نوشته هاي اين وب لاگ، توسط رئيس جمهور خاتمي خوانده نمي شود، اما اطمينان دارم برخي از همکاران ايشان اين وب لاگ را مي خوانند لذا از طريق اين آقايان از ايشان استدعا مي کنم در اين روزهاي سخت و بحراني که اهل قلم به شدت دچار ياس و سرخوردگي شده و خانواده ي گنجي به استيصال کامل رسيده اند به جاي فکر و خيال بي حاصل، به ديدن اکبر گنجي و يا خانم ايشان بروند.
آقاي خاتمي در طول دوره ي رياست جمهوري شان نتوانستند کاري براي گنجي انجام دهند ولي اين يک کار را يقينا مي توانند. اين ديدار هيچ کمکي به گنجي نخواهد کرد و هيچ گرهي از گره هاي کور اين مملکت نخواهد گشود ولي حداقل به مردم ايران و جهان نشان خواهد داد که مردي و مردانگي در ميان دولتمردان ايران به طور کامل نمرده است.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عکس از «هاله، سرزمين آفتاب»
"من با اشک من با اندوه و آرزو برای گنجی هر شب تا آزادی او تا شفای او تا سلامت او شمعی روشن می کنم. چه خوب می شد اگر همه ما شمعی به ياد او پشت پنجره می گذاشتيم. چه خوب می شد تمام تهران تمام ايران شب ها پشت پنجره هاش شمعی به ياد گنجی روشن بود." «مهدي جامي، سيبستان»
آقاي مهدي جامي در سايت وزين "سيبستان" مطلبي نوشته اند تحت عنوان "در باره ناکامي محتوم اکبر گنجي" که چون از دل بر مي آيد لاجرم بر دل مي نشيند، اما اين همه ي داستان نيست. بر کار بزرگ و قهرمانانه ي گنجي نقدهاي ديگري هم نوشته شده که برخي از آنها کاريکاتور مفتضح ِ حرف هاي شريعتمداري و سناريونويسان مرتضوي است که از شدت ابتذال حتي ارزش فکر کردن هم ندارد اما بر نوشته ي آقاي جامي مي توان و مي بايد پاسخ نوشت.
اکبر گنجي عقب تر از زمان خود نيست بلکه بسيار جلوتر است و به قول آن فيلسوف، بيچاره کسي که جلوتر از جامعه و زمان خود باشد. دليل عدم همراهي و عقب ماندگي ما نيز حفظ منافع شخصي مان است و نه عقل راهنما. مارکسيست ها مي گويند که ما نمي توانيم انقلابي باشيم چون خرده بورژوا هستيم و منافعي داريم که حاضر به از دست دادن آن ها نيستيم. جان ما، مال ما، خانه و کاشانه ي ما، موقعيت اجتماعي و شغلي ما چيزي نيست که حاضر باشيم آن را به راحتي از دست بدهيم. اين است که نمي توانيم انقلاب کنيم. مارکسيست ها راست مي گويند. ما نمي توانيم بگوييم چيزي نداريم از دست بدهيم. ما خيلي چيزها داريم که حاضر نيستيم آن ها را از دست بدهيم. بايد اين واقعيت را قبول کنيم.
بر خلاف گفته ي آقاي جامي عصر انقلاب ها به پايان نرسيده است. اگر حکومت هاي موجود عقل به خرج ندهند و داوطلبانه کنار نروند، انقلاب هاي رنگارنگ باز تبديل به انقلاب سرخ خواهد شد. در غرب دمکرات و پيشرفته هم اگر حکومت ها هماهنگ با مردم عقب ننشينند، امکان وقوع شورش و درگيري هست؛ کشورهاي جهان سوم و جنوب و هر چه که مي خواهيم اسم بگذاريم جاي خود دارند.
اکبر گنجي آيت الله خميني نيست؛ نه آيت الله خميني سال 42 و نه 57. اکبر گنجي يک مرد شجاع و دلاور است که حق مسلم و شخصي اش را از حکومت مي خواهد. حقي که اگر به آن دست يافته شود نه فقط گنجي که يک ملت از آن بهره خواهد برد.
ما در سرزميني زندگي مي کنيم که که اگر بخواهيم حقوق ابتدايي يک ملت را که به دست عده اي معدود سلب مي شود بر شماريم يک جزوه ي مفصل خواهد شد. سوال اين است در مقابل اين همه ظلم چه بايد کرد؟ وقتي جان به لب رسيد چه بايد کرد؟ يکي خود را به خاطر پنجاه هزار تومان پول به آتش مي کشد، ديگري به خاطر نجات جان و انديشه اش در خارج از کشور رحل اقامت مي افکند، يکي ديگر براي آزادي خود و ملت دست به اعتصاب غذا مي زند. همه ي اينها حق خود را مي خواهند.
آقاي جامي به قرآن استناد مي کند و اين که هدايت با خودکشي ممکن نمي شود. از ايشان سوال مي کنم با اين حساب واقعه ي عاشورا را چگونه بايد تفسير کرد؟ اگر بخواهيم عمل امام حسين و يارانش را در ترازوي عقل بسنجيم مگر نامي جز خودکشي خواهد داشت؟
کلمات گنجي "از آتشگه جان بيرون نيامده" نمي افسرند، بلکه در زير خاکستر پنهان مي مانند تا به روز حساب آتش بر کاخ ظالمان زنند. اقدام اجتماعي ِ مورد نظر آقاي جامي اگر هزار سال هم بدين قِسم بنشينيم و دست روي دست بگذاريم هرگز تحقق نخواهد يافت.
من دعا مي کنم، گنجي که گوشت و خونش را ذره ذره و با آگاهي در راه عقيده اش داده، به هدفي که به دنبال آن است دست يابد. من مطمئن هستم که اگر گنجي به اعتصاب خود ادامه مي دهد از ترس ملامت اين و آن نيست بلکه براي رسيدن به هدفي است که باور او مي گويد ارزش سر باختن دارد. بالاخره روزي تاريخ به ما نشان خواهد داد که گنجي ناکام نمانده است و محتوم، سنت تاريخ است که همواره به نفع مظلوم راي مي دهد. اين راي محتوم را فراموش نبايد کرد.
استاد ملک الشعراي بهار در کتاب سبک شناسي (جلد دوم، چاپ چهارم، 1356 شمسي) نثر فارسي دري ِ بعد از اسلام را از "لحاظ سبک و شيوه ي انشا" به شش طبقه تقسيم مي کند:
1-دوره ي ساماني (300 تا 450 هجري)
2-دوره ي غزنوي و سلجوقي اول (450 تا 550 هجري)
3- دوره ي سلجوقي دوم و خوارزمشاهيان – نثر فني (550 تا 600 هجري)
4-دوره ي سبک عراقي و نثر صنعتي (600 تا 1200 هجري)
5-دوره ي بازگشت ادبي (1200 تا 1300 هجري)
6-دوره ي ساده نويسي (1300 تا به زمان خود ِ ملک)
اکنون ما در سال 1426 هجري قمري هستيم، به عبارتي ملک الشعراي بهار نثر فارسي را از حدود 1000 سال پيش تا زمان خودش زير ذره بين قرار داده و از زمان ملک تا به امروز را نيز مي توانيم از روي تحقيقات انجام شده توسط ديگران دنبال کنيم.
پنج شش نکته در اين طبقه بندي هست که مي تواند مورد توجه قرار گيرد:
اول اين که نثر فارسي در دوره ي ساماني نثري "ساده و موجز و بي صنعت و مرسل بوده و لغات فارسي بر لغات عربي مي چربيده" و آرام آرام اين نثر، پيچيده شده و به سبک عراقي و نثر صنعتي نزديک گشته است.
دوم اين که نثر دوره ي اول براي خواننده ي عادي قابل فهم بوده اما در طول زمان و با افزايش پيچيدگي در دوره هاي بعد غيرقابل فهم شده.
سوم اين که روند "پيچيده شدن" از مرحله اول تا مرحله ي سوم، 150 سال طول کشيده که مدت زمان نسبتا کمي است ولي مرحله ي "پيچيده ماندن" قريب به 600 سال دوام آورده که مدت زمان نسبتا زيادي است.
چهارم اين که بازگشت به ساده نويسي دو مرحله اي بوده و به يک باره و انقلابي انجام نشده و به دوره اي 200 ساله نياز داشته. اين را هم بايد در نظر داشت که سادگي ِ مرحله ي دوم با سادگي مرحله ي اول تفاوت ماهُوي دارد که به جاي خود بررسي خواهد شد. تاريخ در اينجا تکرار نشده بلکه مرحله ي دوم ساده نويسي بر مسير ِ مارپيچي ِ تاريخ زبان، در نقطه اي بالاتر بر روي مرحله اول ساده نويسي قرار گرفته است.
پنجم اين که ساده شدن ِ نثر، دوباره باعث قابل فهم شدن آن شده.
ششم اين که اگر وب لاگ نويسي باعث ساده تر شدن نثر فارسي شود باز در همين دوره ي آخر مي گنجد که پويايي تاريخ اجتماعي ِ 150 سال گذشته را نشان مي دهد.
سوالي که در يکي از مقالات پيشين مطرح کردم اين بود که آيا پيچيده شدن نثر و شکل نوشتن، به پيچيده شدن فکر و انديشه ي نويسنده بستگي داشته يا فقط هنرنمايي و عشق به فرماليسم شخص نويسنده بوده؟ آيا اصولا مي توان حکمي کلي در اين مورد صادر کرد؟ و سوال عکس اين است که اگر پيچيده شدن نثر به پيچيده شدن فکر بستگي داشته، آيا ساده شدن نثر به معناي ساده شدن فکر است؟ آيا طرز فکر اهل قلم ِ دوران ما، با طرز فکر اهل قلم دوران ساماني از نظر سادگي و شفافيت برابر است؟ تاثير اين دو بر يک ديگر چه بوده؟ زبان ِ پيچيده، فکر پيچيده خلق کرده، يا فکر پيچيده زبان پيچيده به وجود آورده، يا اصلا اين هر دو به صورت کنش و واکنش و تاثير متقابل بر هم اثر گذاشته اند؟
به طور خلاصه غرض از طرح اين سوالات و پاسخ کوتاه به آنها ايجاد انگيزه براي تفکر و نماياندن ابعاد کار بزرگي است که هر يک از وب لاگ نويسان - دانسته و ندانسته - در حال انجام آن هستند. به نظر اينجانب ما هم اکنون در سرآغاز دوره ي نوزائي و روشنگري کشور خود هستيم و تنش هاي حاضر - که ناشي از پيکار کهنه و نو و سنت و تجددست - بر اساس تئوري امواج آلوين تافلر ضرورتي است گريزناپذير و وب لاگ نويسي – و زبان آن - به عنوان ابزار ثبت تفکر در از ميان برداشتن موانع موجود و باز کردن مسير پيشرفت و تکامل اجتماعي نقشي اساسي ايفا مي کند.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
توضيح: نظر به اين که سايت آقاي ابطحي - بنا بر دلايلي که بر من معلوم نيست - از دسترس خارج مي شود، آخرين نوشته هاي ايشان را در اينجا درج مي کنم:
گزارش تخلفات حقوق شهروندی
اقای علیزاده رئیس دادگستری تهران گزارشی از وضعیت نقض حقوق شهر وندی در زندانها را به ریاست قوه قضائیه داده است .اگرچه از سوی سخنگوی قوه قضائیه تکذیب شد ولی بر اساس اطلاعاتی که دارم مجددا رئیس دادگستری تهران بر آن تاکید کرده است . من امیدوارم اصلاحات قوه قضادیه در عمل جدی باشد ولی:
1-واقعیت این است که بعضی مقامات قضائی صاحب نفوذ وتاثیر گذار در طول این 8 سال به قانون اهمیت نمیدادند .خواست یکی دو مقام قضائی در عمل از هر اصل قانونی جدی تر بود . پرونده های زیادی در حافظه جامعه هست که همه حقوقدانان آن را غیر حقوقی میدانستند ولی به خا طر اهداف مقطعی سیاسی عملی میشد . حتی بعضی اوقات توسط خود سیستم قضائی هم – مثل ماجرای وبلاگنویسان – تقصیر آنان اعلام شد .تا این افراد دارای چنین قدرتهای وسیع هستند هر وقت تحقیقی صورت پذیرد بازهم نتیجه همین خواهد بود .از ابتدای شروع کار آیه الله شاهرودی دهها بار شخصا این مسئله را به مقامات عالیرتبه قضائی گفته بودم .
2- بارها دادستان عمومی و انقلاب تهران در تلویزیون و بصورت رسمی اعلام کرده است که بخشهای اطلاعاتی موازی ضابطان قوه قضائیه بوده اند . در گزارش آقای علیزاده به تخلفات آنان وحتی به مفاومت در برابر تحقیقات سیستم قضائی اشاره شده است . این یک دو گانگی در اطلاع رسانی است . نتیجه این دوگانگی عدم اعتماد به این تحقیقات در افکار عمومی است و نشانه نوعی زد وبند بین دستگاههای اطلاعات موازی و دادستان تهران میتواند باشد .که برای ایجاد اعتماد باید در این مورد دستگاه قضائی پاسخ دهد .
3 – البته از حرکتی که بتواند به احیای حقوق شهر وندی منجر شود باید استقبال کرد . اما این در صورتی در افکار عمومی جدی تلقی میشود که زمینه امکان اعتماد به این کارها در جامعه بوجود آید .
4- اصل طرح واقعیات به افکار عمومی یک گام به پیش است . اگر در هر تخلفی چنین میشد جامعه به دامن شایعات پناه نمیبرد . حذف وبر خورد به متخلف راه بقای هر نظامی است ونه لاپوشانی تخلفات به بهانه تضعیف نشدن نظام .
پيشنهاد مجيد زهری و سام الدين ضيايي: رفتن به اطراف بيمارستان ميلاد
پيشنهاد وب لاگ زورق: تقاضای کمک از آيت الله سيستاني
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
"خانم شيرين عبادي در حالي كه سعي كرده بود شناخته نشود باتفاق شخص ديگري از طبقه هشتم بيمارستان خود را به پله هاي اضطراري مي رسانند و از اين طريق به پشت بام بيمارستان مي روند. اين نقشه براي ورود به طبقه 12 بيمارستان بوده است كه محل بستري اكبر گنجي است و تمام درهاي ورودي و خروجي آن قفل بوده و تحت مراقبت شديد ماموران است، شيرين عبادي و همدست وي با استفاده از شاه كليد، يكي از درهاي ورودي به طبقه دوازدهم را باز كرده و بعد از ورود با ماموران روبرو مي شوند. شيرين عبادي كه توسط يكي از ماموران شناسايي شده بود هويت خود را فاش مي كند و شخص همدست وي ابتدا خود را مولايي- يكي از وكلاي اكبرگنجي- معرفي مي كند كه با پيگيري بعدي معلوم مي شود هويت اعلام شده او جعلي است و نام واقعي وي سلطاني است..."
ادامه اين داستان هيجان انگيز را در روزنامه ی کيهان بخوانيد.
براي خواندن اين فيلمنامه در خبرنامه ي گويا روي اينجا کليک کنيد.
براي شنيدن صداي زنگ تلفن همراه حسين شريعتمداري که اخيرا توسط ماموران موساد هک شده و موزيک متن فيلم، روي اينجا کليک کنيد.
آقاي مجيد زهري لطف کرده اند نقدي بر مطلب اينجانب نوشته اند که توضيح مختصري را ضرور مي سازد. آن چه از نوشته ي ايشان – که به زبان ناروشن نوشته شده – مي توان برداشت کرد اينهاست:
الف- کار خطاي چريک ها توسط ف.م.سخن توجيه شده است.
ب- ف.م.سخن مشي مسلحانه را جبري خوانده است.
پ- ف.م.سخن نتيجه ي واقع گرايانه نگرفته است.
ت- مشي مسلحانه در سوريه، عراق، ليبي، عربستان سعودي ديده نشده است.
ث- ف.م.سخن به چريک ها لقب "روشنفکر" اهدا کرده که نبايد مي کرده چون به قول خانم مهشيد اميرشاهي مخالف بودن با رژيم، شغل پر در آمدي بوده، وبايد به جاي چنين کساني ادباي بي بديلي چون فروزانفر و فروغي و خانلري روشنفکر دانسته مي شده اند.
ج- پايگاه تئوريک مشي مسلحانه در اروپاي متمدن و دموکرات بوده نه در کشورهاي سوسياليستي.
چ- مشي مسلحانه مد روز بوده و عشق به اسلحه و تيراندازي کم انگيزه اي نبوده و جز حزب توده، روشنفکران در سازمان ها و احزاب علني ديگر فعاليت نمي کرده اند و منتقد از چنين سازمان هايي بي خبر است.
ح- افرادي مي خواستند در روستاي دورافتاده سياهکل "با حمله به چند تا سرباز و درجه دار بيچاره انقلاب کنند" به همين لحاظ نمي بايست آنها را روشنفکر قلمداد کرد.
اما پاسخ نگارنده به اين چند نکته:
الف-کار من در اين مقاله توجيه نيست، توضيح است. اگر توجيه بود عمل چريکي به"نابخردانه" متصف نمي شد.
ب-اگر جبري بر تاريخ و روند آن حاکم باشد، مردم و روشنفکران در متن آن البته مختارند. همان اختياري که بنده اسلحه در دست نمي گيرم ولي يکي ديگر مي گيرد.
پ-احتمال اين که نويسنده اي نتيجه ي واقع گرايانه نگيرد بسيار است. مي توان نتيجه ي واقع گرايانه را در قالب مقالات ديگر نشان داد و قضاوت را به خواننده سپرد.
ت- هرگاه توانستيم به زندان "اَل اوين" ِ اين کشورها سري بزنيم و در "السوئيت"هاي استخبارات با زندانيان سياسي سخن بگوييم لابد چيزهايي غير از آن چه آقاي زهري مي گويند خواهيم شنيد. نگاهي به تاريخ غير رسمي و غيردولتي اين کشورها البته به ما چيزهاي هيجان انگيز ديگري نشان مي دهد.
ث- ف.م.سخن به چريک ها لقب روشنفکر "اهدا" نکرده و اين لقب را جناب سرهنگ نجاتي در کتاب تاريخ خود اهدا کرده و چنين آماري داده است. ف.م.سخن به چريک هاي زمان شاه (وابسته به سازمان هاي کوچک و بزرگ و يا منفرد) لقب "روشنفکر ِ به بن بست رسيده" و "مردان ِ عمل و قهرمانان از جان گذشته" مي دهد. البته هستند کساني که هنوز به اين قهرمانان لقب "خرابکار" و "تروريست" مي دهند.
ج- بدون شرح.
چ-چند مثال، که غير از حزب توده سازمان هاي سياسي ديگري هم بوده اند: مسعود احمد زاده، وابسته به جبهه ملي بوده؛ امير پرويز پويان ضمن عضويت در جبهه ملي در انجمن هاي اسلامي فعاليت مي کرده؛ حنيف نژاد عضو نهضت آزادي بوده؛ سعيد محسن عضو کميته دانشجويان نهضت آزادي بوده؛ بديع زادگان هم به همچنين. مگر اين که جبهه ملي و نهضت آزادي و انجمن اسلامي را جزو تشکيلات حزب توده به شمار آوريم که از دوستاني که چريک ها را "خرابکار" و وابسته به قدرت هاي بيگانه و ارتجاع سرخ مي دانند بعيد نيست. ضمنا اين "مد روز" کمي دردناک بوده و با اندکي شلاق و کابل و شيشه ي پپسي و ادرار در دهان و کشيدن ناخن و سوزاندن با سيگار و آپولو شدن و دستبند قپاني و پيک نيک در تپه هاي سرسبز اوين و به ناگهان گلوله خوردن – لابد هنگام شکار کبک و تيهو- همراه بوده و صاحبان اين "مشاغل پر در آمد" به جاي پول، زجر نصيب شان مي شده است.
ح- چريک هاي وابسته به فدائيان و مجاهدين و ديگر گروه هاي کوچک و بزرگ فکري هرگز قصد نداشتند، و در هيچ جا هم چنين چيزي نوشته نشده است که مي خواستند با حمله به چند سرباز و درجه دار ِ بيچاره انقلاب کنند.
با تشکر مجدد از جناب آقاي زهري.
"...در جایی دیگر میخوانیم: «بچهها در دوران پيش از انقلاب آرام آرام به طرف جنبش چريکي کشيده شدند. اکثر بنيانگذاران سازمانهای چريکي ابتدا در سازمانها و احزاب ِ علني فعاليت میکردند و تلاش داشتند با گفتن و نوشتن، صدای خودشان را به مقامات مسئول برسانند و آنها را وادار به "اصلاحات" کنند. اما مسئولان را چنان عُجب و غروری گرفته بود که هيچ صدايی نمیشنيدند. نتيجه آن شد که روشنفکران برای از خواب پراندن "سلطان" دست به تفنگ بردند».
عجب داستان شگفتانگیزی! در این معادله، تمام افراد بر اساس عقل و آگاهی و منطق عمل کردهاند، بدون اینکه موضوع نوستالژی، احساس، شرایط روانی-طبقاتی و ناآگاهی تئوریک هریک درنظر گرفته شود. اما نویسندهی محترم (ف.م.سخن) فراموش میکند که بگوید بخش عمدهی همین تفکر مسلحانه از خارج از مرزها و بهویژه از "کنفدراسیون دانشجویان خارج از کشور" به ایران وارد شد و دستپخت داخل کشوریها نبود، حتا برای نمونه، شاخهی نظامی حزب توده نیز در خارج از کشور سازمان یافت. چرا ما نمیخواهیم بپذیریم که مشی مسلحانه در نفس خود نوعی "الگوبرداری" و "مد روز" بود؟ عشق به اسلحه و تیراندازی خود کم انگیزهای نیست! ضمناً، بهجز حزب توده، این روشنفکران در کدامین «سازمانها واحزاب علنی فعالیت میکردند» که ما خبر نداریم؟ به صورت جمعبندی میخواهم بگویم نمیشود با عناصر کلیشهای، جامعهی دههی سی و چهل ایران را -که به غایت سنتی بود- تحلیل کرد..."
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آهاي آرش! کجا مي روي؟ به سمت کوه چرا؟ قله؟؟؟ قله براي چه؟ آقا شوخي مي کني؟ بنشين اينجا با هم يک چاي قندپهلو بنوشيم و کمي اختلاط کنيم. بيا! بيا بنشين. ما مي خواهيم تو را "معالجه کنيم". دکتر آمد منزل به ديدنت، معالجه نشدي؟ نه بابا! آسم ات را نمي گم. منظورم... منظورم چيزه... بگذريم. آري عزيز دل برادر. صبر بايد کرد. اين قدر عجله براي چه؟ الحمدلله هنوز مي توانيم سفيري، کنسولي، وابسته ي فرهنگي يي، آبدارچي سفارتي چيزي شويم. هنوز همه ي راه ها به روي مان بسته نيست. چه؟ مي خواهي بروي؟ نه جان تو! به حضرت عباس اگر بگذارم! تا اين چاي را نخوري نمي گذارم تکان بخوري. نمک که ندارد، نترس نمک گير نمي شوي. نمي گذاري که!... از بس هولي!... داشتم مي گفتم ما که هنوز درون حاکميت هستيم گيرم عضو دون پايه! هر چه باشيم موثريم. فقط بايد کمي حرف نزنيم، کمي نظرمان را نگوييم، کمي احترام بزرگ تر ها را نگه داريم، کمي از خط قرمزها فاصله بگيريم. آره عزيز من! اين طوري هاست. اين چيست که دستت گرفته اي؟ تو مگر تير اندازي؟ بابا شوخي نکن! هاهاهاهاها. خيلي بامزه اي! اونايي که تو تا حالا شنيدي شعر است، داستان است. کدام خري مي رود بالاي کوه تير در کند که مرز توران و ايران مشخص شود. چي؟ امام حسين؟ گلسرخي؟ بابا اينا دوستهايي مثل ما نداشتند. اگه داشتند کاري مي کرديم که از خر شيطان پياده شوند. حکومت را از دست يزيد با ديپلماسي و اصلاحات به دو سوت در مي آورديم. آره عزيز دل. تير و کمان را ول کن و اين چاي رو بچسب! اين قليان را بچسب! اين منظره ي قشنگ و رودخانه و درخت را بچسب! اين شغل و مزاياي دولتي را بچسب! آهاي قهوه چي، سه پرس سلطاني با کوبيده ي اضافه. د ِ؟! باز که پا شدي. بابا بشين اين غذا از گلومون پايين بره. چي؟ کار داري؟ تا دماوند خيلي فاصله است؟ نکنه راس راسي مي خواهي به نوک قله بروي؟ اَه! هي بشين کتاب بخون. هي مُخت رو با اين حرف هاي صد تا يک قاز فاسد کن. لابد مي خواهي "جوناتان مرغ دريايي" بشي! هاهاهاهاها! خُلي پسر؟! اگه من "باخ" بودم با همين چلوکباب يه جوناتاني مي ساختم که از بغلش شونصد تا کلاغ بزنه بيرون. چي؟ ما کلاغيم؟ ما عمر سيصد ساله مي خواهيم؟ ما دنبال مردار و لاشه هستيم؟ ما بايد عقاب بشيم؟ ببين، نداشتيم ها! اينا رو اون يارو سناتوره گفته بود و حتما يادت نرفته که ضدانقلاب بود. ما هم از اين عقاب ها به اندازه ي کافي داشتيم منتها اين عقاب ها خودشون را انداختن زير تانک. چي؟ ما چه کار کرديم؟ ما هشت سال جون کنديم؛ هشت سال زجر کشيديم؛ هشت سال آگاهي پراکنديم. عجب! بابا لااقل اين غذا رو بخور جون بگيري بعد هر قبرستوني خواستي برو. چي؟؟؟ نميشه با شکم پُر از چلوکباب به قله رسيد؟ کي ميگه؟ ما مي رسيم خوبم مي رسيم. اَه! خفه مون کردي. به دَرَک. برو. بدبخت؛ مي ري وسط راه يا قاضي مرتضوي پاره پارَت مي کنه، يا از سرما و گرسنگي هلاک مي شي. تازه رسيدي اون بالا بايد تير در کني و جون از بدنت در بره. مرز ايران و توران! مرز آزادي و استبداد! چه مزخرفاتي! ببين ما گفتيم ها. نگي نگفتي. ديگه خود داني. فردا بهت گفتن خُل و ديوونه ناراحت نشي. به سلامت. خوش اومدي. آهاي قهوه چي! يه پُرس از اون سلطاني ها رو نيار. نگاش کن تو را قرآن! چه سري بالا گرفته و با چه افتخاري ميره. انگار کليد سفارت خونه مون را تو کانادا بهش دادند؛ هر کي ندونه فکر مي کنه داره مي ره وزيري، سفيري چيزي بشه. د ِِ! اينو يادش رفت... آهاي آرش! اين تير و کمون يادت رفت... چي؟ درست نمي شنوم... نمي خواي؟ پس با چي مي خواي مرز ايران و توران، مرز استبداد و آزادي، مرز بزدلي و شجاعت، مرز دريوزگي و آزادگي رو مشخص کني؟ چي؟؟؟ با جانت؟ دست خالي؟ بي اسلحه؟ بي هيچ چي؟ فقط با جانت؟ من که نمي فهمم... آهاي آرش نرو! برگرد!.......
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فرمانده نيروي انتظامي:
"روند بهره برداري از تكنولوژي و دانش نوين سرعت مي گيرد و ابزار و روش هايي به كار گرفته مي شود كه پليس را به عنوان پليس نوين، كارآمد، ماهر، با اخلاق، با قدرت و داراي تعامل با مردم معرفي كند."
تعامل با مردم از طريق تکنولوژي مدرن توسط پليس نوين و با اخلاق!
فرمانده نيروي انتظامي در خصوص برخورد با لباس شخصي ها، گفت: "اجراي قانون و مقررات از طريق قانوني خود مدنظر است و اگر كساني كه مسوول تامين امنيت نيستند، ولي بخواهند وارد اين حوزه شوند، قطعا با شدت با آنها برخورد ميشود."
تو دِه مان گوسفند را اين طوري مي گرفتيم، مي بستيم، سر مي بريديم! «لباس نيمه شخصي - نيمه انتظامي»
"بايد زمينه تخليه نيازمندي ها و روحيه جوانان فراهم شود و ما قطعا جوان را فرصتي براي خود مي دانيم، نه تهديد."
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقاي تمدن عزيز باز آستين همت بالا زده اند و مقدمات انجام مسابقه اي را فراهم آورده اند زير عنوان "مقاله نويسي وب لاگي". من به نوبه ي خود از ايشان و ساير دست اندرکاران و حمايت کنندگان تشکر و قدرداني مي کنم. اما چند نکته در باره ي اين مسابقه که ذکر آن ها شايد بي فايده نباشد:
1-علي عزيز قبلا مسابقه اي برگزار کردند زير عنوان طنز وب لاگي. متاسفانه تعداد شرکت کنندگان در آن چندان زياد نبود و کارهاي ارائه شده هم از نظر کيفي بسيار ضعيف بود. علت آن شايد دشواري موضوع و فرصت کم و فقدان "کاپ طلا" بود که خوشبختانه در مسابقه ي فعلي اين سومي فراهم شده اما در دو مورد ديگر مي توان کمي شرايط را بهتر کرد. مثلا مي توان زمان برگزاري را يکي دو هفته افزايش داد و تعداد سوژه را از يک مثلا به سه رساند. سوژه ي آقاي تمدن اگر چه زياد رويش فکر شده اما مسئله ي عمده ي جامعه ي ما نيست و قدرت مانور روي آن اندک است. به خصوص کساني که در ايران هستند نمي توانند زياد در باره ي آن صريح بنويسند چون در صورت مخالفت با آن مرتد خوانده خواهند شد. مي توان در کنار اين سوژه دو سوژه ي ديگر کارسازي کرد تا انتخاب بيشتري براي نويسنده وجود داشته باشد.
2-در مسابقه ي قبلي من از آقاي تمدن خواهش کردم نام نويسندگان را به داوران اعلام نکند تا زير تاثير نام به کسي راي داده نشود. اين خواهش را اين جا هم مي کنم.
3-حتما ضمن تعيين حداکثر کلمه، حداقل کلمه نيز مشخص کنند! در مسابقه ي قبلي بعضي دوستان مطلب طنز را با جوک اشتباه گرفته بودند و در يکي دو جمله حرف ِ "بامزه" شان را به مسابقه گذاشته بودند.
4-اما خواهش از نويسندگان عزيزي که در اين مسابقه شرکت مي کنند: حضور در اين مسابقه و اول شدن، اگر با استمرار در کار نويسندگي همراه نباشد، هيچ فايده اي نخواهد داشت. نه فضاي 100 مگابايتي، نه طراحي درجه ي يک قالب، و نه هيچ چيز ِ ظاهري ديگر به نويسنده براي اثر گذاشتن بر خواننده کمک نمي کند. تنها عامل مهم، خوب نوشتن و مستمر نوشتن است. اگر مي خواهيد تفنني بنويسيد البته اشکالي ندارد، ولي سعي کنيد در صورت برنده شدن کارتان را به طور مستمر ادامه دهيد.
من هم قول مي دهم به عنوان جايزه، نوشته هاي نفرات اول تا سوم را به شدت مورد نقد قرار دهم!
در همين زمينه: مختصری در باره ی ساختار مقاله نويسي از آقای مسعود برجيان
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقاي بهرام حسين زاده لطف کرده اند و نقدي بر بخش دهم وب لاگ ها و زبان فارسي نوشته اند که ضمن تشکر از ايشان عين نقد را در اينجا درج مي کنم. در همين جا از دوستان عزيز تقاضا مي کنم نقدهاي خود را بدون نيم فاصله بنويسند چون در اينجا کلمات نوشته شده با نيم فاصله به هم مي چسبد و جدا کردن آن ممکن است مطابق نظر نويسنده نشود:
آقای ف.م. سخن عزیز، تمام ده قسمت را نخوانده ام، اما از خواندن برخی بخشها به این فکر افتادم که اگر بتوانیم مورد به مورد مباحث عدیده ای را که به بحث گذاشته اید را بررسی کنیم به نتیجه ای نسبتاً در خور دست خواهیم یافت.
اولین موردی که در این نوشته های شما توجه مرا بخود جلب کرد، تعبیر شما از "زبان" است. شما زبان را در حد "نشانه ها" تقلیل میدهید و به روندی که خود این نشانه ها از آن نشأت میگیرند کمتر توجه میکنید.
اگر "زبان" را از گویش و اصواتی که بوسیلۀ حنجره و دهان تولید میشود، جدا کنیم و به عنوانِ "جهانِ درآمده بر ذهنِ انسان" ارزیابی کنیم شاید بتوانیم به موضوع بحث بیشتر نزدیک بشویم. زبان بیش از آنکه به گفتار شباهت داشته باشد یا نوشتار، به "ذهنیت" شبیه است. یعنی هر زبانی وسعت و گستردگی اش رابطۀ مستقیم دارد با وسعت و گستردگی ذهنیتِ آن مردمان. ما هنگامی میتوانیم با اشعار فردوسی ارتباط بگیریم که جهان ما و او از وجه مشترکات فراوانی برخوردار است و نه صرفاً واژه های مشترک. ما بوسیلۀ زبان است که با جهان ارتباط برقرار میکنیم، زبان خروجی و ورودی ما و جهان بهمدیگر است. چرا افراد میتوانند در پناه ترجمه، منظور دیگرانی را در سایر کشورها بهتر دریابند تا نوشتۀ به زبان خودی نویسندگانی از کشور خودشان را؟ آیا این گویای "همجهانی" و در نتیجه "همزبانی" افراد نیست؟ زبانِ ما، همان چیزیست که تاثیر جهان برماست، که بقول مولوی: ای بسا دو ترک و هندو همزبان/ ای بسا دو ترک چون بیگانگان. و بدیگر سخن اینکه "لال ها" زبان دارند اما فاقد گویش هستند. اگر تا اینجای سخن را با هم همرای باشیم، حال به موضوعاتی که طرح کرده اید نظر می آندازیم:
اینکه نوشته اید:« باز به گذشته برگرديم و ببينيم آيا سخنوران ما مي توانستند آن چه را که در فکر داشتند مستقيما و بدون واسطه روي کاغذ بياورند يا خير.» این امر مختص گذشتگان ما نیست، بلکه همیشه این قاعده وجود دارد، که از فکر تا گفتار و از گفتار تا نوشتار، فاصله بیشتر میشود. فراوان پیش آمده است که بخواهیم چیزی را به مخاطبی بگوییم، اما "گفتار" ناتوان از این مقصود است و بخصوص در عرصه های عاطفی و حسی این امر بارزتر میشود. شما به آنکه دوستش دارید میگویی:«میمیرم برایت.» اما آیا این جمله رسانای منظور مورد نظر شماست؟ "هوا بس ناجوانمردانه سرد است." بیشتر به بیان گزارش وضعیت جوی و هواشناسی میخورد تا آنچه که مورد نظر "اخوان ثالث" میباشد. اما از آنجایی که جهان ما و اخوان، به هم نزدیک است، منظور او را بطوری نسبی درمییابیم. اما مطمئناً فراوانند پارسی زبانانی که متوجه منظور او نخواهند بود، همچنان که اگر این جمله را دقیقاً ترجمه کنید و به یک شهروند عادی اروپایی بگویید، چیز زیادی نزدیک به منظور اخوان از آن درک نخواهد کرد.
همیشه از آنجایی که تاثیر جهان بر همگی یکسان نیست، نباید خواستار "زبانی" یکسان هم بود و این است که تعبیر و تفسیرها به میدان میآیند تا هر کسی از ظن خود شود یار من و تا اندازۀ "همجهانیاش" با من، بتواند مرا درک کند. چرا دو تفسیر یکسان از یک "متن" نمیبینیم؟ آیا بجز این است که تفسیرها و تاویلهای ما، چیزی از خود ما هستند تا اینکه ادامۀ "منظور" نویسنده؟ چرا "ساکنانِ حرم ستر و عفاف ملکوت با من راهنشین بادۀ مستانه زدند" آنقدر چموش است که به ذهن ما رکاب نمیدهد؟ آیا بجز این است که این امر از تفاوت "جهان" ما و حافظ از هم، نشأت میگیرد؟ اینکه "در پس آینه طوطی صفتم داشته اند." آیا برای ما روشن است که این قید "پس" چیست؟ آیا همان "پشت آینه" است؟ یعنی قید مکان. یا قید زمان است؟ برای ما که همچنان از دوران حافظ دور میشویم و از جهان او فاصله میگیریم، شناسایی این "مفاهیم" او دشوارتر میشود. همچنانکه حتی تصور"برگستوان" که آنهمه در شاهنامه آمده، اگر چه برای همعران فردوسی، عادی بوده برای ما دشوار میگردد.
« فاصله اي که ميان انديشه و نوشته در گذشته وجود داشت آن قدر زياد بود که خواننده براي فهميدن متن نياز به تفسير داشت» آیا حضور "تفسیر" برای پر کردنِ فاصلۀ میانِ اندیشه و نوشته است؟ یا بیانِ درکِ "مفسر" از آن؟ البته اگر همچنان که در بخش نخست مقاله تان آورده اید:« زبان که وظيفه اش رساندن پيام است» وظیفه ای بر زبان بشناسیم و آن را هم "رساندن پیام" بدانیم، آری گویا کار مفسر، روشنایی انداختن بر زوایای تاریک این پیام رسانیست. اما من چنین وظیفه ای را برای زبان قائل نیستم. زبان را بازتابِ شناختِ خودم از "هستی" میدانم و هیچ مفسری نیست که بتواند منظور مرا بهتر از آنکه من بیان کرده ام بیان کند. کار مفسرین، نشستنِ بر سر سفرۀ من است، اما با ذائقۀ خودشان. آنان به بهانۀ نوشته یا هر اثر دیگری از من، "خویش" را بازگشایی میکنند. تفسیر حافظ را از نگاهِ "شاملو" مقایسه کنید با تفسیرِ "بهاالدین خرمشاهی" یا سایرین را با سایرین. آیا بجز این است که شاملو، حافظی را بیان کرده که در جهان ذهن او حضور دارد و خرمشاهی و معین نیز به همچنین؟ تفسیر و تاویل، عرصۀ "رمزگشایی"ست، اما رمزِ متنِ مورد تفسیر یا رمزِ خود "مفسر"؟
در پایان برای زبانِ وبلاگستان هم، ارجاع به جهانِ وبلاگستان، میتواند کارگشا باشد. ما چه جهانی را در وبلاگستان آفریده ایم، که بتواند زبان خاص خودش را بیافریند؟
به سلامتي و ميمنت سلسله مقالات "وب لاگ ها و زبان فارسي" به شماره ي 10 رسيد و من اين پيوستگي را مديون احمدي نژاد و مرتضوي هستم که با سونامي هاي شان فرصتي براي انديشيدن فراهم آوردند!
اما چيزي که مرا متاسف مي کند اين است که تا کنون نقد جامعي بر اين مقالات دريافت نکرده ام. وقتي نقدي دريافت نمي شود نويسنده گمان مي برد در هوا مي نويسد و نوشته اش اثري بر کسي نمي نهد. من البته مايل نيستم دوستان ِ صاحب نظر، خود را مجبور به نوشتن نقد ببينند ولي بي خبري از نظر ايشان، انگيزه ام را براي نفوذ در عمق مسائل کم تر مي کند.
به هر حال اين راهي است که پيمودن آن را شروع کرده ام و تا جايي که بتوانم و خوانندگان بخواهند آن را ادامه مي دهم. اگر هم فايده اي براي کسي در آن نبينم مسير را عوض مي کنم و کار را به شيوه ي ديگري پي مي گيرم.
باز به گذشته برگرديم و ببينيم آيا سخنوران ما مي توانستند آن چه را که در فکر داشتند مستقيما و بدون واسطه روي کاغذ بياورند يا خير. جواب کلي البته منفي است و فاصله اي که ميان انديشه و نوشته در گذشته وجود داشت آن قدر زياد بود که خواننده براي فهميدن متن نياز به تفسير داشت. مي توانيم اين قاعده ي کلي را در نظر بگيريم که هر چه فاصله ي فکر و نوشته بيشتر باشد، سخن چند پهلوتر مي شود و هر چه پهلوهاي سخن بيشتر شود تفسير سخن لازم تر مي گردد.
يکي از دلايل فاصله ميان فکر و نوشته، خود ِ قالب سخن بود. سخن را اکثر سخنوران در قالب شعر مي ريختند و نثر، خريدار چنداني نداشت. لباس ِ شعر اگر چه زيبا و موزون بود اما به شدت تنگ بود و هيکل ِ معني، بايد به زور در آن گنجانده (و گاه چپانده!) مي شد. تعداد کلمه ها محدود به ديوارهاي شعر بود و تمام مقصود بايد با همان کلمات اندک رسانده مي شد که اغلب امکان پذير نبود و جاي تفسير هميشه باز مي ماند.
در نثر هم اگر چه وضع سخنور بهتر بود، باز هم قالب سخن و محدوديت هاي فکري و خودسانسوري نويسنده جا را براي بيان صريح تنگ مي کرد و تفسير را ضرور مي ساخت.
خلاصه هيچ شاعر و نويسنده اي نمي توانست به زبان سر راست بگويد که چه مي خواهد و حرف حسابش چيست. همه چيز بايد در هم مي پيچيد و آرايه هاي مختلف به کار گرفته مي شد والا از پول و صله و سکه ي طلا خبري نبود! شاعر و نويسنده مجبور بود هر چه مي گويد به آيات و احاديث و سخن بزرگان استناد کند تا اولا حرف اش عالمانه جلوه گر شود و ثانيا موجب آشوب و اعتراض نشود و ثالثا جناب خريدار - که خليفه و سلطان و حاکم و وزير است - از خواندن آن خشنود گردد. اين پيچيدگي ها را آن قدر به کار بردند که بازگشايي و "دِکُد" کردن شعر و نثر تبديل به يک رشته ي علمي شد و "معاني" و "بيان" نام گرفت.
معاني و بيان بر خلاف آن چه در دانشگاه ها ياد داده مي شود، علم و فني نيست که به کمک آن بتوانيم بهتر بنويسيم بلکه علم و فني است که به کمک آن مي توانيم سر در آوريم شاعر و نويسنده ي معذب و عصا قورت داده ي ديروز، چه زنجيرهاي عجيب و غريبي به دست و پايش پيچيده بوده و چه قدر براي گفتن يک حرف ساده پشتک و وارو زده است! معاني و بيان در واقع علمي است که با آن ها همين پشتک زدن ها را کشف و قانون مند مي کنيم!
مثلا مي گويند استعاره يا ارسال المثل يا مماثله يا استطراد يا تجنيس يا اقتباس يا تجاهل العارف يا هزار اسم عجيب و غريب ديگر. اينها چيزهايي نيست که نويسنده يا شاعر هزار سال پيش آن ها را مي دانسته و بر اساس آن ها چيزي سروده يا نوشته بلکه نويسنده و شاعر بر اساس سُنَت زمان، شعر و نثري مرتکب شده و بعدها ديگران براي اين که سر در بياورند مقصود او از آن شعر و نوشته چه بوده، قانون ِ شيرين کاري هاي او را کشف کرده اند و وقتي مرتب توسط او يا ديگران به کار رفته نامي بر آن نهاده اند.
بگذاريد کمي در تعريف ها دقيق تر شويم. شايد برخي حوصله خواندن اين مطالب را نداشته باشند که مي توانند مطالعه متن را همين جا متوقف کنند و به سراغ مبحث بعدي ما بروند.
مي گويند فايده ي علم "معاني" در اين است که کسي که بر آن آگاه باشد مي تواند رازهاي بلاغت و "شيوايي سخن" در نظم و نثر را دريابد. به زبان "آدميزاد" معاني علمي است که عالِم ِ آن مي تواند بفهمد چرا يک شعر يا نوشته ي نثر، زيبا و دلنشين است. مثلا شماي خواننده اگر از نثر ف.م.سخن خوشتان آمد (يا خداي ناکرده بدتان آمد!) اگر مجهز به دانش بيان باشيد مي توانيد بفهميد که چه چيز در مطالب او باعث خوب (يا بد) شدن نوشته شده. اينجا کسي نمي گويد آقاي نويسنده شما حرفت را بزن و مقصودت را برسان و به هر زباني که سخن مي گويي سخن بگو فقط جوري بگو که ما بفهميم تو چه مي گويي، بلکه نوشته را عده اي اديب و جراح و متخصص ِ کلمه و دستور ِ زبان، روي تخت جراحي مي خوابانند و آن را تکه پاره مي کنند تا کشف کنند چه عواملي کلمات و جملات را به هم پيوند مي دهند و نوشته را خوب يا بد مي کنند.
يک علم ديگر هست به نام "بيان" که اين يکي بيشتر به بحث ما مي خورد و آن علمي است که به کمک آنها مي توانيم بفهميم که شاعر يا نويسنده چه مي خواسته بگويد و چقدر حرف را پيچانده تا به آن چه که اکنون در مقابل ماست دست پيدا کند! درست مثل اين است که شاعر يا نويسنده حرف سر راست را - که مثل يک تکه نخ صاف است - در دستش گرفته و بنا به "مُد ِ روز" بارها گره زده و شکل داده و "آرايه" بسته و وظيفه ي علم بيان باز کردن اين گره ها و صاف کردن ِ نخ و درک مطلب است.
شما براي اين که متون و شعرهاي قديمي را بفهميد جدا بايد مسلح به اين علم باشيد والا غير ممکن است به مقصود نويسنده پي ببريد. مثلا يکي از کارهايي که شاعر و نويسنده در نوشته اش انجام مي داد "اشاره" يا به زبان فرنگي Allusion بود (خواننده ي علاقمند اگر مايل باشد مي تواند به ريشه ي لاتين اين کلمه و معني آن مثلا در يک فرهنگ اِتي مولوژي زبان انگليسي يا فرهنگ "وبستر" توجه کند که قطعا برايش جالب خواهد بود).
معني اشاره مشخص است: همان حرکتي که با انگشت و چشم و ابرو و حرکت تن و بدن انجام مي دهيم و با اين حرکت چيزي را نشان مي دهيم. يعني به جاي حرف زدن و گفتن اين که مثلا "اون آقا رو ببين"، يک ذره کله را به سمت جلو حرکت مي دهيم و اندکي ابرو را به بالا مي اندازيم و طرف را با همين اشاره نشان مي دهيم و کل جمله را در اين حرکت خلاصه مي کنيم. خاصيت اين اشاره آن است که کسي جز ما و شخص مخاطب متوجه آن نمي شود و به کار بردن اين فن بر ضد ماموران سانسور البته لازم و واجب بوده است!
معني ادبي اشاره هم همين است که شاعر و نويسنده، معني زياد را با کلمات کم بيان کند. چه ضرورتي بوده که شاعر و نويسنده چنين کند و حرف را در کلمات اندک بگنجاند، وارد آن نمي شوم چون سخن طولاني مي شود. اما چنين بوده و اين اختصار گاه مانع فهم مطلب مي شده و اين علم براي توضيح قانون مندي هاي آن به وجود آمده است.
به همين ترتيب تلميح و اقتباس و تمثيل و امثال اينها که براي تفسير کلام و فهم شعر و نثر ضروري بوده است.
اين ها تا زماني که نوشته ها وارد عرصه ي اجتماع نشده و جنبه ي هنري و تفنني داشته البته لازم و قابل تحمل است ولي وقتي نوشته يا شعري وارد عرصه اجتماع مي شود و با توده مردم عادي سر و کار پيدا مي کند ديگر قابل استفاده و تحمل نيست و بايد به قدري مصرف شود که حداقل مقصود شاعر و نويسنده را درست برساند.
جايي که
"شعر
رهايي است
نجات است و آزادي.
ترديدي است
که سر انجام
به يقين مي گرايد
و گلوله اي
که به انجام کار
شليک مي شود.
آهي به رضاي خاطر است
از سر آسودگي" (شاملو)
ديگر نمي توان نشست منتظر عالِم ِ بيان شد که طرف چه مي گويد. اينها نه نفي معاني است نه نفي بيان، نه نفي شعر شاعران گذشته، نه نفي نثر نويسندگان قديمي، نه دشمني با تعطف و مماثله و ايجاز و اطناب بلکه يک ضرورت است؛ ضرورت زمان. وب لاگ هاي فارسي و رشد باور نکردني آن ها اين ضرورت را به خوبي نشان مي دهد.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
سيد – رئيس! چرا کِز کردي اينجا نشستي؟ چرا چيزي نمي گي؟
رئيس بهرنگ - ........
– رئيس جون هواي تهرون گرمه! شايد گرما زده شدي؟ مي خواي بريم تله کابين سوار شيم بريم بالا هواي تازه بخوري؟
- ........
– رئيس نکنه دپرس شدي؟ چرا اين طوري بُغ کردي و خيره جلوت رو نگاه مي کني؟
- ........
– نخير! انگار نمي خواي حرف بزني. اعتصاب سکوت کردي؟ شايد به خاطر فحش هايي که به خاطر راي دادن به هاشمي بهت دادن اين طوري غمگيني؟ نکنه به خاطر انتخاب احمدي نژاده؟
- .......
– نه؟ پس چي؟ چرا ديگه قلمت رو از تو قلمدون بر نمي داري چيزي بنويسي؟ چرا طنز نمي گي و ما رو سر حال نمي آري؟
- .........
– من مي رم يه ليوان شربت آلبالو برا خودم درست کنم. مي خواي واسه شما هم بيارم؟ ممکنه قند ِ خونت پايين افتاده؛ بخوري ميزون مي شي ها!
- ........
سيد– اَه........... شما هم ما رو دق دادي. من مي رم تو اتاق؛ مي رم ببينم خبر ِ تازه چي هستش. ببينم اينايي که آدم رو جلوي چشم شون با زجر و شکنجه مي کُشَن و صداشون در نمي آد، بالاخره رضايت مي دن به خانم ها دست بدن يا اين که ممکنه ستون هاي عرش الهي از اين فاجعه و گناه کبيره به لرزه در بياد. کاري داشتي صِدام کن.
رئيس بهرنگ– وايستا! اينو گوش کن:
"جهان
اندوه گين
رها شده با خويش.
و در آن سوي نهالستان ِ عريان
هيچ چيز از واقعه سخني نمي گويد" (*). هيچ چيز از واقعه سخني نمي گويد.
کافي بود؟
سيد - .......
رئيس بهرنگ- .......
(*) شاملو
در وب لاگ ميان فکر و نوشته فاصله اي نيست. اين فاصله براي آن ها که با نام مستعار مي نويسند – يعني کساني که تمام ترمزهاي خواسته و ناخواسته ي اجتماعي و سياسي و اخلاقي و فرهنگي و تربيتي و غيره را از روي فکر و انديشه ي خود برداشته اند - مطلقا وجود ندارد و مي توانند - در صورت داشتن توانايي براي ريختن فکر در قالب جملات - همان چيزي را که در لحظه فکر مي کنند روي کاغذ يا نمايشگر بياورند. محدوديتي اگر هست به نويسنده و توانايي بيان و نگارش او مربوط مي شود و نه محدوديت هاي خارجي.
پروسه فکر و بيان البته پروسه ي پيچيده اي است که در اينجا قصد ورود به جزئيات آن را ندارم و در اينجا به اين نکته بسنده مي کنم که فکر، در ابتداي شکل گيري، با کلمه ي واحد در ذهن پديدار نمي شود بلکه با مجموعه ي کلمات و در قالب جمله – اگر چه خام و در هم ريخته - شکل ابتدايي اش را به دست مي آورد. کلمه ي منفرد به محض شکل گيري در مغز با فعل و کنش همراه مي گردد و شکل مجردش را از دست مي دهد. همين واحد ِ جمله بعد از مکثي کوتاه و ترتيب يافتن اجزا تشکيل دهنده به زبان يا به نوک انگشتان انتقال مي يابد.
عمل ِ سخن گفتن سريع تر از عمل ِ نوشتن است و به صورت کاملا ارتجالي و روان صورت مي پذيرد و فاصله ميان انديشه و سخن گاه به صفر نزديک مي گردد و هر انديشه و کلام به انديشه و کلام ديگري منتهي مي شود تا جايي که سخنگو، جملات گفته شده را براي بيان مقصودش کافي و وافي بداند و در انتظار واکنش مخاطب بماند. اين روند ِ سخن گفتن ِ مردمان ِ عادي است.
اما مردمان اهل خرد، سخن شان را در مغز ابتدا مي کنند (*) آن گاه بر زبان مي رانند. سکوت و طمانينه اهل خرد به همين لحاظ بيشتر از مردمان عادي است. اهل خرد غالبا آن چه را که در آغاز به ذهن مي آورند بر زبان نمي رانند و اندکي صبر مي کنند و بعد از جا به جا کردن الفاظ و افزودن و کاستن کلمات و حذف و تعديل مفاهيم در مغز، کلام نهايي را به صورت صدا از دهان خارج و يا به صورت نوشته بر کاغذ منعکس مي کنند. مردم عادي اغلب گمان دارند که اهل خرد به سخنان آنان بيشتر و دقيق تر گوش مي دهند در حالي که ايشان ضمن گوش سپردن به طرف مقابل، در ذهن خود در حال ساختن جملات و عبارات لازم براي پاسخ گويي هستند و چه بسا تمام حرف و سخن خود را که در ذهن ساخته اند در نهايت بر زبان نياورند و سکوت اختيار کنند. شمرده سخن گفتن و آهستگي در اداي کلمات، کمکي است به اهل فضل براي جا به جا کردن کلمات و فزودن و کاستن هاي احتمالي.
پس يک مکث – که مي تواند کوتاه يا بلند باشد – ميان انديشه و نوشتن هست که در سخن گفتن ِ رو در رو نيست. هر چند اين مکث با چرکنويس فرق دارد اما به نوعي چرکنويس کم فاصله و بدون کاغذ، در Ram ِ مغز انسان است. اين همان مکثي است که ميان تايپ هر سطر با آن رو به رو مي شويم؛ اين همان مکثي است که ميان تايپ هر کلمه با آن رو به رو مي شويم. اين مکث، نقطه ي تصميم ماست: "آيا بايد «مکث» بنويسم يا «توقف»؟"، و تصميم گرفتن ميان «مکث» يا «توقف» و در نهايت انتخاب «مکث» و تايپ آن. کساني که فيلم "ماتريس" را ديده اند حتما انتخاب يک تصميم از ميان هزاران تصميم را به خاطر دارند. در يک نقطه، و به فاصله چند هزارم ثانيه، مورد ِ انتخاب شده در ذهن "فريز" مي شود و بر زبان يا قلم جاري مي گردد. اين انتخاب ِ انسان است و حوزه ي اختياري که مطلقا در آن جبري نيست مگر جبر ِ حدود، که خارج از مرزهاي آن براي شخص هيچ چيز وجود ندارد و اگر دارد چيزي شبيه به حفره ي سياه است. انديشه ورزيدن در اين حيطه اگر چه شيرين و جذاب است اما غور بيش از حد در آن باعث هول و وهم مي شود و انسان را در مقابل رفتارهاي به ظاهر عادي و نُرم هاي اجتماعي بي دفاع و ضعيف مي سازد.
قديمي ها مي گفتند سخني که از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند. راست است اين مَثَل و کاش نويسندگان ما با تمام وجود به آن عمل کنند و از دل سخن بگويند. از دل سخن گفتن مطلقا با دستور زبان و درست نويسي کار ندارد و حتي يک سخن از دل بر آمده مي تواند کاملا از نظر دستوري و جمع و مفرد ِ فعل و جايگزيني کلمات، غير متعارف و نادرست باشد ولي باز بر دل خواننده بنشيند و ذهن او را به تحرک و عمل وادارد. (به عنوان جمله معترضه عرض کنم هر جا ديديد که نمي دانيد فعل را براي فلان جاندار يا بي جان جمع ببنديد يا نبنديد و يا فلان صفت و قيد را به جمله اضافه کنيد يا نکنيد يا هر چيزي که از نظر منطقي به نظرتان سازگار نمي آيد حذف کنيد يا نکنيد، بهترين کار اين است که در مقابل خودتان کسي را فرض بگيريد و همان جمله را برايش به زبان آوريد و هر چه را که به طور "طبيعي" بر زبان آورديد همان را بنويسيد. آن جمله صحيح است هر چند در هزار کتاب نوشته شده باشد که غلط است. اگر هم غلط باشد غلطي است که شما و مردم آن را پذيرفته ايد و قطعا در آينده به کمک "زبان شناسان" – و نه "اديبان"- جاي خود را باز خواهد کرد و تبديل به "درست" خواهد شد. نگران نباشيد که مي گويند در فلان جا بايد "نقائص" به کار مي بردي نه "نواقص"، در فلان جا بايد "نظرات" به کار مي بردي نه "نظريات"، در فلان جا بايد "است" به کار مي بردي نه "هست"، در فلان جا بايد "خامسا" به کار مي بردي نه "پنجما"، در فلان جا بايد "اوضاع" به کار مي بردي نه "شرايط"، در فلان جا بايد "بي اعتنا" به کار مي بردي نه "بي تفاوت" و هزار مورد مشابه ديگر. ببينيد چه چيز بهتر بر زبان مي نشيند، همان بهترين و درست ترين است؛ همان انتخاب اصلح و انتخاب صحيح تر است. فراموش نکنيد جمله مهم است و جمله اي که به طور طبيعي بر زبان جاري مي شود – قطع نظر از غلط هاي مسلم – بهترين جملات است).
وب لاگ محلي است براي ارائه اين جملات. جملاتي که مستقيما از سرچشمه ي مغز جاري شده و با کمترين فاصله به روي صفحه ي نمايشگر نقش مي بندد. فرآيند کتبي شدن فکر. فرآيندي که تاريخ زبان شناسي فارسي چيزي مشابه آن را تاکنون تجربه نکرده است. فرآيندي که به لحاظ اهميت درجه ي اول و استراتژيک اش سازمان هاي اطلاعاتي جهان را واداشته تا با ارائه خدمات رايگان و ايجاد شبکه هاي مجاني فکر بشريت را به هر زباني که هست و در هر مکاني که تولد و رشد مي يابد، کتبي کند و آن را براي برنامه ريزي هاي "آينده" مورد دقت و بررسي قرار دهد. وب لاگ دوربيني است که در مغز هر يک از ما نصب شده و به طور زنده و "لايو" آن چه را که در آن جريان دارد به تمام دنيا مخابره مي کند. از آن چه مخابره مي شود مي توان استفاده يا سوءاستفاده کرد که ما سوءاستفاده اش را به کناري مي نهيم و فقط به استفاده اش – آن هم استفاده مثبتش - فکر مي کنيم.
(*) فعل ابتدا کردن
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
اين نکته را بايد در نظر داشته باشيم که طرز نوشتن درست به مانند طرز لباس پوشيدن است. درست است که ما آزاديم هر لباسي را که دلمان خواست بپوشيم ولي آزاد نيستيم هر لباسي را در هر جايي بپوشيم. ما لباس رسمي را در جلسه ها، لباس ميهماني را در ميهماني ها، لباس کار را در سر ِ کار، لباس خانه را در خانه مي پوشيم و کسي هم ايرادي نمي گيرد. ممکن است لباس مان زيبا نباشد يا بد رنگ باشد يا خوش دوخت نباشد، ولي اگر متناسب با مکان و زمان باشد ايراد عمده اي بر آن وارد نخواهد شد. اما اگر با پيژامه در جلسه رسمي حضور يابيم يا با لباس ميهماني پاي تلويزيون خانه مان بنشينيم قطعا ما را ديوانه خواهند پنداشت. مي توان چنين کرد ولي پذيرفته نيست.
به همين ترتيب موقع نگارش هم نمي بايد کتاب تاريخ را با کلام ِ شکسته نوشت يا کتاب داستان را به شيوه يِ علمي. هر موضوعي قالب از پيش تعيين شده ي خودش را دارد مگر آن که مخاطب ِ مضمون ِ جدي کودکان باشند يا استثناهايي از اين قبيل. از طرف ديگر بيان انديشه و مکنونات قلبي اغلب در چارچوب دفتر خاطرات يا نامه بوده و زبان آن هم معمولا به زبان گفتار نزديک است. دفتر خاطرات نويسندگان بزرگي مانند داستايفسکي با توجه به آگاهي آنان از خوانده شدن توسط ديگران طبيعتا زبان رسمي تري داشته است.
( داخل پرانتز بنويسم که در نشريات "الگو"ي لباس کاملا مشخص است و جز نويسندگان صاحب سبک و صاحب نام، لباس ِ توليدي باقي نويسندگان به دست خياط دوم که جناب ويراستار باشد سپرده مي شود تا متناسب با عرض و طول ستون کوتاه و بلند شود و بر اساس "شيوه نامه" ي نشريه به شکل دلخواه سردبير در آيد. علاوه بر اين دبير و سردبير مي توانند غير از اعمال تغييرات لازم و نالازم، کل لباس را روانه سبد زير ميز کنند. خلاصه لباس هاي ارائه شده به مطبوعات بعضا از شکل اوليه خارج مي شود و به شکلي در مي آيد که اغلب مورد پسند نويسنده نيست و گاه توسط خود او قابل شناسائي نمي باشد! بدترين اتفاقي که براي يک نوشته ممکن است بيفتد، افتادن آن در زير دست ويراستار "همه چيز دان" است که موقع درست کردن ابرو، چشم در مي آورد! صابون اين ويراستاران گاه از روي بي خبري به تن نويسندگان بزرگ و طراز اول نيز خورده است؛ مثلا در نوشته ي عالمانه ي حضرت استاد ايرج افشار "تصحيحاتي" توسط ويراستار بي خبر و بي سواد اعمال شده که اصلا مقصود ايشان نبوده. ايضا نويسندگان نامدار ديگري که حتي به رسم الخط ايشان رحم نشده و در سبک مورد قبول آنها دست برده شده است (نمونه حضرت استادي جناب شهيدي)).
اما وب لاگ ظرفي است که در آن هر چيزي مي توان ريخت. از خاطرات و انديشه هاي شخصي گرفته تا بحث هاي جدي فلسفي و جامعه شناسي، از عقايد راديکال سياسي گرفته تا اشعار لطيف و رمانتيک همه و همه مي تواند در اين ظرف ريخته شود. پس هر نوشته اي در اين ظرف مي تواند زبان خاص خود را داشته باشد. اگر خاطرات است مي تواند به صورت شکسته نوشته شود. اگر علمي است مي تواند به زبان علم نوشته شود. تا اينجا همه چيز طابق النعل بالنعل مشابه عالَم ِ کتاب و نشريات است و تفاوتي با آن ندارد، فقط ابزار کار متفاوت است که جاي بحث آن اينجا نيست.
با تمام اين ها يک مورد متفاوت در اين "عالم" به چشم مي خورد که نه خاطرات عادي است، نه اسرار قلبي، نه بحث هاي فلسفي، نه داستان هاي تاريخي، و نه آن چه ما در کتاب ها و نشريات مي خوانيم. همه ي اينها هست و هيچ کدام اينها نيست. اين مورد نظر فرد است در باره ي چيزهايي که به آن ها علاقه دارد. اين نظر الزاما خاطره نيست؛ بيان علمي نيست؛ توضيح و تشريح قانون مند نيست؛ درس نيست؛ کنفرانس آموزشي نيست. هيچ کدام اينها نيست و همه ي اينها هست! مثالي مي زنم؛ اينجا که نويسنده مي نويسد:
"انساني که در غُل و زنجير به سر مي برد کافي ست چشمانش را ببندد تا جهان منفجر شود. اين جمله ي اُکتاويو پاز را از قول لوئيس بونوئل خوانده ام. بونوئل در ادامه مي گفت که من به قسمت دوم اين جمله ي اکتاويو پاز اضافه مي کنم «کافي ست نورافکن نمايش فيلم بر پرده ي سفيد سينما بتابد تا جهان منفجر شود». نادرستي سخن بونوئل را جهان معاصر ما نشان داد: سينما هرگز نمي تواند انقلابي باشد و، فيلم سازان انقلابي امريکاي لاتين، مانند ميگوئل ليتين يا پدرو سولاناس، و ژان لوک گدار که نظريه ي «سينما- مسلسل» را مطرح کردند، هرگز نتوانستند کاري در تغيير جهان به پيش ببرند، هم چنانکه بسياري از نظريه ها و کنش هاي انقلابي نيز نتوانستند جهان را تغيير دهند — جهان را بدتر کردند، اما بهتر نکردند. تغيير جهان کاري بزرگ تر از آن است که تنها در قدرت اراده و انديشه ي آدمي باشد. سخن اکتاويو پاز براي من همواره انديشه برانگيز بوده است و از منظري ديگر با سنت تاريخي ي که در آن زيسته ام در پيوند...."
ما با يک خاطره شخصي رو به رو نيستيم؛ با يک متن آموزشي رو به رو نيستيم؛ با يک کلام ساده از نوع پارک رفتم و بستني خوردم رو به رو نيستيم. مي توان "ورژني" از آن را براي کتاب آماده کرد يا آن را به شکل درس نامه در آورد، ولي در وب لاگ شکلي خاص دارد و رنگ و بويي متفاوت. رنگ و بويي وب لاگي. اين جا زبان ديگري در کار است. زباني که مي توان آن را شبيه شلوار جين دانست. شلواري که مي توان آن را در خانه پوشيد ولي در بيرون هم قابل پوشيدن است. شلواري که مي توان با آن پيراهن اسپرت به تن کرد و يا در شکل کمونيست کامپيوتري اش حتي کراوات زد! شلواري که با هر محيطي کنار مي آيد. شلواري که مي تواند هم به تن فقير برازنده باشد هم به تن ثروتمند. اين زبان "جيني"، همان زبان وب لاگ خودمان است که فعلا دنيا را فتح کرده و چون راحت است و سهل الوصول است و به هر تني مي نشيند مورد استقبال قرار گرفته است. جالب اينجاست که اين زبان "جيني" بيشتر هم مورد استقبال کساني قرار گرفته که در زندگي واقعي بيشتر جين مي پوشند تا آناني که عادت دارند با کراوات به داخل رختخواب بروند! و آخرين نتيجه گيري از اين مثال آن که اين زبان دون شان کساني است که به فراک عادت دارند و جين را لباس فقرا و هيپي ها مي دانند...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
تمام راز انتخاب احمدي نژاد در همين يک عبارت خلاصه شده بود:
شهردار موفق تهران اظهار داشت: بالاخره حرکت آغاز شده، آن تپه اي که بايد بگيريم خيابان پاستور است. انشاءالله خواهيم گرفت. بزرگاني بشارتش را داده اند که حرفشان رد خور ندارد. يک معجزه ي جديدي در راه است...