-بفرماييد. خنکه مي چسبه.
-ممنون. نوش جان.
هندوانه سرخ سرخ بود. بريده بودند و پاي خاکريز آماده ي خوردنش بودند. سه درجه دار قديمي و مُسِن که از اول جنگ در خط بودند. يکي شان گل هندوانه را با کارد بزرگي که در دست داشت بريد و بدو طرف من آورد. با آن کارد مي شد از سيم خاردار تا سر دشمن را بريد.
-بفرماييد. شما نخوريد از گلومان پايين نميره.
-دستت درد نکنه. چقدر هم قرمزه. بايد حسابي شيرين باشه...
-تو اين هواي گرم جيگر رو حال مي آره!
لبخندي زد و رفت کنار رفقايش نشست. انگار پيک نيک آمده بودند. هندوانه شيرين و خنک بود. تا اين ساعت عصر، خنک نگه داشتن خوردني ها کار آساني نبود. يخ را که ماشين ساعت 4 - 5 صبح مي آورد، اگر ظرف عايق خوب و سالم بود – که مال ما نبود - حداکثر تا ساعت 10 – 11 دوام مي آورد. چطور هندوانه تا اين ساعت خنک مانده بود؟ شايد يخ زياد گرفته بودند.
-"پس چرا ما نمي توانيم يخ را تا اين ساعت نگه داريم؟ دفعه ي بعد ازشان مي پرسم."
داشتم به سنگر خودمان مي رسيدم.
وييييييييييييييييييييييي بوم. بوم. بوم.
روي زمين شيرجه رفتم. خمپاره ها پشت سر هم مي آمدند و منفجر مي شدند. غلت زدم و نشستم. آن طرف هيچ کس پاي خاکريز ننشسته بود. از وسط تراورس ها، - همانجايي که سيني هندوانه را آخرين بار ديده بودم – دود بلند بود. سه درجه دار روي زمين پخش شده بودند.
-امدادگر! امدادگــــــــــــــــــر!......... اصغر ماشين رو راه بنداز!
دو درجه دار پير در جا کشته شده بودند. سومي زنده بود. ماشين اول که براي روشن شدن بايد روي شيب خاکريز پايين مي آمد و با دنده و کلاچ روشن مي شد، روشن نشد. هُل دادن هم فايده اي نداشت. آمبولانس اول که از سنگر بهداري راه افتاده بود وسط راه بنزين تمام کرد. آمبولانس دوم که داشت مي آمد گلوله ي توپ بغل دستش خورد و چپ کرد. درجه دار سوم نزديکي هاي سه راه اهواز-خرمشهر مُرد. همان که گل هندوانه را براي من آورده بود...
خاطرات را مرتب دنبال ميكنم.
اما در مورد مشاركت و مجاهدين؛ اين امامزاده ظاهراً بيمعجزهتر از اين حرفهاست! حتا از درمان يك سرماخوردگي ناقابل هم عاجز است! چه رسد به سرطان اقتدارگرايي و طاعون ايدئولوژيگرايي.
***
مسعود عزيز
در سياست امروز ايران معجزه و درمان سرطان و طاعون و سرماخوردگی که هيچ، اگر برادران لطف کنند قرصی، شربتی به بيمار بدهند تا کشور را اينطور به کثافت نکشد ما خوشحال و شادمان مي شويم و ايشان را سپاس مي گوييم!
قربانت
سخن
با تشکر از خاطرات بسیار جالب و آموزنده.
اگر ممکن است در مورد گنجی هم بنويسيد. يکماه است که خانواده اش بی خبرند. نگذاريد که او را در سکوت نابود کنند.
آرمان September 25, 2005 09:55 PM