از روزهايي که با علاقه به راديو گوش مي داديم سال هاي سال گذشته است. از دوران کودکي و چند ماهي که در شهري سردسير مهمان بوديم و وسيله اي نبود جز راديو براي سرگرم شدن سال هاي زيادي مي گذرد. دور تا دور بخاري نفتي سياه رنگي نشستن و با گرماي مطبوع آن در زمهرير زمستاني گرم شدن و برنامه ي جاني دالر گوش دادن، براي بزرگ تر ها عالمي داشت و براي بچه ها رويا بود. رويايي که در بيداري اتفاق مي افتاد. رويايي زيبا و فراموش نشدني...
آن سال ها گذشت و به دوران شب بيداري هاي نوجواني و عبور از کتاب هاي "طلائي"ِ کودکان و ورود به عالم "قهرماناني" چون "آرسن لوپن" و "پاپيون" هانري شارير رسيديم. دوران گوش دادن به برنامه هاي "راه شب" و نمايش هاي راديويي شگفت انگيز آن، و ورق زدن دائرةالمعارف هاي رنگين خارجي.
مدتي طول نکشيد که به دام صمد و قصه هايش افتاديم. دوران حرف هايي که مي زديم، ولي نمي فهميديم. کساني که نام مي برديم و نمي شناختيم. همچون "ماهي سياه کوچولو"،در جست و جوي تازه ها به هر سو روان شديم. در جست و جوي "شناخت". در جست و جوي تجربه و "پژوهش". از آريان پور ياد گرفتيم که چطور قلم در دست گيريم و از خوانده هاي مان فيش برداريم، و از "مدير مدرسه" ياد گرفتيم که چطور قلم و نوشته هاي مان را به سر اين و آن بکوبيم! همان استاد کم نظير بود که در "پژوهش" اش به ما گفت که چقدر کتاب براي خواندن زياد است و وقت براي خواندن کم. و هم او به ما در پيوست ِ "زمينه جامعه شناسي" اش آموخت که به نظر مخالف ارزش قائل شويم و به منتقد خود به قدر اصل کتاب بها دهيم. ولي تمام اين ها در فرياد به جان رسيدگان گم شد و براي ما افسوس ماند... و افسوس...
در کنار برنامه هاي راديوي آن روزگار، صداهاي ديگري به گوش مي رسيد. صداهايي خفيف که در گوشه و کنار پراکنده بود. صداهايي که براي شنيدن شان بايد گوش تيز مي کردي و از خطر نمي هراسيدي. صداهايي که گاه بر صفحات کتاب هاي "پروگرس" و زير نام مترجمي به نام "پرويز" نقش مي بست و گاه بر صفحاتي گرد و سياه رنگ با آواي مردي به نام "فرهاد". از دورد دست، از جايي به نام سياهکل، صداي "کوچه" به گوش مي رسيد. کوچه هاي تاريک و باريک. دکان هاي بسته و طاق هاي شکسته. از صدا افتادن تار و کمانچه و مرده هايي که آن سال ها، "عاشق ترين زندگان بودند". مردگاني که "به چرا مرگ ِ خودآگاهان" بودند. با گرامافون هاي آن زمان، سعي مي کرديم در همهمه ي کوچه چيزي بشنويم. فکر مي کرديم مي شنويم: "چند نفر را کشتند!" اما چنين چيزی شنيده نمي شد. اين ها ساخته هاي ذهن مان بود که مي شنيديم. بر روي جلد سياه صفحه، سقوط سکه ي يک توماني را در داخل جک پات، سقوط شاه مي پنداشتيم.
در سفرهاي گروهي مان، آن زمان که جز يک کوله پشتي و يک کيسه خواب و يک جيب خالي چيزي همراه مان نبود، هر گاه از هزارچم به پايين سرازير مي شديم و از سد کوه هاي سنگي مي گذشتيم منتظر دريافت امواج "راديو دريا" بوديم. برنامه هاي شاد و موسيقي هاي روز... "چرا هنوز تو رختخوابيد؟ چرا بيرون نمي ياين از تو جاهاتون؟ پاشو؛ پاشو؛ آهاي! با توام!... بيا بيرون. پنجره ها رو وا کن. به جنگل و دريا نگاه کن. با اين آهنگ شاد که برات مي ذارم بزن و برقص!" عقيلي مي خواند: "دريا همون دريا بود... شن ها همون شن ها بود... صبح و غروب دريا... مثل گذشته ها بود..." مي گفتند براي "تختي" خوانده! در آن سال ها ربط دادن هر چيز به چيز ديگر خيلي آسان بود چرا که نظام شاهنشاهي بر روي هر چيز مهم و غير مهمي پرده اي ضخيم کشيده بود. با اين وجود لبخند بود بر لب پير و جوان. لبخند بود بر لب دخترکان و پسرکان. و ما در انديشه ي...؟ نمي دانم چه! امروز مي گويم نمي دانم چه؛ آن روزها گمان مان تغيير جهان بود. "مادر" ماکسيم گورکي بود و "ژان کريستف" رولان بود و جاني شيفته که نمي دانست شيفته ي چيست. نمي دانست که چند سال بعد، آن چه را که در "گذر از رنج ها" خوانده بود، به نوعي ديگر بايد تجربه کند.
آری، راديو دريا بود و دريا و کوه و جنگل و جواهر ده و زيارت و نور. قلب جنگل تو در تو بود و ايده آل هايي که لا به لاي درخت ها جست و جو مي کرديم. راديو دريا بود و داريوش و هنگامه ي "سال دو هزار". هنگامه ي "گلايه" ها. هنگامه ي "کوچه" ي بن بست و "خانه" ي ويران و "بوي گندم". داريوش بود و "پريا" ي شاملو و "زنداني"... وقتي که دل تنگه، فايده اش چيه آزادي ... ميون اين همه کوچه که به هم پيوسته، کوچه ي قديمي ما کوچه ي بن بسته... از دست عزيزان چه بگويم گله اي نيست، گر هم گله اي هست دگر حوصله اي نيست... و موج عوض کردن هاي مداوم از "پيک ايران" به "ميهن پرستان" و "راديو دريا" و "راديو ايران" و دوران شکل گرفتن انتخاب. دوران ندانستن ها را دانستن پنداشتن و جهل را دانايي انگاشتن. دوران ترجيح دادن خشم کور به دانايي، و هيجان ِ خطر به عقل. دوران انتخاب "سر اومد زمستون" به جاي "کوه" و "جاده" و " دو پنجره" گوگوش.
در تهران، راديو تهران راه افتاد. ساسان کمالي و سوابق او مانع از شنيدن برنامه هاي شاد و ترانه هاي روز نمي شد. شب هاي بيدار ماندن در داخل اتومبيل پارک شده در کنار بيمارستان براي نزديک بودن به برادري که مرگ، او را به خود مي خواند. دوران کتاب هاي شريعتي و مارکس. دوران رويت "مانيفست" و گردش اشباحي که سرمايه داري جهاني را به وحشت انداخته بود. دوران استفراغ سارتر و تز و آنتي تز هگل و آنتي دورينگ انگلس و آشي که اوپارين با کتاب تکاملش براي مان پخته بود. دوران ورق زدن ديوانه وار تکامل انواع داروين براي پيدا کردن جايگاه خودمان در ميان حيوانات و "متهم کردن پدر و مادر" به داشتن عقايد خرافي.
با انتشار ارتجاع سرخ و سياه جرقه زده شد و ماده ي محترقه ي انقلاب آتش گرفت. گوش ها را به راديو چسبانديم و امواج را از بيست و پنج متر تا سي و يک متر جا به جا کرديم تا صداي بي بي سي را بشنويم شايد "چو فردا بر آيد بلند آفتاب" دو باره تکرار شود. راديو ايران را با اشتياق گوش داديم تا صداي نمايندگان مجلس را که اکنون تبديل به اپوزيسيون آتشين شده بودند بشنويم. تُن ِ صداها به نحو غريبي عوض شده بود.
اکنون روز ديگر بود و ما در خيابان بوديم. صبح؛ دانشگاه. سيزده آبان. جمعيت در خيابان هاي اطراف دانشگاه پراکنده بودند. همه منتظر اتفاقي، حرفي، شعاري. همه به هم نگاه مي کردند و منتظر بودند دهاني گشوده شود. "بگو مرگ بر شاه" و همه به يک باره منفجر شدند. بگو مرگ بر شاه! ديواره ي چوبي ساختمان تازه احداثي را از بيخ کنديم و در وسط خيابان آتش زديم. دود و آتش و هجوم سربازان. به دانشگاه پناه برديم. از در شمالي به طرف در جنوبي. جلوي در ازدحام بود. تيراندازي. عقب نشيني جمعيت. زير دست و پا ماندن و زخمي شدن. خروج از در شمالي. امروز صبح دانشگاه "بيست و سه" کشته داد. نه! آهنگش جور است ولي تعداد کشته کم است. امروز صبح دانشگاه شصت و سه کشته داد! آري تعداد کشته کافي است. از سمت سينما بولوار به طرف ميدان وليعهد. امروز صبح دانشگاه "شصت و سه" کشته داد! شب شبکه ي دوم؛ گزارش تصويري حادثه ي دانشگاه براي اولين مرتبه در بخش اصلي خبر و ريخته شدن بنزين بر آتش خشم مردم...
ادامه دارد...
sokhan March 19, 2005 11:44 PMدر توضيح ِ شايعات ساخته و پرداخته ي ذهن جوانان آن روزگار، آقاي رسول طبا از دانمارک توضيحي در باره ي ترانه درياي عقيلي ارسال کرده اند که عينا درج مي کنم:
"...اين ترانه در سال ۱۳۵۳ در حول وحوش شهريور و بازيهاي آسيائي تهران سروده شد و آهنگ ساز و(اگر اشتباه نکنم ) ترانه سرا آقاي انوشيروان روحاني بود که آقاي عقيلي در يک شو تلويزيوني اجرا کرد. اين آهنگ وترانه به ياد شادروان "مسعود ماهتاباني" کاپيتان و بازيکن اسبق تيم ملي بسکتبال ايران ساخته شده بود که در آن موقع مربي تيم ملي بسکتبال بود که متاسفانه پيش از آغاز بازيهاي آسيائي هنگام برپائي اردوي آمادگي ، در درياي خزر غرق شد و آقاي انوشيروان روحاني دوست و گويا همکلاسي آن شادروان بود. از جمله اعضاي آن تيم بسکتبال آقايان امير ايلياوي، محمود مشحون( رئيس فعلي فدراسيون بسکتبال) بودند..."
يک موضوع ديگر که هنوز هم براي من روشن نشده است، مسئله توپ يا توپ هايي است که "گفته مي شد" بر سينه ي کوه البرز نصب شده بود تا در صورت لزوم هر نقطه از تهران با آن مورد هدف قرار گيرد. الآن درست به خاطر ندارم اين مطلب را در کدام کتاب خوانده ام. شايد در يکي از کتاب هاي بهنود به اين مطلب اشاره شده باشد. البته درست يادم نيست. به هر حال مسائلي از اين قبيل و بررسي شايعات مهم و غيرمهمي از اين دست مي تواند موضوع بحث جداگانه اي باشد.
ذکر موضوع کج شدن برج ميلاد و هياهويي که بر سر اين "شوخي" (به نظر من حساب نشده و حتي خطرناک) به پا خاست شايد در اينجا بي مورد نباشد. منشا اين "اشتباه" صفحه ي اينترنتي و غير پي.دي.اف روزنامه ي شرق بود. در نسخه ي چاپ شده و پي دي اف شرق، در بالاي صفحه به موضوع دروغ بودن محتواي صفحه اشاره شده ولي در صفحه ي متني، چيزي در اين باب نيامده. نمي توان انتظار داشت که همه، متن کامل ِ يک خبر را بخوانند، به همين لحاظ خواندن تيتر ِ "جدي" و ديدن ِ عکس ِ "جدي تر"ِ برج ميلاد اين اشتباه را به وجود آورد و امثال آقاي ميبدي را گمراه کرد.
اصولا چنين "شوخي ها" و شايعاتي مي تواند خطرناک باشد، چنان که در آمريکا مردم يک شهر کوچک با شنيدن خبر "شوخي" حمله ي بشقاب پرنده ها به شهرشان دچار وحشت شدند و به خيابان ها ريختند و بعد از اين که کاشف به عمل آمد موضوع "شوخي" است، با خشم و عصبانيت به ايستگاه راديو حمله بردند و خشم خود را خيلي "جدي" نشان دادند.
اصولا شايعه و نحوه ي پخش آن، يکي از بخش هاي مهم جنگ رواني است که به جاي خود مي تواند کاربردهاي موثري داشته باشد.
ف.م.سخن March 23, 2005 04:51 PMآقای مهرداد عزيز
با تشکر از لطف شما، در مورد آقای کمالي، چون صحت مطالبي که در آن زمان در مورد ايشان گفته مي شد برای من مشخص نيست، - و اگر هم مشخص باشد کلا فاقد اهميت است - به اين اشاره قناعت کردم. آن زمان گفته مي شد که ايشان وابسته به سازمان امنيت است و مسئوليت مهم ايشان در يکي از شرکت های بزرگ آن دوره به لحاظ همين وابستگي به ايشان وانهاده شده است. در آن دور و زمانه آن قدر دروغ دهان به دهان مي گشت و ما با سن کم مان تحت تاثيرشان قرار مي گرفتيم که حد و اندازه نداشت. ادامه ی همين حرف ها بود که زلزله ی طبس را به آزمايش های هسته ای و زباله های اتمي دفن شده در کوير (!) مربوط کرد؛ آتش سوزی سينما رکس را به شاه نسبت داد؛ عکس امام را در کره ماه نقش کرد؛ حال اندک اندک معلوم مي شود که قدرت های بزرگ هم از اين قريحه ی سوررئاليستي مردم مي خواستند بهره برداری کنند و با سرگرم کردن مردم و نگهبانان برای تماشای تصویر امام در ماه، سر او را در فرانسه زير آب کنند. اينها واقعيت های دردناکي است که ديروز گرفتار آن ها بوديم و امروز بايد از آن ها درس بگيريم تا از يک چاه به چاه ديگر نيفتيم.
salam
yek noghteh mobham dar nevshtehat bood sasan kamali va savabeghash. ya nagoo ya kamel begoo lotfan. kheili konjkav shodam
dar zemn sale no mobaraket bashad
nokteh akhar/ man tanze shoma ra kheili doost daram.vaghty agahy va hess tanz ba ham adami dashteh bashad nematy hast elahy
shad bashy
السلام علیکم
من یادم نیست به شما این عید سعید باستانی را تبریک گفتم یا نه ولی محض احتیاط و بصورت استحبابی یکبار دیگر این عید سعید را تبریک میگویم وامیدوارم قلمت همچنان روان و فعال باشد(منظورم قلم نوشتنی است نه قلم پا). سال 84 سال امید و بهروزی است. (منظورم امید خواننده نیست)
سخن عزيز، پس از آرزوي سالي نوين و پربار برايت، اين نوشته کوتاه "ويدو کليپ" زيبايي از همه ي آن چيزي هايي است که ما را "پراژ خالي" کرد. به اميد آن که بتوان روزهاي ديگر را در مسير واقعيت با فانتزي هاي زيباتر زيست.
ساسان شهبازي
ساسان March 21, 2005 12:01 AMبابا ول نمیکنین؟ 27 سال گذشت! هنوز حرف های 20 سال پیش رو قرقره میکنین؟ حالم به هم میخوره دیگه از این همه حرف تکراری.
iranian2000 March 20, 2005 11:22 PMazizam sokhan'
neveshtehat mara dar bamdad nourouz be geristan avard . besyar ziba boud. eydat mobarak.
Alireza Nourizadeh. London
alireza nourizadeh March 20, 2005 07:32 PMسخن عزيز، زندگیمان را با دور تند از جلو چشمانمان گذراندی. متاسفانه جوانان امروز آنچه که ما متولدين سالهای ۳۰ و ۴۰ ديده و به خاطر داريم تجربه نکردهاند و نمیدانند من چرا آه میکشم آنجا که میخوانم: "آن سال ها گذشت و به دوران شب بيداري هاي نوجواني و عبور از کتاب هاي "طلائي"ِ کودکان و ورود به عالم "قهرماناني" چون "آرسن لوپن" و "پاپيون" هانري شارير رسيديم. دوران گوش دادن به برنامه هاي "راه شب" و نمايش هاي راديويي شگفت انگيز آن، و ورق زدن دائرةالمعارف هاي رنگين خارجي."
خسته نباشی. عيدت مبارک و سالت پربار.
shayad in niz nazari baashad va kheili haa ghabool nakonand ... vali vagheiyatist gheir ghabele enkaar vaghe eiyati ke melate iran be omide be vojood amadane yek jame,a ye democratic va mardomi be khabanha rikhtand bar elayhe diktatori ye shaah va khafeghaan hakem bar jame eh ...amma ,,bad bakhtaaneh roshanfekrane mazhabi ke amalan khaenin be aan harkate enghelaabi boodand masir ra avaz kardand na be nafe jameye iran ke ,baraye khosh neshan dadane khodeshan be arbabaneshan va dom takaan dadaneshan baraye mazhabe tahmili be iran ,masire aan jonbesh ra aanchenaan tagheeir dadand ke enghelaabe democratik va mardomi be koodetaaye aakhondi tabdil shod koodetaaye mazhabi ke be marateb kasif tar va lajan baar tar az har nooe diktatorist....va natijeye aan hamantor ke pish bini mishod..fahsha,etiyaad faghr dozdi chapavol .va hanooz ham dast bardaar nistand taa kojaa bayad dar in manjelaabe kasife mazhabiye aakhondi dasto paa zad ?????????????
kaash ghabool mikardim ke ke mordeh parastihaye mazhabiye maa ejaazeh nemideham ke be ghahremanane dorooghin nesbati bad daad,,vagarne hame midaanand ke ke che afraadi khaaene be mamlekat va melate iran aan jonbeshe toodeh ei ra be in kesaafate mazhabi tabdil kardand... ghabool konid ke agar maa afaraadi mesle .... hameye aanha ke vozara ye dolate mavaghat boodand ra aanmoghe dar iran nadashtim aakhoond haa har gez nemitanestand taa in haad iran va iraani raa be badbakhti va lajan bekeshand..inha az khandaane haman araband ke mikhahand iran ra be eseamaare arab daravarand.......goftani ziyaad ast ...hamin...
سخن عزيز
چقدر خوب گذشته هاي خواب را بيدار ميکنيد و در همين صفحه وبلاگ با نوشتن تصويرشان را به ما نشان ميدهيد. با خواندن اينها روزهاي نديده را ميتوانم تصور کنم و در خيالم شريک آن روزها باشم.
بيانتان عاليست. ممنون. منتظر بقيه اش هستيم
من فکر می کنم که انقلاب اسلامی سال ٥٧ آن " آئينه ء حقيقت" ی بود که تماميّت وجود ما را عريان و آشکار ساخت ، به عبارت ديگر : انقلاب اسلامی ، تبلور عينی قرون وسطای مخفی و مخوفی بوده که در جان و جهان ما خانه کرده بود . متأسفانه بسياری هنوز نمی خواهند در اين " آئينه " بنگرند تا بر بی بضاعتی های فرهنگی و بی نوائی های سياسی ـ فلسفی خويش واقف شوند ، طرح مسئلهء "توطئه" يا" دست انگليسی ها " و غيره . . . در واقع دستاويزی هستند برای گريز از اين واقعيّت و يا " مترسک " هائی هستند برای " امتناع تفکر " ما . با اين دستاويزها ماهمچنان نادانی های خويش را توجيه و بازتوليد می کنيم و راه سقوط به اشتباهات هولناک آينده را هموارتر می سازيم
ali March 20, 2005 02:19 AM