November 25, 2005

برشي از سه دقيقه فکر: از منيرو رواني پور تا ماجراي نصرت الله اميني و دهخدا

داشتم در کتابلاگ به عکس سنج زدن منيرو نگاه مي کردم. آخرين نوشته ي وب لاگش را پيش رو داشتم که مي گفت چطور سَبُک شده است. چطور همه ي آن باري که از غروب يک شنبه روي جانش حس مي کرده با فريادها و گريه هايي که از دوران باستاني با او بوده خالي شده است. خوش به حالش. همه اين طور موفق نمي شوند. نمي توانم به نوشته اش لينک بدهم چون لينک ِ دائم نوشته هايش به جاي خود ِ نوشته، به سايت پرشين بلاگ ختم مي شود. عکس آتشي در مراسم تشييع جنازه اش، دعواي بوشهر – کرج، حرف هاي منيرو و حق مردم بوشهر، سفري از به قول استاد باستاني از پاريس تا پاريز، از مقبرةالشعراي تبريز تا پرلاشز، از قطعه ي هنرمندان بهشت زهرا تا امامزاده طاهر کرج، حرف ها و حديث هاي روز، قله و کوه و کمر شاعري، نوک و دامنه و دره ي شعر، کوپه هاي درجه ي يک و دو و سه نظم و ادب معاصر که در مقابل دفتر مجله خوشه توقف کرده اند، تقسيم بندي تهراني و شهرستاني حتي در افکار روشنفکري، افتادن وزن از زير بغل شاعر بي پشتيبان روستايي، اسب سفيد وحشي، غم و اندوه و رسيدن به نقطه ي هميشگي به هنگام اوج گرفتن ِ غم:

درد عشقي کشيده ام که مپرس
زهر هجري چشيده ام که مپرس

و طبق معمول به ياد دهخدا افتادن در بستر مرگ و دکتر معين بر بالين او.

مي خواستم از خشم و عصبانيت ام به خاطر فيلترينگ بي رحم که دارد آرام آرام تمام سوراخ سنبه هاي باقي مانده را مي بندد و دسترسي به هر جايي را غير ممکن مي سازد بنويسم. بنويسم که چقدر حتي ارسال يک پست دشوار شده است و چه ترفندها بايد به کار بست و لقمه را با چه شيوه هاي عجيبي بايد در دهان گذاشت. مي خواستم از مسابقه ي دويچه وله و بحث هاي رد و بدل شده که آخرين آن ها نوشته ي حسين درخشان است بنويسم که ديدم شعر ِ حافظ همچنان در سرم موج مي زند:

من به گوش خود از دهانش دوش
سخناني شنيده ام که مپرس

و بهتر ديدم به جاي اين حرف ها، خاطره اي از زبان نصرت الله اميني در باره ي دهخدا نقل کنم که سخن گفتن از اين دانشمندان و ياد آوري خاطرات آن ها باعث آرامش من مي شود (اين ها را در بخاراي شماره ي 43، مرداد و شهريور 1384 مي توانيد بخوانيد):
"...آقاي دکتر معين گفتند که آقا! جناب آقاي الهيار صالح، جناب آقاي دکتر غلامحسين مصدق و نصرت الله اميني به عيادت شما آمدند. ايشان توانايي اين که خيلي حرف بزنند نداشتند. گفتند: "من مخلص دکتر مصدق ام" با همان طرز "من مخلص دکتر مصدق ام که مپرس، که مپرس". اين چند بار اين مپرس را تکرار کرد. آقاي معين گفتند آقا منظورتان از "که مپرس" غزل حافظ است؟ گفت آره. گفت مي خواهيد بياورم بخوانم، رفت و ديوان حافظ را آوردند..."
که ماجرايش را همه مي دانيم.

اما در همين جا خاطره ي جالب ديگري هست از ارادت دهخدا به دکتر مصدق بزرگ که وقتي سرهنگ بزرگمهر وارد اتاق دهخدا مي شود و علامه او را مي شناسد:
"... آقاي دهخدا که روي زمين دو زانو نشسته بود مثل قرقي از جاي خودش پريد هنوز دست بزرگمهر به بند کفشش بود که دهخدا دولا شد دست بزرگمهر را گرفت و بوسيد و گفت اين دستي است که به دست مراد و مولاي من دکتر محمد مصدق مي خورد..."

همچو حافظ غريب در ره عشق
به مقامي رسيده ام که مپرس

sokhan November 25, 2005 07:24 AM
نظرات

با اجازه به این مطلب شما در بلاگ نیوز لینک داده شد.

***

ممنون از شما.
سخن

Blog News November 25, 2005 01:36 PM

سخن گرامی سلام. اگر نوشته های وبلاگ مرا خوانده باشی دیده ای که من برای دکتر مصدق احترام بسیاری قائل هستم و این که می نویسم چیزی کلی تر است. فکر می کنم این احساسات "مپرس"ی حافظ و آن رابطه ی مراد و مولا و بوسیدن دستی که به دست دکتر مصدق خورده، در یک گفتمان مدنی جایی ندارد، پیش از هر چیز بخاطر اینکه این روشها باعث "پوشیده ماندن عیب دوست" می شود که این "عیب" خواه ناخواه در فعالیت سیاسی و دولتی بوجود خواهد آمد. دیده ایم که این شیفتگی های عرفانی در تاریخ مان آنچنان کمک زیادی به ما نکرده. کاش بتوانیم این شیفتگی را در حد همان تجربه های فردی و درونی نگاه داریم و به صحنه ی اجتماع و سیاست نکشانیم که در اندک مدتی دست وپا گیر خودمان خواهد شد.
شاد باشی
پویا

***

پويا جان
من نوشته های شما را دنبال مي کنم و ممنونم از نظري که گذاشتيد. در مورد مشکلات و عواقب شيفتگي و عشق زياد به يک انديشه يا شخصيت سياسي يا حتي در زندگي معمولي، البته نمي توانم چيزی غير از آن چه شما گفته ايد بگويم، ولي از طرفي هم نمي توانم چشم بر عظمت فکري و معنوي کسي که بزرگي مانند دهخدا به او چنين عشق مي ورزد ببندم و به سادگي از کنار آن بگذرم. به هر حال من کمي قديمي هستم و قديمي فکر مي کنم و بروز و نشان دادن علاقه به صورت هايي اين چنين برايم دور از ذهن نيست. البته مي توان هزاران ضد مثال هم در اين باره قلمي کرد مثل دستبوسی شاه و امام خميني يا بروز عشق های هيستريک به اين دو که نمي توان آن ها را هم دروغ دانست و بروز آن ها را صحنه سازی خواند. با اين حال برايم عشق آدم هايي مانند دهخدا و فروزانفر (با آن شعر مشهور و جنجالي) به دکتر مصدق و رنجي که بخصوص دهخدا در اين راه متحمل شد جالب و جذاب است (در همين خاطرات نصرت الله خان، جريان تفتيش منزل استاد و استنطاق و گرسنه نگه داشتن ايشان و به داخل جوی خيابان انداختن شان نقل شده که انسان را بسيار تحت تاثير قرار مي دهد. اين چند بيت را بعد از آن حادثه ساخته و دکتر مصدق آن را در محکمه خوانده است:
یقين کردمي مرگ اگر نيستي است
از اين ورطه خود را رهانيدمي
بدان عرصه ی پهن بي ازدحام
پر و بال خود را کشانيدمي
به جسم و به جان هر دو وان مردني
ز گيتي رسن بگسلانيدمي
من اين معدن خار و خس را به جای
بدين خوش علف گله مانيدمي

روان هر دوشان شاد
قربانت
سخن

پویا November 25, 2005 11:29 AM

جناب سخن، دو خطی پس از دریافت میل بلاگلت نوشته ام که ندانستم اگر به همان میل ریپلی بزنم دریافت میشود یا نه.

پیرو پست اخیر آقای سخن
http://www.giliranblog.com/index.php?/categories/3-Mini-Post

البته جایش در دو پست قبل تر است. بلاگلت چقدر تاخیر دارد!

***

سعيد جان
ممنون از نقد و نظرت.
قربانت
سخن

November 25, 2005 10:09 AM