January 23, 2006

چند کلمه با پارسا صائبي

پارسا صائبي را با نوشته هايش در "فانوس" و بعدها در وب لاگ خودش مي شناسم و شناخت من به همين اندازه محدود مي شود. طنزهاي پارسا با امضاي "س.ع.دشمن شناس"، نشان دهنده ي نگاه ِ تيزبين اوست. تعريف زياد نمي کنم تا حمل بر مداهنه نشود ولي به همين اندازه مي نويسم تا بتوانم سخن را ابتدا کنم. پارسا تا کنون چند بار کار نوشتن در اينترنت را تا آستانه ي تعطيل کامل پيش برده است ولي به دلايلي که فقط خودش مي داند دوباره بازگشته. خوانندگان زبده ي او هم اين بازگشت ها را با خوشحالي استقبال کرده اند.

با برخي از افکار و نوشته هاي پارسا موافقم و با برخي نه؛ مثل هر فکر و نوشته ي ديگري با فکر و نوشته ي او هم انتقادي برخورد مي کنم. همه ي ما نسبت به هم چنين ديد انتقادي بايد داشته باشيم و همين اختلاف نظرهاست که باعث پويايي و تکامل فکر مي شود.

اما چرا به قسمت هاي مخالف ِ افکار نويسندگاني مانند پارسا به اندازه ي قسمت هاي موافق اش اهميت مي دهم و حتي با دقت بيشتري آن ها را مطالعه مي کنم؟ چون اين قسمت هاست که مرا به فکر وا مي دارد و امکان تغيير در افکار و انديشه هايم را به وجود مي آورد. با قسمت هاي موافق هيچ چيز عوض نمي شود و انسان خوشحال است که همفکر و هم رايي دارد ولي با قسمت هاي مخالف است که فکر شروع به جرقه زدن مي کند تا شايد يکي از صد تاي آن تبديل به شعله اي شود. براي اين که چنين شود، لازم است که شنونده و خواننده، رغبت به شنيدن و خواندن فکر مخالف داشته باشد، و اين رغبت همه جا به دست نمي آيد و آسان حاصل نمي شود. ديشب داشتم بحث سياسي چند نفر را در يکي از تلويزيون هاي لس آنجلس دنبال مي کردم. افرادي جا افتاده، با موهاي سفيد و جو گندمي و کلامي به ظاهر فاخر و خلاصه مجموعه اي که نشان مي داد صاحب تجربه است و ميل دارد حرف و سخن اش را به ملت و حتي به بغل دستي اش تحميل و يا - با قول غيرمودبانه ولي صحيح تر - "زورچپان" کند. با تمام هيجان و مهارتي که به خرج مي دادند رغبتي به شنيدن سخنان شان به وجود نمي آمد. ذهن جستجوگر، حرف هاي شان را پس مي زد. طرف را مي ديدي، اسمش را مي شنيدي، وابستگي سياسي اش را حدس مي زدي ولي هيچ رغبتي به شنيدن حرف هايش پيدا نمي کردي. اگر در آن تلويزيون ِ بخصوص هم حرف نمي زد يقينا باز همين احساس سر بر مي آورد. پس همين قدر که شنونده يا خواننده رغبت کند حرف صاحب نظر را بشنود و بخواند خود ارزشي است که آسان به دست نمي آيد. مي ترسم صائبي با اصطلاح ِ خودش بگويد که برايش "پپسي باز مي کنم" و مرا منع کند ولي از اين صحبت هدفي دارم و اين مثال ها را از آن رو مي زنم. براي اين که خيالش را از بابت پپسي و نوشابه راحت کنم مثلا مي گويم با نحوه ي بحث و جدلش در درگيري اخير وبلاگ آباد ابدا موافق نبودم و حتي از روشي که او و همفکرانش در پيش گرفتند بدم آمد (و اضافه کنم که از روش و سبک طرف مقابل بيشتر بدم آمد).

اما غرض از اين مقدمه ي طولاني، اشاره به پست اخير پارساست که در آن نوشته است ديگر در مورد ايران سياسي نخواهد نوشت. نياز به توضيح نيست که همه ي ما آزاديم هر طور دلمان مي خواهد بنويسيم يا ننويسيم. اصلا مي توانيم نوشتن را تعطيل کنيم. به ميل خود آمده ايم و به ميل خود هم مي توانيم برويم. بعضي وقت ها هم شرايط و اوضاع، ما را مجبور به تعطيل کار و يا تغيير در سبک نوشتن مي کند. اينها همه قابل درک است و ايرادي هم ندارد.

اما در اين سو، خواننده هم منفعل نيست و رفتن و آمدن نويسنده بر او اثر مي گذارد. نمي توان اين اثر را انکار کرد. لذا به خود حق مي دهد تا نظرش را بنويسد. نويسنده هم مي تواند آن را بپذيرد يا نپذيرد. اين هم نظر ِ من ِ خواننده در مورد سياسي ننوشتن پارسا و امثال پارساهاست. پس روي سخنم فقط پارسا نيست بلکه تمام کساني است که فکر مي کنند بايد – به قول امروزي ها – نان و ماست خودشان را بخورند و نوشتن و گفتن شان اثري بر آن چه پيش مي آيد ندارد.

سوال من از پارسا و تمام کساني که راجع به ايران و مسائل سياسي و اجتماعي مي نويسند اين است که براي چه مي نويسيم؟

مي خواهم به اين سوال با يک سوال ديگر پاسخ دهم: اگر ما به عنوان طرفداران تغيير و پيشرفت اجتماعي کشور ننويسيم، چه خواهد شد؟ هرچند محال است، ولي فرض کنيم در متن همين حکومت و همين اجتماع، صدا از کسي در نمي آيد چون هر چه گفته و نوشته شده بي فايده و اثر بوده و آخر عاقبت گوينده و نويسنده هم به زندان و تبعيد ختم شده. مگر کسي ديوانه است که بخواهد کاري کند که نه تنها باعث تغيير نمي شود، بلکه شخص و خانواده اش را گرفتار هم مي کند. هر چه روزنامه ي اصلاح طلب و نيمه اصلاح طلب است در داخل کشور تعطيل شود؛ هر چه روزنامه و راديو تلويزيون و وب لاگ و وب سايت سياسي است در خارج از کشور تعطيل شود. همه ي ما به طور انفرادي به آباد کردن زيرساخت هاي اخلاقي و اجتماعي مان مشغول شويم و سياست را هم به دست رهبر و رئيس جمهور و آقاي جنتي بسپاريم. به راستي چه خواهد شد؟ به اين فکر نکنيم که نمي شود؛ آري نمي شود؛ ولي اگر بشود چه خواهد شد؟

چرا هر چه مي کنيم به اين سوال نمي توانيم جواب بدهيم. نمي توانيم بگوييم خوب خواهد شد؛ نمي توانيم بگوييم بد خواهد شد. چنين حالتي درست مثل مرگ است. در جا زدن؛ ساکن ماندن؛ و آرام آرام پوسيدن و مردن. از نظر فکري، از نظر سياسي و از نظر اجتماعي. چون شدني نيست، طبعا نمي شود. به همين خاطر است که نه زندان اثر دارد، نه اعدام، نه شکنجه و نه هيچ چيز ديگر. جلوي اش را بگيرند، يک جاي ديگر سر برمي کشد. اين قانون تاريخ ِ بشري است.

شايد کتاب "همه مي ميرند" سيمون دوبووآر را خوانده باشيد. رمان جذابي است که مي گويد انسان به طور انفرادي هيچ تاثيري بر روند کل جهان ندارد و در جامعه آن چه قرار است بشود مي شود، و اگرعمر نوح داشته باشي و تجربه چند نسل در دستانت باشد، باز قادر به تغيير روند جهان نخواهي بود. پس حرص و جوش خوردن براي چه؟ ما به هدف نخواهيم رسيد. به قول فيلسوف يونان باستان -زنون-، فاصله ي دو نقطه را مي خواهيم طي کنيم که خود از بي نهايت نقطه تشکيل شده و چون طي بي نهايت نقطه به بي نهايت زمان نياز دارد ما هرگز به مقصد نخواهيم رسيد. به زبان امروزي بگوييم، از کلانتري سر کوچه مان تا نهاد رهبري، از بچه حزب اللهي بسيج محله مان تا حضرات آيات مستقر در قم، از سنت نهادينه شده در وجودمان تا تبليغ هاي شبانه روزي رسانه هاي غول پيکر دولتي که اگر همه شان را پشت هم رديف کنيم هزاران هزار نقطه تشکيل مي دهند که پيمودن تک تک شان به عمر انسان عادي قد نخواهد داد.

در ثاني مگر روي سخن ما با چند نفر است؟ ده، بيست، پنجاه، صد، هزار، دوهزار، ده هزار نفر؟ گيرم پرخواننده ترين وب سايت ها صدهزار مراجع روزانه داشته باشند؛ در مقايسه با هفتاد ميليون جمعيت ايران اين رقم خنده دار نيست؟ کودکان را حذف کنيم و اين عدد را به پنجاه ميليون تقليل دهيم، باقي مي ماند چهل و نه ميليون و نهصد هزار! با اينها چه خواهيم کرد؟

مي بينيد، مي توان براي نگفتن و ننوشتن، صدها دليل ِ قرص و محکم آورد، ولي باز مي نويسيم. باز تک و تنها در محضر دادگاه تفتيش عقايد و هزاران هزار مردم متعصب که منتظر ِ به آتش انداختن ما هستند تا هلهله کنند و دست افشاني نمايند زير لب مي گوييم اما زمين مي گردد؛ اما زمين گرد است؛ اما زمين مرکز جهان نيست؛ اما همه چيز در حال تغيير است؛ اما عمر جهان شش هزار سال نيست... تک و تنها مي ايستيم و مي گوييم اين روش کشورداري نيست؛ اين ظلم است؛ اين ستم است؛ اين جنايت است؛ اين انساني نيست. چه کساني مي گويند؟ امثال پارساها. با نام حقيقي يا مستعار. آن قدر تا ميليون ها انساني که فکر مي کردند زمين مسطح است و بر شاخ گاو قرار دارد و به کروي بودن آن مي خنديدند، چند قرن بعد آپولو و شاتل هوا کنند و به داستان مردماني که روزگاري فکر مي کردند زمين مسطح است و روي شاخ گاو قرار دارد بخندند.

مي توانيم بگوييم و بنويسيم؛ مي توانيم سکوت کنيم و "نان و ماست و نعناع" خودمان را بخوريم. به اختيار خودمان آمده ايم و به اختيار خودمان هم مي توانيم برويم. اما چه سکوت کنيم و چه سخن بگوييم، بخشي از تاريخ پر رنج بشري هستيم و تاريخ ما را با خود خواهد بُرد. فاتاليست باشيم يا ولونتاريست، جهان منتظر ما نمي ماند. به اراده ي خود خراشي بر اين تخته سنگ عظيم بيندازيم و يادگاري از روزگار خود به جا گذاريم؛ شايد اين دليل خوبي براي نوشتن ما باشد.

sokhan January 23, 2006 12:20 AM
نظرات

ف.م.سخن عزیز چرا ناراحتی؟؟خب ننویسه٬شاید از اینکه یک سرباز ضد رژیم ملا ها را دست میدهی اراحتی
که حتما هم همینست .قبول داری در مقابل سیل انها تک دانه های شما کارساز نیستند...تازه در مبارزه
رژیم با امریکا و غرب شماها ماوایی دارید اگر انها مسیایلشان را حل کنند دیگه خسی در میقات میشوید
و دنبال نخود سیاه تازه انها که کره زمین را صاف میدیند و اینها که امروز رفتند کره ماه
چقدر شعورشان فرق کرده این موشک زدن و کشتن دخترکهای خردسال که گناهی ندارند برای
رامزفلد و چنی ارزش پشه را دارند!؟؟اما اگر این دخترک در امریکا باشد واویلا از بشریت
و انسان و انسانیت....خیر قربانت گردم هردچه پیشرفته تر شدند هارتردو بیشعورتر

Saman January 25, 2006 05:38 AM

جناب آقای سخن عزیز. ممنون که به این آتش هوا دمیدید و بر روی آن نفت ریختید. من یک آدم ساده هستم که در ضمن وبلاگی هم دارد و هر از چندگاهی در آن خطی میزند از سر دلتنگی. مدتی بود (دو سه هفته ای) که فکر می کردم برای چه می نویسم وقتی که کلا هشت مراجع روزانه دارم. داشتم کار را تعطیل می کردم که امروز نوشته شما را دیدم. خسته نباشید که خستگی من را در کردید. بعنوان یک بلاگر عادی خواننده شما، به روی چشم استاد! می نویسم تا خطی بر روی این سنگ اندازم. زورم که نمی رسد که سنگ را از سر راه بردارم، اگر قرار است که تا ابد سنگ بر سرم بخورد تا بمیرم پس بگذار لا اقل خراشی بر آن بدهم. ارادتمند شما

محمد January 24, 2006 02:04 AM

سخن عزيز، ديدم اسد در بلاگ نيوز لينک داده - تکرار نکردم

حميد/ميداف January 23, 2006 08:43 PM

سخن عزيز، آفرين، دستت در نکند از اعماق دل من سخن مي گويي. در بلاگ نيوز ودر وبلاگ" ميداف" لينک داده شد

حميد کجوري January 23, 2006 04:25 PM

ف.م.سخن عزيز،

با سپاس و عرض ادب مطلبى در جواب نوشته‌ام. با تشکر مجدد از محبت شما.

پارسا January 23, 2006 10:04 AM

درود بر شما استاد... چقدر خوب و متین نوشتید...
کاش همه اینقدر قشنگ به سخن مخالف نگاه می کردند و تنها دنبال پیدا کردن سخن موافق و به به کردن نبودند. باز هم می نویسیم و خواهیم نوشت

Alius January 23, 2006 04:39 AM

با اجازه در بلاگ نیوز لینک داده شد.

Blog News January 23, 2006 12:52 AM