعث شد تا در وب لاگم شاهد محبت دوستان ناديده ام باشم. برای من شخصا هيچ چيز خوشحال کننده تر از ديدن نقد در باره ی نوشته هايم نيست. من اهل فروتني بي جا نيستم که به قول استاد کدکني خود نشانه ی غرور است ولي مگر کار بي عيب وجود دارد؟ اين عيب ها را کجا بايد ديد و آن ها را بر طرف کرد؟ اگر شما نقد کنيد و عيب ها را بگوييد و من در صدد رفع آن ها بر آيم، آيا اين لطف شما به من نخواهد بود و من نبايد خوشحال شوم؟ به اين دليل است که ديدن نقد باعث خوشحالي من مي شود. شما خواننده ی عزيز اين سطور، مي توانيد مثل يک آينه ی شفاف، از زوايای گوناگون - زوايایي که چشم من آن ها را نمي بیند - عيب نوشته هایم را به من نشان دهيد. همان طور که با نوشته های من گاه شاد مي شويد، گاه غمگين؛ گاه لبخند بر لب مي آوريد، گاه اشک بر چشم؛ گاه خشم وجودتان را فرا مي گیرد، گاه محبت قلب تان را، همان طور که نوشته های من بر شما تاثير مي گذارد، شما هم مي توانيد با نظر های خود بر من تاثير بگذاريد. مهم نيست که بر نوشته ای تنها يک نظر نوشته شود، يا اصلا نظری نوشته نشود، ولي مهم اين است که هرگاه دیديد چيزی در دل داريد که بايد با ف.م.سخن تان در ميان بگذاريد حتما اين کار را بکنيد. چه با نظردهي، چه با ای ميل، چه با هر وسيله ی ديگر. دوست ارجمندی نوشته بودند همين انتظار از ف.م.سخن - به عنوان خواننده ی وب لاگ ديگران - هست که او هم نظر بدهد و درست مي گويند. علت اين که چرا اين کار را کمتر کرده ام زير نوشته ی "خوابگرد" شرح داده ام، ولي از این پس سعي خواهم کرد به رغم تمام مسائلي که بر شمردم، نظر خود را ذيل مطالب دوستان وب لاگ نويسم بگذارم.
يک طنز زيبا از الپر:
«طرف ميزنه كانال يك، ميبينه داره قرآن پخش ميكنه. ميزنه دو، ميبينه داره قرآن پخش ميكنه. ميزنه سه، ميبينه قرآن... آخرش تلويزيون رو برميداره، خاموش ميكنه، ميبوسه و ميگذاره رو تاقچه!»