January 11, 2007

ماجراهاي آقاي بهرنگ و سيدعزيز(23)؛ از کتاب‌فروشي‌هاي مقابل دانشگاه تا چهارراه کتابي

سيدعزيز- رئيس! جان ِ من دوباره يه خروار کتاب بارمون نکني! دفعه‌ي پيش ديدي جفت‌مون چه کمردردي شديم.
آقاي بهرنگ- تو هم شدي وزير ارشاد؟ يعني مي‌فرمايي کتاب بي کتاب؟
سيد- نه قربانت گردم! بنده کِي چنين فرمايشي کردم. عرضم اين بود که يک‌دفعه ده تا کتاب نخريم.
بهرنگ- آخه مرد حسابي! مگه ميشه با اين قيمت‌ها، يک‌دفعه ده تا کتاب خريد؟ کتاب از دست مميزي هم در بره، مي‌آد مي‌افته تو پنجه‌ي گروني! رسيديم آقا، نگه‌دار... سيد حساب کن!
سيد- بله؛ چشم...
***
بهرنگ- به‌به! هردفعه مي‌آم جلو دانشگاه جَوون مي‌شم! سيد قديما يادته دنبال کتاب ِ خوب، تو هر سوراخي سرک مي‌کشيديم؟
سيد- بعله که يادمه. رئيس بزنم به تخته وقتي مي‌آي اين‌جا، زانو دردت خوب و فشارخون‌ت متعادل مي‌شه!
بهرنگ- آره ديگه؛ اثرات ِ مخدر ِ کتابه! اين‌جا رو نگاه سيد! ببين چقدر کتاب ِ خط و مينياتور و شعر چاپ کردن. بازار خيام و حافظ گرم گرمه! حکومت که ديکتاتوري باشه، ديکتاتوري هم که مذهبي باشه، مردم مي‌رن به طرف عرفان و جام باده و زلف يار!

سيد- رئيس جون؛ فدات شم؛ ما وسط خيابونيم؛ تو خونه نيستيم که شما اين‌طور داد مي‌زني. ماشاءالله اصلا ملاحظه نداري.
بهرنگ- يعني مي‌فرمايي حکومت ما ديکتاتوري نيست؟ ديکتاتوري ما مذهبي نيست؟
سيد- اي بابا! چرا هست! ولي شما چرا داد مي‌کشي؟ الان ديگه دوره‌ي اين جور صراحت‌ها گذشته. شما نبايد بگي حکومت ِ ديکتاتوري؛ نبايد بگي رهبر مستبد؛ نبايد بگي استبداد مذهبي. الان فقط بايد حمله کني به احمدي‌نژاد و ريخت و قيافه و جورابش؛ جوري که انگار ما هر گرفتاري‌يي داريم از جوراب احمدي‌نژاده. به بالاترش نبايد کاري داشته باشي... د ِ! چرا مي‌خندي!... بابا منظورم از بالاتر، بالاتر از احمدي‌نژاده نه بالاتر از جوراب! بايد در هر انتخاباتي حضور فعال داشته باشي. بايد از اصلاح‌طلب‌ها تعريف کني و به‌به و چه‌چه بزني. همه هم که بدونن تو معتقدي که اين حکومت، ديکتاتوري هستش و مي‌خواي سر به تن‌ش نباشه، باز بايد يه جوري حرف بزني که همه فکر کنن تو اين حکومت رو قبول داري و فقط از احمدي‌نژاد و دور و بري‌هاش بدت مي‌آد. اون‌وقت شما تو عوالم سال‌هاي 50 شعار مي‌دي و ما رو تو دردسر مي‌اندازي!
بهرنگ- به‌به! چه سخن‌راني غرايي! چه نکات نابي! داري کم‌کم تو سخن‌وري جاي کاسترو رو مي‌گيري! فرمايش ديگه‌اي نيست؟
سيد- نخير نيست!... رئيس! دير اومديم، کرکره‌ي "آگاه" رو کشيدن پايين، رفتن ناهار.
بهرنگ- در سطح کشور هم دير رسيديم، کرکره‌ي آگاهي و انديشه رو کشيدن پايين، رفتن بخوربخور!

سيد- مرسي رئيس! البته من هم مي‌خواستم با زبون استعاري همينو بگم! من تازگي‌ها تحت‌تاثير نوشته‌هاي اصلاح‌طلبانه حرفام رو در قالب استعاره مي‌ريزم!«عَ.خ.»، «ا.ن.»، «ج.ف.ن.گ» (جريان فشار ناروا بر گروه‌ها)... ما اين‌طوري حرف مي‌زنيم و مبارزه‌ي بي‌امان مي‌کنيم...
بهرنگ- شما لازم نکرده حرف بزني و مبارزه‌ي بي‌امان بکني. مگه نشنيدي فرمودن حرف نزنيد تا اصلاح‌طلب‌ها اهرم‌ها رو دوباره بگيرن دست‌شون و ملت رو به سمت ساحل خوش‌بختي هدايت کنند؟ مگه نشنيدي گفتن شما يک مشت بچه‌ي لوس و ننر هستيد که با اسم مستعار پشت اينترنت سنگر گرفتيد و «جان من فداي خاک پاک ميهن‌م» مي‌خونيد؟
سيد- کـي؟؟؟ ما؟؟؟ ما لوس و ننر هستيم؟ کي گفته اينارو؟ حتما کسي که اينارو گفته خودش قهرمان مقاومت و پايداريه. جان ِ من اميرانتظام گفته؟ گنجي گفته؟ زرافشان گفته؟ باطبي گفته؟ سميع‌نژاد گفته؟ مرحوم محمدي گفته؟ اينا نــگفتن؟... پس کي گفته؟ چرا هر چي فکر مي‌کنم، آدم مقاوم ديگه‌اي به ذهنم نمي‌آد! لابد خودش از اون تيپ آدم‌هاي قرص و محکمه که حسرت شنيدن يک آخ رو به دل بازجوهاش گذاشته؛ لابد خودش ده بيست سال زندان رو با صبر و بردباري تحمل کرده؛ لابد موقع محاکمه‌اش مثل شير شرزه جلوي قاضي ايستاده و از ظلمي که بهش رفته سخن گفته؛ لابد وقتي از زندان بيرون اومده چند جلد کتاب نوشته و داستان مقاومت خودش و رفقاش را شرح داده تا ديگران درس پايداري بگيرن؟ همين‌طوره ديگه، نه؟
بهرنگ- چيه؟ باز افتادي به سخن‌راني؟ نه بابا! هيچ کدوم ِ اين‌ها نيست. اصلا به من چه؟ خودت برو ببين کي گفته! فقط وقتي فهميدي کيه بهتره کوتاه بياي! انشاءالله ايشون هم بعد از اين که پرونده‌ي برگشتنش به ايران رو تکميل کرد، کوتاه مي‌آد و بياناتش رو درز مي‌گيره!
سيد- چشم. هر چي شما بفرمايين... (چند لحظه بعد) راستي رئيس! اين همه جمعيت اين‌جا چه مي‌کنند؟

بهرنگ- چيه مي‌خواي بگيم اومدن کتاب بخرن که فردا منتقدها يقه‌مون رو بچسبن که شما به چه حقي و بر مبناي چه تحقيق ِ ميداني‌يي گفتيد که مردم اومدن کتاب بخرن؟ اصلا شما چه مي‌دونيد مردم يعني چي؟ شايد اومدن دنبال فيلم نرگس دو. شايد هم اومدن نون‌خامه‌اي بخورن!
سيد- رئيس! نون‌خامه‌اي و شيرکاکائو که سر جاش هست انشاءالله؟


بهرنگ- اگه جلوي زبونت رو بگيري و ما رو عصباني نکني، بله، هست!
سيد- رئيس شما هي مي‌گي جلوي زبونت رو بگير! اگه من آينده‌اي ندارم، فقط به خاطر سرکوفت‌هاي شماست. بفرما نگاه کن! "دادزن" استخدام مي‌کنند!

بهرنگ- خدا رحمت کنه آقابزرگ علوي رو. اگه اين‌جا بود، قلم کاغذش رو بيرون مي‌کشيد اين کلمه رو يادداشت مي‌کرد تا يه معادل آلماني براش دست و پا کنه! جل‌الخالق!...

و اين داستان ادامه دارد...

sokhan January 11, 2007 06:14 PM
نظرات

سلام بر سخن عزیز...با اجازه لینک می دهم.
***
mamnounam saame aziz. sokhan

سام الدين ضيائي January 12, 2007 12:40 PM

عجب گردش روحگشایی درمقابل دانشگاه فرمودید، صفا کردیم. درضمن حرف های بعضی هارا هم فراموش کنید بالاخره مردم خودشان می خوانند وانتخاب می کنند. بیائید با هم نق بزنیم به هم نق نزنیم.

NeghNeghoo January 11, 2007 08:57 PM