رفته بودم "غزل غزل هاي سليمان" را بخرم، اين عکس را از ويستار گرفتم. در مورد محتواي کتاب، اهل نظر لابد اظهار عقيده خواهند کرد اما در مورد نحوه ي انتشارش، که فقط يک سري –آن هم شماره گذاري شده و تحت الحفظ (!)- به آن اجازه ي بيرون آمدن از انبار داده شده، حکايتي ست که فقط در جمهوري اسلامي مي تواند اتفاق بيفتد. مجموعه ي آثار لنين را هم که زنده ياد پورهرمزان ترجمه کرده بود و اخيرا تجديد چاپ شده، آن هم فقط يک سري، براي استفاده ي محققان بيرون آمده و ناشر به اين نکته، روي جلد اول مجموعه ي سه جلدي اشاره کرده. يک نکته هم البته معلوم نيست، و آن اين که آيا ورثه ي پورهرمزان که در فاجعه ي 1367 در زندان کشته شد با تجديد چاپ اين ترجمه موافقت کرده اند يا اين که فکر کرده اند اين مجموعه، في سبيل الله ترجمه شده و چاپ مجدد آن نيازي به اجازه ندارد؟ برگردان ِ کلماتي که پورهرمزان اصل لاتين آن ها را آورده و ويراستار محترم به سليقه ي خود و بسيار کودکانه، "دوبله به فارسي" کرده هم در اين ترجمه که در نوع خود کلاسيک به شمار مي رود حکايتي ست غريب که شايد بعدها به آن اشاره کنم.
وب لاگ ها براي من رَنگ اند: سبز و خاکستري و نارنجي و سياه؛ آبي و ارغواني و قهوه اي؛ ليموئي و سرخ و صورتي. اين رنگ ها، رنگ ِ زندگي اند؛ زندگي تک تک ما. چشمانم را مي بندم، مي گويم "آونگ خاطره هاي ما"؛ اولين چيزي که به ذهنم مي رسد رنگ نارنجي است و موسيقي. مي گويم "سيبستان"؛ رنگ سياه است و خاکستري. مي گويم "فل سفه"؛ رنگ بهي. مي گويم "آشپزباشي"؛ رنگ زيتوني. مي گويم "خوابگرد"؛ رنگ قهوه اي. مي گويم "پارسانوشت"؛ رنگ آبي. وب لاگ، براي اهل شعر، کلمه است و براي اهل موسيقي، نت و براي اهل نقاشي، رنگ. وب لاگ موجودي است زنده، در حال شدن ِ دائم، در حال تحول مدام، مثل خود انسان. وب لاگ خود ِ انسان است...
-نقطه ته خط
تلفيق طنز و نثر پاکيزه و تکنولوژي کامپيوتر. کوه هاي سرد کردستان در دفتر سيمي نارنجي رنگ. از کوره در رفتن هاي گاه و بي گاه و گاه، بي مورد.
-شادي شاعرانه
پير وبلاگ شهر. گاه عصازنان در قهوه خانه محل خودي نشان مي دهد و دوباره براي مدتي غيب مي شود! سيب و گنجي و جستارهاي شاعرانه از چيزهاي ناشاعرانه.
-فرهاد رجبعلي
خبرنگار لحظات حساس و خطرساز. کارنه اي با نمرات خوب. در جايي نوشتند که کاش درباره شان نمي نوشتم، پس بيشتر نمي نويسم.
-حجةالاسلام سيد محمدعلي ابطحي
اگر نظم ايشان در وب لاگ نويسي، در مسئولان کشور وجود داشت، ايران آلمان مي شد! از معدود افرادي که معناي واقعي وب لاگ و ظرفيت هاي آن را فهميده اند. کسي که اگر روحانيان بيشتري مانند ايشان بودند، نيازي به سکولاريسم و شعار جدايي دين از حکومت نبود!
-گردباد
خودکشي. استاديوم آزادي. فوتبال. روح فوق العاده حساس. خشم غيرقابل مهار. عشق به مردمي که بد رفتار مي کنند اما يک دنيا صفا دارند. دراز کشيدن بر فراز تپه اي، و چشم دوختن به آسمان آبي، براي فراموش کردن زشتي هاي شهر وحشي.
-آذر
يک "ف.ميم"، که به خاطر تشابه ِ اسمي با يک "ف.ميم" ديگر گرفتار شده و او را دچار عذاب وجدان کرده. روحاني ي بي لباس ِ دانشجوي روزنامه نگار!
-نق نقو
ايام قديم و حياط آب زده و حوض کاشي و گلدان هاي شمعداني و آمالوس و باغچه ي پر از اطلسي و بنفشه. تختي و سماوري و راديوي دو موجي و ظرفي پر از هندوانه. چرا نق نقو گفتم ياد اينها افتادم؟!
-بهنود ديگر
تلفيق ماهرانه ي تاريخ ديروز، با رويدادهاي امروز. نثر بسيار لطيف و کهنه نما. اعتدال تا بي نهايت. استاد ِ عبوس ولي دوست داشتني. مردي که زياد مي داند و خوب بيان مي کند. مرد اشتباه هاي کم ولي بزرگ. مرد تصحيح فوري آن اشتباهات و بستن "روزنه" هاي کوچک در "زمينه"ي دفتر خاطرات، به يک اشاره ي قلم.
-امشاسپندان
دختر مغرور و سرکش. تلاش براي رهايي زنان به قيمت فراموش کردن مردان! طاهره قرةالعين البته بدون در نظر گرفتن مرام و مسلک.
-بي بي گل
طنز ناب و سخته. متخصص تراش کلمات گران سنگ و نشاندن آن ها بر پايه هاي نه چندان استوار رسانه ها. وب لاگي به رنگ ترش و پرمفهوم زرشکي!
-گوشزد
تخصص در باز کردن گوش هاي بسته از طريق تزريق کلمات سخت.
-آونگ خاطره هاي ما
وب لاگي براي انقلاب نارنجي با شعر و موسيقي و نواهاي آشنا. تلفيق مهربان سياست و هنر موسيقي. ضمنا تولد وب لاگ تان مبارک (تا اين مطلب در وب لاگ من منتشر شود، لابد به تولد سال بعد رسيده ايم!)
-شبح
شبح کمونيسم، بر فراز خيابان هاي تهران! نمونه ي يک سوسياليست ِ مسئول و متفکر.
-ستاره قطبي
وب لاگي براي کشف شمال زمين. وب لاگي براي ديدن زيبايي هاي ناشناخته. زيبايي هاي سرد؛ بسيار سرد.
-ملکوت
عرفان و فلسفه و موسيقي. نثر سنگين و دل نشين. عميق در حد کتاب و نه وب لاگ.
ادامه دارد...
***
پارسا در جايي پيشنهاد کرده بود 10 وب لاگ برتر را به سليقه ي خودمان معرفي کنيم. همان طور که ملاحظه مي کنيد تعداد وب لاگ هايي که من مي خوانم و همگي از نظر من و براي من "برتر" هستند بيش از 10 وب لاگ است. اما مي توانم 10 وب لاگ اولي را که نظر نويسندگان و کارهاي هنري شان برايم اهميت بيش تري دارد بنويسم. اين کار را هم به احترام خواننده ي ارجمندي که معرفي وب لاگ ها از جانب من را به نان قرض دادن تعبير کرده بودند انجام مي دهم تا اين معرفي و يادکرد را به عنوان قدرشناسي از کساني که بي هيچ چشم داشت مادي و حتي معنوي، وقت و انرژي فکري خودشان را صرف نوشتن در وب لاگ ها مي کنند بدانند و نه چيز ديگر.
من به محض متصل شدن به اينترنت براي آگاهي از نوشته ي نويسندگان اين وب لاگ ها روي نام آن ها کليک مي کنم (البته در صورتي که وب لاگ شان را به روز کرده باشند):
-بهنود (به خاطر تحليل تاريخي – سياسي)
-خوابگرد (به خاطر نظرهاي فرهنگي و ادبي)
-نيک آهنگ (به خاطر کاريکاتور)
-استاد هادي خرسندي (به خاطر طنز منظوم و مشاهده ي انسانيت و مسئوليتي که در کلمات ِ ايشان نهفته است)
-پيام ايرانيان (به خاطر تحليل هاي سياسي و اجتماعي)
-وب نوشت (به خاطر تحليل هاي سياسي و اجتماعي و مذهبي. ضمنا به خاطر لذت بردن از نظم و انضباطي که در ميان ما ايرانيان کم ياب است!)
-پارسانوشت (به خاطر تحليل هاي سياسي و وب لاگستاني و طنزهاي دشمن شناس که متاسفانه مدتي ست از او خبري نيست)
-کتابلاگ (به خاطر آخرين هاي کتاب و ادبيات)
-بيلي و من (به خاطر ارزيابي هاي منصفانه ي سياسي و اجتماعي يک ايراني مسئول مقيم ِ خارج از کشور)
-الپر (به خاطر تحليل هاي سياسي و لينک ها)
-مجيد زهري (به خاطر نظرهاي اجتماعي، فرهنگي، ادبي)
-بي بي گل (به خاطر طنز منثور؛ طنزي که به نظر من رتبه ي اول را در کشور دارد)
انگار بيش از 10 تا شد! اشکالي ندارد. لطفا به همين صورت بپذيريد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
چند وقتي ست که فکر مي کنم بايد هر آن چه را که نيمه کاره باقي مانده، زودتر تمام کنم والا ديگر فرصتي دست نخواهد داد! سايه ي ترسناک سانسور و فيلترينگ روز به روز گسترده تر مي شود و هيچ کاري هم از دست نويسندگان و اهل انديشه بر نمي آيد. ديگر به جايي رسيده ايم که نشريه اي مانند "شرق" هم توسط حکومت تحمل نمي شود؛ نشريه اي که تا به امروز سعي کرده کمترين اصطکاک را با حکومت داشته باشد و بر طول عمر و بقاي خويش بيفزايد. در اثر فشارها و بي خاصيت شدن مطالب منتشره، روز به روز از عدد خوانندگان روزنامه ها کم مي شود و به عدد برگشتي روزنامه ها افزوده مي گردد (به عکسي که از يک دکه ي روزنامه فروشي گرفته ام نگاه کنيد).
در اين ميان وب سايت ها و وب لاگ ها هستند که حرف مردم را به گوش اهالي معدود وب مي رسانند اما آن ها هم اندک اندک به تيغ فيلتر گرفتار مي آيند. سايت و وب لاگي هم که گرفتار فيلتر مي شود، به نوعي مي ميرد: خوانندگانش کم مي شود؛ مراجعانش از مراجعه به آن مي هراسند. حتي صاحب سايت و وب لاگ مي ترسد از کسي اسم ببرد، مبادا او را گرفتار کند. اصلا تجربه ي جالبي نيست؛ جالب نيست که مثلا خود من نمي توانم وب لاگ خودم را ببينم؛ جالب نيست که براي ارسال يک مطلب به هزار ترفند متوسل شوم.
از اين بدتر وضع کتاب و نشر است. سال 1367 ِ کتاب هاي "مسئله دار" است. فرمان آمده که کار را يک سره کنند: آزادْکردني ها را آزاد کنند و کشتني ها را بکشند و براي هميشه از شرشان خلاص شوند. حتي کتاب هايي که قبلا "از بند رسته بودند" را دوباره به دادگاه تفتيش ِ محتوا احضار کرده اند و مميزان ناشناس، پشت درهاي بسته، به محاکمه ي چند دقيقه اي آن ها مشغول اند: آيا محتواي اين کتاب با اسلام منافات دارد؟ آيا محتواي اين کتاب با جمهوري اسلامي و ولايت فقيه سازش دارد؟ آيا محتواي اين کتاب مي تواند خطري براي حکومت ايجاد کند؟ آري سال 1367 ِ عرصه ي کتاب و مطبوعات است. دادگاه هاي وزارت ارشاد بي رحمانه مشغول صدور حکم اند. خفقان سياسي مثل سرطان به جان جامعه ي فرهنگي ايران افتاده و ذره ذره او را از درون مي خورَد.
از اين مقدمه ي مفصل که بگذريم، جا دارد که تا وب لاگ هاي بيش تري تعطيل نشده اند، از آن ها سخن بگوييم. اين نوشته، در اصل ادامه ي مطلبي ست که بخش اول آن را مي توانيد در اينجا بخوانيد. امروز بيشتر از وب لاگ هاي خبري و گروهي سخن گفته ام. وب لاگ هاي ديگري هم هستند که در قسمت هاي بعد به آن ها اشاره خواهم کرد. تاکيد مي کنم که اسامي وب لاگ ها هيچ ترتيب خاصي ندارد، و من فهرست بلاگ رولينگ ِ يکي دو وب لاگ را پيش رو گذاشته ام و نام وب لاگ هايي را که مي خوانم به دنبال هم ثبت کرده ام:
-هفتان
شهر ِ کتاب ِ نياوران. همه چيز طبقه بندي شده و مرتب؛ بسيار پاکيزه و با وسواس. از هر چيزي که مربوط به فرهنگ و زبان و ادب است، در قفسه هاي آن مي توان پيدا کرد. نظم بيش از حد و در نتيجه خشکي و عبوسي: مثل صدور قبض، پرداخت قبض، برگرداندن قبض، دريافت کتاب؛ خيلي تشريفاتي و ماشيني. فاقد شادابي يک کتابفروشي ِ شلوغ پلوغ ِ رو به روي دانشگاه.
-بلاگ نيوز
خبرگزاري وبلاگ شهر. آخرين اخبار و گزارش هاي برگزيده ي وب لاگ شهر. ايرنا، ايسنا، ايلنا، بلاگ نيوز. قالب نامتناسب با محتوا. لوگوي لاتين آزاردهنده. زحمت ِ بسيار ِ گردانندگان و ويراستاران در سکوت و گاه بي اعتنايي وب لاگ نويسان. نواده ي خلف مرحوم "خبرچين". سيماي اميدوار ِ اسد و ياران.
-دودردو
تلکس ِ خبري ِ وبلاگ شهر. تلفيق فن آوري و مهارت تکنيکي با محتواي فارسي توليد شده در وب لاگ شهر. گنجينه ي گران بها براي محققان در زمينه وب لاگ نويسي فارسي.
-صبحانه
گام اول. ابتکار و نوآوري. از هر دري سخني توام با سانسور سفت و سخت و بي پرده. قالب کسل کننده با حروفي که گاه مي شکنند و ديده نمي شوند. ميزي چيده شده از خبرهاي متنوع براي کساني که تازه کامپيوتر را روشن کرده اند و به اينترنت وصل شده اند و صبح مجازي شان را آغاز کرده اند.
-بلاگ چين
شروع تميز ِ کاري پراهميت. "شرق" ِ وبلاگ شهر. بلاگ چيني براي تعطيل نشدن و ماندن، به قيمت منتشر نکردن خيلي از مطالب. مي تواند تکميل کننده ي ديگر خبرگزاري هاي وب لاگ شهر شود.
-روزگار ما
روزگار روزنامه نگار مسئول ايراني . روزگار روزنامه نگار زجرکشيده ي ايراني. روزگار اهل فرهنگ اين کهنه ديار...
-آشپزباشي
آشپزباشي جنتلمن ايراني با لهجه ي غليظ فرانسوي: اوقو، پقي، انترنت... پختن غذاي خوشمزه، با خبرهاي تلخ و بدمزه.
-حجةالاسلام والمسلمين ملا حسني دامت برکاته!
آخوند شاد و خندان وبلاگ شهر. پيچيدن دردها و غم هاي يک ملت در زرورق طنز. گاه تند و بي پروا، گاه عميق و عالمانه. مجموعه ي تضادهاي يک آخوند انقلابي.
-دفتر بي مخاطب
دفتري "با" مخاطب. چشم بند اوين. مسئوليت و شجاعت کم ياب در يک اصلاح طلب نزديک به مسئولان سابق حکومت. شجاعت سخن گفتن از بچه هاي دربند با هر فکر و عقيده اي که دارند. از بندرسته اي که در بندماندگان را فراموش نمي کند.
-ميداف
کاپيتان نازنين وبلاگ شهر. مردي دنياديده (به معناي واقعي کلمه) با خاطراتي بسيار ارزشمند. ترکيب ِ دقيق ِ نظم و انضباط آلماني با روحيه ي گرم ِ مردم جنوب ايران. گفتن حقيقت در مورد عقب ماندگي ملل شرق، حتي به قيمت بد فهميده شدن و نژادپرست ناميده شدن. يک گيلاس جين با يخ در باغچه اي مصفا، زير درختان سبز! نوش جان کاپيتان!
-کسوف
نه کسوف و خسوف که قرص کامل ماه و خورشيد. نور فلاشي که آرش بر زواياي تاريک صحنه ها مي افکند و آن ها را براي هميشه بر صفحات وب ثبت مي کند. نمونه ي عالي ي عکاسي خبري ايراني. ثبت لحظات تکرارنشدني کارتيه برسوني با کادربندي دقيق؛ برجسته کردن سوژه در ترکيب نامحسوس و ماهرانه ي اجزاي تصوير. دفاع جانانه و قاطعانه و بي چون و چرا از حق مولف. نمونه ي يک خبرنگار و انسان مسئول که حقيقت را به دوستي و شغل و مزايا نمي فروشد. تصويرگر شادي واقعي و کم ياب در يک خانواده ي ايراني (خانواده ي اسانلو).
-هنوز
روزنامه ي وب لاگ شهر، با روزنامه نگاران حرفه اي. وب لاگ گروهي چند روزنامه نگار "غير"معمولي. هنوز به بازده صد در صد نرسيده و "پيش شماره" منتشر مي کند. کم کاري برخي را برخي ديگر با پرکاري جبران مي کنند. حرکت آهسته، آن قدر آهسته که گاه به توقف مي ماند. محيطي مناسب براي آشنا کردن جوانان به کار روزنامه نگاري حرفه اي اگر نويسندگان کمي بر تلاش شان بيفزايند. محيط ِ کاري کم رنگ و مونوتُن براي افکاري رنگارنگ و زنده.
-زن نوشت
پرستوي وبلاگ شهر. بازتاب افکار دختران تحصيل کرده و شهري ايراني؛ دختراني که مسئوليت سياسي و اجتماعي، دائما در ذهن و وجودشان مي خلد و مانع از زندگي عادي شان، مانند ساير دختران مي شود. گردش در خيابان هاي شهر با ماتيز. تلفيق ِ شادي، اشک، عصبانيت، خشم، اميد و نااميدي. کوتاه و پاکيزه نويسي. در يک محيط آزاد، مي تواند پرحاصل تر و پربارتر قلم بزند. پيچيدن مطالب تلخ و مسئله دار ديگران، در عناوين کوتاه و معماگون، و ظاهرا خنثي ي پيوندهاي ستون سمت راست.
-پويا
خانه ي پويا، خانه ي تاريخ. خانه ي پيوند گذشته با حال. خانه ي مطالب عميق که روي آن فکر شده. خانه ي نوشته هايي که براي نوشتن ش وقت گذاشته شده. خانه اي براي دمي توقف کردن، به آهنگي گوش دادن، مطلبي خواندن و دقايقي انديشيدن.
ادامه دارد...
سيد- اي داد بي داد! قرص هاي فشار خون تون را يادتون رفته بخوريد؟ چرا اين طوري قرمز شدي؟ رئيس!... رئيس جان، حالت خوبه؟
آقاي بهرنگ- سيد جان، يه ليوان آب بهم بده. يه دونه از اون قرص هاي نيترو را هم بده بذارم زير زبانم. اين ها ما را نکشند ول نمي کنند.
سيد- آقاجان! مگر دکتر امر نکرد که مدتي از اخبار دور باشيد؟ چرا باز نشستي پاي کامپيوتر و اينترنت؟ اي بابا!
آقاي بهرنگ- اينو خوندي؟ آخه ببين چي داره ميگه!
سيد- کي چي ميگه؟
آقاي بهرنگ- اين دکتر معين! اين کسي که مي خواست رئيس جمهور اصلاح طلب ما بشه! خدا پدر مادر اين احمدي نژاد را بيامرزه که هر چي هست لااقل خودشه و مردم رو رنگ نمي کنه.
سيد- اي آقا! شما هم داري کم کم به حرف من مي رسي که همه سر و ته يک کرباس ند.
آقاي بهرنگ- تو هم از آب گل آلود ماهي بگير. عزيز جان؛ اين پنبه رو از تو گوشت در بيار: همه سر و ته يک کرباس نيستند! بد هست، کمي بد هست، خيلي بد هست، خيلي خيلي بد هست، وحشتناک هست، خيلي خيلي وحشتناک هست،...
سيد- خب؛ هر چي شما بگي؛ خودت رو زياد ناراحت نکن. بذار ببينم چي گفته که شما اين طوري آپولو شدي؛ بذار عينکم رو بزنم..... اينم از عينک. ببينيم چي گفته اين آقا: "کساني که به قانون اساسي که در حال حاضر ميثاق ملي ماست يا به دين اسلام که مکتب فکري بيش از 98 درصد مردم ايران است، پايبند نباشند، نمي توانند عضو هيئت موسس جبهه دمکراسي و حقوق بشر باشند..." خب؛ اين چي ش عجيب و ناراحت کننده است که شما داري خودت رو هلاک مي کني؟ مگه با وجود خاتمي و ميردامادي و ديگر سران اصلاح طلب، شما مي خواستي عضو هيئت موسس جبهه دمکراسي و حقوق بشر بشي؟ نکنه زبونم لال شما قانون اساسي رو قبول نداري، يا اين که خداي نکرده مسلمون نيستي؟!
آقاي بهرنگ- ببين! سر به سرم بذاري مي افتم رو دستت مي ميرم ها! آخه الان وقت شوخيه؟
سيد- خب شوخي نمي کنم؛ شما بفرما چرا ناراحتي؟
آقاي بهرنگ- اولا، آخه يکي نيست به اين آقاي محترم بگه، حقوق بشر و دمکراسي، چه ربطي به قانون اساسي و دين داري آدم ها داره؟! تو، خودت ببين يک دليل، فقط يک دليل، براي چنين ربط دادني مي توني پيدا کني؟ اگه پيدا کردي، شام، کباب کوبيده ي اراج مهمون من...
سيد- رئيس! جان من، يک دقيقه صبر کن! نوک زبونمه! الان يه چيزي سر هم مي کنم مي گم! آخ کباب اراج چه مزه اي داره! آخه اينم سواله طرح کردي؟
چه ربطي مي شه پيدا کرد. اه. خب؛ دوما ً ت چيه؟
آقاي بهرنگ- دوما نه و ثانيا. دارم سکته مي کنم دليل نميشه که تو بخواي غلط حرف بزني. ثانيا، يکي بره به اين آقا بگه که داداش! اگه دمکراسي و حقوق بشر نيست، دقيقا واسه کسايي نيست که با قانون اساسي و حکومت اسلامي مشکل دارند. اگه آدم قانون اساسي و اسلام حکومتي رو قبول داشته باشه ديگه چه مشکلي داره که بخواد بياد توي جبهه دمکراسي و حقوق بشر؟! تو خودت يک دليل، فقط يک دليل براي رد نظر من بيار. اگه بياري، شام، کباب کوبيده....
سيد- نه رئيس جان! شما نمي خواي شام بدي، هي سوال هاي بي ربط مطرح مي کني که اصلا جواب نداره. باشه؛ يکي طلبت! حالا پاشو کت شلوارت رو بپوش، عصات رو وردار، شب کباب کوبيده ي اراج مهمون خودمي. اي دکتر معين! خدا بگم چه کارت کنه که خرج رو دستمون گذاشتي!
ظاهرا مدتي ست که مطالب وب لاگ اينجانب با اي ميل به کساني که در Bloglet ثبت نشاني کرده اند ارسال نمي شود. دليل آن را درست نمي دانم. همه چيز به نظر درست مي آيد ولي کسي چيزي دريافت نمي کند. تعداد خوانندگاني که پشت فيلتر مخابرات مانده اند(از جمله خودم) و تمايل به دريافت مطالب با اي ميل دارند کم نيست به همين جهت اگر دوستان ارجمند راه حلي براي اين مسئله سراغ دارند، لطف کنند با اي ميل به من اطلاع دهند. پيشاپيش تشکر مي کنم.
عکس از آرش عاشوری نيا وب سايت کسوف
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
«ادامه اين مطلب را به بعد موكول مي كنم چرا كه اولين مطلب از اين مجموعه كمي طولاني شد. از اين پس سعي خواهم كرد كوتاه تر و ساده تر بنويسم.
به اميد خدا قصد دارم حتي المقدور با توجه به 15 دقيقه وقتي كه در هفته براي اين مجراي جديد ارتباطي اختصاص خواهم داد اين پايگاه را هر هفته يك يا دوبار بروز كنم. پيشاپيش نيز بابت تاخيرهاي احتمالي در ارسال مطالب جديد عذر خواهي مي كنم.» وب لاگ احمدی نژاد
عکس از وب لاگ قمار عاشقانه
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بخشي از مطلب:
...حکومت میخواهد شما خودتان را با دست خودتان از بين ببريد. هيچ شرمی هم نخواهد کرد. اعتراض کشورها و نهادهای بين المللی هم اثری بر او نخواهد داشت. مقاومت شما در زندان، صبر است و اعتراض در اندازههايی که منجر به مرگ يا از بين رفتن سلامتیتان نشود. مبارزهای اگر هست، بايد در بيرون از زندان صورت بگيرد. بايد از آنچه بر سر شما و محمدیها و زرافشانها و ديگر زندانيان سياسی آمده است درس گرفت. بايد به دنبال روشهای جديد مبارزه بود. بايد از جان ِ اهل انديشه و روزنامهنگاران و نويسندگان محافظت کرد. نبايد آنچه را که حکومت میخواهد، در سينی طلايی به او تقديم کرد. در سالهای قبل از انقلاب، مبارزان با خود اسلحه حمل میکردند تا اگر ماموران بخواهند آنها را دستگير کنند، راحت به دستشان نيفتند و پيش از کشته شدن، چند نفری از آنها را بکشند. برخی ديگر، قرص سيانور با خود حمل میکردند تا عوض ِ گير افتادن و شکنجه شدن، خودکشی کنند. همانقدر که اين روشها به نظر بدوی و غيرعاقلانه میآيد، اعتصاب غذا در حکومت اسلامی هم به همان اندازه غيرعقلايیست. شما بايد زنده باشيد که بتوانيد مبارزه کنيد. بايد زنده باشيد که بتوانيد اثر بگذاريد. همانطور که از شما و مثلا آقای جهانبگلو يا آقای زرافشان، انتظار نمیرود که در زير پيراهنتان کلت حمل کنيد، و وقتی مامور امنيتی در ِ خانهتان را می زند اقدام به تيراندازی يا منفجر کردن نارنجک کنيد، به همان اندازه انتظار نمیرود به جان خودتان با اعتصاب غذا آسيب بزنيد. اعتصاب غذا آخرين راه حل است. راه حلی که نه برای رسيدن به خواستهها، بلکه رهايی به واسطهی مرگ است؛ اين تنها راه نيست، آخرين راه است...
نميتوانم بگويم چقدر متاثرم از تعطيلي "ايران ما". بيژن صفسري چه زيبا و غمگين نوشته است در بارهي "ايران ما". چه روزگاري شده است که ميهراسيم از نوشتن در بارهي رسانهها و نويسندگان محبوب و محجوبمان. نميخواهيم بر گرفتاريهايشان بيفزاييم. "ايران ما" امروز فيلتر و تعطيل شد. فردا نوبت آن معدود نشريات اينترنتيست که به هزار ترفند باقي ماندهاند. حکومت معناي کجدارومريز را نميفهمد؛ معناي مراعات و حفظ خطوط قرمز را نميفهمد. اينطور پيداست که حکومت مصلحت خود نميداند. چون زنگي مست هر که را بر سر راه خود ميبيند با تيغ فيلتر و سانسور ميزند. افسوس و صد افسوس از مرگ اين نشريهي نجيب. ولي ترديد ندارم که صفسري از پاي نخواهد نشست؛ همچنان خواهد گفت و خواهد نوشت، از اين کهنه ديار و مردم صبورش...
يکسالگي هفتان را به هفتانيان تبريک ميگويم. در اين يک سال، هفتان بسيار استريل و پاکيزه عمل کرده است؛ شايد اين وسواس، رضا شکراللهي و حسين جاويد و ديگر دستاندرکاران را خسته کند، و شايد، اينقدر پاکيزگي چندان لازم و مطلوب نباشد، اما هر چه هست، آرزو ميکنيم سالهاي سال دوام يابد و زير مشکلات مالي و فني و انساني از پا در نيايد.
دلم نمی خواست دومین نوشته ام در باره ی راديو زمانه نوشته ای انتقادی باشد اما با چيزهايی که امروز شنيدم ناچار شدم اين چند خط را بنويسم. من هنوز آن قدر پیر نشده ام که تحمل فرهنگ جوانان را نکنم اما وقتی پای کامپيوتر می نشينم و الفاظی را در قالب موسيقی زيرزمينی می شنوم که کاربردش فقط در ميان اراذل و اوباش است نمی توانم اعتراض نکنم. من فکر نمی کنم بچه های راديو زمانه هیچ کدام شان حاضر باشند در کنار پدر و مادر يا فرزندان خود برخی از اين ترانه های زيرزمينی را گوش کنند. راديو یک رسانه ی عمومی ست و نمی توان به صرف پخش موسيقی کمتر شنيده شده یا ممنوع هر چيزی را در آن پخش کرد. همان طور که از دوستان زمانه انتظار می رود برای قابل پخش کردن برنامه های آن در ايران از پخش مطالب تند سياسی يا اجتماعی چشم بپوشند همان قدر هم انتظار می رود که از پخش چنين ترانه ها و آهنگ هايی خودداری ورزند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
امروز ايميلي از مهدي جامي دريافت کردم که در آن پخش آزمايشي "راديو زمانه" را به دوستانش خبر داده بود. با سرعت اينترنتي که ما داريم، البته شنيدن اين راديو آسان نيست اما چه اين صدا شنيده شود، چه شنيده نشود، بايد خوشحال بود از تولد رسانهي فارسيزباني ديگر که حرف تازهاي براي گفتن دارد. هر رسانهاي که متولد ميشود، يک قمه و پنجهبوکس و اسلحه به زمين گذاشته ميشود. در جهان ِ سوم ِ ما، -آنکه در حال رشدش ميناميم-، حرف اصلي هنوز با سلاح سرد و گرم است و انديشه و زبان را قدرت در افتادن با اينها نيست. فکر، اگر مجالي براي بروز پيدا نکند، تبديل به خشم ميشود، و خشم، اسلحه ميجويد، اما همينکه فکر بر زبان جاري شد، و مخاطب، کلام را شنيد، آنگاه خشم، در آوردگاه منطق و بحث، تبديل به کلمه ميشود (گيرم کلام زشت و زننده و هجو) و گام اول به سوي رشد ِ فرهنگ و اخلاق برداشته ميشود. از همين روست که در جوامع متمدن و پيشرفته، رسانه از نظر کميت و کيفيت رشد ميکند، ولي در جوامع متحجر و عقبمانده، آنچه هم که باقي مانده، تعطيل ميشود. اما عصر و زمانه ديگر شده، و با پيشرفت تکنولوژي، صدا و تصوير و نوشته از هر جاي دنيا قابل پخش و نشر است.
زماني بود که مخالفان حکومت، در زير سايهي دولتهاي عثماني و آلمان و ديگران نشريه منتشر ميکردند و آن را در تيراژ چند صد نسخهاي، با هزاران دشواري، به دست خوانندگانشان در ايران ميرساندند. اگر حوصله نداريد متنهاي تخصصي و طولاني را بخوانيد، ورق بزنيد مثلا "از صبا تا نيما"ي آرينپور را و ببينيد اين نشريات چگونه منتشر ميشدند و چگونه به دست خوانندگان ميرسيدند. کاري بود کارستان که تنها با عشق ِ به ايران مقدور ميشد و انديشهاي جز خدمت به ايراني در آن نبود. اما امروز هر چه در سر داريم بر صفحهي کامپيوتر تايپ ميکنيم، و با يک اشاره اين مطلب در سراسر دنيا پخش ميشود. اين دستاورد کمي نيست و بايد آن را قدر دانست. اکنون تصوير و صدا هم به مدد همين فنآوري در سراسر دنيا قابل پخش است و چه پريشان ميکند اين خبر، خاطر ِ اهل تحجر و کهنهگرايي را. با اين حال در کشور ما، ميتوان جلوي اين صداها را گرفت و از طرف ديگر اين وسايل چندان شناخته شده و رايج نيست.
راديو، براي اکثر ما، بخصوص ميانسالان و سالخوردگان، همان راديوي موج کوتاه قديميست که به گوشمان تکيه ميدهيم و آنتنش را بيرون ميکشيم و با چرخاندن پيچ، صداي مورد نظرمان را پيدا ميکنيم. حتي آن راديويي که ديجيتال است و ميتوان امواج را روي حافظهاش با شماره ذخيره کرد، از نظر پيرمردهاي ما، راديو نيست! ما به اين چرخاندن و صداي توام با خشخش عادت کردهايم! اين راديو مثل کامپيوتر نيست که در اتاق فرزندمان نصب باشد و براي شنيدن صدا، مجبور باشيم پشت صندلي يا روي تخت بنشينيم و آنرا گوش کنيم (حالا بعضيهامان لپتاپ داريم را نميگويم، که آنهم وقتي به خط تلفن وصل است، اهل خانه جملگي صدايشان به اعتراض بلند ميشود که تلفن اشغال است!) هر بار خريدن کارت 5000 توماني (گيرم با تخفيف، 4500 تومان) و کنتور انداختن لحظه به لحظه، با شنيدن راديو جور در نميآيد! حالا در خارج ميتوان يک پولي به مخابرات داد و بيستوچهار ساعته به اينترنت وصل بود حکايت ديگريست. بچههاي داخل را فعلا از اين نعمت بهرهاي نيست (و اگر هم با خط مثلا دي. اس. ال ِ پارسآنلاين هست، آنهم چنان فيلتري بر سر راهش هست که بايد عطاي استفادهاش را به لقايش بخشيد). شنيدن ِ راديوي موج کوتاه ما، حتي مثل شنيدن راديو از طريق ماهواره نيست که صدا از داخل تلويزيون پخش ميشود. هر چقدر هم که اين صدا بيپارازيت باشد، آن راديو، چيز ديگريست! ميخواهم به اين نتيجه برسم که هر چند ارسال امواج راديو زمانه از طريق اينترنت و ماهواره خوب است، اما تا اين راديو از طريق موج کوتاه پخش نشود، از ديد بسياري هنوز راديو نيست. به هر حال اگر به غير از جوانان، روي سخن با پيران و ميانسالان نيز هست، بايد اين موضوع را در نظر گرفت. اين يک.
بسياري ايراد گرفتهاند به بودجهي دولت هلند براي راهاندازي اين راديو. من، خود مخالف سرسخت دريافت کمک از بيگانهام، خواه آمريکا باشد، خواه انگليس باشد، خواه شوروي سابق باشد، خواه هلند و فرانسه و دانمارک باشد. مطلبي هم نوشتم در اشاره به اين مسئله که چه خطرهايي دريافتکنندگان اين کمکها را تهديد ميکند و در مظان چه اتهامهايي قرار ميدهد. اتهامهايي که مطلقا پايه و اساس ندارد ولي از آنها گريزي نيست. خيلي بهتر بود که ايرانيان ِ اهل ِ فرهنگ ِ سرمايه دار، پشتيباني ميکردند از چنين طرحهايي، و بدون توقع و انتظار، هزينههاي راهاندازي چنين شبکههايي را تقبل مي کردند اما چه ميتوان کرد که چنين کساني را نداريم و اگر هم داشته باشيم، به قدر يک دولت، خواسته و توقع از آن رسانه خواهند داشت! اين واقعيتيست که در شبکههاي تلويزيوني ماهوارهاي ميتوانيم آن را شاهد باشيم. کم نديدهايم مديران اين شبکهها را به حال زار و نزار که دست کمک به سوي بينندگانشان دراز کردهاند اما دريغ از يک دينار پول! کار به حراج و فروش ِ فرش و کاسه بشقاب و پرچم نيز کشيده است که آنهم اثر نکرده و اکنون صاحبان اين تلويزيونها، زمان ِ پخش ِ برنامهشان را به کساني که حتي آنها را قبول ندارند ميفروشند. پس در شرايط فعلي، نميتوان چشم ياري از مخاطب داشت.
فرهنگ اروپاييها و کمکهايي که به گروههاي غير دولتي ِ فرهنگي و هنري و سياسي و غيره ميکنند براي اکثر ما شناخته شده نيست. مثلا ما نميدانيم که اگر فرضا در دانمارک يک گروه تئاتر ايراني به راه بيندازيم و خودمان را به مراکز مربوط معرفي کنيم، خيلي راحت سالن و امکانات تمرين و وسايل لازم در اختيارمان قرار ميدهند و چيزي هم در قبال آن طلب نميکنند. نميدانيم که اگر فرضا در سوئد بخواهيم کلاسي براي آموزش موسيقي ايراني به راه بيندازيم، با يک تقاضا و کمي پيگيري کمکهاي بسيار زيادي به صورت مادي و معنوي به ما ميشود. اين فرق ميکند با زماني که مثلا عدهاي ايراني در زمان جنگ جهاني اول، با بودجهي دولت آلمان نشريهي "کاوه" را به راه انداختند. در آن دوران، آن بودجه براي نشر سياستهاي دولت آلمان پرداخت ميشد. مثلا نشريه بايد جهتگيري ضد انگليس و ضد روسيه ميداشت؛ بايد طرفدار سياستهاي آلمان ميبود. بايد از پيشرفتهاي دولت و ملت آلمان سخن ميگفت. در کنار اينها آقاي تقيزاده و علامه قزويني و مرحوم جمالزاده ميتوانستند حرفشان را در رابطه با ايران بزنند و مثلا خواهان پيشرفت به سوي تمدن ِ ايرانيان باشند. اين کار چنان خطرناک بود که در دورهي اول ِ کاوه که تا زمان پايان جنگ منتشر شد، نويسندگان حتي نام خودشان را پاي مقالات نميگذاشتند و تازه در دورهي جديد ِ نشريه، که بعد از جنگ منتشر شد و اهداف جنگي و آلماندوستانه در آن دنبال نميشد، نويسندگان اسامي خود را پاي مقالاتشان گذاشتند (بعدها در دورهي کامل ِ تجديد چاپ شده، استاد ِ ارجمند، ايرج افشار، اسامي نويسندگان مقالات را در تمام شمارههاي قديم و جديد يافتند و مشخص فرمودند).
اين نشريه، که با کمکهاي مستقيم دولت آلمان منتشر ميشد، و قصد از انتشار آنهم کاملا سياسي (و بلکه نظامي) بود، کمک بزرگي به بيداري ايرانيان کرد. بسياري از مطالب آن، حتي امروز هم ميتواند ما را بيدار کند! هيچکدام از آن آقايان هم جاسوس نبودند و به قصد منافع بيگانه قلم نميزدند. جملگي عاشق کشورشان بودند و فکري جز پيشرفت و سعادت مردم ايران نداشتند. امروز، دورهي کامل آن نشريه را به دست بگيريد و ورقي بزنيد. دورهي اول و دورهي دومش را ملاحظه کنيد. يادداشتهاي تقيزاده را در حاشيههاي آن ببينيد. مقالات قزويني را بخوانيد. پيشنهادهاي نويسندگان را براي مبارزه با جهل و عقب ماندگي دنبال کنيد. ترديدي ندارم که شما هم مانند من به اين قضاوت خواهيد رسيد که بهرهگيري از اين بودجه – گيرم با نيت خير براي ملت ايران نبوده باشد – بي هيچ ترديدي به نفع مردم ما بوده است.
من به لحاظ فرصت اندکي که دارم نميتوانم بيش از اين در اين باره بنويسم، والا نمونههاي ديگري هست که ميتوان به آنها استناد کرد. در بارهي استفاده از مطالب وبلاگها در برنامههاي راديو، نکات مهمي هست که اگر فرصتي دست داد، در بارهاش خواهم نوشت. براي مهدي جامي و ياران راديو زمانه، آرزوي موفقيت ميکنم.
با اين وب لاگ کاری بيش از اين نمی توان کرد. راديو تلويزيون نمی گويد. روزنامه نمی نويسد. بر سر خاکش می روی، در ورودی شهر بازداشتت می کنند. حرف نمی توانی بزنی که اگر بزنی آن ديگری را می برند شکنجه می کنند. ديگر چه می توان کرد جز اين تغيير نام برای هفته ای، که فقط با آن می توان گفت ما هستيم. ما هستيم حتی اگر صدای ما را نشنويد و خاموش مان ببينيد.
«لوگو از هاله سرزمين آفتاب»
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عكس از كسوف