این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آقا بدجوری احساس خفت و خواری کردم. نمی دانم این احساس را می شناسید یا نه. مثل این است که شما با اتومبیل ژیان تان پشت چراغ قرمز توقف کرده باشید، یک دفعه یک مرسدس بنزِ "اس.ال.کا" ی مدل 2010 بیاید بایستد کنارتان. مگر می توانید نادیده اش بگیرید؟ تو دل تان دو تا فحش به صاحب بنز می دهید که چرا چنین ماشینی دارد، دو تا فحش هم به خودتان می دهید که چرا چنین ماشینی ندارید. مجموعه ی این حالاتِ درونی می شود احساس خفت و خواری.
با خواندن متن اظهارات حضرت آیت الله العظمی جوادی آملی در دیدار با تعدادی از سینماگران ایران چنین احساسی به من دست داد. راست اش را بگویم این قدر سطح معلومات ایشان بالا بود که از گفته هایشان چیزی نفهمیدم. در اثر این نفهمیدن و ایجاد ترافیک مغزی دچار سردرد مهیبی شدم که با دو تا قرص استامینوفن کدئین هم خوب نشد. به شدت احساس حقارت و نادانی می کردم. به خودم می گفتم تو چقدر دیگر باید بخوانی تا بتوانی چنین سخنرانییی را درک کنی.
سخنرانی آیت الله چند فراز داشت که روی آن ها تمرکز کردم بلکه لااقل آن ها را بفهمم. اولیش موضوع بیرون کردن کلمات بازی و بازیگری از ادبیات هنر بود. به به! به به! جناب آملی در اصل نباید این موضوع را علنی می کرد ولی حالا از روی علمدوستی یا شاید هم سهل انگاری، این موضوع علنی شد و سوژه سوخت. الان تمام مسئولان فرهنگ غرب –که همه چیزشان را از اسلام و مسلمین گرفته اند- زوم کرده اند روی کلمات بازی و بازیگر و سعی می کنند آن ها را پیش از ما از قاموس شان حذف کنند. من حاضرم قسم بخورم که مشاور فرهنگی آقای سارکوزی با مدیر لاروس، مشاور فرهنگی آقای اوباما با مدیر مریام وبستر، مشاور فرهنگی خانم مرکل با مدیر دودن تماس گرفته اند که افعال to play ،Jouer، و Spielen را در معنیِ بازیِ هنرپیشه سینما و تئاتر، از زبان های فرانسه و انگلیسی و آلمانی حذف کنند و اصلا هم به روی خودشان نیاورند که زشتی این کلمه و معادل بودن آن با لهو و لعب را از که آموخته اند. این ها همان هایی هستند که صف کشیده اند مدیریت و کشورداری و حالا هم ادبیات هنر را از ما یاد بگیرند. حالا ممکن است فکر کنید دارم اغراق می کنم. مهم نیست. اسناد بعدی ویکی لیکس که منتشر شد خودتان به حقیقت ماجرا پی خواهید برد.
اما از حذف کلمه ی بازی و بازیگر که بگذریم می رسیم به دو عبارت که عمق معلومات این استاد بزرگ حوزه را نشان می دهد. یکی مقایسه موزه با دریا آن جا که می فرمایند: خداوند سلسله سرمايه های فراوانی در وجود ما نهاده است و ما مثل دريا هستيم، نه موزه. ارزش موزه اين است که از بيرون در آن عتيقه گذاشته میشود اما دريا خودش سرمايه است و گوهر میپروراند؛ و بعدی این عبارت که: هنر و سينما در جهان کنونی تقريبا نوزاد هستند و سابقه چندانی ندارند، اما اگر بخواهيم از منطق و فلسفه سخن بگوئيم، اين علوم حداقل سه هزار سال سند گويا دارند.
در مورد اول یعنی مقایسه موزه با دریا باید گفت که شاهکار آنالوژی ست. انسان چه ذهن خلاقی باید داشته باشد که بتواند موزه را با دریا مقایسه کند. من ذهن ام همیشه به این می رفت که دریا را مثلا با دریاچه یا حوض یا لگن مقایسه کنم ولی حالا می بینم که دریا را می توان با موزه هم مقایسه کرد. فردا اگر دیدید پرتقال را با شاتل فضایی مقایسه کردم بدانید که از آقای آملی یاد گرفته ام.
در مورد دوم، سینما درست، ولی این که هنر در جهان کنونی نوزاد است باعث شد تا هر چه در باره ی تاریخ هنر و بخصوص تئاتر خوانده بودم به شکل دروغی بزرگ در مقابل چشمان ام تجلی کند. خیلی از خودم و نویسندگان کتب تاریخی بدم آمد. گفتم مرده شور ارنست گامبریچ را ببرد با آن تاریخ هنرش. طفلک دکتر علی رامین چقدر وقت تلف کرده برای ترجمه ی آن. یا بدم آمد از دروغ هایی که مثلا درباره ی قدمت تئاتر شنیده بودم. متوجه شدم این که می گویند اولین قطعه ی تئاتری دوهزار و پانصد سال پیش از میلاد مسیح در مصر اجرا شده، دروغ بزرگی ست که جهانخواران به خوردِ ما داده اند. ممنون ام از حضرت آیت الله که ما را روشن کرد.
خلاصه. سرم درد می کند و بیشتر از این نمی توانم بنویسم. باید بروم دو تا قرص دیگر بخورم بلکه حال ام بهتر شود. همیشه توصیه کرده ام فلان مطلب را بخوانید، ولی این دفعه توصیه می کنم اگر معلومات تان مثل من کم است، متن سخنرانی آیت الله را نخوانید والّا شما هم مثل من سر درد می شوید و از آن بدتر احساس خفت و خواری می کنید. از من گفتن بود!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
گیرم شما آقایان حوزه آمدید تفاهمنامه امضا کردید با سازمان مدیریت بحران کشور برای کاهش بلایای طبیعی. این دود و دمی که دارد مردم تهران را خفه می کند چون توسط اتومبیل ها تولید می شود بلای طبیعی نیست؟ دِ هست عزیزم، هست. بلای طبیعی ست وقتی هوا وارونه می شود و هوای سرد پایین می ماند و هوای گرم بالا می رود در نتیجه دود در سطح زمین می ماند و بالا نمی رود. خب، این اگر خواست خدا نیست پس چیست؟ اگر باد بوزد یا باران ببارد دود تمام می شود، مردم نفس می کشند. حالا که باد و باران نیست تقصیر کیست؟ جز این است که خداوند غضب کرده و ما دچار بلای طبیعی شده ایم؟
حالا فرض بگیریم اصلا بلای طبیعی در کار نیست و بلای مصنوعی ست. شما ای آقای حوزه ی علمیه که تفاهمنامه امضا کرده ای و پول و بودجه برای خواندن ورد و دعا گرفته ای چرا از قدرت ات استفاده نمی کنی و مردم را از این بلای غیر طبیعی نجات نمی دهی؟ آقاجان، دست به کار شو دیگر. چند رکعت نماز باران خواندن و عجز و لابه کردن و اشک ریختن و از خداوند طلب عفو و بخشش نمودن که این قدر مشکل نیست. چرا نمی کنی؟ حالا خداوند زبان تو را می فهمد و زبان ما را نمی فهمد خودت را طاقچه بالا می گذاری؟ قر و قمیش می آیی؟
آن آیات عظام را بگو. آخر آقا، شما این همه خمس و زکات از مردم گرفتی که ارتباط مردم با خداوند را برقرار نگه داری. مثل شرکت مخابرات که پول می گیرد ارتباطِ بینِ انسان ها را برقرار نگه دارد شما هم پول گرفتی که ارتباط مردم با خداوند را برقرار نگه داری. این همه در حوزه با شهریه ای که از پول مردم تامین می شد، ضرب ضربا ضربوا خواندی. این همه مغایب و مخاطب و مذکر و مونث یاد گرفتی که یه همچین مواقعی از خداوند کمک بخواهی. دو حالت می توان تصور کرد: یا شما با خداوند نخواستی حرف بزنی، یا خداوند زبان شما را نمی فهمد. شاید هم کلک زده ای اصلا با خداوند ارتباط نداری؟ این چه کاری ست که کاسه کوزه را سر مردم می شکنی. چرا می گویی تقصیر گناه های مردم است. پس شما این وسط چه کاره ای؟ چرا طلب آمرزش و بخشش نمی کنی؟
چه گیری کرده ایم! مثل این است که یک عمر در زمان صلح به ارتش پول می دهی و آماده اش نگه می داری که موقع جنگ از کشورت دفاع کند، جنگ که می شود به خاطر بی عرضگی عقب نشینی می کند و خاک کشور را دو دستی تقدیم دشمن می کند بعد هم که مردم می آیند دشمن اشغالگر را بیرون می کنند، شروع می کند انواع و اقسام بهانه ها را آوردن و مسئولیت را به گردن خودِ مردم انداختن.
شما آقای آیت خداوندی، پس چه کار داری می کنی؟ در قم و مشهد نیستی که هستی. در جوار حضرت معصومه (س) و حضرت امام رضا (ع) نیستی که هستی. از طریق آن ها به خداوند وصل نیستی که هستی. زبان عربی بلد نیستی که هستی. نماز و دعای شبانه بلد نیستی که هستی. از صبح تا شب پای سجاده نیستی که هستی. آن وقت نزد خداوند به اندازه ی چند قطره باران اعتبار نداری؟ والله من که از کار شما سر در نمی آورم. بخصوص از آن حوزه های علمیه ای که قرار بود بلایای طبیعی را به کمک خداوند کاهش دهند به شدت گله دارم.
آقایان گفته باشم. این طوری بخواهید از زیر کار در بروید و مسئولیت را به گردن گناهکاران بیندازید من یکی از شما نمی گذرم. فردا که باد آمد و باران آمد و هوا تمیز شد همگی تان شزن می شوید. همگی تان مرتبط با خدا می شوید. جوری حرف می زنید که انگار شب قبل خداوند را شخصا ملاقات کرده اید و از او خواسته اید که به داد مردم برسد. دِ نه دِ! بچه که نیستیم گول بخوریم. اگر این طور بود نمی گذاشتید کار به چند ده روز بکشد. همان روز اول قال را می کندید و مردم را این قدر آزار نمی دادید. قبول کنید حنا تان پیش خداوند رنگی ندارد. قبول کنید عُرضه ی کار کردن ندارید. قبول کنید یک عمر پول مسلمانان را خورده اید و یک ذره خاصیت نداشته اید. من که از شما ناامید شدم. می ترسم مجبور شویم به جای کمک خواستن از شما، از روس ها و چینی ها کمک بخواهیم. به جای ورد و دعا، متوسل به تکنولوژی غربی شویم. به جای عربی، انگلیسی یاد بگیریم. به جای پناه بردن به خدا، به علم و دانش پناه ببریم. خدا آن روز را نیاورد.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
اِندِ ابتکار که می گویند همین است! از همان بَدو تاسیس جمهوری اسلامی این ابتکارات می جوشید و بیرون می زد ولی چون وسایل ارتباط جمعی زیاد نبود ما آن ها را نمی دیدیم. مثلا یکی از روحانیون محترم طرحی ارائه داد که با آن می شد اسرائیل را از روی زمین محو کرد به این صورت که اگر یک میلیارد مسلمان به طرف اسرائیل تف کنند، سیل آن را خواهد بُرد! البته این روحانی محترم به چند چیز فکر نکرده بود، مثلا این که این یک میلیارد مسلمان را چه جوری باید به صف کرد؟ در کدام خط مرزی عملیات سیل سازی باید صورت بگیرد؟ به این همه آدم چگونه باید آب و غذا رساند و آیا بهتر نیست همان آبی را که می خورند به طرف اسرائیل سرازیر کنند که مقدارش هم بیشتر و ماده اش هم روان تر است؟ و آیا سمبلیک تر نبود که امت مسلمان به جای تف کردن، به طرف اسرائیل جـ.. می کردند که آن جوری یک انتقام مضاعف از اسرائیل ملعون گرفته می شد. به همین ترتیب بود تلفنگرام روحانی محترمی که برای دفع موش در مزارع کشاورزی از مرکز تقاضای تعدادی گربه کرده بود و نیز کلی ابتکار جنگی که در دوران دو سال دفاع و شش سال حمله ی مقدس، استراتژیست های نظامی پیاده می کردند که خُب، گاه گداری باعث کشته شدن تعداد زیادی از جوانان ما می شد که فدای سرِ حکومت اسلامی.
امروز، در پایانِ نخستین دهه ی قرن بیست و یکم، با ابتکارات جدیدی رو به رو هستیم که در نوع خود شاهکار است و چون اینترنت و دوربین موبایل و یوتوب داریم می توانیم آن ها را قشنگ به مردم خودمان و جهانیان نشان بدهیم و از این همه هوش و نوآوری لذت ببریم. مثلا تهویه ی هوای تهران که من وقتی خبر آن را شنیدم، اول اش باور نکردم ولی هنگامی که منبع خبر و خود خبر را دیدم مجبور شدم باور کنم. شنیدن این خبر باعث شد خبر کشف انرژی هستهای در خانه توسط دختر 16 ساله در ذهن ام کم رنگ شود:
یا آب پاشی تهران و ایجاد باران مصنوعی با هواپیماهای سم پاش که من را حقیقتاً شگفت زده کرد و خیلی دوست دارم فرد نابغه ای که این طرح را ارائه کرده است به چشم خودم ببینم و به داشتن چنین هم وطنی افتخار کنم. البته یکی دو تا سوال مثل همان سوالاتی که در باره ی تف کردن به طرف اسرائیل مطرح شده بود در ذهن ام ایجاد شده که البته این پرسش ها و شبهاتِ مغزِ علیلی مثل مغزِ من است و مبتکران حکومت اسلامی حتما برای این سوالات پاسخی در خور دارند. باری...
خیلی نگران بودم که در آخرین لحظات خداوند به خاطر دعاهای شبانه ی آیت الله جنتی و خزعلی و مصباح یزدی بادی بارانی چیزی نازل کند و هوای تهران تمیز شود و من به چشم خودم این ابتکارات دوران ساز را نبینم ولی خداوند ظاهرا به دعاهای آیات عظمای خود وقعی ننهاد و خوشبختانه این فیلم در تاریخ فرهنگ غنی ایران زمین ثبت شد که نشان از هوش و ابتکار بی حد و حصر گردانندگان حکومت اسلامی دارد.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
عجب بساطیست. آن از مطلب قتل و جنایت در کرج. آن یکی از اعدام شهلا جاهد و خداحافظی با او. حالا هم که داستان قدیمیِ سنگسارِ محبوبه م. و عباس ح.. فکر کنم باید اسم ام را عوض کنم و به جای ف.م.سخن بگذارم ف.م.وحشت. قربانت گردم بالاخره ما هم آدمیم و تحت تاثیر احساسات مان قرار می گیریم. هر قدر به خودمان می گوییم تو باید مثل یک جراح باشی که دل و جگرِ مریض را با خونسردی بیرون می کشد و بعد از مشخص کردن جای غده و در آوردن اش دوباره آن را می چپاند توی شکم مریض، بعد صبح جمعه با رفقا می رود کوه چند سیخ دل و جگر می زند به رگ و فردا هم دوباره بر می گردد به سرِ کارِ مبارک اش، نمی شود که نمی شود.
حالا که شروع کردم به یک بحث ناجور و مشمئز کننده، بگذارید توی همین خط بمانم و ادامه بدهم. آخر ما عنان قلم مان بعضی وقت ها دست احساساتمان است و می گذاریم هر جا که عشق اش کشید او را ببرد و امروز هم با دیدن فیلم خانم آسیه امینی می گذاریم احساساتمان هر غلطی دلش خواست با قلم ما بکند.
دو سه سال پیش در یک کانالِ ماهواره ای فیلمی پخش شد در باره ی کثیف ترین کارهای دنیا. کثیف ترین اش کارِ آقایی بود که لباسی مثل باسِ غواص های قدیم می پوشید (از همان ها که کلاهخود با چند پنجره در اطراف اش روی سر آدم پیچ می شود) و توی حوضچه های عظیم کثافت انسانی می رفت تا دریچه های مسدود شده را بگشاید. خیلی صحنه اش قشنگ بود، دوربین را هم داده بودند دست اش تا توی آن حوضچه را فیلمبرداری کند و بیننده ی فیلم قشنگ حساب دست اش بیاید که کار کثیف یعنی چی و برود خدا را به خاطر کاری که دارد شکر کند. قسمت جالب اش اما بعد از خروج از حوضچه و موقع غذا خوردن آقا بود که دو لپی و با اشتهای فراوان غذایش را میل می کرد.
حالا شده است حکایت ما که انگار در حکومت اسلامی، ما را انداخته اند توی همچین حوضچه ای که پُر از گند و کثافت است، تازه لباس مخصوص هم نداریم و هر دم چیزی متعفن و ناجور توی چشم و گوش و دهن مان می رود، بعد هم می نشینیم مثلا سیراب شیردان می خوریم (حالتان به هم خورد؟ عرض کردم که اگر حالتان به هم نمی خورَد بخوانید. تشریف ببرید یک لیوان آبی چیزی میل کنید بعد برگردید مطالعه تان را ادامه بدهید).
حالا امروز توی این حیص و بیصِ شلوغی دانشگاه ها و افشاگری های ویکی لیکس و سفرِ نمی دانم چندمِ رهبر معظم به قم، یک تکه صحنه ی مشمئز کننده از طریق یوتوب رفت توی چشم و گوش ما. فیلم بی بی سی در باره ی سنگسار چهار سال پیش در مشهد، با توضیحات روزنامه نگار ارجمندمان خانم آسیه امینی و دختر و پسرِ زن سنگسار شده. خانم امینی هم مرتب می گوید که امیدوارم حال تان بد نشود. بخصوص مراقب آن جایی باشید که در مورد متلاشی شدن جمجمه ی خانم و پهلوی آقا صحبت می شود. محض احتیاط یک پاکتی سطلی چیزی دم دست تان باشد. بخصوص سعی کنید قبل از تماشای ویدئو، غذای سنگین، خوراک مغز و دل و جگر و امثال این ها نخورده باشید.
واقعاً که. این حکومت اسلامی یک کاری می کند که غذاهای سنتی هم از گلوی مان راحت پایین نرود. حالا من همه اش نگران کله پاچه ی بعدی هستم. اَه گندت بزنند زندگی!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
وقتی این پوستر طراحی شده توسط وزارت ارشاد را دیدم به طراح آن هزاران آفرین گفتم. این همه خلاقیت؛ این همه ابتکار. به یاد سالوادور دالی افتادم و کارهای سوررئالیستی او و شاد شدم از این که ما هم در کشورمان هنرمندانی در سطح او داریم. بسیار در باره ی محتوای این پوستر اندیشه کردم. چقدر معنا در درون آن نهفته بود. مثلا شما آقای سیب زمینی و شما خانم بی حجاب حواس تان باشد که عکس خصوصی و دو نفره تان ممکن است یک دفعه از پوستر وزارت ارشاد و اینترنت سر در بیاورد، پس بهتر است در هر شرایطی خانم با حجاب کامل اسلامی در عکس ظاهر شود.
این را هم متوجه شدم که خطر سیبزمینیشدگی همواره ما مردان را تهدید می کند یعنی اگر روزی روزگاری با خواهر مادرمان عکسی دو نفره گرفتیم، و حجاب خانم به دلایلی عقب رفت، ما به خاطر غفلت مان تبدیل به سیب زمینی می شویم. وزارت ارشاد هم به خودش اجازه می دهد جهت عبرت دیگران، چشم خواهر مادر ما را شطرنجی کند و از عکس ما پوستر بسازد و جلوی چشم همگان قرار دهد.
اما کمی هم به تفسیر و بحث نشانهشناسانه بپردازیم چرا که طراح پوستر حتما پیامی داشته که در اجزای تصویر مستتر است. نتایجی که من از تفکرات خود پیرامون پوستر مذکور گرفتم از این قرار است:
- منظور از سیب زمینی آدم بی رگ و بی غیرت است. برای این که سیب زمینی نشویم، باید دو بامبی تو سر زن بغل دستی مان بزنیم و نعره بکشیم که "ضعیفه حجاب ات را درست کن. فکر کردی من سیب زمینی ام؟!"
- نظر به این که اگر حجاب زن به هر دلیلی عقب برود، ما سیب زمینی خواهیم شد، لذا مسئولیت او خواه ناخواه به گردن ماست؛ پس باید هر جا که او می رود ما هم برویم، و هر کاری که او انجام می دهد، ما زیر نظر داشته باشیم تا خدای نکرده تبدیل به سیب زمینی نشویم.
- برای سیب زمینی نشدن، باید آدم ترسناکی شویم که زن از ما حساب ببرد. شوخی نیست. یک لحظه غفلت موجبِ پشیمانی ست.
- تاریخ نشان داده است کسانی که از گذشتگان درس نمی گیرند، عاقبت شکست می خورند. ما در فرهنگِ غنیِ ایرانی-اسلامی مان افرادی را داشتیم که سمبل غیرت و مردانگی و رگ گردن بودند. آن ها همچین راه می رفتند و همچین نگاه می کردند و همچین حرف می زدند که زن خانه زهره ترک می شد. لازمه ی این گونه مرد شدن، نه تنها رفتار شخصی بل که نوع پوشش هم بود. تصویری که در این پوستر می بینیم مرد سوسولی را نشان می دهد که پیراهن آبیِ مکُشمرگِما پوشیده و یقه اش را هم باز گذاشته است. چنین مردی زمینه ی لازم برای سیبزمینیشدگی را داراست. اگر مردی باشد که پیراهن مشکی یا سفید به تن داشته باشد و دور گردن اش دستمال یزدی بیندازد و بهتر از همه به جای پوشیدن کت آن را روی شانه هایش بیندازد، امکان این که زن جرئت بی حجابی پیدا کند و مرد تبدیل به سیب زمینی بشود به شدت کاهش می یابد.
- سیب زمینی ها رعایت عفت عمومی نمی کنند و سرشان را به سرِ زنی که با او عکس می گیرند می چسبانند -استغفرالله ربی و اتوب الیه-.
این ها نتایجی بود که من از بررسی زیباییشناسانهی این پوستر گرفتم. در این تصویر قطعا رازهای دیگری نهفته است که باید کشف شود. این را می سپاریم به مفسران هنر در قرن های آتی که قطعا این پوستر باعث تعجب و شگفتی شان خواهد شد.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بگذارید آن چه را که پنج شش هفته ی دیگر از نیروی انتظامی خواهیم شنید، کل اش را همین اول بگویم و خلاص! در حادثه ی جنایت میدان کاج، گزارشی که پلیس به دادگاه ارائه کرد طوری بود که هم ما، هم مردم، هم قاتل، هم مقتول، همگی مان شرمنده شدیم. من اگر جای خانواده ی مقتول بودم دست رئیس پلیس را می بوسیدم و به خاطر قضاوت عجولانه ام عذرخواهی می کردم. گزارش چنان دقیق و بر اساس ثانیه تنظیم شده بود که ما تازه متوجه شدیم مدت زمانی را که در فیلم حادثه مشاهده کردیم به خاطر هیجان انگیز بودن فیلم به نظرمان طولانی آمده و واکنش پلیس در کسری از ثانیه صورت گرفته و مقتول اصلا بیخودی مرده است (شاید هم از عناصر ضدانقلاب بوده که روی خودش خون پاشیده و بعد در راه بیمارستان به دست مامور اورژانس که عاملِ نفوذی موساد و سیا و اینتلیجنس سرویس بوده و روز دوشنبه همان هفته با هواپیمای بریتیش ارویز وارد فرودگاه امام شده و روز سه شنبه هم با همان هواپیمای انگلیسی تهران را به مقصد لندن ترک کرده کشته شده تا حکومت ایران را خراب کند. هر چیزی که فکر کنید از این جنایتکارهای پَست بر می آید).
اکنون که فیلم حادثه ی جنایت کرج روی اینترنت قرار گرفته ما خودمان آن چه را که نیروی انتظامی بعدها خواهد گفت می گوییم که دیگر معطل نشویم و برویم به کار و زندگی مان برسیم.
اولاً از ضدانقلاب و عوامل فتنه ی سبز -که اخیراً در صنعت فیلمسازی روی دستِ ویژوالافکتکارانِ هالیوود زده اند- هر کاری بر می آید. وقتی مثل آب خوردن عکس یک زن لِه شده را زیر ماشین نیروی انتظامی مونتاژ می کنند، یا با مهارت خون از دهان و بینی دختری جوان روان می کنند که آدم فکر می کند راست راستی کشته شده است، فکر می کنید درست کردن یک فیلم که در آن مردی وسط خیابان افتاده و زنی به او چاقو می زند کار دشواری ست؟
ثانیاً مگر می شود که در مملکت اسلام جماعتی روز روشن همدیگر را وسط خیابان بکشند و مردم حاضر در صحنه مثل فیلمسازهای حرفه ای بایستند و با خونسردی فیلم بگیرند؟ آخر عقل تان کجا رفته؟ طرف قشنگ کنار خیابان ایستاده فیلم می گیرد، دُورِ فرد به ظاهر مضروب می گردد، روی مضروب زوم می کند، مضروب سرش را برای این که بگوید هنوز زنده است و هیچ کس در مملکت اسلام به داد او نمی رسد به شکلی ناشیانه بالا می آورد، و فیلمبردار درست در همان لحظه، صورت او را نشان می دهد. آدم باید مغز خر خورده باشد که چنین صحنه ای را باور کند.
ثالثاً، مگر ممکن است یک نفر چاقوخورده وسط خیابان افتاده باشد بعد امت مسلمان مثل این که یک کیسه آشغال روی زمین افتاده با اتومبیل از کنار او رد شوند و به دادِ طرف نرسند؟
رابعاً و از همه مهم تر شما می بینید یک ماشین نیروی انتظامی خود را به صحنه ی حادثه می رساند و بعد دنده عقب می زند و ماموران به جای تیراندازی هوایی یا زدن پای قاتل می ایستند با خونسردی صحنه را تماشا می کنند. خب فیلم است دیگر آدم ابله! ماموران نیروی انتظامی اول فکر کردند واقعاً قتلی اتفاق افتاده و خود را به سرعت به محل حادثه رساندند، بعد که دیدند دوربین ها این ور و آن ور مشغول فیلم برداری هستند، عقب کشیدند و مثل دیگران تماشا کردند. مگر فیلم برداری تماشا کردن عیب است؟ فقط آن ها نمی دانستند که این فیلم مورد سوءاستفاده ی جریان فتنه قرار خواهد گرفت والّا حتما به جنازه یک لگد می زدند می گفتند پا شو برو پی کارت والا می فرستیم ات کهریزک. حالا یک عده می خواهند در قدرت نیروی انتظامی تشکیک کنند. آخر آدم عاقل! نیروی انتظامییی که مثل شیرْ تظاهرکنندگان فتنه ی سبز را به گلوله می بندد، و آن ها را با انواع و اقسام تجهیزات ضدشورش در هم می کوبد نمی تواند یک زن قاتل فزرتی را دستگیر کند؟ نه؛ حالا ضد انقلاب بگوید؛ تو نباید به عقل خودت رجوع کنی؟
و دست آخر این که خانم هنرپیشه ای که در نقش قاتل ظاهر شده است، می رود وسط فیلم لباس اش را عوض می کند و مانتو می پوشد. حالا کارگردان به او دستور داده یا این که سردش شده ما نمی دانیم. شاید خواسته اند حجاب او را کامل کنند که ضربه ای هم به حجاب زن مسلمان زده باشند.
خب. الحمدلله این کِیس هم روشن شد و روسیاهی به عوامل فتنه ماند. حالا با خیال راحت برویم ببینیم این که یکی از دادرسانِ پرونده ی شهلا جاهد می گوید در واژن مقتول اسپرم تازه پیدا شده از چه قرار است، شاید آن هم توطئه ی امریکای متجاوز باشد تا بخواهد اعدام شهلا را، جنایتِ حکومتِ اسلامی بنامد.
کسانی که قلب بیمار یا اعصاب ضعیف دارند فیلم را تماشا نکنند: [لینک برای دیدن کلیپ]
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
هِی ژیل(*)! چطوری رفیق؟ واووووو. چه کردی با تابلوهای جدیدت مَرد. آدم را تکان می دهد. قلب آدم با دیدن طرحهایت به تپش می افتد. اوه. راستی یک هنرمند می تواند این طوری اسلحه بکشد؟ جدّاً تو می توانی؟ جالب است. من هم می توانم! هاهاها. راست می گویم. باور کن. من هم در جنگ با عراقی ها به طرف دشمن(**) نشانه رفته ام. دشمن زنده و واقعی نه تخیّلی. باور کن؛ شوخی نمی کنم.
حالا تو بگو. آیا تا حالا اسلحه ای را واقعاً دست ات گرفته ای و به طرف چیزی نشانه رفته ای؟ آره یا نه؟ اگر آره، به طرف آدم یا یک چیز دیگر؟ مثلا قوطی کنسروی، بطری نوشابه ای یا چه می دانم یک چیز دیگر؟ به طرف قوطی شلیک کردن آسان است، به طرف آدم نه. حتی اگر دشمن باشد. حتی اگر تو نزنی او بزند. حتی اگر تو نکشی او بکشد.
فرماندهی داشتیم که می گفت، چشم تان که به چشم دشمن افتاد معطل نکنید و بزنید. اگر نزنید و مثلا یک لحظه فکر کنید این بابا هم آدم است، زن دارد، بچه دارد، پدر و مادر دارد، یارو شما را زده. پس معطل نکنید و ماشه را بِکِشید. اوه، می دانی ژیل، کار مشکلی ست. حتی اگر طرف بخواهد تو را بکشد.
ژیل. می بینم که احمدی نژاد را هم در میان دشمنان نشانده ای و داری یک گلوله توی کلّه ی پوک اش خالی می کنی. وواه ه ه ه. دلِ خیلی ها با دیدن این تصویر خنک می شود. ولی ژیل. وقتی طرف را بزنی کارش دیگر تمام است. چیزی نمی فهمد. راحت می شود. حیف است، باور کن حیف است. این آدم باید محاکمه شود. باید سال ها در زندان بماند و با دو چشم خودش پیشرفت مردم را ببیند. این ها عمری توی تاریکی زندگی کرده اند و نور اذیت شان می کند. باید نور شادی جامعه سال های سال چشم شان را بزند. این که تو یک گلوله توی مغز طرف خالی کنی که فایده ای ندارد. اما یک موضوع دیگر...
این پرزیدنتی که تو روی صندلی نشانده ای، یک آدم اشتباهی ست. یک مستر بین ایرانی ست که او را عوضی گرفته اند. هه هه هه. با مزه است ژیل. اوه. یادم رفت بگویم، این اگر بمیرد، هزاران نفر دیگر را می توان جای او نشاند. باور کن، خیلی از مردم عادی و عامی کشورِ ما بهتر از او مملکت را اداره می کنند. خودِ این بیچاره هم جزو عوام است. پس کشتن برای چی رفیق؟ این که ارزش اش را ندارد. این که هزاران جایگزین دارد.
اصولا تمام شخصیت های سیاسی ایران همین طورند. شاید فکر کنی بهتر بود به جای احمدی نژاد، خامنه ای را می نشاندی که مثلا پاپِ شیعیان لبنان است. حیوونکی. هاهاها. خودش را آن بالاها می بیند. خیلی بالا. در مقام امام و پیغمبر و شاید هم خدا. حیف نیست چنین موجود بیماری را بکشی ژیل؟ این ها باید زنده بمانند. این؛ آن فسیل، جنتی؛ آن یکی انسانِ عصرِ حجر، مصباح یزدی. می دانم تصور خالی کردن یک گلوله در مغز هر کدام از این ها برای خیلی ها شیرین است، ولی من ترجیح می دهم این آقایان تا آخر عمرشان در زندان بمانند. چه زجری خواهند کشید از دیدن آزادی و شادی مردم. از شنیدن صدای خنده ی جوانان. از دیدن پیشرفت جامعه. حیف نیست که با یک گلوله خلاص شوند؟
نه ژیل. کارَت را در مورد احمدی نژاد دوست ندارم. به جای هفت تیر کشی، بهتر بود یک نوار سبز دور مچ دست ات می بستی و انگشت ات را پشت سر احمدی نژاد به شکل V بالا می بردی. این برای احمدی نژاد حتما دردناک تر بود. ژیل. امیدوارم در تابلوی بعدی ات چنین تصویری ببینم. بواَ سورتی.
* "جیل وینسنت [ژیل ویسِنچی Gil Vicente، ف.م.سخن] نقاش برزیلی با آفریدن ۹ تابلوی سیاه قلم که او را در حال کشتن ۹ تن از رهبران جهان نشان می دهد، جنجال بزرگی را در محافل هنری و سیاسی آفریده است. نقاشیهای خشن این هنرمند برزیلی از روز شنبه در "بی ینال" سائو پولو به نمایش گذاشته شده و به غیر از احمدی نژاد شامل لولا داسیلوا، پاپ، جرج بوش، آریل شارون و چند تن دیگر است." «خواندنیها»
** مجموعه ی طرح های او، "دشمنان" نام دارد.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آقای امریکا! شوخی شوخی با خلیج فارس هم شوخی؟! نه عزیز، این یکی دیگر نه. شما آمدی هندوانه زیر بغل ما گذاشتی، ممنون. آمدی یک هندوانه ی دیگر زیر آن یکی بغل مان گذاشتی، باز هم ممنون. ما هم مثل آدم های مبادی آداب اگر چه می دانستیم این هندوانه ها خوردنی نیست و تزئینی ست، تشکر کردیم و پذیرفتیم. گفتی تمدن باستانی ایران، تشکر کردیم. گفتی فرهنگ غنی ایران، تشکر کردیم. می دانستیم همه ی این ها یعنی کشک. یعنی تعارفاتی که صنار نمی ارزد. اگر راست می گفتی، این همه خفت و خواری به ایرانیانِ خواهانِ سفر به امریکا نمی دادی. این همه با تحریم کالاهای ضروری برای مردم ایران آن ها را تحت فشار قرار نمی دادی. خودت خوب می دانی که عوامل تروریست، بدون در صف ایستادن ویزا می گیرند و وارد کشورت می شوند. خوب می دانی که حکومت اسلامیِ ایران عین خیال اش نیست که چه فشاری در اثر تحریم ها به ملت ایران وارد می شود. ولی ما گفتیم عیبی ندارد، بگذار هر چه دل اش می خواهد بگوید. بگذار عید نوروز در کاخ سفید سفره ی هفت سین بیندازد و به زبان فارسی به ما "عید شما مبارک" بگوید و ما غش و ضعف کنیم. ما خودمان خدای این بازی ها و سرِ کار گذاشتن ها هستیم.
اما...
اما این یکی دیگر نه. این که نیروی دریایی شما بیاید به پرسنل و افسران خودش دستور بدهد که به جای خلیج فارس از خلیج ع ر ب ی استفاده کنند این دیگر شوخی بردار نیست. ما به این می گوییم اعلان جنگ علیه فرهنگ و تاریخ ایران زمین. به قول محمدرضا شاه، که از مخبر غربی پرسید در مدرسه، شما به این خلیج چه می گفتید و طرف جواب داد خلیج فارس، گمان می کنم ژنرال ها و تصمیم گیرندگان پنتاگون در مدرسه اسم این خلیج را که در جنوب ایران قرار دارد بارها و بارها از معلم تاریخ و جغرافیای شان شنیده باشند.
جناب، ما از این شوخی ها با کسی نداریم. زورِ شما را نداریم، قدرت رسانه ای شما را نداریم، ولی بترس از کینه ی مردم ایران. هنوز که هنوز است بعد از پنجاه و هفت سال داغ کودتای 28 مردادی که شما باعث آن بودید بر دل عاشقان ایران تازه است. هنوز یاد و خاطره ی دکتر محمد مصدق در اذهان عاشقان ایران زنده است. ما را با خودتان وارد جنگ نکنید. یک دشمن غدار و خونریز رو در روی ما ایستاده که داریم در مقابل تجاوز او به ملیت و حقوق انسانی مان مقاومت می کنیم: حکومت اسلامی. شما یک جبهه ی دیگر باز نکن. شاید در کوتاه مدت بُرد با شما باشد، اما مطمئن باش در دراز مدت بُرد با ماست. آن وقت با ما "ملت ایران" طرف خواهی شد و موضوع تغییر نام خلیج فارس مثل یک لکه ننگ، مثل کودتای 28 مرداد، در کارنامه ات به چشم خواهد خورد.
خیلی از ما، روزگاری می گفتیم اگر قوای بیگانه به خاک ما حمله کند، ما حاضریم در کنار حکومت با او بجنگیم، چنان که با عراقی ها جنگیدیم و از خاک و وطن مان دفاع کردیم. ولی امروز این طور نیست و خیلی از ما، اگر شما یا هر کس دیگر به خاک ما حمله کند، نهایتاً نظاره گر درگیری دو طرف خواهیم بود. نه حکومت اسلامی، نه شما، مسئله ی ما نیستید. مسئله ی ما، حقوق انسانی و ملیِ خودِ ماست. روابط ما بر اساس دوستی و منافع متقابل است. این که شما بخواهی از این وضع سوءاستفاده کنی و از آب گِل آلود، برای کشورهای عربی حاشیه خلیج فارس ماهی بگیری، چنین اجازه ای نخواهیم داد. تا جوهر در قلم و جان در بدن ما هست، خواهیم نوشت که امریکا در بدترین شرایط به مردم ایران خیانت کرد. دیگرْ خود دانی.
ما خودبزرگبین نیستیم. ما نیروی خودمان را بیش از آن چه که هست ارزیابی نمی کنیم. شما امروز می توانی با رسانه هایت، اسم ایران را هم عوض کنی. ولی مطمئن باش، تا ما هستیم و بچه های ما هستند، نام ایران و خلیج فارس بر ذهن و زبان مان جاری خواهد بود و برای حفظ آن به قدرِ توانایی مان تلاش خواهیم کرد.
لینک به وبسایت نیروی دریایی آمریکا "Arabian Gulf - use instead of Persian Gulf"
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
وب نوشت جان
عزیزِ دل! انتظار داشتی آقای احمدی نژاد و دار و دسته اش با تو چه کنند؟ به تو جایزه بدهند؟ تو را روی سرشان بگذارند و حلوا حلوا بکنند؟ خب عزیزم، شما چند ضربه ی سختِ پی در پی به او زدی، او هم یک ضربه ی سختِ جانانه به تو زد. درست است که طرف نامرد بود، و ضربه را به شکل خطا زد و داور وسط هم که آقای خامنه ای بود چشم بر خطای او بست و مسابقه تمام نشده دست او را با افتخار به عنوان پیروز میدان بالا برد، اما عزیز جان، قبول کن که تو هم در راندهای پیشین، تا می توانستی ضربات ریز فنی به او زدی و حسابی کُفری اش کردی. پدر صاحب بچه ی یارو را در آوردی و ذله اش کردی. تا آمد گارد بگیرد، هوک راست زدی. تا آمد رقص پا کند، آپرکات کشیدی. چه جوری؟ با همین نوشته هایی که در وب نوشت منتشر کردی. بله. همین نوشته ها مثل ضربات مگسی، سر و صورت طرف را آش و لاش می کرد و تو خبر نداشتی. فکر می کردی چون لبخند بر لب داری و ضربات ات ریز و فنی ست، درد ندارد. ولی درد داشت آن هم چه دردی. عاقبت هم طرف زورش را جمع کرد، یک ضربه ی فول زد که تو نقش زمین شدی و به این روز افتادی که امروز می بینیم.
وب نوشت جان
زمانه، زمانه ی نامرد هاست. زمانه ی بی مرام هاست. این روزها چاقو را از پشت می زنند و عین خیال شان نیست. تازه با افتخار تعریف هم می کنند. شما خیلی شکیل و کلاسیک آمدی جلو با واژگان و کلمات مبارزه کنی. طرف آمد گفت، جمعش کن بینیم بـــــــــا! شما آمدی با طنز و مطایبه جواب لبخند سی و دو دندان طرف را بدهی غافل از این که نیش طرف از شدت حرص باز بود نه از شدت شعف. با همان دندان های ناردیف اش می خواست خرخره ی شما را بجود، و دنبال فرصت مناسب بود. انتخابات سال 88 موقعیت را برایش جور کرد و زد آن ضربه ای که خوردی و نقش زمین شدی.
وب نوشت جان
عیبی ندارد. غصه نخور. همه می دانند که طرف نامردی زد. می دانند که تو روی اصول داشتی پیش می رفتی. می دانند که آقای خامنه ای صحنهگردانِ این نمایش مهوع بود. کسی به تو ایرادی نمی گیرد. ناراحت نشو که به اعتراضات ات کسی توجه نکرد. همه ی آن ها که شما باید پیش شان اعتراض می کردی دار و دسته ی داور و نوچه اش بودند: وزارت کشور، مجلس، شورای نگهبان، از سر تا ته، جیره خور آقا و شازده اش بودند. بعد هم که تو را گرفتند و آن قدر زدند که اعتراف کنی طرفْ برنده بود و تو قوانین را نقض می کردی و می خواستی با نامردی برنده شوی. ای آقا! این داستان کثیف آن قدر تکرار شده که ما آن را از بَر یم.
وب نوشت جان
می دانم این قدر از نامردی طرف ناراحت نشدی که از بی اعتنایی و فراموشی رفیق. می دانم که بعد از آن شکستِ تحمیلی، دوستان ات دور و برت را خالی کردند و هر کس به کار خود مشغول شد و انگار نه انگار که رفیقِ مجازیِ نازنینی چون تو داشتند. عیب ندارد. جوانی است و هزار مشغولیت فکری. یک روز که دوباره روی رینگ بیایی، همه دورت جمع می شوند و برایت هورا می کشند. لینک هایت را چپ و راست این جا و آن جا می فرستند و تو را روی سر سایت ها می گذارند.
حالا فعلا من به نمایندگی از طرف دوستداران تو، آغاز هشتمین سال زندگی ات را تبریک می گویم و امیدوارم هر چه زودتر از بندهایی که به دست و پایت زده اند خلاص شوی و دو باره وسط میدان بیایی. می دانی که ما تو را خیلی دوست داریم و از ریزه کاری های فنی ات خیلی لذت می بریم.
وب نوشت جان، تولدت مبارک!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
نَه، خجالت نمی کشی؟ جدّاً خجالت نمی کشی؟ نُه سال مشغول تشویش اذهان عمومی بودی. نُه سال مشغول لهو و لعب بودی. نُه سال جوانان را با مطالبِ متفاوت ات به گُمراهی کشاندی. نُه سال خنده ی جلف بر لبان شان نشاندی. نُه سال هر غلطی دلات خواست کردی و ما هیچ نگفتیم. نُه سال به تو هشدار دادیم که آقا ننویس، آقا نگو، آقا نشان نده، به روی مبارک ات نیاوردی که نیاوردی. گفتیم عیب ندارد. این یک استخوان را که در گلوی مان گیر کرده تحمل می کنیم نگویند در مملکت ما آزادی بیان نیست؛ آزادی عقیده نیست. جلوی خودمان را گرفتیم که نیاییم با سنگ بزنیم شیشه ی دفترت را پایین بیاوریم و یکی دو تا از نویسنده هایت را کاردی کنیم. آن وقت تو چه کردی؟ هر روز بدتر از روز قبل کردی. یک روز جشن گرفتی و مردی با عبای شکلاتی را به آن دعوت کردی. یک روز برای ما توی نشریه ات "ساندویچ" درست کردی. بازم بگم؟ بگم؟ عاقبت کارَت کشید به این جا که می بینیم...
انا لله و انا الیه راجعون. خدایا ما را به خاطر مسامحه مان ببخش. خدایا ما را به خاطر شکستن قلوب مسلمین عفو بفرما. ما این مصیبت بزرگ را به خودمان و حضرت امام خامنه ای و حضرت ولی عصر «عج» تسلیت میگوییم. کار در مملکت اسلام به جایی رسید که نشریه ی ما صُوَرِ قبیحه منتشر می کند. عکس آن خبیث را روی جلد می زند و به ریش ما می خندد. عکس آدمِ کارد خورده منتشر می کند که بگوید در مملکت اسلام، تو روز روشن، جوانِ مردم را با چاقو می زنند و چهل دقیقه تمام کسی نیست به دادِ فردِ مجروحِ بعداً مقتول برسد. از کهریزک می نویسد تا به عفت عمومی آسیب بزند. همه ی این ها به کنار ، چاپ عکس آن خبیث ما را آتش زد. همان که در گفت وگو با صدای بیگانه گفت، "خب، مرا بگیرند، مگر چه می شود. من صدای خس و خاشاک هستم." حالا صبر کن... حالا صبر کن... یک صدایی نشان ات بدهیم که دو تا صدا از بغل اش بزند بیرون... یک چهچهی بزنی که در هیچ کنسرتی نزده باشی. ما را کِنِف می کنی؟ ما را جلوی یک میلیون چشم می چزانی؟
و تو ای چلچراغ! دیدی که مثل آب خوردن کلیدت را زدیم و خاموش ات کردیم. این فرمان رهبر ما بود که گفت، تعطیل کنید این نشریات فتنه گر را و ما تعطیل کردیم. حالا برو هر چه دلات می خواهد در رادیوهای بیگانه فریاد بکش و مظلوم نمایی کن. برو برای خودت داستانسرایی کن. خدایا شکرت که ما را از شرِّ این یکی هم خلاص کردی...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
من خیلی نگران افتخاری عزیزم بودم. تصور کنید یک نفر تمام آبرو و حیثیت و هنرش را دو دستی تقدیم رئیس جمهور محبوب اش کند آن وقت بابت این همه چیزِ از دست رفته نه مزد مادی بگیرد نه مزد معنوی. تازه فحش هم بخورد؛ تازه اهانت هم بشنود؛ تازه به دختر آدم هم حمله بکنند و روسری از سرش بکشند. حق داشت افتخاری عزیز که گلایه کند از رئیس جمهور محبوب اش که چرا بعد از آن جهش و پرش و در آغوش کشیدنِ تاریخی کسی احوال اش را نپرسید.
من می ترسیدم افتخاری نازنین راه بیفتد به طرف فرانسه، آن جا بدبخت شود. می ترسیدم تحت تاثیر اتفاقی که برایش افتاده، به خاطر غمی که از شنیدن فحش ها و بد و بیراه ها بر دل اش نشسته نتواند بخواند و برای بازگرداندن صدا و دوباره خواندن، به سرش بزند که سبز شود و بلایی که بر سر استاد شجریان آمد بر سر او هم بیاید (راست اش وقتی گفتند آوازی خوانده به نام صاعقه سبز، برق از من پرید که نکند ایشان در اثر جنون آنی به سبزها پیوسته که وقتی آواز را شنیدم و فهمیدم شعرش را علی معلم گفته خیال ام راحت شد).
بالاخره ما که بدخواه کسی نیستیم. همه اش دعا می کردیم یک چیزی کف دست ایشان بگذارند که یک دفعه از خط نظام و اسلام خارج نشود. خدا را شکر تلفن از بالا آمد(*) و هیئتِ داورانِ چهره های ماندگار، او را انتخاب کرد و مزدش را کف دست اش گذاشت. دست شان درد نکند که ملتی را از نگرانی نجات دادند. من که واقعا داشتم غصه می خوردم اگر ایشان نتواند بخواند چه بلایی بر سر دلکش و دلکش ها خواهد آمد.
خدا را شکر "استاد" (**) مثل بعضی از مشاهیر ادب و هنر نبود که فروتنی کاذب پیشه کند و خدای نکرده جایزه را نپذیرد. آخر بعضی از این اساتید هستند که معتقدند این جایزه ها در حد آن ها نیست و باید به کسان دیگر داده شود. برخی هم مثل آن دانشمندِ بزرگ خطه ی آذربایجان که همین چندی پیش از دنیا رفت فروتنی شان آن قدر زیاد است که وقتی می خواهند برایشان مراسم بزرگداشتی بگیرند می گویند "از شما تشکر می کنم که مرا فراموش نکرده اید. مضاعف تشکر خواهم کرد اگر مرا از این امر معاف بدارید". به نظرم این دانشمند محترم شکم اش سیر بود که مزدی حتی در حد بزرگداشت طلب نمی کرد.
باری استاد علیرضا افتخاری، خوشحال ام که مزد آن جهش و پرش و ماچ و بوسه و دوست ات دارم را گرفتی. نمی دانم مقدارش کافی هست یا نه و به آن همه فحش و بد و بیراه و روسری کشیدن از سر دخترت می ارزد یا نه. ولی خوشحالم که مزدت را گرفتی و تا ابد در یاد مردم ایران ماندگار شدی. ما تو را هیچوقت هیچوقت هیچوقت فراموش نخواهیم کرد.
(*) احتمالا این تلفن از همانجایی آمد که ندا در رسید به احمد محمود جایزه ندهید. الله اعلم.
(**) می گویم استاد و این لفظ را با خیال آسوده به کار می برم چرا که سایت ایشان هم به نام "استاد علیرضا افتخاری"ست و وقتی خود آدم به خودش استاد می گوید لابد مخالفتی با این که امثال من ایشان را استاد بخوانیم نخواهد داشت.
اعدامی های ما به اندازه گوسفند هم نيستند
"صبا واصفی - تا حالا با خانواده شاکی برخورد داشتی؟بهنود شجاعی - بله. يک بار در دادگاه يک بار هم سری اول که رفتم پای چوبه. آن جا اتاقکی است که در آن نماز صبح می خوانند. بعد متهم را می برند پای چوبه. بعد از نماز به آن ها التماس کردم من را ببخشند. مادرش چيزی نگفت. فقط گريه می کرد ولی برادرش گفت برادر جوانم را کشتی. من واقعا جانی نيستم يک اتفاق ساده، بدون هيچ قصد قبلی کار من را به اين جا کشيد.- دوستانی داشتی که حکمشان اجرا شود؟- بله. بار اول که پای چوبه رفتيم ۵ نفر بوديم. ۴ نفر را جلوی چشمانم بالا کشيدند. سری دوم ۱۱ نفر بوديم. ۸ نفر را بالا کشيدند. بار آخر ۷ نفر بوديم ۲ نفر را بالا کشيدند." «وب لاگ محمد مصطفايی وکيل بهنود شجاعی»
***
"مسئله ۳۰۸۵: چند چيز در سربريدن حيوانات مستحب است... کاری کنند که حيوان کمتر اذيت شود مثلا کارد را خوب تيز کنند و با عجله سر حيوان را ببرند.مسئله ۳۰۸۶: چند چيز در کشتن حيوانات مکروه است... در جايی حيوان را بکشند که حيوان ديگری آن را ببيند..." «احکام شکار و سر بريدن حيوانات از آيت الله العظمی حاج سيد صادق حسينی شيرازی»
لابد از اين که انسان را با حيوان مقايسه می کنم رنجيده خاطر می شويد اما چه بايد کرد؟ با کدامين زبان بايد سخن گفت که آقايان بفهمند؟ وقتی از انسان می گوييم که واکنشی نمی بينيم، شايد اگر از حيوان بگوييم گوش شنوايی باشد. در دين و مذهبی که به گفته ی خود آقايان به فکر حيوانات و درختان است، قدر و منزلت انسان اين قدر پايين آمده که او را با جرثقيل بالا می کشند، و جنازه اش را که اکنون به قول آقايان از گناه پاک شده، مانند لاشه ی حيوان داخل آمبولانس می افکنند.
کار به جايی رسيده است که ديگر از حذف حکم اعدام سخن نمی گوييم؛ می گوييم می کُشيد، لااقل انسانی بکشيد. مثل آدم بکشيد. شان شخصی را که قرار است بميرد، دست کم در لحظات آخر عمرش حفظ کنيد. جان را بگيريد، ولی بگذاريد شخصيت انسانی اش باقی بماند. چطور می توان در مورد حيوان حکم کرد که مرگ هم نوعش را نبيند و کم تر رنج ببرد، اما در مورد انسان، بارها او را در کنار اشخاص ديگر پای دار می بريد و بر می گردانيد و او را با رنجی جانکاه رو به رو می کنيد؟ آيا ارزش و شان گوسفند در دين ما از ارزش و شان آدمی بالاتر است يا اين که فعلا رعايت شان آدمی به صلاح نيست و بايد با او بدتر از حيوان رفتار کرد؟
ببينيد بهنود چه می گويد: "برای [خانواده ی مقتول] چندين بار نامه نوشتم از آن ها خواستم به خاطر امام حسين، به خاطر خدا رحم به جوانی ام کنند. قبول دارم اشتباه بزرگی مرتکب شدم اما آن موقع من بچه بودم اصلا فکرش را هم نمی کردم کار به اين جا برسد. از همين جا به آن ها التماس می کنم به خاطر روح احسان به من يه فرصت دوباره، يه زندگی دوباره بدهند..."
آقايان. می خواهيد بکشيد، بکشيد اما لااقل اين قانون طرف شدن مجرم با اوليای دم را جمع کنيد. قانون بگذاريد که مجازات قاتل، مرگ است و او با قانون طرف است. شما از يک سو، فرد مجرم را به خفت و خواری می کشيد تا برای حفظِ جان اش به عجز و لابه بيفتد (چه بسا اگر بداند که قانون "بايد" اجرا شود و چاره ای جز پذيرش حکم قانون نيست، لااقل بدون آه و اشک و زاری، مرد و مردانه پای چوبه ی دار برود و حکم اش را بپذيرد). از سوی ديگر اوليای دم را به قاتل تبديل می کنيد. مادری که بايد مادر باشد، زنی که بايد عاطفه داشته باشد، به خاطر قوانين غير انسانی حاکم، تبديل به موجودی سفاک و بی رحم می شود که مرگ يک جوان –هر چند قاتل- باعث سبکی روح او می شود. من حال اين مادر را می فهمم. اين قدر در کريدور های دادگستری او را دوانده ايد و احتمال پايمال شدن خون فرزندش را داده که مرگ بهنود شفای درد بی درمان او شده است. حد وسط برای او وجود ندارد: اگر رضايت بدهد قاتل پسرش آزاد می شود، اگر ندهد اعدام می شود. اگر رضايت بدهد، قاتل پسرش مجازات نمی بيند، اگر ندهد، خود تبديل به قاتل می شود. اگر قانون، قانون باشد، بهنود به حبس ابد محکوم می شود و مادر داغ ديده هم اين مجازات سنگين را می بيند و خيال اش از بابت پايمال شدن خون فرزندش آسوده می شود. بعد از ده پانزده سال هم اگر قاتل خود را تصحيح کرده بود و مجازات زندان بر او اثر مثبت گذاشته بود آزاد می شود و زندگی اش را دنبال می کند؛ کاری که در کشورهای متمدن غربی انجام می شود و ميزان قتل و جنايت هم بيشتر از کشور ما نيست.
ما می گوييم نکشيد. می گوييم مجازاتِ اعدام را از قوانين کشورمان حذف کنيد. ولی اگر اين کار را نمی کنيد، لااقل انسانی بکشيد. در کشورهايی که دار زدن مرسوم بود، ارتفاع طناب دار و سقوط را بر اساس وزن اعدام شونده محاسبه می کردند تا مرگ او با رنج همراه نباشد. دار زدن با جرثقيل يا کشيدن چهارپايه از زير پای محکوم به مرگ، انسانی نيست. بارها و بارها مجرم را پای چوبه ی دار بردن و جلوی چشم او انسان های ديگر را به دار کشيدن انسانی نيست. کشتن مجرم به دست اوليای دم و قاتل کردن آن ها انسانی نيست. نکشيد، ولی اگر می کشيد، دستکم انسانی بکشيد.
«کشکول خبری هفته شماره 100، 27 مهر 1388»
برای آن ها که موافق مجازات اعدام اند: چرا شهلا جاهد نباید اعدام می شد؟ برای این که:
"اسماعيل احمدی مقدم با اشاره به پرونده زن کشی زنجيره ای در آبادان که طی آن ۱۵ زن و يک مرد در اين شهر به قتل رسيدند، از دستگيری و محاکمه افراد ديگری به غير از متهم يا متهمان اصلی اين پرونده و صدور حکم اعدام برای افراد بيگناه خبر داد. احمدی مقدم همچنين گفت که فرمانده آگاهی آبادان و دو مامور ديگر نيروی انتظامی که مسئول اين پرونده بودند، به دليل گرفتن اعترافات اجباری از متهمانی که به اشتباه دستگير شده بودند، از سمت خود برکنار شده اند. نکته مهم در اظهارات فرمانده نيروی انتظامی اما آن جا بود که وی گفت: "متاسفانه قاضی پرونده نيز متهمان را محکوم اعلام کرده بود که در زمان به تاخير افتادن حکم قصاص و تکرار قتلها در آبادان به موضوع رسيدگی شد و فرمانده انتظامی آبادان نيز به دليل بیتوجهی مورد توبيخ قرار گرفت." به گفته احمدی مقدم اين ماجرا زمانی آشکار شد که همزمان با تاخير در اجرای حکم اعدام متهمانی که براساس اعترافات اجباری به قصاص محکوم شده بودند، زن کشی در آبادان ادامه يافت." «روز آنلاين» به نقل از کشکول خبری هفته شماره ی 89، 21 تیر 1388
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۸ می خوانيد:
ترور دکتر نوری زاده در سايت های سبز
خداحافظ شهلا
طلای سياه يا بلای ايران
بيچاره خليج فارس
احمدی نژاد جاهل می شود
تبريک
سايت سکولاريسم نو چهارمين سال زندگی خود را چند روز پيش آغاز کرد. سايت خودنويس هم تا چند روز ديگر اولين سال تولدش را جشن خواهد گرفت. سالروز تولد اين دو سايت را به جناب دکتر نوری علا و نيک آهنگ عزيز تبريک می گويم.
ترور دکتر نوری زاده در سايت های سبز
خدا را شکر که در اينترنت غير از خبرنامه های سبز خبرنامه های ديگری هم هست والّا از کجا می فهميديم دکتر نوری زاده قرار بوده ترور شود؟ البته يک راه ديگر هم بود، و آن اين که مثلا به سايت "گاردين" مراجعه کنيم چون آن ها هم اين خبرِ از نظرِ سايت های سبز "بی اهميت" را منتشر کرده اند. شما تشريف ببريد در يکی از اين سايت های سبز در قسمت جست و جو کلمه ی نوری زاده را وارد کنيد ببينيد چه نتيجه ای به دست می آيد. ما که هر چه وارد کرديم گفت "سرچ" ما هيچ "ريزالت"ی را "ريترن" نمی کند. نوری زاده را جدا جدا نوشتيم نشد. سر هم نوشتيم نشد. با "ی"ِ عربی نوشتيم نشد. عجب. ولی در سايت گاردين شد. لابد خبر ترور ايشان برای انگليسی ها مهم تر از ايرانی هاست.
حالا چطور شده که اين طور شده نمی دانيم والله. خبر به گوش دبيرانِ خبرِ سايت های سبز نرسيده؟ به گوش شان رسيده ولی در مورد صحت و سقم آن ترديد داشته اند؟ ترديد نداشته اند ولی با خبر حال نکرده اند؟ حال کرده اند ولی دکتر نوری زاده برای شان مهم نبوده؟ شايد هم در سايت های سبز، فيلتری هست مثل فيلترهای حکومتی که نمی گذارد بعضی چيزها رد بشود، نه تنها در مطلب و مقاله که حتی در خبر. والله چه عرض کنم. ما که هر چه به مغزمان فشار آورديم چيزی دستگيرمان نشد. انگار نه انگار که قرار بوده انسانی کشته شود؛ آن هم انسانی اهل قلم؛ آن هم انسانی که اين همه از جنبش سبز حمايت کرده و می کند.
حالا خدا را شکر می کنيم بلايی سر دکتر نوری زاده نيامد و طرف نتوانست سمّ در داخل ليوان ايشان بريزد. اگر می ريخت و خدای نکرده زبانام لال زبانام لال اتفاقی برای ايشان می افتاد، ممکن بود سايت های سبز خبر ترور ايشان را اين طور بنويسند:
"طبقِ اطلاعات واصله عالمِ متهتکی به نام دکتر نوری زاده شب گذشته ترور شده است. البته منابع خبری مستقل ترور ايشان را تائيد نکرده اند و احتمال سکته ی قلبی ايشان نيز می رود..."
خدايا! ما را از شرّ سانسور سبز و سرخ و سياه نجات بده. آمين!
خداحافظ شهلا
"۸ سال شبها قدم زدم و فکر کردم و سختیهای زيادی کشيدم. خانواده همسرم خصوصا مادر همسرم سختیهای زيادی کشيد و حالا همه ما در انتظار قصاص هستيم. اميدوارم اين پرونده تمام شود تا من و خانواده همسرم کمی آرامش داشته باشيم... فکر میکنم ديگر همه چيز تمام شده و حالا من و خانواده همسرم در انتظار اجرای حکم هستيم. ما بايد امضا بزنيم تا اين پرونده برای اجرای حکم در نوبت قرار بگيرد و مراحل اداری را طی کند. حکم اعدام قاتل همسرم داده شد و خوشحالم که در نهايت تکليف همه چيز مشخص شد... من ۳۲ سال در اين فوتبال بودم و جدايی از فوتبال سخت است. خيلیها به من میگويند که بايد به فوتبال برگردم تا روحيهام عوض شود. من هم منتظرم تا اين پرونده تمام شود و بتوانم دوباره به فوتبال برگردم..." «سايت گُل دات کام»
شهلا خانم
نمی خواهم برايت مرثيه بخوانم، و دو روز بعد انگار نه انگار که آدمی را بر بالای دار کشيدند، مثل ده ها نفری که همين يکی دو سال گذشته به دار کشيده شدند و ما به فاصله ی يکی دو روز همه چيز از يادمان رفت. نه جانم. مرثيه برايت نمی خوانم. بغض هم نمی کنم. اشک هم نمی ريزم. فقط يک سوال از تو خانم دارم:
اين مردک پست –ناصر محمدخانی را می گويم- چه چيزی داشت که تو عاشق اش بودی و خودت را به خاطرش به کشتن دادی؟
راست اش دلم می خواهد بدترين فحش هايی را که بلدم بر زبان بياورم. دلم می خواهد کثيف ترين کلمات را نثار ناصر محمدخانی بکنم. اما وقتی فکر می کنم، به خودم می گويم که چه؟ اين سيستم صدها ناصر و صدها شهلا توليد می کند آن وقت ما از صبح تا شب بايد بنشينيم و فحش بدهيم...
ولی اين آقا ناصر حقيقتا نامرد است. عيش و نوش اش را با شما کرده، حالا با کشتن شما دنبال آرامش است! می خواهد عيش اش تکميل شود. لابد بعد از بلند شدن از پای منقل، يک استکان خون شيرين می چسبد. ايشان تازه می خواهد فوتبال هم بازی کند. خدا کند اين کار را بکند تا من بتوانم راحت او را هو کنم.
شهلا خانم
رفتی. خداحافظ. ۸ سال زجرکش شدی. نمی دانم پای چوبه ی دار چه گفتی و چه کردی. ديگران چه کردند. لابد به پای اوليای دم افتادند. لابد التماس کردند که از خون تو بگذرند. اگر يک نظام بشری بر ايران حاکم بود تو اعدام نمی شدی. اگر هم قانونی برای اعدام بود، اعدام ات را موکول به خواست اين و آن نمی کردند. با اين همه نقاط تاريکی که در پرونده ات هست اصلا چنين حکمی صادر نمی کردند. به هر حال. گذشت. و چه بر تو گذشت ای زن جوان.
نه. مرثيه نمی خوانم. بغض نمی کنم. اشک نمی ريزم...
طلای سياه يا بلای ايران
وقتی دوست ارجمندم کتاب طلای سياه يا بلای ايران را به من هديه داد، تصور نمی کردم کتابی باشد که فرصت مطالعه اش را پيدا کنم. کتابی در ۵۸۱ صفحه، آن هم تماماً در باره ی نفت، طبيعتاً جذابيتی برای خواندن ايجاد نمی کند، بخصوص وقتی در سال ۱۳۲۹ هم نوشته شده باشد. ولی با باز کردن صفحه ی اول، مطالب کتاب مرا به دنبال خود کشيد و جز چند جا که بحث برايم کسل کننده می شد، کتاب را خواندنی و آگاه کننده يافتم.
ما هر روز از نفت و درآمدهای نفتی و غارت نفت و اهميت نفت سخن می گوييم يا در جرايد در باره ی اين موضوعات می خوانيم، ولی اطلاعات و آگاهی ما قطعا به اندازه ی اهميت اين ماده ی مهم و حياتی نيست. کتاب آقای ابوالفضل لسانی در واقع بخشی از تاريخ نفت ايران است که خواندن آن به ما کمک می کند از چگونگی دست اندازی قدرت های بزرگ به اين ثروت ملی آگاه شويم و شيوه های زيرکانه ی آن ها را بشناسيم. با خواندن اين کتاب مطمئن خواهيم شد که نفت ما امروز هم در حال غارت شدن است و ما تنها از يک سری کليات با خبريم که اهل فن بايد ما را در جريان جزئيات قرار دهند.
کتاب طلای سياه يا بلای ايران شامل ۱۶ فصل است که از "اهميت نفت در دنيای صنعتی و جنگ" آغاز می شود و در فصل پايانی، نويسنده اين سوال را مطرح می کند که برای استيفای حق ملت ايران چه بايد کرد؟ توجه داشته باشيد که اين کتاب در سال ۱۳۲۹ يعنی همان سالی که قانون ملی شدن صنعت نفت به تصويب مجلسين رسيد منتشر شده است. نويسنده در فصل آخر، نظر خود را برای استيفای حق ملت ايران چنين بيان می کند:
"نويسنده بنام يکفرد ايرانی و علاقمند بسعادت مردم اين سرزمين باين پيشوايان سياسی دنيا که هميشه بنام دمکراسی اظهار دلسوزی و غمخواری ميکنند و در واقع مقصودی جز فروش اجناس متراکم و فاسد در انبارهای کارخانجات خود ندارند ميگويم: ملت ايران را بخير شما اميد نيست شر مرسانيد. شما که فقط از نظر داشتن زور و قوت مهمترين ثروت اينکشور را مانند سيل بممالک غربی سرازير ميکنيد حداقل حقوق قانونی اين ملت را بدهيد. آنوقت نه بقرضه احتياج داريم و نه کمکهای نظامی و نه قبول منت و نه رفتن تحت تاثرات سياسی و اقتصادی ملل غربی..." (ص ۵۵۰).
کتاب طلای سياه يا بلای ايران کتابی ست برای علاقمندان به تاريخ معاصر ايران که بر محور نفت شکل می گيرد. اين کتاب حاوی متن قراردادهايی ست که اغلب به ضرر ملت ايران منعقد شده اند. متنِ اسنادِ مهمِ مربوط به نفت که در اين کتاب گردآوری شده می تواند اطلاعات خوبی در اختيار خوانندگان علاقمند و محققان قرار دهد. اين کتاب، داستان يا رمان تاريخی نيست لذا تهيه و مطالعه ی آن تنها به علاقمندان جدی تاريخ توصيه می شود.
بيچاره خليج فارس
عجب گيری کرده ايم! از يک طرف دولت های بزرگ دنيا مثل چين و امريکا افتاده اند به جان خليج فارس ما، از طرف ديگر حکومت خودِ ما که مثلا خير سرش دارد از خليج فارس دفاع می کند. آن ها بر می دارند با وقاحت تمام نام خليج فارس را خليج ع رب ی می کنند. اين هم بر می دارد نقشه ی خليج فارس را روی "فلان"ِ ورزشکار ترسيم می کند. آدم می خواهد سرش را بکوبد به ديوار. آقاجون نخواهيم شما دفاع بکنيد که را بايد ببينيم؟ خيلی دلم می خواهد بدانم فکر ترسيم نقشه ی ايران و خليج فارس بر فلان آقای ورزشکار برای اولين بار به ذهن کدام آدم بيماری خطور کرده است. حالا اين آدمی است که به قرآن بی وضو دست نمی زند. کلمه ی الله را به صورت سه نقطه در روزنامه و مجله چاپ می کند که مبادا در مواقع استفاده ی بهينه از نشريات -مثل تميز کردن شيشه و سبزی پاک کردن- به مقدسات اهانت شود. آن وقت بر می دارد نقشه ی ايران را روی مايو چاپ می کند. حالا ده تا موضوع طنز با ديدن اين تصوير در ذهن ما نقش بسته که والله از خليج فارس خجالت می کشيم آن ها را روی کاغذ بياوريم. البته عده ای اظهار خوشحالی کرده اند که کشور امارات در فلان جای ورزشکار فرو رفته و جای خوبی پيدا کرده. ديگر نمی گويند که با امارات، تنگه ی هرمز و چند شهر ما هم در راستای مورد نظر قرار گرفته و زمينه برای... لاالهالاالله. بهتر است دهان مان را ببنديم و چيز ديگری نگوييم...
احمدی نژاد جاهل می شود
"به خدا اگر ترورها تکرار شود، تک تک اعضای دايم شورای امنيت را به محاکمه می کشانيم... محمود احمدی نژاد در واکنش به ترور روز دوشنبۀ دو استاد دانشگاه در تهران، با بيان اينکه "تقاص خون آنها را خواهيم گرفت"، گفت: به خدا اگر اين اتفاق بار ديگر تکرار شود، تک تک اعضای دايم شورای امنيت را به محاکمه می کشانيم. وی همزمان اظهار عقيده کرد: "نمی خواهيم که با نوچه های خيابانی آنان درگير شويم، بلکه ما يقه اربابشان را می گيريم و چند سيلی به گوش آنان می زنيم تا چرتشان پاره شود و بفهمند با چه کسی طرف هستند"..." «سحام نيوز»
ماشاءالله به آقای رئيس جمهور! به اين می گويند مرد! به اين می گويند حامی ترور شدگان! ما که کيف کرديم از شنيدن اين سخنرانی. يادِ قيصر افتاديم و پاشنه های ورکشيده و چاقوی ضامن دار. ولی رئيس جمهور کشور که معمولا از ميان افراد فرهيخته انتخاب می شود علی القاعده لات بازی بلد نيست. اين جملات هم قطعا جزو فرهنگ اش نيست و احتمال می دهم که در فيلم های فارسی شنيده و آن ها را بر زبان آورده. به همين خاطر می خواهم توصيه کنم، آقای رئيس جمهور، فيلم "جوجه فکلی" ارحام صدر را هم ببينند و يک دوره در انستيتو جاهلیِ آممدعلی رامين بگذرانند و بعد وارد گود شوند.
بالاخره لات بازی هم برای خودش اصولی دارد و نمی توان بی گدار به آب زد. يقه گرفتن، سيلی زدن، تنها يک بخش از کار است. بايد نسق گرفتن، عربده کشيدن، ميز برگرداندن و امثال اين ها را هم ياد گرفت. بخصوص که ايشان با نوچه ها هم کار ندارد و می خواهد سراغ بزرگ ترها برود و يقه ی آن ها را بگيرد. به اميد موفقيت ايشان در ديپلماسی لات مدار!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۷ می خوانيد:
- آقای مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه
- محمد جواد لاريجانی و عباس چاخان
- بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر
- بخارا ۷۶
- بچه ها متشکريم
- فوتبال برای ايران، هروئين برای اروپا
- نامه اعتراضی به وزارت امور خارجه هند
آقای مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه
"آيا قانون گريزيهای گسترده و حساسيت در برابر خواست بازگشت بدون تنازل به قانون اساسی وعدم تمکين در مقابل رای مردم و گريز از انتخابات های آزاد و رقابتی غيرگزينشی و بستن روزنامه ها جز اين معنی می دهد که عده ای خود را برتر از قانون و مستغنی از آرا و نظرات مردم می دانند؟ مگر امام رحمت الله عليه در سال ۵۹ نگفت «همه روی قانون عمل بکنند. اين قانونی که ملت برايش رای داده است. همين رای نداده است که توی طاقچه بگذاريد و کاری به آن نداشته باشيد. برويد مشغول کار خودتان بشويد.» ودر سال ۶۰ نيز فرمودند: «البته دزدها از قانون بدشان ميايد و ديکتاتورها هم از قانون بدشان می آيد»..." «از پيام مهندس ميرحسين موسوی به مناسبت آذر، ماه دانشجو؛ سايت کلمه»
ما مانده ايم با اين مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه اش چه کار بکنيم. در باره اش بگوييم، نگوييم. بنويسيم، ننويسيم. نظرمان را آن طور که هست بيان کنيم، نکنيم. با تعارف و مجامله از کنار حرف هايی که قبول نداريم بگذريم، نگذريم. جدّاً گير کرده ايم وسطِ آنچه احساس مان می گويد، و آنچه منطق مان می گويد.
احساس مان می گويد خودت باش و حرف دل ات را بگو و نپذيرفتنی ها را نپذير. منطق مان می گويد خودت باش ولی سی ميليون جوان اسير در چنگال اژدها را فراموش نکن. به خاطر آن ها کمی خودسانسوری کن. به جای پرداختن به نپذيرفتنی ها، به پذيرفتنی ها بپرداز و در موردِ آن ها سخن بگو. وقتی آقای دکتر عليرضا نوری زاده می نويسند: "چند تن از ما در اين يکسال و نيم، مبارزه و استواریِ [مهندس موسوی] را قدر نهاده ايم؟... مرتب قر ميزنيم که بله موسوی نخست وزير خمينی بوده و مسئول کشتارهای سال فلان و بهمان است" (يک هفته با خبر ۹ تا ۱۲ نوامبر ۲۰۱۰)، گرفتار ناراحتی وجدان می شوم که واقعا در راحت و فراغت خود چقدر به فکر مهندس و ناراحتی ها و گرفتاری هايش بوده ام.
راه چاره ای ندارم جز آن که به خوب و بد سخنان مهندس، هر دو اشاره کنم با اين تاکيد که به رغم تمام بدها، چاره ای جز پشتيبانی از ايشان نمی بينم. ايشان دست از امام خمينی اش نمی تواند بشويد، و توقعی اين چنين داشتن طبيعتاً عَبَث است. به تاريخ گذشته هم نمی تواند با ديد انتقادی بنگرد، چرا که خودش يکی از سازندگان و مجريان آن تاريخِ خانمانسوز است. می ماند امروزِ ايشان که همراه است با ياد نوستالژيک از دوران طلايی امام. برخلاف عده ای که خوب ها را از حرف های ايشان سوا می کنند و بر بدها به طور کامل چشم می بندند، و برخلاف عده ای که بدها را از حرف های ايشان جدا می کنند و بر خوب ها به طور کامل قلم بطلان می کشند، ما به هر دو سو با نگاهی واقع گرايانه نگاه می کنيم. چاره ای نداريم. اگر چاقوی مهندس با اين گونه نگاه ميانه، کند می شود، بگذار بشود. نمی توان حقيقت را پای مهندس يا هر کس ديگر قربانی کرد. و اين واقعيت را هم بايد پذيرفت که امروز جز مهندس و آقای کروبی کسی را توان مقابله با حکومت برای کاهش فشار از روی مردم نيست. پيدا کردن راهی که بين ايده آل ها و واقعيت ها پلی بزنيم تنها با گفت و گوی انتقادی ميسر است. گفت و گويی که اهل قلم و انديشه بايد آغازگر آن باشند.
محمد جواد لاريجانی و عباس چاخان
"محمد جواد لاريجانی: بهراستی ايران چه جنايتی مرتکب شده که اينگونه مستوجب دشمنی و کينهتوزی کشورهای غربی و از جمله آمريکاست؟ يکی از دستاوردهای بزرگ جمهوری اسلامی در ۳۰ سال گذشته اين بوده است که يک دموکراسی مبتنی بر عقلانيت اسلامی در اين کشور پديد آورده است که اسباب پيشرفت جامعه ما را در همه ابعاد پديد آورده است... يک مامور امای ۶ انگليس که من میتوانم اسم او را افشا کنم، در يک روز دوشنبه به ايران میآيد و در همان روز در يک خيابان خلوت ندا آقاسلطان اين دختر مظلوم را میکشد و در همان روز به انگليس باز میگردد..." «آفتاب»
عباس چاخان را می شناسيد؟ همان که بهروز وثوقی در فيلم دشنه نقش اش را بازی کرد و خدای چاخان کردن بود. همان که می گفت: "از وقتی که يادم می آد همه تو خونه ی ما به هم ديگه دروغ می گفتن، خيلی هم خوش می گذشت." همان که می گفت: "دروغ تو ذات ما نيست" ولی وجود و ذات اش سرا پا دروغ بود. همان که اين قدر پُررو و وقيح بود که وقتی چک اش را بانک نقد نمی کرد به طلبکارش می گفت: "عجب خری هستی. واسه چی اومدی سراغ من. برو يقه ی بانک رو بگير. اون پول نداده. به من چه؟!"
حالا اين آقای محمد جواد لاريجانی را که می بينم ياد عباس چاخان می افتم. درست است که عباس چاخان آدمی بی سواد و لات بود و محمد جواد لاريجانی از نظر سواد و فرهنگ و خانواده با او قابل مقايسه نيست، اما محمد جواد در چاخان بودن و پُرروگری رو دست عباس زده و روی او را سفيد کرده است. روزی روزگاری اگر فريدون گله ی ديگری پيدا شود که بخواهد فيلمی مثل دشنه بسازد می تواند از محمد جواد لاريجانی و چاخان های او الگو بگيرد و اصلا هم نگران نباشد که مردم فيلم را اغراق آميز تصور کنند.
بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر
"مهدی هاشمی: هدف، پدر مظلومم است." «راديو فردا»
بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر! اصلا اسم تو يادآور مظلوميت و بی پناهی ست. يادآور اشک و آه و زاری ست. دلم کباب شد علی اکبر. جگرم خون شد علی اکبر. يادت هست وقتی قدرت داشتی، خدم داشتی، حشم داشتی، وزارت اطلاعات و امنيت داشتی، علی اکبر فلاحيان داشتی، مقام داشتی، نام داشتی، برای خودت عددی بودی، عاليجنابی بودی. حالا همه اش از دست رفت، باقی ماند يک کاخ گچ بُری شده و يک تعداد مبل و صندلی اشرافی و دو تا پُست بی خاصيت به اسم رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام و خبرگان رهبری. آدم دلش خون می شود وقتی می بيند کسی را که يک زمانی برای خودش يلی بود، زندانی داشت، دستگاه شکنجه ای داشت، به يک اشاره اش آدم را خفه می کردند، به يک حرکت چشم و ابرويش طرف را از روی زمين محو می کردند، به اين روز بيفتد؛ به اين فلاکت بيفتد. به قول بولوتوس: آه! کجا رفت آن دوران خوش. آن عرض و طول بی کران. آن قدرت بی حصر. آه! يادش بخير. يادش بخير، دورانی که هنوز مظلوم نشده بودی.
خاطرت هست اوايل سال پُر برکتِ ۱۳۶۹ که ۹۰ نفر از شخصيت های ملی مذهبی نامه ای به صورت سرگشاده زير عنوان "جمعيت دفاع از آزادی و حاکميت ملی ايران" برايت نوشتند و در آن از شما خواستند که قانون اساسی جمهوری اسلامی را همان طور که هست اجرا کنی و آزادی هايی را که در اين قانون آمده به مردم بدهی؟ خاطرت هست که اين عده از شما خواستند جلوی انعقاد قراردادهای اسارت آور با بيگانگان را بگيری؟ خاطرت هست از روی دلسوزی وخيرخواهی از شما خواستند تا در جهت مردم گام برداری؟ و شما که آن زمان مظلوم نبودی و قدرت داشتی چه کردی! يادش به خير! دستگاه امنيتی شما ده بيست نفر از اين جمعيت را دستگير کرد و پدری از آن ها در آورد که هرگز از يادها نخواهد رفت! لابد کتاب آن دو پيرمرد، حبيب الله داوران و فرهاد بهبهانی را خوانده ای. چه چيزهای خوبی تعريف می کردند از دوران پيش از مظلوميت شما. چقدر لذت بخش بود بلاهايی که با قدرت بر سر آن ها آوردی. بميرم برايت علی اکبر که به چه روزی افتادی! به قول شاعر: روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد / چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد. ناراحت نباش. غصه نخور. پسرت که فعلا در سلامت و امنيت به سر می برد. خودت هم که هنوز اسم و رسم و بادی گارد و ماشين ضد گلوله داری. اين سيب تا به زمين برسد، هزار چرخ می خورد. چه بسا شما شدی رهبر! چه بسا شما شدی صاحب قدرت! باز بر می گردی همان پدری را که از مردم در آوردی در می آوری. عوض هر چه در دوران مظلوميت کشيده ای در می آوری. من که با چشم پر خون اين ها را می نويسم. منتظر شويم ببينيم فردا چه می شود، آه!...
بخارا ۷۶
بخارای شماره ی ۷۶ شامل جشن نامه ای ست در تجليل از نويسنده ی بزرگ کشورمان، محمود دولت آبادی. تصوير ايشان زينتبخش روی جلد مجله است. مقدمه ی ستايش انگيز علی دهباشی با اين جملات خاتمه می يابد:
"در اين شماره ما به وسع خود که هر چند ناچيز است به جشن هفتاد سالگی محمود دولت آبادی نشسته ايم. قصدمان يادآوری خاطراتی است که بيش از دو نسل با داستان ها و رمان های او زندگی کرده است و بس. و جز اين دعايش نگويم که رودکی گفته است: هزار سال بزی، صدهزار سال بزی" (ص۹).
در اين دفتر دو شعر از محمدرضا شفيعی کدکنی به نام های بونصر (۱۳۸۸) و شبِ خیّام (۱۳۶۹) می خوانيم که برای محمود دولت آبادی نوشته شده است:
"شايد کزين شب، اين شبِ خیّام / هرگز به قرن ها / سر بر نياوَرَد / خورشيدی از کلام..." (ص ۱۳).
آقای دکتر عزت الله فولادوند ترجمه ی "دومين رمانِ بزرگ غرب"، نوشته ی پی.ام. فارستر را به محمود دولت آبادی پيشکش کرده اند:
"بيشتر مردم همعقيده اند که جنگ و صلح تالستوی بزرگترين رمانی است که تمدن غرب بوجود آورده است. ولی بعد از آن، کدام رمان از همه بزرگتر است؟ من می گويم در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست..." (ص ۱۵).
و ساير مقالات و مطالب بخارا همچون گذشته خواندنی و آموزنده است. معرفی تک تک مقالاتِ اين مجله ی وزين حتی به صورت تک سطر نياز به مقاله ای مجزا دارد بنابراين من تنها به چند تای آن ها اشاره می کنم:
"مارکسيسم عاميانه به سان «ايدئولوژی منتشر در فضا»" مطلبی ست خواندنی از جناب داريوش شايگان.
"زبان در خدمت باطل" نوشته ی دکتر محمد رضا باطنی از مطالب خواندنی اين شماره است:
"فصل اول [کتابِ «نقش سياست در ارتباط» نوشتۀ کلوس مولر، جامعه شناس امريکايی] «ارتباط تحريف شده» نام دارد و در آن نويسنده نشان می دهد که چگونه بعضی از نظامهای سياسی با دستکاری کردن و سوء استفاده از ابزار زبان، مردم خود را فريب می دهند..." (ص ۷۵).
تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد ايرج افشار در اين شمارهی بخارا به عدد ۶۶ می رسد. در اين مجموعه ی متنوع که از شماره ی ۱۵۴۹ آغاز می شود و به شماره ی ۱۵۸۲ خاتمه می يابد، مطلبی می خوانيم در باره ی شجاع الدين شفا و زندگی فرهنگی او:
"پدرش، عليرضا پزشک شهرهای بود در قم. محکمهاش نزديک حرم بود. معروف است که بر کاشی سر در آن جا ابياتی نقش بود که «دوا اينجا، شفا آنجا» از مصاريع آن میبود. پس میبايد به همين مناسبت باشد که آنها نام خانوادگی شفا را انتخاب کردهاند..." (ص ۸۹).
مطالب بخارای ۷۶ مثل ساير شماره ها خواندنی و جذاب است. بالاخره موردی هم برای انتقاد از اين مجله پيدا کردم که از شماره ی قبل به چشم می خورْد ولی گمان می کردم موضوع به همان شماره ختم می گردد که متاسفانه چنين نشد. اين شماره نيز مانند شماره ی قبلی با فونت ريز حروفچينی شده که خواندن مطالب را برای چشم های ضعيفْ دشوار می کند. البته قابل فهم است که جایْدادنِ مطالبِ خواندنی در يک نشريه ی ۶۸۵ صفحه ای که بايد هم در جا و هم در هزينه صرفه جويی کند نيازمند اتخاذ چنين روش هايی ست ولی با در نظر گرفتن اين که اکثر مراجعان اين نشريه ی گرانسنگ، ميان سال و سالْمند هستند، در نظر گرفتن سهولت مطالعه لازم و واجب است. اگر ريز کردن فونت در صرفه جويی مقدار زيادی کاغذ و انتشار تعداد بيشتری مطلب موثر است، طبيعتاً آن را می پذيريم و بايد به فکر تهيه ی عينک جديد باشيم! در غير اين صورت بهتر است فونت به همان اندازه ی قبلی بازگردد.
بچه ها متشکريم
"کاروان ورزشی ايران در پايان روز هشتم با ۸ طلا، ۷ نقره و ۱۴ برنز در جايگاه چهارم قرار گرفت." «ايرنا»
بچه ها متشکريم. متشکريم نه به خاطر مدال های رنگارنگ تان؛ متشکريم به خاطر همت و پايداری تان. متشکريم به خاطر تحمل تمام مصائب و شدائدی که در محيط نامناسب ورزش ايران تحمل کرديد و خود را به بالاترين مدارج قهرمانی آسيا رسانديد. متشکريم به خاطر تمام توهين ها، تحقير ها، کمبود ها، پارتی بازی ها، حق کشی هايی که در طول تمرينات مداوم تان در ايران ديديد و خم به ابرو نياورديد. متشکريم به خاطر دندان روی جگر گذاشتن و از پا نيفتادن تان.
دخترهای ورزشکار! از شما بيشتر از پسرها متشکريم. متشکريم به خاطر بار سنگينی که موقع دويدن، موقع رزميدن، موقع پارو کشيدن، موقع تيراندازی به شکل حجاب و گرمکن ورزشی با خودتان حمل کرديد. متشکريم که خود را با اين بار گران به اين نقطه که اوج قله ی آسياست رسانديد. متشکريم که نگاه سنگين مسئولان ورزش و حراست تربيت بدنی را بر هر حرکت خود تحمل کرديد. متشکريم که بارِ خجالت دست ندادن با مسئولان ورزش جهانی را به تنهايی به دوش کشيديد. اميدواريم به مدال های هر چه بيشتر دست پيدا کنيد و نتيجه ی زحمات تان را ببينيد.
بچه ها متشکريم.
فوتبال برای ايران، هروئين برای اروپا
"نيجريه: مقصد هروئين ارسالی از ايران اروپا بوده است." «راديو فردا»
ما هم بخواهيم دست از سر سعيد امامی برداريم، او دست از سر ما بر نمی دارد. هر اتفاقی که در اين مملکت می افتد و هر سياستی که حکومت دنبال می کند، آخرش ختم می شود به سعيد امامیِ معدوم. بيخود نيست می گويم او زنده است و روح اش در ميان ما حضور دارد. لابد ديده ايد که تلويزيون ايران هر چه مسابقه درجه ی يک فوتبال در جهان هست به طور مستقيم و با تقبل هزينه ی گزاف پخش می کند. يک دانه از اين مسابقه ها را در خارج از کشور بخواهيد به صورت پخش مستقيم ببينيد بايد کلی پول بپردازيد. مگر آقای ضرغامی عاشق چشم و ابروی ملت است که اين همه مسابقه از سراسر اروپا در تلويزيون ما پخش می کند؟ خير. اين طرح، طرح سعيد امامی خدانيامرز بود که برای مشغول کردن جوانان بايد آن ها را به سمت فوتبال کشيد و بهترين مسابقات جهان را برايشان فراهم آورد. دو ساعت پای تلويزيون نشستن هم دو ساعت است. همين را ضرب کنيد در تعداد فوتبالدوستان ببينيد چه رقمی می شود.
اما طرح ترانزيت هروئين و مواد مخدر به اروپا هم طرح جديدی نيست. بانی اين تفکر هم نيروهای نظامی و امنيتی ما هستند که آقا ما چرا خودمان را در مرزهای شرقی جلوی تير و تفنگِ اشرار قاچاقچی قرار بدهيم؟ به ما چه که اين مواد بچه های اروپا و امريکا را معتاد و بدبخت می کند؟ اصلا بهترِ ما! بگذار آن ها معتاد و مافنگی بشوند، تا ما بتوانيم ممالک شان را از چنگ شان بيرون بياوريم. يک پول هنگفت هم نصيب ما می شود. می آييم با قاچاقچی های بين المللی قرارداد می بنديم که مواد مخدر را مستقيما از کانال های تعيين شده به طرف مرزهای غربی و جنوبی ببرند. به کار ما هم کاری نداشته باشند. بابت عبور و مرورشان هم حقالعبور می گيريم. هم جيب مان پُر پول می شود، هم در مرزها سربازان ما کشته نمی شوند، هم خارج از سهمِ تعيين شده، مواد مخدر وارد ايران نمی شود (و قيمت ها فيکس و ثابت می ماند!)، هم غرب ضربه می خورد.
خب. بحمدلله مشاهده می شود که ديدگاه های اين چنينی به مرحله ی اجرا در آمده و اولين محموله ی کشف شده در نيجريه نشان دهنده ی گوشه ای از اين تجارت شيرين است. حالا چقدر از اين محموله ها قبلا به اروپا رسيده و در باراندازها تخليه شده، خدا می داند!
نامه اعتراضی به وزارت امور خارجه هند
"هند، سفير جمهوری اسلامی ايران را در ارتباط با گفته های اخير آيت الله خامنه ای فراخوانده است. وزارت امور خارجه هند روز جمعه رضا علايی، کفيل سفارت جمهوری اسلامی را احضار کرد و «ناخشنودی عميق» دهلی نو را ابراز داشت. دولت هند در بيانيه ای می گويد دهلی نو گفته های رهبر ايران را «تجاوزی به تماميت ارضی و حاکميت» خود می بيند. آيت الله خامنه ای هفته پيش در سخنانی از نخبگان مسلمان درخواست کرد از «پيکار» مسلمانان «ملت های افغانستان، پاکستان، عراق، فلسطين و کشمير» حمايت کنند." «سايت صدای امريکا»
در خبرها خواندم که وزير امور خارجه ی هند، سفير کشورِ ما را در ارتباط با گفته های اخير آيت الله خامنه ای احضار کرده، لذا وظيفه ی ميهنی خود ديدم که جهت جلوگيری از بحران، نامه ای به وزير خارجه هند بنويسم و موضوع را توضيح دهم. در اين نامه سعی کرده ام به پيوندهای هنری و فرهنگی ميان دو ملت بزرگ ايران و هند نيز اشاره کنم:
جناب آقای وزير امور خارجه هند سلام
ان شاءالله که حال شما خوب است. ابتدا عرض کنم که من به عنوان يک ايرانی بسيار خود را به فرهنگ و سرزمين شما نزديک احساس می کنم. گمان دارم بيش از ايران، با صحنه های زيبای کشور شما آشنا و مانوس باشم. ممکن است تعجب کنيد که چطور يک ايرانی سرزمين هند را به خوبی می شناسد. عرض کنم حضورتان که اين جانب از زمان نوجوانی هر چه فيلم هندی در سينما همای پخش می شد ديده ام و از طريق راج کاپور و ريشی کاپور و آميتا باچان و شاهرخ خان درس فداکاری و از خود گذشتگی آموخته ام. از شعله و سنگام تا گاهی خوشی گاهی غم در ذهن من و بسياری از ايرانيان نقش بسته و صنعت آجيل و خشکبار و دستمال کاغذیِ ما مديون فيلم های کشور شماست.
باری در اخبار چند روز پيش آمده بود که سخنان آقای خامنه ای بر شما گران آمده و شما سفير کشور ما را برای ادای پاره ای توضيحات به وزارت امور خارجه فرا خوانده ايد. می خواستم برای روشن شدن شما و جلوگيری از اتلاف وقت، خدمت تان عرض کنم که قربان، شما طرف را اشتباه گرفته ايد. اين آقای خامنه ای که شما می بينيد، يک مقام پيچيده ای در کشور ما دارد. از يک طرف هيچ کاره است، از يک طرف همه کاره. وقتی به صرف اش نباشد هيچ کاره است. وقتی به صرف اش باشد همه کاره است. در مورد اعتراض شما ايشان حتما خواهد گفت من که کاره ای نيستم. يک رهبر مذهبی هستم و کشور ما را رئيس جمهور اداره می کند؛ روابط خارجی ما را وزارت امور خارجه تنظيم می کند. بعد اين قدر قانونْ قانونْ و مقرراتْ مقرراتْ می کند که شما از اعتراض تان پشيمان می شويد. راست می گويد بنده ی خدا. ايشان فقط حرف می زند و دولت اجرا می کند. شما که نمی توانيد به يک رهبر مذهبی بگوييد حرف نزن. می توانيد؟
اما نقش اصلی ايشان برای ما ملت ايران است. ايشان حکم ولی و قیّم ما را دارد. ما، شصت هفتاد ميليون ايرانی، صغير و بلانسبت خر و احمقيم، لذا نياز داريم به کسی که عقل اش به همه چيز برسد و راه را از بيراه به ما نشان بدهد. شما فکر نکنيد چون گاندی را داشتيد يا جواهر لعل نهرو را داشتيد، همه مثل آن ها هستند. خير. ما طبق اصول ۵ و ۵۷ و ۱۰۷ و ۱۷۷ قانون اساسی کشورمان، ملتی هستيم عقب افتاده و صغير، که احتياج به ولی يی عالم و همهچيزدان داريم که دست ما را بگيرد و پا به پای خودش ببرد. اگر مثل بچه های خوب دنبال اش رفتيم، نوازش می شويم و توی جيب ما قاقالیلی می ريزد. اگر نرفتيم، دو تا می زند توی سر ما که آدم شويم و دنبال اش راه بيفتيم. اگر هم مقاومت کنيم، دست مان را می گيرد می کِشَد با چَک و لگد می بَرَد. آری اين سرنوشت ملت ماست که با سرنوشت ملت شما کمی فرق دارد.
باری اين ها را منبابِ توضيح عرض کردم که وقت تان را به خاطر کَلکَل کردن با اين "آقا" تلف نکنيد.
با آرزوی موفقيت برای شما.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
شادیآفرین است دیدن رسانهای که شاهد تولدش بودهای، با او پابهپا آمدهای، صفحاتاش را خواندهای، برایاش مطلب نوشتهای، و او به یکسالگی رسیده است. خوشحالکنندهتر اما آن است که این رسانه در اندازههای یک سال قبل نمانده و ماه به ماه رشد کرده است. این رشد برای ما که در بیرون رسانه نشستهایم خیلی ساده و طبیعی به نظر میرسد، اما باید دید آنان که دستاندرکار رسانه بودهاند و حُکمِ والدینِ کودک را داشتهاند، برای رشد این رسانه چهها کردهاند و چهها کشیدهاند. این «چهها کشیدهاند»، معنیاش الزاماً منفی نیست. انسان، با کمال میل برای رشد کسی که دوست دارد، تلاش میکند، زحمت میکشد، خود را به آب و آتش میزند. همهی اینها، وقتی انسان نتیجهی کار را میبیند، رشد را میبیند، تعالی را میبیند، لذتبخش میشود. مثل کوهنوردی که با تحمل خستگی، از میان سنگلاخها میگذرد و خود را گامبهگام به قله نزدیک میکند، به نفسنفس میافتد، حتی در میانهی راه به سرش میزند که مسیر آمده را بازگردد و عافیت پیشه کند، اما وقتی چشماش به قله میافتد، خستگی از یادش میرود و عشق رسیدن به قلهی بالاتر او را به حرکت وا میدارد. میرود و میرود و هر گامی که به طرف قله بر میدارد، با لذتی درونی برای او همراه است. گمان میکنم بچههای خودنویس هم طعم چنین لذتی را چشیده باشند؛ لذتی که قابل وصف نیست. در کار رسانه، آن هم رسانهی غیرحرفهایِ اینترنتی، یعنی رسانهای که پدیدآورندگان محتوایش برای کسب درآمد کار نمیکنند، موتور محرک، علاقهی قلبی به کار است.
کسی که با به خطر انداختن جاناش از برخورد تظاهرکنندگان با ماموران مسلح فیلم تهیه میکند و شب هنگام با عبور از انواع و اقسام فیلترها آن فیلم را به رسانهاش میرساند، هدف و خواستی در ذهن دارد که با هیچ معیار مادی قابل سنجش نیست.
نشانهی آن هم لذتیست که از دیدن حاصل کارش در رسانه میبَرَد. نویسندهای که ساعتها به یک موضوع فکر میکند و آن فکر را تبدیل به کلمه و جمله و مطلب میکند دنبال چه چیز است؟ اینکه فلان کلمه را بارها و بارها سَبُک سنگین میکند و برای خوشآهنگ شدن جمله، واژگان را صیقل میدهد، چه چیز نصیب او میکند؟ انگیزهی عمل این نویسنده و آن فیلمبردار، یک کلمهی ساده نیست که بتوان گفت و گذشت. هر کس حرف و حدیثی در این زمینه دارد که بهغایت شنیدنیست؛ بهغایت متفاوت است. و زیبایی کار یک وبنگارِ داوطلب در همین انگیزهها و تفاوتهاست.
اما این همهی ماجرا نیست. مواد فراهم شدهی خواندنی و دیدنی و شنیدنی، باید جایی برای عرضه پیدا کند. این «جا»، نیاز به نگهداری و رسیدگی دائم دارد. مواد فراهم شده باید به طور کامل بررسی شود؛ نوشتهها ویرایش شود؛ فیلمها تدوین شود؛ کامنتها تائید شود؛ و این انتخاب و حذف دائم، به طور شبانهروزی در جریان است بی آنکه خواننده، کوچکترین اطلاعی از آن داشته باشد. کار، کار دشوار ولی شیرینیست. شیرینیِ کار وقتی بیشتر میشود که مخاطبِ رسانه، از کارِ رسانه راضی باشد.
یک سال از تولد خودنویس گذشت. خودنویس و یاراناش -تولیدکنندگانِ محتوا و ادارهکنندگانِ سایت- در طول این یک سال با کلمه و صوت و تصویر بنایی ساختند که اکنون در مقابل چشمان ماست. رشدْ به این اندازه بوده است. از نگاه برخی کم، از نگاه برخی کافی. کم، یعنی آن که میتوانسته بشود، ولی نشده است. کافی، یعنی آن اندازه که امکانات و تواناییها اجازه میداده است. به هر حال فاتحان قلهی اول، قطعاً قصد بازگشت به کوهپایه را ندارند. چشمها به قلهی دوم است و ارادهها متمرکز برای فتح آن. این فتحها البته آسان نیست. هر چه بخواهیم به ارتفاع بالاتر صعود کنیم، باید تجهیزاتْ کاملتر، کوهنوردانْ حرفهایتر، و کار گروهیْ منسجمتر شود. این سه، یک مجموعه را تشکیل میدهند که حتی فقدان یکی، موجب ضعف عملکرد کل مجموعه میشود. به اعتقاد من آنچه امروز در خودنویس ضعف عمده به شمار میآید عدم حضور نویسندگان با سابقه و صاحبنظر است. این امر دلایلی دارد که یکی از آنها که میتوان بر اساس شواهد و قرائن حدس زد، ضدیّت با خودنویس و تحریم آن توسط برخی نویسندگان و سیاستپیشهگان، و ایجاد مانع برای اهل قلمیست که مایل به همکاری هستند ولی ترجیح میدهند رو در روی رفقای خود قرار نگیرند. به گمان من این مشکل با گفتوگو و طرح سوال و بحثهای منطقی و غیراحساسی میتواند کاهش یابد.
مطلب طولانی شد. در این باره میتوان بسیار نوشت که مسئولان خودنویس قطعاً برای ما خواهند نوشت. به عنوان یکی از علاقمندان و خوانندگان خودنویس که هفتهای یک مطلب کوتاه هم مینویسد، از نیک آهنگ عزیز و همکاراناش به خاطر تمام زحمات تشکر میکنم و یکسالگی خودنویس را به این عزیزان تبریک میگویم. به امید هر چه بهتر شدن این رسانهی اینترنتی.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
این که یک نویسنده واقعاً چگونه فکر میکند در فضای آزاد رسانهای مشخص میشود. فضایی که در آن نگرانی برای بیان فکر و ذهنیت خود ندارد. فضایی که در آن ترمز و مانع و مجازاتی نیست و شخص میتواند مکنونات ضمیر خود را بر قلم جاری سازد. در جامعهی بسته، همه در ظاهر یکشکل و اتوکشیده هستند. بسته به شدت محدودیت، این یکشکلی و اتوکشیدگی کم و زیاد میشود. در کره شمالی مثلاً، همه یکشکل به نظر میرسند. احتمالاً رسانههای آنها هم یکشکل است و همه در بیان ذهنیت خود، از استاندارد معینی پیروی میکنند. به خاطر همین یکشکل بودن، نیازی به تنوع رسانهای نمیبینند. یک روزنامه، یک رادیو، یک تلویزیون برای چنین جامعهای کافیست. همه چیز در چنین جامعهای استریلیزه است و اگر کسی اندکی ناپاکیزه عمل کند و از مرزهای مجاز بگذرد با مجازات روبهرو خواهد شد. در جامعهی ایران، به دلیل بازتر بودن فضا، مرزهای مجاز اندکی گستردهتر است. به همین لحاظ به جای یک روزنامه، پنج شش روزنامه، و به جای یک کانال تلویزیونی، پنج شش کانال تلویزیونی وجود دارد –که البته فقط در شکل متفاوتاند و در محتوا همگی شبیه هماند-. حداکثر فشار در این جامعه، در رسانههای دولتی، بخصوص در رادیو تلویزیون مشاهده میشود. همه باید طبق استانداردی معین سخن بگویند. بسیاری از الفاظ را به کار نبرند. بسیاری از نظرات را بیان نکنند. در چنین جامعهای فرهنگ واقعی مردم به طور عام، و اهل قلم به طور خاص نمایان نخواهد شد. حال، ما را از این فضای بسته، در درون فضای کاملاً آزادی رها میکنند به نام اینترنت. این فضا به دو بخش تقسیم میشود:
فضای خصوصی وبلاگها به عنوان رسانهی شخصی؛ فضای عمومی وبسایتها به عنوان رسانهی جمعی. در فضای خصوصی وبلاگها، میتوانیم به هر شکل که مایلیم سخن بگوییم. میتوانیم هر آنچه را که در ذهن داریم بر زبان بیاوریم. در فضای عمومی وبسایتها، اما حساب و کتابی هست. مدیران وبسایتها چهارچوبی را مشخص میکنند که نویسنده تنها در آن چهارچوب میتواند مطالباش را منتشر کند. این چهارچوب مخل آزادی نیست؛ محافظ آن است. این چهارچوبیست که آزادترین رسانههای جهان نیز خود را از آن بینیاز نمیبینند.
از این مقدمه میرسیم به بحث لمپنیسم در رسانههای اینترنتی. این بحث را میتوان در دو بخش دنبال کرد: یکی لمپنیسم در نوشتهها، و دیگری لمپنیسم در نظرها. طبق آنچه در مقدمه آمد، فضای آزاد رسانهای میتواند آنچه را که در فکر نویسنده می گذرد نمایان کند. فرهنگ نویسنده از خلال کلمات و جملات او آشکار میشود؛ کلمات و جملاتی که تجلی ذهنیت اوست. اگر در نوشتهی نویسندهای با فرهنگ لمپنی روبهرو میشویم، دو فرض متصوَّر است:
۱- نویسنده فرهنگ خود را در نوشته منعکس کرده است.
۲- نویسنده فرهنگِ لمپنیِ یک شخصیتِ دیگر –مثلا احمدینژاد یا رامین- را منعکس کرده است.
در حالت اول ما با تکرار مواجهیم. به بیان دیگر، کلمات و عباراتی که نشاندهندهی فرهنگِ لمپنیِ نویسنده است، پیوسته تکرار میشود چرا که نوشتهی او بازتابِ عینیِ فکر و زبان اوست و جز به این زبان، با زبان دیگری سخن گفتن نمیتواند. نویسنده در این حالت مدام از عبارات زشت و زننده و سخیف بهره میگیرد، بی آنکه قصد و غرضی داشته باشد. در حالت دوم اگرچه نویسنده از زبان شخص دیگری سخن میگوید، با این حال مراقب است تا از دایرهی لازم، پا فراتر نگذارد. او عبارات لمپنی را سنجیده و صرفهجویانه و به همان اندازهای که برای نشان دادن کاراکتر منفی نیاز هست به کار میبَرَد و نه بیشتر.
در بخش نظرها، اگر مانعی بر سر نظرگذار وجود نداشته باشد، او میتواند هر آنچه را که به ذهناش میرسد بر قلم جاری کند. بخصوص نوشتن با نام مستعار این امکان را به او میدهد که فرهنگ لمپنی خود را به طور کامل آشکار کند. این نوع نوشتن اگرچه ماتریال خوبی برای تحقیقات جامعهشناسان فراهم میکند، اما مطلوبِ مدیرانِ رسانه و خوانندگان آن نیست.
در هر دو حالت، وظیفهی مدیران رسانه، توصیه و تحذیرِ صِرف نیست؛ جلوگیری هم هست. این جلوگیری اما در حدّ رسانههای جهان آزاد باید باشد و نه بیشتر. غرض از این جلوگیری، یکشکل و اتوکشیده کردن نویسنده و نظرگذار نیست. تعیین استاندارد برای بیان افکار و عقاید نیست. استریلیزه کردن جامعه هم نیست. این جلوگیری باعث افزایش کثرتگرایی میشود نه کاهش آن.
خودنویس باید رسانهای باشد که لمپنیسم در آن، چه به شکل مقاله چه به شکل نظر مجال عرض اندام و میدانداری پیدا نکند. این نوشته به دلیل اختصار وارد بحث ماهیت لمپنیسم رسانهای و عوامل بوجود آورنده و رشد دهندهی آن نشد و تنها به صورت ظاهر اکتفا کرد. امیدواریم مدیران و کارشناسان رسانههای اینترنتی، این بحث را که به شکل غیرتخصصی مطرح کردم به شکل تخصصی ادامه دهند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
این روزها بحث اهانت به دین در سایت بالاترین داغ است. جریان از این قرار است که مسئولان سایت بالاترین تصمیم گرفتهاند اجازه ندهند لینکهای «اهانتآمیز» نسبت به دین در صفحهی اول بالاترین نمایش داده شود. آنها سعی کردهاند با دادن توضیحی مفصل و تعیینِ فرصتی یک ماهه برای آزمایش این کار، از اعتراضات مخالفان طرح بکاهند. جالب اینجاست که مسئولان بالاترین به صراحت و روشنی نوشتهاند که: «تغییر جدید شامل لینکهای انتقاد از ادیان نمیشود.» به عبارتی مراجعانِ بالاترین میتوانند همچنان لینکهای انتقاد از ادیان را در صفحهی اوّلِ بالاترین مشاهده کنند. اینکه مسئولان بالاترین میخواهند جلوی «اهانت» را، آنهم فقط در صفحهی اوّلِ سایت بگیرند، محل بحث نیست. بحث اینجاست که مسئولان بالاترین چطور تا کنون اجازه دادهاند، لینکهای حاویِ اهانت در بالاترین منتشر شود. دقت بفرمایید سخن از لینکهای «انتقادی» نیست بلکه سخن از لینکهای «اهانتآمیز» است. کدام رسانهی جدّی در متمدنترین و آزادترین کشورهای جهان میتوان سراغ کرد که مطالب اهانتآمیز –چه به شخص، چه به تفکر، چه به دین و مذهب یا هر چیز دیگر- منتشر کند؟ و کدام رسانهی جدّی خود را ملزم میداند، برای «توهین نکردن» دلیل و برهان بیاورد؟ جالب اینجاست که مخالفان طرح جلوگیری از توهین، طلبکارانه خواهانِ اهانتِ به دین هستند و این را حقِّ مسلم خود میدانند. باز تاکید میکنم، در جایی که مسئولان بالاترین حق انتقاد را همچنان محفوظ میدارند، و عدم انتشار توهین را هم فقط به صفحهی اوّلِ بالاترین محدود میکنند، مخالفانِ طرحْ در واقعْ مخالفِ جلوگیری از توهین به شمار خواهند آمد و نه انتقاد. آیا یک رسانه میتواند و باید اجازهی اهانت به نویسندگان یا خبر گزاران یا لینک گزاران خود بدهد؟
پاسخ این سوال به طور طبیعی منفیست و هیچ عقل سالمی حتی در جهان مدرن و آزاد، حق توهین برای کسی قائل نمیشود. پس چرا گروهی از کاربران بالاترین –که اغلب جوان هستند- برای خود چنین حقی را طلب میکنند و چرا مسئولان بالاترین با مماشات و نرمی، نسبت به این موضوع بدیهی واکنش نشان میدهند؟ به گمان من مشکل جوانان معترض، خلط مفهوم انتقاد با توهین است. اگر طیفی برای انتقاد در نظر بگیریم، در سمت راست آن، انتقادی که انتقادِ سازنده نامیده میشود قرار میگیرد و در سمت چپ آن انتقادی که انتقادِ مخرب نام دارد (اینجانب همانطور که در مطالب قبلی نیز اشاره کردهام قائل به این تقسیمبندی و نامگذاری نیستم و مقصود از نوشته را یا انتقاد مینامم یا تخریب و تقسیمِ انتقاد را مانعی بر سر راه انتقادهای تند و گزنده میدانم ولی در اینجا برای سهولت کار، از همین مفاهیمِ جاری استفاده میکنم). باری، در ادامهی طیفِ مزبور، و در همسایگی و مرزِ انتقادی که مخرب نامیده میشود، قلمروی اهانت آغاز میگردد. اهانت خودْ درجات مختلفی دارد که از اهانتِ سَبُک و طنزآمیز آغاز میشود و تا اهانت تهاجمی و نژادی و امثال اینها را در بر میگیرد. مشکل بزرگ، چه در مسائل حقوقی و قضائی، و چه در عالم رسانهای، تشخیص مرز میان انتقاد و اهانت است که نه یک خط باریک و قرمز رنگ، بلکه یک نوارِ پهنْ با تنالیتههای مختلفِ سرخْرنگ است که تشخیص آن حتی در دادگاههای رسیدگیکننده به پروندههای اهانت، بر عهدهی قاضی گذاشته میشود. به عبارتی با شرح و بسط و توضیح جزء به جزء در کتاب قانون هم نمیتوان مصادیق اهانت را به طور کامل تعریف کرد و جایگاه و بارِ هر کلمه یا لفظی را که از دهان خارج یا بر قلم جاری میشود تعیین نمود. نگرانیِ کاربران بالاترین که اصرار بر انتشار لینکهای «اهانتآمیز نسبت به دین در صفحهی اول بالاترین» دارند ناشی از عدم شناخت این مرز و نگرانی از محدود شدن فضای آزادیست.
از این جا نقبی میزنیم به سایر سایتها و رسانههای اینترنتی از جمله سایت خودنویس، که در برخی نوشتهها متهم شده است در بخش کامنتها اجازهی انتشارِ نظرات اهانتآمیز را میدهد. در این مورد نیز آنطور که مدیر سایت نوشته است تلاش بر این است که جلوی موارد اهانتآمیز گرفته شود و حتی توهینهایی را که در نظرهای قبلی راه یافته قرار است حذف کنند. این عملیاست مثبت که طبق عرف و اخلاق عمومی و قانون در تمام رسانههای جهانِ آزاد به طور قاطع انجام میشود و در رسانههای ما، از جمله خودنویس نیز باید انجام شود.
اما این که نوار میان انتقاد و توهین را چه کسی در رسانه ترسیم و عمل حذف را بر مبنای آن اِعمال میکند، طبیعتاً بر عهدهی سردبیری و مسئولان رسانه است. این که مسئولان رسانهای این نوار را باریک یا پَهْن بگیرند، بستگی به نگاه آنها و شرایط موجود و پارامترهای مختلف محلی و اجتماعی و قانونی دارد و کاربران و مراجعان، خواه ناخواه، ناچارند آن را بپذیرند. حتی در رسانهای مانند بالاترین که کاربران، نقش اصلی در گردش کار ایفا میکنند، باز این مسئولیت به لحاظ حقوقی و قانونی بر عهدهی مدیر سایت خواهد بود.
در اینجا نقش مخربی که ضد اطلاعات سپاه و ارتش سایبری و دایرهی مبارزه با جرایم رایانهای دادستانی و مامورانی که وزارت اطلاعات برای نفوذ در سایتها و خرابکاری به نام مخالفان تندرو و طرفداران اهانت و مشوقان اِعمالِ خشونت و امثال اینها ایفا میکنند نباید از نظر دور داشت. چه بسا خود اینها تشویق به توهین و تندی کنند تا دلیل کافی برای دور نگه داشتن افراد معتدل از رسانههای پُر مخاطب ایجاد شود (چنانکه در برخی موارد این اتفاق افتاده و تعدادی از اهالیِ قلم و اندیشه به خاطر فضای مسموم برخی سایتها دورِ اینترنتگردی را قلم کشیدهاند).
من ضعفهای بسیار زیاد و اساسی در سایت بالاترین میبینم که موضوع اهانت، شاید کوچکترینِ آنها باشد؛ ضعفهایی که در مورد آنها قبلاً نوشتهام و اگر این ضعفها مرتفع نشود، مراجعان جدّی از این سایت روز به روز دورتر خواهند شد.
با بحثهایی که در خودنویس در مورد نقش رسانههای اینترنتی در گرفته است میتوان امیدوار بود، حدود و ثغور آزادی بیان، و تعیین مرز میان انتقاد و اهانت مشخص شود و مسئولان و نویسندگان و مراجعانِ رسانه از آن بهرهمند گردند. هفتهی آینده به بحثِ مهم و مفیدی که آقای مهدی جامی تحت عنوان لمپنیسم و ادبیات لمپنی باز کردهاند خواهیم پرداخت.