June 17, 2010

کشکول خبری هفته (۱۲۳) از امام خمينی يک بار ديگر انقلاب می‌کند تا آخر عاقبت طلحه و زبير

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۳ می خوانيد:
- امام خمينی يک بار ديگر انقلاب می کند
- امام پانزدهم منصوب نشده خلع شد
- کتاب سوزان در جمهوری اسلامی
- مُخ مان سوت کشيد
- وکيل وصی های جنبش سبز
- معرفی يک کتاب به آيت الله خامنه ای
- مسابقه ی محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب داستانی سال
- آخر عاقبت طلحه و زبير

امام خمينی يک بار ديگر انقلاب می کند
من کم کم دارم به امام بودن آقای خمينی ايمان می آورم. شب ها هم دور از چشم خانواده به قُرصِ ماه چشم می دوزم بل که تصوير مبارک شان را رويت نمايم. لابد با تعجب می پرسيد چرا؟ عرض می کنم برای اين که دارم با نهايت شگفتی می بينم که بعد از سی و دو سال امام دوباره در ايران باعث و بانی انقلابی می شود که پرچم اش را آقايان موسوی و کروبی در دست دارند. در طرف مقابل هم کسانی صف کشيده اند که وقتی آقا مصطفی -فرزند ارشد امام- در مدرسه‌ی فيضيه از کوزه آب می خورْد، کوزه را آب می کشيدند چون امام فلسفه می گفت و اهل چون و چرا در موضوعات دينی بود. اين ها همان کسانی هستند که امروز وقتی نوه ی امام می خواهد از مرگ پدر بزرگ اش سخن بگويد سخنرانی اش را بر هم می زنند و آخوندِ متحجری مانند مصباح يزدی را امام می نامند. اگر چنين انقلابی رخ دهد، که در تاريخ انقلاب های جهان بی نظير خواهد بود، می توان آن را انقلاب دوبل –بر وزنِ ويسکی دوبل- ناميد به رهبری کسی که يک بار در زمان حيات و يک بار هم بعد از مرگ، کشور را زير و رو کرد و عده ای را به اوج و عده ای را به حضيض کشانيد.

آقا دارم کم کم نگران حال خودم می شوم. شور و شعف انقلابی‌يی که در سال پنجاه و هفت همه ی ما را گرفته بود، دوباره دارد به سراغ ام می آيد. وقتی آقای موسوی از امام و خط او سخن می گويد يک احساس خوش‌خوشانی به من دست می دهد که می خواهم بلند شوم بروم بساط هر چه ظلم است بر چينم و خامنه ای و مصباح و نقدی و طائب را بيخ ديوار بگذارم... انگار دارم تندروی می کنم و از خطوط قرمز مبارزه ی بی خشونت رد می شوم. همه اش تقصير آقای موسوی و امام خمينی رحمةالله عليه است. خدا خودش به ما رحم کند که دوباره شور انقلابی ما را نگيرد کاری کنيم که سی سال بعد دوباره بيفتيم تو اين هچلی که امروز افتاده ايم...

امام پانزدهم منصوب نشده خلع شد
صحبت از امام سيزدهم شد، ياد امام پانزدهم افتاديم: حضرت آيت الله العظمی محمد تقی مصباح يزدی، معروف به استاد تمساح.

ostad temsaah.jpg
کاريکاتور از نيک آهنگ کوثر، روز آنلاين

اين بنده ی خدا که او را فيلسوف و مفسّر و مجتهد هم می نامند از آن دسته روحانيون متّصف به صفتِ تحجر است که حضرت امام خمينی دُم اش را چيده بود و بعد از به روی کار آمدن آقای خامنه ای در لجن‌زاری که ايشان در اطراف خود به وجود آوَرْد آرام آرام شروع به رشد و شکوفايی کرد. ايشان خيلی دوست داشت در سوابق پيش از انقلاب اش مبارزاتی داشته باشد، ولی متاسفانه به اندازه ی يک اپسيلون هم کاری صورت نداده بود که بتواند به آن افتخار کند و به سياق تمام کسانی که کاری انجام نداده اند در يک کتاب چند صد صفحه ای ادعا کرد که تمام مدت، مشغول مبارزه‌ی مخفی عليه رژيم شاه بوده است (همان طور که دکتر حسن عباسی رئيس مرکز دکترينال امنيت بدون مرز بعد از اين که شمخانی در گفت و گوی تلويزيونی گفت که يک روز هم در جبهه نبوده، ادعا کرد آن طرف جبهه –لابد در نزديکی های بغداد و پشت ديوار کاخ صدام- مشغول جنگ چريکی بوده. شما که می گويی بگو اصلا داخل کاخ صدام مشغول کار گذاشتن بمب بودم. کی به کی است).

از دستاوردهای بسيار مهمِ امام پانزدهم يکی هم مناظره ی تلويزيونی با کمونيست های کافر است که به خيال خود می خواست آن ها را بپيچاند که زنده ياد احسان طبری با وجود اين که نمی توانست به بسياری از مسائل به طور صريح اشاره کند به قول بچه های امروزی او را لوله کرد و يک عقده ی ديگر بر عقده های او افزود.

باری اين روحانی قليل الشأن که اسلام برايش حکم شمشير و قمه و زنجير و دار و درفش و پنجه بوکس و امثال اين ها دارد و استاد و بَرکِشَندِه ی آقای احمدی نژاد نيز به شمار می آيد، اخيرا توسط انصار نيوز مفتخر به دريافت مقام امامت شد و اين سايتِ بسيار با آبرو از قول او چنين نوشت:
emaam mesbaah.jpg

البته معلوم نيست اين چه جور امامی بود که نيامده رفت و امام‌سازان، در عرض بيست و چهار ساعت خبر او را از عرصه اينترنت محو کردند و کل ماجرا را درز گرفتند و بعد برای اين که دل امام پانزدهم نشکند، در مطلب بعدی، او را علامه ناميدند.

شايان ذکر است که بازار امام‌سازی اين روزها داغِ داغ است و خبرگزاری مهر نيز در خبری که هشتم خرداد هشتاد و نه منتشر کرد به صراحت آقای خامنه ای را که چند سال پيش حجةالاسلامی بيش نبود و در آيت‌الله‌العظمی بودن‌اش هم هنوز ترديد هست به مقام امام چهاردهمی رساند:
"مراسم نماز عبادی سياسی جمعه اين هفته تهران ۱۴ خرداد که مقارن با سالروز رحلت ملکوتی بنيانگذار جمهوری اسلامی ايران حضرت امام خمينی قدس سرّه الشريف است به امامت ولی امر مسلمين جهان حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای مدظله العالی در حرم مطهر آن امام عظيم الشان برگزار می شود."

به نظر می رسد در صورت بقای حکومت اسلامی ايران، در آينده ای نه چندان دور علاوه بر امام های جديد، در گوشه کنار مملکت امام زاده های جديد هم خواهيم داشت. والله اعلم.

کتاب سوزان در جمهوری اسلامی
"کتب انجيل و تورات تحريف شده به صورت گسترده از مرزهای غربی وارد کشور شده‌اند. به گزارش آتی، يکی از مسئولان امنيتی کشور در نشست اخير خود در آذربايجان غربی با اعلام اين موضوع، تاکيد کرده بود که اشغالگران نقش مهمی در اين مسئله دارند و اين کتابها را از طريق مرزهای عراق وارد کشورمان می کنند. به گفته وی، بخشی از اين کتب در منطقه و بخش عمده ای به مناطق مختلف کشور قاچاق می شود. اين مقام مسئول با بيان اينکه فقط طی چند ماه صدها جلد کتب انجيل و تورات تحريف شده هنگام ورود به کشور در يکی از مناطق مرزی سردشت کشف و سوزانده شد، خواستار آگاه سازی مردم در اين خصوص شد." «جهان نيوز»

اولاً: مگر ما انجيل و تورات غير تحريف شده هم داريم؟! تا آن جا که يادمان هست، آقايان روحانی به ما گفته اند که انجيل و توراتی که امروز در دسترس ماست کلاً تحريف شده است و کلام آسمانی نيست.

ثانياً: اشغالگران چه نيازی دارند انجيل و تورات را تحريف شده به دست مردم ايران برسانند؟ همين تحريف نشده اش را هم کسی بخواند و بعد بگويد من دين ام را عوض کردم می گيرند به جرم ارتداد می کشند. پس چه فرقی می کند که اشغالگران بخواهند مردم به صورت تحريف شده يا تحريف نشده دين شان را تغيير دهند؟

ثالثاً: کتاب سوزان عرب ها موقع اشغال ايران دروغ بود؟ اين که آقای علی ميرفطروس در کتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران" اش نوشت "اعراب مسلمان، پس از حمله و اشغال کشورهای متمدن (مانند ايران و مصر) بی درنگ به نابود کردن ذخاير علمی و فرهنگی ملل مغلوب پرداختند آنچنانکه در حمله به مصر، کتابخانه ها را به آتش کشيدند و محصول تمدن و فرهنگ چند هزار سالۀ اين ملت باستانی را به "تون" (آتشدان) حمام ها افکندند بطوری که مدت شش ماه حمام های مصر از سوختن اين کتابها گرم می شد" يا " در حمله به ايران نيز اعراب مسلمان از همين "سياست آتش" استفاده کردند بطوريکه کتابخانه های ری و جُندی شاپور را به آتش کشيدند..." (صفحات ۲۶ و ۲۷) دروغ بود؟ ما که در آن زمان ها حضور نداشتيم و واقعيت را نمی دانستيم، به خودمان و اطرافيان مان می گفتيم نه بابا! اين طورها هم نبوده و عُمَر هم اصلا نگفته "با وجود قرآن، مسلمين را به هيچ کتاب ديگری احتياج نيست" (۲۷) و هی موضوع را سَمبَل می کرديم و اگزاژره ی صهيونيسم بين الملل می دانستيم حالا داريم به چشم خودمان می بينيم که در يکی از خبرگزاری های کشورمان به وضوح گفته می شود که انجيل و تورات تحريف شده کشف کرديم و سوزانديم.

و نکته ی آخر اين که عزيزان شما که در خمير کردن و کارتن سازی از کتب ضالّه تبحر و تخصص داريد چرا اين کتاب ها را سوزانديد و بهانه دست دشمن داديد که بگويند مسلمانان کتاب می سوزانند. مگر خمير کردن و کارتن درست کردن چه عيب و ايرادی داشت؟

مُخ مان سوت کشيد
"وب‌سايت خبرآنلاين از محکوميت فرج‌الله سلحشور نويسنده و کارگردان سريال «يوسف پيامبر» به سه سال زندان و يک ميليارد و پانصد هزار تومان جريمه نقدی خبر داد. اين‌ وب‌سايت نوشته که دادگاه براساس شکايت شهاب‌الدين طاهری، بخشی از فيلمنامه سريال يوسف پيامبر را «سرقتی» دانسته و آقای سلحشور را محکوم کرده است. عباس بابويهی رئيس هيئت کارشناسی اين پرونده گفت که اين کارگردان «به سه سال زندان» محکوم شده است. آقای بابويهی افزوده که ۲۰ درصد فيلمنامه سريال يوسف پيامبر از اثر شهاب‌الدين طاهری به صورت غيرمجاز کپی‌برداری شده که دادگاه جريمه آن را يک ميليارد و پانصد هزار تومان اعلام کرده است. اين مبلغ معادل يک سوم از قيمت قرارداد تحقيق و نگارش فيلمنامه متهم (سلحشور) با صدا و سيما است..." «سی ميل»

به رفيق ام می گويم خبر بالا را بخوان. می خواند. می گويم خب؟ می گويد خب. می پرسم چه فهميدی؟ می گويد يارو را به خاطر فيلم‌نامه سرقتی به سه سال زندان و يک ميليارد و پانصدهزار تومان جريمه محکوم کردند. می گويم همين؟ کمی فکر می کند و دوباره خبر را می خواند و می گويد آهان چون اين يارو با فيلم‌نامه سرقتی، فيلم پيغمبر خدا را درست کرده بود خدا زد به کمرش به اين روز افتاد. می گويم نه، منظورم اين نبود. اين بار، با دهان باز که نشانه‌ی دقت خيلی زياد است به خبر نگاه می کند و با خوشحالی می گويد فهميدم. چون ما طرفدار حقوق بشريم سه سال زندان برای چنين جرمی زياد است و بايد به قوانين بلژيک مراجعه کنيم ببينيم آن ها چقدر زندان می دهند. می گويم آی کيو! اين مزخرفات چيست که می گويی؟ اين همه خواندی نفهميدی؟ مثل صمد آقا می گويد فهميدم. بعد به حال پشيمان سر تکان می دهد می گويد نفهميدم. می گويم راهنمايی ات می کنم. جريمه برای چيست؟ می گويد برای دزديدن فيلم‌نامه. می گويم مبلغ جريمه چقدر است؟ می گويد يک ميليارد و پانصد هزار تومان. می گويم اين رقم از کجا آمده؟ می گويد يک سوم قرار داد تحقيق و نگارش فيلم‌نامه است. می گويم: آفرين حالا داری کم کم به موضوع موردِ نظرِ من نزديک می شی. يک ميليارد و پانصد هزار ضرب در سه می شود چقدر؟ ماشين حساب اش را در می آورد ولی صفرهای عدد، در ماشين حساب جا نمی شود. به او کمک می کنم می گويم می شود حدود سه ميليارد تومان. سه ميليارد تومان برای تحقيق و نگارش فيلم‌نامه. يک بار ديگه می گم، برای تحقيق و نگارش فيلم‌نامه. به او نگاه می کنم. به من نگاه می کند. به او نگاه می کنم و منتظر واکنش او هستم. ولی او هم چنان به من نگاه می کند. يک دفعه چشم هايش گشاد و نيش اش باز می شود. بشکن می زند و می گويد فهميدم! می گويم فهميدی؟ می گويد آهان فهميدم. چرا نکته انحرافی مطرح کردی؟ خواستی گمراهم کنی؟ هه هه هه! خبرنگار بدبخت توی خبر نوشته يک ميليارد و پانصد هزار تومان در صورتی که اين عدد منطقی نيست و بايد يک ميليارد و پانصد ميليون تومان باشه. درسته؟ همينه؟ اين همه وقت منو تلف کردی که همينو کشف کنم؟!
...!

وکيل وصی های جنبش سبز
"وزارت اطلاعات از طريق نيروهای ساده لوح يا ترسو يا محافظه کار، سعی می کند رسانه هايی را اداره کند که به جای جنگ با حکومت، با همديگر می جنگند. در مقابل تحريک عناصر ساده لوح بی پاسخ بمانيم و اگر نمی توانيم آنها را متوجه بازی خوردن شان بکنيم، مثل دورانی که تحريمی ها را رها کرديم و توانستيم جنبشی عظيم را بسازيم، تلاش مان را فقط عليه حکومت و فقط به قصد مصرف داخلی صرف کنيم. فراموش نکنيم که دائی جان ناپلئون هايی که اهل مبارزه نيستند و تنها شهامت شان برخورد با کسانی است که توسط حکومت مرتد و دشمن خوانده شده اند، بيکارانی هستند که در گوشه ای نشسته و کاری جز بازی ندارند، آنها را رها کنيم و به کار خودمان برسيم..." «يکی از نويسندگان و تئوريسين های جنبش سبز، جرس»

می گويند آدم زنده وکيل وصی نمی خواهد. حالا حکايت جنبش سبز است که حی و حاضر در مقابل ماست و عده ای وکيل وصی آن شده اند. اين که می فرمايند وزارت اطلاعات چنين و چنان می کند، آدم را ياد سخنان آقای خامنه ای می اندازد که می فرمايند دشمن چنين و چنان می کند. نه که عقل در سر هيچ کس جز آقايان نيست، لذا همه ساده لوح ناميده می شوند. می فرمايند "تحريمی ها را رها کرديم و توانستيم جنبشی عظيم را بسازيم..."! ماشاءالله به اين قدرتِ دفع و جذب! ماشاءالله به اين نيروی تاثيرگذار! يعنی امثال بنده که روز انتخابات رياست جمهوری خودکار به دست گرفتيم و به حوزه ی رای گيری رفتيم و به آقای موسوی يا کروبی رای داديم، با پای خودمان و بر اساس فکر و منطق خودمان نرفتيم بل که آقايان جنبش‌ساز ما را بُردند.

جالب اين‌جاست که آقايان، مثل موج‌سوارانی که سر و کله شان در سال های ۵۶ و ۵۷ پيدا شد و انقلاب را با زرنگی مال خود کردند، زحمات و تلاش ها و مبارزات کسانی که خيلی پيش از آن ها شروع به مبارزه و روشنگری کرده بودند را به حساب نمی آورند و مثل جوجه آخوندهايی که بلندگوی دستی به دست گرفتند و بالای مينی‌بوس شروع به شعار دادن کردند، خود را بانی انقلاب و بروز نارضايتی مردم و به قول اين نويسنده "ساختن جنبش عظيم" می دانند. اميدواريم چنين باشد و آقايان هم در کار جنبش‌سازی و ادامه ی جنبش و به نتيجه رساندن جنبش موفق باشند ولی ناگزيريم عرض کنيم آن زمان که شما برای تثبيت اين حکومت و ادامه ی جنايت هايش گريبان چاک می داديد، بودند آدم های در اقليتِ با شهامتی که در مقابل اين جنايت ها می ايستادند و از هر خطری استقبال می کردند. همان تلاش ها و همان پايمردی هاست که امروز به شکل جنبشی که شما ادعای پرچم‌داری اش را داريد خود را نشان می دهد. ساده لوح، ترسو، محافظه کار، وابسته به وزارت اطلاعات خواندن اين اشخاص اگر از سر عمد و غرض نباشد، قطعا از سرِ.... بگذريم.

معرفی يک کتاب به آيت الله خامنه ای
کسانی که کتاب قلعه ی حيوانات را خوانده اند و از قبل به سابقه نوشته شدن آن آگاهی نداشته اند حتما پيش خود گفته‌اند اين جورج اُرْوِل سوژه ی کتاب را از انقلاب ايران برداشته، بس که موضوع کتاب و قهرمان های آن شبيه به داستان انقلاب ماست. حال آن‌که نويسنده ی انگليسی کتاب سی سال پيش از وقوع انقلاب اسلامی مرحوم شده بود و روح او هم نمی توانست حدس بزند که آقايان روحانی بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی با ايران و مردم آن چه خواهند کرد ولی شد آن چه که او در کتاب قلعه يا مزرعه ی حيوانات نوشت و انقلاب ايران هم همان الگويی را دنبال کرد که انقلاب های ديگر کرده بودند.

چندی پيش در ميان يک خروار هرزنامه، فايل پی.دی.اف کتابی به چشم ام خورد که اول قصد داشتم آن را مثل ساير فايل ها روانه ی سطل زباله کنم ولی کنج‌کاوی باعث شد تا آن را باز کنم و بخوانم و بعد از خواندن اين کتاب ۱۴۶ صفحه ای (که چند صفحه از آن هم متاسفانه افتاده يا اسکن نشده است) همان حالتی به من دست بدهد که با خواندن کتاب قلعه ی حيوانات به من دست داد و فکر کنم نويسنده ی اتريشی-فرانسوی اين کتاب، آقای مانِس اِشْپِرْبِر در زمان ما می زيسته و آقای خامنه ای را جلوی رويش گذاشته و راجع به او و جبّاریّت اش نوشته است. ولی خب، اين تصوری بيش نبود و کتاب "نقد و تحليل جبّاریّت" که نخستين بار توسط آقای کريم قصيم در شهريور ۱۳۶۳ ترجمه و به همت انتشارات دماوند منتشر شده است (*) نه به جباريت آقای خامنه ای که به جباريت هيتلر و استالين نظر داشته که چون موضوعْ مشترک است انسان تصور می کند کتاب در باره ی آقای خامنه ای خودمان نوشته شده است.

آقای خامنه ای که اين روزها تمام عادت های مثبت اش را ترک کرده و تبديل به يک انسان تماماً منفی شده عادت مثبت کتاب‌خوانی داشت که اميدوارم هنوز هم داشته باشد و ای کاش کسی کتاب اشپربر را برايش پرينت بگيرد تا ببيند که جبار شاخ و دُم ندارد و همه ی جباران تاريخ، مسيری مشخص را طی می کنند و معمولا هم به نقطه ی مشترکی می رسند که خوشايند هيچ انسان آزاده ای نيست.

کتاب از نگاهِ معتقدان به جبار و آگاهان به جباريتِ جبار که به دلايل مختلف سياسی و ايدئولوژيک از نقد جبار سر باز می زنند و راه را برای ادامه ی جباريت او باز می گذارند نيز مهم است. اين که نويسنده ی کمونيست و معتقدی مانند اشپربر چگونه خود را از قيد سکوت در مقابل جبار و جباريت رها می کند و دست به قلم می شود موضوعی‌ست مهم که در اين کتاب به آن اشاره شده است. اين رها شدن البته آسان نيست و دوستان سابق و هواداران جباريت، چنان فرد رها شده را تحت فشار قرار می دهند که کس ديگری جرئت عرض اندام در مقابل آن ها پيدا نکند.

به نظر می رسد آقای کريم قصيم اين کتاب را مستقيماً از زبان آلمانی ترجمه کرده باشد. بعضی پاساژهای ترجمه، به دليل رنگ و بوی ترجمه گرفتن يا فشرده بودن و به چند جمله کوتاه تقسيم نشدن خواننده را خسته و از موضوع پرت می کند ولی در مجموع، خواندنی و خوش‌خوان است. به بعضی قسمت های کتاب توجه کنيد:
- بيست سال پس از پيروزی انقلاب اکتبر، آن رژيم به چنان درجه ای از انحطاط جابرانه و فراگير درغلتيده بود که شيوۀ قلبِ معنی انديشه ها و پرده پوشی حقايق، خصوصيت پرهيزناپذيرش شده بود. (ص ۳۳)

- جباريت، فقط عبارت از شخص جبار، يا او به علاوۀ همدستانش نيست، بلکه شامل زيردستان و رعايا، يعنی قربانيان او نيز می شود؛ همان هايی که او را به آنجا رسانده اند. (ص ۳۴)

- در ميان هر ملتی هزاران هزار هيتلر و استالين بالقوه وجود دارد. ولی با اين حال، بندرت يکی از اينها موفق می شود تا مرحلۀ کسب قدرت مطلق پيش رود و به اشتياق رام نشدنی اش برای همتايی با خدايان نايل آيد. (همانجا)

- کسی که آماده نيست از خودش خُرده بگيرد، يا خود را در معرض نقد ديگران قرار دهد و در تقلای گريز از آن است، اين شخص با انکار بحران، در واقع آنرا تداوم می بخشد. فرد قدرت طلب –مثل جن از بسم الله- از انتقاد می ترسد و آنرا توهين غيرقابل تحملی برای شأن خود می داند. (ص ۷۱)

- ...فردی که سودای قدرت در سر دارد، می خواهد که همه با خضوع و خشوع تصديق کنند که او همان است که آرزويش را دارد. او بر آن است که هر طور شده نمود را چون حقيقتی به کرسی نشاند. احوال آدم مجنون نيز بدينگونه است. آدم پريشان فکر اين حالت را در پرگوييها و مکررخوانيهای بی پايانش نشان می دهد. او به جای خود، دنيای اطراف را ديوانه می پندارد... ( ص ۷۲)

- نظام جباريت نمی تواند بدون رضايت دست کم بخشی از مردم مستقر شود... جباريت در اوان حکمروايی و سيطره‌اش، -و به طريق اولی- در مسير صعود به قدرت، پيوسته از هواداری عدۀ کثيری از مردم برخوردار است. (ص۷۹)

- نظام جباريت دنيای از بنياد نوينی را نويد می دهد. و تاريخ گواه است که هرگز هيچ حکومت جبارسالاری نتوانسته وضعيت اجتماعی را به شکلی مترقی تغيير دهد. (ص ۷۳)

- ...فقدان بصيرت و روشن بينی و نبودن جرأت و شهامت نزد مردم، از جملۀ مفروضات و مقدمات مهم پيدايش و استقرار نظام جباريت به شمار می رود. کوشندگانی که در راه آگاهی بخشيدن به تودۀ مردم و تقويت همت آنان فعالند چه بسيار و کراراً اين واقعيت را از نظر دور می دارند که خلق از شور و شوق آنها به تغيير و دگرگونی، بسيار فاصله دارد... (ص ۸۹)

- حال اگر، بر فرض، او [جبار] را به پای ميز محاکمه بکشانند و مجبور شود به دفاع از خود بپردازد، بيش از دو نکته برای توجيه کارهايش ندارد. اول اينکه، او پيوسته در حالت دفاع لاعلاج دست به سلاح برده است، و دوم آنکه، او در راه خدمت به ايده و نهضت و قس عليهذا... ناچار بوده است، چنين کند. (ص ۱۰۳)

* انتشارات دماوند در سال ۱۳۶۴ به خاطر انتشار چاپ سوم همين کتاب مورد تهاجم قرار گرفت و برای هميشه تعطيل شد.

[فايل پی‌دی‌اف کتاب را با کليک اين‌جا دريافت کنيد]

مسابقه ی محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب داستانی سال
"فراخوان انتخاب «محبوب‌ترين و خوش‌اقبال‌ترين» کتاب داستانی سال، پس از مهلتی يک‌ماهه در ساعت ۱۲ شب دهم خردادماه ۸۹ با شرکت ۸۲ وبلاگ‌نويس به پايان رسيد... خرسندم که در پايان اين ضيافت وبلاگی به صرف کتاب، می‌توانم از برآيند امتيازاتی که ۸۲ شرکت‌کننده به کتاب‌های محبوب خود داده‌اند، سه کتابی را که بيش‌ترين امتياز را به دست آورده‌اند به همگان معرفی کنم:
برگزيدگان يکم تا سوم
۱) کتاب «برف و سمفونی ابری» نوشته‌ی پيمان اسماعيلی ـ ۱۰۲ امتياز (۴۵ نفر)
۲) کتاب «احتمالاً گم شده‌ام» نوشته‌ی «سارا سالار» ـ ۵۷ امتياز (۲۷ نفر)
۳) کتاب «نگران نباش» نوشته‌ی «مهسا محب‌علی» ـ ۳۶ امتياز ( ۱۸ نفر)"
«وب لاگ خوابگرد»

به همت آقای سيد رضا شکراللهی نويسنده ی وب لاگ خوابگرد مسابقه ای –يا درست تر بگوييم، شِبْهِ‌مسابقه‌ای- برگزار شد که در آن وب لاگ نويسان بايد از ميان کتاب های داستانی منتشر شده در سال ۱۳۸۷ يک تا سه کتاب انتخاب می کردند که با جمع آوری آرا، سه کتاب به عنوان محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب های داستانی سال معرفی شود. اين کار در مدت زمانی کوتاه انجام شد و سه کتابی که در بالا اسم شان را می بينيد به عنوان کتاب های برگزيده ی وب لاگ نويسان معرفی شدند.

در اين جا به آقای شکراللهی به خاطر اين تلاش ارزشمند تبريک می گوييم و اميدواريم با جمع بندی انتقاداتی که به نحوه ی انجام اين کار شده است، در دوره های بعدی شاهد مسابقه ای فراگيرتر باشيم. من خود از انتقادکنندگانِ نحوه‌ی برگزاری اين مسابقه بودم ولی همت و پشتکار آقای شکراللهی را هم می ستودم و آن چه به عنوان انتقاد نوشتم برای بهتر برگزار شدن مسابقه بود. متاسفانه شاهد عيب و ايرادگيری های بی جا و بی مبنای عده ای نيز بوديم که انتقادها را تحت الشعاع قرار داد و کار خوابگرد را تبديل به ميدان جنگ مخالفان و موافقان کرد.

هر قدمی که وب لاگ نويسان در راه اشاعه فرهنگ و ادب کشورمان بر می دارند به رغم ضعف ها و مشکلات و کم‌بودها شايسته ی تقدير است و حيف است نتيجه ی اين تلاش ها به خاطر مثلا حساسيت روی نام مسابقه يا بهره‌گيری از يک کلمه به طور عام يا خاص کم رنگ شود و اصل مسئله در ميان بحث های حاشيه ای مفقود گردد. اميدواريم دوره های بعدی مسابقه ی ادبی خوابگرد هر چه فراگيرتر و بهتر برگزار شود.

آخر عاقبت طلحه و زبير
"آيت‌الله خامنه‌ای: اميرالمؤمنين با طلحه و زبير هم جنگيد" «راديو زمانه»
کار شبيه سازی و سيموليت کردن شخصيت های صدر اسلام و تطابق دادن آن ها با رهبران قرن بيست و يکمی حکومت اسلامی و جنبش سبز ايران دارد به جاهای باريک می کشد. مثلا ما که از اسلام جز رأفت و محبت چيز ديگری نمی دانستيم وسط اين جنگ و جدال ها و شبيه سازی ها پی برديم که امير مومنان با احترامات فائقه سر دشمنان را می بُريد. برای اين که فکر نکنيد داريم کفر می گوييم، به سخنرانی کسی که در اين زمينه متخصص است توجه فرماييد:

يا مثلا ما هميشه از طلحه و زبير بدمان می آمد ولی نمی دانم چطور شده است که اين روزها از طلحه و زبير دارد خوش مان می آيد (استغفرالله ربی و اتوب اليه). می ترسم يک کم ديگر آقايان بر سر کار بمانند، در مورد معاويه و يزيد و امثال اين آدم کش ها نيز تجديد نظر کنيم (در حال گاز گرفتن لای دو انگشت شست و اشاره و پشت و رو کردن آن) چنان که در مورد شاه و عوامل اش خيلی از مخالفان رژيم گذشته دچار اين دگرگونی شگفت انگيز شده اند و کسانی که يک زمانی با مسلسل و نارنجک به جنگ با رژيم پهلوی برخاسته بودند امروز اگر سر قبر شاه بروند ممکن است از شدت غصه و اندوه، گريبانْ هم چاک بدهند. اصلا اين حرف های کفرآميز به ما چه. بر گرديم سر اصل مطلب که حکايت شبيه سازی تاريخ صدر اسلام است.

"آقا" در مرقد مطهر اشارتی فرمودند به داستان طلحه و زبير در صدر اسلام و اين که علی عليه السلام با آن ها هم جنگيد. البته آقا اين دو موجود را "جناب" خطاب کردند و خيلی احترام گذاشتند و کسانی هم که از سرنوشت اين دو صحابه ی پيغمبر بی خبرند لابد به گمان اين احترام، تصور می کنند که آن ها اگر در حکومت اسلامی عرض اندام کنند فوق فوق اش مثل سعيد حجاريان مدتی در سلول سونادار و جکوزی‌دار حبس خواهند شد يا مثل محمد نوری زاد چند ماهی را در سلول قبر مانندی تک و تنها خواهند گذراند تا بدون حواس پرتی دعا کنند و به "خداوند" نزديک شوند و از گذشته ی شرم‌آور خود توبه نمايند.

ولی متاسفانه سرنوشت اين دو جناب اين گونه نيست و می ترسيم "آقا" که دست به شبيه سازی شان خوب است، يک دفعه پرده ی آخر را هم مثل بقيه ی قسمت ها شبيه سازی کنند و کارْ دستِ طلحه و زبير زمان بدهند.

جناب طلحه آن طور که در تواريخ آمده، بعد از شکست در جنگ جمل، درحال فرار بوده که يکی از متحدان تاکتيکی اش يعنی مروان بن حکم از پشت تيری زهرآگين به او می زند و کارش را می سازد. در مثال ما اگر آقای موسوی طلحه باشند، يک نفر از منافقين قديم يا جديد، با تپانچه ی کُلْت کاليبر ۴۵ تيری از پشت به سمت او شليک می کند و کارش را زبانم لال می سازد تا سناريوی صدر اسلام کامل شود (با در نظر گرفتن مرخص کردن محافظ ويژه‌ی آقای موسوی زمينه ی چنين کاری هم فراهم آمده است، که ان شاءالله به اين قصد نبوده).

جناب زبير هم آن طور که در تواريخ آمده، ابتدا آتش جنگ جمل را بر می افروزد، بعد با توپ و تشر امام علی در وسط ميدان جنگ، ضمن عذرخواهی از ايشان که دست به چنين کار احمقانه ای زده و فريب دشمنان و صهيونيسم بين‌الملل را خورده، ميدان جنگ را رها می کند و به عمرو بن جرموز نامی پناه می بَرَد تا ببيند بعداً چه خاکی به سرش کند، که اين عمروی نامرد وقتی زبير خوابش می بَرَد، سرش را گوش تا گوش می بُرد و به نزد امام علی می بَرَد و امام علی هم با ديدن سر بُريده کلی ناراحت می شود و به او پرخاش می کند که اين چه کاری بود با مهمان خود کردی، و او هم که از برخورد امام گيج شده بوده نه بر می دارد نه می گذارد می گويد: ما که نفهميديم بالاخره با شما خاندان بنی هاشم چگونه رفتار کنيم. اگر کسی از شما نافرمانی کند او را لعنت می کنيد و اگر هم دشمن تان را بکشد باز لعنت می کنيد.

خب. با شنيدن کلمات خواب و خواب رفتن و خواب ماندن و اشتقاقاتِ ديگر خواب، شما هم مثل من ياد آقای مهدی کروبی و خواب مشهور و بی موقع اش می افتيد و ايشان را در سيموليشن آقای خامنه ای جای زبير می گذاريد که ممکن است ايشان خوابش ببرد و يک نفر بلايی سرش بياورد تا سناريوی آقای خامنه ای تکميل شود (و هشدار به کسی که اين ماموريت به او محوّل خواهد شد: ای سرباز گمنام امام زمان! ای بدبخت! ای بيچاره! اين کار را نکنی ها! آقای خامنه ای به جای اين که به تو صله بدهد به تو مثل سعيد امامی بد و بيراه خواهد گفت که اين چه کاری بود کردی و تو هم حيران و ويلان خواهی گفت اگر از شما نافرمانی کنيم شما ما را لعنت می کنيد و اگر هم فرمان تان را اجرا کنيم باز هم لعنت می کنيد. پس بفرماييد چه خاکی به سرمان کنيم؟! ای سرباز گمنام امام زمان! ای بدبخت! ای بيچاره! به فکر خودت نيستی به فکر زنت باش که مثل زن سعيد امامی آن بلاها سرش نيايد. از ما گفتن بود...)

داستان دراز شد. از آقايان طلحه و زبير، ببخشيد، موسوی و کروبی، خواهش می کنم، با در نظر گرفتن اين که آقای خامنه ای اصولا اعصاب اش ضعيف است و با کسی شوخی ندارد، مراقب جان شان باشند چرا که هزاران جوان، چشم اميد به آن ها دوخته اند و بايد برای رهبری جنبش سبز سالم و سلامت بمانند.

Posted by sokhan at 12:11 PM | Comments (4)

توهم تاثیر

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

هر یک از ما که دستی به قلم داریم، و "نظر" خود را در قالب یادداشت، جُستار، رساله یا مقاله می‌نویسیم، در صدد تاثیر گذاشتن بر مخاطبیم. فرقی نمی‌کند که منِ وب‌لاگ‌نویسِ گمنام، با حداکثر پنجاه شصت کلیک روزانه چیزی بنویسم، یا فلان نویسنده‌ی نامدار با ده هزار مُراجعِ واحدِ روزانه. حتی نویسنده‌ی وب‌لاگی که در اوایل کار و پیش از شناخته شدن، تعداد کلیک‌کنندگانِ وب‌لاگ‌اش از انگشتان یک دست فراتر نمی‌رود، خواهان تاثیر گذاشتن بر خواننده است. نوشتن در عالم مجازی این حُسن را دارد که نویسنده در ارتباطِ مستقیمِ دوطرفه با خواننده قرار می‌گیرد و امکان ارزیابیِ تاثیرِ مطالب‌اش بر خواننده از طریق مطالعه‌ی نظرهایی که ذیلِ هر مطلب نوشته می‌شود یا از طریق ای‌میل یا نظرِ فیس‌بوکی یا "لایک"‌زنی به وجود می‌آید و این بر خلاف مطالبی‌ست که در نشریات و کتب کاغذی منتشر می‌شود و خواننده امکان دست‌رسی مستقیم به نویسنده و انتقال نظرش را ندارد. اما نوشتن در عالم مجازی، مسائلی به وجود می‌آورد که در عالم واقع کم‌تر شاهد آن هستیم. اولین و بزرگ‌ترین مسئله و بل‌که معضل، ترکیبِ تدریجیِ عالم حقیقی با عالم مجازی و تشخیص ندادن این دو از یک‌دیگر است. ممکن است این سخن به نظر غیر واقعی و حتی مسخره بیاید اما حقیقتی‌ست که قابل کتمان نیست. کسانی که مدت طولانی پشت کامپیوتر می‌نشینند و ارتباط‌شان با دنیا از طریق شبکه‌های اینترنتی و وب‌سایت‌ها و وب‌لاگ‌ها بر قرار می‌گردد، بعد از مدتی جهان واقعی را همان جهان داخل کامپیوتر فرض می‌کنند که این اگر برای وب‌گردهای غیرنویسنده مشکلی ایجاد نکند، برای نویسندگان اجتماعی و سیاسی قطعاً ایجاد اِشکال می‌کند که این یادداشت کوتاه قصد دارد به گوشه‌هایی از این اِشکال‌ها اشاره کند. نویسنده‌ای که کتاب کاغذی می‌نویسد، میزان علاقه و توجه مخاطب به خودش را پیش از هر چیز از روی تیراژ و شمارگانِ فروش‌رفته‌ی کتاب‌هایش ارزیابی می‌کند؛ نویسنده‌ی مطالب و مقالات روزنامه‌ای نیز از روی فروش نسخه‌های روزنامه و ارزیابی‌های گاه‌و‌بی‌گاه آماری، که خریداران روزنامه بیشتر به خاطر مطالب فلان نویسنده روزنامه را خریداری می‌کنند.


این ارزیابی در دنیای مجازی اما از روی تعداد کلیک و نظرهای نوشته شده و لینک‌های داده شده در شبکه‌های اطلاع‌رسانی صورت می‌گیرد که اگر درست ارزش‌گذاری نشود می‌تواند منشاء سوء‌تفاهمات بسیاری گردد.

اولین سوءتفاهم، یکی‌گرفتنِ مُراجعِ اینترنتی با مُراجع واقعی (یعنی کسی که برای خرید روزنامه تا دکه‌ی روزنامه‌فروشی یا برای خرید کتاب تا کتاب‌فروشی می‌رود) است. تعدادِ کلیکِ مُراجعِ اینترنتی و نگاه کردن به نوشته‌ی نویسنده بر صفحه‌ی نمایش‌گر، هم‌وزن و هم‌ارزشِ مُراجع واقعی، و "خریداری" و به دست آوردن فیزیکی فلان مطلب توسط او نیست. مهم‌ترین عاملی که مُراجع اینترنتی از آن بهره‌مند است و در معادله‌ی میزانِ تاثیر باید لحاظ گردد عدم پرداخت پول و مجانی بودن مطلبی‌ست که به آن مراجعه می‌کند. اولین و اساسی‌ترین وجه فارق میان دنیای واقعی با دنیای مجازی همین است. میزان علاقه‌ی تاثیرگذار زمانی می‌تواند سنجیده شود که خواهان، برای به دست آوردن چیزی که می‌خواهد هزینه بپردازد. عوامل دیگری از این دست بسیار است که در این مختصر نمی‌گنجد.

اما نتیجه‌ای که از این بحث می‌خواهیم بگیریم چیست؟ متاسفانه مشاهده می‌شود، نویسندگان اجتماعی و سیاسیِ اینترنتی، بخصوص آن‌هایی که درخارج از کشور زندگی می‌کنند و تنها وسیله‌ی ارتباطی‌شان با جامعه‌ی داخل ایران اینترنت است، به خاطر قاطی کردن عالم مجازی با عالم واقعی و برآوردِ خطا به خاطر تعداد کلیک‌هایی که روی مطالب‌شان می‌شود و تعداد نظرهایی که زیر مطالب‌شان نوشته می‌شود و تعداد لینک‌هایی که در شبکه‌های اجتماعی به مطالب‌شان داده می‌شود دچار توهم تاثیر می‌شوند. به بیان دیگر این گروه از نویسندگان که بیشترِ ساعاتِ عمرشان را پای کامپیوتر و در اتاق‌های دربسته می‌گذرانند، دچار اغراق در میزان تاثیر مطالب‌شان بر خواننده و ایضاً میزان تاثیر خودشان و گفتارشان در رویدادها و حوادث اجتماعی و سیاسی می‌گردند که منجر به مسائل تراژدی/کمدی می‌شود. به عنوان مثال نویسنده‌ای که در فلان گوشه‌ی دنیا نشسته، و تنها وسیله‌ی ارتباطی‌اش با داخل کشور خطوط تلفن و اسکایپ و مسنجر و اینترنت است، به گمان محبوبیت خودش و نوشته‌هایش، به تدریج لباس فعال سیاسی و اجتماعی به تن می‌کند و آغاز به دادن رهنمود می‌کند چرا که بر این باور است رهنمودهای او، مانند نوشته‌های سیاسی و اجتماعی و برنامه‌های تلویزیونی‌اش چون دُرّ و گُهر توسط مردم خریدار دارد و مردم (مردم واقعی کوچه و خیابان) چشم‌انتظارِ نظرهای او هستند تا چگونه در فلان راهپیمایی حضور یابند یا در فلان رای‌گیری شرکت کنند یا فلان جماعت سیاسی را دوست بدارند، یا فلان جماعت سیاسی را از خود برانند، و این آغازی می‌شود برای توهم، و رشد توهم که گاه به خودبزرگ‌بینی و مگالومانیا و امراض روحیِ امثال آن منتج می‌گردد. متاسفانه مشاهده می‌شود، این درد بزرگ و پنهان، فقط مختص نویسندگان صاحب‌نامِ اینترنتی نیست، بل‌که نویسندگان تازه‌کار هم با صدور فرامین و رهنمودهای اینترنتی، انتظار دارند مردم به دنبال آن‌ها حرکت کنند و بر روند رویدادهای اجتماعی و سیاسی تاثیر بگذارند.

البته که هر نویسنده‌ای چه صاحب‌نام، چه بی‌نام، چه با ده‌هزار کلیک چه با ده کلیک، بر محیط اطراف خود و خوانندگان پُرشمار یا کم‌شمارش تاثیر می‌گذارد اما ارزیابیِ میزانِ این تاثیر و چگونگی آن موضوعی‌ست که باید به‌طور واقع‌گرایانه مورد مداقّه قرار گیرد تا نویسنده خدای نکرده از دائی جانِ نایبْ سومِ فوجِ قزاق تبدیل به ناپلئون بناپارت نگردد.

نویسندگان خودنویس باید در کنار مسائل سیاسی و اجتماعی و فرهنگی، به این موضوع مهم نیز گه‌گاه توجه دهند و با نوشتن مطالب مرتبط، نویسندگان جوان را از افتادن در چنین دامی بر حذر دارند.

Posted by sokhan at 12:08 PM | Comments (1)

June 10, 2010

هنر

IMG28235.jpg

Posted by sokhan at 01:49 AM | Comments (0)

June 08, 2010

آزادی

IMG27970.jpg

Posted by sokhan at 09:17 PM | Comments (2)

June 07, 2010

سخن در پاریس

IMG28026.jpg

IMG27469.jpg
اپرای پاریس
IMG26985.jpg

IMG26643.jpg

IMG27061.jpg

Posted by sokhan at 11:03 PM | Comments (2)

کشکول خبری هفته (۱۲۲) از زبان دکتر عبدالکريم سروش تا مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۲۲ می خوانيد:
- زبان دکتر عبدالکريم سروش
- بادا بادا مبارک بادا
- داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
- بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
- آلزايمر
- پوزش و اعتذار
- توهين به ارغوان رضايی
- بخشی از نامه امام علی خامنه ای (ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
- مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش

زبان دکتر عبدالکريم سروش
گفتيم درس هايی را که از سلسله مقالات اکبر گنجی تحت عنوان زبان مارکس و زبان لنين و زبان شريعتی و زبان آرامش دوستدار گرفته ايم يک جوری پس بدهيم که نامه ی دکتر عبدالکريم سروش خطاب به مشايخ و مراجع کرام منتشر شد و سوژه برای امتحان دادن ما جور شد و فی الفور نشستيم پشت کامپيوتر تا موضوع بيات نشده خودمان را مورد آزمون قرار دهيم:
زبان سروشی: زبان آر.پی.جی ۷
زبان سروش در مواجهه با مخالفان، زبان تندی ادبی با آهنگی مسجّع است. زبانی ست که مثل آر.پی.جی۷ برجک مخالف را می پراند. بيش از سی سال است که او هر چه را که درست پنداشته تئوريزه کرده است. در طی اين دوران، نثر آهنگين خود را به سرمشق مسلط تبديل کرده است. اسلام مدرنيزه شده و روشنفکری دينی، مفهوم مرکزی گفتمان و زبان اوست. همه ی فعاليت ها به روشنفکران دينی فروکاسته می شوند. همه ی روشنفکران غير دينی، عوامل ناآگاه نسبت به روشنفکران دينی اند. در زبان او، روشنفکر غير دينی دچار قبض، و روشنفکر دينی دچار بسط می شود و فربه می گردد. در مقابله با حکومت نيز خشونت زبانی او گاه دچار قبض و گاه دچار بسط می گردد. او در نامه ای خطاب به مشايخ و مراجع کرام از خشونت کلامی برای برخورد با حکومت اسلامی بهره می گيرد. لحن و لفظ او که به نوعی تلفيق زبان شمشيری مارکس و زبان نابودگر لنين و زبان ويران‌ساز شريعتی است، در قالبی آهنگين، قلب مخالف را نشانه می گيرد. شيوه ی برخورد خشونت‌بار دکتر سروش با حکومت اسلامی جالب توجه است (کلمات خشن و شمشيری و نابودگر و ويران‌ساز به صورت "بُلد" مشخص شده اند):
«سالروز قيامت صغرا ی خلق و نهضت کبرای سبز نزديکتر می شود و انتظار مردم از روحانيان راستين بيشتر. زندانيان اين جنبش و شهيدان اين شورش پيامی برای شهسواران عرصه دين و دانش دارند: می دانيم که شما اقطاب و ارکان دين خود از مظلومان مظالم جمهوری اسلامی هستيد و از اين که معاصی و مفاسد اين حکومت جائر نام نيک شما و دامان پاک شريعت را آلوده کرده ظاهری دژم و باطنی نژند داريد و سينه پر آتش خود را به آب صبوری ساکن می کنيد و "زبان بريده به کنجی نشسته" زير لب لاحول می گوييد و ربٌ يسٌر می خوانيد و از نگاه ها و پرسشهای سرزنش آلود مريدان و محارم می گريزيد که چرا وعده عسل داديد و اکنون سرکه می فروشيد و چون به خلوت می رويد با خدا شکوه می کنيد که خدايا مرجعيت و قطبيت دادی. صد شکر. اما چرا در اين عصر و در اين احوال؟ که نه مجال انتقاد هست نه نشاط اجتهاد. حتی در نوشتن رساله عمليه هم آزادی نيست و فتوا و فرمان حکومت مقدم است. نه حرمت و اعتباری برای فقه مانده، نه قداست و استقلالی برای حوزه. حجت ها آيت و آيت ها آلت قدرت گشته اند.»¹...
[ادامه دارد]
پانوشت ها:
۱. دقٌ‌الباب (فلاح خلق و صلاح علما)، عبدالکريم سروش، خبرنامه گويا. دکتر سروش در سال ۱۳۵۸ نيز بر اساس تفکرات آن روز خود با روحانيت مکاتبه می کرد. نظر به اين که ويتگنشتاين می‌گويد: «کل زبان، شامل زبان و اعمالی را که در آن بافته شده است، را «بازی زبانی» خواهم ناميد» (لودويگ ويتگنشتاين، پژوهش‌های فلسفی، ترجمه‌ی فريدون فاطمی، نشر مرکز، ص ۳۳) «اينجا با اصطلاح «بازی زبانی» قصد برجسته‌ساختن اين واقعيت را داريم که سخن‌گفتن به زبان بخشی از يک فعاليت، يا بخشی از يک صورت زندگی است» (پژوهش‌های فلسفی، ص ۴۴) و فوکو هم می گويد: «حقيقت بيرون قدرت نيست. ... حقيقت چيزی متعلق به اين جهان است؛ صرفاً به‌واسطه‌ی اشکال متعدد اجبار توليد می‌شود. ... و اثرات قانونی قدرت را موجب می‌شود. هر جامعه‌ای رژيم حقيقت خود را دارد، «سياست کلی» حقيقت خودش را؛ و به عبارتی، انواع گفتمان‌هايی را که جامعه قبول می‌کند و به‌منزله‌ی حقيقت به عمل در می‌آورد؛ ساز و کارها و مواردی که فرد را قادر می‌سازند گزاره‌های «صادق» و «کاذب» را تشخيص دهد؛ ابزاری که به کمک آن هر يک از گزاره‌ها تصديق می‌شود؛ و شگردها و رويه‌هايی که در تحصيل حقيقت ارزش‌مند تلقی می‌شوند؛ جايگاه کسانی است که بايد بگويند چه چيزی حقيقی محسوب می‌شود»Foucault .M. (۱۹۸۰) Power/ Knowledge Brighton . Harvester.p.31 پس به نظر می رسد نامه های اخير عبدالکريم سروش با نامه های پيشينی او ارتباط ارگانيک داشته باشد... (نظر به طولانی شدن پانوشت، مسئولان خبرنامه ی گويا تصميم گرفتند بقيه ی پانوشت را در صفحه و بل‌که صفحاتی جداگانه منتشر کنند).

بادا بادا مبارک بادا
"نامزدی دو تن از کوهنوردان آمريکايی زندانی در ايران" «سايت صدای آمريکا»

در اوين جشنی با شکوه بر پاست. بازجوها در حالی که سلول شکنجه را به انواع و اقسام شلاق و کابل و زنجير آراسته اند، در حال شادی و پايکوبی هستند. روی تخت شکنجه چند بطری نوشابه ی خانواده چيده شده است. عروس و داماد با چشمان بسته رو به ديوار نشسته اند و فقط صدای آواز و قهقهه ی بازجويان را می شنوند. حاج ميثم در حالی که لنگه کفشی را به صورت ميکروفون به دست گرفته پشت سر عروس داماد و رو به بازجويان ديگر که هر کدام يک بطری نوشابه در دست دارند می ايستد:
با آرزوی سعادت و خوشبختی برای اين دو کبوتر در قفس
امشب چه شبيست
شب شکنجه است امشب
اين سلول پُر از
زنجير و بند است امشب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
سلول تنگه بله
عروس قشنگه بله
دست به پشت‌اش نزنيد
خونی و زخمه بله
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
اين اتاق و اون اتاق
ميزنن شلاق و کابل
به تن عروس و دوماد
می کوبن مُشتای ناب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
شکنجه ی شاهانه
ايشالا مبارکش باد
بطری نوشابه
ايشالا مبارکش باد
اعتراف بلبلانه
ايشالا مبارکش باد
توبه ی جانانه
ايشالا مبارکش باد
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.

داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
"فرمانده انتظامی تهران بزرگ در پاسخ به سئوال ايلنا مبنی بر ابلاغ طرح عفاف و حجاب به پليس گفت: تا اين ساعت هيچ چيزی به ما ابلاغ نشده اما ما وظيفه ذاتی خودمان می‌دانيم که با بدحجابی برخورد کنيم... افرادی که دستگير می‌شوند سريعا در اختيار مشاوران زن قرار می‌گيرند و ما به صورت علمی با اين اوضاع برخورد می‌کنيم از اين رو پليس به ديد مجرم به دستگيرشده‌ها نگاه نمی‌کند به طوری که بعضی‌ها اشتباه کرده‌اند و پس از دستگيری مورد مشاوره قرار گرفته و آزاد می‌شوند."

مشاور نيروی انتظامی- عزيزم شما می دونيد چرا اين جا تشريف داريد؟
دختر بد حجاب [با حال نزار]- من رفته بودم بازار تجريش برای مامان ام دارو بخرم، آخه ايشون مريضه و تو خونه بستری‌ـه. يک مامور آمد مرا هُل داد توی ماشين که تو بدحجابی، بايد با ما بيای کلانتری. فکر کنم به خاطر بدحجابی مرا گرفته اند. خانم به خدا اگه منو اين‌جا نگه دارين مامان ام نگران ميشه. سکته کرده. ممکنه پس بيفته.
مشاور- نه عزيزم. ما شما را اين‌جا نگه نمی داريم. ما اين‌جا با شما مشاوره علمی می کنيم تا دفعه ی بعد حجاب تون را داوطلبانه رعايت کنيد. خب. مشاوره‌مون را شروع می کنيم. [يک شکلات که در زرورق پيچيده شده به دختر جوان نشان می دهد] عزيزم اين چيه؟
دختر- شکلات.
مشاور- عزيزم اگه اين زرورق، دورِ اين شکلات باشه مگس روش می شينه؟
دختر- نه.
مشاور- اگه باز باشه چی؟
دختر- بله ميشينه.
مشاور- آفرين دختر جون. تو مثل شکلاتی؛ حجاب مثل زرورقه. نمی ذاره مگس روی تو بشينه. متوجه شدی؟
دختر [با حالت غمزده]- مرسی خانم. متوجه شدم. حالا می تونم برم خونه مون؟ می ترسم مامان ام طوری اش بشه. دکترا گفتن نبايد دچار هيجان بشه. بايد فوری دواش را بگيرم بهش برسونم.
مشاور- نه عزيزم. هنوز باهات کار داريم. مشاوره ی ما ادامه داره.عزيزم تو دانشجويی؟
دختر- بله.
مشاور- تو اگر نمره ی صفر بياری توی درس عقب می افتی؟
دختر- بله.
مشاور- می دونی که اگه بدحجاب باشی به دستور آقای جنتی نمره ی صفر می گيری؟
دختر- بله.
مشاور- پس بی حجابی يعنی نمره ی صفر و بدبختی و عقب ماندگی، و حجاب يعنی نمره ی بيست و خوشبختی و پيش‌رفت. اين مشاوره ی علمی را هم متوجه شدی؟
دختر [با گريه]- بله متوجه شدم. اگه حالا اجازه بديد برم. مامان‌ام الانه که راه بيفته بياد توی خيابون دنبال من. به خدا وضع اش خيلی بحرانيه.
مشاور- نه عزيزم. حالا کجا! مشاوره ادامه داره...
***
يک ساعت بعد، دختر خسته و کوفته با حجابی که تا روی ابروانش پايين کشيده شده از کلانتری بيرون می آيد. به محض بيرون آمدن روسری را عقب می دهد و چند طُرّه مو دُورِ انگشتِ اشاره اش می پيچد و از زير روسری بيرون می اندازد. موهای پشت سرش را هم باز می کند و روی شانه می ريزد. موبايل اش را در می آورد و شماره می گيرد:
- الو مامان. چطوری؟ هيچی بابا اين کثافتای عوضی منو گرفته بودند که حجاب‌ات اِلِه و بِلَه است. يک زنيکه‌ی اکبيری هم يک ساعت تموم منو ارشاد کرد. منم همون حرف هايی را که تو آخرين بار، وقتی گرفته بودن‌ات به مامورا می گفتی بهشون گفتم، که مامان ام مريضه و مامان ام سکته کرده و مامان ام منتظره داروست، منو زود ول کردن [به صدای بلند می خندد]. مامان دوست‌ات دارم! الان‌ام می رم بازار تجريش واست يک کادو بخرم. يک کادوی خوشگل برای مامان خوب و زرنگ‌ام!

بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
می خواستم عنوان اين معرفی کتاب را بگذارم "دوستداران مارسل بشتابيد" ولی پيش خودم فکر کردم دوستداران او حتما پيش از اين شتافته اند و اين نوشته به درد کسانی خواهد خورد که تا حالا نشتافته اند! به هر حال اين متن، وَ کتابی که معرفی خواهد شد به درد همه نمی خورَد و اگر دوستدار مارسل پروست و زبان پيچ در پيچ روياگونه اش نيستيد از اين متن در گذريد و سراغ آيتم بعدی يعنی "آلزايمر" برويد. اما اگر دوستدار پروست و در جستجوی زمان از دست رفته و به قول معروف "از خودمان" هستيد حتما اين قسمت را بخوانيد بخصوص اگر تا به حال کتاب کوچک قطع پالتويی‌ِ ۱۰۱ صفحه ای‌ِ منتشر شده توسط انتشارات هرمس با شناسنامه‌ی "در جستجوی زمان از دست رفته، نوشته‌ی مارسل پروست، بازنويسی برای تئاتر توسط هارولد پينتر و دای تِرِويس به ترجمه‌ی عباس پژمان" را نخوانده ايد.

ممکن است فکر کنيد چرا اين قدر با هيجان اين معرفی را انجام می دهم. اولاً به خاطر اين که بعد از مدت ها يک ترجمه ی فنّی-هنریِ خوب خوانده ام. دوم اين که کتابِ ترجمه شده توسط آقای پژمان کتابی ست -هر چند برای ناآشنايان با اصل در جستجوی زمان از دست رفته نامفهوم ولی- شگفت انگيز؛ شگفت انگيز از اين رو که کتابی عظيم و هفت جلدی و چهار هزار صفحه ای، با مهارت يک نمايشنامه نويسِ هنرمند خلاصه شده است در يک کتاب قطع پالتويی با ۱۰۱ صفحه. آن هم کتابی که به قول مرحوم مهدی سحابی، "در عين روشنی و زلالی «سنگين» است" (گزيده هايی از در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست، مهدی سحابی، صفحه‌ی ۸) و به قول دکتر پژمان با آن که اين کتاب "از شاهکارهای مسلّم دنيای رمان و از قلّه های رفيع آن است، کمتر کسی می تواند خواندن آن را تا آخر ادامه دهد." (بازنويسی، صفحه ی پنج).
baznevisi.jpg
اما چند کلمه در مورد ترجمه ی "بازنويسی...". من نمی توانم اظهار نظری در مورد تطابق ترجمه با اصلِ کتاب بکنم ولی عباس پژمان جزو آن دسته از مترجمانی ست که طبق گفته ها و شنيده ها، به کار او و دقت او می توان اطمينان کرد. ايشان کسی است که بر خلاف نظريه رايج ميان مترجمان که دانستن زبان مقصد را اساس يک ترجمه‌ی خوب می دانند، فهميدن مطلب در زبان مبداء را پايه ی ترجمه می داند که نظری بسيار ارزشمند است و به گمان من اگر ترجمه های زيادی قابل خواندن نيست، علت آن نه ضعف در زبان فارسی و نه ضعفِ خودِ زبان فارسی که نفهميدن متنِ مبداء است که کار را به ترجمه ی لغت به لغت می کشاند و مترجم و خواننده را به گرفتاری و مرارت دچار می کند (اولی را به گرفتاری و مرارتِ ترجمه کردن و دومی را به گرفتاری و مرارتِ مطالعه کردن). چيزی که از ترجمه ی "بازنويسی" می توان حس کرد اين است که مترجمِ کارآشنا، پروست و اثرش را خوب شناخته و مشکلی برای فهميدن و فهماندن متن خلاصه شده ای که خود عصاره ی يک متن دشوار و در هم پيچيده‌ی ادبی ست نداشته، و اين کم امتيازی نيست. خواننده، احساسِ خواندنِ متنِ ترجمه شده نمی کند و با هيچ دست‌انداز آزاردهنده‌ای رو به رو نمی شود.

البته برای فهميدن اين کتاب، دانستن زبان فارسی کافی نيست! بايد با پروست و نحوه ی نوشتن او از قبل آشنا بود والا متن، متنی بی سر و ته و خسته کننده و از هم گسسته به نظر خواهد رسيد. پيوند مفاهيم پروست نه بر روی کاغذ که در ذهن خواننده بايد انجام شود و اين کار هر کسی نيست. به قول عباس پژمان، کسی که در جستجو را به طور کامل می خواند انگار يک "خواب بزرگ" را می خواند (همان جا).

به هر حال مطمئن هستم دوستداران پروست با کمال ميل ۱۸۰۰ تومان برای خريدن اين کتاب کوچک خواهند پرداخت و نه يک بار بل که چند بار آن را خواهند خواند و هر بار چيز جديدی در آن خواهند يافت. مطمئن هستم!

آلزايمر
با دوستی برای روز دوشنبه ساعت يک ربع به سه در جايی که حدود نيم ساعت با منزل مان فاصله داشت قرار گذاشته بودم. روز دوشنبه از حدود ساعت يک ربع به دو که به منزل رسيدم بيکار بودم تا ساعت يک ربع به سه که با دوست ام قرار داشتم. گفتم اين يک ساعت را چه کنم؟ برای خودم نسکافه ای درست کردم و کتابی به دست گرفتم و شروع کردم به خواندن. ساعت يک ربع به سه شده بود و من حوصله ام سر رفته بود که چرا زمان نمی گذرد و زودتر يک ربع به سه نمی شود که من سر قرارم بروم. در همين موقع زنگ موبايلم به صدا در آمد. دوستم بود که با او برای ساعت يک ربع به سه قرار داشتم. خيلی خونسرد احوال اش را پرسيدم. ديد که در اطراف من سر و صدايی نيست و من هم خيلی ريلکس –مثل کسی که روی مبل لم داده باشد و کتاب به دست گرفته باشد، که لم هم داده بودم و کتاب هم به دست گرفته بودم- جواب می دهم. کمی مکث کرد، بعد با ناباوری پرسيد "تو کجايی؟" گفتم "خب معلوم است؛ خانه هستم. راستی قرارمون يادت نره. يک ربع به سه فلان جا". گفت "تو حالت خوبه؟" گفتم "بله. چطو مگه؟! چرا اين قدر عجيب غريب صحبت می کنی؟" گفت "من الان همان جايی هستم که با هم قرار داريم". گفتم "اِ! چه خوب! چطور اين قدر زود رفتی؟" پرسيد "قرارمون ساعت چنده؟" از سوال مسخره ی او خنده ام گرفته بود. گفتم: "يک ربع به سه". پرسيد "الان ساعت چنده؟" به ساعتی که نزديک به يک ساعت به آن چشم دوخته بودم تا زمان راه افتادن ام برسد با بی حوصلگیِ ناشی از سرِ کاری بودن سوال ها نگاه کردم، گفتم "يک ربع به سه". گفت "خب؟" گفتم: "خب به جمال ات! چی شده مگه؟ من يک ساعت ديگه می رسم اون جا اگه موضوعی هست به من بگو." گفت "نه، موضوعی نيست، ولی الان ساعت يک ربع به سه است و اين چيزی را يادت نمی اندازه؟" کمی فکر کردم، گفتم "نه... نکنه روز تولدته و اين ساعت به دنيا اومدی؟" گفت "نه. اين قدر پيچيده نيست. ولی به نظرم من و تو اين ساعت با هم قرار داريم..."

آقا مرا بگی، انگار آب يخ ريخته باشند روی سرم. هی به ساعت نگاه می کردم، هی به موبايل نگاه می کردم، هی به خودم و رفيق ام فکر می کردم. به او گفتم منتظر باش که اومدم و جَلدی از خانه بيرون زدم.

به هر بدبختی بود به محل قرار رسيدم. دوست ام گفت "انگار دچار آلزايمر شدی." گفتم "به نظر خودم هم همين طور ميآد. خيلی چيزها را زود فراموش می کنم". نه ورداشت نه گذاشت پرسيد "تو پس‌مانده ی موش می خوری؟!" گفتم "بله آقا؟!" پرسيد "تازگی ها از وسط دو تا زن عبور کرده ای؟!" گفتم "چی؟" گفت اگر غلط نکنم توی آب راکد جيش کرده ای!" گفتم "معلوم هست اين مزخرفات چيه که می گی؟" با ترس و لرز اين سو و آن سو را نگاه کرد گفت "يواش! می خوای ما را به جرم بی دينی بگيرند آويزون‌مون کنند؟" چشمان ام از شدت گيجی گشاد شده بود. از يک طرف دير کرده بودم؛ از يک طرف دچار آلزايمر شده بودم؛ از يک طرف مزخرفات رفيق ام را که با لبخندی شريرانه داشت با من حرف می زد گوش می دادم. خلاصه حسابی قاط زده بودم. گفتم "می تونم خواهش کنم روشن و واضح حرف ات را بزنی. من الان حال شوخی و لوس‌گری ندارم." گفت "لابد برنامه تلويزيون را نديدی که مجری در آن دلايل فراموشی را بر می شمرد. گفت در کتاب های معتبر دينی از قول حضرت محمد (ص) آمده است که هفت چيز فراموشی ميآره که سه تاش همين هايی ست که من گفتم. گفتم شايد پس‌مانده ی موش خورده‌ای يا از وسط دو زن عبور کرده ای يا در آب راکد جيش کرده ای که اين طوری دچار فراموشی حاد شده ای!"
آقا ما رو بگی...

پوزش و اعتذار
نظر به اين که تا چند روز ديگر مسابقات جام جهانی در آفريقای جنوبی آغاز خواهد شد و اين جانب تمام مدت با تخمه و پسته و آلو و لواشک و چيپس و پفک پای تلويزيون خواهم نشست تا مسابقات را تماشا کنم، لذا به مدت يک ماه دُورِ سياست و سياست بازی را قلم خواهم گرفت و به خودم مرخصی خواهم داد. پس ای کسانی که منتظريد ما با نوشته های خودمان ايران را آزاد کنيم، ای کسانی که هر روز در انتظار تحليل های سياسی ما هستيد تا حرکت تان را با تحليل های بی نظيرِ ما هماهنگ کنيد، ای زندانيان عزيز که اعتصاب غذا کرده ايد تا ما صدای شما را بشنويم و آن را به گوش جهانيان برسانيم، اين يک ماه را بيخود معطل ما نشويد چرا که کاری مهم تر از کار شما داريم.

مثل بعضی از سايت ها که يک روز آخر هفته ی ايرانی و يک روز آخر هفته ی فرنگی و تمام روزهای تعطيل رسمی ايرانی و فرنگی و تمام رحلت ها و زادروز ها کارشان را تعطيل می کنند و لابد می گويند کار سياست هم مثل کار اداره فقط در روزهای غير تعطيل بايد انجام شود ما هم به مرخصی ورزشی می رويم و شما عزيزان را به مدت يک ماه به خدای بزرگ می سپاريم. هر چند فکر می کنم اکثر شما عزيزان هم برويد پای تلويزيون بنشينيد و زياد هم منتظر نوشته های سياسی ما نباشيد!
توضيح: اين يک متن طنز با مقدار معتنابهی گوشه و کنايه است. لطفا جدّی نگيريد.

توهين به ارغوان رضايی
اين روزها توهين به ارغوان رضايی مُد شده است چرا که او دو راکت تنيس به احمدی نژاد اهدا کرده و او را رئيس جمهوری ناميده که به تمام جهان، قدرت ايران را نشان داده است. به خاطر همين کار و همين گفتار، اکنون جايز است که بر او بتازيم و در سطح اينترنت هر آن چه به ذهن و زبان مان می رسد نثار او کنيم و عکس هايی از او را منتشر کنيم تا جمهوری اسلامی بداند چه کسی به احمدی نژاد راکت اهدا کرده و چه کسی از او تعريف و تمجيد کرده است.

جدّاً جای تاسف است. تاسف‌بارتر اين که هيچ کس از اين سو به زشتی اين توهين ها اشاره نمی کند و لب به اعتراض نمی گشايد. هيچ کس نمی گويد که دمکراسی، با توهين به يک دختر جوان ورزشکار به دست نمی آيد و هيچ موافقی با چنين برخوردهای زننده ای مخالف نمی شود. توهين‌کنندگان به ارغوان، دقيقا پا در جای پای عوامل حکومت اسلامی می گذارند که معتقدند هر کس از ما نيست بايد آبرويش را بُرد و او را ترور شخصيتی کرد. بعيد نيست اگر کسانی با چنين طرز تفکری روزی قدرت را به دست گيرند –که بالاخره خواهند گرفت-، با ارغوان و ارغوان ها همان کنند که حکومت اسلامی با مخالفان خود کرده است و می کند.

بخشی از نامه امام علی خامنه ای(ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
... ای اسماعيل، زنان بدحجاب را دست کم مگير. آنان را از جود و بخشش خود محروم نما و تا می توانی بر سرشان کوب. مبادا در سرزمين اسلام چشم مردان به زنی بيفتد که چند تار مويش از زير پوشش بيرون زده باشد و اسلام بر باد رود. در سرتاسر سرزمين ايران دوربين های مخفی نصب کن و کارگزارانی مامور نما که در گوشه و کنار شهر کمين کنند و تا زنان بدحجاب را ديدند تصوير آنان را ضبط نمايند و آنان را دستگير نمايند و همراه با تصوير، به نزد قاضی شهر برند و اگر آن زنان بدکار انکار کردند، تصوير آن ها را به قاضی نشان دهند و قاضی هم آن ها را به يک ميليون و سيصد هزار تومان جريمه نمايد. مبادا از مکر زنان غافل بمانی و راه انکار را بر آن گشوده گذاری که کيد زنان را پاسخی در خور ببايست داد و رعيت را از تغافل آنان بر حذر بايد داشت...

مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش
نمی دانم تا به حال برای مراسم ختم يا هفته يا چهلم کسی به مسجد حجت ابن الحسن واقع در خيابان سهروردی، نرسيده به سيدخندان رفته ايد يا نه، و اگر رفته ايد تابلوی هشداری را که روی ديوار ورودی مسجد زده اند ديده ايد يا نه؛ همان تابلويی که رويش نوشته اند از روبوسی با خانم ها اکيداً خودداری فرماييد و جوری هم نوشته اند که آدم تصور می کند بعد از پايان مراسمِ مرحومِ خُلدآشيان اگر با خواهرزاده يا برادرزاده يا خاله و عمه ی خودمان هم روبوسی کنيم به جای خانه، مستقيما روانه ی جهنم خواهيم شد.

به هر حال از مسجدِ حجت، سفری می کنيم به کَن واقع در جنوب فرانسه و مصيبتی را که عباس کيارستمی با آن رو به رو بود مورد بررسی قرار می دهيم. من به جرئت می توانم بگويم کاترين دونوو، باب بحثی را در عالم اسلام گشود که حالا حالا ها بايد روی آن کار کنيم و آن روبوسی با زن نامحرمِ اهلِ کتاب و عوارض و عواقب آن است.

اگر به يک فرد غربی بگوييم که کاترين دونوو يا ژوليت بينوش می خواهند روی ما را ببوسند، و ما نمی دانيم چه خاکی به سرمان کنيم، حتما به ما خواهند خنديد که اين ها ديگر چه جور موجوداتی هستند. بيچاره خبر ندارد که ما آن "موجودات"ِ مورد نظر او نيستيم بل که موجوداتِ اصلی، با کلی ريش و پشم و باتون و اسلحه نشسته اند ما را مانيتور می کنند تا دست از پا خطا کنيم ما را بفرستند زيرزمين دادگاه ارشاد واقع در خيابان بخارست. جدّاً دلم برای آقای کيارستمی می سوخت و سر تکان دادن های بی کلام اش را در گفت و گو با نازی بگلری درک می کردم:

اما آقای کيارستمی بالاخره تصميم گرفت که صورت ژوليت خانم را موقع اعلام نام او به عنوان بهترين بازيگر زن ببوسد. در اين فاصله در ذهن هنرمند بزرگ ما چه ها گذشت، خدا می داند. ولی يک چيز را مطمئن هستم. آقای کيارستمی بعد از اين مراسم نفسی به راحتی می کشد و بعد از مدت ها بدون فکر و خيال می خوابد. شوخی نيست: ايشان از مصيبت بزرگی مثل تصميم گيری برای بوسيدن ژوليت بينوش خلاص شده است!

Posted by sokhan at 10:03 PM | Comments (0)

June 04, 2010

حرفه‌ای؛ آماتور

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

با شنیدن دو کلمه‌ی حرفه‌ای و آماتور اولین چیزی که به ذهن متبادر می‌شود، بهتر بودنِ کار حرفه‌ای نسبت به کار آماتور است. به‌طور مثال، کارِ یک عکاس حرفه‌ای، بهتر از کار یک عکاس آماتور است؛ کار یک سینماگر حرفه‌ای، بهتر از کار یک سینماگر آماتور است؛ کار یک نویسنده‌ی حرفه‌ای بهتر از کار یک نویسنده‌ی آماتور است. به همین خاطر، بسیاری از آماتورها که به دنبالِ تمرین و تکرار و استمرار، کاری خوب ارائه می‌دهند، به کارشان و خودشان صفت "حرفه‌ای" می‌دهند و مثلا می‌گویند این کار من خیلی حرفه‌ای از آب در آمده یا من حرفه‌ای کار می‌کنم. این تعابیر البته با تعریف حرفه‌ای و آماتور منطبق نیست. به‌طور خلاصه حرفه‌ای کسی‌ست که از کاری که می‌کند درآمدی دارد و با آن امرار معاش می‌کند، و آماتور کسی‌ست که تنها به خاطر عشق و علاقه و سرگرمی دست به کاری می‌زند و قصدش از انجام آن کار کسب درآمد و امرار معاش نیست. حرفه‌ای به خاطر کار هر روزه و مستمر، غالباً -و نه همیشه- از وسایل بهتر و کامل‌تر استفاده می‌کند و در اثر تمرین و تکرار و استمرار، مهارتِ تکنیکیِ بیشتری به دست می‌آورد. اما سوال این است که آیا کار حرفه‌ای همیشه بهتر از کار آماتور است و یا در پرسش عکس، کار آماتور همیشه ضعیف‌تر از کار حرفه‌ای‌ست؟ و سوال دیگر این که مزیّت کار آماتور نسبت به کار حرفه‌ای چیست. در این یادداشت کوتاه سعی می‌کنیم به این دو سوال پاسخ دهیم.

برای پاسخ به دو سوال بالا باید آماتور را به دو بخش "جدی و پیگیر"، و "تفننی و هر از گاهی" تقسیم کرد. بخش دوم، یعنی آماتور "تفننی و هر از گاهی" موضوع بحث ما نیست، هر چند نقطه‌ی شروع کار آماتورِ "جدی و پیگیر" همین است که خود می‌تواند به حرفه‌ای‌گری منتهی شود. به‌طور خلاصه کار آماتور جدی و پیگیر، می‌تواند هم‌طراز و گاه بهتر از کار حرفه‌ای باشد. علت این امر را نه در ابزار کار و یا مهارت تکنیکی به دست آمده در اثر تمرین و تکرار و استمرار، که در ایده‌ها و فکرهای نو باید جُست. در این‌جا به سه مفهوم "سوژه، تکنیک، هنر" و تعیین حدّ و مرز آن‌ها باید پرداخت.

سوژه، عامل اصلی خلق اثر است. از یک درخت که شاعر در باره‌اش شعر می‌گوید تا احمدی‌نژاد که کاریکاتوریست او را به تصویر می‌کشد جملگی سوژه هستند. اما سوژه، ماده‌ی خامی‌ست که در همه جا و نزد همه کس می‌توان آن را یافت و کسی باید، تا ابتدا از میان هزاران سوژه یکی را برگزیند، آن را در ذهن خود بپرورد و به چهارچوبی محدود سازد، بَعد آن را با تکنیک تجسّم بخشد و روح هنری‌اش را در آن بدمد تا اثر شکل بگیرد و آماده‌ی عرضه به مخاطب شود. در باره‌ی هر کدام از این موارد می‌توان ده‌ها صفحه نوشت که در این‌جا مجال این کار نیست ولی مهم آن است که فرق میان تکنیک و هنر دانسته شود.

تکنیک، مثلا برای یک عکاس آن است که بداند در فلان شرایط نوری یا حرکتی، سرعت شاتر و دیافراگم را چگونه تنظیم کند و برای برجسته ساختن مثلا ابرها، چه فیلتری را روی لنز خود ببندد. برای یک نویسنده، قواعد نوشتن و قالب‌های دستوری و مقدار تغییر و نوآنس‌هایی که در آن‌ها جایز است تکنیک به حساب می‌آید. هر آماتوری می‌تواند با تکنیک آشنا شود و آن را به حدّ کمال بیاموزد، ولی آن‌چه به اثر روح می‌دهد، و اثر را اثر می‌کند، فکر و هنر عکاس یا نویسنده است که ربطی به تکنیک و مقدار آشنایی با آن ندارد. در اصل، کارِ تکنیک، آزاد کردن فکر و هنری‌ست که شخص در درون خود محبوس دارد و کمال در تکنیک، امکان پیاده کردن فکر و هنرِ نهفته در درون را هر قدر هم پیچیده باشد به شخص می‌دهد. برای روشن شدن موضوع مثالی می‌زنیم. کسانی که با زبان‌های بیگانه آشنا هستند، می‌دانند که در بیانِ افکارشان محدودیت‌هایی دارند (این محدودیت‌ها در زبان مادری هم هست ولی احساس نمی‌شود). شما می‌خواهید به زبان بیگانه فکری را که در سر دارید "عیناً" بیان کنید ولی چون کلمه کم دارید، یا قادر به پیوند دادن کلماتی که می‌دانید برای بیان منظور خود نیستید، ناچار فکرتان را نه آن‌طور که می‌خواهید بل‌که "به شکل دیگری" بیان می‌کنید. این ضعفِ تکنیک است که به شما اجازه نمی‌دهد "هر آن‌چه را که در سر دارید" به راحتی و روانی بیان کنید. بیان هنری هم به همین شکل است.

شخص حرفه‌ای اصولاً بر تکنیک مسلط است و این مزیّت و برتری او نسبت به آماتور است. اما چون حرفه‌ای مجبور است اولاً به سفارش و قالب خواسته شده توسط مشتری بها دهد، ثانیاً در اثر استمرار در کار به یک شکل و قالب خو می‌گیرد، ثالثاً به خاطر تکرارِ "الزامی"ِ هر روزه‌ی کار، نوعی دلزدگی حرفه‌ای در او پدید می‌آید، رابعاً در لحظاتی که مایل به کار نیست و توانایی انجام کار ندارد، به خاطر گذران ناچار به ارائه و عرضه و خلق کار است، در نتیجه این عوامل تبدیل به نقاط ضعفی می‌شود که آماتور گرفتار آن‌ها نیست. یعنی آماتور، اولاً چون برای خود کار می‌کند، محدودیتی به نام سفارش و قالب خواسته شده توسط مشتری برایش وجود ندارد، ثانیاً چون مستمر کار نمی‌کند به یک قالب خو نمی‌گیرد، ثالثاً ملزم به تکرار هر روزه‌ی کار نیست، پس دلزده نمی‌شود، رابعاً مجبور به ارائه‌ی کار نیست و هر زمان مایل باشد می‌تواند از کار فاصله بگیرد.

این مزیّت‌ها که برای آماتور وجود دارد می‌تواند در رشد فکری و هنری او موثر باشد و امکان ورود به حیطه‌هایی که شخص حرفه‌ای به خاطر محدودیت‌هایش فرصت ورود به آن‌ها را ندارد برایش فراهم آورد. خودنویس باید امکان ورود به چنین حیطه‌هایی را برای آماتورهای جدی و پیگیر به‌وجود آورد.

Posted by sokhan at 10:18 PM | Comments (0)