«به نيک آهنگ کوثر تقديم مي شود»
کلمه ي "وطن" را روي صفحه ي نمايشگرم تايپ مي کنم و به آن خيره مي شوم و منتظر مي مانم ببينم توسن ذهن با ديدن اين سه حرف مرا به کجا مي برد.
اين کلمه احساس عجيبي به من مي دهد. يک نوع دلشوره؛ يک نوع هيجان؛ يک نوع غم. طبق معمول، ياد شعري مي افتم از ابوالقاسم خان لاهوتي:
بشنو آواز مرا از دور اي جانان من
اي گرامي تر ز چشمان خوب تر از جان من
اولين الهام بخش و آخرين پيمان من
جان من جانان من ايران من ايمان من...
نه اين که شعر زياد بدانم و شعر زياد حفظ کنم، ولي اين شعر سالهاست در ذهنم لانه کرده است. هر وقت از وطن دور مي شوم، اولين چيزي که در ساعات فراغت، مثلا موقع خيره شدن به آب ِ دريايي، يا نوک ِ کوهي، يا سفيدي برفي، يا سبزي جنگلي به ذهنم مي آيد و حالم را دگرگون مي کند همين شعر است.
آيا مردم سرزمين هاي ديگر هم با شنيدن کلمه ي "وطن" همين احساس بهشان دست مي دهد؟ انگليسي ام خوب نيست ولي مي دانم وطن به انگليسي مي شود mother country يا The fatherland (و سه چهار کلمه ي ديگر که فعلا با همين دو کلمه کار دارم و به جنبه هاي استعماري بعضي شان هم کاري ندارم). آلمان ها به وطن مي گويند das Vaterland يا das Mutterland. ما هم وطن را گاه سرزمين مادري و گاه سرزمين پدري مي ناميم. سرزمين پدرها، سرزمين مادرها، سرزمين اجداد. واقعا پدرها، مادرها و اجداد ِ ما همين جايي که ما بوده ايم بوده اند؟ من مال خودم را مي دانم که پنج شش پشت آن طرف تر در سرزمين هاي آن سوي ارس زندگي مي کرده اند. چندين پشت آن طرف ترش هم ممکن است مثلا در جايي از نروژ يا چه مي دانم درنقطه اي از تبت، زندگي مي کرده اند. کسي چه مي داند! دوستان ِ سيد ما هم که اجدادشان يقينا ساکن کشورهاي عربي بوده اند. پس زياد اين وطن و سرزمين مادري و سرزمين پدري، به مادرها و پدرها و اجدادمان ربطي ندارد مگر آن که خود ِ سرزمين را –يعني خود ِ آب و خاک را- پدر و مادرمان بدانيم. اين هم خوب است، هم درست است، هم قشنگ است و هم با احساساتي که نسبت به اين خاک داريم جور در مي آيد. همان احساسي که آقاي لاهوتي موقعي که در شوروي زندگي مي کرد به ايران عزيزش داشت. شاعر بزرگي که مثل بچه هاي دور افتاده از پدر و مادر، هايهاي مي گريست و آرزو مي کرد در وطن اش بميرد. اين همان آقاي لاهوتي ست که در شوروي آدم کمي نيست و مقام بلند پايه اي در آن جا بوده، آن قدر که مي توانسته بدون هيچ تشريفاتي حتي با استالين ملاقات کند.
من يکي دو باري که از مرز بازرگان وارد خاک ايران شده ام، وقتي در آخرين کيلومترهاي داخل خاک ترکيه، چشمم به ماه و ستاره ي ترک ها بر روي کوه مي افتاد، بي اختيار خوشحال مي شدم. مثل کسي که قرار است بعد از مدت ها دوري، مادرش يا پدرش را ببيند. چه احساس خوشايندي! در صورتي که مي دانستم خاک ِ اين طرف خط مرزي با خاک آن طرف خط مرزي هيچ فرقي ندارد. آسمان ِ اين سوي مرز با آسمان ِ آن سوي مرز هيچ تفاوتي ندارد. اما اين احساس را نمي توانستم با هيچ منطقي از خود دور کنم.
در حراست از اين خاک نيز همين احساس جاري بود. زمان جنگ، من درست در آن قسمتي از نقشه ي جغرافيايي بودم که يک زاويه ي نود درجه است. جايي که طلائيه نام دارد. من درست نوک آن گوشه بودم. آن جا، ما داخل خاک خودمان بوديم و عراقي ها داخل خاک خودشان. چه جاي غريب و مقدسي! در آن گرما، در آن وضع اسف بار جنگي، در آن شرايطي که همه چيز حتي مهمات مان جيره بندي بود، در آن اوضاعي که هر کس ساز خودش را مي زد و انتظار داشت ديگران به آن ساز برقصند، همه بر سر يک چيز توافق داشتيم، و آن حفاظت از خاک وطن بود. در جمع چهل پنجاه نفره ي ما، هفت هشت نفر مشهور به بچه هاي سياسي ايدئولوژي بودند و بقيه در اندازه هاي مختلف مخالف اين عده. هميشه درگيري لفظي و بحث بود. هميشه آزار و اذيت دو طرف نسبت به هم بود. اگر آن اکثريت، براي نجات اسلام از دست صدام يزيد کافر در آنجا نبودند، و آن اقليت براي نجات اسلام از دست او آنجا بودند، اما يک چيز ميان اين جماعت -بدون ِ هيچ ترديدي- مشترک بود و آن اين که همگي براي حفاظت از خاک وطن در آنجا بودند. هيچکس از خاک وطن بد نمي گفت و هيچکس نسبت به آن بي اعتنا نبود. نسبت به دست اندازي به خاک دشمن هم تنها همان اقليت نظر مثبت داشت و اکثريت را با چنين کاري هيچ موافقت نبود. يعني هر چه براي حفاظت و حراست از خاک وطن اشتياق بود، براي دست اندازي به خاک وطن ديگران –که لابد براي خودشان عزيز و محترم بود- هيچ اشتياقي نبود.
همانجا، از خيلي ها پرسيدم اين علاقه به وطن از چيست؟ يا جوابش را نمي دانستند، يا جواب هاي از پيش آماده را تکرار مي کردند. ته قلب شان اما يک چيزي در حال کنش بود که خودشان هم درست نمي دانستند چيست، همان طور که من هم امروز نمي دانم چيست، هر چند مطمئن هستم وجود دارد و به شدت بر من اثر مي گذارد.
من روي همين احساس، هرگز نتوانستم آن نظر ِ زنده ياد فرج الله ميزاني -ف.م.جوانشير- را که در کتاب "حماسه ي داد"ش نوشته بود، بيت چو ايران نباشد تن من مباد / بدين بوم و بر زنده يک تن مباد از فردوسي نيست، بپذيرم. هزار منطق و فاکت علمي هم که پشتش مي بود، هزار محقق شوروي هم که ثابتش مي کردند، من باز اين بيت را دوست داشتم و هنوز هم دوست دارم. چرايش را هم نمي دانم. شووينيست و راسيست و ناسيوناليست و هيچ ايست ديگر هم نيستم. فکر هم نمي کنم که امثال ايشان روي اين اصل که کمونيست و انترناسيوناليست بوده اند چنين نظري داده باشند، چه، اگر به کمونيست بودن باشد، لاهوتي از همه کمونيست تر بود ولي ديديم چگونه در مقابل سعيد نفيسي عنان از کف داد و بر دوري از وطن گريست.
هنوز دارم به اين سه حرف نگاه مي کنم. سه حرف عجيب. سه حرف کوچک با معنايي بزرگ. سه حرفي که شاه و گدا، عالم و عامي، مسلمان و غيرمسلمان دلبسته ي آنيم و با شنيدن اش حالي ديگر پيدا مي کنيم.
اکنون مي توانم انگشتانم را روي صفحه کليد بگذارم و اين فکرها را بنويسم. بنويسم که وطن براي من همين فکرهاست، همين احساسات است، همين چيزهايي است که قابل توصيف نيست. بنويسم که وطن براي من همين آب و خاک است، با تمام خوبي ها و بدي هايش؛ با تمام زيبايي ها و زشتي هايش؛ با تمام ملايمت ها و ناملايمت هايش. آري وطن براي من همه ي اينهاست.
sokhan September 20, 2007 07:04 PMسلام جناب آقاي م. ف سخن
اميدوارم سالم و تندرست باشيد.
اظهار نظري را كه در باره يكي از مطالب من كرده بوديد، خواندم اما گمان ميكنم در باره آنچه من نوشته بودم، دچار سوء تفاهم شدهايد.
استفاده از استعاره پاندول لزوما به معناي توازن بين حركتهاي چپ و راست آن نيست، بلكه تنها به عدم يكنواختي روند اشاره دارد.
به هر حال در اينجا (ايران) «ما»يي است كه با يك غوره سردياش ميگيرد و با يك مويز گرمياش. و من خواسته بودم كه در اين باره هشدار دهم و بي ثباتي اوضاع را گوشزد كنم.
در هر صورت قصد در يك كفه گذاشتن آزادي خانم اسفندياري بامساله اعدامها و نحوه برخورد بادانشجويان پلي تكنيك را نداشتم و تصور ميكنم متن نوشته شده هم چنين دركي را القاء نميكند.
با احترام
احمد زيدآبادي
***
جناب آقای زيدآبادی
با سلام و تشکر به خاطر نظری که در این جا مرقوم فرموده اید. من چون آدرس ِ ای میل جنابعالی را در اختیار ندارم نمی توانم مطمئن باشم که این یادداشت از خود شماست ولی چون در محتوای آن ایرادی ندیدم، اقدام به درج آن کردم. اکنون که شما مقالات تان را در اینترنت منتشر می کنید، بهتر است آدرس ای میلی هم در اختیار خوانندگان تان قرار دهید تا امکان تماس مستقيم با شما فراهم گردد و جلوی سوءاستفاده های احتمالی نیز گرفته شود. برای تان سلامتی و شادی آرزو می کنم. با احترام. سخن
گاهی اوقات از کمعنایتی دوستان متعجب میشوم! آدم باید خیلی کمذوق باشد که پای یادداشت به این زیبایی پیامی نگذارد...
دلت پروطن باد!
***
مجيد جان
ممنونم از لطف ات. قلمت برقرار. قربانت. سخن
اول یه اشاره ی کوچیک که وطن به آلمانی می شه das Heimat
بعدش هم اینکه من هنوز نتونستم خودم رو قانع کنم که چرا این قدر به ایران دلبسته ام, قضیه ی شما رو نمی دونم.
***
آيدا خانم عزيز
ممنونم از نظرتان. در مورد وطن به زبان آلمانی اگر اجازه بدهید چند کلمه در جهت تکمیل، به آن چه نوشته اید اضافه می کنم. کلمه ی
die Heimat
و نه
das Heimat
که در گذشته های دور و در
Althochdeutsch
heimuoti یا heimoti
خوانده می شده، از ترکیب کلمه ی
Heim
با پسوند
oti
به دست آمده که در زمان های پیشین به معنای خانه بوده است. (روی همین اصل در فرهنگ های آلمانی به انگلیسی در مقابل هایمات ِ خالی معادل
Home
را قرار می دهند.)
این کلمه به تدریج در معنای محلی و شهری و بعدها کشوری به جایی گفته می شود که انسان در آن جا رشد می کند و یا در اثر اقامت مستمر، احساس خانه ی خود بودن را در آن می کند. به همین خاطر در آلمانی می توان گفت که مثلا هانور، هایمات ِ من است. یا برلین هایمات ِ من است. این جا همان معنای میهن از کلمه اراده می شود، اما در فارسی چنین کاربردی وجود ندارد و مثلا نمی توان گفت (یا کمتر گفته می شود) که رشت میهن من است یا اهواز میهن من است بلکه عبارات دیگری برای این منظور به کار می بریم.
حال در آلمانی وقتی قرار باشد اشاره به "کشور" معینی به عنوان میهن بکنیم از کلمه مرکب
das Heimatland
استفاده می کنیم (که احتمالا شما نیز به خلاصه شده ی همین کلمه با آرتیکل داس نظر داشته اید) که معنای میهن یا وطن یا کشور ما را می دهد. منشاء این کلمه هم همان هوم لند انگلیسی است. کلماتی هم که من در مطلبم به کار برده ام معادل وطن و میهن و کشور هستند که بسته به تاکید محتوایی یا شکلی یا آوایی به کار گرفته می شوند.
das Vaterland و das Mutterland
بیشتر بر جنبه های کشوری و احساسی تاکید دارند و مثلا همین
das Vaterland
در فرهنگ ها هم معنی با
Patriaی
لاتین گرفته می شود که در فرانسه هم همین کلمه به صورت
la patrie
استفاده می شود که مثلا می توان برای آن جان داد:
mourir pour la patrie.
fuer das Vaterland sterben.
این کلمات برای آن چه من از میهن در نظر داشتم مناسب تر از هایمات لند بودند.
در مورد دوران استعمار و کاربرد برخی از این کلمات در مستعمره ها نیز نکات جالب توجهی وجود دارد که امکان اشاره به آن ها در این مختصر نیست.
البته زبان شما که در آلمان زندگی می کنید قطعا و یقینا از زبان الکن و ناقص من بهتر است و این چند خط صرفا روی علاقه ی من به ظرافت های زبانی و بازی با کلمات نوشته شده است. با سپاس مجدد از شما. سخن
آیدا September 23, 2007 05:09 AM