برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۱۸ می خوانيد:
- تسليت
- ادبيات "عوضی" فارسی
- آقا بزن خلاص کن!
- نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
- بخارا ۷۲-۷۳
- يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار
تسليت
کاپيتان حميد کجوری، ناخدای دوست داشتنیِ وبلاگستان فارسی درگذشت. او که فرمانده کشتی های اقيانوس پيما بود و در آلمان سکونت داشت، با عشق و علاقه ی بسيار به وبلاگ نويسی روی آورده بود و از خاطرات و تجربيات و ديدگاه هايش در وبلاگ ميداف می نوشت. خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان فارسی با غم و اندوه بسيار به سوگ اين نويسنده ی مهربان نشسته است. درگذشت کاپيتان را به همسر گرامی اش و خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان تسليت می گويم.
ادبيات "عوضی" فارسی
"واژه "عوضی" به دو معنا به کار می رود، در معنای اول که مودبانه تر است و مقصود ماست، منظور آدمهايی هستند که "اشتباها" خود را به جای آدمی ديگر جا می زنند، اما معنای دوم جزو "کلمات بد" به حساب می آيد و به عنوان فحش بکار می رود. در تعريف دوم "عوضی" کلمه ای است مترادف "بی شعور"، "مزخرف"، "نابکار" و چيزی در اين حدود. منظور ما از کلمه عوضی در اين نوشته، معنای اول آن است که از قضای روزگار در حال حاضر کاربردهای فراوانی دارد. ديروز تعدادی از "عوضی ها" به سفارت ايران در هلند حمله کردند. می گويم عوضی و مراد من آدمهايی است که نه انقلابی اند، نه مخالف حکومت اند، نه جزو نيروهای جنبش سبز اند، نه سلطنت طلب اند، هيچ کدام نيستند، فقط يک مشت موجود بی فکر و رهبری طلب هستند که می خواهند جلب توجه کنند و از اين مسير آبروی يک جنبش بزرگ اجتماعی را هم می برند..." «يک نويسنده و تئوريسين سبز، سايت جرس»
واقعا درست می گويد اين نويسنده و تئوريسين مشهورِ جنبش سبز. من از اين مقاله ی بديع بسيار چيزها آموختم و بسيار چيزها به ذهن ام رسيد که بد نديدم در ادامه و تکميل آن مقاله قلمی کنم.
اصولا ادبيات فارسی، ادبياتی عوضی ست. لابد فکر کرديد می خواهم به ادبيات فارسی توهين کنم ولی قصدم به هيچ وجه توهين نيست. منظورِ من هم از کلمه ی عوضی مثل نويسنده ی فوق الذکر، چيزِ ديگری ست، ولی چون زبان فارسی کلمه برای بيان مقصود کم دارد، من از اين کلمه استفاده می کنم که شما بهتر متوجه موضوع بشويد. پس دليلی هم نمی بينم که به خاطر اين حرف، از کسی، مثلا از بزرگان علم و ادب عذرخواهی کنم چرا که به نظر خودم اصلا حرف بدی نزده ام و شما هم غلط می کنيد فکر می کنيد من حرف بدی زده ام.
حالا گفتم غلط می کنيد، باز فکر نکنيد من به شما توهين کردم. اصلا قصد من از به کار بردن اين فعل توهين نيست چرا که غلط کردن هم مثل عوضی، دو تا معنی دارد. يک معنی اش –با کلمات مودبانه- اين است که بی جا می کنی و نمی فهمی و "بتمرگ بينيم با" و از اين حرف ها. يک معنیِ ديگرش اين است که اشتباه می کنی (مگر نه اين که در تمام فرهنگ ها در مقابل غلط، اشتباه نوشته اند، پس اگر در جمله ی اشتباه می کنی، اشتباه را برداريم به جای اش غلط بگذاريم، هيچ غلطی نکرده ايم و معنیِ جمله ی غلط کردی مان هم می شود اشتباه می کنی). پس يک بار ديگر و اين بار با تاکيد خدمت بزرگان علم و ادب عرض می کنم که شما غلط می کنيد فکر می کنيد من دارم به شما توهين می کنم.
از اين مقدمه که بگذريم می رسيم به اصل مطلب که نمی دانم چرا من هميشه بيشتر از اصل مطلب مقدمه ام طول می کشد. خدا رحمت کند استاد جلال الدين همايی را، و پُر خواننده نگه دارد کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبی اش را که امثالِ منِ بی سواد به کمک آن فهميديم بلاغت و صناعت ادبی يعنی چه و الان هم که اين جا در خدمت شما هستم همين کتاب برای ارائه ی مثال به داد من می رسد و مقدمه ی استاد که اين گونه آغاز می شود:
"چنين گويد اين بنده ضعيف جلال الدين همايی..."
يعنی چه؟ يعنی استاد، بدن اش ضعيف بوده، و مثلا عضلانی نبوده؟ يا غذا کم خورده، و ويتامين و آهن به او کم رسيده و احساس ضعف کرده؟ يا يک نويسنده ی ديگر بوده که او بر خلاف استاد، قوی و قدرتمند بوده و استاد در مقابل اش احساس ضعيف بودن کرده؟ يا خيلی چيزهای ديگر که درک آن از من و شما بر نمی آيد و خود استاد بايد در باره ی آن ها شرح می داده، که حالا محل بحث ما نيست و فقط خواستيم نشان دهيم که چقدر ادبيات ما می تواند عوضی باشد و آدم عوضی بفهمد و يک کلمه را با کلمه ی ديگر عوضی بگيرد و به قول دکتر صادق زيبا کلام قس علی هذا.
گفتيم صادق زيبا کلام، يک چيزِ ديگر به ذهن مان متبادر شد که نمی دانم بنويسم يا ننويسم، چون می ترسم مطلب طولانی بشود و سر و صدای عده ای در بيايد. حالا می نويسم ببينم خدا چه می خواهد. ما به شخص نامبرده به زبان شيرين فارسی می گوييم "صادق"ِ "زيبا کلام"، و آيا ايشان راستراستی "صادق" و "زيبا کلام" است يا ما به قول استاد بهاءالدين خرمشاهی دچار کژتابی زبانی، يا به قول خودمان کژبينی ذهنی شده ايم؟ می بينيد! با دو کلمه حرف زدن، مثال است که از هر گوشه فوران می کند در تائيد عوضی بودن زبان و ادبيات فارسی.
گفتيم فنون بلاغت، و اصلا قصدمان مقدمه ی استاد جلال الدين همايی نبود بل اشاره به اصطلاح های فنیِّ رَدُّ الصَّدْر عَلَی العَجُز و رَدُّ العَجُزِ عَلَی الصَّدْر بود که دليل آن را الان خدمت تان عرض می کنم. تعريفِ اولی آن است که کلمه ای که در آخر بيت آمده در ابتدای بيت بعد تکرار شود و تعريفِ دومی اين که کلمه ای که در ابتدای بيت آمده در انتهای بيت تکرار شود. خب اين ها چه ربطی دارد به عوضی بودن؟ عرض می کنم که اين اتفاقا يک نمونه ی خيلی خوب و روشن است از عوضی در عوضی بودن ادبيات فارسی چرا که استاد همايی کلی زحمت کشيده انرژی صرف کرده تا به برخی نفهم ها، حالی کند که اولی دومی نيست و دومی اولی نيست. يعنی نه تنها ادبيات ما عوضی است بل که تئوری های ادبی ما هم عوضی ست طوری که اساتيد بزرگ ما برای جلوگيری از عوضی فهميدن آدم های نفهم مجبور بوده اند کتاب بنويسند.
گفتيم "نفهم"، فوری بُل نگيريد که آهان اين به ما بی احترامی کرد. نفهم هم مثل عوضی دو معنی دارد: يکی آن که خر است و گاو است و بی شعور است و چيزهايی در اين حدود، و ديگری کسی که يک چيزی را، يک موضوعی را، يک تئوری را "نمی فهمد". زبانِ عوضی فارسی زبان ايجاز است. مثل همين کلمه ی نفهم که اوج ايجازِ شکلی و محتوايی ست. با چهار حرف به شما می فهماند که شما موضوعی را درک نکرده ايد و اگر يک خورده تُنِ صدايتان بالا و پايين شود معنی اش می شود تو خری، نمی فهمی. همين کلمه ی عوضی هم که باعث شد اين همه وقت خودمان و شما را با اين نوشته تلف کنيم مثال ارجمندی ست از چپاندن ده ها معنی زشت و زيبا وسطِ چهار تا حرف الفبا.
اما می رسيم به برخی معانی بديع که دارای حالت های عوضی هستند و به اختصار چند نمونه از آن ها را ارائه می دهيم:
پاچه خار: (دو معنی دارد که می تواند عوضی گرفته شود) کسی که پاچه ی خودش را برای جلوگيری از خارش، می خاراند، يا کسی که کارش اين است و پول می گيرد و پاچه ی کس يا کسانِ ديگر را می خاراند (مثل کسی که اپيلاسيون می کند يا بند می اندازد يا کيسه می کشد و کارهای ديگری از اين قبيل).
کاسه ليس: کسی که بعد از تمام شدن غذايش برای جلوگيری از به هدر رفتن زحمت خانمِ خانه، ته کاسه ی غذايش را می ليسد و با اين کار جلوی ماسيدن چربی بر روی ظرف را می گيرد، يا کسی که ته مانده ی ظرف وزارت و وکالت ديگران را می ليسد و از آقايی آن ها نصيب می بَرَد.
بادمجان دور قاب چين: اين هم از آن اصطلاح هاست که ناصرالدين شاه باعث و بانی اش شد، به يک معنا که آدم وقتی غذا حاضر شد، بادمجان های پخته شده را دور ظرف می چيند و به همسرش کمک می کند، و ديگر اين که برای خودنمايی در مقابل رئيس و سلطان، بادمجان می چيند و آی می چيند.
ماست مالی: اين يکی اصطلاح به نظرم از زمان پهلوی ها باقی مانده، يکی به اين معنی که آدم ماست را روی نان لواش يا سنگک يا بربری می مالد و بعد نوش جان می کند، يکی هم اين که برای سفيد کردن ديوار های کثيف و گند گرفته، چون رنگ ندارد از ماست استفاده می کند تا ديوارها سفيد و خوشگل به نظر برسند و مردم گول بخورند و رئيس خوش اش بيايد.
يک سری کلمه ی ديگر هم هست که تواما به جهاز هاضمه ی انسان و برخی خرابکاری های اجتماعی و سياسی مربوط می شود که چون اين جا خانواده نشسته از ذکر آن ها عذر می خواهيم.
به هر حال اگر کمی بنشينيد و فکر کنيد خودتان به چيزهای بسيار زياد عوضی در زبان و ادبيات فارسی پی می بَريد و از نويسنده ی جرس تشکر می کنيد که با مقاله اش باعث شد دنبال اين جور مسائل برويد و ذهن تان را جلا بدهيد. با تشکر مجدد از ايشان.
آقا بزن خلاص کن!
"انفجار دو بمب هسته ای باعث تقويت روحيه ژاپنی های طرفدار برقراری صلح و پايان يافتن جنگ شد. شماری از مورخان ژاپنی اعتقاد دارند رهبران نظامی و طرفداران تسليم، بمب اتمی را نجات بخش خود و کشورشان می دانستند. کوئی چی کيودو...مهردار امپراتوری و مشاور نزديک هيروهيتو گفته بود «بمب اتمی به ما گروه طرفدار صلح کمک کرد تا به جنگ خاتمه بخشيم.» هيساتسونه ساکامينرو وزير ارشد کابينه ژاپن انفجار آن دو بمب را «فرصتی طلايی و خدادادی می خواند که ژاپن را از شر جنگ نجات داد.»..." (مجله مهرنامه، سال اول، شماره ی اول، اسفند ۱۳۸۸)
... به اينجای مقاله ی غلامحسين ميرزا صالح که رسيديم چرت مان پاره شد و سيخْ روی کاناپه نشستيم. عجب! بمب اتمیِ نجات بخش! به اينجايش ديگر فکر نکرده بوديم. ديديم وقتی اوباما يک چيزی پراند، و خامنه ای گفت دنيا بايد در مقابل تهديد اتمی اوباما واکنش نشان بدهد (يا چيزی شبيه به اين که حالا در اين گرمای لذت بخش بهاری حال و حوصله ی پيدا کردن گفته ی دقيق او را نداريم و نمی خواهيم اوقات مان را با ديدن قيافه ی او تلخ کنيم) يک ذره ملول شديم که نکند يک چيزی بيايد در ارتفاع چهارصد پانصد متری ميدان آزادی بترکد و ما مثل فيلم "پيس ميکر"ِ جورج کلونی يک نور درخشان ببينيم و لحظاتی بعد "پولوِرايزْد" شويم. آخر خيلی بد است که آدم بی هوا پولورايزد شود. پس اين همه نوشته ی ما و پند و اندرز به خامنه ای و پيچيدن به پَر و پای دولت های غربی چه می شود؟ به قول مش قاسم همه اش دود می شود می رود به آسمان؟ خب حيف است به خدا.
ولی مقاله ی آقای ميرزا صالح را که خوانديم و چشم های کلاپيسه شده مان به اندازه ی سکه ی يک تومانی شاهنشاهی گشاد شد، ديديم انگار بمب اتمی بد چيزی هم نيست و می تواند نجات بخش باشد. حالا بخورد تو سر ما، يا تو سرِ يک ژاپنی بدبخت چه فرقی می کند. نسل های بعدی لااقل سايه ی جنتی و مصباح بر سرشان نخواهد بود، و فرزندان ما ده بيست سال بعد صاحب صنعت و انواع و اقسام محصولات تويوتا و ميتسوبيشی و هوندا و سونی و توشيبا و اسم و رسم جهانی خواهند شد. حالا گيرم يک دويست سيصد هزار نفری هم بميرند؛ مگر الان نمی ميرند؟ تازه کشتار بمب اتم کمتر از بمب های ديگر است. باور نمی کنيد، بفرماييد:
"قربانيان دو بمب اتمی در ژاپن به نسبت بسيار کمتر از حمله های هوايی با بمب های ديگر و به خصوص بمب های آتش زا بود..."
و ببينيد انفجار بمب اتمی چه خير و برکتی برای ژاپنی ها و ديگر ملل داشت:
"بمب اتمی به جنگ دوم جهانی در قاره آسيا خاتمه بخشيد و صدها هزار نفر از اسرای کشورهای گوناگون آزاد شدند. حدود دويست هزار نفر هلندی و چهارصد هزار نفر اندونزيايی نيز که در اردوگاه های کار اجباری ژاپنی ها بسر می بردند نجات خويش را مديون دو بمبی هستند که ژاپن را به زانو در آورد. بر اساس تحقيق دايی کی چی مورخ، اتباع خود ژاپن هم از مواهب خاتمه جنگ بی نصيب نماندند. او می گويد بيش از ده ميليون نفر از مردم ژاپن از گرسنگی رنج می بردند" (همان جا).
ملاحظه فرموديد؟ اگر فردا ديديد که من هم به خيل طرفداران انفجار بمب اتمی پيوستم و گفتم آقا بزنيد خلاص کنيد، تعجب نکنيد! اين جور که آقای ميرزا صالح نوشته است ما آب از لب و لوچه مان راه افتاد!
نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
به اين عکس خوب نگاه کنيد. چه می بينيد؟ يک صفحه ی سياه، يا تعداد زيادی نقطه بر روی آن و يک نقطه که از ديگر نقاط روشن تر است. می دانيد اين نقطه چيست؟ اين نقطه، کره ی زمين ماست که تصوير آن را فضاپيمای وويه جر ۱ از فاصله ی چند صد ميليون کيلومتری گرفته است. اين نقطه ی آبیِ رنگْ پريده ی کوچک، همان جايی ست که به گفته دکتر کارل ساگان –دانشمندی که به تقاضای او اين عکس گرفته شده- "خانه ی ماست؛ جايی که همه ی تمدن سياره ی ما، نامداران، ديکتاتورها، رهبران، ستمگران و تاريخ انسان در آن است" (به نقل از وبلاگ نق نقو).
نخير. نگران نشويد. قصد ورود به مباحث فضايی ندارم. ولی وقتی اين تصوير را در وبلاگ نق نقو ديدم، دوربين وويه جر را به اندازه چند ميليارد کيلومتر در ذهن خودم به عقب کشيدم ديدم که نشانی از اين نقطه نيست که نيست! بعد خداوند را پيش چشم آوردم که يک جايی در فاصله دوازده ميليارد سال نوری بر تختی نشسته، همين نقطه ی آبیِ رنگ پريده ی کوچک را وسط اين همه ستاره و سياره که آن ها هم نقطه هايی هستند شبيه به سياره ی زمين انتخاب کرده، بعد دوربين را هی جلو و هی جلو کشيدم و از يک ميليارد به يک ميليون و از يک ميليون به يکصدهزار و از يکصدهزار به يک هزار و از يک هزار به يک کيلومتر رسيدم و زوم کردم روی ساختمان های خيابان پاستور و يک آقای متوهمِ خودخدابينِ ملقب به رهبر فرزانه و آيت الله العظمی را ديدم که خداوند او را وسط اين همه نقطه کم رنگ و پر رنگ روی جايی به نام کُره ی زمين پيدا کرده تا ما را به بهشت ببرد!
به قول آقای ابطحی، اين هم همين طوری!
بخارا ۷۲-۷۳
علی دهباشی در حال رکورد شکستن است. تعداد صفحات مجله ی بخارا به ۷۱۷ رسيده و اين طور به نظر می رسد که شاهد بيش از اين هم خواهيم بود. اما مهم نه تعداد صفحات بخارا و کمیّت آن، بل کيفيت مطالبی ست که در اين صفحات منتشر می شود. تمام مطالب اين نشريه خواندنی است و مطلب زائد در آن ديده نمی شود. زير سر فصل های فلسفه، زبان شناسی، نقد ادبی، ايرانشناسی، قلم رنجه، تاريخ نشر، آويزه ها، شعر جهان، شعر فارسی، گفتگو، خاطرات، گزارش، موسيقی، جغدنامه، بررسی و نقد کتاب، ياد و يادبود، يادنامۀ همايون صنعتی زاده، و از اينجا و آنجا...، مقالات و اشعار و طرح ها و عکس هايی درج شده است، يکی از يکی خواندنی تر و ديدنی تر.
اين بار، استاد عزت الله فولادوند، مطلبی ترجمه کرده اند از آيزيا برلين در باره ی پدر مارکسيسم روسی، گئورگی پلخانُف. در تازه ها و پاره های ايرانشناسیِ استاد ايرج افشار، يادداشت مفصل و بسيار خواندنی ايشان را در باره ی زنده ياد همايون صنعتی زاده می خوانيم. نزديک به هشتاد سال با هم بودن، نکات بی شماری را از شخصيت اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی زنده ياد صنعتی زاده در ذهن استاد افشار ثبت کرده است که بر روی کاغذ آوردن شان کارِ يک روز و دو روز و ده صفحه و بيست صفحه نيست، با اين حال ايشان در صفحات محدود مجله، تصوير بسيار خوب و روشنی از دوستِ درگذشته شان ترسيم کرده اند.
اما در اين شماره از بخارا ستون جديدی تاسيس شده است به نام "قلم رنجه" که استاد بهاءالدين خرمشاهی از اين پس در اين ستون قلم رنجه خواهند فرمود و علاقمندان به نوشته های شان را از دانش و معلومات فراوانِ خود بهره مند خواهند کرد. در باره تاسيس اين ستون، استاد طنزپرداز چنين توضيحی مرقوم کرده اند:
"...در حدود دو هفته پيش آقای دهباشی ناپرهيزی کرده و به من افتخار دادند و به منزل ما «قدم رنجه» کردند. به پيشنهاد ايشان «قلم رنجه» از همينجا آغاز شد. گفتند چهار نفر از اهل قلم در بخارا سلسله نويسی می کنند و چهار ستون را اداره می کنند، تو هم «ستون پنجم» شو. نازِ بيجا نکردم و پذيرفتم" (ص ۱۷۵).
اما در ستون آويزه های آقای ميلاد عظيمی گفت و گو با نجف دريابندری و نظر ايشان در باره ی خسرو گلسرخی را می خوانيم. من اين شيوه ی اظهار نظر يا نقد را نمی پسندم هر چند اگر محتوای همين نقد در قالب ديگری ريخته و بيان شود آن را می پذيرم. در اظهار نظر و نقد آقای دريابندری، نه طنز، که تمسخر هست واين تمسخر، نه شايسته ی نجف دريابندری و نه سزاوارِ خسرو گلسرخی ست. اما در همين ستون، مطلبی می خوانيم با عنوان "هميشه درد به سر وقت مرد می آيد" و حکايت دردناک و هميشگیِ تسويه حساب و پرداخت آبونمان نشريات فرهنگی. من حدود دو سال پيش در کشکول شماره ی ۳۳، مطلبی زير عنوان پرداخت حق اشتراک نشريات نوشتم و به اين معضل عجيب و باورنکردنی اشاره کردم. آقای عظيمی هم با درج نامه ی متاثر کننده ی حبيب يغمائی و نتيجه ای که از آن گرفت اين زخم مزمن را که خيال خوب شدن ندارد دوباره باز کرده بل که راه درمانی برای آن پيدا شود. مرحوم حبيب يغمايی که عمری به فرهنگ اين مملکت خدمت کرد و دوره ی مجله ی يغمای او که سی و يک سال بدون وقفه منتشر شد، سند اين خدمت بزرگ فرهنگی ست، در سال ۱۳۵۸ چنين نامه ای می نويسد:
"مجلۀ يغما پس از سی و يک سال انتشار مرتب ورشکست شد و تعطيل شد. اکنون بنده مانده ام و مقداری مجله و کتاب که خريدار ندارد و مبالغی قرض. به من رحم کنيد و بدهی خود را محضاً لله بپردازيد. به عنوان خمس هم که باشد می پذيرم. دست و پای مشترکين بد حساب را می بوسم و التماس می کنم بدهی خود را بوسيلۀ ايرج افشار مدير مجلۀ آينده بفرستند. دعاگوی همه، سيد حبيب الله يغمائی ۱۱/۴/۱۳۵۸" (صفحه ۲۰۷).
با خواندن اين نامه ی سراسر درد و التماس، اشکْ چشمان تان را خيس نمی کند و بغض راه گلويتان را نمی بندد؟ به من که چنين حالی دست می دهد. اما نتيجه ی اين نامه چه بود؟ آقای عظيمی می نويسد: "يکی دو سال بعد استاد افشار در همين مجله آينده نوشت که تنها يک نفر به ندای «هل من ناصر» يغمايی لبيک گفت!"
مطالب مندرج در ۷۱۷ صفحه ی مجله ی بخارا مفصل تر از آن است که بتوانم تمام آن ها را در اين مختصر معرفی کنم. فقط به گفتن همين نکته بسنده می کنم که از ورق زدن مجله و خواندن مطالب متنوع آن خسته نخواهيد شد. اميدوارم در کشور هفتاد ميليونی ما، که اين همه دانشجو و ليسانس و فوق ليسانس و دکتر دارد، تعداد مشترکان چنين مجله ی پرباری از عدد ۴۰۰، لااقل به عدد ۴۰۰۰ برسد که ميزانِ تناسب به يک ده هزارم نزديک شود و آبروی فرهنگ کشور بدين طريق حفظ گردد! مجله ی بخارا به قيمت هفت هزار تومان در برخی روزنامه فروشی ها و کتابفروشی ها در دسترس علاقمندان می باشد.
يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار
در باره ی محمد علی فروغی، به عنوان سياستمدار و اديب و رجل فرهنگی بسيار نوشته اند و بسيار خوانده ايم اما هنوز جوانب بسياری از زندگی و آثار او ناشناخته مانده است و گواه اين ادعا، يادداشت های روزانه ی اوست که با کوشش استاد بزرگ، ايرج افشار به طبع رسيده است.
يادداشت های روزانه ی محمدعلی فروغی اثری ست از هر نظر استثنايی. استثنايی از آن جهت که به تازگی، و شصت و دو سال پس از درگذشت فروغی کشف شده و به قول استاد ايرج افشار چهره نمايانده (ص ۴۲۶)؛ استثنايی از آن جهت که اصلِ دست نويسِ آن از بساط فروشی خريداری شده (ص۱)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه از دوران بيست و شش هفت سالگی فروغی را در بر می گيرد (ص۳)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه وضع فرهنگی و سياسی ايران را، سالی پيش از صدور فرمان مشروطيت به تصوير می کشد (ص۱)؛ و موارد ديگری از اين قبيل که از اين کتاب، اثری يگانه و ماندگار می سازد.
اين کتاب از آن دست کتاب هايی ست که اگر اهل فرهنگ و تاريخ برای مطالعه به دست بگيرند محال است بتوانند پيش از تمام کردنش، آن را بر زمين بگذارند. استاد افشار پيش از انتشار کتاب و با مطالعه ی چهل صفحه ی اول يادداشت ها (ص۴۳۱) مقاله ای در معرفی آن ها نوشتند که در شماره ی ۱/۲ پيام بهارستان در همان سال اهدای يادداشت ها به کتابخانه ی مجلس توسط دکتر حسن ره آورد، يعنی سال ۱۳۸۷ منتشر شد و جزئياتی از آن ها در اين مقاله درج گشت.
اکنون که اين يادداشت ها به کوشش استاد به شکلی آبرومند و برازنده منتشر شده می توان کلِ ۱۵۱ يادداشت را که از ۱۹ ژانويه تا ۱۳ ژوئن ۱۹۰۴ در بر می گيرد از نظر گذراند و بر کلیّت آن ها نظر داد، ولی ما نيز برای رعايت اختصار، ربعِ اولِ اين کتاب ۴۹۸ صفحه ای را زير ذره بين می گذاريم و به نکات جالبی که مناسب فضای کشکول باشد اشاره می کنيم.
نخستين نکته ی جالبی که خواننده با آن رو به رو می شود صراحت فروغی در برخی اظهار نظرها در باره ی اشخاص و رجال سياسی ست. شايد همين صراحتِ بيش از حد باعث شده تا بازماندگان فروغی، برخی از کلمات و جملات را بعدها سياه و ناخوانا کنند (صفحات ۳ و ۴۲۸). جالب اينجاست که برخی از اين قلم خوردگی ها در جايی صورت گرفته که سخن از محمد قزوينی ست يا تعريف از کارهايی که از مقدمه اش معلوم است تفريحی و شخصی ست و نه فرهنگی وعلمی. نمونه ای از اظهار نظر صريح فروغی را در باره ی مظفرالدين شاه و دربار او می خوانيم:
"من از شنيدن اين حرف تعجب نکردم. چه می دانم که در دستگاه اين پادشاه هر کس تقرب دارد از اين قبيل راههاست. يا بايد از بابت جمال منظور شود يا قوّادی کند يا مسخرگی يا همۀ اين کارها را با هم و آنها که اجزای خاصّ شاه هستند و در صميم دل او جا دارند در حضور او بايد با هم مفاعله کنند يا به همديگر بشاشند يا دسته هاون و امثال آن به مقعد هم بکنند يا لواط اجماعی به اشکال مختلف بکنند... صحبت مجلس او تماماً لغویّات و شهوانیّات است بطورهای رکيک و شنيع. کسانی که در خلوت او می روند اطمينان ندارند که پاکدامن بيرون آيند..." (ص ۴۵).
در باره ی ناصرالدين شاه هم با همين صراحت و تلخی می نويسد:
"باری کم کم از حالات و افعال ناصرالدّين شاه صحبت شد و از کثرت اکل او که متصل چيز می خورد و حتی در جيب خود سنجد و انجير خشک و امثال آن می ريخت و تنقل می کرد و از حرص او به جماع که با داشتن سيصد زن باز اين اواخر جنده بازی می کرد و پيشخدمت های مخصوص او از در شمس العماره برای او زن می آوردند" (ص ۴۹).
شايانِ ذکر است که در مجموعه ی اين يادداشت ها، ما بيشتر با فروغی فرهنگی سر و کار داريم تا فروغی سياسی، و اظهار نظر زيادی در مورد مسائل سياسی نشده است.
فروغی در طول اين يادداشت ها نشان می دهد که با ديد منفی به برخی از رفتارها و خلقيات محمد قزوينی نگاه می کند و آن ها را نمی پسندد:
"... خيلی اوقات بر من تلخ شده بود، مخصوصاً از وضع آقا شيخ محمّد (*). يقيناً بعدها به اختيار با او قرار رفتن به جائی غير از مجلس علمی نخواهم گذشت (**)، حتی الامکان از او احتراز خواهم کرد زيرا که حالاتش اسباب زحمت است..." (ص ۱۱۰).
هر سطر از اين يادداشت ها، اطلاعات ذی قيمتی در اختيار محققان تاريخی و اجتماعی و فرهنگی قرار می دهد. مثلا بحثِ اصلاح خط و يا بهبودِ شيوه ی نگارش که سابقه ی صد و پنجاه شصت ساله دارد و محققان امروز بر مبنای نظرهای ارائه شده توسط علمای ديروز در صدد جا انداختنِ برخی شيوه های آسان ساز هستند. مثلا بحث حرکت گذاری بر روی کلمات که آقای ايرج کابلی در مجله ی آدينه و شورای بازنگری در شيوۀ نگارش و خط فارسی مطرح کردند و در چند شماره ی نخستِ فصلنامه ی فرهنگستان هم به کار گرفته شد پيش از مشروطيت توسط محمد علی فروغی مطرح شده بود:
"نيز گفتگوی خط و اصلاح خط فارسی به ميان آمد. گفتم تغيير دادن خط فارسی کار صحيحی نيست. بهتر آن است که گذاشتن اِعراب کم کم معمول شود و چون چاپ حروف عن قريب شايع خواهد شد کتب چاپ حروف را معرب چاپ کنند و اعراب را با حروف ملازم نمايند..." (ص ۳۰).
يا استفاده از برخی کلمات و اصطلاحات که می تواند برای محققان ادبی جالب توجه باشد. مثلا فروغی در جايی، از کلمه ی مربّا (به معنای تربيت شده) استفاده می کند که من پيش تر يک بار اين کلمه را در يکی از نوشته های شادروان احسان طبری ديده ام (که اکنون يادم نمی آيد در کدام کتاب و نوشته ی او بوده):
"سبحان الله چه مردمانی بودند و چه خيالها در سر داشتند، و چه پيش آمد و چه کسانی جای آنها را گرفتند. من گفتم اين طبيعی است. حاجی ميرزا حسين خان که آن حال داشت تربيت يافتۀ دورۀ امير بود که او خود مربّای قائم مقام بود..." (ص ۳۵).
يا کلمه ی چيزنويسی که زنده ياد فريدون آدمیّت زياد آن را به کار می بُرد:
"باری برای آقا شيخ حسن از بيروت قدری کتاب آورده بودند. از جمله کتابی بود مقالةالادب که در انشا و دستورالعمل چيزنويسی بود به سبک کتابهای فرنگی خيلی خوب چيزی بود..." (ص ۶۱).
يا اصطلاحات جالبی از اين قبيل:
بازی در آوردن (اجرای نقش در تئاتر): "چندی است يک فرانسوی چند نفر بازيگر آورده در تئاتر دارالفنون بازی در می آورد..." (ص ۹۲)... بعد از خوردن چلوکباب در ساعت هفت حرکت کرديم مقارن حرکت هم فانوس ميرزا علی اکبر پيدا نشد. مدتی از آن بابت معطل شديم و به واگن نرسيديم. اما به تئاتر به موقع رسيديم. بلکه زود بود چندان کسی نيامده. محل تلگرافخانۀ انگليسها بود نزديک دروازه دولت. قريب دويست نفر جمعیّت بود. چهار قطعه بازی در آوردند بی مزه نبود. بازيگرها همه مردان محترم و از اجزای سفارت و غيره بودند..." (ص ۱۱۰).
اما آن چه از اين يادداشت ها با دوره و زمانه ی ما تطابق کامل دارد، وضع روزنامه نگاری و روزنامه نگاران است. در اين يادداشت ها می خوانيم چطور حکم سانسور و پيش خوانی روزنامه ها –حتی توسط شاه!- قبل از انتشار صادر می شود؛ چطور انتظارِ استثنا قائل شدن برای خودی ها می رود؛ فرق يک روزنامه نگار صاحب نام تهرانی با يک روزنامه نگار بی نام و نشان شهرستانی چيست؛ چطور يک روزنامه نگار به خاطر نوشتن مطلبی شکنجه و حبس می شود و حتی در زندان خودکشی می کند:
"از صحبت های امين الاسلام کرمانی که معلم مدرسه است چنين بر می آيد که بازی که سر روزنامه ها در آورده اند دخلی به روزنامۀ «نوروز» ندارد و گوشمالی که به اين روزنامه داده شده از جانب نديم السلطان بوده. توضيح آن که اوايل اين ماه حکمی از عين الدوله آوردند که به موجب دستخط شاه بايد مسّودۀ روزنامه ها به توسط عين الدوله به حضور شاه برود بعد چاپ شود. ابتدا ما گمان کرديم اين کار را نديم السلطان کرده برای اين که روزنامه ها و مخصوصاً روزنامۀ تربيت را در تحت اختيار در آورد. بنابرين به توسط حاجی مشير لشکر که وزير عين الدوله است از شاهزاده استثنای اين حکم را برای «تربيت» خواستيم. زيرا که اين وضع اسباب تأخير آن می شود. جواب داد اگر چه در فهم شما شکی نيست امّا حکم دولت را نمی توان استثنا کرد روزنامه را من خود می خوانم و معطّل نمی کنم..." (ص ۳۶).
"...کاغذی به دستم افتاد از بوشهر خيلی مفصّل. درد دل و تظلّم و عنوان آن اين بود که شما روزنامه نگاران با وجود اين که مردمان عاقلی هستيد چرا روزنامه نگاری می کنيد. در صورتی که نفعی از آن نمی بريد بلکه خسارت ها و صدمات می کشيد چنانکه صاحب روزنامۀ مظفّری کشيد. بعد شرح اين واقعۀ روزنامۀ مظفری را داده بود که مجمل آن اين است که روز جمعه بيست و يکم رمضان که قتل اميرالمؤمنين است رضاقلی خان سالار معظم برادرزادۀ نظام السلطنه که حاکم بنادر فارس است صاحب روزنامۀ مظفّری را که ظاهراً سیّد و در لباس اهل علم است احضار کرده و مؤاخذه نموده که چرا در موقع مسافرت علاءالدوله به بوشهر برای پذيرايی فرمانفرمای هندوستان شرح اين واقعه را که نوشته بودی، <مدائح> علاءالدوله را <نوشته، مدائح مرا> حواله به نمرۀ بعد داده (***). امّا در ظاهر عنوان او اين بود که انگليسها گفته اند شرحی که مظفّری نوشته خلاف <شأن> و مصلحت ماست بايد توقيف شود. به هر حال بعد از آن که آن بيچاره را مبلغی فحش داده به چوب بسته و نمی دانم به چه سبب ته تفنگی هم به او خورده است که بيهوش شده، پس او را به زندان کشيدند. بعد از آن هر روز بازی برای او در می آورند که از دولت حکم رسيده که روزنامۀ مظفری بايد توقيف شود و صاحب آن دستش بريده شود و از اين قبيل چيزها. گويا آن بيچاره در محبس سمّ خورده ولی نمرده است. باری غرض عمدۀ نويسنده اين کاغذ که امضا ندارد امّا از قراين خود صاحب مظفّری است اين است که ما در اين جا دست و پايی بکنيم بلکه به يک شکلی آن بيچاره مستخلص شود. ولی چه می توان کرد. کيست که غمخوار باشد و از صدمه و شکنجه و افتضاح يک نفر بدبخت بوشهری متألم شود. کيست که اين ظلم فاحش را برای سالار معظم ننگ بداند" (صفحات ۳۹ و ۴۰).
به نظرم معرفی اين کتاب بسيار طولانی شد ولی ارزش طولانی شدن داشت. بسياری وجوه ديگر هست که بايد به طور مجزا مورد بررسی قرار گيرد. بحث را با اشاره به چند غلط چاپی در کلمات لاتين خاتمه می دهيم.
ابتدا موضوع اشتباه در تاريخ خارجی و انطباق آن با تاريخ قمری ست که متاسفانه درکتاب های فارسی بسيار آزار دهنده است. مثلا در دو جلدِ اولِ کتابِ گران قدرِ از صبا تا نيما ی شادروان يحيی آرين پور در پايان هر بخش خلاصه ای از رويدادهای تاريخی با ذکر تاريخ خارجی درج شده است که پُر از اشتباه است و خواننده را گمراه می کند. از آن زمان تا کنون اين دقت افزايش نيافته و هم چنان به شکل آزار دهنده ای در برخی کتب ديده می شود.
در اولين يادداشت فروغی که به تاريخ جمعه بيست و ششم شوال ۱۳۲۱ نوشته شده، تاريخ ۱۹ ژانويه ۱۹۰۴ به چشم می خورد حال آن که در دومين يادداشت که به تاريخ شنبه بيست و هفتم نوشته شده، تاريخ خارجی، شانزدهم ژانويه ۱۹۰۴ قيد شده است. آيا محمدعلی فروغی تاريخ را اشتباه نوشته، يا تايپيست کتاب در تايپ تاريخ اشتباه کرده؟ اگر فروغی اين خطا را مرتکب شده، حتماً استاد افشار به مانند موارد ديگری که با ذکر "اصل" و "اصل:کذا،..." مشخص کرده اند (صفحات ۵۹ و ۶۷ و...) مورد را مشخص می کردند.
به همين ترتيب مشخص نيست کلمات لاتينی که اشتباه ثبت شده توسط خود فروغی اشتباه ثبت شده يا توسط حروفچين اشتباه حروفچينی شده است از جمله:
Mé romingiens که درست آن Mérovingiens است (ص ۲۷).
Chrloringiene که درست آن Carolingiens است (همان صفحه).
Janvieh که درست آن Janvier است (ص ۳۲).
Torrencè sact که درست آن Torrens Act است (ص ۵۹).
Nodens Kjö ld که درست آن Nordenskjöld است (ص ۱۰۲) و در پا نويس همين صفحه نيز Erik، به خطا Eri نوشته شده و اصولا شخص مورد اشاره در يادداشت های فروغی، بارون نيلز آدولف اريک نيست، بلکه نيلز اُتو گوستاف است که قوم و خويش اوست و اولی به قطب شمال و دومی به قطب جنوب سفر کرده و بارون نيلز آدولف اريک هم نه سوئدی که فنلاندی ست و نيلز اُتو گوستاف است که سوئدی ست.
خلاصه کنيم. يادداشت های روزانه محمد علی فروغی اثری ست گرانسنگ که با مساعی استاد بزرگ ايرج افشار منتشر شده و ارزش تاريخی و فرهنگی بسيار زيادی دارد. از استاد به خاطر ارائه ی اين اثر مهم تشکر و قدردانی می کنيم. قيمت اين کتاب که با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده ۶۰۰۰ تومان می باشد.
* قزوينی
** گذاشت
*** دو ويرگول برای راحت تر خواندن جمله توسط من اضافه شد
اگر از کلاسیکهای وبلاگستان پارسی باشی و وبلاگنویسی و وبلاگستان پارسی را زندهگی کرده باشی و کار هر روزهات درد و دل با خوانندههایات باشد و قدیمیهای این وبلاگستان نوستالوژیات باشند، آن وقت است که نام «بابک خرمدین» در ذهنات دورهیی از ساخته شدن، پرداخته شدن، قوام یافتن را طی کرده است، دورهیی که با نام مستعارنویسی آغاز شد و این نام بخشی از زندهگی شد. آنچنان که من «مدیار» شدم، دیگری «زیتون» شد و یکی دیگر «هاله» و یک دیگر…
بابک خرمدین ساخته شده، پرداخته شد، قوام یافته و حالا دیگر زندانی گمنام شده بند ۲ الف زندان اوین، چند ماهی است که دورهیی را طی میکند که هر وبلاگنویس مستعارنویسی با دوران طلایی اسبتداد امروزی به انتظارش نشسته است و یا از آن بیم و هراسی دارد…
بابک خرمدین کلهشق و احساساتی که با معیارهای مدنی وبلاگنویسی سر ناسازگاری داشت و بیشتر وبلاگنویسی چریکی و شلوغ را دوست داشت، حالا در یک گوشهی از آن چهار گوشهی ممکن نشسته است و سر به در میکوبد و به در کوفتنش کسی پاسخ نمی گوید. آخر آنها چه میفهمند…
حالا بابک درست ۱۴۳ روز است که در بازداشت به سر میبرد، همانجا که اهرمن لانه دارد و آلاله میروید. حالا درست ۱۴۳ روز است که من انتظار را مرور میکنم، خدا را، زمین را، زمان را… حالا بابک درست ۱۴۳ روز است که شاید ننوشته باشد؛ چو ایران نباشد تن من مباد… مگر روی آن دیوارهای چوب خط زده شده…
ایران دوستِ کلهشقِ زیادی احساساتیی بلندپروار وبلاگستان، حالا درست ۱۴۳ روز است که جای نوشتن در وبلاگاش برگههای بازجویی پر میکند و شاید دارد جواب میدهد که هاله کیست، زیتون کیست، مدیار کیست… مثل همان ۵ سال قبل من که باید یک به یک پاسخ میدادم که زیتون کسیت، شبح کیست، شبنم کیست، بابک کیست… و به نام بابک که میرسید، زمین و زمان به هم میریخت…
اما نه انگار عمر جهان گویا بر این وبلاگستان گذشته است و بابک بلاگر باید بیشتر از اینها جواب بدهد، باید جواب بدهد که از ۴۵۰ میلیون دلار بودجهی آمریکایی چهقدرش را برداشته! آن هم وقتی که همهی عمر این وبلاگستان به گوشهیی از این پول هم…
حالا ۱۴۳ روز از بازداشت بلاگری میگذرد که نام مستعارش بیشتر از اسم مستعار آشنا و خاطرهانگیز است، اما این اسم آشنا از زندانی «گمنام» بودن به دورش نکرده است. زندانی بودناش مثل زندهگی وبلاگیاش مستعار شده است. مثل بازجوهایی که نمایندهی دولتی هستند که به صورت مستعار، دولت مردم ایران است. حالا بابک خرمدین است و این بازجوهای مستعار که به واقعیت شکنجه میکنند و به واقعیت اعتراف میخواهند از حسین رونقی ملکی…
و آنها چه میفهمند.
«لینک مطلب در سایت قمار عاشقانه»
چهارم اردیبهشت ماه، روز تاسیس اولین ایستگاه رادیو و شروع برنامه های رادیویی در ایران است. پنج سال پیش در وب لاگ ام مطلبی نوشتم با عنوانِ "از راديو دريا و راديو تهران، تا راديو هودر و راديو بلاگ"، که آقای علیرضا افزودی لطف کردند آن را با صدای گرم خود در جُنگِ صدای رادیو زمانه پخش کردند که اینجا می شنوید.
بالاخره بعد از مدت ها، فرصت کردم چند مطلب کوتاه در فیس بوک بگذارم. برای خواندن مطالب فیس بوکی، لینک زیر را کلیک کنید:
ف.م.سخن در فیس بوک
بعضی از فیس بوک نوشته ها را محض نمونه این جا ذکر می کنم:
محمد قوچانی در دیباچه ی شماره ی اول مهرنامه می نویسد: "ما بر خلاف کارل مارکس به جای تغییر جهان در پی تفسیر جهان هستیم...". یک لحظه جهان بدون تغییر را تصور کنید... الان حتماً روی درخت نشسته بودیم...
***
محقق الدوله می گفت این روزها در حضور اعلیحضرت [مظفرالدین شاه] یک نفر را استیکان به مقعدش کرده اند. تمام فرو رفته و نتوانسته اند بیرون آورند. دکتر ادکاک را آورده اند که در آورد. در ضمنِ کار شکسته است...گفت فخرالملک را چندی قبل تخم مرغ به مقعدش کرده اند بعد به حضور رفته تخم کرده است. این است شاه ما و ذوق و سلیقه و تفنّن و عیش او و اینها هستند رجال ما و این است مملکت ما خداوند اصلاح کند." یادداشتهای فروغی، ص141
***
"جرس: شجاع الدین شفا، نویسنده متهتک ایرانی، که سه دهه پایانی عمرش را به هتک باورهای دینی و اسلامی گذراند در پاریس درگذشت". راست می گوید جرس. شفا متهتک بود. چرا؟ چون می گفت: "ایران کهن ما برای بازیابی اصالت تاریخی خود باید نخست اصالت فرهنگی خویش را بازیابد، و چنین بازیابی مستلزم یک خانه تکانی فکری در مقیاسی هزاره ای است. آنچه امروز واقعا مورد نیاز ملت ماست جراحی پلاستیک نیست، تولدی دیگر است."
***
کیهان:"شجاع الدين شفا معاون دربار پهلوي و نويسنده كتاب هاي ديني با گرايشات يهودي و بهايي در سن 92 سالگي در پاريس و در حالي جان سپرد كه به مدت چند هفته با وضعيتي وخيم بستري بود." نمونه ای از گرایشات یهودی شادروان شفا به نقل از تولدی دیگر چاپ امریکا صفحه 57: خدای تورات که یهوه نام دارد... با یک پیغمبرش کباب و آبگوشت میخورد... به پیغمبر دیگرش دستور میدهد که روی نان روزانه اش گُه بمالد و بخورد...
***
فکر کنم فهمیدم که چرا آقای شفا، به قول عطاءالله مهاجرانی متهتک است. برای این که در صفحه ی 361 تولدی دیگر (چاپ آمریکا) نوشته است: قانون شرعی دیگری که آن نیز اختصاص به بخش شیعه جهان اسلام دارد و نظیر آنرا در بخش سنی این جهان اسلامی و در دو آئین "توحیدی" دیگر نمیتوان یافت، قانون "متعه" یا صیغه است که منتقدین آن، آنرا فحشای مشروع یا فحشای اسلامی نامیده اند..." حالا متوجه شدم که خدابیامرز آقای شفا خیلی هتاکی کرده است!
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
من امروز به این نتیجه رسیدم که غلط کردم! خیلی هم غلط کردم! به خاطر غلطهایی که کردم خیلی از خوانندگانام عذر میخواهم. آدم است و غلط میکند دیگر. شما لطفا عفو کنید. از اول شروع میکنم و فهرست غلط کردنهایم را به ترتیب مینویسم:
گفتم حکومت اسلامی میتوانست با عوامل حکومت شاه، انسانیتر برخورد کند و محاکمه و مجازات آنها بر اساسِ قوانینِ مبتنی بر حقوق بشر صورت گیرد، غلط کردم.
گفتم حکومت اسلامی جنایات بسیار زیادی کرد و بچههای بیگناه بسیار زیادی را کشت، غلط کردم.
گفتم حکومت اسلامی در زندانهایش هواداران گروههای سیاسی را به شکلی غیرانسانی شکنجه کرد، غلط کردم.
گفتم حکومت اسلامی بر ادامهی جنگی بیحاصل پای افشرد و موجب کشته شدن عدهی زیادی از جوانان کشورمان شد، غلط کردم.
گفتم حکومت اسلامی با اجساد اعدامشدگان و خانوادهی آنها به شکلی غیرانسانی رفتار کرد، غلط کردم.
گفتم دکتر "ایکس" و دکتر "ایگرگ" –که امروز خیلی هم برایشان احترام قائلام- در انقلاب فرهنگی و اخراج استادان و دانشجویان، مستقیم یا غیرمستقیم نقش داشتند، غلط کردم.
گفتم اعدامها و شکنجهها در زمان نخستوزیریِ آقای مهندس "زِد" صورت گرفت، غلط کردم.
گفتم خاوران در زمان آقای مهندس "زِد" خاوران شد، غلط کردم.
گفتم ری شهری جنایتکار به حکم آقای مهندس "زِد" وزیر اطلاعات شد، غلط کردم.
گفتم سازمان "میم.الف.الف" که امروز سبز و دمکراتمنش شده است، در گذشته قهوهای و دیکتاتورمنش بود، غلط کردم.
گفتم...
فهرست غلط کردنهایم خیلی زیاد است و در چهارچوب خودنویس نمیگنجد. باید یک کتاب در بارهی غلط کردنهایم بنویسم.
راستی ممکن است سوال کنید چطور شد یکشبه خوابنما شدی و شروع به غلط کردن کردی؟ نکند تو را گرفتهاند و دارند شکنجهات میکنند؟ یا فیلمی چیزی ازت گرفتهاند گفتهاند در سطح جامعه پخش میکنیم؟ یا حکم ده ساله و وثیقهی ۵۰۰ میلیونی برایت صادر کردهاند و گفتهاند نفسات درآید حکم را اجرا میکنیم؟
خیر. اصلاً و ابداً این موارد نیست. فقط با افشای گفتوگوی ده سال پیش نیک آهنگ کوثر با ایسنا و این که گفته بود "حاضرم قسم بخورم كه بسياري از ما مطبوعاتيها تند رفتيم" و این را هم در حمایت از همکار تازه از بندرستهاش بیان کرده بود، و تهاجم سبزاللهیها به ایشان و عَلَم شدن این خبر در بالاترین برای تحت فشار قرار دادن نیک آهنگ و وادار کردن او به غلط کردن از این که چرا به انتقاد از سبزاللهیها پرداخته، گفتم پیش از اینکه این اتفاق برای من هم بیفتد، خودم خودم را افشا کنم، و بعد هم بگویم غلط کردم. این هم فهرست کارهای بدی که من کردهام و چون این کارها را کردهام امروز باید خفه شوم و اصلا به موارد بالا اشاره نکنم:
- سال ۱۳۵۷ من طرفدار آقای خمینی بودم و در برخی تظاهرات خیابانی شرکت کردم.
- در همان سال شعار درود بر خمینی دادم.
- در همان سال شعار مرگ بر این، مرگ بر آن دادم.
- امپریالیسم امپریالیسم کردم.
- استعمار استعمار کردم.
- عاشق مصدق و استقلالطلبی او بودم.
- به دکتر شریعتی احترام میگذاشتم و کتابهایش را میخواندم.
- به مارکس احترام میگذاشتم و کتابهایش را میخواندم.
- به ژان پل سارتر احترام میگذاشتم و کتابهایش را میخواندم.
- روز ۲۲ بهمن در تهران نبودم ولی انقلاب که شد خوشحال شدم.
- به جمهوری اسلامی رای آری دادم.
- به جنگ رفتم تا صدام جنایتکار و نوچههایش نتوانند ایران را بگیرند.
بعد از این کارهای بدی که کردم و فقط هم همین بود -و اگر اجازه داشته باشم بگویم و حمل بر توجیه و عذر آوردن نشود، به کارهای بدی که در کشور صورت میگرفت اعتراض هم میکردم، و حدِّ اثرِ کارهایی هم کردم در حدِّ اثرِ کارهای یک ایرانی معمولیِ بدونِ مسئولیتِ سیاسی از سی چهل میلیون ایرانی دیگر بود- دیگر کار بدی نکردم و سعی کردم آدم خوبی باشم و کار خوب بکنم و بخصوص دنبال این و آن راه نیفتم و زندهباد این و مردهباد آن نگویم، ولی همینها هم کافیست تا یک عمر خفه شوم و حرفی در مخالفت با ایکس و ایگرگ و زِد و بیان واقعیتهای تاریخی نزنم. امیدوارم غلط کردن من مورد پذیرش هواداران ایکس و ایگرگ و زِد قرار گیرد. ولی به تأسی از حضرت گالیله همچنان زیرلب میگویم بسیاری از جنایتهای وحشتناکِ حکومت اسلامی در زمانِ نخست وزیریِ...
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
میدانید چرا اغلب ما ایرانیان خود را بهترین و برترین مردمانِ روی زمین میدانیم؟ برای این که دنیا و مردم آن را نمیشناسیم! چرا نمیشناسیم؟ برای این که: ۱-توهمِ ما به ما اجازه نمیدهد که مردم دیگر نقاط جهان و فرهنگ آنها را به حساب آوریم ۲-آنقدر درگیرِ مسائلِ داخلیِ خودمان هستیم که برای مسائل بیرونی وقت نداریم ۳-از اسبابِ شناخت دنیا و مردم آن استفاده نمیکنیم. یکی از این اسباب، کتاب است. اینکه ما ایرانیان خود را بهترین و برترین مردمان روی زمین میدانیم یکی هم به این خاطر است که کتاب نمیخوانیم. البته منظور از کتاب خواندن، خواندن کتابهای فهیمه رحیمی و رمانهای عاشقانه نیست. خواندن کتابهاییست که جهان و مردماناش را به ما میشناساند. این کتابها کجا هستند که ما نمیخوانیم؟ آیا اصولا چنین کتابهایی را در اختیار داریم؟ پاسخ این سوال منفیست و متاسفانه از این نظر ما کمبود و بلکه "نبود"ِ بسیار داریم. این امر دلایل زیادی دارد، مثلا مشکلْ بودنِ کارِ ترجمه، بیاجر ماندنِ زحماتِ محقق و مترجم، دشواریهای پیدا کردن ناشر، و امثال این موارد. اما غیر از اینها، مشکل بزرگ، نشناختن کتابهای خوبیست که هر روز در جهان منتشر میشود.
چه کسی باید کتابهای خوب را به خوانندگان آشنا به زبانهای خارجی معرفی کند تا آنها کتاب را بخوانند، و اگر اهل ترجمه هستند، به ترجمهی آن اقدام کنند؟ این کار میتواند بخشی از فعالیت وبنویسانی باشد که در خارج از کشور زندگی میکنند و برای سایتهایی مثل خودنویس مینویسند.
اما چرا شاهد چنین چیزی نیستیم؟ با قاطعیت نمیخواهم بگویم ولی حدس میزنم به خاطر اینکه بسیاری از ایرانیان ساکن خارج از کشور و آشنا با زبان بیگانه، خودْ اهلِ مطالعه نیستند و چون کتابی نمیخوانند، طبیعتا به معرفی آن هم اقدام نمیکنند!
صد و ده بیست سال پیش، پدران ما –همانها که انقلاب مشروطه را خلق کردند- با مختصر آشنایی با فرهنگ غرب و آثار بزرگ نویسندگان آن اقدام به ترجمه و نشر افکار جدید کردند که همان افکار باعث شد دیدِ مردمِ فرهنگی نسبت به جهان و ایران عوض شود و خواهان تغییر اساسی در کشور خودشان شوند. سفر چند بازرگان و اهل علم و روزنامهنگار وَ حتی کارگران کمسواد به خارج از کشور باعث شد تا افکار جدید از خارج به داخل سرازیر شود و برای مردم آن روزگار مشخص شود که آنها بهترین و برترین مردمان روی زمین نیستند و به شدت عقبماندهاند و برای پیشرفت و رسیدن به اهدافی که غربیها به آن رسیدهاند باید نظام سیاسی و فرهنگی کشورشان را تغییر دهند.
در طول یک قرن گذشته اما اتفاقی افتاده است که مانع از طرح و جذب افکار جدید موجود در کشورهای غربی میشود و آن اینکه اگر پدران ما در مقابل عظمت تمدن و پیشرفت غرب دچار بُهتزدگی و خودکمبینی شدند، ما در طول این سالها به شکلی واکنشی، بهتزدگی و خودکمبینی را تبدیل به غرور بیجا و خودبزرگبینیِ کاذب کردهایم که به ما اجازه نمیدهد خوبِ دیگران و بدِ خودمان را ببینیم.
خودنویس باید جایگاهی باشد برای ارائهی افکار و اندیشههای جدید و موثر غرب؛ برای معرفی کتابها و نشریات و مقالاتی که با ترجمهی آنها بتوان دیدِ وسیع و واقعگرایانه نسبت به خود و مردم دیگر نقاط جهان پیدا کرد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
"بيماریِ مُسریِ بيشترِ نادرستگويیها در زبانِ شيرينِ فارسی (که از قديم گفتهاند: «شکر است!»)، نتيجۀ ويروسی است ناشناخته و موذی که چگونگیِ زايش و پيدايش و گسترشِ آن معمولاً مشخص نمیشود. يکی از اين ويروسها که با سرعتی شگفتیآور از حدودِ يک سالِ پيش پخش شده و سرِ زبانها افتاده (آنهم نه فقط سرِ زبانِ بهاصطلاح «عوام»، که بسياری از گويندگانِ رسانههایِ گروهی و اديبان و هنرمندان و مفسران و استادانِ دانشگاه و متخصصانِ رشتههایِ گوناگونِ علمی و ادبی و فرهنگی و غيره نيز بیدريغ و بیملاحظه آن را بهکار میبرند و غريب اين است که هيچکس به زائد و زشت بودنِش توجهی ندارد)، استفاده از سومشخص فعلِ «هستن» [يعنی «هست»] بهجای فعلِ «استن» (زمانِ حالِ «بودن») [يعنی «است»] آن هم با افزودنِ يک «ش» زائد است. مثلاً بهجایِ گفتنِ «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوری است.» [يا در گفتار، بهشکلِ «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوريه.»]، گفته میشود: «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوری هستش.» گاهی حتی اين «ش» زائدِ البته زشت را هنگامِ صرفِ زمانِ گذشتۀ فعلِ «بودن» [يعنی «بود»] نيز بر زبان میرانند. مثلاً بهجایِ اينکه بگويند: «نظامِ پادشاهی پهلوی هم ديکتاتوری بود.»، میگويند: «نظامِ پادشاهی پهلوی هم ديکتاتوری بودش.» همچنانکه ملاحظه میشود، در هر دو مورد، هيچگونه ضرورتی به افزدونِ اين «ش» زائدِ زشتِ البته نادرست از نظرِ دستورِ زبانِ فارسی وجود ندارد." (فارسیزبانانِ عزيز! اين "شِين" زائدِ زشت را لطفاً رها کنيد!؛ ناصر زراعتی؛ خبرنامهی گويا)
ای شينِ عزيزِ مظلوم
وقتی مقالهی آقای ناصر زراعتی را در تقبيح تو خواندم، وقتی ديدم ايشان تو را خيلی صريح، زائد و زشت مینامد، دلم به حالت سوخت و گفتم در دفاع از تو چيزکی بنويسم. آخر بين خودمان باشد من هم تو را بعضی وقتها در گفتارم به هست و بود و کرد و فعلهای ديگر میچسبانم و اصلا هم فکر نمیکنم که چرا اين کار را میکنم. مطمئن هستم اين چسباندن را از پدر و مادرم ياد نگرفتهام چون با آنها هميشه به زبان ديگری سخن گفتهام، پس میماند مدرسه و جامعه که لابد اين چسباندن را از آنها ياد گرفتهام. اين که افراد جامعه چرا تو را بیخود و بیجهت به برخی افعال میچسبانند لابد دليلی دارد که میخواهم آن دليل را برای خودم روشن کنم.
شين عزيز و نازنين
يکبار وقتی يکی از دوستان به زائد بودن تو اشاره کرد، خيلی به تو فکر کردم. فکر کردم چرا به قول آقای زراعتی "بسياری از اديبان و هنرمندان و مفسران و استادانِ دانشگاه و متخصصانِ رشتههایِ گوناگونِ علمی و ادبی و فرهنگی و غيره" بیدريغ و بیملاحظه تو را بهکار میبرند و هيچکس به زائد و زشت بودنِ تو توجهی ندارد. حدس میزدم اين مسئله لابد دليلی دارد، مثل خيلی تغيير و تبديلها و "جا"نشينیهای زبانی که دليل آنها را علم زبانشناسی آشکار کرده است. بعد از کلی فکر، به نتايجی رسيدم که چندان غيرمنطقی نبود. مثلا ديدم وقتی ما فعل بودن را صرف میکنيم میگوييم: بودم، بودی، بود، بوديم، بوديد، بودند. فعلهای صرف شده را مدتی جلوی چشمام گذاشتم و به آنها نگاه کردم و ديدم اول شخص و دوم شخص مفرد و جمع، و سوم شخص جمع همهشان يک چيزی به تهشان چسبيده و وزنی به آنها داده، در حالی که "بود"، در سوم شخصِ مفرد، تک و تنها، بیدنباله و ادامه، آن وسط ول شده و احساس بیوزنی میکند. پيش خود گفتم وقتی حرف میزنيم انگار از نظر وزنی چيزی کم میآوريم و ناخودآگاه میخواهيم جای خالیِ بعد از "بود" را با حرفی پُر کنيم. خب، میآييم تو شينِ نازنين را به آن میچسبانيم و ايجاد وزن و تعادل میکنيم. از طرفی، وقتی بود يا است يا کرد را در گفتار، خالی به کار میبريم، زبانمان يک جورهايی رسمی و ادبی میشود و نوعی سنگينی در آن پديد میآيد که خب چون داريم صحبت میکنيم ناخودآگاه آن را با آوردن برخی حروف زائد تعديل میکنيم. بله. به خاطر همين است که وقتی سخن میگوييم، توی زائد، میآيی خودت را میچسبانی به ريشههای تکمانده و به آنها وزن و آهنگ میدهی.
البته شين عزيزم، من نه زبانشناس هستم نه از ادبيات سر در میآورم. نروی بگويی فلانی اين را گفت و برای خودت توجيه درست کنی. من هرگز نمیگويم که تو در نوشتههای معيار هم بايد خودت را به بود و هست و کرد و غيره بچسبانی. فکر هم نمیکنم کسی تا به حال چنين کاری کرده باشد و کاش آقای زراعتی موردی جدی نشان میدادند که غير از گفتارْ يا نوشتنِ گفتار باشد تا ما هم به اندازهی ايشان نگران شويم.
شين جان
حالا اينها را گفتم، يک نکتهی عجيب هم به تو بگويم که البته بين خودمان بماند. اينهمه به تو تاختند و تو را زشت و زائد خطاب کردند، ولی هيچکس نرفت به فرهنگهای فارسی مراجعه کند ببيند تو حرفِ از نظر ايشان مزاحم، آيا سابقهی تاريخی هم داشتهای و اصولا نظر فرهنگنويسان در مورد تو چيست.
من با ترس و لرز رفتم سراغ فرهنگ فشردهی سخن. پيش خود گفتم استاد حسن انوری حتما تو را به چهارميخ کشيده است. ديدم نه. نوشتهاند: "به فعل يا به جزء نخست فعل مرکّب اضافه میشود ومعنای فاعلی دارد. در قديم به کار میرفته است و امروز نيز در گفتار به کار میرود: رفتش. چند روز است پيدايش نيست."
بعد رفتم سراغ لغتنامه دهخدا و ديدم کسانی مثل رودکی و دقيقی و منوچهری و فردوسی و سعدی هم، تو شينِ زائدِ به ظاهر زشت را به کار بردهاند که البته مذاق استاد دهخدا را هم خوش نيامده و تو را چند بار زائد خوانده است. ولی به هر حال مهم اين است که اين شاعران قديمی هم از شرِّ تو در امان نبودهاند:
چو او را بديدش جهان شهريار / نشاندش بر خويشتن نامدار
لابد اديبان خواهند گفت که اين ضرورت وزن شعر است و در مکالمه، نيازی به شينِ زائد نيست. من هم در پاسخشان با نهايت فروتنی عرض خواهم کرد که زبان فارسی پُر از زائدات است چه در نثر، چه در شعر؛ چه در گفتن، چه در نوشتن؛ چه در صوت، چه در خط. مثالاش را هم از متن خود آقای زراعتی میزنم که نوشتهاند:
"اينکه ويروسِ چنين نابهنجاریِ آلودهای دقيقاً از کِی و کجا پيدا شده، من تا کنون به نتيجهای نرسيدهام."
چرا ايشان به کلمهی اضافیِ "من" که در جملهشان به کار بردهاند نمیگويند زشت و زائد؟ مگر "تا کنون به نتيجهای نرسيدهام" ايرادش چيست که يک "من" به آن اضافه کردهاند؟
"من در اين مختصر، قصد ندارم واردِ بحثِ زبانشناسی بشوم...".
اين منِ اضافی چيست که ايشان در ابتدای جملهشان آوردهاند؟ قشنگتر نبود اگر میگفتند "قصد ندارم وارد بحث زبان شناسی بشوم" و "من" را بيندازند؟
حالا ما با جملات ايشان کار نداريم. من عرض میکنم، وقتی میخواهيم ضمائر فاعلی را تعريف کنيم، مثال آن را با چه چيز همراه میکنيم؟ نمیگوييم من رفتم؟ نمیگوييم تو رفتی؟ خب، اين من و تو به چه درد میخورد وقتی "م" و "ی"ِ چسبيده به فعل هست؟
روی اين موضوع هم، شين عزيز، نشستم به خاطر تو فکر کردم ديدم حکايت زائدات ما در زبان فارسی، حکايت "تاکيدات" است، يعنی وقتی ما عنصرِ زائدی را در جمله میآوريم و حتی کلماتِ مترادف را پشت هم مینويسيم نه فقط به خاطر زيبايی و ايجاد آهنگ، که به خاطر تاکيد است. آلمانها هم اين کار را به نحو ديگری انجام میدهند و اجزای جمله را بسته به تاکيد، پس و پيش میکنند و جلو و عقب میآورند. گاه آنچه به زمان مربوط است را برای تاکيد بر زمان، جلو میکشند، گاه آن چه مربوط به مکان است را بر سر جمله میآورند و قسعلیهذا.
شين عزيز
اميدوارم با اين استدلالها، که منِ عوام کردم، از ناراحتی تو کم شده باشد. واقعا کار بدی "هستش" که آدم وسط اين همه زائدات و ايراداتِ ساختاری زبان، يک حرفِ ضعيفِ بی پناه را گير بياورد و گناهِ تمامِ ضعفها را به گردن او بيندازد. من به نوبهی خود از تو معذرت میخواهم.
تسلیت. این کلمه ی کمی ست برای از دست دادن یک دوست؛ یک همقلم؛ یک عضو خانواده؛ خانواده ی بزرگ وب لاگ نویسان. از شنیدن خبر درگذشت کاپیتان حمید کجوری چنان اندوهی بر من مستولی شده که قلم را قدرت بیان آن نیست. تصویر او را چنین در ذهن نقش می کنم که شاد و خندان و فارغ بال در زیر درختی در باغچه ی خانه اش در هامبورگ نشسته و گیلاسی در دست دارد و به سلامتی وب لاگ نویسان می نوشد. در باره ی او باز هم خواهم نوشت. به احترام او که ناخدای وب لاگستان بود، پرچم سرخ وبلاگ خود را پایین می آورم و پرچم سیاه را بالا می کشم. یادش گرامی باد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
لابد این لطیفه را شنیدهاید که میگوید مشتری قهوهچی را صدا زد و گفت چرا توی چائی من مگس میرقصه؟ قهوهچی هم با قیافهی حقبهجانب به او جواب داد با این دوزاری که برای چائیات دادی انتظار داشتی جمیله برقصه؟ قهوهچیِ لطیفهی بالا را ربط میدهیم به نویسندگانی مثل خودمان که بدون دریافت مزد و بدون چشمداشت مالی مطلب مینویسیم و در سایتهای مختلف منتشر میکنیم و گُمان میکنیم چون بابت نوشتههایمان پولی نمیگیریم میتوانیم آنها را به هر شکل و صورتی ارائه بدهیم و مشتری هم چون پولی بابت خواندن مطالب ما نمیدهد باید مگسِ داخل چایاش را تحمل کند و انتظار رقصِ جمیله نداشته باشد. این طرز فکر اشتباه است و ما مجانینویسان هم مثل نویسندگان حقوقبگیر در قبال خواننده مسئولیم و باید پاسخگوی شکل و محتوای مطالبمان در مقابل وجدانِ خودمان و خوانندگان باشیم.
دلیل اول مسئولیت ما این است که کسی ما را مجبور به نوشتن نکرده است و اگر مینویسیم به میل و ارادهی خودمان مینویسیم. کاش سایتها –البته نه همهی سایتها، چون برخی از سایتها نه تنها برای نوشتن به نویسندههایشان پول میدهند بلکه پول حسابی هم میدهند، و البته دست امثال ما از خرماهای بسیار شیرینِ چنین نخلهایی کوتاه است و همان بهتر که کوتاه است چون این خرماها خوردن ندارد و از گلوی امثال ما پایین نمیرود- باری کاش سایتهایی که امثال ما برایشان مینویسیم پول داشتند و به نویسندگانشان مطابق عُرف پول میدادند تا آنها هم که وقتشان را برای نوشتن گذاشتهاند، درآمدی داشته باشند و بخشی از مشکلاتِ کمرشکنِ مالیشان را با این درآمد مرتفع کنند، ولی حالا که این طور نیست و سایتهای دیگر هم از نظر ما جای نوشتن نیست -و تازه اگر هم باشد، ما را به حلقهی بستهی آنها راهی نیست- پس لابد دلیلی برای نوشتن مجانی هست که آن دلیل، که بیتردید درونی و معنوی و انسانیست، ایجاد مسئولیت میکند که باید به آن پایبند باشیم و مطلقا با دید مادی به این مسئولیت نگاه نکنیم.
در این نوشتهی کوتاه به مسئولیت نویسنده در موردِ محتوا -و مثلا این که یک نوشته، از نظر محتوایی نباید مثل ساختمانهای بساز بفروشی سُست و ضعیف باشد- اشاره نمیکنم که بحثیست مفصل که فرصتی مناسب لازم دارد. فقط اشاره میکنم به مواردی مانند دقت در نگارش؛ دقت در املا؛ دقت در انشا؛ دقت در نقطهگذاری و سجاوندی؛ و امثال اینها.
نویسنده "وظیفه دارد" آن چه را که مینویسد پیش از انتشار دستکم یک بار بخواند (این که میگویم یک بار، چون به نظر میرسد برخی از نویسندگان یک بار هم نوشتهشان را پیش از ارسال مرور نمیکنند والّا نوشتهای را که برای انتشار نوشته میشود نه یک بار که بارها باید خواند و حتی میان نوشتن تا خواندن فاصله ایجاد کرد تا عیب و نقصها کاملا به چشم بیاید و تصحیح شود). جملات را به نحوی نقطهگذاری کند که خواندناش برای خواننده آسان شود. بر روی کلماتی که ممکن است اشتباه تلفظ شود، زیر و زِبَر بگذارد (این موضوع بخصوص از آنرو اهمیت دارد که تعداد زیادی از خوانندگان اینترنتی، بچههایی هستند که در خارج از کشور بزرگ شدهاند و تلفظ صحیح بسیاری از کلمات فارسی را نمیدانند). برای درست نوشتن کلماتی که در مورد املایشان شک دارد، به کتاب لغت مراجعه کند (مثلا کلمهی ضجه را زجه یا وهله را وحله یا بیمحابا را بیمهابا ننویسد). کلماتی که معنیشان را به درستی نمیداند، در نوشتهاش به کار نبرد و برای مشاهدهی معنی صحیح آنها به کتاب لغت مراجعه کند (مثلا کلمهی هایل [ترسناک] را به جای حایل [فاصل و مانع] به کار نبرد). فعل را بیقرینه حذف نکند. به جمع و مفرد بودن فاعل و فعل دقت کند. در یک جمله بیش از یک بار "را" به کار نبرد. در انتهای جمله سه چهار فعل ردیف نکند. میان هر پاراگراف حتما یک خط سفید فاصله بگذارد (بخصوص این نکته در نوشتههای اینترنتی که کاغذ مصرف نمیشود، و خطِ فاصله به حجم صفحه و در نتیجه به هزینهی چاپ اضافه نمیکند باید رعایت شود تا چشم خواننده برای پیدا کردنِ سر و تهِ دهها خطِ به هم پیوسته و زیرِ هم نوشته شده خسته نشود) و امثال این ظریفکاریها که مسئولیت نویسنده را در قبال خواننده نشان میدهد و معلوم میکند که نویسنده برای ذهن و چشم خوانندهی خود ارزش قائل است.
خودنویس باید سایتی باشد برای نویسندگان مسئول که مجانی نوشتن را دلیلی برای عرضهی نوشتههای پر اشتباه و معیوب نمیدانند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ملاقات اينجانب با شاهزاده رضا پهلوی
بالاخره اتفاق افتاد. از بچگی دوست داشتم شاهزاده رضا پهلوی را از نزديک ببينم و موفق نمی شدم. گاهی به نياوران می رفتم و از کنار خانه ی گوگوش –در فيلمِ در امتداد شب- می گذشتم و سر بالايی پارک را هن هن کنان طی می کردم و به پشت ديوار بلند کاخ والاحضرت می رسيدم به اين اميد که دری پنجره ای چيزی گشوده شود و رضای بازيگوش چشم اش به چشم من بيفتد و به نگهبان کاخ بگويد اين پسره کيست که اين جا وايستاده و او هم بگويد قربان اين بچه گاهی می آيد اين جا به پنجره ی مبارک زُل می زند و ما هم او را زير نظر داريم مبادا خرابکار باشد و بخواهد شما را بدزدد و رضا هم که از حرف نگهبان بدش آمده چشم غُرّه ای به او برود و دستور بدهد که درهای کاخ را باز کنند و مرا به نزد ايشان ببرند. من هم به محض ديدن ايشان دولا شوم و دست شان را ببوسم و يک والاحضرت غرّا بگويم و بعد زبان ام بند بيايد از اين همه خاکی بودن خاندان سلطنت و با هم در حياط کاخ بازی کنيم. بعد رضا دست مرا بگيرد ببرد پايگاه شکاری مهرآباد مرا تَرْکِ فانتوم بنشاند و خودش هواپيما را براند و اين جوری با هم حال کنيم.
اما نشد که نشد. هيچ در و پنجره ای گشوده نشد، هيچ چشمی به چشمی نيفتاد، هيچ شاهزاده ای با نگهبان قلعه سخن نگفت، و طبيعتا هيچ فانتوم سواری هم صورت نگرفت. ولی اتفاقی افتاد –که بعد از سی سال فهميدم اتفاق بدی بود- و آن انقلاب بود. درها و پنجره های کاخ باز شد –و البته کلی ظرف و ظروف و تابلو و گلدان از طريق اين درها و پنجره ها به بيرون هدايت شد- ولی ديگر رضا نبود که با او ملاقات کنم و در مقابل اش تعظيم کنم.
تا اين که چند روز پيش مطلع شدم شاهزاده در نشست سالانه حقوق بشر در آلمان شرکت خواهد کرد و من خودم را فورا از فرانسه –که داستان اش را در زير خواهيد خواند- با قطار به آلمان رساندم و با کارت خبرنگاری وارد سالن کنفرانس خبری شدم. صندلی پرستو فروهر خالی بود و من به محض ديدن رضا، به طرف او رفتم که يک بادی گارد نره خر آلمانی جلوی مرا گرفت که "هرِ خبرنگار، کجا؟" گفتم می خواهم رفيق قديمی ام رضا را ببينم. طرف هاج و واج به من نگاه کرد و من تازه متوجه شدم که اين جا آلمان است و من دارم فرانسه حرف می زنم. پس به زبان آلمانی غرّا موضوع را گفتم و او هم که در من صداقت ديد اجازه نزديک شدن به رضا را داد. رفتم و روی صندلی پرستو فروهر نشستم و به رضا که به انگليسی در حال صحبت کردن با بغل دستی اش بود نگاه کردم. نگاهی که در آن تاريخی سی و سه چهار ساله موج می زد و حاکی از احساس پشيمانی، احساس خریّت، احساس غُبْن، احساس مالباختگی، احساس گولخوردگی، احساس بيچارگی، و خيلی احساس های ديگر بود. رضا سرش را به طرف من چرخاند و من به او لبخند زدم. رضا اول اش با ديدن سبيل های از بنا گوش در رفته ی من جا خورد، اما بالاخره سال ها از ماجرای گلسرخی و دانشيان و چريک ها گذشته بود و ديگر چريکی باقی نمانده بود که بخواهد او را بدزدد، پس او هم لبخند زد. سلام کردم. سلام کرد. خواستم بلند شوم تعظيم کنم، پاچه ی شلوارم زير پايه ی صندلی پرستو فروهر گير کرد و مانع بلند شدن ام شد. پس به او دست دادم، او هم دست داد. بعد از اين که احوال مرا پرسيد گفت سوالی داريد؟ من هم که زبان ام مثل تصور بچگی هايم بند آمده بود برای اين که چيزی گفته باشم و باب گفتمان را گشوده باشم همان سوالی را که همه ی خبرنگاران از او می پرسند پرسيدم که ان شاءالله، بعد از پيروزی سکولارها و بازگشت ظفرنمون به ايران، شما چی چی می شويد؟ رضا با لبخند گفت هر چی مردم بگويند. من نمی دانم چرا نطق ام که کور شده بود، دوباره باز شد و به ايشان گفتم، من با مردم کار ندارم. شما خودتان دوست داريد چی چی صدایتان کنند؟ اعلی حضرت، والاحضرت، شاهزاده، پرنس، رهبر، پيشوا، آقا، جناب، رفيق، چی چی؟ رضا باز لبخند زد و گفت هر چی مردم بگويند. من که زبان ام نه تنها باز بل که کمی هم دراز شده بود گفتم قربان ممکن است مردم دوست داشته باشند رژيم آينده، رژيم شاهنشاهی شود و شما هم اعلی حضرت شويد. شما خودتان در ابتدای قرن بيست و يکم، به عنوان يک فرد تحصيل کرده ی جهان ديده ی با تجربه ی فرهنگ شناس دوست داريد چی صدایتان کنند؟ مردم ممکن است اشتباه کنند و بخواهند هيتلر يا استالين سر کار بيايد و مثلا رئيس کشورشان را پيشوا يا رفيق صدا بزنند. شما چه می گوييد؟ رضا باز لبخند زد که هر چی مردم بگويند. من که کم کم دوباره خشم انقلابی سراغ ام آمده بود گفتم قربان؛ ای بابا! بالاخره سلطنت بهتر است يا جمهوری؟ پادشاه بهتر است يا رئيس جمهور؟ مادام العمر بهتر است يا ۴ سال؟ رضا باز لبخند زد که هر چه مردم بگويند. نخير. رضا اصلا خودش از خودش نظر ندارد. لابد مردم بگويند سيد جعفر پيشه وری، او هم همان را می گويد. بگويند صدام حسين، او هم همان را می گويد. بگويند خمينی، او هم همان را می گويد. بگويند کاسترو او هم همان را می گويد. آمدم فرياد بزنم که عزيز جان شما خودت کدام را ترجيح می دهی؟ که آقا يکهو خودم را وسط پياده رو ديدم. پا شدم لباسم را تکاندم. ديدم روز سيزده بدر است و بهتر است به جای اين حرف ها که به هيچ نتيجه ای هم نمی رسد بروم سبزه گره بزنم و اين قدر چاخان نکنم!
داستان پناهنده شدن من و سفر به فرانسه
تلفن زنگ زد و يکی پشت تلفن به من گفت مرحوم آقای بزرگ با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورد؛ با چی؟ و من جواب دادم، با ترشی ليته!... نه. شوخی کردم. کسی اين را نگفت. ولی تلفن زنگ زد و يک خانمی بود بعد از دادن آشنايی و خوش و بش گفت من شما را می شناسم و هويت شما برای من مشخص است... نه. اين را هم شوخی کردم. بالاخره سيزده بدر است و بد نيست کمی سر به سر شما بگذارم. حالا راست اش را می گويم:
بعد از شرکت در راه پيمايی طرفداران موسوی، به خودم گفتم که به اندازه ی کافی ديگر مبارزه کرده ام و بهتر است جان خودم را نجات بدهم. البته من فقط در راه پيمايی شرکت کرده بودم و يک روبان سبز هم به دست ام بسته بودم و کمی هم در وب لاگ ام غر غر کرده بودم ولی بهتر ديدم فرار کنم. اما چه جوری؟
با يکی از رفقای قديمی که هميشه هوای مرا داشت و عملکرد او در مطبوعات، مثل عملکرد محمد رضا شريفی نيا در سينما بود (و هنوز هم هست) و امروز در پاريس زندگی می کند تماس گرفتم و به زبان بی زبانی و رمزی منظورم را به او رساندم. او با روی گشاده گفت، ترتيب کار را می دهم و تو را می آورم پيش خودم. به زبان بی زبانی به او گفتم نَرَم ترکيه دو سه سال گير بيفتم و بدبخت شَم. اونطور که تعريف می کنن، تحمل قاضی مرتضوی و سلول انفرادی راحت تر از تحمل شرايط ترکيه است. گفت نه بابا. تو که بی کس و کار نيستی. تا من هستم، هم کارت رو به راه است هم نان ات در روغن است هم شغل ات رزرو است. گفتم جان من؟ گفت جان تو!
آقا دردسرتان ندهم. دلم خيلی شور می زد ولی رفيق ام راست می گفت. پايم که به ترکيه رسيد، چند روز بيشتر طول نکشيد که يک ورقه به من دادند و سوار هواپيما شدم و خودم را وسط شانزه ليزه ديدم. بعد مرا به يک جايی –که حالا وقت اش نيست بگويم کجا- دعوت کردند و گفتند دوست داری اين کشور بروی يا آن کشور؟ دوست داری اين جا بمانی، يا جای ديگر؟
به به! به به! چقدر خوب! چقدر قشنگ! پس اين که می گفتند آدم در ترکيه می ماند و موهای سرش به رنگ دندان هايش می شود دروغِ ساخته و پرداخته ی وزارت اطلاعات رژيم بود. گفتم نه، نمی خواهم جای ديگری بروم، همين جا می مانم و در خدمت دوستانِ سبز هستم. خلاصه کنم. مسئولان سايت های سبز به من گفتند گاه گداری يک مطلب می نويسی، اين قدر بهت پول می دهيم. دوست داشتی توی برنامه های تلويزيونی هم شرکت می کنی باز بهت پول می دهيم. در فلان موسسه رسانه ای هم بهت کار ثابت می دهيم. بابا ايول! از اول می گفتيد می آمديم همين جا به مبارزات مان ادامه می داديم. خلاصه خيلی کيف داشت و لذت بردم. واقعا اين دوستان قديمی چقدر مهربان بودند و ما خبر نداشتيم. اين صاحبان رسانه های غربی چقدر با فرهنگ و حقوق بشر دوست بودند ما قدرشان را نمی دانستيم.
فقط يک مشکلی برايم پيش آمده. بعضی از کارهايی که اين روزها آقايان رهبران سبز در خارج از کشور می کنند به نظرم زياد جالب نمی آيد. بعضی نوشته های همکاران مطبوعاتی ام هم زياد جالب نيست. می خواهم مطلب انتقادی درباره شان بنويسم. می خواهم نقد سازنده بکنم... دِ.............
چرا پرت شدم اين جا؟ اين جا کجاست؟ کمپ پناهندگان در ترکيه؟ ای بابا! چی؟ پناهندگی من قبول نمی شود و بايد برگردم ايران؟ من مبارزه نکرده ام؟ خطر مرا تهديد نمی کند؟ به اروپا و آمريکا نمی توانم بروم؟ چه می گوييد؟... دِ.........
اين جا کجاست؟ خانه ی پدری؟ حاشيه ی اتوبان صدر؟ وسط باغچه ی کنار خيابان؟ کنار سفره و فلاسک چای و منقل کباب و توپ واليبال؟ اکثر بچه ها لباس سبز پوشيده اند و صدای ساسی مانکن از همه جا به گوش می رسد. سيزده به در است؟ عجب چُرتی مرا گرفت! پاشيم! پاشيم به جای اين فکر و خيال ها، بزنيم و برقصيم: آهــــــــــــــــــــــــــــــان! نی نی! نی نی! بکن نيناش ناش! ساسی مانکن پروداکشن! وای خاک عالم ديدی، ديدی و چشاش و پسنديدی، ديدی به تو گفتم که چقدر رنگ چشاش توپه! خوشگل و با تريپه، سوژه واسه کليپه، چی می گی چی می گی، قبوله؟ آره آره آره قبوله!
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
فرارسیدن نوروز و بهار را به شما خوانندگان عزیز خودنویس تبریک میگویم. نوروز زیباست و بهار زیباست و رویش سبزه و گل زیباست و آواز پرندگان زیباست و پدید آمدن همهی این زیباییها از دل سرما و برف، شادی میآفریند و به قدمِ شادیآفرین، مبارکباد باید گفت. امسال این بهار به سبزی سبزهی سیاسی نیز آراسته شده است که این هم رویدادی مبارک است و جای تبریک بسیار دارد. اما برای اهل فرهنگ، جز این رویشهای طبیعی و اجتماعی، رویش قلم اهمیت دارد، که در این بهار سبز، با شکفته شدن صفحات زیبا و رنگارنگِ سایتها در باغ اینترنت شاهد آن هستیم. بهار، نماد زایش است و عشق. نماد زیبایی است و گرما. نماد عبور از مراحل سخت زندگی است و رسیدن به رفاه. نماد غلبهی رنگهای گوناگون است بر تکرنگی. نماد پیروزی جنبش است بر سکون.
بهار یعنی بیداری از خواب. هوشیاری و باز شدن چشم. تن دادن به غریزهی رشد. پذیرفتن شکوفایی. بهار شکستن قالبهاست. بهار جوش و خروش رودخانههاست. جاری شدنِ سیلابهاست. راه افتادن هرزآبها در مسیرهای اشتباه و گاه عامل ویرانیست. اما این ویرانیِ ضروری و ناگزیر در مقابل آن سازندگی و بالندگی هیچ است و هیچکس به خاطر آن، خواهانِ نابودیِ بهار نیست. خواهانِ ممانعت از رویش و زایش و گردش لیل و نهار نیست.
بهار اما، نشانهی گذر عمر نیز هست. نشانهی نوجوان شدن کودک، جوان شدن نوجوان، میانسال شدن جوان، پیر شدن میانسال، و رسیدن زمانِ رفتن و مرگِ کهنسال نیز هست. نشانهی افزوده شدن یک پوستهی جدید به پوستههای تنهی درختِ مُسن و سخت شدن و غیر قابل انعطاف شدن درخت نیز هست. نشانهی سر از خاک بیرون آوردن ساقههای تُرد و نازک و انعطافپذیر و شکلگیرِ نهالِ جوان نیز هست.
همهی اینها را البته از زمستان داریم. زمستانی که اگر نیک بنگریم با تمامِ شَرّ بودناش مادرِ بهار است. در بطن زمستانِ سخت و خشن است که بهار ظریف و لطیف رشد میکند، میبالد، به دنیا میآید. زمستان، با تمام سوز و سرمایش، با تمام سکون و خوابآلودگیاش، با تمام تکرنگیاش، ضرورتیست برای رشد بهار. برای بودنِ بهار. بهار بدون زمستان بیمعنیست. از سوز و سرمای زمستان هم که به جان آییم و لعن و نفریناش کنیم، باز عامل رویش بهار هماوست. تا برف وسرما نباشد، سبزه و گل نخواهد بود. این واقعیتیست برای طبیعتشناسان و تاریخدانان ولی گل و سبزه که لا به لای برف گیر کردهاند، فقط مقاومت خود را میبینند و مبارزه با برف را میبینند و جدال جانفرسا با سرما را میبینند و غلبهی خورشید را میخواهند و این حقِّ طبیعیِ آنهاست.
باز اگر به طبیعت بنگریم، چرخهی فصلها با فرارسیدن بهار متوقف نخواهد شد. تابستان خواهد آمد، پاییز خواهد آمد، و زمستان نیز، و چه خوشبختیم ما که عمرمان چنان کوتاه است که در بهترین حالت، یکی دو چرخهی تاریخی بیش نمیبینیم.
اما در این غلغلهی طبیعت و اجتماع، در باغ اینترنت، در کنارِ صفحاتِ رنگارنگِ قدیمی و جدید، صفحهای روئیده است ارغوانی رنگ که بر ساقهی نازک آن جوانههای مقاله و خبر و عکس و کاریکاتور و فیلم در حال رویش است و برگهایش باز میشود و گلهایش میشکفد تا روزی درختی پُر میوه و ثمر گردد و از میوهی آن مردمان اهل فرهنگ بهرهها بَرَند.
خودنویس نهالیست که در هوایی بسیار سرد از زیر برف سر بیرون آورده و در حال رشد و شکوفاییست. این نهال، رسیدگی و مراقبت میخواهد تا آفتاب اهل قلم بر آن بتابد و او ببالد و با کلماتش اذهان را رنگارنگ کند. در کنار فرارسیدنِ نوروز و بهار، مبارک باد رویش خودنویس در باغ پُر درخت و سرسبزِ اینترنت!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فرارسيدن سال نو و نوروز باستانی را به شما عزيزان تبريک می گويم و برايتان شادی و تندرستی آرزومندم.
کشکولی متفاوت
حقيقت آن که برای اين شماره از کشکول، مثل شماره های پيشين، بر اساس اخبار منتشر شده در طول هفته مطالبی نوشته بودم، ولی ديدم که ايام نوروز و بهار است و حيف است خُلق خودمان و خوانندگان مان را با تکرار مطالب هميشگی -که اين هفته هم نشد، هفته ی ديگر می توان آن ها را نقل کرد- تنگ کنيم، پس تصميم گرفتيم اين شماره را اختصاص بدهيم به تبريک و تهنيت به اشخاص مختلفی که لطف می کنند با کارهايشان برای ما در طول سال موضوع برای نوشتن فراهم می آورند. اول از همه:
تبريک به حضرت آيتاللهالعظمی خامنهای دامت برکاته
حضرت آيت الله العظمی خامنه ای دامت برکاته
فرارسيدن نوروز باستانی را -که چشم نداريد آن را ببينيد و بدن تان کهير می زند از شنيدن اسم آن- به شما تبريک و تهنيت عرض می نمايم. می گويند اول هر سال جديد، بنشين دفترِ حسابْ کتابِ سال پيش را جلوی روی خودت باز کن و ببين چقدر سود کرده ای چقدر زيان. متاسفم که به عنوان کسی که سال ها در کار حساب و کتاب بوده ام و کار کردن با برنامه های اکسل و لوتوس را بلدم به اطلاع برسانم که دفترْ دستکِ جناب عالی ارقام قرمز وحشتناکی نشان می دهد، با کلی صفر که معلوم نيست ده تاست، بيست تاست، چند تاست، و به طور خلاصه طول و عرض اش از ضرر و زيان شرکت آی.بی.ام در دهه ی هشتاد ميلادی هم بيشتر است. شما با اين حکومتداری تان با عرض معذرت و پوزش، گند زديد به هر چه حکومتداری و بخصوص حکومتداریِ اسلامی و دينی، و من البته از اين بابت از شما متشکرم –و گمان می کنم جناب آقای دکتر نوری علا هم با تمامِ دشمنیِ تئوريکی که با شما دارند از شما متشکر باشند- چون کار کسانی را که سال ها گلو پاره می کردند که کار مُلک با دين و مذهب نمی گردد راحت کرديد و عملا نشان داديد که با دين و مذهب مملکت را نمی توان اداره کرد و اگر غير از اين بينديشيم چه بلايی بر سر ما خواهد آمد. من به نوبه ی خود از شما به خاطر اين روشنگری تشکر و قدردانی می کنم و اميدوارم آن قدر زنده باشيد که محصول بادی را که کاشته ايد بدرويد و لذت ببريد. سرتان سبز، افکار تان سبز، زبان تان سبز [با دو ابروی پر پشت که به علامت بدجنسی و شوخی بالا انداخته می شود].
ضمناً به عنوانِ تبصره ی تبريک عرض می شود من که برای پريدن از روی آتش چهارشنبه سوری هميشه تنبلی می کردم، امسال به خاطر نظر بسيار جامع و علمیِ شما در باره چهارشنبه سوری هر جا آتش ببينم از رويش خواهم پريد. به حول و قوه ی الهی. ان شاءالله.
تبريک به آقای محمود احمدی نژاد
آقای محمود احمدی نژاد عزيز
فرا رسيدن سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم هم چنان پر انرژی و قبراق، با قدم های استوار و محکم، راهی را که در پيش گرفته ايد ادامه بدهيد. من واقعا -بلانسبت شما- بی شعور بودم که دُورِ اولی که خود را کانديدای رياست جمهوری کرديد رای ام را به آقای هاشمی رفسنجانی فروختم. جدّاً -با استعانت از زبان و بيان ادبی شما- خریّت بزرگی بود که مرتکب شدم و به خاطر اين کار هرگز خودم را نمی بخشم. آن هايی که با چشم باز به شما رای دادند و گفتند اگر اين يارو (با عرض معذرت که عين کلمات آن ها را نقل می کنم و البته اين زبان و بيان و کلمه ای ست که آقای حسين شريعتمداری هر روز در طنز گفت و شنودش به کار می بَرَد پس وقتی او که نماينده ی ولی فقيه است اين زبان و بيان و کلمه را هر روز به کار می بَرَد، منِ کمترين هم لابد اجازه دارم که به کار ببرم) باری گفتند اگر اين يارو بر سر کار بيايد کار حکومت اسلامی ساخته است من باور نمی کردم اما حالا باور می کنم. شما نه تنها کار گروه های سياسیِ محاربی چون مجاهدين خلق و چريک های فدايی خلق و راه کارگر و حزب توده و اکثريت و مشروطه خواهان و سلطنت طلبان و امثال اين ها را يک تنه –آن هم به شکل موثر- انجام داديد، بل که نفرتی از حکومت اسلامی به وجود آورديد که به قول آقای حسن رحيم پور ازغدی اگر يک تريلر کتاب هم به اين منظور نوشته می شد، اثر کاری را که شما به تنهايی با اين قد فسقلی تان کرديد نمی داشت. واقعا از شما متشکرم. برای تان سالی خوب و سرشار از تندرستی و صلابت و بلاهت و کم خوابی و کم خوری و بی استراحتی و عصبیّت آرزومندم تا وضع را از اين که هست خراب تر کنيد. ان شاءالله تعالی.
تبريک به وزير محترم علوم، آقای کامران دانشجو
آقای حمال!(*)
خيلی خيلی به تو اين عيد فرخنده را تبريک می گم عزيز. کاش می ديدمت برات يک بسته بيسکوئيتی، ويفری، چيزی کادو می آوردم که بيسکوئيت های دولت و بيت المال را نخوری تا در گلويت گير نکند (سانديس که داری. بخور، پايين ميره). جناب حمال! دمت گرم که استادها و دانشجوها را تصفيه و بل که تسويه می کنی و اونا رو وردست دشمن های حکومت اسلامی می فرستی. ضمنا بارِ زياد بر ندار، واسه کمرت بَدِه. آخه حمالی هم راه و روش داره که تو متاسفانه اين کار را هم مثل کارهای ديگه درست بلد نيستی. دستت دُرُست و کمرت راست و سال نوت پيروز. انعامت رو هم وقتی بار رو به سر منزل مقصود رسوندی بهت می دم.
* والله من بی تربيت و بددهن نشده ام. اين لقبی ست که ايشان خودش به خودش داده. اين هم منبع اش:
"خبرنگار آژانس خبر تهران: کامران دانشجو وزير علوم صبح چهارشنبه در جمع کارکنان دانشگاه هرمزگان حاضر شد وی درخواست کرد که کارکنان مشکلات را بگويند . کارکنان هم پرده از بسياری از نابرابری های علمی و اداری رئيس دانشگاه برداشتند. دانشجو ابتدا با کارمندان همراهی [کرد] و خواستار پاسخ گويی رييس دانشگاه شد اما لحظاتی بعد و پس از شنيدن تضادها و مشکلات مالی و اداری، گفت :”شما فکر می کنيد من کی هستم؟ وزير؟ من حمالم! در جلسات دولت بيسکوييت هايی به ما می دهند که بز هم آنها را نمی خورد. چرا شکايت می کنيد من که وزير هستم صبح که از خانه به دفتر وزارت می آيم قابلمه غذايم دستم است.”"
تبريک به آقای مهدی کروبی
جناب آقای مهدی کروبی
سال نو را خدمت شما و خانواده ی محترم تان تبريک عرض می کنم. شرمنده هستم از اين که يک عده بی سر و پا، در و ديوار منزل تان را درست دَم دَم بهار با رنگ و ساير آلودگی ها کثيف کردند. اين بيچاره ها اين قدر آلوده اند که جز آلودگی چيز ديگری نمی توانند توليد کنند. اين ها چه می فهمند بهار چيست و سبزه و رويش گياه چيست و عيد چيست و شادی و عطر دلنواز چيست؟ موجوداتی هستند عفن که بوی گندشان فضای ايران را برداشته است. دختر بچه ی پانزده شانزده ساله را –که لابد کاشف انرژی اتمی در آشپزخانه منزل شان است- برداشته اند آورده اند دم منزل شما تابلو دست اش داده اند که شما بی سواد هستيد. حالا يکی بود که می دانست "گلستان چای" نداريم بل که چای گلستان داريم، يا از ده کلمه ی انگليسی که می نوشت لااقل يکی اش درست از آب در می آمد آدم دل اش نمی سوخت. من از طرف آن ها از شما عذرخواهی می کنم و برای شما که انسانی هستيد معتقد و صادق و شجاع، سلامت و شادی آرزومندم.
تبريک به آقای ميرحسين موسوی
جناب آقای مهندس موسوی
می گويند در ايام عيد بايد روی هم ديگر را ببوسيم و اگر دلخوری از يکديگر داريم فراموش کنيم. ببخشيد که من نمی توانم دلخوری هايم را فراموش کنم چون دلخوری از شما متاسفانه يکی دو تا و کيفيت اش هم در حد بخشش نيست، ولی روی تان را می بوسم به خاطر راه و روش و مَنِشی که اين روزها در پيش گرفته ايد. من خيلی از شما انتقاد کردم، چون در سال هايی که قدرت در دست تان بود خيلی بد کرديد، ولی بيست سی سال از آن روزها گذشته و من هم نه آن زمان کاره ای بوده ام، نه اين زمان کاره ای هستم که بخواهم ببخشم يا نبخشم ولی بچه ها، امروز چشم اميدشان به شماست پس با آن ها همراهم و حقيقت اش را بگويم اگر در رکاب شما بودم و می خواست آسيبی به شما برسد بدون لحظه ای ترديد خودم را سپر شما می کردم، نه به خاطر شما، که به خاطر همان بچه ها و آرزوها و اميدهايشان. اميدوارم نقاشی های تان، نوشته های تان، پيام های تان، افکارتان، کلام تان، مرام تان، بر خلاف گذشته که سياه بود، سبزِ سبز، نه سبزِ تيره و آلوده، که سبزِ روشن و پاکيزه ای که اين روزها در دشت و دمَن شاهدش هستيم باشد. در سال جديد برای تان پايداری و استواری آرزومندم.
تبريک به قاضی مرتضوی
قاضی مرتضوی عزيز
من الان که اين کلمات را خطاب به شما می نويسم، از کامپيوتر کاملا فاصله گرفته ام و هر لحظه منتظرم يک دست پشمالو از توی نمايشگر بيرون بيايد، به دست ام دستبند بزند و مرا به کهريزک ببرد و وای وای وای! بعد شما را جلوی روی خودم ببينم که ماشاءالله چهارشانه، مثل قهرمانان پرورش اندام، هيکل "آ" [با نشان دادن دو کف دست به پهنای شانه ی رضازاده]، با آن لهجه ی زيبايتان به من فحش می دهيد و يک لنگه کفش هم دست مبارک تان هست تا با پاشنه ی آن بر فرق سر من بکوبيد.
قربان! يک زمان وقتی نام محرمعلی خان يا پزشک احمدی به گوش مان می خورد به يک حالتی شبيه به استفراغ و لرزش دست و پا و راست شدن مو بر بدن -که نشانه ی زياد شدن آدرنالين و ترسيدن و ترشح اسيد معده بود- دچار می شديم اما الان، اين حالت، با شنيدن اسم شما به ما دست می دهد. فدای خنده ی مليح تان بشوم که اين را که شنيديد نيش تان تا بناگوش باز شد و به خودتان می گوييد "سعيد ببين چه نسقی از ضدانقلاب گرفته ای که اين ها اين طوری می ترسند و می لرزند و دچار تهوع می شوند". اما جان شما نباشد، جان عمه ی شما، با تمام اين ترس و لرزها، نمی دانم چه مرضی ست که ما داريم هم چنان می نويسيم و بعضی جاهای شما را می سوزانيم. حالا يک روزی ممکن است ما هم به سرنوشت ايران پراکسی ها دچار شويم يا بچه های وب لاگ نويسی که پيه شما، روزگاری به تن شان خورد و آن هم چه پيهی. فقط شما را به قرآن ما را دست اين فضلی نژاد کوچولوی خودزن ندهيد که اعصاب مان را به هم می ريزد. نوش جان کردن لنگه کفش شما بهتر از معاشرت با چنين آدمِ نابغه ای ست.
می بينيد جناب مرتضوی. می خواستيم خير سرمان سال نو را به شما تبريک بگوييم که اسم شما ما را کشيد به اين صحبت ها. خيلی جالب است که آدم با شنيدن اسم يک نفر جلوی چشم اش چوبه ی دار ظاهر شود. باری، برای تان در سال جديد جرثقيلی خراب و لنگه کفشی بی پاشنه و کف آرزومندم.
تبريک به آقای تاجزاده
جناب آقای تاجزاده
سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد ديگر رنگ زندان و فشارِ زندانبان را نبينيد. خدمت شما تبريک عرض می کنم بی آن که شما را شخصاً بشناسم يا اثر مثبت کارهای سياسی شما را ديده باشم. تبريک می گويم به شما از آن رو که تازه از زندان آزاد شده ايد و طعم تلخ زندان و احتمالا فشار در زندان را چشيده ايد. درد داشت آقای تاجزاده نه؟ درد داشت که انسان را به زندان بيفکنند و از او بخواهند که درستی راهی را که رفته انکار کند؛ که دوست و آشنا و همکارش را انکار کند؛ که خود را انکار کند. چه می گويم؟! انکار؟! نه! اين کلمه ای اشتباه است. از او بخواهند که راهی را که رفته لجن زار بنامد؛ دوست و آشنا و همکارش را به لجن بکشد؛ خود را به لجن بکشد. بله. اين صحيح تر است. گفتم که اثر مثبت کارهای سياسی شما را نديده ام ولی اثر منفی و بسيار منفی کارهای گروه سياسی شما يعنی مجاهدين انقلاب اسلامی را ديده ام. به خاطر داريد سی سال پيش را؟ آن زمان که به قول آقای مهندس بهزاد نبوی شمشير دو دمی در دست تان بود که با آن مخالفان را می زديد و باز به قول همايشان نمی دانستيد که اين شمشير تيز و بُرَّنده روزگاری به خود شما خواهد خورد. خاطرتان هست که سازمان تان را در مقابل سازمان مجاهدين خلق عَلَم کرديد؛ در مقابل نشريه مجاهد آن ها، نشريه منافق منتشر کرديد؛ هر جا جمع شدند، آدم فرستاديد تا بزنند و بکوبند و خون بريزند (مثل همان کاری که امروز در مقابل منزل آقای کروبی می کنند)، و بچه های سيزده چهارده ساله ی مجاهدی را که فکر می کردند نه در راه مسعود رجوی که در راه خدا می جنگند و اجری عظيم نصيبِ آنان خواهد شد، تحريک کرديد، و رهبران کور و فرصت طلب آن ها را تحريک کرديد، تا مقابل شما و حکومت بايستند و جواب "های"تان را به خيال خودشان با هوی بدهند و اسلحه بکشند و بمب منفجر کنند و شما آن ها را به همين بهانه تار و مار کنيد. همان ها را که اگر درست با ايشان رفتار می شد قطعا به مجاهدين خلق نمی پيوستند –والبته به مجاهدين انقلاب هم نمی پيوستند- گوشت قربانی کرديد و به دست سلاخ اوين سپرديد تا بزند و بکشد و خون شان را بر زمين بريزد تا شما احساس فتح و پيروزی کنيد. باقی مانده شان هم از شر عقرب جرّار به مار غاشيه ی صدام پناه ببرند و مُلک و مملکت و خود را به بهايی نازل بفروشند و کارشان خيانت و ترور و ادامه ی جنايت شود. در آن سلول هايی که بوديد بچه های تحريک شده توسط سازمان شما هم بودند که با سن سيزده چهارده سال بی آن که نام شان را بگويند به خيال بهشتی که رجوی به آن ها وعده داده بود بر دار کشيده شدند و اجسادشان در قبرستان های بی نام دفن شد. حال که از زندان بيرون آمديد، کاش نگاهی به کارنامه ی آن روزگار می انداختيد و بر اعمال گذشته سازمان تان نقد می نوشتيد تا سبزی تان کامل شود. تا دردی را که در زندان کشيده ايد، و دردی را که همسرتان کشيده است، با درد پدر و مادر و همسر و فرزند کسی که در آن سال ها کشته شد مقايسه می شد بل که برای خيلی ها عبرت شود. اميدوارم در سال جديد سبز باشيد و زندان بر سبزی تان بيفزايد.
تبريک به مسئولان خبرنامه گويا
مسئولان محترم خبرنامه ی گويا و به قول هادی خرسندی گويائيان عزيز
برای شما عزيزان در سال جديد بهترين ها را آرزو می کنم. شش هفت سالی ست که در خدمت شما هستم، و تا کنون نديده ام که حتی يک مورد از ده ها مطلبی را که فرستاده ام قلم زده باشيد يا سانسور کرده باشيد. بالاخره نويسنده است و صدها مشکل زندگی و انواع و اقسام اُفت و خيز های روحی و قلمی؛ نويسنده است و قلمی که ممکن است او را بردارد و چيزهايی بنويسد که قابل انتشار نباشد. شيوه ی عمل شما، دمکرات بودن شما، باعث شده است که فضای جديدی را در فضای رسانه ای تجربه کنيم. اميدوارم اين شيوه و اين دمکراسی رسانه ای در ساير رسانه ها –بخصوص رسانه های اينترنتی- جاری و ساری شود که متاسفانه نه جاری ست، نه ساری و تقريبا جملگی رسانه های اينترنتی حلقه هايی به دور خود کشيده اند که اشخاص غريبه و ناآشنا را توان عبور از آن ها نيست. کاری که شما می کنيد، اگر گسترش پيدا کند، در عرصه ی مطبوعات و رسانه ها پايه گذار رفتاری خواهد شد که ترکيب توامان آزادی و مسئوليت را به بهترين شکل ممکن به وجود خواهد آورد. برای تان در سال جديد موفقيت روزافزون آرزومندم.
تبريک به علی دهباشی
آقای دهباشی عزيز
نوروزتان مبارک. تبريک من به شما و به فرزند معنوی شما مجله ی بخارا ست. شما و بخارا نماد پايداری و سختکوشی اهل فرهنگ و قلم ايران زمين هستيد. کاری که شما کرده ايد و می کنيد ستودنی ست و در اين باره هر چه بگوييم کم گفته ايم. مجموعه ی مجلات کِلْک –تا آن زمان که شما آن را اداره می کرديد- و مجلات بخارا، برگ های زرينی ست که بر غنای فرهنگ و ادب ايران افزوده است. از نوشته های آقای هوشنگ دولت آبادی تا ترجمه های استادِ ارجمند جناب عزت الله فولادوند، تا تازه ها و پاره های ايرانشناسی استادِ بزرگوار جناب ايرج افشار تا تمام نوشته هايی که با رنج و زحمت بسيار جمع آوری، تايپ و در قالب پُر برگ و بار مجله ی بخارا منتشر می شود جای ستايش و تمجيد دارد. برای شما و تمام نويسندگان و آفرينندگان مطالب بخارا در اين سال نو سرافرازی آرزو می کنم.
تبريک به طنزنويسان
طنزنويسان عزيز
تبريک به شما و تبريک به قلم شما و تبريک به رسانه هايی که جرئت می کنند نوشته های شما را منتشر کنند. هر روزتان نوروز، و نوروزتان پيروز که می دانم چنين نيست و هر روزمان فعلا تلخ تر از روزهای پيش است. زنده و سبز باشيد شما زنان و مردان آزادانديشی که کلمات تان لبخند بر لبان مردم جاری می سازد و اين کاری ست بسيار دشوار و مسئوليت آور که جز استعداد ذاتی و قلم روان و ذهن تيز و فکر بُرّا، شجاعت و دلاوری هم می خواهد. شما در حقيقت نه با کلمات که با جان تان بازی می کنيد. هر کلمه ای که روی کاغذ يا صفحه ی سفيد نمايشگر می آوريد تيری ست که به سمت خودتان شليک می کنيد و بعد، با هنر نمايی جا خالی می دهيد و خوشحاليد که تيرِ شليک شده توسط خودتان به خودتان نمی خورد! اين هم از طنز روزگار است! اما اين جا خالی دادن های مدام که به جا خالی دادن نئو در فيلم ماتريکس می ماند کلی چربی بدن را آب می کند و کلی فکر شکفته نشده را پَرپَر می کند و کلی حرف گفتنی را نا گفته می گذارد. اما شما هستيد. کم يا زياد می نويسيد. آن طور هم که می خواهيد ننويسيد باز می نويسيد و عقب نمی نشينيد. کارتان جدّاً قابل تحسين است.
طنزنويسان وبلاگستان
ای شمايانی که به هر دليل نمی توانيد بر صفحاتِ کاغذیِ نشريات بنويسيد. ارزش کارتان سال ها بعد معلوم خواهد شد. گوشه ای از کار شما را طنز پرداز محقق و کوشا، سرکار خانم رويا صدر در کتاب ممنوع الانتشارش طنز وبلاگی نشان داده است و گوشه های ديگر را به يقين ديگران نشان خواهند داد و اثر مثبت کار شما برای آيندگان مشخص خواهد شد. برای همگی شما سالی خوب و شاد آرزو می کنم.
تبريک به بچه های بلاگ نيوز و بالاترين
دوستان بلاگ نيوز و بالاترين
فرارسيدن نوروز را به شما عزيزان تبريک می گويم. خسته نباشيد. از اين که بی مزد و منت، صفحات جالبی را که در عرصه ی اينترنت می بينيد با ديگران "شِر" می کنيد به نوبه ی خودم متشکرم. مسلما اگر شما ها نبوديد ما خيلی از صفحات و سايت های جالب را نمی ديديم و معلومات مان از اينی هم که هست، کم تر می شد. به لطف شما دوستان، ما می توانيم خبرهای خوب، مقالات خوب، عکس های خوب، فيلم های خوب، موسيقی های خوب، و خيلی چيزهای خوب ديگر را بخوانيم و ببينيم و بشنويم.
پيش از شما و در دوران باستانِ وبلاگستان، سه سايت به نام های صبحانه و لينکستان و خبرچين به پخش لينک های مفيد و خواندنی و ديدنی و شنيدنی اقدام می کردند که متاسفانه به دلايل مختلف از ادامه ی کار بازماندند. اميدوارم سايت های شما هرگز تعطيل نشود و هم چنان به کارتان ادامه بدهيد. در سال جديد برای شما، همکاران جديد، افکار جديد، برنامه های جديد، روش های جديد، آرزومندم.
تبريک به وبلاگنويسان ايرانی
بچه های وب لاگ نويس؛ عيد شما مبارک. احساس ما به يکديگر احساس اعضای يک خانواده ی بزرگ است. هر کدام از ما يک جور فکر می کنيم؛ يک جور می نويسيم؛ يک جور رفتار می کنيم. درست مثل اعضای جامعه انسانی. اما هدف اکثر ما آزادی قلم و آزادی رسانه است. می خواهيم آزاد باشيم برای فکر کردن و گفتن و نوشتن. به شما دوستان و هم قلمان عزيزم تبريک می گويم که فضای سياه و بسته ی رسانه های داخل کشور را با نوشته هايتان باز کرديد؛ روشن کرديد؛ نور افشانديد. قدرِ هر کلمه ای را که تايپ کرديد، به عنوان خواننده ی شما می دانم. خسته از سر درس برگشتيد، يا از سر کار، يا اصلا بيکار بوديد و نشستيد و نوشتيد از خودتان و افکارتان و نمی دانيد اين نوشتن چه ها خواهد کرد با آينده ی ما و چه نقش سازنده ای خواهد داشت در فردای ما.
قديمی های وبلاگستان! بيلی و من، پارسانوشت، مجيد زهری، مسعود برجيان، عبدالقادر بلوچ، سيبستان، نيک آهنگ کوثر، فانوس آليوس، جناب عمو اروند، جناب کاپيتان ميداف، ملاحسنی عزيز، باران در دهان نيمه باز، ملکوت گرامی، خوابگرد، پويا، تارنوشت، بی بی گل، آونگ خاطره های ما، زيتون جان، سرزمين آفتاب عزيز، زنانه ها، آشپزباشی، آق بهمن، سلمان، سعيد حاتمی، سرزمين رويايی، شبنم فکر، قمار عاشقانه، يک اهری و ديگر دوستان ارجمندی که اگر اسم تان از قلم افتاده از کم حواسی من است و نبايد دلگير شويد، سال نو را به همه ی شما عزيزان که بيش از هفت هشت سال است در کنار هم می نويسيم تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد، فعال تر و پر کار تر و مثل روزهای اولی که می نوشتيد پر انرژی و پر انگيزه باشيد. يادی هم بکنيم از ابوالبلاگر، حسين درخشان که معلوم نيست بعد از ماه ها بازداشت کارش به کجا رسيد. و نيز تبريک بگوييم به جناب محمدعلی ابطحی و عرض کنيم خدمت شان که سکوت وب لاگی شان را مثل شور و شوقِ وب لاگی شان می فهميم و درک می کنيم. برای همگی شما وب لاگ نويسان کوشا، موفقيت روزافزون آرزو می کنم.