September 24, 2005

خاطرات جبهه و جنگ (3)؛ جاده

آفتاب کم کم داشت پايين مي آمد. ليوان چايم را پر کردم و بالاي خاکريز رفتم. روي جعبه ي مهمات نشستم و به گوني ها تکيه زدم. به جاده ي خاکي رو به رويم خيره شدم. تا چشم کار مي کرد خاک بود و خاک و تنها نشانه ي زندگي همين جاده بود. همه دوست داشتند از اين جاده بروند و ديگر بر نگردند اما بر مي گشتند. عده اي با رضايت خاطر، عده اي با غصه و شکايت. خيلي ها در آخر اين جاده – که همين جايي بود که من نشسته بودم - روح شان را گذاشته بودند و جسدشان برگشته بود.

در افق، نقطه اي سياه پيدا بود. ليوان را به لبانم چسباندم و چاي شيرين را مزه مزه کردم. چقدر چاي داغ در اين هواي گرم مي چسبيد. نقطه ي سياه آرام آرام بزرگ مي شد. به نظر مي رسيد کسي مي آيد. شايد يکي از بچه ها بود که از مرخصي بر مي گشت. لابد ماشين يا نفربري نبوده که او را سوار کند.
-"طفلک چه حالي دارد الان".
نقطه نزديک و نزديک تر شد و شکل گرفت. لباس خاکي و چپيه اي سفيد به دور گردن و ساکي بر دوش.
-"خوش به حالش. لابد تازه حمام کرده".
چاي ِ ته ليوان، شيرين ِ شيرين بود.
-"بعدش يک سيگار مي چسبد."
ليوان را روي خاک گذاشتم. ژ3 را روي پايم جا به جا کردم و قوطي سيگار را از جيب پيراهنم بيرون آوردم.
-"کي هستش؟ کدوم يکي از بچه ها مرخصي بودند؟ شايدم مال واحد بغلي يه؟ کاش با خودش نون لواش آورده باشه. دلم لک زده براي نون لواش تنوري و پنير و سبزي."
خشاب را از ژ3 بيرون کشيدم و فشنگ ها را با نوک انگشت فشار دادم. پُر ِ پر بود.
-بايد يک جعبه فشنگ بيارم بالا. چيزي از قبلي ها نمونده. فشنگ تيربار هم يادم نره. خدا کنه با خودش کتاب هم آورده باشه. شانس ما مي بيني ساکش پر از مجله ي جدوله..."
پک. پک. پک...
عراقي ها چند خمپاره شليک کردند.
-"حواست رو جمع کن رفيق! عراقي ها مي خوان بهت خوش آمد بگن..."
ويييييييييييييييييييييييييييي بوم. بوم. بوم...........
اطراف نقطه را دود خاکستري و خاک گرفت. عراقي ها درست همان نقطه را به خمپاره بستند. او ديگر ديده نمي شد.
ويييييييييييييي بوم.
-"از توي دود بيا بيرون. بيا بيرون د ِ لامصب. بيا بيرون. تا پنج مي شمرم. اگه بيرون نياي يعني مُردي... يک... دو... سه... چهار... پنج...
برخاستم و به طرف نقطه، همان جايي که الان پر از خاک و دود بود دويدم. سيگار در يک دست و ژ3 در دست ديگر. در ميان خاک و دود سايه اي ديدم. چپيه اي سفيد به گردن داشت و ساکي بر دوش.
- اوف... خدا را شکر. ببين چه جوري ميآد. معلومه تو شوکه! بيا ببينيم چي آوردي با خودت. خدا کنه کتاب هاي درست و حسابي آورده باشه. نون لواش با پنير و سبزي...

sokhan September 24, 2005 03:54 PM
نظرات

مثل همیشه عالی است همواره موفق وشاد باشید حبانی

حبانی September 24, 2005 05:07 PM