بدنش کاملا دولا بود. خود را داخل سنگر ديده باني انداخت. صدایش مي لرزيد. چنان آرام حرف می زد که گویی عراقی ها در فاصله چهارصد متری صدای اش را می شنوند. سرش را آرام از پشت خاکریز بالا آورد و به رو به رو خیره شد. خورشید ِ در حال غروب درست به چشمانش می تابید.
-اون جلو چیه؟
-سیم خاردار. پشتش خاکریز عراقی هاست.
-پس چرا شما از اون بالا نمي یای پایین؟ ممکنه بزننت.
-کم کم ترس ات می ریزه. منم روز اول که اومدم مثل تو پشت همین خاکریز خودم رو قایم می کردم. یکی دو روز بیشتر طول نکشید.
-احتیاط شرط عقله. مگه نه؟
-شرط عقله ولی اینجا هیچ فایده نداره. اگه وقتت برسه همین جا هم کارت ساخته است. می بینی یه خمپاره ی شصت می یاد می خوره این طرف مون، جفت مون رو می فرسته اون دنیا. حالا چرا صدات می لرزه؟
-من؟ نه؟ صدام نمی لرزه. خاک رفته تو گلوم.
-منم روز اولی که اینجا اومدم خاک رفته بود تو گلوم. همه اولش خاک می ره تو گلوشون. چند سالته؟
-نوزده. شما چی؟
-یه چند سالی مسن ترم. من می رم چایی درست کنم. بخوری گلوت باز میشه. چایی فرد ِ اعلای ِ اینجا رو هیچ جا نمی تونی پیدا کنی. حواست به جلو باشه ولی سرت رو زیاد بالا نیار. الان غروبه می تونن ما رو ببینن و راحت بزنن. روز اول رو که بگذرونی روزهای بعدی همه چی خوب و راحت می شه.
تازه وارد سرش را پایین تر برد و با دقت به روبه رو خیره شد. به طرف سنگر رفتم تا چای خشک بردارم. کفش ها را از پا کندم و داخل سنگر شدم. از این جعبه به آن جعبه، در جست و جوی چای و شیشه های مربا که به جای لیوان استفاده می کردیم.
-"این لعنتی را کجا گذاشته اند. بی نظم ها"!
یک لحظه سکوت کرد. نفسش را حبس کرد. گوش ها را تیز کرد.
-"صدای تانکه؟........... اینجا؟ این وقت روز؟ تانک؟!"
به شتاب و پابرهنه بیرون دوید. تازه وارد دوربین به چشم به رو به رو نگاه می کرد. انگار چیز جذابی دیده باشد:
-سرتو بیار پایین! سرتو بیار پایین!
تازه وارد نشست و با حرکتی سریع بدنش را صد و هشتاد درجه چرخاند و به دیوار خاکریز تکیه داد. پس کله اش هنوز بالا بود. صدای شلیک توپ. سنگر دیده باني را خاک و دود گرفت.
- "پسر خوبی بود. چایی نخورده رفت. دیدی احتیاط هم فایده نداره؟..."