برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ملاقات اينجانب با شاهزاده رضا پهلوی
بالاخره اتفاق افتاد. از بچگی دوست داشتم شاهزاده رضا پهلوی را از نزديک ببينم و موفق نمی شدم. گاهی به نياوران می رفتم و از کنار خانه ی گوگوش –در فيلمِ در امتداد شب- می گذشتم و سر بالايی پارک را هن هن کنان طی می کردم و به پشت ديوار بلند کاخ والاحضرت می رسيدم به اين اميد که دری پنجره ای چيزی گشوده شود و رضای بازيگوش چشم اش به چشم من بيفتد و به نگهبان کاخ بگويد اين پسره کيست که اين جا وايستاده و او هم بگويد قربان اين بچه گاهی می آيد اين جا به پنجره ی مبارک زُل می زند و ما هم او را زير نظر داريم مبادا خرابکار باشد و بخواهد شما را بدزدد و رضا هم که از حرف نگهبان بدش آمده چشم غُرّه ای به او برود و دستور بدهد که درهای کاخ را باز کنند و مرا به نزد ايشان ببرند. من هم به محض ديدن ايشان دولا شوم و دست شان را ببوسم و يک والاحضرت غرّا بگويم و بعد زبان ام بند بيايد از اين همه خاکی بودن خاندان سلطنت و با هم در حياط کاخ بازی کنيم. بعد رضا دست مرا بگيرد ببرد پايگاه شکاری مهرآباد مرا تَرْکِ فانتوم بنشاند و خودش هواپيما را براند و اين جوری با هم حال کنيم.
اما نشد که نشد. هيچ در و پنجره ای گشوده نشد، هيچ چشمی به چشمی نيفتاد، هيچ شاهزاده ای با نگهبان قلعه سخن نگفت، و طبيعتا هيچ فانتوم سواری هم صورت نگرفت. ولی اتفاقی افتاد –که بعد از سی سال فهميدم اتفاق بدی بود- و آن انقلاب بود. درها و پنجره های کاخ باز شد –و البته کلی ظرف و ظروف و تابلو و گلدان از طريق اين درها و پنجره ها به بيرون هدايت شد- ولی ديگر رضا نبود که با او ملاقات کنم و در مقابل اش تعظيم کنم.
تا اين که چند روز پيش مطلع شدم شاهزاده در نشست سالانه حقوق بشر در آلمان شرکت خواهد کرد و من خودم را فورا از فرانسه –که داستان اش را در زير خواهيد خواند- با قطار به آلمان رساندم و با کارت خبرنگاری وارد سالن کنفرانس خبری شدم. صندلی پرستو فروهر خالی بود و من به محض ديدن رضا، به طرف او رفتم که يک بادی گارد نره خر آلمانی جلوی مرا گرفت که "هرِ خبرنگار، کجا؟" گفتم می خواهم رفيق قديمی ام رضا را ببينم. طرف هاج و واج به من نگاه کرد و من تازه متوجه شدم که اين جا آلمان است و من دارم فرانسه حرف می زنم. پس به زبان آلمانی غرّا موضوع را گفتم و او هم که در من صداقت ديد اجازه نزديک شدن به رضا را داد. رفتم و روی صندلی پرستو فروهر نشستم و به رضا که به انگليسی در حال صحبت کردن با بغل دستی اش بود نگاه کردم. نگاهی که در آن تاريخی سی و سه چهار ساله موج می زد و حاکی از احساس پشيمانی، احساس خریّت، احساس غُبْن، احساس مالباختگی، احساس گولخوردگی، احساس بيچارگی، و خيلی احساس های ديگر بود. رضا سرش را به طرف من چرخاند و من به او لبخند زدم. رضا اول اش با ديدن سبيل های از بنا گوش در رفته ی من جا خورد، اما بالاخره سال ها از ماجرای گلسرخی و دانشيان و چريک ها گذشته بود و ديگر چريکی باقی نمانده بود که بخواهد او را بدزدد، پس او هم لبخند زد. سلام کردم. سلام کرد. خواستم بلند شوم تعظيم کنم، پاچه ی شلوارم زير پايه ی صندلی پرستو فروهر گير کرد و مانع بلند شدن ام شد. پس به او دست دادم، او هم دست داد. بعد از اين که احوال مرا پرسيد گفت سوالی داريد؟ من هم که زبان ام مثل تصور بچگی هايم بند آمده بود برای اين که چيزی گفته باشم و باب گفتمان را گشوده باشم همان سوالی را که همه ی خبرنگاران از او می پرسند پرسيدم که ان شاءالله، بعد از پيروزی سکولارها و بازگشت ظفرنمون به ايران، شما چی چی می شويد؟ رضا با لبخند گفت هر چی مردم بگويند. من نمی دانم چرا نطق ام که کور شده بود، دوباره باز شد و به ايشان گفتم، من با مردم کار ندارم. شما خودتان دوست داريد چی چی صدایتان کنند؟ اعلی حضرت، والاحضرت، شاهزاده، پرنس، رهبر، پيشوا، آقا، جناب، رفيق، چی چی؟ رضا باز لبخند زد و گفت هر چی مردم بگويند. من که زبان ام نه تنها باز بل که کمی هم دراز شده بود گفتم قربان ممکن است مردم دوست داشته باشند رژيم آينده، رژيم شاهنشاهی شود و شما هم اعلی حضرت شويد. شما خودتان در ابتدای قرن بيست و يکم، به عنوان يک فرد تحصيل کرده ی جهان ديده ی با تجربه ی فرهنگ شناس دوست داريد چی صدایتان کنند؟ مردم ممکن است اشتباه کنند و بخواهند هيتلر يا استالين سر کار بيايد و مثلا رئيس کشورشان را پيشوا يا رفيق صدا بزنند. شما چه می گوييد؟ رضا باز لبخند زد که هر چی مردم بگويند. من که کم کم دوباره خشم انقلابی سراغ ام آمده بود گفتم قربان؛ ای بابا! بالاخره سلطنت بهتر است يا جمهوری؟ پادشاه بهتر است يا رئيس جمهور؟ مادام العمر بهتر است يا ۴ سال؟ رضا باز لبخند زد که هر چه مردم بگويند. نخير. رضا اصلا خودش از خودش نظر ندارد. لابد مردم بگويند سيد جعفر پيشه وری، او هم همان را می گويد. بگويند صدام حسين، او هم همان را می گويد. بگويند خمينی، او هم همان را می گويد. بگويند کاسترو او هم همان را می گويد. آمدم فرياد بزنم که عزيز جان شما خودت کدام را ترجيح می دهی؟ که آقا يکهو خودم را وسط پياده رو ديدم. پا شدم لباسم را تکاندم. ديدم روز سيزده بدر است و بهتر است به جای اين حرف ها که به هيچ نتيجه ای هم نمی رسد بروم سبزه گره بزنم و اين قدر چاخان نکنم!
داستان پناهنده شدن من و سفر به فرانسه
تلفن زنگ زد و يکی پشت تلفن به من گفت مرحوم آقای بزرگ با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورد؛ با چی؟ و من جواب دادم، با ترشی ليته!... نه. شوخی کردم. کسی اين را نگفت. ولی تلفن زنگ زد و يک خانمی بود بعد از دادن آشنايی و خوش و بش گفت من شما را می شناسم و هويت شما برای من مشخص است... نه. اين را هم شوخی کردم. بالاخره سيزده بدر است و بد نيست کمی سر به سر شما بگذارم. حالا راست اش را می گويم:
بعد از شرکت در راه پيمايی طرفداران موسوی، به خودم گفتم که به اندازه ی کافی ديگر مبارزه کرده ام و بهتر است جان خودم را نجات بدهم. البته من فقط در راه پيمايی شرکت کرده بودم و يک روبان سبز هم به دست ام بسته بودم و کمی هم در وب لاگ ام غر غر کرده بودم ولی بهتر ديدم فرار کنم. اما چه جوری؟
با يکی از رفقای قديمی که هميشه هوای مرا داشت و عملکرد او در مطبوعات، مثل عملکرد محمد رضا شريفی نيا در سينما بود (و هنوز هم هست) و امروز در پاريس زندگی می کند تماس گرفتم و به زبان بی زبانی و رمزی منظورم را به او رساندم. او با روی گشاده گفت، ترتيب کار را می دهم و تو را می آورم پيش خودم. به زبان بی زبانی به او گفتم نَرَم ترکيه دو سه سال گير بيفتم و بدبخت شَم. اونطور که تعريف می کنن، تحمل قاضی مرتضوی و سلول انفرادی راحت تر از تحمل شرايط ترکيه است. گفت نه بابا. تو که بی کس و کار نيستی. تا من هستم، هم کارت رو به راه است هم نان ات در روغن است هم شغل ات رزرو است. گفتم جان من؟ گفت جان تو!
آقا دردسرتان ندهم. دلم خيلی شور می زد ولی رفيق ام راست می گفت. پايم که به ترکيه رسيد، چند روز بيشتر طول نکشيد که يک ورقه به من دادند و سوار هواپيما شدم و خودم را وسط شانزه ليزه ديدم. بعد مرا به يک جايی –که حالا وقت اش نيست بگويم کجا- دعوت کردند و گفتند دوست داری اين کشور بروی يا آن کشور؟ دوست داری اين جا بمانی، يا جای ديگر؟
به به! به به! چقدر خوب! چقدر قشنگ! پس اين که می گفتند آدم در ترکيه می ماند و موهای سرش به رنگ دندان هايش می شود دروغِ ساخته و پرداخته ی وزارت اطلاعات رژيم بود. گفتم نه، نمی خواهم جای ديگری بروم، همين جا می مانم و در خدمت دوستانِ سبز هستم. خلاصه کنم. مسئولان سايت های سبز به من گفتند گاه گداری يک مطلب می نويسی، اين قدر بهت پول می دهيم. دوست داشتی توی برنامه های تلويزيونی هم شرکت می کنی باز بهت پول می دهيم. در فلان موسسه رسانه ای هم بهت کار ثابت می دهيم. بابا ايول! از اول می گفتيد می آمديم همين جا به مبارزات مان ادامه می داديم. خلاصه خيلی کيف داشت و لذت بردم. واقعا اين دوستان قديمی چقدر مهربان بودند و ما خبر نداشتيم. اين صاحبان رسانه های غربی چقدر با فرهنگ و حقوق بشر دوست بودند ما قدرشان را نمی دانستيم.
فقط يک مشکلی برايم پيش آمده. بعضی از کارهايی که اين روزها آقايان رهبران سبز در خارج از کشور می کنند به نظرم زياد جالب نمی آيد. بعضی نوشته های همکاران مطبوعاتی ام هم زياد جالب نيست. می خواهم مطلب انتقادی درباره شان بنويسم. می خواهم نقد سازنده بکنم... دِ.............
چرا پرت شدم اين جا؟ اين جا کجاست؟ کمپ پناهندگان در ترکيه؟ ای بابا! چی؟ پناهندگی من قبول نمی شود و بايد برگردم ايران؟ من مبارزه نکرده ام؟ خطر مرا تهديد نمی کند؟ به اروپا و آمريکا نمی توانم بروم؟ چه می گوييد؟... دِ.........
اين جا کجاست؟ خانه ی پدری؟ حاشيه ی اتوبان صدر؟ وسط باغچه ی کنار خيابان؟ کنار سفره و فلاسک چای و منقل کباب و توپ واليبال؟ اکثر بچه ها لباس سبز پوشيده اند و صدای ساسی مانکن از همه جا به گوش می رسد. سيزده به در است؟ عجب چُرتی مرا گرفت! پاشيم! پاشيم به جای اين فکر و خيال ها، بزنيم و برقصيم: آهــــــــــــــــــــــــــــــان! نی نی! نی نی! بکن نيناش ناش! ساسی مانکن پروداکشن! وای خاک عالم ديدی، ديدی و چشاش و پسنديدی، ديدی به تو گفتم که چقدر رنگ چشاش توپه! خوشگل و با تريپه، سوژه واسه کليپه، چی می گی چی می گی، قبوله؟ آره آره آره قبوله!
sokhan April 16, 2010 02:00 PM