عبدالقادر عزیز
با سلام و تبریک نوروز و سال نو، این نوشته ی شما پاسخ بسیار منطقی و شفافی بود به بحث های پیرامونِ سفر آقای ماکان به اسرائیل و رابطه ی او با ندا آقا سلطان. چون ای میلی مشابه ای میل شما به دست من هم رسیده، من پاسخ شما را عینا در وب لاگ خودم درج می کنم با این امید که این دیدگاه، که همه ی جوانب را در نظر دارد، مورد توجه قرار گیرد و خط ها و رنگ های سیاسی، دختری را که به دست جنایتکاری وابسته به حکومت کشته شده و امروز در سراسر جهان سمبل مبارزه برای آزادی شناخته می شود، بازیچه ی دست خود نکند. با تشکر بسیار از شما و آرزوی سالی سرشار از تندرستی و شادی. ف.م.سخن
"ماکان، ماکان است؛ نه یک کلمه بیشتر و نه یک کلمه کمتر و سفر به هیچ کجای کره زمین جرم نیست و حق انسان است.:
به حرمت احساس ندا.
مهم مائیم و ندا.
تکلیف ما با خود ماست. تکلیف ندا را تاریخ روشن کرده. او ننگی شد که نظام نمیتواند رنگش را از خود پاک کند. باید گذشت از ماجراهای روز. باید مجسمههایی را دید که بانوی «ندای ایران» را در میدانهای اصلی شهرهای ایران به جای شاه و شیخ بر سکوها ایستاده نشان خواهد داد. مدتها بعد از من و تو و ما و ماکان."
فرارسیدن سال نو و نوروز باستانی را به شما خوانندگان عزیز این وب لاگ تبریک می گویم و برایتان بهترین ها را آرزو می کنم.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
اولین چیزی که با شنیدنِ کلمهی "مقدسات" به ذهن شما خطور میکند چیست؟ من وقتی این کلمه را میشنوم، اولین چیزی که به ذهنام خطور میکند، حدّ است و مرز است و خط قرمز است و کتک خوردن از جماعتِ متعصب است و سوزانده شدن در آتش کلیسا و شلاقهایی که توسط سربازان گمنام امام زمان بر بدنام فرود میآید. به بیان دیگر ذهنِ منِ نویسنده با در نظر گرفتن بدبختیها و گرفتاریهایی که عبور از مقدسات میتواند برایم به وجود آورد بهطور طبیعی بر روی ترمز میکوبد و حرکتِ رو به جلویش کُند میشود. این مسئله هم مسئلهی جدیدی نیست. اگر عقربههای زمان را پانصد سال به عقب برگردانیم و به حدّ و حوالیِ سالهای ۱۵۰۰ تا ۱۵۴۳ میلادی بازگردیم، به مردِ عالِم و دانشمندی بر می خوریم به نام کوپرنیک که او هم مثل ما گرفتار مسئلهی مقدسات است.
تشکیلاتِ کلیسای دورانِ کوپرنیک به مقدساتی معتقد است که کسی اجازهی بحث و فحص در بارهی آنها را ندارد، مثلا میگوید بر اساس نظر بطلمیوس –که هزار و چهار صد سال پیش از ما (یعنی آنها) میزیسته- زمین مرکز کائنات است و خداوند انسان را آفریده که در این مرکز زندگی کند و کلیسا و پاپ و دار و دستهی قدیسین نیز وظیفه دارند نظر خداوند را بر روی انسانهای روی زمین اِعمال نمایند (و میدانیم که این نظر با چیزهایی مثل شمع و بطریِ نوشابه و غیره اِعمال میشده و هنوز هم میشود). دور این مرکزِ کائنات، خورشید و ماه و ستارگان (که سوراخهایی از پردهی بهشتاند و نور بهشتی بر زمین میتابانند) میگردند و میچرخند و این هم از لطف حق تعالیست. تمام این امور هم امور دینی و ذاتاً جزو مقدسات است و هیچ انسانی حقِّ چون و چرا در این امور بدیهی و مورد تائید کلیسا را ندارد.
اما کوپرنیک که خودش هم کشیش و اهل کلیسا و تربیت شدهی مکتبِ آقایان است هر چه به آسمان نگاه میکند و مدارهای گردش و چرخش ماه و خورشید و سوراخهای بهشت را بررسی میکند موضوعِ مرکزِ کائنات بودن زمین برایش جا نمیافتد تا یک روز صبح که از خواب بیدار میشود به این نتیجهی نامتعارف میرسد که برخلاف نظرِ جنابِ بطلمیوس و پاپ و کلیسا، زمین، مرکز کائنات نیست و خورشید و ماه و سوراخهای پردهی آسمان به دور زمین نمیچرخند بلکه این زمین است که به دور خورشید میچرخد و اگر این تئوری را بپذیریم همهی مشکلات و معضلات تبیینِ ریاضیِ این چرخشها و گردشها و کوچک و بزرگ شدنهای ماه و خورشید و تغییر فصلها و آمدن روز و شب حل میشود، اما وامصیبتا! چرا وامصیبتا؟ چون اینها مقدسات است و حالا چگونه باید موضوع را بیان کنیم و روی کاغذ بیاوریم که ما را زنده زنده در آتش نسوزانند (به زبان امروزی ما را به زندان اوین و گوهردشت نبرند و آنجا برای چند ماه و چند سال به سلول انفرادی نیندازند و با شلاق بر تنمان نکوبند و آخر سر هم به جرم عضویت در گروهی که اصلا وجود خارجی ندارد بر دار نیاویزند)؟
کوپرنیکِ بیچاره که به همان اندازه که ریاضی میدانست، عاقل هم بود، گفت چه کنم، چه نکنم، جلوی زبانام را که نمیتوانم بگیرم، جلوی قلمام را هم که نمیتوانم بگیرم، چگونه این موضوع را که بر خلاف مقدسات است به اطلاع مردم برسانم، به این نتیجه رسید که نظریهاش را ابتدا با کمی تعارف و تملق و به قول قدیمیها تجاهلالعارف مطرح کند، لذا گفت آنچه من میگویم صرفاً یک فرضیه است و اصلا هم معلوم نیست که صحیح باشد. بعد، کارِ بیان کشفیات علمیِ ضد مقدساتاش را تا حدودِ سال ۱۵۴۳ کِش داد، تا عمرش را کرده باشد که اگر او را بگیرند و بکُشند لااقل ناکام از دنیا نرفته باشد. زرنگبازیِ دیگر او این بود که کتاباش را به رهبر معظم مسیحیان جهان حضرت آیتاللهالعظمی پاپ تقدیم کرد بلکه زهرِ نوشتن علیه مقدسات با این ترفند گرفته شود. بعد هم سر را گذاشت زمین و مُرد، اما...
اما میتوانید تصور کنید که چه اتفاقی افتاد. کوپرنیک به قول امروزیها توپ را انداخته بود در زمین پاپ، اما نه توپ فوتبال، بل توپ انفجاری محترقهی شدیدی که ترکشاش تا صد سال بعد در و دیوار کلیساهای آن زمان و اقامتگاهِ پاپ اعظم را مثل پردهی آسمان سوراخ سوراخ کرد. جالب اینجاست که اصلاحطلبانِ پروتستانِ آن زمان –مثل اصلاحطلبان نواندیش دینی این زمان- که آنها هم برای خودشان مقدسات داشتند و مقدساتشان هم اساساً با مقدسات کاتولیکها فرقی نمیکرد، زبان به طعنه و اعتراض گشودند و مثلا لوترِ اصلاحطلب (با دکتر سروش عزیز ما اشتباه نشود) به اعتراض گفت "مردم به منجّمِ تازهبهدورانرسیدهای گوش میدهند که سعی دارد نشان دهد این زمین است که میگردد و نه افلاک یا آسمان، یا خورشید و ماه... این احمق میخواهد علم نجوم را یکسره وارونه سازد؛ ولی کتاب مقدس به ما میگوید که یوشع به خورشید فرمان داد بی حرکت بایستد نه به زمین" و روشنفکرِ دینیِ آن زمان، جنابِ کالوَن نیز گفت "کیست که جرات کند مرجعیت کوپرنیک را مافوق مرجعیت روحالقدس قرار دهد؟" (درست مثل اصلاحطلبان امروزی که مرجعیت فلان فرشتهی آسمانی را مافوق مرجعیت فلان دانشمند فکل کراواتی زمینی میدانند).
البته بین خودمان بماند، کوپرنیک همه چیز را با تئوری گردش زمین به دور خورشیدش به گند کشیده بود ولی احتمالا خودش هم از عظمتِ این خَبْط خبر نداشت. اگر زمین به دور خورشید میچرخید پس مرکز عالم نبود، و چون مرکز عالم نبود، پس انسانی هم که بر روی آن میزیست فرماندهی عالم نبود و مردان مقدس کلیسا و پاپ هم که بر روی زمین میزیستند، فرماندهان عالیرتبه و والامقامِ عالم نبودند، و آن پردهی سوراخ سوراخِ بالای سر ما هم که آن طرفاش بهشت بود و نور بهشتی بر زمین میتابانید، پرده نبود و سوراخ سوراخ نبود و آن طرفاش هم بهشت نبود و چون بهشت نبود، نور بهشت هم بر زمین نمیتابید و خلاصه آقای کوپرنیک با تئوریاش کاسه کوزهی تمام این مقدسات را به هم ریخته بود که داستاناش را در کتاب جذاب براین مَگی به نام سرگذشت فلسفه که توسط آقای حسن کامشاد به فارسی ترجمه و توسط نشر نی منتشر شده میتوانید بخوانید چون موضوع ما تعریف این داستان نیست بل طرح این سوال است که ما ایرانیان اهل قلمی که امروز در سال ۱۴۳۱ هجری قمری -یعنی تقریبا در همان حدّ و حوالی که جناب کوپرنیک سی چهل سال بعد از آن به دنیا آمد- زندگی میکنیم، چگونه باید در بارهی مقدسات بنویسیم که به تریج قبای حافظانِ مقدسات و پاپهای مسلمان و لوترهای مسلمان بر نخورد؟ آیا وقتی در باب دمکراسی یا لیبرالیسم یا سکولاریسم مینویسیم باید مثل کوپرنیکِ بیچاره، با گردن کج بگوییم این صحبتها همهاش فرضیه است و میتوان اینها را با اسلام عزیز مخلوط کرد و چیزی بینابین به وجود آورد که نه سیخ بسوزد و نه کباب، هم آقای خامنهای راضی باشد، هم آقای سروش، هم جناب دکتر مهاجرانی راضی باشد، هم جناب دکتر نوری علا؟ یا حتی آنرا به آیتالله خامنهای تقدیم کنیم و مثلا بگوییم آیتالله خودش بیاید رهبری اصلاحطلبان را بر عهده بگیرد و این کشتی طوفانزده را به ساحل نجات برساند و همگی ما (من و شما و مسعود ده نمکی و حسین الله کرم و مهندس بذرپاش و دکتر رامین و حبیبالله عسگراولادی مسلمان و انیس نقاش و جلالالدین فارسی و مهندس موسوی و آقای کروبی و دکتر احمدی نژاد و دکتر مسعود نقره کار و شادی صدر و سیمین بهبهانی و هادی خرسندی و دیگران) با خوبی و خوشی، دسته جمعی برویم در ساحلِ حقیقت آفتاب بگیریم و شادمان زندگی کنیم؟ یا باید روشهای دیگری در پیش بگیریم؟
میخواستم این سوالها را مطرح کنم و پاسخی را هم که به ذهنام میرسد در همین جا بنویسم که دیدم مطلب خیلی طولانی شد و از ۱۳۰۰ کلمه عبور کرد!
پس پاسخ به این سوال را بر عهدهی خود شما میگذارم و فقط عرض میکنم که خودنویس باید مکانی باشد برای پاسخ دادن به چنین سوالات مهم و بنیادی و پاسخ، خوب و بد، زشت و زیبا، درست و غلط، هر چه که باشد، نباید توهین به مقدسات به شمار آید، شاید مردمِ پانصد سال بعد به ما هم مثل کوپرنیک افتخار کنند!
در کشکول شماره ی ۱۱۵ می خوانيد:
- تشکر از بچه های روزنامه اعتماد
- مگر مرض داريد؟
- استالين آنقدرها هم بد نبود
- نيچه، نوشته شتفان تسوايگ
- می خوای منو به هم بريزی؟
- نامه به کتابی که هرگز زاده نشد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
تشکر از بچههای روزنامه اعتماد
"روزنامه اعتماد توقيف شد" «ايلنا»
يک قصه ی تکراری و مبتذل شده؟ يک رويداد هميشگی و عادی شده؟ يک توقيف، مثل خيلی از توقيف ها و يک تعطيلی، مثل خيلی از تعطيلی ها؟ يک مقدار انديشه که روی کاغذ نمی آيد و يک تعداد کلمه که خوانده نمی شود؟ از همه ی اين ها بی اهميت تر و روزمره تر، يک عده "کارمند" زير نامِ روزنامه نگار و خبرنگار و غيره و غيره که از کار بيکار شده اند و معلوم نيست فردا بايد هزينه های زندگی شان از کجا تامين شود؟...
اين ها را می خواهی بگويی؟ کيست که اين داستان کسل کننده و ملال آور را بارها و بارها از زبان اين و آن نشنيده باشد؛ در اين سايت و در آن سايت نخوانده باشد. خسته شديم از اين داستان خاکستری و بارانی. خسته شديم از اين ناله و گلايه...
صبر کن آقا! صبر کن خانم! اين داستان، داستان هميشگی نيست. اتفاق ديگری افتاده است، و فصل ديگری به فصول کتاب پر حجم تاريخ روزنامه نگاری ايران افزوده شده است. يک فصل که مهیّج و تکان دهنده است؛ بيدار کننده است. مثل يک سيلی محکم است که به گوش آدمی که دارد به کُما می رود نواخته می شود. مثل يک پارچ آب سرد است که به صورت آدمی که اگر بخوابد، به خواب ابدی می رود پاشيده می شود.
اين سيلی، با آن مطلبِ نرم و ملايم و دوستانه و مهربانانه و فداکارانه که مثلا ابراهيم رها در ضميمه ی روزانه ی شماره ی ۲۱۴۹ در تاريخ ۲۲ دی ۸۸ نوشت فرق می کند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "فعلاً خداحافظ"، ما رفتيم تا حقيقت بماند، تا "اعتماد" بماند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندی شده اما کماندو!"
دست به عصا رفتن هم کارساز نبود و بساط اعتماد بر چيده شد. تاريخ روزنامه نگاری ايران نشان می دهد که دست به عصا رفتن هرگز کارساز نبوده است. وقتی اراده ی ارباب قدرت بر توقيف و تعطيل باشد، توقيف و تعطيل صورت خواهد گرفت حتی اگر داوطلبانه در گور خوابيده باشی.
اما از کدام سيلی، از کدام رويداد مهیّج و تکان دهنده، از کدام فصل متفاوت سخن می گويم؟ اين سيلی، اين رويداد، اين فصل در اين عکس خلاصه شده است:
ممنون از بچه های اعتماد به خاطر اين فصل جديد که در کتاب تاريخ روزنامه نگاری اين مرز و بوم گشودند؛ ممنون به خاطر سدی که با اين عکس شکستند؛ ممنون به خاطر خوابی که از چشم ما پراندند. با اين عکس زنده خواهيم ماند. با اين عکس سبز خواهيم شد.
مگر مرض داريد؟
"عنوان «پاسور» برای پليس، يک روز هم دوام نياورد" «مردمک»
اين يک اعتراض است! يک فرياد است! مگر مرض داريد لغت و واژه تصويب می کنيد و بعد از يک روز آن را پس می گيريد؟ مگر ما اين جا بيکار نشسته ايم برای توليدات معنوی شما طنز صادر کنيم بعد شما فِرتی توليدات معنوی تان را پس بگيريد و طنز ما روی دستمان بماند؟
کلمه به اين قشنگی توليد کرده ايد که طنزنويسان حظ می کنند از ديدن آن و استعداد های درونی و نهانی که در آن نهفته و منتظر است تا به دست طنز نويس شکفته گردد، آن وقت شما نه بر می داريد، نه می گذاريد، کلمه را پس می گيريد. غلط می کنيد پس می گيريد! می خواهيد ما را به هم بريزيد؟ (اين اصطلاح زيبا و کاربردی را از جناب دکتر صدرنژاد ياد گرفته ام).
من در عرض يک روزی که شما اين کلمه را تصويب کرديد کلی ترکيبات و کلمات تازه در دفترچه يادداشت ام نوشتم. از اصل کلمه که پاسور باشد و می توان آن را paasour خواند می گذرم که بچه ها در سايت های مختلف ترتيب اش را داده اند و مايه ی تفريح و تفرج است. با اين نتيجه گيری ها و آفرينش های لغوی خودم چه کنم:
پاسور در مقامی پايين تر از پاسدار و چيزی در حد پاسبان سابق که بر سر هر کوچه می ايستاد و ما به او آژان يا آجان می گفتيم. اصلا به وزن کلمه ی پاسور که نگاه کنيد بسيار سبک تر از پاسدار است و اين دقيقا همان چيزی ست که حکومت اسلامی می خواهد.
بر اساس پاسور و ريشه ی زيبای پاس می توان اين کلمات را ساخت:
پاسکار: مامور نيروی انتظامی که در دفتر زندان يا کلانتری يا پزشک قانونی يا جاهای ديگر نشسته و پدر و مادر کسی را که در تظاهرات خيابانی به خاطر پس گرفتن رای اش کشته شده به اين جا و آن جا پاس می دهد.
پاسزار: کلانتری. اين کلمه که از ديدگاه طرفداران حکومت اسلامی بر وزنِ گلزار و از ديدگاه مخالفان حکومت اسلامی بر وزنِ شورهزار است جايی ست که پاسور در آن می رويد و رشد می کند و خود را به مردم نشان می دهد.
پاسمال: عملی ست که ارباب رجوع برای پيش برد کارشان، با بعضی جاهای پاسور انجام می دهند. در فرهنگ غير نظامی به اين کار پاچه خاری يا چیچیمالی هم گفته می شود.
پاسزَر: (با پاسزِر اشتباه نشود که آن معنای ديگری دارد و از نظر اتيمولوژيک ساختارش متفاوت است) به پاسوری گفته می شود که از ارباب رجوع چيزهايی معادل طلا و زَر می گيرد و کار او را راه می اندازد.
پاسژَر: پليس مواد مخدر. بی هيچ دليلی اين کلمه چنين پليسی را به ذهن القا می کند.
پاسسَر: و آن پليس يا پاسوری ست که با لگد سر جوانان را مثل توپ به همکارش پاس می دهد تا او هم يک لگد به آن بزند.
پاسعَر: اين يک کلمه ی فوق العاده زيبا و با معنی ست که بی هيچ ترديدی در فرهنگستان نمره ی قبولی می آوَرَد و آن عبارت است از پليس لباس شخصی چماق بدست "عَر"بده کش.
پاسکَر: و آن پليس يا پاسوری ست که انگار کر است و فريادهای از سر درد و استغاثه های بازداشت شدگان سوله های کهريزک را نمی شنود.
پاسجو: بازجوی نيروی انتظامی مستقر در آگاهی که طريقه ی عمل اش فنی و با کابل و شيلنگ است و برای خلط نشدن با معنای بازجو يا کارشناس که بيشتر به ماموران وزارت اطلاعات گفته می شود کاربُرد خواهد داشت.
پاسکِش: (با پاس کُش به معنای تروريست و يا تروريستِ وابسته به گروه جندالله ريگی که پاسور می کُشد اشتباه نشود). پاسکِش مامور زحمتکشی ست که از ساعت يازده دوازده شب به بعد دور تا دور خيابان های تخت طاوس و عباس آباد گشت می زند و از برخی خانم های محترمه در هنگام فروش برخی کالاها محافظت و حراست به عمل می آورد (جهت حفظ حرمت شهيد مطهری و شهيد بهشتی نام شان را از روی خيابان ها برداشتم و به نام سابق طاغوتی تغيير دادم)...
حالا به من حق می دهيد از دست اين تغيير نابجای کلمه ی زيبای پاسور ناراحت باشم؟
استالين آن قدرها هم بد نبود
"من فکر می کنم به رغم اين که استالين در دهه ۳۰ ميلادی که شماری از نزديک ترين ياران خود و اعضای حزب کمونيست شوروی را مورد سوء ظن قرار داد و با آنها برخورد کرد، اما وی خدماتی نيز داشته است... شايد اعضای حزب کمونيست روسيه هم با اين ذهنيت بر اين باور هستند که در مسير انتقادات از استالين نوعی زياده روی به وجود آمده است. از جمله اين زياده روی ها اين می تواند باشد که برخی از منتقدان در بسياری از مقاطع اصطلاح ساختگی استالينيسم را در کنار فاشيسم قرار دادند در حالی که اين کار از اساس غلط است..." «محمد علی عمويی، مجله ايراندخت، شماره ی ۴۲، ۱۲ دی ۱۳۸۸، صفحه ی ۵۶»
چنين اظهار نظری، آن هم از طرف کسی که خود در زندان های سياسی، سال های سال رنج ديده و زجر کشيده بيشتر به شوخی می ماند. اگر محل انعکاس اين نظر مجله ای مثل مرحوم ايران دخت نباشد و نام نويسنده محمد علی عمويی، خواننده احتمالا تصور خواهد کرد که اين نوشته از خامه ی يک طنزپرداز تراوش کرده و منتشر شده است.
بايد خدمت آقای عمويی عرض کنيم که همه ی اصطلاحات موجود در فرهنگ سياسی جهان، ساختگی ست. يعنی کسی مرتکب عملی شده، يا تفکری را رواج داده، آن عمل و آن تفکر با چسباندن يک "ايسم" به نام او پيوند خورده است. استالين در طول زمامداری اش کارهايی کرد و تفکراتی را رواج داد که به نام او ثبت شد. اين کارها اکنون با تک واژه ی استالينيسم تعريف می شود و هيچ چيز عجيبی در اين واژه سازی نيست.
اما استالين چه کرد که افتخار يا شرمندگی مفهومِ استالينيسم نصيب او شد؟ تاريخ، همه را ثبت کرده است. می خواهيم بگوييم مثبت استالين بر منفی او غلبه داشت؟ تاريخِ بی طرف چنين چيزی نمی گويد. اگر می خواهيم چنين چيزی را به هر قيمت اثبات کنيم بايد بر تاريخ چشم بر بنديم يا آن را تحريف کنيم. از چشم بستن و تحريف ما استالين بهره ای نخواهد بُرد؛ کسانی بهره خواهند بُرد که امروز پيرو تفکر اويند. از جمله همان کسان که در حکومت اسلامی، آقای عمويی و ياران اش را به بند و به دار کشيدند.
نيچه، نوشته شتفان تسوايگ
نيچه را می توان دوست داشت. می توان آثار او را خواند و لذت بُرد. می توان افکار او را شبيه به افکار خود ديد. می توان با او از نردبان فلسفه بالا رفت، بالا رفت، بالا رفت؛ بالاتر از اخلاق جامعه، بالاتر از دين، بالاتر از قيد و بندهای سنتی، بالاتر از من، و حتی بالاتر از خدا.
ولی بعيد می دانم بتوان نيچه را شناخت. نه با خواندن آثارش، نه با خواندن زندگی نامه هايش، نه با خواندن جزئيات هر حرکت جسمی و فکری که داشته است. نيچه نيچه است و ما را به درون او راه نيست.
چندی پيش در يکی از کشکول ها کتاب "و نيچه هم گريه کرد" را معرفی کردم. اين کتاب را دوست دارم چون نيچه را دوست دارم. نيچه برای من نمادِ جامعه ی آزاد نيست؛ نماد انسان آزاد است. آزاد از هر چيز. يک آزادی سُکر آور و البته وحشت زا. کتاب های او بازتاب اين آزادی و به تَبَع آن تنهايی ست.
و يکی دو روز پيش که کتاب نيچه، نوشته ی شتفان تسوايگ با ترجمه ی خانم ليلی گلستان را تمام کردم، يک تونل ديگر از طريق تسوايگ به طرف نيچه گشوده شد.
اين کتاب، کتابی نيست که هر کسی بخواهد آن را بخواند. پس خواندن آن را به همه توصيه نمی کنم. آن هايی که با آثار نيچه و زندگی نيچه و افکار نيچه آشنا هستند، آن هايی که نيچه را به هر دليل –حتی بی دليل- دوست دارند، بايد اين کتاب را بخوانند. اين کتاب برای آن ها معنا خواهد داشت.
وقتی نويسنده می گويد "تراژدی نيچه يک درام تک بازيگر است"(ص۱) مفهومی عميق در آن نهفته است. نيچه است و خودش. او "هميشه حرف می زند، هميشه مبارزه می کند، هميشه رنج می کشد، فقط برای خودش"(همان جا).
چرا رنج؟ برای اين که او "هرگز دستانش را بلند نکرد تا از سرنوشت بخواهد راحتش بگذارد"(۶). او "فلاکت بزرگ تری را طلب می کند، تنهايی عميق تری را، رنج کامل تری را..."(۷).
وقتی نويسنده می نويسد "ستايش بيماری" ما تعجب خواهيم کرد اگر نيچه را نشناسيم. "هر چيز که مرا نکشد قوی ترم می سازد"(۱۴). عجب! جالب اين جاست که اين رنج باعث شده تا قدرت خلق کردن اش افزايش يابد! دانش، زاده رنج است! "در درد کشيدن هميشه حساس تر می شويم. رنج هميشه می کاود و می خراشاند و زمين روح را شخم می زند و... خاک را سبک می کند تا از نو بذر پاشی معنوی انجام گيرد"(۲۴).
نيچه، "دون ژوان شناخت" است و تسوايگ بر ما آشکار می سازد که رفتار نيچه با تفکرات اش، با مسلّماتِ پذيرفته شده، با کشف های جديد در عالم انديشه چگونه است. "هيچ چيز او را پايبند نمی کند"(۳۰). تسوايگ او را با کانت و گوته مقايسه می کند. مقايسه ای که به نفع آن ها تمام نمی شود. کار او بر خلاف آن دو ديگر "آشفته کردنِ خوابِ به خواب رفتگان" است(۳۹).
بوی گند فقر فرهنگی نيچه را آزار می دهد (همان بويی که ما اهل قلم ايرانی را آزار می دهد). توصيه می کند که "به هر آنچه می دانی فکر کن"(۴۵). به تو نهيب می زند "چشم پوشی يک خطا نيست بلکه بزدلی است"(همان جا).
تسوايگ معتقد است که "نيچه هيچ نمی خواهد. در او فقط شوری مفرط نسبت به حقيقت است. شوری که از خودش بهره می گيرد و نهايت ندارد"(۴۷). "حقيقت بايد شناخته شود حتی اگر به بهای از دست رفتن زندگی باشد"(۵۰).
و ديگران به اين موجود غريب چگونه نگاه می کنند؟ نيچه "هميشه بيرون از دسته بندی ها و بيرون از گود بود... از همان لحظات اول از او نفرت پيدا کردند، چون مرزها را شکسته بود"(۵۳). او انسانی عادی نبود. او مدام خود را گم می کرد تا دوباره پيدا کند. ذات او يک استحاله ی مدام بود و شعارش "همان باش که هستی"(۵۴).
کدام آدم "سالمی"ست که بخواهد خودش بر خودش پيروز شود؟ يا طالب از هم پاشيدگی هميشه پر شور باشد؟ پس نيچه آدم سالمی نيست. او به جای اين که مثل ديگران ابتدا جوان باشد و بعد پير شود، از پيری شروع می کند و به جوانی و شور می رسد. او می خواهد جلاد خود باشد تا بتواند بيافريند(۶۳).
محيط و آفتاب و سرما بر او تاثير مستقيم دارد. در جنوب، آزادی می جويد و می يابد. "جايی وطن من است که در آن پدر باشم و بيافرينم، نه جايی که در آن آفريده شده ام"(۷۰).
مذهب چه بلايی بر سر اخلاق واقعی می آوَرَد؟ مگر مذهب می تواند بر سر اخلاق بلا بياورد؟ تسوايگ به اين سوال از نگاه نيچه پاسخ می دهد. او می خواهد "نگران خداوند" نباشد(۷۴). او می خواهد سبکبال باشد. "سبکبالی آخرين عشق نيچه است که نهايتِ تمام چيزها است"(۸۴). "ما هنر را داريم تا از حقيقت نميريم"(۸۵). او در اين جا نيز سخن ما را می گويد. سخن ما ايرانيان را که حقيقت ما را می کُشَد.
و او به تنهايی می رسد. "آه ای تنهايی، ای تنهايی، ای موطن من"(۸۶). دچار يک خلأ وحشتناک می شود. دچار يک سکوت ترسناک(۸۷). از همه می کَنَد. از همه می بُرَد. ناشر او را نمی خواهد. خواننده او را نمی خواهد. "بخش چهارم زرتشت که به خرج خودش چاپ شد فقط چهل نسخه بود. در ميان هفتاد ميليون جمعيت آلمان فقط هفت نفر را دارد که برای شان کتاب بفرستد... فاصله بين نبوغ او و حقارت زمانه اش قابل گذر نبود"(۸۸).
اما نيچه ی نيمه کور و بيمار، ديوانه وار می نويسد، می نويسد، می نويسد. شيطان گلويش را می فشرد و نمی گذارد لحظه ای نفس تازه کند(۹۳). عجيب است که کلام هايی که او در آغاز ديوانگی اش ادا کرده، به طرزی دهشتناک راست اند"(۱۰۰). "اين اتاق کوچک طبقه چهارم... پذيرای مرد بيماری بود که گرفتار روان پريشی بود و فردريش نيچه نام داشت که جسورانه ترين تفکرات و با شکوه ترين کلام ها را به اين قرنِ در حالِ زوال اهدا کرده بود"(همان جا).
هدف غايی نيچه آزادی بود(۱۰۶). آزادی! نه آن که ما امروز در ايران می گوييم و معنای ساده و مبتذل شده ی آزادی ست. آزادیِ سرنوشت ساز برای شناختن حد بشر: "فقط با نشناختن حدّ است که بشريت می تواند حدّ خود را باز شناسد"(۱۰۶).
از کتاب ۱۰۶ صفحه ای تسوايگ با ترجمه نرم و روان و پخته ی ليلی گلستان می توان نقبی زد به ذهن و احساس نيچه. به درون او سفر کرد، هر چند سطحی و کوتاه. او را به گونه ای ديگر ديد و شناخت.
نمی دانم کتاب چون جذاب بود جز يکی دو غلط تايپی (صفحات ۳۹ و ۹۰ و ۹۸ که آن هم تازه محل بحث است) نديدم يا واقعا اين کتاب بدون اشتباه منتشر شده است؟ تنها اشکالی که می توان به اين کتاب گرفت نداشتن مقدمه يا موخره در معرفی نويسنده ی کتاب است. اين که شتفان تسوايگ که بود و چگونه می انديشيد و در زمان هيتلر چه مرارت هايی را برای تبليغ صلح تحمل کرد و نظرش راجع به مليت ها و کشورهای اروپايی چه بود و عاقبتِ او و همسرش چه شد، می توانست به خواننده در شناختن بهتر نويسنده و طرزِ نگاه او به نيچه کمک کند.
آوردن حرفِ "شـْ" ی ساکن در آغاز نام شتفان، نه تنها کمکی به درست تلفظ کردن نام نمی کند بل که می تواند موجب اشتباه تلفظ کردن آن هم بشود خاصه آن که علامت سکون بر روی حرف شين ديده نمی شود. در مورد اين نوع ثبتِ نام ها و اسامی و نقدِ نظرِ استاد شادروان غلامحسين مصاحب بحث های بسياری شده است که ضرورتی به بازگويی آن نيست.
کتاب نيچه را که توسط نشر مرکز منتشر شده است می توانيد به قيمت ۳۰۰۰ تومان خريداری کنيد.
می خوای منو به هم بريزی؟
بسم الله الرحمن الرحيم با درود به رهبر معظم انقلاب از اين که لطف کرديد برای تهيه فيلم و گزارش به همايش خواجه نصير طوسی تشريف آورديد سپاسگزارم. من دبير همايش بين المللی خواجه نصير طوسی هستم، و شادمانم از اين که رو در روی ميليون ها هموطن می توانم يکی از دانشمندان بزرگ ايران را که نام اش باعث افتخار ما و دانشگاه ماست از طريق رسانه ی ملی معرفی کنم. البته از جنابعالی و از مردم شريف ايران و روح خواجه ی بزرگوار عذر خواهی می کنم که از پانصد مهمان دعوت شده فقط پنج نفر توانستند بيايند. من اگر پيش تر خبر دار می شدم، اسم همايش را تغيير می دادم و آن را محفل دوستانه و يا چيزی شبيه به اين می گذاشتم. ولی چون مسئولان دير خبر دادند و درست در لحظه ی آخر گفتند ما در اين همايش حضور به هم نمی رسانيم به همين جهت ما نتوانستيم اسم همايش را به محفل دوستانه و خانوادگی تغيير بدهيم... بله؟... جانم... چی؟ چرا نيومدن؟ خب، من که عرض کردم چرا نيومدن؟ احتمالا بچه شون مريض شده بوده يا خانم شون در حال وضع حمل بوده... بله؟ چی فرمودين؟ حالا ما اين را جواب داديم تو چرا مثل صفحه ی گرامافون که سوزن اش گير کرده هی اين سوال را تکرار می کنی؟ سوال ديگه ای نداری بپرسی؟ اگر در مقابل رئيس جمهور محبوب يا رهبر معظم قرار می گرفتی هم اين طوری کليد می کردی؟ چی؟... دِ؟ باز که داری ساز خودت را می زنی! چرا هی زر می زنی اعصاب منو خورد می کنی؟ مرتيکه ی قرمساق عوضی، فک کردی من نمی فهمم تو واسه چی اين جا اومدی؟ اومدی منو بچزونی؟ نيم وجبی برو با همقدِّ خودت کل کل کون. منو از دفترم بيرون کشيدی آوُردی اين جا که چی؟ می خوای منو به هم بريزی؟ مرد بودی، [....] داشتی می رفتی دانشگاه زنجان اون يارو را که می خواست دختر مردم را بی سيرت کونه سوال پيچ می کردی؟ حرف نزن بينيم با، حالت خرابه! الان می دم حراست ميگيرتت می بردت تا ديگه حد خودت را بدونی... چی؟ فيلم برداری می شه؟ بله... با تشکر فراوان از بينندگان و سروران ارجمندی که وقت گذاشتند به عرايض اين حقير در باره ی همايش توجه کردند. اميدوارم گفتارِ اين جانب در شناخت ايشان از دانشمند و عالِم بزرگ ايران و جهان اسلام مفيد بوده باشد. با سپاس از شما به خاطر زحمتی که بر خود هموار کرديد و با اکيپ فيلمبرداری به اين جا تشريف آورديد. من در خدمت شما هستم تا اگر مايل بوديد بيشتر راجع به خواجه با هم صحبت داشته باشيم. [فيلمبردار: کات...] [دبير همايش رو به ماموران حراست] اين يارو را دُم اش را بگيريد بندازيدش بيرون ديگه هم حق نررّه پاشو اينجا بذاره. هرّی...
نامه به کتابی که هرگز زاده نشد
"رويا صدر از سوی ديگر از غيرقابل چاپ اعلام شدن مجموعهی «طنز وبلاگی» خود که آن را حاصل زحمت سهسالهاش توصيف کرد، خبر داد و گفت: اين کتاب که قرار بود توسط نشر چشمه چاپ شود، مجوز نگرفت و غيرقابل چاپ اعلام شد..." «ايسنا»
***
"...بنابراين فکر می کنم چاره ای نيست جز انتشار [طنز وبلاگی] به صورت پی دی اف در اينترنت. می دانم گسترۀ مخاطبان محدودتر خواهد شد ولی در هر حال، کتاب، بسرعت تازگی خود را از دست می دهد و هماهنگ با شتاب جريانات روز، مولفه های نويی در فضای طنز در وبلاگستان ايجاد می شود. وبلاگها به تناسب نياز روز، می آيند و می روند و اطلاعات کتاب بسرعت کهنه می شود. بنابراين فکر می کنم تا مطالب کتاب هنوز تازگی خود را بالکل از دست نداده بهتر است آن را در اختيار علاقمندان قرار دهم. پی دی اف طنز وبلاگی را اينجا به صورت ثابت در وبلاگ گذاشته ام که علاقمندان می توانند و آزادند هر بلايی خواستند سرش بياورند! بخوانند و اگر خوششان آمد به ديگران توصيه اش کنند و نواقص احتمالی را به ما گوشزد کنند. اين، هدیۀ سال نوی من است به دوستان و دوستداران طنز و وبلاگستان و طنز وبلاگی. اين که تعداد بيشتری از آن استفاده کنند برای من متقابلاً بهترين هديه است..." «بی بی گل، وب لاگ خانم رويا صدر»
امشب فهميدم که تو هستی. مثل يک قطره زندگی که از چند تا سايت اينترنتی چکيده باشد. با چشای باز، تو تاريکی مطلق دراز کشيده بودم، که يهو اطمينانِ بودنت جرقه زد: آره! تو اون جا بودی! توی مغزم! توی ذهن ام! حتی اسم ات در همون لحظه تو سرم شکل بست: طنز وبلاگی!
اما ناگهان يه وحشت آزاردهنده سر تا پام را فرا گرفت. اين سوال ترسناک برام پيش اومد که نکنه دلت نخواد با اين بلاهايی که قراره سرت بياد متولد شی. نکنه يه روز سَرَم هوار بزنی که کی گفته بود من را در يک همچين شرايطی، با يک همچين وضع و اوضاعی به دنيا بياری؟ چرا دُرُستم کردی، چرا؟ وقتی هم درستم کردی، چرا منو آش و لاش شده به دنيا آوردی؟ چرا؟
زندگی يعنی خستگی، کوچولو! زندگی يه جنگه که هر روز تکرار ميشه. برای به دنيا آوردنِ اون چيزی که در ذهن داری بايد تو اين خراب شده ای که ما زندگی می کنيم، بهای زيادی بدی. بهای خيلی خيلی زيادی بدی.
اين جا فکر آدم به طور طبيعی به دنيا نمی آد. برای اين که يک فکر به دنيا بياد بايد اونو تو همون رَحِمِ مغزت ناقص اش کنی. مهندسی ژنتيک اش کنی. بچه ی فکرت قرار چشم اش آبی شه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات رنگ چشم اش را تبديل به سياه کنی. بچه ی فکرت شاد و خندون و بذله گوئه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات او را تبديل به يک موجودِ اخمو و خشن و زر زرو بکنی.
می بينی، به دنيا اومدن فکر، تو سرزمين ما کار آسونی نيست. به اين تغييراتی که ما به عنوان پدر مادرت، در تو، پيش از به دنيا اومدن و برای به دنيا اومدن ات انجام می ديم می گن خودسانسوری.
بعد می ريم پهلوی دکتر محمدعلی رامين برای انجام عمل سانسور. عملی دردناک و وحشيانه که هر کسی برای به دنيا آوردنِ بچه ی فکرش بايد تن به اون بده. دکتر، تو را می سپاره دست چند تا کارشناس تا سونوگرافيت کنند. پيش از به دنيا اومدن هر جور سيخ و ميخی را توی تن ات بکنند. بالا و پايين ات را ورانداز کنند تا ببينند شايسته ی به دنيا اومدن تو سرزمين اسلام هستی يا نه؟ برای جامعه ی اسلامی مفيد هستی يا نه؟ پيش بينی کنند اگر بچه ی شرّی خواهی شد، دستور سقط تو را بدهند. اين ها نه تنها به تو که به پرونده ی پزشکی پدر مادر و جد و آباد تو هم کار دارند و می خواهند ببينند در ژن ما ها به عنوان والدين تو چيزِ معيوبی از ديدگاه خودشون نباشه که باعث زحمت حکومت بشه. اگر ژن ما ها ايراد داشته باشه، به تو حتی اگر باب طبع اونا هم باشی اجازه ی به دنيا اومدن نمی دن.
منِ مادر، منِ دلسوز، برای اين که تو به دنيا بيای هر کاری می کنم. هر کاری که برای بهتر ديده شدن تو توی دستگاه های عجيب غريب بيمارستان ارشاد لازم باشه انجام می دم. جالب اين جاست که کارشناس ها همه چيزِ من و تو را می بينند و می شناسند اما ما حتی قيافه ی اون ها را نمی بينيم و نمی دونيم با کيا سر و کار داريم.
بعد نوبت بررسی اصلی که توسط خود دکتر صورت می گيره می رسه. دکتر رامين و آسيستان هاش می گن اينجاش را بِبُرّين. می بُرّيم؛ اون جاش را ببرين. می بُرّيم. اين جاش را درست کنين. می کنيم. اون جاش را درست کنين. می کنيم. بعد دوباره سونوگرافی و سيخ و ميخ. چقدر بايد بريم پشت درهای بسته نمره بگيريم و منتظر بشينيم تا جواب پوزيتيو-نگاتيو را به دست مون بدن. چقدر بايد دلشوره ی به دنيا اومدن تو را داشته باشيم.
خيلی ها که بچه شون به دنيا می آد، بعد از به دنيا اومدن اصلا او را نمی شناسند! به خودشون می گن خدايا، اينه بچه ی من؟ اين موجود نازنينی که توی عکس های سونوگرافی سالم و قشنگ بود چرا اين جوری ناقص الخلقه شده. ولی خب خيلی ها همون را بهتر از هيچی می دونند. بالاخره يک شباهت هايی به خودشون می بره.
اما بعضی ها هم اصلا زاده نمی شن. مثل تو، دختر نازنين من، طنز وبلاگی من که زاده نشدی. يعنی به من گفتند که اجازه ی به دنيا آوردن چنين موجود سالم و سر حال و قبراق و پر از شر و شوری را ندارم. می ترسند که ام القرای اسلام با دنيا اومدن تو بنيادش به لرزه در بياد. به من گفتند اين مجوز سقط جنين را می گيری می بری بيمارستان، بچه را می اندازی و تمام. بحث محث هم نمی کنی. خيلی ها تن به اين کار می دن چون چاره ای ندارند.
من هم اگر تن به اين کار می دادم الان تو تبديل می شدی به کتابی که هرگز زاده نشد و اين نامه هم نامه ی من می شد به تو که هرگز به دنيا نيومدی. حتی ناقص هم به دنيا نيومدی. يقه ی مرا هم نمی گرفتی که مادرِ من، چرا اجازه دادی مرا به اين روز بيندازند و وقتی هم انداختند چرا مرا به دنيا آوردی؟ می خواستی اسم خودت، رويا صدر را روی يک موجود ناقص و درب و داغان و بی سر و ته بذاری؟
اما من، تو را نکشتم! تو را از بين نبردم! تو را ناقص هم نکردم! به کمک تکنولوژی نو، به کمک دانش جديد، تو را به دنيا آوردم! سالم و سلامت! بدون دستکاری! و تو را توی وب سايت ام گذاشتم. گذاشتم تا ديگران تو را ببينند و بخوانند و مايه ی افتخار من بشی! آره! اين نامه قرار بود نامه به کتابی که هرگز زاده نشد بشه؛ کتابی که البته به صورتِ صفحاتِ کاغذی زاده نشد. اما تو را به صورت صفحاتِ اينترنتی به دنيا آوردم، و خيلی از اين بابت خوشحال ام. خوشحال ام که تو را ناقص نکردم و اگر هم به صورت کتابِ کاغذی نشدی، لااقل همون جوری شدی که می خواستم. زنده باش و شاد دخترکم. اميدوارم سال ها بعد، صاحب فرزندهای زيادی بشی و نامه بنويسی به کودکان زيبايی که همون طور که بودند زاده شدند. اين آرزوی من است...
برای خواندن کتاب خانم صدر به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://bbgoal.com/tanzeweblogi.pdf
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
هدف ما از نوشتن، خوانده شدن است. نوشتهای که خوانده نشود مسلماً بر کسی تاثیر نخواهد گذاشت. ما، بر این باوریم که در نوشتهمان چیزی وجود دارد که خواننده از آن بیخبر است و ما با انتشار نوشتهمان خواننده را از آن با خبر میکنیم. هیچکس با عِلمِ به این که حرفاش تکراریست و خواننده از آن مطلع است مطلب نمینویسد. نویسنده مطمئن است که در نوشتهی او چیزی هست که در نوشتههای قبلی نبوده و خواننده از آن اطلاعی ندارد. پس، از دیدِ نویسنده، همه به طور طبیعی مایلاند نوشتهی او را بخوانند. ولی خیلیها نوشتهی ما را نمیخوانند. چرا؟ آیا فرم و محتوای نوشتهی ما ایراد دارد؟ یا دلایل دیگری هست که باعث میشود خواننده نوشتهی ما را نخواند؟ در اینجا بحث، دو شاخه میشود: در یک شاخه وارد مبحثِ دلیلِ نوشتن و محتوای نوشته میشویم که مثلا هدفِ ما از آگاه کردن چیست و محتوا باید چه موضوعاتی را در بر بگیرد و این محتوا به چه شکلی باید ارائه شود که فرضاً برای خوانندهی امروز، یا برای خوانندهی فردا جذاب و خواندنی باشد. قصد ما ورود به این شاخهی فنی نیست.
شاخهی دوم، شاخهی مشکلاتِ دسترسی به متن است که یکی از دهها زیرشاخهی آن، مشکلیست که بهرغم ظاهر سادهاش موجب محرومیت عدهی زیادی از خواندن صفحات اینترنتی میشود و آن مشکلِ خواندنِ متن بر روی نمایشگر رایانه است.
خواندن از روی متن چاپی به دلایل متعدد، راحتتر از خواندن از روی صفحهی نمایشگر است. به دلیل انعطافپذیر بودن کاغذ، دست گرفتن متن چاپ شده (کتاب، مجله، روزنامه، صفحات پرینت شده) و قرار دادن آن در مقابل چشم به مراتب راحتتر از رفتار با نمایشگر و حتی نوتبوک و نتبوک است. البته تمامِ اینها در صورتیست که فردِ خواهانِ مطالعه، کامپیوتر داشته باشد و بتواند از طریق اینترنت به نوشتهی مورد علاقهاش دسترسی پیدا کند. داشتن کامپیوتر و حتی اتصال به اینترنت هم گاه به تنهایی کافی نیست چرا که بسیاری نمیدانند چگونه میتوانند به صفحات سایتهای مختلف دسترسی پیدا کنند یا در صورت دسترسی پیدا کردن چگونه آن صفحات را به صورت آفلاین مطالعه کنند.
مشکلات فنییی از این قبیل برای جوانهایی که با کامپیوتر بزرگ شدهاند اصلا به چشم نمیآید ولی هر کدام از این مشکلات مانعیست بزرگ در مقابل افراد مُسنِّ ناآشنا با کامپیوتر. مشکلی که نباید به سادگی از کنار آن عبور کرد چرا که بیتوجهی به آن باعث خواهد شد عدهی زیادی، از خواندن مطالبی که میتواند برایشان جالب باشد و یا تازگی داشته باشد محروم بمانند.
این مشکل راه حلهای متعددی دارد که سادهترین و سرراستترین آن مقداری هزینه و زمان میبَرَد و جوانهای ما در اینجا باید کمی از خودخواهی خود بکاهند و برای پخش وسیعترِ تولیدات نوشتاریشان حوصله به خرج دهند! چاپ متنهای اینترنتی بر روی کاغذ با فونتِ خوانا و درشت، میتواند بسیاری از افراد خانواده را با این متون -بدون اینکه بخواهند خود را درگیر مسائل تکنیکی کامپیوتر کنند- آشنا کند. جوانانی که امروز مایل به ایجاد حرکت اجتماعی و شدت بخشیدن به آن هستند باید زحمت امور فنیِّ آگاهیرسانی را هم بکشند و با چاپ متون بر روی کاغذ آنها را در اختیار اعضای خانواده و یا دوستانشان قرار دهند.
سایتها هم باید در این راه تا حد امکان کوشا باشند. کافی نیست تا ما مطلبی را تولید کنیم و آن را بر روی سایت قرار دهیم و فکر کنیم خواننده خود توانایی دسترسی به مطلب ما را دارد و ما وظیفهای در قبالِ او نداریم. ما باید فرض بگیریم که جز خوانندگانِ بالفعلِ آشنا با کامپیوتر، خوانندگان بالقوهای هم هستند که کامپیوتر نمیدانند و باید به نحوی آنها را آلودهی این وسیله کرد! این آلوده کردن با توضیحات تند تند و بیحوصلهی جوانهای عجول امکانپذیر نیست و باید صفحاتی ترتیب داده شود تا شخص بتواند با راهنمایی فرزندش، آنها را به راحتی بخواند و یا به صورت تصویر و صدا ببیند و بشنود، و از این طریق شیوهی دسترسی به اطلاعات در عرصهی اینترنت را بیاموزد.
نمیتوانم بگویم که هر سایت سیاسی و شهروندروزنامهنگاری موظف است چنین کاری انجام دهد چون ممکن است در تعریف عملکرد سایت، چنین موضوعی نگنجد اما مسئولان چند سایت میتوانند به طور گروهی و با تقسیم مسئولیت و هزینه، ترتیب سایت آموزشی چند رسانهای را یکبار برای همیشه بدهند که به پدرها و مادرها و پدربزرگها و مادربزرگ ها طریقهی دسترسی به خبرها و نظرهای فرزندان شهروندروزنامهنگارشان را بیاموزد و این کارِ چندان دشواری نیست و ضرورتی هم ندارد که وارد پیچیدگیهای پُرهزینه و بیفایده شد. به هر حال غیر از تولید خبر و نظر باید راههای یافتنِ آنها را هم به کسانی که با کامپیوتر آشنا نیستند یاد داد تا بتوانند از تولیدات شهروندروزنامهنگاران بهرهمند شوند.
خودنویس باید سایتی باشد که مطالب آن را نه تنها جوانان آشنا با کامپیوتر که پیران و میانسالان ناآشنا با کامپیوتر بتوانند مطالعه کنند و از دستپخت فرزندان نویسندهشان لذت ببرند! طرحِ خودنویسِ کاغذی میتواند قدم اول در این راه باشد.
در کشکول شماره ی ۱۱۴ می خوانيد:
- خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی
- غذا خوردن دکتر سروش
- سبز پرچم آبی شود؛ به ما چه؟!
- حسن لانتوری
- غصه خوردن به خاطر سگ ها و مارها
- يک کار عالی از آرش سبحانی و لونا شاد
- چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی
"دو پيشنهاد مهم مهدی کروبی: اجازه راهپيمايی دهند، رفراندوم برگزار شود" «خبرنامه گويا»
جنبش سبز بيش از هر چيز به صراحت و صداقت نياز دارد و اين هر دو از خصائل اخلاقی آقای کروبی ست. امروز وقت نوشتن بيانيه های مفصل و تحليلی نيست؛ امروز وقت روشن و مشخص سخن گفتن است. رهبران جنبش سبز بايد دقيقا بگويند که برای امروز چه می خواهند؛ برای فردا چه می خواهند. اساس، کاری ست که امروز بايد انجام داد. دست يافتن به يک خواسته ی ساده و عملی، بهتر از طرح صد شعار زيبای غير عملی ست. کاش رهبران جنبش سبز بر همان شعار "رای من کو" و پی گيری قاطع آن پای می فشردند؛ به جای وسعت بخشيدن به شعارها و طرح خواسته های جديد و دست نيافتنی همان يک خواست را عملی می کردند. چنين نشد و شعارها در واکنش به سرکوب حکومت بسط ناگهانی پيدا کرد. به جای اصرار بر دستيابی به همان خواست ساده و کاملا قانونی، سطح مطالبات افزايش پيدا کرد. به هر حال اتفاقی بود که افتاد و گذشت.
اکنون آقای کروبی دو خواست کاملا مشخص و قانونی را مطرح کرده اند که می توان بر مبنای آن ها کار جنبش سبز را پيش بُرد و از بن بستی که در آن گرفتار آمده است رهايی بخشيد: دريافت اجازه راه پيمايی؛ برگزاری همه پرسی برای تائيد يا عدم تائيد عملکرد شورای نگهبان.
بر اين خواسته های روشن بايد پای بفشاريم. همين دو خواست به ظاهر ساده را بايد عملی کنيم. نبايد تا دست يافتن به اين خواسته ها، خواست های ديگر را –اگر چه مهم و واجب است- مطرح کنيم. عملی شدن اين خواست ها، راه را برای طرح مطالبات بيشتر باز خواهد کرد. اکنون همه می دانيم که بايد بر روی چه چيز پای بفشاريم؛ بر روی چه چيز تاکيد کنيم؛ چه چيزِ مشخصی را از حاکميت بخواهيم.
بيانيه ی آقای کروبی، بيانيه ای ست مهم و راه گشا که می تواند خون تازه ای در رگ های جنبش جاری کند؛ بچه های سبز را به تحرک و تلاش وادارد؛ آن ها را به انجام کاری معلوم دعوت نمايد. برای اين طرح می توان تا پای جان مبارزه کرد اگر مانند رای من کو به فراموشی سپرده نشود؛ مانند رای من کو جای خود را به شعارهای غير عملی ندهد.
اميدواريم آقای مهندس موسوی نيز با حمايت صريح از اين شعارها، انگيزه بيشتری برای دست يافتن به آن ها در جوانان ايجاد کنند.
غذا خوردن دکتر سروش
"...اگر ما ميتوانيم از استبداد دينی سخن بگوييم پس می توانيم از دموکراسی دينی هم سخن بگوييم. استبداد دينی به اين معنا که عدهای در زير پرچم دين، استبداد کنند و حتی از دين نکاتی را استخراج کنند که به سلطه بيشتر ايشان بر مردم منجر شود. البته استبداد، دينی و غير دينی ندارد ولی عدهای با ابزار دين میتوانند استبداد به وجود آورند که اين نه تنها امکان، بلکه حقيقت و فعليت نيز در جامعه ما يافته است. دموکراسی دينی هم به همين اندازه امکان دارد، عدهای به نام دين و ابزار دين و بنا به تکليف دينی بکوشند تا در کشور خودشان يک نظم دموکراتيک برپا کنند. يک نظم دموکراتيک که به همهی شهروندان حق مساوی دهد، حق مشارکت سياسی و تمامی حقوق لازم در نظام دموکراسی به افراد داده شود و مهمتر از همه يک قوه قضاييه مستقل به وجود آورد که رکن اساسی هر نظام دموکراتيک است و البته هيچ منافاتی با اسلام ندارد و در عين حال ستون دموکراسی است..." «دکتر سروش، خبرنامه گويا»
بله. ما به همه چيز کار داريم، حتی به غذا خوردنِ دکتر سروش. اصلا طنزپرداز است و کار داشتن به همه چيز. طنز پرداز است و ورود به مباحثی که مطلقا به او مربوط نيست، و به عبارت دقيق تر فضولی. می فرماييد فضولی های بزرگ ات تمام شد حالا رفته ای سراغ فضولی در مورد غذا خوردن دکتر سروش؟ فضولی مُمَتِّع تر و فرهيختهگانهتری پيدا نکردی در کارِ يک فيلسوف معاصر بکنی؟ (اثرات فضولی در کارِ يک فيلسوف را در کلماتی که به کار می بريم می بينيد؟ بيهوده نيست با وجود کسی مثل احمدی نژاد و ديدن و شنيدن هر روزه ی سخنرانی های او، لحن و لهجه مان به اين وضع فجيع افتاده است. اثرات همنشين است و کاريش هم نمی توان کرد!)
خب معلوم است که من وارد بحث مُمَتِّع و فرهيختهگانه با دکتر سروش نمی شوم. اگر فيلم دوازده مرد خبيث را ديده باشيد حتما آن صحنه را به خاطر داريد که مربی نظامی (لی ماروين) رو به دوازده مرد خبيث می گويد چه کسی می خواهد مرا بزند؟ هر چند همه دوست دارند با اين مربی قوی و کاردان دست و پنجه نرم کنند و قدرت خودشان را نشان دهند، اما از روی احتياط هيچ کدام شان پا پيش نمی گذارند. مربی، به گردن کلفت ترين فرد گروه اشاره می کند که جلو بيايد. آن بيچاره هم که خبر ندارد با چه غولی طرف است به طرف مربی هجوم می برد. مربی که سالهاست در اين راه استخوان خرد کرده، با يک حرکت چپ و راست بنده ی خدا را نقش بر زمين می کند. مربی به نفر دوم می گويد نمی آيی جلو؟ او هم با يک لبخند مليح به زبان بی زبانی می گويد که مغز خر نخورده ام که بخواهم به سرنوشت قبلی دچار شوم.
حالا حکايت ماست و دکتر سروش. بعد از خواندن مطلب ايشان در مورد سکولاريسم سياسی و سکولاريسم فلسفی، قلم برداشتم که چيزی بنويسم، ديدم جرئت نمی کنم و قلم را دوباره در قلم دان گذاشتم. تصوير ۱۲ مرد خبيث و سرنوشت آن مَرد گردن کلفت جلوی چشم ام می آمد. بالاخره هر کسی بايد حد خودش را بداند و وارد قلمروهايی که به او مربوط نمی شود نشود. ما کجا و دکتر سروش کجا؟ علم ما کجا و علم ايشان کجا؟
پس نتيجه گرفتيم که به جای بحث فلسفی با ايشان و عرض اين نکته که قربان ما يک کلمه ی سکولاريسم داريم که با آن می توانيم بگوييم ما بی خدا و لامذهب نيستيم ولی می خواهيم حکومتْ از دين و دين از حکومت جدا باشد، آن وقت شما می روی از لابه لای کتاب های فلسفی، يک سکولاريسم ديگر به نام سکولاريسم فلسفی پيدا می کنی می چسبانی به سکولاريسم خشک و خالی که بعله، اين نوع سکولاريسم به معنای بی خدايی و بی دينی هم هست، و ما را می اندازی گير آقايان روحانيان که فردا بگويند "بفرماييد! اين ها -يعنی سکولاريست ها (سياسی و فلسفی اش را ناقلا ها نمی گويند)- طبق گفته ی دکتر سروش که مورد قبول خودشان هم هست، بی خدا و لامذهب هستند".
وای وای وای. معلوم است منی که هر جا می رسم با صدای بلند اعلام می کنم سکولاريست هستم و به سکولاريست بودن خودم افتخار می کنم و تا جايی هم که بتوانم سکولاريسم را تبليغ و ترويج می کنم، چه بلاهايی به خاطر همين بحث سکولاريسم فلسفی و غير فلسفی ممکن است بر سرم بيايد.
پس ما که جرئت چنين بحثی را نداريم گير می دهيم به طريقه ی غذا خوردن دکتر سروش. البته تا حالا نديده ام که ايشان چه گونه غذا می خورد، اما اميدوارم غذا را به سبک فلسفه ای که تبليغ می کند نخورد. يعنی چه؟ يعنی اين که ايشان اگر بخواهد غذای روزانه اش را به سبک فلسفه اش بخورد، شکل بدن اش شبيه به ناديا کومانچیِ در حال پيچ و تاب خوردن بر روی تخته ی بالانس خواهد شد. يعنی دست اش را از پس گردن به طرف دهان اش خواهد بُرد و لقمه را در دهان خواهد گذاشت تازه آن هم در حالی که روی آن يکی دست اش در حال بالانس زدن است! می فرماييد چطور؟ عرض می کنم، ايشان صد برابر يک انسان معمولی ميان رشته های عصبی مغزش ارتباط منطقی به وجود می آورد تا استدلال کند که دمکراسی دينی چنين است و چنان است و اين نوع دمکراسی می تواند زير رهبری روشنفکران دينی اين طوری و آن طوری باشد، که اين اين طوری و آن طوری بودن هزار تا استثنا و تبصره بر می دارد. به عبارتی ايشان به جای اين که با يک حساب دو دو تا چهار تای ساده که هر انسان معمولی هم قادر به انجام آن است لقمه ی جمهوریِ خشک و خالی و حکومت جدای از دين را مستقيماً در دهان اش بگذارد، آن را آن قدر دور سرش می پيچاند که لقمه ی بدبخت اصلا به دهان اش نمی رسد و آخرش هم وسط زمين و هوا و نخورده می ماند.
انگار زيادی روده درازی کردم و ناخواسته وارد معقولات شدم. آدم راجع به غذا خوردن دکتر سروش هم که می نويسد خواهی نخواهی دچار قبض و بسط می شود و تئوری پردازی می کند. قصد ما عرض همين يک جمله بود که قربان غذا را چرا مستقيم دهان تان نمی گذاريد و خودتان را اين همه زحمت می دهيد؟ آخر اين چه طرز غذا خوردن است؟!
سبز پرچم آبی شود؛ به ما چه؟!
"روز گذشته در نشست خبری رئيس دولت حاضر برای بار سوم رنگ سبز پرچم جمهوری اسلامی ايران «آبی» شد. به گزارش کلمه، نخستين بار اين تغيير عجيب رنگ سبز پرچم ايران در مراسم توديع و معارفه مديرعامل ايرنا رخ داد. برای بار دوم در مراسم ديدار اعضای ستاد دهه فجر با محمود احمدی نژاد، بنر نصب شده در دکور برنامه به شکل غيرمتعارفی پرچم کشورمان را به تصوير کشيد که رنگ سبز از آن با ظرافت خاصی حذف شده و رنگ آبی آسمان بر آن غلبه کرده بود و بار سوم هم در برنامه ای خبری که رئيس دولت در آن حضور داشت اين اتفاق تکرار شد..." «خبرنامه گويا»
نه والله! دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی. اين پرچم چیچیاش پرچم ايران است که نگران آبی شدن سبز آن شويم. اصلا سبز را آبی کنند، بعد هم سفيد را بردارند ببرند بالا و آبی را بياورند وسط؛ يعنی پرچم ما را بکنند پرچم روسيه. چه فرقی به حال ما می کند؟ مگر اين پرچم پرچم ماست که داريم خودمان را هلاک می کنيم که آی! مردم ايران! بياييد ببينيد دولت احمدی نژاد چه بلايی دارد سر پرچم ما که نشانه هویّت ملی ماست می آورد. انتظار داريد مردم در مقابل اين پرچمِ بلا نسبت شتر گاو پلنگِ خرچنگ نشان چه بگويند؟
اگر مثلا بگويند، داداش، اين قدر حرص نخور، واسه قلبت خوب نيست. اين ها پرچم ما را آبی نکرده اند؛ پرچم خودشان را آبی کرده اند! و شما هاج و واج به آن ها نگاه کنيد که يعنی چه؟ و آن ها بگويند که اين چيزی که وسط مثلا پرچم ماست و بعضی ها می گويند شبيه خرچنگ است يعنی چه؟ سابقه تاريخی و ملی اش چيست؟ از کجا آمده؟ از کی آمده؟ در کدام ماخذ تاريخی، در کدام کتيبه و سنگنوشته و لوح باستانی اثری از آن هست؟ اين الله اکبرهايی که دور تا دورش را پوشانده، چه ربطی به پرچم ملی ما دارد؟ شما چه جوابی خواهيد داد؟ مثل آن ها نخواهيد گفت که اين ها را جمهوری اسلامی روی پرچمی که مثل پرچم ايتاليا سه رنگ سبز و سفيد و قرمز دارد گذاشته و برای خودش پرچم درست کرده؟ نخواهيد گفت اين پرچم جمهوری اسلامی ست و نه پرچم ايران و به ما و شما و کشورمان ايران مربوط نيست پس بگذار هر غلطی می خواهند بکنند و حالا هم که جمهوری اسلامی تبديل به جمهوری احمدی نژاد شده بگذار رنگ پرچم روسيه را روی پرچم خودش بگذارد و مراتب نوکری و حلقه به گوشی اش را با اين کار به استحضار اربابْ پوتين برساند و شما که در مقابل استدلال مردم در مانده ايد بدو بدو برويد کتاب های "تاريخچۀ شير و خورشيد" احمد کسروی و "شير و خورشيد؛ نشان سه هزار ساله" ی دکتر ناصر انقطاع را از قفسه ی کتاب خانه تان بيرون بکشيد و در به در دنبال آن علامت مقدسه ای که امروز وسطِ پرچمِ مثلا ايران قرار گرفته بگرديد و چيزی نه در آن جا و نه در کتاب های تاريخی و آثار باستانی و سنگنوشته ها و گِلنوشته ها و لوح های مفرغی و غيرذلک پيدا نکنيد و هر چه بيشتر بگرديد بيشتر نااميد شويد و دست آخر در صفحات اينترنت با نشان سيک های هندی که مشابه اين علامت است برخورد کنيد، خب نتيجه اش همين می شود که الان می بينيد و اين مطلبی که می خوانيد. دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی! نه والله!
حسن لانتوری
حسن! خيلی با حالی به مولا! ناکس نالوطی، توو دوربين نيگاه می کنی می گی دو بار توو راه پيمايی شرکت کردی! تو و راه پيمايی؟! هه هه هه! يارو را سر کار گذاشتی اساسی، دمت! بابا تو ديگه کی هستی! اون لانتوری لانتوری گفتن ات را بگو! نهنه حسن بايد بهت افتخار کنه. هه هه هه! مُردم از خنده! بابا کارْ دُرُس. همچين رفتی تو دل يارو و همچين انگشت تکون دادی که ما هم باورمون شد اون روز رفته بوديم راه پيمايی به خاطرِ آقا! حسن بگم؟ بگم؟ نه جون نهنه ات بگم؟ اين تن بميره بگم؟ خيلی حال کردم وقتی يارو دوربينچيه بهت گفت داد نزن! بابا صدا! بابا عربده! بيخود نيست تو مسجد محل می گيم صدات چستريوفونيکه! هه هه هه! حسن، جون من، يادته سرکوچه اومدی به دختر عشی مامان متلک بگی صدات اين قدر بلند بود که حاجی که دم در مسجد واساده بود دست به ريشش کشيد و گفت لااله الاالله! و يه نگاه چپ چپ بهت انداخت که لااقل جلو مسجدِ من دست از اين کارا بردار و برو اون سر کوچه از اين کارا بکن. نه جون من يادته؟ يادته همين حاجی وقتی گفت بچه ها، فردا می خوام يه جای خوب ببرمتون، تو نه برداشتی نه گذاشتی گفتی، حاجی شوما هم؟! و حاجی رنگ اش قرمز شد و به استغفرالله اوفتاد؟ حسن، مرگ من يه بار ديگه بگو لانتوری... جون من... خيلی کارت درسته. حاجیِ ناکس رو بگو. ما را سوآر اتوبوس کرد، گفت خورد و خوراک به راست. فکر کرديم حالا يه چلو کباب مَشت می ده به ما، نصيب مون سانديس و ساندويچ شد. ای بخشکی شانس. اگه شانس داشتيم اسم مون به جای غلامعلی می شد شانسعلی. حسن خيلی با حال پريدی جلوی دوربينچيه. من بودم جيگر نمی کردم. اصً فک نمی کردم صحبتات رو پخش کنن. چه می دونسم بچه های تلفزيونم از خودمونن. وقتی گفتی لانتوری، گفتم ديگه اميدی به پخش قياف اين نکبت نيست! به دل نگير شوخی کردم! دِ نزن حسن! خب، نکبت نه، اين بچه خوشگل! دِ! بازم که داری می زنی. يابو دارم شوخی می کنم. الاغ. هوی. بی شرف خوار.... ظرفيت نرری (نداری) ديگه. هُشششش. بيا. بيا علفت دير شد داری جفتک می اندازی. خفه بابا! زر نزن بينيم. همچی می زنم که دندونات بريزه تو دهن ات. آی... نه... نگير جلوم رو تا بهش نشون بدم. اگه [....] داری واسا. ولم کن به اين لانتوری نشون بدم. حالا خودم اين لانتوری را گذاشتم دهن اش واسم آدم شده ميره تو تلفزيون مصاحبه می کونه... [کتک و کتک کاری می شود. ماشين های کلانتری دروازه قزوين به محل می آيند و عده ای را دستگير می کنند. حسن لانتوری و غلام سگ کُش به خاطر چاقو کشی دستگير و چند ساعت بعد با وساطت حاج مجتبی -متولی مسجد و فرمانده بسيج محل- آزاد می شوند...]
غصه خوردن به خاطر سگ ها و مارها
لابد تصور می کنيد که می خواهم برای سردار رادان و قاضی مرتضوی غصه بخورم. اشتباه می کنيد و با اين اشتباه تان به حيوانات بخت برگشته ای که سگ و مار نام دارند اهانت می کنيد.
اگر شما هم گزارش هايی را که خانم مينو صابری در مورد سگ ها و مارها برای راديو زمانه تهيه کرده اند ملاحظه کنيد مثل من غصه خواهيد خورد. البته خوش خيالی ست در کشوری که حقوق اوليه ی انسان هم رعايت نمی شود، انتظار داشته باشيم که مثلا حقوق سگ و مار رعايت شود ولی خوش خيال نباشيم چه کنيم؟ بگذاريم سر اين حيوانات زبان بسته هر چه می خواهند بياورند و ما هم چون حقوق انسانی مان رعايت نمی شود، به دفاع از حقوق اين حيواناتِ بی پناه بر نخيزيم و يا حداقل اعتراض خودمان را به گوش مسئولان نرسانيم؟
می گويند درجه ی تمدن هر کشوری در رفتار حکومت و مردم آن کشور با حيوانات مشخص می شود. البته ما که کشور بسيار متمدنی داريم و اين از رفتار حکومت و مردم ما با حيوانات مشخص است! اين را برای آن هايی می گوييم که تمدن ندارند و حيوان آزاری می کنند. نکنيد آقا! نکنيد. اين زبان بسته ها جان دارند. آن ها هم مثل آدم ها درد می کشند. آن ها هم مثل آدم ها در صدد حفظ بقای خود هستند. حالا می گويی اين سگ است و نجس است و صاحب و قلاده ندارد، بايد او را بکشيم تا محيط شهر آلوده نشود. اين کارها راه دارد. راهش را اگر بلد نيستی و می خواهی بکشی، لااقل حيوان زبان بسته را با شکنجه نکش. البته در جايی که انسان را برای فکر کردن شکنجه می کنند و می کشند، شکنجه کردن و کشتن سگ که اهميتی ندارد، ولی شايد دل بعضی آدم ها به حال سگ بيشتر از آدم بسوزد و اين حرف ما اگر برای آدم موثر نباشد برای حيوان موثر باشد!
يا اين مار بيچاره که قيافه ی ترسناکی دارد و نيش دردناکی دارد، اين تقصير خودش نيست که اين ريختی شده است. مثل قاضی مرتضوی يا سردار رادان که هم قيافه شان وحشتناک است هم نيشی که می زنند دردناک است، اين از خلق و خو و طبيعت آن هاست و دست خودشان نيست. اين ها را بايد محدود کرد؛ بايد مراقب شان بود که به آدم هجوم نياورند و به کسی آسيب نزنند. اگر خب، تهاجم کردند، تو سرشان بزنی و بکشی شان ايرادی نيست، ولی وقتی طرف دارد زندگی اش را می کند و به کار کسی کار ندارد که نبايد او را آزار داد. حالا اين حيوان زهرش هزار تا خاصيت دارد که اين دو انسان خطرناک آن زهر را هم ندارند که خاصيتی بتوان برايشان تصور کرد. موجوداتی هستند صرفاً نابودگر که هر چه دست شان بيفتد که مورد پسندشان نباشد آن را از ميان بر می دارند.
اگر خواستيد ببينيد نوع بشر در ام القراء اسلام چه بلايی بر سر حيوانات زبان بسته می آورد گزارش های خانم صابری را اين جا بخوانيد و بشنويد:
به سگ ها شليک می کردند و می خنديدند
http://zamaaneh.com/saberi/2009/12/post_88.html
سرنوشت تلخ مارهای رازی
http://zamaaneh.com/saberi/2010/02/post_105.html
يک کار عالی از آرش سبحانی و لونا شاد
کمتر موزيکويدئوی ايرانی ست که به دل من بنشيند چه از لحاظ آهنگ و سبک موسيقی، چه از لحاظ کيفيت تصوير و ويدئو. کارهای آرش سبحانی و سبک ترانه هايش را بسيار دوست دارم. يک دشت سبز او ترانه ای ست که سال های سال در ياد و خاطره ی مردم با فرهنگ ايران باقی خواهد ماند. وقتی از تونل تاريک خارج شويم و از ديوارهای سنگی بگذريم و به دشت سبز برسيم ترانه ی آرش را زمزمه خواهيم کرد.
و امروز موزيک ويدئويی را ديدم به نام شبانه که کاری ست از آرش سبحانی با اجرای زيبای لونا شاد و تصويرپردازیِ خوب افشين حسام. با هم تماشا می کنيم:
چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند
بچه های سبز را نااميد می بينيم اما بر اساس تجربه می گوييم که جای نااميدی نيست. نمی خواهيم حرف های دلخوشکنک بزنيم و اميد واهی بدهيم. نمی خواهيم کسی را فريب بدهيم. نمی خواهيم خود کنار گود بنشينيم و بچه ها را برای نشان دادن قدرتی که نداريم و انسجامی که نداريم و برنامه ای که نداريم به خط مقدم مبارزه با حکومت بفرستيم.
می گوييم بچه های سبز بايد به خودشان افتخار کنند و به اين سخن ايمان داريم. ايمان داريم چون تاريخ آينده را بر اساس تاريخ گذشته مان می توانيم پيش بينی کنيم. می توانيم حدس بزنيم که سال ها بعد در اين تاريخ چه چيزها نوشته خواهد شد.
نوشته خواهد شد، جوانان شجاع ايران با دست خالی در مقابل حکومتی قرار گرفتند که تا بُن دندان مسلح بود. نه تنها مسلح بود، بل که به نام مذهب، ريختن خون مخالفان اش را جايز می دانست؛ اِعمال فشار بر منتقدان اش را واجب می دانست. می زد، می کشت، تجاوز می کرد. زندان هايش پُر از انسان های فرهيخته بود. پر از نويسندگان و اهل انديشه بود. اما جوانان به رغم تمام اين فشار ها، کشتارها، زندان ها، مقاومت کردند و پيروز شدند.
حکومت، حکومت سرما و زمستان بود. هر سبزه ای را، هر جوانه ای را نابود می کرد. اما بچه های سبز، سبز شدند و سبز شدند و سبز شدند آن قدر که سرما را توان نابود کردن آن ها نبود. در فستيوال های جهانی سبز شدند. در مسابقات بين المللی سبز شدند. در ميادين ورزشی سبز شدند. هر جا چشم می دوختی سبزه بود که جوانه می زد. شيرين نشاط در فستيوال فيلم سبز شد. مهرزاد مرعشی در برنامه ی سوپر استار آلمان ها سبز شد. حنا مخملباف و هيئت داوران در برلين سبز شدند. گروه يو تو در تورِ دور دنيای خود سبز شد. ايرانی و غير ايرانی در حمايت از جوانانِ سبزِ ايران سبز شدند.
برای اين که ببينيد آن چه می گويم شعار تهييجی و حرف بی پايه نيست دو نمونه می آورم:
در گذشته ای نه چندان دور، در دادگاهی ظالم و سرکوب گر، خسرو گلسرخی و کرامت دانشيان به مرگ محکوم شدند. آن زمان لعن بود و نفرين که از طرف حکومتِ وقت بر سر اين ها می باريد. اما اينان خود نيک می دانستند روزی خواهد رسيد که تاريخ ايران به مقاومت آن ها در برابر ظلم افتخار خواهد کرد و چنين شد.
در سال ۱۹۸۷ با دوستی بر سکويی در پشتِ ديوارِ برلين ايستاده بوديم و به سمت شرقی ديوار و مردمانی که در حسرت عبور آزادانه از اين ديوار بودند نگاه می کرديم. گفتم اين ديوار بالاخره برداشته خواهد شد و مردمِ آن سو، آزادانه به اين سو خواهند آمد. رفيق ام با لبخندی حاکی از ناباوری پرسيد از کجا می دانی؟ گفتم اين ديوار نمی تواند جلوی رشد اجتماع را بگيرد و جامعه که بزرگ شد اين ديوار در هم خواهد شکست و فرو خواهد ريخت. حزب هونکر در آن سال ها مردم آلمان شرقی را بيمار و رنجور و ضعيف کرده بود و اجازه ی رشد به آن ها نمی داد، اما اين رشدِ کندِ درونی با رشدِ سريعِ جهان بيرون همراه بود و حزب سرکوبگر هونکر چشم خود را بر اين رشدِ دو طرفه بسته بود و خطر آن را برای حکومت آزادیستيزِ آلمان شرقی درک نمی کرد. و شد آن چه بايد می شد.
بر اساس اين واقعيت های تاريخی ست که می گوييم نا اميد نبايد بود. اندوهگين نبايد بود. سبزهای ما نبايد پژمرده شوند. تاريخ راه خود را به جلو خواهد گشود. در اين هيچ ترديدی نيست. و صفحات تاريخِ فردای ايران پُر از گُل ها و شکوفه ها خواهد شد. پر از سبزی و بهار خواهد شد. برای رسيدن به بهار بايد از زمستان عبور کنيم. بايد از سرما عبور کنيم. برای سبز شدن وجود زمستان لازم است. وجود زمستان را بايد به عنوان يک ضرورت طبيعی قبول کنيم. اگر زمستان نبود، سبز شدن هم معنا نداشت. پس نگران طولانی شدن زمستان نشويم. مطمئن باشيم که نوبت سبزها هم دير يا زود خواهد رسيد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
یکی از خصلتهای نویسندگان حزباللهی و چماقدار، ننهمنغریبام بازی و طرفداری از دمکراسی و آزادی بیان در جاهاییست که قدرت در اختیارشان نیست. البته اینها به محض اینکه قدرت به دستشان میافتد شیر و پلنگ میشوند و طرفداران دمکراسی و آزادی بیان را میدرند. کافیست نگاهی به سخنان حاکمان کنونی در دوران پیش از انقلاب -که قدرت نداشتند- و پس از انقلاب -که صاحب قدرت شدند- بیندازیم تا به صحت این مدعا پی ببریم. اما این رفتار مختص سیاستمداران نیست بلکه قلمبهدستان طرفدار استبداد نیز از این ترفند برای پیشبُرد اهداف خود استفاده میکنند. امروز که تمام رسانههای داخلی، از رادیو و تلویزیون گرفته تا روزنامهها و نشریات، در اختیار حکومت استبدادیست چشمِ طمعِ عملهی جور به چند سایت مستقل که با هزار دشواری، مطالبِ آزادیخواهان را منتشر میکنند دوخته شده بلکه بتوانند آنها را هم "مالِ خود" کنند.
یعنی برای عوامل استبداد، سازمان رادیو تلویزیون با میلیاردها بودجهی دولتی و انواع و اقسام کانالهای درون و برون مرزی، و تشکیلاتِ کیهان و اطلاعات و صدها نشریه و سایتِ داخلی و خارجی کفایت نمیکند، که اکنون برای دو تا و نصفی سایت اینترنتی دندان تیز کردهاند و با ترجیعبندِ "شما دمکرات نیستید" و "شما به آزادی بیان معتقد نیستید" میخواهند صاحبان این سایتها را تحت تاثیر قرار دهند تا آنها برای اثبات اینکه دمکرات و معتقد به آزادی بیان هستند یاوههای هزار بار تکرار شدهی عوامل استبداد را در سایتهایشان انتشار دهند.
به راستی تکلیف ما با آزادیِ بیانِ دشمنانِ آزادی و آزادیِ بیان چیست؟ اگر جلوی نوشتهای که نظراً و عملاً منجر به سلب آزادی و آزادیِ بیان خواهد شد گرفته شود، کاری بر خلاف آزادی بیان صورت گرفته است؟ در این جا با مسئلهای دارای عوامل متضاد و به قول امروزیها پاردوکسیکال رو به رو میشویم که اگر فقط به صورت ظاهر و استدلال سادهی "الف مساوی ب" و "ب مساوی ج" پس "الف مساوی ج" بسنده کنیم فریبِ قلمبهمزدانِ استبداد را خواهیم خورد و رسانهی خود را وسیلهای برای تبلیغ آنان خواهیم کرد.
سایتی مانند خودنویس سایتیست بیطرف و خواهان چندصدایی و تکثر رای و اندیشه. اتخاذ این روش به معنی نداشتن خط مشی و باز بودن دروازهی خبر و نظر برای ورودِ تفکرات مخالفِ بیطرفیِ سیاسی و چندصدایی و تکثر رای و اندیشه نیست. سایتهایی مانند خودنویس به اصولی مانند آزادی بیان، آزادی اجتماعی و سیاسی، مخالفت با اشاعهی خشونتِ دولتی و غیر دولتی، و حقوق بشر باور دارند. در این محدودهی وسیع، هر قلمی آزاد است که فکر خود را عرضه کند.
اما بلافاصله با این سوالِ نگرانکننده مواجه میشویم که چه کسی "حد و حدود" نوشتهها را مشخص خواهد کرد و چه تضمینی وجود خواهد داشت که تعیینکنندهی "حد و حدود"، مانند سانسورچیهای حکومتِ سرکوبگر، عبور از مرزهای فوق را بهانهای برای سرکوب اندیشه و شکستن قلم و سلب آزادی بیان نکند. به بیان سادهتر، از کجا معلوم که فلان نوشته، به بهانهی واهی طرفداری از خشونت یا ضدیت با حقوق بشر توسط ادیتور سایت حذف نشود. اینها سوالاتِ ظریفیست که باید به آنها دقیقاً پاسخ داده شود.
به گُمان من امکان چنین سوء استفادهای همواره وجود دارد، و هیچ تضمینی نیست که چنین اتفاقی هرگز نیفتد ولی میتوان با مکانیسم نظارت جمعی (و نه الزاماً ادارهی جمعی) و باز گذاشتن بابِ انتقاد و پاسخگویی به انتقاد، امکان سوء استفاده را کم کرد.
اما چون چنین سوء استفادهای ممکن است صورت پذیرد پس باید دروازهها را به روی هر قلم آلودهای که رسماً و علناً و عملاً و نظراً خشونت را ترویج میکند و آزادی را برای سرکوب آزادی میخواهد باز گذاشت اشتباهیست که هیچ ارتباطی با آزادی و آزادی بیان ندارد و دقیقاً نتیجهای ضد آن خواهد داشت.
ممکن است سوال شود پس فرق شما با سانسورچیهای وزارت ارشاد که به بهانههای مشابه، مانعِ انتشار آثار قلمی و هنریِ ضد خود می شوند چیست؟ و چه تفاوتی میان شما و کیهان شریعتمداری وجود دارد؟
پاسخ، آن تفاوت ماهُویست که سایتهای آزادیخواه با دستگاهها و رسانههای سرکوبگر دارند. آنچه وزارت ارشاد و کیهانِ شریعتمداری میخواهند، سرکوب آزادی و حاکمیت تکصدایی و انتشار صدای خود است. آنچه سایتهای آزادیخواه میخواهند گسترش آزادی و حاکمیت چندصدایی و انتشار صداهای مختلف و بخصوص صدای مخالف است. مرزهای وزارت ارشاد و کیهان آن قدر تنگ است که افکار و اندیشههای هیچکس جز عوامل حکومت –و تازه نه همهی آنها- در آن جا نمیگیرد. مرزهای سایتهای آزادیخواه آن قدر گسترده است که تنها کسانی که خواهان آزادی برای سرکوب آزادی و اشاعهی خشونت علیه آزادیخواهان و موافقان حقوق بشر هستند جا نمیگیرند.
برای اینکه از تفاسیر فوق سوء استفاده نشود میبایست از تجربهی رسانههای "آزادترین" کشورهای جهان بهره گرفت. مرزهای آزادی در این رسانهها را مطالعه کرد و همانها را به عنوان مرز آزادی در رسانهی خود تعیین کرد. هیچ نشریهای در جهان نمیتوان یافت که بدون انتخاب و گزینش و بدون داشتن چهارچوب مشخص و شیوهنامه، اقدام به انتشار "هر خبر و هر نظری" کند. اصلِ اساسی در این موضوع، چهارچوب مشخص و شیوهنامهایست که یک رسانه برای خود تعیین میکند. در این جا منظور ما نشریات حزبی و سازمانی نیست که تکلیف آنها مشخص است و وظیفه و الزامی برای انتشار نظری غیر از نظر خود و انتقادهای وارده ندارند. منظور ما نشریاتیست که صدای مردم هستند و تفکرات مختلف، اجازهی نشر نظر خود در آنها مییابند.
سایت خودنویس که سایتِ "شهروندان روزنامهنگار" یا "شهروندروزنامهنگاران" است باید سایتی باشد برای شهروندانِ اهل قلمی که آزادی را برای سرکوب آزادی نمیخواهند؛ مدارا را برای اِعمال خشونت نمیخواهند؛ رسانه را برای ساکت کردن رسانه نمیخواهند. این چهارچوب آن قدر گسترده هست که اکثریت مردم اهل فرهنگ را در بر بگیرد. برای آشنایی با نظر سرکوبگران و دشمنان آزادی میتوان –و باید- نوشتههای آنان را در حد معقول منتشر کرد ولی نمیتوان دروازههای خبر و نظر را بر روی سیل مطالب ایشان که به صورت سیستماتیک و با صرف بودجههای کلان دولتی تولید میشود باز گذاشت آن قدر که سایتِ طرفداران آزادی تبدیل به ابزارِ تبلیغ مخالفان آزادی شود.