این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
هر یک از ما که دست به قلم داریم، در ذهنِ خود هدفی را دنبال میکنیم. مثلاً نظامِ سیاسیِ مطلوبِ نویسندهی این سطور، نظام جمهوریِ بدونِ پسوند است با ساختاری که در آن دینْ دخالتی در امور قانونگذاری و اجرایی و قضایی ندارد. در این جمهوری، مفاد حقوق بشر تماموکمال اِعمال میشود. آزادی در حدِّ آزادترین کشورهای پیشرفته به مردم داده میشود. قدرت حکومتی، تنها در دورهای محدود در اختیار اشخاص قرار میگیرد. عدالت اجتماعی و خدمات آموزشی و درمانی در حدِّ پیشرفتهترین کشورهای غربی به مردم تعلق میگیرد. در این دمکراسی، حقوق اقلیّت تماموکمال رعایت میشود. فرقی میان بیدین و دیندار، فرقی میان مسلمان و بهایی، فرقی میان شیعه و سُنّی، فرقی میان زن و مرد، فرقی میان تُرک و فارس، فرقی میان غنی و فقیر، و اصولاً فرقی میان انسانها وجود ندارد. همه در مقابل قانون برابرند و.... این نظامِ مطلوبِ منِ نویسنده، اما حداکثریست. وسایل و شرایط دست یافتن به چنین نظامی در اختیار نیست. رسیدن به آن در دراز مدت غیرممکن نیست اما در کوتاه مدت حتّی اگر معجزهای رُخ دهد و به ظاهرِ آن دست پیدا کنیم، تا جا افتادن آن در باطنِ انسانِ ایرانی –یعنی مردمی که از چابهار تا جلفا و از آبادان تا سرخس زندگی میکنند و نه فقط مردم تهران- زمان زیادی لازم است. این نظام مطلوب، از دو بخش ساختار ظاهری و فرهنگ باطنی تشکیل شده که اگر اولی –با قیدِ "فرض محال"- در کوتاه مدت، تماموکمال قابل پیاده کردن باشد، دومی بدون تردید به زمان نیاز دارد؛ اولی حکم کاشتن درخت را دارد و دومی حکم میوه دادن درخت که این میوه، غیر از خاک و آب و نورِ خورشید به زمان نیز برای پدیدآیی و رشد نیاز دارد.
اما غیر از این نظامِ مطلوبِ حداکثری، امکان دیگری در اختیار ماست و آن دست یافتن به اهدافِ حداقلیست که گرچه با حداکثرها فاصلهی بسیار دارد اما زندگی امروز ما را راحتتر و آسانتر و شادتر و قابلِ تحملتر میکند. اگر فعلاً زورمان به حکومت اسلامی و دستگاه پیچیدهی اطلاعاتی و نظامی آن نمیرسد و هر تلاش ما با سرکوب سخت و نرم روبهرو میشود، اگر فعلاً شرایط برای خلاص شدن از این حکومت جائر و رفع کامل جور مساعد نیست، اگر فعلاً امکانی برای دستیابی به آزادیهای مطلوب و حداکثری وجود ندارد، میتوان و میباید کاری کرد که زندگی در متن همین حکومت راحتتر و آسانتر و شادتر و قابلِ تحملتر شود. اگر اهل فرهنگ ما نمیتوانند نشریاتی آزاد در سطح کشورهای غربی داشته باشند، لااقل بتوانند نشریاتی مانند «شهروند امروز» و «آدینه» و «دنیای سخن» داشته باشند. اگر دختران ما نمیتوانند حجاب را در این حکومت به طور کامل از سر بردارند، لااقل مجبور به سر کردن چادر نشوند و یا دستکم بتوانند چند تار مو از زیر روسری بیرون بیندازند. تلاش برای دستیابی به حداقلها منافاتی با طرح خواستهای حداکثری ندارد.
مشکلی که میان اهل قلم و اندیشهی ما مشاهده میشود، عدم توجه به مرزهای میان حداکثرها و حداقلهاست. بسیاری از جنگ و جدالهای قلمی و لفظی به خاطر مخلوط کردن حوزهی این دو مقوله است.
به محض این که از قدم بزرگ موسوی برای محکوم کردن حسابشدهی اعدامهای سیاسی صحبت میکنیم و بر این قدمِ حداقلی صِحّه میگذاریم، حداکثریها هجوم میآورند که این بیانیهی نیمبند به چه کار ما میآید و اعدام باید کلاً ملغا گردد. در نهایت اینطور به نظر میرسد که تائیدکنندهی عمل حداقلی، مخالف رسیدن به آمال حداکثریست و این خطای بزرگیست که بسیاری از ما مرتکب میشویم.
عکس این امر نیز صادق است. هر گاه ما از نظام مطلوب خود سخن میگوییم و مثلا آرزویمان را مبنی بر استقرار حکومتی سکولار ابراز میداریم، بلافاصله حداقلیها زبان به طعنه میگشایند که چنین چیزی در ایران قابل دستیابی نیست و مگر ایران سوئیس است که چنین خواستی مطرح میکنید. در نهایت اینطور به نظر میرسد که آرزومندان دستیابی به حداکثرهای مطلوب، مخالف رسیدن به اهداف کوتاه مدت و حداقلیاند و این هم خطای بزرگیست که بسیاری از ما مرتکب میشویم.
چاره چیست؟ به اعتقاد اینجانب، نخست باید مرز میان حداکثرها و حداقلها را مشخص کنیم. وقتی از یکی سخن میگوییم، دیگری را بیجهت و خارج از زمینه، به دایرهی بحث و استدلال وارد نکنیم. از هر کدام در جای خود و با تاکید بر حداقلی و حداکثری بودنشان سخن بگوییم. به خواستهای حداقلی آنقدر بها ندهیم که خواستهای حداکثری فراموش شود و به خواستهای حداکثری آنقدر میدان ندهیم که خواستهای حداقلی از یاد برود. میان این دو تعادل ایجاد کنیم. یکی را در مرحلهی عمل و دیگری را در مرحلهی طرح ببینیم و خود را محدود به یکی و نفی دیگری نکنیم. از اولی به دامن عملگرایی و کوتاهبینی، و از دومی به دامن توهّم و بلندپروازیهای بیمبنا در نغلتیم. به ارائهکنندگانِ نظرهای حداقلی و حداکثری هر دو احترام بگذاریم. در رسانههایمان، به هر دو فرصت و مجال ارائهی نظر بدهیم و نظر یکی را نافی دیگری ندانیم.
خودنویس باید جایگاهی باشد برای ارائهی نظرهای حداقلی و حداکثری. همانقدر که از خواستهای حداقلی و کوتاه مدت و در دسترس باید حمایت کنیم، به همان اندازه باید امکان ارائهی طرحها و آرزوهای دور و دراز و حداکثری را فراهم آوریم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۱ می خوانيد:
- ندای ماندگار استاد شجريان
- ما و مهندس موسوی
- شهيد؛ جانباخته؛ جانبخش؛...
- فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران
- اُق ووآر مادموازل رايس
- طبل بزرگ زير پای چپ
- خامنه ای در جهنم
ندای ماندگار استاد شجريان
"...اين آدم آمد تو تلويزيون به مردم نيشخند زد و گفت يک عده خس و خاشاک اون گوشه دارند حرف می زنند و ما مثل آب روان آمديم. گفتم خب. من صدای اين خس و خاشاک ام..." «محمد رضا شجريان، مستند پژواک روزگار، تلويزيون بی بی سی فارسی»
کم تر پيش می آيد که آن قدر تحت تاثير سخنی قرار گيرم که به هيجان بيايم و ضربان قلب ام بالا برود. کارِ نوشتنِ کشکول را تمام کرده بودم و قصد ارسال آن را داشتم که مستند پژواک روزگار را در بی بی سی فارسی ديدم. مرغ سحر استاد شجريان که اجراهای مختلف آن را بارها و بارها شنيده ام در اين برنامه چنان تاثيری روی من گذاشت که صدای ضربان قلب ام را در متن آن می شنيدم. شايد به خاطر جمله ی استاد بود که پيش از پخش آن با شجاعتی مثال زدنی گفت "خب، مرا بازداشت کنند! هراسی نيست!"
فيلم داشت به پايان می رسيد که استاد از خس و خاشاک و دشواری راهی که بايد طی کنيم سخن گفت و به دنبال آن صدای تفنگ ات را زمين بگذار بود که فضای خانه را پُر کرد. در پسزمينهی صدای استاد، صدای قلب من بود که با ايشان هم آوازی می کرد؛ ريتم گرفته بود و خود را با ضرباهنگ صدای استاد تطبيق می داد.
من، از موسيقی اصيل ايرانی فقط چند آواز و تصنيف می شناسم و از ميان معدود آوازها و تصنيف هايی که شنيده ام و بر ذهن و جان ام نقش بسته، تنها بيداد است که می توانم بارها و بارها و ساعت ها و ساعت ها گوش کنم و کمترين احساس خستگی و دلزدگی نکنم. آوای استاد، هنگام اجرای بيداد به نظرم آوايی بی همانند است، همان طور که آوای ايشان هنگام خواندن ربنا شايسته ی صفت آسمانی ست.
اما امروز، آوايی ديگر از استاد به گوش من رسيد و در دل و جان من نقش بست و آن ندايی بود که استاد از زبان مردم به جان آمده در تلويزيون بی بی سی در داد. اين ندا ارزشی برابر بيداد برای من داشت؛ ارزشی برابر ربنا. اطمينان دارم اين ندا در تاريخ فرهنگ سرزمين ما ثبت خواهد شد و هرگز از يادها نخواهد رفت. اين چند خط را با شتاب بسيار نوشتم برای ادای احترام به استادی که ندايش مانند صدايش ماندگار و فراموش نشدنی ست.
ما و مهندس موسوی
"اعلام اعدام ناگهانی پنج نفر ازشهروندان کشور بدون آنکه توضيحات روشن کننده ای از اتهامات و روند دادرسی ومحاکمات به مردم داده شود شبيه روند ناعادلانه ای است که در طول ماه های اخير منجر به صدور احکام شگفت آور برای عده زيادی از زنان و مردان خدمتگزار وشهروندان عزيز کشور ما شده است. وقتی قوه قضائيه از طرفداری مظلومان به سمت طرفداری از صاحبان قدرت ومکنت بلغزد مشکل است که بتوان جلوی داوری مردم را در مورد ظالمانه بودن احکام قضايی گرفت. چگونه است که امروز محاکم قضايی از آمران وعاملان جنايتهای کهريزک و کوی دانشگاه و کوی سبحان وروزهای ۲۵ و۳۰ خرداد وعاشورای حسينی ميگذرند وپرونده های فساد های بزرگ را باز نشده می بندند وبه صورت ناگهانی در آستانه ماه خرداد، ماه آگاهی وحق جويی پنج نفر را با حواشی ترديد برانگيز به چوبه های دار می سپارند؟ آيا اين است آن عدل علوی که به دنبالش بوديم؟" «بيانيه ی مهندس ميرحسين موسوی در رابطه با اعدام پنج زندانی سياسی»
اين "ما" که عرض می کنيم، يک "ما"ی شاهانه است. يعنی نه اين که چند نفر باشيم، بل که يک نفر هستيم و با نهايت افتخار خودمان را جمع می بنديم. در خارج هم که باشيم، به زبان فرانسه به خودمان "نوو" می گوييم و در آلمانی "ويق" خطاب می کنيم. جماعت خارجی هم اول به اطراف نگاه می کنند ببينند که کی همراه ماست که "ما" می گوييم و چون کسی را نمی بينند لابد تصور می کنند ما خيلی مهم تشريف داريم و از خاندان اشراف هستيم و چه و چه. خلاصه خيلی خوب چيزی ست اين "ما" بودن و کثير بودن و جمع بودن.
البته اين "ما" بودن، يک حرف بيهوده و لغو نيست که از دهان ما همين طوری الکی خارج شود، بل که اين "ما" نشانه ی "من و بقيه ی مردم ايران" است که وقتی "من" يک چيزی می خواهم، چون فکر می کنم که مردم هم همان چيز را می خواهند، لذا طرح خواست هم، با ضميرِ جمعِ "ما" صورت می گيرد و نه "من". اين هم از توضيح دستوری و گرامری ماجرا.
اکنون می رسيم به موضوع بيانيه ی مهندس موسوی و اين که اين بنده ی خدا را آن قدر فشار داديم و آن قدر با مطالب و مقالات مان چلانديم که بالاخره خودش و خانم اش يک بيانيه ی حساب شده و ظريف صادر کردند که راستش را بگويم اصلا انتظار همين را هم نداشتم (نه. اشتباه نشد. اين جا گفتم "من"، چون "من" انتظار نداشتم و لابد آن ها که خود را ملت می پندارند چنين انتظاری داشتند و از ديدگاه ايشان مهندس "بايد" بيانيه صادر می کرد و قس علی هذا). باری "من" که بسيار خوشحال شدم از صدور اين بيانيه و آن را نسبت به طرز فکر مهندس و ايدئولوژی و نگاه مکتبی ايشان يک نوع انقلابِ بينشی و گامی به جلو ارزيابی کردم.
ولی آن "ما"ی مذکور انگار چنين نظری ندارد و مهندس تا مسلسل دست اش نگيرد و پرچم سکولاريسم را بر فراز سرش به اهتزاز در نياورد و يا در حالتی کمالگراتر زير پرچم سرخ کمونيستی-کارگری نرود ول کن ماجرا نيستند و آن قدر مهندس را تحت فشار می گذارند تا بالاخره يک چيزی بگويد و سرش را بر باد بدهد. حتی بعيد نيست، همجنسگرايان انتظار داشته باشند که مهندس بيانيه ای چيزی در باب حقوق حقه ی آن ها صادر کند و در اين رابطه هم چيزی بگويد تا بر "ما" ثابت شود که ايشان حقيقتاً دمکرات شده و دست از تفکرات متحجرانه اش برداشته است. بعد هم که اين کارها را کرد و تندتر از حد تحمل حکومت گام برداشت و حکومت با دستبند يا با گلوله سراغ ايشان رفت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. فوق اش يک زندانی اضافه می شود به زندانيان، يا يک شهيد اضافه می شود به شهدا. چقدر امروز داريم به خاطر احمد زيدآبادی و عيسی سحرخيز غصه می خوريم و توی سر خودمان می زنيم، همان قدر هم به خاطر مهندس موسوی توی سرمان خواهيم زد، بدون ترديد.
ولی برای "من" همين چند خطی که مهندس موسوی و خانم رهنورد نوشتند کافی ست. راست اش را بگويم برای من دنبال کردن همان شعارِ رای من کو هم کافی ست. من اصلا عادت ندارم کلاس اول را نگذرانده به کلاس دوازدهم بروم؛ من عادت ندارم، مقدمه ی فلسفه را تمام نکرده، سراغ هگل بروم؛ عادت ندارم آی به اضافه ی ب به توان دو را ياد نگرفته سراغ ای مساوی ام سی به توان دو بروم. ولی خب ما انگار اين عادت مان است که به دِه راه نيافته سراغ خانه ی کدخدا را بگيريم و همه چيز را يکجا و درجا طلب کنيم.
باری من -و نه ما- از آقای مهندس موسوی و خانم زهرا رهنورد و آقای کروبی -که به دلاوری اش روز به روز بيش تر ايمان می آورم- به خاطر اعلاميه هايی که در رابطه با اعدام پنج زندانی سياسی صادر کردند تشکر می کنم و از اين که به خواست مخالفان اعدام های سياسی توجه کردند به نوبه ی خود سپاسگزارم. به اميد روزی که آن قدر احساس آزادی کنند که عليه جنايت های سال های اوليه ی انقلاب و دوران مسئوليت خودشان بيانيه صادر کنند و راهی را که سال ۵۷ پيش پای مردم گذاشته شد نه شاهراه که بيراهه بنامند.
شهيد؛ جانباخته؛ جانبخش؛...
"نويسنده ی ارجمند آقای ميرزا آقا عسگری مانی در تازهترين نوشته ی خود در تارنمای اخبار روز در زمينه ی جايگزينی واژه ای برای جان باخته ياد آور شده اند که ايرانيان میکوشند نام تازهای برای همميهنانی بيابند که جان خود را پيشکش آرمانهای ايرانی، آزاديخواهانه؛ عدالتخواه، و سربلندی ميهنمان کردهاند. برخی نام «جانباخته» را در اين پيوند بکار میبرند که درست نيست. چرا که مبارزان راه آزادی و ميهندوستی «قمار» نکردهاند که جان خود را «باخته» باشند. بل که آنان راه، روش و منش خود را آگاهانه، هوشمندانه و خردمندانه برگزيدهاند و جانشان را در راه آرمانهای ايرانی، نوگرايانه و انسانی به ميهن و مردم خود «بخشيده»اند. بنابراين؛ آنان را نه «شهيد» و «جانباخته» بلکه بايد «جانبخش» ناميد. برای نمونه ندا آقاسلطان نه شهيد است و نه جانباخته. او راه مبارزه را آگاهانه برگزيده بود و مانند ديگران میدانست که هر آن ممکن است جانش پيشکشِ راهش گردد. پس او، پيشاپيش آمادگی برای بخشيدنِ جان و هستیاش در راه ايران، فرهنگ و آرمانهای آن را داشته است. واژهی جانبخش نه تنها برای چنان ايرانيارانی بسيار گويا است، بلکه محتوای روح بخشندگی، دليری و از خودگذشتگی در فرهنگ ايرانی را نيز در خود نهفته دارد..." « جاودانه باد ياد جانسپاران ميهن؛ دکتر منوچهر سعادت نوری؛ سايت اخبار روز»
البته کلمه سازی خوب است. البته جای گزين کردن کلمه ی فارسی زيبا با کلمه ی بيگانه ی نازيبا خوب است. البته تعيينِ تکليفِ کلمات با بارهای خاص مذهبی و ايدئولوژيک خوب است. ولی افتادن در ورطه ای که می تواند اصل را تحت الشعاع فرع قرار دهد خوب نيست. افتادن در دامی که می تواند کلمه ی مجرد را از واقعيت عينی ارزشمندتر سازد خوب نيست.
در سايت اخبار روز و در يکی دو جای ديگر ديدم که به جای کلمه ی شهيد از جانبخش و جان باخته استفاده کرده اند تا نشان دهند جان بخشان و جان باختگان جان خود را در راه اهداف غيرمذهبی از دست داده اند. کلمه ی شهيد برای اغلب ايرانيان يادآور کسی است که در راه هدفی والا کشته شده است. اين هدف می تواند مذهبی يا سياسی يا ايدئولوژيک، و يا ترکيبی از اين سه باشد. تمام کسانی که در راه حزب توده ی ايران جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که در راه سازمان چريک های فدايی خلق جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که برای حفظ کشور خود به ميادين جنگ رفته و تنها به خاطر کشور -و نه دين و مذهب- جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند.
اين کلمه، کلمه ای ست عمومی با معنای عمومی و مفهوم عمومی، صرف نظر از ريشه و سابقه ی دينی آن. مانند بسياری کلمات با ريشه و سابقه ی دينی که امروز بدون توجه به بار ايدئولوژيک آن ها در زبان روزمره به کار می رود. از سلام و خداحافظ و ماشاءالله و ان شاءالله گرفته تا امين و نحس و محضر و لعنت و ايمان و عدالت و تسليم. اين که شهيد را چون ريشه ی مذهبی دارد با کلمه ی نامانوس و ناچسبِ جانبخش عوض کنيم، اين نه به نفع زبان فارسی، نه به نفع ديدگاه غيرمذهبی، و نه به نفع کسی ست که در راه هدف بزرگ و انسانی خود شهيد شده است. بهتر است در اين موقعيت حساس وارد چنين بازی های بی حاصل لغوی نشويم و کلمه ی ارزشمند شهيد را داوطلبانه تسليم طرف مقابل نکنيم. شهيد فاطمی هم چنان بايد شهيد فاطمی باقی بماند؛ شهيد مرتضی کيوان؛ شهيد جزنی؛ شهيد گلسرخی، شهيد دانشيان،.......و شهدای جنبش سبز نيز به هم چنين.
فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران
کتابی با جلد بنفش که بر روی آن عکس سی و چهار دانشی مرد ايرانی به صورت سياه و سفيد نقش بسته است؛ کتابی نه برای خواندن که برای مراجعه کردن به سيزده جلد کتاب ارزشمند: فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران، از انتشارات فرهنگ معاصر.
خريد اين کتاب به کسانی توصيه می شود که سيزده جلد کتاب پژوهشگران معاصر ايران را در اختيار دارند يا قصد دارند بعداً آن را خريداری کنند و در اين مجموعه ی پُر برگ و بار به دنبال نام اشخاص يا مکان ها يا کتاب ها و مقالات و امثال اين ها بگردند.
اين کتاب در حقيقت کُريدوری ست چند شاخه که ما را به کتاب های سيزده گانه ی آقای هوشنگ اتحاد وصل می کند و به خانه ها و اتاق های آن می بَرَد. کتابی مفيد برای اهل تحقيق.
از برخی کتاب های اين مجموعه در بعضی کشکول ها ياد کرده ام و به طور خلاصه عرض می کنم که هر ايرانیِ اهل فرهنگی بايد اين مجموعه ی ارزشمند را در کتابخانه ی خود داشته باشد. اين دائرةالمعارفی نيست که با ارجاع های خشک و حروف ريز و قالب از پيش تعيين شده صرفاً به کار مراجعه و کسب اطلاع بيايد بل که دائرةالمعارفی ست با سبک و شيوه ای نو و مطالب روحدار که می توان هر کتاب از آن را به دست گرفت و از اول تا آخر مطالعه کرد. شيوه ی ارجاع و پانويس در اين کتاب ها به صورتی ست که مزاحم مطالعهی مطالعهکننده نمی شود و از آن مهم تر در کنار معرفی نام اصلی، در بخش بزرگی از هر کتاب، نام های ديگر، از چند خط تا چند صفحه به همان سَبْک و سياقِ متنِ اصلی معرفی می شوند؛ فهرست اَعلام، به کارِ يافتن اين نام ها در هر جلد می آيد.
به نظرم کار بزرگ پژوهشی آقای اتحاد با انتشار اين فهرست پايان يافته باشد ولی آرزو می کرديم اين مجموعه همچنان ادامه می يافت و نام های بيشتری را در بر می گرفت. اهميت اين مجموعه در آن است که مولفاش توانسته پروژه ای را که در ذهن داشته تا انتها پيش ببرد و کار را به انتها برساند که جز با ياری ناشر نمی توانسته است امکان پذير باشد.
مجموعه ی پژوهشگران معاصر ايران با معرفی محمد قزوينی آغاز می شود و به روانشاد احمد تفضلی ختم می گردد. سه جلد از اين مجموعه ی سيزده جلدی هرکدام به يک نام اختصاص دارند: صادق هدايت در کتاب ششم؛ مجتبی مينوی در کتاب نهم؛ و پرويز ناتل خانلری در کتاب يازدهم. باقی کتاب ها هر کدام چند نام اصلی را در بر می گيرند که مجموعا سی و چهار نام می شود. اما بخش بسيار بزرگی از اين سيزده جلد به معرفی نام هايی در جنب نام های اصلی اختصاص دارد که اهميت آن ها کم تر از نام های اصلی نيست و هر کدام می تواند سر فصل کتابی جداگانه باشد.
به خوانندگان علاقمند به آشنايی با دانشمندان بزرگ معاصر ايران توصيه می کنيم تمام اين سيزده جلد و فهرست اعلام آن را تهيه و مطالعه کنند. قطعا از خواندن آن بهره و حظِّ بسيار خواهند بُرد. فهرست اعلام پژوهشگران معاصر ايران به قيمت ۷۰۰۰ تومان، با ۳۶۱ صفحه و شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است.
اُق ووآر مادموازل رايس
"استقبال سرکوزی از کلوتيلد ريس و خانواده اش در کاخ اليزه..." «راديو فردا»
سرکوزی با چهره ای در هم کشيده پشت تريبون قرار می گيرد و به خبرنگار رديف دوم اشاره می کند تا سوال اش را مطرح کند:
خبرنگار- موسيو لُ پرزيدان. شايع شده است که شما حاضر هستيد با ايران بر سر آزادی خانم کلوتيلد رايس مصالحه و بل که معامله کنيد. آيا اين شايعه صحت دارد؟
سرکوزی- ما؟ ما و مصالحه؟ ما و معامله؟ آخر عقل کسانی که چنين شايعاتی را برای ما درست می کنند کجا رفته است؟ ما با تمام قوا در مقابل جمهوری اسلامی ايران ايستاده ايم و امکان ندارد فردِ گناهکاری را با يک گروگان بی گناه مبادله کنيم. اصل، برای کشور فرانسه، ليبرته، اگاليته و فراترنيته است و ما اين ها را آسان به دست نياورده ايم که آسان از دست بدهيم. ما برويم با يک دولت گروگانگير مذاکره کنيم و چانه بزنيم؟! آن هم برای آزادی يک دختر خانم بی گناه که گروگان گرفته شده؟ زهی وقاحت و بی شرمی.
بعد از پايان کنفرانس خبری و مطبوعاتی، سرکوزی با سفير فرانسه در تهران تماس می گيرد:
- موسيو پولتی. به همتای ايرانی ما اطلاع دهيد، ترتيب آزادی مجيد کاکاوند داده شده و منتظريم ورقه های آزادی کلوتيلد را امضا کنند. کارهای اداری و قضايی پرونده کاکاوند تمام شده و او را تحت الحفظ به فرودگاه می بريم و به مقصد تهران روانه می کنيم. البته بهتر است برای اين که نگويند آزادی کلوتيلد با آزادی کاکاوند ربط دارد، دوستان ايرانی ما کلوتيلد را چند روز ديگر آزاد کنند. "سان زُکَن دوت" علی وکيلی راد قاتل بختيار را هم آزاد خواهيم کرد. چی؟ مصاحبه ی مطبوعاتی من؟ [می خندد] دو روز ديگه همه چی از ياد ميره. شما هم در مورد ارتباط رايس و کاکاوند به رسانه ها بگوييد "سَ نَ اُکَن ليان". اُقو ووآر.
طبل بزرگ زير پای چپ
در اينترنت ديدم که بچه های کنج کاو، رژه ی نيروهای مسلح جمهوری اسلامی را مثل خيلی چيزهای ديگر زير ذره بين گذاشته اند، آن هم چه ذره بينی. آدم بعضی وقت ها متوجه خيلی چيزها نيست و به نظرش خيلی خوب و قشنگ می آيد چون امکانی برای مقايسه ندارد. مثلا شما ماشين سمند را همين طوری که نگاه کنيد می گوييد چقدر خوب؛ چقدر قشنگ؛ چقدر "های پرفورمنس". اين تا وقتی ست که مثلا در زندگی تان تويوتا نديده باشيد (حالا دست بالا را گرفتيم گفتيم تويوتا. هر کدام از ماشين های کره ی جنوبی را هم که دلتان خواست می توانيد به جای آن بگذاريد).
در تلويزيون که آدم رژه ی نيروهای مسلح را می بيند، آن هم با انواع و اقسام لباس های الوان و با کلی علف و سبزه و پوشش استتاری، به خودش می گويد آماشاءالله! چه سربازهای با انضباط و با ديسيپلينی. چه رژه ی منظم و دقيقی. با اين سربازها ما می توانيم آمريکای جهانخوار را سر جای خودش بنشانيم و مرزهای ايران را گورستان دشمن کنيم (دستور هم می دهيم به اندازه ی سيصد چهار صد هزار قبر بکَنند که وقتی دشمنان را کشتيم جسدها روی زمين نماند محيط را آلوده کند).
ولی همه ی ابراز احساسات ما تا زمانی ست که شير پاک خورده ای در عالم مجازی، عکس های رژه ی سربازان کشورهای ديگر را پيدا نکرده و آن ها را مثلا در بالاترين و جاهای ديگر لينک نداده است. آن وقت تازه می فهميم رژه رفتن مان هم مثل ساير چيزهای قشنگِ ديگرمان است (به قول شاه بابا، اين چيزمان هم به چيزهای ديگر می آيد).
به رژه ی سربازان زن و مرد چينی و رژه ی دلاورمردان خودمان و طراز پاها و دست ها و تفنگ ها نگاه کنيد، متوجه منظور من می شويد. اين را هم در نظر بگيريد که چينی ها صف شان بيست و پنج نفره است، صف مردان ما دوازده نفره که اگر بيست و پنج نفره بود اوضاع به مراتب خراب تر از اينی که هست می شد.
خامنه ای در جهنم
"حجة الاسلام محمدی ری شهری در کتاب زمزم عرفان که اخيرا در نمايشگاه کتاب عرضه شده به ذکر خاطره ای از آيت الله بهجت پرداخته است که قابل تامل و خواندنی است. به گزارش سرويس سياسی جهان حجة الاسلام ری شهری در اين کتاب نقل می کند در ديداری که اواخر سال ۸۶ با آيت الله بهجت داشتم ايشان فرمودند: آقای خمينی را در خواب ديدم که جلوی من نشسته، ولی ضعيف و رنجور. ناگهان سکته کرد و از دنيا رفت. اين بدان معنا است که نهضت ايشان تاکنون بوده، ولی دچار مشکل می شود. برای پيشگيری از آسيب ديدن نهضت به آقای خامنه ای پيغام دادم که من برای پيشگيری از آسيب ها اقداماتی انجام داده ام؛ ليکن خود ايشان هم بايد کارهايی را انجام دهد. نمی دانم انجام داد يا نه. بعد ايشان آقای حجازی را فرستاد و توضيح خواست..." «سحام نيوز»
آقای خامنه ای چشم که باز می کند نور سفيدی می بيند که به سمت او می آيد. لبخند مليحی بر لبانش ظاهر می شود. نور در حال نزديک شدن است که ناگهان يک ابر سياه توفنده به طرف آن می رود. نور وسط زمين و هوا متوقف می شود. انگار ابر سياه به نور سفيد چيزی می گويد. نور سفيد مثل اين که حرف عجيبی شنيده باشد، به علامت بی اطلاعی و عدم آگاهی تکانی به خود می دهد و به سرعت از نظر محو می گردد. ابر سياه با حالتی تهاجمی به طرف آقای خامنه ای می آيد و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود. لبخند بر لبان آقای خامنه ای می ماسد. به سمت راست نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. به سمت چپ نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. سرش را بالا می آورد می بيند تمام بدن اش کفن پيچ شده و روی پايش يک فرشته ی عجيب غريب نشسته است. فرشته به او لبخند می زند. به بالای سرش نگاه می کند يک فرشته ی ديگر می بيند که شبيه آن يکی فرشته است و او هم لبخند می زند. صِیْحِه ای از ته دل می کشد و فکر می کند الان است که قلب اش از کار بايستد. دست اش را روی سينه فشار می دهد ببيند ضربان اش چطور است. متوجه می شود ضربانی در کار نيست. فرشته ها با لبخند سرشان را به صورت او می چسبانند و به نشانه ی بدجنسی ابرو بالا می اندازند. يکی از آن ها روی بدن آقای خامنه ای می پَرَد و او را فشار می دهد. آن يکی هم روی سر آقای خامنه ای می پرد و فشار می دهد. ابر سياه با غرشی مهيب نزديک و نزديک تر می شود. فرشته ها مثل بازجوهای اوين روی بدن "آقا" راه می روند و پشتِ سرِ هم سوال می کنند: بگو ببينم اين همه آدم را در زندان شکنجه کردند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه آدم را به دار کشيدند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه زن و بچه با شکم گرسنه سر بر بالين گذاشتند، خبر داشتی يا نه؟ آقای خامنه ای تا می آيد جواب بدهد فرشته ها او را با کلمات بيشتر فشار می دهند و اصلا به بيچاره فرصت نمی دهند کلمه ای از دهان اش خارج شود. فرشته ها پرينت تمام روزنامه ها و وب سايت ها و وب لاگ ها را در دست دارند. تمام بلاهايی که در طول مدت مسئوليت آقای خامنه ای به سر مردم آمده به صورت سوال مطرح می شود. در اين لحظه ابر سياه می رسد و آقای خامنه ای را مثل پرِ کاه بر می دارد می بَرَد به سمت آسمان. آقای خامنه ای از شدت وحشت زبان اش بند آمده. به خود می گويد چطور زبان من که خيلی خوب سخن می گفت الان يک ذره هم قدرت تکلم ندارد. تعجب می کند.
به آن دنيا که می رسند، دمِ در بهشت آقای بهجت را می بيند که دست و پايش را زنجير کرده اند و فرشته ها دارند او را به سمت مکانی نامعلوم می برند. آقای بهجت چشم اش که به آقای خامنه ای می افتد با حسرت می گويد: ديديد گفتم. به عرض من توجه نکرديد بيچاره شديم. فرشته ها او را هُل می دهند به طرف جلو. آقای خامنه ای در مقابل خود، پنج نفر را می بيند که فرشتگان با احترام بسيار با آن ها برخورد می کنند. فکر می کند که حتما قاضی مرتضوی و صادق لاريجانی و سرلشکر فيروز آبادی و آيت الله مصباح يزدی و فاطمه ی رجبی هستند. خوشحال می شود و حدس می زند که فرشته ها او را می برند تا بالای سر آن ها بر تختی جای گيرد و همگی با هم قوانين اسلام عزيز را در بهشت پياده کنند. در اين اثنا، يک موجود کوچک را که به شکل شيطانْ گريم شده و يک نيزه به دست او داده اند، می بيند که فرشته ها او را دوره کرده اند و برای او دست می زنند و او می رقصد و حرف های با مزه می زند و فرشته ها قاه قاه می خندند. يک هاله ی نور هم بالای سر اين شيطان کوچولو هست که با مفتول رويی به بدن اش نصب شده. آقای خامنه ای دقت که می کند، متوجه می شود اين شيطان کسی نيست جز احمدی نژاد. ورجه وورجه می کند و می گويد من اتم کشف کردم؛ من هاله ی نور دارم؛ من ايدز و ديابت را درمان کردم؛ من گوسفند کلون کردم؛ من کرم و لاک پشت به فضا فرستادم. عجل فرجه؛ عجل فرجه... و فرشته ها برای او دست می زنند و می خندند و او هم خوشحال است از اين که اين همه فرشته دور او جمع شده اند و به او نگاه می کنند. آيت الله خامنه ای خوشحال از اين که احمدی نژاد هم اينجاست و جمع شان جمع است به آن پنج نفر نزديک می شود. چهره ها آشنا هستند ولی آن پنج نفرِ مورد نظر او نيستند. اين ها را جايی ديده است. آهان. يادش می آيد. در بولتن وزارت، عکس اين پنج نفر را ديده است. چهار مرد و يک زن که اعدام شده اند. احساس می کند عرق کرده است. پنج نفر با حالتی بی اعتنا، در حالی که برای او سر تکان می دهند، نگاهی به سر تا پايش می اندازند و وجودش را ناديده می گيرند. فرشته ها آقای خامنه ای را دور می کنند. آقای خامنه ای سعی می کند به آن ها بگويد مرا ببخشيد. من اشتباه کردم. به اين فرشته ها بگوييد مرا نَبَرَند ولی انگار نه انگار که قدرت تکلم دارد. صدا از او بيرون نمی آيد. هی به خودش فشار می آورد که چيزی بگويد. تلاش می کند. تقلا می کند. دست و پا می زند...
...آقا! آقا! بيدار شيد. آقا! داريد خواب می بينيد. الهی قربان تان بروم چرا اين طور می لرزيد؟ اين ليوان آب را بگيريد... خب. الحمدلله بهتر شديد. خواب ديديد ان شاءالله خير است. دشمنْ ابرِ سياه فرستاده بود؟ عجب! دشمن توطئه کرده بود؟ لعنت بر دشمن. لعنت بر آمريکا و انگليس. فردا صبح به آقای حجازی بفرماييد تعداد محافظان را زياد کند. با اين همه محافظ که شما داريد دست هيچ کس به شما نمی رسد حتی ابر سياه دشمن. مطمئن باشيد. راحت بخوابيد. شب به خير!
این نوشته ی خواندنی و واقع گرایانه را از دست ندهید. آقای محمود فرجامی با شجاعت تمام، آن چه گفتنی بوده است را گفته و چه خوب گفته. امیدوارم این نوشته باعث گرفتاری ایشان نشود.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
وقتی در کودکی به ما فارسی یاد میدهند، طبیعتاً فارسی سخن خواهیم گفت، نه انگلیسی. وقتی در مدرسه با زبانِ زور با ما سخن میگویند، طبیعتاً زبانِ زور یاد خواهیم گرفت، نه زبان منطق. وقتی در نوجوانی ما را از بیان صریح نظر خود میترسانند، طبیعتاً سکوت و پنهان کردن نظر یاد خواهیم گرفت، نه گفتمان و مباحثه. وقتی در جوانی ما را نهی میکنند، طبیعتاً نهی یاد خواهیم گرفت، نه ترغیب. امروز اگر میبینیم عدهای به صراحت از کاریکاتوریست میخواهند تا فلان کاریکاتور را نکشد، از نویسنده میخواهند تا فلان مطلب را ننویسد، از تحلیلگر سیاسی میخواهند تا فلان نظر را ندهد، و نهی میکنند و نهی میکنند و نهی، و این نهی را به سادگی و بدون کمترین احساس خجالت و شرمساری انجام میدهند، به خاطر تربیت ماست؛ تربیتی که اساساش بر نهی است. در اروپا، وقتی چراغ عابر پیاده قرمز میشود، همهی عابران پیاده میایستند و وقتی سبز میشود همه از عرض خیابان عبور میکنند. در ایران سبز و قرمز برای ما فرقی ندارد و به محض رسیدن به کنار خیابان حقِّ خود میدانیم که از لابهلای اتومبیلها عبور کنیم. رانندهها هم حقِّ خود میدانند که به ما راه ندهند و با بوق زدن و سرعت گرفتن راه عبور را بر ما ببندند. نه منِ پیاده، نه رانندهی سواره، اصلاً و ابداً تصور نمیکنیم که کارمان در چشم اروپایی چقدر زشت است. برای ما این نوع عبور و مرور "طبیعی" و "عادی"ست.
مردم اروپا از کودکی، ابتدا از والدین، و بعد از جامعه الگو میگیرند؛ مردم ما نیز. و رفتارشان بخشی از طبیعتشان میشود؛ رفتار ما نیز. اما رفتار طبیعی دلیل بر خوب بودن نیست. ما از کودکی یاد گرفتهایم که نهی کنیم، چرا که همواره نهی شدهایم. ما در طول زندگیمان بیشتر با جملات امری سر و کار داشتهایم تا جملات پرسشی؛ بیشتر با افعال منفی سر و کار داشتهایم تا افعال مثبت. تربیت ذهنی ما به این صورت بوده است و برای ما نهی و نفی امری کاملاً طبیعیست.
همین تربیت ذهنی، امروز در سطح رسانههای آزادِ اینترنتی خود را به اَشکال مختلف بروز میدهد. به جای پرسش یا بیان نظر، همواره درصددِ نهی هستیم. موضوع درخواست از رهبران سبز برای صدور بیانیه و محکوم کردن اعدامهای اخیر، و نهی بسیاری از هواداران این رهبران از طرح چنین درخواستی به ما نشان میدهد که بهرغم وجود رسانههای آزاد اینترنتی، هنوز آن تربیت و تفکرِ آمر و ناهی با ما هست و در این فضای آزاد هم از فعل منفی و جملهی امری و رفتار نهییی میخواهیم برای ساکت کردن طرف مقابل بهره بگیریم، هر چند در ذهنیّت خود خواهان جامعهی آزاد و پرسشگر و ضدِّ نهی و نفی هستیم.
واقعاً علت این تضاد عجیب چیست؟ چگونه میتوانیم در آنِ واحد حامل دو نوع رفتار و فکر باشیم. حقیقت این است که ما در تئوری، با رفتار نهادینه شده در خودمان مخالفیم و چنین رفتاری را بخصوص وقتی در دیگران مشاهده میکنیم نمیپسندیم، ولی در لحظهی بروز رفتار در خودِ ما، که به طور طبیعی و خودبخودی صورت میگیرد، موضوع را فراموش میکنیم و تصور نمیکنیم که این دقیقاً همان رفتاریست که ما در دیگران نمیپسندیم. به کاریکاتوریست امر میکنیم که نگو و نکش. گفتن این نگو و نکش برای ما کاملاً طبیعیست چرا که عُمری به ما گفته شده است نگو و نکش. اما به محض این که کسی به ما بگوید نگو و نکش، زمین و زمان را زیر و رو میکنیم و به یاد حقوق دمکراتیکمان میافتیم.
مزیّتهای بحث اقناعی و اثباتی و پرسشی نیز برای ما چندان روشن نیست لذا راه کم دردسرتر را که فکر میکنیم نتیجهی فوری و قاطع خواهد داشت انتخاب میکنیم. به فرض، یک لحظه هم تصور نمیکنیم که انتقاد تند و صریح و حتی گاه غیرمنصفانه از مهندس موسوی یا آقای کروبی به نفع ایشان است چرا که ما نفع را همواره در نبود و فقدان فکر مخالف دیدهایم. وجود فکر مخالف برای ما همیشه به عنوان ضرر تعریف شده است، حال آنکه تجربهی جوامعِ دمکراتیک عکس این را نشان میدهد.
این نفی و نهی در جایی صورت میگیرد که امروز رسانهای مانند خودنویس پذیرای آرای مختلف و متضاد است؛ محلیست برای انعکاس انواع نظرها. تمام کسانی که در سایتهای مختلف در دو جمله، امر به سکوت منتقدان میکنند، میتوانند به جای این امر و نهی، چند خط در اثبات اینکه چرا نباید فلان انتقاد را مطرح کرد بنویسند و با بحث ایجابی و طرح پرسش و نقد متقابل، به خوانندگان مجال گزینش تفکر و راه و روش صحیحتر را بدهند.
به جای امر به نگفتن، بیایید بگوییم. به جای امر به ننوشتن بیایید بنویسیم. خودنویس جایگاهیست برای گفتن و نوشتن. از این جایگاه برای انعکاس نظر خود استفاده کنیم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۰ می خوانيد:
- بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
- شجاع يا شجاء
- مرد تنهای شب
- نور خيره کننده هاله
- ضارب معتمدی را می بخشيم
- آب تنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
- چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
"قرآن در مورد چهرههای دوروئی که در ميان مسلمانان ازهيچ خيانتی در نفاق و نفرت فروگذاری نمیکردند، برای مشخص کردن مناسبات و مواضع فکری، به پيامبر اسلام توصيه کرده است: "هرگز بر هيچ يک از آنها که از دنيا میرود اقامه نماز نکن و (برای ادای احترام و دعا) بر گورشان مايست، آنها خدا و پيامبرش را انکار کردند و در حال انحراف جان سپردند". (توبه ۸۴)... نه تنها چنين مرزبندی "ظاهری" را برای مغشوش نشدن بنيانهای فکری ضروری میشناسد، بلکه در"باطن" نيزمؤمنين را ازآمرزش طلبی بیحاصل برای ظالمان بت پرستی که در موضع تجاوز قرار دارند نهی کرده است... گاه معارضه و دشمنی اشخاص با آنچه به نام دين و ايمان تبليغ میشود، نه دشمنی قلبی با خدای مهربان و دين برپادارنده و زنده کننده انسان، بلکه در واکنش نسبت به ظلم و ستم و با مجموعه خرافات و خيل متوليانی است که برای رسيدن به قدرت و ثروت از باورهای دينی مردم سوء استفاده میکنند. در اين صورت میتوان به آمرزش و رحمت پروردگار بخشنده مهربان اميدوار بود... در مورد شجاع الدين شفا، صرفنظر از نوشتههای پيشين، درنامهای که با فاصله اندکی قبل از فوت به رهبر انقلاب نوشت، میتوان علائم چنين باوری را، که از ابتدا وجود داشته، يا در ماههای آخر حياتش به اعجاز تحول و توبه رخ داده، مشاهده کرد..." «مِهـرورزی يا مـرزبندی با عالمان “مُتـُهَتـِّک”! عبدالعلی بازرگان»
آقا کار مشکل شد. ديروز رفته بودم بهشت زهرا. يکی از بستگان که دستی هم به قلم داشت، عمرش را داده بود به شما. نه. لازم نيست بفرماييد خدا بيامرزدش، و من هم در پاسخ به شما بگويم، خدا رفتگان شما را هم بيامرزد. نمی خواهم فردا که مُرديد، سر پُل صراط به خاطر اين آمرزش طلبی گرفتار شويد و شما را هُل بدهند پايين توی دهانِ مارِ غاشيه. اين مشکلی بود که من هم با آن رو به رو شدم. بالاخره ما کسانی هستيم که دين مان حساب کتاب دارد و همين جوری الکی مسلمان نيستيم که ندانسته و نفهميده برای کسی طلب آمرزش کنيم. بدتر از آن برويم سر خاک اش انگشت روی قبر بگذاريم و فاتحه بخوانيم و صلوات بفرستيم. بالاخره ميان من و شمايی که مقالات آقای عبدالعلی بازرگان را می خوانيم و خودمان را روشنفکر دينی می دانيم با حسنعلی خان رفتگر فرق هست. فردای مُردن، نکير و منکر توی قبر نمی افتند روی ما که شما که مقاله ی آقای بازرگان را خوانديد چطور ندانسته و نفهميده برای اين نويسنده که به اديان الهی تندی کرده بود فاتحه خوانديد؟
دمِ غسالخانه بهشت زهرا ايستاده بودم که پسر آن مرحوم –ببخشيد زنده ياد- آمد کنار من ايستاد و در حالی که گريه امان اش نمی داد و توی سر خودش می زد، وِلو شد توی بغل من. سعی کردم او را دلداری بدهم ولی زبان ام در دهان ام نمی چرخيد. نمی دانستم اگر پسر يک زنده يادی را که در زمان حيات اش کمی متهتک بوده دلداری بدهم، فردا در آن دنيا بايد چه جوابی پس بدهم. ضمنا خيلی دلم می خواست بدانم آن مرحوم در لحظات آخر چگونه فکر می کرد و آيا دست از تهتک و پرده دری برداشته بود يا نه. آيا در روزهای آخر حياتش، اعجاز تحول و توبه برای او رُخ داده بود يا نه. بالاخره بايد می دانستم که زيرِ برانکارِ او را بگيرم، نماز بر او اقامه کنم، بر گورش بايستم، بر سر خاک اش فاتحه بخوانم، بعد، آن چلوکبابی که قرار است در چلوکبابی البرز به ما بدهند، بخورم يا نه. اين آقای عبدالعلی بازرگان هم کار داده است دست ما.
شروع کردم آرام آرام، مثل کارآگاه شمسی سوال کردن از روزهای آخر آن مرحوم و آخرين مطالبی که گفته و نوشته بود. می خواستم با سوال از پسرش دريابم آيا اعجاز تحول و توبه او را تغيير داده يا خير. اين اعجازِ عجيب غريب را در خيلی کس ها، از جمله در مرحوم احسان طبری ديده بودم، پس زياد عجيب نبود، که خداوند به ما بندگان ايرانی اش نظر لطف داشته باشد و ما را در لحظات آخر متحول کند.
بنده ی خدا را انگار داغ کرده باشی، سرش را از شانه ام برداشت، نگاه پر از اندوه اش تبديل شد به نگاه سرشار از کينه. انگار يادش رفت بابايش همين الان زير دست مرده شور است و او بايد آرامش خودش را حفظ کند. مثل آتشفشان ايسلند شروع کرد به مواد مذاب پراندن و بدوبیراه گفتن به حکومت دينی و استغفرالله چيزهای ديگری که قابل گفتن نيست، و متهتک شد آن هم چه متهتک شدنی. گفت همين ها بابايم را دق مرگ کردند (با دست اش اشاره کرد به آخوندِ بدبختی که منتظر بود جنازه ای بيايد و او بر سر آن نماز بخواند). از بس از دست اين فلان فلان شده ها –استغفرالله- حرص خورد مرگ اش نابهنگام شد (زنده ياد البته ۷۰ سال داشت و مرگ اش زياد هم نابهنگام نبود، ولی خب آدم در ۱۰۰ سالگی هم که بميرد برای بستگان اش می شود نابهنگام). آقا تهتک پشت تهتک که زبان ام از بيان اش قاصر است.
ديدم مشکل دو تا شد. نه تنها نمی توانم نماز بر ميت اقامه کنم، بر سر گورش بايستم، فاتحه بخوانم، حالا بايد ببينم آيا اين شازده پسرِ متهتک را می توانم جهت دلداری دادن بغل کنم، و آيا اشک های او که بر کت من ماليده می شود، خدای نکرده ما را نجس نکند و مسائل ديگری از اين قبيل. خلاصه اين آقای شجاع الدين شفا کار داد دست ما. اگر ايشان نمرده بود، جرس به او نمی گفت متهتک، و آقای عبدالعلی بازرگان هم مطلبی نمی نوشت تا گفتن متهتک به اشخاصی مانند شفا را تئوريزه و هرمنوتيزه کند و ما هم مثل آدم می رفتيم فاتحه مان را می خوانديم. حالا هر کس بميرد، اولين چيزی که بايد از خودمان سوال کنيم اين است که آيا برای او فاتحه بخوانيم يا نخوانيم؟ عجب گيری کرده ايم!
شجاع يا شجاء؟
صحبت از شجاع الدين شفا شد ياد اين جمله از مقاله ی آقای حسن يوسفی اشکوری افتادم که در مقاله ی "جرس و داستان ماشين دودی" نوشته بود:
"گرچه در اين مدت نه چندان بلند، سوژه و بهانه برای تخريب جرس کم نبوده است، اما آخرين بهانه به کار بردن چند جمله در انتشار خبر درگذشت يکی از دانشوران ايرانی ( شجاء الدين شفا ) در سايت جرس است. گرچه من هم مانند ديگران با ديدن چند جمله نامناسب آن هم در مقام بيان خبر درگذشت، آن را نادرست و خارج از سنت جرس و نيز خارج از شأن کار رسانه اخلاق محور شمردم و در نظر داشتم در اولين فرصت به دوستان تذکر دهم، اما اين همه هياهو برای چيست و آيا انصافا و اخلاقا تناسبی بين آن خطای کوچک و اين همه تخريب و جنجال بزرگ وجود دارد؟"
اولا متشکريم از آقای يوسفی اشکوری که از مرحوم شجاع الدين شفا اسم بردند و در مقاله شان به سبک اکثر نويسندگان اصلاح طلب از بردن نام آن مرحوم خودداری نکردند (آخر نويسندگانِ اصلاح طلب، در مطالب شان غير از خودی ها از کس ديگری اسم نمی برند و با ايما و اشاره و چشم و ابرو به غير خودی ها اشاره می کنند. مثلا نمی گويند "آقای دکتر اسماعيل نوری علا مدير سايت سکولاريسم نو" بل که می گويند "يکی از اين سکولارهای بنيادگرا، که از قضا پرچمدار «سکولار نو» هم هست..." و با يک تير چند نشان می زنند، يعنی هم از ايشان اسم نمی برند که خدای نکرده کسی آن را بشنود و از راه به در شود، هم او را به خيال خود –و با عرض معذرت از دکتر نوری علا- به حساب نمی آورند، هم او را تحقير می کنند، هم اين که نشان می دهند اصلاح طلبان و نوگرايان دينی هر چه را هم که اصلاح بکنند و هر چه را هم که نو بکنند، رفتارهای بنيادنگرانه شان نه اصلاح و نه نو می شود...(پرانتز در پرانتز: لطفا توجه فرماييد عرض کرديم بنيادنگرانه و نه بنيادگرانه و اين دو تا با هم فرق دارد)). باری اظهار خوشحالی کرديم که آقای اشکوری اسم شجاع الدين شفا را گيرم با بی رغبتی در مطلب شان نوشتند و مثلا به "يکی از دانشوران ايرانی" بسنده نکردند.
ثانياً ديديم جواهر لعل نهرو شدن به نوشتن نامه از زندان برای دختر خود نيست. توضيح اين که جواهر لعل نهرو وقتی در زندانِ استعمارگران بود، نامه هايی به دخترش اينديرا می نوشت در باره ی تاريخ جهان که بعد ها به صورت کتابی سه جلدی در ايران ترجمه و منتشر شد با نامِ "نگاهی به تاريخ جهان"، و آقای يوسفی اشکوری هم وقتی در زندان حکومت اسلامی بود نامه هايی نوشت به دخترش زهرا در باره ی تاريخ دو قرنِ اول ايران و اسلام که بعدها در کتابی با عنوانِ نامه هايی از زندان به دخترم منتشر شد. برای پلوراليست شدن بايد بسياری از تعصبات و تفکرات کهنه شده را دور ريخت.
ثالثا -و اصل مطلب- اين که نفهميديم چرا آقای يوسفی اشکوری و يکی دو نويسنده ی اصلاح طلب ديگر، شجاع الدين شفا را شجاءالدين شفا می نويسند؟ به ظنّ قريب به يقين آقای يوسفی اشکوری حرف "عين" را روی کی بُردشان پيدا نکرده اند و اشتباه تايپی بوده است و ربطی به معنی کلمه ی شجا -که استخوان گير کرده در گلو معنی می دهد- ندارد. ان شاءالله که همين طور است.
مرد تنهای شب
"سفر حبيب به ايران تائيد شد" «سی ميل»
حبيب را که حتما می شناسيد. خواننده ی مادر و مرد تنهای شب. لابد در آمريکا جان اش به لب رسيده و بار سفر را بسته و پيش خود فکر کرده هيچ جا بهتر از خراب شده ی خود ما نمی شود. بس که مصيبت در جاهای ديگر زياد است، ويرانسرای خودِ آدم به چشم خيلی ها گلستان می آيد.
اما در عالم خيال يکی دو سال بعد را می بينم، که حبيب بارها به وزارت ارشاد رفته و سرش به سنگ خورده و از آنجا رانده و از اين جا مانده شده، گيتار به دست گرفته برای خودش می خواند:
من مرد تنهای شبم
مُهر خموشی بر لبم
تنها و غمگين رفته ام
دل از همه گسسته ام
تنهای تنها
غمگين و رسوا
تنها و بی فردا منم...
من مرد تنهای شبم
صد قصه مانده بر لبم
از شهر تو من رفته ام
کوله بارم را بسته ام
بی فکر فردا
با خود و تنها
عابر اين شب ها منم...
نور خيره کننده هاله
"به نوشته برخی از رسانه های غربی از جمله واشينگتن پست، در جريان افتتاحيه کنفرانس بازبينی پيمان منع گسترش سلاحهای کشتار جمعی، ان پی تی، که روز دوشنبه در نيويورک در مقر سازمان ملل برگزار شد، دبيرکل سازمان ملل بان گی مون در اقدامی نادر، پيش از حضور محمود احمدینژاد در جايگاه سخنران، سالن را ترک کرد." «راديو فردا»
بار اول که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت و هاله ی نور، او را در بر گرفت، شدت روشنايی آن قدر بود که حاضران در جلسه را مبهوت و مجذوب کرد و آن ها بيست دقيقه ی تمام بدون اين که پلک بزنند، به سخنان ايشان گوش دادند و پيام قدسی اش را به گوش جان شنيدند.
بار دوم که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت، شدت نور هاله اش آن قدر زياد بود که چشم حاضران داشت کور می شد، لذا عده ی زيادی پا شدند و از سالن اجلاس بيرون رفتند.
اين بار ديگر شدت نور به قدری افزايش پيدا کرده که چشم دبير کل را هم زده و او که طاقت نور زياد ندارد پيش از ورود احمدی نژاد سالن را ترک کرده است.
اين طور پيش برود می ترسم دفعه بعد کسی در سالن نماند و چراغ ها را هم خاموش کنند و دوربين های تلويزيونی را هم کاور بکشند و آقای احمدی نژاد تک و تنها در سالن تاريک به نور افشانی مشغول شود. مگر امام زمان خودش به داد ما برسد و نور طرف را کم کند. الهی آمين.
ضارب معتمدی را می بخشيم
"پس از ترور دکترمسعود علی محمدی، سيد احمد معتمدی استاد برق دانشگاه اميرکبير و وزير مخابرات دولت سيد محمد خاتمی امروزقبل از ظهر مورد حمله قرارگرفت و ضارب با چاقو وی را زخمی کرد." «آفتاب»
ديده ايد که در بازی بيست و يک، نديدْ دو کارتْ بانک می کشند؟ (حالا کيهان ما را مفتخر خواهد کرد به "کاربُرد زبان قماربازان" در "سيانيوز" که به قول خانم الهی قمشه ای ايرادی هم ندارد). ما هم نديدْ ضارب آقای معتمدی را می بخشيم. لابد خواهيد گفت عجب! ما هم خواهيم گفت چه جای عجب؟
وقتی همه در حال بخشيدن هستند ما چرا نبخشيم. وقتی می توان جانيانی را که چند هزار نفر را شکنجه داده اند و به دار آويخته اند و در گورهای بی نشان به صورت دسته جمعی دفن کرده اند مثل آب خوردن بخشيد، چرا ما ضارب دکتر معتمدی را نبخشيم؟ اصلا ما از همين الان اعلام می کنيم که هر کی چاقو بکشد، هر کی گلوله شليک کند، هر کی بمب داخل موتورسيکلت کار بگذارد، هر کی زندانيان سياسی را شکنجه و اعدام نمايد نديد می بخشيم. پس ای سربازان بانام و گمنام امام زمان! هر بلايی دل تان خواست سر ما بياوريد که دست آخر بخشيده خواهيد شد. بسم الله...
آبتنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
در يکْ بعدازظهر گرم بهاری شما رودخانه ای می بينيد آرام و زيبا و هوس آبتنی به سرتان می زند. داخل آب می شويد با اين تصور که ابتدايش کم عمق است و هنوز تا وسط رودخانه که عميق است فاصله ی کافی هست، که ناگهان می بينيد آب شما را برداشت بُرد! به کف رودخانه نگاه می کنيد می بينيد چه ژرفايی دارد. بيرون رودخانه را نگاه می کنيد می بينيد عريض و بی انتهاست. به اين سو و آن سو کشيده می شويد. مناظر بديع و استثنايی می بينيد. دوست داريد در يک گوشه متوقف شويد و روی منظره فوکوس کنيد. جريان آب به شما فرصت نمی دهد. حتی خستگی شما به حساب نمی آيد...
اگر طول ۱۰۵۶ صفحه ایِ کتاب آقای کريم فيضی را هم بتوانيد تا انتها طی کنيد، قطعا از عمق آن که گفته های استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی ست بی خبر می مانيد و نياز به بازگشت و ايستادن در يک نقطه و نگاه دقيق به ژرفای سخنان ايشان را حس می کنيد.
اين کتاب در کنار کتاب صدها سال تنهايی، دو رود خروشان را تصوير می کند که فعلا در حال بالا و پايين رفتن در آب های آن هستم! دوستداران دکتر شفيعی کدکنی، از اين دو کتاب قطعا بهره ها خواهند بُرد. بحث دقيق تر را در آينده در مقالات جداگانه دنبال بايد کرد. فعلا به همين اشاره بسنده می کنم.
چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
در شماره ی ۷۴ بخارا، ۴۱ شعر از استاد دکتر محمد رضا شفيعی کدکنی زير عنوانِ "اين روزها بهار و بنفشه..." منتشر شده است که عيدی گرانبهايی ست که ايشان به علاقمندان خود داده است. علی دهباشی در يادداشتی با عنوانِ "يادگارهای نوروزی شفيعی کدکنی به قلمرو شعر فارسی" از دکتر تشکر کرده و نظرِ زنده ياد استادعبدالحسين زرين کوب را در مورد شعر شفيعی آورده است که:
"شعر، شعر جوهردار، شعر بی نقاب همين است. دست مريزاد دوست عزيز... خرسندم که شعر واقعی عصر ما در صاف ترين و درخشان ترين اشکال خويش شکفت و اين آرزوی ديرينم بر آورده شد..."
شعر شفيعی مثل آبِ زلال است؛ شفاف و ناپيدا. ولی هست و چقدر هم مهم است وجود بی رنگ اش در زمانه ی رنگ ها. تلالو رنگ با تُناليته های گوناگون بر سطح اين آب عميق غوغا می کند.
می گويد:
"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."
و از زاغان می گويد. از سياهی که بر همه جا کشيده اند و می کشند:
"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!..."
کاش کار زاغان به پر گشودن بر روی دهکده و شهر و مزرعه و باغ و پنجره و ماه ختم می شد. دايره ی پر گشودن اما وسيع تر از اين هاست:
"...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."
امان از دست زاغان؛ زاغانِ اندوه زا. و شفيعی که لابد از ترسيم محدوده ی تجاوز زاغان خسته شده، کار را با دو خط تحسين برانگيز تمام می کند:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه!..."
حال ما می گوييم آه! شعر شفيعی را بايد مزمزه کرد و آرام آرام چشيد. شعر او را بايد خواند و لذت بُرد؛ بايد خواند و به اعماق جان راه داد. شاعرْ شعر را برای تفسير و تعبير نمی گويد؛ برای ارزش گذاری ادبی نمی گويد؛ برای تعريف و تمجيد هم نمی گويد. او شعر می گويد تا به قول زنده ياد زرين کوب زبان واقعی عصر خود باشد. پس بی هيچ تعريف و تمجيدی شعر شاعر را می خوانيم که از زير آسمانِ نشابور -ميهناش- برایمان می گويد:
"پاييز در ره است و بلوطِ بلندِ باغ
با چند برگ زرد
«مِش» کرده گيسوانِ قشنگش را
وز ياد بُرده است
انديشۀ شتاب و درنگش را
■
از پنجره به کوچه نظر می کنم
پاييز در ره است
وينجا درخت ها، همه، خندان
و برگ ها، چه سبز، چه شاداب!
يا در تبسّم اند
و يا خواب.
حتّی،
ابری که گاه گاه، برينجا،
می بارد
در رعدِ خويش، خشم ندارد
■
ياد آيدم که آنجا
(در زيرِ آسمانِ نشابور
در ميهن من)
آه! چه گويم؟
حتّی درخت و سبزه و گل هم
(از انعکاس آنچه تو دانی)
در خشم و اخم و تخم اند
بی بهره از عطوفت قانون
سر تا به پای زيلی و زخم اند.
■
پاييز در ره است.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
دنیای بیرون، برای اغلب ما وجودِ خارجی ندارد. آنچه ما هر روز با آن روبهرو میشویم، دنیاییست ساخته و پرداختهی خودمان. تکههایی از دنیای بیرون را که در اختیار ماست گرفتهایم و کنار هم چیدهایم و با این تکهها دنیایی ساختهایم که در آن زندگی میکنیم. ما با این دنیای خودساخته است که هر روز سر و کار داریم. وقتی از خانواده سخن میگوییم، به خانوادهی خودمان نظر داریم؛ وقتی از جامعه سخن میگوییم، به انسانهایی که پیرامون ما هستند نظر داریم؛ وقتی از مردم جهان سخن میگوییم، به انسانهایی فرضی، در کشورهایی فرضی، با سیاستها و اخلاقها و رفتارهایی فرضی نظر داریم. این دنیای خودساخته، نهتنها به موضوعات عینی بیرون از ما، که به موضوعات ذهنی درون ما هم ارتباط دارد. ما از افکار و اندیشههایمان منظومهای میسازیم و بدون اینکه نظر سوئی داشته باشیم، آن منظومه را منظومهی برتر از سایر منظومهها میدانیم. آنچه در ذهن ما شکل و نظم میگیرد و منظومهی فکری ما را میسازد معمولا برداشت ناقص یا تغییرشکلیافتهایست از منظومهی فکری کسانی که ما دنیای آنها را به دنیای خودمان نزدیک یافتهایم و هوادار و پیروشان شدهایم. دنیای مارکس و لنین، دنیای خمینی، دنیای شریعتی، دنیای سروش و دنیاهای دیگری که ما در آنها چیزهای جالب یا آشنا یافتهایم. این دنیاها برای ما دنیاهای ایدهآلی هستند که آرزو میکنیم خودمان و تمام مردم جهان به آن برسند.
دنیای سیاسی ما با برداشت ناقص یا تغییرشکلیافته از دنیای سیاسی این شخصیتها، دنیای ایدهآل ما میشود. دنیای فرهنگی ما با برداشت ناقص یا تغییرشکلیافته از دنیای فرهنگی آنها دنیای ایدهآل ما میشود. همینطور دنیای هنری و دینی و غیرهی ما. به آنچه هم که فکر نمیکنیم، اصلا برای ما وجود ندارد. مثل فلان مردِ بدوی فلان قبیلهی آمازون که دنیای او، دنیای ساخته و پرداخته در ذهن اوست و نه فراتر از آن.
اگر در جهانِ کوچک شده و مرتبط کنونی، با عوامل ناسازگار رودررو شویم، یا به شدت آنها را پس میزنیم یا به آن طرف پیادهرو میرویم و آنها را نادیده میگیریم. با نادیده گرفتن و بیاعتنایی گمان میکنیم که آنها وجود ندارند، و یا اگر دارند تا لحظاتی دیگر از ذهن ما، و در نتیجه از دنیای ما محو خواهند شد.
این تفکیک و ایجاد دنیاهای مجزا تا زمانی که ما در قلعهی دیوارکشی شده توسط خودمان ساکنایم، جلوی ورود مزاحمان را میگیرد. برای خودمان سیستم فکری و فرهنگی درست میکنیم؛ برای این سیستم فکری و فرهنگی، نشریه درست میکنیم، رسانه درست میکنیم و دور آن سیم خاردار میکشیم... هیچکس خارج از جهان ما حق ورود به این منطقهی ممنوعه را ندارد. ما هستیم و دنیای ما و بعد از مدتی تصور میکنیم دنیای بیرون، نگاهش به ما دوخته شده و منتظر است ببیند ما چه میکنیم تا واکنش نشان دهد. فکری خطا، ناشی از توهّم و خودهمهچیزپنداری. در بعضی جاها هم که دیدن دنیای بیرون، ما را آزار میدهد چشم میبندیم و سر در برف فرو میبریم، به این خیال باطل که چون ما نمیبینیم دیگران هم ما را نمیبینند.
از این دنیای خودساختهی خیالی میتوانیم بیرون بیاییم اگر بخواهیم و اگر اهل ماجراجویی باشیم؛ اهلِ تن به رودخانه سپردن برای رسیدن به اقیانوسِ پُر از شگفتیهای متنوع و بدیع باشیم؛ اهل ریسک برای برخورد با افکار و فرهنگهای دیگر باشیم؛ اهل طرحِ چهارچوبهای دنیای خود، در رسانههای چندصدایی -که دنیای دیگران را هم نقش میکنند- باشیم. این برخورد با چشمِ باز و سر در برف فرونکردن البته آسان نیست. ابتدا باید دست از تعصب و خود یگانهبینی برداریم. این کاریست بس دشوار.
در بده بستانهای رسانهای، ما به طرح دنیای خود میپردازیم، دیگران به طرح دنیای خود؛ گاه دنیاهای پر از تضاد؛ گاه مسائلی مطرح میشود که ما آنها را نمیفهمیم و گاه ما مسائلِ از نظرِ خودمان روشنی را مطرح میکنیم که دیگران نمیفهمند. احساس میکنیم که از یک استخر با آبِ ساکن و آرام پرتاب شدهایم به داخل یک رود خروشان که برای روی آب ماندن باید کلی دست و پا بزنیم.
ممکن است خسته شویم؛ ممکن است از اینکه ما را نمیفهمند و ما دیگران را نمیفهیم دلخور شویم؛ ممکن است آرزوی یک استخر آرام کنیم که متعلق به خودمان است و کسی مزاحممان نیست. شاید دچار افسردگی شویم و به کنج عزلت بخزیم؛ شاید پرخاش کنیم و پرخاشگر شویم؛ شاید به پشتِ حصارِ رسانه های خود پناه ببریم و از هر چه رسانهی آزاد و متنوع است بیزار شویم؛ شاید هم یاد بگیریم که با واقعیت کنار بیاییم، نه بر آن چشم بر بندیم.
نتیجهی این تکثرگرایی و پذیرش دنیاهای دیگر چه خواهد بود فعلا جای بحث نیست. بحث بر سر رسانههاییست که راه به درون دنیاهای مختلف میبَرَند. چنین رسانههایی را باید تقویت کرد. خودنویس باید چنین رسانهای باشد.
آقای میرحسین موسوی بیانیه ای در رابطه با اعدام های دیروز صادر کردند. همگی ما از صدور این بیانیه خوشحال شدیم. تا لحظه ی صدور بیانیه، من هر زمان که به اینترنت دسترسی داشتم، سایت های اصلاح طلب را در انتظار خواندن چنین بیانیه ای ریفرش می کردم. در این فاصله چند مطلب در انتقاد از آقایان رهبران سبز نوشتم و خواهان صدور بیانیه شدم. نه تنها من به عنوان یک وب لاگ نویس معمولی، بل که سازمان سیاسی مانند فدائیان خلق اکثریت و هنرمند صاحب نامی مانند نیک آهنگ کوثر خواهان صدور بیانیه در محکومیت اعدام ها شدند. نیک آهنگ، کاریکاتور گویایی در سایت خودنویس منتشر کرد که عدم واکنش رهبران سبز را نشان می داد.
اکنون که آقای مهندس موسوی بیانیه ی خود را صادر کرده اند، و شور و شوق بسیاری در صفحات اینترنت فارسی دیده می شود، هواداران مهندس موسوی بر روی منتقدان و نیک آهنگ کوثر تیغ کشیده اند که بفرمایید این هم بیانیه ی مهندس موسوی! و تا توانسته اند نیش زده اند و استهزاء کرده اند.
باید خدمت این دوستان عرض کنم که وظیفه ی نویسنده و اهل رسانه همین است که سیاستمداران را با نوشته و اثر خود تحت فشار قرار دهد و آن چه را که جامعه از او انتظار و توقع دارد بخواهد. همین خواست و خواسته هاست که مثل شمشیر آن عرب مسلمان، خلیفه را راست می کند و او را اگر خطایی کرد، به مسیر صحیح باز می گرداند.
ممکن است گفته شود موسوی بیانیه را چه شما انتقاد می کردید، چه نمی کردید، صادر می کرد. من ضمن پذیرفتن این احتمال عرض می کنم، شاید هم نمی کرد، چنان که در سال های 1357 تا 1362، اکثر نویسندگان و هنرمندان به خاطر جو رعب و وحشت و فقدان رسانه ی آزاد سکوت کرده بودند، و اهل سیاست هم در مقابل فجایع یا ساکت بودند، یا اعتراضی نیم بند همراه با مماشات می کردند. چه بسا اگر در آن زمان، رسانه ای مانند اینترنت وجود داشت که با آن می شد صدای خود را به گوش دنیا رساند، و هنرمندی مانند نیک آهنگ کوثر وجود داشت که از گروه های سیاسی دنباله روی حکومت -که ظلم را می دیدند ولی دم بر نمی آوردند- می خواست که به جنایت ها و آدمکشی ها اعتراض کنند، آن ها هم تحت فشار رسانه ای اعتراض می کردند و حکومت تا این جایی که امروز مشاهده می کنیم پیش نمی رفت. آری. وظیفه ی منتقد همین است که خواسته های مردم را با زبان تند و تیز از اهل سیاست بخواهد.
تلاش های کسانی مانند نیک آهنگ را قدر بدانیم. کسانی که فکر می کنند سکوت امثال نیک آهنگ خدمت به جنبش سبز و رهبران آن است، سخت در اشتباهند. ما تجربه ی این سکوت را داشته ایم و نتایج تلخ آن را هم دیده ایم. شاید به همین دلیل است که در طرح انتقاد خود لحظه ای درنگ نمی کنیم و انتظار سرعت عمل از افراد موثر در سیاست ایران داریم. ارزش هنرمندان منتقدی مانند نیک آهنگ و سایت هایی مانند خودنویس سال ها بعد معلوم خواهد شد. کسانی که پیرو نیستند، بل که اهل سیاست را پیرو مردم می خواهند. فرق چنین منتقدانی با افراد پیرو خیلی زود مشخص خواهد شد. همین امروز و فردا، سایت های بسیاری را خواهید دید که در محکومیت اعدام ها مطلب خواهند نوشت چون به پیروی از مهندس موسوی این کار را می کنند و نه به پیروی از خواست و اراده ی جامعه. قدر منتقدان و رسانه های غیر پیرو را بدانیم.
بیانیه آقای میرحسین موسوی در رابطه با اعدام های اخیر:
اعلام اعدام ناگهانی پنج نفر ازشهروندان کشور بدون آنکه توضیحات روشن کننده ای از اتهامات و روند دادرسی ومحاکمات به مردم داده شود شبیه روند ناعادلانه ای است که در طول ماه های اخیر منجر به صدور احکام شگفت آور برای عده زیادی از زنان ومردان خدمتگزار وشهروندان عزیز کشور ما شده است.
وقتی قوه قضائیه از طرفداری مظلومان به سمت طرفداری از صاحبان قدرت ومکنت بلغزد مشکل است که بتوان جلوی داوری مردم را در مورد ظالمانه بودن احکام قضایی گرفت. چگونه است که امروز محاکم قضایی از آمران وعاملان جنایتهای کهریزک و کوی دانشگاه و کوی سبحان وروزهای۲۵ و۳۰ خرداد وعاشورای حسینی میگذرند وپرونده های فساد های بزرگ را باز نشده می بندند وبه صورت ناگهانی در آستانه ماه خرداد ، ماه آگاهی وحق جویی پنج نفر را با حواشی تردید بر انگیز به چوبه های دار می سپارند؟ آیا این است آن عدل علوی که به دنبالش بودیم؟
توضیح ف.م.سخن: متاسفانه در بالاترین امکان پاسخگویی برای افراد غیر عضو وجود ندارد، لذا پاسخ آقای نبوی را در اینجا می نویسم. "یک مشت عوضی مستعار" که ان شاءالله "ف.م.سخن" (و نه م.ف.سخن) جزو آن ها نیست، تا زمانی که مستعار هستند، قابل شناسایی نیستند، و چون قابل شناسایی نیستند، نمی توان ادعا کرد میزانِ مبارزات شان زیاد بوده است یا کم، پس بحث در این خصوص بماند برای زمانی که نام مستعار، روزی با نام حقیقی خودش بنویسد. اگر پیش بردن مقاصد وزارت اطلاعات توسط نویسندگان دارای نام مستعار فرض و تصور باشد، تا آن جا که ما می دانیم پیش بردن مقاصد وزارت های مشابهِ وزارت اطلاعات -مثلا وزارت کشور- در دوره ای خاص توسط نویسندگان دارای نام حقیقی قطعی و واقعی ست. پس بهتر است بیشتر به آن مسائل واقعی پرداخته شود تا فرضیات موهوم. با آرزوی موفقیت آقای نبوی در مبارزات شان.
دوستان عزیزی که تشریف می برید جلوی سفارت در اعتراض به اعدام های امروز تظاهرات کنید، لطفا مراقب باشید جوّ شما را نگیرد و "عوضی" بازی در نیاورید. مودب بروید، شعار بدهید، مودب هم برگردید. پنج نفر را اعدام کرده اند، قرار نیست که ما ادب سیاسی مان را کنار بگذاریم و وحشی گری کنیم. پیشاپیش از همکاری شما تشکر می کنم.
بعد از تحریر: دوستانی که از سابقه ی کاربُرد کلمه ی "عوضی" توسط یکی از نویسندگان سبز و اعتراضِ من به آن اطلاع ندارند، در پای این نوشته مرا با کلمات تند خطاب قرار داده اند که ناشی از سوء تفاهم است. من حق را به ایشان می دهم چون توضیح کافی با این نوشته همراه نشده و سابقه ی امر برای برخی خوانندگان مشخص نیست و به همین سبب حرف های بالا را، حرف های من پنداشته اند.
توضیح مختصر این که نوشته ی بالا، اشاره به اهانتِ نویسنده ای ست که چندی پیش معترضانی را که به یکی از سفارت خانه های ایران حمله کرده بودند "عوضی" خطاب کرده بود و من در اعتراض به مطلبِ ایشان، مطلبی جداگانه نوشته ام که قبلا در یکی از کشکول ها منتشر شده است. از سوء تفاهمی که به خاطر عدم توضیحِ من پیش آمده عذر می خواهم.
اگر -زبان ام لال- خبر اعدام یکی از آقایان مجاهدین انقلاب اسلامی یا مشارکت یا یکی از اعضای ستادهای انتخاباتی سبز، صبح یکشنبه منتشر می شد، تا غروب یکشنبه چند اعلامیه و اطلاعیه در محکومیت اعدام کنندگان و ابراز غم و اندوه و تسلیت به خانواده های اعدام شدگان و اظهار همدردی با مردم مبارز ایران و شکایت به خدا و پیغمبر و امام زمان و تهدید و تحذیر ظالمان صادر شده بود؟ چند سایت اصلاح طلب تا غروب همان روز تیترهایشان را سیاه می کردند یا علامتی سیاه به صفحات خود می چسباندند؟
همین چیزها را می بینیم که عرض می کنیم خودی و غیرخودی وجود دارد و خیلی شدید هم وجود دارد.
- حالا چه کار کنیم؟
- یعنی چه چه کار کنیم؟! خب یک بیانیه صادر می کنیم و محکوم می کنیم.
- یعنی همین جوری. ممکنه این هایی که اعدام شدن، بمب گذار باشند، اون وقت چی؟
- ؟
- ممکنه ضد انقلاب باشند...
-؟
- ممکنه مسلح باشند...
-؟
- ممکنه متهتک باشند...
-؟
- ممکنه نظام را از ریشه قبول نداشته باشند...
-؟
- ممکنه عضو گروه های تروریستی باشند...
-؟
- بازم می گی محکوم کنیم؟!
- راست می گی آ. اصلا به این مسائل فکر نکرده بودم. بالاخره ما یا نظام را قبول داریم یا نداریم. یا ولی فقیه را قبول داریم یا نداریم. عجب گیری کردیم! یکی را اعدام می کنند ما باید بشینیم کلی بدبختی بکشیم و جوابگوی خواننده هامون باشیم. حالا فرت و فرت از این ور و از اون ور مطلب صادر میشه که چرا اصلاح طلب ها زود به این اعدام ها اعتراض نکردند. نمی فهمند که بابا، همین طوری الکی نیست که. باید همه چی را سبک سنگین کنیم. حالا شما می گی چه کار کنیم؟
- باید یک اعلامیه صادر کنیم که در اون ضمن محکوم کردن اعدام ها، احتمال ضد انقلاب بودن و مسلح بودن اعدام شدگان هم داده بشه. واسه ی نویسنده ی ضددینِ در گذشته می شد از واژه ی متهتک استفاده کرد؛ نمی دونی واسه ی معلم ضد انقلاب اعدام شده ی احتمالا مسلح از چه واژه ای میشه استفاده کرد؟
فرزاد کمانگر و شیرین علم هولی اعدام شدند. اگر این خبر را خواندید و یک لحظه این فکر به سرتان زد که این حکومت اصلاح پذیر نیست و باید از بیخ و بُن تغییر کند اصلا ناراحت نشوید. این طبیعی ست و چند روز دیگر یادتان می رود. ما از این بدترش هم یادمان رفته است. اعدام های چند هزارتایی هم یادمان رفته است. یک کم صبر کنید می بینید نه تنها دوباره اصلاحات می خواهید بلکه ولی فقیه هم می خواهید. فقط چند روز صبر کنید، مطمئن باشید این اعدام ها هم از یادتان می رود.
بعد از تحریر: فراموش کردم که بگویم من از همین الان اعدام کنندگان فرزاد و شیرین و سه نفر دیگر را می بخشم. اعدام کنندگان عزیز! هیچ ناراحت نباشید و خیال تان آسوده باشد که با اپوزیسیونِ متمدنی رو به رو هستید که روی دست گاندی و ماندلا بلند شده است و کفن این بچه ها خشک نشده شما را می بخشد. حالا که خیال تان راحت شد بروید پرونده ی اعدام های دیگر را به جریان بیندازید. قربان شما.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
ارزیابی مطالب منتشر شده در سایت خودنویس به ما نشان میدهد که با رسانهای همگانی و رنگارنگ روبهرو هستیم. در این رسانه هرگونه طرز تفکر و هرگونه رنگی از خود نوشته است. برخی بیشتر و برخی کمتر، و شاید در یک مجموعهی به ظاهر نامتجانس و ناهماهنگ. اما این مجموعه، بازتاب کلیّتِ جامعهی ما و انعکاس عین در ذهن است. همچنین مشاهده کردهایم که مسئولان خودنویس "فقط" به انعکاس نظر تمام گروهها و رنگها پرداختهاند، نه تجزیه رنگی کردن و حذف این و انتخاب آن بر اساس گرایشهای شخصی یا گروهی. این روزها که بازار جداسازی رنگها در برخی رسانهها گرم است و دستاندرکاران آن رسانهها نه به انعکاس تمام رنگها که به جداسازیِ رنگِ موردِ علاقهی خود، و بازتاب آن مشغولاند، ارزش بیطرفی خودنویس بیشتر معلوم میشود. اگر خودنویس منشوری بوده که نور ساطع از جامعهی ایران را به شکل طیف رنگی منعکس کرده، برخی رسانهها مانند فیلتری تکرنگ عمل کردهاند که تنها نور همرنگِ خود را از خود عبور داده و بقیهی رنگها نه تنها از آن عبور نکردهاند بلکه در مقابل این فیلتر، رنگشان تبدیل به رنگی دیگر شده است.
متاسفانه این فیلتر، رنگ خنثای خاکستری را هم به رنگ خود نمایش داده، حال آنکه در واقعیت چنین نیست. کسانی که امروز به درستی سبزاللهی نامیده میشوند اشخاصی هستند که چنین فیلتری را در رسانههای خود کار میگذارند و از پشت آن به دیگران نگاه میکنند.
جنبشی که در ایران به راه افتاده، نام سبز بر خود نهاده ولی این نام، یک سمبل است و نه مفهوم و دلیلی برای تکرنگی. رنگ سبز جنبش مردم ایران، رنگی ایدئولوژیک مانند رنگ سرخ جنبش کمونیستی در روسیه نیست. رنگ سرخ ایدئولوژی کمونیستی، فیلتری بود که رنگهای دیگر بر اساس اصول مبارزهی طبقاتی اجازهی عبور از آن را نداشتند. تنها سرخهای واقعی میتوانستند از آن عبور کنند و بقیهی تفکرات "باید" پشت آن میماندند. جنبش کمونیستی، رنگهای خنثییی را که به خاطر الزامات انقلابی به رنگ سرخ در آمده بودند، هرگز سرخ ننامید و از آنها به نفع خود بهرهبرداری نکرد. خط و خطوط در جنبش سرخ روسیه مشخص بود و با قاطعیت اِعمال میشد. هر چه بود –از دید برخی خوب و از دید برخی بد- به ضرورت زمان بود.
امروز اما زمانهی دیگریست و جنبش مردم ایران، جنبش یک طبقهی خاص با رنگ خاص نیست. سبز، رنگ یک پرچم است که تمام رنگها آنرا به عنوان سمبل همبستگی پذیرفتهاند و زیر آن گرد آمدهاند؛ سمبل یک جنبش اجتماعی عمومی که در آن نه یک طبقه یا یک دیدگاه اجتماعی، بل تمام طبقات و دیدگاهها نقش دارند. در حقیقت رنگهای مختلف فکری زیر پرچم سبز گرد آمدهاند تا از شرِّ دیکتاتوری مذهبی خلاص شوند. یک خاکستری، یا یک سرخ، که در زیر این پرچم سبز قرار گرفته به همان اندازه در این جنبش حق و سهم دارد که آنهایی که ایدئولوژی سبز و همرنگِ پرچم در سر دارند. رنگ سبز پرچم، با رنگ سبز ایدئولوژیک متفاوت است. آنها که پیش از انتخابات با رنگ سبز نمادین به حمایت از مهندس موسوی برخاستند در موسوی راه گریز از حاکمیت اختناق و سرکوب و رهایی از کابوس احمدینژاد را میجُستند و نه این که ایدهی سیاسیِ موسوی و عملکرد گذشتهی او را الگوی ایدئولوژیک برای ساختن ایران فردا بدانند و این الگو را سبز بنامند.
متاسفانه گروهی که بعد از انقلاب همیشه خود را در همهی زمینهها برتر و برحق دیدهاند و اندیشههای دیگر را به حساب نیاوردهاند، این جریان و جنبش را ساخته و پرداختهی خود، و بدتر از همه، متعلق به خود پنداشتهاند و شروع به تعیین خودی و غیرخودی کردهاند. رسانهی آنها نیز به تفکیک و ارزشگذاری رنگها پرداخته است.
خودنویس، بر خلاف رسانههای تکرنگ، تا این لحظه تمام رنگها را بدون تحریف و اعوجاج از خود عبور داده و هیچ رنگی را به رنگ خود در نیاورده و مانع عبور هیچ رنگی نشده است. خودنویس، نظرِ تمامِ کسانی که با رنگهای مختلف فکری زیر پرچم سبز جنبش کنونی گرد آمدهاند، و نیز نظر کسانی که این پرچم و جنبش را نپذیرفتهاند و زیر این پرچم قرار نگرفتهاند منعکس کرده است. به همین لحاظ اطلاق رسانهی همگانی و رنگارنگ به خودنویس دور از واقعیت نخواهد بود.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
مقالهی "کلاههایمان را عوض کنیم"، منتشر شده در شمارهی اول مجلهی مهرنامه، انگیزهای شد برای نوشتن این مطلب. در زیرْتیترِ این مقاله آمده است: "چگونه اعتیاد به انتقاد میتواند به کوری منتهی شود". موضوع این کوری یک بحث صرفاً آکادمیک و در سطوح بالای نگارش نیست بلکه این کوری میتواند سراغ نویسندگان عادی مطبوعات و وبنویسان منتقد نیز برود. منتقد مطبوعاتی و وبنویس، در اثر استمرار نقدنویسی و نگاه نقادانه به همه چیز و همه کس، دچار اعتیاد و مرضی میشود که حاد شدن آن میتواند مشکلساز شود. شناسائی این مرض کار دشواری نیست. منتقدِ مبتلا به مرضِ انتقاد، حالتهایی از خود بروز میدهد که به شناسایی بیماریاش کمک میکند. او میتواند با نگاه به خود و رفتارهای قلمیاش این مرض را تشخیص دهد و در معالجهی آن بکوشد. نشانههای این بیماری به قرار زیر است:
- منتقد، نه تنها به موضوعاتی که در بارهی آنها مینویسد، بلکه به همه چیز و همه کس با دید انتقادی مینگرد.
- منتقد نسبت به همه چیز ریز نگر میشود.
- منتقد در همه چیز عیب و ایراد میبیند.
- عیب و ایرادهای هر چیز در چشم منتقد بزرگتر و مهمتر از خوبیهای آن میشود.
- منتقد از دیدن عیب و ایرادها –که فراگیر است و هر چیزی را شامل میشود- رنج میبَرَد.
- منتقد دائماً در صدد توضیح و تشریح مواردِ از دیدِ خود ناپسند است.
- منتقد دائماً در صدد تصحیح مواردِ از دیدِ خود ناپسند است.
- منتقد بعد از مدتی علاقمند میشود چیزهای بیعیب را آن قدر انگولک کند تا ایرادی از آنها بیرون بکشد.
- منتقد دائماً در حال به چالش کشیدن افکار و اشخاص است.
- منتقد هنگام مطالعهی روزنامه و مجله و کتاب، به جای فهم محتوا، در صدد غلطگیریِ محتوایی و شکلیست.
- منتقد به دلیل عدم پسند دیگران، و دیدن و بیان عیب، برای خود دشمن میتراشد.
- منتقد به دلیل بالا، احساس تنهایی و خودبرتربینی میکند.
- منتقد احساس غرور میکند.
- منتقد دائماً در ذهن خود اشخاص و افکارِ موردِ انتقاد را تحقیر میکند.
- این تحقیر آرامآرام به تمسخر میانجامد.
- منتقد اندکاندک دامنهی انتقاداتش وسیع میشود و همهی امور را در بر میگیرد.
- منتقد به همان اندازهای که در خود قدرت انتقاد میبیند، قدرتِ از میان بردنِ موردِ انتقاد را هم میبیند.
همانطور که مشاهده میکنید، تشخیص مرض انتقاد کار دشواری نیست. کسانی که دست به قلم دارند و مطالب انتقادی مینویسند میتوانند الگوهای دیگری را هم در خود ببینند که ممکن است از نگاه خودشان عادی باشد اما از نگاه بیرونی ناپسند است.
برای درمان یا پیشگیری از مبتلا شدن به این مرض چه میتوان کرد؟ ابتدا نگاه انتقادی به خود و شناختن عوامل مرض است. نویسنده باید قبول کند که به مرض انتقاد دچار شده است، بعد در صدد درمان آن برآید؛ یا اگر هم بدان دچار نیست، باید بپذیرد که ویروس این مرض در داخلِ قلمِ اوست و او هم مثل بسیاری از منتقدان میتواند به آن دچار شود.
قدم بعدی، تقویتِ نگاهِ مثبت به چیزها و دیدن خوبیها و نقاط قوّت است. منتقد باید عادت کند در کنار نقد، تقریظ بنویسد. خوبیها را برجسته کند. به نکات مثبت اشاره کند. سکوت و چشم بستن بر بسیاری از مواردِ انتقاد، میتواند عادت به پذیرشِ اشخاص و افکار و اندیشهها به همان شکل که امروز وجود دارد و مجموعهی ناهماهنگ و پُر عیب و ایراد آن هم سرشار از زیبایی و حُسن است در شخص منتقد به وجود آورد.
یک لحظه تصور کنید که اتومبیلها، همه سالم و تمیز، همه با فاصلهی مشخص کامپیوتری از هم، همه با یک سرعت فیکس و ثابت، همه بدون حتی یک میلیمتر اختلاف نسبت به خطوط خیابان، یعنی چیزی مانند کارتونهای ارزانقیمتی که یک اتومبیل را تکثیر میکنند در خیابان میرانند. مسلما جذاب نیست. جذابیّتِ چیزها، ناشی از اختلاف آنها، ناهمگونی آنها، عیب و ایراد آنهاست. به همین شکل است فکر و اندیشه و عقیده. منتقد باید عیب و ایرادها را بخشی از زیبایی جهان ببیند نه زشتی و از بینبَرَندهی زیباییها. عیب و ایراد، زیبایی و کمال را نشان میدهد. اگر به فرض محال همه چیز زیبا و بیایراد شود، دیگر زیبا معنا نخواهد داشت. منتقد باید خود را جای طرف مقابل بگذارد و سوال کند چرا این کارِ پُر ایراد از خامهی او تراوش کرده است؟ این کار نه با دید ایرادگیرانه بلکه با دید همدلانه باید صورت پذیرد.
در این باره میتوان بیشتر نوشت. فعلاً به همین اندازه بسنده میکنیم. خودنویس با نویسندگان رنگارنگاش، فضایی خواهد بود که جلوی رُشدِ مرضِ انتقاد را خواهد گرفت.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۱۹ می خوانيد:
- سانسور به سَبْکِ جرس
- ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
- درگذشت شجاع الدين شفا
- چيز لرزه و وحشت ما
- زبان آموزی از اکبر گنجی
سانسور به سَبْکِ جرس
آقا مگر آزار داری مطلب را برای دو جا می فرستی و کار دست ما می دهی؟ تو هم اِی نويسنده ی اين سطور، مگر بيکاری که می نشينی يک مطلب را در دو سايت مختلف می خوانی تا از تويش يک چيزی بيرون بياوری؟ حالا ما می خواهيم زندگی مان را بکنيم و آقايان هم زندگی شان را بکنند و کسی به کسی کاری نداشته باشد، يک باره می بينيم قلم مان بی خود و بی جهت چرخيد و عملکرد آقايان رفت زير علامت سوال. آخر تو ای نويسنده ی اين سطور، سر پيازی يا تهِ پياز؟ فرمودند تو سبز نيستی و از اول هم سبز نبودی، افتخار خاکستری بودن هم نصيب ات نشده، به نظر می رسد سياه هم نباشی، پس لابد چيزی هستی در مايه های سرخ، يا اگر کمی خاکستری قاطی ات کرده اند، شده ای صورتی، پس تو را با ما و ما را با تو کاری نيست. خب اين را سيخ توی چشم ات نگاه می کنند و می گويند آن وقت تو همچنان به يک تکه روبان سبز -که از چند روز پيش از انتخابات تا الان با خودت حمل کرده ای و دردسرهای بی شماری هم به خاطر آن تحمل کرده ای- نگاه می کنی و تصورات وَهْمگونهی سبز به تو دست می دهد و خودت را داخل آدم –يعنی داخل سبزها- حساب می کنی. نه جانم آن ها که "رهبران سبز"اند و بايد رواديدِ سبز صادر کنند تو را سبز که هيچ، خاکستری هم نمی دانند، آن وقت تو خودت را سر پياز يا تهِ پياز تصور می کنی! زهی تصور باطل.
حالا باز، آقای علی ايزدی با فرستادنِ مطلبِ "آقای خامنه ای، خوف يا خذلان!؟ در حاشيه دردنامه سرگشاده پسری ناخلف (!) به ناپدری (!) نظام" به دو سايت "جرس" و "گويا" کار دست ما می دهد تا به آدم هايی که دل شان نمی خواهد چيزی از کسی بشنوند، چيزی بگوييم و يک کم حالت موی دماغ پيدا کنيم. اين، هم تقصير آقای علی ايزدی ست و هم تقصيرِ چشم های ما که افتادگی های يک نوشته را ناخودآگاه می بيند.
اگر يک آدم غير خودی و غير سبز و غير خاکستری اجازه داشته باشد سوال کند می خواهيم از مسئولان محترم سايت جرس سوال کنيم چرا جمله ی:
"...در زمان آیةالله خمينی چه شعارهايی که کسانی به عنوان جان بر کفان در رسای [رثای] آن مرحوم سر می دادند و خيل خلق هم تقليد می کردند که شايد کمترين شان "روح منی خمينی ، بت شکنی خمينی" بود..."
را از وسط نوشته ی آقای ايزدی سانسور کرده ايد و جای آن هم سه نقطه ای چيزی نگذاشته ايد تا خوانندگان سبز و خاکستری جرس از حذف آن با خبر شوند.
به نظرم انتظار عبثی ست که بخواهيم جرس خودش را به خاطر اين مورد کوچک ناراحت کند. وقتی نويسنده ی فرهيخته و اهل دانشی مثل آقای حسين کمالی در اعتراض به درشتگويیِ جرس به شادروان شجاع الدين شفا، جرسنويسی را ترک می کند، و اصحاب جرس طوری رفتار می کنند که انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، انتظار داريم بنشينند غصه ی حذف يک جمله يا انتقاد يک منتقد بی نام و نشان را بخورند؟ زهی خيال باطل!
ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
ويژه نامه ی شماره ی ۲ اشپيگل را به دشواری تهيه کردم و آن را ورق زدم. ويژه نامه ای ست مخصوص تاريخ و اختصاص يافته به کشور ما ايران. تصويری از ديروز تا امروز، از ديدِ غربی و به زبان آلمانی.
وقتی در سايتِ دويچه وله خواندم که "گفتگو با برت فراگنر ايرانشناس مشهور اتريشی از ديگر مطالبی است که برخی از نظرات مطرح شده در آن مورد پسند بسياری از ايرانيان نيست. فراگنر استاد پيشين دانشگاه بامبرگ، موسس و (تا سال ۲۰۰۹) رئيس انستيتوی ايرانشناسی آکادمی علوم اتريش است. فراگنر که پارسيان را ابرقدرت و از پيشگامان تمدن بشری معرفی میکند، معتقد است مفهوم "ايران" نه در دوران هخامنشيان که در زمان حکومت ايلخانيان مغول پديد آمده است..." گُمان کردم آقای فراگنر نظرات جديدی مطرح کرده است که بعد از تهيه مجله و خواندن متن ديدم خير بحث همان بحث هميشگی "ايران" به عنوان هويت ملی ما ايرانيان است و اين بحث در جاهای مختلف، از جمله در ايرانيکا موضوع بررسی و نقد بوده است.
همين موضوع هويت ملی ايرانيان در مقاله ای جامع و مُمَتِّع از جناب آقای جلال متينی با عنوانِ "ايران در گذشتِ روزگاران" مورد بررسی قرار گرفته و بيست و نه صفحه از کتاب ايران در گذرگاه زمان (چاپ نخست، پائيز ۱۳۸۶، نشر شرکت کتاب، آمريکا، از صفحه ی ۲۶۹ تا ۲۹۷) را در بر گرفته است. ايشان با استدلال های منطقی و آوردن نمونه از کتب قديمی، تلاش کرده تا قدمت کلمه ی ايران و اصالت هويت ما ايرانيان را اثبات نمايد. ولی موضوع اين جاست که اين گونه مطالب اگر به زبان های بيگانه ترجمه نشود، در محدوده ی بسته ی ما ايرانيان نشر و پخش خواهد شد که خودْ اغلب به ايران و هويت مان اعتقاد راسخ –اگرچه بدون پايه ی علمی- داريم.
اما جهان نسبت به ما مثل خود ما فکر نمی کند. يک مقاله از دکتر فراگنر کافی ست تا ذهنيت خوانندگان آلمانی زبان را نسبت به ايران و قدمت و موجوديت آن در هم بريزد و عميقاً ايجاد شک و شبهه کند. اين موضوع هم با پروپاگاندای عده ای تجزيه طلب و شعارهای از سرِ جهل و تعصب آن ها فرق می کند. بحثی ست علمی که هر نيت سوء سياسی هم پشت آن باشد بايد با آوردن فاکت و استدلال به نتيجه برسد.
اينجاست که ارزش دائرةالمعارف ايرانيکا و زحمات استاد گرانقدر احسان يارشاطر مشخص می شود. دائرةالمعارفی که به زبان انگليسی و به عنوان مرجعی معتبر در سطح بين الملل می تواند مورد ارجاع و استناد قرار گيرد و به بسياری از سوال ها و شبهه ها پاسخ درخورِ علمی دهد.
بر ماست که از ايرانيکا و پديدآورندگان آن به هر صورت که می توانيم حمايت کنيم. اگر شاهنامه ی فردوسی هويت ملی و زبان و فرهنگ ما را حفظ و تثبيت کرد، ايرانيکا در دوره ی حاضر می تواند به عنوان يک مرجع بی طرف علمی، در سطح جهان، حافظ اين هويت و فرهنگ باشد.
درگذشت شجاع الدين شفا
سال ها پيش، در دوران سربازی، با دوست همسنگرم، سخن از کتاب ديوان شرقی گوته شد. در آن سال ها فاوست گوته را خوانده بودم و چند شعر و داستان؛ و آشنايی من با او بر می گشت به مجموعه ی سيری در بزرگ ترين کتاب های جهان به قلم شيرين مرحوم حسن شهباز. رفيق ام گفت دفعه بعد که از مرخصی بيايم برايت هديه ای خواهم داشت و چندی بعد من به لطفِ او صاحب کتاب ديوان شرقی –که نام اصلی اش ديوان غربی شرقی بود- با ترجمه ی شجاع الدين شفا شدم. کتاب –اگر اشتباه نکنم- چاپ شده در اواخر دهه ی بيست بود و جلد سبز رنگ و کاغذ کلفت و گلاسه داشت. البته بعدها می خواستم برای مقايسه، چند بيت از اصل کتاب را در مقابل چند بيت از آن ترجمه قرار دهم، به سختی موفق به اين کار شدم! ترجمه با اصل اثر تفاوت بسيار داشت. جز نظرِ شورانگيزِ نيچه درباره ی حافظ که در ابتدای کتاب آمده بود، چيز ديگری که در بادی امر نظر مرا به خود جلب کرد، نثر فاخر و شکوهمند آقای شفا بود. همان نثری که در ترجمه ی کتاب کمدی الهی دانته نيز شاهد آن بودم.
شادروان شجاع الدين شفا برای من يک شخصيت برجسته ی فرهنگی بود، که قلم ايشان را دوست داشتم. شيوه ی نگارش شان را دوست داشتم. شکوه کلام شان را دوست داشتم. از اين زاويه، برای من ديگر مهم نيست که ايشان معاون فرهنگی دربار بوده، يا برگزار کننده ی جشن های دوهزار و پانصد ساله و نويسنده ی خطابه های شاه و مولف کتاب انقلاب سفيد و جمله ی مشهور کورش آسوده بخواب که ما بيداريم. در همين جمله هم شکوهی شاهانه مشاهده می شود و آن قدر بوده است که تا به امروز در يادها و خاطره ها مانده است.
بعدها کتاب های ديگر ايشان را در باره ی اديان و مذاهب توحيدی خواندم. کتاب هايی که با ارائه ی دقيق فاکت ها، سعی در نشان دادن بطن و ريشه ی اديان و مذاهب دارد. لحن برخی از کتاب ها تند و شيوه ی بيان شان مستقيم و کوبنده است. جملات کتب مقدس نه در متن و زمينه ی تاريخ و تاثيرات تاريخی و در نظر گرفتن دوران کتابت آن ها، که به طور مجزا و جدا از متن و با نگاه مدرن و قرن بيستمی بررسی شده است. چيزی که در اين کتب باعث حيرت می شود، قدرت تفکيک و انتخاب شادروان شفا ست. از ميان انبوهی کتاب و فاکت، ايشان توانسته است مطالبی را که در جهت اثبات نظر خود بوده با مهارت جدا کند و در مجموعه ای منسجم گرد آوَرَد.
من، به عنوان يک خواننده ی کتاب، روش شادروان شفا را در تحليل دين و مذهب، ناقص و فاقد عنصر همدلی با معتقدان به اديان و مذاهب می دانم. به اعتقاد اينجانب روش آقای شفا، روشی شلاقی ست که بيشتر از فهم برای خواننده ی معتقد، درد برای او ايجاد می کند. آن چه می خواند را با نُرم های امروزی درست نمی بيند اما چون نمی تواند دست از اعتقادات قلبی خود بردارد، کتاب را خوانده يا نخوانده در گوشه ای می نهد و هم چنان با اعتقادات اش –گيرم به شکلی نرم تر و غيرمتعصبانه تر- زندگی می کند. من آثار انتقادی شادروان شفا را چنين می بينم و ابداً هم بر بی نقص بودن نگاه خود اصرار ندارم و شايد نظر خوانندگان ديگر بر خلاف نظر من باشد.
اما شفا، هر قدر هم در باره ی دين و مذهب با صراحت سخن گفته باشد، هر اندازه مطلب و کتاب در اين زمينه نوشته باشد، هر قدر نسبت به اعتقادات مسلمانان شيعه تندی کرده باشد، باز دليل نخواهد شد که در زمان درگذشت او ادب و متانت شايسته ی اهل قلم و فرهنگ فراموش شود. کاری که متاسفانه شد و موجب رنجش خاطر بسياری گرديد.
درگذشت ايشان را به خانواده محترم شان تسليت می گويم.
چيز لرزه و وحشت ما
ببخشيد؛ خيلی خيلی ببخشيد، می خواهيم راجع به چيزی صحبت کنيم که نمی دانيم ترجمه ی مودبانه اش به فارسی چی می شود. وقتی ما شعر ايرج ميرزا را به خاطر رعايت ادب دستکاری می کنيم و به جای کلمه ی مربوطه، "سينه" قرار می دهيم، تا گوش بچه خدای نکرده کلمات بد بد نشنود، در مقابل جنبش سراسریِ Boobquake که در جهان غرب به خاطر سخنان خطيب جمعه ی تهران به راه افتاده چه کلمه و معادلی بايد قرار دهيم. معلوم است که معنی اين کلمه را که تازه از تنور بيرون آمده و تاکنون در جايی ثبت نشده، نمی توانيم از فرهنگ حييم يا آريان پور در آوريم و مسئوليت را بيندازيم به گردن آن ها. خودِ ما هم که بر خلاف نوشته ی سوپر فمينيستی خانم شادی صدر، که مردان را ماشاءالله ماشاءالله به عرش پرروگری و منتهی درجه ی سخافتِ رفتاری رسانده اند، کمی کمرو هستيم و متلک پراندن که هيچ، بر زبان آوردن نامِ "چيز" بانوان هم برای مان سخت است [معترضه عرض کنم که "چيز" مهندس موسوی جدّاً بعضی وقت ها به دادِ آدم می رسد و من از اين بابت از ايشان متشکرم. اگر اين "چيز" نبود مجبور می شديم اسم اصلی اش را به کار ببريم آن وقت خانم صدر می گفت شما جلوی مادر و خواهر خودت اين کلمات را به کار نمی بری می آيی در رسانه به کار می بری و خلاصه حيثيت برای مان باقی نمی گذاشت]. بله، ما مانده ايم که مطلب مان را چگونه بدون اسم بردن از آن چيزها بنويسيم. حالا به حول و قوه ی الهی شروع می کنيم بل که گشايشی شود [البته همه ی رسانه ها مثل کشکول نيستند و اصلا در نظر نمی گيرند که خانواده آن ها را می خواند. يک نمونه اش رسانه ی راديو زمانه که جنبش زنان غربی را نامی نهاده که موجب شرم می شود].
باری اين ها را گفتيم که بگوييم اين جنبش چيز لرزه که شروع شد ما وحشت کرديم نکند درست در همان لحظه لايه های زمين جا به جا بشود زلزله ای چيزی در جايی بيايد. کلی حمد و سوره خوانديم که گسل ها از هم نگسلد و لايه ها بالا و پايين نشود. گفتيم اگر اين طور بشود، و درست در لحظه ی لرزاندن چيزها، زمين بلرزد، آن وقت جمعيت مسلمان جهان يک دفعه از يک ميليارد به سه ميليارد افزايش پيدا می کند، همه ی زن های غرب چادری می شوند، همه ی مردهای غرب برای دور کردن بلا، زن ها را در خانه حبس می کنند و بر آن ها نام "منزل" و "خانواده" و "عورت" می نهند، و عکسِ حجةالاسلام کاظم صديقی می رود روی جلد مجله ی تايم و خودش هم می شود تاثير گذار ترين شخصيت جهان! خدا را شکر، انگار به خير گذشت!
زبان آموزی از اکبر گنجی
"زبان مارکسی: زبان شمشير؛ زبان لنينی: زبان نابودی" «اکبر گنجی، راديو زمانه»
از اکبر گنجی بسيار آموخته ام و بسيار می آموزم. آخرين چيزی که دارم از اکبر گنجی می آموزم، شيوه ی سخن گفتن است و اين که مواظب باشم، زبان ام تبديل به شمشير نشود. به عبارتی زبان ام مارکسی و لنينی نشود. نرم حرف بزنم و لطيف و بی خشونت. اصلا اين شمشير بد چيزی ست که الهی نسل اش از روی زمين برداشته شود. نه! ببخشيد نفرين کردم و اين کار بدی ست! بايد با زبان به قول قديمی ها لَیِّن سخن بگويم. مارکس و لنين هم خيلی اشتباه کردند. پيش خودم مارکس را مجسّم می کردم که در کتابخانهی لندن به ديدار اکبر می رود تا از او درس بگيرد که چگونه سخن بگويد. بنده ی خدا تازه کت اش را فروخته تا شکم زن و بچه اش را سير کند برای همين کت هم به تن ندارد. مارکس از روی هر کدام از اين جمله ها صد بار می نويسد و مشق می کند:
سرمايه دار عزيزِ گوگوری مگوری. نازنين! عزيزِ دلِ مارکس! قربانِ اون سرمايه ی کلان و کارخانه ها و وسايل توليدت شوم. لطف کن، بر ما منت بگذار و کمی از نِعَم مادی و ارزش اضافیِ حاصل از کار کارگر را با خودش تقسيم کن. الهی خير ببينی! الهی هيچوقت بچه ات به فقر و مَسکَنَت دچار نشود! عزيزِ دل مارکس! روزی شانزده ساعت کار، کارگر را خسته می کند. لطف کن آن را هشت ساعت کن. ای مه رويی که در کاخ ات نشسته ای و يک ده ميليونيمِ دارائی ات، کل زندگی تمام کارگرهايت نمی شود، از کاخ ات دمی بيرون بيا، به زاغه هايی که کارگران عزيزت در بدترين شرايط بهداشتی در آن ها زندگی می کنند سری بزن، شايد لطف کنی کاری برای شان انجام دهی. قربانت گردم، محبت کن، بخشی از سرمايه ات را صرف سوادآموزی کارگران کن. محبت کن نگذار بچه های کم سن و سال به جای درس خواندن، در کارگاه های نمور و تاريک کار کنند. ناز نازی! عزيز دل! ما هرگز زبان شمشيری عليه تو به کار نمی بريم و هر کس اين کار را بکند او را طرد می کنيم.
يا لنين را می بينم که به تازگی او را به دهِ کوکوشکينو در استان غازان تبعيد کرده اند و زير نظر پليس است ولی اکبر توانسته با او در قهوه خانه ی ده قرار بگذارد و درس هايی در زمينه ی چگونه سخن گفتن به او بدهد. نه که تزار، برادرِ بزرگِ لنين –الکساندر- را به تازگی تيرباران کرده لنين کمی عصبی و پرخاشگر شده است و کنترل حرف های خود را ندارد. زود خشم می گيرد و به زمين و زمان بد و بيراه می گويد. اکبر دست لنين را در دست می گيرد و به او می گويد اين ها را تکرار کن تا آرام شوی:
تزار جان! عزيزِ دلِ لنين! من تو را دوست دارم و هرگز با زبان نابودگر با تو سخن نمی گويم. تو لطف کردی داداش مرا کشتی ولی من از اکبر ياد گرفته ام که تو را ببخشم. البته از ياد نمی برم و اين موضوع را در جايی يادداشت می کنم که در اثر مرور زمان هم از يادم نرود ولی با تو کاری ندارم و همان طور که می بينی به تو حتی يک فحش کوچولو هم نمی دهم. اصلا به خاطر تو اين کلمه ی زشت پرولتاريا را از ذهن ام محو می کنم. هر چه خشونت است به خاطر پُتک پرولتاريا و داس دهقان است. من می روم در جمع کارگران می گويم تزوشکا [تزوشکا کلمه ی تحبيب تزار است] را دوست داشته باشيد. با زبان نرم با او سخن بگوييد. با خواهش و تمنا و گردنِ کج از او امتياز بخواهيد. حتما به شما می دهد. مبادا خشن شويد! مبادا زبان تان تبديل به شمشير شود. ای کارگران به تزار بگوييد لطف کن، محبت کن، حق ما را بده! ما را از اين وضع نابسامان بيرون بياور! از صبح تا شب، در دخمه ها جان می کنيم، فرزندان مان فقط به اندازه نمردن نان دارند، نه بهداشتی، نه تحصيلی، نه تفريحی، فقط کار و کار و کار! ای جان ما به قربان تو! با زبان نرمِ غير شمشيری از تو می خواهيم اين ها را به ما بدهی. مرسی عزيز. دوست ات داريم.
آخيش! چقدر چيز ياد گرفتن از اکبر خوب است. حالا می خواهم بروم زبان خودم را نسبت به حکام ايران پوليش بزنم و نرم و ملايم کنم. آی آقای آيت الله العظمی امام خامنه ای! عزيز دلِ سخن! قربانت بشوم! با زبان غير شمشيری و غير نابودگر و گردنِ کج تقاضا می کنم...
سخت نگیرید، سادهتر از این حرفهاست!
***
با تشکر از خوابگرد عزیز به خاطر توضیح جامع و قانع کننده اش، چون تعداد کتاب های داستانی که از میان کتاب های منتشر شده در سال 87 خوانده ام بسیار بسیار کم است و به اندازه ای نیست که لااقل یکی را به دیگری ترجیح بدهم، لذا انتخابی نمی کنم، ولی امیدوارم این "برنامه" به خوبی پیش برود و نویسندگانی که کتاب شان انتخاب می شود انگیزه ی بیشتری برای نوشتن داستان های خوب پیدا کنند. از کار خوابگرد و زحمتی که می کشد، به نوبه ی خود قدردانی می کنم هر چند می توان این کار را با عجله ی کم تر و فرصت بیشتر به شکل دقیق تری پیش بُرد ولی خب، ایشان بر اساس امکانات و توانایی های خود این پیشنهاد را مطرح کرده و چه بسا اگر دنبال دقت بیشتر می بود، برنامه ی او هم مثل خیلی از کارها و طرح های "بزرگ و دقیق" روی زمین می ماند و اصلا اجرا نمی شد. آرزو می کنم اگر این کار به خوبی برگزار شد، و برای خوابگرد رغبت برگزاری "برنامه" ی دیگری ماند، در دوره ی بعد، یک فهرستِ کتاب از چند هفته مانده به برگزاری برنامه ارائه بدهد، تا تعدادی از آن ها لااقل خوانده شود، و انتخاب نه بر معیار اقبال که بر معیار کیفیت صورت گیرد. امیدوارم که چنین شود. ف.م.سخن
این مطلب را برای صفحه ی وب لاگ های کلاسیک فارسی در فیس بوک می نویسم. امیدوارم کلاسیک های دیگر هم وقت بگذارند و از اولین باری که با کلمه ی وب لاگ آشنا شدند بنویسند.
شش هفت سالی می شود که وب لاگ می نویسم، ولی اولین باری که با کلمه ی وب لاگ آشنا شدم کی بود؟ درست به خاطر دارم اولین باری که این کلمه به چشم ام خورد، در مصاحبه آقای محمد علی ابطحی با سایت کاپوچینو بود. همان مصاحبه ای که آقای ابطحی با لذت بسیار از نوشیدن کاپوچینو سخن گفت و در صفحات قهوه ای رنگ کاپوچینو منتشر شد. نمی دانستم معنی این کلمه چیست و تفاوت آن را با وب سایت تشخیص نمی دادم. روزگاری بود که نوشته های فارسی بیشتر به صورت تصویر در اینترنت منتشر می شد و یونیکد رواج نیافته بود، بنابراین با جست و جو از طریق یاهو سعی کردم معنی وب لاگ را در سایت های خارجی پیدا کنم.(اگر اشتباه نکنم گوگل تازه تازه نام اش داشت بر سر زبان ها می افتاد و در آن دوران جست و جوگر یاهو و آلتا ویستا و یکی دو سرچ انجین دیگر مورد استفاده قرار می گرفت). به خاطر ندارم معنی وب لاگ را در کجا یافتم، ولی می دانم این کلمه باعث شد بعدها به صفحه ی حسین درخشان و چند وب لاگ دیگر در دوران ماقبل تاریخِ اینترنت فارسی راه پیدا کنم و نیمه شب ها که استفاده از اینترنت کنتور نمی انداخت، به دنبال کردن مطالب آن ها بپردازم. یادش بخیر دوران بی.بی.اس ندا، و انجمن های مختلف آن. بعدها، اتصال به اینترنت از طریق ندا و آپادانا و چت روم های سیاسی گویا و حضور در جمع های چند ده نفره ی مجازی و برگزاری مجالس پرسش و پاسخ و گفت و گوی مستقیم -البته با کلی قطع و وصل و تاخیر در رفت و برگشت صدا و دیسکانکت شدن- با شخصیت های سیاسی و اهل قلم مانند دکتر علیرضا نوری زاده. هجوم حزب الله همیشه در صحنه (پدر بزرگ های ارتش سایبری امروز) به چت روم ها و فحاشی آن ها و گریز به اتاق های دیگر. ولی اساسی ترین رویداد اینترنتی همان ظهور پدیده ی وب لاگ بود که به همت حسین درخشان فراگیر شد و امروز شاهد تاثیر آن در فرهنگ و سیاست کشورمان هستیم.
فراخوان سید رضا شکراللهی برای انتخاب محبوبترین کتاب داستانی سال توسط وبلاگنویسان ایران، یک خاصیّت بزرگ برای شخص من داشت و آن اینکه فهمیدم عجب آدم بیسواد و بیمطالعهای هستم! جدّاً از خودم خجالت کشیدم که از مجموع 82 کتابی که با شماره، و چند کتاب دیگری که بیشماره ذکر شده، سه چهار تا بیشتر نخواندهام. خب این از بیسوادی و کتابنخوان بودن و بیمطالعگیِ من. ولی چرا اینها را برای شما میگویم. کدام آدم عاقلی میآید بگوید منْ بیسواد و بیمطالعه هستم؟ بعضی وقتها که در بعضی شمارههای بعضی مجلات از بعضی مشاهیرِ فرهنگی سوال میشد ماهِ گذشته چه کتابهایی خواندهاید، میدیدید بعضی از مشاهیر محترم آنقدر کتاب اسم میبرند که آدم میماند این آقا یا خانم درطول ماه گذشته چقدر وقت داشته که توانسته اینهمه کتاب را بخواند و اینقدر هم خوب خوانده که همهی جزئیات آن در ذهناش مانده و الان هم دارد از آن تعریف میکند. این را گفتم که بگویم من هم به عنوان یک وبلاگنویس که خودش را کمی اهل کتاب میداند علیالقاعده باید بگویم که از این هشتاد و خردهای کتاب، مثلا شصت هفتاد جلدی خواندهام و اینها را هم انتخاب میکنم و یا علی! پیش به سوی مسابقه و فرهیختهبازی و فرهیختهسازی!
اما نمیدانم چرا مثل احمقها آمدهام حقیقت را میگویم. شاید دلم برای رماننویس یا داستاننویسی میسوزد که ممکن است من، رمان یا داستاناش را نخوانده باشم و رمان و داستان او خوب چیزی بوده باشد و به خاطر جهل من حیف شود. آخر آن رمانها و داستانهایی که خواندهام، راستاش، بیشتر رمانها و داستانهایی بوده که در بعضی جاها، توسط بعضی دوستان، معرفی شده، و آنهای دیگر که نخواندهام، لابد آن بعضی جاها و آن بعضی دوستان را نداشتهاند که معرفی نشدهاند که من با آنها آشنا شوم و بخوانم. آنهایی که خواندم را البته دوست داشتم، ولی اینهایی را که نخواندهام شاید اگر میخواندم، بیشتر دوست میداشتم.
حالا که طبق معمول چانهمان گرم شد و قلمْ ما را برداشت بگذارید بگویم که یاد خدابیامرز آقا بزرگ علوی افتادم که یکبار در برلین شرقی در اتاق کارش یک ستونْ کتابِ ریز و درشت که از ایران برایش فرستاده بودند گذاشت جلوی روی من گفت اینها را دیدهای؟ منِ بدبخت کجا دیده بودم؟ گفتم نه استاد، شرمندهام (آن زمان هم مثل امروز راحت به جهل خودم اعتراف میکردم حال آنکه اگر میگفتم بله استاد، خواندهام و خیلی هم کتابهای جالبی هستند، چیزی عوض نمیشد و من هم بازخواست نمیشدم). گفت اینها را بچهها از ایران برای من میفرستند تا بخوانم و نظر بدهم. همهشان را ردیف روی هم چیدهام تا یکییکی بخوانم. خدایش بیامرزد و دستِ آن کسانی که کتاب برای ایشان میفرستادند هم درد نکند. اما ما این همه کتاب را از کجا باید بشناسیم و تازه شناختیم، چه جوری و با کدام پول باید آنها را بخریم، و با کدام وقت آنها را بخوانیم؟ حالا اگر میگفتند چنین مسابقهای در راه است و مثل مسابقههای دیگر چند نامزد معرفی میکردند و فرصتی میدادند، ما هم برای حفظ آبروی خودمان میرفتیم دست در جیب میکردیم و آنها را میخریدیم و میخواندیم و نظر میدادیم.
راه حل این مشکل شاید همان باشد که خوابگرد هم جوازش را صادر کرده یعنی نام بردن از چند کتابی که خواندهام. اینطوری میتوانم خودم را از شرِّ این فکرِ عذابآور که چرا اینقدر من کتاب کم خواندهام خلاص کنم و آن کتابها هم انشاءالله میشوند خوشاقبالترین کتابهای منتخب وبلاگنویسان، و روی جلد و پشت جلدْ مُهر میکوبند که ما انتخاب شدهی حوزهی وسیع وبلاگنویسانیم، شاید چندتایی بیشتر فروش کنند و مایِ وبلاگنویس هم از حالت خمودگی و خمیازهکشیِ بعد از انتخابات و کودتا بیرون بیاییم.
راه حل دیگر که کمی غیر اخلاقی ست این است که اللهبختکی انگشت بگذاریم روی فهرست و سه تا نام بیرون بکشیم و آنها را رماننویسهای خوشبخت کنیم. البته مطمئن هستم که جامعهی فرهنگیِ وبلاگنویسان که ماشاءالله ماشاءالله همهشان کتابخوان و رمانخوان و داستانخواناند چنین تقلبی نخواهند کرد و واقعا کتابهای خوانده را معرفی خواهند کرد ولی این را خدمت بعضی عزیزان که مثل من نمیتوانند راه حل درستی پیدا کنند، و در نهایت اقدام به معرفی آنچنانی و یا اینچنینی خواهند کرد عرض میکنم عزیزان مراقب باشید، اسم که میبرید، یک چکی هم در گوگل یا بینگ یا جاهای دیگر بکنید، که یکهو اسم رمان و اسم نویسنده جابهجا نوشته نشده باشد و شما چیزی را که وجود ندارد ادعا نکنید که خواندهاید و انتخاب کردهاید. این را محض احتیاط مینویسم. یک بار در نشریهی سخن مرحوم خانلری کتاب تاریکترین زندان ایوان اولبراخت معرفی شده بود که معرفیکننده بر اساس اسم کتاب و نه محتوای آن، معرفیاش را نوشته بود در حالی که اسم کتاب ربطی به آنچه که او نوشته بود نداشت و آدم میمانْد که این بابا این موضوعات را کجا خوانده است که ما در کتاب ندیدهایم! هشداری بود که دادیم و امیدواریم به کسی بر نخورَد، و پایان سخن اینکه عادت به نه و نوو کردن و سنگ پیش پای کسی که در وبلاگستان کاری مفید میکند انداختن و ایراد بیهوده گرفتن نداریم، ولی مکانیسم این انتخاب جوریست که فکر میکنیم اگر چیزی بگوییم، ممکن است به عدهای ظلم شود. پس مثل انسانهای فرهیخته یک گوشه مینشینیم و به کاری که خوابگرد شروع کرده است با امیدواری نگاه میکنیم با این امید که باندهای ادبی و فرهنگیِ مستقر در وبلاگستان، با برنامهریزی و تلفن و خبردهیِ موضوع به صورت شفاهی در شبهای مهمانی و دورههای هفتگی، این مسابقه را هم مثل مسابقههای دیگر از آن خود نکنند و بگذارند بچههای زحمتکشِ قلمبهدستِ با ذوق، خارج از زدوبندهای مرسومِ زمانه، انتخاب شوند و راه تشویق آنها باز شود. انشاءالله که چنین شود.