September 27, 2005

خاطرات جبهه و جنگ (5)، کتاب

-بيدار شو! الانه که توو آب خفه شيم!
-مزخرف نگو. بذار بخوابم. الان وقت شوخي خرکي نيست.
در داخل کيسه خواب غلت زدم. سرپوش کيسه را کنار زدم که راحت تر نفس بکشم سرم توي آب رفت. از جا پريدم.
-بيرون محشر کبراست. بارون قيامت مي کنه.
داده بوديم لودر خاک سنگر را برداشته بود. ورودي، به صورت شيب بود. جلويش را گوني چيده بوديم با دو سوراخ کوچک: در و پنجره. سقف را هم با تراورس پوشانده بوديم و از راننده لودر خواسته بوديم تا روي آن حسابي خاک بريزد. اين کار بهتر و سريع تر از پر کردن گوني با خاک سفت بيابان بود. زمخت ترين دست ها هم به خاطر باز کردن سر گوني و بيل و کلنگ زدن تاول مي زد. براي قشنگي، ديواره ي سنگر را با پتو پوشانده بوديم. داخل سنگر البته نمي شد تمام قد ايستاد ولي حسابي فضا داشت و بهتر از سنگرهايي بود که نشسته بايد داخلش مي شديم. نگاهي به ورودي انداختم. آب از آنجا نمي آمد.
-آب داره از کجا مي ياد توو؟
-نمي دونم ولي همين طور داره زياد ميشه.
نگاهي به پتو هاي ديوار انداختم. خيس بود. يکي از پتوها را کندم. از سوراخي داخل ديوار آب شر و شر به داخل سنگر ريخت. موش ها سوراخ ها را کنده بودند و آب ِ باران که در گودي بغل سنگر جمع شده بود از اين سوراخ ها به داخل سنگر مي ريخت. همه ي زندگي مان يا روي آب شناور بود يا داشت زير آب مي رفت. اول از همه تفنگ و نارنجک و آرپي جي را برداشتيم و به خودمان آويزان کرديم. حال بايد چند چيز که از همه مهمتر بود برمي داشتيم.
-بيا اين کتاب ها رو بگير!
-(با لباس خيس و سر و موي آشفته و چشم هاي از حدقه در آمده) چي؟! کتاب؟! خُلي تو؟! بيا اين ساک ها و لباس ها و زار و زندگي رو برداريم.
-نه! من اين کتاب ها رو بر مي دارم. تو هم هر چي دلت خواست بردار!
-خدايا! يک گلوله ي توپ بنداز رو سرمون ما رو از دست اين ديوونه نجات بده! موقع غرق شدن هم دست از کتاب بر نمي داره! من ِ مادر مرده چه گناهي مرتکب شده بودم که گير ِ اين افتادم! اي خدا!
اگر کسي در آن لحظه از کنار سنگر رد مي شد حتما از شنيدن صداي خنده تعجب مي کرد. باران شر و شر مي باريد و سنگر را آب مي گرفت و دو نفر ديوانه وار مي خنديدند...

sokhan September 27, 2005 04:40 PM
نظرات

هر روز اینجا میام بلکه یکی از این خاطرات را بخونم و با ذهنم بشنوم

روزبه September 28, 2005 04:00 PM

سلام
من يک نفر ديگه رو هم مى‌شناسم که به همين خوبى خاطراتش از جبهه و جنگ رو تعريف مى‌کنه. آدم به هوايى مى‌ره که انگار اون‌جا خبرى از کشت‌وکشتار نبوده. ممنون بابت يادآورى.
موفق باشيد.

منيرى September 28, 2005 01:56 PM