این مطلب را در تاریخ 26 آذر 1387 یعنی همان روزهایی که از دستگیری حسین درخشان مطلع شدم نوشتم. حسین امروز به نوزده سال و نیم زندان محکوم شده است. مجازاتی بسیار سنگین که در واقع هشداری ست به ما وب لاگ نویسان. خطر، هنوز از حسین دور نشده است، بنابراین باید اعتراض کرد. اعتراض ما وب لاگ نویسان هم نوشتن است. دوستانِ وب لاگ نویسِ قدیمی، به همت پارسا صائبی، سام الدین ضیائی و داریوش میم ملکوت شروع به نوشتن و اعتراض کرده اند. چون تقریبا تمام حرف هایم را در این نوشته زده ام، من هم با انتشار مجدد این نوشته با دوستان ارجمندم هم صدا می شوم:
"بعد ماجرای دستگيری حسين درخشان با توجه به سابقه رفاقتی که با او داشتم، به نوعی شدم پای ثابت درد دلهای خواهر حسين، آزاده درخشان. آزاده که در هر گپ و گفتی؛ مضطرب و مستاصل و بی قرار می بينمش خيلی نگران وضعيت سلامتی برادرش است. نگران سلامتی اوست، نگران سلامتی پدر و مادرش، و هم اضطراب اين را دارد که فاش شدن موضوع باعث فشار بيشتر يا پيچيده تر شدن وضعيت حسين شود. اطلاعاتی که من از وضعيت حسين دارم از همين درددلهای آزاده خواهر حسين است. حسين بعدازظهر روز۱۱ آبان توسط قوه قضاييه دستگير و به مکان نامعلومی/زندان منتقل شده است. اودر اين مدت چندباری طی تماسهای کوتاه تلفنی با خانواده اش تماس گرفته. آخرين تماس او ۱۲ روز پيش بوده. حسين در تماسهايش از اتهامات، نحوه ی تفهيم اتهام، زمان آزادی يا امکان گرفتن وکيل هيچ حرفی نزده و از صدايش نمی شد تشخيص داد که وضعيتش در چه حالی است. خانواده حسين با توجه به عدم اطلاع روشن از وضعيت او، امکان اخذ تصميم خاصی را ندارند و نمی دانند از چه راهی می توانند به حل شدن ماجرا کمک کنند... من از همين جا از همه تقاضا می کنم که وضعيت حسين، دستگيری او و بی اطلاعی خانواده اش از سرنوشتش را به هر نحوی و با هر ابزاری که می شناسند و در دست دارند، به گوش همه برسانند و بگويند که حسين در وضعيت خيلی بدی به سر می برد..." «نازلی کاموری، وب لاگ سيبيل طلا»
خانم نازلی کاموری اين خبر را روز دوشنبه ۱۸ آذر ۸۷ در وب لاگ خود منتشر کرد. پيش تر سايت "جهان نيوز" خبر بازداشت حسين درخشان را با ذکر اتهام "جاسوسی پيچيده برای اسرائيل" منتشر کرده بود که به دليل سکوت خانواده درخشان تائيد يا تکذيب نشد. بر اساس همين خبر بود که در کشکول خبری ۶۷ از مسئولان قضايی درخواست کردم تا با آقای درخشان که از مدت ها قبل و به طور داوطلبانه جزو هواداران حکومت شده است برخوردِ انسانی داشته باشند. البته مطلقا انتظار نمی رفت و نمی رود که آن چه منتقدان حکومت می نويسند مورد توجه مسئولان قرار گيرد ولی وظيفه ی انسانی ما حکم می کرد و می کند در آن جايی که حق کسی ضايع می شود سکوت نکنيم و قدمی کوچک -حتی در سطح نوشتنِ يک مطلبِ بی تاثير- برداريم و اميدوار باشيم که وجدان بيداری در ميان هزاران وجدان خفته و ساکت به درخواستِ ما توجه کند.
اما چرا اکثرِ وب نويسان ايرانی و سايت های خبری فارسی زبان در مورد دستگيری حسين درخشان سکوت اختيار کرده اند و بيش تر از آن ها، وب نويسان خارجی و سايت های خبری انگليسی زبان می نويسند؟ اگر اين اتفاق چند سال پيش افتاده بود، وب لاگ ها و وب سايت های فارسی چنان عکس العملی از خود نشان می دادند، که نهادها و سازمان های بين المللی هم تحت تاثير آن ها قرار می گرفتند و اعلاميه صادر می کردند؛ پس اين سکوت و بی حرکتی از کجا ناشی می شود؟
حقيقت آن است که حکايت حسين درخشان فراتر از دستگيری يک وب لاگ نويس ساده است و پيچيدگی هايی دارد که بايد مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اين حکايتِ پيچيده، البته امتحان خوبی ست برای طرفداران واقعی حقوق بشر. در مواردِ عادی، طرفداری از انسانی که فرضاً به خاطر يک نوشته ی منتقدانه به زندان افتاده ساده است، ولی در مواردِ ويژه، مثل موردِ حسين درخشان درصدِ خلوصِ اعتقاد به حقوق بشر مشخص می شود.
حسين درخشان، ماه ها بود که سعی می کرد با نوشتن مطالبی صريح و بی پروا، اعتقاد قلبی و راستين اش را به حکومت اسلامی ايران نشان دهد. او که از ابتدای مهاجرت به خارج از کشور به شيوه های مختلف، هواداری خود را از اصلاح طلبان حکومتی نشان داده بود، به تدريج، با اين گروه سر ناسازگاری پيدا کرد و به مخالفت صريح با آن ها پرداخت. اين مخالفت، دو راه پيش پای او می گذاشت: يا به سمت اپوزيسيون برانداز برود، يا از جناح مخالف اصلاح طلبان حکومتی طرفداری کند. حسين درخشان هرگز طرفدار اپوزيسيون برانداز نبود (اميدوارم آقايان مسئول به اين نکته توجه کامل مبذول دارند). در ابتدای مهاجرت به خارج از کشور، مثل بسياری ديگر از انسان هايی که از فضای بسته -بخصوص فضای بسته ی مذهبی- پا بيرون می گذارند، جو گير شد و حرف هايی زد که اگر به خود فرصت می داد، و واقعيت جامعه ی ايران و جامعه ی خارج از کشور را دقيق تر می شناخت، هرگز بر زبان نمی آورد. احساسِ "آزادی مطلق" بخصوص در ماه های اول خروج از کشور، حالتی ست که حتی افراد سياسی با سابقه دچار آن می شوند، چه برسد به جوانی که از فضای بسته ی خانواده ای مذهبی و بخصوص مدرسه ای مذهبی بيرون آمده و به ناگهان در جامعه ای که -به ظاهر- هيچ سد و محدوديت خانوادگی و اجتماعی و اخلاقی و سياسی ندارد، خود را باز می يابد و مواد مذابی را که سال ها در دروناش انباشته، بيرون می ريزد. عملکردِ اين آتشفشان، اغلب کوتاه مدت است، و معمولا زود آرام می گيرد؛ زود آرام می گيرد، و به منطق و عقل می رسد. گاه نيز هر آن چه را که بيرون ريخته دوباره به داخل می کشد و فضای بسته ای را که از آن بيرون آمده راه سعادت بشر –بخصوص بشر غربی گمراه- فرض می کند!
اشکال بزرگی که متاسفانه در کار حسين درخشان وجود داشت، اين بود که آن چه را بيرون ريخت، در جايی به نام وب لاگِ "سردبير:خودم" ثبت کرد. جَوِّ آزادی چنان او را گرفته بود، که چشم هايش هيچ چيز را نمی ديد. در روزهای نخست، مطالبی در وب لاگ اش نوشت، که طبق قوانين خارج از کشور نيز جرم بود، و می توانست باعث به زندان افتادن او شود. در يکی دو مورد، آن قدر پيش رفت که بعضی از خوانندگان دوستدارش به او هشدار دادند که مراقب نوشته هايش باشد چون پليس کانادا اگر با خبر شود می تواند با استناد به همان نوشته ها او را به محکمه بکشاند. به همين ترتيب بود، ساده لوحی او در نوشتن مطالبی بر ضد آمريکا و نشان دادن آن ها به ماموران پليس آمريکا در حين ورود به خاک آن کشور. اين کار باعث شد تا به او ويزا ندهند و مانع از ورود او به خاک آمريکا شوند و همين ممانعت باعث شد تا او کينه ی آمريکا و آمريکايی ها را به دل بگيرد و به تدريج ضدآمريکايی شود.
اين ضد آمريکايی شدن، همراه بود با آشنايی و رفاقت با کسانی که انديشه های چپ و سوسياليستی داشتند و تحصيل در دانشگاه و آشنايی با مقولات فلسفی و سياسی و ملکه شدن اصطلاحاتی مانند استراکچريست و کلونياليست در ذهن او و تلاش برای انطباق اين مفاهيم با رويدادهای ايران. ترکيب اين موارد، با مشکلاتی که درخشان با هيئت تحريريه و مديريت "روز آنلاين" پيدا کرد و همزمانی شان با روی کار آمدن آقای احمدی نژاد، موجب شد تا ذهن تيز و پر جنب و جوش او در ميان گروه بندی های مخالف اصلاح طلبان حکومتی، گروه وابسته به احمدی نژاد را کشف کند و دل به حرکات انقلابی و ساختارشکن او بندد.
از نظر شخصيتی حسين درخشان، فردی ست جاه طلب، و خواهان مطرح شدن و شهرت. دانستن زبان انگليسی در حد بسيار خوب برای نوشتن و صحبت کردن، داشتن روابط عمومی قوی برای ايجاد ارتباط با اشخاص نزديک به قدرتِ سياسی و مطبوعاتی و رسانه ای، استفاده از فرصت های کم ياب برای مطرح کردن خود، داشتن هوش زياد و ذهن خلاق و تند، ارائه ی طرح های جديد و بی سابقه، پشتکار در نوشتن به زبان های انگليسی و فارسی و کنار گذاشتن حجب ِ ايرانی برای نشان دادن خود به هر شيوه و شکل، همه ی اين ها شخصيتی را می سازد که حتی برای مخالفان و دشمنان اش نيز جالب توجه است. به خاطر همين شخصيت خاص و ويژه، وب لاگ او حتی توسط مخالفان اش به طور مرتب مطالعه می شد و روزانه چند هزار بازديد کننده، مشتری نوشته های گاه بی سر و ته او بود.
همين نوگرايی، و ذهنِ پويا باعث شد تا حسين درخشان، نه تنها در عرصه ی قلم، بل که در عرصه ی عمل هم دست به اعمال شگفت انگيز بزند. يک نمونه ی آن تماس تلفنی از خارج از کشور با آقای حسين شريعتمداری بود برای گشودن باب مکالمه و گفت و گو با "دشمن"ِ آن روز (منظور از دشمن، دشمن فکری ست، نه کسی که فرضا ميل به نابود کردن او وجود داشته باشد). حسين شريعتمداری هم بلافاصله از اين فرصت استفاده کرد و در کيهان نوشت که دشمنان خارج نشين، سرشان به سنگ خورده و می خواهند باب گفت و گو با او را بگشايند (نقل به مضمون. چون چند سال از موضوع می گذرد، مضمون هم ممکن است دقيق نباشد ولی چيزی شبيه به اين بود). يا سفر به اسرائيل برای نزديک کردن مردم ايران و اسرائيل به هم (که حالا همين بهانه ای شده است برای وارد کردنِ اتهام جاسوسی به او). و اين آخری، يعنی سفر به ايران، و گرفتن خانه در شهر ری، و پيش از آن بررسی نقشه ی منطقه ی شهر ری با برنامه ی گوگل ارث و انجام يکی دو سفر شهری به آن منطقه با متروی خط ميرداماد-بهشت زهرا!
بروز تمام حالاتِ درونی و رفتاری، و انجام تمام ِ کارهايی که در بالا ذکر شد، به طور لحظه به لحظه، و بدون سانسور، در وب لاگ حسين درخشان منعکس می شد، و در واقع پرونده ای بود که خود او برای خودش می ساخت. برای متعادل کردنِ مفاد اين پرونده، بخصوص در آستانه ی سفر به ايران، حسين درخشان، آغاز به افشاگری فعالان مطبوعاتی و حقوق بشری و کسانی که پيش تر دوست بودند و امروز دشمن، کرد. دامنه ی کار او در اين زمينه اندک اندک گسترش يافت و به فعالان داخل ايران و حتی زندانيان رسيد. اين کار او، باعث نفرت و جدايی کامل دوستان سابق از او شد، و تمام رشته های پيوند را گسست. اگر طرفداری از جناح احمدی نژاد و کاغذ ديواری کردن عکس سران کشور امری شخصی به حساب می آمد که می توانست حتی برای دوستان قابل قبول باشد، اين نوع افشاگری، و به قولی خيانت، که باعث دردسر و گرفتاری بسياری از فعالان داخل کشور می توانست شود، برای هيچ کس، حتی، "دشمنان سابق" (يعنی بچه های حزب اللهی که تغيير رفتار درخشان را دنبال می کردند) قابل قبول نبود.
درخشان با متعادل کردن پرونده ی "وب لاگی" خود، با پذيرش ريسک بالا به کشور بازگشت. در سفر قبلی يک بار به او "تذکر" داده شده بود، ولی او بعد از بازگشت به خارج به آن تذکر چندان بها نداده بود، و ظاهراً بر اين اميد بود که مسئولان امنيتی يک فرصت ديگر به او خواهند داد و با "تذکر" مجدد، موضوع ختم به خير خواهد شد که متاسفانه چنين نشد و حسين درخشان در پنجه ی قانون گرفتار آمد.
وب نويسان، امروز با حسين درخشانی که در بالا شرح حال او به اختصار رفت رو به رو هستند. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند که فعالان مدنی و اجتماعی و سياسی را با افشاگری هايش دچار گرفتاری و دردسر کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که در طی مدتی کوتاه، مشی سياسی اش، صد و هشتاد درجه تغيير کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که پایبند به هيچ اصل اخلاقی و دوستی نيست، و مانند گربه، می تواند به هر چهره ای پنجه بکشد. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که خود به صراحت گفته، مايل به دفاع دکانداران حقوق بشر نيست، و در صورت گرفتاری احتمالی، مايل است تنها خبرگزاری های دولتی به انتشار خبر مربوط به او بپردازند (نقل به مضمون). برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند، که ممکن است فردا سر و کله اش پيدا شود و بگويد که اصلا در زندان نبوده، و مثلا در مسافرت بوده، و در حال نوشتن کتابی ست که پرونده ی سياه فعالان سياسی و مطبوعاتی و حقوق بشری را رو می کند، و اين کتاب بزودی توسط انتشارات کيهان همراه با نام و آدرس و شماره تلفن اين فعالان و اين که چه غذايی می خورند و چه فيلمی می بينند و چه لباسی می پوشند منتشر خواهد شد، و اين مدت هم که غايب بوده، در نقطه ای آرام، مشغول تحقيق و نگارش بوده و شايعاتی که ضدانقلاب هايی امثال نازلی کاموری ساخته و دامن زده اند، برنامه ی کثيفِ آمريکايی های نئوکلونياليست است.
اما دفاع از حقوق انسانی حسين درخشان، مثل دفاع از حقوق انسانی تمام مردم، به رغم آن چه گفته شد برای فعالان و طرفداران حقوق بشر نبايد سخت باشد. مهم نيست که حسين درخشان ديروز چه گفته است؛ مهم نيست که امروز در زندان چه می گويد؛ مهم نيست که فردا بعد از "بازگشت" (از زندان، از سفر تحقيقاتی، يا از هر جای ديگر) چه خواهد گفت. مهم آن چيزی ست که مدافعان حقوق بشر می گويند:
ما، حسين درخشان، و هر کس ديگر -چه آن ها را دوست داشته باشيم، چه نداشته باشيم، چه باعث رنج و ناراحتی کسی شده باشيم، چه نشده باشيم، حتی اگر موجودی خبيث و پليد باشيم، حتی اگر زشت ترين کارهای روی زمين را انجام داده باشيم- حقوقی داريم که بايد رعايت شود. بدترين کارهای ما، نبايد موجبِ ناديده گرفتن حقوقِ انسانی ما شود. تا آن جا که می دانيم، حسين درخشان "فقط" نوشته است. اين نوشتن، هر قدر بد، هر قدر زشت، هر قدر ضد اين و آن، نبايد با "فشار"، تبديل به جاسوسی برای اسرائيل يا براندازی حکومت شود. نبايد تبديل به مجازاتی نامتناسب و نامعقول شود. نبايد موجب آزار و اذيت نويسنده شود. سفری هم که او به اسرائيل کرده آن قدر آشکار گزارش شده که جز کنج کاوی و شهرت طلبی نامی بر آن نمی توان گذاشت. کدام جاسوس احمقی، سفرِ ممنوع اش به کشوری که هيچ روشنفکر ِ انسان دوستی با ديدِ مثبت به آن نمی نگرد و از چند در صد تا صد در صد، محدوده ی آن را متعلق به فلسطينی ها می داند و برای دست يافتنِ فلسطينی ها به حق خود، در چهارگوشه ی جهان می کوشد، بر سر کوی و برزن جار می زند و از لحظه به لحظه ی آن گزارش تهيه می کند، و تمام کسانی را که ملاقات کرده نام می بَرَد، و بعد به کشور خود باز می گردد؟ (اين گزارش اگر درست به آن توجه شود، جالب وافشاگرانه نيز هست)
تحسين برانگيز اينجاست که برخی از وب نويسانِ طرفدار حقوق بشر، که مطلقاً دلِ خوشی از حسين درخشان نداشته و ندارند، و درست تر بگوييم، ضديت کامل با طرز رفتار و گفتار و انديشه های او دارند، به طور قاطع، و به صورت شفاف و روشن به دفاع از حقوق انسانی او برخاسته اند. آن ها با در نظر گرفتن ِ اين موقعيت که ممکن است فردا حسين درخشان حتی معترض به دفاع آن ها شود و آن ها را دروغ گو و شايعه ساز خطاب کند، بدون ذره ای ترديد از حقوق او دفاع می کنند. آن ها با اين کار در اصل، از حقوق خود دفاع می کنند؛ از حقوق کسانی که فردا ممکن است با اتهامات واهی به زندان بيفتند و به مجازات های سخت محکوم شوند دفاع می کنند؛ از حقوق اشخاص ناشناس و گم نامی که اکنون در زندان هستند، و هيچ کس نمی داند که واقعاً چه گفته اند و چه کرده اند، ولی مجبور به تحمل ماه ها و سال ها زندان هستند دفاع می کنند؛ و بدون اين که استثنا قائل شوند، بدون اين که به خودی و غير خودی توجه داشته باشند، بدون اين که رفتار و عمل و تفکر را ملاک قرار دهند، بدون اين که به دوستی و دشمنی بينديشند، "تنها از حقوق بشر دفاع می کنند"(*). آری، از حقوق بشر دفاع می کنند، و اميدوارند از عهده ی امتحان سختی که پيش رو دارند، سرافراز بيرون بيايند.
*در وب سايت جناب دکتر عليرضا نوری زاده ديدم که ايشان، به رغم تمام ِ فحاشی ها و تهمت زدن های حسين درخشان در وب لاگ سردبير:خودم و هفته نامه ی رسوا و ننگين "چلغوز" از او حمايت کرده و خواستار آزادی وی شده اند. حمايتِ صريحِ آقای دکتر نوری زاده از حسين درخشان و تفکيک امر شخصی با امر اجتماعی و عمومی حقيقتا آموزنده و قابل تقدير است.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۹ می خوانيد:
- بيست سالگی مجله بخارا
- افطاری آقا
- علی آقا دوسِت داريم
- اگر چاه پُر شود
- رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
- ای جان!
- معمای ترانه موسوی
بيست سالگی مجله بخارا
"از اولين شمارۀ کِلک که در فروردين ماه ۱۳۶۹ متولد شد، قريب به بيست سال می گذرد. هفت سال از اين مدت را به نشر کِلک گذرانديم که ماهانه در می آمد و به نود و چهار شماره رسيد. آخرينش جشن نامه دکتر فريدون آدميت بود که در دی ماه ۱۳۷۶ نشر يافت. تا اينکه به بخارا رسيديم که داستان خواندنی دارد و در جای ديگری بايد يادداشت های آن را چاپ کنم. در دوران بخارا که اولين شماره اش در شهريور ۱۳۷۷ نشر يافت، بيماری تنگی نفس (آسم) کهنه تر شد و افزايش مشکلات کار ما را به نشر دو ماه يکبار بخارا رسانيد. پس بخارا از ابتدا دو ماهانه شد... با اين شماره که يکجا و تواماً در پيش رو داريد، به بيست سالگی کار مجله داری رسيده ام..." «علی دهباشی، بخارا در بيست سالگی، مجله بخارا، شماره ۷۵، فروردين-تير ۱۳۸۹»
بيست سالگی کلک و بخارا را به آقای دهباشی عزيز تبريک می گويم. اين دو، فرزندان برومندِ آقای دهباشی اند که سال های سال و بل که چند ده سال عمر خواهند کرد و قدر و منزلت شان روز به روز بيشتر شناخته خواهد شد. کلک، و ادامه ی آن بخارا به اعتقادِ من يک پديده ی بزرگ فرهنگی ست؛ پديده ای که اثر آن بر جامعه ی فرهنگی ما سال ها بعد معلوم خواهد شد.
مايل نيستم در سالروز بيست سالگی بخارا نوشته ام طعم گلايه و اندوه بگيرد، اما ناگزيرم به نکاتی اشاره کنم که چندان شادی آفرين نيست. مجله ای که امروز با ۷۱۳ صفحه پيش رو داريم، مجموعه ای ست از آثار بهترين نويسندگان و محققان و مترجمان و شاعران ايران. اين مجله گرانقدر به قيمت هفت هزار تومان در اختيار ما قرار گرفته است. جای تاسف است که سردبير بخارا هم چنان از عدم تسويه حساب مشترکان گله مند است و ناچار بايد هر بار اين نکته را گوشزد کند. به نظر اينجانب، کسی که حاضر نيست برای به دست آوردن بهترين مطالب و مقالات و ترجمه ها هفت هزار تومان در چهار ماه (يعنی ماهی هزار و هفتصد و پنجاه تومان) صرف هزينه کند اهل فرهنگ نيست و چنين کسی لياقت آن را ندارد که مجله برايش ارسال شود.
از سوی ديگر باور کردنی نيست که در ميان اين همه ايرانیِ تحصيلکرده و اهل فرهنگ، چه در داخل و چه در خارج از کشور، تنها عده ی معدودی مشترک چنين مجله ی فرهنگ سازی شوند، به قدری که ميزان اشتراک، کفاف هزينه های مجله را هم نکند.
از گلايه های مالی بگذريم و به گلايه های قلمی برسيم. من در کشکول خبری شماره ی ۸۲ که در تاريخ ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ منتشر شد نويد بيست سالگی بخارا را دادم و انتظار داشتم اهل قلم در اين باره مطالبی شايسته ی زحمات آقای دهباشی بنويسند. با کمال تاسف شاهد چنين چيزی نبوديم و اميدوارم اين کار با تاخيری که معمول ما ايرانيان است صورت بگيرد و در طول ماه های آينده مقالات شايسته ای به اين مناسبت منتشر شود.
اما برسيم به خود بخارا و شماره ی ۷۵ آن. در اين شماره شعر "لحن سی و يکم، پرويز مشکاتيان را ياد" را از بهرام بيضايی می خوانيم.
مطلب بسيار جالبِ "تلقّی قدما از وطن" نوشته ی استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی مطلب سوم بخاراست. "آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسی برداشت های گوناگون و تصورهای متفاوتی ست که وطن در ذهن و انديشۀ شاعران اقوام ايرانی داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتی در آن راه يافته است..."
اما مطلب جرج اُرول، به نام "جلوگيری از ادبيات"، که استاد عزت الله فولادوند آن را به شکلی درخشان به فارسی برگردانده اند، مطلبی ست که گويا از زبان اهل ادبيات امروز ما نوشته شده است! "اين مقاله در ۱۹۴۶ در اوج اقتدار جهانی رژيم استالين نوشته شده است، در عصری که هنوز نه تلويزيون به اين حد از پيشرفت فنی رسيده بود و نه از اينترنت خبر بود. ولی آنچه ارول ۶۵ سال پيش در زمينه های فکری و اجتماعی و فرهنگی و سياسی می گويد نه تنها همچنان به ارزش خود باقی است، بلکه حتی موضوعيت بيشتری يافته است چنانکه خواهيد ديد." در اين مقاله می خوانيم: "...اگر آزادی انديشه بميرد، مرگ ادبيات قطعی است. ادبيات نه تنها در هر کشوری با ساختار توتاليتر محکوم به مرگ است، بلکه هر نويسنده ای که ديدگاه توتاليتر اختيار کند و به عذرتراشی برای تعقيب و آزار بپردازد و دست به قلب و تحريف واقعيت بزند، خود را بعنوان نويسنده نابود کرده است... فکر و ذهن خود فروخته، فکر و ذهنی ضايع است... آفرينندگی ادبی محال می شود و حتی خود زبان بجمود و تحجر می گرايد مگر آنکه خودانگيختگی به نحوی به ميدان بيايد... نيروی تخيل و آفرينندگی نيز مانند بعضی جانواران وحشی در قفس از زايش باز می ماند. هر نويسنده يا روزنامه نگاری که اين واقعيت را انکار کند (و امروز کمابيش همۀ ستايش هايی که نثار اتحاد شوروی می شوند به تلويح يا به تصريح چنين انکاری در بر دارند) عملاً خواستار نابودی خويش است..."
چهارمين قسمت از داستانِ داستان نويسی را به قلم حسن ميرعابدينی در اين شماره از بخارا می خوانيم که شاملِ بررسی مقاله ای از تقی مدرسی و کتاب تاريخ ادبيات ايران بزرگ علوی و مطلبی در باره ی اسماعيل فصيح است.
تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد بزرگ ايرج افشار به شماره ی ۶۶ می رسد و مواد شماره ی ۱۵۰۸ تا ۱۵۴۸ را در بر می گيرد که يکی از يکی خواندنی تر و آموزنده تر است.
ژاپنشناسیِ استاد هاشم رجب زاده هم به شماره ۲۴ رسيده و ما را با زيبايی ها و گاه زشتی های چشمه ی خورشيد آشنا می کند. مثلا در طول يک سال چه تعداد از ژاپنی ها خود را می کشند. اين که در سال ۲۰۰۹، دقيقاً ۳۲۷۵۳ ژاپنی خود را کشته اند شايد جلب نظر کند اما جالب تر از آن اين است که استاد رجب زاده می نويسند "پليس ژاپن آمار خودکشی ها و جزئيات آن را، با تفکيک انگيزه ها و سن مرتکبان، منتشر می کند...". در ماده ی ۴۴۲، با عنوان "زنبور درشت بی مروّت" آمده است که "به تصور کمتر کسی می رسد که هر ساله در ژاپن مترقّی شماری از مردم از نيش زنبور و گزيدن مار و حملۀ خرس جان خود را از دست می دهند. آمار اين مرگ و ميرها در سال ۲۰۰۸ به ترتيب ۱۵ و ۴ و ۳ نفر بوده است. در يکی از سال های دهۀ ۱۹۸۰ که اوج اين تلفات بود، ۱۹۴ نفر از نيش زنبورهای درشت که سُوزُومه باچی ناميده می شود مردند. و هزاران تن جراحت برداشتند. اين بهايی است که ژاپن طبيعت دوست برای حفظ محيط زيست می دهد، و پند سعدی در گلستان به گوش اين گزندگان نمی رود که: زنبور درشت بی مروّت را گوی / باری چو عسل نمی دهی نيش مزن..."
جشن نامۀ سرکار خانم دکتر سيمين دانشور همراه با عکس های جالب ايشان بخشی از مجله را در بر می گيرد.
مطلب بسيار جالبی برای اهل تاريخ دوران قاجار توسط آقای علی فردوسی، استاد و مدير بخش تاريخ و علوم سياسی دانشگاه "نوتردام دو نامور" کاليفرنيا يافته و ترجمه شده است و آن مصاحبه ی يک روزنامه نگار آمريکايی با حاج سیّاح، جهانگرد مشهور دوران قاجار است.
آويزه های آقای ميلاد عظيمی هم از احسان طبری و نقد ادبی او آغاز می شود و به مسائل جالبی از جمله دکتر مصدق و مجلۀ يغما می پردازد.
سومين شماره از قلم رنجه های استاد بهاءالدين خرمشاهی به موضوع خواندنی و به يادماندنیِ دفتر تلفن ايشان اختصاص دارد! دفتر تلفنی که يک پايگاه ادبی-فرهنگی و بل که يک جُنگِ هنری ست و بخشی از تاريخ فرهنگ معاصر ايران در آن ثبت و ضبط شده است!
فهرست کامل مطالب اين شماره از بخارا را در سايت مجله ی بخارا می توانيد مشاهده کنيد. آن چه در اين جا نوشتم، مختصری ست در معرفی اهمّ مطالب. بيست سال با بخارا در عرصه ی فرهنگ ايران زمين گام برداشتيم. بيست سال از او و نويسندگان اش آموختيم. بيست سال همراه با هم رشد کرديم و سن مان بالا رفت. او جوان شد و ما قد کشيدن اش را ماه به ماه ديديم. اميدواريم، عمری طولانی همراه با سربلندی و سر افرازی داشته باشد. برای آقای علی دهباشی عزيز شادی و تندرستی آرزو می کنيم.
افطاری آقا
آدم بعضی وقت ها از خودش بدش می آيد. اين حالتی بود که با ديدن عکس افطاری آقا به من دست داد. يک جورهايی از خودم و حيوانیّت خودم بدم آمد. ديدم گرسنه که می شوم هوس چلوکباب می کنم. آن هم چلوکباب برگ شرف الاسلام بازار. يا يک ديزی مَشْت روی تخت های دربند و درکه. يا هف هش ده تا تخم مرغ نيمرو در يکی از قهوه خانه های جاده چالوس با سه چهار پنج تا نان لواش داغ و چند عدد پياز و فلفل سبز تند بغل اش.
عکس آقا را که ديدم از خودم بدم آمد. گفتم عجب جانوری هستم من. افکارم پُر از چلوکباب و ديزی ست آن وقت رهبر معظم من ميز غذايش به اين ظرافت و لطافت و پاکيزگی ست. آب جوش و سبزی و خرما و کمی برنج... آه... بميرم من... ياد داستان عروسی پسر ايشان افتادم که خانم برايش شام نگذاشته بود، پاسدار را صدا کرد گفت شما چی داری برای خوردن آن بی انصاف هم جز نان خشک و خالی چيزی نداشت برای تعارف کردن به آقا. اشکم سرازير شد...
از لا به لای اشک دوباره به عکس نگاه کردم. يک، دو، سه، چهار نفر کنار ديوار، بيخ گوش آقا، دست به شکم ايستاده بودند. بله بادی گاردهای آقا. اين طرف اين تعداد هستند؛ ببين آن طرف چه خبر است. لابد ده، بيست، سی نفر. بعد پشت ديوار را ببين. بعد داخل حياط را ببين. بعد دور تا دور محوطه ی پاستور را ببين. اَاَاَاَ......... اين همه آدم. خب اين ها با چی سير می شوند؟ با همين آب جوش و خرما و سبزی خوردن؟! خرج دَم و دستگاه و وسايل امنيتی اينها؛ خرج حقوق و مزايا و حج و زيارت اينها؛ خرج رفت و آمد و اياب و ذهاب اين ها... ای بابا... ما را باش که برای کی داشتيم اشک می ريختيم. عزيز جان؛ آقا جان؛ بفرما چلوکباب شرف الاسلام. بفرما ديزی درکه و دربند. شما که اين همه خرج می کنی، مگر يک پُرس چلوکباب مَشْت، چقدر خرج به خرج های شما اضافه می کند. لااقل ما غذا از گلوی مان راحت پايين می رود. آره عزيز. بفرما. نوش جان...
علی آقا دوسِت داريم
"کريمی به جرم روزه خواری از استيل آذين اخراج شد... کريمی به تيم بازگشت..." «خبرگزاری ها»
علی آقا دوسِت داريم. نه به خاطر دريبل های زيبا و بازی های تماشائی ات. نه به خاطر مچ بند سبزی که وسط ميدان مسابقه به دست ات بستی. نه به خاطر روزه خواری ات. نه به خاطر صراحت و راستگوئی ات. نه به خاطر حمايت بچه های فوتباليست از تو. نه به خاطر علاقه ی صدها هزار نفر به تو. دوسِت داريم به خاطر چيزی که در اين عکس ها می بينيم:
اگر چاه پُر شود
"پايگاه اطلاعرسانی مسجد مقدس جمکران از ارائه سندی مهم در مورد چاه عريضه اين مسجد در هفدهم رمضان خبر داد. به گزارش خبرگزاری مهر، مدير روابط عمومی مسجد جمکران اعلام کرد: متوليان مسجد مقدس جمکران در راستای روشنگری افکار عمومی درباره چاه اين مسجد، در روز ۱۷ رمضان، سالروز تأسيس مسجد مقدس جمکران، به امر حضرت ولی عصر(عج) (۶ شهريور )، سند مهمی را در اين رابطه از طريقه وب سايت رسمی مسجد مقدس جمکران منتشر میکنند..." «خبرگزاری مهر»
آقا ما کلی صبر کرديم، کلی تسبيح چرخانديم، کلی ورد و دعا خوانديم که امروز، يعنی ۱۷ رمضان برسد و ما سندی را که قرار است به امر حضرت ولی عصر (عج) منتشر شود ببينيم و بعد اقدام به نوشتن اين سطور کنيم. ولی هر چه نشستيم و دکمه ی اف ۵ را زديم خبری بالا نيامد که نيامد. يا حضرت امام زمان تشريف نياورده اند و اجازه صادر نکرده اند، يا متوليان مسجد گرفتاری برايشان به وجود آمده و سايت را به روز نکرده اند، يا...
فکرمان در اين مدت هزار راه رفت. گفتيم مفاد اين سند چه خواهد بود؟ نکند حضرت امام زمان می خواهند از طريق چاه ظهور فرمايند و عن قريب مردم فلک زده ی جهان را به رستگاری رهنمون شوند؟ نکند احمدی نژاد و رحيم مشائی و مصباح يزدی توانسته اند ۳۱۰ نفر ديگر جور کنند و چيزی به تاخت و تاز آن ها در مسيری که شهرداری تهران مشخص کرده نمانده است؟ نکند به علت کثرت نامه ها، راه ظهور بسته شده و امام در چاه گير کرده اند؟...
خلاصه همين طور در عوالم خودمان بوديم که با خواندن خبر آتش سوزی در چاه نفت و زدن يک چاه فرعی به سمت آن گفتيم نکند چاه عريضه جمکران پُر شده و اين سند ممکن است مربوط باشد به اين که خانم ها آقايان! تا اطلاع ثانوی، تا حضرت امام زمان فرصت کنند همه ی نامه ها را بخوانند و آرزوهای شما را بر آورده کنند، لطفا در چاه نامه نيندازيد. بعد تخیّل موقع نشناس ما رفت به اين سمت که اگر چاه واقعا پُر شده باشد، برای خالی کردن آن، آقايان چه روشی در پيش خواهند گرفت. از سر چاه که نمی توان نامه ها را برداشت چون خوبیّت ندارد و مردم برای آدم حرف در می آورند که اين ها دنبال گرفتن پول کاغذ عريضه بودند و نامه را امام زمان نخوانده، برداشتند بردند سر به نيست کردند. اگر به موازات چاه، چاه جديدی حفر کنند باز همين مردم می گويند آقا امام زمان از آن زير چگونه به اين چاه جديد دسترسی پيدا خواهند کرد؟...
والله هر چه در ذهن مان نقشه کشيديم ديديم کار به بن بست می خورد. دست آخر گفتيم به ما چه؟ مگر ما فقيه و عالِمِ دين شناسيم که برای اين جور کارها راه حل جست و جو کنيم. خود آقايان می گردند راهی پيدا می کنند. چه بسا سند مهم آقا امام زمان هم در همين راستا باشد. کسی چه می داند...
رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
آقا يک فرقی هست ميان ما و آقايان حکومتی. چرا اين را قبول نمی کنيم، شايد به خاطر عقده هايی ست که خودمان داريم. ببينيد آن ها خيلی کارها را می توانند راحت انجام دهند، ما نمی توانيم. اين که ناراحتی ندارد. حالا حسودی مان می شود، غصه مان می شود، احساس خود کم بينی و زبونی به ما دست می دهد، اين ها مسئله ماست نه آن ها. به اين فيلم نگاه کنيد:
ببينيد اين آقا چقدر راحت انگشت در سوراخ های دماغ اش می کند و بعد محتويات بيرون کشيده شده را به سر و رو و محاسن اش می مالد. مطمئن هستم خانم های روشنفکری که اين صحنه را می بينند، چشم های شان را به حالت نفرت نازک می کنند می گويند اَه! ذليل مرده! و آقايان روشنفکر با صدای بَم و گيرايی که از ته گلو بر آمده می گويند، عجب شخص لمپن بی پرنسيپی!
ولی واقعيت اين است که اين آدم می آيد جلوی صدتای من و شما و خانم ها و آقايان روشنفکر قرار می گيرد، نعره می زند، همه ی ما در می رويم. چرا؟ چون شجاعت را در همين مجلس آموخته است. شجاعت هم از اين جا در انسان نهادينه می شود که در عين اطلاع از تصويربرداری دوربين های تلويزيونی و لنزهایِ تِلِه ی خبرنگاران انگشت را با خيال راحت تا بيخ در سوراخ دماغ فرو می کند. کسی از من فيلم می گيرد؟ بگيرد به درک! کسی از من عکس می گيرد؟ بگيرد به درک! همو اين شجاعت را پيدا می کند با سيلی بزند بيخ گوش خبرنگار؛ يا هجوم ببرد به نماينده ی مخالف برای پايين کشيدن اش از تريبون.
آن وقت من وشما. اگر بخواهيم فين کنيم، ابتدا به داخل حمام می رويم، در را پشت سرمان قفل می کنيم مبادا زن و بچه ناغافل داخل شود. بعد شير آب را باز می کنيم تا صدای شُر شُر آب، صدای فين کردن ما را تحت الشعاع قرار دهد. بعد با حداقل صدا و کم ترين ميزان دسی بل فين می کنيم....
حالا بنده و سرکار با اين آداب متمدنانه می خواهيم در مقابل چنين غول بيابانی که در فيلم می بينيم بايستيم و مثلا از حقوق بشر حرف بزنيم. معلوم است که نتيجه چه خواهد شد. باری اين يک بررسی عميق بود از انگشت کردن در بينی توسط يک نماينده ی مجلس که اميدوارم ما سوسول ها را از خواب غفلت بيدار کند!
ای جان!
"عليرضا افتخاری: به خاطر فشارها، ايران را به قصد فرانسه ترک میکنم... در پی اتفاقاتی که اخيرا ناخواسته گرفتارش شدم و هجمه بسياری که بعد از آن، برای خود و خانوادهام پيش آمد، رفتن را به ماندن ترجيح میدهم، و قصد دارم از ايران بروم و در فرانسه زندگی کنم... میخواهم بروم. کارهای لازم را هم انجام دادهام. ديگر بايد بروم... او با انتقاد و ابراز گلايه از رييس جمهور و گروه فرهنگی دولت، اظهار کرد: «پس از اين پيش آمدها و تبعات بسياری که برای من و خانوادهام به وجود آمد، حتی برای يک بار يکی از اطرافيان متعددی که رييس جمهور دارد، احوالی از ما نپرسيد تا حداقل بدانم کارم درست بوده يا نه اما اکنون میگويم نه»..." «خبر آنلاين»
استاد افتخاری! نازنين استاد! وقتی جملات اشکبارت را خواندم چند بار ناخودآگاه گفتم: جان! ای جان! (با لهجه ی مهران مديری البته) و بغض راه گلويم را گرفت.
عزيزم. استادم. (هی استاد استاد می گويم برای اين است که شما و هواداران ات در سايت خودت، خودت را استاد می نامی، ما هم از شما پيروی می کنيم والا ابدا قصد دست انداختن و شوخی نداريم.) شما پريدی پرزيدنت کشورت را در آغوش کشيدی و به شکلی رمانتيک گفتی دوست ات دارم. تا اين جای کار اصلا ايرادی ندارد. ايراد از آن جا آغاز می شود که برای اين کار از آقای احمدی نژاد طلبکاری می کنی که احوالی از ما نپرسيد که حداقل بدانم کارم درست بوده يا نبوده. اين آقای احمدی نژاد درست است که بايد جوابگوی خيلی کارهايش باشد، اما من هم جای او بودم با تعجب به فرمايش شما نگاه می کردم که يکی آمده مرا بغل کرده و بوسيده و گفته دوستت دارم آن وقت من بايد جوابگوی کار او باشم؟! به قول آسپيران غياث آبادی مگر من شير شماور دارم که کله ی دوست علی خره را بسوزانم؟! شما رفتی رئيس جمهور را بغل کردی، آن بنده ی خدا بايد جوابگو باشد؟ والله ما هم که هميشه از آقای احمدی نژاد طلبکاريم در اين يک مورد به او حق می دهيم که خودش يا هيئت برگزيده اش جهت تائيد يا نفیِ بغل کردن حضرتعالی واکنشی نشان ندهد.
اما استاد بی بديل آواز خوانی ايران (که واقعا در کج خوانی آثار بزرگان بديل نداری) بفرماييد رئيس جمهور از شما دلجويی نکرد و نگفت بغل کردن شما درست يا غلط بوده، اين ها چه ربطی به فرانسه رفتن دارد؟! ما که از ربط آن سر در نياورديم. مثل اين است که من به عنوان يک نويسنده ی مخالف سياسی نمی توانم بگويم به خاطر مشکلاتی که برايم به وجود آمده، می روم در کنار خيابان پاستور بست می نشينم و از آقای خامنه ای تقاضای کمک می کنم. من بايد برای فرار از دست حکومت بروم فرانسه و شما برای تقاضای پشتيبانی از حکومت بروی خيابان پاستور. اين جوری همه چيز سر جايش می نشيند. بر عکس اش، نشان می دهد که اوضاع خر تو خر است.
حالا گيرم شما با خانواده رفتی پاريس. فکر می کنی دوستان سبز ما می گذارند آب خوش از گلويت پايين برود؟ يا آنجا بتوانی به تخريب آثار بزرگان مشغول شوی؟ يا کنسرت بگذاری؟ اگر در تهران از دست مخالفان احمدی نژاد ذله شدی، در پاريس بدبخت خواهی شد و دُم ات را روی کول ات خواهی گذاشت به همين تهران خراب شده باز خواهی گشت. از ما گفتن بود و از شما استاد بی همتای بی مثال نشنيدن. تا ببينيم عاقبت کارت چه می شود.
معمای ترانه موسوی
"ما در کمال خرسندی حيثيت حرفهای خود و هستیمان را بر سر يافتن نشانی از ترانه موسوی يا اثبات ساختگی بودن ماجرای او معامله خواهيمکرد. کاش ترانه موسوی وجود خارجی نداشت و دنيا تا اين اندازه محل توحش نبود؛ آنوقت ما نيز رستگار بوديم و سری به سامان داشتيم و چشمهامان را به لبخندی بر اين شب کشنده و کشدار میبستيم. تحقيق دربارهی ماجرای ترانه موسوی حق و برتر از آن مسووليت همهی کسانیست که حقيقت را ارج مینهند. ما نيزهمچنان مستقل دربارهی آن، با وجود موانع بسيار، تحقيق میکنيم؛ اما نه برای اثبات آن بلکه برای کشف چگونگی رخدادش. با اين همه در اين کار به گودال جنجال و هوچیگری نخواهيم افتاد و در بازی مشکوک ديگران حتی در مقام تماشاچی خردی نيز حاضر نخواهيمشد." «بيانيه رضا ولیزاده و ليلا ملکمحمدی، نخستين ناشران خبر شهادت ترانه موسوی درباره راستی اين رويداد»
در زبان تُرکی اصطلاح رايجی هست به اين مضمون که يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی فلان چيز بگذار و اين اصطلاح موقعی به کار برده می شود که بخواهند موضوعی را درز بگيرند و مسئله را با سکوت فيصله دهند. موضوع شهادت خانم ترانه موسوی هم از آن مواردی ست که بخواهيم يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی آن بگذاريم تا فاکت ها و اسناد جديدی منتشر شود و شهادت ايشان بر همگان مسلّم گردد.
ولی اين سکوت، گهگاه توسط عواملی شکسته می شود و سنگ زير و رو به دست اين عوامل برداشته می شود و به ناگاه عده ای خود را وسط بحث و جدالی می بينند که نه چيزی به آن اضافه و نه چيزی از آن کم شده است. اکنون که سَرِ بحث را دو تن از منتشر کنندگان خبر با صدور بيانيه ای باز کرده اند و آقای اميد حبيبی نيا نيز به عنوان منتشر کننده ی خبر در خارج از کشور مسائلی را بيان کرده است، جا دارد تا ما نيز به عنوان ناظر بی طرف به مسئله نگاهی بيندازيم و بعد از آن دوباره تلاش کنيم با قرار دادن يک سنگ در زير و يک سنگ در رو تا انتشار اسناد محکم موضوع را درز بگيريم.
نويسندگان بيانيه در طول بيانيه ی مفصل خود اصرار دارند که شهادت ترانه موسوی واقعيت دارد و اين امر به وقوع پيوسته است. ترديد کنندگان در اين شهادت را هم به سه گروه تقسيم می کنند که در بهترين حالت "نمی توانند واقعيت را ببينند". اما اين نويسندگان در بيانيه ی خود هيچ فاکت جديدی به فاکت های پيشين نمی افزايند تا خواننده نسبت به وقوع شهادت ترانه اطمينان پيدا کند.
در همين دوره ی معاصر دروغ های تاريخی بزرگی به خوردمان داده شده است. دروغ هايی که به کار انقلاب و انقلاب سازی می آمده. در آخرِ کار، بعد از ده ها سال ديده ايم که اين دروغ ها به ضرر آنانی که دروغ ها به نفع شان ساخته شده بود تمام شده است. از شهادت صمد بهرنگی در ارس تا شهادت دکتر شريعتی در لندن. اين شهيد سازی ها نه تنها به نفع شهيد شدگان تمام نشد بل که پيرامون زندگی شجاعانه ی آنان هاله ای از ترديد افکند.
سوالاتی که برای من در باره ی ترانه موسوی همواره مطرح بوده و هست و مرا جزو گروه چهارم اهل ترديد قرار می دهد اين هاست: چرا جز يک عکس، عکس ديگری از ايشان منتشر نشده است؟ چرا هيچ کس، از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و آشنا و فاميل در باره ی او سخنی بر زبان نرانده است؟ چرا هيچ مشخصه ای به مشخصات اوليه ی ايشان اضافه نشده است؟ در بيانيه ی دوستان خبرنگار، جز اصرار، تهديد، متهم کردن ترديد کنندگان به وابسته بودن به حکومت، شرح و بسط های دراماتيک و "ای کاش"های رمانتيک، و امثال اين ها چه نکته ی ديگری هست که خواننده بتواند وقوع اين شهادت را با اطمينان کامل بپذيرد؟
در اين زمينه هرگاه کسی شک يا ترديدی ابراز می کند، با اين جمله رو به رو می شود که يعنی شما می خواهيد بگوييد حکومت اسلامی قادر به انجام چنين جناياتی نيست؟ البته که هست و به مراتب بدتر از اين هم ممکن است به دست عوامل حکومت صورت بگيرد، ولی به صِرف توانايی انجام چنين کاری نمی توان بر درستی هر خبری اصرار ورزيد.
اينجاست که ما هم با خانم اختر قاسمی -که با نگاه مثبت در باره ی بيانيه دو خبرنگار مطلبی نوشته اند- همآرزو می شويم که: "به اميد صداقت و پاکی در قلم و به اميد حرمت گذاشتن به مردم در ارسال خبر" و تا ارائه اسناد جديد، يک سنگ از زير و يک سنگ از رو بر روی اين موضوع می گذاريم و سکوت را در اين مورد ترجيح می دهيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۸ می خوانيد:
- رسانه ايران ندا
- تلويزيون رسا
- وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
- مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
- مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
- نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده
رسانه ايران ندا
ابتدا تبريک؛ تبريک به دوستانی که در صدد راه اندازی رسانه ای –ان شاءالله- آزاد و مدرن هستند. جایِ رسانه ای تصويری که منعکس کننده ی صدا و تصوير جوانان امروز ايران باشد هم چنان خالی ست. رسانه های غير تصويریِ اينترنتی به خوبی خبرها را پوشش می دهند و نظر نويسندگان مختلف را منعکس می کنند اما نياز به رسانه ای تصويری کاملا احساس می شود؛ رسانه ای که از طريق ماهواره کشور ما را پوشش دهد.
اين رسانه اما بايد حقيقتا تصويری باشد، با برنامه های توليدی، در غير اين صورت مانند راديو زمانه بيش از آن که راديو باشد، سايت خواهد بود. در اين مورد قبلا نوشته ايم و باز هم خواهيم نوشت ولی به گفتن همين جمله بسنده می کنيم که کاری که بخواهد ناقص و يا بدتر از آن بدون برنامه و امکانات مادی آغاز شود، آغاز نشود بهتر است. به جای برداشتن وزنه ای که همه زير آن بمانند بهتر است وزنه ای متناسب با توانايی های واقعی و موجود برداشته شود.
برای دوستان ايران ندا موفقيت و پيشرفت آرزو می کنيم.
تلويزيون رسا
تلويزيون رسا هم آمد. تلويزيونی که همه ی ما منتظر شروع فعاليت اش بوديم. به دوستان رسا تبريک می گوييم و اميدواريم تنها منعکس کننده ی خط سبز جرس نباشند و به خطوط سبز ديگر هم توجه نمايند. تناليته های سبزْ بسيار است که حتی اگر در رسانه ها بازتاب پيدا نکند، وجود دارد و دنبال جايگاهی برای انعکاس رنگ خود می گردد.
ساده تر بگويم، همه ی سبزها مانند سبزهای جرس فکر نمی کنند و می توانند با برخی اصول مورد پذيرش جرس اختلاف نظر داشته باشند. ممکن است گفته شود آن ها که مثل ما فکر نمی کنند بروند برای خودشان رسانه تاسيس کنند. معلوم است که چنين کاری شدنی نيست و طرح آن نيز معنايش از سر باز کردن است. رسا و رسانه های سبز ديگر بايد ضمن حفظ خط و خطوط خود اين امکان را به اقليت همفکر ولی دارای اختلاف نظر بدهند تا عقايدشان را در رسانه ای فراگير و بل که ملی منعکس کنند. اين کار باعث پويايی رسا خواهد شد.
آن چه در مورد ايران ندا گفتيم در مورد رسا هم صادق است. منتظر می مانيم تا برنامه های توليد شده توسط اين تلويزيون را ببينيم آن گاه نظر خود را خواهيم نوشت.
وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
ما نمی دانيم فرنگی ها به سانديس سانديس می گويند يا چيزِ ديگر ولی می دانيم دوستان سبز ما در هر جای دنيا که باشند نمی گذارند يک سانديس خوش از گلوی سانديس خوران پايين برود. يعنی می رود ولی با مصيبت. قديم ها می گفتند آدم سلاطون بگيرد ولی کنف نشود، يا –با عرض معذرت از کچل ها- کچل بشود ولی مچل نشود (اين را البته نمی دانيم خودمان ساختيم يا اين که جايی شنيده بوديم و در ذهن مان بود. اگر جايی نوشته نشده باشد لطفا به نام ما ثبت شود). باری از بحث کچل و مچل بيرون که بياييم می رسيم به بحث شيرينِ پلوخوری در قلب انگلستان.
آدم کوفت بخورد ولی پلوی سفارت نخورد (اين را هم می توانيد به کتاب های ضرب المثل به نام من ثبت کنيد). آخر، بيچاره پلوخورها، با آن لباس های قشنگ پلوخوری که پوشيده بودند، نمی دانستند ترکيبات پلويی که می خورند چيست. حالا من اين ترکيبات را نام می برم ولی آن هايی که اين غذای شوم را خورده اند مراقب باشند استفراغ نکنند. قاطی اين پلو نه روغن کرمانشاهی، که مقداری عرق و خون و پوست ترکيده و له شده ی بچه هايی بود که در کهريزک و اوين و زيرزمين وزارت کشور زندانی بودند و سربازان امام زمان با باتون به جان شان افتادند. لای پلو هم تکه هايی از گوشت ندا و سهراب بود...
آخ آخ آخ. آن بنده های خدا را بگو که با چه اشتهايی اين غذا را خوردند. البته تقصير خودشان است. بچه های سبز با کلام و نوشته و پلاکارد، پيش از آن که پلوخورها آستين ها را بالا بزنند و سراغ غذاها بروند به ايشان گفتند که نرويد و آن غذاها را نخوريد. آن سوپ گوجه فرنگی نيست، خون بچه های ماست. آن آب معدنی "اِويان" نيست، اشک بچه های ماست. ولی خُب، آن ها گوش شنوا نداشتند و رفتند و خوردند و لابد خيلی هم کيف کردند. دل من فقط برای بچه های آن ها سوخت که معلوم بود نمی خواهند آن غذاها را بخورند ولی مجبور بودند با پدر و مادرشان همراهی کنند. عيبی ندارد. ما شما را می فهميم. فقط وقتی بزرگ تر شديد، بگوييد پدر، مادر، من آدم خوار نيستم؛ خون خوار نيستم. شما برويد سوپِ خونِ فعالان سياسی و خوراک مغز نويسندگان و هنرمندان دگرانديش را بخوريد، من به همين ساندويچ محقر سبزی (يا آن هايی که ثروتمندترند و رسانه دارند کوکو سبزی) با نان اضافه قانع ام. حالا نگاه کنيد ببينيد بچه های سبز چطور سانديسِ فرنگی را بر سانديس خورانِ ساکن فرنگ زهرمار کردند. دم شان گرم.
مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
آدم کتاب می خواند، شب خواب اش نمی بَرَد؛ با تمام خستگی می خواهد بلند شود بقيه اش را بخواند؛ لابد کتاب خوبی ست.
حالا خوبی به کنار، اثرگذاری را بگو. فکر کنيد در فاصله ای دور از شمال کشور نشسته ايد، بعد در همان جايی که هستيد حس می کنيد وسط جنگل ايد و در اثر رطوبت هوا موهای تان وزوزی شده است. بعد می رويد به خانه ای محلی:
"حياط خانه هميشه پر از گل و گلدان بود. گل های شمعدانی (يا به اصطلاح محلی پنيرک) از همه رنگ در گلدان ها به چشم می خورد. مادر اين گل ها را بيش از همه دوست داشت. در گوشه ای از حياط هم باغچه ای بود، پر از گياهان و سبزی های مختلف: گوجه فرنگی، توت فرنگی، خيار، کدو، جعفری، تربچه و چند درختچۀ آلبالو..." (ص ۱۹).
بعد يک دفعه توی تونل زمان می افتيد و می رويد به دهه ی چهل و پنجاه و چيزهايی که در ته ذهن تان رسوب کرده و از چشم دور مانده، با يک موج قوی کنده می شود و رو می آيد و شما حالی پيدا می کنيد ناگفتنی:
"فکر می کنم از دورۀ اول دبيرستان بود که الان دورۀ راهنمايی گفته می شود. حدود دوازده – سيزده سالگی که خب، موضوع راديو بغداد هم بود و شايد بايد کمی در موردش صحبت کنم. اين راديو و اگر درست يادم باشد، راديو صدای ملی در خانوادۀ ما چند طرفدار داشت. يادم می آيد، شب ها ساعت هشت يا هشت و نيم احتمالاً، پای اين راديو می نشستيم و به آن گوش می داديم. مسائلی که از آن می شنيديم به همراهِ بودنْ در بازار و ديدن وضع مردم که از دهات اطراف می آمدند و به طور کلی آشنايی با کار و زحمتشان که چه طور با آن همه گرفتاری و مشکلات نان در می آوردند، کم کم ذهنيت اجتماعی و اگر بشود گفت سياسی ام را شکل داد... گوش دادن به راديوهای بيگانه، که کار هر شب پدر و گاهی برادر بزرگ بود، نشان می داد که خفقان بعد از کودتای ۲۸ مرداد خلئی خبری و اطلاعاتی به وجود آورده بود. اخبار راديو مسکو يا تفسيرهای راديوی صدای ملی گاهی اين خلاء را پر می کرد..." (صفحات ۶۱ و ۶۲).
خب کسانی که با نام مهدی غبرائی آشنا نيستند حتما فکر می کنند او توده ای يا چريک بوده و اين داستان زندگی يک فعال سياسی ست. بله درست است؛ آقای غبرائی عضو محفل مارکسيستی ستارۀ سرخ (ص ۱۱۲) و مخالف رژيم سلطنت بوده و به خاطر عضويت در اين محفل شکنجه ديده و به ده سال حبس محکوم شده (ص ۱۳۴) ولی اين کتاب، داستان زندگی يک مبارز نيست؛ داستان زندگی يک مترجم است؛ يک مترجم برجسته و زحمتکش با آثاری ممتاز و عالی. اين که چگونه يک جوان دانشجوی شهرستانی از يک شورشی آرمان خواه تبديل به يک مترجم گوشه گير و پر کار می شود داستان اش در اين کتاب جالب و جذاب آمده است.
کتاب را که شروع کردم، جا خوردم. صفحاتِ اولِ کتاب برای من هميشه از نظر غلط های تايپی مهم است. اگر کتابی در همان صفحه ی اول غلط تايپی داشته باشد، معلوم است که تدوين کننده و ناشرِ شلخته ای داشته است. کتابِ "مهدی غبرائی" (*) را که باز کردم، بلافاصله با يک غلط تايپی رو به رو شدم. در همان صفحه ی آغازين و مقدمه ی دبير مجموعه، کلمه ی "غافل"، "غاقل" تايپ شده بود. در صفحه ی بعد، يعنی صفحه ی ۸ هم کلمه ی "روزنگار" يک بار با فاصله و يک بار بی فاصله تايپ شده بود. به خودم گفتم با کتاب پر دردسر و پر غلطی رو به رو هستم و لابد کلی به خاطر عدم دقت ها و بی سليقگی ها حرص خواهم خورد. اما اشتباه فکر می کردم. اين کتابِ ۲۵۰ صفحه ای کتاب کم غلطی بود (صفحات ۳۸، ۹۳، ۹۵، ۱۰۲، ۱۲۱، ۱۸۶، ۱۹۶، ۲۰۰، ۲۰۸، ۲۲۴) که البته همين تعداد غلط تايپی هم برای کتابی که در طول چند سال، تدوين و تکميل و چندبارهخوانی شده زياد است.
اهل قلم با خواندن اين کتاب قطعا خودشان را با آقای غبرائی نزديک احساس خواهند کرد. در بسياری موارد انگار آقای غبرائی از زبان ما سخن می گويد.
"سه نقطه"های کتاب کم است و آزار دهنده نيست. گفت و گو به رغم طولانی بودن سال های انجام آن، يکدست و روان است و گفت و گو کننده –به درستی- فقط به صحبت ها جهت می دهد و بحث را ماهرانه هدايت می کند. چاپ اولی که من دارم و در سال ۱۳۸۸ منتشر شده، تيراژش ۱۱۰۰ نسخه است و ۵۲۰۰ تومان قيمت دارد. تعدادی عکس هم در انتهای کتاب از آقا مهدی و زنده ياد فرهاد و زنده ياد هادی غبرائی چاپ شده است که می توانست بيشتر و بهتر باشد.
اگر مايل هستيد با زندگی يک مترجم آشنا شويد و در فضای پيش از انقلاب قرار بگيريد و با ديدگاه های او در آن دوران آشنا شويد، اگر می خواهيد بدانيد يک مترجم چه رنج هايی را برای انتخاب و ترجمه کتاب بر خود هموار می کند (ص ۲۰۸) و چه حرف و حديث هايی را به جان می خرد (ص ۱۶۹)، اگر می خواهيد بدانيد چرا بيشتر کسانی که در گذشته فعال سياسی بودند و با جامعه ی بيرون از خود سر و کار داشتند، امروز بيشتر به فرهنگ و درونِ خود می پردازند (صفحات ۱۱۸ و ۲۱۷)، و بالاخره اگر مايل ايد بدانيد در "دوره ی خوش گذشته" و در زمان سلطنت، چقدر به نويسندگان و اهل قلم و اهل تفکر خوش می گذشته حتما اين کتاب را مطالعه کنيد.
* از مجموعه ی تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران، گفتگو: کيوان باژن، دبير مجموعه: محمد هاشم اکبريانی
مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
"هيچکس به اندازه اين شاهزاده "لال" شفاف سخن نگفتهاست" «الاهه بقراط»
حالا ما مانده ايم با اين شاهزاده ی بلبل زبان چه بکنيم. اين جوری که خانم بقراط تعريف می کنند بايد ايشان را بگذاريم روی سرمان حلوا حلوا کنيم. قحط الرجال است ديگر. شايد هم قحط السلطان. من مانده ام در کار شاهزاده ی عزيزمان که با اين همه دانش و زبان دانی و تاريخ شناسی، چه جوری کلمه ی پادشاهی را تلفظ می کند. اين به نظرم مشکل زبانی بزرگی است که ايشان دارد و اطرافيان اش هم نمی گذارند اين مشکل را بر طرف کند. مثل آن می ماند که آدم کلی سواد دانشگاهی داشته باشد، ولی به نسخه بگويد نخسه يا به ديسک بگويد ديکس. عزيز جان اين يک کلمه را که هر قدر هم سواد داشته باشی يا بلبل زبان باشی آبرو برای آدم نمی گذارد چرا تصحيح نمی کنی؟ به نظرم اين مشکل علت خانوادگی دارد که هر کاريش می کنيم و هر مثالی می زنيم و هر روش درسی و گفتاردرمانی در پيش می گيريم اثر نمی کند.
حالا شاهزاده ی عزيز مرتب تکرار می کند که اگر مردم بخواهند، حکومت پادشاهی می شود. خانم الاهه بقراط هم که انگار کشف بزرگی کرده اين را می گذارد به حساب زبان شفاف شاهزاده. قربانت گردم. مردم ممکن است در مقاطعی هول شوند، يا بلبل زبانی بعضی ها فريب شان بدهد، رژيم فاشيستی يا حکومت اسلامی بخواهند. شايد ما مجبور شويم به اين خواست تن بدهيم اما احترامی به اين خواست نخواهيم گذاشت. تا جايی هم که بتوانيم، حتی اگر يک نفر باشيم در مقابل امواج ميليونی، خواهيم گفت فاشيسم بد است، حکومت ايدئولوژيک بد است.
حالا هم می گوييم، به زبان خيلی روشن و شفاف –که خانم بقراط از ما هم راضی باشند- نظام پادشاهی به هر شکل و صورت اش بد است. اگر حکومت های دمکراتی در جهان هست که پادشاهی ست، خوش به حال شان. اميدواريم تا ابد دوام کنند. ولی اگر حکومت پادشاهی سرنگون شد، ديگر با عرض معذرت حماقت است يک نفر را بياوريم پادشاه کنيم، بعد از فرودگاه تا ميدان شهياد دنبال کالسکه ی او و بچه ی او و نوه ی او و نتيجه ی او و نبيره ی او و نديده ی او بدويم. اعلی حضرت و علياحضرت به کنار، به دست خودمان برای يک عده والاحضرت و والاگهر و امثال اين ها ناندانی درست کنيم.
زبان شاهزاده هر قدر هم باز و شفاف باشد، نخواهد توانست به اين سوال خيلی روشن پاسخ دهد که: گيرم شما زيباگو و زيباخو؛ چه تضمينی هست که بچه ی جناب عالی يا نوه ی جناب عالی يا نتيجه ی جناب عالی زشت گو و زشت خو نباشد؟ اين طور نيست خانم بقراط؟
نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده
بهترين زمان برای بچه دار شدن:
- مرد بجنب ديگه. من بچه ی دانشمند می خوام. يک کم ديگه طول اش بدی بچه به گفته منابع موثق پَپِه ميشه.
- خانم نميشه. هول می کنی آدم رو، کار پيش نميره. وسط کار لطفا بحث دينی نکن بذار حواسم جمع باشه. هر چه می کنم نميشه...
- زهر مار و نميشه. کوفت و نميشه. ديگه وقت اش گذشت. از الان تا اذان سحر بچه حتما پپه ميشه. ول کن بذار اين دفتر چه را يک نگاهی بکنم ببينم کی ساعت خوبه برای ايجاد بُعد اول بچه و نطفه اش.
- خانم وسط کار؟!!! الان؟!!! حالا نميشه بچه رو فراموش...
- ايش... برو گمشو... دست نگه دار.... ای داد بی داد انگار اشتباه شنيده بودم. بجنب تا دير نشده.
- خانم شما فکر کردی من مايکل داگلاس ام؟! بابا کار مقدمات داره. شما يک لحظه فرمان ايست می دی. يک لحظه فرمان حرکت. والله اين طوری نميشه.
- نميشه و زهرمار. يا همين الان، يا تا پنج شنبه ی ديگه خبری نيست. می خوای بچه مون نفهم و بی سواد بشه؟
- حالا ما بايد عَدْل همين امشب بچه دار شيم؟
- پس چی؟ نديدی تو تلويزيون خانمه گفت شب های پنجشنبه بهترين شب برای دانشمند شدن بچه است.
- خانمه به گور باباش خنديد. اگه اينجا بود بهش نشون می دادم که کار به اين راحتی ها هم نيست.
- تو اگه می تونستی به من نشون می دادی. نکبت. حالا اين قدر حرف بزن تا فجر صادق بدمه و کار از کار بگذره.
- خانم ماشين هم اين طوری که تو می گی راه نمی افته. اول بايد دنده يک بزنی، بعد دو، بعد سه، بعد سرعت برسه به صد، صد و بيست. شما می گی هنوز دنده يک نزده برس به سرعت صد و بيست. مگه ميشه؟!!!
- خاک بر سرت کنند مرد. اذان داره از بلندگوهای مسجد پخش ميشه. کار از کار گذشت. پاشو. پاشو ببينم چه خاکی بايد سرم کنم. از بس لفت دادی موند برای هفته ی ديگه. [تقويم اش را باز می کند] فردا را فراموش کن چون بچه سخنران ميشه، مخ مون را می خوره. پس فردا هم که با دخترا دوره ی رامی داريم شب منزل نونوش می مونم. بعدشم که تا سه شنبه مامی مياد اينجا نمی خوام سر و صدا بشه. سه شنبه را هم بايد فراموش کنيم چون به گفته ی خانم کارشناس بچه مون بعدها شهيد ميشه. [با دلخوری تقويم را می بندد] حتما پدر مادرِ تو نطفه ات را اول ماه قمری بسته اند که بخاری ازت بلند نميشه. برو از رختخواب ام بيرون. هفته ی ديگه ساعت ۱۱ شب نوبت بعديه. تونستی تونستی. نتونستی می رم خونه ی مامانم اينا. از الان بهت گفته باشم...
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
مطلب قبلی اینجانب زیرِ عنوانِ «ما آدمهایی سطحی شدهایم» واکنشهایی قلمی برانگیخت که میتوان نویسندگان آنها را در سه گروه دستهبندی کرد: گروه اول با تمام یا بخشی از آنچه در آن نوشته آمده بود موافق بودند. گروه دوم دعوت نویسنده به تعمق را، به دیدگاهِ کمونیستی مرتبط کردند و چون به زعم ایشان از این دیدگاه نتیجهی خوبی در مبارزاتِ سیاسیِ پیشین گرفته نشده پس تعمق نه تنها حُسن به شمار نمیرود بلکه مضر هم هست. گروه سوم بر این عقیده بودند که جوانانِ امروز به رویدادهای سیاسی و اجتماعی عمیقتر از جوانان دیروز نگاه میکنند و اصولا بحث سطحی بودن و سطحی شدن به جوانان امروز ما مربوط نمیشود. آقایان دارا ایرانی و جواد متقی نیز زحمت کشیدند و طی یادداشتهایی جداگانه نظر خود را مرقوم داشتند. در مورد گروه دوم باید گفت که نفرت این گروه از کمونیستها باعث شده تا بر هر آنچه با عقل و منطق سازگار است قلم بُطلان بکشند. چون کمونیستها اهل مباحثِ ریشهای بودهاند، پس مباحثِ ریشهای عیب به شمار میرود؛ چون کمونیستها اهل مطالعه بودهاند، پس مطالعه عیب به شمار میرود؛ چون کمونیستها با نگاه بنیادین به رویدادها مینگریستهاند، پس نگاهِ بنیادین به رویدادها عیب به شمار میرود. عیب به شمار میرود چون مباحثِ ریشهای و مطالعه و نگاه بنیادین باعث شده، روزگار بسیاری از مردم جهان سیاه شود. پاسخ به این گروه مشخص است: اگر سیاهروزی نصیب مردم کشورهای کمونیست شده علت آن ممنوعیت مطالعه و تعمق در مسائل و رویدادها بوده است. اگر گروههای چپ ایرانی هم در برنامهها و مبارزات خود ناموفق بودهاند علت آن چشم بستن بر نتایج مطالعه و تعمق بوده است. عدهای هم که فقط ژست مطالعه و تعمق میگرفته اند و واقعاً اهل مطالعه و تعمق نبودهاند. به جرئت میتوان گفت بخش اعظم مارکسیستهای ایرانی، نه آثار مارکس را خواندهاند و نه از تفاسیری که بر آثار او نوشته شده با خبرند. زمانی مارکسیست بودن ژستی بود که به شخص هویت و اعتبار میداد، از همینرو عدهای بدون اینکه مارکسیسم را بشناسند خود را مارکسیست مینامیدند. جالب اینجاست که طرفداران یک فلسفه خاص، خود را از مطالعهی آثار سایر فلاسفه بینیاز میدیدند و تلاشی برای شناختِ فلسفههای دیگر انجام نمیدادند.
پس علت سیهروزی ما، نه مطالعه و تعمق، که فقدان مطالعه و تعمق بوده و هست.
در مورد گروه سوم باید گفت که یکی از علل در جا زدنِ ما ایرانیان، غرور بیش از حد و ادعای دانستن چیزهاییست که نمیدانیم. این را باید بدون پردهپوشی گفت و سکوت در این مورد خیانت به نسل جوانیست که گمان میکند کائنات حول محور او میگردد. پدرانِ ما در زمان مشروطیت در نخستین دورهی آشنایی با مظاهر و پدیدههای مثبت غرب شگفتزده شدند و بدون این که خیالِ بدی در سر داشته باشند از محاسن غرب و فواید غربی شدن نوشتند. آنها هر چه در غرب میدیدند حُسن بود و هر چه در کشور خودشان میدیدند عیب، پس راهِ اصلاح را غربی شدن میدانستند و در بیان این عقیده نه خجالت میکشیدند و نه احساس خواری و خفّت میکردند. ولی به مرور زمان ورق برگشت و غرور کاذب در دل و جان ما ریشه دواند و "منِ ایرانیِ صاحبِ فرهنگِ هفت هزار ساله و مذهبِ شیعه" در مقابل غرب و غربزدگی قرار گرفت. به عبارتی از آن سوی بام افتادیم. غرب و مظاهر آن پلید خوانده شد و غربزدگی عیبِ بزرگِ روشنفکران. فرهنگ و نحوهی زیست ایرانیان، برترین و بهترین و زیباترین نامیده شد. کار به جایی رسید که گویی در غرب هیچ حُسن و نیکی وجود ندارد و هر چه هست عیب است و شرّ.
امروز نیز بسیاری از ما با خودمان صادق نیستیم. خود را تافتهی جدا بافته و یگانه و محور همه چیز میدانیم. خود را از نظر فلاسفه و اندیشمندان جهان بینیاز میدانیم. فکرِ خود را برتر از فکر دیگران میپنداریم. نتیجه این شده است که نه میخوانیم و نه یاد میگیریم. وقتی فکر برتر از آنِ ماست چه نیاز به خواندن و آموختن. این غرور کاذب را در نوشتههای خودمان به خوبی مشاهده میکنیم. غروری که مانع رشد و شکوفایی فکر و اندیشه است.
دنیا در تمام عرصههای فرهنگی و هنری و فلسفی چهار نعل به پیش میتازد. آنچه ما از آن خبر داریم پیشرفت در برخی زمینههای علمیست که با آن مستقیماً سر و کار داریم. مثلا از تکامل کامپیوترهای شخصی و اینترنت با خبریم چون ابزاریست که دائم از آن استفاده میکنیم. اما اگر بگویند که دو نفر جامعهشناسِ معاصر را نام ببریم و نظر و اندیشهشان را مثلا در بارهی تکامل اجتماعی بیان کنیم بسیاری از ما وا میمانیم. باید با جِدّ و جهد فراوان اطلاعاتمان را در زمینههای اجتماعی و سیاسی و فکری به روز کنیم. به روز شدن باعث خواهد شد تا از تجربهی دیگران بهره گیریم و راههای خطا را دوباره نپیمائیم. نباید تجربه و علم دیگران را به هیچ بگیریم و هر کاری را چه در زمینهی علمی و چه در زمینهی فکری از نو شروع کنیم.
خودنویس جایگاهیست برای ابراز نظر و اندیشه؛ نظر و اندیشهای که میتواند درجهت تکمیل نظر و اندیشهی اندیشمندانِ دیگر باشد یا نظر و اندیشهای بیفایده و فاقد ریشه و امکان رشد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
عنوان و محتوای این نوشته برای عدهای از دوستان خودنویس برخورنده خواهد بود ولی چارهای نمیبینم جز بیان آنچه حقیقت میپندارم و خوشحال خواهم شد اگر دوستانِ مخالف، نظر خودشان را به صراحت در اینجا منعکس کنند. مشخص است که ضمیر جمع در این نوشته به معنای "همه" نیست، بلکه این ضمیر، بخش بزرگ یا اکثریتی را در بر میگیرد که میزان آن بر اساس شناخت مستقیم میتواند متغیر باشد. در گذشته، اعضا و هواداران گروههای سیاسی، پیش از آن که اقدامی در جهت تغییر نظام حاکم به عمل بیاورند، کارِشان را با مطالعه آغاز میکردند. آنان که جدیتر بودند، در کنار مطالعه به کار و زندگی در کنار گروههای مختلف اجتماعی مشغول میشدند تا از ذهن به عین برسند و آنچه را در تئوری میخوانند در عمل نیز مشاهده و تجربه کنند. زندگی و کار سیاسی بر خلاف امروز جدی بود. جدیّت از آنجا معلوم میشد که انسان تحولخواه و انقلابی، سوالهای اساسی مطرح میکرد و به دنبال پاسخ آن سوالها تا پای جان میرفت. "هدف از زندگی چیست؟ جهان از کجا آغاز شده و به کجا ختم خواهد شد؟ منظور از حیات چیست؟ تکامل نوع بشر به چه صورت بوده و امروز بشر در کدام مرحله از تکامل قرار دارد؟ شناخت چیست؟ توانایی انسان برای شناخت محیط اطراف و جامعهاش تا کجاست؟ جامعهی ما چگونه جامعهای ست؟ فرماسیون اقتصادی و اجتماعی آن چیست؟ چه نیروهایی در این جامعه دخیلاند؟ این نیروها از کجا قدرت گرفتهاند و به چه صورت رشد کردهاند و در کدام مرحله از تکامل قرار دارند؟ من به عنوان یک عنصر سیاسی، برای تسریع تکامل چه کار میتوانم انجام دهم؟"... سوالهایی از این قبیل در نزد افراد سیاسی مطرح میشد و برای یافتن پاسخ آنها به هر مرجع معتبری که در دسترس بود مراجعه میشد. این مَراجِع همیشه در اختیار نبودند، و گاه به همراه داشتن آنها جرمِ خطرناکی به شمار میآمد. برخی از پاسخها در کتابهای مارکسیستی بود که داشتن آنها میتوانست سر فعال سیاسی را بر باد دهد. حداقل مجازاتِ داشتن کتابهای مارکسیستی، شکنجه و زندان طویلالمدت و متهم شدن به جاسوسی برای همسایهی شمالی بود. اهل سیاست اما، تمام خطرها را به جان میخریدند و سعی میکردند برای سوالهای خود پاسخی در خور پیدا کنند. این پاسخها طبیعتا در ذهن شخص و یا حداکثر در جمعهای چند نفری یا چند ده نفری انعکاس مییافت و کس دیگری از تفکرات شخص پوینده و جوینده مطلع نمیگشت...
امروز اما همه در سطح ماندهایم. همه در اندیشهی این هستیم که حکومت اسلامی را به خاطر دشواریهایی که برای ما و مردم به وجود آورده تغییر دهیم. در حالت میانهروانهتر خواهان این هستیم که حکومت اسلامی را به یک حکومت قابل تحمل و بیآزار تبدیل کنیم. دادن چند شعار، خواستار شدن آزادی زندانیان سیاسی، پشتیبانی از چند فعال سبز، دشمنی با چند عنصر حکومتی، بیان دردهای اجتماعی مانند گرانی و بیکاری، موضعگیری نسبت به برخی از کشورهای خارجی، اینها مجموعهی موضوعاتیست که با وجود در اختیار داشتن قویترین و سریعترین وسایل ارتباط جمعی به آنها میپردازیم که باعث تاسف است. چرا از آن سوالهای اساسی و بنیادین در نوشتههایمان خبری نیست؟ چرا گذشته چراغ راه آینده نیست؟ چرا مطالبمان عمیق و مستند به فاکتهای علمی و اجتماعی نیست؟ چرا اثری از نظر اندیشمندان در نوشتههایمان نیست؟ چرا نمیدانیم که هدف نهایی از تمام تلاشهای اجتماعی و سیاسیمان چیست؟ مقصد کدام است؟ راه کدام است؟ بیراهه کدام است؟ چرا از آخرین دستاوردها در زمینهی دانش بنیادین، در زمینهی مربوط به علم بشری، در زمینهی مربوط به فلسفه و جامعهشناسی بیاطلاعیم و یا اگر مطلعیم آنها را در نوشتههای متعددمان منعکس نمیکنیم؟ چرا همه چیز شده است "نظرِ فوری من"، بدون پایهای و مایهای از نظر هزاران اندیشمند دیگر؟ چرا از اندیشمندان معاصر ایران و جهان فقط نامی بر زبان داریم و از تفکرات و دیدگاههای آنها بیخبریم...
این نکات است که باعث میشود به صراحت بنویسم ما آدمهایی سطحی شدهایم. ایدئولوژیزدایی از سیاست و اجتماع، ما را سطحی کرده است. نداشتن ایدئولوژی یا تابع و پیرو ایدئولوژی نبودن به معنای هردمبیل عمل کردن نیست؛ به معنای اهمیت ندادن به مجموعهی دانش بشری نیست. برای حرکت اجتماعی و سیاسی ابتدا باید بدانیم در کجای جهان ایستادهایم. بعد با مطالعهی تاریخ بشر راهی که ما را به اینجا رسانده است مشخص کنیم. بعد موقعیت خودمان را در جامعه معلوم کنیم. بعد امکاناتمان را برای تغییر وضع موجود بسنجیم. بعد اهداف کوتاه و بلند مدتمان را مشخص کنیم. بعد گام برداریم و عمل کنیم. این یک طرح کلیست که اهمیّت و عظمت کاری را که در پیش رو داریم به ما نشان میدهد. تغییر اساسی، با اینکه شب بخوابیم و صبح دو خط سَرسَری بنویسیم و در خودنویس منتشر کنیم عملی نمیشود. اگر هم بشود، در همان سطح، عملی میشود. باید به دنبال کار جدّی و سیستماتیک باشیم. به دنبال مطالعهی جدی و سیستماتیک باشیم. به دنبال آموختن جدی و سیستماتیک باشیم. به دنبال ارائهی نتایج و نظرات جدی و سیستماتیک باشیم.
خودنویس جایگاهیست برای عرضهی معلوماتی که میتواند عمیق و راهگشا باشد. به همان اندازه خودنویس میتواند جایگاهی برای عرضهی مطالب سَبُک و بیفایده باشد. اینکه کدام جایگاه را انتخاب کنیم به ما نویسندگان خودنویس بستگی دارد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
دکتر رامین جهانبگلو در کتاب «بین گذشته و آینده» مینویسد: «روشنفکر حقيقتجوست و کارش زندگی در حقيقت و برای حقيقت است.» (چاپ اول؛ ۱۳۸۴؛ صفحهی ۲۴۰.( عدهای برای اینکه کار حقیقتجوییشان عمق بیشتری پیدا کند آنرا از خود شروع میکنند: آیا من واقعاً حقیقتجو هستم؟ آیا من واقعاً روشنفکر هستم؟ بعد به زیر و رو کردنِ خود و واژهها میپردازند. با دهها مقاله و کتاب روبهرو میشوند که به زبان فارسی در بارهی روشنفکری نوشته شده است. از جلال آلاحمد تا دکتر شریعتی و از بابک احمدی تا دکتر عبدالکریم سروش. دیدگاهها متفاوت است؛ ارزیابیها متفاوت است. در اهمیّتِ روشنفکرِ ایرانی و روشنفکری ایران گاه چنان مبالغه میشود که منِ روشنفکر، رتق و فتق همهی امور کشورم را وظیفهی خود می بینم و گاه چنان در بیاهمیتی آن دادِ سخن داده میشود که من به این فکر میافتم نکند هر چه میکنم بیفایده باشد. برخی، روشنفکری را کالای وارداتی از غرب مینامند که مثل تمام چیزهای دیگری که بدون پایه و پشتوانهی مادی و فکری از غرب وارد شده، تغییر شکل و کاربُرد داده و اثراتاش به جای اینکه مثبت باشد منفیست. مثل اینترنتی که در غرب و در ایران اسماش یکیست ولی این کجا و آن کجا! آن یکی مایهی پیشرفت و بهروزی؛ این یکی اسباب زحمت و سیهروزی. برخی دیگر روشنفکری را در نوع ایرانیاش بسیار قدر میشناسند و پیشرفت واقعی کشور را تنها به کمک آن مقدور و میسر میدانند هر چند کار روشنفکر در زمان خود به چشم نیاید یا مفید و موثر به نظر نرسد. باری. سوال این است که آیا ما خود را روشنفکر میدانیم؟ اینجا دیگر فروتنی جایز نیست و مثلا نمیتوان گفت "اختیار دارید. بنده و روشنفکری؟! حالا کو تا ما روشنفکر بشویم." اگر پاسخ ما به این سوال بهرغم تمام تعارفهای فروتنانه مثبت است، عمل به آن یک سری لوازم نیاز دارد که باید آنها را بهتدریج فراهم کنیم. تهیه و تدارک این لوازم کار آسانی نیست. اگر مدل دکتر جهانبگلو از روشنفکر را بپذیریم و حقیقتجویی را اصل و مبنا قرار دهیم، اولین نکتهای که خود را با آن رو در رو خواهیم دید «ضدِّ حقیقت» است. به عبارتی منِ روشنفکر وظیفه خواهم داشت در راه حقیقت، با ضد حقیقت مبارزه کنم. اگر یافتن حقیقت در دوره و زمانهی ما کار آسانی نباشد، یافتن مصادیق ضد حقیقت بسیار آسان است که روشنفکر میتواند کار خود را از آنها آغاز کند.
ما امروز در اجتماع خود کسانی را میبینیم که میگویند دایرهی مربع وجود دارد و از آن با انواع و اقسام تئوریها دفاع میکنند. کسانی را میبینیم که وجود ما را در روز روشن به عنوان روشنفکر نفی میکنند و معتقدند جز شرّ به جامعه چیزی نمیرسانیم. کسانی را میبینیم که دخالت عقل در امور عقیدتی را مضر میدانند. کسانی را میبینیم که ما را به جای اینکه به سمت جلو و آینده پیش ببرند، میخواهند به سمت عقب و دورانهای مختلف طلایی (از شاهنشاهی تا اسلامی) باز گردانند. کسانی را میبینیم که با نهایت شجاعت و جسارت، در عصر ارتباطات و دهکدهی جهانی میگویند "حقیقت را نگویید! حقیقت را ننویسید! الان وقتاش نیست!"... درست که نگاه کنیم مشاهده خواهیم کرد عدهی بسیار زیادی –که الزاماً حکومتی هم نیستند- اصرار دارند یا بر حقیقت چشم بربندیم، یا آن را مسکوت بگذاریم، یا فقط تفسیر آنها را از حقیقت بپذیریم.
من خود را روشنفکر میدانم به خاطر اینکه طرفدار حقیقت و بیان آن هستم. ضد حقیقت در من انگیزهی نوشتن به وجود میآورد به گونهای که اگر با قلمام آن را ننویسم و نشان ندهم آرام و قرار نخواهم داشت. اگر در قرون وسطی زندگی میکردم و میدانستم که زمین بر خلاف نظر کلیسا مرکز جهان نیست، حتما بر ضد کلیسا مینوشتم. اگر در دورهی روشنایی اروپا متوجه میشدم که پادشاه نمایندهی خدا بر روی زمین نیست و من نباید زندگیام را تمام و کمال به دست او بسپارم، حتما علیه دستگاه سلطنت مینوشتم. اگر متوجه میشدم که پاپ و انواع و اقسام مراجع مذهبی با آن کلیساهای سر به فلک کشیده و لباسهای ظریف و رنگارنگ برای منافع زمینی خود و پادشاهان، نتیجهی "دو ضرب در دو" را هشت اعلام میکنند در حالی که دانشمندان زمینی با قوانین طبیعی دارند به من نشان میدهند که نتیجه، چهار است، حتما علیه پاپ و اعوان و انصارش قلم بر میداشتم. امروز هم به عنوان روشنفکر ایرانی کار خود را ادامهی کار تمام روشنفکران جهان در تمام قرون و اعصار میدانم: جستوجوی حقیقت و مبارزه با ضد حقیقت. هر گامی که بر میدارم گامیست به جلو و موثر که اگر امروز اثرش را مشاهده نکنیم، فردا حتما مشاهده خواهیم کرد.
روشنفکر برای عرضهی افکارش، برای عرضهی حقیقت یا نشان دادن ضد حقیقت، نیاز به رسانه دارد. خودنویس میتواند چنین رسانهای باشد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
در چند مقاله از مضرّاتِ تعصب نوشتیم، اما به روی دیگرِ سکه، یعنی تسامح هنوز اشارهای نکردهایم. در این یادداشت سعی میکنیم بابِ این بحثِ احتمالاً جنجالی را باز کنیم. یکی از مطالبی که در کشکول خبری این هفتهی گویانیوز نوشتهام به مقالهی خانم الاهه بقراط زیر عنوان "هيچکس به اندازه اين شاهزاده "لال" شفاف سخن نگفتهاست" اشاره میکند و اینکه صِرفِ رای اکثریت مردم برای حقّانیّتِ یک انتخاب کافی نیست. نمونهی آن هم انتخابِ حکومت نازیها در آلمان و حکومت اسلامی در ایران. در این مطلبِ طنز نوشتم "مردم ممکن است در مقاطعی هول شوند، یا بلبلزبانی بعضیها فریبشان بدهد، رژیم فاشیستی یا حکومت اسلامی بخواهند. شاید ما مجبور شویم به این خواست تن بدهیم اما احترامی به این خواست نخواهیم گذاشت. تا جایی هم که بتوانیم، حتی اگر یک نفر باشیم در مقابل امواج میلیونی، خواهیم گفت فاشیسم بد است، حکومت ایدئولوژیک بد است...". در اثنای نوشتن این مطلب، کتابِ «ماجرای غمانگیز روشنفکری در ایران» نوشتهی دکتر سید یحیی یثربی را به دست گرفته بودم و مطالعه میکردم. ایشان در این کتاب به نکتهای اشاره کردهاند که به بحث من مربوط میشود: «اگر از دیدگاه روشنفکر، جامعه در یک حالت غیرمنطقی و غیرعقلانی است، سازش روشنفکر با این وضع نامعقول با اقتضای روشنفکری و ذهن عقلانی وی در تضاد است. تسامح در حقیقت به معنی برابر نهادن عملی حق و باطل و درست و نادرست و خطا و صواب است. یعنی یک روشنفکر در عین اینکه به لحاظ فکر و اندیشه، تشخیص میدهد که فلان روش درست و بهمان روش برخطاست، عملاً نسبت به هر دو روش روی خوش نشان بدهد و با کسانی هم که با روش نادرست و خطا رفتار میکنند به گونهای برخورد و تعامل داشته باشد که با کسانی که دارای روش درست میباشند دارد...». البته چون کتاب را هنوز تمام نکردهام نمیدانم دکتر یثربی در نهایت چه نتیجهای از این نوشته خواهد گرفت ولی آنطور که از اعتقادات ایشان شنیدهام و آنطور که ایشان پیش از این جملات نوشته از دیدگاه ایشان «تسامح و پلورالیسم از دیدگاه سیاسی و نیز به خاطر جلوگیری از جنگها و برخوردها و تحقیرهای ناشی از جهل وتعصب، امری پسندیده است...».
از این مقدمهی نسبتاً طولانی میخواهم نتیجه بگیرم که یک: به عنوان روشنفکر نمیتوانیم همیشه با رای اکثریت موافق باشیم. دو: نمیتوانیم نظری را که درست میپنداریم بازگو نکنیم. سه: نمیتوانیم دنبال اکثریت راه بیفتیم. چهار: نمیتوانیم تسامح را با پذیرش و دنبالهروی یکی بگیریم.
به اعتقاد اینجانب تسامح یعنی من عقیدهی خودم را داشته باشم، تو عقیدهی خودت را داشته باشی، و در عرصهی سخن، من بگویم و تو بگویی؛ در عرصهی قلم من بنویسم و تو بنویسی؛ در عرصه هنر من بیافرینم و تو بیافرینی. هیچکدام مانع دیگری نشویم. هیچکدام دیگری را حذف نکنیم. بتوانیم در یک خانه، در یک شهر، در یک کشور، در یک جهان با هم زندگی کنیم، اما استقلال رای داشته باشیم و به استقلال رای یکدیگر -و نه الزاماً رای یکدیگر- احترام بگذاریم. اگر میلیونها نفر پشت تو صف کشیدند و من تنها ماندم، همان حقی را داشته باشم که تو و آن میلیونها نفر دارید. در این حالت اگر حق با من بود، ممکن است روزی آن میلیونها نفر با من همراه شوند. ولی هیچ دلیلی نیست که من، به عنوان فرد، آنچه تو و میلیونها نفر دیگر انجام میدهید یا میخواهید را به خاطر کمیّتتان بپذیرم.
در جایی مانند خودنویس حتی کسی که عقیدهاش در مقابل میلیونها عقیده قرار میگیرد –به شرط آن که ناقض حقوق بشر و قوانین و قواعد مورد پذیرش دمکراتترین کشورهای جهان نباشد- باید بتواند بنویسد. باید بتواند بنویسد حتی اگر مورد تائید هیچیک از ما نباشد. در این صورت میتوان گفت که یک قدم از تعصب دور و یک قدم به تسامح نزدیک شدهایم.