May 06, 2010

کشکول خبری هفته (۱۱۹) از سانسور به سَبْکِ جرس تا زبان آموزی از اکبر گنجی

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۱۹ می خوانيد:
- سانسور به سَبْکِ جرس
- ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
- درگذشت شجاع الدين شفا
- چيز لرزه و وحشت ما
- زبان آموزی از اکبر گنجی

سانسور به سَبْکِ جرس
آقا مگر آزار داری مطلب را برای دو جا می فرستی و کار دست ما می دهی؟ تو هم اِی نويسنده ی اين سطور، مگر بيکاری که می نشينی يک مطلب را در دو سايت مختلف می خوانی تا از تويش يک چيزی بيرون بياوری؟ حالا ما می خواهيم زندگی مان را بکنيم و آقايان هم زندگی شان را بکنند و کسی به کسی کاری نداشته باشد، يک باره می بينيم قلم مان بی خود و بی جهت چرخيد و عملکرد آقايان رفت زير علامت سوال. آخر تو ای نويسنده ی اين سطور، سر پيازی يا تهِ پياز؟ فرمودند تو سبز نيستی و از اول هم سبز نبودی، افتخار خاکستری بودن هم نصيب ات نشده، به نظر می رسد سياه هم نباشی، پس لابد چيزی هستی در مايه های سرخ، يا اگر کمی خاکستری قاطی ات کرده اند، شده ای صورتی، پس تو را با ما و ما را با تو کاری نيست. خب اين را سيخ توی چشم ات نگاه می کنند و می گويند آن وقت تو هم‌چنان به يک تکه روبان سبز -که از چند روز پيش از انتخابات تا الان با خودت حمل کرده ای و دردسرهای بی شماری هم به خاطر آن تحمل کرده ای- نگاه می کنی و تصورات وَهْم‌گونه‌ی سبز به تو دست می دهد و خودت را داخل آدم –يعنی داخل سبزها- حساب می کنی. نه جانم آن ها که "رهبران سبز"اند و بايد رواديدِ سبز صادر کنند تو را سبز که هيچ، خاکستری هم نمی دانند، آن وقت تو خودت را سر پياز يا تهِ پياز تصور می کنی! زهی تصور باطل.

حالا باز، آقای علی ايزدی با فرستادنِ مطلبِ "آقای خامنه ای، خوف يا خذلان!؟ در حاشيه دردنامه سرگشاده پسری ناخلف (!) به ناپدری (!) نظام" به دو سايت "جرس" و "گويا" کار دست ما می دهد تا به آدم هايی که دل شان نمی خواهد چيزی از کسی بشنوند، چيزی بگوييم و يک کم حالت موی دماغ پيدا کنيم. اين، هم تقصير آقای علی ايزدی ست و هم تقصيرِ چشم های ما که افتادگی های يک نوشته را ناخودآگاه می بيند.

اگر يک آدم غير خودی و غير سبز و غير خاکستری اجازه داشته باشد سوال کند می خواهيم از مسئولان محترم سايت جرس سوال کنيم چرا جمله ی:
"...در زمان آیةالله خمينی چه شعارهايی که کسانی به عنوان جان بر کفان در رسای [رثای] آن مرحوم سر می دادند و خيل خلق هم تقليد می کردند که شايد کمترين شان "روح منی خمينی ، بت شکنی خمينی" بود..."
را از وسط نوشته ی آقای ايزدی سانسور کرده ايد و جای آن هم سه نقطه ای چيزی نگذاشته ايد تا خوانندگان سبز و خاکستری جرس از حذف آن با خبر شوند.

به نظرم انتظار عبثی ست که بخواهيم جرس خودش را به خاطر اين مورد کوچک ناراحت کند. وقتی نويسنده ی فرهيخته و اهل دانشی مثل آقای حسين کمالی در اعتراض به درشت‌گويیِ جرس به شادروان شجاع الدين شفا، جرس‌نويسی را ترک می کند، و اصحاب جرس طوری رفتار می کنند که انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، انتظار داريم بنشينند غصه ی حذف يک جمله يا انتقاد يک منتقد بی نام و نشان را بخورند؟ زهی خيال باطل!

ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
ويژه نامه ی شماره ی ۲ اشپيگل را به دشواری تهيه کردم و آن را ورق زدم. ويژه نامه ای ست مخصوص تاريخ و اختصاص يافته به کشور ما ايران. تصويری از ديروز تا امروز، از ديدِ غربی و به زبان آلمانی.

وقتی در سايتِ دويچه وله خواندم که "گفتگو با برت فراگنر ايرانشناس مشهور اتريشی از ديگر مطالبی است که برخی از نظرات مطرح شده در آن مورد پسند بسياری از ايرانيان نيست. فراگنر استاد پيشين دانشگاه بامبرگ، موسس و (تا سال ۲۰۰۹) رئيس انستيتوی ايرانشناسی آکادمی علوم اتريش است. فراگنر که پارسيان را ابرقدرت و از پيشگامان تمدن بشری معرفی می‌کند، معتقد است مفهوم "ايران" نه در دوران هخامنشيان که در زمان حکومت ايلخانيان مغول پديد آمده است..." گُمان کردم آقای فراگنر نظرات جديدی مطرح کرده است که بعد از تهيه مجله و خواندن متن ديدم خير بحث همان بحث هميشگی "ايران" به عنوان هويت ملی ما ايرانيان است و اين بحث در جاهای مختلف، از جمله در ايرانيکا موضوع بررسی و نقد بوده است.

همين موضوع هويت ملی ايرانيان در مقاله ای جامع و مُمَتِّع از جناب آقای جلال متينی با عنوانِ "ايران در گذشتِ روزگاران" مورد بررسی قرار گرفته و بيست و نه صفحه از کتاب ايران در گذرگاه زمان (چاپ نخست، پائيز ۱۳۸۶، نشر شرکت کتاب، آمريکا، از صفحه ی ۲۶۹ تا ۲۹۷) را در بر گرفته است. ايشان با استدلال های منطقی و آوردن نمونه از کتب قديمی، تلاش کرده تا قدمت کلمه ی ايران و اصالت هويت ما ايرانيان را اثبات نمايد. ولی موضوع اين جاست که اين گونه مطالب اگر به زبان های بيگانه ترجمه نشود، در محدوده ی بسته ی ما ايرانيان نشر و پخش خواهد شد که خودْ اغلب به ايران و هويت مان اعتقاد راسخ –اگرچه بدون پايه ی علمی- داريم.

اما جهان نسبت به ما مثل خود ما فکر نمی کند. يک مقاله از دکتر فراگنر کافی ست تا ذهنيت خوانندگان آلمانی زبان را نسبت به ايران و قدمت و موجوديت آن در هم بريزد و عميقاً ايجاد شک و شبهه کند. اين موضوع هم با پروپاگاندای عده ای تجزيه طلب و شعارهای از سرِ جهل و تعصب آن ها فرق می کند. بحثی ست علمی که هر نيت سوء سياسی هم پشت آن باشد بايد با آوردن فاکت و استدلال به نتيجه برسد.

اينجاست که ارزش دائرةالمعارف ايرانيکا و زحمات استاد گران‌قدر احسان يارشاطر مشخص می شود. دائرةالمعارفی که به زبان انگليسی و به عنوان مرجعی معتبر در سطح بين الملل می تواند مورد ارجاع و استناد قرار گيرد و به بسياری از سوال ها و شبهه ها پاسخ درخورِ علمی دهد.

بر ماست که از ايرانيکا و پديدآورندگان آن به هر صورت که می توانيم حمايت کنيم. اگر شاهنامه ی فردوسی هويت ملی و زبان و فرهنگ ما را حفظ و تثبيت کرد، ايرانيکا در دوره ی حاضر می تواند به عنوان يک مرجع بی طرف علمی، در سطح جهان، حافظ اين هويت و فرهنگ باشد.

درگذشت شجاع الدين شفا
سال ها پيش، در دوران سربازی، با دوست همسنگرم، سخن از کتاب ديوان شرقی گوته شد. در آن سال ها فاوست گوته را خوانده بودم و چند شعر و داستان؛ و آشنايی من با او بر می گشت به مجموعه ی سيری در بزرگ ترين کتاب های جهان به قلم شيرين مرحوم حسن شهباز. رفيق ام گفت دفعه بعد که از مرخصی بيايم برايت هديه ای خواهم داشت و چندی بعد من به لطفِ او صاحب کتاب ديوان شرقی –که نام اصلی اش ديوان غربی شرقی بود- با ترجمه ی شجاع الدين شفا شدم. کتاب –اگر اشتباه نکنم- چاپ شده در اواخر دهه ی بيست بود و جلد سبز رنگ و کاغذ کلفت و گلاسه داشت. البته بعدها می خواستم برای مقايسه، چند بيت از اصل کتاب را در مقابل چند بيت از آن ترجمه قرار دهم، به سختی موفق به اين کار شدم! ترجمه با اصل اثر تفاوت بسيار داشت. جز نظرِ شورانگيزِ نيچه درباره ی حافظ که در ابتدای کتاب آمده بود، چيز ديگری که در بادی امر نظر مرا به خود جلب کرد، نثر فاخر و شکوهمند آقای شفا بود. همان نثری که در ترجمه ی کتاب کمدی الهی دانته نيز شاهد آن بودم.

شادروان شجاع الدين شفا برای من يک شخصيت برجسته ی فرهنگی بود، که قلم ايشان را دوست داشتم. شيوه ی نگارش شان را دوست داشتم. شکوه کلام شان را دوست داشتم. از اين زاويه، برای من ديگر مهم نيست که ايشان معاون فرهنگی دربار بوده، يا برگزار کننده ی جشن های دوهزار و پانصد ساله و نويسنده ی خطابه های شاه و مولف کتاب انقلاب سفيد و جمله ی مشهور کورش آسوده بخواب که ما بيداريم. در همين جمله هم شکوهی شاهانه مشاهده می شود و آن قدر بوده است که تا به امروز در يادها و خاطره ها مانده است.

بعدها کتاب های ديگر ايشان را در باره ی اديان و مذاهب توحيدی خواندم. کتاب هايی که با ارائه ی دقيق فاکت ها، سعی در نشان دادن بطن و ريشه ی اديان و مذاهب دارد. لحن برخی از کتاب ها تند و شيوه ی بيان شان مستقيم و کوبنده است. جملات کتب مقدس نه در متن و زمينه ی تاريخ و تاثيرات تاريخی و در نظر گرفتن دوران کتابت آن ها، که به طور مجزا و جدا از متن و با نگاه مدرن و قرن بيستمی بررسی شده است. چيزی که در اين کتب باعث حيرت می شود، قدرت تفکيک و انتخاب شادروان شفا ست. از ميان انبوهی کتاب و فاکت، ايشان توانسته است مطالبی را که در جهت اثبات نظر خود بوده با مهارت جدا کند و در مجموعه ای منسجم گرد آوَرَد.

من، به عنوان يک خواننده ی کتاب، روش شادروان شفا را در تحليل دين و مذهب، ناقص و فاقد عنصر همدلی با معتقدان به اديان و مذاهب می دانم. به اعتقاد اين‌جانب روش آقای شفا، روشی شلاقی ست که بيشتر از فهم برای خواننده ی معتقد، درد برای او ايجاد می کند. آن چه می خواند را با نُرم های امروزی درست نمی بيند اما چون نمی تواند دست از اعتقادات قلبی خود بردارد، کتاب را خوانده يا نخوانده در گوشه ای می نهد و هم چنان با اعتقادات اش –گيرم به شکلی نرم تر و غيرمتعصبانه تر- زندگی می کند. من آثار انتقادی شادروان شفا را چنين می بينم و ابداً هم بر بی نقص بودن نگاه خود اصرار ندارم و شايد نظر خوانندگان ديگر بر خلاف نظر من باشد.

اما شفا، هر قدر هم در باره ی دين و مذهب با صراحت سخن گفته باشد، هر اندازه مطلب و کتاب در اين زمينه نوشته باشد، هر قدر نسبت به اعتقادات مسلمانان شيعه تندی کرده باشد، باز دليل نخواهد شد که در زمان درگذشت او ادب و متانت شايسته ی اهل قلم و فرهنگ فراموش شود. کاری که متاسفانه شد و موجب رنجش خاطر بسياری گرديد.

درگذشت ايشان را به خانواده محترم شان تسليت می گويم.

چيز لرزه و وحشت ما
ببخشيد؛ خيلی خيلی ببخشيد، می خواهيم راجع به چيزی صحبت کنيم که نمی دانيم ترجمه ی مودبانه اش به فارسی چی می شود. وقتی ما شعر ايرج ميرزا را به خاطر رعايت ادب دستکاری می کنيم و به جای کلمه ی مربوطه، "سينه" قرار می دهيم، تا گوش بچه خدای نکرده کلمات بد بد نشنود، در مقابل جنبش سراسریِ Boobquake که در جهان غرب به خاطر سخنان خطيب جمعه ی تهران به راه افتاده چه کلمه و معادلی بايد قرار دهيم. معلوم است که معنی اين کلمه را که تازه از تنور بيرون آمده و تاکنون در جايی ثبت نشده، نمی توانيم از فرهنگ حييم يا آريان پور در آوريم و مسئوليت را بيندازيم به گردن آن ها. خودِ ما هم که بر خلاف نوشته ی سوپر فمينيستی خانم شادی صدر، که مردان را ماشاءالله ماشاءالله به عرش پرروگری و منتهی درجه ی سخافتِ رفتاری رسانده اند، کمی کم‌رو هستيم و متلک پراندن که هيچ، بر زبان آوردن نامِ "چيز" بانوان هم برای مان سخت است [معترضه عرض کنم که "چيز" مهندس موسوی جدّاً بعضی وقت ها به دادِ آدم می رسد و من از اين بابت از ايشان متشکرم. اگر اين "چيز" نبود مجبور می شديم اسم اصلی اش را به کار ببريم آن وقت خانم صدر می گفت شما جلوی مادر و خواهر خودت اين کلمات را به کار نمی بری می آيی در رسانه به کار می بری و خلاصه حيثيت برای مان باقی نمی گذاشت]. بله، ما مانده ايم که مطلب مان را چگونه بدون اسم بردن از آن چيزها بنويسيم. حالا به حول و قوه ی الهی شروع می کنيم بل که گشايشی شود [البته همه ی رسانه ها مثل کشکول نيستند و اصلا در نظر نمی گيرند که خانواده آن ها را می خواند. يک نمونه اش رسانه ی راديو زمانه که جنبش زنان غربی را نامی نهاده که موجب شرم می شود].

باری اين ها را گفتيم که بگوييم اين جنبش چيز لرزه که شروع شد ما وحشت کرديم نکند درست در همان لحظه لايه های زمين جا به جا بشود زلزله ای چيزی در جايی بيايد. کلی حمد و سوره خوانديم که گسل ها از هم نگسلد و لايه ها بالا و پايين نشود. گفتيم اگر اين طور بشود، و درست در لحظه ی لرزاندن چيزها، زمين بلرزد، آن وقت جمعيت مسلمان جهان يک دفعه از يک ميليارد به سه ميليارد افزايش پيدا می کند، همه ی زن های غرب چادری می شوند، همه ی مردهای غرب برای دور کردن بلا، زن ها را در خانه حبس می کنند و بر آن ها نام "منزل" و "خانواده" و "عورت" می نهند، و عکسِ حجةالاسلام کاظم صديقی می رود روی جلد مجله ی تايم و خودش هم می شود تاثير گذار ترين شخصيت جهان! خدا را شکر، انگار به خير گذشت!

زبان آموزی از اکبر گنجی
"زبان مارکسی: زبان شمشير؛ زبان لنينی: زبان نابودی" «اکبر گنجی، راديو زمانه»

از اکبر گنجی بسيار آموخته ام و بسيار می آموزم. آخرين چيزی که دارم از اکبر گنجی می آموزم، شيوه ی سخن گفتن است و اين که مواظب باشم، زبان ام تبديل به شمشير نشود. به عبارتی زبان ام مارکسی و لنينی نشود. نرم حرف بزنم و لطيف و بی خشونت. اصلا اين شمشير بد چيزی ست که الهی نسل اش از روی زمين برداشته شود. نه! ببخشيد نفرين کردم و اين کار بدی ست! بايد با زبان به قول قديمی ها لَیِّن سخن بگويم. مارکس و لنين هم خيلی اشتباه کردند. پيش خودم مارکس را مجسّم می کردم که در کتاب‌خانه‌ی لندن به ديدار اکبر می رود تا از او درس بگيرد که چگونه سخن بگويد. بنده ی خدا تازه کت اش را فروخته تا شکم زن و بچه اش را سير کند برای همين کت هم به تن ندارد. مارکس از روی هر کدام از اين جمله ها صد بار می نويسد و مشق می کند:
سرمايه دار عزيزِ گوگوری مگوری. نازنين! عزيزِ دلِ مارکس! قربانِ اون سرمايه ی کلان و کارخانه ها و وسايل توليدت شوم. لطف کن، بر ما منت بگذار و کمی از نِعَم مادی و ارزش اضافیِ حاصل از کار کارگر را با خودش تقسيم کن. الهی خير ببينی! الهی هيچ‌وقت بچه ات به فقر و مَسکَنَت دچار نشود! عزيزِ دل مارکس! روزی شانزده ساعت کار، کارگر را خسته می کند. لطف کن آن را هشت ساعت کن. ای مه رويی که در کاخ ات نشسته ای و يک ده ميليونيمِ دارائی ات، کل زندگی تمام کارگرهايت نمی شود، از کاخ ات دمی بيرون بيا، به زاغه هايی که کارگران عزيزت در بدترين شرايط بهداشتی در آن ها زندگی می کنند سری بزن، شايد لطف کنی کاری برای شان انجام دهی. قربانت گردم، محبت کن، بخشی از سرمايه ات را صرف سوادآموزی کارگران کن. محبت کن نگذار بچه های کم سن و سال به جای درس خواندن، در کارگاه های نمور و تاريک کار کنند. ناز نازی! عزيز دل! ما هرگز زبان شمشيری عليه تو به کار نمی بريم و هر کس اين کار را بکند او را طرد می کنيم.

يا لنين را می بينم که به تازگی او را به دهِ کوکوشکينو در استان غازان تبعيد کرده اند و زير نظر پليس است ولی اکبر توانسته با او در قهوه خانه ی ده قرار بگذارد و درس هايی در زمينه ی چگونه سخن گفتن به او بدهد. نه که تزار، برادرِ بزرگِ لنين –الکساندر- را به تازگی تيرباران کرده لنين کمی عصبی و پرخاشگر شده است و کنترل حرف های خود را ندارد. زود خشم می گيرد و به زمين و زمان بد و بيراه می گويد. اکبر دست لنين را در دست می گيرد و به او می گويد اين ها را تکرار کن تا آرام شوی:
تزار جان! عزيزِ دلِ لنين! من تو را دوست دارم و هرگز با زبان نابودگر با تو سخن نمی گويم. تو لطف کردی داداش مرا کشتی ولی من از اکبر ياد گرفته ام که تو را ببخشم. البته از ياد نمی برم و اين موضوع را در جايی يادداشت می کنم که در اثر مرور زمان هم از يادم نرود ولی با تو کاری ندارم و همان طور که می بينی به تو حتی يک فحش کوچولو هم نمی دهم. اصلا به خاطر تو اين کلمه ی زشت پرولتاريا را از ذهن ام محو می کنم. هر چه خشونت است به خاطر پُتک پرولتاريا و داس دهقان است. من می روم در جمع کارگران می گويم تزوشکا [تزوشکا کلمه ی تحبيب تزار است] را دوست داشته باشيد. با زبان نرم با او سخن بگوييد. با خواهش و تمنا و گردنِ کج از او امتياز بخواهيد. حتما به شما می دهد. مبادا خشن شويد! مبادا زبان تان تبديل به شمشير شود. ای کارگران به تزار بگوييد لطف کن، محبت کن، حق ما را بده! ما را از اين وضع نابسامان بيرون بياور! از صبح تا شب، در دخمه ها جان می کنيم، فرزندان مان فقط به اندازه نمردن نان دارند، نه بهداشتی، نه تحصيلی، نه تفريحی، فقط کار و کار و کار! ای جان ما به قربان تو! با زبان نرمِ غير شمشيری از تو می خواهيم اين ها را به ما بدهی. مرسی عزيز. دوست ات داريم.

آخيش! چقدر چيز ياد گرفتن از اکبر خوب است. حالا می خواهم بروم زبان خودم را نسبت به حکام ايران پوليش بزنم و نرم و ملايم کنم. آی آقای آيت الله العظمی امام خامنه ای! عزيز دلِ سخن! قربانت بشوم! با زبان غير شمشيری و غير نابودگر و گردنِ کج تقاضا می کنم...

sokhan May 6, 2010 12:44 AM
نظرات