برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۰ می خوانيد:
- بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
- شجاع يا شجاء
- مرد تنهای شب
- نور خيره کننده هاله
- ضارب معتمدی را می بخشيم
- آب تنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
- چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
"قرآن در مورد چهرههای دوروئی که در ميان مسلمانان ازهيچ خيانتی در نفاق و نفرت فروگذاری نمیکردند، برای مشخص کردن مناسبات و مواضع فکری، به پيامبر اسلام توصيه کرده است: "هرگز بر هيچ يک از آنها که از دنيا میرود اقامه نماز نکن و (برای ادای احترام و دعا) بر گورشان مايست، آنها خدا و پيامبرش را انکار کردند و در حال انحراف جان سپردند". (توبه ۸۴)... نه تنها چنين مرزبندی "ظاهری" را برای مغشوش نشدن بنيانهای فکری ضروری میشناسد، بلکه در"باطن" نيزمؤمنين را ازآمرزش طلبی بیحاصل برای ظالمان بت پرستی که در موضع تجاوز قرار دارند نهی کرده است... گاه معارضه و دشمنی اشخاص با آنچه به نام دين و ايمان تبليغ میشود، نه دشمنی قلبی با خدای مهربان و دين برپادارنده و زنده کننده انسان، بلکه در واکنش نسبت به ظلم و ستم و با مجموعه خرافات و خيل متوليانی است که برای رسيدن به قدرت و ثروت از باورهای دينی مردم سوء استفاده میکنند. در اين صورت میتوان به آمرزش و رحمت پروردگار بخشنده مهربان اميدوار بود... در مورد شجاع الدين شفا، صرفنظر از نوشتههای پيشين، درنامهای که با فاصله اندکی قبل از فوت به رهبر انقلاب نوشت، میتوان علائم چنين باوری را، که از ابتدا وجود داشته، يا در ماههای آخر حياتش به اعجاز تحول و توبه رخ داده، مشاهده کرد..." «مِهـرورزی يا مـرزبندی با عالمان “مُتـُهَتـِّک”! عبدالعلی بازرگان»
آقا کار مشکل شد. ديروز رفته بودم بهشت زهرا. يکی از بستگان که دستی هم به قلم داشت، عمرش را داده بود به شما. نه. لازم نيست بفرماييد خدا بيامرزدش، و من هم در پاسخ به شما بگويم، خدا رفتگان شما را هم بيامرزد. نمی خواهم فردا که مُرديد، سر پُل صراط به خاطر اين آمرزش طلبی گرفتار شويد و شما را هُل بدهند پايين توی دهانِ مارِ غاشيه. اين مشکلی بود که من هم با آن رو به رو شدم. بالاخره ما کسانی هستيم که دين مان حساب کتاب دارد و همين جوری الکی مسلمان نيستيم که ندانسته و نفهميده برای کسی طلب آمرزش کنيم. بدتر از آن برويم سر خاک اش انگشت روی قبر بگذاريم و فاتحه بخوانيم و صلوات بفرستيم. بالاخره ميان من و شمايی که مقالات آقای عبدالعلی بازرگان را می خوانيم و خودمان را روشنفکر دينی می دانيم با حسنعلی خان رفتگر فرق هست. فردای مُردن، نکير و منکر توی قبر نمی افتند روی ما که شما که مقاله ی آقای بازرگان را خوانديد چطور ندانسته و نفهميده برای اين نويسنده که به اديان الهی تندی کرده بود فاتحه خوانديد؟
دمِ غسالخانه بهشت زهرا ايستاده بودم که پسر آن مرحوم –ببخشيد زنده ياد- آمد کنار من ايستاد و در حالی که گريه امان اش نمی داد و توی سر خودش می زد، وِلو شد توی بغل من. سعی کردم او را دلداری بدهم ولی زبان ام در دهان ام نمی چرخيد. نمی دانستم اگر پسر يک زنده يادی را که در زمان حيات اش کمی متهتک بوده دلداری بدهم، فردا در آن دنيا بايد چه جوابی پس بدهم. ضمنا خيلی دلم می خواست بدانم آن مرحوم در لحظات آخر چگونه فکر می کرد و آيا دست از تهتک و پرده دری برداشته بود يا نه. آيا در روزهای آخر حياتش، اعجاز تحول و توبه برای او رُخ داده بود يا نه. بالاخره بايد می دانستم که زيرِ برانکارِ او را بگيرم، نماز بر او اقامه کنم، بر گورش بايستم، بر سر خاک اش فاتحه بخوانم، بعد، آن چلوکبابی که قرار است در چلوکبابی البرز به ما بدهند، بخورم يا نه. اين آقای عبدالعلی بازرگان هم کار داده است دست ما.
شروع کردم آرام آرام، مثل کارآگاه شمسی سوال کردن از روزهای آخر آن مرحوم و آخرين مطالبی که گفته و نوشته بود. می خواستم با سوال از پسرش دريابم آيا اعجاز تحول و توبه او را تغيير داده يا خير. اين اعجازِ عجيب غريب را در خيلی کس ها، از جمله در مرحوم احسان طبری ديده بودم، پس زياد عجيب نبود، که خداوند به ما بندگان ايرانی اش نظر لطف داشته باشد و ما را در لحظات آخر متحول کند.
بنده ی خدا را انگار داغ کرده باشی، سرش را از شانه ام برداشت، نگاه پر از اندوه اش تبديل شد به نگاه سرشار از کينه. انگار يادش رفت بابايش همين الان زير دست مرده شور است و او بايد آرامش خودش را حفظ کند. مثل آتشفشان ايسلند شروع کرد به مواد مذاب پراندن و بدوبیراه گفتن به حکومت دينی و استغفرالله چيزهای ديگری که قابل گفتن نيست، و متهتک شد آن هم چه متهتک شدنی. گفت همين ها بابايم را دق مرگ کردند (با دست اش اشاره کرد به آخوندِ بدبختی که منتظر بود جنازه ای بيايد و او بر سر آن نماز بخواند). از بس از دست اين فلان فلان شده ها –استغفرالله- حرص خورد مرگ اش نابهنگام شد (زنده ياد البته ۷۰ سال داشت و مرگ اش زياد هم نابهنگام نبود، ولی خب آدم در ۱۰۰ سالگی هم که بميرد برای بستگان اش می شود نابهنگام). آقا تهتک پشت تهتک که زبان ام از بيان اش قاصر است.
ديدم مشکل دو تا شد. نه تنها نمی توانم نماز بر ميت اقامه کنم، بر سر گورش بايستم، فاتحه بخوانم، حالا بايد ببينم آيا اين شازده پسرِ متهتک را می توانم جهت دلداری دادن بغل کنم، و آيا اشک های او که بر کت من ماليده می شود، خدای نکرده ما را نجس نکند و مسائل ديگری از اين قبيل. خلاصه اين آقای شجاع الدين شفا کار داد دست ما. اگر ايشان نمرده بود، جرس به او نمی گفت متهتک، و آقای عبدالعلی بازرگان هم مطلبی نمی نوشت تا گفتن متهتک به اشخاصی مانند شفا را تئوريزه و هرمنوتيزه کند و ما هم مثل آدم می رفتيم فاتحه مان را می خوانديم. حالا هر کس بميرد، اولين چيزی که بايد از خودمان سوال کنيم اين است که آيا برای او فاتحه بخوانيم يا نخوانيم؟ عجب گيری کرده ايم!
شجاع يا شجاء؟
صحبت از شجاع الدين شفا شد ياد اين جمله از مقاله ی آقای حسن يوسفی اشکوری افتادم که در مقاله ی "جرس و داستان ماشين دودی" نوشته بود:
"گرچه در اين مدت نه چندان بلند، سوژه و بهانه برای تخريب جرس کم نبوده است، اما آخرين بهانه به کار بردن چند جمله در انتشار خبر درگذشت يکی از دانشوران ايرانی ( شجاء الدين شفا ) در سايت جرس است. گرچه من هم مانند ديگران با ديدن چند جمله نامناسب آن هم در مقام بيان خبر درگذشت، آن را نادرست و خارج از سنت جرس و نيز خارج از شأن کار رسانه اخلاق محور شمردم و در نظر داشتم در اولين فرصت به دوستان تذکر دهم، اما اين همه هياهو برای چيست و آيا انصافا و اخلاقا تناسبی بين آن خطای کوچک و اين همه تخريب و جنجال بزرگ وجود دارد؟"
اولا متشکريم از آقای يوسفی اشکوری که از مرحوم شجاع الدين شفا اسم بردند و در مقاله شان به سبک اکثر نويسندگان اصلاح طلب از بردن نام آن مرحوم خودداری نکردند (آخر نويسندگانِ اصلاح طلب، در مطالب شان غير از خودی ها از کس ديگری اسم نمی برند و با ايما و اشاره و چشم و ابرو به غير خودی ها اشاره می کنند. مثلا نمی گويند "آقای دکتر اسماعيل نوری علا مدير سايت سکولاريسم نو" بل که می گويند "يکی از اين سکولارهای بنيادگرا، که از قضا پرچمدار «سکولار نو» هم هست..." و با يک تير چند نشان می زنند، يعنی هم از ايشان اسم نمی برند که خدای نکرده کسی آن را بشنود و از راه به در شود، هم او را به خيال خود –و با عرض معذرت از دکتر نوری علا- به حساب نمی آورند، هم او را تحقير می کنند، هم اين که نشان می دهند اصلاح طلبان و نوگرايان دينی هر چه را هم که اصلاح بکنند و هر چه را هم که نو بکنند، رفتارهای بنيادنگرانه شان نه اصلاح و نه نو می شود...(پرانتز در پرانتز: لطفا توجه فرماييد عرض کرديم بنيادنگرانه و نه بنيادگرانه و اين دو تا با هم فرق دارد)). باری اظهار خوشحالی کرديم که آقای اشکوری اسم شجاع الدين شفا را گيرم با بی رغبتی در مطلب شان نوشتند و مثلا به "يکی از دانشوران ايرانی" بسنده نکردند.
ثانياً ديديم جواهر لعل نهرو شدن به نوشتن نامه از زندان برای دختر خود نيست. توضيح اين که جواهر لعل نهرو وقتی در زندانِ استعمارگران بود، نامه هايی به دخترش اينديرا می نوشت در باره ی تاريخ جهان که بعد ها به صورت کتابی سه جلدی در ايران ترجمه و منتشر شد با نامِ "نگاهی به تاريخ جهان"، و آقای يوسفی اشکوری هم وقتی در زندان حکومت اسلامی بود نامه هايی نوشت به دخترش زهرا در باره ی تاريخ دو قرنِ اول ايران و اسلام که بعدها در کتابی با عنوانِ نامه هايی از زندان به دخترم منتشر شد. برای پلوراليست شدن بايد بسياری از تعصبات و تفکرات کهنه شده را دور ريخت.
ثالثا -و اصل مطلب- اين که نفهميديم چرا آقای يوسفی اشکوری و يکی دو نويسنده ی اصلاح طلب ديگر، شجاع الدين شفا را شجاءالدين شفا می نويسند؟ به ظنّ قريب به يقين آقای يوسفی اشکوری حرف "عين" را روی کی بُردشان پيدا نکرده اند و اشتباه تايپی بوده است و ربطی به معنی کلمه ی شجا -که استخوان گير کرده در گلو معنی می دهد- ندارد. ان شاءالله که همين طور است.
مرد تنهای شب
"سفر حبيب به ايران تائيد شد" «سی ميل»
حبيب را که حتما می شناسيد. خواننده ی مادر و مرد تنهای شب. لابد در آمريکا جان اش به لب رسيده و بار سفر را بسته و پيش خود فکر کرده هيچ جا بهتر از خراب شده ی خود ما نمی شود. بس که مصيبت در جاهای ديگر زياد است، ويرانسرای خودِ آدم به چشم خيلی ها گلستان می آيد.
اما در عالم خيال يکی دو سال بعد را می بينم، که حبيب بارها به وزارت ارشاد رفته و سرش به سنگ خورده و از آنجا رانده و از اين جا مانده شده، گيتار به دست گرفته برای خودش می خواند:
من مرد تنهای شبم
مُهر خموشی بر لبم
تنها و غمگين رفته ام
دل از همه گسسته ام
تنهای تنها
غمگين و رسوا
تنها و بی فردا منم...
من مرد تنهای شبم
صد قصه مانده بر لبم
از شهر تو من رفته ام
کوله بارم را بسته ام
بی فکر فردا
با خود و تنها
عابر اين شب ها منم...
نور خيره کننده هاله
"به نوشته برخی از رسانه های غربی از جمله واشينگتن پست، در جريان افتتاحيه کنفرانس بازبينی پيمان منع گسترش سلاحهای کشتار جمعی، ان پی تی، که روز دوشنبه در نيويورک در مقر سازمان ملل برگزار شد، دبيرکل سازمان ملل بان گی مون در اقدامی نادر، پيش از حضور محمود احمدینژاد در جايگاه سخنران، سالن را ترک کرد." «راديو فردا»
بار اول که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت و هاله ی نور، او را در بر گرفت، شدت روشنايی آن قدر بود که حاضران در جلسه را مبهوت و مجذوب کرد و آن ها بيست دقيقه ی تمام بدون اين که پلک بزنند، به سخنان ايشان گوش دادند و پيام قدسی اش را به گوش جان شنيدند.
بار دوم که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت، شدت نور هاله اش آن قدر زياد بود که چشم حاضران داشت کور می شد، لذا عده ی زيادی پا شدند و از سالن اجلاس بيرون رفتند.
اين بار ديگر شدت نور به قدری افزايش پيدا کرده که چشم دبير کل را هم زده و او که طاقت نور زياد ندارد پيش از ورود احمدی نژاد سالن را ترک کرده است.
اين طور پيش برود می ترسم دفعه بعد کسی در سالن نماند و چراغ ها را هم خاموش کنند و دوربين های تلويزيونی را هم کاور بکشند و آقای احمدی نژاد تک و تنها در سالن تاريک به نور افشانی مشغول شود. مگر امام زمان خودش به داد ما برسد و نور طرف را کم کند. الهی آمين.
ضارب معتمدی را می بخشيم
"پس از ترور دکترمسعود علی محمدی، سيد احمد معتمدی استاد برق دانشگاه اميرکبير و وزير مخابرات دولت سيد محمد خاتمی امروزقبل از ظهر مورد حمله قرارگرفت و ضارب با چاقو وی را زخمی کرد." «آفتاب»
ديده ايد که در بازی بيست و يک، نديدْ دو کارتْ بانک می کشند؟ (حالا کيهان ما را مفتخر خواهد کرد به "کاربُرد زبان قماربازان" در "سيانيوز" که به قول خانم الهی قمشه ای ايرادی هم ندارد). ما هم نديدْ ضارب آقای معتمدی را می بخشيم. لابد خواهيد گفت عجب! ما هم خواهيم گفت چه جای عجب؟
وقتی همه در حال بخشيدن هستند ما چرا نبخشيم. وقتی می توان جانيانی را که چند هزار نفر را شکنجه داده اند و به دار آويخته اند و در گورهای بی نشان به صورت دسته جمعی دفن کرده اند مثل آب خوردن بخشيد، چرا ما ضارب دکتر معتمدی را نبخشيم؟ اصلا ما از همين الان اعلام می کنيم که هر کی چاقو بکشد، هر کی گلوله شليک کند، هر کی بمب داخل موتورسيکلت کار بگذارد، هر کی زندانيان سياسی را شکنجه و اعدام نمايد نديد می بخشيم. پس ای سربازان بانام و گمنام امام زمان! هر بلايی دل تان خواست سر ما بياوريد که دست آخر بخشيده خواهيد شد. بسم الله...
آبتنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
در يکْ بعدازظهر گرم بهاری شما رودخانه ای می بينيد آرام و زيبا و هوس آبتنی به سرتان می زند. داخل آب می شويد با اين تصور که ابتدايش کم عمق است و هنوز تا وسط رودخانه که عميق است فاصله ی کافی هست، که ناگهان می بينيد آب شما را برداشت بُرد! به کف رودخانه نگاه می کنيد می بينيد چه ژرفايی دارد. بيرون رودخانه را نگاه می کنيد می بينيد عريض و بی انتهاست. به اين سو و آن سو کشيده می شويد. مناظر بديع و استثنايی می بينيد. دوست داريد در يک گوشه متوقف شويد و روی منظره فوکوس کنيد. جريان آب به شما فرصت نمی دهد. حتی خستگی شما به حساب نمی آيد...
اگر طول ۱۰۵۶ صفحه ایِ کتاب آقای کريم فيضی را هم بتوانيد تا انتها طی کنيد، قطعا از عمق آن که گفته های استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی ست بی خبر می مانيد و نياز به بازگشت و ايستادن در يک نقطه و نگاه دقيق به ژرفای سخنان ايشان را حس می کنيد.
اين کتاب در کنار کتاب صدها سال تنهايی، دو رود خروشان را تصوير می کند که فعلا در حال بالا و پايين رفتن در آب های آن هستم! دوستداران دکتر شفيعی کدکنی، از اين دو کتاب قطعا بهره ها خواهند بُرد. بحث دقيق تر را در آينده در مقالات جداگانه دنبال بايد کرد. فعلا به همين اشاره بسنده می کنم.
چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
در شماره ی ۷۴ بخارا، ۴۱ شعر از استاد دکتر محمد رضا شفيعی کدکنی زير عنوانِ "اين روزها بهار و بنفشه..." منتشر شده است که عيدی گرانبهايی ست که ايشان به علاقمندان خود داده است. علی دهباشی در يادداشتی با عنوانِ "يادگارهای نوروزی شفيعی کدکنی به قلمرو شعر فارسی" از دکتر تشکر کرده و نظرِ زنده ياد استادعبدالحسين زرين کوب را در مورد شعر شفيعی آورده است که:
"شعر، شعر جوهردار، شعر بی نقاب همين است. دست مريزاد دوست عزيز... خرسندم که شعر واقعی عصر ما در صاف ترين و درخشان ترين اشکال خويش شکفت و اين آرزوی ديرينم بر آورده شد..."
شعر شفيعی مثل آبِ زلال است؛ شفاف و ناپيدا. ولی هست و چقدر هم مهم است وجود بی رنگ اش در زمانه ی رنگ ها. تلالو رنگ با تُناليته های گوناگون بر سطح اين آب عميق غوغا می کند.
می گويد:
"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."
و از زاغان می گويد. از سياهی که بر همه جا کشيده اند و می کشند:
"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!..."
کاش کار زاغان به پر گشودن بر روی دهکده و شهر و مزرعه و باغ و پنجره و ماه ختم می شد. دايره ی پر گشودن اما وسيع تر از اين هاست:
"...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."
امان از دست زاغان؛ زاغانِ اندوه زا. و شفيعی که لابد از ترسيم محدوده ی تجاوز زاغان خسته شده، کار را با دو خط تحسين برانگيز تمام می کند:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه!..."
حال ما می گوييم آه! شعر شفيعی را بايد مزمزه کرد و آرام آرام چشيد. شعر او را بايد خواند و لذت بُرد؛ بايد خواند و به اعماق جان راه داد. شاعرْ شعر را برای تفسير و تعبير نمی گويد؛ برای ارزش گذاری ادبی نمی گويد؛ برای تعريف و تمجيد هم نمی گويد. او شعر می گويد تا به قول زنده ياد زرين کوب زبان واقعی عصر خود باشد. پس بی هيچ تعريف و تمجيدی شعر شاعر را می خوانيم که از زير آسمانِ نشابور -ميهناش- برایمان می گويد:
"پاييز در ره است و بلوطِ بلندِ باغ
با چند برگ زرد
«مِش» کرده گيسوانِ قشنگش را
وز ياد بُرده است
انديشۀ شتاب و درنگش را
■
از پنجره به کوچه نظر می کنم
پاييز در ره است
وينجا درخت ها، همه، خندان
و برگ ها، چه سبز، چه شاداب!
يا در تبسّم اند
و يا خواب.
حتّی،
ابری که گاه گاه، برينجا،
می بارد
در رعدِ خويش، خشم ندارد
■
ياد آيدم که آنجا
(در زيرِ آسمانِ نشابور
در ميهن من)
آه! چه گويم؟
حتّی درخت و سبزه و گل هم
(از انعکاس آنچه تو دانی)
در خشم و اخم و تخم اند
بی بهره از عطوفت قانون
سر تا به پای زيلی و زخم اند.
■
پاييز در ره است.