برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
sokhan January 6, 2010 03:31 PMجالب بود. گر چه بنده هنوز مخالف نظر شما در مورد مهندس موسوی و بیانیه ایشان هستم ولی به نظرم اینگونه نوشتن از نقد کردن به شیوه نوشته قبلیتان دلنشینتر است. جنبه شخصی قضیه بسیار کمتر است اینجا.
منتظر هرمونیکتان، یا هرمنوتیکتان یا هرمتیکتان (یا چه میدانم ، همانی که میدانید) راجع به نظرات جدید کروبی، هاشمی و خاتمی هم هستیم.
فکر کنم معنی این هرمنوتیک را نگرفتم. چه کنم که روشنفکر نشدم هر چه زور زدم. به حساب پیری بگذارید لطفا.
عزت جنابعالی مستدام.
دوست فرضی.
***
ممنون از شما. نظرات آقایان هم در آینده نقد خواهد شد. موفق باشید. سخن
Farzi January 13, 2010 03:26 AMمریزاد دستی که انگور چید. آفرین بر نظر پاک خطاپوشت باد
رهگذر January 10, 2010 06:10 AMسلام بر سخن.اگر کسی از من میپرسید نام 10 سینما را در سالهای 1965-1970نام ببر فکر نمیکنم میتوانستم ولی وقتی شما گفتید سرم گیج رفت چشامو بستم و احساس کردم عقابی بلندم کرد و مرا از داخل تونلی پرتابم کرد کوچه کیهان جلوی در بزرگ دبیرستان ادیب. وقتی مدرسه تموم میشد دو راه بیشترنداشتیم یا باید به اصرار سعید میرفتیم کتابخانه پارک شهرو یا به اصرار من به تندی میدودیم که به ایستگاه اتوبوس بالای میدون شاه اباد که پر میشد از دخترای دبیرستان شاه اباد.جلوی سینما مولن روژ پیاده میشدیم نیم ساعتی میشستیم جلوی صفحه فروشی کنج سینما گوش میکردیم به اهنگهائی که به صدای بلندی پخش میکردن چون تنها صفحه فروشی جاده قدیم شمیران بودکه اهنگهای نیروی هواییی نمیذاشت(رادیو نیرو هوائی).بعدش تا باغ صبا پیاده راه میرفتیم.میمردیم برای سینما ولی از صفحه خریدن نمیشد گذشت و کتاب.کتاب از رفتن به پارک شهر تامین میکردیم ولی صفحه خریدن را مجبور میشدم به سینما رفتن ترجهح بدم پول نمیرسید سعید پولدارتر بود سینما مهمونم میکرد.در همه چی با هم فرق داشتیم ولی همدیگرو کامل میکردیم همکلاس و هم محل اینم کمک میکرد اون شاگرد اول میشد من با تجدیدی اون بشدت صورت زیبا و چشمانی درشت و زاغ اما ساده پوش من خوش تیپ وشلوغ و کمی لات او رمان میخوند من شعراین بود که نمیشد شریکی کتاب بخریم عجیب خجالتی و من عجیب پر رو من ارش سیاوش کسرایی را براش از حفظ میخوندم اونم خرمگس را من شاملو میخوندم براش اون ز نبق دره بالزاک را و نمیدونستیم چرا به اینا علاقه مندیم .باباش هم زیاد رمان میخونداز ما وظعشون بهتر بود اطاق خودشو دلشت به من میگفت اگه لات بازی نکنی مطمئنم تجدید نمیشی حرصمو در میومدوقتی به چشم میدیدم که درسی نمیخوند ولی شاگرد اول میشداز 19 کمتر نمیگرفت میگفت سر کلاس مثل ادم بشینی و گوش کنی شب امتحان احتیاجی نداری کونتو پاره کنی.صفحامونو بهم قرض میدادیم من رولینگ استونس اون جون بائز من ماماز اند پاپاز اون نات کینک کول هر کاری میکردیم ضد هم از اب در میومد ولی علاقمون به هم بیشتر .سال اخر دبیزستان رفت هدف .گفت بابام میگه گفتم منو که هدف راه نمیدن گفت هم محل که هستیم. دیگه کمتر همدیگرو میدیدیم موقع امتخان نهائی شبها زیر چراغ خیابان ملک با پتو و فلاسک تا پاسی از شب وقتی میدونست که درس خوندنم داره تموم میشه و خسته شدم سروکله اش پیدا میشد با یک رمان یا یک کاغذ شعر میگفت یا برام بخون یا برات میخونم.عادت کرده بودم که اون اینطوری باشه بهش گفتم اگه تجدید نیارم یک ضرب میرم امریکا میگفت کار خوبی میکنی منم میام ولی وقتی دانشگاه تموم کردم .دیگه ندیدمش و فقط شنیدم شاگرد اول هدف شد و بدون کنکور رفت اریامهر.سالها گذشت روی میزم عکسیست روی سکوی خانه ای مقابلش حیاط مردی نشتسته روی سکو تکیه بر دیوار با موهای سیاه کمی بلند پیراهنی سفید استینها بالا شلواری سیاه پای راستش روی سکو دراز پای چپش را زانو بالا داده که دست چپش را رویش بگذارد کلاشینکف دست راستش تکیه داده روی سینه راستش صورتی مردانه و سفید چشمان زاغش به همان زیبایی و خجول ولی شدیدا خسته.زیر عکسش نوشته ای:چریک فدایی خلق سعید ک در یک مرغداری اطراف کرج به محاصره در امد و همانجا شهید شد .فکر میکنم اگر با من امده بود خارج میتونست مثل شما یک وبلاگ نویس خوبی باشه ولی نمیدونم اگر من مانده بودم چی میشد؟سخن عزیز کاش در این شماره از نیما یادی و دلم میخواست نظرتان را در مورد زیبا کرباسی بدانم.زنده باشین.علی
***
علی عزیز، ممنون از نوشته ی خیال انگیزتان. با نوشته ی شما من هم، به دوران گذشته باز گشتم. عقابی که شما را برداشت و به سال های گذشته بُرد با من هم چنین کرد. عقابِ خیال پنجه های قدرتمندی دارد و دور پرواز است. در جایی نشسته ای داری زندگی ات را می کنی این عقاب ناگاه تو را بر می دارد می بَرَد وسط پارک شهر و کتابخانه ی عمومی آن جا. من هم عضو آن جا بودم و حتی خوب به خاطر دارم اولین کتابی که از آن جا گرفتم برای خواندن، تاریخ ادبیات استاد ذبیح الله صفا بود. و اشاره ی شما به خرمگس و آرزوی خرمگس شدنِ بسیاری از ما که عاقبت خرمگس شدیم، اما در عالم نوشتن، همان طور که خرمگس بود و چه بسیار بچه ها که از کوه ها گذشتند و به جایی رسیدند که خرمگس آن ها را تشویق به رسیدن می کرد: دنیای ایده آل های انسانی. هنوز وقتی برگ های زرد شده ی خرمگس را ورق می زنم شوری عجیب به سراغ ام می آید. وه چه آرزوهای بزرگی! چقدر انسان بودند بچه های روزگارِ ما! نه اینکه نسل امروز انسان نیست، هست، خیلی هم انسان است و متمدنانه رفتار می کند. اتفاقا نظرم به انسانِ انسانی آنی ست که جنبه ی تمدن اش کم تر است. خالص است. حسابگر نیست. سیلی بخورد، سیلی می زند، با اسلحه در مقابل اش بایستند با اسلحه در مقابل اش می ایستد. بخواهند دستگیرش کنند و زیر شکنجه ببرند و به توبه وادارش کنند، کپسول سیانور گاز می زند، آن هم نه مثل زهر که مثل شیرینی! برای خودش جهان ایده آل درست می کند. جهانی که می داند هرگز به آن دست نخواهد یافت. برای این جهان مبارزه می کند و می میرد. مرگ برای او پایان نیست؛ آغاز است. کلاش برایش مثل کتاب مارکس مقدس است. دشمن برایش مفهوم نفرت است. قهرمان اش خرمگس است. شاعرش نیمای عاصی ست. نویسنده اش غلامحسین ساعدی همیشه معترض ست. کتابش عزداران بَیَل است. آموزگارش صمد است. قهرمان اش خسرو گلسرخی ست. وَه چه دنیای زیبایی! گویی امروز ما را مثل قهرمانان کارتون
The Incredibles
توی قوطی کرده اند و درِ قوطی را بسته اند تا به نفع کسی -و در واقع به ضرر کسی- دست از پا خطا نکنیم. هزار بندِ متمدنانه به دست و پای ما بسته اند که در "چهارچوب های تمدن و فردیت" باقی بمانیم.
به قول اتل لیلیان وینیچ در خر مگس:
پس [ما] پشهء
خوشبختی هستیم
چه زنده باشیم
و چه بمیریم.
شاد باشید و سر افراز. سخن
ali January 9, 2010 03:52 PMسلام
من نوشته های شما را می خوانم درگویا وخودنویس. وقلم تان را دوست دارم. یک مطلبی نوشته بودم کامنت گذاشتم درپنجرۀ آقای مهاجرانی با یک مقدمه برای ایشان فکر کردم از پنجرۀ شما هم استفاده کنم که هم وزن دارد وهم قافیه دربین اهل ایران. ضمن اینکه من هم یک خود گادامر بینم ودوست دارم بکشم توی سایۀ آفتابی شما بزرگان بکمال. که به سن نه گمانم حریف من باشی. خوشحال می شوم که بگویی چه دیدی!
آقای دکتر مهاجرانی عزیز
مانیفست پنج امضایی تان را نپسندیدم چه از بابت "تکمیلی بودن" چه از بابت "راضی کردن بخشی از بدنۀ جنبش" چه از بابت "اعلان رهبری گروهی آلترناتیو" وچه از بابت "انتقاد به رهبری بالفعل جنبش جناب مهندس موسوی"
زیرا که معتقدم تصویر درستی از میدان منازعه ندارید: منازعۀ فعلی اگر چه به منازعۀ جنبش با آیت الله خامنه ای یا بتعبیر شما ولایت فقیه ارتقاء یافته است ولیکن در عمل اما منازعه در داخل ایران یک رویارویی دقیق بین نیمۀ "جنبش سبز" با نیمۀ "جبهۀ احمدی نژاد" است. احمدی نژاد کل عقبۀ مردمی همۀ جناح راست را مصادره کرده وآنان را به ژنرالهای بدون لشکری فروکاسته که شلاق بر هوا می زنند. آیت الله خامنه ای حتی اگر بحواهد نمی تواند از احمدی نژاد دست بکشد چرا که این مریدان احمدی نژاد هستند که "آقا" راهم وفقط درصورت حمایت از احمدی نژاد پشتیبانی می کنند. آدرس را دادم امیدوارم که خودتان اهل فن هستید.لذا حرف موسوی دقیق است به رهبری که می گوید: "حرمت حتی فراقانونی شده ات -در نزدما ونه جبهۀ مقابل ما-را از پشت احمدی نژاد بردار تا ما با عده وعدۀ بیشترمان جمهوری اسلامی تحت رهبریت را حفظ کنیم" والبته رهبر قادر به چنین بینش خیرخواهانه ای نیست. چون این بار باید با هوادارانی از جمهوری اسلامی بیعت کند که می خواهند شهروند درزمانه باشند. واو می داند که جز به سیستم مرید ومرادی حکومت دینی دیگر به دین فقه علامه مجلسی نخواهد پایید.
خب جایی برای نقدتان نیافتم ونظرم را اینجا گذاشتم که البته مطمئن نیستم که اجازه به درزش خواهید داد یانه ولی مهم نیست همین قدر که ذهن شمارا درگیر کند مفید خواهد بود. یک مطلب هم گذاشتم توی وبلاگ تازه راه انداخته وبدون مخاطبم وبرای اینکه بعید می دانم بزرگان وقت داشته باشند برای بازدید از کوچکان آنرا هم درهمین پایین نقل می کنم تا ببینید. یا...هو
وضعیت اضطراری!
1- این دیباچۀ "طرفه" یک باورقدیمی است درمن: "جمهوری اسلامی اگر چه تعداد بیشماری ازایرانیان دگر اندیش ودگرباش را آواره وتبعید کرد؛ اما ودرکنار گسترش فضای مجازی اطلاع رسانی، باعث بوجود آوردن اشتغال میلیونی هم برای همین آوارگان از میهن شد! تقریباً هرکسی هنری داشت یا نداشت، ابزاری برداشت از قلم وساز ورنگ ونگاتیووخط وخط کش و کاردک وماله وتیشه وریشه و و...الاماشاءالله وشروع کرد به گفتن ونوشتن وزدن وکشیدن وگرفتن وساختن و...الاماشاءلله سخنرانی ومصاحبه ومناظره وموسیقی وفیلم ونقاشی وکاریکاتوروفتوشاپ واستند آپ کمدی و...الاماشاءلله! ومعلوم است که سوژه هم بود وهست از"کمدی موقعیت" سی سالۀ ایران نازنین.
2- وایضاً "طرفه" اینکه خیاط هم توکوزه افتاد ویک "دلقک ایرانی" زهواردررفته هم برای خودش رسالت روشنگری تعریف کرد وافتاد تودام "دات کام" بالاخره!و اینک گستاخی اش بجایی رسیده که چنین مقدمه ای می نویسد بایک مؤخرۀ بدتر!
3- ولی من سوگند می خورم به ماسکی که جمهوری اسلامی بمن اعطا نموده است که: حقیرمخلص همۀ تحلیل کنندگان وتأویل کنندگان وتجلیل کنندگان وتنقید کنندگان وتحریم کنندگان وتصویب کنندگان وتصویر کنندگان و...الا ماشاءالله "بیانینۀ شماره 17 مهندس موسوی" هستم واز هیچ کدام ازروشنفکران وکارشناسان وسایت داران ووبلاگ نویسان وکامنت گذاران ومصافحه کنندگان ومعاشقه کنندگان ومغالطه کنندگان ومعامله کنندگان واجراکنندگان و مشاهده کنندگان واضافه کنندگان وکم کنندگان و...الاماشاءالله گله ای وشکایتی ندارم؛ غیر ازآن "گله" بالام مشدد!
4- آهان! می خواستم درمتن هم یک جملۀ طولانی بگویم که مؤخره هم باشد. والا کی حوصلۀ داستان حسین کرد خواندن را دارد یا مثلاًرسالۀ عملیۀ آیت الله العظمی علم الهدی(ره)!
5- داشتم می گفتم که اگر مهندس موسوی نازنین فقط از خدا می ترسید وازجبهۀ "پاچه ورمالیده"ها دغدغه ای نداشت. خواسته های پنجگانه اش دربیانیۀ مبارکش را منحصر می کرد به همان بند اول- که چشم اسفندیارش نامیده اند به اتفاق صغیر وکبیر- وتازه رسماً هم اعلام می کرد که "من حرف های تا امروزم را پس می گیرم ودولت مهرورز عدالت جوی وموعودگراوراستگو وپرکار وضعیف نواز وناجی خلق وناجی خدا وناجی هردو جهان ونصیحت کننده به سلاطین ورهبری کننده به بهشت و...الاماشاء الله دکتر محمود احمدی نژاد را برسمیت می شناسم به شرط اینکه دولت فخیمۀ ریاست محترم جمهور ایرانیان مثل همۀ دولت های قبل از خودش- دولت های بعدازخودش سالبه به انتفاع موضوع است!- در انقلاب جمهوری اسلامی به رأی ونظر ضعیف ترین مجلس شورای اسلامی عمرجمهوری اسلامی تمکین کند.
6- وطرفه اینکه درچنین حالتی همۀ "الاماشاءالله"های این وجیزه هم مثل توده های هوادار موسوی درداخل ایران می فهمیدند که با چه "قوزبالای قوز" تازه ای هم ملت ایران مواجه شده درپی "گیرافتادگی" سی ساله!
7- رفقا این یک گرفتاری فوق العاده سهمگینی است. باهاش! بازی نکنیم. – البته که به ایران دوستان می گویم والتماس می کنم والا من چکاردارم به قلم وقدمی که قلم وقدم است دیگر! وچرا نتازاند دراین چند صباح بعداز فراموشی سی ساله! گیرم که قاتل جانی شود درسوگ قاتق نانی! یا...هو
بدون "بعدازتحریر"هرگز:
من خودم یک مسلمان سکولار هستم وآرایی بلکه تندتر ازهمۀ "تندش کن" ها دارم. ولی سوگند خورده ام به "مسئولیت قلم" والبته که فقط بعداز بیانیۀ شماره 16 مهندس موسوی "سبز" شده ام.
اگرتوانستم به این غول بی شاخ ودم رسانۀ مجازی غلبه کنم؛ برخی ازلب ریخته های قبل از انتخاباتم را اینجا نمایش خواهم داد که یادم نرود من تا همین شش ماه پیش چه چیزی را از "کدام بیخ" قبول نداشتم.
حرف زدنم "نقطه سرخط است" قصد تعرض به کسی را ندارم. وقت تنگ است وسینه های پردرد فراخ.
http://dalghakirani.blogspot.com/
***
جناب دلقک ایرانی از آشنایی با شما و وب لاگ تان بسیار خوشحال شدم. برایتان موفقیت آرزو می کنم و منتظر لب ریخته های قبل از انتخابات تان هستم. ان شاءالله با آن لب ریخته ها، این مطلبِ فشرده بسط خواهد یافت و دقیق تر با افکار و عقاید شما آشنا خواهیم شد. شاد باشید. سخن
Dalghak.Irani January 8, 2010 02:41 AM