کشکول جناب سخن با کش و قوس فراوان به نسخه صدم رسید و سیل تبریک سرازیر شد. ما از آن بچگی مان هم از این مراسم و یادبود ها خوشمان نمی آمد و استرس می گرفتیم. از سویی به قدری دست توی کار تبریک و نقد نویسی به جهت صدمی زیاد شد که تصمیم ما بر این شد که قضیه به قول جوانان برومند ایران زمین ٫خز شده است.
برای همین صبر کردیم تا کشکول صد و یک ام را ببینیم و به مناسبت ش چیزی بنویسیم :
می بایست احسنت گفت به جناب سخن (می بینید ایراد دیگر مخفی بودن هویت این ست که نمی دانی باید بنویسی جناب اقا یا سرکار خانم ) به هر حال واقعا عالی بود. من یک نفر که حسابی استرس گرفته بودم که با اعلامیه سخن در صدمین نوشته ش لابد قرار است که مثل این کالاهای وطنی که هر سال آب می روند از جهت کیفیت ٫جناب سخن هم درز بگیرد و جاهایی به قول معروف قربانی شوند.
خودتان قضاوت کنید
سخن موفق شده است که همانطور که نوشته ننوشته ها را به ذهن خواننده بیاندازد. کاری که استادش محمد قاءد است.
کوتاهی ، باعث نشده که قسمتی به مهمی مرور و بررسی متون یا مجلات ادبی حذف شود. شخصا خیلی ادبیات خوان نیستم ولی اگر این هم می رفت ،ما کلا خط ارتباطی مان با زبان مادری قطع می شد.
برای کسانی که در محیط آکادمیک کار می کنند به دلیل اینکه فارسی زبان مرده ای در آکادمیا ست ،بسیار خوب است که حتی اگر شده مرور دیگران را درباره آثار ادبی فارسی بخوانند.
اما در همین بخش جناب سخن سخنی به دید من نالازم آورده . سخن تجربه خواندن بخارا را ، به قدم زدن در خود بخارا تشبیه می کند ، حسی که انگار در ( خانه پدری ) به دست می آید:
{می دانم که اگر روزگاری قسمت شود و در کوچه پس کوچه های بخارا قدم بزنم همان حالتی به من دست خواهد داد که از ورق زدن مجله ی بخارا به من دست می دهد. یک حس خوب و قدیمی. حسی که وقتی وارد خانه ی پدری می شوی به تو دست می دهد. حس آشنایی. حس یگانگی. حس شناخت کامل و صمیمیت.}
همه توصیفات زیبای سخن نمی تواند این موضوع را از ذهن من ببرد که ،بخارا ،امروز موطن مردمانی از ملیتی دیگر است. دوست و هم رگ و همراه اند ولی برای خود ملیت خود را دارند و هیچ نشانی از اینکه بخواهند به ایران زمین دوباره ضمیمه شوند در دست نیست. بنابراین با چنین سخنانی ،ولو ناخود آگاه شعله نالازم ناسیونالیسم و فرقه گرایی را تشدید می کنیم.
همه نوستالژی که نام بخارا و سمرقند با خود حمل می کنند مربوط به گذشته است . بر ماست که با جدا کردن ش از آنچه امروز در آن سرزمین ها می گذرد ،با پدیده شوم ناسیونالیسم افراطی (که جناب سخن دوست دارد ناسیونالیسم بد بنامد ش )همه جانبه مقابله کنیم.
این نوشته تقدیم می شود به خانم یا آقا سخن
***
آقای جعفری عزیز. با تشکر از نقد و نظر شما، خوشحالم که فرم جدید کشکول را پسندیده اید. از سوی دیگر مطمئن هستم که عده ای از خوانندگان این سبک نوشتن را نخواهند پسندید. این امری طبیعی ست و گله ای نیست. امیدوارم بتوانم با این فرم جدید محتوای خوبی هم ارائه دهم.
در موردِ بخارا، بدیهی ست موقعی که در باره قدم زدن در کوچه پس کوچه های خانه ی پدری می نوشتم به تنها چیزی که فکر نمی کردم، مسائل ناسیونالیستی و تعلق این سرزمین در زمان های گذشته به ایران بود. متاسفم طوری نوشته ام که این طور برداشت شده. به اعتقاد من، ما یک سرزمین فرهنگی بزرگ فارسی زبان داریم که شامل ایران و برخی کشورهای همسایه و ورا رود می شود. مرزهای این کشور بزرگ و پهناور را ادبیات و فرهنگ و فلسفه و دانشی که به زبان فارسی نوشته شده تشکیل می دهد. حاکمان آن نیز، شعرا، نویسندگان، علما، فلاسفه و اصولا اهل هنر و قلم هستند. حال این حاکمان می توانند در سمرقند و بخارا زندگی کرده باشند، یا در خراسان و فارس. در این سرزمین و با دید فرهنگی ادبی هنری، فرقی نمی کند منطقه برخاستن آن هنرور این سوی مرزهای فعلی ایران بوده یا آن سو؛ در این سو زندگی کرده و درگذشته یا در آن سو. این یک سرزمین پهناور است و متعلق به تمام فارسی زبانان منطقه است. اما یک اما در اینجا هست و آن این که تا ما این سخن را بر زبان آوریم، و استاد حسن انوشه چند جلد پر بار دانشنامه ادبی برای کل این منطقه بنویسد و نقاط پیوند اهل قلم و هنر این محدوده را برجسته و آشکار کند، یک عده حکام ناسیونالیست که در آن سوی مرزها هستند و تنها به منافع خودشان فکر می کنند می گویند "خب، حال که شما این طور فکر می کنید، ما این افراد را متعلق به خودمان می کنیم"، و دقیقا آن چیزی را که ما نمی گوییم و نمی خواهیم بگوییم آن ها می گویند. برای شاعر قبر پیدا می کنند (مثل کار مسخره ای که در خوی برای شمس شد در آن سوی مرزها نیز کم نمی شود)، مجسمه بالا می برند، در دانشنامه ها آن ادیب و دانشمند را اهلِ فلان جا و بهمان جا معرفی می کنند، و آن قدر در این امر پافشاری و سماجت می کنند و حتی پول خرج می کنند که عاقبت فلان شاعر و عالِم در دائرةالمعارف های معتبر جهانی می شود اهلِ فلان جا و بهمان جا، نه آن طور که ما معتقدیم، اهل سرزمین پهناور فرهنگی فارسی زبان. در این جا باید ایستاد و مقاومت کرد، حتی اگر به قیمت ناسیونالیست و شووینیست شناخته شدن مان تمام شود، و به بیان دیگر این تهمت ها به ما زده شود. این که انسان فرهنگی، اندیشه ی فرا مرزهای جغرافیایی داشته باشد، دلیل نمی شود که عده ای دیگر سوء استفاده کنند و آن چه را که متعلق به تمام مردم فارسی زبان ساکن منطقه است مال خود و محدوده ی جغرافیایی خود کنند. این جا می ایستیم و به هر شکل و صورتی مقاومت می کنیم. بحث طولانی شد.
در مورد این که سخن زن است یا مرد، در پاسخ به سوال دوست ارجمندی که چند پست پایین تر پرسیده بود:
"می خواستم بدانم چرا شما جنسیت خود را اعلام نمی کنید؟..."
نوشتم:
"قبلا چند بار عرض کرده ام، و به قول شما از لا به لای نوشته های من هم مشخص است. به هر حال یک بار دیگر عرض می کنم که "جنسیت" من مذکر است و برای این که تصویری هم از من در ذهن داشته باشید، برخی مرا به خاطر سبیل هایم کمونیست می پندارند، و برخی درویش علی اللهی! که البته هیچ یک از این ها نیستم و از هر دوی این ها فقط سبیل مربوطه را دارم!..."
برای شما آرزوی سلامت و بهروزی می کنم. سخن
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۱ کشکول می خوانيد:
- سانسور به شيوه روز آنلاين
- حسين درخشان را آزاد نکنيد!
- من و يک پوستر ۱۳ آبانی
- آه زيدآبادی، زيدآبادی، زيدآبادی...
- بخارا ۷۱
- مهدی خزعلی نابود بايد گردد
- احسان طبری و نقد ادبی
شمارش معکوس نیک آهنگ سرانجام به پایان رسید و او هم مثل خیلی از ما چهل سالگی را پشت سر گذاشت. البته این که از آستانه ی سنی عبور کردن یا آن سن را پشت سر گذاشتن کدام یک مهم تر است میان علما اختلاف نظر هست. مثل آغاز قرن بیست و یکم که میان سال 2000 و 2001 اختلاف نظر بود. اما تولد چه در آستانه، چه در پایان سال مربوطه، آن هم تولد 40 سالگی مهم است، بل که بسیار مهم است، برای ارزیابی آن چه کرده ایم و آن چه که قرار است بکنیم. در یک چشم بر هم زدن 40 سال گذشت، در یک چشم بر هم زدن دیگر سی چهل سال دیگر می گذرد و آن چه از انسان باقی می ماند، ردی است که از خود در این جهان پر تلاطم باقی می گذارد. می خواستم در تولد 40 سالگی نیک آهنگ طنزنوشته ای را به عنوان هدیه ی تولد تقدیم او کنم ولی وسط کار فکرم رفت به هدیه ای بهتر و آن ارزیابی میزان و عمق اثری ست که زندگی نیکان (به هر دو معنی حقیقی و مجازی) بر جامعه ی ایران گذاشته است. این آرزوی هر نویسنده و هنرمند و کارتونیست و به طور کلی اندیشمند و اهل قلم ایرانی باید باشد که بتواند بر مسیر رشد و تکامل جامعه ی خودش تاثیری –هر چند اندک و خرد- بگذارد. بیشتر ما انسان ها تاثیرمان بر جامعه و محیط اطراف مان، اگر خنثی نباشد، مخرب است. حداقل این است که محیط زیست را به شیوه های مختلف نابود می کنیم. اما تعداد انسان هایی که اثر مثبت و تکاملی بر جامعه و محیط پیرامون خود دارند اندک شمار است و هر چه تاثیر بیشتر می شود، تعداد افراد موثر کم تر و کم تر می شود به گونه ای که می توان کل تاریخ فلسفه را در یک جلد کتاب جا داد، کل تاریخ هنر را، کل تاریخ ادبیات را و اصولا کل تاریخ را با نام تمام اشخاص بسیار موثر و شرح حال مختصری از زندگی و کار آن ها.
پس خیلی خیلی سخت است موثر بودن واقعی که تاثیرش به اندازه ی هزار سال بماند در این جهان پر از آشوب و تغییر و بخصوص در زمانه ی ما که همه چیز با سرعتی باورنکردنی در حال تغییر و تکامل است.
جامعه ی ما، بخصوص جامعه ی فرهنگی ما، مستعد چنین تغییر پر سرعتی ست که متاسفانه حکومت پا بر روی ترمز گذاشته و با لنت های فرسوده خواهان کاهش سرعت این تغییر است، به گونه ای که دود از چرخ گردنده و نوی جامعه ی ایران بلند شده و در حال ذوب شدن و فرسوده شدن است. در این میان عده ای اهل قلم و هنر به پا خاسته اند تا در خلاص کردن این ترمز نقشی ایفا کنند و موانع گردش و پیشرفت جامعه ی خود را از میان بردارند. این افراد تعدادشان کم نیست ولی آن تعداد موثر و شناخته شده شان اندک شمار است.
جامعه ی ما جامعه ی اهل مطالعه نیست و این دلایل مختلف دارد. جامعه ی ما جامعه ی کارهای سیستماتیک و طولانی از جمله مطالعه ی سیستماتیک و طولانی نیست و این هم دلایل مختلف دارد. ایراد از مردم نیست. ایراد از فرهنگی ست که مردم در داخل آن رشد کرده اند. اگر این فرهنگ تغییر کند، رفتار مردم هم تغییر می کند، بدون هیچ تردیدی. همان مردمی که در بانک ها بر سر هم سوار می شوند و یک دیگر را پس می زنند و حق هم را پایمال می کنند، وقتی شماره گیر و شماره خوان در بانک نصب می شود، مثل انسان های متمدن می نشینند و منتظر نوبت شان می مانند. پس ایرادِ این که مردم علاقمندند زود و کم زحمت به نتیجه برسند از خود مردم نیست. به خاطر همین خصلت، هنر تصویری اهمیت خاصی در فرهنگ سازی و تاثیر گذاری بر اذهان عمومی دارد. یکی از این هنرهای تصویری، کاریکاتور و کارتون است.
به بیان دیگر، مردم بیشتر از متون طولانی، با تصویری که در یک لحظه حرف خود را به آن ها منتقل کند و ذهن شان را خسته نکند، ارتباط برقرار می کنند. حتی در متون نیز با اشعاری که دارای وزن و قافیه و ریتم باشد و کار خواندن را برایشان راحت کند، بهتر ارتباط برقرار می کنند. و این تصویر را تصویرگر می کشد و آن شعر را شاعر می گوید.
نیک آهنگ یک تصویرگر است. تصویرگر رویدادهای جامعه. او با زحمت بسیار (این زحمت را کسانی می توانند درک کنند که اراده کنند روزی یک سوژه برای کشیدن تصویر پیدا کنند. تازه کارِ کشیدن اش بماند! (پرانتز در پرانتز: می گویم زحمت و این ربطی به مشقت ندارد و هنرمند یقیناً از کاری که می کند لذت می برد)) باری او با زحمت بسیار، روزانه یک کاریکاتور می کشد که در آن، هم سوال مطرح شده، هم جواب. مثل رباعیات خیام که در یکی دو مصرع از چهار مصرع سوال را طرح می کند، و در مصرع های باقی مانده پاسخ سوال های طرح شده را می دهد. نیک آهنگ با چند خط با چند رنگ با چند چهره با چند جمله، یک مقاله سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی را در یک تصویر جا می دهد و در یک لحظه به بیننده منتقل می کند. نویسنده باید کلی صغرا کبرا بچیند که مثلا احمدی نژاد تعادل روانی ندارد؛ نیک آهنگ با چند ستاره و با یک هاله ی تقلبی دور سر و با مقداری رنگ تیره در زیر چشمان احمدی نژاد، این عدم تعادل را نشان می دهد. می خواهد خرد بودن او را در سیستمی که تصمیم گیرنده اش کس دیگر است نشان دهد؛ او را به صورت یک موجود کوچک و کوتوله بر دستی بزرگ که تصمیم گیرنده ی واقعی ست می نشاند و پیام اش را می رساند؛ پیامی که در نوشته باید به طول و تفصیل بیان شود.
کار نیک آهنگ تاثیر گذار است و تاثیر کار او در جهت رشد و تعالی جامعه و فرهنگ ایران است. من به عنوان یکی از علاقمندان کارهای او که دقیقا کارهایش را دنبال می کند، می بینم که نیک آهنگ و افکارش در چارچوب های قرار دادی و چارچوب های رفیق بازانه و گروه گرایانه و مصلحت اندیشانه قرار نمی گیرد. ممکن است به خاطر شرایطی، برخی مسائل را مطرح نکند و در باره ی نکاتی سکوت اختیار کند، ولی یک جور نمی اندیشد و یک جورِ دیگر نمی کشد. به عبارتی نیک آهنگ هنرمندی صادق است. فرصت هم دست بدهد، آن افکار مسکوت مانده را به نحوی بیان می کند و حرف اش را می زند.
به اعتقاد من، در امر سیاسی و هنری امروز ایران، بیشتر از تکنیک و خلاقیت، ما به همین صداقت نیاز داریم. بحران ما امروز چه در سیاست، چه در فرهنگ، چه در ادب و هنر، بحران مشروعیت است. مردم باورشان را به خیلی چیزها و کسان از دست داده اند. سیاست مدار، هنرمند، نویسنده و خیلی کسان دیگر را "باور نمی کنند". نیک آهنگ این اقبال را داشته یا درست تر بگویم در طول 40 سال زندگی و حدود بیست سال کار هنری خصائلی در خود به وجود آورده که بیننده می تواند او را باور کند. کار نیک آهنگ موثر است. نمی توانم بگویم این تاثیر تا کی ماندگار خواهد بود، اما در فرهنگ امروز ایران موثر است. عمق آن می تواند بیشتر شود، اگر کارها نه فقط در سطح اینترنت که در قالب کتاب منتشر شود. نه فقط مطبوعاتی و روزانه و ایرانی که مرتبط با مقولات جهانی تر و مسائل بشر امروزی باشد.
چهل سالگی مهم است، برای این که بخش بزرگی از زندگی پشت سر گذاشته شده، و بخش کوچک تر ولی پر بار تر از نظر فرهنگی در پیش روست. حاصل خوانده ها و تجربه ها در سال های بعد از 40 سالگی می تواند عرضه شود؛ با قلم و نقشی پخته تر و پر مایه تر. لحظات سال های باقی مانده نباید بیهوده از دست برود و تلف شود. 40 سال تجربه زندگی حاصل اش باید اکنون عرضه شود و فرصتی برای هدر دادن وقت نیست. شمارش معکوس برای عرضه ی کارهای باقی مانده، و عرضه ی کارهای جدید بر پایه هایی که کار گذاشتن اش چهل سال زمان برده آغاز شده است. امیدوارم نیک آهنگ کوثر از این دوران به خوبی برای رشد خودش و جامعه ی ایران استفاده کند. نیک آهنگ عزیز تولدت مبارک.
خوشحالم که پارسا صائبی قدم پیش گذاشت و پیشنهاد کرد عنوان وب لاگ هایمان را برای آزادی حسین درخشان به نام او تغییر دهیم. این کم ترین کاری ست که برای آزادی یک وب لاگ نویس (و شاید درست تر باشد بگوییم یکی از اولین ترویج دهندگان و معرفی کنندگان موضوع وب لاگ نویسی به زبان فارسی) و دفاع از حقوق انسانی او می توانیم انجام دهیم. پرداختن به مسائل دیگر از جمله بدی هایی که حسین درخشان در حق خیلی ها کرد، جای اش در چنین موقعیتی نیست. بگذاریم حسین آزاد شود و در یک محیط آزاد زندگی و فکر کند آن وقت ما به او و او به ما با قلم و کی برد و وب نوشته خواهیم پرداخت. بگذار به ما بگوید خائن، بگوید نئوکلونیالیست، بگوید طرفدار سرمایه، بگذار رابطه مان را با دست راستی ترین نهاد های آمریکایی از داخل اینترنت کشف کند و بر سر هر کوی و برزن و وب لاگ و وب سایت جار بزند بگذار طشت رسوایی ما را از بالای بام به زیر اندازد، بگذار دل تنگ اش هر چه می خواهد بگوید، ولی آزاد باشد. آزاد باشد و بگوید و ما هم آزاد باشیم و بگوییم. بگذار او ادعا کند، ما پاسخ دهیم. او سند ارائه دهد، ما از خود دفاع کنیم. ولی همه ی این ها در آزادی. آزادی بیان و عقیده حق همه ماست. حق حسین است. حق هر نویسنده و اندیشمند است.
نامه پدر محترم حسین درخشان که سعی شده بود با زبانِ بسیار محترمانه (از نظر مقامات حکومتی) نوشته شود، حقیقتا دل مرا لرزاند. چه رنجی کشیده اند پدر و مادر درخشان، و در این سیصد و خرده ای روز هر لحظه و هر دقیقه چه عذابی را متحمل شده اند. هیچ کس نباید این پدر و مادر را شماتت کند که چرا این قدر دیر به فکر رسانه ای کردن موضوع حسین افتاده اند. فشار های روحی مقامات امنیتی و وعده ی آزادی امروز و فردا، هر پدر و مادری را می تواند به سکوت وا دارد.
اما من در 26 آذر 1387، در کشکول شماره ی 70 خود مطلب مفصلی نوشتم در ضرورت دفاع از حقوق حسین درخشان. اکنون این مطلب را در این جا دوباره منتشر می کنم، و ضمن همراهی با پارسا صائبی عزیز، و تغییر نام وب لاگ خود به مدت یک هفته از دوستان و خوانندگان ارجمند تقاضا می کنم به دعوت پارسانوشت پاسخ مثبت دهند و نام وب لاگ خود را در حمایت از حقوق انسانی حسین درخشان به هر صورت ابتکاری تغییر دهند. و این هم مقاله ای که در اولین روزهای مطلع شدن از دستگیری حسین درخشان نوشتم:
چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد
"بعد ماجرای دستگيری حسين درخشان با توجه به سابقه رفاقتی که با او داشتم، به نوعی شدم پای ثابت درد دلهای خواهر حسين، آزاده درخشان. آزاده که در هر گپ و گفتی؛ مضطرب و مستاصل و بی قرار می بينمش خيلی نگران وضعيت سلامتی برادرش است. نگران سلامتی اوست، نگران سلامتی پدر و مادرش، و هم اضطراب اين را دارد که فاش شدن موضوع باعث فشار بيشتر يا پيچيده تر شدن وضعيت حسين شود. اطلاعاتی که من از وضعيت حسين دارم از همين درددلهای آزاده خواهر حسين است. حسين بعدازظهر روز۱۱ آبان توسط قوه قضاييه دستگير و به مکان نامعلومی/زندان منتقل شده است. اودر اين مدت چندباری طی تماسهای کوتاه تلفنی با خانواده اش تماس گرفته. آخرين تماس او ۱۲ روز پيش بوده. حسين در تماسهايش از اتهامات، نحوه ی تفهيم اتهام، زمان آزادی يا امکان گرفتن وکيل هيچ حرفی نزده و از صدايش نمی شد تشخيص داد که وضعيتش در چه حالی است. خانواده حسين با توجه به عدم اطلاع روشن از وضعيت او، امکان اخذ تصميم خاصی را ندارند و نمی دانند از چه راهی می توانند به حل شدن ماجرا کمک کنند... من از همين جا از همه تقاضا می کنم که وضعيت حسين، دستگيری او و بی اطلاعی خانواده اش از سرنوشتش را به هر نحوی و با هر ابزاری که می شناسند و در دست دارند، به گوش همه برسانند و بگويند که حسين در وضعيت خيلی بدی به سر می برد..." «نازلی کاموری، وب لاگ سيبيل طلا»
خانم نازلی کاموری اين خبر را روز دوشنبه ۱۸ آذر ۸۷ در وب لاگ خود منتشر کرد. پيش تر سايت "جهان نيوز" خبر بازداشت حسين درخشان را با ذکر اتهام "جاسوسی پيچيده برای اسرائيل" منتشر کرده بود که به دليل سکوت خانواده درخشان تائيد يا تکذيب نشد. بر اساس همين خبر بود که در کشکول خبری ۶۷ از مسئولان قضايی درخواست کردم تا با آقای درخشان که از مدت ها قبل و به طور داوطلبانه جزو هواداران حکومت شده است برخوردِ انسانی داشته باشند. البته مطلقا انتظار نمی رفت و نمی رود که آن چه منتقدان حکومت می نويسند مورد توجه مسئولان قرار گيرد ولی وظيفه ی انسانی ما حکم می کرد و می کند در آن جايی که حق کسی ضايع می شود سکوت نکنيم و قدمی کوچک -حتی در سطح نوشتنِ يک مطلبِ بی تاثير- برداريم و اميدوار باشيم که وجدان بيداری در ميان هزاران وجدان خفته و ساکت به درخواستِ ما توجه کند.
اما چرا اکثرِ وب نويسان ايرانی و سايت های خبری فارسی زبان در مورد دستگيری حسين درخشان سکوت اختيار کرده اند و بيش تر از آن ها، وب نويسان خارجی و سايت های خبری انگليسی زبان می نويسند؟ اگر اين اتفاق چند سال پيش افتاده بود، وب لاگ ها و وب سايت های فارسی چنان عکس العملی از خود نشان می دادند، که نهادها و سازمان های بين المللی هم تحت تاثير آن ها قرار می گرفتند و اعلاميه صادر می کردند؛ پس اين سکوت و بی حرکتی از کجا ناشی می شود؟
حقيقت آن است که حکايت حسين درخشان فراتر از دستگيری يک وب لاگ نويس ساده است و پيچيدگی هايی دارد که بايد مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اين حکايتِ پيچيده، البته امتحان خوبی ست برای طرفداران واقعی حقوق بشر. در مواردِ عادی، طرفداری از انسانی که فرضاً به خاطر يک نوشته ی منتقدانه به زندان افتاده ساده است، ولی در مواردِ ويژه، مثل موردِ حسين درخشان درصدِ خلوصِ اعتقاد به حقوق بشر مشخص می شود.
حسين درخشان، ماه ها بود که سعی می کرد با نوشتن مطالبی صريح و بی پروا، اعتقاد قلبی و راستين اش را به حکومت اسلامی ايران نشان دهد. او که از ابتدای مهاجرت به خارج از کشور به شيوه های مختلف، هواداری خود را از اصلاح طلبان حکومتی نشان داده بود، به تدريج، با اين گروه سر ناسازگاری پيدا کرد و به مخالفت صريح با آن ها پرداخت. اين مخالفت، دو راه پيش پای او می گذاشت: يا به سمت اپوزيسيون برانداز برود، يا از جناح مخالف اصلاح طلبان حکومتی طرفداری کند. حسين درخشان هرگز طرفدار اپوزيسيون برانداز نبود (اميدوارم آقايان مسئول به اين نکته توجه کامل مبذول دارند). در ابتدای مهاجرت به خارج از کشور، مثل بسياری ديگر از انسان هايی که از فضای بسته -بخصوص فضای بسته ی مذهبی- پا بيرون می گذارند، جو گير شد و حرف هايی زد که اگر به خود فرصت می داد، و واقعيت جامعه ی ايران و جامعه ی خارج از کشور را دقيق تر می شناخت، هرگز بر زبان نمی آورد. احساسِ "آزادی مطلق" بخصوص در ماه های اول خروج از کشور، حالتی ست که حتی افراد سياسی با سابقه دچار آن می شوند، چه برسد به جوانی که از فضای بسته ی خانواده ای مذهبی و بخصوص مدرسه ای مذهبی بيرون آمده و به ناگهان در جامعه ای که -به ظاهر- هيچ سد و محدوديت خانوادگی و اجتماعی و اخلاقی و سياسی ندارد، خود را باز می يابد و مواد مذابی را که سال ها در دروناش انباشته، بيرون می ريزد. عملکردِ اين آتشفشان، اغلب کوتاه مدت است، و معمولا زود آرام می گيرد؛ زود آرام می گيرد، و به منطق و عقل می رسد. گاه نيز هر آن چه را که بيرون ريخته دوباره به داخل می کشد و فضای بسته ای را که از آن بيرون آمده راه سعادت بشر –بخصوص بشر غربی گمراه- فرض می کند!
اشکال بزرگی که متاسفانه در کار حسين درخشان وجود داشت، اين بود که آن چه را بيرون ريخت، در جايی به نام وب لاگِ "سردبير:خودم" ثبت کرد. جَوِّ آزادی چنان او را گرفته بود، که چشم هايش هيچ چيز را نمی ديد. در روزهای نخست، مطالبی در وب لاگ اش نوشت، که طبق قوانين خارج از کشور نيز جرم بود، و می توانست باعث به زندان افتادن او شود. در يکی دو مورد، آن قدر پيش رفت که بعضی از خوانندگان دوستدارش به او هشدار دادند که مراقب نوشته هايش باشد چون پليس کانادا اگر با خبر شود می تواند با استناد به همان نوشته ها او را به محکمه بکشاند. به همين ترتيب بود، ساده لوحی او در نوشتن مطالبی بر ضد آمريکا و نشان دادن آن ها به ماموران پليس آمريکا در حين ورود به خاک آن کشور. اين کار باعث شد تا به او ويزا ندهند و مانع از ورود او به خاک آمريکا شوند و همين ممانعت باعث شد تا او کينه ی آمريکا و آمريکايی ها را به دل بگيرد و به تدريج ضدآمريکايی شود.
اين ضد آمريکايی شدن، همراه بود با آشنايی و رفاقت با کسانی که انديشه های چپ و سوسياليستی داشتند و تحصيل در دانشگاه و آشنايی با مقولات فلسفی و سياسی و ملکه شدن اصطلاحاتی مانند استراکچريست و کلونياليست در ذهن او و تلاش برای انطباق اين مفاهيم با رويدادهای ايران. ترکيب اين موارد، با مشکلاتی که درخشان با هيئت تحريريه و مديريت "روز آنلاين" پيدا کرد و همزمانی شان با روی کار آمدن آقای احمدی نژاد، موجب شد تا ذهن تيز و پر جنب و جوش او در ميان گروه بندی های مخالف اصلاح طلبان حکومتی، گروه وابسته به احمدی نژاد را کشف کند و دل به حرکات انقلابی و ساختارشکن او بندد.
از نظر شخصيتی حسين درخشان، فردی ست جاه طلب، و خواهان مطرح شدن و شهرت. دانستن زبان انگليسی در حد بسيار خوب برای نوشتن و صحبت کردن، داشتن روابط عمومی قوی برای ايجاد ارتباط با اشخاص نزديک به قدرتِ سياسی و مطبوعاتی و رسانه ای، استفاده از فرصت های کم ياب برای مطرح کردن خود، داشتن هوش زياد و ذهن خلاق و تند، ارائه ی طرح های جديد و بی سابقه، پشتکار در نوشتن به زبان های انگليسی و فارسی و کنار گذاشتن حجب ِ ايرانی برای نشان دادن خود به هر شيوه و شکل، همه ی اين ها شخصيتی را می سازد که حتی برای مخالفان و دشمنان اش نيز جالب توجه است. به خاطر همين شخصيت خاص و ويژه، وب لاگ او حتی توسط مخالفان اش به طور مرتب مطالعه می شد و روزانه چند هزار بازديد کننده، مشتری نوشته های گاه بی سر و ته او بود.
همين نوگرايی، و ذهنِ پويا باعث شد تا حسين درخشان، نه تنها در عرصه ی قلم، بل که در عرصه ی عمل هم دست به اعمال شگفت انگيز بزند. يک نمونه ی آن تماس تلفنی از خارج از کشور با آقای حسين شريعتمداری بود برای گشودن باب مکالمه و گفت و گو با "دشمن"ِ آن روز (منظور از دشمن، دشمن فکری ست، نه کسی که فرضا ميل به نابود کردن او وجود داشته باشد). حسين شريعتمداری هم بلافاصله از اين فرصت استفاده کرد و در کيهان نوشت که دشمنان خارج نشين، سرشان به سنگ خورده و می خواهند باب گفت و گو با او را بگشايند (نقل به مضمون. چون چند سال از موضوع می گذرد، مضمون هم ممکن است دقيق نباشد ولی چيزی شبيه به اين بود). يا سفر به اسرائيل برای نزديک کردن مردم ايران و اسرائيل به هم (که حالا همين بهانه ای شده است برای وارد کردنِ اتهام جاسوسی به او). و اين آخری، يعنی سفر به ايران، و گرفتن خانه در شهر ری، و پيش از آن بررسی نقشه ی منطقه ی شهر ری با برنامه ی گوگل ارث و انجام يکی دو سفر شهری به آن منطقه با متروی خط ميرداماد-بهشت زهرا!
بروز تمام حالاتِ درونی و رفتاری، و انجام تمام ِ کارهايی که در بالا ذکر شد، به طور لحظه به لحظه، و بدون سانسور، در وب لاگ حسين درخشان منعکس می شد، و در واقع پرونده ای بود که خود او برای خودش می ساخت. برای متعادل کردنِ مفاد اين پرونده، بخصوص در آستانه ی سفر به ايران، حسين درخشان، آغاز به افشاگری فعالان مطبوعاتی و حقوق بشری و کسانی که پيش تر دوست بودند و امروز دشمن، کرد. دامنه ی کار او در اين زمينه اندک اندک گسترش يافت و به فعالان داخل ايران و حتی زندانيان رسيد. اين کار او، باعث نفرت و جدايی کامل دوستان سابق از او شد، و تمام رشته های پيوند را گسست. اگر طرفداری از جناح احمدی نژاد و کاغذ ديواری کردن عکس سران کشور امری شخصی به حساب می آمد که می توانست حتی برای دوستان قابل قبول باشد، اين نوع افشاگری، و به قولی خيانت، که باعث دردسر و گرفتاری بسياری از فعالان داخل کشور می توانست شود، برای هيچ کس، حتی، "دشمنان سابق" (يعنی بچه های حزب اللهی که تغيير رفتار درخشان را دنبال می کردند) قابل قبول نبود.
درخشان با متعادل کردن پرونده ی "وب لاگی" خود، با پذيرش ريسک بالا به کشور بازگشت. در سفر قبلی يک بار به او "تذکر" داده شده بود، ولی او بعد از بازگشت به خارج به آن تذکر چندان بها نداده بود، و ظاهراً بر اين اميد بود که مسئولان امنيتی يک فرصت ديگر به او خواهند داد و با "تذکر" مجدد، موضوع ختم به خير خواهد شد که متاسفانه چنين نشد و حسين درخشان در پنجه ی قانون گرفتار آمد.
وب نويسان، امروز با حسين درخشانی که در بالا شرح حال او به اختصار رفت رو به رو هستند. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند که فعالان مدنی و اجتماعی و سياسی را با افشاگری هايش دچار گرفتاری و دردسر کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که در طی مدتی کوتاه، مشی سياسی اش، صد و هشتاد درجه تغيير کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که پایبند به هيچ اصل اخلاقی و دوستی نيست، و مانند گربه، می تواند به هر چهره ای پنجه بکشد. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که خود به صراحت گفته، مايل به دفاع دکانداران حقوق بشر نيست، و در صورت گرفتاری احتمالی، مايل است تنها خبرگزاری های دولتی به انتشار خبر مربوط به او بپردازند (نقل به مضمون). برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند، که ممکن است فردا سر و کله اش پيدا شود و بگويد که اصلا در زندان نبوده، و مثلا در مسافرت بوده، و در حال نوشتن کتابی ست که پرونده ی سياه فعالان سياسی و مطبوعاتی و حقوق بشری را رو می کند، و اين کتاب بزودی توسط انتشارات کيهان همراه با نام و آدرس و شماره تلفن اين فعالان و اين که چه غذايی می خورند و چه فيلمی می بينند و چه لباسی می پوشند منتشر خواهد شد، و اين مدت هم که غايب بوده، در نقطه ای آرام، مشغول تحقيق و نگارش بوده و شايعاتی که ضدانقلاب هايی امثال نازلی کاموری ساخته و دامن زده اند، برنامه ی کثيفِ آمريکايی های نئوکلونياليست است.
اما دفاع از حقوق انسانی حسين درخشان، مثل دفاع از حقوق انسانی تمام مردم، به رغم آن چه گفته شد برای فعالان و طرفداران حقوق بشر نبايد سخت باشد. مهم نيست که حسين درخشان ديروز چه گفته است؛ مهم نيست که امروز در زندان چه می گويد؛ مهم نيست که فردا بعد از "بازگشت" (از زندان، از سفر تحقيقاتی، يا از هر جای ديگر) چه خواهد گفت. مهم آن چيزی ست که مدافعان حقوق بشر می گويند:
ما، حسين درخشان، و هر کس ديگر -چه آن ها را دوست داشته باشيم، چه نداشته باشيم، چه باعث رنج و ناراحتی کسی شده باشيم، چه نشده باشيم، حتی اگر موجودی خبيث و پليد باشيم، حتی اگر زشت ترين کارهای روی زمين را انجام داده باشيم- حقوقی داريم که بايد رعايت شود. بدترين کارهای ما، نبايد موجبِ ناديده گرفتن حقوقِ انسانی ما شود. تا آن جا که می دانيم، حسين درخشان "فقط" نوشته است. اين نوشتن، هر قدر بد، هر قدر زشت، هر قدر ضد اين و آن، نبايد با "فشار"، تبديل به جاسوسی برای اسرائيل يا براندازی حکومت شود. نبايد تبديل به مجازاتی نامتناسب و نامعقول شود. نبايد موجب آزار و اذيت نويسنده شود. سفری هم که او به اسرائيل کرده آن قدر آشکار گزارش شده که جز کنج کاوی و شهرت طلبی نامی بر آن نمی توان گذاشت. کدام جاسوس احمقی، سفرِ ممنوع اش به کشوری که هيچ روشنفکر ِ انسان دوستی با ديدِ مثبت به آن نمی نگرد و از چند در صد تا صد در صد، محدوده ی آن را متعلق به فلسطينی ها می داند و برای دست يافتنِ فلسطينی ها به حق خود، در چهارگوشه ی جهان می کوشد، بر سر کوی و برزن جار می زند و از لحظه به لحظه ی آن گزارش تهيه می کند، و تمام کسانی را که ملاقات کرده نام می بَرَد، و بعد به کشور خود باز می گردد؟ (اين گزارش اگر درست به آن توجه شود، جالب وافشاگرانه نيز هست)
تحسين برانگيز اينجاست که برخی از وب نويسانِ طرفدار حقوق بشر، که مطلقاً دلِ خوشی از حسين درخشان نداشته و ندارند، و درست تر بگوييم، ضديت کامل با طرز رفتار و گفتار و انديشه های او دارند، به طور قاطع، و به صورت شفاف و روشن به دفاع از حقوق انسانی او برخاسته اند. آن ها با در نظر گرفتن ِ اين موقعيت که ممکن است فردا حسين درخشان حتی معترض به دفاع آن ها شود و آن ها را دروغ گو و شايعه ساز خطاب کند، بدون ذره ای ترديد از حقوق او دفاع می کنند. آن ها با اين کار در اصل، از حقوق خود دفاع می کنند؛ از حقوق کسانی که فردا ممکن است با اتهامات واهی به زندان بيفتند و به مجازات های سخت محکوم شوند دفاع می کنند؛ از حقوق اشخاص ناشناس و گم نامی که اکنون در زندان هستند، و هيچ کس نمی داند که واقعاً چه گفته اند و چه کرده اند، ولی مجبور به تحمل ماه ها و سال ها زندان هستند دفاع می کنند؛ و بدون اين که استثنا قائل شوند، بدون اين که به خودی و غير خودی توجه داشته باشند، بدون اين که رفتار و عمل و تفکر را ملاک قرار دهند، بدون اين که به دوستی و دشمنی بينديشند، "تنها از حقوق بشر دفاع می کنند"(*). آری، از حقوق بشر دفاع می کنند، و اميدوارند از عهده ی امتحان سختی که پيش رو دارند، سرافراز بيرون بيايند.
* در وب سايت جناب دکتر عليرضا نوری زاده ديدم که ايشان، به رغم تمام ِ فحاشی ها و تهمت زدن های حسين درخشان در وب لاگ سردبير:خودم و هفته نامه ی رسوا و ننگين "چلغوز" از او حمايت کرده و خواستار آزادی وی شده اند. حمايتِ صريحِ آقای دکتر نوری زاده از حسين درخشان و تفکيک امر شخصی با امر اجتماعی و عمومی حقيقتا آموزنده و قابل تقدير است.
صدمین کشکول سخن که همیشه لبریز از نقل تروتازه و طنز گزنده وانتقاد بی خشونت وسازنده است به بازار آمد.
دم این درویش وکشکولش گرم و کی بوردش پر تق تق باد.
***
نق نقوی عزیز. از لطف همیشگی شما نسبت به این جانب و نوشته هایم متشکرم. شاد باشید. سخن
سخن گرچه نامی استعاری اما آشناست.به آشنایی یار و با سخنی آشنا.سخنی که درویشانه از کشکول گشاده اش به یاران آشنا تعارف می کند.
گرچه این درویش گاه و بیگاه بی خبر به چله نشسته و یاران آشنایش را نگران گذاشته ، اما هر وقت باز گشته به گشاده دستی تمام یک کشکول سخن آشنا گفته است تا همین دیروز که به صد رسیده است!
صدمین شماره ی کشکول ف م سخن فرخنده باد!
***
سام عزیز. از محبت شما متشکرم. امیدوارم همواره تندرست و شاد باشید. سخن
نقدی به کشکول
به بهانه صدمین شماره کشکول ف.م.سخن
صدمين شماره کشکول ف.م.سخن هم درآمد. به اين دوست نویسنده عزيز ناديده و ناشناخته تبريک ميگويم. کشکولهای سخن خواندنی هستند و نشان دهنده اينکه نويسنده دو خصلت خوب و کمیاب دارد. اول رعایت دقت و وسواس و انصاف چه در روايتگری، چه در نقد و داوری سیاسی، ادبی و فرهنگی است. دوم استمرار و انضباط و نظم در کار. سخن غیر از چندماهی که بیخبر کناره گرفته بود، هرهفته کشکول خود را که طولانی و پرمایه هم هست بیوقفه منتشر کرده است و جداً جای تقدیر دارد.
اما جسارتاً و برمبنای دوستی، دو نکته به نظرم در کار ایشان هست که باید بجد در فکر حل آنها باشد. اول مستعارنویسی او در میان تدابیر شدید امنیتی (!) است بطوریکه به قول خودش اعضای خانوادهاش هم خبر ندارند، شخصیت ف.م.سخن کیست! این بنظرم یک مشکل است، دست کم این گفتنی است که سخن از جایگاهی کاملاً اختصاصی که برای خود ایجاد کرده است در مورد دیگران یا عقاید آنها داوری میکند و البته آدم منصفی هم هست اما جایگاهی که صحبت میکند نهایتاً روی حرف او از دید مخاطبین تاحدی تاثیر منفی میگذارد. انصافی که سخن سعی میکند بادقت و وسواس آن را در سخن خود بکارگیرد، میتواند اندکی غیرطبیعی بنظر برسد و از ارزش آن کم کند. نهایتاً بین سخن و مخاطب او همیشه دیواری هست که از حدی آنورتر مطلقاً نمیشود رفت. یکی هم در این میان مشرب سیاسی خود سخن است که نمیدانم چرا آنرا شفاف بیان نمیکند. کارنامه سیاسی و سیر تحول فکری نویسندگان هم مهم هستند، خصوصاً سیاسینویسها. امیدوارم این چند جمله موجب سوءتفاهم نشده باشد. نويسنده خصوصاً در دنیای اطلاعات و در این اتاقهای شیشهای عصر سرعت و ارتباطات، بايد در مورد خودش هم بنويسد و گرنه همه ابعاد ايدهها و انديشه هايش شناخته شده نخواهند بود.
نکته ديگر طولانینويسیهای سخن در کشکول است. در اين عصرپرشتاب که دوستانی با توييت کردن و قصارنویسی، پيام و سخن خودشان را میرسانند، ف.م.سخن ظاهراً قصد کوتاه آمدن هم ندارد و مرتب بر طول و عرض و ارتفاع نوشتههای طولانی خود میافزايد و هربار احتمال اينکه خوانندگان نوشته های سخن، مطالب او را سرسری بخوانند یا از نیمه راه رها کنند، بيشتر و بيشتر ميشود. به نظرم دقت نویسندهای مثل عطاالله مهاجرانی در عرصه مجازی و رعايت ايجاز در نوشته و "نگه داشتن اندازه" عالی است و میتواند حد و حدود یک نوشته جذاب منتشر شده در بلاگسپهر یا دنیای مجازی را بهتر تعیین کند.
ضمن عرض تبریک مجدد، موفقیت و تندرستی سخن را آرزومندم و امیدوارم که همیشه از نوشتههای خوب ایشان بهرهمند باشیم.
***
پارسا جان از لطف شما متشکرم. ممنون ام به خاطر وقتی که گذاشتی و نقدی که بر کشکول نوشتی. از جمله نقد و نظرها و نوشته هایی که برای من خواندن آن ها آموزنده و لذت بخش است، نوشته های توست و نقدی هم که بر کشکول و من نوشتی مثل همیشه ارزشمند و منصفانه است که حتما و قطعا موارد آن را در نظر خواهم گرفت.
در مورد مستعارنویسی حق را به شما می دهم اما از آن سو با شرایطی که در ایران حاکم است حقیقتا نمی دانم چه می توان کرد. من از مجازات معمول برای نوشتن ابداً هراسی ندارم، به بیان دیگر اگر نوشتن علیه حکومت، مجازات اش حتی زندان بلند مدت باشد، آن را می پذیرم و بدون تردید با نام خود می نویسم. اما در ایران متاسفانه کار به اینجا ختم نمی شود. نویسنده، طرفدار خاتمی به زندان می رود، طرفدار احمدی نژاد بر می گردد. مخالف می رود، موافق بر می گردد. مارکسیست می رود، مسلمان بر می گردد. منتقد می رود، مشوق بر می گردد. ضد بازجو می رود، طرفدار بازجو بر می گردد. نمونه اش احسان طبری. نمونه اش محمد علی ابطحی. من هراس ام از این تغییر ناخواسته ی شخصیت و عقیده است. نمی دانم آیا این سخن از نظر شما منطقی هست یا خیر. آیا ارزش حفظ آن فاصله ای را که شما در نقدتان به آن اشاره کرده اید دارد یا خیر. کدام نویسنده است که تمایل به شناخته شدن نداشته باشد. این که خانواده و دوستان من هم از هویت "ف.م.سخن" بی خبرند فقط برای حفظ خود آن هاست، والا فردای روزی که زرنگی دستگاه اطلاعاتی حکومت بتواند کار دست ما بدهد، لابد از آن ها هم برای عدم معرفی من حساب خواهند خواست.
در مورد مشرب سیاسی من، امروزه حقیقتا خط خاصی را دنبال نمی کنم و بیشتر منتقد افکار و عقاید مختلف ام. طبیعتا جمهوری خواهم و با حکومت موروثی و سلطنتی موافقت ندارم. نمی توانم بپذیرم که سهامداران یک شرکت، مدیر عامل ابدی برای شرکت خودشان انتخاب کنند و حق تغییر او را از خود سلب کنند. این که در برخی کشورهای دمکراتیک نظام پادشاهی حاکم است درست، ولی در جایی که نظام پادشاهی بر چیده شده، دوباره بر سر کار آوردن آن را نادرست، غیرمنطقی و غیر امروزی می دانم. معتقد به آزادی بیان تا جایی که در پیشرفته ترین و متمدن ترین و دمکرات ترین کشورهای غربی مرسوم است هستم. البته می دانم که در این کشورها هم هیچ چیز مطلق نیست. تجربه سال ها زندگی در خارج از کشور را دارم و خوب و بد برخی از کشورهای اروپایی را از نزدیک دیده ام. به عدالت اجتماعی از نوع سوسیال دمکراتیک و بدون دیکتاتوری پرولتاریا و غیر پرولتاریا و هر نظام محدود کننده ی دیگر معتقدم. خواهان نظام جمهوری، بدون پسوند و پیشوند چه اسلامی، چه ایرانی، و چه هر چیز دیگر هستم. این که امروز ایرانی را در مقابل اسلامی قرار داده ایم، شاید ضرورت زمان است، ولی بیان آن جز در شعار چیزی به خود جمهوری اضافه نمی کند.
در گذشته مسیر پر پیچ و خم فکری را طی کرده ام. افکار و آثار گوناگون را مطالعه کرده ام. در جوانی به برخی دل بسته ام ولی بعدها با همان طبع نقادانه ای که داشته ام نتوانسته ام آن ها را به طور مطلق بپذیرم و از کنار ضعف ها و معایب شان بگذرم.
از نویسندگان صادق هدایت را دوست داشته ام و دارم. از اهل تفکر چپ احسان طبری را دوست داشته ام و دارم. از شعرا شاملو را دوست داشته و دارم. از نویسندگان مذهبی بهاءالدین خرمشاهی، از سینما گران عباس کیارستمی، از خوانندگان قدیمی گوگوش و داریوش و ابی، از خوانندگان موسیقی اصیل ایرانی شجریان؛ به آیت الله مطهری به عنوان یک نویسنده اندیشمند اسلامی بسیار احترام می گذارم، شخصیت و آثار دکتر علی شریعتی را دوست دارم و تقریبا همه ی آثار او را کلمه به کلمه خوانده ام، شخصیت و آثار استاد محمدتقی جعفری را دوست داشته ام، همین طور به طرز فکر و جهان بینی استاد دکتر الهی قمشه ای و نیز حافظه ی خارق العاده ی ایشان با شگفتی و اعجاب نگاه می کنم. اگر بخواهم کسانی را که دوست دارم فهرست کنم، طبیعتا تعجب خواهید کرد که چطور این همه اهل اندیشه با این همه تنوع فکر را دوست دارم. ممکن است فکر کنید اغراق می گویم یا نقش بازی می کنم، اما این طور نیست. از سقراط و افلاطون گرفته تا نیچه و ویتگنشتاین، برای من آموزگار بوده اند و همان طور که برخی از حرف ها و عقایدشان را قبول ندارم، خیلی از حرف ها و عقایدشان را در عین متضاد بودن، می شنوم و قبول دارم. مارکس را به عنوان یک اندیشمند دوست دارم، اما به عنوان یک سیاستمدار -امروز- نه. لنین -امروز- به نظرم متعلق به همان دوران خودش است نه بیشتر. اما همه ی این ها، به رغم فجایعی که افکارشان و رهروان شان آفریدند، سدهایی را شکستند که در زمان خودش شکستنی به نظر نمی آمد...
پارسا جان از بلندنویسی من انتقاد کرد و در این جا نیز به بلندنویسی افتادم! ایشان و دیگر کسانی که معتقدند نوشته های من طولانی ست کاملا حق دارند. فکر می کنم، تا چند وقت دیگر، من هم نوشته هایم را در قالب محدودتری قرار دهم هر چند طبع من قالب ستیز و پُرگو باشد!
مجدداً از پارسا جان به خاطر وقتی که گذاشتند و به رغم گرفتاری هایی که دارند، بر کشکول نقد نوشتند سپاسگزاری می کنم. سخن
جنبش سبز اندک اندک شکل می گیرد. پوسترهایش بیرون می آید، شعارهایش "تنظیم" می شود، قهرمانانش معلوم می گردد. آن رهبرانی که می گفتند جنبش سبز رهبر ندارد، آرام آرام خود را نشان می دهند و از ایده آل هایشان سخن می گویند. مثلا جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد. نه شرقی نه غربی جمهوری اسلامی. "حماسه 13 آبان". خط امام. راه امام. نمی دانم شاید مشکل این است که مثلا وزیر اطلاعات احمدی نژاد جای خودش را به کسی مثل ری شهری بدهد.
ولی نباید نگران شد. صراحت همیشه خوب است. صداقت همیشه خوب است. خوب است که رهبران جنبش سبز حقیقت را بگویند. بر جوانان ماست که بر این حقایق چشم نبندند. نگویند ان شاءالله گربه است. بعد از نفی جمهوری ایرانی، و طرح قاطعانه ی جمهوری اسلامی [احتمالا دوم]، بیشتر سکوت دیدیم تا تائید یا اعتراض. تاییدی هم اگر بود، به یکی دو اعتراضی بود که شد. بیشتر سکوت بود. این سکوتِ رهروانِ سبز خطرناک است. اشتباه است. اشتباهی که ما در سال 57 و یکی دو سال بعد از آن کردیم. چشم بستن بر واقعیتی ست که دیده می شود. نشنیدن حقیقتی ست که گفته می شود. این چشم و گوش بستنِ خودخواسته عاقبت اش پشیمانی و سرخوردگی ست. بعد از آن هم یاس و افسردگی و خشم است که می آید. به این پوستر ها نگاه کنید. این ها بخش دیگری از واقعیت جنبش سبز است.
صدمین شماره کشکول به قلم ف.م.سخن منتشر شد. با آنکه ف.م.سخن اسمی است مستعار، شخصیتی که آن اسم را انتخاب کرده به آن شخصیتی معتبر بخشیده. در نظامی که افراد اسم اصلی خود را علیرغم داشتن امکانات و قدرت، خالی از هویت و اعتبار میکنند، دیدن افراد توانایی که فهیم و متین سخن میگویند انسان را به وجد میآورد. نویسنده توانایی که در این مدت کشکول را به ما ارائه داده با داشتن پوشش حفاظی اسم مستعار از واژه سوءاستفاده نکرد و برخوردش با مسائل و موضوعات و افراد بر اساس تصفیههای شخصی نبود و جانب انصاف را از دست نداد. او دست و دلبازانه همه را در وبلاگشهر دید و کارهایی را که نیکو میپنداشت ستایش کرد. برای ف.م.سخن که با طنز و جِد قویاش در کشکول از حقوق انسان، فارغ از رنگ ونژاد و مذهب، دفاع کرد، امنیت، سلامت و نشاط آرزو دارم.
به او برای انتشار صدمین شماره کشکول تبریک میگویم.
***
بلوچ عزیز. از لطف شما متشکرم و امیدوارم همیشه شاد و تندرست باشید. سخن
کشکول سخن به سد رسید. خسته نباشی و پایدار بمانی!
***
ممنون اسد جان. برایت سلامتی و شادی آرزو می کنم. سخن
اگرچه همان روز های اول بعد از انتخابات زمزمه هايی شنيده شد، اما روز قدس بود كه عدهای از سبزها شعار "استقلال، آزادی، جمهوری ايرانی" سر دادند. هرچند بسياری از تحليلگران اين عده را اندك دانستند، اما اين شعار بهانهايست برای اينكه توجه داشته باشيم به آنچه شعار ما هست و آنچه شعار ما نيست. «جمهوری ایرانی» به چندین دلیل شعار ما نیست:... «موج سبز آزادی»
«بدون شرح»
چرا! یک شرح کوچک: ممنون که مردم را بازی نمی دهید!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقای سعید صحرایی زحمت کشیده اند، مطلبی مفصل و جالب در باره ی من و کشکول خبری هفته نوشته اند که در زیر می خوانید. از ایشان متشکرم:
از در جستجوی هویت و جنسیت ف.م.سخن تا دعوت آقای خامنهای به جمهوری ایرانی
در جستجوی هویت و جنسیت ف.م.سخن
«صدمين شمارهی کشکول خبری هفته بعد از دو سال و خردهای هفتهی ديگر منتشر میشود... در طول اين صد شماره تلاش کردهام گرفتارِ تکرار نشوم و خوانندگان را دچار ملال نکنم. به هر حال برگ سبزی بوده است تحفهی درويش. متاسفانه به دليل آرشيو نکردن مطالب، نتوانستهام کل مطالب ارائه شده در اين صد شماره را شمارش کنم ولی گمان میکنم نزديک به هزار مطلب مجزا و مستقل نوشته باشم که هيچ کدام به صورت مکانيکی و باری به هر جهت روی کاغذ –و به عبارت درست تر صفحهی رايانه- نيامده است. اگر تعريف از خود به شمار نيايد سعی کردهام تا حد ممکن در نوشتههايم خلاقيت به کار بَرَم و به قول مرحوم گل آقا کشکی کترهای ننويسم. اميدوارم خوانندگانی که دستی به قلم دارند، از روی لطف انتقادهايشان را در بارهی اين صد شماره مرقوم فرمايند که ايرادِ نوشتهها آشکار شود و در نوشتههای بعدی تا حد امکان مرتفع گردد. با سپاس.» (ف.م.سخن- کشکول خبری هفته شماره 99، گویا نیوز)
همینطور که نشستهام و به فکر انتقاد از کشکول هستم، میگویم نکند فردا روز که طعم آزادی را چشیدیم، چند نفر بیایند و مدعی شوند که ف.م.سخن آنها بودهاند که در زمان خفقان به ما آگاهی میرساندند و از این طریق خود را به خورد جامعه بدهند و حق ف.م.سخن واقعی را پایمال کنند! پس با خودم فکر میکنم که نام غیرمستعار نویسنده، طنزپرداز و منتقدی که به ف.م.سخن مشهور است چه میتواند باشد؟ فریدون، فرامرز، فرزام، فرزاد، فرجاد، فرهاد، فرشاد، فرشید، فرید و ... نام فامیلی که با "م" شروع میشود هم که تا بینهایت داریم. پس گفتم بیخیال! به این راحتیها نمیشود هویت او را شناسایی کرد. فکر میکنم که حتماً این هویت را مثل یک راز، پیش خودش نگه داشته است و هیچکس از آن خبر ندارد.
به هر حال در مملکتی که "حق نشاید گفت جز زیر لحاف" حق دارد که با نام مستعار حق بگوید (اولاً منظور اینکه بنویسد چون اگر بگوید هویتش افشا میشود! دوماً اسم "حق" به میان آمد و یکدفعه به یاد "انالحق" حلاج افتادم. این نشان میدهد که مجازات آنهایی که از حق سخن به میان میآورند، قدمت زیادی در این کشور دارد و ربطی به این رژیم و آن رژیم و شاه و شیخ ندارد. در کتاب شعلهی طور به قلم استاد عبدالحسین زرینکوب در فصلی با عنوان حلاج بر سر دار صفحهی 190، از زبان یکی از شاگردان او- که حق و انالحق گفتن حلاج را دیده و شنیده بود- بخشی از روایت بردار کشیدن و سوختن او آمده است: "اگر حلاج آن سِر را بر زبان نمیراند پس سخن اسرار را از که میشد شنید! با چه خونسردی شکنجهی جلاد را تحمل کرد. دست و پایش بریده شد و او آه نکرد... حمدان واسطی، برادرم ابراهیم و حتی بهرام مجوسی که در پیرامون دار ایستاده بودند با درد و زاری گریستند. اما من که شکنجهی او را در تمام وجود خویش حس میکردم کوشیدم تا مثل او خود را از هرگونه زاری و بیتابی باز دارم. این کارم، همدلی با او، با شیخ و با خدایگان خویش در تحمل شکنجه بود... در پای دار، کتابهایش را هم آتش زدند. گویا بیش از هزار نوشته داشت که آن همه را کفر و زَندَقه خواندند. پیکر بیجانش را که مُثله نیز کرده بودند آتش زدند... همان لحظه از خود پرسیدم آیا آن آتش که که وجود او را به شعلهی طور تبدیل کرده بود، ممکن نیست باز در دلها آن گونه آتشی را روشن کند؟").
از بحث اصلی دور شدیم. داشتم از هویت ف.م.سخن میگفتم که به آن پی نبردم اما در همین گیر و دار چیزی مثل برق از ذهنم گذشت: اصلاً چرا من تا به حال فکر میکردم ف.م.سخن مرد است؟ از کجا معلوم زن نباشد؟ آیا دیگران هم مثل من وی را مرد میپنداشتهاند؟ بعد عمیقتر فکر کردم و به ریشهیابی این برداشت پرداختم. گفتم شاید این از عوارض زندگی در یک جامعهی مردسالار است که حالا یک نویسندهی پخته، خوش فکر و خوش قلم و با ذوق پیدا شده است و با اسم مستعار مینویسد، یکراست و بیبُرُو بَرگَرْد فکر کنیم که او مَرد است.
چطور از اولین نوشتههایی که از او خواندم، ناخودآگاه این مسئله به ذهنم خطور کرد و حالا بعد از چند سال باید به این فکر بیافتم که نه! ممکن است زن باشد. پس بیدرنگ به سراغ کتابخانه رفتم. اما متاسفانه کتابی در زمینهی ارتباط ساختار متن با جنسیت نویسنده پیدا نکردم! اما در کتاب "زنان و مردان با هم برابرند؟ اصلاً چنین نیست" نوشتهی آلن و باربارا پیز برگردان بیژن و پگاه پایدار نشر افکار صفحهی40 آمده بود: «زنها زبان آوران خوبی هستند. از آن لذت میبرند و وقت زیادی صرف آن میکنند. در مغز زن مرکز معینی برای کنترل صحبت است که میتواند به طور مستقل، زمانی که مراکز دیگر کار میکنند، به فعالیت خود ادامه دهد». همچنین در مورد توجه بیشتر خانمها به جزئیات برخلاف آقایان مطالبی نوشته شده بود.
بعد با خودم گفتم که زنها وقتی زبان آوران خوبی هستند حتماً قلم آوران خوبی هم باید باشند. یعنی همانطور که زیاد و خوب حرف میزنند، لابد توانایی انتقال این حرفها به روی کاغذ را هم دارند (تبدیل گفتار به نوشتار). در همین اثناء به یاد کشکول خبری ف.م.سخن افتادم که نوشتار (به طریق اولی گفتار) طولانیای دارد و نویسنده جزئیات مورد نظر خود را مو به مو در آن شرح و بسط داده و چه داستانسراییها که نکرده است. شَکّم در مورد زن بودن نویسنده داشت به یقین تبدیل میشد که گفتم ای بابا! اصلاً من با این دانش کم و علم ناچیز را چه به این کارها؟ اصولاً چه تفاوتی میکند جنسیت و سن و اسم و این چیزها؟ اینها بماند برای روز آزادی که بلکه مشخص شوند. الان مهم همان حرف حق زدن است. به قول پیشینیان: "ببین چه میگوید، نبین که میگوید".
پ.ن.: رسیدن کشکول خبری هفته به شمارهی صد را به نویسندهی توانمند و صاحب سبک، جناب ف.م.سخن تبریک میگویم و آرزوی سلامتی و شادکامی برای ایشان دارم. من از خوانندگان ثابت این ستون در گویانیوز هستم و اگر نظر خود را به طور خلاصه و در یک کلمه بخواهم بگویم، باید اذعان کنم که از بیشتر این نوشتهها لذت بردهام. به دوستانی که شاید تا به حال گذرشان از آن طرف نیافتاده پیشنهاد افتادن گذرشان به آن طرف را میدهم! امیدوارم که سخن بزرگوار نیز از حجم نوشتههایش بکاهد و بر ایجاز و فشردگی آن بیافزاید و نوشتهها را با لینکهای داخلی در یک صفحه (به شکل عناوین این صفحه) ارائه دهد تا خواننده، هم حساب کار دستش بیاید و هم دسترسی بهتری داشته باشد و مطلبی که میخواهد را انتخاب و روی آن کلیک کند. پیش از این، با ارسال ایمیلی چند نکته را به وی منتقل کردم و ایشان ضمن اینکه با روی گشاده به آن ایمیل پاسخ دادند، خواستار توضیح بیشتر من در خصوص برخی از انتقادها شدند. پس بهتر دیدم ابتدا این توضیح بیشتر و انتقادها و پس از آن گلچینی کوتاه از برخی مطالب جالب و خواندنی و قابل تأمل او را در این پست بیاورم. برای جداسازی، دو-سه مورد نقد من با عنوان قهوهای رنگ و نوشتههای انتخابی از ایشان با همان رنگ مشکی می آیند.
فروتنی به سبک ف.م.سخن!
"... و اين ربطی به فروتنی کاذب ندارد. همان فروتنی که معمولا ما ايرانيان غرور و خودپسندی را در لابه لای آن پنهان میکنيم."
(ف.م.سخن- کشکول خبری 91)
و اما:
- ما که رياضیمان خوب نيست و سوادمان در حد سيکل و ديپلم است (کشکول 98)
- برای کسی که مینويسد –حتی در سطح آماتوری مثل من- يافتن و شناختِ کلمات اهميت بسزايی دارد. (کشکول 83)
- به هر حال اميدوارم آن چه با اين معلومات اندک و غيرتخصصی مینويسم حمل بر گستاخی نشود. (کشکول 91)
- بهتر است نويسندگان بیتجربهای چون من اگر با اين تجزيه و تحليل ها، و ارائهی رهنمودها مخالفتی دارند در گوشهای ساکت بنشينند و چيزی نگويند (کشکول 87)
- برای من که نويسندهی حرفه ای نيستم تعداد خواننده علی الاصول مهم تر است. (کشکول 72)
- کلمه ی مناسب را پيدا نمی کردم تا آقای فياض مقاله ی علمی اش را در رجا نيوز منتشر کرد و آن چه را که بلد نبودم به منِ کم سواد ياد داد. (کشکول 90)
- اميدوار بودم، يکی از نويسندگان جامعه شناس، متنی، نامهای، نقدی در پاسخ به مقالهی مذکور قلمی کند، و من با آگاهی اندکم ناچار به اين کار نباشم. (زنان پشمالوی آلمانی در مقابل زنان خوشبوی ايرانی)
اگر خدای نکرده احمدی نژاد انتخاب شود! (22 خرداد 1388)
اگر مهندسان انتخاباتی با طرح پيچيده و امدادهای غيبی همچون سال ۱۳۸۴ احمدی نژاد را از صندوق های رای بيرون آوَرَند چه خواهد شد؟ (اين امر بعيد نيست و کيهان از هم اکنون ندايش را داده و به رغم بيشتر بودن طرفداران ميرحسين موسوی و کروبی نسبت به طرفداران احمدی نژاد نوشته است که احمدی نژاد در همان دور اول با سونامی مردمی پيروز خواهد شد). در اين صورت، تندروان و تماميت خواهان در بوق و کرنا خواهند دميد و در رسانه های متعددشان انتخابات را به اين شکل تحليل خواهند کرد که ميليون ها نفر به طور خودجوش در انتخاباتی سالم شرکت کردند، و برای انتخاب رئيس جمهور مورد نظرشان دست به تبليغات گسترده ی مطبوعاتی و خيابانی و حتی راديو تلويزيونی زدند، اما چون آقای دکتر احمدی نژاد آرای بيشتری به دست آورد، رئيس جمهور شد و اکنون وقت آن است که همه، تن به پذيرش آرای اکثريت بدهند و آرام و سر به زير به سازندگی کشور اسلامی شان بپردازند. دوران انتخابات به سر رسيد و اکنون نامزدها و هواداران شان بايد انتخاب "اکثريت مردم" را بپذيرند و شيرينی اين پيروزی بزرگ را که پيروزی نظام جمهوری اسلامی و ولايت مطلقه فقيه است با اعتراض های بی جا تلخ نکنند. اين عين دمکراسی ست و کسانی که سنگ دمکراسی را به سينه می زنند بايد به انتخاب اکثريت تن در دهند. اگر خدای نکرده احمدی نژاد انتخاب شود، چنين استدلالی از دروغگويانِ تبليغاتی او بعيد نيست و شرکت کنندگان در انتخابات و هوادارانِ آقايان موسوی و کروبی و رضايی و اکثريت خاموش مدام زخم زبان خواهند خورد. بايد ببينيم گستردگی رای به کانديدای اصلاح طلبان می تواند بر تقلب مهندسان انتخابات فائق آيد يا خير. به خاطر اين گونه سخنان و استدلال ها هم که شده اميدواريم فائق آيد. (کشکول خبری 83- جمعه 22 خرداد)
من رای می دهم، تو رای می دهی...
کاریکاتور از روزنامه کلمه ی سبز
من رای می دهم... تو رای می دهی... باز هم "او" رئيس جمهور می شود!
نتيجه ی اخلاقی: کسانی را که رای نمی دهند مسخره نکنيم. شايد آن ها –همان طور که آقای کروبی گفت- بيشتر از ما می فهمند! (کشکول 88)
وظیفهی نویسنده (نقدی به ابراهیم نبوی بدون نام بردن از او)
سبزیم، چون اراده کرده ایم از سیاهی بگریزیم، چون فصل سیاه زمستان رفته است و روسیاهی به ذغال مانده و فصل بهار آمده است و زمین می شکافد و فلک را سقف نیز و جوانه جوانه سبز می شود تمام زمین و اگر خدا نیز باران شود و بر شاخه های سبز ما قطره ای بنشاند، ما سرزمین مان را از شر سیاهی نجات می دهیم... بر دست های زهرا مچ بند سبز را می بندم تا آزادی را فریاد کند، بر شانه هایم شال سبز اهل حقیقت را نشانه می کنم تا دستی سبز از دور بر شانه هایم بنشیند از تمامی آنان که تاریخ حقیقت را در سرزمین مان سبز رنگ کردند، سبز سبز سبز... مرد سبز ما آمده است، میرحسین / ما او را بر شانه های مان می نشانیم / دست های میرحسین و زهرا در دست هم جوانه می زنند / و سبزی خنکای خاتمی بر سر ماست..." «یک نویسنده طرفدار میرحسین موسوی»
آقای نویسنده محترم! وظیفه ی شما روشنگری ست نه تحمیق. اگر هم سیاستگری را بر روشنگری ارجح می دانید، لااقل در سینه چاک دادن حد نگه دارید. زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست. فردای سیاه دوباره از راه می رسد و خوانندگان از شمای نویسنده به خاطر نگفتن تمام حقیقت حساب خواهند خواست. نوشتههای شما چک هایی ست که بی محل می کشید به امید پُر شدن حساب در آینده. فکر کنید که اگر حساب پر نشد چه باید بکنید. زندگی همین دو روزِ انتخابات نیست آقای نویسنده... (کشکول خبری 82)
رهبران جنبش سبز و باز هم وظیفهی نویسنده و روشنفکر
... اما آيا اين گريز بايد به پذيرش بی قيد و شرط نمادِ سبز منتهی شود؟ قطعا خير. ديروز و امروز رهبران سبز برای ما اظهر من الشمس است. تا زمانی که به طور شفاف از زشتی ها و پليدی های گذشته فاصله نگرفته اند و مسئوليت رويدادهای تلخ و فجايع انسانی در زمان حاکميت خودشان را نپذيرفته اند نمی توان و نبايد به طور صد در صد از آن ها پشتيبانی کرد. اين همان فاصله ای ست که آيت الله منتظری به روشنی و صراحت از گذشته ها گرفت ولی امثالِ رضا پهلوی و بخش بزرگی از اپوزيسيون خارج از کشور به طور شفاف و روشن نمی گيرند و با سياست بازی و سخنان چند پهلو و در يک کلمه با زرنگی می خواهند از رو در رو شدن با قسمت های تلخ تاريخ جلوگيری کنند. ممکن است بگوييم با چنين بينشی نمی توان مردم را با قاطعيت و توان کامل به خيابان ها کشيد و انقلابی با حضور اکثريت ملت بر پا کرد؛ بله، امکان دارد که چنين شود؛ ولی وظيفه ی ما به عنوان روشنفکر برپا کردن انقلاب و سرنگون کردن حکومت ها به بهای کتمان و بدتر از آن تحريف حقايق نيست. وظيفه ی ما بيان حقايق است، حتی اگر باعث کندی تحولات سياسی شود. (کشکول خبری 94)
با ولايت... «شعر نو از سيد محمد خاتمي»
با ولايت
بنده ايم
بازنده ايم
شرمنده ايم!
(از وبلاگ ف.م.سخن)
در ستایش رأی
"پنجاه و چند روز مانده به انتخابات به عنوان صاحب يک رای که برای همين يک رای ارزش و اهميت قائل است و حاضر نيست از آن دست بردارد و به کسش وانهد، از روندی که اوضاع انتخابات به خود گرفته خشنودم. و در اين وضعيت برايم خيلی فرق ندارد که چه کسی انتخاب شود، نه که به راستی فرقی نکند بلکه همان طور که عباس عبدی نوشت، و درست نوشت، مهم اين است و بايد اين باشد که در هر حرکتی شبيه به اين جامعه برای رسيدن به مردمسالاری چه می آموزد و برای نهادينه کردن دموکراسی چه گامی برداشته می شود." (مسعود بهنود، روزنامه اعتماد)
اما من همان طور که آقای بهنود نوشته اند، برای رای ام ارزش قائلم. آن را به هر کس نمی دهم. به آدم دروغگو نمی دهم. به آدم بدسابقه نمی دهم. به آدم جنايتکار نمی دهم. به آدمی که حس کنم می خواهد من و تو را گول بزند نمی دهم. به آدمی که وعده های دروغين بدهد نمی دهم. به آدمی که وعده های غيرقابل اجرا بدهد نمی دهم. به آدمی که قيمت رای مرا معادلِ چند کيلو سيب زمينی و چند کيلو پرتقال و چند بليت استخر بداند نمی دهم. چون همان طور که آقای بهنود نوشته اند، اين رای ارزش دارد. نه تنها برای نامزدهای رياست جمهوری که برای خودِ من هم ارزش دارد. من شخصيت خودم را، وجدان خودم را، صداقت خودم را، نيک و بد خودم را، آزادگی و انسان دوستی خودم را در نامی که بر روی اين رای می نويسم می بينم. در صندوقی که اين رای را به داخل آن می اندازم می بينم. اين ها که نام شان را می توانم و اجازه دارم بنويسم کيستند؟ اين صندوق ها که می توانم و اجازه دارم رای خودم را به داخل آن ها بيندازم از کجا آمده اند، و برای شمارش به کجا می روند؟ چه کسانی می توانند رای مرا قبول يا باطل کنند؟ من خودم را در همه ی اين ها می بينم. (کشکول خبری 79)
قیاس مع الفارق استاد داریوش سجادی
استاد داريوش سجادي شکسته نفسي مي فرمايند وقتي که مي گويند "قياس مع الفارق". کجاي قياسِ ايشان، مع الفارق است؟ اصلا از اين قياس سنجيده تر و سخته تر مي توان سراغ کرد؟ باور بفرماييد من با ديدن اين قياس از شدت بهت و حيرت، اشک بر چشمان ام نشست. قياس از اين به جا تر؟ قياس از اين رساتر؟ دختر خانمي دانشجو، زليخاوار، به يوسف داستان ما که آقاي مددي، معاونت دانشجويي دانشگاه زنجان باشد حمله مي بَرَد و تلاش مي ورزد به نامبرده تعرض کند. البته جاي شوهر، عده اي جوان بي آزرم ِ بي شرمِ موبايل به دست به اتاق معاونت هجوم مي بَرَند تا يوسف را رسوا کنند اما خودشان رسوا مي شوند. کجاي اين قياس مع الفارق است؟ بگذاريد از ابتداي داستان شروع کنيم... (کشکول خبری 45)
زمان نامناسب برای نوشتن و ...
«فکر نمی کنم اکبر گنجی می توانست زمانی نامناسب تر از اين برای طرح مسئله همجنسگرايی، آن هم با چهارميخ کشيدن جناب حافظ انتخاب کند». (مقاله اکبر گنجی و بچه بازی حافظ شيرازی، کشکول خبری هفته 47)
خیلی وقتها در نقد و انتقادها دیدهایم که میگویند الان وقتش نیست و زمانش نامناسب است. مثل همین اصلاحطلبان که قبل از انتخابات هرچه میگفتیم "کدام انتخابات؟" میگفتند الان وقتش نیست و حرف نزنید و نقد نکنید تا بعد و بعد از انتخابات و جریانهای پیش آمده هم که میگوییم این آقایان کروبی و میرحسین موسوی منظورشان از "جمهوری اسلامی نه یک کلمه کم نه یک کلمه زیاد" و "اصالت اخلاقی نخستينش" و "دوران نورانی دههی 60" و "آرمانهای امام" و اینها دقیقاً چیست که سیل جمعیت قرار است به دنبال آنها برود؟ میگویند الان حرف نزنید و تفرقه نیندازید تا بعد...
ما که به آزادی بیان اعتقاد داریم، آیا نباید زمان و مکان برای "بیان" را به عهدهی گویند یا نویسنده بگذاریم؟! اینکه الان زمانش نامناسب است آیا توجیهی برای سرکوب نیست؟ توجیه جناب سخن این بود که الان مسئلههای مهمتری از بحث همجنسبازی وجود دارد که آقای گنجی باید به آنها بپردازد. این که کدام مسئله مهمتر است را چه کسی باید تعیین کند؟ درثانی اگر بحث اولویتبندی پیش بیاید، بسیاری از نوشتههای خود ایشان هم مشمول این مورد خواهند شد.
« گيرم حافظ همجنسگراترين همجنسگراها؛ گيرم استدلال اشخاصی چون کسروی و براهنی و گنجی قوی ترين استدلال ها. آن گاه می توان گفت که حافظ و شعرای امثال او، مثل يک غلط مصطلح، در ذهن اکثر مردم جا افتاده اند که به هيچ وجه قابل تصحيح نيست. مردمی که با اين غلط ها بزرگ شده اند و دائما از آن ها استفاده می کنند، به گونه ای که تبديل به بخشی از تفکر و زندگی آنان شده است. در چنين حالتی، در افتادن با حافظ، فقط عِرض خود بردن است.» (همان)
این نوع نقد و نوشته هم از جناب سخن بعید مینماید. اگر یک موردی به عنوان "غلط مصطلح" در ذهن و بین مردم جا افتاد و قابل تصحیح هم نیست (از کجا معلوم؟!) و این مردم دارند با غلط و اشتباه به زندگی خود ادامه میدهند، بر چه اساس و استدلالی نمیتوان و نباید با آن درافتاد؟ آیا بهتر است دیگران را در جهل و ناآگاهی به حال خود رها کرد؟ خیر. به نظر من اگر این جهل و ناآگاهی به خصوص در مورد مقدسات باشد، در برخورد با آنها باید قاطعانهتر برخورد کرد. دقیقاً همان کاری که حافظ به عنوان یک منتقد اجتماعی انجام میداد و برای حفظ حقیقت و گوهر دین، محتسب و شیخ و زاهد و صوفی و قاضی و غیره را به باد انتقاد و کنایه میگرفت.
آن زمان که این نوشتهی مورد بحث از اکبر گنجی منتشر شد من نزد یکی از دوستان شیرازیام بودم و وقتی مضمون این مقاله به گوشش رسید، به شدت برآشفت و کف بر دهان آورد. گفتم این جزء آزادی بیان است و گنجی حق دارد چنین چیزی بنویسد. مطمئن باش شخص دیگری پیدا میشود و پاسخ او را میدهد و در این بین حقایقی روشن میشود. این حسن آزادی بیان است. گفتم ممکن است اصلاً حق با گنجی باشد! از حقیقت که نمیشود فرار کرد. ایمان بدون شک چه ارزشی میتواند داشته باشد؟ پس از آن من تنها نوشتهای که در نقد مطلب اکبر گنجی دیدم همین نوشته از جناب سخن بود که اصلاً قانع کننده نبود و از سنخ نگرانی و استیصال آن دوست من بود. این بود که خودم دست به قلم بردم و نقد کوتاهی بر آن نوشتم: شاهد بازی حافظ و حافظ بازی دیگران. البته من نگرانی جناب سخن را درک میکنم. وی چندی پیش نوشت که نوشتههای قبلی گنجی (مانند همین و قرآن محمدی) "رماننده" بودند. به عبارتی ف.م.سخن میخواهد گنجی، با دین و با مقدسات مردم در نیافتد تا مردم مذهبی از او گریزان نشوند بلکه بتواند دست آنها را بگیرد و به سرمنزل دموکراسی برساند. این از طرفی علاقهی جناب سخن به اکبر گنجی را نشان میدهد اما از طرف دیگر گنجی و بلکه آزادی بیان را در محدودیت قرار میدهد. به بهانهی توهین هم نمیتوان جلوی دهان کسی را گرفت. همین به اصطلاح اصلاحطلبان را به خاطر می آورم که قبل از انتخابات، کاریکاتوری که نیکآهنگ از میرحسین موسوی کشیده بود را توهین آمیز دانسته و چه برخوردهای زنندهای که با او نکرده بودند. به هر حال منظورم از این نوشته که برخلاف میلم طولانی شد این بود که اگر دموکراسی میخواهیم، هیچ چیز زمینی را نباید مقدس و به تبع آن غیر قابل نقد بدانیم.
روش مبارزهی زنان زیبای ایرانی با حکومت استبدادی
"اشپيگل آنلاين (۱۹ آوريل) در گزارشی که تنها به بخشی از زنان جامعه و به ويژه تازه به دوران رسيدههايی اختصاص دارد که در يک جامعه بیتوليد و در يک اقتصاد بيمار، فقط مصرف میکنند، و تصويری به شدت نادرست از زنان غربی و زندگی در غرب دارند، زير عنوان کوتاه «جنون زيبايی در ايران» چنين مینويسد..." متاسفانه مقدمه ی خانم بقراط [مترجم] را خوانندگان آلمانی شما نمی خوانند و فکر می کنند نه "بخشی" از زنان که "تمامی" زنان ايرانی همان کسانی هستند که خانم تيفنزه در مقاله اش معرفی کرده است... اين يعنی نسبت دادن يک کار احمقانه به سی ميليون زن ايرانی. (زنان پشمالوی آلمانی در مقابل زنان خوشبوی ايرانی، نامه به سردبير اشپيگل آنلاين، ف. م. سخن)
به نظر میرسد متن زبان اصلی هم تا حدی به خواننده القا میکند که منظور نویسنده، تمامی زنان ایرانی نیستند. هرچند که آمار و ارقامی که جلوتر به آن اشاره میکنم نشان از مصرف سرانهی بیش از اندازهی مواد آرایشی و زیبایی در ایران دارند. در اینکه ایران از طرفی دارای جامعهای مصرفزده و از طرف دیگر دارای اقتصاد بیمار و غیرتولیدی هست هم به گمانم جای تردیدی نباشد. بنابراین دفاع از این مصرفزدگی کار بسیار مشکلی است.
در کنار اين تمهيدات، تهديداتِ دائم نيز در کار است، تا زن، از آن چه باعث زيبايی و زيباترشدن او می شود، دست بردارد، و مثلا، چادر به سر کند، و در زير چادر، ژوليده و زشت و بدلباس و بدبو کارهای بيرون از خانه را انجام دهد و فوراً به آشپزخانه منزل اش باز گردد. (همان)
آیا اینکه خانمی "چادر به سر کند، و در زير چادر، ژوليده و زشت و بدلباس و بدبو کارهای بيرون از خانه را انجام دهد و فوراً به آشپزخانه منزل اش باز گردد" را دقیقاً در نقطهی مقابل استفادهی نامعمول و نامعقول ازمواد آرایشی گذاشتن و بحث را پیرامون آن ادامه دادن نوعی مغالطه نیست؟ در مورد زیبایی و زیباتر شدن نخست اینکه بد نیست به زنان زیبای غربی و میزان و مقدار مواد آرایشی و جراحیهای زیبایی آنان نگاه و آنرا با زنان داخلی مقایسه کنیم. و دوم این چند بیت شعر را در این زمینه به عنوان حجت سخن (منظور سخن خودم است و نه جناب سخن) نقل میکنم:
به آب و رنگ و خال و خط ، چه حاجت روی زیبا را
حافظ
ذکر تو را گر کنند ور نکند اهل فضل
حاجت مشاطه* نيست روي دلاًّرام را
سعدي
وگرنه منقبت آفتاب معلوم است
چه حاجت است به مشاطه روي زيبا را؟
سعدي
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
(با حفظ وزن شعر: آی خواهر سیرت زیبا بیار)
سعدی
* مشاطه: بزک کننده و آرايش کننده عروس (لغتنامهی دهخدا)
آن ها می خواهند با افسردگی و سرخوردگیيی که از طرف حکومت به آن ها تحميل می شود مبارزه کنند. آن ها می خواهند، حضورشان را به ارباب قدرت نشان دهند و وجودشان را ثابت کنند. آن ها می خواهند بگويند ما در مقابل حکومتی که می خواهد ... (همان)
میبینیم که استفاده از مواد آرایشی و جراحی دماغ و مواردی از این دست را جناب سخن به مبارزه با حکومت تعبیر کردهاند. اما اثبات چنین رابطهای نیازمند یک پژوهش گستردهی اجتماعی- سیاسی است تا با اتکا به روش تحقیق مناسب و آزمونهای آماری مشخص شود که آیا رابطهی معنیداری بین "استفاده از مواد آرایشی و جراحی دماغ" با " مخالفت و مبارزه با حکومت" وجود دارد یا خیر. بنابراین نه من و نه جناب سخن نمیتوانیم بدون انجام این تحقیق پاسخ قطعی مثبت یا منفی به این رابطه بدهیم. هرچند که در ظاهر هم چنین چیزی بیشتر به خودزنی میماند تا مبارزه با حکومت. در ادامه به دو مطلب و آمار و ارقام در این مورد توجه نمایید:
فروش محصولات لوازم آرایشی با 19 درصد رشد در منطقه خاورمیانه طی سه سال اخیر به 2/1 میلیارد دلار رسید. براساس آمارهای غیررسمی هم اکنون کشورهای ایران و عربستان از رکوردداران اصلی مصرف محصولات، مواد و لوازم آرایشی در جهان به شمار می روند. براساس آمار موجود در ایران سالانه حدود یک میلیارد دلار لوازم آرایشی و بهداشتی مصرف می شود. امروزه رواج مصرف لوازم آرایشی چنان رونق پیدا کرده است که در هر ثانیه در جهان 22 رژ لب به فروش میرسد. جالب اینجاست که بخش عمده فروش این محصولات آرایشی در عربستان و ایران انجام می شود. (گردش مالی سالانه یک میلیارد دلاری لوازم آرایشی در ایران، روزنامه سرمایه، شماره 923، 21 دی)1387
... قیاسهایی از این دست موجب شده است تا ایران بتواند حائز رتبه اول جراحی پلاستیك در جهان شود. در ایران سالانه حدود یك میلیارد دلار لوازم آرایشی و بهداشتی مصرف میشود. این رقم در حالی توجه را به خود جلب میكند كه گردش مالی در سیستم جراحی پلاستیك هر روز بیشتر میشود. با وجود آنكه آماری رسمی مبنی بر شمار جراحیهای پلاستیك صورت گرفته در هر سال در ایران عملا وجود ندارد، اما همین ارقام جسته و گریختهای كه اعلام میشود خود تكاندهنده است. این رقم محصولات بهداشتی كه به منظور لاغری استفاده میشود را نیز در برمیگیرد. روزانه در تهران بین ۳ تا ۴ هزار نفر برای تزریق بوتاكس و رفع چین و چروكهای پوستی به كلینیكهای زیبایی مراجعه میكنند تا آنجا كه گفته میشود در هر سال بالغ بر ۱۸۲ میلیارد تومان برای رفع چین و چروك هزینه میشود. متخصصان زیبایی بر این عقیدهاند كه طی دو سال اخیر بین ۳۰ تا ۵۰ درصد بر تعداد مصرفكنندگان آمپولهای ضدچروك اضافه شده و این رشد به ۶۵ درصد هم خواهد رسید. (یک میلیارد دلار، هزینه ی آرایش زنان درایران، صبح نیوز، 3 اردیبهشت 1388)
آیت الله خامنه ای جدايی دين از سياست را پذيرفت
"آيت الله خامنه ای: دين محترم تر و عزيزتر از آن است که به دروغ سياست آلوده شود" «خبرگزاری فارس» «آيت الله خامنه ای طی نطقی کوتاه در جمع خبرنگاران رسانه های داخلی و خارجی اعلام کردند که از اين پس برای حفظ حرمت دين، نظام سياسی ايران به شکل کاملا عرفی اداره خواهد شد. ايشان در بخشی از بيانات خود فرمودند: «مسلمانان ايرانی، نيازی به اين ندارند که حکومت با زور آن ها را مسلمان نگه دارد. آن ها پيش از انقلاب و استقرار جمهوری اسلامی مسلمان بودند، اکنون نيز مسلمان هستند، و هر حکومتی هم که بعد از اين بيايد، مسلمان خواهند بود. متاسفانه عده ای فرصت طلب، ما را ابزار سوءاستفاده ی خود کرده بودند. به نام ما، به نام اسلام، به نام شريعت، به مردم ظلم می کردند. جوانان و زنان را آزار می دادند.»... «ما هم يک فرد هستيم از افراد ملت. مملکت مجلس دارد، رئيس جمهور دارد، قوه ی قضائيه دارد. البته نه اين ها که الان هست و منتخب مردم نيست. به زودی نمايندگان مجلس و رئيس جمهور و مسئولان قضايی را خود مردم انتخاب خواهند کرد. اين منتخبان واقعی هستند که بايد کشور را اداره کنند، نه رهبر و نه هيچ شخص غيرمنتخب ديگر.»... «متاسفانه، جمهوری اسلامی به راهی رفت، که دست سوءاستفاده کنندگان از دين باز ماند. طی سال های اخير، گزارش های بسيار زيادی به دست ما رسيد که حاکی از اين سوءاستفاده بود. اين سوءاستفاده ها باعث شد تا بخش بزرگی از جامعه و جوانان نسبت به دين عزيز اسلام بدبين شوند. برای جلوگيری از گسترش اين بدبينی تصميم گرفتيم، دست سوءاستفاده کنندگان از دين را ببنديم و با عرفی کردن امور سياسی و اجتماعی، بهانه ی سرکوب مردم و انديشمندان را به دلايل ظاهراً دينی ولی باطناً مادی از ايشان بگيريم.» ... (کشکول خبری 75)
آقای خامنه ای ديگر برای شما چه مانده است؟
آقای خامنه ای ديگر برای شما چه مانده است؟ اين حکومت در هم شکسته ی زبون را چگونه می خواهيد حفظ کنيد؟ با مشتی اراذل و اوباش قداره بند؟ با عده ای درنده خوی تا بُن دندان مسلح؟ با سرکوب؟ با قتل؟ با شکنجه و تجاوز؟ حفظ اين حکومت ديگر چه ارزشی دارد؟ با اين حکومت، با اين وحشی گری ها، می خواهيد اسلام را گسترش دهيد؟ تشيع را آبرو بخشيد؟ روحانيت را به عرش بَريد؟ با اين گروه خون ريز جبار به کجا خواهيد رسيد؟ (کشکول خبری ۹۷)
آقای خامنه ای اين فيلم را ببين و بمير
ببخشيد. لابد با خواندن تيتر فکر کرديد رويدادهای اخير مرا داغ کرده و از فاز نوشتارانه وارد فاز مسلحانه شده ام و آرزوی مرگ آقای خامنه ای را می کنم. خير. اشتباه کرديد. ما نه تنها آرزوی مرگ کسی را نمی کنيم بل که در اين انديشه ايم که اگر فردا مردم عاصی به خيابان ها ريختند و به شکلی هيستريک آقايان را دنبال کردند تا در جا، انتقام سی سال زجر و مشقت و خون های به زمين ريخته شده را بگيرند، آن وقت چگونه آقايان را از دست اين جماعت عصبانی نجات دهيم تا حکومت بعدی (اگر حکومت بعدی يی در کار باشد (پرانتز در پرانتز: آرزو بر جوانان سابق عيب نيست)) به وضع حکومت فعلی دچار نشود. گفتيم بمير، چون آقايان مدام اين روايت را از حضرت علی (ع) تکرار می کنند که: "اگر حاکم اسلامی از غصه به زور در آوردن خلخال از پای يک زن يهودی بميرد، نبايد ملامت شود." (کشکول خبری 98)
دعوت آقای خامنهای به جمهوری ایرانی
در نوشتههای جناب سخن، همواره سخنانی مشفقانه و دوستانه با شخص اول حکومت به چشم میخورد. او با اینکه مستعار نویس است اما هرگز از دایرهی ادب خارج نشده است و اگرچه به طنز و جد مطالبی خطاب به رهبر جمهوری اسلامی مینویسد، اما اهانتی در این نوشتهها به چشم نمیخورد. سه نوشتهی بالا را به عنوان مشتی از خروار در این مورد انتخاب کردم. اولی (آیت الله خامنه ای جدايی دين از سياست را پذيرفت) به نوعی دروغ 13 ف.م.سخن بود که در قالب متنی فوقالعاده و به باور من نبوغآمیز نگاشته شده بود. تنها سه ماه گذشت و رویدادهای تلخی به وقوع پیوستند تا مطلب دوم (آقای خامنه ای ديگر برای شما چه مانده است؟) نوشته شود که متنی کوتاه و چکیده است اما گویی همهی آن چیزی که باید در آن باشد، وجود دارد. در نوشتهی سوم (آقای خامنه ای اين فيلم را ببين و بمير) نویسنده اشاره میکند که منظورش از مردن، آن مردن نیست بلکه اشاره به گفتهای از علی ابن ابیطالب است که " آقايان مدام اين روايت را تکرار میکنند" (در این مدت 1000 نفر این گفته را نقل کرده اند! اما یک نفر توضیح نداده است که این خلخال چیست و چطور در پای زن یهودی میکشند؟). جناب سخن مینویسد ما نه تنها مرگ کسی (رهبر نظام) را نمیخواهیم که حتا حاضریم برای نجات جان او در صورت تغییر وضعیت پیشقدم شویم تا آزاری به او نرسد. آن چه که قصد من از کنار هم گذاشتن این سه نوشتار بود، نشان دادن مقابله با طرف مقابل در عین امید به انسانیت و احترام به او و فرصتدهی و امید به بازگشت او است؛ حتا اگر اشتباهها و بلکه جنایتهای او هم بر ما آشکار باشند. این آن چیزی است که ف.م.سخن در لابهلای نوشتههای بیادعا و طنزگونهاش به ما نشان میدهد. حال که حرف از انسانیت پیش آمد به یاد گاندی افتادم و به سبک جناب سخن سری به کتابخانه زدم:
«جنبش به سرعت در آفریقای جنوبی گسترش یافت... یکی از پیشرفتهای مبارزهای که گاندی در پیش گرفته بود، باعث دیدار او با رئیس حکومت تراسوال (ژنرال ژان اسماتز) شد. در آن هنگام، گاندی پایههای اولیهی روش مبارزهای راکه بعدها به اوج خود رسید، بنیان نهاده بود. میتوان گاندی را در مقابل این کهنه سرباز جنگ بوئر تجسم کرد که نشسته است و به آرامی میگوید: "من آمدهام تا به اطلاع شما برسانم درصدد مبارزه با دولت شما هستم". بی شک اسماتز لحظهای به گوشهای خود شک میکند و کمی بعد با خنده میگوید: "یعنی به اینجا آمدهاید که همین را به من بگویید؟" و گاندی میگوید: "بله، و قصد دارم در این مبارزه پیروز شوم." اسماتز بر تعجب خود غلبه میکند و میپرسد: "بسیار خوب، حالا چطور میخواهید این کار را بکنید؟" و گاندی با تبسم میگوید: "با کمک شما". سالها بعد اسماتز که از شوخطبعی نیز بینصیب نبود اقرار کرد که گاندی دقیقاً همین کار را هم انجام داد. » گاندی بعدها نیز خطاب به استعمارگران بریتانیایی که در حال سرکوب مردم هند بودند گفت: «ما به این بیعدالتی تن در نمیدهیم. نه فقط به این خاطر که به ما آسیب میرساند، بلکه به این خاطر که به شما نیز آسیب میرساند.» (راه عشق؛ داستان تحول روحی مهاتما گاندی. اکنات ایسواران. برگردان: شهرام نقش تبریزی. نشر ققنوس، 1379، صص 57 و 84.)
با این توضیحات و با توجه به اینکه شعار جمهوری ایرانی (جمهوری برای همهی ایرانیان) به اندازهای گسترده شده که در این چند روز از تریبونهای حکومت به گوش میرسد و حاکمان را نگران کرده است، چه بهتر که از آقای خامنهای هم بخواهیم ولایت را کنار نهد و به عنوان یک فرد ایرانی به مردمی که این شعار را سر میدهند بپیوندد. این شاید بیش از حد خوشبینانه به نظر برسد، اما غیرممکن نیست...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.