November 30, 2005

وب لاگ ها و زبان فارسي (15)

نوشته ي امروزمان را با درس آشپزي شروع مي کنيم! البته من اصلا و ابدا آشپزي نمي دانم و نسخه اي که در اينجا مي گذارم از براي مثال است و علاقمندان به غذاهاي خوشمزه مي توانند به کتاب مستطاب آشپزي نجف دريابندري و يا همان کتاب مشهور همه پسند رزا منتظمي مراجعه کنند!

فکر کنيد که دويست گرم گوشت چرخ کرده در اختيار داريد! نه فلفلي، نه نمکي، نه پيازي و نه هيچ چيز ديگر. با اين ماده ي اوليه چه غذايي مي توان درست کرد؟ هيچ! شايد بتوان آن را به نحوي برشته کرد و براي رفع گرسنگي خورد ولي قطعا نام غذا بر آن نمي توان نهاد.

حال همراه با گوشت، مقداري روغن و نمک و فلفل و پياز در اختيار شما قرار مي گيرد. چه غذايي مي توان با آن درست کرد؟ تنها چيزي که مي توان با اين مواد محدود درست کرد کباب ديگي دانشجويي است! آيا مي توان غذاي ديگري با اين مواد درست کرد؟ خير! آيا مي توان تنوع غذايي با اين مواد ايجاد کرد؟ خير!

اگر چند عدد تخم مرغ و آرد و زعفران و سيب زميني هم در اختيارتان باشد، با مجموع اين مواد مي توانيد کتلت هم درست کنيد! با اين مواد متنوع، شما قدرت انتخاب خواهيد داشت و خواهيد توانست ميان نيمرو و کباب و کتلت يکي را انتخاب و طبخ کنيد.

فکر، و در مرحله ي بعدي نوشته هم مانند همين غذاهاست. ماده ي اوليه ي فکر و نوشتن، کلمه است. هرگاه تعداد کلمات محدود باشد، قدرت ِ ساخت ِ فکر و نوشته محدود مي شود. هر گاه تعداد کلمات زياد باشد، قدرت ساخت فکر و نوشته زياد مي شود. البته کميت به تنهايي مهم نيست. متفکر و نويسنده بايد بلد باشد که کلمات را چگونه کنار هم بچيند و حرفي تازه با آن ها بزند. به عبارتي اگر گوشت و تخم مرغ و سيب زميني را در اختيار داشته باشيد و بلد نباشيد که چطور آن ها را با هم ترکيب کنيد، قطعا غذايي به نام کتلت بر سفره تان قرار نخواهد گرفت و يا اگر از روي کتاب هاي آشپزي هم موفق به طبخ آن شويد قطعا چيز ِ خوشمزه اي نخواهد شد و رد ناشيگري به همراه خواهد داشت. اين جمله معمولي را نگاه کنيد: "در شهر نگاري نيست که دل ما ببرد". حال نيست را به اول سطر ببريد تا همين جمله ي معمولي تبديل به شعر حافظ شود: "نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد". اين جمله ي روزمره را نگاه کنيد: "اصل چيزي ست که هست و بوده". حال کمي کلمات را جا به جا کنيد تا همين جمله ي عادي نوشته ي ابراهيم گلستان شود: "چيزي که هست و بوده است اصل است".

نوشتن، مثل غذا پختن، نياز به تمرين و ممارست دارد. در اثر تمرين و کار مداوم، قدرت خلاقه تقويت مي شود و امکان آفرينش پديد مي آيد.

اما وب لاگ، آشپزخانه اي است که به ما امکان تجربه در پخت غذاهاي مختلف مي دهد. مواد اوليه ي لازم براي تهيه نوشته در وب لاگ، کلمه است. اين کلمات مي تواند محدود يا گسترده باشد. وب لاگ نويس مي تواند در استفاده از کلمات بي تجربه يا متبحر باشد. چيزي که مهم است اين است که اولا اين امکان به وجود آمده و در اختيار کساني که اهل تجربه کردن هستند قرار گرفته و ثانيا موقعيتي به وجود آورده براي تمرين کردن که خود باعث خلاقيت و آفرينش مي شود.

وب لاگ نويسي که با ششصد کلمه و پنجاه ايده شروع به نوشتن مي کند، - و غذايي شبيه به نيمرو درست مي کند – اگر پي گير باشد، دير يا زود مجبور خواهد شد که در نوشته هايش تنوع ايجاد کند و حرف هاي تازه بزند. او دو راه خواهد داشت: يا با همان کلمات و ايده ها بازي کند و بعد از مدتي به تکرار خود و انديشه هايش بيفتد – که در عالم نويسندگي يعني مردن -، يا به فکر کلمات جديد و ايده هاي نو باشد و با مطالعه و مشاهده و تفکر به کسب مواد جديد اقدام کند.

کساني که با شوق و ذوق شروع به نوشتن مي کنند و گمان دارند که آن قدر حرف براي گفتن دارند که کار يک روز و دو روز نخواهد بود، بعد از يکي دو ماه نوشتن، به اين نقطه مي رسند، که ديگر نمي دانم چه بگويم و چه بنويسم و ايده کم آوردم و خسته شدم و غيره و غيره. اين همان لحظه اي است که کلمه و ايده تمام مي شود و شخص به تکرار مي افتد و تکرار، خواننده را خسته و گريزان مي کند و نويسنده تنها و بي خواننده مي ماند.

اينجا مي توان با مشاهده آن چه در اطراف مان مي گذرد، با مطالعه ي خواندني ها و ديدني ها و شنيدني ها، با فکر کردن در باره ي مسائل مختلف، به اقيانوسي از افکار و انديشه ها و کلمات نو دست يافت. وب لاگ ِ ما، محلي خواهد بود براي نشان دادن اين خلاقيت و آفرينش؛ خلاقيت و آفرينشي که اگر کسي هم متوجه آن نشود، خودمان متوجه آن خواهيم شد.

ادامه دارد...

وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
وب لاگ ها و زبان فارسی (14)

Posted by sokhan at 06:53 PM | Comments (2)

November 27, 2005

خداوند کريم: از ما عصباني باش و از عصبانيتت بمير!

برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

اصل آيه ی مورد بحث در مقاله:
هَاأَنتُمْ أُوْلاء تُحِبُّونَهُمْ وَلاَ يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ عَضُّواْ عَلَيْكُمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُواْ بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ

Posted by sokhan at 08:28 PM | Comments (8)

November 25, 2005

وب نوشت آقاي ابطحي به سال سوم رسيد!

اين هم از عجايب روزگار است! "وب نوشت" و صاحبش بتوانند دو سال تمام با مردم ارتباط داشته باشند و از دست نيروهاي موازي و غير موازي جان سالم به در برند! من به عنوان خواننده ي هميشگي آقاي ابطحي از اين رويداد جداً خوشحالم. دلايل زيادي هم براي اين خوشحالي دارم، مثلا
- يک ايراني منضبط و با ديسيپلين مي بينم که دو سال تمام بدون وقفه مي نويسد و به خواننده اش در عمل احترام مي گذارد
- يک روحاني روشنفکر مي بينم که همه چيز را در انديشه هاي خود خلاصه نمي کند و جهان را همان طور که هست مي پذيرد و با آن رو به رو مي شود
- يک انسان اهل فکر مي بينم که قدر کلمه را مي داند و از آن براي روشنگري استفاده مي کند
- يک انسان اهل عمل مي بينم که تا جايي که بتواند به داد مظلوم مي رسد و اگر بتواند صداي او را به گوش مردم و صاحب منصبان مي رساند
- يک مسلمان و مبلغ اسلام مي بينم که مسلمانان غير از خودش و غيرمسلمانان را حيوان تصور نمي کند و جهان را چراگاه ميلياردها انسان نمي پندارد

يادم مي آيد براي آقاي ابطحي خاطره اي از احترام دشمنان به هم در جنگ دوم جهاني نوشتم. امروز آن حرف را پس مي گيرم و با آرزوي رسيدن ايشان و وب لاگ شان به سال چهارم دستشان را صميمانه مي فشارم.

Posted by sokhan at 06:48 PM | Comments (10)

برشي از سه دقيقه فکر: از منيرو رواني پور تا ماجراي نصرت الله اميني و دهخدا

داشتم در کتابلاگ به عکس سنج زدن منيرو نگاه مي کردم. آخرين نوشته ي وب لاگش را پيش رو داشتم که مي گفت چطور سَبُک شده است. چطور همه ي آن باري که از غروب يک شنبه روي جانش حس مي کرده با فريادها و گريه هايي که از دوران باستاني با او بوده خالي شده است. خوش به حالش. همه اين طور موفق نمي شوند. نمي توانم به نوشته اش لينک بدهم چون لينک ِ دائم نوشته هايش به جاي خود ِ نوشته، به سايت پرشين بلاگ ختم مي شود. عکس آتشي در مراسم تشييع جنازه اش، دعواي بوشهر – کرج، حرف هاي منيرو و حق مردم بوشهر، سفري از به قول استاد باستاني از پاريس تا پاريز، از مقبرةالشعراي تبريز تا پرلاشز، از قطعه ي هنرمندان بهشت زهرا تا امامزاده طاهر کرج، حرف ها و حديث هاي روز، قله و کوه و کمر شاعري، نوک و دامنه و دره ي شعر، کوپه هاي درجه ي يک و دو و سه نظم و ادب معاصر که در مقابل دفتر مجله خوشه توقف کرده اند، تقسيم بندي تهراني و شهرستاني حتي در افکار روشنفکري، افتادن وزن از زير بغل شاعر بي پشتيبان روستايي، اسب سفيد وحشي، غم و اندوه و رسيدن به نقطه ي هميشگي به هنگام اوج گرفتن ِ غم:

درد عشقي کشيده ام که مپرس
زهر هجري چشيده ام که مپرس

و طبق معمول به ياد دهخدا افتادن در بستر مرگ و دکتر معين بر بالين او.

مي خواستم از خشم و عصبانيت ام به خاطر فيلترينگ بي رحم که دارد آرام آرام تمام سوراخ سنبه هاي باقي مانده را مي بندد و دسترسي به هر جايي را غير ممکن مي سازد بنويسم. بنويسم که چقدر حتي ارسال يک پست دشوار شده است و چه ترفندها بايد به کار بست و لقمه را با چه شيوه هاي عجيبي بايد در دهان گذاشت. مي خواستم از مسابقه ي دويچه وله و بحث هاي رد و بدل شده که آخرين آن ها نوشته ي حسين درخشان است بنويسم که ديدم شعر ِ حافظ همچنان در سرم موج مي زند:

من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده ام که مپرس

و بهتر ديدم به جاي اين حرف ها، خاطره اي از زبان نصرت الله اميني در باره ي دهخدا نقل کنم که سخن گفتن از اين دانشمندان و ياد آوري خاطرات آن ها باعث آرامش من مي شود (اين ها را در بخاراي شماره ي 43، مرداد و شهريور 1384 مي توانيد بخوانيد):
"...آقاي دکتر معين گفتند که آقا! جناب آقاي الهيار صالح، جناب آقاي دکتر غلامحسين مصدق و نصرت الله اميني به عيادت شما آمدند. ايشان توانايي اين که خيلي حرف بزنند نداشتند. گفتند: "من مخلص دکتر مصدق ام" با همان طرز "من مخلص دکتر مصدق ام که مپرس، که مپرس". اين چند بار اين مپرس را تکرار کرد. آقاي معين گفتند آقا منظورتان از "که مپرس" غزل حافظ است؟ گفت آره. گفت مي خواهيد بياورم بخوانم، رفت و ديوان حافظ را آوردند..."
که ماجرايش را همه مي دانيم.

اما در همين جا خاطره ي جالب ديگري هست از ارادت دهخدا به دکتر مصدق بزرگ که وقتي سرهنگ بزرگمهر وارد اتاق دهخدا مي شود و علامه او را مي شناسد:
"... آقاي دهخدا که روي زمين دو زانو نشسته بود مثل قرقي از جاي خودش پريد هنوز دست بزرگمهر به بند کفشش بود که دهخدا دولا شد دست بزرگمهر را گرفت و بوسيد و گفت اين دستي است که به دست مراد و مولاي من دکتر محمد مصدق مي خورد..."

همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده ام که مپرس

Posted by sokhan at 07:24 AM | Comments (3)

وب لاگ ها و زبان فارسي (14)

آيا مي توان فکر را عينا به زبان آورد؟ پاسخ قطعا منفي است. فکر را نمي توان در شکل ِ خام خود بر زبان آورد (وقتي مي گوييم زبان، مرحله ي بعدش بر روي کاغذ – يا بر روي صفحه ي نمايشگر - آوردن است که طبعا آن هم ممکن نيست).

فکر خام – يعني آن چيزي که در زمان بيداري، بي لحظه اي مکث در سر ما جريان دارد، اغلب بريده بريده است؛ ساختار نحوي درستي ندارد؛ آگاهانه نيست؛ مثل نفس کشيدن خود به خودي است؛ جسته گريخته است؛ از شاخه اي به شاخه اي ديگر پريدن است؛ گاه ترکيبي از يک يا دو کلمه است؛ گاه بي فعل و فاعل است؛ بسيار سريع و عمرش در حد يک جرقه ي کوتاه است؛ بنزين عمل است (يعني اغلب نتيجه ي فکر به ارگان هاي ديگر بدن منتقل و باعث حرکت آن ها مي شود).

در اين باره بسيار مي توان نوشت ولي بد نيست که خودتان ده دقيقه اي در گوشه اي آرام بنشينيد و به روند فکر کردن و چگونه فکر کردن، فکر کنيد! به نظر کار ساده اي مي آيد ولي ساده نيست! درست مثل اين که بخواهيم فکر کنيم آيا تصاويري که در ذهن مي بينيم رنگي است يا گام هاي مختلفي از خاکستري. فکر کردن به اين مسئله براي ذهن هايي که آماده و ورزيده نباشد بسيار خسته کننده است و بعد از يکي دو دقيقه، "تحقيق"شان را رها مي کنند و پي کار و زندگي شان مي روند اما براي ذهن هاي ورزيده – بخصوص براي کساني که به چند زبان آشنايي دارند – جالب و گاه هيجان انگيز است.

فرق يک نويسنده معمولي با يک آدم معمولي در اين است که نويسنده مي تواند اجزاي فکرش را جمع و جور و قالب بندي کند، ولي آدم معمولي نمي تواند. اين اجزاي فکر، کلمات براي ساختن "يک" جمله نيست؛ اين کار را همه مي کنند. مهم اين است که بتوان فکري را از يک مقدمه به يک نتيجه رساند و آن را به خواننده منتقل کرد (قدم بعدي انتقال احساس به وسيله ي کلمات است که بحث آن را اينجا باز نمي کنيم). اگر خواننده بتواند چيزي حدود نود درصد فکر نويسنده را بگيرد، نويسنده، نويسنده ي خوبي است. وقتي مي گوييم خواننده، منظورمان الزاما عامه ي خوانندگان نيستند بلکه گروهي مد نظر ماست که روي سخن نويسنده با آن هاست.

اما يک نويسنده ي خلاق، اجزاي فکري را جمع و جور مي کند و روي کاغذ مي آورد که به طور عادي در ذهن او جريان "ندارد" و اين جريان در اثر حالتي دروني که به آن هنرمندانه مي گوييم به وجود مي آيد يا – در نويسندگان حرفه اي - به وجود آورده مي شود و بعد به روي کاغذ مي آيد (اين مطلب در مورد ساير هنرها هم صادق است که وارد آن نمي شوم).

فکر هنري و خلاق چون جهت دار و هدفمند است الزاما به عمل شخص فکر کننده ختم نمي شود. اين جهت دار و هدفمند، عبارتي چند پهلوست که مي تواند باعث مناقشه شود که چون قصد ورود به آن ندارم اين مطلب را همين جا درز مي گيرم.

شخصي که داراي فکر و انديشه ي خلاق است، و مي تواند کلمات و فکر جديد توليد کند و مي تواند به قول هگليان، تز و آنتي تز و سرکه و روغن زيتون را با هم ترکيب کند و سنتز و سالادي رنگارنگ به وجود آورد، مغزش در اثر تمرين مداوم و آفرينش پي در پي ورزيده مي شود و بعد از مدتي به طور خودکار شروع به توليد فکرها و ايده هاي بکر مي کند. البته عمر اين توليد ابدي نيست و مثل هر چيز ديگر در اين دنيا مي تواند دچار کهنگي و يک نواختي و گنديدگي بشود. مطالعه براي نويسندگان و شعرا، ديدن نقاشي و عکس براي تصويرگران، شنيدن موسيقي براي نوازندگان و موسيقي دانان، مشاهده ي هنري اجسام و حجم ها در طبيعت و موزه ها براي مجسمه سازان، باعث مي شود که اين رود پيوسته لايروبي شود و از رسوبات تهي گردد. بدترين چيزي که رود آفرينش و خلاقيت را کم عمق مي کند و دست آخر هم آن را به لجنزار بدل مي سازد، غرور و چشم بستن به جهان اطراف است.

باري، فکر به صورت کلمه در ذهن مي آيد و مي رود و نويسنده آن ها را گاه به صورت تکي و گاه به صورت گروهي، گاه سريع و گاه کند، به تور مي اندازد و بعد از شکل دادن روي کاغذ مي آورد.

زبان اينجا نقش مهمي در نوع فکر کردن بازي مي کند. يک انگليسي يا فرانسوي يا آلماني مثل يک ايراني فکر نمي کند! اين يک واقعيت است و دلايل نحوي و دستور زباني دارد. به خاطر همين شکل زبان، نوع فکر هم متفاوت است. مثلا ساختار جمله نزد يک انگليسي بيشتر شبيه به ما فارسي زبانان است تا يک آلماني. شما در آلماني وقتي جمله اي را با کلمه ي "زيرا" يا "آيا" شروع کنيد قسمت صرف شده ي فعل را بايد در آخر جمله بياوريد حتي اگر آن جمله شامل ده جمله ي تو در توي ديگر باشد و لابد مي دانيد که زبان آلماني از اين لحاظ استعداد خاصي دارد و به همين لحاظ جان مي دهد براي بيان افکار پيچيده و تو در توي فلسفي (آن يک جمله ي مارکس مشهور است که چيزي حدود دو صفحه ي کتاب است! حتي کلمات با پيوستن به يکديگر توليد کلمه ي جديد مي کنند که مي تواند به اندازه ي يک سطر کامل دراز باشد!) . آن فعل که قرار است آخر از همه بيايد در ذهن گوينده نبايد فراموش شود و اين يعني که از اول به آن چه آخر به عمل بايد در آيد فکر کردن و تصميم گرفتن. اين شکل جمله پردازي نحوه ي تفکر را خواه ناخواه تغيير مي دهد. يا قبايل بدوي آفريقايي کلماتي که براي تعريف رنگ ها به کار مي برند بسيار اندک است ولي شايد براي بيان ِ رنگ سبز چندين کلمه داشته باشند – که ما در زبان هاي ديگر مشابه اش را نداريم -. (متاسفانه اطلاعاتم در اين مورد دقيق نيست و از روي حافظه است و ممکن است درست نباشد. استناد من به نشريه ي "پيام يونسکو"ي بيست سال پيش است که در باره ي زبان هاي آفريقايي نوشته بود و اکنون در دسترسم نيست).

با زبان ساده و کلمات محدود نمي توان افکار بلند را توضيح داد و به روي کاغذ آورد. براي دقت در بيان فکر، هم بايد کلمه به اندازه ي کافي در اختيار داشته باشيم و هم ساختار زباني که گنجايش جاي دادن مفاهيم بزرگ را دارد.

در وب لاگ، چون با کاغذ و ناشر و ويراستار و حتي خواننده رو به رو نيستيم و مي توانيم بدون نگراني از همه اينها و با آزادي تمام هر چه را که مي خواهيم بنويسيم، لذا مي توان فکر را همان طور که در سر جريان دارد روي نمايشگر آورد و آن را در معرض و قضاوت و نقد عموم قرار داد. حتي مي توان فکر منقطع و خام را، همان طور به شکل اوليه در وب لاگ نوشت و امکان نتيجه گيري هاي زبان شناسانه و جامعه شناسانه و روان شناسانه و غيره را فراهم آورد. فقط اشکال بزرگ کار در اين است که اگر چنين اتفاقي هم بيفتد ممکن است به خاطر ناشناس ماندن و معرفي نشدن هرگز توسط افراد صاحب نظر ديده نشود و يا از آن بدتر بدون هدف و برنامه باشد و نتيجه ي لازم از آن به دست نيايد. به هر حال آن چه که در اين نوع آزمايش ها مهم است، رفتار علمي و هدفمند و نيز پي گيري و استمرار است.

باز هم در اين باره خواهيم نوشت.

ادامه دارد...


وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)

Posted by sokhan at 04:32 AM | Comments (0)

November 23, 2005

هزار کار خوب و يک کار بد؛ در نقد آخرين کارتون نيک آهنگ کوثر

من هر روز سايت اينترنتي "روز" را به شوق ديدن کار جديد نيک آهنگ باز مي کنم و هر بار به ذوق و ابتکار او آفرين ها مي فرستم چرا که مي دانم ايده ي روزانه ي تصويري داشتن به خودي خود سخت است چه برسد به اجراي هنرمندانه ي آن و هر بار، با صد ماشاءالله و مرحبا و زنده باد و دمت گرم و باريک الله (همان بارک الله اديبان) و ببين چه کرده و به خدا يکي و به مولا تکي و از جا پريدن و هورا کشيدن و لبخند سي و سه دندان، ايده ها و اجرا هاي نيک آهنگ را تحسين مي کنم.

اما از اين کارتون آخر ابدا سر در نياوردم (چقدر ادبي شد!). اگر عنوان سياست خارجي ايران را از بالاي آن برداريم خود ِ کار مطلقا چيزي براي گفتن ندارد. شايد اين طور تصور شود که "ايران"، خورشيدي است که احمدي نژاد دارد روي آن چيز بد رنگي مي مالد (اين چيز ِ روي قلم، البته در ذهن تيز ايراني مي تواند هر چيز بد بد و بد بويي باشد). اما کل تصوير چه ربطي به سياست خارجي دارد؟ (جز کلمه ي ايران که با حروف لاتين نوشته شده، لابد چيزهاي ديگر ِ منظور ِ نظر نيک آهنگ، پشت کثافتکاري احمدي نژاد پنهان است و ما آن را نمي بينيم).

نه! اين کار از هيچ لحاظ، هيچ چيز قابل توجه و قابل تعريفي ندارد واين به خودي خود براي نيک آهنگ ايراد نيست (باز انتقاد، دچار ادبيات شد! امان از دوست داشتن هنرمند، که باعث بيچارگي قلم منتقد است!). کسي که هزار کار خوب و صد کار عالي و ده کار فوق العاده ارائه مي دهد، يک کار بد و بسازبفروشي بايد در دفترش ثبت شود که قدر کارهاي ديگرش معلوم گردد. بعضي وقت ها، وقتي تعداد کارهاي عالي زياد و ارائه ي آن هميشگي مي شود، بيننده و خواننده و مصرف کننده ي هنري (!) تصور مي کند که همين است که هست و تا ابد همين طور هم بايد باشد و همه چيز اين قدر نرم و روان است که لابد من هم مي توانم از پس آن بر آيم و به خلق چنان اثري اقدام کنم. پس يک کار بد، ميان هزار کار خوب و صد کار عالي و ده کار فوق العاده نه تنها لازم بلکه واجب است. ضمنا بايد به فکر منتقدان هم بود که همه اش مجبور به تعريف نشوند که از تويش حرف در آيد! بنابر اين ضمن تشکر از آقاي نيکان به خاطر ارائه ي اين کار ضعيف و بي محتوا، به ايشان عرض مي کنيم که خيلي ممنون به خاطر اين کار، ولي لطفا ديگر بس است! محبت کنيد همان کار هاي خوب تان را ارائه بدهيد!

Posted by sokhan at 10:15 PM | Comments (8)

November 21, 2005

تبريک به پرستو خانم و آرش خان

برای ديدن برندگان ِ بهترين وب لاگ های ژورناليستي فارسي، روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 05:19 PM | Comments (0)

November 20, 2005

عجب سعادت غمناکی! خداحافظ آقای آتشی

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 09:14 PM | Comments (6)

November 19, 2005

LEGAL RIGHT تان را باور کنيم يا دم خروس را؟!

=

=

=

LEGAL RIGHT = DOWN WITH USA = ?????????I

Posted by sokhan at 06:47 AM | Comments (3)

November 17, 2005

ما ايرانيم ِ نسرين علوي، نقبي به مغز جوانان ايراني

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 11:37 PM | Comments (5)

November 15, 2005

رئاليسم جادويي در هنر کاريکاتور


اثری برجسته و به يادماندني از نيک آهنگ کوثر

Posted by sokhan at 06:34 PM | Comments (3)

فوري فوري، مورد نياز

يک عدد فيلتر پولاريزان خيلي قوي، يا يک عدد فيلتر خاکستري با بالاترين درجه ي تيرگي، جهت عکاسي از چهره ي رئيس جمهور احمدي نژاد مورد نياز است. از اساتيد فن عکاسي (آقايان شفائيه، کسرائيان، قلمسياه، و ...) تقاضا مي شود راه هاي عکسبرداري از چهره ي خودنورتوليدکن را به اينجانب آموزش دهند. ضمنا راهنماي عکسبرداري از شخصي که در حفاظ نور قرار دارد مورد نياز است. اينجانب با مراجعه به کتاب هاي آموزشي تايم لايف و فاينينگر و پاکدل متاسفانه هيچ فصلي در خصوص چنين عکاسي نيافتم.
با سپاس
عکاس رئيس جمهور نوراني، آقاي احمدي نژاد

Posted by sokhan at 04:25 AM | Comments (1)

November 14, 2005

آيا احمدي نژاد به قصد فريب گرسنگان، استريپ تيز کرده است؟

به گزارش سايت امروز آيت الله جوادي آملي در ديدار با احمدي نژاد به ذکر روايتي پرداختند که در آن آمده است "پيامبر يکي از ياران خود را ديد که جلوي چهارپاي خود لباسش را بالا زده است. علت را جويا شد. آن صحابه گفت حيوان گرسنه است و براي اينکه راه برود لباس را بالا آورده ام که حيوان به اميد غذا به حرکت خود ادامه دهد. پيامبر گفت: به حيوان هم وعده دروغ ندهيد."

از قديم گفته اند که در مثل مناقشه نيست ولي وقتي حضرت آيت اللهي در ملاقات با رئيس جمهور کشوري حرفي مي زند لابد ارتباطي با عملکرد آن رئيس جمهور دارد. البته ما نمي دانيم که حيوان ِ بخت برگشته موقعي که آن برادر صحابه لباسش را بالا زده چه ديده که گرسنگي از سرش افتاده ولي مطمئن هستيم که اگر آقاي احمدي نژاد چنين کنند قطعا از ملت عزيز ايران براي مدتي طولاني رفع گرسنگي خواهد شد و نسل هاي مختلف به طور کامل اشتها از دست خواهند داد.

نکاتي در اين تمثيل و آنالوژي هست که بايد توضيح دهيم. اول آن که اعراب عزيز در گذشته زير دشداشه شان چيزي نمي پوشيده اند و اصولا وقتي دشداشه را بالا مي زده اند همه ي مخلفات و اعضاي شريف شان آشکار مي شده است. اين که چرا آن صحابه براي رفع گرسنگي ِ حيوان دشداشه بالا زده است، يا چه مقدار بالا زده است، چون حقير به فرهنگ عرب و شترراني آشنا نيست نمي تواند اظهار نظري بکند و اين چيزها را بايد از اساتيدي مانند آقاي آذرنوش سوال کرد. اما اگر قرار باشد آن رويداد را به امروز پيوند بزنيم و به زبان ِ رايج از آن بهره مند شويم بايد بگوييم طرف براي گول زدن ملت، شلوارش را پايين کشيده و پيراهنش را بالا زده و در يک کلمه استريپ تيز کرده است.

ولي مشکل فني اينجاست که آن صحابه براي راه رفتن حيوان گرسنه به اميد غذا چنين کرده است. پس لابد ايشان جلوي حيوان - در حالي که دشداشه اش را بالا زده - راه هم مي رفته است. حال حيوان زبان بسته به اميد چه چيز، پشت آن برادر حرکت مي کرده اين را هم من نمي دانم و زبانم حقيقتا قاصر است، چون مي دانيم که آدم - و در اين مثال حيوان- ِ گرسنه دين و ايمان سرش نمي شود و يکهو ممکن است عنان بگسلد و کار دست آدميزاد بدهد.

بنابراين به نظر مي رسد که طبق نظر آيت الله، آقاي احمدي نژاد تا به اين لحظه شلوارش را پايين کشيده و گرسنگان ايران را به اميدهاي پوچ به دنبال خود روانه کرده و چون کار بدي کرده آيت الله به ايشان توصيه مي کند که چنين نکند. شايد هم حضرت آيت الله خواسته اند با ذکر اين روايت انتقام تعرض و بي حرمتي طرفداران احمدي نژاد به خودشان را در دوران انتخابات رياست جمهوري بگيرند.

خدا مرا ببخشد اگر اشتباه فهميده باشم و همين جا از حضور حضرت آيت الله و جناب رئيس جمهور، عذر بي سوادي مي خواهم.

Posted by sokhan at 05:39 PM | Comments (10)

November 13, 2005

فاطمه خانم! خانم تهراني چه کرده است که کار با او به آبروداري و دينداري شما لطمه مي زند؟

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 10:46 PM | Comments (5)

آنتن سردار محصولي!


عکس از فردا نيوز

اين چند روز به آقاي محصولي گير داده ايم (بچه ها مي گويند گير سه پيچ!)، و امروز با ديدن عکس دولتمنزل ايشان مي خواهيم به آنتن هاي ماهواره اش گير بدهيم. خود منزل متاسفانه چيز زيادي ندارد که بخواهيم در باره اش بنويسيم و اصلا شايسته ي کسي با بيست ميليارد ثروت نيست. ولي آن سه آنتن ماهواره بدجوري چشم آزار است بالخصوص آنتن سوم که جلوي جلو است و به سمت ماهواره ي ضيا آتاباي NITV نشانه رفته است! معلوم است خيلي هم کلنجار رفته اند تا فرکانس بگيرند. حق هم دارند؛ در آن محله سخت بتوان آنتن گرفت. اما آزاردهنده، خاطره اي است که با ديدن اين آنتن در ذهنم تداعي شد.

در خط مقدم جبهه بوديم و با يک راديوي قراضه ي يک موج، صداي فارسي راديو بغداد را مي گرفتيم و موسيقي گوش مي داديم. در آن جهنم – که به پيچ مرگ مشهور بود -، شنيدن صداي آسماني گوگوش و داريوش نعمت بزرگي بود و روح را تلطيف مي کرد. از صداي آن مردک گوينده و شعارهاي مهوع اش و فحش هايي که مي داد متنفر بوديم (دليل تنفرمان هم همين که آنجا داشتيم با عراقي ها و نوکران ايراني شان – برادران مجاهدين خلق – مي جنگيديم!) به همين خاطر به محض تمام شدن ترانه و شروع شعارهاي طرف، صداي راديو را کم مي کرديم تا ترانه ي بعد.

يک روز برادران سياسي ايدئولوژي، در يک حمله ي گاز انبري و با تاکتيک غافلگيري، بچه ها را در حين شنيدن راديو به محاصره انداختند و مانند فتح خيبر، راديوي قراضه را از بيخ و بن در آوردند! کلي سين جيم شديم که چرا راديو آورده ايم و صداي بغداد گوش کرده ايم و سرانجام راديوي مزبور، مانند نيروگاه هاي اتمي امروز (آخر، خطرش در آن زمان به اندازه ي نيروگاه هاي هسته اي بود!) زير پوتين رزمندگان اسلام خرد شد و لاشه اش به پشت خاکريز و قربانگاه راديوهاي ضبط شده از دشمن (!) افکنده گشت! (ببخشيد از کثرت علامت تعجب! خودداري نمي توانم!)

يک شب که براي ديدار از سنگر حافظان ايدئولوژي سرزمين اسطوره اي (!) به طور بي خبر وارد کلبه ي مستضعفي (که حقيقتا کلبه ي احزان بود) شدم، ديدم همگي را مانند اصحاب کهف، خواب در ربوده و آواز خُر و پف با صداي جاودانه ي ابي ترکيب شده، منظره اي بديع از آشتي يک مشت مامور سياسي ايدئولوژي ريشو با تکنولوژي خانمان برانداز راديو به وجود آورده است! يک دو نفر شاهد ِ در حال عبور را هم به تماشاي اين صحنه که به تولد خرس ِ پاندا در باغ وحش مي مانست دعوت کرديم تا فردا زير ماجرا نزنند. وقتي روز بعد از ايشان سوال کرديم که پدر آمرزيده ها اگر راديو گوش دادن بد است، براي همه بد است، پس چرا خودتان گوش مي کنيد، اول بالکل منکر مسئله شدند و کي بود کي بود من نبودم، و ما فقط به آيات قرآن مجيد گوش جان مي سپريم و از اين داستان ها، و بعد که ديدند سنبه پر زور است و دستکم چند جفت چشم، در صحنه حاضر بوده است، بعد از اندکي تامل و شور و مشورت به اين نتيجه رسيدند که براي تعيين استراتژي اسلام، ما مجاز هستيم که به صداي دشمن گوش فرا دهيم ولي شما عوام نه! لابد با شنيدن صداي ابي مي خواستند استراتژي هجوم به کفار و فتح کربلا را تعيين کنند!

حال حکايت برادر ميلياردر ماست (دلم برايش با اين خانه اش سوخت؛ ديگر نمي گويم ميلياردر!) لابد براي تعيين استراتژي معاملات خصوصي نفتي و مصادره ي اموال مردم و ساختن برج مجبور است با يک آنتن، تلويزيون ضيا و با آنتن هاي ديگر تلويزيون هاي نمي دانم کجا را تماشا کند. بکند آقا! ما که بخيل نيستيم! اين را هم بگويم و ماجرا را تمام کنم که عجب کاري داد آقاي احمدي نژاد با اين انتخابش دست اين بنده ي خدا! طفلک داشت زندگي و کار و کسبش را مي کرد و يک لقمه نان حلال در مي آورد و تلويزيونش را نگاه مي کرد! خداوند آرامش هيچ کس را اين طور به هم نريزد! الهي آمين.

Posted by sokhan at 03:47 PM | Comments (4)

November 10, 2005

آقاي بهنود و ثروت بيست ميلياردي سردار محصولي

برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 10:59 PM | Comments (12)

November 09, 2005

تسليت و تعزیت

انصراف (و به نوشته ی ایرنا "استعفا"ی) نابهنگام ِ جوان ِ ناکام، صادق محصولی را به طنزنویسان عزیز کشورم تسلیت و تعزیت عرض می کنم. امید است با انتخاب بعدی ِ رئیس جمهور، اثرات این ضایعه جبران ناپذير (مگر چند نفر علم و صنعتی ِ سپاهي ِ جان بر کف و باجناق با ثروت ِ بالای 20 میلیارد تومان داریم؟) هر چه زودتر از ميان برود.

Posted by sokhan at 02:03 PM | Comments (3)

مرد ۲۰ ميليارد توماني؛ با شرکت صادق محصولي؛ کارگردان محمود احمدي نژاد

برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روي اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 02:02 PM | Comments (0)

November 06, 2005

اگر کارشناسان سياسي جمهوري اسلامي اينها هستند خدا به داد ما عوام برسد!

ساعت حدود بيست دقيقه به پنج (يک ساعت پيش) کارشناس علوم سياسي و روابط بين الملل جناب آقاي دکتر سعيد ياري در باره ي ناآرامي هاي فرانسه به طور مستقيم با مردم سخن مي گويد. گوينده ي خبر مات و مبهوت به دهان آقاي دکتر چشم دوخته است. آقاي دکتر به دُر افشاني مشغول است. در خلال گفت و گوهاي ايشان اين کلمات و اسامي به گوش مي رسد:

"... دوران سارتِر (saartEr)..."
"... ژنرال دوگِل (dogEl)..."
"... سوسيال (sUsiaal)..."
"... گولوباليزاسيون (gUlUbaalizasion)..."
"... ژان پير (jaan pIr)..."
"... جاک شيراک! (اين يکي را خودم هم باور نمي کنم، و حتما آن سه چهار باري که ژاک، جاک شده است را اشتباه شنيده ام! نمي دانم چرا ياد جيمز باند (jImz baand) و "هاف تيم" ِ فوتبال افتادم!)

گوينده مات و مبهوت به لبان آقاي دکتر چشم دوخته است. ساعت پنج مي شود و گوينده هر چه بال بال مي زند و چشم و ابرو مي آيد دکتر ميکروفون را ول نمي کند. آخر سر جملات عربي دکتر که براي خاتمه بحثش کنار گذاشته بود با موسيقي پايان خبر قاطي مي شود و گوينده، برنامه را به هر مصيبتي هست به پايان مي برد.

البته دکتر ما خيلي خيلي باسواد است و من اين را از شانزده بار کلمه ي پارادوکس، يک مرتبه کلمه ي هيومن رايتس، يک مرتبه عبارت نيو ورلد اُردِر، سه مرتبه کلمه ي بُردر لاين، دو مرتبه کلمه ي هات لاين مي فهمم. آن ها هم که در بالا اشاره کردم تقصير الفباي فارسي و اشتباه لپي است. خدا خودش عاقبت ما را با اين کارشناسان به خير کند!

Posted by sokhan at 06:25 PM | Comments (4)

سالروز اشاعه ي وب لاگ هاي فارسي

مشهور است که عکاسي را ژوزف نيسفور نيپس اختراع کرده است ولي اگر به تاريخ ِ پيش از او بنگريم مشاهده خواهيم کرد که اشخاص ديگري زمينه ساز اختراع او بوده اند. اگر نبود کشف خواص اتاق تاريک توسط لئوناردو داوينچي، اگر نبود ابتکار کاردان در افزودن عدسي به اين اتاق، اگر نبود کشف اتفاقي تاثير نور بر مواد شيميايي توسط شولتز، اگر نبود کشف مرشل در تثبيت تصوير شيميايي، قطعا اختراعي به نام نيسفور نيپس هم ثبت نمي شد. البته ثبت اين اختراع به نام نيپس چندان بي مسئله نبود و اشخاص ديگري مانند فاکس تالبوت و داگر نيز ادعاهاي خود را داشتند که ادعاهاي بي راهي هم نبود.

بر سر وب لاگ هاي فارسي هم بحث و جدل هايي در جريان است. آن چه مسلم است آقاي سلمان جريري براي اولين بار وب لاگي به خط و زبان فارسي بر روي وب منتشر کرده است و آقاي درخشان نفر بعدي است که به فاصله ي چند روز و بي خبر از کار سلمان وب لاگ "سردبير خودم" را به راه انداخته است. اما اهميت کار درخشان از آن روست که ايشان براي اولين بار، دست به تهيه اديتور و راهنماي فارسي نويسي در وب لاگ مي زند و از طريق روابطي که با برخي از اهالي قلم و روزنامه نگاران دارد پاي آن ها را به وب لاگ نويسي باز مي کند. همه ي اينها در شرايطي اتفاق مي افتد که اوضاع ِ اجتماعي وسياسي ايران براي انعکاس نظر و انديشه فراهم است و کار درخشان در چنين فضاي مستعدي ثمر مي دهد.

فراموش نمي کنم اصرار ايشان را به نويسندگان ِ مثلا "عصر آزادگان" که بالاي هر مقاله نشاني ِ اي ميل شان را بگذارند تا خوانندگان بتوانند نظرشان را براي ايشان بفرستند؛ نويسندگاني که هر کدام در آن زمان مطرح بودند ولي دستشان به چنين کاري نمي رفت و آن را زائد مي دانستند. اکنون هر کدام از آن ها به خاطر پيگيري هاي مداوم درخشان، وب نويس هاي درجه ي يکي شده اند که من و شماي خواننده از نوشته هاي شان در وب بهره مي بريم. اينها عواملي است که کار درخشان را به عنوان يک آغازگر، برجسته و يادآوري هر ساله ي آن را ضرور مي سازد.

ويژگي هاي کار درخشان بسيار است و فرصت من براي نوشتن کم و در اين يادآوري نمي توانم به تک تک آن ها اشاره کنم. مثلا تنوع در مطالب درخشان، سبک خاص نوشته ها و اشاره ها، عناوين و پيوندها، همگي فضايي نو، خارج از چارچوب هاي شناخته شده ي مطبوعاتي به ما نشان مي دهد که متناسب با شرايط امروز ماست. تلاش او براي معرفي وب لاگ هاي فارسي در مجامع بين المللي نيز ستودني است.

من سالروز اشاعه ي وب لاگ هاي فارسي را به درخشان صميمانه تبريک مي گويم و اميدوارم به رغم ناملايمات و برخوردهاي طبيعي ميان اصحاب قلم شاهد تلاش هاي بي وقفه اش باشيم.

Posted by sokhan at 03:16 AM | Comments (4)

November 02, 2005

شاهزاده رضا پهلوي عزيز! من مي خواهم با شما اتحاد کنم!

شاهزاده رضا پهلوي عزيز
من يک شهروند درجه سه ايراني هستم که مدتي در دوران پدر تاجدار شما و مدتي هم زير سايه ي مقام عظماي ولايت زندگي کرده ام و اين طور به نظر مي رسد که زير سايه ي اين درخت محکم و تناور هم از دنيا خواهم رفت. اين درخت البته بيست و هفت سال پيش يک نهال باريک بود که از نوفل لوشاتو به تهران حمل شد ولي چون خاک ايران براي رشد اين نهال خيلي خيلي مناسب بود با آبياري چند ده هزار شهيد بلافاصله رشد کرد و چنان ريشه در خاک محکم نمود که اگر تمام دنيا با تمام نيروي اتمي و هيدروژني و غيره هم جمع شوند نمي توانند آن را از جا در آورند. متاسفانه اين درخت بر خلاف ساير درخت ها که ميوه مي دهند، سنگ و چماق و دستبند قپاني و مردان ريشوي ترسناک توليد مي کند و روي سر آدم مي اندازد و آدم مي ترسد که زير سايه اين درخت زندگي کند. به جاي اکسيژن هم نمي دانم چه گاز سمي توليد مي کند که تمام دنيا را مسموم و بيمار و افسرده کرده است. مثلا اگر بنده از جواديه تا تجريش را با موتور سيکلت طي کنم و بعد در يک جگرکي با شما ملاقات نمايم شما از من بوي بدي خواهيد شنيد که کمي ترش است کمي تلخ است و کمي هم شور است. ولي به هر حال خوشبختانه يا بدبختانه زير اين درخت خانه ي من است و حد و حدود سايه ي مرز پر گهر من است (خواستم به سبک ِ پدرتان کلمه ي "گهر" را تجزيه کنم، در حضور شاهزاده رويم نشد. عذر مي خواهم).

پدر تاجدار شما – که مدت هاي طولاني پدر تاجدار ما هم بود – يک درخت ديگر بالاي سر ِ ما کاشته بود که خيلي قشنگ و بزرگ بود و همه ي مردم دنيا آن را دوست داشتند و از دور که نگاه مي کردي ميوه هاي خيلي درشت و آبداري داشت. ولي يک عيب کوچک در کار بود که اين درخت که آن همه تنومند بود اصلا ريشه نداشت و بعد صاحبان درخت نوفل لوشاتو درخت پیر را که هُل دادند يک دفعه از ريشه در آمد و به زمين افتاد و بعد تازه ديديم اَه ه ه.. چقدر کرم و مار و مور و ملخ زير اين درخت لانه کرده است! بعد شروع کرديم به فحش و فضيحت و چشم هاي مان را بستيم، که برادران روحاني از فرصت استفاده کردند و درخت خودشان را روي همان کرم ها و مارها و مورها کاشتند و به ما هم گفتند کاشتيم تمام شد رفت پي کارش. يک نفر به نام لاجوردي را هم با بيل گذاشتند مراقب باشد که کسي به آن نهال دست نزند و سردار محسن رضايي هم رفت که آفتابه آفتابه خون جوانان را از جبهه هاي جنوب بياورد و بريزد پاي نهال تا رشد کند که کرد وشد ايني که مي بينيد. يادم رفت بگويم ميوه هاي آبدار درخت پدر شما هم که خيلي خيلي قشنگ بودند، يا از ميوه فروشي خريداري شده بودند و شاگردان پدرتان موقعي که ايشان خواب بودند به درخت وصل مي کردند، يا اصلا پلاستيکي بودند و بر سر هر کس مي افتادند کله ي بيچاره را مي شکستند. آنجا هم يک باغبان بود به نام نصيري که يک شاگرد داشت به نام ثابتي که هر کس به درخت نزديک مي شد با بيل و کلنگ سر به دنبالش مي گذاشتند و معمولا بالاي تپه ي اوين ترتيب طرف را مي دادند.

حالا شما ماشاءالله بزرگ شده ايد و براي خودتان مرد جا افتاده اي شده ايد و مي خواهيد ما را از شر اين درخت بد بو و بد ميوه خلاص کنيد و دوباره يک درخت ديگر به جاي آن بکاريد. باغبان هاي ديگري هم هستند که آن ها هم بدشان نمي آيد درخت خودشان را بکارند ولي طفلي ها زورشان به ريشه هاي اين درخت - که به چاه جمکران رسيده - نمي رسد و چشم به قدرت و مکنت شما دوخته اند. فوقش اين است که دور از چشم ما فقير فقرا با شما در دهات اطراف، مثلا برلين و واشينگتن يک شام ناهاري صرف مي کنند و اجازه مي خواهند که اگر بشود يک بيل هم براي از بيخ کندن اين درخت تنومند آن ها بزنند و در ميوه هاي درخت شما، انشاءالله تعالي شريک باشند.

والله ما که از اين درخت ها هيچ وقت خيري نديده ايم و هر درختي بوده ميوه ي پلاستيکي و يا گنديده اش بر سر ما خورده و گاز اکسيد دو کربن اش نصيب ما گشته. شما ماشاءالله باغبان ِ تر و تميزي هستيد و در جهان متمدن بزرگ شده ايد و زبان انگليسي خوب مي دانيد و مادر محبوب و محترمي داريد - که هنوز هم مجلات خارجي عکس ايشان را زينت بخش روي جلدشان مي کنند - و خوش تيپ هستيد و جوان هستيد و خلاصه هر چه خوبان دارند شما يک جا داريد. چرا خر شويم و منتظر بمانيم تا مردم از ميان درخت ها يک درخت را انتخاب کنند تا همان کاشته شود؟ تازه معلوم نيست آن درخت چه درختي باشد. يک هو ديديد برادران مجاهدين خلق، هيئتي هجوم آوردند و با نعره و عربده تا بيايم بجنبيم درخت خودشان را کاشتند رفت پي کارش. بنابراين اگر اجازه بدهيد ما هم بياييم در برلين يک چلوکباب در خدمت ِ شما ميل کنيم ببينيم آينده ي درخت چه مي شود. قول مي دهم از شما نخواهم تا از مضرات درخت پدرتان بگوييد. قول مي دهم از شما نخواهم تا در مورد ثروت و مکنت تان به دهاتي ها توضيح دهيد. قول مي دهم به اين که شما را شاهزاده خطاب مي کنند ايراد نگيرم و اصلا کاري نداشته باشم که شما هم اعتراضي به اين امر نمي کنيد. قول مي دهم از ديدن باغبان هاي بداخلاق و حقه بازي که بيست و هفت سال پيش دور پدرتان را گرفته بودند و با اولين نسيم به چاک زدند و اکنون در اطراف شما هستند اصلا نترسم و ناراحت نشوم. قول مي دهم از اين که شما اصلا به روي تان نمي آوريد که شاگردان پدرتان بالاي تپه ي اوين، همان چند نفر دهاتي مکتب رفته را به بدترين وضع کشتند ناراحت نشوم و چيزي نپرسم. فقط جان مادرتان وقتي مي خواهيد درخت تان را بکاريد و ما هم پاي آن خاک بريزيم، لطف کنيد به خاطر خودتان هم که شده آن را روي ماران و موران نکاريد که ما دوباره مجبور بشويم آخر عمري دنبال درخت جمهوري خواهي بدويم. اتحاد مقدس مان را پيشاپيش تبريک مي گويم!

بعدالتحرير: اين مطلب به بهانه ی ملاقات برخي از اعضای اتحاد جمهوري خواهان با شاهزاده رضا پهلوی در برلين نوشته شده است.

Posted by sokhan at 03:18 PM | Comments (44)

چه کتاب هايي مي خوانم؟

باباي عرفان در وب لاگش سوال کرده که "به عنوان خواننده يا بازديد کننده ي اين وب لاگ، چه کتاب هايي را براي نويسنده ي اين وب لاگ (جناب باباي عرفان) توصيه مي کنيد؟" با اي ميل هم از من خواسته تا نظرم را برايش بنويسم.

سوال باباي عرفان شبيه به اين است که از آدم بپرسند چه ماشيني را براي راندن توصيه مي کنيد؟! خب از ژيان تا تريلي هجده چرخ مي توان راند و آدم در مي ماند که چه پاسخي بدهد! بالاخره بايد يک محدوده اي را مشخص کرد تا بتوان پاسخ گرفت. کتاب هم همين طور است. کتاب در چه زمينه اي؟ کتاب براي چه حالي؟ کتاب براي چه احوالي؟

چون نمي توانستم به ايشان پاسخ درستي بدهم فکر کردم بد نيست بنويسم که خودم با چه کتاب هايي به طور مداوم نشست و برخاست دارم. همان کتاب هايي که ملک الشعراء بهار به لطافت در باره شان مي گويد: "باش مانوس به ياري که نپرسد ز تو چيز / هم نگويد به تو چيزي که نپرسي ناچار / گر سخن خواهي با تو سخن آرد به ميان / ور خمش باشي خاموش نشيند به کنار". شايد پاسخ شان را در اين چند خط بيابند. چند کتاب هست که اگر در سفر نباشم حتما هر روز آن ها را ورق مي زنم. عزيز ترين آن ها گلستان سعدي است. هر روز يک حکايت از آن جزو شام و ناهار من است!

قبل از خواب و بعد از مسواک زدن دندان ها، حتما يک غزل از حافظ مي خوانم و بعد به رختخواب مي روم. بعضي وقت ها هم دو غزل مي خوانم و به رختخواب مي روم. خيلي وقت ها هم پيش مي آيد که بعد از دومين غزل ميل به غزل سوم مي کنم ولي به خودم نهيب مي زنم که بس است و نبايد اوور دوز کرد! اين کار را هم بدون استثنا هر شب مي کنم.

باز اگر در حضر باشم حتما چند بيت از قرآن اميد مجد را مي خوانم. ترجمه ي منظوم اميد اثري است يگانه که هر چه فکر مي کنم نمي دانم چطور اين پسر – که البته الان مردي شده - موفق به خلق آن شده است. هيچ ترجمه اي از قرآن به رواني و شيوايي ترجمه ي مجد نيست. حتي ترجمه ي استاد خرمشاهي که نوشته هاي شان به شيريني عسل است. با دقت کار ندارم که ترجمه ي استاد فولادوند شايد در اين زمينه بهترين باشد. به هر حال اين هم جزو برنامه هاي روزانه ي من است.

اگر فرصت کنم - هر روز که بتوانم - سري به شرح مثنوي آقاي زماني مي زنم و با تفسير بزرگان، دقايقي از مشکلات زميني جدا مي شوم. اين مجموعه را انتشارات اطلاعات منتشر کرده است.

اين ها کتاب هايي است که هر روز مي خوانم و با آن ها زندگي مي کنم. در کنار اين ها کتاب هايي را مي خوانم که به يک بار خواندن مي ارزند - و بعضي ها هم نمي ارزند-! شرح اين نوع مطالعه البته مفصل است و به اين بحث مربوط نيست.

Posted by sokhan at 06:45 AM | Comments (2)

November 01, 2005

از "من تو دهن اين دولت مي زنم"ِ امام خميني تا "ملت ايران تودهن اروپايي ها خواهد زد" آيت الله خامنه اي

برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 04:22 PM | Comments (3)