July 08, 2006

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيد عزيز (21)؛ کافه تيتر

سيد عزيز- رئيس! من کافه گلاسه مي خورم!

آقاي بهرنگ- ببين مي توني آبرومون رو ببري. ما داريم مي ريم جلسه ي نقد ادبي؛ نمي ريم که شکم چروني!

سيد عزيز- يعني هنوز هم خوردن کافه گلاسه در کنار ِ نقد ادبي از نظر شما ايراد داره؟! ماشاءالله شما هنوز تو دهه ي چهل پنجاه زندگي مي کني. واقعا صفت فسيل شايسته ي شماست! بد نيست کمي خودتون رو آپ ديت کنيد!

آقاي بهرنگ- که لابد بشم مثل تو! فردا هم بايد عينک گرد به چشام بزنم و باروني ِ بلند بپوشم و بشم روشنفکر کافه نشين...

سيد عزيز- خب؟ چه ايرادي داره مگه؟ شما هنوز فکر مي کني بايد با کت و شلوار بشيني پشت ميز، کتاب بخوني و مطلب بنويسي؟ آقاجون، زمونه عوض شده. ببين بچه ها چه مي کنن! آدم کيف مي کنه. تازه... شما که اين قدر قديمي فکر مي کني، واسه چي شال کلاه کردي بريم کافه تيتر؟

آقاي بهرنگ- خب مي خوام ببينم اونجا چه خبره.

سيد عزيز- خب بگو من واست تعريف کنم. يک کافه ي جمع و جوره با ميز صندلي هاي چوبي. يک طرف قفسه ي کتابه. يک طرف يخچال و دُوري ِ شيريني و يک خانم و آقاي جوون اهل فرهنگ که دارن يک کار خوب فرهنگي مي کنند. کمي که از چهار راه ولي عصر مي ري طرف ميدون انقلاب، مي پيچي دست چپ تو خيابون صبا و مي ري پايين. دست چپ پياده رو، يک ساختمونه که کافه تيتر بغلشه و...

آقاي بهرنگ- ماشاءالله به اين زبون! يک کلمه تا آدم مي آد حرف بزنه، يک ساعت بايد نطق اينو گوش کنه. بابا مي خوام بدونم تو جلسه نقد ادبي چه خبره...

سيد عزيز- خب اينم که کاري نداره. تو اينترنت برو اين نشوني... بذار ببينم... اينجا: www.titrcafe.blogspot.com بچه ها گزارش کاراشون رو مي نويسند...

آقاي بهرنگ- عزيز جان! مهربان! آگاه! مي خوام خودم برم، اونجا حضور داشته باشم و بشينم رو در روي هنرمندا و نويسنده ها! اي بابا!

سيد عزيز- خب اينم مشکلي نيست. شما بشين تو کتابخونت، تکيه بزن به مخده ات، من از هنرمندا و نويسنده ها دعوت مي کنم بيان اينجا، شما باهاشون رو در رو شو! تو اين ترافيک پاشيم بريم خيابون انقلاب که چي بشه؟

آقاي بهرنگ- عجب گير مي دي ها! رفيق ِ من! مگه نخوندي جهانبگلو تو مصاحبه اش از خواص کافه و فرهنگ کافه رفتن گفته. نميشه که همه اش خونه نشست و چيزي رو که بايد تو کافه بحث بشه، آوردش توي خونه!

سيد عزيز- خب، مسئله اي نيست. تخت رو مي ذاريم حياط کنار حوض و مي شينيم گوش تا گوش دور حياط. حتما لازم نيست جلسه توي خونه باشه! در ثاني مگه سرت به تنت زيادي کرده که اسم جهانبگلو رو به زبون مي ياري. مي خواي ما رو هم به جرم انقلاب مخملي بندازن زندان؟

آقاي بهرنگ- کشتي منو تو! خفه ام کردي! بابا خسته شدم بس که اينجا نشستم! مي خوام بريم بيرون، نفسي بکشيم، با آدم ها بشينيم، گپي بزنيم؛ گفت و گويي بکنيم؛ کافه گلاسه اي بخوريم...

سيد عزيز (با خنده)- خب حالا شد حرف حساب! اين يکي رو بايد بريم کافه بخوريم! همين الان حاضر مي شم!
......
(چند ساعت بعد)
آقاي بهرنگ (با خستگي)- از بس چرت و پرت گفتي روز ِ جلسه رو اشتباه کرديم! لااقل اون عکس رو که از دم در اونجا گرفتم بذار تو سايت، مردم ببينند ما اين جور جاها هم مي ريم!

سيد عزيز(با خنده)- بدم نشد! انشاءالله يک جلسه ديگه، باز مي ريم اونجا کافه گلاسه مي خوريم!

آقاي بهرنگ- کارد بخوري...!

sokhan July 8, 2006 03:04 PM
نظرات

سلام دوست عزيز
متن جالبي نوشتي.از اظهار لطفي كه داري ممنون.اميدرواريم اگه يه روزي تو كافه ديديمت خودت رو هم معرفي كني.
كافه تيتر

كافه تيتر July 9, 2006 07:22 PM