برای خواندن مطلب آقای خرسندی در کیهان لندن اینجا را کلیک کنید.
... آنچه در پی می آید، مبحث نخست از «کشکول خبری» تازه ی «ف.م.سخن» است. من آن را در رابطه با گفت و گوی تلفنی دوشنبه صبحم با سردبیر گرانقدر همین کیهان، در اینجا می آورم. باشد تا آنها که برای روشن شدن تکلیف من، مزاحم وقت سردبیر عزیز ما می شوند، پرسش های با ارزشتری داشته باشند. و امیدوارم کفایت کند!...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ف. م. سخن گرامی، در ارتباط با نوشته شما در سايت گويا " مجاهدين، خرسندی و مرضيه" چند نکته را لازم ديدم به عرضتان برسانم.
مرضيه در گورستان "اورسورآواز" به خاک سپرده شد و شرکت کنندگان شاهد بودند که هيچ پرچمی و يا عکسی به حمايت از مجاهدين يا شورای ملی مقاومت بالا نرفت.
مراسم عزا اما در "اور" در دفتر شورای ملی مقاومت برگزار شد، جايی که صاحبخانه خانم رجوی است و مرضيه ای که لباس ارتش آزاديبخش را پوشيد، بر روی تانک سرود خواند و خود را عضوی از مجاهدين ميدانست. با اينحال و با وجود اينکه بيشترين زحمات و مخارج به عهده مجاهدين بود، در آنجا نيز هيچ نشانی از مجاهدين، ارتش و يا شورا نبود، تا اگر حتی يک نفر غير از هواداران مجاهدين در اين مراسم شرکت کرده، اين احساس را نداشته باشد که زير بيرق مجاهدين به عزای مرضيه نشسته.
من اين را عين پايبندی به دموکراسی و احترام به آزادی ميدانم و با تمام احترامی که برای آقای خرسندی قائلم، فکر نميکنم که ايشان قصد درس دموکراسی دادن به کسی يا کسانی را داشته.
من که در مراسم عزا شرکت کرده بودم بر خلاف نظر شما نگرانی در نگاه خانم رجوی حين سخنرانی آقای خرسندی مشاهده نکردم. من به ندرت ايشان را اين قدر متأثر ديده بودم و در سخنرانيشان و حين سخنرانی ديگران اين نکته کاملا مشهود بود.
آقای خرسندی اين هنر را داشت که با زبان شيرينش لبخند بر لب همه از جمله خانم رجوی نشاند و حرف دل ما را به ساده ترين وجه بيان کرد. اينکه شما چگونه از چند صحنه چند ثانيه ای فيلمبرداری از خانم رجوی حين سخنرانی آقای خرسندی به اين نتيجه رسيده ايد که ايشان با" نگاهی پر ترديد و دست زدنهای بی رمق دلواپس" اين بوده که مبادا هادی خرسندی دسته گلی به آب داده و چند تا متلک بار مجاهدين کند، شايد حاکی از منفی نگری شما در ارتباط با مجاهدين است که در سرتاسر نوشته شما لااقل به چشم من ميخورد.
ثانيا شما بهتر از من ميدانيد که هر کس و ناکسی طی اين سالها که بلندگو دست دشمن بوده هزاران فحش و بد و بيراه نثار مجاهدين کرده و به عبارتی فحش خور آنها ملث است و پوستشان کلفت. اگر در جمعی اکثرا هوادار و در دفتر شورا از زبان فرد آزاده ای مثل هادی خرسندی چيزی شنيده ميشد که باب ميل نبود، آنچنان حادثه عظيمی نميبود که خانم رجوی را ناآرام کند. اين به احتمال زياد برميگردد به عدم شناخت شما از مجاهدين و خانم رجوی.
اما نکته آخر: من از جمله هواداران سازمان هستم که در دوران انقلاب ۱۵-۱۶ ساله بودم . خمينی ملعون ما را هواداران صادق و ساده خطاب ميکرد و رهبرانمان را خائن. تا حالا که سنی از نسل من گذشته نيز حتا يک لحظه اين احساس را نداشتم که سازمان مجاهدين در حق من و ديگر دوستانم خيانتی کرد و اين حرف من تنها نيست. آن روزها از حرف خمينی دلگير ميشدم که حق انتخاب آزادانه من را به رسميت نميشناخت و من را احمق حساب ميکرد. حرف امروز شما همان دوران و همان تهمتها را به يادم می آورد.
اينکه مجاهدين چه خيانتی به گذشته خود! و به ايران کرده اند نيز جای بحثی طولانی دارد که طرح چنين بحثی با شخصيتی مجازی بی فايده خواهد بود. اميد اين است که شما نيز به "درک آزادگی ، آزاد منشی و رفتار يک ايرانی آزاده" که به حق هادی خرسندی را به ان مزين کرده ايد رسيده و بی پروا تهمت زدن را ترک کنيد. اگر چه در مورد کسی که قربانيان اصلی رژيم را روی ديگر سکه حکومت اسلامی ميداند، نميتوان اميدی داشت.
پيروز باشد
مهدی شاهرودی
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۳ می خوانيد:
- آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
- مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
- يورگن هابرماس طفل معصوم
- نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی
آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
"به گزارش خبرگزاری آلمان شيرين عبادی، برنده ايرانی جايزه صلح نوبل و اکبر گنجی، روزنامهنگار ايرانی، به شيوه برگزاری مراسم اعطای جايزه «آزادی و آينده رسانهها» به کورت وسترگارد، کاريکاتوريست دانمارکی، که انتشار کاريکاتورهايش درباره پيامبر اسلام واکنش شديد مسلمانان را در پی داشت، اعتراض کردند..." «راديو فردا»
امان از دست دمکراسی. صد حُسن دارد و هزار بدبختی. يکيش همين که آدم نمی داند در مقابل کسی مثل کورت وسترگارد دانمارکی چه موضعی بگيرد. بگوييم در يک کشور دمکراتيک، کاريکاتوريست آزاد است هر کس را که دلاش خواست کاريکاتور کند، يک مصيبت پيش می آيد. بگوييم نبايد بکند، يک مصيبت ديگر پيش می آيد. بعد آدم را دعوت می کنند به مجلسی که قرار است در آن به کاريکاتوريست، به خاطر آزادی بيان جايزه داده شود. حالا اين مصيبت را بايد تحمل کرد يا آن مصيبت را؟ تصميم می گيريم هيچ کدام را تحمل نکنيم و از مجلس بزنيم بيرون. چه بهانه ای بياوريم که نه به اين بر بخورَد نه به آن. می گوييم چرا به ما آمدن طرف را اطلاع نداديد.
عجب گيری کرده ايم. اين بهانه ما را ياد رو در رويیِ ورزشکاران ايرانی با ورزشکاران اسرائيلی می اندازد. همين که ورزشکاران ما در مقابل ورزشکاران اسرائيلی قرار می گيرند يکی کمرش درد می گيرد، ديگری آپانديساش و هر کس به شکلی از مقابل آن ها در می رود. حالا شده است حکايت کاريکاتوريست دانمارکی. هر کس او را می بيند به انواع و اقسام بهانه ها روی اش را آن طرف می کند و می خواهد از شرّش دور بماند.
البته بنده غلط کنم بخواهم با اسم مستعار رهنمود بدهم که آقای گنجی و خانم عبادی که خيلی خيلی برای هر دويشان احترام و ارزش قائلم چه بکنند يا نکنند، اما حقيقتا اين بهانه که مسئولان برگزاری مراسم اعطای جايزهی «آزادی و آينده رسانهها» نبايد آمدن طرف را پنهان می کردند و بايد به اين دو شخصيت نامی صلح و دمکراسی در ايران قبلا اطلاع می دادند و چون اين کار را نکردند آن ها هم در مراسم اعطای جايزه به نامبرده حضور به هم نرساندند کمی شبيه به درد کمر و آپانديس ورزشکاران ماست. خيلی قشنگ تر بود که اين دو شخصيت نامدار دليل محکمی برای عدم حضورشان می آوردند مثلا می گفتند کاری که اين کاريکاتوريست کرده، از مقوله نفرت پراکنی و توهين است که ما به هيچ مذهبی روا نمی داريم و هر کس به هر مذهبی توهين کند ما در مقابل او می ايستيم. ولی اين دليل محکم هم اين گير را پيش می آوَرْد که تعريف مذهب چيست و مذاهبی که نبايد به آن ها توهين شود کدام است.
يک سوال بی جواب ديگر هم کماکان باقی می ماند و آن اين که اگر روزیروزگاری يک مسلمان غيرتمند، کاريکاتوريست دانمارکی را مثل فيلمساز هلندی بکشد، آقای گنجی و خانم عبادی و بنده و سرکار و ديگر آزادیخواهان و دمکراسیطلبان در مقابل اين قتل چه واکنشی نشان می دهيم؟ خوشحال می شويم؟ بد حال می شويم؟ حق را به قاتل می دهيم و می گوييم مقتول غلط کرد به مذهب توهين کرد؟ و اگر ما را به مراسم تشييع جنازه ی طرف دعوت کردند چه می کنيم؟ می رويم، نمی رويم... چه خاکی به سرمان می کنيم؟
عرض نکردم؟! دمکراسی و دمکراسیدوستیست و هزار مصيبت. کاش ناشناس بمانيم و گرفتارِ اين تصميمگيریهای دشوار نشويم. تا نظر آقای گنجی و خانم عبادی چه باشد.
مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
"مهران مديری که خودش از مردم می خواهد تا سريال قهوه ی تلخ را کپی نکنند، ترانه خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است..." «نقل به مضمون از برنامه ی آقای شهرام همايون»
از دست رفت که رفت! يک قسمت از صحبت های تلويزيونی آقای شهرام همايون که يکی از دوستداران وی روی فيس بوک گذاشته بود زير ده ها لينک و خبر گم شد. حيف. می شد کلی مضمون از توی آن بيرون کشيد. البته آدم خيلی بايد ابله باشد که از مهران مديری، که به گفته ی آقای همايون اطلاعاتی ست و قهوه ی تلخ را به سفارش وزارت اطلاعات ساخته حمايت کند و خودش را در معرض اتهامات آقای همايون که کم ترين آن ها وابسته بودن به وزارت اطلاعات است قرار دهد، ولی خب، مضمون که جور شد، طنزپرداز ديگر برايش مهم نيست که اطلاعاتی خوانده شود يا نشود و حاضر است هر ريسکی بکند.
از صحبت های آقای همايون اين قسمت اش در خاطرم مانده که گلايه کرده اند چرا مهران مديری که از مردم میخواهد قهوه ی تلخ را کپی نکنند، خودش امشب شب مهتابه ی خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است. البته آدم که عصبانی باشد، روی حرف هايش کنترل ندارد و هر چه به زبان اش بيايد می گويد. مثلا هنرپيشه های خوب قهوه ی تلخ را دلقک خطاب می کند يا سريالی را که مردم به هر دليل دوست دارند و برای خريد آن پول میدهند بی ارزش می نامد يا همين موضوع کپی رايت تصنيف را پيش می کشد و مولکول های باقی مانده از تنِ مرحوم علی اکبر خان شيدا را در قبر می لرزاند. آدم که عصبانی باشد، زمين و زمان را به هم می دوزد تا يکی از بهترين هنرپيشه های کشور را مامور وزارت اطلاعات معرفی کند. سريالی که چند روزی سَرِ مردم را گرم خواهد کرد و بعد از مدتی از يادها خواهد رفت پروژه ی وزارت اطلاعات برای تخريب تاريخ ايران و نظام پادشاهی میخوانَد و نکته ای که در نظر نمی گيرد، شعور مردم برای تشخيص درست و غلط و مامور و غير مامور و لذت بردن و بهره مند شدن از امکاناتی ست که در درون جامعه ی بسته و خسته ی ايران به هر دليلی در اختيارشان قرار می گيرد. بله، آدم که عصبانی باشد چشم اش واقعيت ها را نمی بيند.
در همين جا تبريک می گويم به مهران مديری به خاطر کار خوبی که در عرصه ی طنز تلويزيونی ارائه کرده است. تبريک می گويم به نويسندگان سريال، امير مهدی ژوله و خشايار الوند. تبريک می گويم به سيامک انصاری به خاطر بازی فوق العاده اش... دستِ همگی درد نکند.
به نظرم هنوز موتور سريال گرم نشده است و مثل ساير کارهای مديری بايد مدتی بگذرد تا روی خط درست بيفتد. سريال ضعف های بزرگی دارد که به موقع از آن سخن خواهيم گفت. ولی اين ضعف ها باعث نخواهد شد تا لبخندی که بر لب ميليون ها ايرانی می نشاند ناديده بگيريم و قدر کار کارگردان و گروه اش را ندانيم. اگر اين پروژه آن طور که آقای همايون می گويد پروژه ی وزارت اطلاعات است، دست وزارت اطلاعات هم درد نکند و خدا کند از اين کارها بيشتر بکنند و از اين سريال ها بيشتر بسازند. صد البته بهتر از شلاق زدن و بالای طناب دار کشيدن است!
تکمله: خوشبختانه ویدئوی آقای شهرام همایون را در یوتوب پیدا کردم که آن را این جا می گذارم.
يورگن هابرماس طفل معصوم
"هشت سال پس از سفر شما به تهران، دو پيشامد متفاوت و از نظر اهميت ناهمسان همديگر را در ذهن من تداعی و نظر من را به خود جلب کردند. پيشامد اولی بود که وقوف من را نسبت به دومی تشحيذ نمود. اولی سال گذشته روی داده بود. منظورم «شوريدن آرام» مردم در ايران است. اين شورش آرام بهصورت تظاهرات ميليونها نفر از مردم اعم از دانشجو و کارگر، دانش آموز و کارمند اداره و هر طبقهی ديگر، سه ماه تمام ادامه داشت تا سرانجام آن را حکومت با قهری بيرحمانه در برابر چشم جهانيان سرکوبيد. بيشماری به زندان افتادند، به قتل رسيدند، زير شکنجه جان دادند و از زن و مرد مورد تجاوز قرار گرفتند. و شما آقای پروفسور هابرماس سکوت کرديد. خواستهای برحق اين مردم اين بود که از نظر کار و شغلشان تامين داشته باشند، ماهها در انتظار پرداخت دستمزد و حقوقشان ننشينند، از آزادی برخوردار باشند، طرز زندگیشان را خود انتخاب کنند، اميال خود را شخصا برآورند، لباس به سليقهی خود و هر جور و هر رنگی که میخواهند بپوشند. آيا اين مردم، با اين خواستها و ايستادگیها در برابر امر و نهی قيمومتها، مهمتر از نخبگانی نبودند که شما با آنان گفتوگوهای فلسفی و جامعهشناختی کردهايد، مهم تر از اشخاصی چون مهاجرانی، کديور، سروش، داوری، شبستری و مشابهانشان؟ اگر شما از آنان در تظاهراتی که به خاطر خواستهای برحقشان میکردند شخصا و رسما حمايت کرده بوديد، بر استيفای طبيعی حقوق آنان تاکيد میکرديد و آن را برحق میخوانديد، از دليری و ثبات آنها به شگفت میآمديد و آن را میستوديد، و بدينگونه از آنان پشتيبانی اخلاقی میکرديد، حتما تظاهرکنندگان اندکی کمتر احساس تنهايی میکردند. و اين اندک میتوانست، لااقل برای گروهی نسبتا بزرگ، بيشتر شود، چون امکانش بود برخی ديگر از همکاران شما در پی چنين نمونهای پا در ميدان ياری گذارند." «آرامش دوستدار، خبرنامه ی گويا»
آقا بگذاريد راست اش را بگويم: دو نفر هستند که من از اين که روزی، روزگاری آن ها را ملاقات کنم سخت می ترسم و دندان هايم به هم می خورد و زبان ام بند می آيد و ترجيح می دهم در روز ملاقات، دردِ آپانديس ام عود کند و در بيمارستان بستری شوم. يکی از اين دو نفر ابراهيم گلستان است، ديگری آرامش دوستدار.
نامه ی آقای دوستدار به هابرماسِ طفلِ معصوم را که خواندم ديدم حق داشتم بترسم، و هر چند هنوز پاسخ هابرماس به ايشان را نخوانده ام اما مسلم می دانم آن فيلسوف شهير برای حل مسائلی که در نامه ی آقای دوستدار مطرح شده، شب تا صبح خواب اش نبرده و بخشی از موهای سفيدش را در همان شب از دست داده است.
تازه ما نامه را به زبان شيرين و لطيف فارسی خوانديم و اين حال به ما دست داد. اگر نامه را به زبان خشک و خشن آلمانی می خوانديم چه حالی به ما دست می داد. ناگفته نماند يک اتفاق بزرگ با خواندن نامه ی آقای دوستدار برای من افتاد و آن اين که برای اولين بار، بدون اين که پنج بار موقع خواندن دنده عقب بزنم و جملات را از نو بخوانم، نوشته ی ايشان را فهميدم و اين برای آدم کمسوادی مثل من کلی امتياز به شمار می رود. ولی راست اش دل ام برای هابرماس سوخت.
بنده ی خدا چه حالی می کرده وقتی به ايران آمده و آن همه ايرانی فرهيخته را دور و بر خود ديده و بحث های عجيبی را که در هيچ يک از دانشگاه های آلمان به گوش اش نخورده از زبان آن ها شنيده. بعد برگشته به کشورش، با شوق و ذوق مقاله نوشته و ايرانِ زيبا، و مذهبی را که مانع تفکر نيست به آلمانی زبانان معرفی کرده.
آنوقت آقای دوستدار کاسه کوزه ی اين طفل معصوم را به هم ريخته که اين چرت و پرت ها چه بود که گفتی (البته استاد دوستدار اين طوری صريح نگفته اند ولی من برداشتم از گفتار ايشان چنين است). آن فوکو زرنگ بود، وقتی ديد ايرانی ها چه جوری سر کار گذاشتن اش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد، اما شما آقای هابرماس هنوز اندر خم يک کوچه ای.
والله من اصلا دل ام نمی خواست جای هابرماس بودم. طفلی چقدر جا خورده است. پيش خودش فکر کرده مگر می شود اين طور که آقای دوستدار می گويد باشد؟ يعنی اين هِر مجتهد شبستری که آلمانی را روان حرف می زند و هرمنوتيک از دهانش نمی افتد و هِر دکتر سروش که می خواهد اسلام را امروزی و مدرن کند ما را سر کار گذاشته اند؟ که پَهلَوی ها ايران را ساخته اند و اين آقايان خراب کرده اند؟ که آن جمعيت جوانی که برای ديدن من و شنيدن حرف های من جمع شده بودند همه شان سياهی لشکر بودند و نقش بازی می کردند؟
ببينيد اگر شما جای هابرماس بوديد با اين سوال ها که نامه ی آقای دوستدار در ذهن تان به وجود می آورد خواب تان می بُرد يا نه؟ من که خواب ام نمی بُرد و حتما کابوس می ديدم. حالا ببينيم هابرماس چه جوابی داده است. نوشته ی او هم قطعا به اندازه ی نوشته ی آقای دوستدار خواندنی خواهد بود. موضوع را زياد کِش نمی دهم چون همان طور که گفتم از آقای دوستدار می ترسم!
نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی
"حفاظت از خامنهای و نزديکانش بر عهدهی واحد ويژهای از سپاه پاسداران است که "سپاه ولیامر" ناميده میشود. افراد اين سپاه منحصرا در خدمت حفاظت از دفتر رهبری قرار دارند و مستقل از تمام واحدهايی فعاليت میکنند که حفاظت از ديگر سران جمهوری اسلامی را بر عهده دارند. سرپرست اين سپاه و مسئول امنيت دفتر شخصی است به نام اصغر حجازی که در دوران رياست جمهوری خامنهای معاون امنيت خارجی وزارت اطلاعات بوده است... برخی از منتقدان حکومت حجازی را متهم میکنند، يکی از هماهنگکنندگان اصلی قتلهای زنجيرهای در دههی هفتاد بوده است. هنوز در اين ارتباط اطلاعات دقيق و اسناد محکمی منتشر نشده. گرچه به نوشتهی جرس «ترديدی هم نيست که حجازی از دوستان نزديک سعيد امامی، از طراحان قتلهای زنجيرهای بوده است.» گزارشهای ديگری از نزديکی حجازی با برخی ديگر از کسانی خبر میدهند که به نوعی با قتلهای زنجيرهای در ارتباط بودهاند..." «دويچه وله»
خلاصه ی داستان...
نيما زند کريمی، استاد تاريخ، که در اثر فشار مالی ناچار شده خانه ی استيجاری اش را تخليه کند، تصميم می گيرد کتاب هايش را به کتاب خانه ای اهدا کند. در کتاب خانه با دختر خانمی که دانشجوی تاريخ است آشنا می شود. دختر خانم سوالی مطرح می کند که استاد تاريخ ما انگشت به دهن می ماند: شما که از تاريخ گذشته ی ما اين قدر دقيق اطلاع داريد، و می دانيد که فلان پادشاه در فلان دوره ی تاريخی چه کرد، آيا خبر داريد امروز حکومت ايران چگونه اداره می شود و نقش ولی فقيه در اداره ی حکومت چيست؟ استاد نيما که از طول سبيل ناصرالدين شاه تا آلياژ شمشير نادرشاه همه را می داند، سعی می کند پاسخی برای اين سوال پيدا کند، اما نمی تواند. او که افکارش در هم ريخته تصميم می گيرد به طرف کاخ شاه سابق در شميران برود و کمی هواخوری کند. در داخل کاخ بر روی ميزی، يک فنجان قهوه ی داغ و خوش عطر گذاشته شده. آن را بر می دارد و می نوشد. به محض خوردن قهوه دچار سر گيجه می شود و چشمان اش سياهی می رود. چشم که باز می کند خود را در اتاقی می بيند که يک عده ريشو با کت و شلوارهای گشاد و پيراهن هايی که يقه اش تا بيخ گلو بسته شده در حال آمد و شد هستند. اين شما و اين دنباله ی داستان...
[اولين چيزی که به مشام نيما زند کريمی می خورد بوی بد پاست. او که به رغم فقر، لباس آراسته و تميزی بر تن دارد، و ريش اش را هم سه تيغه تراشيده، کاملا از افراد حاضر در محل متمايز است. ناگهان يکی از ريشوها که هيکل درشت و غول آسائی دارد و در هر يک از انگشتان پشمالوی دست اش يک انگشتر عقيق درشت به چشم می خورد، متوجه حضور نيما می شود و با ابروهای در هم کشيده به طرف او می آيد. رنگ از رخسار نيما می پرد.]
مرد ريشو- شما؟!
نيما- من نيما زند کريمی استاد تاريخ هستم. [دست اش را به طرف مرد دراز می کند و لبخند می زند] احوالِ شما؟
مرد ريشو [با نگاه امنيتی و بدون اين که به او دست بدهد]- استاد تاريخ؟! شما اين جا چه کار می کنی؟! دست هات را ببر بالا ببينم.
[نيما با نگاهی متعجب فنجان قهوه را زمين می گذارد و دست هايش را بالا می برد. مرد او را تفتيش بدنی می کند]
مرد ريشو- شما نبايد اين جا باشی. سالنی که آقا در آن صحبت خواهند کرد آن طرف است. با من بيا.
[مرد ريشو نيما را به سالن بزرگی که عده ی زيادی آن جا نشسته اند می برد و نقطه ای را در وسط جمعيت به او نشان می دهد که برود آن جا بنشيند. نيما می رود و می نشيند. آقا، شروع به سخنرانی می کند و از دشمنان قديم و جديد و تاريخ منحط پادشاهان گذشته سخن می گويد. نيما که روی اشتباهاتِ تاريخی وسواس دارد و پايش هم در اثر روی زمين نشستن خواب رفته، مدام می خواهد بلند شود و چيزی در ردِّ سخنان آقا بگويد ولی جمعيت هر بار که آقا حرفی می زند که اعتبار و اساسی ندارد به هيجان می آيد و با مشت های گره کرده الله اکبر می گويد. نيما که از اين سخنرانی طولانی و ملال انگيز خسته شده از ميان جمعيت بر می خيزد و به طرف در خروجی می رود. او سعی می کند از ساختمان خارج شود که چشم اصغر حجازی به او می افتد. حجازی با شتاب به طرف نيما می آيد. نيما می خواهد از دست او در برود اما نمی تواند...]
حجازی- دکتر خوش آمدی! منتظرتان بوديم!
نيما [با تعجب]- بله؟! من دکتر نيس...
حجازی- بله بله. متوجه هستم. قرار شد شما به کسی نگوييد دکتر هستيد که خبر بيماری آقا به بيرون درز نکند. با من می توانيد راحت باشيد. حالا با من بياييد. آقا که سخنرانی شان تمام شد شما می توانيد ايشان را ويزيت کنيد. [دست نيما را که حيران مانده و مقاومت می کند می گيرد و به دنبال خود می کشد]...
...
[حال آقا خوب نيست. يک ليوان شربت برای او می آورند تا اوضاع اش رو به راه شود. ايشان، در حالی که لبه ی تخت نشسته، عمامه اش را بر می دارد و با حالتی زار و نزار که گاه به خشم و تندی می گرايد جملاتی بر زبان می آورد:]
آقا- مردک شرم نمی کند. ناسلامتی رئيس مجلس ما بوده. حالا برای ما شاخ و شانه می کشد. شاخ ات را می دهم فرماندار شميران می شکند. چی خيال کردی؟ آن يکی را بگو که با زن اش دور برداشته. يکی نيست به او بگويد در دوران نخست وزيری خودت کم زندانی سياسی داشتيم که حالا سنگ زندانی های اين دوره را به سينه می زنی. کاش سعيد جان زنده بود. کاش دست ام می شکست نمی گذاشتم خاتمی رئيس جمهور شود و سعيدم را از من بگيرد. حالا دندان تيز کرده اند برای پاره پاره کردن اين يکی سعيدم. [رو به مجتبی] مجتبی آن تخته را بياور بگذار زير پايم. با بازجوها صحبت کردی؟ [مجتبی به علامت تائيد سر تکان می دهد] بگو خيال شان از هر جهت راحت باشد. بگو تا وقتی من زنده هستم از ايشان حمايت می کنم. بگو هر کاری می کنند در راه اسلام عزيز است و ترسی به دل راه ندهند. بگو سربازان گمنام امام زمان مجازند در راه حفظ حکومت اسلامی دست به هر کاری بزنند. مبادا صحبت های اين و آن بترساندشان و فکر کنند همان بلايی که سر سعيد جان ما آمد سرِ اين ها هم خواهد آمد. خدايا! کی می شود روی آرامش را ببينم. کی می شود ميان مجلس و دولت وحدت برقرار شود اين قدر توی سر و کله ی هم نزنند... [چشم اش به نيما می افتد که با تعجب به او نگاه می کند]
آقا [با نگرانی]- اين کيست؟ اين جا چه می کند؟
اصغر حجازی [با خضوع]- آقا. ايشان پزشک معالج شما هستند که امروز از آلمان به تهران رسيده اند [نيما در حالی که چشمان اش از تعجب گشاد شده، با دست خود را نشان می دهد و با صدايی که انگار از ته چاه درمی آيد می گويد:]
نيما- من؟! قربان من نيما زند وکيلی...
اصغر حجازی [با لبخند]- بله. دستور داده بوديم ايشان را به صورت ناشناس اين جا بياورند. ايشان از روی احتياط اينجا هم خودش را معرفی نمی کند [می خندد]. بفرماييد آقای دکتر. بفرماييد آقا را معاينه کنيد... ضمنا آقا، ناهار هم آماده است. امروزخورش بادمجان داريم... آقای دکتر شما هم ناهار را در حضور آقا صرف خواهيد کرد...
و اين داستان ادامه دارد...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۲ می خوانيد:
- شاهبال خرد عبدالکريم سروش
- متن نامه حضرت محمود احمدی نژاد (ص) به باراک اوباما رئيس جمهور امريکا
- حسين درخشان و حقوقبشرچیها
- نشد ديگر آقای موسوی، نشد!
- مايکل فلپس های آينده ی ايران
- احسان طبری و نقد ادبی
- طرح عظيم استفن هاوکينگ
شاهبال خرد عبدالکريم سروش
"...علم دوستان علم پرور ، با دامن در کشيدن از سياست، چندی به جد، فلسفه و تاريخ علم را در مطالعه گيرند و از کيفيت تکوين و تولد علوم، نيک با خبر شوند. و زايمان دردناک دانش را از مادر تجربه، شهود، رياضيات، نقد، تفکر، بخت و اقبال مشاهده کنند تا شتاب زده و نا آزموده در اين دريای پرتلاطم جهش نکنند و بی گدار به آب نزنند و مويز را قبل از غوره نخواهند. بل فروتنانه و قدرشناسانه دستآوردهای ديگران را به ديده تامل بنگرند و مقراض به احتياط بزنند مبادا شاهبال خرد را ببرند..." «دکتر عبدالکريم سروش، جرس»
آن چه دکتر در "راز و ناز علوم انسانی" نوشته اند، نشان دهنده ی نزديک شدن ايشان به قله ای ست که از فراز آن می توان به تمام عرصه های هستی، آزادانه نگاه کرد. در اين نقطه، هيچ مانعی در مقابل چشم و عقل آدمی قرار ندارد. ديواره ای که دکتر سروش برای رسيدن به اين قله از آن عبور کرده است، ديواره ای ست صعب و دشوار که کم تر کسی توانايی عبور از آن را دارد. معمولا کسانی که به اين ديواره می رسند، در پای آن، کمپی می زنند و جا خوش می کنند و از همان ارتفاع اندک، به افق محدودی که در مقابل چشمان شان قرار دارد می نگرند. برای عبور از اين ديواره، وسايل بسياری لازم است، و نيز اراده ای پولادين و عشقی پايان ناپذير به پيشرفت و دانايی. از جملهی وسايل، علم است و اعتقادِ راسخ به آن. با موهومات و دستِ خالی و ورد و دعا از اين ديواره نمی توان عبور کرد. طناب های بافته شده با فناوری مدرن، قلاب های سَبُک ولی مستحکمِ فلسفی با آلياژی که سال ها طول کشيده تا نوع بشر به فرمول آن دست پيدا کند، کفش های علوم نوين که هر قسمت اش با دقت و ظرافت فنی طراحی و توليد شده، و ده ها وسيله و ابزار ريز و درشت ديگر برای بالا رفتن و گذر از اين ديواره لازم است.
اما همه ی اين ها بدون اراده ای که بخواهد به بالای اين ديواره برسد و عشقِ به اين که بداند بر فراز قله چه چيزهايی ديده خواهد شد کم ترين ارزشی ندارد. بسياری می ترسند وقتی به بالا رسيدند، با دره ای مهيب رو به رو شوند و راه پس و پيش نداشته باشند. بسياری نشستن در پای ديواره و ماندن در کنج عافيت را ترجيح می دهند. بسياری از همين گروه، افق محدود پيش روی شان را با تئوری سازی های شِبْهِ علمی، افقِ گسترده و بی کران معرفی می کنند و چه کتاب های مفصل و قطوری که در باب کوه پيمايی و قله ای که هرگز به آن نرسيده اند نمی نويسند.
اما دکتر سروش با گام های کوتاه و استوار، سانتی متر به سانتی متر اين ديواره را پيموده و اکنون به نزديکی های قله رسيده است.
به اين قله شايد کسان ديگری با ابزارهای ديگری پيش تر رسيده باشند، اما اين گروه از ديواره هايی بالا رفته اند که پيمودن اش دشوار نبوده است. سرنوشت بشری، ديواره های آسانرُو را پيش پای آنان قرار داده. اين گروه به خاطر فتح ساده ی قله، به ارزش آن و ارزشِ نگاهِ آزادی که می توانند به جهان پيرامون خود داشته باشند پی نمی برند و صِرف اين که به قله رسيده اند خوش حال شان می کند. چون ساده به قله رسيده اند رسيدن به آن را برای همه ساده می پندارند و جز شعار دادن و دعوت لفظی، کاری برای در پايينماندگان انجام نمی دهند.
امثال دکتر سروش اما با نوشته هايشان مسير طاقت فرسايی را که پيموده اند ترسيم می کنند و از گام به گامِ راهی که طی کرده اند خاطرات آموزنده دارند. اينان می توانند به ديگران برای رسيدن به قله کمک کنند.
دکتر سروش با شاهبال خِرَد به اين نقطه ی مرتفع رسيده است که اميدواريم هر چه بيشتر، از آن چه در اين نقطه می بينند بگويند و بنويسند تا امثال ما برای رسيدن به قله از آن استفاده کنيم.
متن نامه حضرت محمود احمدی نژاد (ص) به باراک اوباما رئيس جمهور آمريکا
"احمدی نژاد با اشاره به سخنان مسوولان آمريکايی برای مذاکره با ايران و همچنين روی ميز بودن همه احتمالات برای مقابله با برنامه هستهای ايران، اضافه کرد: «به خود جرات داده و ملت ما را تهديد میکنند و میگويند راه حلها روی ميز است، مرده شور خودتان، چهرهتان و ميزتان که دنيا را به لجن کشيدهايد ببرد. فکر کردهاند دنيا بیصاحب است و به بهانه آن هرگونه که بخواهند میتوانند بازی کنند.»... وی اضافه کرد:« اشغالگران منطقه اگر با پای خود از منطقه خارج نشويد، ملتهای منطقه شما را با اردنگی از منطقه خارج خواهند کرد.»" «خودنويس»
به نام خداوندِ گند زننده به هيکل کافران
از محمود بنده و فرستاده ی آيت الله العظمی سيد علی خامنه ای به باراک اوبامای سياه برزنگی، بزرگ آمريکائيان
با تو ام خره. با خودِ خودت. يابو علفی، کاه يونجه ات زياد شده داری هی جفتک می اندازی؟ ما به نيويورک می آئيم به خيالِ خامِ خودت ما را می چزانی؟ پيشنهاد مذاکره ی سرّی می دهيم، آن را رد می کنی؟ آن زنيکه، نماينده ات، چاک دهن اش را باز می کند هر چی لايق خودش و شوهرش و ارباب اش است نثار ما می کند؟ بزنم تو دهن ات؟ الاغ، اجداد تو مسلمان بودند، تو چرا اين طوری شدی؟ از اسم حسين خجالت بکش که رویت گذاشته اند. مرده شور ريخت و قيافه و همه چيزت را ببرد که آدم نمی شوی. خوب شد ما بر سر کار آمديم تا با اين نامه ها افسارت را بکشيم. حالا به تو توصيه می کنيم پيش از آن که مردم مظلوم آمريکا تو را با اردنگی از کاخ سفيد بيرون کنند، به ما پناه بياوری. تو را با سپاهت به سوی خداوندگارم، حضرت آيت الله العظمی خامنه ای فرا می خوانم. من پيام خداوندگارم را با زبانی که تُویِ احمق حالی ات شود ابلاغ کردم و اندرز دادم. مذهب ما را بپذير تا سالم بمانی و اگر دريغ کنی زرت ات قمصور خواهد شد.
محمود احمدی نژاد
بنده و نوکر حلقه به گوشِ سيد علی خامنه ای
حسين درخشان و حقوق بشرچی ها
"محکوميت حسين درخشان به نوزده سال و نيم زندان" «سايت VOA»
حقوقبشرچی کلمه ای ست بر وزن مطبوعاتچی و چاپچی و گاريچی و امثال اين ها برای معرفی کسانی که اهل رعايت حقوق بشر هستند و ماشاءالله مثل بذر گندم، همين طور در حال تکثيرند. بزنم به تخته، چشم نخورند ان شاءالله. حالا برخی ممکن است تصور کنند با وَضعِ اين اصطلاح می خواهيم به طرفداران حقوق بشر توهين کنيم و سطحشان را تا سطح گاريچی پايين بياوريم که چنين نيست و چنين مباد و حقوق بشرچی ها البته روی تخمِ چشم ما جا دارند.
حالا حقوق بشر چه ربطی دارد به حسين درخشان و نوزده سال و نيم زندانِ او که در تيتر مشاهده می شود؟ راست می گوييد والله، اين دو مقوله خيلی پارادوکسيکال و ناهمگون و نامربوط به نظر می آيند و من هم هر چه فکر می کنم ربطی ميان اين دو پيدا نمی کنم. شما می کنيد؟ شما هم نمی کنيد که تا اين لحظه در مورد محکوميت حسين درخشان چيزی نگفته ايد و واکنشی نشان نداده ايد. دم تان گرم. همه با هم در اين مورد خاص اشتراک نظر داريم. مگر حسين درخشان بشر است که برای حقوق او سينه چاک بدهيم؟ مگر او انسان است که از حق انسانی او دفاع کنيم؟ تازه نوزده سال ونيم که چيزی نيست. کلی آدم هر روز در زندان ها اعدام می شوند ما حقوق بشرچی ها کک مان هم نمی گزد.
من البته منتظر بودم آن هايی که هِی در حالِ بخششِ شکنجه گران و آدم کشان حکومتی هستند، حسين را هم به خاطر خطاهايی که در حق دوستان اش کرد ببخشايند و از گناه او در گذرند و به خاطر او هم توی سر و سينه بکوبند. اما خوشبختانه چنين نشد و اين دوستان نشان دادند که يک قاتل و متجاوز حکومتی به مراتب ناز و دوست داشتنی تر از حسين درخشان وب لاگ نويس است. بی خود نيست حکومت می گويد بشر داريم تا بشر و حقوق داريم تا حقوق. ما هم دست کمی از حکومت مان نداريم والله.
نشد ديگر آقای موسوی، نشد!
"سياستهای ويرانگر کنونی را به رفراندوم بگذاريد." «ميرحسين موسوی، سايت ايران امروز»
آقای موسوی عجب کَلَکی هستی شما! همان تاکتيکی را که در انتخابات می خواستی پياده کنی، اينجا هم می خواهی پياده کنی؟! نشد ديگر آقای موسوی، نشد! ما که حکومت باشيم می خواستيم شما در انتخابات رياست جمهوری شرکت کنی. شما چه کردی؟ زرنگی! يعنی آمدی گفتی مردم به اين دولتِ بلانسبت وقيح و خرابکار و بی عُرضه رای ندهيد، به من رای بدهيد. خب معلوم است که اين جدال، جدالی نابرابر بود و با بيانات حضرت عالی، هيچ آدم عاقلی نمی رفت به آقای احمدی نژاد رای بدهد که به صفات وقيح و خرابکار و بی عرضه مُتَّصِف بود. حالا هم داری همان کلک را می زنی و می گويی سياست های ويرانگر را به رفراندوم بگذاريد؟ خب کدام آدم عاقلی در صورت برگزاری چنين رفراندومی می رود به سياست های ويرانگر رای مثبت بدهد؟ شما هم ناقلايی ها!
مايکل فلپس های آينده ی ايران
مايکل فلپس را به خاطر داريد؟ همان شناگر آمريکايی که در المپيک ۲۰۰۴ يونان شش مدال طلا و در المپيک ۲۰۰۸ پکن هشت مدال طلا را مالِ خود کرد. لابد به خودتان می گوييد اين بابا دست از فلسفه و هنر و سياست برداشت، رفت سراغ ورزش آن هم ورزش شنا! نخير. عجله نفرماييد. نمی خواهم در مورد شنا و فن شناگری سخن بگويم. نمی خواهم در مورد طول دست های مايکل فلپس يا شکل عجيب غريب بدن او سخن بگويم. می خواهم عرض کنم ما بزودی شناگرانی در حد مايکل فلپس تربيت خواهيم کرد. هم اکنون مربيان کارآزموده ای مشغول تعليم و تربيت کودکان شناگر ما هستند که به حول و قوه ی الهی چند سال بعد نتيجه ی تعاليم درخشان و اسلامی آن ها را خواهيم ديد. فيلمی در اين رابطه با دوربين مخفی تهيه شده است که شما را به ديدن آن دعوت می کنم:
http://www.4shared.com/video/bus6idtS/Shiroodi.html
احسان طبری و نقد ادبی
"افکار و نظريات احسان طبری در حوزۀ علوم سياسی و فلسفی و اجتماعی بر ذهن نسلی از روشن انديشان معاصر ايران تأثير بسيار داشته است... در خور يادآوری است که توجه ما به ميراث مکتوب منتقدان به دور از گرايش های سياسی و اجتماعی ايشان است و کسانی که نظرياتشان در تاريخ نقد ادبی ايران دارای اهميت و نفوذ بوده، به دور از تمايلات سياسی و فلسفی ايشان، در حوزه تحقيق ما قرار گرفته است..." «احسان طبری و نقد ادبی، ايرج پارسی نژاد، چاپ اول، ۱۳۸۸، انتشارات سخن»
چند ماه پيش در يکی از کشکول ها اشاره ای به کتاب "احسان طبری و نقد ادبی" کردم و قول معرفی مُفَصَّلِ آن را دادم. جناب پارسی نژاد مجموعه ای فراهم آورده ارزش مند که آخرينِ آن "نيمايوشيج و نقد ادبی" نام دارد و قبل از اين، "روشنگران ايرانی و نقد ادبی"، "علی دشتی و نقد ادبی"، "خانلری و نقد ادبی" از اين مجموعه منتشر شده است. اين کتاب ها که مطالعه و يادداشتبرداری شد به تدريج به معرفی آن ها اقدام خواهم کرد.
مشکلی که در معرفی احسان طبری وجود دارد، همانا خط سياسی و فکری اوست که چون شبحی وحشتناک، بعد از سال ها که از مرگ او می گذرد، هم چنان محققان را می ترساند. حق دارد آقای پارسی نژاد که در مقدمه اش مینويسد توجه ايشان به ميراثِ مکتوبِ منتقدان به دور از گرايش های سياسی و اجتماعی آن هاست چرا که خطر، همچنان کسانی را که به بررسی افکار و عقايد دانشمندانی مانند احسان طبری مشغول اند تهديد می کند و اين گونه توضيحات در اصل واکسنی ست که محقق را از ابتلا به بيماری زندان و حرمان و عدم انتشارِ اثر مصون می دارد.
از اين مقدمه که بگذريم به خود کتاب می رسيم که انتشارات سخن آن را بر روی کاغذ کلفت مقوايی به شکلی زيبا چاپ کرده و به قيمت ۷۵۰۰ تومان روانه ی بازار نموده است. کتاب، کتابی ست کم غلط (صفحات ۲۵، ۳۸، ۴۴، ۷۸، ۸۱، ۱۰۳، ۱۱۰، ۱۱۷، ۱۳۶، ۱۹۸، ۲۰۰، ۲۰۷، ۲۱۱، ۲۲۴ (در پانوشت)، ۲۳۱، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۶۵، ۲۷۹، ۲۸۵) و اغلب غلط ها اشتباهات تايپی ست و در مطالعه و درک مطلب خللی ايجاد نمی کند. کل کتاب، ۳۴۲ صفحه است که شامل ۹ فصل و ۲ پيوست و زندگی نامه و حاصلِ گفتار و کتاب شناسیِ مراجع و فهرستِ راهنماست.
فصل ها عبارتند از: نقد هنر، نقد شعر، حافظ شناسی، دربارۀ مولوی، در بارۀ ادبيات ايران، دربارۀ داستان نويسی، دربارۀ فرهنگ ايران و سياست درست فرهنگی در کشور ما، خصوصيات نقد طبری از ادبيات و هنر، ديد نوآور و پيشرو طبری؛ و پيوست ها عبارتند از: شعر طبری و نثر طبری.
نگاه آقای پارسی نژاد به طبری و کار او در مجموع مثبت است و ضمن انتقاد به برخی از نوشته های او، بيشتر با تحسين ايشان رو به رو هستيم. در جاهايی از کتاب هم با نگاه نويسنده که چندان درست نيست برخورد می کنيم. مثلا اين اظهار نظر آقای پارسی نژاد در باره ی طبری که به نظر اين جانب ابداً صحيح نيست:
"ظاهراً طبری با همۀ دانش و دانايی گاه، در تأثير عقايد مسلکی و فلسفی خود، منطق هنر را با منطق حکمت و اخلاق در هم می آميزد و از هنر انتظار تبليغ و موعظه دارد..." (ص ۲۹).
نکته ای که در اين کتاب فقدان آن را مشاهده می کنيم، در نظر گرفتن دوره های مختلفی ست که طبری پشت سر گذاشته و متناسب با سن و افزايش تجربه، ديدگاه هايش دچار دگرگونی شده است.
به اعتقاد آقای پارسی پور "احسان طبری از عقل نقاد برخوردار بوده و واقعيت های هنر و انديشۀ جهان را در هر زمان در می يافته، اما دليری آن را نداشته که با تعبد و تعصب کمونيسم روسی در آويزد و با احکام آن ستيزه کند. آن قدر هست در فرصت هايی که احساس آزادی می کرده رای و نظر واقعی خود را در حمايت از نوجويی و نوخواهی فاش می کرده است..." (ص ۶۷).
و سپس می افزايد:
"در بارۀ او بايد با انصاف داوری کرد..." (همانجا).
البته اين همان وادی يی است که کم تر کسی جرئت پا گذاشتن در آن را دارد: بررسی بی طرفانه و منصفانه ی ديدگاه هايی که طبری را طبری کرد و امروز آن ديدگاه ها بدون در نظر گرفتن شرايط زمانی و مکانی نه نقد که نفی می شود.
آقای پارسی پور حين انتقاد، از اين کلمات و جملات استفاده می کند: "بحث مهمل" (ص ۹۴)، "تعبير من در آوردی" (ص ۹۶)، "نداشتن قاطعيت" (ص ۹۷)، "سردرگمی" (ص ۱۱۵)، "مبهم بافی" (ص ۱۲۰) و امثال اين ها. اما در مجموع ديدی منصفانه و سرشار از تحسين نسبت به طبری دارد. در خاتمه ی کتاب، در بخش حاصل گفتار چنين می خوانيم:
"طبری با نوشتن مقاله هايی در معرفی و تأييد آثار صادق هدايت، بزرگ علوی و نيمايوشيج در ادبيات، در موسيقی: پرويز محمود، حسين ناصحی، مرتضی حنانه و ايرج گلسرخی، در ترجمه: ابراهيم گلستان، پرويز داريوش، محمود اعتمادزاده (به آذين)، محمد قاضی و ابراهيم يونسی، در تئاتر: عبدالحسين نوشين و بسيارانی ديگر در برکشيدن استعدادها موثر بود. به ياد بياوريم که در روزگار کوشندگی احسان طبری در عرصۀ فرهنگ و هنر نو جامعۀ ايرانی بيشتر در انحصار فضلايی از نوع وحيد دستگردی و مجلاتی از قبيل «ارمغان» و «وحيد» بود و از دانش و ادبيات و فرهنگ و هنر زندۀ جهانی کمتر سخن می رفت. طبری با طرح مباحثی در نقد ادبيات و هنر، از نظرگاه فلسفی خود، به اين نوع خاص، که هنوز در ايران چندان معروف و معمول نبود، اعتبار و آبرو بخشيد. طبری نقد و پژوهش را وسيله ای برای بسيج انديشۀ معاصران به سوی ترقی جامعۀ ايرانی می خواست. هر چند نقد و نظر او گاه به اغراض سياسی و مسلکی آلوده می شد، با اين همه جهت حرکت او به سوی بيداری و هشياری بود و روی به آينده داشت. سهم احسان طبری در ترويج تفکر انتقادی و گسترش ادبيات و هنر و فرهنگ نوين ايران در خور حق گزاری است و در کارنامۀ پر برگ و بارش، در داوری تاريخ، هنرش بيش از عيب اوست" (ص ۳۱۴).
طرح عظيم استفن هاوکينگ
"چرا چيزی غير از هيچ وجود دارد؟ چرا ما وجود داريم؟ چرا اين مجموعه از قوانين خاص [بر جهان حاکم اند] و نه قوانين ديگر؟ اين ها پرسش های غايی مربوط به زندگی، کائنات، و تمام چيزهاست..." «The Grand Design, Stephen Hawking and Leonard Mlodinow صفحه ی ۱۰»
استفن هاوکينگ سعی کرده است در کتاب ۱۹۸ صفحه ای خود به اين سوالات پاسخ دهد. اين کتاب را با کنج کاوی بسيار مطالعه کردم. تصورم اين بود که با کتابی دشوارفهم و ثقيل رو به رو خواهم شد و با انگليسی شکسته بسته ای که می دانم چيز زيادی از آن دستگيرم نخواهد شد. اما بر خلاف تصورم کتاب به زبان ساده و قابل فهمی نوشته شده بود هر چند نکات مورد اشاره ی آن نکات پيچيده ای بود که برای درک هر يک از آن ها بايد ده ها جلد کتاب مطالعه کرد و از علم فيزيک جديد و فيزيک کوانتوم مطلع بود. چيزی که مرا بيشتر کنج کاو می کرد طرح اين بحث توسط پروفسور هاوکينگ بود که آيا طرح عظيم کائنات نياز به آفريننده ی کريم و بخشنده ای دارد يا اين که علم، توضيح ديگری برای اين طرح ارائه می کند؟ (توضيح نوشته شده بر روی لفاف کتاب).
هاوکينگ بعد از يک مقدمه ی کوتاه و طرحِ چند پرسش و بيان کلی نظرش به سراغ فيلسوفان دوران باستان می رود. چون بشر از قوانين طبيعت بی اطلاع بود، در ذهن اش خدايانی خلق می کرد که بر تمام جنبه های زندگی اش تسلط داشتند. خدايان عشق و جنگ؛ خدايان خورشيد، زمين، آسمان؛ خدايان اقيانوس ها و رودها؛ خدايان باران و طوفان؛ حتی خدايانی برای زمين لرزه و آتشفشان (ص ۱۷). اين بينش ادامه داشت تا زمان طالس مَلَطی که حدود ۶۲۴ تا ۵۴۶ پيش از ميلاد مسيح می زيست يعنی ۲۶۰۰ سال قبل. اين ايده با او شکل گرفت که طبيعت تابع قوانين ثابتی ست که بايد رمزگشايی شوند (همانجا). نتيجه ای که هاوکينگ از اين بحث می خواهد بگيرد اين است که تا زمانی که رمز پديده ای بر ما آشکار نشده آن را به خدا يا خدايان نسبت می دهيم ولی همين که از آن پديده رمزگشايی شد، قوانين حاکم بر آن، جای خدا يا خدايان را می گيرد و اين از ابر و باد و باران و گردش خورشيد و ماه آغاز شده و امروز موضوع کائنات و خلقت آن به مانند اين پديده ها که قرن ها ناشناخته بود، موضوع شناخت بشری ست. اگر شکل پديدآيی کائنات بر ما روشن شود، آن گاه موضوع آفرينش و آفريدگار به کناری نهاده خواهد شد.
نکته ی جالبی که در کتاب به غايت جدّی هاوکينگ با آن برخورد می کنيم طنزی ست که در نوشته اش به کار می بَرَد (صفحات ۲۵، ۲۶، ۴۲، ۴۳، ۶۷، ۷۳، ۹۲، ۱۱۴، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۸، ۱۵۱، ۱۵۸). حتی پروفسور در قسمت سپاسگزاری، که در انتهای کتاب آمده -و معمولا توسط خواننده ی عادی خوانده نمی شود-، با طنزی لطيف سخن اش را آغاز کرده است:
"کائنات طرحی دارد و کتاب هم. ولی بر خلاف کائنات، کتاب، خود به خود از هيچ به وجود نمی آيد..." (ص ۱۸۷).
يک نمونه از طنز هاوکينگ را در صفحه ی ۹۲ می خوانيم که از توانايی چشم انسان در تشخيص پرتوهای برقاطيسی (اصطلاح از زنده ياد دکتر غلامحسين مصاحب) سخن می گويد و مثال می زند که موجودات سيارات ديگر احتمالا توانايی ديدن پرتوهايی با طول موج متفاوت -که خورشيد آن ها شديدتر ساطع می کند- را دارند. بدين ترتيب موجودات بيگانه ای که قادر به تشخيص اشعه ی ايکس باشند می توانند در بخش امنيت فرودگاه شغل خوبی به دست آورند!
کاش اساتيد بزرگوار ما در رشته های مختلف علمی، بيان ساده و قابل فهم و طنزآميز مسائل جدّی را از امثال هاوکينگ بياموزند.
هاوکينگ بعد از مطرح کردن "اِم-تئوری"، قوانين فيزيک کوانتوم (ص ۶۶)، اصل عدم قطعيت هايزنبرگ – که در سال ۱۹۲۶ توسط ورنر هايزنبرگ مطرح شد- (ص ۷۰)، و طرح اين سوال قديمی که اگر ما بپذيريم کائنات را خدا آفريده، اين سوال پيش خواهد آمد که خودِ خدا را چه کسی آفريده ( ۱۷۲) در پايانِ کتاب به موردی اشاره می کند که به ما کمک خواهد کرد تا به موضوع واقعيت و آفرينش دقيق تر فکر کنيم و آن "بازی زندگی" ست که در سال ۱۹۷۰ توسط رياضی دان جوانی در کمبريج به نام جان کانوِی اختراع شده است. البته اين يک بازی نيست و برنده و بازنده، و اصولا بازيکنی ندارد. اين بازی که در اصل بازی نيست مجموعه ی قوانينی ست که بر جهانی دو بعدی حاکم است.
اين که با خواندن اين کتاب می توان نتيجه گرفت که جهان به طور قطع نيازی به آفرينشگر ندارد، بيان اش در صلاحيت من نيست. کتاب را بايد خواند و خواننده نسبت به دريافت خود، پاسخ اين سوال را خواهد داد.
اين کتاب با جلد سخت، با کاغذ و چاپ بسيار مرغوب، با تصاوير رنگی و کارتون هايی که شرح طنزآميز دارند به قيمت ۲۸ دلار عرضه شده است.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
هفتهی پیش در اهمیّتِ پرسشگری نوشتیم و این که روشنفکر برای نزدیک شدن به حقیقت باید پرسشگر باشد. گفتیم از اولین پرسشگرانِ تاریخِ اندیشه یکی هم سقراط بود که شهید راه پرسشگری شد. او میپرسید عدالت چیست؟ شجاعت کدام است؟ نیکی چیست؟ حق کدام است؟ به این پرسشها هنوز هم پاسخ راضیکننده و جامعی داده نشده است. یکی از پرسشهایی که در دورهی ما زیاد مطرح میشود و پاسخ راضیکننده و جامعی به آن داده نمیشود این است که چگونه میتوان به آزادی بیان بی حدّ و مرز دست یافت؟ پرسشی که اگر امروز سقراط زنده بود، بیتردید در پاسخ آن در میمانْد. این پرسش، یک پرسش تئوریک صِرف و مبتنی بر بازی الفاظ نیست؛ پرسشیست که اکثر روشنفکران جوامع استبدادزده با آن روبهرو هستند. حتی روشنفکرانِ جوامعِ «آزاد»(*)، کماکان با به خطر انداختن جان خود در صدد پاسخ دادن به این پرسش میباشند. نمونهی امروزی و روشن آن جریان کورت وسترگارد، کاریکاتوریست دانمارکیست که به خیالِ دستیابی به آزادی بی حدّ و مرز، با کشیدن چند کاریکاتور از پیامبر اسلام، از ترس جاناش در خفا و تحتالحفظ زندگی میکند و به خاطر آزادی بیان، بسیاری از آزادیهای فردی و اجتماعی خود را از دست داده است. نویسندگانِ از استبداد رستهی ما نیز چون هادی خرسندی و دکتر علیرضا نوری زاده در کشورهای «آزاد» به خاطر تلاش برای گسترده کردن حدّ و مرز آزادی بیان کماکان در خطر زندگی میکنند. در تعریف کلی، جهان ما امروز محل جدال و نزاعِ طالبانِ محدود شدن آزادی با خواهندگان و کوشندگان گسترش حدّ و مرز آزادیست. اگر حقیقت را انطباق فکر (و در مرحلهی عالیترِ آن، گفتار و نوشتار) با واقعیت بدانیم، حقیقت این است که آزادی بی حدّ و مرز در هیچ جای دنیا، نه وجود داشته، نه وجود دارد، و نه میتواند وجود داشته باشد، ولی جوامع میتوانند به طرف گسترده کردن این حدّ و مرز، یا در جهت خلاف آن، گام بردارند که اولی برای ما روشنفکران ایرانی مطلوب و دومی نامطلوب است. بنابراین بعید است بتوان به آنچه مثلا کانون نویسندگان ایران به عنوان آرمان تعیین کرده، نه در ایران ما و نه در هیچ جامعهی دیگری دست پیدا کرد.
اما برای اثبات این مدعا، ابتدا باید کلمات را تعریف کنیم. کاری که دیروز سقراط میکرد و امروز متخصصان فلسفهی سیاسی میکنند. این تعاریف از تعاریفِ پیچیدهی تئوریک و غیر کاربُردی آغاز میشود و به تعاریف روزمره و کاربُردی میرسد. تعاریفی که مثلا آیزایا برلین از آزادی ارائه میدهد، برای منی که در ایران، آزادیِ نوشتنِ سادهترین افکار خود را ندارم شاید لوکس و بیفایده به نظر برسد، اما حقیقت این است که برای تعیین ایدهآلها -ایدهآلهایی که بتوان به آنها دست یافت و نه فقط از آنها حرف زد- باید با تعاریف و مصداقهایی که اندیشمندان جوامع «آزاد» بر پایهی سالها مطالعه و مشاهده و تجربه به ما عرضه میکنند آشنا شویم. سادهتر بگویم، اغلب ما اهل قلم ایرانی، از آزادی بیان تصوری داریم که نه در ایران و نه در هیچ جای دنیا دستیافتنی نیست؛ ما برای رسیدن به این آزادیِ در ذهن ساخته مبارزه میکنیم و حتی جان خود را به خطر میاندازیم، اما اگر با تعاریف و نظر فیلسوفان سیاسی جهان آشنا شویم پی خواهیم بُرد که اصلِ هدفْ مخدوش است و مقصدْ موجود نیست لذا راهی به سمت آن وجود ندارد و راهی که ما میرویم لااقل به این هدف و به این مقصد نخواهد رسید. لازمهی تعیین هدف و مقصدِ درست، شناسایی هدف و مقصد نادرست است. مثلا برای شخص نگارنده، هدف و مقصد درست، گسترده کردن تدریجی حدّ و مرز آزادی بیان و میل به سمت آزادی مطلق است؛ آزادی مطلقی که دست یافتن به آن در سیستمهای بزرگ و کوچکی که در چهارچوب آنها اسیر و زندانی هستیم امکانپذیر نیست.
یکی از این سیستمها که جلوی چشم ماست و به نظر میرسد که به نفعِ آزادی و آزادی بیان قابل تغییر یا اصلاح است، سیستم سیاسیست. ولی این سیستم، خود جزء بسیار کوچکی از مجموعهی سیستمها، و در تحلیل کلی محصول فعل و انفعال و تجزیه و ترکیب آنهاست. گوشهی کوچکی از این سیستمِ بزرگِ در هم پیچیده، زیرْسیستمِ معیوب و در حال تجزیه و تلاشیِ حکومت ایران است که چون نزدیک ماست به چشمْ خیلی بزرگ میآید و علتالعلل تمام ناکامیها و تیرهروزیها و سدّ راه آزادی و آزادی بیان معرفی میشود. تردیدی نیست که برای گسترده کردن آزادی بیان این سدِّ پُر تَرَک باید در هم شکسته شود اما اگر تصور میکنیم پشت این دیوار تیره، سرزمینِ آزادی قرار دارد و ما بدون هیچ مانعی به این بهشتِ رویایی خواهیم رسید، سخت در اشتباهیم...
[ادامه دارد]
* درستتر است به جای «آزاد» بگوییم «آزادتر».
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
خطرناکترین پدیدهای که اهل ایمان با آن روبهروهستند، شک است. لازمهی شک، طرح پرسش است. کسی که پرسشی مطرح میکند به دنبال یافتن پاسخ برای ندانستنها و نفهمیدنهای خود است. اگر برای پرسشْ پاسخی در خور یافته نشود، یا پاسخی متفاوت از پاسخ همیشگی به آن داده شود، در شخصِ پرسشگر، شک ایجاد میشود. مرحلهی بعد از شک، ناباوریست. اگر شخص پرسشگر اهل قلم باشد، شکِّ خود را به خواننده نیز سرایت خواهد داد. شک، دشمن ایمان، بخصوص ایمان کورکورانه است. اگر شخص، جامعه، یا حکومتْ ایمانی باشند، در مقابلِ پرسشگر میایستند و واکنش نشان میدهند. ابتدا سعی میکنند به شیوههای مختلف او را از پرسشگری باز دارند. اگر موفق نشدند، او را از سر راه بر میدارند. ایمان کور میتواند به شخص، مذهب، ایدئولوژی یا هر چیز دیگری باشد. فرقی نیست میانِ فردِ مومن به آیتالله خامنهای با فرد مومن به آقای مهندس موسوی یا فرد مومن به رفیق لنین. همچنین فرقی نیست میان فرد مومن به اسلام یا فرد مومن به کمونیسم یا فرد مومن به سکولاریسم (مومن را در اینجا به صورت عام برای مومن کور و متعصب به کار میبریم، نه مومنی که با پرسشگری به ایمان رسیده است). اولین واکنشی که اینگونه مومنان در مقابل پرسشگران نشان میدهند، تلاش برای جلوگیری از طرح سوال است. پرسشگری باعثِ شهید شدن تعداد زیادی اندیشمند و عالِم در طول تاریخ بشریت شده است. اولین شهید راه پرسشگری سقراط بود. اگر پرسشگران امروزی همراه با پرسش خود، پاسخی نیز به سوالات میدهند، سقراط این کار را هم نمیکرد و جز طرح پرسش (یا ایجاد پرسش در ذهن شنونده) کار دیگری انجام نمیداد. پرسشگر قرار نیست حتماً خود پاسخگو باشد. پرسشگر میتواند طرح پرسش کند یا در ذهن شنونده/خواننده ایجاد پرسش کند، آنگاه شنونده/خواننده خود به دنبال پاسخ خواهد رفت. اگر پاسخی بیابد که به نفع ایمان خود است، ایمان کورَ ش تبدیل به ایمان آگاهانه خواهد شد. اگر پاسخی بیابد که به ضرر ایمان خود است، یا نسبت به ایمان خود دچار شک و تردید خواهد شد، یا ناباور خواهد گشت.
سقراط، که به گفتهی مرحوم محمد علی فروغی «از بزرگترین شهدای عالَمِ انسانیت است» (*) با طرح سوال نسبت به آنچه در زمان خودش مُسَلَّم و قطعی شمرده میشد، «با دست انداختن و استهزاء»، و «سوال و جواب و مجادله»"، «خطای مخاطب را ظاهر میکرد» و بدین طریق میکوشید حقیقت را کشف کند. این کارِ او را «مامائی» مینامیدند چرا که او میگفت «دانشی ندارم و تعلیم نمیکنم بلکه مانند مادرم «ماما» هستم. او کودکان را در زادن مدد میکرد، من نفوس را یاری میکنم که زاده شوند، یعنی به خود آیند و راه کسب معرفت را بیابند. آخرْ عاقبتِ سقراطِ پرسشگر معلوم بود: «صاحبان قدرت وجود او را خطرناک شمردند، و در هلاکش پای فشردند». در پایانِ کار نیز، جام شوکران به دستاش دادند تا از شرِّ پرسشهای او خلاص شوند(**): «سرانجام مقامات حکومتی سقراط را به اتهام فاسد کردن جوانان و بیایمانی به خدایان شهر بازداشت کردند. در دادرسی، محکوم به مرگ با نوشیدن جام زهر شد...»(***). «با خودت صادق باش!». این جملهایست که برایان مگی به عنوان آموزهی سقراط از آن یاد میکند. مینویسد: «سقراط حاضر بود به دست قانون به هلاکت برسد ولی از حرف خود که آن را حق میدانست دست بر ندارد. او حتی در عمل هم چنین کرد، در حالی که اگر میخواست، میتوانست بگریزد.»
نکتهای که در داستان سقراط جالب توجه است این است که او شخصاً هیچ ننوشت. به عبارتی اصلاً در صدد پاسخگویی و مطرح کردنِ خود نبود. او با همین پرسشگری و یادهایی که افلاطون از او و درسهایش کرد، در ذهن میلیاردها انسان به عنوان حکیم و فیلسوف، در طی قرنها و در تمام سرزمینها ماندگار شد.
حال قرار نیست ما سقراط شویم، و قرار نیست سوالات سخت و دشواری که ایمانِ ایمانیان را متزلزل میکند مطرح سازیم. همین قدر که به خود اجازه دهیم در مورد سیاست کشور، در مورد اشخاصی که امروز به عنوان رهبران حکومت یا ضد حکومت شناخته شدهاند، در مورد اجتماع و اقتصاد و فرهنگ و هنر، در مورد عاقبتِ کارها و راهها و روشها، طرح پرسش کنیم خوشحال کننده است. ما نمیخواهیم مانند سقراط دنبال معانیِ کلماتِ پیچیدهای مانند عدالت و نیکی و حق برویم؛ این کار را فیلسوفان برای ما انجام میدهند. ما میخواهیم در محدودهی فهم و درک خودمان، در محدودهی کشور و سیاست و مذهبِ خودمان، پرسشهایمان را مطرح کنیم. ما میخواهیم بدانیم در همین دورهی سی ساله چه کردهایم و نتیجهی اَعمالمان چه بوده است. ما میخواهیم بدانیم از کجای تاریخ آمدهایم و به کجای تاریخ میرویم؛ ما میخواهیم بدانیم چه عواملی امروزِ ما را ساختهاند و فردای ما چگونه ساخته خواهد شد؛ و پرسشهای دیگری از این قبیل که پاسخاش را حداقل من به عنوان نویسندهی این سطور نمیدانم.
در نوشتههای پیشین گفتیم که کار روشنفکر، جستوجوی حقیقت است. سقراط نیز در جستوجوی حقیقت بود و بهای آن را با جان خود پرداخت. اگر با پرسشگری حقیقت آشکار میشود، بر ما روشنفکران است تا پرسشگر باشیم که البته امیدواریم به قیمت جان کسی تمام نشود!
خودنویس جایگاهیست برای پرسشگری. اگر به گفتهی سقراط با خودمان صادق باشیم خواهیم توانست پاسخهایی بیابیم که سدهای ایمانِ کور را در درون ما بشکند. شاید هم نه، در ایمانمان استوارتر شویم؛ شاید دچار شک و تردید شویم؛ شاید ناباور شویم. هر چه هست پرسشگری باعث خواهد شد دچار "تحول" شویم. تحول، نشانهی زندگی و پویاییست. خودنویس میتواند به متحول شدنِ ما کمک کند.
* سیر حکمت در اروپا، جلد اول، محمد علی فروغی، انتشارات کتابفروشی زوّار، تهران ۱۳۴۴، صفحهی ۱۵
** همان، صفحهی ۱۶
*** سرگذشت فلسفه، براین مَگی، ترجمۀ حسن کامشاد، نشر نی، چاپ اول، ۱۳۸۶ تهران، صفحهی ۲۲
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
اغلب ما خواهان تغییر وضعیت سیاسی و اجتماعی در ایران هستیم. دامنهی این تغییر نزد هر یک از ما متفاوت است: برخی خواهان تغییر کل نظامیم؛ برخی خواهان اصلاح اساسی در چهارچوب نظام فعلی هستیم. برای دستیابی به این اهداف، هر یک از ما روش خاص خود را داریم. این روشها بستگی به شرایطی دارد که جامعهی ما در آن به سر میبَرَد. از یک سو ما خواهان تاثیرگذاری بر جامعه هستیم، از سوی دیگر جامعه با رفتار خود بر ما تاثیر میگذارد. هدفِ گروهها و فعالان سیاسیِ تحولخواه، آوردنِ مردم به میدان مبارزه با حاکمیت است. برای به میدان آوردنِ مردم، معمولاً از دو روش ایجاد هیجان و ایجاد فکر استفاده میشود. اولی بر احساسات و دومی بر عقلِ مردم تکیه میکند. فعالان سیاسی ما، در زمان بحرانهای اجتماعی، بیشتر بر ایجادِ هیجان، و در زمان آرامش اجتماعی بیشتر بر ایجاد فکر تکیه میکنند. حفظ تعادل میان این دو، هنر فعال سیاسیست که متاسفانه در ایران ما کمتر به چشم میخورَد. مشکل بزرگی که امروز با آن روبهرو هستیم، اصرار بر ایجاد هیجان در زمانیست که زمینههای اجتماعیِ آن فراهم نیست. به طور مثال با اوجگیریِ جنبش سبز و به حرکت درآمدنِ میلیونها ایرانی، تهییج، نقش عمدهای در ادامهی حرکت مردم داشت. با فروکش کردن جنبش، گروهی از فعالان سیاسی به گُمان این که مردمْ تحت تاثیر مستقیم سخنان ایشان به حرکت در آمدهاند، سعی کردند با ایجاد هیجان کاذب، مردم را همچنان در خیابانها نگه دارند، حال آنکه مردم برای ورود به عرصهی مبارزات سیاسی یا خروج از آن، محاسباتی میکنند که در ترکیب اجتماعی، شکلی بسیار پیچیده و بغرنج به خود میگیرد و به همین لحاظ قابل پیشبینی نیست. اما فعالانی که بیشتر در ذهنِ خود زندگی میکنند تا در متنِ اجتماع، کلامشان را چنان قدرتمند میبینند که میتواند این محاسبات را تغییر دهد و این سرآغاز اشتباه است.
این گروه از فعالان سیاسی برای ایجاد هیجان کاذب، به اغراق و دروغ روی میآورند. اغراق و دروغ شاید بتواند برای مدتی عدهای را هیجانزده کند و در میدان مبارزات سیاسی نگه دارد ولی چون پایه و اساسی ندارد خیلی زود جای خود را به حقیقت میدهد، که معمولاً تلخ است و تلخی آن باعث ناامیدی و یأس میگردد.
اما نویسندگان سیاسی، که عدهای از آنها فعال سیاسی نیز هستند، گاه فاصلهی میان نویسندگی با فعالیت سیاسی را در نظر نمیگیرند و ایجاد هیجان را بر ایجاد فکر مُقَدَّم میدارند و برای ایجاد هیجان، گاه به اغراق و دروغ روی میآورند. اغراق و دروغ اگر برای فعال سیاسی عیب است، برای نویسندهی سیاسی عیبِ بزرگ است؛ عیب بزرگی که به شکل مکتوب به نام نویسنده ثبت میشود و او را به عنوان کسی که در سرخوردگی یا گمراهی مردم نقش داشته -دیر یا زود- انگشتنمای خاص و عام میکند. موردِ جلال آل احمد و کاهش میزان محبوبیت او بعد از چند دهه، هشداریاست به نویسندگان سیاسی امروز.
خودنویس باید سعی کند حتیالمقدور از نوشتههای اغراقآمیز و آلوده به دروغ فاصله بگیرد. نوشتههای انتقادی این فاصلهگیری را نشان میدهد. نوشتههای انتقادی جلوی یأس و ناامیدی را میگیرد و شادابی و امید را جایگزین آن میسازد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۱ می خوانيد:
- حلول روح آقای خمينی در جسم حجةالاسلام کروبی
- منشور ضد بشر خامنه ای کبير
- دعوای قرآن و انجيل
- آپانديس و رابطه ی آن با فلسطين عزيز
- همنوع عيسی سحرخيز
- خدا شاه را بيامرزد
- شيوا نظر آهاری های مجازی در مقابل دادستانی تجمع کردند
- احمدی نژاد دشمنان را غيب کرد
چند کلمه با خوانندگان
عادت به نوشتن از خود و بخصوص مشکلات ندارم ولی شايد حمل بر بی اعتنايی به خوانندگان شود اگر دو سه کلمه در باره ی تاخير در انتشار کشکول ها ننويسم. ابتدا به خاطر جابه جايی های پی در پی و عوارض نامطلوب ناشی از آن و در ماه گذشته به دليل بيماری، انتشار کشکول دچار بی نظمی شد که اميدوارم با رفع مشکلات و به دست آوردن سلامتی کامل، کشکول سر وقت و منظم منتشر شود. شايد خوانندگان ارجمند با مشاهده ی اين تاخيرها تصور کرده باشند که اين جانب مثل برخی از نويسندگان دچار یأس سياسی شده ام. چنين نيست و تجربه ساليان گذشته ما را اين بار هشيار نگه داشت تا امکان ترصد و عقب نشينی را از نظر دور نداريم به همين خاطر جايی برای یأس و دلمردگی نيست هر چند نمی توان اندوه ناشی از حاکم شدن اختناق بر کشورمان را منکر شد. به اعتقاد من، نويسنده ی سياسی بايد قلم اش در روزهای سکوت و سرکوب و یأسِ عمومی فعال تر شود و با نوشته هايش بذر اميد بپراکند و منتظر بماند اين بذر در زمان مناسب رشد کند و جوانه زند. البته نبايد تبليغ خوشباشی و خوشخيالی و خوشباوری کرد که اين ها برای جامعه ی جوان ما سمّ است. می توان در فضای غم آلود کنونی با طنزِ اميدبخش، دل ها را شاد کرد و اين با اميد دادنِ عبث فاصله ی بسيار دارد. خوشباشیهای تصنعی و خوشخيالیهای ساده لوحانه و خوشباوریهای رقت انگيز باعث موفقيت نمی شود؛ موفقيت در مبارزه ی مستمر و پافشاری بر اصول است، چه عملی، چه قلمی. به هر حال ما دوران سختی را می گذرانيم. بايد در حفظ خود بکوشيم. "حفظ خود" معنای وسيعی دارد: منظور از "خود" خودی ست که در درون ماست. همان قدر که بايد مراقب بود تا خود بيرونی از گزند گزمگان در امان بماند بايد مراقب بود خودِ درون هم از گزند یأس و نااميدی مصون بماند. طنز وسيله ای ست که می تواند جلوی چنين گزندی را بگيرد. برای خوانندگان عزيز کشکول شادی و سلامتی آرزو می کنم.
حلول روح آقای خمينی در حجةالاسلام کروبی
"مهدی کروبی، يکی از رهبران مخالفان دولت در ايران، در نامه ای به اکبر هاشمی رفسنجانی، رئيس مجلس خبرگان اين کشور، خواهان اعمال نظارت بر عملکرد رهبر ايران و نهادهای تحت نظر او شده است. آقای کروبی در اين نامه که تاريخ روز ۲۲ شهريور را دارد و يک روز پيش از آغاز اجلاسيه اخير خبرگان نوشته شده است، رهبری را طبق قانون اساسی در قبال اختياراتش مسئول دانسته و گفته است که مجلس خبرگان بايد جلوی "تزلزل جايگاه ولايت فقيه و رهبری به واسطه اهمال در انجام وظايف يا استفاده نادرست از اختيارات" را بگيرد." «بی بی سی»
غلط نکنم روح آقای خمينی در جسم آقای کروبی حلول کرده است. نامه ی ايشان به رئيس مجلس خبرگان را که می خوانيم ياد سخنان آقای خمينی می افتيم در باره ی کاپيتولاسيون. شجاعتی که امروز در آقای کروبی می بينيم مشابه همان شجاعتی ست که آقای خمينی در زمان شاه از خود نشان داد. حرف های او عينِ حرف های آقای خمينی ست که در زمان شاه می زد. بيانيه های او عين بيانيه های آقای خمينی ست که در زمان شاه صادر می کرد. حتی مَنِش او با منش آقای خمينی تفاوت چندانی ندارد. همين منش بود که سال ۵۷، ميليون ها ايرانی را به خيابان ها کشيد و طرفدار خمينی کرد.
فقط يک چيز ما را ناراحت می کند و آن رفتار و منش آقای خمينی بعد از کسبِ قدرت است. اميدواريم روح آقای خمينی بعد از پيروزی جنبش سبز از جسم آقای کروبی خارج شود و در هيچ جسم ديگری حلول نکند!
منشور ضد بشر خامنه ای کبير
"منشور حقوق بشر کوروش موسوم به استوانه کوروش صبح جمعه وارد کشور و تحويل موزه ايران باستان شد. به گزارش خبرنگار مهر، لوح کورش که قرار است به مدت چهارماه در ايران بماند فردا از محفظه ويژه، با حضور رئيس موزه ملی بريتانيا و نمايندگانی از دو کشور ايران و انگلستان باز و پس از اعتبارسنجی و انجام مراحل مقدماتی برای نمايش عمومی آماده می شود. اين لوح توسط جان کرتيس، مدير بخش خاورميانه موزه ملی بريتانيا به صورت پلمب شده و با حفاظت ويژه به موزه ملی ايران تحويل و در خزانه آن قرار گرفت... ابتدا تصور می رفت نوشتههای گرداگرد اين استوانه گلی از فرمانروايان آشور و بابل باشد. اما بررسيهای بيشتری که پس از گرته برداری و آوانويسی و ترجمه آن انجام شد، نشان داد که اين "نبشته" در سال ۵۳۸ پيش از ميلاد به فرمان کورش بزرگ هخامنشی و به هنگام ورود به شهر بابل نوشته شده است، نوشته ای که برگردان آن حيرت باستان شناسان را برانگيخت: "آنگاه که بدون جنگ و پيکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذيرفتند… مَردوک (خدای بابلی) دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد زيرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد… نگذاشتم رنج و آزاری به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد. من برای صلح کوشيدم. بردهداری را برانداختم. به بدبختیهای آنان پايان بخشيدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نيازارند. فرمان دادم هيچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. خدای بزرگ از من خرسند شد… فرمان دادم… تمام نيايشگاههايی را که بسته شده بود، بگشايند... اهالی اين محلها را گرد آوردم و خانههای آنان را که خراب کرده بودند، از نو ساختم. صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم."" «خبرگزاری مهر»
و اکنون منشور ضد بشر خامنه ای کبير:
آن گاه امام خمينی رفت و من وارد شدم... مردم همه توی سرشان می کوبيدند... من جسم ام ناقص بود و اعتماد به نفس نداشتم... آن گاه آقای هاشمی به من اعتماد به نفس داد و من دُور گرفتم... من دور گرفتم و "آقا" شدم... بعد رهبر شدم... اگر بگذارند حاضرم خدا هم بشوم... من هيچ چيز را ارجمند و گرامی نداشتم جز خودم... حتی به قانونی که خودم نويساندم پایبند نماندم... دل های پاک مردم ايران، تنفر از مرا در درون خود جای داد... آن گاه با مردم وارد جنگ شدم... سپاه [پاسداران] بزرگ من با خشم و عصبانيت وارد کارزار شد... مردم فحش می دادند، سربازان من تير در می کردند... مردم اعتراض می کردند، سربازان من آن ها را با ماشين زير می گرفتند... زندان ها را پر کردم از جوانان و پيران... از زنان و مردان... از نويسندگان و روشنفکران... سربازانِ من با بطری نوشابه از زندانيان پذيرايی می کردند... [اين قسمت از منشور در اثر خون آلود بودن قابل بازخوانی نيست]... شکنجه می دادند... شلاق می زدند... متهمين را در سلول های قبر مانند زندانی می کردند... خدای بزرگ از دست من ناخرسند شد... به دَرَک... فرمان دادم... درِ چند مسجد را گِل گرفتند... چند قبرستان را تخريب کردند... بدبختی و بيچارگی را به تمام مردم اعطا کردم...
دعوای قرآن و انجيل
"حضرت آيت الله ناصر مکارم شيرازی از مراجع عظام تقليد گفت: اگر عده ای مسيحی نادان بخواهند در سالروز واقعه ۱۱ سپتامبر در کليسای خود در آمريکا، کتاب مقدس قرآن را آتش بزنند، ما باز هم به عيسی (ع) احترام می گذاريم." «خبرآنلاين»
قرآن- بسم الله الرحمن الرحيم...
[انجيل با پوزخند حرف قرآن را قطع می کند]- ول کن بابا. تو هم ما را گرفتی ها! اين را می گويی ولی قاصم الجبارين بيشتر به تو می آيد. از من ياد بگير که اين قدر مهربان هستم و می گويم که پدر آسمانی ما عيسی مسيح آمد تا بار گناهان شما را به دوش بکشد و شما بخشيده شويد.
قرآن- هِه. حالا ما تو را در متنِ خودمان تائيد می کنيم بچه پُررو نشو ديگه. می گيم قبول ات داريم ولی عزيز، تو که راس راستی انجيل نيستی؛ تو تحريف شده ی انجيلی. مثل بچه ای می مونی که از پرورشگاه گرفته باشند و بزرگ کرده باشند و او هم فکر کند حقيقتا بچه ی پدر و مادرش است در حالی که نيست. اين اوّلنْدِش. دُوُّمَنْدِش همچين حرف می زنی که کسی که تاريخ نخونده باشه فکر می کنه شما اصلا خشونت و کشتار تو مرامت نيست. عزيز جان، هر کی يادش نباشه، ما که يادمون هست خواننده های تو چقدر مخالفان شان را به اسم جادوگر و کافر زنده زنده در آتش سوزاندند. جالب هم استدلال آن ها بود که چون تویِ تُو نوشته شده است نبايد خون آدم ها را زمين ريخت پس آدم ها را بايد زنده زنده سوزاند. هه هه هه...
انجيل- خب. نمی خواستم وارد اين صحبت ها بشم ولی حالا که حرف از خشونت به ميون آوردی بد نيست يادآوری کنم که خواننده های شما مثل طالبان و مسئولان حکومت اسلامی و گروه های ديگه ای که تو را روی سرشان می ذارن و حلوا حلوا می کنن همين طور در حالِ آدم کشتن و شکنجه و تجاوز به مردم هستند. حالا تاريخ قرون وسطی را به رخِ من می کشی؟
قرآن [با عصبانيت]- حالا حرف حسابت چيه؟
انجيل- حرف حساب من؟! حرف حسابِ تو چيه؟
قرآن- يعنی چه؟ کشيش هوادارِ تو می خواد مرا آتيش بزنه بعد می پرسی حرف حسابِ من چيه؟ چرا فرا فِکَنی می کنی؟
انجيل- من فرا فکنی می کنم؟! الحق که کارِت پُلِميکه. يادته هوادارای تو اوايل انقلاب نمی ذاشتن من منتشر بشم. يادته تو صفحه ی اول من می نوشتند بسم الله الرحمن الرحيم...
قرآن- خوبه ياد سی سال پيش افتادی. حالا لابد به همين دليل هوادارای تو می خوان مرا آتش بزنند.
انجيل [با بی حوصلگی]- ببين من حال و حوصله ی دعوا مرافعه ندارم.
قرآن- ولی من دارم. نه تنها من بل که هوادارهای من هم دارند. نديدی هنوز مرا آتش نزده يک عده شروع به اعتراض کردند.
انجيل [با پوزخند]- آره. يک مشت گری گوری افتادند به جونِ هم. يک عده هم کشته شدند.
قرآن- هوادارهای منو مسخره می کنی؟ بزنم تو دهنت؟
انجيل- جرات داری بزن. فکر می کنی هوادارهای متعصب من که خون خون شون را می خوره بی کار می شينن تا هوادارهای تو هر غلطی دلشون خواست بکنند؟ باور کن اگر دولت های سکولارِ غرب جلوی اون ها را نمی گرفتند بدتر از کشورهای اسلامی با شما رفتار می کردند.
قرآن- آره؟! اين طورياست؟
انجيل- بله. همين طورياست.
[قرآن و انجيل دست به يقه می شوند. پدرشان آن ها را از هم جدا می کند. هر يک از کتاب ها به گوشه ای می روند و کينه ی ديگری را به دل می گيرند. منتظر می شوند تا فرصت مناسبی پيش بيايد و ضربه ی خودشان را بزنند...]
آپانديس و رابطه ی آن با فلسطين عزيز
"طالب نعمتپور فرنگی کار وزن ۹۴ کيلوگرم ايران در مسابقات جهانی ۲۰۱۰ مسکو که طبق قرعه به حريف اسرائيلی برخورد کرده بود، به دليل آن چه درد شديد از ناحيه آپانديس عنوان شده است به بيمارستان منتقل شد." «دويچه وله»
به لطف جمهوری اسلامی دايره ی لغاتِ استعاریِ فارسی روز به روز گسترده تر می شود. از اين به بعد وقتی می گويند آپانديس کسی درد گرفت، ياد مبارزه مسلمانان انقلابی ايران در راه فلسطين می افتيم. آنفولانزا هم يعنی حمايت از حقوق مردم فلسطين. کمر درد هم يعنی تلاش در راه مستضعفانِ فلسطينی.
عزيزم! اگر داری مبارزه می کنی، مثل بچه های ايران که با جمهوری اسلامی مبارزه می کنند، مثل روزنامه نگاران و نويسندگان و روشنفکران ايرانی سرت را بالا بگير بگو دارم مبارزه می کنم. به خاطر مردم فلسطين روی تشک کشتی نمی روم. هر طور هم می خواهد بشود بشود. يعنی چه درد آپانديس ام عود کرده يا آنفولانزا گرفته ام يا کمر درد شده ام. مردم فلسطين از کجا بفهمند که دردِ آپانديس يعنی مبارزه در راه آن ها؟ مرض ها که ته کشيد چه می کنی؟ وقتی رو به روی حريف اسرائيلی قرار گرفتی می گويی اسهال گرفته ام؟ يا پروستات ام ورم کرده شاش بند شده ام؟ يا بر عکس، فشار بهم آمده سلسلةالبول گرفته ام؟ بيچاره مردم فلسطين را بگو که مبارزات شان به چه استعاره هايی آراسته خواهد شد!
همنوع عيسی سحرخيز
"آقای دادستان! به عيسی سحرخيز به عنوان يک هم نوع نگاه کنيد؛ نامه همسر سحرخيز به دادستان تهران..." «خبرنامه گويا»
خانم سحرخيز در اثر ناراحتی زياد دچار اشتباه بزرگی شده و ناخواسته به همسر دلاورِ خود توهين کرده است. آقای سحرخيز کجا از نوع آقای دادستان است که خانم سحرخيز از او انتظار نگاه به "همنوع" دارد؟ سحرخيز انساندوست است، دادستان انسانکُش. سحرخيز آزادی خواه است، دادستان اسارت خواه. سحرخيز دنبال انسان سر افراز است، دادستان دنبال حيوان سر به راه. سحرخيز انسان را در اوج می خواهد، دادستان انسان را تو سری خور. سحرخيز زبان گويا می خواهد، دادستان زبان بريده. با اين تفاصيل آيا دادستان را می توان همنوعِ سحرخيز دانست و از او انتظار حمايت و ياری داشت؟ بهتر است خانم سحرخيز اين اشتباه را به نحوی تصحيح کنند.
خدا شاه را بيامرزد
"شيوا نظرآهاری به شش سال حبس به همراه تبعيد به زندان ايذه و ۷۶ ضربه شلاق محکوم شد." «کلمه»
***
"حکم ۸ سال و نيم زندان مجيد توکلی در دادگاه تجديدنظر تاييد شد." «آفتاب نيوز»
خيلی اعتراف ناجوری دارم می کنم ولی حقيقت را بايد گفت: واقعا ما آدم های خری بوديم که از دادگاه ها و يا به عبارتی بيدادگاه های نظامی شاه انتقاد می کرديم! ببخشيد که توهين می کنم ولی اين توهين به خودم بر می گردد. بياييد منطقی باشيم. در زمان شاه شما می آمديد يک کتاب مارکسيستی می خوانديد، با دوستان هممرامتان جلسه می گذاشتيد، اصلا وحشتناکتر از همه، اسلحه بر می داشتيد و با نارنجک و بمب به جنگ عوامل امپرياليسم می رفتيد، با شما چه کار می کردند؟ می بردند زندان، می زدند، شکنجه می کردند، بعد هم می فرستادن تان دادگاه نظامی آنجا يک محاکمهی فرمايشی برگزار می شد و شما محکوم به اعدام يا حبس ابد می شديد. اعدام تان هم با نهايت احترام صورت می گرفت. وصيت نامه ای می نوشتيد و وصيت نامه تان در اختيار خانواده قرار می گرفت و قبر مشخصی هم داشتيد که لااقل خانواده تان می توانستند بيايند برای تان فاتحه بخوانند.
اما حالا چی؟ افتاده ايم دست کسانی که يک محاکمه ی فرمايشی هم برای آدم برگزار نمی کنند. خودشان می بُرند و خودشان می دوزند و خودشان به تن می کنند؛ رای زندان و شلاق و تبعيد و اعدام صادر می کنند. وکيل تان هم که بيايد حرف بزند، خودش را می گيرند می اندازند زندان تا ديگر از اين غلط ها نکند. اعدام هم که می کنند حق فاتحه خواندن به خانواده تان نمی دهند. وصيت نامه تان را هم سانسور می کنند. در شاهکار آخرشان هم دختر مردم را به شهری تبعيد کرده اند که اصلا زندانش بند زنان ندارد (محمدشريف، وکيل شيوا نظرآهاری: زندان ايذه بند زنان ندارد چه برسد به زندانی سياسی «راديو کوچه»). آخر بابا. يک ظاهرسازی چيزی بکنيد لااقل آدم دل اش خوش باشد که قوه ی قضائيه مستقل دارد و از بازجو دستور نمی گيرد و کار قاضی ادامه ی کار شکنجه گر نيست. واقعا خاک بر سر ما که قدر بيدادگاه های شاه را ندانستيم.
شيوا نظر آهاری های مجازی در مقابل دادستانی تجمع کردند
"شيوا نظر آهاری به ۶ سال حبس و ۷۶ ضربه شلاق محکوم شد." «خودنويس»
طبق گزارش های دريافتی، کسانی که در اينترنت و فضای مجازی شعار داغ و هيجان انگيزِ "ما شيوا نظرآهاری هستيم" داده بودند، اکنون در مقابل دادستانی در صفوف به هم فشرده گرد آمده اند و به حکم صادره توسط دادگاه اعتراض می کنند. نامبردگان با حمل تصاوير شيوا و شعار ما همه شيوا هستيم آمادگی خود را برای مقابله با حکم شيوا اعلام می کنند. عده ای با نشستن در وسط پياده رو، عده ای با نشستن در وسط خيابان، عده ای با بوق زدن، عده ای با پوشيدن پيراهن سبز، عده ای با سر کردن روسری سبز، صدای اعتراض و شيوا بودن خود را به گوش مسئولان می رسانند. طبق آخرين خبرها، ترافيکِ سايت های خبری و اشتراک اخبارِ اينترنتی به شدت کاهش يافته وتعداد بازديدکنندگانِ همزمان سايتِ بالاترين به رقم باورنکردنی ۳۰۰ نفر رسيده که سايت آمارگير نشان می دهد تمامیِ اين ۳۰۰ نفر ساکنان خارج از کشور می باشند. البته اين امر کاملا طبيعی ست چرا که شيوا نظر آهاری های مجازی اکنون در وسط خيابان هستند. خبرهای تکميلی متعاقبا اعلام خواهد شد.
احمدی نژاد دشمنان را غيب کرد
"سخنرانی احمدینژاد برای صندلیهای سازمان ملل." «خودنويس»
***
"اظهارات زير متن پياده شده اظهارات احمدینژاد درباره هاله نور در ديدار با آيتالله جوادی آملی است: «خودشون آنقدر عليه ما تبليغ کرده بودند که همه گوشها و چشمها به سمت ما بود، که اين احمدینژاد کی هست... و عجيب بود که تو خيابون راه میرفتيم... توی هر ساختمون که میرفتيم همه توجهها به سمت هیأت ايرانی بود...اصلا ديگران کانه وجود نداشتند... من روز آخری که صحبت میکردم يک نفر از اين همين هیأت به من گفت...گفت وقتی که شروع کردی بسم الله و اللهم گفتی...من ديدم يه نوری اومد اينجوری تو رو احاطه کرد[احمدینژاد با دست اندازه هاله نور را نشان میدهد] و تو رفتی توی حصنی و حصاری...تا آخر...خودم هم اينو حس کردم...و جالب بود که در اون ۷-۸ دقيقه اونهايی که پايين نشسته بودن تا آخر مژه نمیزدند. اين که میگم مژه نمیزدند غلو نمیکنمها، نه همينطور نشسته بودند و چشمها و گوشهاشون باز شده بود و نگاه میکردند»!" «آفتاب نيوز»
[احمدی نژاد در مسجد جمکران کنار آيت الله جنتی نشسته و برای ايشان از سخنرانی در سازمان ملل تعريف می کند. آيت الله جنتی که اخيراً موفق شده از دست عزرائيل فرار کند با شعف بسيار به سخنان او گوش می دهد]- بالاخره تبليغات دشمن بی اثر نيست. خيلی ها با چشم بد به ما نگاه می کردند. راست می رفتيم، می گفتند سکينه، چپ می رفتيم، می گفتند شيوا. حالا يکی نبود بهشون بگه تو که نمی دونی مروه شروينی کيه چه حقی داری بگی سکينه و شيوا. دو سه تا عکس هم در جيب ام نگه داشته بودم که به محض باز شدن سر صحبت آن ها را بيرون بکشم که ديدم دشمن اين بار با برنامه ريزی جلو اومده و خانم امان پور برام کامپيوتر بيرون می کشه [پوزخند می زند]. گفتم اگه عکس از تو جيب ام بيرون بيارم ملت ايران خجالت زده ميشه که چرا رئيس جمهور منتخب اش [جنتی ابروهايش را به علامت تعجب بالا می بَرَد و لبخند مليحی بر لبان اش می نشيند، و خيلی آهسته درِ گوش احمدی نژاد می گويد: حالا که اين جا کسی نيست بهتر است بفرماييد رئيس جمهور منتخب امام زمان، و احمدی نژاد هم يک چشمک می زند و با لبخند حرف او را تائيد می کند] بله. همان که شما می فرماييد [لبخند سی و دو دندان می زند وبينی اش از آنی که هست درازتر می شود] عرض می کردم که ممکن است ملت نجيب ايران خجالت زده شود که چرا ما لپ تاپ نبرده ايم که دستور داديم اسفنديار جان برای سفر بعدی يک بيست و يک اينچ اش را آماده کند که تو دهن خانم امان پور بزنيم [جنتی با شنيدن نام اسفنديار ابرو در هم می کشد ولی اخم اش فوری باز می شود و موضوع را از ياد می بَرَد]. باری در سخنرانی سازمان ملل هم همان طور که ملاحظه کرديد، توانستم به حول و قوه ی الهی به کمک امام زمان که همراه و ياور من بود دشمنان را غيب کنم. ديدم معجزه ی هاله ی نور، اين احمق ها را بيدار نمی کند پس بهتر ديدم آن ها را از روی صندلی های شان محو کنم تا مردم مظلوم فلسطين ببينند که ما اگر بخواهيم می توانيم دشمنان را از صحنه ی روزگار و صحنه ی سازمان ملل و هر صحنه ی ديگری محو کنيم. عکس هايش را هم آوردهام. ملاحظه کنيد:
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۰ می خوانيد:
- امام زمان مورد سوء قصد قرار می گيرد
- ياحق به جای ياهو
- خودسر يعنی...
- ما شيوا نظرآهاری نيستيم
- وکيل خوب (نمايش در يک پرده)
- من نويسنده همشهری آنلاين شدم
- خامنه ای در دادگاه
- جفنگيات آينده ساز
امام زمان مورد سوء قصد قرار می گيرد
"صهيونيستها میخواهند امام زمان را بکشند." «مجتبی ذوالنور جانشين نماينده ولیفقيه در سپاه، خبرگزاری فارس»
امام زمان شبانه از چاه بيرون می آيد و به اطراف نگاه می کند. پاکت نامه هايی را که موقع بيرون آمدن از چاه به لباس او گير کرده از خود جدا می کند تا نور ماه را منعکس نکنند. طبق تماسی که از طريق رابط احمدی نژاد با مرکز فرماندهی ناجا گرفته شده، قرار شده است راس ساعت ۱۲ هليکوپتر نيروی انتظامی ايشان را به ام القراء اسلام يعنی تهران برساند و ايشان از آن جا حرکت سرنوشت سازش را آغاز و با ۳۱۳ تن از ياران اش عدل و داد را در دنيا بر پا کنند. سردار رادان با يک گروه کماندويی با هليکوپتر به سمت جمکران پرواز می کنند. امام زمان پشت يک تپه موضع گرفته و منتظر رسيدن هليکوپتر نيروی انتظامیست. رابط آقای احمدی نژاد به ايشان خبر داده است که صهيونيست ها در صدد ترور ايشان هستند، لذا بايد نهايت مراقبت را در استتار خود به عمل آورند.
ناگهان نور شديدی به چشمان امام می تابد. برای لحظاتی ايشان جايی را نمی بيند. گمان می کند افراد سردار رادان ايشان را يافته اند. در اين لحظه چند نظامی غول پيکر با تجهيزات ويژه بالای سر ايشان می رسند. امام زمان به زبان عربی از فرد نظامی که بالای سر او رسيده و با احترام به ايشان نگاه می کند می پرسد:
- شما سربازان من هستيد؟ سردار رادان شمائيد؟
فرد نظامی اما به زبان انگليسی به حضرت می گويد:
- شالوم الخم. آر يو امام زمان؟ ولکام تو آر وُرلد. وی وانت تو سِيو يور لايف.
امام زمان که تمام زبان های زنده و مرده ی دنيا را می داند رو به سرباز خارجی می کند و با تعجب می پرسد:
- شما آمده ايد جان مرا نجات دهيد؟ من شنيده ام که صهيونيست ها می خواهند مرا از بين ببرند!
نظامی لبخند می زند و با آرامش و احترام می گويد:
- ما يک گروه سرباز آمريکايی و اسرائيلی هستيم که آمده ايم شما را نجات دهيم قربان.
- از دست کی؟
- همين الان متوجه می شويد قربان.
صدای هليکوپتر به گوش می رسد. هليکوپتر نيروی انتظامی ست. سردار رادان از دريچه ی بغلی هليکوپتر با انگشت موضع امام زمان را به مسلسلچی نشان می دهد. امام زمان به خيال اين که ياران او برای نجات اش آمده اند دست تکان می دهد. مسلسلچی موضع امام زمان را به قصد کشتن ايشان به گلوله می بندد. سرباز اسرائيلی امام زمان را روی زمين می خواباند و خودش را حائل قرار می دهد. پشت مسلسلچیِ نيروی انتظامی چهره ای آشنا نشسته است. مردی با عمامه ی سياه و عينک دودی و جسمی ناقص. در اين لحظه هليکوپتر آپاچی نيروهای مشترک آمريکايی و اسرائيلی از راه می رسد و هليکوپتر نيروی انتظامی را فراری می دهد. امام زمان ناباورانه به صحنه می نگرد. نگاهی به هليکوپتر و نگاهی به چاه می اندازد. او در حالی که برای سربازان خارجی دست تکان می دهد و از آن ها تشکر می کند با يک شيرجه خود را به داخل چاه می اندازد. سربازان سوار آپاچی شده و منطقه را ترک می کنند.
ياحق به جای ياهو
"ياحق به جای ياهو!" «همشهری»
می گويند قرار است در اينترنت ملی، ياحق جای ياهو را بگيرد. در اين صورت بايد چند سايت اسلامی ديگر به عنوان جايگزين طراحی شود تا پروژه اينترنت ملی کامل گردد. نام های پيشنهادی ما از اين قرار است:
به جای خبرنامه گويا: خبرنامه لال
به جای خودنويس: قلم و دوات
به جای امروز: روزهای خوب صدر اسلام
به جای عصر نو: عهد دقيانوس
به جای سکولاريسم نو: خمينيسم نو
به جای پيک ايران: پيک عرب
به جای راه توده: راه امت
به جای سايت دکتر عليرضا نوری زاده: دُورِ اسم نوری زاده و هر چه به طور مستقيم يا غيرمستقيم به ايشان مربوط می شود کُمپلت قلم بگير که تغيير نام يافته اش هم برای ما خطرناک است!
به جای اخبار روز: اخبار هزار و چهارصدسال پيش
به جای مدرسه فمينيستی: مدرسه فاطمه زهرا «س»
به جای بی بی سی: بی بی شهربانو
به جای ايران در جهان: ايران در فلسطين
به جای مردمک: [با عرض معذرت] فَرْج
به جای جديد آن لاين: قديم آن لاين
به جای خواندنيها: سوزاندنی ها
به جای همشهری: همقبيله ای
به جای فرهيختگان: عَمَلِگان
به جای ابتکار: انتحال
به جای دنيای اقتصاد: دنيای الاغ ها
به جای آی طنز: آی ذکر مصيبت
به جای مردم سالاری: رهبر سالاری
به جای شهرزاد نيوز: خديجه نيوز
خودسر يعنی...
"سپاه محمد رسولالله: تجمع مقابل منزل کروبی ساخته عناصر خودسر بود" «راديو فردا»
ما از همان وقت که قتل های زنجيره ای کار عده ای خودسر اعلام شد، معنی خودسر را فهميديم ولی به رویمان نياورديم تا امروز که سپاه ادعا کرد حمله به منزل آقای کروبی کار عده ای خودسر بوده است. حالا سعی می کنيم اين کلمه را برای خودمان و شما معنی کنيم.
خودسر يک کلمه يا صفت است که آدم وقتی آن را می شنود کمی می ترسد، کمی می لرزد، کمی حالت فرار و دويدن به او دست می دهد، و کمی احساس کشته شدن می کند. البته قديم ها کلمه ی خودسر چنين حالتی ايجاد نمی کرد، و اين حالت از زمانی ايجاد شد که محمد مختاری و محمد جعفر پوينده و پروانه و داريوش فروهر به دست آدم های خودسر به طرز وحشيانه ای به قتل رسيدند.
اگر من جای دکتر حسن انوری بودم، و بخش "خ" فرهنگ سخن در اختيار من بود، حتما زير کلمه ی خودسر اين را می نوشتم: ويژگی کسی که ظاهراً از آقا دستور نگرفته ولی گرفته است. البته در فرهنگ لغت، جا برای شرح و بسط نيست که ما اين جا اين شرح و بسط را می دهيم: وقتی به کسی می گويند خودسر، يعنی او از آقا دستور نگرفته ولی همه ی ما می دانيم که او از آقا و فرماندهان زير دست اش دستور گرفته و همه چيز را برنامه ريزی شده انجام داده است. اين که ما می دانيم ايشان از آقا دستور گرفته، به هوش خيلی زياد يا اطلاعات دست اولِ ما مربوط نمی شود بلکه وقتی خودسرها بعد از انجام عمل يا در حين عمل وِلوِل می گردند و هيچ کس با آن ها کاری ندارد، معلوم می شود که مقام بالايی از آن ها حمايت می کند.
باور نمی کنيد، همين امروز در مجتمع خودتان يک ترقه بترکانيد، يا روی ديوار همسايه تان بنويسيد، مرگ بر همسايه ی مزاحم يا پنجره ی يکی از ساکنان مجتمع تان را با سنگ بشکنيد، يا چادر از سر خانمی که در حال گذر از کوچه است بکشيد، می بينيد در عرض پنج دقيقه پليس مسلح می ريزد روی سرتان، به دست تان دستبند می زند و شما را به کلانتری می برد. چرا؟ چون شما خودسر نيستيد، يعنی آقا از شما حمايت نمی کند. اگر خودسر باشيد، پنجاه نفری جمع می شويد سر خيابان آقای کروبی، اول عرق می خوريد، بعد سينه می زنيد و روضه ی سيدالشهدا می خوانيد، بعد به منزل او و همسايگان اش هجوم می بريد، بعد در و پنجره را می شکنيد، بعد داخل خانه کوکتل مولوتف پرتاب می کنيد، بعد روی ديوارها شعار می نويسيد، بعد چادر از سر زنِ عابر می کشيد، و اين کار را نه سريع و مثلا در عرض چند دقيقه، که در عرض چند روز به طور مداوم انجام می دهيد، آن وقت نه تنها ماموران نيروی انتظامی به شما کاری ندارند، بل که يک دست مريزاد و خسته نباشيد هم بِهِتان می گويند. چرا؟ چون شما خودسريد يعنی آقا پشتيبان شماست.
اميدوارم بحث "خودسرشناسی"ِ امروز برای تان مفيد بوده باشد.
ما شيوا نظرآهاری نيستيم
در جايی ديدم نوشته اند ما شيوا نظرآهاری هستيم. با عرض معذرت بايد عرض کنم ما غلط کرده ايم که شيوا نظرآهاری باشيم. ما نه شيوا نظرآهاری هستيم، نه احمد زيدآبادی، نه نسرين ستوده، نه هيچ يک از اين زنان و مردان شجاعی که اکنون در زندان های مخوف جمهوری اسلامی هستند. ما يک مشت آدم ورّاج هستيم که در حال گول زدن خودمان و ديگرانيم. ما اهل شعاريم، آن ها اهل عمل. ما اجازه نداريم بگوييم که آن هاييم. ما خودمانيم آن ها خودشان. آن ها در زندان ها و سلول های تنگ در حال زجر و آزار ديدناند ما در خانه هايمان، پشت ميز کامپيوتر در حال خودشيوابينی، خوداحمدبينی، خودنسرينبينی. حوزه ی عمل ما همين است که هست و ايرادی هم ندارد اما دچار اين توهم نشويم که تاثير عمل ما با آن ها يکی ست. حد ما همين است که هست. اين حد را قبول کنيم و احترام خودمان و آن ها را حفظ کنيم.
وکيل خوب (نمايش در يک پرده)
"نسرين ستوده بازداشت شده است." «دويچه وله»
آقای رئيس دادگاه
من به عنوان وکيل متهم، تمام اظهارات شما و نماينده ی محترم دادستان را می پذيرم و از اين که دفاع چنين موجود خبيثی را بر عهده دارم احساس شرم می کنم. من تمام اطلاعاتی را که متهم در گفت و گوهای خصوصی با اين جانب در اختيارم قرار داده، به صورت مکتوب به منشی آقای دادستان تحويل دادم که خوشبختانه از آن در کيفرخواست استفاده شده است. اين متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] يکی از پليدترين موکلانی ست که تا کنون داشته ام. نامبرده، قصد داشته از طريق جمع کردن يک ميليون امضا، زنان را عليه شوهرانشان بشوراند و بنيان خانواده ها را در هم بريزد. طرحی که گلداماير بانی آن بود و صهيونيست ها تا امروز در صدد پياده کردن آن در کشورهای مسلمان هستند. متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] تبه کاری ست که بايد به سزای اعمال ننگين خود برسد و من به عنوان وکيل ايشان تقاضای حداکثر مجازات را دارم. اميدوارم با اين دفاع، جان من و خانواده ی من از آسيب هايی که وکلای مدافع ديگر ديده اند محفوظ بماند و رياست محترم دادگاه از نحوه ی دفاع اين جانب راضی بوده باشند. با تشکر.
من نويسنده همشهری آنلاين شدم
"۲۰ سال از انتشار کلک و بخارا گذشت." «همشهری آنلاين»
داشتم در صفحات همشهری آنلاين سير و سياحت می کردم که چشم ام به اين تيتر افتاد: "۲۰ سال از انتشار کلک و بخارا گذشت." پيش خودم گفتم چه جالب! بالاخره يک رسانه ی درست حسابی پيدا شد که به مناسبت بيست سالگی بخارا مطلبی بنويسد. صفحه را که باز کردم، ديدم جملات خيلی آشناست. احساس يک نوع همذاتپنداری با نويسنده ی مطلب کردم. يعنی گفتم اگر من او بودم، همين ها را می نوشتم. مثل معتقدان به تناسخ احساس می کردم مطالبی را که می خوانم قبلا در جايی ديگر خوانده ام و اين کلمات از عمق وجود خودِ من بر می خيزد و بر صفحات همشهری آنلاين جاری می شود. خيلی احساس خوشآيندی بود. همين طور که کلمات را می خواندم و جملات را می خواندم، يادم آمد که من هم چيزی در باره ی بيست سالگی بخارا نوشته بودم و آن چه که من نوشته بودم و تاريخ اش هم قبل از مطلب همشهری بود، خيلی شبيه به چيزی ست که در همشهری نوشته شده. شبيه که چه عرض کنم، عين چيزیست که در همشهری نوشته شده. احساس کردم من يک برادر يا خواهر دارم که دی.اِن.اِ های ما يکی ست. افکارِ ما، کلمات ما، دايره ی لغات ما، جملهبندی ما، فارسی نويسی ما، يکی ست. خيلی خوشحال شدم. خيلی خيلی خوشحال شدم. کسی باشد که عين آدم سخن بگويد. عين آدم بنويسد. کلمات اش، جملات اش همه چيزش شبيه کلمات و جملات و همه چيز آدم باشد. مرسی خدا جان که يک همزاد برای من آفريدی. خيال ام راحت شد که اگر فردا افتادم مُردم کسی هست که عين من بگويد و بنويسد و جای خالی مرا پُر کند.
توضيح: اين يک مطلب طنز است. ممنونم از همشهری آنلاين که بخشی از نوشته ی مرا در سايت اش منتشر کرده است. محدوديت های نام بردن از نويسنده ای چون خودم را می دانم و انتظار و توقعی ندارم.
خامنه ای در دادگاه
"رهبر ايران مسئول خشونت عليه مخالفان است." «کمپين بين المللی حقوق بشر»
- آقای خامنه ای! آيا شما از هجوم اراذل و اوباش به منزل آقای مهدی کروبی مطلع بوديد؟
- هجوم اراذل و اوباش؟ کدام هجوم؟ کدام اراذل و اوباش؟ راجع به چی صحبت می کنيد؟
- پس خبر نداشتيد. بسيار خوب. نامه خانم کروبی چطور؟ آن نامه به دست شما رسيد؟
- نامه؟ کدام نامه؟ اگر نامه ای به دست ام رسيده بود حتما پاسخ می دادم. من از ارادتمندان حاج آقا کروبی هستم. من ايشان را بزرگ کرده ام. در درس فقيه عالیقدر حضرت آيت الله العظمی منتظری...
- کافی ست. پس نامه خانم کروبی را هم ملاحظه نکرده ايد. بسيار خوب. شما تلويزيون بی بی سی را نگاه می کرديد؟
- نخير. نگاه نمی کردم. من از آن ها بدم می آمد چون می خواستند حکومت ما را سرنگون کنند.
- وی.او.اِ را چطور؟ خانم ستاره درخشش؟ آقای جمشيد چالنگی؟ آقای دکتر سازگارا؟ آقای دکتر نوری زاده؟
- [آقای خامنه ای با شنيدن اسم دکتر نوری زاده به لرزه می افتد و تمام بدن اش کهير می زند. سعی می کند خودش را بی خيال نشان بدهد] نخير. من اصلا اين ها را نمی شناسم. من يک جسم ناقصی دارم...
- کافی ست. پاسخ تان را شنيدم. آيا شما اينترنت داشتيد؟
- بله. داشتيم ولی فيلتر بود. چيزی نمی توانستيم ببينيم. با اين جسم ناقص هم من نمی توانستم تايپ...
- کافی ست. متشکرم.
- پس شما از کدام رسانه استفاده می کرديد؟
- حقيقت اين که من با اين جسم ناقص می نشستم روی کاناپه و رسانه ی ملی خودمان را می ديدم. سخنان آقای رحيم پور ازغدی را می شنيدم. اذان و دعا و مناجات و سخنرانی های خودم را هم در تلويزيون گوش می دادم مبادا مرا هم سانسور کنند. آخر می دانيد...
- بله می دانيم. لازم نيست چيز ديگری بگوييد...
[رئيس دادگاه دستور خاموش کردن ميکروفون ها و دوربين های تصويربرداری را می دهد. رو به ماموران امنيتی حاضر در دادگاه:]
- ببريد اين را با جسم ناقص اش از پا آويزان کنيد همچين بزنيد که خون بالا بياورد. رَوِش خيلی خوبی را به ما ياد داد. انکار! گفته اند که ديوار حاشا بلند است. کی بود کی بود؟ من نبودم؟ من خبر نداشتم. من نمی ديدم! من نمی شنيدم. حالا هم ما اين را می بريم چپ و راست اش می کنيم و بعد حاشا می کنيم. کی بود کی بود من نبودم. ببريد او را...
- [آقای خامنه ای وحشت زده] آقای رئيس دادگاه، شما حرف مرا بد فهميديد. اين طور نبود که عرض کردم. يعنی اين طور بود، ولی آن طوری که شما فکر می کنيد نبود. من از تمام قضايا خبر داشتم. از حمله به منزل آقای کروبی هم خبر داشتم. از نامه ی همسر ايشان هم خبر داشتم. من با اين جسم ناقص ام دچار آلزايمر شده ام و بعضی وقت ها يادم می رود که خبر داشتم يا نداشتم. ولی فکر کنم خبر داشتم. شما لطفا دستور بدهيد مرا نزنند چون جسم ناقص من تحمل کتک ندارد. از بس فيلم آمده ام و نان و ماست خورده ام به جان شما جان ندارم. شما از کارهايی که ما کرديم ياد نگيريد و روش های ما را اجرا نکنيد. خيلی ها به ما گفتند جواب نمی دهد، ما گوش نکرديم. در سايت ها مرتب خطاب به ما نامه می نوشتند و بر حذر می داشتند. حالا هم می بينيم که خدمت شما هستيم و آن ها حق داشتند. شما هم اگر می خواهيد به سرنوشت ما دچار نشويد کاری را که ما کرديم نکنيد. ضمنا من يک جسم ناقص دارم که اگر امکان داشته باشد شما مرا به خاطر همين جسم ناقص عفو کنيد. به خدا غلط کردم. به خدا...
جفنگيات آينده ساز
"مجتبی ذوالنور: صهيونيستها برای مکانهای زيارتی همچون مکه، کوفه، کربلا، کاظمين و... که احتمال حضور مهدی در آنجا رفته است، تدبيرات امنيتی خاصی انديشيدهاند و به سربازانشان مأموريت دادهاند که هر کجا فردی را با اين ويژگیها ديدند فوراً بکشند و حتی ريسک دستگيری او را نيز نکنند، زيرا او انسان بسيار شگفتانگيز و خطرناکی است." «خبرگزاری فارس»
جفنگيات بر دو نوع است: يکی آن است که با دوستان دور هم می نشينيم و ضمن خوردن و آشاميدن و دود کردن از هر دری سخنی می گوييم و کار کم کم به گفتن جفنگيات می رسد. مثلا يکی در حال تعريف کردن از آزادی در کشورهای اروپايی ست که ديگری می گويد آره وقتی آمستردام بوديم خيلی از اين آزادی لذت برديم. چقدر جنس ها مرغوب بودند. از بس کشيديم همه چيز را هشت تا می ديديم. در ردلايت هم کلی طعم آزادی چشيديم. بعد ديگری می گويد مگه آزادی تو مملکت خودمون کمه؟ والله حالی که ما اين جا می کنيم اروپايی ها نمی کنند. کدوم اروپايی می تونه با داشتن زن، بِرِه با هر چند تا زنِ ديگه که می خواد قانوناً رابطه داشته باشه؟ يک روز يک آلمانی به من می گفت شما مردهای ايرانی خيلی خر يد که قدر صيغه را در کشورتون نمی دونيد و هی سنگ حقوق زنان را به سينه می زنيد. الاغ! برو هر چند تا که می خوای زن بگير! اون ام واسه يه ساعت و دو ساعت! چيه نشستی هی حقوق زنان حقوق زنان می کنی. بعد نفر بعدی در حالی که بشکن می زند و ليوان ها را پُر می کند يک دفعه می زند زير آواز که بدنام برو از همه دور شو، بدنام برو طعمه ی گور شو. و همه بشکن می زنند و همان طور نشسته با شلوار کردی و پيژامه و زير پيراهنی توری قر کمر می دهند. اين يک نوع جفنگيات است.
اما نوع ديگری جفنگيات داريم که من به آن جفنگيات آينده ساز می گويم. اين جفنگيات، کلماتی هستند که گوينده از جفنگ بودن شان بی خبر است و فکر می کند که خيلی حرف های قشنگی می زند و تاثير مثبت می گذارد غافل از اين که کاری که اين کلمات می کنند، هزار کتاب فلسفه ی ماترياليستی نمی تواند انجام دهد. مثلا حجةالاسلامِ محترمی در مقابل دوربين تلويزيون اين ها را می گويد:
و خيال می کند با گفتن اين ها عده ی زيادی علاقمند به اسلامِ مورد نظر ايشان خواهند شد. يا حجةالاسلام ذوالنور خيلی جدی می گويد: "صهيونيستها میخواهند امام زمان را بکشند" و گمان می کند محبوبيت امام زمان با اين گفتار بيشتر خواهد شد.
اما اين ها جفنگياتی ست که اهل عقل و انديشه را از اين حجةالاسلام های محترم دور می کند به اين نتيجه می رساند که بايد حکومت از دست اينان گرفته شود و دست آدم های معقول و معتدل داده شود. بايد برای حفظ دين و مذهب و امامان مورد احترام اکثريت مردم، جلوی اين بيانات سخيف گرفته شود و حداقل، راديو تلويزيون در اختيار اين آقايان نباشد که باعث از ميان رفتن حرمت دين و مذهب شود.
به اين جفنگيات می گوييم جفنگيات آينده ساز. جفنگياتی که شايد مايل به شنيدن آن ها نباشيم، اما وجودشان بسيار لازم است. با بيان چنين جفنگياتی آشکار خواهد شد که چرا حق با طرفداران جدايی دين از حکومت است و چرا احترام دين در صورت جدايی از حکومت حفظ خواهد شد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
وضع امروز مملکت را همه میبینیم. بسیاری معتقدند بانی این وضع، آقای خمینی و پیروان ایشان بودهاند اما نکتهای که در این میان کمتر مورد بحث قرار میگیرد این است که آقای خمینی و پیروان ایشان با استفاده از چه زمینه و بستری توانستند بر ایران حاکم شوند و این زمینه و بسترِ مناسب را چه کسانی فراهم آوردند؟ پاسخهای متعددی به این سوال میتوان داد ولی من دو گروه از "مقصران" را معرفی میکنم: نویسندگان و روشنفکران. میگویم مقصران و مقصر کسیست که در کارش کوتاهی کرده است. آیا این کوتاهی بهعمد بوده است؟ دشوار میتوان به این سوال پاسخ داد و پاسخ درست به ظن قوی خیر است، همانطور که پاسخ به سوالِ "آیا این کوتاهی آگاهانه بوده است" منفیست. میگویم آگاهانه نبوده است چرا که مشکلِ بزرگِ روشنفکرانِ دورانِ پیش از انقلاب –و حتی دوران کنونی- کمبودِ آگاهی به دلایل مختلف است. این که آیا آگاهی، با تلاش فردی میتوانسته به دست آید و سانسور و بگیر و ببندِ حکومتها بهانه بوده است البته پاسخاش آریست و شخص نویسنده و روشنفکر میتوانسته با تلاش فردی، از جهان پیرامون خود و رویدادهای جاری مطلع شود. آقای خمینی در دورانی بر سر کار آمد که اپوزیسیونِ متشکل و علنی در ایران فعالیتی نداشت. وسایل ارتباط جمعی در دو کانال تلویزیون دولتی و روزنامههای عصرِ تهران یعنی کیهان و اطلاعات خلاصه میشد و مخالفانِ حکومت جز از طریق شفاهی و یکی دو رادیوی اپوزیسیون که صدایشان با کیفیت بسیار بد از طریق موج کوتاه قابل دریافت بود و مطالعهی جزوات و کتبِ ریزْچاپ، امکانِ دسترسی به اخبار و اندیشههای متفاوت نداشتند. اما اخبار و اندیشههایی که با این وسایل اندک به سمع و نظر جویندگانِ کنجکاو میرسید چه بود؟ بحث کلیدی همین جاست.
با نگاهی به روزنامهها و اعلامیههای منتشر شده در دوران پیش از انقلاب (مثلا نشریهی نوید، که چند تن از هوادارانِ حزب توده ایران آنرا با به جان خریدنِ خطرهای بسیار منتشر میکردند) و جزواتی که بچههای چریک آنها را به قیمتِ زندگیشان منتشر و تکثیر میکردند (مثل ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقای امیر پرویز پویان) و یادآوری کتب منتشر شده در آن دوران و مطالب نشریات روشنفکری، به این نتیجه میرسیم که کمبود زیادی در زمینهی خبر و نظر و بخصوص نظر داشتیم. این فقدان و این کمبود بستر مناسب را برای حاکمیت آقای خمینی و یاراناش فراهم آورد که نتیجهی آن را امروز به چشم میبینیم.
اینکه سوال میشود چرا بحث روشنفکری و سطحینگری را در خودنویس به راه انداختهایم ناظر به این کمبودهاست که سرنوشت ملتی را تباه کرد. میگویند تاریخ تکرار نمیشود اما از شرایط برابر، نتایجِ "مشابه" به دست میآید و این انکارپذیر نیست. ما ملتی معجزهدوست هستیم یعنی به جای کار طولانی و منظم، مایلیم آرزوهای خود را یکشبه برآورده شده ببینیم. همین امر باعث میشود به کارِ تدریجی و پُر زحمت روی خوش نشان ندهیم و رسیدن به هدف در درازمدت را خستهکننده و غیرعملی بدانیم. همانطور که هیچ ساختمانی بدون آجر روی آجر گذاشتن درست نمیشود هیچ کشوری هم بدون کلمه روی کلمه گذاشتن و ذهنِ مردم را نسبت به حقایق روشن کردن "درست" نمیشود. اگر هم درست شود به ضرب و زورِ پول و بدون فونداسیونِ فرهنگیِ مناسب است که به یک لرزهی خفیف فرو خواهد ریخت، چنانکه ایرانِ به ظاهر پیشرفتهی زمان شاه فرو ریخت و از زیر خرابههای آن، ایرانی قرون وسطایی که حقیقت فرهنگ عمومی جامعه را نشان میداد سر بر آورد. پس، هر قدر در این باره بنویسیم و دیگران را به بحث فرا بخوانیم کم نوشتهایم گیرم عدهای را خوش نیاید و به بحثهای هیجانی و بابِ طبعِ عامه گرایش بیشتری نشان دهند.
خودنویس جایگاهیست که میتوان از آن برای بسترسازی فکری استفاده کرد. دایرهی محدودِ خوانندگانِ آن نباید ما را از ارائهی نظر دلسرد کند چرا که با ارائهی نظر نه تنها خوانندگان که نویسندگان هم ساخته و ورزیده میشوند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
گرفتاری بزرگ اغلب روشنفکران ایرانی بیریشگیست. بحثِ این نیست که روشنفکرِ ما بیش از آن که روشنفکر باشد روشنفکرنماست، یا روشنفکر ما بیش از آن که دنبالِ حقیقت باشد دنبالِ دروغ و دغاست. بحثِ این است که روشنفکر ما روشنیِ فکرش را بیش از آن که از جامعهی واقعاً موجود به دست آورده باشد و جامعهی واقعاً موجود ضرورت و زمینههای روشنفکر شدن را در او به وجود آورده باشد، تنها به صورتِ ذهنی و از راه معلومات کتابی و رسانهای روشنفکر شده است که در جای خود قابلِ تقدیر و ستایش است. این نوع روشنفکری چیزی کم دارد که شاید اساس و جوهرهی روشنفکری غرب است. دکتر سید یحیی یثربی در کتابِ "ماجرای غم انگیز روشنفکری در ایران" –که دو سه هفته قبل از آن صحبت کردیم- بر همین نکته انگشت گذاشتهاند اگرچه نتیجهگیریهایشان در برخی موارد قابل قبول نیست و خواننده بعد از مطالعهی کتابِ ایشان نظر منفی نسبت به روشنفکران ایرانی پیدا میکند. اگر بخواهیم مثالی برای روشن شدن موضوع بزنیم میتوانیم بگوییم که روشنفکری ما مانندِ زبانآموزیِ یک فرد بالغ در کشور خودمان است در حالی که روشنفکری غرب مانند زبانآموزی یک کودک در کشوریست که همه به آن زبان تکلم میکنند. مثلا زبانِ فرانسهای که منِ بالغ در ایران میآموزم با زبان فرانسهای که یک فرانسوی از دوران کودکی در کشور خودش میآموزد فرقی آشکار دارد. حتی اگر من، بالاترین مدارج آموزش این زبان را طی کرده باشم زبانام چیزی کم دارد که به میزانِ آموزش یا میلِ آموختنِ من ربطی ندارد. دلیل این کمبود معلوماتِ متعدد و پنهانیست که جامعه منتقل کنندهی آن است. زبانآموزیِ من در کشور خودم البته قابل ستایش است و درهای بسیاری را بر فرهنگهای بیگانه می گشاید اما گفتن و نوشتنِ من هرگز مانند گفتن و نوشتنِ یک نفر فرانسوی نمیشود. تازه این در بهترین حالت است. حتماً دیدهاید کسانی را که قادر به تکلم به زبان دیگری نیستند ولی ژستِ دانستنِ آن زبان را میگیرند؛ کلمات زبان بیگانه را لابهلای جملات فارسی میآورند و لهجهشان را تغییر میدهند و متاسفانه بخشی از کارِ روشنفکران ما مانند این ژستها و اداهاست که هیچ پایه و مایهای ندارد و کاملاً بیریشه است.
به همین گونه است مفهومی که منِ روشنفکرِ ایرانی از دمکراسی و آزادی و حقوق زنان در ذهن دارم با مفهومی که یک نفر فرانسوی از همین کلمات در ذهن دارد. باید بپذیریم که مفهومِ این کلمات در ذهنِ روشنفکری که در کشوری مانند کشور ما بزرگ شده، با روشنفکری که در کشوری غربی بزرگ شده متفاوت است گیرم هر دو از یک موضوعِ واحد سخن بگویند. این مفاهیم، مانند زبانِ مادری، در ذهن روشنفکر غربی به قول امروزیها نهادینه شده در حالی که برای ما، مانندِ زبانیست که از خارج آمده و ما در کلاسِ درس آنها را آموختهایم.
اگر این واقعیت را قبول کنیم، انتظار و توقع ما از خودمان به اندازهای میشود که شایستهاش هستیم؛ در این صورت امکان رشد موزون و هماهنگ پیدا خواهیم کرد. خواستنِ بالاتر از تواناییها خوب است اگر محدودهی آن را فراتر از "آرزو" نبریم. اگر دچار این توهم شویم که "آرزو" باید در کوتاه مدت و پیش از آماده شدن زمینهها صورت تحقق پذیرد هر قدر هم تلاش کنیم عاقبت دچار سرخوردگی و یأس خواهیم شد. اینجا، نقشِ کلماتِ "تدریج" و "اصلاح" در ذهن پُر رنگ میشود و ارزشاش آشکار میگردد.
خودنویس جایگاهیست برای انعکاسِ نظرِ تمام طیفهای روشنفکری، از آنها که تندتر از روشنفکران غرب به پیش میتازند تا آنها که طرفدارِ حرکتِ لاکپشتی هستند. در میانهی این دو افراط و تفریط شاید بتوان نقطه ی اعتدالی یافت و به عنوان راهی دیگر مورد بحث قرار داد.