August 31, 2005

ساختن جعبه ي مقوايي با کتاب هاي قديمي خطي!

در وب لاگ ايزدبانو خواندم که چون کشاورزان به آب سد نياز دارند و ميلياردها تومان براي اين سد هزينه شده، ما بايد خواهان تاخير در آب اندازي سد باشيم و نه عدم استفاده از آن. البته اعتراض ما مثل ساير اعتراض ها به جايي نخواهد رسيد و فقط در جايي براي آيندگان ثبت خواهد شد که گروهي اندک، به اين فاجعه فرهنگي اعتراض کردند و صداي شان هم به جايي نرسيد اما من به عنوان يک ايراني هرگز نمي توانم قبول کنم که براي ساختن جعبه ي شيريني که بسيار هم لازم است کسي کتاب هاي قديمي و خطي را خمير کند! اگر هم کسي روي بي عقلي و ناداني هزينه اي صرف کرد و از خارج کارخانه ي مقواسازي وارد کرد به خاطر ضرر ايشان حاضر نخواهم بود دست به چنين کاري بزنم. هر کس هم مسئول چنين تصميم گيري ابلهانه اي هست بايد پاسخگوي ضرر ملت و آن ميلياردها تومان هزينه باشد. بالاخره يک نفر زير اين طرح امضا گذاشته است. آقايان براي پر کردن جيب شرکت هاي پيمانکاري شان دست به اين کار زده اند نه به خاطر کشاورزان منطقه. اکنون نيز از فرصت باقي مانده تا آب بستن سد استفاده مي کنند تا با حفاري هاي غير مجازشان آثار ارزشمند را از زير زمين خارج کنند چون رد و اثر و ترانشه اي بعد از آب گيري باقي نخواهد ماند.

Posted by sokhan at 12:57 PM | Comments (3)

طومار اعتراض به آب گيري سد سيوند

از طريق "سرزمين آفتاب" خانم هاله مطلع شدم که نويسنده ي وب لاگ ايزدبانو اقدام به تهيه ي طومار اعتراض به آب گيري سد سيوند کرده است. دوستاني که علاقمند به امضاي اين طومار هستند مي توانند اينجا را کليک کنند. به اعتقاد من نوشتن چند خط در وب لاگ ها و جمع آوري اين نوشته ها در يک جا و در معرض ديد قرار دادن آن ها مي تواند مسئولان دلسوز داخلي و خارجي را از مخالفت اهل قلم وب لاگ نويس با خبر کند. دوستان ارجمندي که در آمريکا صداي اعتراض ايرانيان را براي تغيير نام خليج فارس به گوش مسئولان نشنال جئوگرافيک رساندند مي توانند در اين زمينه نيز به هر نحو که درست مي دانند اقدام کنند. به خاطر منافع يک مشت پيمانکار "خودي" و پر کردن جيب "کميسيون" دهندگان و کميسيون گيرندگان، بايد شاهد اين فاجعه ي فرهنگي باشيم. کاري هم جز نوشتن از دست ما بر نمي آيد.

*******
مطلب روشنگر نيک آهنگ کوثر را در اينجا بخوانيد. اميدوارم به طور کامل و مفصل در اين باره بنويسد.

Posted by sokhan at 12:42 PM | Comments (0)

چرا بايد اعتراض کنيم؟

"اگر ايران به جز ويران سرا نيست
من اين ويران سرا را دوست دارم
اگر تاريخ ما افسانه رنگ است
من اين افسانه را دوست دارم..."

روزي که پروفسور پوپ آمريکايي وسط سي و سه پل اصفهان بر زمين دراز کشيد تا مانع عبور و مرور اتومبيل ها شود، بي گمان عده اي از مردم با پوزخند به او نگاه مي کردند که اين چه کاري است که يک آمريکايي مست و ديوانه مي کند. پروفسور پوپ، گوهر شناس بود و قدر و ارزش گوهر هنر ايران مي دانست و از اين که اين گوهر به دست عده اي جاهل افتاده و به تدريج از ميان مي رود رنج مي بُرد و به همين خاطر عمري را به همراه همسرش خانم فليس آکرمن در ايران گذراند و مجموعه ي عظيم و ماندگار "بررسي هنر هاي ايران" را به رشته ي تحرير در آورد تا قدر و منزلت هنر ايران را به دنيا بشناساند.

عشق او به ايران و اصفهان آن چنان بود که وصيت کرد بعد از مرگش او را در اصفهان به خاک بسپارند. جنازه ي پروفسور را در شهريور 1348 از شيراز به اصفهان آوردند و در نزديکي پل خواجو و بر ساحل زاينده رود به خاک سپردند تا ذرات وجودي که به ايران عشق مي ورزيد با خاک آن ترکيب شود.

مردم هيجان زده اي که تازه انقلاب کرده بودند، در روزهايي که خون و جنون چشم ها را کور کرده بود، به مقبره ي اين دانشمند بزرگ يورش بردند تا مثل بسياري از چيزهاي ديگر آن را به نام دزد و غارتگر بودن پوپ با خاک يکسان کنند که گروهي ديگر که هنوز بيدار بودند و چشم هاي شان کور نشده بود ايستادگي کردند و مانع شدند تا خجالتي ديگر به فهرست خجالت هاي ملي افزوده گردد. البته مقبره ي آن مرحوم مدتي انبار بيل و کلنگ شهرداري شد تا دوباره هوش ملي بر سر جايش آمد و مستي ِ انقلاب از سر ها پريد و پروفسور جايگاه خود را در دل ملت پيدا کرد و مقبره اش زيارتگاه جوانان و سياحان شد.

شما اگر گوهري گران بها را به دست آدم ناقص العقل و عقب افتاده اي بدهيد آن را به گوشه اي مي افکند و سرش را با خنزر پنزرهايي که دور و برش جمع کرده است گرم مي کند. پاي آن آدم ناقص العقل و عقب افتاده نمي توان گناهي نوشت ولي گريبان سرپرست او را بايد گرفت که چرا چنين کرده است.

ملت ها و دولت ها در به در به دنبال ميراث کهن و سوابق پر افتخار ملي شان هستند و زمين و زمان را زير و رو مي کنند تا نشانه اي از تمدن و فرهنگ در اعصار کهن به نام خود بيابند تا آن را با افتخار به دنيا معرفي کنند. آتاتورک به رضا شاه مي گفت شما فرهنگي کهن و فرهنگ سازاني مانند فردوسي داريد و ما بايد در صدد ساختن و پرداختن چنين فرهنگ و فرهنگ سازاني باشيم. ببينيد همين ترک ها براي ترک خواندن مولوي چه کارها که نمي کنند. ببينيد عرب ها براي عرب خواندن ابن سينا به چه حيله ها که دست نمي زنند. ببينيد در افغانستان و ورارود چه راحت همه چيز را به نام خود مي کنند.

چرا عرب ها اين همه اصرار بر تغيير نام خليج فارس دارند؟ مگر در اين نام چه چيز هست که اين همه مناقشه بر سر آن صورت مي گيرد؟ اين همه دلار براي جعل نام جديد هزينه مي شود؟

اينها همان ميراث کهن است که هر حرف و هر کلمه اش يک پشتوانه ي گران بهاي ملي است. جواهر، فقط در موزه ي جواهرات سلطنتي نيست؛ جواهر در لابه لاي کتاب هاي قديمي و ناشناخته ي ماست؛ جواهر در زير خاک هاي سرزمين ماست.

غارتگران فقط عرب ها نيستند؛ فقط نوادگان ترک هاي عثماني نيستند. فقط ترک هاي ساکن خطه هاي شمال ايران نيستند. فقط باستان شناسان قلم مو به دست کشورهاي غربي نيستند. مورد غارت فقط نظامي و مولوي و ابن سينا نيست. غارتگران در ميان خود ما ايرانيان نيز هستند. همان ها که شاهنامه را کتاب ضاله مي خواندند. همان ها که با ديوان حافظ کتاب سوزان به راه مي انداختند. همان ها که تغيير نام خليج فارس به نفع برادران ديني براي شان علي السويه بود. همان ها که فقط در منطقه ي مازندران صدهزار حفره – دقت کنيد 100000 حفره - ايجاد کرده اند تا ميراث مادي پدران ما را به غارت ببرند. همان ها که در فضايي به وسعت 1000 متر، 1500 سوراخ ايجاد کرده اند تا هست و نيست اين ملت را به يغما ببرند.

و امروز مسافر ِ "پرواز کراچي"، قرار است همه چيز را به زير آب بفرستد. من و شما به رد چرخ ارابه ي فلان پادشاه کهن مسلما نياز نداريم و شايد کوزه اي آب براي مردم آن منطقه ارزشمند تر از استخوان پوسيده ي فلان جسد سه هزار ساله باشد ولي آيا نمي شد اين آب را به نحو ديگري فراهم کرد؟ آيا بايد اين بهاي سنگين را براي به دست آوردن آن بپردازيم؟

کارشناسان بيمه بر انفيه داني که در موزه جواهرات ملي است و بزرگي اش به اندازه ي يک کف دست است نمي توانستند قيمتي بگذارند. در زير اين زمين هايي که قرار است به زير آب برود هزاران اثر، گران بها تر از اين انفيه دان وجود دارد. همان آثاري که نمايش چند تا از آن ها، افتخار موزه اي مانند لوور پاريس است و چند سالن کامل را به آن ها اختصاص داده اند.

در همين شهر ِ تهران هستند خانواده هاي تازه به دوران رسيده اي که براي وصل کردن نسب شان به سلسله قاجار يا خانواده هاي بزرگ اشرافي، ميليون ها تومان هزينه مي کنند و دست به جعل سند و شجره نامه و عکس مي زنند. آن گاه ما به خاطر ندانم کاري آقايان ِ "سازندگي" مي خواهيم شجره ي ملي خودمان را از وسط قطع کنيم.

ما به عنوان فرزندان اين سرزمين وظيفه داريم نسبت به اين جنايت فرهنگي اعتراض کنيم. اگر نمي توانيم با هم کاري کنيم، لااقل تک تک چند خط بنويسيم و صداي اعتراض مان را به گوش مقامات کشور و مسئولان خارجي برسانيم. شايد گوشي بشنود و جلوي اين فاجعه ي ملي را بگيرد.

Posted by sokhan at 12:00 AM | Comments (13)

August 30, 2005

تعطيل شدن خبرچين

از شنيدن خبر تعطيل شدن خبرچين بسيار متاثر شدم. به وب لاگ های خوب عادت مي کنيم، با آن ها زندگي مي کنيم، و وقتي تعطيل مي شوند جای خالي شان را حس مي کنيم. خبرچين از وب لاگ های خوب خبر رساني بود که هر روز به آن سر مي زدم و از لينک هايي که بچه ها به جاهای مختلف مي دادند استفاده مي کردم. همين جا تشکر بسيار دارم از دوستان ارجمندي که مرا مورد محبت قرار مي دادند و به نوشته هایم پيوند مي دادند. به عنوان مراجع دائمي خبرچين از تمام بچه ها و بخصوص مجيد زهری عزيز که خبرچين را به يک وب لاگ ارزشمند و معتبر تبدیل کرد تشکر و قدرداني مي کنم.

Posted by sokhan at 10:08 PM | Comments (2)

August 29, 2005

دست در دست هم نهيم و جلوي فاجعه ي آب بستن ميراث کهنسال مان را بگيريم!

سيد حسين مرعشي با رسوايي و وقاحت بر آب گيري سد سيوند که موجب نابودي تنگ بلاغي و آثار به ياد مانده از دوران هخامنش و مقبره کورش کبير خواهد شد رخصت مي دهد مانند اين که ارث پدري اش را بذل و بخشش مي کند. با آب گيري اين سد، بخش بزرگي از فرهنگ کهنسال ايران زمين به زير آب خواهد رفت و به نوشته ي آرش سيگارچي در ايران ما رطوبت ِ منطقه به پرسپوليس نيز آسيب خواهد رساند.

فاجعه ی آب بستن اين منطقه، کم اهميت تر از توپ بستن مجسمه ي بودا توسط طالبان نيست. آقايان بعد از "آباد کردن" دوران معاصر قصد دارند آن چه که از دوران هاي پيشين براي مان باقي مانده است را نيز "آباد" کنند. مجامع بين المللي با وحشت بر اين فاجعه ي جهاني چشم دوخته اند و به انحاء مختلف سعي در جلوگيري از وقوع آن دارند.

ما به عنوان اهالي اين سرزمين و وارثان اين فرهنگ کهن، وظيفه داريم در مقابل اين فاجعه ايستادگي کنيم. ما وظيفه داريم صداي خود را عليه اين جنايت ِ فرهنگي بلند کنيم. ما بايد به مرعشي و مرعشي ها که در طول دوره ي مسئوليت شان دست چپاولگران ميراث فرهنگي را براي غارت باز گذاشتند بگوييم که ما چنين سد و چنين آب و چنين آباداني نمي خواهيم. تمدن هاي نو بر بقاياي تمدن هاي کهن ساخته شده است اما ميراث هيچ تمدن کهني آگاهانه به نابودي کشيده نشده است. ما به عنوان اهل فکر و قلم اين سرزمين وظيفه داريم از آن چه نياکان مان براي مان باقي گذاشته اند حفاظت کنيم و در مقابل نابودگران فرهنگ و تمدن با قلم خود بايستيم و صداي اعتراض مان را به گوش جهانيان برسانيم.

من از تک تک وب لاگ نويسان تقاضا مي کنم به هر نحو که مي توانند اعتراض شان را منعکس کنند و از مجامع بين المللي براي پيشگيري از اين فاجعه ي ملي ياري بخواهند.

Posted by sokhan at 05:29 PM | Comments (44)

August 28, 2005

نگاهی کوتاه به اصلاح طلبی و براندازی در سال های اول بعد از انقلاب

در حال نوشتن نقدی بودم بر مطلب الپر زیر عنوان "راه ما از شما جدا شده است" که در آن تحريم کنندگان انتخابات اخیر ریاست جمهوری را به انگل هایی تشبیه کرده که خود را در دوران اصلاحات به اصلاح طلبان چسبانده اند و ضمن تغذيه از آنها باعث تضعيف شان شده اند. از مطالعه ی مطلب اخير چنین استنباط مي شد که ایشان قائل به دو جريان اجتماعي اصلاح طلب و تحريمی هستند و تحریم کنندگان انتخابات ریاست جمهوری را در رديف براندازان قرار مي دهند.

با مطالعه ی نوشته های روشنگر ِ نیک آهنگ کوثر تحت عنوان "مصادره ی اصلاح طلبی" و نیز مطلب کوتاه آقای سيدابادی تحت عنوان "اصلاحات به منزله ی روش"، نگارش آن مطلب را متوقف کردم ولي در اين اندیشه بودم تا در فرصتي مناسب به مسئله ی اصلاحات و براندازی در دوران بعد از انقلاب نگاهی اجمالی بیندازم.

دو نوشته ی آخر الپر (+ +) و استفاده از تشبیهات جدید نئوخط امامي و نئو ضدانقلاب و طرح مجدد خط امام توسط بهزاد نبوي باعث شد تا این نگاه را در قالب مطلبي که اکنون پیش رو دارید تقدیم شما خوانندگان ارجمند کنم.

***

دوست عزیزمان آقای الپر همان طور که خود در یادداشت آخرشان نوشته اند "خيلي چيزها را خوشبختانه نديده اند". البته اين برای یک خبرنگار یا محقق تاريخ امتیاز منفی ئی نيست چرا که مي توان – و در موارد تاريخي مي بایست – با مطالعه و تحقیق بر آن چه در گذشته ها به وقوع پيوسته احاطه پیدا کرد و اگر درسي هست که امروز نیز به کار می آید از آن بهره گرفت.

يکي از اين درس ها که از دید دوست ارجمندمان پنهان مانده و بسیار هم مهم است این است که براندازها و ضدانقلاب ها –جز آناني که طرفدار رژيم سلطنت بودند – از ابتدا برانداز و ضدانقلاب نبودند. از طرف دیگر گروه هایی که به براندازی و مبارزه ی آشتی ناپذیر شهرت داشتند در برخورد با واقعیت های اجتماعي و شرایط جدید، از روش و بینش خود دست برداشتند و راه جدیدی را که می توان آن را اصلاح طلبی خارج از حکومت نامید در پیش گرفتند.

نمونه ی اول تبدیل مجاهدین خلق ِ اصلاح طلب به مجاهدین خلق ِ برانداز بود. جوانان عزیزی که امروز در عرصه ی سیاست ایران فعالیت می کنند متاسفانه به دو دلیل، از تاریخ دو سه سال نخست بعد از انقلاب بی خبرند: اول سانسور شدید حکومت اسلامی و دوم سکوت سازمان هایی مانند مجاهدین خلق در باره ی مواضعی که در دو سال اول بعد از انقلاب داشتند. مجاهدین در تمام کتاب ها و نشریات جدیدشان به نحوی برخورد می کنند که گويي از ابتدا خواهان سرنگونی حکومت اسلامی ایران بوده اند و با امام و دیگر مسئولان نظام از همان روزهای اول تضاد آشتی ناپذیر داشته اند. این یک دروغ و تحریف ِ بزرگ تاریخی است و باید بدانیم که مجاهدین از بهمن 57 تا حوالی آبان 59 خواهان اصلاح ِ همین حکومت اسلامی و به دست آوردن سهمی از قدرت از طریق کانال های عادی و قانونی و انتخاباتی بودند.

اگر مجاهدين، در آن سال ها هواداران شان را در "زمین چمن" ستاد مرکزی تخت جمشید یا بالاخانه ی ستاد نارمک یا ساختمان انجمن معلمان مسلمان در قالب دسته وگروه های شبه نظامی و میلیشیایی گرد می آوردند، فقط به منظور مقابله با حمله ی عناصر مهاجم حکومتی بود. نه در مخیله ی رهبری و نه در ذهن ِ تنگ و بسته ی هواداران رده پایین، فکری به نام سرنگونی حکومت نمی گذشت. البته با تحویل ندادن و جا به جا کردن سلاح و مهمات، آمادگی برای برخوردهای حادتر و دفاع مشروع وجود داشت ولی هدف اکثر مجاهدین تا لحظه ی نامه نگاری با امام و تقاضای ملاقات با ایشان اصلاح حکومت و باز کردن فضای سیاسی بود (هر چند در لحظه ی نامه نگاری تصمیم به مبارزه ی مسلحانه در صورت عدم پذیرش ملاقات گرفته شده بود).

متاسفانه آن چه گذشت (که گوشه هایی از آن را می توان در مجله ی "چشم انداز" آقای مهندس میثمی مطالعه کرد) مجاهدین را تبدیل به نیروی معاند و برانداز کرد و در نهایت آنان را به دامن دشمن مهاجم و ضدبشر خارجي انداخت.

مجاهدین پیش از مرگ معنوی شان، نیرویی پویا و منتقد بودند که در اثر فشار و ظلم بی حد وادار به اعمال غیرمنطقی و از نظر سیاسی و اجتماعی مهلک و کشنده شدند. روزی که مهدی ابریشم چی در همان زمین چمن اعلام کرد که ساختمان ستاد باید تخليه شود و به زودی تصمیمات دیگری گرفته خواهد شد و روش مجاهدین در برخورد با ظلم و ستمی که بر هواداران می رود تغییر خواهد کرد و مشت با مشت پاسخ داده خواهد شد هیچ کدام از هواداران ساده و بخت برگشته که در حال خوردن گوجه سبز و تماشای فیلم "نبرد الجزایر" بودند گمان نمی کردند چند ماه بعد اسلحه به دست بگیرند و مانند قهرمانان همان فیلم نبرد الجزایر، بمب منفجر کنند و آدم بکشند. بدون هیچ تردیدی اکثریت قریب به اتفاق مجاهدین تا آخرین لحظات خواستار اصلاحات بودند و ابدا قصد سرنگونی حکومت نداشتند.

اما گروه هایی هم بودند که اصلا نام شان چریک بود و از نظر ایدئولوژیک با حکومت اسلامی از هیچ نظر سازش نداشتند. شاخص ترین این گروه ها چریک های فدایی خلق بودند که بخش بزرگی از آن ها در برخورد با واقعیت های اجتماعی و نیز خط فکری حزب توده، اسلحه بر زمین گذاشتند و از یک نیروی ذاتا برانداز به یک نیروی ذاتا اصلاح طلب بدل گشتند که امروز نیز در ادامه ی همان تحول، اکثریت شان به نیروهای جمهوری خواه گرایش یافته اند.

خواست فدائیان و حزب توده از ابتدا مشخص بود: اصلاح در داخل حکومت موجود و امکان فعالیت تمام گروه های سیاسی در متن جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن. حزب توده ی کیانوری، جداً پیرو خط سیاسی امام بود و با تمام وجود خواهان ریاست جمهوری شخصی مانند خلخالي برای سرکوب قاطع ضدانقلاب و نیروهای برانداز و قطع کردن دست آمریکا و لیبرال های نهضت آزادی بود. فدائیان جداً خواهان ِ مسلح شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سلاح های سنگین برای مبارزه ی نهايي با امپریالیسم و عوامل داخلی آن بودند.

دوستان ارجمند ما قبول کنند که مطرح کردن گذشته برای گرفتن انتقام کشته شدگان و اعدام شدگان و تخلیه ی عقده ها و طرح پدرکشتگی ها نیست که تکليف آن را –که مشمول مرور زمان هم نمی شود- روزگاری قانون مشخص خواهد کرد. بازگو کردن گذشته برای درس گرفتن و استفاده از این درس در زمان حال است. اگر شما می بینید که امروز کمتر کسی از افراد میان سال و پا به سن حتی در مواجهه با خشن ترین رفتارهای حکومتی به فکر مقابله ی مسلحانه یا برخورد قهرآمیز می افتد فقط به خاطر تغییر دوران و مدرن شدن افکار و حفظ منافع نیست؛ به خاطر مشاهده ی بی حاصلی چنین روش هایی در آن سال های شوم و سیاه است. به خاطر تجربیاتی است که به قیمت خون صدها زن و مرد و پیر و جوان به دست آمده است. تحریم یا شرکت نکردن در انتخابات خود نوعی مبارزه ی مسالمت آمیز مدنی است که ربطی به براندازی و خشونت سیاسی ندارد. می توان انتخاباتی را تحریم کرد و خواهان اصلاحات بود. می توان در انتخاباتي شرکت کرد، و حضور در آن را حتی تبليغ کرد و برانداز بود! آری، بسیاری از کسانی که در حوزه های خارج از کشور به دکتر احمدي نژاد رای دادند براندازان حکومت بودند که در این خيال خام اند که با به روی کار آمدن تندروها سرنگونی حکومت تسریع خواهد شد.

آنانی را که نئوضدانقلاب می پنداریم و تندترین انتقادها را به ما دارند می توانند اصلاح طلبانی باشند که براندازی بدون نیروی جایگزین را مخرب تر از تغییرات تدریجی و بطئی می دانند و به قدرت عظیم مردم در تغییر ناگزیر حکومت ها اعتقاد دارند. این حقیقتی است که کتمان آن حاصلي جز فریب و گمراهي جوانان نخواهد داشت.

Posted by sokhan at 10:29 PM | Comments (9)

August 26, 2005

حسين درخشان، پدر وب لاگ هاي فارسي بوده و خواهد بود


درگيري شديدي براي برگزاري جشن تولد وب لاگ ها در ميان برخي از وب لاگ نويسان به وجود آمده که بسيار زشت و آزاردهنده است و صدالبته واقعيتي است که از آن گريزي نيست. در اين زد و خوردهاي مجازي، مبداء وب لاگ هاي فارسي نيز زير سوال رفته و بر سر آن اختلاف نظرهاي حادي به وجود آمده است.

از نظر تاريخي همه چيز مشخص است. آقاي سلمان جريري اولين مطلب فارسي را در 16 شهريور 1380 در وب لاگ خود درج کرده و در اين هيچ ترديدي نيست. حسين درخشان هم همان طور که خود نوشته بي اطلاع از وب لاگ سلمان اولين پستش را چند روز بعد روي وب فرستاده.

حسين بعدها از احساسش در برخورد با وب لاگ ِ سلمان مي نويسد. مثل هميشه صريح و صادقانه هم مي نويسد: "من راستش اولش شاکي شدم و کمي لجم گرفت که يک نفر قبل از من اين کار را کرده (بالاخره هر کسي يک نقطه ضعفي داره ديگه!)، بعد ديدم که راست ميگويد و بهتر است واقعيت را قبول کنم! بنابراين فرداي همان روز نوشتم که سلمان اولين است و من تسليمم. پس بحثي در اين مورد نيست".

اما آقاي درخشان از نظر من پدر وب لاگ هاي فارسي است و شايستگي اين لقب را به خاطر زحمتي که براي گسترش وب لاگ هاي فارسي کشيده دارد. وب لاگ سلمان مي توانست اولين باشد و آخرين! مثل خيلي پديده هاي ديگر که ايراني ها شروع کردند ولي جوانمرگ شد. اين نوع ِ ارتباط ِ درخشان با وب لاگ سازان اوليه و خبرنگاران جوان و از همه مهم تر نحوه ي نوشتن و انتخاب موضوعات جنجالي بود که باعث شد در شرايط مناسب اجتماعي آن روز ايران، وب لاگ ها رشد انفجاري داشته باشد. در کنار اينها از دستورالعمل ساختن وب لاگ هم بايد ياد کرد که با زحمات درخشان تهيه و منتشر شد و راهنمايي بود براي وب لاگ نويسان بعدي.

مطمئن هستم بعد از انتشار اين مطلب انتقادهاي سختي از من خواهد شد و طبق معمول به سبک بازجوهاي اطلاعاتي سوابق خانوادگي درخشان و اين که عمويش با بهشتي دوست بوده يا خودش با پول همسرش آبجو مي خورده يا توانسته بدون اين که دستگير و شکنجه شود به ايران سفر کند و چيزهاي ديگري از اين قبيل براي بار صدم "رو" خواهد شد ولي نه اختلاف سياسي و فکري و فرهنگي من با ايشان و نه هيچ عامل خوشايند و ناخوشايند ديگري باعث نخواهد شد اين واقعيت را با قاطعيت بر زبان نياورم که پدر وب لاگ هاي فارسي حسين درخشان است و معتقدم کار بزرگي که او کرده و تاثيري که بر فرهنگ و سياست ايران گذاشته بايد قدر دانسته شود. يادآوري يک روز، مثلا روز انتشار راهنماي وب لاگ هاي فارسي در کنار روز تولد اولين مطلب وب لاگي توسط سلمان، کم ترين قدرشناسي است که مي توان انجام داد.

****************

در نقد اين مطلب، يادداشتي از مسعود برجيان تحت عنوان اسطوره سازي های ناروا

از دوستان ارجمندي که نقدی بر اين مطلب نوشته اند استدعا مي شود لينک مطلب خود را جهت درج در اين قسمت برای اينجانب ارسال کنند. با سپاس.

Posted by sokhan at 08:36 PM | Comments (24)

سياست ايران و بچه هاي حاجي آقا

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 03:53 PM | Comments (3)

August 23, 2005

پيشنهاد پارسا صائبي برای برگزاری جشن تولد وب لاگ فارسي و پاسخ من به ايشان

وب لاگ نويسان عزيز
سلام
جشن تولد وب لاگ ها نزديک است. نظر شما دوستان عزيز در اين مورد چيست؟
با درود و مهر
پارسا صائبي

**************

پارسای عزيز
با سلام
از اين که آستين بالا زده اي و در صدد برگزاری جشني به مناسبت سالروز تولد وب لاگ شهر (نام کاپيتاليستي)، وبلاگستان (نام سوسياليستي)، و یا وب لاگ آباد (نام خرده بورژوايي- روستايي که به امثال بنده بيشتر مي آيد) هستي تشکر و قدرداني مي کنم. دلم مي خواست به قول قديمي ها من هم در اين مجلس ِ جشن و سرور با آبکش آب می کشيدم ولي بعد از بیل و بیل کشي که در جريان نامه نويسي اخير صورت گرفت اينجانب پاشنه ی گیوه هایم را ور کشيدم و از ميدان نبرد خارج شدم، چون راستش بيل ندارم و اگر هم داشته باشم، دعوا کردن بلد نيستم. والله بعد از شنيدن القاب درشتي که آخري اش "انگل" بود، فعلا در يک شوک مليح به سر مي برم و ترجيح مي دهم مدتي خودم را از زد و خوردهای دوستان دور نگه دارم. البته اگر شما اجازه بدهي چون مي داني که قلم شما و دشمن شناس را چقدر دوست دارم و برای شخص شما و نام مستعار و شخصيتي که پشت اين نام است چقدر احترام قائل هستم. يک نکته اي هست در عالم وب لاگ ها که شايد روزی بحث اش را آغاز کنم و آن اين که انسان - بخصوص انسان مستعار نويس - در اين عالم "همه انديشه است". ای برادر تو همه انديشه ای.... اينجا هر چه هستيم همين کلمات و جملاتيم. نه شکل، نه قيافه، نه اسم، نه رسم، نه ثروت، نه تحصيلات، نه هيچ چيز ديگر تاثيری بر عرضه ی فکر و انديشه مان ندارد. اينجا از استخوان-پستخوان خبري نيست. مي توانيم آدمي معمولي باشيم با فکر والا، يا مقامي عالي رتبه با تفکرات سخيف. هيچ کس به خاطر مقامي که نداريم از ما امتياز کم نمي کند و به خاطر مقامي که داريم به ما امتياز نمي دهد. مهم اين است که امکاني به دست آمده است برای نشان دادن اين "مغز" به دور از "پوست". اين کم ارزشي نيست و بايد آن را قدر بشناسيم و تا آنجا که در توانايي ماست از آن محافظت کنيم. اگر جشني هم برای وب لاگ ها بايد گرفت به نظر من به خاطر همين جنبه ی ناشناخته و بکرش است. باری...

من معمولا پايم را در يک کفش نمي کنم و لج و لج بازي را دوست ندارم و به همين خاطر نمي گويم "ديگر بعد از اين..." بلکه به پيروی از مرحوم شريعتي و حضرت آندره ژيد عرض مي کنم "ممکن است بعد از اين در کارهايي که به صورت جمعي صورت مي پذيرد، شرکت نکنم چون با نام مستعار مي نويسم." اين عرصه را و دعوت عام و خاص و برگزاری و تدارک مراسم جشن و عزا را، ونيز حمايت از فلان دربند زنداني و اسير زنجير به پا را مي سپارم به دوستاني که با نام خودشان مي نويسند و در دل درود مي فرستم به شجاعت و آزادگي اين زنان و مردان. خود بنده هم نی ام را بر مي دارم مي روم سر تپه ای و تکيه مي زنم به درخت ِ رايانه اي و چشم مي دوزم به اين وب لاگ شهر يا وب لاگستان يا وب لاگ آباد يا هر چه که نام دارد، و نوايي ساز مي کنم برای خودم که اگر کسي خواست مي تواند بيايد بشنود و با هم چشم بدوزيم به اين دنيای پر از شگفتي و جنجال ولي زيبا و گوش بسپاريم به ني و شکايت هايش....

قربانت
ف.م.سخن

توضيح بسيار لازم: پيش از آن که تشبيهات روستايي اين نوشته باعث رنجش خاطر عزيزاني شود که از کل يک نوشته فقط يکي دو کلمه را مي گيرند و با بزرگ کردن آنها به تعبير و تفسير کل متن و روانکاوي نويسنده مي پردازند، خود ِ اينجانب توضيح مي دهم که تمام ِ اين نوشته بر اساس تشبيهات و تعبيرات روستايي شکل گرفته و از "وب لاگ آباد" آغاز شده و به بر تپه نشستن نگارنده و ني زدن اش ختم گشته. بنابراين حقير، خود را به يک روستايي در محيط وب لاگ آباد تشبيه کرده است. اهالي اين روستا هم ماشاءالله هزار ماشاءالله هر کدام يک ني براي نواختن و يک بيل (که همان قلم يا کي بورد خودمان باشد) براي کار کردن و بيل زدن (که همان نوشتن باشد) در دست دارند. محصول به دست آمده هم همين نوشته هاي وب لاگ آباد است که برخي مثل زردآلو شيرين، برخي مثل گوجه سبز ترش، و برخي ديگر مثل خيار سر جاليز تلخ است. از علف هم سخن نمي گوييم چون حوصله ي دعوا مرافعه نداريم. وقتي اين اهالي - که اغلب هم با هم قوم و خويش هستند - به هر دليلي با يکديگر دعوا مي کنند (که جناب آخوندزاده صد و خرده اي سال پيش آن را "کريتيک" مي ناميد و نويسندگان مدرن امروز آن را به "خشتک بر سر کشيدن" تعبير مي کنند) بر روي هم بيل مي کشند (يعني قلم يا کي بورد مي کشند؛ البته اين بيل يک نوع بخصوص است که سرش نسبت به بيل های معمولي تيز تر است و اگر به کسي بخورد سر و کله را شکاف مي دهد که من اين نوع بيل (يا قلم را) برای دوستانم ندارم و اگر هم داشته باشم محال است به کار ببرم). وقتي هم کسي مثل اينجانب اهل دعوا نباشد پاشنه ي گيوه اش را بالا مي کشد و از معرکه مي گريزد. خوشبختانه در اين متن مشاهده مي فرماييد که نويسنده صراحتا (يا به شيوه ي آقاي آشوري براي به کار نبردن تنوين "به صراحت") گفته است که گيوه به پا دارد پس نتيجه مي گيريم که خود را روستايي فرض کرده است نه کسي که در پاريس زندگي مي کند. بنابراين به بعضي دوستان بر نخورد که سخن، منتقدين را بيل به دست و دهاتي مي داند و به آنها توهين مي کند. اميدوارم روح آقاي لودويگ ويتگنشتاين در قبر نلرزد که از فن هرمنتوتيک براي تفسير چنين متني استفاده کردم!

Posted by sokhan at 08:35 PM | Comments (9)

August 22, 2005

تبريک و تهنيت به فيلترچيان ِ عزيز!

فيلترچيان عزيز! سانسورچيان ِ گرامي!

موفقيت شما را در امر پايين آوردن ِ خوانندگان ِ اين وب لاگ تبريک و تهنيت عرض مي کنم. البته از اين که خواننده ي اين وب لاگ کم مي شود خوشحال نيستم، بلکه خوشحالم از اين که يک کار – آن هم کار فيلتر و سانسور که لازمه اش داشتن کمي سواد و مقدار زيادي عُرضه است - در اين مملکت درست انجام مي شود. در اين مملکت قبر آدم را هم که درست بکنند آدم بايد به مسئول مربوط تبريک و تهنيت بگويد، از بس که به همه کار گند زده شده است.

نيروي متخصص تربيت کرده ايم براي چه؟ دانشجو فرستاده ايم آمريکا براي چه؟ که بعد از پايان تحصيلات شان به کشور بازگردند و يک مرگ بر آمريکاي خشک و خالي بگويند و چند متر پارچه ي پرچم بسوزانند؟ عزيزان من! با مرگ بر آمريکا که اين آمريکاي لعنتي نمي ميرد، با اين "فيلترينگ" است که آمريکا مي ميرد. ما با فيلترينگ تو دهن دشمن مي زنيم. آفرين بر اين بچه هاي متخصص که تو دهن دشمن مي زنند. آفرين بر اين برنامه نويسان زبده که انشاءالله تعالي بعد از زدن تو دهني، به دشمن لگد هم خواهند زد.

چه کيفي دارد آمار يک وب لاگ را پايين آوردن. بگذاريد دو سه تا عدد و رقم بگويم که اين برادران حاصل زحمت شان را ببينند و بيشتر کيف کنند. مثلا در همين ماه اوت روزانه مابين دو هزار و خرده اي تا شش هزار و خرده اي بر وب لاگ حقير کليک شده است. کم ترين اش 2155 بوده و بيشترين اش 6131. به ناگهان پريروز اين آمار به 1538 و ديروز به 1012 کليک کاهش پيدا کرده است. آقا اين کم موفقيتي است؟ دم همگي تان گرم. من که متحير مانده ام از اين همه تکنولوژي.

من فکر مي کنم که ديگر نبايد نام محرمعلي خان را به زبان بياوريم بلکه بايد به جاي اين نام، نام بچه هاي تيم شرکت "امن افزار" را در تاريخ ثبت کنيم. آفرين به شما قهرمانان سرکوب ِ قلم و سانسور و فيلتر که محصولاتي مانند "سپر" و "امن ساز" و "سرند" و "اسکورت" و "الک" توليد کرده ايد. من جاي شما باشم نرم افزارهاي ديگري به نام "بيل" و "کلنگ" و "آفتابه" و "توالت ايراني" هم توليد مي کنم که با بيل بر سر نويسندگان نگون بخت ِ ايراني بکوبيم، با کلنگ قبرشان را بکنيم، با آفتابه از نجاست شان طهارت بگيريم و خودشان و نوشته هاي شان را هم بعد از تکه تکه کردن در توالت ايراني بريزيم. آفرين به شما که به آمريکا رفتيد و با پول اين ملت درس خوانديد و به ايران برگشتيد تا "سرند" و "الک" اينترنتي درست کنيد.

فقط يک نکته ي کوچک هست که بايد يادآوري کنم. در مورد وب لاگ اين حقير خودتان را بيش از حد به زحمت نيندازيد. اين حقير و نوشته هايش ارزش اين همه تلاش و زحمت ندارد. وقت تان را صرف مطالب گران بهايي کنيد که در گوشه و کنار توسط نويسندگان مختلف نوشته و در وب ثبت مي شود. نوشته هايي که محال است دست امثال شما به آنها برسد. نوشته هایی که اگر يکی را سر بزنید بلافاصله یکی دیگر سر بر مي آورد.

درست است که سواد برنامه نويسي داريد ولي مطمئن هستم که در زمينه ي سياست آن قدر بي سواد و عقب مانده ايد که نمي دانيد که دست ِ سانسور چي و فيلتر چي به دست مردم خشمگين عاقبت قلم مي شود. فکر نمي کنم از روز بعد از رفتن رضا شاه چيزي بدانيد. فکر نمي کنم از دوران دکتر مصدق چيزي بدانيد. فکر نمي کنم از زمان سقوط شاه چيزي بدانيد. از اين عاقبت بترسيد. خيلي هم بترسيد چون جايي براي گريز نخواهيد داشت. اين کارها داغ ننگي است که تا ابد اثرش بر پيشاني تان باقي خواهد ماند. از ما گفتن بود. ديگر خود دانيد.

Posted by sokhan at 01:41 AM | Comments (14)

August 18, 2005

"کتابفروشي"، به خواستاري ايرج افشار؛ کتابي براي کتاب خوانان حرفه اي

از اتوبوس يا تاکسي که پياده مي شوي خودت را در ميان امواج پر تلاطم مردم مي بيني. اينجا ميدان انقلاب است که پيش از انقلاب، بيست و چهار اسفند ناميده مي شد. نمادي که در نهايت بد سليقگي ساخته شده در وسط ميدان خودنمايي مي کند. بوي دود و گازوئيل مشام را مي آزارد ولي فقط چند دقيقه لازم است تا هر چه زشتي و کژي است از ياد ببري و غرق در دريايي شوي که ساحل آن چند قدم جلوتر است: درياي کتاب!

کتاب خوانان و کتاب بازان مي دانند که هيچ لذتي بالاتر از قدم زدن در پياده روي روبه روي دانشگاه نيست. از دم مغازه هاي رنگ ووارنگ و بستني فروشي و ميوه فروشي و کتاب فروشي هايي که کتب تخصصي کامپيوتر مي فروشند بگذري به دهنه ي بازارچه ي کتاب مي رسي. اينجا هوا چند درجه اي خنک تر از بيرون است ولي جمعيت در داخل آن مثل جاهاي ديگر موج مي زند. کافي است داخل "اختران" شوي و نگاهي به تازه ترین و پرفروش ترین کتاب ها که روي ميز چيده شده بيندازي. کساني که داخل مي شوند تکه کاغذي در دست دارند و بيشتر دنبال کتاب درسي مي گردند. کساني هم هستند که با کنجکاوي و علاقه به جلد کتاب ها چشم دوخته اند و چون جيب شان خالي است جز تماشاي کتاب نصيبي نمي برند.

از ميان اين همه مشتري اما، کمتر کسي مي داند که اين بازارچه ي کتاب قبلا چه بوده و چگونه به وجود آمده است. کمتر کسي مي داند که چگونه مرکز ثقل کتابفروشي ها از شاه آباد به رو به روي دانشگاه منتقل گشته است. کمتر کسی می داند که کتابفروشي خوارزمي را چه کسي بنیاد گذاشته است؛ صاحب کتابفروشي آگاه که بوده است؛ فروشگاه اميرکبير چطور در آن نبش تاسیس شده است؛ و... به راستي پاسخ اين سوال ها را از کجا بايد يافت؟

در سال هاي اخير کتاب هاي خوبي در باره کتاب و نشر منتشر شده است. کتاب هايي مثل "تاريخ شفاهي نشر" ِ آذرنگ و دهباشي و کتاب گرانقدر "در جست و جوي صبح" استاد عبدالرحيم جعفري – که به واقع دائرةالمعارف نشر ايران است - به بسیاری از سوالات بالا پاسخ می دهند. اما تا چندي پيش هيچ کتابي به طور تخصصي به موضوع "کتابفروشي" نپرداخته بود که درگذشت اندوه بار يک کتابفروش ِ فرهيخته زمينه ي تهيه و نشر آن را فراهم آورد.

بابک افشار پسر استاد ِ بزرگ ايرج افشار در سن 56 سالگي در اثر سکته ي قلبي درگذشت و پدر دانشمندش در مراسم ختم او تصميم به صرف هزينه ي مراسم ديگر را براي انتشار ِ کتابي در باره ي کتابفروشي اعلام کرد و به دنبال آن نامه اي به برخي از دوستانش نوشت که در آن آمده بود:
ارادتمند، پس از درگذشت فرزندم، بابک افشار، بر آن شدم که به جاي مراسم مرسوم سوگواري کتابي با عنوان «کتابفروشي» به ياد او منتشر کنم...به طور پيشنهاد اميدوارم قبول بفرمائيد که در موضوع... گفتاري مرقوم داريد و مرا رهين مراحم خود قرار دهيد..." و چنين بود که مرگ يک کتابفروش فرهنگي باعث خلق اثري شد ماندگار در باره ي کتابفروشي در ايران.

تک تک مقالات اين کتاب را با علاقه ي بسيار مطالعه کردم. بعد از ديباچه ي عالمانه ي عبدالحسين آذرنگ به "نخجيرگاه تاريخ" اُوانس اُوانسيان رسيدم و همپاي او به کتابفروشي هاي قديم و جديد سر زدم. راست مي گويد آذرنگ که کتابفروشي، پيوند گاه سه چيز است: "کالاي فرهنگي، رويداد فرهنگي، و ديدار فرهنگي"؛ و بايد اضافه کرد که همه ي اينها در طول زمان تبديل مي شود به خاطره ي فرهنگي آن طور که آقاي اوانسيان به دقت نقل مي کند:
"اما راسته کتابفروشان آن زمانهاي (1320 – 1355 ش) خيابان شاه آباد، ميان چهار راه مخبرالدوله که با کتابفروشي ابن سينا شروع مي شد تا ميدان بهارستان که با کتابفروشي صفي عليشاه نبش خيابان خانقاه و سپس کتابفروشي اسدي در ميدان بهارستان جنب کلانتري محل به پايان مي رسيد...."

آقاي اوانسيان از کتابفروشي هاي تهران مي گويد ولي کتابفروشي فقط در تهران و شاه آباد نيست. اينجا نويسندگان ديگر قلم به دست مي گيرند و از شهرستان هايشان مي نويسند: از بروجرد تا کازرون، و از سمنان تا یزد و تبريز و کاشان و دورترين شهرستاني که چند ميليون ايراني در آن زندگي مي کنند: لوس آنجلس! خواننده ي علاقمند مي تواند دستش را مثلا به دست آقاي پرويز اذکائي بدهد تا ايشان او را در تک تک ِ کتابفروشي هاي همدان بگرداند:
"کتابفروشي ايران زمين، واقع در خيابان پاستور (از طرف آرامگاه بوعلي) بود که مدرن ترين و معتبرترين کتابفروشي نه تنها در همدان، بلکه در سراسر خطه غرب ايران مي باشد. آقاي امير نصيري (فرهنگي پيشين) که قبلا ضمن اشتغال به کار پر در آمد لباس فروشي به جمع کتب معتبر هم علاقمند مي بود، در سال 1380 با فروش هر چه داشت و با عشق و همت تمام، کتابفروشي ايران زمين را بنياد کرد..."

آقاي محمد گلبن در اين کتاب مقاله اي دارند خواندني زير عنوان دانشمندان کتابفروش و کتابفروشان دانشمند که در بخشي از آن يادي کرده اند از زنده ياد کريم امامي و ديگر معاصران:
"کريم امامي نقاد و مترجم معروف يکي از دانشمندان عرصه فرهنگ است که در اوايل انقلاب که موسسه فرانکلين تعطيل شد او براي سر و سامان دادن به زندگاني خود دست به تاسيس کتابفروشي «زمينه» زد و با همسرش خانم گلي امامي به شغل شريف کتابفروشي روي آوردند... يکي از دانشمندان پر آوازه که سالها به کتابفروشي مشغول بود استاد فرزانه پرويز شهرياري است که علاوه بر مجله نگاري و تاليف و ترجمه کتابهاي متعدد رياضي شغل کتابفروشي را دوست دارد..."

"کتابفروشي" با 716 صفحه متن و 10 صفحه عکس در تيراژ 2200 نسخه و به قيمت 6500 تومان منتشر شده است. چاپ پاکيزه اي دارد. طراحي جلد آن از استاد مرتضي مميز است و خوشنويسي عنوان توسط استاد محمد احصايي انجام شده است. انتقادي دارم به استاد احصايي که امضايي که در اينجا و در کارهاي ارزشمند ديگرشان مي گذارند چنان بزرگ است که در ديدن اصل کار مزاحمت ايجاد مي کند. آثار ايشان آن قدر از نظر کيفي متفاوت است که نياز به امضا ندارد و اگر هم ضرورتي هست حداقل در اندازه ي آن تجديد نظر فرمايند.

استاد ايرج افشار در صفحه ي آخر کتاب نوشته اند که از يکصد و بيست نفر درخواست مطلب کرده اند که قرار بوده است جملگي پيش از پايان شهريور 1383 به دست ايشان برسد که چنين نشده و بعد از اين کتاب که 55 مقاله را شامل مي شود ما شاهد جلد دومي خواهيم بود که وعده ي آن به بهار 84 داده شده که اکنون که در تابستان 84 هستيم تازه همين جلد اول در کتابفروشي ها توزيع شده و لابد کار جلد دوم يکي دو سال ديگر به طول خواهد انجاميد. انتقاد ديگري که دارم در مورد تبليغ همين جلد اول است که از فاصله تبليغ که انتشار آن را خبر مي داد تا توزيع واقعي در کتابفروشي ها و حتي عرضه در خود انتشارات فاصله اي زياد وجود داشت که موجب اتلاف وقت خواستاران کتاب مي گشت.

خواندن اين کتاب گرانسنگ را به تمام علاقمندان کتاب و کتابخواني توصيه مي کنم.

Posted by sokhan at 10:50 PM | Comments (4)

چند کلمه در باره ي کتاب ِ "بي نقاب" آقاي ابطحي

عادت کرده ام وب نوشته هاي آقاي ابطحي را روي نمايشگر کامپيوترم بخوانم ولي دست گرفتن کتابي که مجموع اين نوشته ها را در خود جاي داده مزه ي ديگري دارد. نمي دانم چه خاصيتي در کتاب و جلد و کاغذ سفيد هست که در هيچ کامپيوتر و لپ تاپ و وب لاگ و وب سايتي نيست. همان خاصيتي که باعث مي شود 2700 تومان بدهي و مجموع نوشته هاي شش ماهه ي آقاي ابطحي را در 340 صفحه بخري. شايد همين که مي تواني تمام نوشته ها را يک جا در دستت داشته باشي و با ورق زدن از اين صفحه به آن صفحه بروي فرق عمده ي ميان کتاب و کامپيوتر را به وجود مي آورد. اما نه! کتاب خاصيت هاي ديگري هم دارد که در هيچ کامپيوتري نيست. در کنار اين يادداشت و در يک فايل ديگر دارم مطلبي راجع به کتاب فوق العاده خواندني "کتابفروشي" مي نويسم که شايد در آن به اين خاصيت ها اشاره اي بکنم.

نکته اي که در کتاب "بي نقاب" آقاي ابطحي جلب توجه مي کند، طول هر وب نوشته است. جز گزارش "خاتمي 81 و 83"، و "مصاحبه با مهاتير محمد"، و يادداشت آقاي مهرعليزاده (که آوردن ِ آن مطالب وب نوشت را از يک دستي انداخته)، و "گزارش مهم سياسي – اجتماعي" ، و "تحليل آماري شعارهاي انقلاب"، و "آمار رسمي از جامعه زنان ايراني" طول ِ اکثر ِ مطالب به اندازه ي يک يا دو صفحه ي کتاب است. يکي از مطالبي که نسبتا مفصل و در سه صفحه است يادداشت هاي آقاي ابطحي در جمعه 18 تير 1378 است که کاش بلندتر و مفصل تر هم بود. به طور کلي اصل خلاصه نويسي در وب نوشته هاي آقاي ابطحي رعايت شده که در عصر شتاب و عجله و زخم معده جزو واجبات است و کسي که آن را رعايت نکند بي بروبرگرد محکوم به خوانده نشدن مي شود!

طرح روي جلد - که از آقاي کامران مهرزاده است - طرحي است مدرن و جالب که البته معلوم نيست آن نوار ِ سياه از روي چشم آقاي ابطحي برداشته مي شود يا بر روي آن چسبانده مي شود!

شايد براي اولين بار در تاريخ نشر ايران يک آدرس اينترنتي با سه حرف www بر عطف کتابي سياسي به زبان فارسي نقش مي بندد و بر شبکه ي عنکبوتي مد نظر آقاي حسين شريعتمداري صحه مي گذارد! طراحي صفحات و نحوه ي قرار گرفتن عکس ها نيز خوب و قابل قبول است و چشم آزار نيست.

کيفيت عکس ها چون با آن موبايل مشهور برداشته شده طبيعتا مطلوب نيست ولي به خاطر سياه و سفيد شدن و فرآيند ليتوگرافي چند درجه اي هم از اصل ِ قابل ِ مشاهده بر روي نمايشگر بدتر شده که البته از روي ناچاري است.

دو کارتون آقاي ابطحي که يکي در صفحه ي 232 و ديگري در صفحه ي آخر آمده احتمالا آخرين کارتون هايي از يک شخص با لباس روحاني است که ما در يک کتاب فارسي مي بينيم و با روي کار آمدن جناب صفار هرندي چنين کارتون هاي ضد اسلام و ضد روحانيتي احتمالا از صفحات کتاب ها محو خواهد شد (و خودمان همين جا اضافه کنيم که همه ي اينها تقصير کساني است که انتخابات رياست جمهوري را تحريم کردند!)

کتاب "بي نقاب"، قطع نظر از مطالب خواندني اش – که در حقيقت گزارشي زنده و پويا از تاريخ معاصر کشور ماست - کتابي است که هر وب لاگ دار و وب لاگ نويسي بايد در کتاب خانه اش داشته باشد و آرزو کند که شرايط و اوضاع به گونه اي شود که مطالب او نيز به اين زيبايي به زيور طبع آراسته گردد! شمارگان ِ ناچيز ِ 1250 نسخه مسلما باعث سرشکستگي اهالي وب لاگ شهر و سرافرازي کيهان نويسان خواهد شد!

Posted by sokhan at 05:15 PM | Comments (0)

August 16, 2005

محسني اژه اي با روشنفکران چه خواهد کرد؟

برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 10:09 PM | Comments (3)

August 15, 2005

گزارشي از امضاي يک نامه ي سياسي

"سخن عزيز سلام. راستش به جان آمده ايم. نامه اي نوشته ايم که گفتيم در وب لاگ بگذاريم. نظرت چيست؟ آن را بخوان و اگر فکر مي کني بايد چيزي به آن اضافه يا حذف شود بفرما و اگر موافقي امضا بفرما تا بتوانيم در وب لاگ امضاي بيشتري جمع کنيم". اين متن اي ميلي بود که از اسد ِ "بيلي و من" چند روز پيش دريافت کردم، همراه با نامه اي که انتشار آن سر و صداي زيادي در وبلاگستان به پا کرد.

به اي ميل ها نمي توانستم بلافاصله جواب دهم. کار کمي طول کشيد. اسد اي ميل دوم را فرستاد: "سخن جان سلام. متن نامه را براي امضا ضميمه کردم البته اگر موافق هستيد. اين دومين ايميل من است. اسامي کساني هم که تاکنون امضا کرده اند نوشته شده" .

متن نامه را طبق معمول سه چهار بار با دقت خواندم. در همان اولين جملات ياد نامه ي "ما نويسنده ايم" افتادم؛ نامه اي که يکي دو هفته بعد از انتشارش، چند نفر از امضا کنندگان را به پاي قلم و کاغذ کشاند تا از کرده ي خود اظهار پشيماني کنند، و چند نفر را هم روانه ي دنياهاي ديگر کرد تا عبرت سايرين شوند و نسل نامه نويسان را در ام القراي اسلام بر اندازند.

معلوم بود کسي که متن اوليه را نوشته واقعا جانش به لب رسيده، خسته است و بغض گلويش را به شدت گرفته. وسط متن سياسي با تمام وجود آتش مي شود، غليان مي کند، مي جوشد، مي خروشد، و در انتها کمي آرام مي گيرد.

آنچه مي گويد را قبول دارم و قبول ندارم. حرف دل من هست و نيست. اگر در دوردست ها اين منظره را مي بينم در نزديکي ها اما چيزي نمي بينم. زبانش را، احساسش را، روحش را که لابه لاي کلمات موج مي زند دوست دارم. بعضي جاها تند مي رود، بعضي جاها از خط خارج مي شود، به بعضي چيزها بي مورد اشاره مي کند، به بعضي چيزها اصلا اشاره نمي کند. اما...

اما مگر من نامه را نوشته ام که در متن ِ آن دنبال عبارات خودم مي گردم؟ اگر قرار بود من اين نامه را بنويسم، اگر قرار بود من مختصات فکري ام را در اين نامه پياده کنم، مسلما متن ِ آن چيز ديگري از آب در مي آمد. اگر بخواهم اين نامه را به طور اساسي به شکلي که درست مي پندارم در آورم همه چيز جور ديگر خواهد شد. پس چنين کاري نمي کنم. نه مي توانم، نه مي خواهم، و نه درست مي دانم. هر کس مختصات فکري خودش را دارد. نقطه هاي مختلفي هست که زير و روي سه محور، در اشکال مختلف قرار گرفته و غير ممکن است دو نفر را با مختصات فکري برابر پيدا کني که اين نقاط درست روي هم منطبق شوند. اين همان نکته اي است که مانع کار جمعي ما ايرانيان مي شود چون همه دنبال انطباق مطلق اند. محال است يک متن را حتي دو نفر همفکر مثل هم قبول داشته باشند. حتما نقطه يا نقاطي هست که بر آنها اشتراک نظري نيست.

ولي اين متن يا متن هاي ديگر را اصلا براي چه امضا مي کنيم؟ براي مبارزه؟ براي انقلاب؟ براي سرنگون کردن حکومت؟ نه! به قول نويسنده ي نامه: آهاي، خانم، آقا، برادر، خواهر، مسلمان، غير مسلمان، قصد ما از نوشتن، سرنگون کردن نيست! انقلاب کردن نيست! قصد ما بيدار کردن است؛ آگاه کردن است؛ البته اگر بتوانيم. اگر قدرت آن را داشته باشيم که خواننده را راضي به خواندن و فهميدن نوشته هاي مان کنيم. غرض از نوشتن اين گونه نامه ها نيز که نکته اي بيدار کردني و آگاه کردني ندارد فقط يک چيز است: کنار هم باشيم و طعم کار مشترک و با هم بودن و با هم عمل کردن و روي نقاط اشتراک تکيه کردن را بچشيم.

من اگر "امروز" مي شوم نه به خاطر قبول داشتن "امروز" است که براي حضور در جمع و با جمع کار کردن است. من اگر عنوان وب لاگم را به گنجي تغيير مي دهم نه به خاطر کپي گنجي شدن که براي انجام يک کار مشترک در جهت رسيدن به يک هدف انساني است. من اگر يک روز در وب لاگم چيزي نمي نويسم براي انجام يک اعتراض گروهي است.

دوستان ارجمندي که با انواع و اقسام کلمات، نويسندگان و امضا کنندگان اين نامه را بمباران کرديد؛ نامه را کذايي و مزخرف خوانديد؛ نويسندگان "خارج نشين" را مورد تمسخر قرار داديد؛ گناه ِ ممنوعيت و محدوديت ِ وب لاگ ها در فردايي ديگر را به پاي آنها نوشتيد؛ براي شما نبايد آن قدر مشکل باشد که تشخيص دهيد عقل نويسندگان و امضا کنندگان اين نامه - که بعضي از نظر سني و بعضي از نظر دوره ي کار سياسي و اجتماعي جاي پدر و مادر يا پدر بزرگ و مادر بزرگ شما هستند - آن قدر مي رسد که بدانند قرار نيست با اين نامه و تندي و عِتاب، حکومتي سرنگون شود. عقل شان آن قدر مي رسد که بدانند نامه اي را که به امضاي صد يا دويست نفر رسيده در روز روشن به جاي نامه ي "تمام بلاگرها" به خلق الله جا نزنند و قالب نکنند. قصد ديگران را نمي دانم ولي من اگر در اين نامه يا نامه ها و تلاش هاي وب لاگي ديگر حاضر هستم، فقط و فقط به خاطر با جمع بودن و با جمع عمل کردن است حتي اگر با بسياري از فروع آن حرکت موافق نباشم.

باري. نامه ي اسد را خواندم و "در همان چارچوب اصلي" اشکالاتي را که به نظرم رسيد گوش زد کردم. ولي بعد چيزي به ذهنم خطور کرد که به عليمحمدي نوشتم: " اسد جان سلام. ببخشيد از تاخير چون تازه اي ميل ها را باز کردم.... متن نامه را خواندم. يکي دو جمله به نظرم آمد که بايد کم و زياد شود ولي بعد فکر کردم اصولا امضاي من با نام مستعار و با در نظر گرفتن اينکه متن دعوت به مبارزه است چقدر مي تواند موثر و صحيح باشد. راستش با اسم مستعار فکر مي کنم اجازه ندارم کسي را دعوت به مبارزه کنم هر چند مي داني که با همين اسم مستعار است که مي توانم در ايران آزاد - و زنده - بمانم و کاري که از دستم بر مي آيد انجام دهم. راحت ترين کار گذاشتن يک امضا ست ولي از آن مهم تر احساس مسئوليتي است که حتي با نام مستعار به آن شديدا پايبندم."
واقعا امضاي من براي چه؟ براي امضا بايد تو را بشناسند والا چه اثري مي تواند داشته باشد؟ اسد دليلي آورد که مي توانست افراد بيشتري را زير چتر اين نامه جمع کند. در اين پراکندگي و تشتت آنها را يکي کند. اگر از دو سه هزار کليکي که در روز بر اين نام مستعار مي شود، ده بيست کليک کننده بخواهند کاري مشترک با ديگر دوستان مجازي شان انجام دهند چه اشکال دارد؟ آنها که قرار نيست به خاطر امضاي من ِ مستعار به "خيابان ها بريزند" و جلوي توپ و تانک و مسلسل بروند که اگر چنين باشد "جسم" من بايد در صف اول باشد والا خيانت، بلکه جنايت است.

نامه را امضا کردم و خوشحالم که اين کار را کردم. خودم را در کنار دوستاني قرار دادم که بسياري از افکار و انديشه هاي شان را قبول ندارم. آنها هم همين طور. و اين کار، کاري است لازم که بايد بکنيم. نه براي تغيير حکومت يا افکار مردم، بلکه براي تغيير خودمان. براي بالا بردن قدرت تحمل و دگرپذيري مان.

از جهت ديگر نيز خوشحالم. اين نامه صداهاي مخالف و موافق و منتقد را هم بلند کرد. بلند ترين اعتراض – که گاه با الفاظ توهين آميز همراه بود – از سوي دوستاني بود که به هواداري از جريان اصلاح طلبي داخل حکومت مشهورند. دوستان در ارتباط با نامه و نويسندگان آن بيشتر با لحني سخن گفتند که وقتي در جايگاه مديريت قرار داشتند نسبت به زير دستان به کار مي بردند. و کاش دست از اين شيوه ي ناپسند ِ ارباب - رعيتي بردارند تا جوانان به جاي دفع، جذب آنان شوند.

طبق معمول مسئله خارج نشين و داخل نشين و برتري داخل نشين بر خارج نشين مطرح شد. از خطري که به خاطر اين نامه براي وب لاگ و وب لاگ نويسان ممکن است پيش بيايد سخن رانده شد. هيچ نگاه نکردند ببينند خود به طور انفرادي چه ها که نمي نويسند که يک نوشته از آن ده ها نوشته در دست يک مرجع تقليد متعصب کافي است باعث شود تا حکم به تحريم وب لاگ و ارتداد وب لاگ نويس داده شود. صدالبته اگر فردا مانعي بر سر راه ِ وب لاگ نويسي به وجود آيد نويسندگان اين نامه متهم رديف اول خواهند بود، نه نويسندگان ِ آن نوشته ها. درست مثل زماني که گنجي لباس زندان نمي پوشيد و مسئولان اوين انتقام اين مقاومت را از زندانيان عادي و سياسي گرفتند و همه گنجي را مقصر مي دانستند و نه آن مسئولان محترم را.

با خشم و عصبانيت گفته شد که اين نامه به تمام وب لاگ نويسان نسبت داده شده. کسي هم نپرسيد اگر کسي قصد چنين کلاه برداري داشته، ديگر چرا امضاي صد، صد و پنجاه نفر (از ده ها هزار وب لاگ نويس ايراني) را آن پايين رديف کرده؟ کسي هم نپرسيد اگر واقعا با خواندن اين عنوان، تمام ِ وب لاگ نويسان به ذهن متبادر مي شوند در مورد نام هايي مانند "کانون نويسندگان ايران" چه بايد گفت؟ لابد کانون نويسندگان ايران چون شامل تمام نويسندگان ايراني نمي شود بايد نامش به "کانون برخي از نويسندگان ايران" تغيير يابد! اين را هم که بنويسي باز مي گويند لحن متن به گونه اي است که "برخي" را شامل نمي شود و "تمام" را شامل مي شود! يعني تصحيح هم کافي نيست بلکه بايد همه چيز از بيخ و بن حذف شود!

به ياد روزي افتادم که پيشنهاد کرديم يک روز در وب لاگ هاي مان چيزي ننويسيم. گفتيم تا اينجا هميشه بر سر نوشتن اختلاف بوده و يکي گفته چنين است و ديگري گفته چنان است، اگر اصلا چيزي ننويسيم لابد اختلافي به وجود نخواهد آمد و تعداد بيشتري دور هم جمع خواهند شد. با کمال تعجب ديديم که عده اي به اين امر شديدا اعتراض کردند که آقا! وظيفه ي وب لاگ نويس نوشتن است، نه ننوشتن! و استدلال ها کردند و صغراها چيدند و کبراها چيدند براي اين که همپاي حرکتي که يک روز را به سکوت وب لاگي دعوت مي کرد نشوند. جالب اين که در همان روز، که دوستان موافق ننوشتند و دليل ننوشتن شان را اعلام کردند، همان عزيزان معترض و مخالف هيچ مطلبي در وب لاگ شان ننوشتند، ولي حاضر نشدند با جمع نيز همراهي کنند! وقتي بتوان بر سکوت هم اعتراض کرد، از نامه اي ده خطي قطعا مي توان ده ها ايراد گرفت که البته حق هر کس است و گلايه اي هم نيست.

سخن کوتاه، از اسد و ديگر دوستاني که در خارج و داخل به فکر ايران و سرنوشت کشورشان هستند و سعي مي کنند تا جايي که در توانايي شان هست براي ايران و ايراني کاري انجام دهند، تشکر و قدرداني مي کنم. اميدوارم در اين حرکت و حرکت هاي بعدي هم چنان پر توان و استوار گام بردارند.

بعدالتحرير: از فرهاد رجبعلي هم که با نام خودش مي نويسد و صريح و بي پرده هم مي نويسد، به خاطر موضع معتدل و تلاشي که براي حفظ حرمت همکاران اهل قلمش انجام مي دهد در همين جا تشکر مي کنم.

Posted by sokhan at 11:35 PM | Comments (14)

August 11, 2005

آفرين به اين جوان

از جوان‌ترين روزنامه‌نگار فارسي زبان جهان تجليل شد

گفتگويي با جوان‌ترين روزنامه نگار فارسي زبان جهان

اميدوارم آقای ضيابری پله های پيشرفت و ترقي را يک به يک بالا رود و به دشمن بزرگي که بر سر راه جوانان ِ مستعد دام مي گسترد و غرور بي جا نام دارد فرصت عرض اندام ندهد.

Posted by sokhan at 02:20 AM | Comments (5)

August 10, 2005

پيشنهادات ف.م.سخن برای تغيير قانون اساسي جمهوري اسلامي ايران

مطلع شديم که نمايندگان ارزشي مجلس هفتم قصد دارند طرحي را برای تغيير قانون اساسي به مجلس بسيار محترم ارائه دهند. نظر به اين که اينجانب به عنوان شهروند پر افتخار جمهوری اسلامي (که به قدرت اتمي نطنزي مجهز هستم و موشک هاي کشورم فقط يک متر خطا مي کند) بعد از انتخاب قاطع جناب احمدي نژاد و "نه" بزرگ ملت به امثال ِ خودم به اصول سه گانه ی تعامل و گفتمان و انتقاد سازنده بيش از پيش اعتقاد پيدا کرده ام لذا يادآور مي شوم که در شهريور سال 1383 پيشنهاداتي را برای تغيير برخي اصول قانون اساسي ارائه کردم که مي تواند مورد استفاده ی برادران ارزشي مجلس قرار گيرد. رجاء واثق دارم که با اعمال اين تغييرات ملت ايران رستگار، تکليف حکومت با ملت و ملت با حکومت روشن، و جهان سراسر گلستان خواهد شد. تغييرات ارائه شده را در اينجا مي توانيد مطالعه فرمائيد.

Posted by sokhan at 06:57 PM | Comments (1)

يادتان مي رود اين روز خبرنگار را!

آزاده عصاران در شماره ی آخر مجله "چلچراغ" (شماره 159، 15 مرداد 84) مطلب جالبي نوشته تحت عنوان "يادتان مي رود..." و بر روی نکته های مهمي انگشت گذاشته است. با هم مي خوانيم:

"... روزگاری چشممان فقط به عبارات «وي گفت»، «وی افزود» و... «همچنين تصريح کرد» عادت داشت... شل نويسي و راحتي وبلاگ ها، آن قدر تاثير گذار بود که ناگهان بيشتر توجه خبرنگاران به حاشيه ها، اتفاق های غير منتظره و نکات ظريف خبری جلب شد. اين مساله به روحيه خبرنگاران هم رسوخ کرد و آنها را از قورت دادن عصا نجات داد. اينها اتفاقات کمي نيستند دست کم برای کساني که در عرصه مطبوعات نان مي خورند... روزهای اول شايد سخت باشد ولي اصلا مهم نيست چقدر بايد طول بکشد که مردم صبحشان را با روشن کردن کامپيوتر و باز کردن روزنامه دلخواه اينترنتي شان شروع کنند، مهم اين است که مي تواني راحت بنويسي، چه با نام مستعار، چه واقعي..."

اينها مطالبي است که مي تواند شروع خوبي برای تحقيق در اين زمينه باشد. اميدواريم دانشگاهيان ما برای چنين تحقيقي آستين بالا بزنند.

Posted by sokhan at 01:42 AM | Comments (1)

August 08, 2005

روز خبرنگار مبارک باد

فرارسيدن روز خبرنگار را به خبرنگاران عزيز تبريک و تسليت مي گويم و اميدوارم در روزهاي آتي هم چنان سالم و سرحال در بيرون از زندان و سوئيت ِ اختصاصي به کار خبررساني مشغول باشند. خواهران و برادران ارجمندي که توانايي پرداخت 700 هزار تومان پول و دريافت لپ تاپ هاي نيمه اهدايي رئيس جمهور پيشين را دارند لطفا مراقب باشند بعد از وب گردي و مقاله نويسي و نظرگذاري، رد و اثري بر روي کامپيوتر خود باقي نگذارند و از دکمه ديليت يک لحظه هم غافل نشوند چرا که لپ تاپ، با کامپيوتر رو ميزي و زيرميزي فرق دارد و خيلي راحت به دايره ي رايانه هاي سوئيت حمل مي شود. باز هم روز خبرنگار را تبريک مي گويم و اينها را هم که نوشتم بعد از انتشار از روي هاردم پاک مي کنم چون همان طور که گفته شده خبرنگاري و خبررساني و اين جور کارها جزو مشاغل پرخطر به شمار مي آيد و هر چند ما اين کاره نيستيم ولي اينها اول مي کُشند بعد دست به شمارش مي زنند!

شاد و پيروز باشيد
ف.م.سخن

Posted by sokhan at 12:18 AM | Comments (4)

August 07, 2005

استخاره بهتر است يا تماس مستقيم با حضرت امام زمان؟

"شكراله عطارزاده عضو فراكسيون اكثريت مجلس در جمع خبرنگاران پارلماني گفت:« آخرين گزينه براي وزارت نفت كه از ديشب تا حالا مطرح شده دكتر خوش‌چهره است و فكر مي‌كنم اين گزينه به ثمر برسد، و اين كار منوط شده به انجام استخاره، و شنيده‌ام اگر نتيجه استخاره خوب در آيد خوش‌چهره وزير نفت مي‌شود.»" ايسنا

بنده ي حقير پيشنهاد مي کنم به جاي دو به شک شدن و استخاره کردن، برادر حداد عادل زنگي به آقاي مشکيني بزنند و از ايشان خواهش کنند تا با حضرت امام زمان تماس بگيرند و نظر ايشان را در مورد وزير نفت جويا شوند. اين طور خيال همه مان از بابت مسئله نفت و مافيابازي در 4 سال آينده راحت خواهد شد. متشکرم.

Posted by sokhan at 06:07 PM | Comments (4)

گنجي عزيز؛ لطفا زنده بمان!

خانم معصومه گنجی،
تازه‌ترين گفتگوی شما را خواندم، و دلم لرزيد.
دلم لرزيد که گفته بوديد: «دوستان اكبر گنجي او را تحت فشار قرار دهند تا اعتصاب غذاي خود را بشكند.» شايد بيش از همه حق داريد هرگونه با اين چهره‌ی ملی سخن بگوييد، تحمل ۲۱۰۰ روز دوری از همسری که رفته است برای ‌ما آزادی بياورد، پيش از همه، شما را ويران می‌کند، دوری از مردی که نمود مبارزه و نماد آزادی‌ست، تلخ‌ترين لحظه‌های عمر يک‌نوبتی شما را رقم می‌زند. هيچکس تنهايی و دربدری شما و دختران‌تان را درک نمی‌کند، مگر مادر صبور و مهربان آقای گنجی. مگر مادران غمگين هزاران زندانی که رفتند و بازنيامدند.
نه. گرچه طعم رنج را چشيده‌ايم، اما مانند کسانی که در آرزوی آزادی پدر يا مادر سوختند آه نکشيده‌ايم. آنقدر آدم در آن تاريکخانه‌ها پرپر شدند که سينه‌ی گورستان محراب مادران است ايران. هرگز آه منتظران جايی فراز نشد، که ديوار استبداد امروز مه‌آلوده‌ی همين آه‌ است. برای همين سياه است.
سر آن ندارم قلم را بگريانم، اجازه می‌خواهم گفته‌ی شما را لَختی بگردانم؛ بنابراين «ما دوستان اکبر گنجی هستيم، و ما هرگز او را تحت فشار قرار نمی‌دهيم، حتا به مهر.
ما دوستان گنجی از او خواهش می‌کنيم. از او خواهش می‌کنيم که زنده بماند و ما را تنها نگذارد. اين راه بدون او مردی را کم دارد که پرچم مبارزه در دست اوست. به همين خاطر به او نمی‌توان گفت چه کند، نمی‌توان مسيح را با چرمبافی دوستانه زير فشار گذارد که صليب خويش بر تپه‌ای فراز کند، تنها می‌توان از او خواهش کرد که زنده بماند.
لطفاً به او بگوييد: آقای گنجی! ما را تنها نگذاريد.»
با احترام/ عباس معروفی

Posted by sokhan at 05:18 PM | Comments (2)

گنجي برای خامنه ای به منزله ی مجسمه بودا برای طالبان

در طی شصت روز اخیر اعتصاب غذای اکبر گنجی وجدان جهانیان - از اروپا گرفته تا آمریکا و از آفریقا گرفته تا آسیا - را به شدت تحت تاثیر قرار داده و چنانچه حکومت اسلامی ایران، گنجی را آزاد ننماید و اتفاقات ناگواری که تا به حال برای وی رخ داده ادامه یابد، بی تردید تاثیری به مراتب عمیق تر از تخریب مجسمه بودا توسط طالبان، بر ذهن و روح جهانیان و نهادهای بین المللی خواهد داشت و حکومت ایران را دقیقا به مرزغیرقابل تحمل در نگاه جهانیان خواهد رساند.
«هوشيار ايراني، زورق»

Posted by sokhan at 03:24 AM | Comments (2)

August 06, 2005

غايت لئامت و يک يادداشت سگي!

فرهاد رجبعلي شرحي خواندني بر اين عکس نوشته که براي توصيف ِ طرف ِ کرنش گر کافي است. اما حالت ِ طرف ديگر که آقاي جنتي باشد هم خود حکايتي است؛ حکايتي از نخوت و تبختر. ترديد نبايد کرد که ويروس قدرت آقايان را دچار بيماري غرور کرده است. اين مرض معمولا اهل قدرت را به نابودي مي کشد. در سر ِ افراشته ي جنتي و حالت بدنش صد نکته پنهان است. سگ آستان و سگ درگاه و سگ رو سياه شدن طرف کرنش گر عاقبتش سگ دلي فرعون ها و بچه فرعون هاست که نتيجه ي آن هم سگ محلي مردم و مثل سگ پشيمان شدن و مثل سگ رانده شدن و احتمالا سگ کُش شدن آقايان خواهد بود! حالا چرا اين همه ياد سگ افتادم خودم هم نمي دانم!

Posted by sokhan at 09:51 PM | Comments (7)

August 05, 2005

تکليف خودمان را با ترور و آدم کشي مشخص کنيم

برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 09:27 PM | Comments (19)

August 04, 2005

من متن نامه‌ی ‌گنجی را امضا می‌کنم

"در درج و انتشار اين درخواست ياری مان کنيد.دست همکاری شما را می فشاريم". «سام الدين ضيايي، تارنوشت»

Posted by sokhan at 03:21 PM | Comments (3)

در انديشه ی خاموش کردن گنجي و سرکوب گسترده ی اهل قلم

Posted by sokhan at 12:40 AM | Comments (2)

August 03, 2005

خداحافظ آقاي خاتمي

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 08:24 PM | Comments (5)

سنت ِ سلاطين: نوبت گريه هم خواهد رسيد

Posted by sokhan at 01:13 PM | Comments (4)

"تقصير"کاران از تقصيرات خود سخن مي گويند

برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 03:21 AM | Comments (3)

August 02, 2005

خطر! ترور قاضي مقدس، سرآغاز سناريوي شومي ديگر

وقتي مقامات نمي دانند ضاربان قاضي مقدس يک يا دو نفر بوده اند، معني آن خطر است. مزه ي "بازي پيچيده" به دهان آقايان خوش آمده و مقدمه چيني ها و شاه کليد به دست شيرين عبادي دادن ها و پرونده ي اتم سازان براي دکتر سلطاني گشودن ها و اکنون ترور قاضي مقدس نشانه ي بازي هاي پيچيده ي ديگر است که تازه آغاز شده. دوستان بسيار مراقب باشند.

Posted by sokhan at 06:40 PM | Comments (4)

خودت مقصر بودی

نيک آهنگ کوثر، روز

Posted by sokhan at 01:24 PM | Comments (3)

August 01, 2005

ممنون آقای خاتمي! جواب مان را گرفتيم!


عکس از خبرنامه ی گويا


خاتمي: "گنجي خود مقصر است!"

ديدار به قيامت آقای رئيس جمهور؛ ديدار به قيامت!

Posted by sokhan at 12:32 AM | Comments (12)