July 30, 2006

احمد باطبی فرزند ايران است

" بياييد از اين افراد داريد که پيراهنشان را می اندازند روی شلوارشان با دم پايی راه می روند. بيايند يک دفعه ما را بکشند خلاص کنند...

بياييد جنايت خودتان را روکنيد جنايت ما را هم رو کنيد ببينيد کداممان جنايتکاريم. اينرا هم بدانند احمد باطبی تنها نيست. احمد باطبی فرزند ايران است. ايران احمد باطبی پر ند. کدام احمد باطبی را بکشند. شهامت داشته باشيد بياييد رودررو باما صحبت کنيد. ما چه گناهی کرديم. بچه من ۱۵ سال در زندان باشد که شما حکومت کنيد. می خواهم نکنيد."

برای خواندن صحبت های پدر رنجديده احمد باطبي روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 05:10 PM

وب لاگ ها و زبان فارسي (قسمت آخر)

اين نوشته، آخرين قسمت از مجموعه ي دنباله دار "وب لاگ ها و زبان فارسي" ست. شماره ي اين مطالب به 17 رسيد که مي شد تا 30 شماره نيز ادامه داد ولي بيش از اين باعث خستگي خواننده ي غيرمتخصص مي شد که ترجيح دادم چنين نشود و اگر ادامه اي لازم باشد قطعا اهل فن آن را دنبال خواهند کرد.

نگارنده از انتشار اين سري مطالب هدفي را دنبال مي کرد که شايد تمام و کمال به دست نيامده باشد و قطعات پازلي که در ذهن داشت به طور دقيق در جاي خود قرار نگرفته باشد ولي به همين اندازه نيز خرسند است که توانسته در ميانه ي مباحث سياسي روز به اين موضوع، به قدر توان خود بپردازد و اهميت آن را يادآور شود. براي اينجانب يک نوشته از اين نوع، به صد نوشته ي سياسي مي ارزد چه اين مي ماند و تاثير مي گذارد و آن بعد از ماهي و سالي اثرش را از دست مي دهد.

هدف اصلي من از طرح اين موضوع نشان دادن اهميت محتوا بود که خود حاصل تجربه و مشاهده و تفکر نويسنده است و اين که اين محتوا امروزه ظرفي براي عرضه يافته است به نام وب لاگ که آزادي مطلق از هر نظر به نويسنده مي دهد و محدوديت کتاب و نشريات چاپي را ندارد، با اين وجود آن چه پيش روي ماست، اقيانوسي است با عمق کم که اگر اين ابزار در اختيارمان نبود شايد گمان مي کرديم اين اقيانوس بسيار ژرف است که خوب يا بد مي بينيم که چنين نيست. مي خواستم نشان دهم که وب لاگ ها مي توانند آينه اي صاف و روشن براي انعکاس آن چه امروز واقعا در ذهن جوانان ايراني مي گذرد باشند و محققان بايد از زباني که اين آينه منعکس مي کند حداکثر بهره را ببرند. موضوعات ديگري نيز بود که قصد داشتم به قدر توان خود به آن ها بپردازم که فعلا به همين اندازه بسنده مي کنم و اين دفتر را مي بندم.

امروز، بعد از چند هفته کلنجار رفتن با يکي از عجيب ترين کتاب هاي زبان فارسي، بالاخره موفق شدم آن را براي بار دوم به پايان برسانم. کتابي که جزو شگفتي هاي ادب فارسي است و دست و پنجه نرم کردن با آن مثل بالارفتن از يک صخره صاف و مرتفع است که صخره نورد -حتي صخره نورد ماهر و با تجربه- دائما به زير فرو مي غلتد و اگر خود را درست با طناب ها ايمن نکرده باشد و يا توان مقاومت در مقابل سختي ها نداشته باشد به قعر سقوط مي کند. چنين سقوطي منجر به بستن کتاب و بخشيدن عطاي مطالعه به لقاي آن مي گردد!

اين کتاب "دُرّه ي نادرَه" نام دارد، به قلم ميرزا مهديخان استرآبادي، که مثلا قصد داشته تاريخ دوره ي نادرشاه را به رشته ي تحرير در آورد اما در عوض دشوار ترين کتاب نثر فارسي را به وجود آورده که کمتر کسي را توان درک آن هست. اين کتاب را استاد بزرگ جناب سيد جعفر شهيدي با رنج و مرارت بسيار تصحيح و با علامت گذاري و معنايابي قابل مطالعه کرده اند. اين کتابي است که خواندن آن را به هيچ کس توصيه نمي کنند ولي اگر در زبان فارسي ماجراجو باشيد، بد نيست کمي با آن کلنجار برويد. استاد محترم زحمت کشيده اند و بعد از اصل کتاب، خلاصه ي ساده شده اش را نيز ارائه نموده اند که کمک بزرگي است به خواننده.

اما من اين کتاب را براي بار دوم، نه فقط به خاطر لذت دست و پنجه نرم کردن با کلمات، که به خاطر نوشتن اين مقاله و مقاله اي ديگر در همين زمينه مطالعه کردم. پيش از ورود به بحث، بندي از اين کتاب را که فهم آن آسان تر است با هم مي خوانيم. سعي کنيد بدون توجه به معني کلمات و استعاره ها اين دو خط را با صداي بلند بخوانيد:
عذوبَت ِ منظوماتش «زُلالي» را از خوي ِ خجلت دفتر سخن بآب اندازد، و «هلالي» را هلال آسا، برنگ زردي و نَقص، شُهرهء شهر و انگشت نماي آفاق سازد. در طُور طَور سخنوريش ، «کليم» گليم بر سر کلام خود کشد، و در بزم بلاغت گستريش، طبع «سليم»، سَليم آسا بطَبطاب ِ اضطراب افتد… (دُرّهء نادرَه، چاپ سوم، 1384، صفحه 73)

حالا در کنار کلمات، معاني ئي را که ميرزا مهديخان در هر يک از آن ها جا داده مي نويسيم تا ببينيد که نوشته ي او در عين سختي چندان هم بي محتوا نبوده:

عذوبَت ِ منظوماتش «زُلالي» (زلالي شيرازي معاصر و شاگرد اهلي (948 ه.ق.) است و شايد زلالي خوانساري (م- 1024) منظور است) را از خوي ِ (عرق بدن) خجلت دفتر سخن بآب اندازد، و «هلالي» (هلالي جغتائي (مقتول بسال 936 ه.ق.)) را هلال آسا، برنگ زردي و نَقص (از آنجهت که بر حسب رويت، بدر ماه شب چهارده که قرص کامل است از نيمه ء ماه رو بنقصان گذارد و هلال غايت انتقاص ماه است)، شُهرهء شهر و انگشت نماي آفاق سازد. در طُور طَور (حد، قدر) سخنوريش ، «کليم» (ابوطالب کليم کاشاني (م- 1061) و در آن ايهامي است بموسي کليم الله (ع)) گليم بر سر کلام خود کشد، و در بزم بلاغت گستريش، طبع «سليم» (سالم، آرام، معتدل و در آن ايهامي است به محمد قلي سليم معاصر طاهر نصر آبادي که بسال 1057 ه.ق. در گذشت)، سَليم (مارگزيده) آسا بطَبطاب ِ (تحته ء گوي بازي، چوگان پهنه) اضطراب افتد…

سوالي که پيش مي آيد اين است که چه ضرورتي باعث شده ميرزا مهديخان با اين فشردگي اين همه معني را در قالب کلمات بگنجاند و خود و خواننده را دچار چنين زحمتي کند. استاد شهيدي در مقدمه ي کتاب شان مي فرمايند: " قصد مولف تحرير نثر مشکل است و تاريخ نويسي براي وي در درجه دوم اهميت است. (مقدمه ي کتاب، صفحه ي د)" به عبارتي آقاي استرآبادي تاريخ را بهانه کرده تا هنر خود را در نوشتن نثر فني فارسي نشان دهد. معناي اين حرف اين است که بر خلاف اکثر ما که معتقديم محتوا اصل است و شکل بايد تابع محتوا باشد، در اين کتاب، شکل، حرف اصلي را مي زند و محتوا در مرحله ي بعد قرار مي گيرد. بنابراين اهميت محتوا که همواره به عنوان يک اصل بديهي شناخته شده، چندان هم بديهي نيست و اين امکان وجود دارد که نويسنده فقط و فقط به فکر فرم باشد و چون فرم بدون محتوا معني ندارد لذا محتوايي را هم به عنوان يک الزام در آن مي ريزند. اين ضرورت اگر در نقاشي و موسيقي وجود ندارد و شکل و صوت ِ بدون معنا هم، قابل عرضه و ارائه است، در نثر چنين نيست و نمي توان کلمات بي معنا به دنبال هم رديف کرد (در نظم البته شعر احمدا و بي معنا مي توان گفت که آن هم از نظر زيبايي شناسي چيزي براي عرضه نمي تواند داشته باشد و بحث در باره ي آن نيز در اينجا موردي ندارد). استرآبادي هم دقيقا اين کار را کرده است. مي گويند پيش از نوشتن اين کتاب، کلماتي را از فرهنگ هاي آن روزگار استخراج مي نموده و بعد، آن کلمات را بر حسب معني به دنبال هم رديف مي کرده و معنايي از مجموعه ي آن ها به دست مي آورده است. کاري شاق براي هنرنمايي صرف. تحليل اين هنرنمايي هم البته به همان نسبت شاق بوده و استاد شهيدي زماني طولاني را صرف قابل مطالعه کردن اين کتاب کرده است. به قول استاد ايرج افشار " با چند سطر معمول ِ ما ميسر نمي شود که از تصنع بيش از حد اين کتاب و جان ِ کُردي وار که دکتر شهيدي در تصحيح و تنقيح و توضيح اين کتاب مصروف کرده است صحبت کنيم… خدا را شکر که آقاي دکتر شهيدي اين کتاب نتراشيده و نخراشيده را که در 710 صفحه طبع شده به نثر ساده برگرداندند (صفحه ي اول از مقدمه ي مصحح بر چاپ دوم؛ راهنماي کتاب سال 1342 شماره ي دوم صفحه 131).

به راستي در دوره ي ميرزا مهديخان چه تفکري حاکم بوده که خود را ملزم به نگارش کتابي ديده که " گاهي مِحَک فضل منشيان و معيار بلاغت مترسلان بحساب آمده است، و گاهي اُضحُوکَهء معلمان و نشانهء تير ملامت استادان" (صفحه ي د)؟ اين مبحثي است جالب که خلاصه ي آن را در همين مقدمه مي خوانيم:
" ميدانيم که نثر فارسي در قرن سوم و چهارم و حتي در نيمه اول قرن پنجم ساده بود. آثار منثوري که از آن دوره باقي است اين مدعا را اثبات مي کند. علل اين ساده نويسي را ميتوان در چند چيز خلاصه کرد:
1- پيوند زبان دري با زبان پهلوي
2- عدم اختلاط کامل ادب فارسي و عربي
3- تازه کار بودن نويسندگان ايراني در ادبيات دري
4- ارتباط شديد نويسندگان با عامه مردم.

از اواسط قرن پنجم شرايط نويسندگي تغيير کرد، ارتباط با ادب فارسي و عربي قوي تر شد. آثار گذشتگان همچون لوحه سرمشق مقابل نويسندگان تازه قرار گرفت و آنان را به پديد آوردن اثري نو تشويق کرد، تا تفوق خود را بر نويسندگان گذشته نشان دهند. نويسندگان در بين طبقات عالي و دربارها طالباني يافتند و ناچار شدند در مقابل ادبيات ساده که مخصوص همگانست سبکي تجملي براي راضي نگاهداشتن طبقه اشراف يعني مخدومان خود بوجود آورند، و نثر فارسي را از رواني و آزادگي خارج کنند، و آنرا در قيد و بند صناعت هاي لفظي در آورند، و بزيور سجع، موازنه، طباق، مراعات النظير و تضمين امثال و اشعار و احاديث بيارايند، يا بهتر بگوييم آنرا بدين غلها و زنجيرها مقيد سازند. (صفحه ي ي از مقدمه)

در آغاز اين دوره، صنايع لفظي براي نثر فارسي حکم قلاده و ياره و خلخال عروسان را داشت، از يکسو آنرا زينت مي بخشيد، و از سوي ديگر سنگيني نامحسوسي به پيکرش وارد ميساخت. در ابتدا تحمل اين سنگيني برابر آن زيبايي عاريتي چندان نمودي نداشت، اما نويسندگان بعد بحدي در افزودن اين زيورها مبالغه و اسراف کردند که قامت نثر فارسي زير بار گران اين تجمل خميد، و چون پيکر زيباي معاني که اصالت با آن بود در پوشش اين زيور نهفته شد، زينتهاي تجملي هم بصورت نامطلوب و زننده اي نمايان گشت، چنانکه پس از گذشت کمتر از يک قرن خود نويسندگان فارسي متوجه اين مشکل شدند… (همانجا)

در اينجا يک نکته را نيز نبايد فراموش کرد، و آن اينست که نويسندگان ايراني در اتخاذ شيوه مشکل نويسي تا حدي از نويسندگان عرب متاثراند. آثار موجود نشان ميدهد که اديبان و فاضلان تازي بهيچوجه راضي نبودند آنچه مينويسند (مخصوصا در مسائل علمي و ادبي) با عبارتي باشد که همگان از آن برخوردار شوند… صحفه يا"

توضيح استاد شهيدي نشان مي دهد که به کار گيري چنين شيوه ي نوشتني تنها به اراده ي شخص نويسنده باز نمي گردد که مثلا يک روز مثل ميرزا مهديخان چنين سخت و ناهموار بنويسد و روز ديگر مثل نويسندگان امروزي سادگي پيشه کند و ازهر چه صنعت ادبي است دوري جويد. ونيز اين موضوع، جدا از مبحث ِ پيچيدگي ِ انديشه است که طبعا زبان پيچيده نيز با خود به همراه مي آورد. از نظر تاريخي، ما در عصر و زمانه اي هستيم که ساده نويسي به ما تحميل مي شود و جايي براي هنرنمايي هاي ادبي باقي نمي ماند. در اين عصر و زمانه ي ماشيني که مردم از صبح تا شب به دنبال ِ لقمه اي نان مي دوند ضرورت ديگري نيز به ما تحميل مي شود و آن کوتاه نويسي است. امروز کمتر کسي رغبت خواندن رمان هاي مفصل يا مقالات طولاني را دارد. خواننده ترجيح مي دهد مطالب کوتاه را مثل "فست فود" ببلعد و دنبال کارش برود. ديگر فرصت و رغبتي براي باريک شدن در ظرايف ادبي آن هم در هزار صفحه نيست. وب لاگ ابزاري است که هر دوي اينها را مي توان به راحتي در آن گنجاند: هم ساده نوشت و هم کوتاه. ظرف وب لاگ اصلا براي چنين محتوايي ساخته شده است.

اين بحث را در همين جا خاتمه مي دهيم. اميدوارم اهل فن موضوع را دنبال کنند و علاقمندان را از نتايج تحقيقات شان بهره مند سازند. وب لاگ نويسي ِ فارسي پديده اي است که قطعا بخش مفصلي از تاريخ ادبيات ايران را به خود اختصاص خواهد داد. هزاران جوان ايراني هم اکنون مشغول انعکاس انديشه هاي شان در وب لاگ ها هستند. اين امر ساده اي نيست و جا دارد ارزش کافي به چنين تحقيقي داده شود.


وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
وب لاگ ها و زبان فارسی (14)
وب لاگ ها و زبان فارسی (15)
وب لاگ ها و زبان فارسی (16)

Posted by sokhan at 02:00 PM | Comments (1)

July 24, 2006

اين‌همه اصرار بر روشنفکری دينی چرا؟

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

بخشي از مطلب:
«تقديم به روشنفکر ِ دربند، دکتر رامين جهانبگلو»

زمانی که دکتر جهانبگلو تمام استدلال‌های خود را برای نفی اصطلاح روشنفکری دينی بيان می‌دارد و پرسش‌گر هم‌چنان بر درستی اين اصطلاح اصرار می‌ورزد، ايشان سوال می‌کند که اين‌همه اصرار برای پذيرش اين اصطلاح برای چيست؟ اکنون ما هم اين سوال را مطرح می‌کنيم که چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيش‌وند و پس‌وند آن‌را فاقد است؟ اما سوال مهم‌تر اين‌ست که فايده‌ی چنين بحث‌هايی اصولا چيست؟ اين‌همه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعه‌ی ايران درمان می‌کند؟ اين که اهل انديشه با باريک‌بينی به تحليل حرف‌های جهانبگلو می‌پردازند به نظر من نشانه‌ی اهميت آن است والا در اين عصر ِ زمختی‌های سياسی و برخوردهای خشن قرون وسطايی، پرداختن به چنين مباحثی می‌توانست تفنن ذهنی مُشتی آدم بی‌کار به حساب آيد که به قول آقای احمد فعال دنبال "تفرج اشراف‌منشانه" هستند. قطعا چنين نيست و ما هم قصد نداريم وارد بحثی شويم که نتيجه‌ی اجتماعی مشخصی بر آن مترتب نيست. آن‌چه در اين مختصر می‌آيد به انگيزه‌ی انتشار مقالات آقايان مسعود برجيان و احمد فعال است که در صحبت‌های دکتر جهانبگلو دقيق شده‌اند و از زوايای مختلف، اصطلاح روشنفکری دينی را مورد بررسی قرار داده‌اند. لازم به ذکر است که غرض از نگارش اين مطلب، رو در رو شدن با طرفداران اصطلاح روشنفکری دينی و اثبات نادرستی اين اصطلاح نيست بل گسترش و يادآوری مبحثی‌ست که –به اعتقاد اينجانب- علت اصلی بازداشت و شکنجه‌ی جهانبگلو بوده است. انقلاب مخملين، انقلابی‌ست که در اذهان متفکرين به وقوع می‌پيوندد و جهانبگلو بی‌ترديد عامل چنين انقلابی‌ست. اگر مجازات طرفداری از چنين انقلابی زندان و شکنجه است، بسياری از متفکران و انديشمندان ما بايد چنين مجازاتی را تحمل کنند. يکی از پايه‌های انقلاب مخملين در ذهن، همين جدا کردن واژه‌ی دين از روشنفکری‌ست که منشاء تحولات عميق در بينش انسان‌ها خواهد شد.... «ادامه در خبرنامه ی گويا»

Posted by sokhan at 03:12 PM | Comments (3)

July 23, 2006

مسعود ده نمکي به کافه مي رود

مسعود ده نمكي روز سه شنبه ساعت 6 بعد از ظهر مهمان کافه تيتر خواهد بود. اگر سوالي در زمينه ی فيلم و سينما از او داريد مي توانيد بپرسيد. قطعا جلسه ی جالبي خواهد بود.

نشاني:

چهارراه ولیعصر- خیابان برادران مظفرجنوبی- نرسیده به بیمارستان مداین- جنب ساختمان علاالدین- کافه تیتر

تلفن:66499614

Posted by sokhan at 01:53 PM | Comments (3)

July 16, 2006

مسعود برجيان و مبحث روشنفکري ديني

مسعود برجيان مطلبي نوشته است تحت عنوان "روشنفکري ديني؛ واقعيت يا توهم؟" که در اصل نقدي است بر مطلب من زير عنوان "رامين جهانبگلو چه مي گويد و چرا بايد زنداني شود؟" آمدم چيزکي در اين باره بنويسم، ديدم حيفم مي آيد چنين نوشته ي از دل برآمده اي را با چاقوي عقل و نقد کالبدشکافي کنم. عين نوشته ي او را در اينجا منعکس مي کنم، شايد دوستان ديگر به ارائه ي نظر در اين باره ترغيب شوند:

دكتر جهانبگلو از روشنفكری دینی تعریف و تعبیری دارد كه پیوسته آن را به كار می‌برد. با تعریف او روشنفكری دینی، مربعی مدور است. ف.م.سخن در مقاله‌ی خود این موضوع را تشریح می‌كند:

«کار امثال جهانبگلو از جانب دیگری نیز حائز اهمیت است: عده نسبتا زیادی از زندانیان، به روزنه‌ی کوچک و خردی چشم دوخته‌اند و گمان می‌کنند این روزنه همان افق باز و نامتناهی‌ست. عده‌ای نیز تابلوی نقاشی خوش آب و رنگی را پیش ِ‌رو نهاده‌اند و جهان آزادشان را در قاب کوچک و تصنعی آن می‌جویند. یکی خود را با مارکسیسم ساختگی و تحریف‌شده سرگرم می‌کند، دیگری زیر لوای شتر گاو پلنگ ِ روشنفکری دینی به جست‌وجوی خورشید حقیقت قیام می‌نماید. یکی چه‌گوارا را در رکاب امام حسین به جنگ یزید و امپریالیسم جهانی می‌فرستد، دیگری مارکس را در معیت استالین، به مبارزه با دشمنان پرولتاریا و بورژوازی ضدانقلاب گسیل می‌دارد. امثال جهانبگلو، نامتجانس بودن این ترکیبات را بی‌رودربایستی مدلل می‌کنند و آن دروغ‌های حقیقت‌نما را آشکار می‌سازند.

جهانبگلو اعتقاد دارد که "روشنفکر حقیقت‌جوست و کارش زندگی در حقیقت و برای حقیقت است." (بین گذشته و آینده؛ چاپ اول؛ ۱۳۸۴؛ صفحه‌ی ۲۴۰. بقیه نقل قول‌ها همه از همین کتاب است). او این تعریف را بارها و بارها تکرار می‌کند. در مصاحبه با روزنامه‌ی همبستگی، در مصاحبه با روزنامه‌ی همشهری، در مصاحبه با روزنامه‌ی شرق و یاس نو جهانبگلو بر روی این دو عبارت، مکرر انگشت می‌گذارد: "در حقیقت، و برای حقیقت". اما حقیقت برای جهانبگلو چیست؟ آیا حقیقت نقطه‌ای‌ست مشخص که روشنفکر باید به آن برسد و در آن نقطه حرکت و رسالت‌اش را به اتمام رسانــَد؟ آیا حقیقت، در بطن دین نهفته است و روشنفکر حرکت خود را از آن آغاز می‌کند و در آن پایان می‌دهد؟ جهانبگلو به این سؤال چنین پاسخ می‌دهد: "حقیقتی که من گفتم یک مفهوم کلی است. این حقیقت مثل افقی است که شما هر چه به آن نزدیک‌تر شوید، از شما دورتر می‌شود. بنابراین، این آن حقیقتی نیست که شما بتوانید به چنگ بیاورید. این حقیقت تجربه‌ای است که روشنفکر در طول زندگی‌اش به دست می‌آورد..." (صفحه‌ی ۲۱۵).

برای رسیدن به حقیقتی که جهانبگلو از آن سخن می‌گوید، باید تا بی‌نهایت رفت. ایستادنی در کار نیست. نقطه‌ای به نام پایان وجود ندارد. ولی حقیقت برای خیلی‌ها نقطه‌ای‌ست مشخص با مختصات مشخص. می‌توان جای آن را معلوم کرد و به آن دست یافت. یکی آن را در رهنمودهای زوال‌ناپذیر و آموزش‌های داهیانه‌ی مارکس و انگلس و لنین می‌یابد؛ دیگری در متن کتاب مقدس آن را جست‌وجو می‌کند. این نقطه، نقطه‌ی ایدئولوژی‌ست و کسی که حقیقت را در آن می‌بیند ایدئولوگ است: "اگر روشنفکر بخواهد حقیقت را به چنگ بیاورد و آن را حقیقت مطلق بکند، او دیگر روشنفکر نیست، بلکه ایدئولوگ است."(همانجا).

پس میان روشنفکر و ایدئولوگ تفاوتی هست؛ تفاوتی عمده که فهم از حقیقت عامل به وجود آمدن آن است. ایدئولوگ همان کسی‌ست که تابلوی افق را پیش ِ روی خود گذاشته و آن را خود ِ افق می‌پندارد. روشنفکر اما چشم به افق واقعی دارد: "تفاوت ایدئولوگ و روشنفکر در همین نکته است. ایدئولوگ‌ها کسانی هستند که می‌خواهند از یک حقیقت پیروی کنند و آن حقیقت را بر دیگران اثبات کنند و تحمیل کنند، بنابراین در جایی خود را متوقف می‌کنند. ولی روشنفکر باید کسی باشد که مرتب حتی گذشته خود را مورد سؤال قرار دهد و بتواند روش شناسی خود را در دوره‌های گذشته فکری و معرفتی مورد سوال قرار بدهد..." (همانجا).

دین برای اکثر ِ ما یک حقیقت است. ما در امور دنیا فکر می‌کنیم، چون دین ِ ما به ما می‌گوید که فکر کنیم. ما همه چیز، حتی خود دین را با عقل بشری‌مان می‌سنجیم، چون دین ما به ما می‌گوید که چنین کنیم. دین برای ما نقطه‌ی آغاز است. این فکر کردن و این به‌کارگیری عقل، علی‌القاعده باید باز ما را به همان دین برگرداند. دینی که مشکل داشته باشد و اصول‌ش با عقل بشری سازگار و منطبق نباشد، اصولا دعوت به اندیشیدن و دخالت دادن عقل نمی‌کند. پس دین ما از چنان صلابت و استحکامی برخوردار است که هر چه مته‌ی عقل را بر آن بنهیم باز از درون آن خود دین سر بر خواهد کشید. اما اگر فکر و عقل ما نتیجه‌ی دیگری بگیرد چه؟ آیا این قدرت و اجازه را خواهیم داشت که دین‌مان را کنار بگذاریم و مسیر دیگری را در پیش بگیریم؟ به دلایل مختلف، نخواهیم توانست و نخواهیم خواست. این‌جا، به اصطلاح ِ "روشنفکر دینی" می‌رسیم. همان‌که جهانبگلو از قول هایدگر آن را "دایره‌ی مربع" می‌نامد (صفحه‌ی ۲۱۲). چیزی که وجود ندارد و نمی‌تواند وجود داشته باشد. نه دایره می‌تواند مربع باشد و نه مربع می‌تواند دایره باشد. جهانبگلو ضمن ِ پذیرفتن ِ وجود ِ روشنفکرانی که خود را دینی می‌نامند معتقد است که این گروه باید خود را "اصلاح‌طلبان دینی" یا "نوگرایان دینی" بنامند نه روشنفکران دینی (صفحات ۳۰۱ و ۳۰۲): "من این بحث را با دکتر سروش و دکتر کدیور کرده‌ام. آنها طبیعتا با این نظر مخالف هستند، یک نوگرای دینی به دنبال روش‌ها و تفکرات تازه است، اما روشنفکری را باید به حال خود رها کند، به این دلیل که روشنفکر از یک اندیشه انتقادی برخوردار است. روشنفکر کسی است که برای حقیقت و در حقیقت زندگی می‌کند نه برای هیچ نظام و یا ایدئولوژی دیگری. روشنفکر انسان آزاده‌ای است که در هیچ شرایطی قادر به متوقف کردن خود نیست. او نمی‌تواند به خود بگوید که این پایان خط است، من حقیقت مطلق را پیدا کرده‌ام و از این به بعد دیگر نیازی به دانستن و فهمیدن ندارم..." (صفحه‌ی ۱۸۸).

در مورد دکتر شریعتی و جلال آل‌احمد نیز جهانبگلو نظری متفاوت از اکثریت روشنفکران جوان دارد. کار آن‌ها ایدئولوژیک است و طبیعتا در فضای بی‌کران روشنفکری نمی‌گنجد: "یکی از اشکالاتی که من به کسانی مثل آل‌احمد و شریعتی دارم این است که اینها ظاهرا از متفکرانی اسم می‌برند که این اسامی و متفکران را درست به شاگردهایشان معرفی نمی‌کنند و اندیشه‌هایشان را برای آنها تشریح نمی‌کنند؛ اینها خود آثار این متفکران را درست نخوانده‌اند و صرفا نامشان را شنیده‌اند، یا شاید خلاصه‌ای یک الی دو صفحه‌ای درباره‌شان خوانده‌اند... من و دکتر شایگان درباره غربزدگی هم‌عقیده‌ایم که غربزدگی در واقع نشناختن غرب است. وقتی کسی غرب را بشناسد غرب‌زده نمی‌شود، بلکه غرب‌شناس می‌گردد و غرب‌زده‌ی اصلی در واقع خود آل‌احمد است، زیرا در باره مطالبی حرف می‌زند که ناقص و نیمه‌کاره خوانده است و حتی نیمه‌کاره درباره‌شان حرف می‌زند. پس از آن وی غربزدگی و در خدمت و خیانت روشنفکران را به صورت یک مانیفست ایدئولوژیک می‌نویسد. امروزه این کتاب‌ها به صورت یک مانیفست خوانده می‌شوند و چون مانیفست‌گونه‌اند کتاب‌های کهنه‌ای شده‌اند، یعنی در واقع از نسلی به نسل دیگر تاریخ مصرفشان تمام می‌شود..." (صفحه‌ی ۱۸۰).»

اما تعبیری كه دكتر سروش از روشنفكری دینی دارد هم درخور شنیدن است:

«روشنفكری دینی به هیچ‌وجه یك اصطلاح تناقض‌آمیز و به معنای دیندار بی‌دین نیست. روشنفكر دینی، یعنی باخبر از دنیای غیردینی، یعنی دیندار عصر، یعنی آشنا با انواع روشنفكری‌های غیردینی و عالم به دین خود و عازم بر بازسازی معرفت دینی و فهم آن در جغرافیای معرفتی نوشونده‌ی بشر و همت‌گمارنده بر ابداع و هدایت و روشنگری و مبارزه‌ی فرهنگی و فكری، و دارنده‌ی اعتقاد تفصیلی به كارسازی دین در عصر حاضر و صاحب دغدغه‌ی جمع خلوص و توانایی و تعبد و تعقل و زمین و آسمان.

روشنفكری دینی، مهاجر محقق دردمند و فكور و دلیر از تقلید رسته‌ای است كه به آفات و بیماری‌های جامعه‌ی دینی -از آن نظر كه دینی است- حساس است و در پی بیان و علاج دلیرانه و طبیبانه‌ی آنهاست. روشنفكر دینی -علی‌الاصول- یك احیاگر است كه هم به جوانب مغفول می‌پردازد و آنها را از فراموش‌شدگی بیرون می‌آورد و هم به نوفهمی همت می‌گمارد و هم به دفع آفات علمی و شبهات فكری می‌پردازد»

در یك كلام، روشنفكر دینی یعنی كسی كه طبیبانه و دلسوزانه در دین نظر می‌كند و آن را مؤلفه‌ای نیرومند می‌بیند و می‌كوشد تا آن را هر روز نوبه‌نو كند. من فكر می‌كنم حذف دین از دایره‌ی مشغولیات و دغذغه‌های یك روشنفكر كه خود را "وجدان بیدار اجتماع" می‌خواند راه به جایی نخواهد برد. درست به همین دلیل من پروژه‌ی روشنفكران عرفی را ناقص می‌بینم و از آن سو بر سروش و كدیور و مجتهد شبستری و صالحی نجف‌آبادی (كه یك سنت‌گرا بود) درود می‌فرستم كه بخشی از سترونی‌های سنت و دین و سنت دینی را با نوآوری‌ها یا بازخوانی‌های خود، درهم شكسته‌اند و از آن میان راهی به سوی تجدد و مدرنیته و دنیای "امروز" گشوده‌اند. كتاب بسط تجربه‌ی نبوی نمونه‌ای از این كوشش‌های فكری است. مقالات و سخنان سروش در این كتاب برای دینداران و باورمندان به دین، مردافكن و بنیان‌برانداز اما راهگشا و جسورانه است. حال بسنجید دایره‌ی تأثیری كه انتشار چنین كتابی می‌تواند در جامعه (و مخصوصا بین دینداران) داشته باشد با دیگر كتاب‌هایی كه در این زمینه منتشر می‌شوند. كدام‌یك بیشتر راهگشایند؟

بحث‌های پارسال سروش و مخالفانش را به یاد دارید؟ آن مباحث، همین مطالب عرضه‌شده در این كتاب بود. می‌بینید كه چنین سخنانی چون بر لبان دكتر سروش كه خود دغدغه‌ی دین دارد جاری می‌شود اینچنین بحث‌انگیز می‌شود اما سخنانی به مراتب تند و تیزتر از زبان دیگران گفته می‌شود (مثلاً حاتم قادری) اما هرگز نه در چنین وسعتی منتشر می‌شود و نه قادر است گرهی از كار ما بگشاید. منظورم از ما، ما مردم ایران، جامعه‌ی ایران یا به تعبیری ایرانیان است نه صرفاً قشر نخبه و فرهیخته كه به چنین مباحثی علاقه‌مند است و هم از حیث معلومات، هم از نظر افق دید و هم از نظر حقیقتی كه بدان دست یافته است، همواره پیشاپیش مردم قرار دارد. حقیقتی كه تكیه‌گاهی موقت است و تنها گذرگاهی برای پیش رفتن است.

می‌گویند روشنفكر همواره در حقیقت و برای حقیقت زندگی می‌كند. می‌گویند دین برای بیشتر ما انسان‌ها حقیقتی است كه نمی‌توانیم از چنبره‌ی آن بگریزیم. می‌گویند جوهره‌ی روشنفكری، شك و نقد و رهایی است اما جوهره‌ی دین، تعبد و انقیاد است و از همین مفروضات نتیجه می‌گیرند كه "روشنفكری دینی" عبارتی بی‌معناست. اما آیا به‌راستی اینچنین است؟ آیا زندگی روشنفكر، زندگی‌ای یكسره عقلانی و همراه شك و تردید است؟ یا جاهایی از زندگی هم هست كه جای چون و چرای عقلانی ندارد و اصلاً از جنس عقل و برهان و استدلال نیست كه بتوان با عقل به مصاف آن رفت و آن را به نقد كشید؟ عشق از جنس عقل است؟ عاشق برای عاشق‌شدن، استدلال می‌كند؟ منحنی رخ یار را تحلیل می‌كند یا تعداد خال‌های ایمان‌سوز صورت یار را می‌شمارد؟ كدام‌یك از ما در زندگی اینگونه به انسانی یا مكانی یا زمانی دل‌بسته‌ایم؟ ما در زندگی نوستالژی داریم یا نداریم؟ این نوستالژی‌ها را با عقل و استدلال در خود به‌وجود آورده‌ایم؟

نه همه‌ی زندگی، از جنس عقل است و نه همه‌ی دین، ایمان‌ورزی است. چه كسی است كه با استدلال وجود خدا، به وجود خدا ایمان بیاورد؟ درك وجود خدا دركی شهودی است و نسبتی با عقل ندارد. كار دل است و برهان‌بردار نیست. آن‌كه به خدا ایمان دارد منتظر برهان نظم و برهان علیت نمانده است تا به این ایمان برسد. می‌توان سال‌ها بر سر وجود خدا چون و چرا كرد اما هیچ‌یك از این برهان‌ها، ایمان‌ساز نیستند. ایمان از جنس عشق است؛ از جنس دل‌سپردن است؛ از جنس سرنهادن آگاهانه بر دامان معشوق است. این رشته‌پیوند را چه نسبتی‌ست با عقل و شك و تردید؟ سال گذشته با دوستی بر سر ماه رمضان و روزه گرفتن بحث می‌كردم. برای او استدلال می‌كردم كه روزه در روزگار ما نتایجی را كه از آن انتظار داریم برآورده نخواهد كرد. پس از مدتی دلیل آوردن، دوستم رو به من كرد و گفت: «تمامی استدلال‌هایت را قبول دارم. حرف‌هایت كاملاً منطقی و عقلائی است اما دلم راضی نمی‌شود به روزه نگرفتن». اینجاست كه مرز "ایمان" و "احكام" روشن می‌شود. نه ایجاد ایمان به‌دست عقل نقاد است و نه زدودن آن. دنیای ایمانیات، دنیای دیگری است.

این ایده كه تمامی جهان را یكسره عقلانی ببینیم ناشی از خطای بزرگ ماست كه زندگی را سراپا جدی می‌گیریم. حافظ و خیام نیز همچون ما به بسیاری از امور، آگاه شده بودند اما به‌عمد تغافل می‌كردند. خود را به بی‌خبری می‌زدند. اگر قرار باشد تمامی بخش‌های زندگی را به تیزاب عقل صیقل داد لطافت و آرامش و آسایش از دنیا رخت برخواهد بست. این شیوه، دنیای درون انسان‌ها، متكاهای روحی آنها و خلوت انسانی آدم‌ها را نابود خواهد كرد. انسان‌ها دیگر به كجا پناه ببرند برای لختی رستن از دنیای خشك و عبوس پیرامون؟

از این گذشته، آیا دین تنها در ایمانیات خلاصه می‌شود؟ ایمان و عرفان و فقه در یك‌رتبه‌اند؟ شریعت و طریقت و حقیقت در یك‌سطح و از یك‌جنس‌اند؟ دین تاریخی و دین فراتاریخی یك‌گونه‌اند؟ تنها چهره‌ی دین، تعبد و انقیاد است؟ دین، جای شك و چون و چرا ندارد؟ صالحی نجف‌آبادی از همین سنت دینی، حق قضاوت زن را اثبات كرد یا نه؟ قراردادی بودن حكومت را اثبات كرد یا نه؟ حاكمیت مردم را اثبات كرد یا نه؟ جهاد ابتدایی به قصد مسلمان كردن دیگر انسان‌ها را مردود كرد یا نه؟ حكم ارتداد را حكمی متعلق به جهان دیگر دانست یا نه؟ آزادی فكر و عقیده را در اسلام اثبات كرد یا نه؟ در شهید جاوید، به بازخوانی مفهوم "علم امام" نشست یا نه؟ انبوه تهمت‌ها و افتراها را تحمل كرد یا نه؟ به خاطر این سنت‌شكنی‌ها در اوج مظلومیت از دنیا رفت یا نه؟ صالحی نجف‌آبادی دلبسته‌ی دین بود یا نه؟ صدالبته آری! این نتایج را با عقلانیت نقاد و مدرن به دست آورد؟ هرگز! صالحی نجف‌آبادی یك سنت‌گرای اصولی بود (در برابر سنت‌گرایان بنیادگرا) و به این همه نتایج درخشان رسید؛ وگرنه روشنفكران كه در پیشروی و نقد هسته‌های سخت سنت و دین و سنت دینی از او بی‌پرواترند.

نه! راه را اشتباه نرویم. چاره در خارج شدن از چنبره‌ی دین نیست. اگر ما هم خارج شویم، دین به عنوان مؤلفه‌ای بسیار نیرومند در متن جامعه و فرهنگ ما حضور دارد. روشنفكر نمی‌تواند ادعا كند "وجدان بیدار اجتماع" است و از حال اجتماع بی‌خبر باشد. نمی‌تواند ادعا كند از كنار ریشه‌دارترین جزء فرهنگ اجتماع به‌راحتی می‌گذرد و تنها راه چاره را در نفی آن، یا نقد بی‌رحمانه‌ی آن از موضعی بیرونی می‌بیند. كار این روشنفكران، همان نشستن در كافه و دود كردن سیگار و پیپ و نالیدن از حماقت اجتماع است. راه حل بحران‌های مزمن و كهنه‌شده‌ی ما، نفی دین نیست؛ شناخت دین است؛ حداقلی كردن دین و انتظار از دین است؛ امتناع از حداكثری كردن دین و گذاشتن بار اضافی بر دوش آن است؛ شناخت اسلام تاریخی و فراتاریخی است؛ شناخت ذاتی و عَرَضی در دین است. پذیرفتن واقعیت وجودی امروز جامعه است. پذیرش این نكته است كه در دین هم می‌تواند شك كرد و نقد كرد. پذیرش این نكته است كه همه‌ی دین، از جنس ایمان نیست و دنیای ایمان و عشق با دنیای نقد و عقل فاصله دارد. پذیرش این نكته است كه قرار نیست از دل ایمان، عقل را بیرون بكشیم و از دل عقل، ایمان را؛ پذیرش این نكته است كه می‌توان تعبد و تعقل را، زمین و آسمان را و ایمان و عقل را در كنار هم داشت. دنیاهای متفاوت را می‌توان جدا از یكدیگر نگاه داشت. آمیختن دنیاهای مختلف، نه همیشه ضروری است و نه همیشه مفید و نه همیشه ممكن. اما باید دانست در نقد دین و دین‌ورزی، موانعی ستبر و سدهایی بلند و مستحكم قرار دارد. باید دانست كه درهم شكستن این سدها، كاری یك‌شبه نیست؛ با نفی كلیت این سد هم انجام‌پذیر نیست. دیروز، شناخت و معرفت دینی، انسانی و اثرپذیر از خطاهای انسانی دانسته شد و امروز، خود دین و تجربه‌ی دینی پیامبر به این دایره افزون گشت. حال كدام راه، گامی به جلو بوده است؟ كدام راه، واقع‌گرایانه‌تر بوده است؟

روشنفكر اگر خود را در دین محصور ساخت و همّ و غم خود را صرف اثبات موجودیت امروز دین (با تمام صفات تاریخی و فراتاریخی‌اش) ساخت البته دیگر شایسته‌ی نام روشنفكر نیست. اما آیا روشنفكری كه دغدغه‌ی حقیقت دارد و همواره "رونده" است و راه او را پایانی نیست نباید اندكی به فكر نحوه‌ی مواجهه مردمان پیرامونش با حقایقی كه بدان دست یافته، باشد؟ مگر نه آنكه روشنفكر، می‌نویسد و می‌گوید تا از آنچه بدان دست یافته دیگران را هم آگاه كند و دست آنها را هم بگیرد تا به همین نقطه‌ای كه او ایستاده، برسند تا در یك گام دیگر او باز به پیش برود و دیگران را هم به جای جدید خود بخواند؟ نحوه‌ی عملی كردن این موضوع چیست؟ دین جزیی از فرهنگ این مردم هست یا نیست؟ جزء نیرومندی هست یا نه؟ مردم حرف سروش را كه سر عناد و بی‌توجهی به دین ندارد بهتر می‌پذیرند یا جهانبگلو كه عیان و آشكار، مقدسات دینی آنها را زیر پا می‌گذارد و انگار نه انگار كه در این سرزمین دینی هست و پیامبری و مذهبی و .... من تلاش‌های دكتر جهانبگلو را ارج می‌نهم و به او علاقه دارم و هیچ كینه و عداوتی هم با او ندارم. اما بدون تعارف بگویم این "حقایق موقت"ی كه جهانبگلو بدان رسیده قابل طرح و پیاده‌سازی در جامعه نیست. جهانبگلو از جنس جامعه نیست. سخنش از دل برنیامده تا بر دل دین‌مدارن بنشیند.

این حقایق موقت، طرح نخواهند شد مگر آنكه روشنفكر بكوشد اول با زبان مردم و در حد فهم و شعور و تحمل‌شان سخن بگوید و به قول سروش سعی نكند ایمان عوام را بربیآشوبد و درثانی دست مردم را بگیرد و آنها را آرام‌آرام راه ببرد وگرنه اگر دست مردم در دست یك دونده‌ی حرفه‌ای قرار گرفت در همان نخستین گام‌ها با صورت به زمین خواهند خورد و عطای این راهروی را به لقایش خواهند بخشید. به قول دوستی، روشنفكری دینی حتی اگر اصطلاحی تناقض‌آمیز باشد و عبارات دیگری به جای آن پیشنهاد شود (كه جهانبگلو پیشنهاد كرده است) باز هم نشان داده است بیشتر از روشنفكری عرفی، تأثیرگذار و گشاینده است. این میراث را نباید به آتش كشید. دلبستگی شخص من به این نحله هم درست به همین دلیل است وگرنه من نیز با روشنفكری دینی، فاصله دارم اما نتایج تلاش و مجاهدت آنها را می‌بینم و با دیگران كه مرتب از در طعن و لعن وارد می‌شوند مقایسه می‌كنم و البته آنها را هزاران‌بار پیروزتر و كامیاب‌تر می‌یابم. وانگهی اگر روشنفكری از سر همان شك و تردید در دین و در ادیان و در جهان نظر كرد و به وجود خداوند و پیامبر و نظایر آن معتقد شد (عمداً "اعتقاد پیدا كردن" را به جای "ایمان پیدا كردن" به كار می‌برم تا مقصودم را روشن بیان كرده باشم) آیا نباید این حقایق را ابراز كند؟ آیا این حقایق، چون از جنس حقایق دینی‌اند، همچون بند گرانی بر پای پرنده‌ی رهای روشنفكری‌اند؟ یعنی روشنفكران، به هیچ حقیقتی در زندگی باور ندارند؟ یا باور دارند اما پاره‌ای از آنها در طول زندگی‌شان همچنان معتبر می‌ماند و از برخی عبور می‌كنند؟ چه چیز مرز حقیقت موقت و ناپایدار با حقیقت سخت و پایدار را روشن می‌كند؟ ابراز نظرهای روشنفكر؟ یا تصور و قضاوت ما از شالوده‌ی فكری یك انسان؟ و تازه اگر روشنفكر به هیچ حقیقتی باور ندارد پس پای خود را بر كدام زمین گذاشته و افق پیش رو را دیده است؟

ایستادن و اصرار و انكار و بحث و مجادله درباره‌ی این اصطلاح به گمانم بیهوده است. باید پذیرفت كه انسان‌های دیگری نیز هستند كه چون ما نمی‌اندیشند. آنها لزوماً شتر-گاو-پلنگ نیستند. حقیقتی كه آنها بدان رسیده‌اند با حقیقتی كه ما بدان رسیده‌ایم فرق دارد و این دو حقیقت خود را در دوگونه گفتار، دوگونه پوشش و دوگونه قلم و دوگونه "تابلو" نشان می‌دهند. شاید تابلوی دیگران كج و معوج باشد اما شاید ما هم با سری كج و چشمانی لوچ به آن تابلو نگاه می‌كنیم.

Posted by sokhan at 05:57 PM | Comments (2)

July 13, 2006

... و اين‌گونه بود که به دنبال خمينی به راه افتاديم

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

اين هم نقد «دوزخي» بر اين مطلب:
«و اینگونه بود که «شما» به دنبال خمینی راه افتادید»

Posted by sokhan at 06:23 PM | Comments (7)

يک کارتون گوياتر از هزار کلمه

«اثر نيک آهنگ کوثر» «ماخذ: روز»
فقط يک طناب به گردن خود روزنامه نگار کم است!

Posted by sokhan at 05:16 PM | Comments (1)

سند بی‌گناهی مانا نيستانی


«عکس از وب لاگ مرتضا»

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 03:18 PM | Comments (0)

July 08, 2006

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (21)؛ کافه تيتر

سيد عزيز- رئيس! من کافه گلاسه مي خورم!

آقاي بهرنگ- ببين مي توني آبرومون رو ببري. ما داريم مي ريم جلسه ي نقد ادبي؛ نمي ريم که شکم چروني!

سيد عزيز- يعني هنوز هم خوردن کافه گلاسه در کنار ِ نقد ادبي از نظر شما ايراد داره؟! ماشاءالله شما هنوز تو دهه ي چهل پنجاه زندگي مي کني. واقعا صفت فسيل شايسته ي شماست! بد نيست کمي خودتون رو آپ ديت کنيد!

آقاي بهرنگ- که لابد بشم مثل تو! فردا هم بايد عينک گرد به چشام بزنم و باروني ِ بلند بپوشم و بشم روشنفکر کافه نشين...

سيد عزيز- خب؟ چه ايرادي داره مگه؟ شما هنوز فکر مي کني بايد با کت و شلوار بشيني پشت ميز، کتاب بخوني و مطلب بنويسي؟ آقاجون، زمونه عوض شده. ببين بچه ها چه مي کنن! آدم کيف مي کنه. تازه... شما که اين قدر قديمي فکر مي کني، واسه چي شال کلاه کردي بريم کافه تيتر؟

آقاي بهرنگ- خب مي خوام ببينم اونجا چه خبره.

سيد عزيز- خب بگو من واست تعريف کنم. يک کافه ي جمع و جوره با ميز صندلي هاي چوبي. يک طرف قفسه ي کتابه. يک طرف يخچال و دُوري ِ شيريني و يک خانم و آقاي جوون اهل فرهنگ که دارن يک کار خوب فرهنگي مي کنند. کمي که از چهار راه ولي عصر مي ري طرف ميدون انقلاب، مي پيچي دست چپ تو خيابون صبا و مي ري پايين. دست چپ پياده رو، يک ساختمونه که کافه تيتر بغلشه و...

آقاي بهرنگ- ماشاءالله به اين زبون! يک کلمه تا آدم مي آد حرف بزنه، يک ساعت بايد نطق اينو گوش کنه. بابا مي خوام بدونم تو جلسه نقد ادبي چه خبره...

سيد عزيز- خب اينم که کاري نداره. تو اينترنت برو اين نشوني... بذار ببينم... اينجا: www.titrcafe.blogspot.com بچه ها گزارش کاراشون رو مي نويسند...

آقاي بهرنگ- عزيز جان! مهربان! آگاه! مي خوام خودم برم، اونجا حضور داشته باشم و بشينم رو در روي هنرمندا و نويسنده ها! اي بابا!

سيد عزيز- خب اينم مشکلي نيست. شما بشين تو کتابخونت، تکيه بزن به مخده ات، من از هنرمندا و نويسنده ها دعوت مي کنم بيان اينجا، شما باهاشون رو در رو شو! تو اين ترافيک پاشيم بريم خيابون انقلاب که چي بشه؟

آقاي بهرنگ- عجب گير مي دي ها! رفيق ِ من! مگه نخوندي جهانبگلو تو مصاحبه اش از خواص کافه و فرهنگ کافه رفتن گفته. نميشه که همه اش خونه نشست و چيزي رو که بايد تو کافه بحث بشه، آوردش توي خونه!

سيد عزيز- خب، مسئله اي نيست. تخت رو مي ذاريم حياط کنار حوض و مي شينيم گوش تا گوش دور حياط. حتما لازم نيست جلسه توي خونه باشه! در ثاني مگه سرت به تنت زيادي کرده که اسم جهانبگلو رو به زبون مي ياري. مي خواي ما رو هم به جرم انقلاب مخملي بندازن زندان؟

آقاي بهرنگ- کشتي منو تو! خفه ام کردي! بابا خسته شدم بس که اينجا نشستم! مي خوام بريم بيرون، نفسي بکشيم، با آدم ها بشينيم، گپي بزنيم؛ گفت و گويي بکنيم؛ کافه گلاسه اي بخوريم...

سيد عزيز (با خنده)- خب حالا شد حرف حساب! اين يکي رو بايد بريم کافه بخوريم! همين الان حاضر مي شم!
......
(چند ساعت بعد)
آقاي بهرنگ (با خستگي)- از بس چرت و پرت گفتي روز ِ جلسه رو اشتباه کرديم! لااقل اون عکس رو که از دم در اونجا گرفتم بذار تو سايت، مردم ببينند ما اين جور جاها هم مي ريم!

سيد عزيز(با خنده)- بدم نشد! انشاءالله يک جلسه ديگه، باز مي ريم اونجا کافه گلاسه مي خوريم!

آقاي بهرنگ- کارد بخوري...!

Posted by sokhan at 03:04 PM | Comments (1)

July 01, 2006

جهانبگلو چه می‌گويد و چرا بايد زندانی شود؟

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

Posted by sokhan at 10:38 AM | Comments (1)