دچار افسردگي شديد شده بوديم و در يک گوشهي اتاق کز کرده بوديم و بيخودي ناخنمان را ميجويديم. اين حرف "پرستو" در ذهنمان موج ميزد که"بابا جان! به چه زباني حاليمان کنند؟"...
سايتها و وبلاگها را همينطوري بالا و پايين ميکرديم بلکه چيز دندانگيري براي خواندن پيدا شود. از اسد ِ "بيلي و من" چرا خبري نيست؟ نکند او هم در گوشهاي از کپنهاک دچار دپرسيون شده و کامپيوترش را از پنجرهي اتاقي که دنبالش ميگشت و پيدا نميکرد پرت کرده است پايين؟
سري زديم به "سيبيل طلا" تا چرتمان با خواندن مطالبش پاره شود که شد. بعد، از آنجا رفتيم سراغ "پارسا صائبي" ببينيم در هواي سرد کانادا، يخ نزده باشد. سام عزيز ِ "تارنوشت" که نوشتههايش را خيلي دوست دارم، "مجيد عزيز" را نشانه گرفته بود و مجيد هم به نوشتهي او لينک داده بود و مختصري راجع به سيروس شاملو و اميرشاهي نوشته بود که خواندم ولي از بس کوتاه مينويسد آدم مطلب را شروع نکرده تمام ميشود.
بعد سري زدم به "راديو زمانه". ديدم نوشتهاند اگر نقدي در مورد ما داريد بنويسيد. اتفاقا ضمن بالا و پايين رفتن در کوچه پس کوچههاي وبلاگشهر داشتم روي تلويزيون، "راديو زمانه" را گوش ميکردم. صفحهي آبي تلويزيون، با نواري که زيرش مشخصات فرکانس راديو زمانه آمده بود، همين طوري توي چشم ميزد. راهي پيدا نکردهام که روي تلويزيون، موقع شنيدن راديو، فقط صدا داشته باشم. بعد از ديدن فيلمهاي پر از برفک، حالا باقي نوري که در چشمهاي ما مانده با ديدن اين صفحهي آبي ممکن است خاموش شود! مثل کاپيتان "ميداف" که نميتواند خط قرمز را روي زمينهي خاکستري بخواند، شايد ما هم به رنگ آبي حساسيت پيدا کنيم. خلاصه گفتهاند نقد بنويسيد، جايزه بگيريد! اتفاقا ما که با گوش کردن تدريجي راديو، يک نقد تدريجي به برنامههاي آن نوشته بوديم، نه که به هر چه جايزه و جايزه دهنده است، بعد از مسابقهي دويچهوله آلرژي پيدا کردهايم، آن نقد را گذاشتيم در فولدر "درفت"، تا وقتي جايزه دادنها و جايزه گرفتنها تمام شد، آن را دوباره بيرون بکشيم و به تکميلاش مشغول شويم. فعلا که در اثر پارازيت، صدا بريده بريده به گوش ميرسد و بر اعصابمان خط مياندازد. انشاءالله شوراي شهر اصلاحطلبان که بر سر کار بيايد، پارازيت را بر ميدارند و ماها خوشبخت ميشويم (راستي آنهايي که دو سه دوره قبل در شوراي شهر مدام قهر ميکردند و سر کار نميرفتند، کيها بودند؟ اصلاحطلب بودند يا تماميتخواه؟) ايندفعه دعوت به راي دادن خواهيم کرد تا نشان دهيم راي نياوردن اصلاحطلبان به تحريم اين و آن مربوط نيست و کار از ريشه خراب است.
گفتيم سري به ميرزا محمود خان فرجامي بزنيم ببينيم پنبه چه کسي را جديدا زده. بعضي وقتها پنبهي قدرت را ميزند –که قشنگ است-، بعضي وقتها هم اشتباهي با دستهي حلاجياش ميافتد به جان مردم و به جاي پنبهي قدرت، پنبه و بلکه خود دوستانش را ميزند –که اصلا قشنگ نيست-. آنجا هم خبري نبود و همان علائم راهنمايي و رانندگي بود که پدر ما را با اين سرعت پايين اينترنت براي لود شدن در ميآوَرَد.
فرجامي نمونهي عالي کسيست که اينجا –در کشور گل و بلبل و احمدي نژاد- دست به قلم دارد؛ ابتدا هر آنچه را که در سرش ميگذرد، با شور و شعف فراوان مينويسد، بعد وقتي آن نوشته را دوباره مطالعه ميکند، دو جمله در بالا، دو جمله در وسط، و دو جمله در پايين را ميزند. سپس، چند کلمه را حذف ميکند. آنگاه مطلب را ميگذارد تا فردا دوباره بخواند. فردا صبح، دست و صورت را شـُـسته-نشـُـسته، مطلب را پيش رويش ميگذارد و آن بخشي را که شب گذشته در خواب ديده بود -و دچار کابوس شده بود، ولي بيرون از رختخواب سرد بود و مردد بود از زير لحاف بيرون بيايد يا نيايد و نصفشب آن بخش را تصحيح کند يا نکند -و همچنان کابوس ببيند- که بالاخره تصميم گرفته بود کابوس ببيند ولي فردا صبح نوشته را تصحيح کند، - ولي باز فکر کرده بود، اگر امشب بريزند خانهمان و دست زن و بچهام را با دستبند به تخت ببندند و اين نوشته را پيدا کنند آنوقت من چه خاکي به سرم کنم؟ که باز به خودش دلداري داده بود، نه! انشاءالله امشب نميريزند و من فردا صبح اول وقت، آنرا تصحيحميکنم-- تصحيح ميکند! (جمله، شبيه به جملههاي تودرتوي جنتمکان، خلدآشيان علامه قزويني، -و براي پسند مدرنيستها، شبيه به جملههاي "در جستوجوي زمان از دسترفته"ي مارسل پروست - شد!) خلاصه صبح شد و نويسنده آن بخش را تصحيح کرد و خيالش آسوده شد.
گفتيم نويسنده متن را تصحيح ميکند ولي بعد فکر ميکند آيا اصلا درست است من اين مطلب را روي سايت يگذارم يا نگذارم؟ آينده خودم و خانوادهام چه ميشود؟ فرشتهي سپيدپوشي را روي شانهي راستش ميبيند که توصيه مي کند: "بابا دست بردار! مگر بيکاري واسه خودت گرفتاري درست ميکني! آخر به چه زباني حاليات کنند که اين مملکت جاي نوشتن و اظهار نظر نيست؟" سرش را که بر ميگرداند، شيطان سرخپوش را با چنگال بزرگي در دست ميبيند که روي شانهي چپاش نشسته و در حالي که آتش از دهاناش زبانه ميکشد به او ميگويد "مطلب رو بذار تو سايت! نترس! اون با من! اصلاحطلبان در راهاند و عنقريب پرچم اسلام مدرن را ميکوبند توي فرق سر تماميتخواهان مستبد؛ آنوقت تو ميشوي نويسندهي قهرمان".
نويسنده براي اينکه دل کسي نشکند، "فيفتي فيفتي" نظر فرشته و شيطان را اعمال ميکند و سروته ِ چند جملهي ديگر را ميزند، و چند کلمهي ديگر را حک و اصلاح ميکند و مطلب را روي سايت ميگذارد. البته خودش هم متوجه ميشود که ويرايش هفتادوپنجمش از متن با ويرايش اول، زمين تا آسمان فرق دارد، ولي به خود ميگويد "عيب ندارد، کاچي به از هيچي!". با تمام اين خودسانسوريها، چيزي که عجيب است، اين است که از اين حلواي رقيق شده هم -که کمکم دارد به آب ميزند- ميترسد!
خلاصه؛ به چند وبلاگ ديگر سر زدم و رسيدم به وبلاگ "آونگ خاطرههاي ما" که به خانهي نوسازش نقل مکان کرده و چه ديزاين و دکوراسيون قشنگي دارد اين خانه. خانهي آونگ پر از صميميت و موسيقي و خاطرات گذشته است. ديدم خبر گفتوگوي تلويزيوني "خوابگرد" و "قاجار" را داده. رفتم به سايت "خوابگرد" ديدم بعله، برنامهي تلويزيوني در راه است. گفتم بخش وبلاگ کتاب "برداشت آخر" رويا خانم ِ صدر را کندند و خمير کردند، چه عجب که اجازهي پخش برنامهي تلويزيوني در بارهي وبلاگ را دادهاند؟ آنهم با حضور بچههاي روشن و آگاهي مثل "خوابگرد" و "روزنامهنگار نو". بعد به خودم جواب دادم "خب معلوم است؛ با آن آدمهايي که هر لحظه ميتوانند تصاوير را با فشار يک کليد سانسور کنند، نگراني براي پخش چنين برنامهاي نيست".
ساعت را کوک کردم روي 23 و 40 دقيقه، که هم يادم نرود، هم اگر خوابم بُرد بيدار شوم. خلاصه... شب برنامه، ظرف تخمه و آجيل را گذاشتيم کنار دستمان که بعد از مدتها يک برنامهي هيجانانگيز خواهيم ديد، که ساعت شد دوازده خبري نشد، شد دوازده و ربع خبري نشد، شد دوازده و نيم خبري نشد. ديديم از برنامهي سينما و تفسير ِ بسياربسيار هيجانانگيز مجري و صاحبنظر، يکراست رفتيم به جهان مکانيک، و خبري از خوابگرد خان ِ خودمان نشد. نصفشبي کلي مطالب مکانيکي ياد گرفتيم ولي از گفتوگو خبري نشد. ساعت يک ربع به يک شد و باز هم خبري نشد. خوابمان گرفته بود. تلويزيون را خاموش کرديم. دچار افسردگي شديد شده بوديم. رفتيم يک گوشهي تخت کز کرديم و نميدانيم چرا آنموقع ِ شب بيخودي ناخنمان را ميجويديم و حرفهاي نسبتا درشت بر زبان ميرانديم. نميدانيم چرا حرفهاي مهدي جامي در مورد سازندگي در گوشمان ميپيچيد و صفحهي آبي تلويزيون با مشخصات فرکانسي که در زيرش پيدا بود و صداي آن بر اثر پارازيت، تکهتکه به گوش ميرسيد، جلوي چشمانمان آشکار ميشد. نميدانيم چرا يک هواپيما ميديديم که در آن کلي نويسنده و روزنامهنگار نشستهاند، که روي ميز کوچک روبهرويشان، يک دل و يک قلم شکسته و يک تکه کاغذ ِ پاره گذاشته شده و بغض گلويشان را گرفته و احساس خفگي ميکنند و هواپيما همينطور کوچکتر و کوچکتر ميشود و در غروبي سرد، در افق دور دست پنهان ميگردد...
فوق العاده بود. ولی یک سوال آیا آن خبرنگاران در سرنوشت خودشان سهیم نبوده اند.
موناهیتا December 6, 2006 05:54 PMو البته مطمئن باشید که اگر به اون هواپیما بیشتر نگاه کنید، میبینید که کمی جلوتر از افق سقوط میکنه و همهی اون قلم شکستهها هم پشت اسمشون یه شهید چسبیده میشه.
مریم مهتدی December 5, 2006 02:50 AMسخن جان
راوی خوشبختانه فونت را عوض کرد و گرنه باید عینکم را عوض میکردم.
به این نوشته در بلاگ نیوز لینک داده شد
I hope the airplane was not russian made.
Mercie barayeh tannazihayetan