این مطلب در گویای من منتشر شده است.
"فیلم پایاننامه با موضوع جنگ نرم و حوادث بعد از انتخابات به تهیهکنندگی روحالله شمقدری و کارگردانی حامد کلاهداری جلوی دوربین رفت. موضوع فیلم درباره استاد دانشگاهی است که دارای فعالیتهای جاسوسی و ارتباط با بیگانه است و 4 دانشجویی که با این استاد پایاننامه دارند. این پایاننامه بهانهای میشود برای ورود این دانشجویان به دنیای پرخطر سیاست. لیلا اوتادی در نقش ندا آقاسلطان در این فیلم نقشآفرینی میکند..." «کافه سینما»
***
"نه قرار است فیلمی درباره ندا آقاسلطان ساخته شود، نه لیلا اوتادی نقش او را بازی می کند..." «خبر آنلاین»
روی کاناپه نشسته بودم و زُل زده بودم به صفحه ی فیس بوکِ "من از لیلا اوتادی متنفرم". قبل اش در بالاترین دیده بودم که نوشته اند لیلا اوتادی فاحشه سیاسی ست. در جای دیگر هم دیده بودم که باید خدمت لیلا اوتادی رسیده شود تا دیگر کسی جرئت نکند به کشته شدگان جنبش سبز و پیش از همه ندا اهانت بکند. می دیدم میزان هیجان و نفرت از اوتادی چقدر زود بالا می رود و به تعداد "لایک"زنندگانِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" دم به دم افزوده می شود. در پنجره ی بغلی خبر آمد که سایت لیلا اوتادی هک شده است.
به خودم گفتم سوژه جور شد؛ بعد گفتم بیکاری مَرد؟! مگر دیوانه شده ای؟ می خواهی خودت را با هواداران میرحسین درگیر کنی، بکن. می خواهی رو در روی طرفداران مهدی کروبی بایستی، بایست. اما این که بخواهی چیزی بنویسی که به دوستداران ندا بر بخورد، این دیگر خطرناک است. گریبان ات را می گیرند، با کلمه و جمله بلایی بر سرت می آورند بدتر از بلایی که بر سر لیلا آمد.
مدام هِی تصویر ندا جلوی چشم ام می آمد. یک نگاه به زندگینامه ندا و لیلا انداختم دیدم ندا در سال 61 به دنیا آمده، لیلا در سال 62. هیچ کدام شان را هم که از قبل نمی شناسم. ندا را وقتی به خاک و خون افتاد شناختم، لیلا را هم وقتی در اینترنت به خاک و خونِ مجازی افتاد شناختم. چیزی که مرا ناراحت می کرد، این بود که هر دو کشته شدند: یکی با گلوله ی حکومت؛ دیگری با تیرهای نفرتی که در اینترنت به سوی اش پرتاب شد.
در این فکرها بودم که پلک هایم روی هم افتاد و به ناگهان نوری سفید فضای تاریک را روشن کرد. دیدم دختری زیبا، با چهره ای خندان و با نشاط، دارد به طرف من می آید. به خودم گفتم، ف.میم آخرش این قدر حرص و جوش خوردی که قلب ات توی خواب ایستاد و مُردی. این هم فرشته ای ست که آمده تو را با خودش به آن دنیا ببرد.
در این فکر بودم که چطور شد عزرائیل و نکیر و منکر نیامدند سراغ ام و چرا مثل فیلم روح، آن دود سیاه مرا به طرف خودش نکشید (چون آقایان روحانیان ما را جهنمی می نامند خودمان هم باورمان شده که جهنمی هستیم و فرشته-مِرِشته سراغ ما نمی آید).
فرشته ی زیبا به من نزدیک شد، دیدم چهره اش آشناست. سلام کردم و از او پرسیدم کارم در آن دنیا تمام شد؟ شما چرا زحمت کشیدید؟ حضرت عزرائیل خودشان تشریف نیاوردند؟ نکیر و منکر مرا قابل ندانستند؟ دخترک خندید و گفت شما نمرده ای، داری خواب می بینی. گفتم عجب. چرا تا به حال چنین خوابی ندیده بودم. من شما را قبلا جایی ندیده ام؟ به نظرم خیلی آشنا می آیید. همدیگر را می شناسیم؟
- شما مرا خیلی دیده اید. در تلویزیون. در اینترنت. من ندا هستم. ندا آقا سلطان.
آقا در همان خواب احساس کردم برق 220 ولت به من وصل کرده اند. با صدایی لرزان دوباره سلام کردم و دوباره احوال پرسیدم و خلاصه صحبت مان گرم شد. ندا گفت: از شما می خواهم آن چیزی را که بهش فکر می کردید بنویسید.
گفتم: ندا جان ببخشید. درست است که به شما خیلی احترام می گذارم و نمی خواهم روی حرف تان حرف بزنم ولی مرا معذور دارید. این جماعت را می بینید که به قول طراحِ سایتِ "من از لیلا اوتادی متنفرم" با نرخِ 6.3 نفر در دقیقه، به جمع نفرتمندان پیوسته اند و در عرض ده ساعت و نیم، چهار هزار عضو گرفته اند؟ این ها مثل آن مردم آفریقایی که ریختند سر دزد بدبخت، دل و روده اش را بیرون کشیدند، می ریزند مرا تکه پاره می کنند.
- بکنند! شما کارت را بکن.
- می فرمایید چه بنویسم؟
- بنویس، آدم کشی، شخصیت کشی، شکنجه کردن جسمی و روحی، توهین و فحاشی، آبرو بردن، رنجاندن انسان ها بد است؛ چه به وسیله ی حکومت استبدادی باشد، چه به وسیله ی مردم به ظاهر آزادی خواه. این آزادی خواهی عاقبت اش همان استبداد است. فرق من و لیلا چیست؟ به فرض که او کار بدی بکند. از نظر حکومت اسلامی هم من کار بدی کردم که در خیابان بودم. آیا حکومت حق داشت مرا بکشد؟ گیرم لیلا از نظر دوستداران من کار بدی کرده است. آیا باید او را نیست و نابود کنند؟ این ها را بنویس.
- عرض کنم خدمت تان...
آمدم عرض کنم، دیدم ندا برگشت و با گام های آهسته از من دور شد؛ در نور محو شد؛ و نور تبدیل به تاریکی شد. من دوباره به خانه باز گشته بودم.
چشم که باز کردم دیدم حباب های رنگیِ "اسکرین سِیور" روی صفحه ی مانیتور بالا و پایین می روند. صفحه ی "وُرد" را باز کردم که صحبت های ندا را تا یادم نرفته بنویسم. نوشتم. به اینترنت وصل شدم. در بالاترین دیدم که لیلا اوتادی بازی اش در نقش ندا را تکذیب کرده. آهی بلند کشیدم. آیا نفرتمندان حالا "لایک" ها را "آنلایک" خواهند کرد و انگار نه انگار؟ آیا از لیلا عذر خواهند خواست؟ کسانی که کار او را از فاحشه گری جنسی هم بدتر خوانده بودند، حلالیت خواهند طلبید؟
حقیقت این است که ما هم می توانیم مثل آب خوردن آدم بکشیم. حتی یک دختر جوانِ بیست و هفت ساله را. می توانیم مثل آن تک تیر اندازِ نامرد به طرف قلب اش شلیک کنیم. اصلا هم برای مان مهم نیست که طرف گناهکار است یا نیست. همین که در خیابان ایستاده و ما او را می بینیم کافی ست که بگوییم گناهکار است. تعداد شلیک کنندگان هم کم نیست. دست کم در صفحه ی "نفرت" ده هزار نفری مشاهده می شوند.
چشمان ام را بستم. ندا را دیدم که به من لبخند می زند...
توضیح: داستان بالا، داستانی کاملا تخیلی و ساخته ی ذهن نویسنده است.
sokhan November 14, 2010 06:48 PMhttp://balatarin.com/permlink/2010/11/14/2255982
November 15, 2010 02:26 AM