-مجيد زهري عزيز از احتمال بازگشائي خبرچين خبر ميدهد. از شنيدن اين خبر جداً خوشحال شدم. اميدوارم مجيد بتواند براي اين کار مهم فرهنگي وقت بگذارد. انگيزهها هم در حين کار قوي خواهد شد. در دوران فعاليت ِ خبرچين، کارهاي بسيار موثري صورت گرفت. اميدواريم در آينده هم چنين شود.
-آميز محمود ِ خفيهنويس در وقايع وبلاگيهي راديو زمانه، اشارهاي به طنز به يکي از نوشتههاي من کرده. ضمن تشکر از ايشان، اميدواريم نيروهاي آمريکايي با تدبير ادارهکنندگان کشور، به نگاه کردن ِ سواحل خليج فارس و لذت بردن از مناظر زيباي آن بسنده کنند و وقتي مطمئن شدند حکومت ما سرش به کار ِ خودش گرم است و مشکلي براي امنيت جهاني به وجود نميآورد، به سواحل خودشان بازگردند. هشت سال جنگ ويرانگر، براي همهي ما بس بود. بيست ماهي از آن را شخصا در خطوط مقدم –تا چند کيلومتر داخل خاک دشمن- تجربه کردم و ابدا آرزوي تکرار آن روزها را براي جوانان امروز ندارم. با وضعيتي که حاکمان براي اهالي کشور به وجود آوردهاند متاسفانه، متاسفانه، انگيزه براي مقابله با متجاوزين به شدت ضعيف شده است. اين همان ميکرب خطرناکيست که بدن ِ کشور را از درون ضعيف کرده و کافيست تا هجوم يک بيماري ساده، مريض را از پا بيندازد. ما هم هر چه کرديم به عشق ايران بود هر چند ميدانستيم حکومت آن را به نام خود ثبت خواهد کرد. اميدوارم هرگز ناچار نشويم نه با تفنگ، نه با کليک، و نه با هر چيز ديگر به مقابله با آتش جنگ برخيزيم و نياز به "هاي"ِ ما براي هلاکت متجاوز باشد.
-نميدانم کجا براي اولين بار، اصطلاح "راياننامه" را به جاي ايميل ديدم. به نظرم اصطلاح جالبيست که ميتواند مثل رايانه و يارانه و پايانه و غيره خيلي راحت وارد زبان فارسي شود. براي تلفظ راحتتر ميتوان حتي آن را به "رايانامه" يا "راينامه" خلاصه کرد که بر زبان راحتتر ميچرخد. به هر حال، ميخواستم در اينجا از دوستان ارجمندي که لطف ميکنند و براي من راياننامه ميفرستند، به خاطر تاخير خيلي زياد در ارسال پاسخ عذرخواهي کنم. اميدوارم اين تاخير را حمل بر بيتوجهي و بياعتنايي نکنند و مطمئن باشند که هر چه هست، فقط به خاطر شرايط موجود است. از دريافت نظرات و انتقادات شما بسيار خوشحال ميشوم و پيشاپيش از زحمتي که مي کشيد تشکر و قدرداني مي کنم.
در عالم مجاز، چيزهايي هست مشابه عالم واقع. فيلترينگ را هم ميتوانيم به زندان مجازيي حکومت اسلامي تشبيه کنيم که در آن، وبسايتها و وبلاگها را حبس ميکنند. وبلاگهاي سياسي حکم زندانيان سياسي را دارند و وبلاگهاي پورنو و غيره حکم زندانيان عادي. زندانيان سياسي آدمهاي خطرناکي هستند که ميخواهند مردم را آگاه کنند؛ حکومت هم طبيعتا رو در روي آنها ميايستد.
گاه حکومت، آدمهايي را ميگيرد و به زندان مياندازد که خودشان فکر ميکنند سياسي نيستند، اما حکومت متاسفانه چنين برداشتي ندارد. مثلا همين زنداني سياسي تازه وارد، "بيليومن". بيلي که سگ است و حاضرم شرط ببندم زندانبان حتي اسمش را نميتواند درست تلفظ کند! آقاي "من" هم که اهل موسيقي و هنر است و اصلا به نظر نميرسد بخواهد مردم را به شورش و قيام مسلحانه دعوت کند. اسم واقعياش را هم از اول گفته و عکساش را هم سَرْ دَر ِ وبلاگش چسبانده. پس ايشان را ديگر چرا دستبند زده و به زندان انداختهاند؟ جواب فقط در همان يک کلمهاي که قبلا گفتم خلاصه ميشود: آگاهي دادن به مردم. "بيليومن" يکي از وبلاگهاي خوب و خواندنيست. مراجعهکننده به آن با نويسندهاي -ببخشيد! بيلي را فراموش کردم؛ نويسندگاني- صميمي رو به روست که با زباني صريح، افکارشان را قلمي ميکنند و اين براي حکومت خطرناک است.
زندانيان مجازي بايد بدانند وسط دعوا حلوا تقسيم نميکنند و هر کسي درگير است ميخواهد از خودش دفاع کند. حکومت ما هم که فکر ميکند وبلاگنويسان ِ سياسي با او دعوا دارند و ميخواهند او را بزنند (و شايد زياد هم اشتباه نميکند)! پس "سپر" اينترنتي را جلويش ميگيرد و مثلا از خود دفاع ميکند. اين "سپر"، البته مثل آبکش سوراخ سوراخ و مثل جگر زليخا پاره پاره است و خاصيت تدافعيي چنداني ندارد ولي هر چه که هست، به حکومت دلگرمي ميدهد که چيزي به عنوان مانع، روبهروي خودش گرفته و شايد اثرات ضربه را کم کند.
سخن کوتاه؛ در مقابل زنداني تازهوارد برميخيزيم و ورودش را خوشآمد ميگوييم! اسد جان! به جمع زندانيان سياسيي مجازي خوش آمدي!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
سيد- بريم اين تو ببينيم چه کتابهايي آوُردن. فقط جان ِ من، يک ساعت با آقاي کتابفروش نيفتي به صحبت ما از پا بيفتيم!
بهرنگ- به قول خودت، بعله؛ چشم! به سلامتي حرف زدن هم ممنوع شد!
…
سيد- آقا ديدي چه چيزايي گفت؟ معلومه کتابفروشها هم جونشون به لب رسيده.
بهرنگ- عوضش کتابهاي عشقي و جنايي خوب فروش ميره! نشد خدا بده برکت به لوازمالتحرير و کتب درسي. چه فرقي ميکنه!
سيد- رئيس خيلي ريلکس حرف ميزني! هميـــن؟
بهرنگ- بعله همين. انتظار داري چي کار کنم؟ برم تفنگ دست بگيرم؟
سيد- رئيس پيش از تفنگ، شيرکاکائو و نونخامهاي يادت نره!
بهرنگ- اي کارد بخوره به شکمت! ميخوايم بريم تجريش يه سري به مقصودبيگ بزنيم. ديرمون ميشه!
سيد- نه نميشه! براي کتاب هميشه وقت هست! ولي شيرکاکائو و نونخامهاي فقط اين جا مزه ميده!
بهرنگ- بــــرو تـــــوو! ما رو باش با کي اومديم تور ِ علمي-فرهنگي!
…
سيد- رئيس همينو سوار شيم.
بهرنگ- با اين لکنته بريم، بايد تمام لباسهامون رو ضدعفوني کنيم! دفعهي پيش پاچهي شلوارم جر خورد.
سيد- و اين بهاييست که در راه به دست آوردن کتاب بايد بپردازيم!
بهرنگ- نه! بهاي اون يک جر خوردن ديگهست که ميتوني از آقاي هرندي محلاش رو سوال کني! تا راه نيفتاده سوار شو بريم.
…
سيد- بريم يه سر "فردوسي"؟
بهرنگ- آره بريم.
سيد- بعدش بريم "آشتياني"؟
بهرنگ- آره بريم.
سيد- بعدشم بريم "زمينه"؟
بهرنگ- بعله بريم.
سيد- بعدشم بريم دل و جيگر بخوريم؟
بهرنگ- بعله بريم!... چي؟ دل و جيگر؟ همين الان دو تا نونخامه ايي بزرگ خوردي! دل و جيگر هم مي خواي بخوري؟! کارد بخوري!
سيد- اصلا تجريشه و دل و جيگر؛ بعدش يه چاي تازه دم ميچسبه! اگه خسته نباشي يه سر هم ميريم دربند و قليون ميکشيم!
بهرنگ- باشه، مسئلهاي نيست! جيگر ميخوريم، چاي مينوشيم، دربند هم ميريم؛ فقط به يه شرط!
سيد- چه شرطي؟!
بهرنگ- به شرط اين که اول من انتخاب کنم کدوم کتابها رو بخونم! اول از همه هم کتاب ِ خاطرات ِ…
سيد- نه آقا جان! ما دل و جيگر و دربند نخواستيم. خودم اول اون کتاب رو ميخونم. حرف نباشه! تمام!
سيدعزيز- رئيس! جان ِ من دوباره يه خروار کتاب بارمون نکني! دفعهي پيش ديدي جفتمون چه کمردردي شديم.
آقاي بهرنگ- تو هم شدي وزير ارشاد؟ يعني ميفرمايي کتاب بي کتاب؟
سيد- نه قربانت گردم! بنده کِي چنين فرمايشي کردم. عرضم اين بود که يکدفعه ده تا کتاب نخريم.
بهرنگ- آخه مرد حسابي! مگه ميشه با اين قيمتها، يکدفعه ده تا کتاب خريد؟ کتاب از دست مميزي هم در بره، ميآد ميافته تو پنجهي گروني! رسيديم آقا، نگهدار... سيد حساب کن!
سيد- بله؛ چشم...
***
بهرنگ- بهبه! هردفعه ميآم جلو دانشگاه جَوون ميشم! سيد قديما يادته دنبال کتاب ِ خوب، تو هر سوراخي سرک ميکشيديم؟
سيد- بعله که يادمه. رئيس بزنم به تخته وقتي ميآي اينجا، زانو دردت خوب و فشارخونت متعادل ميشه!
بهرنگ- آره ديگه؛ اثرات ِ مخدر ِ کتابه! اينجا رو نگاه سيد! ببين چقدر کتاب ِ خط و مينياتور و شعر چاپ کردن. بازار خيام و حافظ گرم گرمه! حکومت که ديکتاتوري باشه، ديکتاتوري هم که مذهبي باشه، مردم ميرن به طرف عرفان و جام باده و زلف يار!
سيد- رئيس جون؛ فدات شم؛ ما وسط خيابونيم؛ تو خونه نيستيم که شما اينطور داد ميزني. ماشاءالله اصلا ملاحظه نداري.
بهرنگ- يعني ميفرمايي حکومت ما ديکتاتوري نيست؟ ديکتاتوري ما مذهبي نيست؟
سيد- اي بابا! چرا هست! ولي شما چرا داد ميکشي؟ الان ديگه دورهي اين جور صراحتها گذشته. شما نبايد بگي حکومت ِ ديکتاتوري؛ نبايد بگي رهبر مستبد؛ نبايد بگي استبداد مذهبي. الان فقط بايد حمله کني به احمدينژاد و ريخت و قيافه و جورابش؛ جوري که انگار ما هر گرفتارييي داريم از جوراب احمدينژاده. به بالاترش نبايد کاري داشته باشي... د ِ! چرا ميخندي!... بابا منظورم از بالاتر، بالاتر از احمدينژاده نه بالاتر از جوراب! بايد در هر انتخاباتي حضور فعال داشته باشي. بايد از اصلاحطلبها تعريف کني و بهبه و چهچه بزني. همه هم که بدونن تو معتقدي که اين حکومت، ديکتاتوري هستش و ميخواي سر به تنش نباشه، باز بايد يه جوري حرف بزني که همه فکر کنن تو اين حکومت رو قبول داري و فقط از احمدينژاد و دور و بريهاش بدت ميآد. اونوقت شما تو عوالم سالهاي 50 شعار ميدي و ما رو تو دردسر مياندازي!
بهرنگ- بهبه! چه سخنراني غرايي! چه نکات نابي! داري کمکم تو سخنوري جاي کاسترو رو ميگيري! فرمايش ديگهاي نيست؟
سيد- نخير نيست!... رئيس! دير اومديم، کرکرهي "آگاه" رو کشيدن پايين، رفتن ناهار.
بهرنگ- در سطح کشور هم دير رسيديم، کرکرهي آگاهي و انديشه رو کشيدن پايين، رفتن بخوربخور!
سيد- مرسي رئيس! البته من هم ميخواستم با زبون استعاري همينو بگم! من تازگيها تحتتاثير نوشتههاي اصلاحطلبانه حرفام رو در قالب استعاره ميريزم!«عَ.خ.»، «ا.ن.»، «ج.ف.ن.گ» (جريان فشار ناروا بر گروهها)... ما اينطوري حرف ميزنيم و مبارزهي بيامان ميکنيم...
بهرنگ- شما لازم نکرده حرف بزني و مبارزهي بيامان بکني. مگه نشنيدي فرمودن حرف نزنيد تا اصلاحطلبها اهرمها رو دوباره بگيرن دستشون و ملت رو به سمت ساحل خوشبختي هدايت کنند؟ مگه نشنيدي گفتن شما يک مشت بچهي لوس و ننر هستيد که با اسم مستعار پشت اينترنت سنگر گرفتيد و «جان من فداي خاک پاک ميهنم» ميخونيد؟
سيد- کـي؟؟؟ ما؟؟؟ ما لوس و ننر هستيم؟ کي گفته اينارو؟ حتما کسي که اينارو گفته خودش قهرمان مقاومت و پايداريه. جان ِ من اميرانتظام گفته؟ گنجي گفته؟ زرافشان گفته؟ باطبي گفته؟ سميعنژاد گفته؟ مرحوم محمدي گفته؟ اينا نــگفتن؟... پس کي گفته؟ چرا هر چي فکر ميکنم، آدم مقاوم ديگهاي به ذهنم نميآد! لابد خودش از اون تيپ آدمهاي قرص و محکمه که حسرت شنيدن يک آخ رو به دل بازجوهاش گذاشته؛ لابد خودش ده بيست سال زندان رو با صبر و بردباري تحمل کرده؛ لابد موقع محاکمهاش مثل شير شرزه جلوي قاضي ايستاده و از ظلمي که بهش رفته سخن گفته؛ لابد وقتي از زندان بيرون اومده چند جلد کتاب نوشته و داستان مقاومت خودش و رفقاش را شرح داده تا ديگران درس پايداري بگيرن؟ همينطوره ديگه، نه؟
بهرنگ- چيه؟ باز افتادي به سخنراني؟ نه بابا! هيچ کدوم ِ اينها نيست. اصلا به من چه؟ خودت برو ببين کي گفته! فقط وقتي فهميدي کيه بهتره کوتاه بياي! انشاءالله ايشون هم بعد از اين که پروندهي برگشتنش به ايران رو تکميل کرد، کوتاه ميآد و بياناتش رو درز ميگيره!
سيد- چشم. هر چي شما بفرمايين... (چند لحظه بعد) راستي رئيس! اين همه جمعيت اينجا چه ميکنند؟
بهرنگ- چيه ميخواي بگيم اومدن کتاب بخرن که فردا منتقدها يقهمون رو بچسبن که شما به چه حقي و بر مبناي چه تحقيق ِ ميدانييي گفتيد که مردم اومدن کتاب بخرن؟ اصلا شما چه ميدونيد مردم يعني چي؟ شايد اومدن دنبال فيلم نرگس دو. شايد هم اومدن نونخامهاي بخورن!
سيد- رئيس! نونخامهاي و شيرکاکائو که سر جاش هست انشاءالله؟
بهرنگ- اگه جلوي زبونت رو بگيري و ما رو عصباني نکني، بله، هست!
سيد- رئيس شما هي ميگي جلوي زبونت رو بگير! اگه من آيندهاي ندارم، فقط به خاطر سرکوفتهاي شماست. بفرما نگاه کن! "دادزن" استخدام ميکنند!
بهرنگ- خدا رحمت کنه آقابزرگ علوي رو. اگه اينجا بود، قلم کاغذش رو بيرون ميکشيد اين کلمه رو يادداشت ميکرد تا يه معادل آلماني براش دست و پا کنه! جلالخالق!...
و اين داستان ادامه دارد...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.