برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
جمعه ۲۸ خردادماه، نشان بینالمللی شجاعت در کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۱۰ از سوی "شبکه بینالمللی مدافع حقوق کاریکاتوریستها" به مانا نيستانی، کاريکاتوريست مطرح ايرانی اعطا شد. اين نوشته به همين مناسبت به مانا نيستانی تقديم شدهاست
***
اين چند خط به طنزنگار ارجمند جناب آقای مانا نيستانی به مناسبت دريافت نشان شجاعت بينالمللی تقديم می گردد.
عقربههای زمان را چند صدهزار سالی عقب میکشيم و به درون غاری میرويم که پشت دهانهی آن يک جانور مهيب، چيزی شبيه به شير و ببر و پلنگ امروزی، با اندازههايی در ابعادِ فيل، روی زمين دراز کشيده و نگاهش را به درون غار دوخته و منتظر خوراک خوشمزهایست که بيرون بيايد و ايشان او را يک لقمهی چپ کند. درون غار اما، موجودی که بعدها انسان نام گرفت، ترسان و لرزان، گرسنه و خسته و تشنه و سرمازده، خود را مخفی کرده تا دست حيوان بدجنس به او نرسد تا صبح بشود ببيند چه خاکی بايد سرش کند.
در اين فاصله انسان لاغر و نحيف ما که هيکلاش يکصدمِ جانور درندهخو هم نمیشود، چماقاش را که در مقابل حيوان به کار نمیآيد کنار میگذارد و يک چوب باريک و ظريف به دست میگيرد و شروع میکند روی خاکِ کف غار را خط خطی کردن. او سعی میکند زير نور کمسوی آتشی که بر افروخته، تصوير حيوان دهشتناک را بکشد که چون کلاس طراحی نرفته و پرسپکتيو و آناتومی و غيره نياموخته، کلّهی حيوان را کوچکتر از بدن، و پاهايش را بزرگتر از حدِّ واقعی میکشد و در آن بدبختی و بيچارگی، که هر لحظه ممکن است خورده شود، لبخندی بر لباناش نقش میبندد و فکر میکند حيوان زورمند در اين طرح عجب بامزه و مسخره شده پس بگذار کلهاش را کوچکتر و پاهايش را بزرگتر بِکِشم که میکِشَد و خودش به قول هادی خرسندی از کاری که کرده خوشش میآيد و سرش را به راست، و بعد به چپ خم میکند و حيوان عظيمالجثهی وحشتناک را که با هنر انسانی او اکنون تبديل به موجودی مفلوک و عقبافتاده شده از راست و چپ نگاه میکند و لبخند رضايتآميزش تبديل به سرتکان دادنِ رضايتآميز میشود.
در اين لحظه، انسانِ درختنشينی که موقع خواب غلتيده و از روی درخت درست جلوی حيوان افتاده و همسر او هم که با او پايين افتاده بوده توسط حيوان خورده شده، هراسان و گريان به داخل غار میپَرَد و به هنرمندِ ما پناه میبَرَد و با دست دهانهی غار را نشان میدهد و گريهکنان و لرزان میگويد: هزابسيج راباکا خامانا ماموندا دَنَدانا دريدانا نِدانا (که معنیاش را البته ما نمیدانيم ولی شايد بعضی کلمات او ريشهی کلماتِ مورد استفادهی امروز ما باشد). انسان غارنشين که زبان او را نفهميده به علامت نفهميدن، سری تکان میدهد و میپرسد: نامانا؟! که طرف انگار که به او حرف بدی زده باشند چپچپی نگاه میکند، اما در آن موقعيت خطرناک کوتاه میآيد و چيزی نمیگويد.
اتفاق مهم اين جا میافتد. چشم مرد غمزده و همسرْبلعيدهشده، وقتی به نقاشی روی زمين میافتد، مثل اين که برق او را گرفته باشد (البته آن زمان برق نبوده که مثال ما مصداق داشته باشد، پس بهتر است بگوييم مثل اين که برقِ آسمانی او را زده باشد) اول چشماناش گشاد میشود، بعد اخمهای درهمکشيدهاش از هم باز میشود بعد لبخند بر لباناش مینشيند، بعد شروع میکند به صدای بلند خنديدن و قهقهه زدن.
او که میخندد، مرد هنرمند خوشحال میشود که انگار کار خوب و قشنگی کرده و در اينجا به انسان اوليه حالتی دست میدهد که بعدها آن را ايجاد انگيزهی هنری مینامند. مردِ زنْازدستداده با ديدن نقاشیِ روی زمين غم خود را برای دقايقی از ياد میبَرَد و وحشت از هيولای بيرون غار را از ياد میبَرَد و میفهمد حالا که با چوب و چماق نمیتواند هيولا را از پا درآورد میتواند در ذهناش و با نقاشیاش و با هنرش، هيولا را خُرد و خاکشير کند و لبخند بر لب ديگران بنشاند تا غم و اندوه و ترسشان را در آن موقعيت دشوار از ياد ببرند و به زندگی اميدوار شوند. اينجاست که طنزنگار (بر وزن طنزنويس و طنزپرداز و طنزسرا که هر کدام تاريخچهی خودشان را دارند) آفريده میشود.
لابد میخواهيد بدانيد آخرعاقبت مرد هنرمند غارنشين چه میشود و آيا بالاخره توسط جانور درنده (بعدها با نامِ علمیِ خامناترودون) خورده میشود يا نه. برخلاف تصور اغلب شما که فکر میکنيد چون زور حيوان زياد است حتما طنزنگار خورده میشود، چنين نمیشود و او ضربه را از جايی میخورَد که اصلا انتظارش را ندارد.
هنرمند طنزنگار ما که بعد از کار خوبش انگيزه پيدا کرده، طرحهای بعدیاش را به جای اينکه روی خاک بکشد (که اثرش زود از بين میرود) با سنگِ سخت روی ديوارهی غار میکشد تا اثرش ماندگار شود. او مرتب جانور درنده، حشرهی پرندهی نيشزن (بعدها با نام علمی اهمدی نجادا تانوس)، و امثال اينها را تصوير میکند و مرد همسر از دست داده که اکنون همخانه، يا درستتر بگوييم همغارِ مرد هنرمند شده، تصاوير را میبيند و خوشش میآيد و در کنارِ هر تصوير که خوشش میآيد يک علامت به شکل تقريبی + میگذارد و هر چه را هم که نمیپسندد کنارش علامتی شبيه به – میگذارد تا هنرمند خوب و بد کارش را بفهمد.
تا اينکه يک روز مردِ همسر از دست داده کارِ بدی ازش سر میزند و هنرمند بيچارهی ما که فکر میکند هر چيز بدی را بايد به صورت طنز ترسيم کند او را به صورت طنز ترسيم میکند. در يک چشم بر هم زدن هنرمند طنزنگار از چشم مردِ همسر از دست داده میافتد. مرد همسر از دست داده چماقاش را بر میدارد و با پرخاش به هنرمند ظريفانديش ما هجوم میبَرَد. مرد طنزنگار هر چه سعی میکند توضيح دهد که قصد بدی نداشته و حيوان درنده کجا، تو کجا، و ميانِ شما دو تا فرقها هست، اما اينها هيچيک به گوش مرد چماق به دست نمیرود که نمیرود. "نامانا"يی را که طنزنگار روز اول به او گفته بهانه میکند و همهی کارهای قبلیاش را خط خطی میکند و در مقابلِ هر چه او بعد از آن میکشد علامتِ "-" میگذارد...
اگر علاقمند به خواندن اين قسمت از تاريخ طنزنگاری باشيد بايد به درس نيکولوژی مراجعه فرماييد.
sokhan July 21, 2010 03:49 AMسلام
راستش تا حالا فکر می کردم مانا نیستانی زنه!!!
ولی به هر حال خیلی کاراشو دوست دارم
خدا پشت و پناهش