-آي! يکي به دادم برسه! کمک!
داخل سنگر نيمه تاريک شدم. با بدن خم شده، به ديوار ته سنگر چسبيده بود.
-چيه؟ چه مرگته عربده مي کشي؟
-مگه کوري؟ مار به اين گندگي رو نمي بيني؟ زودباش بکشش. داره مياد طرف من!
مار ِ کوتاه و کلفتي بود، درست وسط سنگر.
بيل تاشويي را که به کار کندن گودال مي آمد برداشتم. آهسته به مار نزديک شدم. مي ترسيدم برگردد و مرا بزند.
-مواظب باش له اش نکني!
با بغل بيل به جان مار افتادم و او را کشتم.
-اَه! بهت گفتم له اش نکن. تو که اينو داغون کردي!
-کردم که کردم. مگه مي خواي چکار کني؟ از کجا اومد تو؟
-هيچي! دراز کشيده بودم، يک دفعه ديدم يه چيزي افتاد روم! جست زدم اين از روم افتاد زمين! فقط اشتباهي به جاي اين که طرف در بپرم، طرف ديوار پريدم، گير افتادم. حالا چه حالي مي کنيم!...
مار ِ مرده را با کله ي آش و لاش به دقت از روي پتو برداشت و به طرف جعبه اي که وسايل خوراکي در آن گذاشته بوديم بُرد و شروع کرد به جا سازي مار در وسط شيشه ها.
-حالا داريوش که بياد سراغ جعبه، دستش مي خوره به اين، زهره ترک مي شه! چقدر مي خنديم! گفتم له اش نکن! ببين همه چي رو به گند کشيد. اَه!
تقديم به آقايان روزبهاني و منيري
تا ديشب اينجا جزيره نبود؛ سنگري بود مثل همه سنگرها. امروز اما جزيره است و ما وسط آب. پنج نفريم و هر کدام به ديوار سنگر تکيه زده ايم و به بازتاب خورشيد در آب نگاه مي کنيم. چقدر زيباست. مثل کبوتر هاي خيس، با لباس هاي گل آلود، به دُور ِ تنها سنگري که آب به داخلش نفوذ نکرده گرد آمده ايم.
کسي در انديشه ي دشمن نيست. کسي در انديشه شبيخون و غافلگير شدن نيست. چشم دوخته ايم به تل خاکي که دور تا دور سنگر کشيده ايم تا آب از جايي سرريز نکند. چايي و سيگار؛ سيگار و چايي! هيچ کس چيزي نمي گويد. پتوي هاي خيس و گل آلود را بر روي "ميو" رها کرده ايم. اول مي خواستيم آبشان را بگيريم و پهن کنيم تا خشک شوند ولي نااميد شديم. هيچ چيز در اينجا به اين زودي ها خشک نخواهد شد. هيچ چيز در اينجا تميز نخواهد شد. از اين آب و سيل به اين زودي ها خلاصي نخواهيم يافت. تا چند روز بدن مان همين طور نمناک و گل آلود خواهد بود. تا چند روز در آب خواهيم نشست و قضاي حاجت خواهيم کرد. تا چند روز بر زمين گل آلود و کاپوت جيپ و هر سطح بالاتر از آبي خواهيم خوابيد. تا چند روز کفش به پا نخواهيم کرد. ما را از اين جهنم گل آلود خلاصي نيست.
همه در سکوت، به درياي قشنگي که در عرض ِ يک شب در اين منطقه به وجود آمده بود خيره شده بوديم؛ به بازتاب خورشيد در آب؛ به پرواز پرندگان در ارتفاع زياد. چاي مان را مي خورديم و سيگارمان را مي کشيديم؛ سيگارمان را مي کشيديم و چاي مان را مي خورديم. کسي در انديشه ي پتو هاي خيس نبود. کسي در انديشه ي خشک کردن سنگرهايي که پر از آب شده بود نبود. کسي در انديشه ي وسايلي که در داخل سنگر ها بر روي آب شناور بود نبود. کسي در انديشه ي عراقي هايي که کمي آن طرف تر در همين جهنم گرفتار بودند نبود. چاي شيرين و داغ را عشق است! سيگارهاي خشک شيراز را عشق است! "مراقب باش با انگشت ِ خيست سيگار را از فيلترش جدا نکني!" تا اين چند قطره نفت و اين چند تکه تراورس و اين جعبه ي کبريت هست زندگي بايد کرد! زندگي بايد کرد!
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
-بيدار شو! الانه که توو آب خفه شيم!
-مزخرف نگو. بذار بخوابم. الان وقت شوخي خرکي نيست.
در داخل کيسه خواب غلت زدم. سرپوش کيسه را کنار زدم که راحت تر نفس بکشم سرم توي آب رفت. از جا پريدم.
-بيرون محشر کبراست. بارون قيامت مي کنه.
داده بوديم لودر خاک سنگر را برداشته بود. ورودي، به صورت شيب بود. جلويش را گوني چيده بوديم با دو سوراخ کوچک: در و پنجره. سقف را هم با تراورس پوشانده بوديم و از راننده لودر خواسته بوديم تا روي آن حسابي خاک بريزد. اين کار بهتر و سريع تر از پر کردن گوني با خاک سفت بيابان بود. زمخت ترين دست ها هم به خاطر باز کردن سر گوني و بيل و کلنگ زدن تاول مي زد. براي قشنگي، ديواره ي سنگر را با پتو پوشانده بوديم. داخل سنگر البته نمي شد تمام قد ايستاد ولي حسابي فضا داشت و بهتر از سنگرهايي بود که نشسته بايد داخلش مي شديم. نگاهي به ورودي انداختم. آب از آنجا نمي آمد.
-آب داره از کجا مي ياد توو؟
-نمي دونم ولي همين طور داره زياد ميشه.
نگاهي به پتو هاي ديوار انداختم. خيس بود. يکي از پتوها را کندم. از سوراخي داخل ديوار آب شر و شر به داخل سنگر ريخت. موش ها سوراخ ها را کنده بودند و آب ِ باران که در گودي بغل سنگر جمع شده بود از اين سوراخ ها به داخل سنگر مي ريخت. همه ي زندگي مان يا روي آب شناور بود يا داشت زير آب مي رفت. اول از همه تفنگ و نارنجک و آرپي جي را برداشتيم و به خودمان آويزان کرديم. حال بايد چند چيز که از همه مهمتر بود برمي داشتيم.
-بيا اين کتاب ها رو بگير!
-(با لباس خيس و سر و موي آشفته و چشم هاي از حدقه در آمده) چي؟! کتاب؟! خُلي تو؟! بيا اين ساک ها و لباس ها و زار و زندگي رو برداريم.
-نه! من اين کتاب ها رو بر مي دارم. تو هم هر چي دلت خواست بردار!
-خدايا! يک گلوله ي توپ بنداز رو سرمون ما رو از دست اين ديوونه نجات بده! موقع غرق شدن هم دست از کتاب بر نمي داره! من ِ مادر مرده چه گناهي مرتکب شده بودم که گير ِ اين افتادم! اي خدا!
اگر کسي در آن لحظه از کنار سنگر رد مي شد حتما از شنيدن صداي خنده تعجب مي کرد. باران شر و شر مي باريد و سنگر را آب مي گرفت و دو نفر ديوانه وار مي خنديدند...
براي اولين بار از طرح فکر و انديشه اي در سطح عموم دچار هراس شده ام. آن چه دکتر سروش مي گويد اگر در محدوده ي علماي واقعي باشد ايرادي بر آن نتوانند گرفت و مورد استقبال نيز هست ولي در سطح مردم عادي و علماي بازاري، بازي مرگباري است که نقطه ي پايان آن را اهل جهل و تعصب خواهند گذاشت. مهم نيست که علماي ديگر شيعه سوالاتي نظير اينها را طرح کرده اند و مهم نيست که پاسخ آن ها در جهت استحکام مباني ديني مسلمانان و شيعه بوده است... مهم اين است که اين سخنان از دهان کسي به نام دکتر سروش خارج مي شود و قشري هاي حجتيه بهانه هاي کوچک تر از اين هم براي توجيه مقاصد خونبار و خردسوزشان کافي است... خودم را در حدي نمي دانم که بخواهم توصيه اي به دکتر بکنم چون دانشي در خصوص آنچه فرموده اند ندارم و اصولا دستکاري و جريحه دار کردن مردمي را که به چيزي ايمان صد در صد و حتي کورکورانه دارند درست نمي دانم، فقط اميدوارم تاثيرات مثبت و منفي اين سخنان را درست ارزيابي کرده باشند.
-بفرماييد. خنکه مي چسبه.
-ممنون. نوش جان.
هندوانه سرخ سرخ بود. بريده بودند و پاي خاکريز آماده ي خوردنش بودند. سه درجه دار قديمي و مُسِن که از اول جنگ در خط بودند. يکي شان گل هندوانه را با کارد بزرگي که در دست داشت بريد و بدو طرف من آورد. با آن کارد مي شد از سيم خاردار تا سر دشمن را بريد.
-بفرماييد. شما نخوريد از گلومان پايين نميره.
-دستت درد نکنه. چقدر هم قرمزه. بايد حسابي شيرين باشه...
-تو اين هواي گرم جيگر رو حال مي آره!
لبخندي زد و رفت کنار رفقايش نشست. انگار پيک نيک آمده بودند. هندوانه شيرين و خنک بود. تا اين ساعت عصر، خنک نگه داشتن خوردني ها کار آساني نبود. يخ را که ماشين ساعت 4 - 5 صبح مي آورد، اگر ظرف عايق خوب و سالم بود – که مال ما نبود - حداکثر تا ساعت 10 – 11 دوام مي آورد. چطور هندوانه تا اين ساعت خنک مانده بود؟ شايد يخ زياد گرفته بودند.
-"پس چرا ما نمي توانيم يخ را تا اين ساعت نگه داريم؟ دفعه ي بعد ازشان مي پرسم."
داشتم به سنگر خودمان مي رسيدم.
وييييييييييييييييييييييي بوم. بوم. بوم.
روي زمين شيرجه رفتم. خمپاره ها پشت سر هم مي آمدند و منفجر مي شدند. غلت زدم و نشستم. آن طرف هيچ کس پاي خاکريز ننشسته بود. از وسط تراورس ها، - همانجايي که سيني هندوانه را آخرين بار ديده بودم – دود بلند بود. سه درجه دار روي زمين پخش شده بودند.
-امدادگر! امدادگــــــــــــــــــر!......... اصغر ماشين رو راه بنداز!
دو درجه دار پير در جا کشته شده بودند. سومي زنده بود. ماشين اول که براي روشن شدن بايد روي شيب خاکريز پايين مي آمد و با دنده و کلاچ روشن مي شد، روشن نشد. هُل دادن هم فايده اي نداشت. آمبولانس اول که از سنگر بهداري راه افتاده بود وسط راه بنزين تمام کرد. آمبولانس دوم که داشت مي آمد گلوله ي توپ بغل دستش خورد و چپ کرد. درجه دار سوم نزديکي هاي سه راه اهواز-خرمشهر مُرد. همان که گل هندوانه را براي من آورده بود...
آفتاب کم کم داشت پايين مي آمد. ليوان چايم را پر کردم و بالاي خاکريز رفتم. روي جعبه ي مهمات نشستم و به گوني ها تکيه زدم. به جاده ي خاکي رو به رويم خيره شدم. تا چشم کار مي کرد خاک بود و خاک و تنها نشانه ي زندگي همين جاده بود. همه دوست داشتند از اين جاده بروند و ديگر بر نگردند اما بر مي گشتند. عده اي با رضايت خاطر، عده اي با غصه و شکايت. خيلي ها در آخر اين جاده – که همين جايي بود که من نشسته بودم - روح شان را گذاشته بودند و جسدشان برگشته بود.
در افق، نقطه اي سياه پيدا بود. ليوان را به لبانم چسباندم و چاي شيرين را مزه مزه کردم. چقدر چاي داغ در اين هواي گرم مي چسبيد. نقطه ي سياه آرام آرام بزرگ مي شد. به نظر مي رسيد کسي مي آيد. شايد يکي از بچه ها بود که از مرخصي بر مي گشت. لابد ماشين يا نفربري نبوده که او را سوار کند.
-"طفلک چه حالي دارد الان".
نقطه نزديک و نزديک تر شد و شکل گرفت. لباس خاکي و چپيه اي سفيد به دور گردن و ساکي بر دوش.
-"خوش به حالش. لابد تازه حمام کرده".
چاي ِ ته ليوان، شيرين ِ شيرين بود.
-"بعدش يک سيگار مي چسبد."
ليوان را روي خاک گذاشتم. ژ3 را روي پايم جا به جا کردم و قوطي سيگار را از جيب پيراهنم بيرون آوردم.
-"کي هستش؟ کدوم يکي از بچه ها مرخصي بودند؟ شايدم مال واحد بغلي يه؟ کاش با خودش نون لواش آورده باشه. دلم لک زده براي نون لواش تنوري و پنير و سبزي."
خشاب را از ژ3 بيرون کشيدم و فشنگ ها را با نوک انگشت فشار دادم. پُر ِ پر بود.
-بايد يک جعبه فشنگ بيارم بالا. چيزي از قبلي ها نمونده. فشنگ تيربار هم يادم نره. خدا کنه با خودش کتاب هم آورده باشه. شانس ما مي بيني ساکش پر از مجله ي جدوله..."
پک. پک. پک...
عراقي ها چند خمپاره شليک کردند.
-"حواست رو جمع کن رفيق! عراقي ها مي خوان بهت خوش آمد بگن..."
ويييييييييييييييييييييييييييي بوم. بوم. بوم...........
اطراف نقطه را دود خاکستري و خاک گرفت. عراقي ها درست همان نقطه را به خمپاره بستند. او ديگر ديده نمي شد.
ويييييييييييييي بوم.
-"از توي دود بيا بيرون. بيا بيرون د ِ لامصب. بيا بيرون. تا پنج مي شمرم. اگه بيرون نياي يعني مُردي... يک... دو... سه... چهار... پنج...
برخاستم و به طرف نقطه، همان جايي که الان پر از خاک و دود بود دويدم. سيگار در يک دست و ژ3 در دست ديگر. در ميان خاک و دود سايه اي ديدم. چپيه اي سفيد به گردن داشت و ساکي بر دوش.
- اوف... خدا را شکر. ببين چه جوري ميآد. معلومه تو شوکه! بيا ببينيم چي آوردي با خودت. خدا کنه کتاب هاي درست و حسابي آورده باشه. نون لواش با پنير و سبزي...
گرما خفه کننده بود. نمي شد داخل سنگر خوابيد. لاي گوني ها پر بود از عقرب هاي ريز و درشت. پشه ها بيداد مي کردند. با چند تا تراورس و پتوي خاکستري و زيلوي زيتوني، تختخواب مان را جور کرده بوديم پاي خاکريز. پيراهنم را در آوردم و مچاله کردم زير سر. مسعود بغل دستم خوابيده بود و با آهنگ يک نواختي خر و پف مي کرد.
-"چقدر ستاره. آسمون اينجا چقدر بزرگ به نظر مي ياد".
نقطه اي ريز و نوراني از چپ به راست در حال حرکت بود.
-"چي ميتونه باشه؟..."
پک. صداي خفيف شليک خمپاره. نفسم را حبس کردم در انتظار صداي سوت.
وييييييييييييييييييييييييييي بوم.
سريع غلت زدم و صورتم را داخل پيراهن فرو بردم. مسعود يک لحظه خر و پفش قطع شد و نيم غلتي زد. باز خر و پف.
پک. پک. پک...
خمپاره هاي شصت و هشتاد پشت سر هم شليک شدند.نشستم تا صداهاي سوت را بهتر بشنوم.
وييييييييييييييي بوم............... ويييييييييييييييييييييي بوم................ وييييييييييييييييييي بوم
خمپاره ها در اطراف ما به زمين مي خوردند و منفجر مي شدند. خاک و دود به هوا بلند شد. ترکش بود که از بيخ گوش مان رد مي شد........ پرررررررررررررررررر............ پررررررررررررررررررر.... پررررررررررررررررر.......
-مسعود! مسعود!
-هوم............ چيه؟ نوبت نگهبانيم شده؟ اسلحه رو بذار بغل دستم الان پا ميشم.
-نه! هنوز يکي دوساعت وقت هست. بدجوري دارن مي زنن. پاشو بريم تو سنگر بخوابيم.
-ولم کن بذار بخوابم. خسته ام.
-الانه که خمپاره بخوره تو سرمون. انگار مي دونن ما اين زير خوابيديم! هي دارن همين جا رو مي زنن.
-من تو سنگر نميآم. مگه نديدي عصري عقربه از تو پاچه ي شلوارت اومد بيرون. اون تو پشه ها پدرمون رو در مي آرن. بگير بخواب بدخوابمون کردي.
پشه ها پوست مي کندند. صورت و دست ها را براي دلخوشکنک خودمان با گِل پوشانده بوديم ولي اثري نداشت. خشک مي شد و ترک بر مي داشت و پوست را مي کشيد و بعد هم مي ريخت. فقط کثافتکاري. پيراهنم را که از هم باز شده بود دوباره مچاله کردم زير سرم.
وييييييييييييييييييييييييييييي بوم................. ويييييييييييييييييييييي بوم................... ويييييييييييييييييييييييييي بوم..........
ديگر در قيد صداي شليک و سوت نبودم. خسته بودم. خوابم مي آمد.
-"آسمون اينجا چقدر بزرگ به نظر ميآد. راستي اون نقطه ي نوراني چي بود؟ اين مسعود هم با اين خر و پفش نمي ذاره بخوابيم. فردا شب بايد اونطرف تر واسه خودم تخت خواب درست کنم. چقدر ستاره ها قشنگن........"
وييييييييييييييييييي بوم..................... وييييييييييييييييييييي بوم................... وييييييييييييييييييييي بوم...........
بيست سي سال پيش به چيزي کمتر از تغيير نظام هاي سياسي و اقتصادي جهان راضي نبوديم ولي حکومت جمهوري اسلامي به ما آموخت که يک نظام تماميت خواه مي تواند چنان ملت را بچلاند و خوار و خفيف کند که طرح و اجراي کوچک ترين خواست ها در عرصه ي سياست داخلي نيز غير ممکن و غير عملي پنداشته شود.
گروه هاي سياسي ما نيز به چنين خواري و خفتي دچار شده اند و هر چند سعي مي کنند با سيلي صورت خود را سرخ نگه دارند اما از طرح خواسته هاي حداقل نيز عاجز مانده اند.
من از آقايان مشارکت و مجاهدين انقلاب که پرسش و انتقاد از ائمه ي معصوم را جايز مي شمردند و قرار بود در صورت انتخاب دکتر معين، مقام رهبري را نيز مورد سوال قرار دهند در خواست مي کنم بعد از پايان دوره ي استراحت، لطف کنند به جاي برداشتن سنگ هاي بزرگ، سنگريزه ي کوچک و ناقابلي مثل فيلترينگ را از زمين بردارند و راهي براي بيان عقايد مخالف حکومت در سطح محدود اينترنت بيابند.
اگر کسي در نوشته هايش مبارزه ي مسلحانه را تبليغ کرد، يا دست به سازمان دهي گروه هاي بر انداز زد، هيچ کس بر فيلتر کردن وب لاگ يا وب سايت او ايراد نخواهد گرفت و تحت تعقيب قرار دادنش نيز دور از انتظار نخواهد بود. اما فيلتر کردن وب لاگ ها و وب سايت هايي که عقيده و فکر گروهي از اهل قلم ايران را منعکس مي کنند و خواهان تغييرات بنيادين از درون حکومت حاضر هستند بر خلاف قوانين مصوب همين جمهوري اسلامي است و بايد به آن پايان داده شود.
آقايان مشارکت و مجاهدين انقلاب که امکان پياده کردن طرح هاي بزرگ را نيافتند مي توانند حداقل در اين زمينه زورآزمايي کنند و ببينند قادرند اين مانع کوچک را از سر راه انديشمندان ايراني کنار بزنند يا نه و اگر توانستند، گام هاي بعدي را براي دمکراتيزاسيون کشور بردارند. اگر هم نتوانستند به صداي بلند اعلام کنند که نتوانستند تا مردم انتظار معجزه از گروه هاي سياسي داخل حکومت نداشته باشند.
من در اينجا به فيلتر شدن وب لاگ خودم شديدا اعتراض مي کنم و از مسئولان امر مي خواهم دلايل اين فيلترينگ را به طور مشخص اعلام کنند.
خلاصه ی مقاله ای از استاد ملکيان که به همت آقای برجيان فراهم آمده است. اين نوشته ی خواندني و آموزنده را مي توانيد اينجا بخوانيد.
بدنش کاملا دولا بود. خود را داخل سنگر ديده باني انداخت. صدایش مي لرزيد. چنان آرام حرف می زد که گویی عراقی ها در فاصله چهارصد متری صدای اش را می شنوند. سرش را آرام از پشت خاکریز بالا آورد و به رو به رو خیره شد. خورشید ِ در حال غروب درست به چشمانش می تابید.
-اون جلو چیه؟
-سیم خاردار. پشتش خاکریز عراقی هاست.
-پس چرا شما از اون بالا نمي یای پایین؟ ممکنه بزننت.
-کم کم ترس ات می ریزه. منم روز اول که اومدم مثل تو پشت همین خاکریز خودم رو قایم می کردم. یکی دو روز بیشتر طول نکشید.
-احتیاط شرط عقله. مگه نه؟
-شرط عقله ولی اینجا هیچ فایده نداره. اگه وقتت برسه همین جا هم کارت ساخته است. می بینی یه خمپاره ی شصت می یاد می خوره این طرف مون، جفت مون رو می فرسته اون دنیا. حالا چرا صدات می لرزه؟
-من؟ نه؟ صدام نمی لرزه. خاک رفته تو گلوم.
-منم روز اولی که اینجا اومدم خاک رفته بود تو گلوم. همه اولش خاک می ره تو گلوشون. چند سالته؟
-نوزده. شما چی؟
-یه چند سالی مسن ترم. من می رم چایی درست کنم. بخوری گلوت باز میشه. چایی فرد ِ اعلای ِ اینجا رو هیچ جا نمی تونی پیدا کنی. حواست به جلو باشه ولی سرت رو زیاد بالا نیار. الان غروبه می تونن ما رو ببینن و راحت بزنن. روز اول رو که بگذرونی روزهای بعدی همه چی خوب و راحت می شه.
تازه وارد سرش را پایین تر برد و با دقت به روبه رو خیره شد. به طرف سنگر رفتم تا چای خشک بردارم. کفش ها را از پا کندم و داخل سنگر شدم. از این جعبه به آن جعبه، در جست و جوی چای و شیشه های مربا که به جای لیوان استفاده می کردیم.
-"این لعنتی را کجا گذاشته اند. بی نظم ها"!
یک لحظه سکوت کرد. نفسش را حبس کرد. گوش ها را تیز کرد.
-"صدای تانکه؟........... اینجا؟ این وقت روز؟ تانک؟!"
به شتاب و پابرهنه بیرون دوید. تازه وارد دوربین به چشم به رو به رو نگاه می کرد. انگار چیز جذابی دیده باشد:
-سرتو بیار پایین! سرتو بیار پایین!
تازه وارد نشست و با حرکتی سریع بدنش را صد و هشتاد درجه چرخاند و به دیوار خاکریز تکیه داد. پس کله اش هنوز بالا بود. صدای شلیک توپ. سنگر دیده باني را خاک و دود گرفت.
- "پسر خوبی بود. چایی نخورده رفت. دیدی احتیاط هم فایده نداره؟..."
برای خواندن اين نامه در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فکر هر انساني به رغم استعداد بي کرانگي همواره در داخل قالبي محصور است. هرچه انسان با سوادتر باشد و کتاب بيشتر خوانده باشد و با قشرهاي مختلف اجتماعي بيشتر سر و کله زده باشد اين قالب بزرگ تر مي شود. با کمي تسامح ظرفي را در نظر بگيريد که در داخل آن تعدادي کلمه ريخته شده و فکر انسان بر اساس آنها شکل مي گيرد. اگر يک شخص در طول زندگي اش مثلا 1000 کلمه ياد گرفته باشد و بنا به دلايل اجتماعي و شغلي و خانوادگي فقط از 500 تاي آن ها در صحبت هايش استفاده کند، فکرش در محدوده ي همين پانصد کلمه شکل خواهد گرفت نه بيشتر. چنين شخصي قطعا نخواهد توانست مفاهيم عالي و ذهنيات پيچيده را به زبان يا روي کاغذ بياورد. وب لاگ نويسي ابعاد اين حصار را گسترش مي دهد و پانصد کلمه ي ديگر را هم که شخص کم تر از آن ها استفاده مي کند به ميدان بازي مي کشد. نه اين که اين حصار کلا از ميان برداشته شود و نه اين که ذهن به چنان تحرک و پويايي دست يابد که از عمق زمين تا اوج کهکشان را در نوردد اما همين که ماشين ذهن در اثر کارکرد دائمي روغن مي خورد و به جستجوي مفاهيم تازه بر مي آيد و تحرک مداوم، باعث افزايش قدرت پردازش مي شود مزيت ديگري است که وب لاگ نويسي به جامعه ي فرهنگي ما عرضه مي کند. اينها نکاتي است که البته محققان ما بايد با آمار و ارقام روي آن ها کار کنند و اين فقط تبويبي است بر آن چه که نگارنده به طور پراکنده يادداشت کرده است.
وب لاگ نويسي بر انديشه ي توسن لگام مي زند و او را در راهي که بايد، پيش مي راند. شايد اين جمله کمي بيش از حد ادبي شد که سعي مي کنم آن را کمي ساده تر کنم. در ابتدا مثالي مي زنم. در ميان ما هستند کساني که آرزو مي کنند در آمريکا يا اروپا زندگي کنند و از آزادي ِ "مطلقي" که در آن جا وجود دارد بهره مند گردند. کساني که در اين کشورها زندگي کرده اند، اما نظر ديگري دارند. آنها مي دانند نه تنها در اين کشورها آزادي مطلق به مفهومي که برخي از هموطنان شان فکر مي کنند وجود ندارد بلکه قيدها و حصارهاي اجتماعي چنان قوي است که انسان جرئت نمي کند به اندازه ي سر سوزني پا کج بگذارد. اين قيدها و حصارها البته به صورت خودکار عمل مي کنند و اگر کسي وجود آنها را ناديده بگيرد قانون با او طرف مي شود.
وب لاگستان نيز جايي است مثل آمريکا و اروپا که انسان در آن احساس آزادي مطلق مي کند و هرچند قانوني براي منع وجود ندارد اما قانون ِ دروني و نانوشته اي که به طور خودکار حاکم بر انسان هاي انديشمند است عناصر "نامطلوب" و "سوءاستفاده چي" را با مکانيسم هاي پنهان پس مي زند و آن ها را در جايي مثل محل تجمع ِ معتادان و رانده شدگان اجتماعي گرد مي آورد.
براي اين که بتوان در چنين اجتماعي مخاطب پيدا کرد بايد بتوان به انديشه و کلام لگام زد. به عنوان معترضه و استراحت فکري عرض کنم که براي برخي اين سوال مطرح است که "ف.م.سخن"خلاصه شده ي چيست؟ چون تا حدي به اين بحث مربوط مي شود توضيح کوتاهي در باره ي آن مي دهم. معلمي داشتم بسيار دانا و به معناي واقعي کلمه معلم. ايشان شعاري داشت به اين مضمون که فکر کن، متر کن، سخن بگو. مي گفت همان طور که پول جيب تان را با حساب و کتاب خرج مي کنيد و حساب صنار سه شاهي را هم داريد وقتي حرف مي زنيد، در مصرف ِ کلمات هم مقتصد باشيد و سعي کنيد آن قدر حرف بزنيد که لازم است؛ نه بيشتر و نه کم تر. به اين مي گويند متر کردن. مثل يک پارچه فروش که ده سانتي متر هم پارچه ي مجاني به کسي نمي دهد شما هم حرف بيخودي نزنيد که مي شود حرف مفت! کلمات ِ شما مي تواند به اندازه ي جواهر قيمت داشته باشد، چنان که کلمات حافظ و سعدي دارد. کلمات ِ آنها از زمان خودشان تا به امروز به اندازه ي ميلياردها تومان فروخته شده است! البته حرف هاي اين معلم عزيز باعث شد که ما از همان دوران دبيرستان، بدون اين که کم ترين آگاهي سياسي و اجتماعي داشته باشيم درگير آقاي مدير و تذکرات و اخطارهاي ساواک شويم و در نتيجه ي عدم حضور در راهپيمايي شش بهمن و تشويق ديگران به عدم حضور، از انضباط تک بگيريم و غيره و غيره ولي بالاخره ياد گرفتيم که فکرمان را اول متر کنيم بعد سخن بگوييم و شعار استاد را تبديل به نام دوم مان کنيم. خدايا، هر کجا هست سلامت دارش.
اما يکي ديگر از خواص وب لاگ ها همين است که بعد از مدتي جولان دادن و شلنگ تخته انداختن، نويسنده مجبور مي شود که فکر و انديشه اش را تحت انقياد در آورد و با حساب و کتاب بنويسد. با حساب و کتاب نوشتن مثل با کنترل اسکي کردن است. شما اگر اسکي بلد نباشيد و خودتان را از بالاي کوه ول کنيد، آن پايين جسم آش و لاش تان را جمع خواهند کرد! اسکي ِ کسي که بر حرکاتش کنترل ندارد هم زشت است و هم اهل فن متوجه مي شوند که طرف کاملا ناشي است و از سر راهش کنار مي روند و منتظر زمين خوردنش مي شوند. اما اسکي باز ماهر که بر هر حرکتش کنترل دارد، اسکي اش زيبا و با هدف است. از مبدائي شروع مي کند و به مقصدي مي رسد. در جايي هم اسکي مي کند که مي داند در حد توانايي هاي اوست. بي گدار به آب نمي زند و در جاهايي که مخصوص حرفه اي هاست پا نمي گذارد. وب لاگ نويس خوب هم مثل اسکي باز خوب بر هر حرکت قلمش کنترل دارد. مبدائي دارد و مقصدي. با حساب و کتاب مي نويسد. وارد عرصه هايي که در حد او نيست نمي شود. به همين لحاظ کارش زيبا خواهد بود و خواننده خواهد داشت. وب لاگ محلي است که مي توان در آن اسکي کنترل شده با کلمات را آموخت. زبان فارسي از اين جهت نيز غناي بسيار خواهد يافت...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
برای امضای طومار اعتراض اينجا را کليک کنيد.
بعد از فوت ناگهاني جوان ناکام "خبرچين" و تحمل درد و اندوه ناشي از فقدان آن عزيز از دست رفته (که بيشتر به خاطر از دست دادن رفرنس هاي وب لاگي بود)، امروز خبر مسرت بخش و بهجت اثر تولد آقازاده ي جناب آقاي علي محمدي را که بر او بلاگ نيوز نام نهاده اند شنيديم که بسيار مايه شادي و سرور شد. پيش از اين دختر خانم ِ گل ِ آقاي شکراللهي به نام هفتان بانو به دنيا آمده بودند که به صورت تخصصي امور فرهنگي را زير نظر خواهند داشت، ولي ظاهرا بلاگ نيوز گل هاي رنگارنگ از گلزار وب لاگ ها خواهد چيد و مراجعان را به باغ هاي زيبا رهنمون خواهد شد. طفل تازه به دنيا آمده ی خان عمو اسد در اثر يک معجزه قادر شده است از بدو تولد به چند زبان زنده ی دنیا تکلم کند که این هم از معجزاتي است که در دوران حاکميت جمهوري اسلامي پديدار مي گردد و البته اميدواريم که دوام آورد و بعد از مدتي نطق طفل کور نشود.
به عنوان عضوي از خانواده ي بلاگرها، تولد بلاگ نيوز را تبريک و تهنيت مي گويم و براي پدر خوشبخت اش اسدآقا، سلامتي و موفقيت آرزو مي کنم.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خاطرات نيک آهنگ کوثر به شماره ي 28 رسيده است و در نقد و تکميل خاطرات ايشان دو سه نفر ديگر از روزنامه نگاران يا افراد مرتبط با اصلاح طلبان مسائلي را مطرح کرده اند که خود حائز اهميت فراوان است. اين خاطرات نه تنها از نظر محتوا بسيار ارزشمند است بلکه از نظر نحوه ي بيان فوق العاده موثر و هشداردهنده است. شايد برخي مناقشات با سه نقطه کردن يکي دو اسم غير مهم و حاشيه اي اصلا به وجود نمي آمد منتها ارزش اين خاطرات در همين صراحت و روشني و پرهيز از به کار بردن سه نقطه هاي کذايي ست که فقدان آن در طول هشت سال گذشته دمار از روزگار اين ملت در آورده است . نقش دمکراسي مطبوعاتي در بيان چنين حقايقي است که مانع تکرار و رشد آنها مي شود. خواندن اين خاطرات را بخصوص به جواناني که تازه وارد کارهاي سياسي و صفوف اصلاح طلبان مي شوند توصيه مي کنم.
بيانکونروي عزيز!
قول داده بودم بر مقاله اي که در مسابقه مقاله نويسي عليرضا تمدن اول شود نقدي بنويسم و نمي دانم مي داني که نقدي که من مي نويسم معمولا کمي تا قسمتي دردناک است و شخص مورد نقد را از گفتن و نوشتن پشيمان مي کند اما به هر حال قولي است که داده ام و متاسفانه (به قول وبلاگستاني ها شوربختانه يا سوگمندانه) قرعه به نام جنابعالي افتاده است ولي سعي مي کنم جوري ننويسم که خداي ناکرده - پيش از افتادن به دست قاضي مرتضوي عزيز به عنوان يک نويسنده ي شايسته -، برويد دنبال کار و زندگي تان و پولدار و خوشبخت شويد.
البته اينها شوخي است و نقد اصلا نبايد باعث ناراحتي يا زهره ترک شدن شخص مورد نقد شود و نويسنده بايد بتواند همچنان بنويسد ولي خب بد نيست که هميشه قيافه ي وحشتناک نقدنويسان را موقع نوشتن جلوي چشمش داشته باشد تا اگر يک وقتي همين جوري کلمه اي کشکي کتره اي صادر شد، بتواند آن را فوري ديليت کند.
خوشبختانه در مقاله شما کلمه ي کشکي کتره اي نيافتم که بتوانم گير بدهم ولي بحث شيرين ِ اعدام يا حبس ابد مرا به شوق آورده است که کمي به اصل موضوع بپردازم.
بيانکونروي عزيز!
شما کارتان نوشتن مقاله بوده است و خيلي خوب توانسته ايد از عهده ي اين کار بر آييد و برنده ي خوشبخت جايزه ي اول (که اهدا کننده ي اوليه اش معلوم نيست چرا وسط کار يکهو در رفت) بشويد ولي مهم اين است که به هر حال جايزه ي اول را برده ايد و علي تمدن شده، اين جايزه را از خورشيد خانم مي گيرد و به شما مي دهد که ما هم به نوبه ي خود از ايشان تشکر و قدرداني مي کنيم.
اما عزيز من! اين بحث و فحص ها يعني چه؟ اعدام نباشد يعني چه؟ ولتر و مونتسکيو و کانت و روسو و انسان گرايي و کرامت انساني يعني چه؟ شما جوانيد به ياد نداريد اما ما هنوز خوب به ياد داريم که آقاي ناظم از پنجره ي کلاس نعره مي زد: "مراد، ترکه!" مراد فراش مدرسه هم مي دويد از درخت خرمالو يک ترکه تر و تازه و باريک و بلند مي کند و در حوض خيس مي کرد و به کلاس مي آورد و آقاي ناظم که هيکلي کمي کوچک تر از رضا زاده داشت با آن به دست ظريف و نحيف ما ها مي کوبيد که چرا جاي امام نهم با امام دهم عوض شده يا اسيد کلريدريک با اسيد سولفوريک جا به جا شده. اين تازه زمان شاه بود، زمان شما را نمي دانم فقط آخرين خبري که از يک شهرستان به ياد دارم اين است که آقاي ناظم ناخن بچه را در مدرسه با گازانبر کشيده است (خبري که خودم اگر در روزنامه هاي خودمان نمي خواندم محال بود باور کنم حتي اگر پيغمبر مي گفت). خب آن وقت شما دوست عزيز انتظار داريد مني که يک نقطه ي نقي و تقي را جا به جا کرده ام و آن طور ترکه خورده ام يا به خاطر اندکي بازيگوشي ناخنم با گاز انبر کشيده شده، اگر لواط بفرمايم (استغفرالله، استغفرالله، استغفرالله – همراه با گاز گرفتن لاي دو انگشت شست و اشاره) به شيوه ي برغوتي – مگي با من رفتار شود؟ آخر قربان، شما نمي فرماييد که مني که به بچه ها و دخترهاي يک محله تجاوز کرده ام، در آن شصت و هفت بار حبس ابدي که در زندان به سر مي برم بر سر زندانيان بدبخت چه مي آورم؟
شما دوست عزيز من که به اين خوبي مقاله مي نويسيد، سوخت موتور ِ مدرنيته و اين بچه بازي ها را ول کنيد و بچسبيد به آن سيستم آموزشي که از اول تا آخرش با وحشت و دلهره همراه است. سيستمي که خدا بيامرز صمد بهرنگي در کتاب کند و کاوي در مسائل تربيتي ايران متاسفانه (همان شوربختانه و سوگمندانه ي وب لاگستان) مي گويد نمي توان بچه اي را که مرتب از دست پدر و مادر و خواهر و برادرش کتک مي خورد در مدرسه کتک نزد. صمد که اين را بگويد، يعني وضع خيلي خراب تر از آن است که کتاب هاي روانشناسي مدرن غربي بتوانند براي ما کاري بکنند. شما بچسبيد به آن سيستم آموزشي که تا مرحله ي دانشگاه و احتمالا بعدها در کوچه و خيابان مي خواهد دختر و پسر را از هم جدا نگه دارد و معلوم نيست که کجا بايد دختر يا پسري را ديد و پسنديد و ازدواج کرد و دست از سر بچه هاي بدبخت (همان نگونبخت و شوربخت وب لاگستان) برداشت.
شما تشريف ببريد در ساختمان يک دادسرا – هر کدام که دوست داري – مثلا يکي هست در سر خيابان ايرانشهر که کيس هاي خيلي با حال در آن جا مطرح مي شود. اصلا برويد در دادسراي جنايي خيابان شاپور؛ آنجا که جنايتکاران را مثل قاتل ناصرالدين شاه يا حاج سياح با غل و زنجير مي آورند؛ اگر کلمات مگي و برغوتي و مدرنيسم يکهو از مغزتان نپريد؟
يقين مي دانم با ديدن وضع آن زندانيان آرزو مي کنيد که اين بدبخت ها به جاي 67 بار حبس ابد شدن يک بار با جرثقيل بالا کشيده شوند و از چنين رنج بزرگي برهند.
اميدوارم دفعه ي ديگر مقاله اي در تاييد اعدام، آن هم به وسيله جرثقيل و بند رخت پلاستيکي بنويسيد که با جامعه ي ما و خفاش شب – بيجه سازگار باشد نه برغوتي – مگي.
با آرزوي موفقيت براي شما در کار نوشتن و علاقمند شدن قاضي مرتضوي به مقالات تان.
ف.م.سخن
تا اينجا، بيشتر به نوشته هاي عادي و جدي در وب لاگ ها پرداختيم اما وب لاگ شهر بسيار وسيع تر از چيزي است که در وهله ي اول به نظر مي آيد. به اين پست از وب لاگ "من از پايان شروع کردم" توجه کنيد:
"الهي بميري، آدم اينقدر آشغال، بي ظرفيت، متنفرم ازت".
خواندن اين چند کلمه در يک وب لاگ کافي است تا انسان را با استاد آشوري هم داستان کند که از وب لاگ چيزي نصيب خواننده نمي شود اما به نظر من چنين نيست. ما با اين جملات به صورت نوشتاري در دو سه جا مثل سناريوي فيلم ها و نمايش ها، و يا در متن داستان ها و رمان ها رو به رو مي شويم که نويسندگان آن ها نه از روي احساس دروني، بلکه بر اساس خلاقيت ذهني دست به نوشتن آن ها مي زنند. اينجا ما با صورت مکتوب و مستقيم فکري انساني رو به رو هستيم که در لحظه، و بدون آرايش و پيرايش، کلمات آفريده شده در ذهنش را بر روي صفحه ي نمايشگر نقش مي کند و خواننده را در معرض احساس و عواطف خود قرار مي دهد.
اگر بتوان کاري تحقيقي در اين زمينه صورت داد قطعا نتايج قابل توجهي به دست خواهد آمد. ما در کنار فرهنگ هاي عمومي مانند "سخن" يا "فارسي امروز" شاهد فرهنگ هايي مانند "فرهنگ لغات مخفي" هستيم که به انعکاس لغات و اصطلاحات متداول در جامعه ي جوان مي پردازد. اين کلمات طي يک دوره ي کوتاه مثلا بيست ساله پديد آمده و عمر آنها نيز بسته به کاربردشان مي تواند کوتاه يا بلند باشد.
اما مجموعه ي اين کلمات به مراتب بيش از اينهاست و هيچ محققي حتي از طريق توزيع فرم در مدارس و دانشگاه ها نخواهد توانست به کل کلماتي که در ذهن بچه ها مي گذرد دست يابد. اين کار را مثلا در "فرهنگ جبهه"ي آقايان فهيمي و مهرآبادي نيز شاهد بوده ايم که گردآورندگان آن با زحمت بسيار فرم هاي مخصوصي را ميان کساني که در جبهه بودند توزيع کرده و حتي به صورت حضوري به راهنمايي آنها پرداختند ولي نمي شد انتظار داشت که شخص حاضر در جبهه، به راحتي ذهن خود را مثلا در دو سه ساعت يا حتي در دو سه روز، روي کاغذ پياده کند. حذف دروني و سانسور ذهني و خجالت از کاستي و يا خودداري از انعکاس الفاظ و اصطلاحات رکيک و بسياري چيزهاي ديگر مانع از درج درست ذهنيات شخص مي گردد.
اما وب لاگ مکاني است که مي توان به راحتي محتويات ذهن را در درون آن تخليه کرد. اين محتويات مي تواند از عفن ترين تا والاترين انديشه ها و کلمات را در بر بگيرد و اگر سانسور دولتي نباشد، طبعا مانعي بر سر راه انعکاس آن نخواهد بود. از اين نظر وب لاگ ها گنجينه اي خواهند شد براي فرهنگ نگاران ما که نه به مفهوم بسته ي فرهنگ نگارانه که به مفهوم گسترده ي فرهنگ نگاري ملي مي تواند بسط يابد.
شايد بتوان رد و اثر کلماتي که در بالا ذکر کردم در کتاب کوچه استاد احمد شاملو، يا فرهنگ فارسي عاميانه ي استاد بزرگ جناب آقاي نجفي دنبال کرد اما بي ترديد صدها اصطلاح و کلمه هست که از ديد جمع آوري کنندگان فرهنگ ها به دور مانده و محل انعکاس آن ها مي تواند همين وب لاگ ها باشد.
چه خوب بود اگر برنامه ريزان دولتي به جاي اصرار و پافشاري براي فيلتر کردن وب لاگ ها، طرحي مي ريختند تا وب لاگ ها در تمام شهرستان ها و حتي روستاها فراگير شوند تا جوانان علاقمند بتوانند افکار و انديشه هاي شان را به همان زبان و اصطلاحات محلي بر روي وب لاگ ها منتشر کنند تا محققان بتوانند به منابع عظيم زباني دست يابند.
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
جناب آقاي کوفي عنان،
شايد روزانه هزاران نامه خطاب به جنابعالي با زبان ها و خط هاي مختلف نوشته مي شود و در آن ها خواست ها و تقاضاهاي گوناگوني مطرح مي گردد و شايد اين نامه در ميان انبوه نامه ها هرگز به چشم نيايد اما وظيفه ي انساني من حکم مي کند تا اين چند خط را خطاب به جنابعالي بنويسم.
عالي جناب
حضرتعالي طي نطقي اظهار داشته ايد که ما انسان ها با ميمون هاي خويشاوندمان با احترامي که شايسته اش هستند رفتار نمي کنيم. بنده جهت آگاهي حضرتعالي عرض مي کنم که در کشور من ايران، به انسان هاي فرهيخته ي دگرانديش، به اندازه ي ميمون هاي مورد نظر جنابعالي هم احترام گذاشته نمي شود و نه تنها احترام گذاشته نمي شود بلکه بدترين آزارها و شکنجه ها نصيب شان مي گردد.
عالي جناب
هرگاه در عقب مانده ترين کشورها، ميموني را در قفسي بيش از حد تنگ و تاريک بيندازند، و يا وي را به طور غير طبيعي بيدار نگه دارند، و يا او را به انواع شيوه ها مورد آزار و اذيت جسمي قرار دهند، قطعا ارگان ها و سازمان هاي طرفدار حيوانات به حرکت در مي آيند و تا احقاق حق حيوان زبان بسته از پاي نمي نشينند. در کشور من ايران اما، اهل قلم مخالف ِ حکومت را ماه ها و سال ها به سلول هايي به ابعاد دو متر در يک متر و نيم مي اندازند و آنان را از خواندن و شنيدن و ديدن محروم مي کنند و براي وادار کردن شان به توبه و اعتراف، با شلاق و کابل و مشت مي زنند. من توصيه مي کنم شما در کنار ميمون هاي بزرگ کمي هم به وضع انسان هاي بزرگي که امروز در کشور من مورد آزار و شکنجه قرار مي گيرند بپردازيد.
عالي جناب
رئيس جمهور کشور ما آقاي احمدي نژاد اين روزها مهمان شماست. ايشان با صلابت و اعتماد به نفس زياد از شما خواهد خواست تا بافت و ساختار سازمان ملل را تغيير دهيد و در شيوه هاي عملکرد آن تجديد نظر کنيد. من از شما به عنوان يک انسان دگرانديش ايراني تقاضا مي کنم شما هم با همان قاطعيت و صلابت از آقاي احمدي نژاد بخواهيد تا آيت الله خامنه اي را راضي به صدورحکم عفو زندانيان سياسي و اهل قلم کند و سلول هاي انفرادي تنگ و تاريک را برچيند و جلوي آزار و شکنجه ي روحي و جسمي دگرانديشان را بگيرد. از ايشان بخواهيد تا آقاي گنجي ِ روزنامه نگار را که فقط به جرم اظهار عقيده و نوشتن، بيش از پنج سال را در زندان گذرانده و بعد از اعتصاب غذاي طولاني، دچار ضعف جسمي شديد شده آزاد کند و به ظلمي که به روزنامه نگاران دگرانديش ايراني مي رود خاتمه دهد.
به اميد روزي که در ايران ِ ما به انسان هاي انديشمند، حداقل به اندازه ي ميمون هاي بزرگ احترام گذاشته شود.
با احترام
ف.م.سخن
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آق بهمن گزارش مي دهد:
نقطه روشن یعنی این که رانندههای شرکت واحد تصمیم بگیرند که سنديکا بزنند و اگر مدیریت شرکت واحد جلویشان را گرفت و بهشان گفت اخلالگر بیخیال نشوند و حتی اگر ۱۷ نفرشان را اخراج کردند باز هم کم نیاورند و بروند به قوه قضائیه شکایت کنند.
بعدش هم اگر احساس کردند حقوق صنفیشان ضايع شده، بيانيه بدهند و يک روز با چراغهای روشن در شهر تردد کنند.
این اتفاق مهمی است که ما نمیبینیمش و بهش کمک نمیکنیم.
خبر کامل را در ايسنا بخوانيد.
اين خواهشي است که توسط دوستان ديگر نيز به کرات از وب لاگ نويسان شده است و من يک بار ديگر آن را تکرار مي کنم:
وب لاگ داران عزيز
زماني که مراجعي آدرس وب لاگ شما را تايپ مي کند، یا بر روی لینک وب لاگ شما در جایی دیگر کليک مي کند، فقط و فقط انتظار "ديدن" چيزي را بر روی صفحه ی نمایشگر خود دارد و نه "شنيدن". اين مسئله را لطفا جدي بگيريد. من ِ بي خبر که مثلا امروز مي خواستم از طريق سايت وزين "هنوز" در باره ي سبيل کيانوري بخوانم، انتظار ديدن هر چيزي اعم از سبيل و داس و چکش و پرچم سرخ را داشتم، انتظار خواندن هر چيزي اعم از تحسين و تقبيح را داشتم ولي انتظار شنيدن يک صداي وحشتناک را نداشتم! (فقط اگر روي اين لينک کليک کرديد، استکان - مستکان جلوی دست تان نباشد! اگر هم مي خواهيد وضعيت مرا شبيه سازی کنيد، صدای بلندگوها را روی حداکثر بگذاريد و فکر کنيد نمي دانيد چطور مي توان بلندگو ها را خاموش کرد!)
دوستان ارجمند
يک بار ديگر تکرار مي کنم، مراجعين به سايت شما انتظار "ديدن" دارند نه "شنيدن". شما فکر کنيد در محل کار يا يک جاي عمومي نشسته ايد و به ناگهان صدايي غريب از داخل دستگاه بيرون مي زند. شما شايد خودتان از آن موسيقي، از آن سمفوني، از آن صداي بچه گانه که ايران ايرانم را مي خواند خوش تان بيايد و ما هم ممکن است در فضايي ديگر دوست داشته باشيم آن ها را بشنويم اما شايد نخواهيم ديگران بدانند ما داريم به چه صفحه اي نگاه مي کنيم! شما فکر کنيد در کافي نتي مثلا در اهواز نشسته ايد بعد به ناگهان صدای موسیقي زیبا و ملایم سایت عباس معروفی به گوش می رسد. حالا می دانیم دکمه ی خاموش کردن آن کجاست و صدا هم در آنجا مثل بولروی موريس راول به تدریج بلند می شود اما جاهایی هست که به محض باز شدن صفحه، شروع ِ صدا مثل سمفونی شماره پنج بتهوون یا کنسرتو پیانوی شماره ی یک چایکوفسکی است!
وب لاگ نويسان محترم
اجازه بدهيد "خواننده" و "بيننده" ي وب لاگ شما، اگر تمايل داشت، خودش "شنونده" ي شما بشود. بگذاريد دکمه ي پلي را خودش فشار بدهد نه شما. من چون اکثرا در جاهاي عمومي وب لاگ ها را مي خوانم و استتار صفحات وب لاگ خود به اندازه ي کافي مصيبت هست که نخواهم نگران صداها هم باشم جداً از باز کردن صفحات ناشناس مي ترسم. ممکن است بگوييد بلندگوها را خاموش کن يا صدا را کم کن ولي اين امکان هميشه در همه جا نيست.
از توجهي که به اين موضوع خواهيد کرد پيشاپيش تشکر و سپاسگزاري مي کنم.
آقاي داستان پور عزيز
با تشکر از توجه تان و اين که اسم حقير را هم در ميان منتقدان صاحب نام ِ سخنان اخير استاد ملکيان جا داديد جهت اطلاع عرض مي شود که آن چه اينجانب نوشته ام، طنز بوده است و نه نقد. نقد اسباب و لوازم خاصي طلب مي کند که مهم ترين آن دانش و سواد است که اينجانب از آن بي بهره ام. اگر هم در اين حد اظهار نظر کرده ام و به قول برخي از دوستداران استاد در قسمت نظرها جفتک پرانده ام فقط به خاطر يک جمله از حضرت استاد بوده است و آن اين که "يکي از بزرگ ترين دروغ هايي که ما به تاريخ گفته ايم اين است که ما فرهنگ و تمدن عظيمي داشته ايم".
به عنوان يک ايراني که سال ها از جانب ترک و عرب و انگليس و جماهير شوروي سابق و چه مي دانم ساير ملل تحقير شده و دقيقا همين حرف ها را از زبان شان شنيده به من حق بدهيد که از شنيدن اين سخنان از جانب يک استاد بزرگوار و ارجمند ايراني - که به شيوه ي انديشيدن و زنگارزدايي فکري شان به عنوان يک راه و مکتب احترام قائل هستم - ناراحت شوم. نوشته ي من اگر قرار بود نقد باشد ارجاعاتش – آن هم ارجاعاتي که من با سواد اندکم مي توانستم به آن ها استناد کنم – خود يک کتاب مي شد.
اما آن چه شما خوانديد و بي ادبانه اش دانستيد، فقط يک تلنگر است. يک ضربه براي بيدار شدن و انديشيدن. شايد بفرماييد در عرصه ي علم چنين طنز و تلنگرهايي تا به حال نداشته ايم و اگر در عالم سياست چنين شيوه ي نوشتني روا باشد، در عالم علم و دانش نيست؛ به قول يکي از دوستداران استاد ملکيان که ذيل آن طنز نظر گذاشته اند عرصه ي سيمرغ جايگاه مورچه (احتمالا منظورشان مگس بوده است) نيست. اين هم نظري است، که اگر با دليل همراه شود به آن گردن مي نهم.
به دوستان ارجمندي هم که از آقاي داستان پور خواسته اند به لحاظ فيلتر ِ سه لايه ي وب لاگ ِ من متن آن طنز را در سايت شان بگذارند عرض مي کنم که خواندن آن طنز به اين همه زحمت نمي ارزد و بهتر است زحمت بکشند به کتاب هايي که باستان شناسان و ايران شناسان در باره ي ايران دوران پيش از اسلام نوشته اند – و آخرين آنها که قرار است چندي ديگر از طرف بنياد موقوفات دکتر افشار منتشر شود و متعلق به پروفسور ريچارد فراي تحت عنوان "ميراث آسياي مرکزي و فرهنگ ايراني" به ترجمه اوانس اوانسيان است و در آن همه نشانه هاي مدنيت ايراني از از زمان زردشت تا اسلام نشان داده مي شود - مراجعه کنند و سطح سوادشان را در اين زمينه آن قدر بالا ببرند که فردا اگر در يکي از دانشکده هاي آنکارا خانم استاد تازه از تخم بيرون آمده اي جلوي چشم شاگردان بي خبر ترک و تعداد قليلي دانشجوي ايراني با نهايت تکبر و قاطعيت ادعا کرد که کدام ايران باستان؟ کدام فرهنگ کهن؟ کدام فارس و آريا؟ و از زرتشت و مولوي گرفته تا "محمره" (خرمشهر) و "عربستان" (خوزستان) و "خليج عرب" (خليج فارس) را مال خود کرد بتوانند جوابش را درست و آکادميک بدهند. بنده که چنين بضاعت علمي ندارم به قدر کوپنم عليه کساني که خواسته يا ناخواسته دست در دست آن خانم مي گذارند طنز صادر مي کنم که البته سَبُک و هجو است ولي دوستان عالِم و دانشمند ِ ما وظيفه دارند اين مسائل را نه در يک دايره ي بسته ي روشنفکري، که در حد عوامي چون ما نيز به بحث بگذارند و به ما بفهمانند ما که بوده ايم و که هستيم تا بتوانيم از پيشينه ي خودمان با زبان علمي دفاع کنيم.
با تکرار اين نکته ي بديهي که به هيچ وجه قصد اسائه ي ادب خدمت استاد ملکيان نداشته ام، در صورت چنين سوء برداشتي از محضر ايشان و شاگردان محترم شان عذر تقصير مي طلبم.
با احترام
ف.م.سخن
پرده ي اول
گفت و گو با خود، با صداي بلند. اجازه دادن به جريان سيال ذهن براي برون فکني و درون گشايي:
"تو دکتري؟ پروفسوري؟ استادي؟ چي چي هستي؟ اين دخالت ها به تو نيامده! وقتي دو تا آدم بزرگ با هم حرف مي زنند تو لازم نيست پا برهنه بپري وسط صحبت شان. مگر نشنيدي که سعدي عزيز گفته که هر که با داناتر از خود بحث کند تا بدانند که داناست، بدانند که نادان است. مي خواهي همه بفهمند که از دانايي مانايي خبري يوخدي؟ مي خواهي جهل و بي سوادي خودت را آشکار کني؟ اصلا به تو چه؟ مگه مجبوري به همه چيز کار داشته باشي؟ از خامنه اي و جنتي و احمدي نژاد گرفته تا زبان فارسي و نقاشي آبستره و سد سيوند موضوع نوشته هاته. مرد حسابي! برو متمرکز شو رو يه موضوع بشو استاد و پروفسور. مثل همين استاد مصطفي ملکيان. نه خدائيش! تو خجالت نمي کشي مي خواي جواب کسي رو بدي که کلي مدرک دنبال خودش مي کشه؟ شرم نمي کني مي خواي پنجه در پنجه ي کسي بيندازي که اين همه اهن و تلپ داره. کابوس سد سيوند و زير آب رفتن تنگه بلاغي کم بود حالا مي خواي ايشون را هم هر شب در خواب ببيني. پاشو! پاشو برو به جاي اين فکرهاي مزخرف و بي فايده يک کتاب بگير دستت کمي سوادت زياد شه. برو کمي علم بياموز. کتاب ملانصرالديني، کمي با هم بخنديم ي، جوک هاي منوچهر نوذري يي، چيزي بگير دستت بهتر از اين فکر وخيال هاي عوضيه. حوصله نداري؟ ببين چي جلو دستته همون رو وردار بخون. چي؟ همين کتاب "تخت جمشيد" بد نيست. همون که آقاي ملکيان مي گه رومي ها برامون ساختند. آره همون که زمان شاه منتشر شده اون هم فقط در 500 نسخه. اي دل غافل. اين ساخته ي خارجي هاي بي همه چيز بود و با نوشته هاي اين کتاب ما فکر مي کرديم ايراني ها ساختند؟ به جاي پرسپوليس کاش اسمش رو مي گذاشتند آکروپوليس 2. اي خدا. کاش زودتر سيوند رو آبگيري کنند اين ننگ از چهره ي زمين پاک شه که باستان شناس ها نفهمند که کار، اينجا هم کار انگليس ها بوده و ما فکر مي کرديم کار خودمون بوده. بذار يک کتاب ديگه بگيرم دستم. تاريخ تمدن ويل دورانت؟ مگه تو ديوونه شدي پسر؟ اون تو چي مي خواي راجع به تمدن ايران پيدا کني؟ هر چي اونجا هست لابد تحريفات مترجم هاي ايراني يه. چطوره برم سراغ کتاب هاي استاد يار شاطر؟ هاها! به روباه گفتند شاهدت کيه، گفت دُمم! آقا مي خواد از ناسيوناليست هاي افراطي براي ما فاکت بياره. پاشو اون کتاب In Search of the Indo Europeans را وردار بيار. مسخره! که چي؟ مي خواي بگي سابقه ي تاريخي داري و عقده هاي ضد يوناني ات را فرو بنشوني؟ مي خواي بگي بربر نبودي؟ مي خواي بگي اگه افلاطون نداشتي، پنج شش برگ فرهنگ داشتي که بهشون افتخار کني؟ کو؟ کجاست؟ اون پنج برگ را مي گم! تو خودت با چشم خودت ديدي؟ اگه نديدي چرا زرت و پرت مي کني؟ خبرداري اينکا ها پشت سر شون پندار نيک، گفتار نيک، کردار نيک نصب مي کردند؟ پادشاهان آمريکاي لاتين پشت سرشون فره ايزدي نصب مي کردند؟ شايد اريش فن دنيکن راست مي گفته و اصلا اينها توسط موجودات فضايي به زمين منتقل شده؟ اصلا از کجا معلوم که اين حرف هاي خود زرتشت باشه. اصلا از کجا معلوم که زرتشت ايراني باشه؟ برو مدرک بيار تا حرفت رو قبول کنم. همين آقاي استاد ملکيان رساله ي پنج هزار صفحه اي دانشجويي داره که خرافه هاي پدران ما را توش جمع کرده. حرف هاي زرتشت و گاتها ها هم روش. اصلا زرتشت کي بوده و کي ديدتش که تو اينجوري داري گريبان چاک مي دي؟"
***
پرده ي دوم
در خواب. تصاوير پشت پرده اي شيري گاه محو و گاه شفاف مي شوند. خانم بدرالزمان قريب در حالي که پاي تخته سياه ايستاده اند به شاگردان مي فرمايند "با من بخوانيد" و همه با هم مي خوانند:
ما بچه هاي ايرانيم؛ ايران را دوست مي داريم؛ قديمي ترين اثر ادبي ما گات هاي زرتشت است. ما در طول سه هزار سال آثار زيادي به زبان هاي اوستايي، پهلوي، طبري، سغدي، کردي، و فارسي پديد آورده ايم. ف.م.سخن بازيگوشي نکن و به درس گوش بده!
در اين حال استاد احمد تفضلي در حالي که سرش را باند پيچي کرده و خانم دکتر ژاله آموزگار زير بغلش را گرفته وارد کلاس مي شود و خانم بدرالزمان از در ديگر خارج مي شود:
ف.م.سخن- آقا اجازه! مي گويند ما اثر مکتوب پيش از اسلام نداريم؟ درست مي گويند؟ پنج صفحه هم نداريم؟ آقا ما گريه مون مي گيره اين چيزها رو مي شنويم آقا!
تفضلي- شما نگران نشو. اين قدر داريم که تو دنيا خجالت نکشيم. اون هايي رو هم که نمي تونيم لمس شون کنيم، اثرش رو مي بينيم. شما يک نگاهي به کتاب تاريخ ادبيات ايران در پيش از اسلام من بينداز. يک نگاهي به فرهنگ هايي که در زمينه زبان هاي باستاني ما توسط خارجي ها تهيه شده بينداز. همين "فرهنگ ايراني باستان" را که تو هميشه تحسين مي کني و اثر قلم بارتلمه هستش اين همه لغت را از کجا در آورده؟ شما از اين حرف ها نگران نشو.
وسط صحبت استاد تفضلي زرتشت وارد کلاس مي شود. استاد روي نيمکت کنار ديگران مي نشيند و به حرف هاي او گوش مي دهد:
"بچه ها. من زرتشتم. امروز آمده ام اينجا که خودم را به شما معرفي کنم. من از قوم آريا بودم. اين قوم در جايي زندگي مي کرد که امروز به آن روسيه مي گويند. چند هزار سال پيش از ميلاد در آن زمان که از تمدن هاي غربي خبر و اثري نبود هوا در روسيه سرد شد و مردم آريايي به طرف جنوب حرکت کردند. اين ها همان هايي هستند که شما ها هندواروپايي شان مي خوانيد. جمعيت وسط راه دو دسته شدند. دسته اي رفتند اروپا و شدند همين اروپايي هاي امروز که گروهي از آن ها به اسم نژاد آريايي، پدر هر چه غير آريايي بود سوزاندند. دسته ديگر راه شان را به طرف جنوب ادامه دادند که آن ها را هندو ايراني ها مي ناميد. اين ها هم دو گروه شدند که يک عده به طرف هندوستان امروزي رفتند و گروهي ديگر به طرف رودخانه هاي سيحون و جيحون و خراسان امروزي و آنجا را "ايران ويچ" ناميدند. آري عزيزان من دو قوم ماد و پارس از همين مردم جدا شدند. من هم از همين جمعيت بودم؛ از مردم شرق ايران (و نه بر خلاف آن چه گفته مي شود غرب ايران) 1600 تا 2000 سال قبل از ميلاد هم مي زيسته ام. گات ها را من سروده ام. شنيده ام که صدها جلد کتاب و هزاران مقاله ي علمي به زبان هاي مختلف در اين باره نوشته شده و اگر کسي انکار مي کند مي تواند برود خودش جواب آن همه کتاب را بدهد.
موقع سخن گفتن زرتشت سر و صداهايي از بيرون کلاس بلند مي شود: "چي؟ چطور باور زرتشتي و مانوي متعلق به ايراني بودن ماست ولي باورهاي مسلماني متعلق به ايراني بودن ما نيست. بحث خير و شر جزء ايراني بودن ماست ولي باورهاي بعد از اسلام جز باورهاي ايراني ما نيست؟ تازه اين دو قطبي و خير و شر را کساني مانند کاتارها هم داشته اند. بگذاريد من بروم داخل کلاس، مي خواهم به بچه ها درس بدهم و آن ها را با واقعيت ها آشنا کنم و بگويم ما که چيزي دستمان نداريم نبايد زياد حرف بزنيم. بگويم اگر يوناني ها چيزي مي گويند خب حق دارند چون چند جلد کتاب از گذشتگان شان در دست دارند. بگويم يکي از بزرگ ترين دروغ هايي که ما به تاريخ گفته ايم اين است که ما فرهنگ و تمدن عظيمي داشته ايم..."
ناگهان در باز مي شود و استاد ملکيان داخل مي شود. بر پا! و من از خواب مي پرم.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
طه هاشمي, معاون پارلماني سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري: بعد از اتمام مطالعات و كاووشها, در صورتي كه نظر كارشناسان بر اين باشد كه در صورت آبگيري سد به آثار تاريخي لطمه جدي وارد خواهد شد، از آنجا كه وظيفه ما حفاظت از ميراث فرهنگي است؛ ضمن اين كه همه مسوولان سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري بايد پاسخگو باشند, از كليه ظرفيت و توان خود استفاده خواهيم كرد كه آبگيري سد را متوقف كنيم.
وی در خصوص ورود خسارت مالي دولت در صورت توقف آبگيري سد و متضرر شدن كشور از اين ناحيه، گفت: ميراث فرهنگي كشور، نماد هويت ملي و سابقه فرهنگي و تمدن ايران است و اگر ميلياردها دلار هزينه شود، هرگز اثري مانند پاسارگاد و مقبره كوروش نخواهيم داشت؛ بنابراين با توقف آبگيري سد نه تنها دولت متضرر نخواهد شد؛ بلكه از نابود شدن سرمايهاي عظيم جلوگيري كرده است.
خبر کامل را در خبرنامه ي گويا بخوانيد.
اين هم يک خبر ديگر:
رييس سازمان ميراث فرهنگي و گردشگري درگفت و گو با ايلنا مخالفت صريح خود نسبت به احداث سد سيوند و نابودي تمدن هخامنش را اعلام كرد
سالروز تولد اولين وب لاگ فارسي را به آقای سلمان جريري و تمام وب لاگ نويسان فارسي زبان تبريک مي گويم.
بعد از تحرير: تبريک عبدالقادر بلوچ را اينجا بخوانيد. زيبا و روشنگر است.
به مناسبت سالروز تولد اولين وب لاگ فارسي، آخرين مطلب ام را در اين زمينه تقديم خوانندگان محترم مي کنم. به عنوان نمونه آخرين طنزنوشته ام را – که چندان قوي هم از کار در نيامده – پيش رو مي گذارم و چيزهايي را که موقع نوشتن، به آنها فکر کرده ام يادداشت مي کنم. با اين مطلب مي خواهم نشان دهم که کار نويسنده، انتخاب از ميان ده ها موردي است که در آن واحد به آن ها فکر مي کند و نويسنده ي خوب کسي است که بهترين انتخاب ها را انجام دهد...
***
"ايده ي خوبي است که آقاي ابطحي مطرح کرده. اگرهم دولتمردان وب لاگ درست نکنند، ما که مي توانيم! قبلا هم اين کار را براي رفسنجاني کرده ام. آيا تکرار اين قالب درست است؟ چرا نه! خيلي ها شايد وب لاگ رفسنجاني را نخوانده باشند... خب، ببينم چه کساني را مي توانم دراز کنم... من دوست دارم بيشتر سر به سر اطلاعاتي ها بگذارم. اژه اي چطور است؟ نه... اصلا از خير اطلاعاتي ها مي گذرم. خود رئيس جمهور بهتر از همه است... بله، حالا يک وب لاگ براي رئيس جمهور درست مي کنم...
چه چيزهايي را بايد در وب لاگ رئيس جمهور کار کنم. ابطحي صحبت از عکس هم کرده است. بله. عکسي که در وب لاگ زيتون ديدم بد نيست و مي تواند از نظر طنز مورد استفاده قرار بگيرد. از طريق سايت درخشان هم عکس هاي ملاقات احمدي نژاد با رهبر را ديدم که رفسنجاني نيامده بود و قهر کرده بود. در يک جا احمدي نژاد دو زانو و در جاي ديگر چهار زانو نشسته بود. بگذار يک بار ديگر ببينم... بله درست ديده ام. اين هم تم بدي نيست که بگويم اول کار مثل دفتر نوي مدرسه که آدم شوق دارد در آن خوش خط بنويسد يا تازه عروسي که خانه اش برق مي زند همه سر حال اند. کم کم که زمان مي گذرد نه از آن خط خوش، نه از آن تميزي، و نه از آن ذوق و شوق اثري بر جا نمي ماند. نحوه ي نشستن را مي توانم به اين چيزها وصل کنم. چند مورد ديگر هم هست که مي توانم به آن ها اشاره کنم. مثلا مديران تازه به دوران رسيده فکر مي کنند هر چه از نظر زماني يا کار ِ دستي بيشتر کار کنند مديرتر مي شوند و راندمان کارشان بيشتر مي شود. با اين حساب بيل گيتس بايد اصلا در شبانه روز نخوابد و از دفترش بيرون نيايد. با همين مديريت ها بود که آقايان کشور را به گند کشيدند. حالا رئيس جمهور مي خواهد با صبح زود بر سر کار حاضر شدن بگويد که مدير خوبي است در حالي که مديري که وقت کار و استراحت و تفريح اش دقيقا تنظيم و هماهنگ نباشد قطعا بازده کار خوبي نخواهد داشت حتي اگر 24 ساعت شبانه روز را کار کند...
***
... ساعت 4 رسيدم دم در وزارت...
"آيا ساعت 4 مناسب است؟ بهتر نيست بکنم ساعت 3؟ نه. همان 4 خوب است چون نگهبانان در آن ساعت کاملا خسته مي شوند و احتمال چرت زدن شان بيشتر است".
... اِهم اِهم کردم...
"بهتر نيست به جاي اهم اهم صداي سرفه يا گلو صاف کردن بگذارم؟ اصلا چطور است يک دفعه روي ميز بکوبم و طرف را با عصبانيت به خاطر بد کار کردن از خواب بيدار کنم. نه اين طوري خيلي خشن مي شود و به جاي طنز، موضوع حادثه اي مي شود! اين اهم اهم يک حالت سنتي هم هست که وقتي قديم ها به توالت مي رفتند براي اطمينان از خالي بودن دستشويي با اين صدا حضورشان را نشان مي دادند."
...حقوق اش يک هزارم حقوق وزير است...
"مگر مي شود يک هزارم باشد؟ نمي شود. پس بکنم يک صدم يا يک دهم. هيچ کدام دقيق نيست. من که نمي خواهم آمار به سازمان برنامه بدهم! کار من اغراق است. پس به جاي يک صدم و يک دهم همان يک هزارم را مي گذارم."
..."آقاي وزير اومده؟ کارت زده؟"...
"وزير که کارت نمي زند ولي اين را مي نويسم که بگويم احمدي نژاد مي خواهد خيلي دقيق باشد و بخصوص وزير نفت را که هنوز انتخابي خودش نيست تحقير کند. ولي جمله به دلم نمي نشيند... بگويم کارت ورود و خروجش، بهتر از کارت خالي نيست؟ نه يک جوري جمله سنگين مي شود. خوشم نمي آيد ولي مي گذارم همين طور بماند."
...لابد تازه از دِه رسيدي...
"ده قشنگ نيست. يک جورهايي بار ِ منفي دارد و توهين به اهالي روستاست. بهتر است به جاي آن عسلويه بگذارم. يا آخر دنيا... هوم... کدام بهتر است؟ هيچ کدام! ممکن است کسي عسلويه را نشناسد هر چند اين روزها در اخبار از آن صحبت مي شود. حالا وسط اين همه جا چرا چسبيده ام به عسلويه؟! نگهبان بدبخت در حالت خواب و بيداري عسلويه را از کجا مي آورد؟ مي خواهم بگويم نگهبان، احمدي نژاد را با کارگر نفتي اشتباه گرفته که آمده از وزير کمک بخواهد. اگر بنويسم شهرستان چطور است؟ بهتر از ده است ولي نشان نمي دهد که احمدي نژاد کارگر نفتي است. پس چکار بايد بکنم... اين را هم مي گذارم خود خواننده حدس بزند. همه چيز را که من نبايد توضيح بدهم."
...گفتم "اخوي، من رئيس جمهور هستم". گفت "من هم پادشاه چين هستم"...
"پادشاه چين از زبان يک نگهبان احمقانه است. اصلا اين اصطلاح خارجي است. نمي دانم انگليسي است يا آلماني است به هر حال هر چه که هست اينجا نمي نشيند. بهتر است بنويسم من هم اعلي حضرت همايوني شاهنشاه آريامهر هستم. نه اغراق اش زياد است. همين قدر که بگويم طرف در عالم قبل از انقلاب سير مي کند کافي است. مي گويم اعلي حضرت محمد رضا شاه هستم. نه! مي نويسم خدابيامرز اعلي حضرت که نشان دهم هنوز هستند کساني که حسرت دوران گذشته را مي خورند. بعد هم يک باره که از خواب مي پرد شعارهاي امروزي را که در دهانش مي گذارند تکرار مي کند. خب چه شعاري... دسته گل محمدي به شهر ما خوش آمدي... خب به شهر که نيامده است؛ به اداره آمده است... به جاي "به شهر ما"، "خوش آمدي" را دو بار تکرار مي کنم... اين هم از اين...
مقاله اي ديگر به مناسبت سالروز تولد اولين وب لاگ فارسي
وب لاگ نويسان مانند خبرنگاران سريع نويس اند. سرعت، لازمه کار خبر است و اگر چه وب لاگ نويس، در کار خبر نيست اما نحوه ي نوشتن اش بسيار شبيه به کار خبرنگار است.
مهم ترين عاملي که موجب سرعت کار خبرنگار مي شود جلوگيري از بيات شدن خبر است ولي چرا يک وب لاگ نويس که از خود و انديشه هايش مي نويسد در کار نوشتن و انتشار عجول است و حتي حوصله بازخواني و تصحيح و تعديل مطلب اش را ندارد؟
اين امر چند دليل دارد که به دو سه تاي آنها اشاره مي کنم. اول اين که وب لاگ نويسان حرفه اي بر اين باورند که وب لاگ خوانان حرفه اي مطالب آن ها را به طور عميق و دقيق نمي خوانند از اين رو وقت گذاشتن بيش از حد بر روي يک مطلب کاري است عبث. در واقع سريع خواني وب لاگ خوانان، باعث سريع نويسي وب لاگ نويسان مي شود.
اما دليل دوم که به نظر من دليل مهمي هم است، اين است که کار وب لاگ نويس بيشتر شبيه به کار نقاشان اکسپرسيونيست است که مي خواهند به سرعت آن چه را که از واقعيت حس مي کنند بر روي بوم بياورند. حتي به رغم سکون وب لاگ نويس در داخل يک اتاق بسته مي توان کار او را به نقاشان امپرسيونيست شبيه دانست که به دشت و دمن مي زدند تا مثلا نور را در حالت هاي مختلفي که داشت ترسيم کنند. کار اين نوع نقاشان توام با سرعت بود چرا که احساس به سرعت برق و باد مي آمد و مي رفت و نقاش بايد مي توانست آن را خيلي سريع در چارچوب بوم اش حبس کند.
کار وب لاگ نويس نيز چيزي شبيه به همين نقاشان است. فکر و احساسي به ذهن خطور مي کند و نويسنده مي خواهد فورا آن را روي صفحه ي نمايشگر ثبت کند. اينجا ديگر فرصتي براي فکر و انديشه و سنجش کلمات نيست بلکه بايد احساس را سريع به روي ديسک سخت ذخيره کرد و از طريق اينترنت به پخش آن اقدام نمود.
شايد دليل يگانگي و خواندني بودن مطالب وب لاگ ها هم همين است. جالب اين که اکثر وب لاگ ها – حتي آن هايي که نويسندگان اش به دليل دوري از ايران املاي صحيحي ندارند – به فارسي صحيح نوشته مي شوند. اين ارزشي است که سريع نويسي به وجود مي آورد.
سوالي که اينجا مطرح مي شود اين است که آيا مطلبي که سريع و ارتجالي نوشته مي شود، ارزش چند بار خواندن و تعمق دارد؟ در پاسخ بايد گفت که اين امر بستگي به محتواي نوشته دارد. هر چيزي که سريع و يک ضرب نوشته مي شود معني اش اين نيست که الزاما سَبُک و کم محتواست. پشتوانه ي فکري و علمي و مطالعاتي وب لاگ نويس، سطحي يا ژرف بودن نوشته را مشخص مي کند.
نکته ي ديگر اين که سريع نوشتن باعث مي شود تا نويسنده با کم تر انگولک کردن نوشته و يافتن ايرادهايي که موقع سخن گفتن عادي به آنها فکر نمي کند نوشته اش را از طراوت نيندازد و آن را به صورت طبيعي در معرض ديد خواننده قرار دهد.
يک مثال در اين باره شايد موضوع را روشن کند. لابد ديده ايد که نويسندگان جوان در قرار دادن کلمه ي "را" در داخل جمله هميشه ترديد دارند. مثلا همين جمله اي که در بالا نوشتم: "مي خواهند به سرعت آن چه را که از واقعيت حس مي کنند بر روي بوم بياورند" ممکن است در دست کسي که زياد وسواس به خرج مي دهد به اين شکل در آيد: "مي خواهند به سرعت آن چه که از واقعيت حس مي کنند را بر روي بوم بياورند" و اين اتفاقي است که اين روزها در مطبوعات زياد مي افتد و بيشتر ناشي از وسواس به درست نوشتن است. حکايت کسي است که از او پرسيدند موقع خواب ريشش بالاي لحاف قرار مي گيرد يا زير آن و او از خواب افتاد! سرعت وب لاگ نويسي باعث شده تا جوانان ما صحيح بنويسند و اين يکي ديگر از مزاياي وب لاگ نويسي فارسي است.
اين مقاله را بدون تصحيح و حذف جملات و کلمات نوشتم تا نمونه اي باشد براي سريع نويسي وب لاگي.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
مقاله اي به مناسبت سالروز تولد اولين وب لاگ فارسي
جدا از مسئله ي فرهنگي و اين که اصولا ما ايرانيان در کم تر کاري – از جمله مطالعه – عميق و پي گيريم، عوامل ديگري موجب سريع خواني مراجعان به وب لاگ هاي فارسي مي شود که سعي مي کنم برخي از آن ها را در اينجا توضيح دهم.
مجموعه ي وب لاگ ها – ونه يک وب لاگ – بيشتر به بخش هاي مختلف يک مجله – با مطالب متنوع و کشکولي – شبيه اند تا يک کتاب واحد و منسجم. وقتي ما يک مجله را در دست مي گيريم، اغلب آن را ورق مي زنيم و خيلي سريع به تيتر و محتواي مقالات نظري مي افکنيم. تصاوير و نحوه ي صفحه بندي البته در کشش چشم و مکث خواننده موثرند. اگر چند مجله در آن واحد در اختيارمان باشد، اين کار را با تعدادي از آن ها که به سليقه ی ما نزديک ترند انجام مي دهيم. اگر مطلب يا مقاله اي مورد توجه مان قرار گيرد شروع به خواندن مي کنيم و اگر آن را جذاب بيابيم مطالعه ي آن را تا به آخر ادامه مي دهيم.
مجموعه ي وب لاگ ها نيز چنين اند. آن هايي را که در بغل صفحه مان به عنوان وب لاگ دوستان و غيره رديف کرده ايم با کليک کردن ورق مي زنيم و اگر چيز دندان گيري بيابيم آن را به طور کامل مي خوانيم. تنوع مطالب و نوع رنگ آميزي و صفحه بندي وب لاگ ها البته در جذب ما موثرند.
اما فرق عمده اي که ميان يک مجله و وب لاگ – که بر صفحه نمايشگر ديده مي شود – هست نحوه ي ورق زدن صفحات است. در مجله کار به صورت غيرپيوسته، با امکان دسترسي اتفاقي و با قدرت مانور بسيار براي جا به جايي چشم انجام مي شود حال آن که در وب لاگ ها جا به جا شدن در يک صفحه يا در ميان صفحات به صورت کند تر و با قابليت انعطاف کمتر صورت مي گيرد. اگر از صفحه ي ده يک مجله به ناگهان مي توان به صفحه ي بيست رسيد و چشم را به قسمت زير سمت چپ هدايت کرد در يک وب لاگ چنين امري به اين سهولت ممکن نيست. بايد ادامه ي صفحه را در پايين ديد و اگر پنهان باشد آن را به تدريج به طرف بالا کشيد و خط به خط يا بند به بند آن را از نظر گذراند که تازه در حين حرکت، خطوط خوانده نمي شود و مراجعه ي دوباره و سه باره به آن قسمت هم به سادگي ممکن نيست. اين عمل چشم و ذهن را خسته مي کند و کيفيت مطالعه را پايين مي آورد. در يک قياس ناقص مي توانيم مطالعه ي مجله را به گوش کردن صفحه ي گرامافون تشبيه کنيم که هر گاه بخواهيم از يک آهنگ به آهنگ ديگر – و يا حتي وسط يک آهنگ ديگر - برويم کافي است تا بازوي گرامافون را بلند کنيم و آن را در نقطه اي ديگر قرار دهيم در حالي که خواندن وب لاگ مثل گوش کردن به نوار کاست است که براي رسيدن به يک آهنگ بايد کل نوار را عقب و جلو کنيم.
مسئله دوم نحوه ي قرار گرفتن سر ِ خواننده نسبت به صفحه ي مجله است. اين را مي توان با کامپيوترهاي تختي که اخيرا به بازار آمده و مثل يک سطح ِ صاف است نيز امتحان کرد. انسان به طور عادي در هنگام مطالعه سر به پايين مي اندازد حال آن که موقع مطالعه ی مطلب بر روي نمايشگر، گردن نسبت به بدن صاف است و اين باعث خستگي عضلات گردن مي شود. از طرف ديگر مجله وقتي بر روي پا یا میز قرار مي گيرد اشياء کمتري در اطراف آن هست که بر چشم اثر مي گذارد حال آن که اشيا موجود در اطراف نمايشگر - که در فضاي وسيع تري قرار مي گيرند – اثر انحرافي بيشتري بر چشم مي گذارند. نکته ديگر اين که مي توان با نزديک و دور کردن صفحات مجله به چشم، خستگي ِ سکون و عدم تحرک را از ميان برد حال آن که نسبت بدن به نمايشگر معمولا ثابت است و اين خود عامل خستگي و سرعت کاذب در مطالعه مي شود. مطالعه بر روي نوت بوک در حالي که بدن بر روي مبل يا صندلي، قدرت جا به جايي دارد البته راحت تر است اما آن هم به دليل تحمل سنگيني دستگاه بر روي پا و تحمل حرارت ناشي از آن و محدوديت جا به جايي نمي تواند جاي مجله را بگيرد.
از مسئله رنگ کاغذ و حروف چاپي و عادت ذهن به جذب مواد خواندني از اجسامي مانند مجله و کتاب صرف نظر مي کنم چون بحث بسيار طولاني مي شود.
موضوع ديگر مسئله ي توقف موقت مطالعه و شروع دوباره است. مجله يا کتاب را مي توانيم به راحتي به گوشه اي بيفکنيم و هر گاه اراده کرديم دوباره به آن مراجعه کنيم. در مورد کامپيوتر اين طور نيست و نه تنها کامپيوتر را نمي توانيم جا به جا کنيم و مثلا از اتاق نشيمن به اتاق خواب انتقال دهيم بلکه خاموش-روشن کردن کامپيوتر يا وصل شدن به اینترنت یا باز و بسته کردن صفحات ِ يک وب لاگ خود بسيار وقت گير است و در اغلب موارد به خاطر صرفه جويي در مصرف برق يا قطع کردن صداي فن کامپيوتر نمي توانيم کامپيوتر را به طور دائم روشن بگذاريم.
پرينت صفحات و مطالعه ي خارج از نمايشگر نيز مشکلات خاص خود را دارد. اول اين که هزينه ي پرينت بسيار زياد است و گاه در مقالات ِ طولاني مقرون به صرفه نيست. دوم اين که پرينت و صفحات فتوکپي حتي اگر صحافي يا پوشه شوند، از نظر رواني نمي توانند جاي مجله يا کتاب - حتي با بدترين کيفيت چاپ و کاغذ - را بگيرند. موجوديت مجله و کتاب خود عاملي است براي خوانده شدن. شما شعري از حافظ پرينت بگيريد و همان شعر را در مجله اي با عکس هاي رنگي ببينيد و باز همان شعر را در ديواني با چاپ عالي ملاحظه کنيد، قطعا ميل به مطالعه و تاثير محتوا برخواننده - علي رغم واحد بودن موضوع مطالعه - در کتاب و مجله بيشتر خواهد بود.
در اين باره مي توان به نکات ديگر ارگونوميک و رواني اشاره کرد که براي کوتاه نگه داشتن مقاله از نوشتن آن ها صرف نظر مي کنم.
برای خواندن گزارش خبرگزاری ميراث فرهنگي از تلاش وب لاگ نويسان برای حفظ آثار باستانی به جا مانده در تنگه بلاغي روی اينجا کليک کنيد.
تا 16 شهريور چند روزي بيش نمانده است. در اين روز وب لاگ فارسي 4 سالگي اش تمام و وارد پنج سالگي مي شود. در طول اين چهار سال صدها وب لاگ فارسي به دنيا آمده و از دنيا رفته اند. وب لاگ نويسان در شهري مجازي گرد هم آمده اند که وبلاگشهر ناميده مي شود. وبلاگشهر شهري است که در آن هرکس هر طور که دوست دارد مي نويسد و زندگي مي کند. همه جور آدمي در اين شهر يافت مي شود. با سواد و بي سواد، عامي و عالم، فروتن و خودخواه، پير و جوان،... خلاصه از هر دسته و گروه و طبقه اي که بتوان تصور کرد.
تا يکي دو سال پيش در وب لاگ شهر فقط مي شد نوشت. اکنون بر در و ديوار وب لاگ شهر عکس و نقاشي آويزان است. در کوچه پس کوچه هاي وب لاگ شهر صداي موسيقي و آواز شنيده مي شود. امروزه شنيدن صداي خود ِ وبلاگ داران نيز ممکن است. اين احتمال هست که سال ديگر ويدئوي آنها را نيز ببينيم. با تمام اينها نوشتن و خواندن به دليل سهولت، هنوز در صدر است و کار راديويي و تلويزيوني مي تواند در جنب آن مطرح باشد. عيب اصلي وب لاگ خوانان و وب لاگ بازان، سريع و سطحي خواندن است که آن هم ضرورت زمان ماست و ضد آن کاري نمي توان کرد. در برخي مناطق وب لاگ شهر کتابخانه ي عمومي برای عميق خوانان داير شده است. در وب لاگ شهر پزشک داريم، دندان پزشک داريم، روان شناس داريم، دانشجوي ادبيات داريم، حقوق دان داريم، کمونيست داريم، مسلمان داريم، تروريست ارهابي داريم، درويش داريم، عابد داريم، حتي بار و مشروب هم داريم.
اهالي وب لاگ شهر در اين سال ها دست به کارهاي جمعي نيز زدند. گسترده ترين و موفق ترين آنها اعتراض به تغيير نام خليج فارس بود. بقيه کارها يا با استقبال چنداني روبه رو نشد يا به درگيري هاي قومي - قبيله اي و سياسي ختم گشت. بسياري نوشتند که اين تمرين دمکراسي است. گمان من چيز ديگري است. براي تمرين درست، نياز به مربي و يا جامعه ي الگو هست. در متن جامعه ي الگو، شخص وادار به پذيرش قواعد مي شود. مثل خود ما که وقتي پا به يک کشور اروپايي مي گذاريم خود را مقيد به قواعد آنها مي کنيم. وب لاگ شهر بيش از آن که قواعد دمکراسي را به ما نشان دهد قواعد آنارشي را به ما نشان مي دهد.
بدترين حادثه اي که در اين چند سال اتفاق افتاد درگيري شديد ميان وب لاگ نويسان در جريان برگزاري تولد امسال بود. حادثه اي زشت و زننده که به صورت انفجاري آن چه را که در دل برخي تلنبار شده بود بيرون ريخت و فضا را تيره و تار کرد. اگر امسال شيريني اين تولد احساس نشود، حتما در سال هاي ديگر خواهد شد. روش آغاز کارهاي جمعي کم کم بهبود پيدا خواهد کرد و کيفيت شروع کار قرباني کميت شروع کنندگان نخواهد شد.
وب لاگ فارسي بر زبان و ادبيات فارسي تاثير بسيار گذاشته است. هر دو شاخه ي زبان شناسي و ادبيات مي توانند از فضايي که وب لاگ ها بوجود آورده اند به عنوان آزمايشگاهي زنده و پويا بهره بگيرند. اين فضا هيچ گاه وجود نداشت و نمي توانست وجود داشته باشد. فضاي بسته ي سياسي و اختناق مطبوعاتي ظاهرا هيچ حسني براي مردم ندارد ولي به نظر من اين فضا - که باعث رشد باورنکردني وب لاگ هاي فارسي شد - خدمت بزرگي به زبان فارسي کرد. اثر اين خدمت بعدها مشخص خواهد شد.
چيزي که من به شدت از آن هراسانم، مسئله ماندگار نبودن صفحات وب لاگ هاست. درست است که وب لاگ ها فرهنگ شفاهي را مکتوب مي کنند و اين به شدت بر رشد و بارآوري زبان فارسي اثر مي گذارد اما اين مکتوبات براي هميشه ماندگار نيستند. همه چيز در معرض از ميان رفتن و تغيير است. يک وب لاگ مي تواند کلا پاک شود يا محتواي آن تغيير يابد يا شکلش عوض شود يا در اثر تعطيل شدن يک سرويس دهنده يا سانسور يا چيزهاي مشابه ديگر کل محتوايش از دسترس خارج شود. آرزو مي کردم وقت داشتم صفحات تمام وب لاگ ها را بر روي سي دي آرشيو مي کردم. اينها ده بيست سال بعد ارزشي بسيار بسيار زياد خواهند داشت و محققان و پژوهشگران در به در به دنبال آنها خواهند بود.
در باره ي وب لاگ هاي فارسي مي توانم ده ها صفحه بنويسم و باز حرف براي گفتن داشته باشم. ولي روي اصل وب لاگي خلاصه نويسي بايد سخنم را کوتاه کنم. همين قدر بگويم که وب لاگ براي شخص من اين امکان را فراهم آورده تا بتوانم راحت حرفم را بزنم و نظرم را آزادانه بيان کنم. شايد اين بزرگ ترين حسن وب لاگ ها باشد.
براي تمام اهالي وبلاگشهر، سالي سرشار از موفقيت و پيروزي آرزو مي کنم و از پارسا صائبي که باني جشن تولد امسال وب لاگ ها بود به نوبه ي خود تشکر و قدرداني مي کنم.
تصوير گوگل از صبحانه
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.