برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۹ می خوانيد:
- بيست سالگی مجله بخارا
- افطاری آقا
- علی آقا دوسِت داريم
- اگر چاه پُر شود
- رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
- ای جان!
- معمای ترانه موسوی
بيست سالگی مجله بخارا
"از اولين شمارۀ کِلک که در فروردين ماه ۱۳۶۹ متولد شد، قريب به بيست سال می گذرد. هفت سال از اين مدت را به نشر کِلک گذرانديم که ماهانه در می آمد و به نود و چهار شماره رسيد. آخرينش جشن نامه دکتر فريدون آدميت بود که در دی ماه ۱۳۷۶ نشر يافت. تا اينکه به بخارا رسيديم که داستان خواندنی دارد و در جای ديگری بايد يادداشت های آن را چاپ کنم. در دوران بخارا که اولين شماره اش در شهريور ۱۳۷۷ نشر يافت، بيماری تنگی نفس (آسم) کهنه تر شد و افزايش مشکلات کار ما را به نشر دو ماه يکبار بخارا رسانيد. پس بخارا از ابتدا دو ماهانه شد... با اين شماره که يکجا و تواماً در پيش رو داريد، به بيست سالگی کار مجله داری رسيده ام..." «علی دهباشی، بخارا در بيست سالگی، مجله بخارا، شماره ۷۵، فروردين-تير ۱۳۸۹»
بيست سالگی کلک و بخارا را به آقای دهباشی عزيز تبريک می گويم. اين دو، فرزندان برومندِ آقای دهباشی اند که سال های سال و بل که چند ده سال عمر خواهند کرد و قدر و منزلت شان روز به روز بيشتر شناخته خواهد شد. کلک، و ادامه ی آن بخارا به اعتقادِ من يک پديده ی بزرگ فرهنگی ست؛ پديده ای که اثر آن بر جامعه ی فرهنگی ما سال ها بعد معلوم خواهد شد.
مايل نيستم در سالروز بيست سالگی بخارا نوشته ام طعم گلايه و اندوه بگيرد، اما ناگزيرم به نکاتی اشاره کنم که چندان شادی آفرين نيست. مجله ای که امروز با ۷۱۳ صفحه پيش رو داريم، مجموعه ای ست از آثار بهترين نويسندگان و محققان و مترجمان و شاعران ايران. اين مجله گرانقدر به قيمت هفت هزار تومان در اختيار ما قرار گرفته است. جای تاسف است که سردبير بخارا هم چنان از عدم تسويه حساب مشترکان گله مند است و ناچار بايد هر بار اين نکته را گوشزد کند. به نظر اينجانب، کسی که حاضر نيست برای به دست آوردن بهترين مطالب و مقالات و ترجمه ها هفت هزار تومان در چهار ماه (يعنی ماهی هزار و هفتصد و پنجاه تومان) صرف هزينه کند اهل فرهنگ نيست و چنين کسی لياقت آن را ندارد که مجله برايش ارسال شود.
از سوی ديگر باور کردنی نيست که در ميان اين همه ايرانیِ تحصيلکرده و اهل فرهنگ، چه در داخل و چه در خارج از کشور، تنها عده ی معدودی مشترک چنين مجله ی فرهنگ سازی شوند، به قدری که ميزان اشتراک، کفاف هزينه های مجله را هم نکند.
از گلايه های مالی بگذريم و به گلايه های قلمی برسيم. من در کشکول خبری شماره ی ۸۲ که در تاريخ ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ منتشر شد نويد بيست سالگی بخارا را دادم و انتظار داشتم اهل قلم در اين باره مطالبی شايسته ی زحمات آقای دهباشی بنويسند. با کمال تاسف شاهد چنين چيزی نبوديم و اميدوارم اين کار با تاخيری که معمول ما ايرانيان است صورت بگيرد و در طول ماه های آينده مقالات شايسته ای به اين مناسبت منتشر شود.
اما برسيم به خود بخارا و شماره ی ۷۵ آن. در اين شماره شعر "لحن سی و يکم، پرويز مشکاتيان را ياد" را از بهرام بيضايی می خوانيم.
مطلب بسيار جالبِ "تلقّی قدما از وطن" نوشته ی استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی مطلب سوم بخاراست. "آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسی برداشت های گوناگون و تصورهای متفاوتی ست که وطن در ذهن و انديشۀ شاعران اقوام ايرانی داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتی در آن راه يافته است..."
اما مطلب جرج اُرول، به نام "جلوگيری از ادبيات"، که استاد عزت الله فولادوند آن را به شکلی درخشان به فارسی برگردانده اند، مطلبی ست که گويا از زبان اهل ادبيات امروز ما نوشته شده است! "اين مقاله در ۱۹۴۶ در اوج اقتدار جهانی رژيم استالين نوشته شده است، در عصری که هنوز نه تلويزيون به اين حد از پيشرفت فنی رسيده بود و نه از اينترنت خبر بود. ولی آنچه ارول ۶۵ سال پيش در زمينه های فکری و اجتماعی و فرهنگی و سياسی می گويد نه تنها همچنان به ارزش خود باقی است، بلکه حتی موضوعيت بيشتری يافته است چنانکه خواهيد ديد." در اين مقاله می خوانيم: "...اگر آزادی انديشه بميرد، مرگ ادبيات قطعی است. ادبيات نه تنها در هر کشوری با ساختار توتاليتر محکوم به مرگ است، بلکه هر نويسنده ای که ديدگاه توتاليتر اختيار کند و به عذرتراشی برای تعقيب و آزار بپردازد و دست به قلب و تحريف واقعيت بزند، خود را بعنوان نويسنده نابود کرده است... فکر و ذهن خود فروخته، فکر و ذهنی ضايع است... آفرينندگی ادبی محال می شود و حتی خود زبان بجمود و تحجر می گرايد مگر آنکه خودانگيختگی به نحوی به ميدان بيايد... نيروی تخيل و آفرينندگی نيز مانند بعضی جانواران وحشی در قفس از زايش باز می ماند. هر نويسنده يا روزنامه نگاری که اين واقعيت را انکار کند (و امروز کمابيش همۀ ستايش هايی که نثار اتحاد شوروی می شوند به تلويح يا به تصريح چنين انکاری در بر دارند) عملاً خواستار نابودی خويش است..."
چهارمين قسمت از داستانِ داستان نويسی را به قلم حسن ميرعابدينی در اين شماره از بخارا می خوانيم که شاملِ بررسی مقاله ای از تقی مدرسی و کتاب تاريخ ادبيات ايران بزرگ علوی و مطلبی در باره ی اسماعيل فصيح است.
تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد بزرگ ايرج افشار به شماره ی ۶۶ می رسد و مواد شماره ی ۱۵۰۸ تا ۱۵۴۸ را در بر می گيرد که يکی از يکی خواندنی تر و آموزنده تر است.
ژاپنشناسیِ استاد هاشم رجب زاده هم به شماره ۲۴ رسيده و ما را با زيبايی ها و گاه زشتی های چشمه ی خورشيد آشنا می کند. مثلا در طول يک سال چه تعداد از ژاپنی ها خود را می کشند. اين که در سال ۲۰۰۹، دقيقاً ۳۲۷۵۳ ژاپنی خود را کشته اند شايد جلب نظر کند اما جالب تر از آن اين است که استاد رجب زاده می نويسند "پليس ژاپن آمار خودکشی ها و جزئيات آن را، با تفکيک انگيزه ها و سن مرتکبان، منتشر می کند...". در ماده ی ۴۴۲، با عنوان "زنبور درشت بی مروّت" آمده است که "به تصور کمتر کسی می رسد که هر ساله در ژاپن مترقّی شماری از مردم از نيش زنبور و گزيدن مار و حملۀ خرس جان خود را از دست می دهند. آمار اين مرگ و ميرها در سال ۲۰۰۸ به ترتيب ۱۵ و ۴ و ۳ نفر بوده است. در يکی از سال های دهۀ ۱۹۸۰ که اوج اين تلفات بود، ۱۹۴ نفر از نيش زنبورهای درشت که سُوزُومه باچی ناميده می شود مردند. و هزاران تن جراحت برداشتند. اين بهايی است که ژاپن طبيعت دوست برای حفظ محيط زيست می دهد، و پند سعدی در گلستان به گوش اين گزندگان نمی رود که: زنبور درشت بی مروّت را گوی / باری چو عسل نمی دهی نيش مزن..."
جشن نامۀ سرکار خانم دکتر سيمين دانشور همراه با عکس های جالب ايشان بخشی از مجله را در بر می گيرد.
مطلب بسيار جالبی برای اهل تاريخ دوران قاجار توسط آقای علی فردوسی، استاد و مدير بخش تاريخ و علوم سياسی دانشگاه "نوتردام دو نامور" کاليفرنيا يافته و ترجمه شده است و آن مصاحبه ی يک روزنامه نگار آمريکايی با حاج سیّاح، جهانگرد مشهور دوران قاجار است.
آويزه های آقای ميلاد عظيمی هم از احسان طبری و نقد ادبی او آغاز می شود و به مسائل جالبی از جمله دکتر مصدق و مجلۀ يغما می پردازد.
سومين شماره از قلم رنجه های استاد بهاءالدين خرمشاهی به موضوع خواندنی و به يادماندنیِ دفتر تلفن ايشان اختصاص دارد! دفتر تلفنی که يک پايگاه ادبی-فرهنگی و بل که يک جُنگِ هنری ست و بخشی از تاريخ فرهنگ معاصر ايران در آن ثبت و ضبط شده است!
فهرست کامل مطالب اين شماره از بخارا را در سايت مجله ی بخارا می توانيد مشاهده کنيد. آن چه در اين جا نوشتم، مختصری ست در معرفی اهمّ مطالب. بيست سال با بخارا در عرصه ی فرهنگ ايران زمين گام برداشتيم. بيست سال از او و نويسندگان اش آموختيم. بيست سال همراه با هم رشد کرديم و سن مان بالا رفت. او جوان شد و ما قد کشيدن اش را ماه به ماه ديديم. اميدواريم، عمری طولانی همراه با سربلندی و سر افرازی داشته باشد. برای آقای علی دهباشی عزيز شادی و تندرستی آرزو می کنيم.
افطاری آقا
آدم بعضی وقت ها از خودش بدش می آيد. اين حالتی بود که با ديدن عکس افطاری آقا به من دست داد. يک جورهايی از خودم و حيوانیّت خودم بدم آمد. ديدم گرسنه که می شوم هوس چلوکباب می کنم. آن هم چلوکباب برگ شرف الاسلام بازار. يا يک ديزی مَشْت روی تخت های دربند و درکه. يا هف هش ده تا تخم مرغ نيمرو در يکی از قهوه خانه های جاده چالوس با سه چهار پنج تا نان لواش داغ و چند عدد پياز و فلفل سبز تند بغل اش.
عکس آقا را که ديدم از خودم بدم آمد. گفتم عجب جانوری هستم من. افکارم پُر از چلوکباب و ديزی ست آن وقت رهبر معظم من ميز غذايش به اين ظرافت و لطافت و پاکيزگی ست. آب جوش و سبزی و خرما و کمی برنج... آه... بميرم من... ياد داستان عروسی پسر ايشان افتادم که خانم برايش شام نگذاشته بود، پاسدار را صدا کرد گفت شما چی داری برای خوردن آن بی انصاف هم جز نان خشک و خالی چيزی نداشت برای تعارف کردن به آقا. اشکم سرازير شد...
از لا به لای اشک دوباره به عکس نگاه کردم. يک، دو، سه، چهار نفر کنار ديوار، بيخ گوش آقا، دست به شکم ايستاده بودند. بله بادی گاردهای آقا. اين طرف اين تعداد هستند؛ ببين آن طرف چه خبر است. لابد ده، بيست، سی نفر. بعد پشت ديوار را ببين. بعد داخل حياط را ببين. بعد دور تا دور محوطه ی پاستور را ببين. اَاَاَاَ......... اين همه آدم. خب اين ها با چی سير می شوند؟ با همين آب جوش و خرما و سبزی خوردن؟! خرج دَم و دستگاه و وسايل امنيتی اينها؛ خرج حقوق و مزايا و حج و زيارت اينها؛ خرج رفت و آمد و اياب و ذهاب اين ها... ای بابا... ما را باش که برای کی داشتيم اشک می ريختيم. عزيز جان؛ آقا جان؛ بفرما چلوکباب شرف الاسلام. بفرما ديزی درکه و دربند. شما که اين همه خرج می کنی، مگر يک پُرس چلوکباب مَشْت، چقدر خرج به خرج های شما اضافه می کند. لااقل ما غذا از گلوی مان راحت پايين می رود. آره عزيز. بفرما. نوش جان...
علی آقا دوسِت داريم
"کريمی به جرم روزه خواری از استيل آذين اخراج شد... کريمی به تيم بازگشت..." «خبرگزاری ها»
علی آقا دوسِت داريم. نه به خاطر دريبل های زيبا و بازی های تماشائی ات. نه به خاطر مچ بند سبزی که وسط ميدان مسابقه به دست ات بستی. نه به خاطر روزه خواری ات. نه به خاطر صراحت و راستگوئی ات. نه به خاطر حمايت بچه های فوتباليست از تو. نه به خاطر علاقه ی صدها هزار نفر به تو. دوسِت داريم به خاطر چيزی که در اين عکس ها می بينيم:
اگر چاه پُر شود
"پايگاه اطلاعرسانی مسجد مقدس جمکران از ارائه سندی مهم در مورد چاه عريضه اين مسجد در هفدهم رمضان خبر داد. به گزارش خبرگزاری مهر، مدير روابط عمومی مسجد جمکران اعلام کرد: متوليان مسجد مقدس جمکران در راستای روشنگری افکار عمومی درباره چاه اين مسجد، در روز ۱۷ رمضان، سالروز تأسيس مسجد مقدس جمکران، به امر حضرت ولی عصر(عج) (۶ شهريور )، سند مهمی را در اين رابطه از طريقه وب سايت رسمی مسجد مقدس جمکران منتشر میکنند..." «خبرگزاری مهر»
آقا ما کلی صبر کرديم، کلی تسبيح چرخانديم، کلی ورد و دعا خوانديم که امروز، يعنی ۱۷ رمضان برسد و ما سندی را که قرار است به امر حضرت ولی عصر (عج) منتشر شود ببينيم و بعد اقدام به نوشتن اين سطور کنيم. ولی هر چه نشستيم و دکمه ی اف ۵ را زديم خبری بالا نيامد که نيامد. يا حضرت امام زمان تشريف نياورده اند و اجازه صادر نکرده اند، يا متوليان مسجد گرفتاری برايشان به وجود آمده و سايت را به روز نکرده اند، يا...
فکرمان در اين مدت هزار راه رفت. گفتيم مفاد اين سند چه خواهد بود؟ نکند حضرت امام زمان می خواهند از طريق چاه ظهور فرمايند و عن قريب مردم فلک زده ی جهان را به رستگاری رهنمون شوند؟ نکند احمدی نژاد و رحيم مشائی و مصباح يزدی توانسته اند ۳۱۰ نفر ديگر جور کنند و چيزی به تاخت و تاز آن ها در مسيری که شهرداری تهران مشخص کرده نمانده است؟ نکند به علت کثرت نامه ها، راه ظهور بسته شده و امام در چاه گير کرده اند؟...
خلاصه همين طور در عوالم خودمان بوديم که با خواندن خبر آتش سوزی در چاه نفت و زدن يک چاه فرعی به سمت آن گفتيم نکند چاه عريضه جمکران پُر شده و اين سند ممکن است مربوط باشد به اين که خانم ها آقايان! تا اطلاع ثانوی، تا حضرت امام زمان فرصت کنند همه ی نامه ها را بخوانند و آرزوهای شما را بر آورده کنند، لطفا در چاه نامه نيندازيد. بعد تخیّل موقع نشناس ما رفت به اين سمت که اگر چاه واقعا پُر شده باشد، برای خالی کردن آن، آقايان چه روشی در پيش خواهند گرفت. از سر چاه که نمی توان نامه ها را برداشت چون خوبیّت ندارد و مردم برای آدم حرف در می آورند که اين ها دنبال گرفتن پول کاغذ عريضه بودند و نامه را امام زمان نخوانده، برداشتند بردند سر به نيست کردند. اگر به موازات چاه، چاه جديدی حفر کنند باز همين مردم می گويند آقا امام زمان از آن زير چگونه به اين چاه جديد دسترسی پيدا خواهند کرد؟...
والله هر چه در ذهن مان نقشه کشيديم ديديم کار به بن بست می خورد. دست آخر گفتيم به ما چه؟ مگر ما فقيه و عالِمِ دين شناسيم که برای اين جور کارها راه حل جست و جو کنيم. خود آقايان می گردند راهی پيدا می کنند. چه بسا سند مهم آقا امام زمان هم در همين راستا باشد. کسی چه می داند...
رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
آقا يک فرقی هست ميان ما و آقايان حکومتی. چرا اين را قبول نمی کنيم، شايد به خاطر عقده هايی ست که خودمان داريم. ببينيد آن ها خيلی کارها را می توانند راحت انجام دهند، ما نمی توانيم. اين که ناراحتی ندارد. حالا حسودی مان می شود، غصه مان می شود، احساس خود کم بينی و زبونی به ما دست می دهد، اين ها مسئله ماست نه آن ها. به اين فيلم نگاه کنيد:
ببينيد اين آقا چقدر راحت انگشت در سوراخ های دماغ اش می کند و بعد محتويات بيرون کشيده شده را به سر و رو و محاسن اش می مالد. مطمئن هستم خانم های روشنفکری که اين صحنه را می بينند، چشم های شان را به حالت نفرت نازک می کنند می گويند اَه! ذليل مرده! و آقايان روشنفکر با صدای بَم و گيرايی که از ته گلو بر آمده می گويند، عجب شخص لمپن بی پرنسيپی!
ولی واقعيت اين است که اين آدم می آيد جلوی صدتای من و شما و خانم ها و آقايان روشنفکر قرار می گيرد، نعره می زند، همه ی ما در می رويم. چرا؟ چون شجاعت را در همين مجلس آموخته است. شجاعت هم از اين جا در انسان نهادينه می شود که در عين اطلاع از تصويربرداری دوربين های تلويزيونی و لنزهایِ تِلِه ی خبرنگاران انگشت را با خيال راحت تا بيخ در سوراخ دماغ فرو می کند. کسی از من فيلم می گيرد؟ بگيرد به درک! کسی از من عکس می گيرد؟ بگيرد به درک! همو اين شجاعت را پيدا می کند با سيلی بزند بيخ گوش خبرنگار؛ يا هجوم ببرد به نماينده ی مخالف برای پايين کشيدن اش از تريبون.
آن وقت من وشما. اگر بخواهيم فين کنيم، ابتدا به داخل حمام می رويم، در را پشت سرمان قفل می کنيم مبادا زن و بچه ناغافل داخل شود. بعد شير آب را باز می کنيم تا صدای شُر شُر آب، صدای فين کردن ما را تحت الشعاع قرار دهد. بعد با حداقل صدا و کم ترين ميزان دسی بل فين می کنيم....
حالا بنده و سرکار با اين آداب متمدنانه می خواهيم در مقابل چنين غول بيابانی که در فيلم می بينيم بايستيم و مثلا از حقوق بشر حرف بزنيم. معلوم است که نتيجه چه خواهد شد. باری اين يک بررسی عميق بود از انگشت کردن در بينی توسط يک نماينده ی مجلس که اميدوارم ما سوسول ها را از خواب غفلت بيدار کند!
ای جان!
"عليرضا افتخاری: به خاطر فشارها، ايران را به قصد فرانسه ترک میکنم... در پی اتفاقاتی که اخيرا ناخواسته گرفتارش شدم و هجمه بسياری که بعد از آن، برای خود و خانوادهام پيش آمد، رفتن را به ماندن ترجيح میدهم، و قصد دارم از ايران بروم و در فرانسه زندگی کنم... میخواهم بروم. کارهای لازم را هم انجام دادهام. ديگر بايد بروم... او با انتقاد و ابراز گلايه از رييس جمهور و گروه فرهنگی دولت، اظهار کرد: «پس از اين پيش آمدها و تبعات بسياری که برای من و خانوادهام به وجود آمد، حتی برای يک بار يکی از اطرافيان متعددی که رييس جمهور دارد، احوالی از ما نپرسيد تا حداقل بدانم کارم درست بوده يا نه اما اکنون میگويم نه»..." «خبر آنلاين»
استاد افتخاری! نازنين استاد! وقتی جملات اشکبارت را خواندم چند بار ناخودآگاه گفتم: جان! ای جان! (با لهجه ی مهران مديری البته) و بغض راه گلويم را گرفت.
عزيزم. استادم. (هی استاد استاد می گويم برای اين است که شما و هواداران ات در سايت خودت، خودت را استاد می نامی، ما هم از شما پيروی می کنيم والا ابدا قصد دست انداختن و شوخی نداريم.) شما پريدی پرزيدنت کشورت را در آغوش کشيدی و به شکلی رمانتيک گفتی دوست ات دارم. تا اين جای کار اصلا ايرادی ندارد. ايراد از آن جا آغاز می شود که برای اين کار از آقای احمدی نژاد طلبکاری می کنی که احوالی از ما نپرسيد که حداقل بدانم کارم درست بوده يا نبوده. اين آقای احمدی نژاد درست است که بايد جوابگوی خيلی کارهايش باشد، اما من هم جای او بودم با تعجب به فرمايش شما نگاه می کردم که يکی آمده مرا بغل کرده و بوسيده و گفته دوستت دارم آن وقت من بايد جوابگوی کار او باشم؟! به قول آسپيران غياث آبادی مگر من شير شماور دارم که کله ی دوست علی خره را بسوزانم؟! شما رفتی رئيس جمهور را بغل کردی، آن بنده ی خدا بايد جوابگو باشد؟ والله ما هم که هميشه از آقای احمدی نژاد طلبکاريم در اين يک مورد به او حق می دهيم که خودش يا هيئت برگزيده اش جهت تائيد يا نفیِ بغل کردن حضرتعالی واکنشی نشان ندهد.
اما استاد بی بديل آواز خوانی ايران (که واقعا در کج خوانی آثار بزرگان بديل نداری) بفرماييد رئيس جمهور از شما دلجويی نکرد و نگفت بغل کردن شما درست يا غلط بوده، اين ها چه ربطی به فرانسه رفتن دارد؟! ما که از ربط آن سر در نياورديم. مثل اين است که من به عنوان يک نويسنده ی مخالف سياسی نمی توانم بگويم به خاطر مشکلاتی که برايم به وجود آمده، می روم در کنار خيابان پاستور بست می نشينم و از آقای خامنه ای تقاضای کمک می کنم. من بايد برای فرار از دست حکومت بروم فرانسه و شما برای تقاضای پشتيبانی از حکومت بروی خيابان پاستور. اين جوری همه چيز سر جايش می نشيند. بر عکس اش، نشان می دهد که اوضاع خر تو خر است.
حالا گيرم شما با خانواده رفتی پاريس. فکر می کنی دوستان سبز ما می گذارند آب خوش از گلويت پايين برود؟ يا آنجا بتوانی به تخريب آثار بزرگان مشغول شوی؟ يا کنسرت بگذاری؟ اگر در تهران از دست مخالفان احمدی نژاد ذله شدی، در پاريس بدبخت خواهی شد و دُم ات را روی کول ات خواهی گذاشت به همين تهران خراب شده باز خواهی گشت. از ما گفتن بود و از شما استاد بی همتای بی مثال نشنيدن. تا ببينيم عاقبت کارت چه می شود.
معمای ترانه موسوی
"ما در کمال خرسندی حيثيت حرفهای خود و هستیمان را بر سر يافتن نشانی از ترانه موسوی يا اثبات ساختگی بودن ماجرای او معامله خواهيمکرد. کاش ترانه موسوی وجود خارجی نداشت و دنيا تا اين اندازه محل توحش نبود؛ آنوقت ما نيز رستگار بوديم و سری به سامان داشتيم و چشمهامان را به لبخندی بر اين شب کشنده و کشدار میبستيم. تحقيق دربارهی ماجرای ترانه موسوی حق و برتر از آن مسووليت همهی کسانیست که حقيقت را ارج مینهند. ما نيزهمچنان مستقل دربارهی آن، با وجود موانع بسيار، تحقيق میکنيم؛ اما نه برای اثبات آن بلکه برای کشف چگونگی رخدادش. با اين همه در اين کار به گودال جنجال و هوچیگری نخواهيم افتاد و در بازی مشکوک ديگران حتی در مقام تماشاچی خردی نيز حاضر نخواهيمشد." «بيانيه رضا ولیزاده و ليلا ملکمحمدی، نخستين ناشران خبر شهادت ترانه موسوی درباره راستی اين رويداد»
در زبان تُرکی اصطلاح رايجی هست به اين مضمون که يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی فلان چيز بگذار و اين اصطلاح موقعی به کار برده می شود که بخواهند موضوعی را درز بگيرند و مسئله را با سکوت فيصله دهند. موضوع شهادت خانم ترانه موسوی هم از آن مواردی ست که بخواهيم يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی آن بگذاريم تا فاکت ها و اسناد جديدی منتشر شود و شهادت ايشان بر همگان مسلّم گردد.
ولی اين سکوت، گهگاه توسط عواملی شکسته می شود و سنگ زير و رو به دست اين عوامل برداشته می شود و به ناگاه عده ای خود را وسط بحث و جدالی می بينند که نه چيزی به آن اضافه و نه چيزی از آن کم شده است. اکنون که سَرِ بحث را دو تن از منتشر کنندگان خبر با صدور بيانيه ای باز کرده اند و آقای اميد حبيبی نيا نيز به عنوان منتشر کننده ی خبر در خارج از کشور مسائلی را بيان کرده است، جا دارد تا ما نيز به عنوان ناظر بی طرف به مسئله نگاهی بيندازيم و بعد از آن دوباره تلاش کنيم با قرار دادن يک سنگ در زير و يک سنگ در رو تا انتشار اسناد محکم موضوع را درز بگيريم.
نويسندگان بيانيه در طول بيانيه ی مفصل خود اصرار دارند که شهادت ترانه موسوی واقعيت دارد و اين امر به وقوع پيوسته است. ترديد کنندگان در اين شهادت را هم به سه گروه تقسيم می کنند که در بهترين حالت "نمی توانند واقعيت را ببينند". اما اين نويسندگان در بيانيه ی خود هيچ فاکت جديدی به فاکت های پيشين نمی افزايند تا خواننده نسبت به وقوع شهادت ترانه اطمينان پيدا کند.
در همين دوره ی معاصر دروغ های تاريخی بزرگی به خوردمان داده شده است. دروغ هايی که به کار انقلاب و انقلاب سازی می آمده. در آخرِ کار، بعد از ده ها سال ديده ايم که اين دروغ ها به ضرر آنانی که دروغ ها به نفع شان ساخته شده بود تمام شده است. از شهادت صمد بهرنگی در ارس تا شهادت دکتر شريعتی در لندن. اين شهيد سازی ها نه تنها به نفع شهيد شدگان تمام نشد بل که پيرامون زندگی شجاعانه ی آنان هاله ای از ترديد افکند.
سوالاتی که برای من در باره ی ترانه موسوی همواره مطرح بوده و هست و مرا جزو گروه چهارم اهل ترديد قرار می دهد اين هاست: چرا جز يک عکس، عکس ديگری از ايشان منتشر نشده است؟ چرا هيچ کس، از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و آشنا و فاميل در باره ی او سخنی بر زبان نرانده است؟ چرا هيچ مشخصه ای به مشخصات اوليه ی ايشان اضافه نشده است؟ در بيانيه ی دوستان خبرنگار، جز اصرار، تهديد، متهم کردن ترديد کنندگان به وابسته بودن به حکومت، شرح و بسط های دراماتيک و "ای کاش"های رمانتيک، و امثال اين ها چه نکته ی ديگری هست که خواننده بتواند وقوع اين شهادت را با اطمينان کامل بپذيرد؟
در اين زمينه هرگاه کسی شک يا ترديدی ابراز می کند، با اين جمله رو به رو می شود که يعنی شما می خواهيد بگوييد حکومت اسلامی قادر به انجام چنين جناياتی نيست؟ البته که هست و به مراتب بدتر از اين هم ممکن است به دست عوامل حکومت صورت بگيرد، ولی به صِرف توانايی انجام چنين کاری نمی توان بر درستی هر خبری اصرار ورزيد.
اينجاست که ما هم با خانم اختر قاسمی -که با نگاه مثبت در باره ی بيانيه دو خبرنگار مطلبی نوشته اند- همآرزو می شويم که: "به اميد صداقت و پاکی در قلم و به اميد حرمت گذاشتن به مردم در ارسال خبر" و تا ارائه اسناد جديد، يک سنگ از زير و يک سنگ از رو بر روی اين موضوع می گذاريم و سکوت را در اين مورد ترجيح می دهيم.
sokhan September 12, 2010 04:13 AMچرا صریح نمی گویید نظرتان درباره حکومت کنونی چیست؟ چرا حواله به مقاله های قبلی می دهید؟ اگر خواننده ای از مطلب شما دچار سوء تفاهم می شود، پس حتما مطلب شما به اندازه کافی روشن نیست. صریح و روشن بنویسید تا مخاطب شما به بدفهمی و سوء تفاهم دچار نشود. جنایت، جنایت است. چه در رژیم گذشته، چه در رژیم کنونی و چه در آینده. چه با کمونیست ها، چه با اصلاح طلب ها و چه با مجاهدین. چه با آقای موسوی و منتظری چه با خمینی و خلخالی و خاتمی. هنر بزرگ یک نویسنده آزاده و مستقل در این است که به هیچ کدام از این طرفین «کج» نشود. ولی در نوشته های شما نفرت و دق دلی از رژیم گذشته خیلی بیشتر از رژیم کنونی است. آیا بنده اشتباه می کنم؟ دلیل اش حتما در نوشته های شماست.
***
دوست ارجمند، با تشکر از شما، نظر من، عین نظر شماست:
"جنایت، جنایت است. چه در رژیم گذشته، چه در رژیم کنونی و چه در آینده. چه با کمونیست ها، چه با اصلاح طلب ها و چه با مجاهدین. چه با آقای موسوی و منتظری چه با خمینی و خلخالی و خاتمی. هنر بزرگ یک نویسنده آزاده و مستقل در این است که به هیچ کدام از این طرفین «کج» نشود."
من جداً به آن چه نوشته اید معتقدم و متاسفم اگر نوشته های من به گونه ای بوده که شما گمان کرده اید به طرفی "کج" شده ام. امیدوارم این صراحت برای شما کافی باشد. سخن
چرا، آن سه چهار خط را هم خواندم. ولی مشکل در ادعای شما درباره «ایستادگی» خمینی در برابر شاه است. او برای بازگشت به عقب مثلا «ایستادگی» کرد و برای شما فقط ظاهرا «ایستادگی» مهم است ولی نه در برابر چه و نه برای چه و کدوم هدف. همین سفسطه را در مورد «اعدام» در زمان شاه مرتکب می شوید. رژیم شاه پس از 28 مرداد 32 و بخصوص در دهه پنجاه به دیکتاتوری تبدیل شد ولی کسی را برای کتاب یا فعالیت هایی که شما همه را کنار مبارزه مسلحانه قرار دادید، اعدام نشد. کسی برای عشق، سنگسار نشد. حتی آمار اعدام جنایتکاران در آن زمان خیلی کمتر از دوران جمهوری اسلامی است. در حرف و استدلال و مقایسه خود دقت کنید و همه چیز را زیر اسم طنز و شوخی قاطی نفرمایید. کسی که می نویسد در برابر خوانندگان خود مسؤل است، آن هم خوانندگانی که بعضیهاشون مو را از ماست می کشند.
***
با تشکر از شما، البته مو را از ماست بیرون کشیدن کار خوبی ست، ولی از این کار خوب تر دیکتاتوری را دیکتاتوری دانستن است چه در زمان شاه باشد، چه در زمان حکومت اسلامی. این که جنایت های زمان شاه را چون از نظر کمی و کیفی وضع بهتری نسبت به امروز داشته است جنایت ندانیم، اصلا کار خوبی نیست. شما لطف کنید تشریف ببرید میدان فردوسی و خیابان فردوسی را کمی پیاده بالا بیایید، دست چپ تان خیابان عریضی ست که زندان کمیته مشترک ضد خرابکاری در آن قرار دارد و امروز موزه ی عبرت نام گرفته است. اگر نگویید این ها ساخته و پرداخته حکومت اسلامی ست و اگر نگویید حکومت اسلامی هم در این زندان کم جنایت نکرد، و بخواهید چشمان تان را با این بهانه ها بر واقعیت ببندید، بازدیدی از این موزه به عمل آورید و مشاهده کنید بلاهایی که در زمان شاه بر سر زندانیان سیاسی می آمد. ضمنا اگر بعد از چند سال نوشتن در باره ی حکومت فعلی هنوز نمی دانید نظر من در باره ی این حکومت چیست، بهتر است نگاهی به نوشته های گذشته ی من بیندازید. موفق باشید. سخن
September 24, 2010 08:34 PMkashkule djadid keh dar gooyanews montasher shodeh:
motmaen hastid keh roohe shakhse digari dar khode shoma holul nakardeh keh intor tarafare "istadegie" khomeini dar barabare shah shodid? Khomein dar barabare shah istad ta mamlekat beh hamin rooz bioftad. nushe janetan.
***
با تشکر از شما، به نظر می آید از شدت تنفر از نام خمینی، اصلا سه چهار خط پایانی متن را نتوانسته اید بخوانید! با احترام. سخن
وقتی نوشته ات را خواندم آنقدر کیف کردم که داشتم بال در میاوردم اما به محض دیدن ویدیویی که اینجا بود انگار این جناب محموله انگشتش را با بال من پاک کرد ، بالها را در آوردم و دور انداختم ، مومن اشاره میکردی کافی بود ، نصفه شبی حالمان را از دماغ خودمان هم بهم زدی !
***
ممنون ام فرهاد عزیز. متاسفم که فیلم نماینده ی نظیف و مبادی آداب قم باعث ناراحتی شما شد! سعی می کنم از این پس صحنه هایی این چنین را در میان نوشته هایم نگذارم! شاد باشید. سخن
فرهاد September 12, 2010 05:13 AM