February 27, 2011

درس‌های تظاهرات ۲۵ بهمن

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

تظاهرات ۲۵ بهمن را می‌توان از زوایای گوناگون بررسی کرد. در سایت‌های خبری و فیس‌بوک مطالب مختلفی در این زمینه نوشته شده که هر یک به‌جای خود خواندنی و آموزنده است. نویسندگان این مطالب موضوع را بیش‌تر از زاویه‌ی دید سیاسی بررسی کرده‌اند که البته مهم است. آن‌چه فقدان‌اش احساس می‌شود، بررسی این تظاهرات از زاویه‌ی دید رسانه‌ای‌ست. طبق معمول، من بدون داشتن کم‌ترین تخصصی، برای پُر کردن این خلأ، باب بحث را باز می‌کنم شاید انگیزه‌ای شود برای نوشتن کارشناسان رسانه و اهل فن. نخستین موضوعی که از نظر رسانه‌ای در این خصوص قابل توجه بود، تبدیل آشکار بسیاری از وب‌نویسان به فعالان سیاسی بود. به عبارتی بسیاری از وب‌نویسان، کار خبررسانی و نظرنویسی را تبدیل به دعوت برای حضور در تظاهرات کردند. خبررسانی، همراه با تشویق و ترغیب و ایجاد هیجان برای حضور هر چه گسترده‌تر در تظاهرات بود. نکته‌ی جالب توجه این‌جا بود که بیش‌تر این تشویق‌ها توسط اهل قلم ساکن خارج از کشور صورت می‌گرفت. سال‌ها پیش جزوه‌ای ۲۷ صفحه‌ای زیر عنوان «دومقاله دربارۀ تبلیغات» توسط حزب توده منتشر شد که نویسندگان آن –احسان طبری و مهرداد پویا- در مقابل واژه‌ی پروپاگاند، ترویج و در مقابل واژه‌ی آژیتاسیون، تهییج قرار دادند. این دو اصطلاحی‌ست که لنین در کتاب «وظایف سوسیال دمکرات‌های روسیه» به کار برده است. آن‌چه ما در چند روز اخیر در رسانه‌های اینترنتی مشاهده کردیم، تهییجی بود که وب‌نویسان صورت می‌دادند و در این تهییج، آن‌چه تا حدِّ زیادی به آن پرداخته نمی‌شد و مسکوت می‌مانْد، عوارض و عواقب این حرکت سیاسی بود. در روزهای اولیه‌ی انقلاب عاملی که رسانه‌های گروهی و حزبی، و از جمله رسانه‌های عمومی حزب توده را نامعتبر و غیرقابل استناد می‌کرد و اعتبار عمل سیاسی آن‌ها را مورد تردید قرار می‌داد به کار بردن خارج از حدِّ متعارفِ همین تهییج بود.

نکته‌ی رسانه‌ای دیگر در تظاهرات ۲۵ بهمن، دخالت دادن شدید احساسات در انعکاس رویدادها بود. این‌که خبرنگار و وب‌نویس انسان است و تحت تاثیر رویدادها قرار می‌گیرد امری کاملاً طبیعی و قابل درک است (این روزها برای توجیه این حالت، فیلم خبرنگار زنی که از کشته شدن یک دختربچه عکس می‌گیرد و نمی‌تواند نسبت به این حادثه بی‌اعتنا بماند مورد استناد قرار می‌گیرد). آن‌چه برای یک خبرنگار طبیعی نیست، خود را به دست احساسات سپردن و حقایق بیرونی را قربانی حالات درونی کردن است. به‌عنوان نمونه می‌توان گفت حضور در تظاهرات ۲۵ بهمن عملی شجاعانه بود و کسانی که در این تظاهرات شرکت کردند زنان و مردان دلاوری بودند که با جان خود بازی کردند اما وقتی این احساسات، کار را به جایی می کشانَد که تظاهرات پراکنده‌ی چند ده هزار نفری و یا در بالاترین تخمین‌ها –که توسط هیچ فیلم و عکس و شاهد معتبری تائید نشده- دویست سیصدهزار نفری را تظاهرات میلیونی بنامیم و آن را مبدأ تحلیل‌های سیاسی خود قرار دهیم و باعث شویم عده‌ای بر این مبنا اقدام به عمل سیاسی کنند به معنای این است که حقیقت را قربانی احساسات خود کرده‌ایم و ذهن خواننده را به بیراهه کشیده‌ایم.

نکته‌ی بعدی، حساس شدن خبرنگاران نسبت به نظر مخالفان فکری‌ست. آن‌چه در چند روز اخیر مشاهده کردیم حساسیت شدید برخی خبرنگاران سبز نسبت به نظر مخالفان خود بود که باعث پرخاش و تندخویی آن‌ها شد. ممکن است گفته شود در شرایطی که همه تلاش می‌کنند تا ملت دست به دست هم بدهند و حکومت زورگو را از میان بردارند، آیه‌ی یأس خواندن و نتیجه و فایده‌ی عمل را به رخ کشیدن بی خِرَدی‌ست و نمی‌توان از کنار آن بی‌اعتنا گذشت. درست است. همان‌طور که قبلاً گفتم خبرنگار انسان است و صاحب احساسات ولی این‌که ما کنترل خود را از دست بدهیم و واکنش تند و غیرمنطقی نسبت به نظر مخالف نشان دهیم، اثر کار مثبت ما را خنثی می‌کند.

از تظاهرات ۲۵ بهمن می‌توان درس‌های رسانه‌ای زیادی گرفت؛ درس‌هایی که بدون تردید به کار همگی ما خواهد آمد. من دو سه نمونه را برای آغاز بحث ذکر کردم. خودنویس می‌تواند محل خوبی برای ادامه‌ی این بحث باشد.

Posted by sokhan at 04:15 PM | Comments (0)

هیجان و تعقل

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

بسیار زشت است که در میانه‌ی جشن عروسی و رقص و پای‌کوبی کسی شروع به بحث جدی سیاسی کند و بر همین منوال بسیار زشت است که کسی در میانه‌ی هیجان به خیابان کشیدنِ مردم برای تغییر نظامی نامردمی، سخن از تعقل و فلسفه و علمِ اجتماع به میان آوَرَد. اما نقش نویسندگان غیروابسته در این هنگامه‌ی پرشور و غوغا چیست؟ آیا باید به دنبال هیجان جماعت –آن‌هم از نوعِ کاذبِ اینترنتی- به راه افتاد و بر هر آن‌چه عقل و خِرَد می‌گوید قلم در کشید؟ چگونه است که هیجان ما، پدرانِ جوانانِ امروز، این‌گونه مورد خشم و غضب قرار می‌گیرد و هر آن‌کس که از راه می‌رسد طعنه و متلکی بارِ ما جوانان دیروز می‌کند که چگونه شما فریب خوردید و چگونه دچار هیجان شدید و چگونه دست از تعقل شستید؟ و چگونه است که اگر امروز از تعقل و خرد سخنی به میان آید همه بر می‌آشوبند و سخن‌گو را متهم به بی‌عملی و عقب‌ ماندن از توده‌ی جوان می‌کنند؟ ما، با این تجربیات تلخ، در چنین فضای مهیبی، حقیقتاً راه به کجا داریم؟ نه توان گفتن‌مان هست، نه توان سکوت. اگر بگوییم، متهم به کارشکنی می‌شویم و اگر سکوت کنیم در محکمه‌ی وجدان به خیانت محکوم می‌گردیم. باید گفت؛ به هر قیمتی باید گفت. این‌که برای انقلاب مصر و تونس گلو پاره کنیم، چاره‌ی درد ما نیست. حقیقت، همان تجربه‌ای‌ست که حاصل‌اش را طیِّ سی سال گذشته مشاهده کرده‌ایم؛ حقیقت، همان فلاکتی‌ست که سی سال است دچارش هستیم. ما نویسنده‌ی حزبی نیستیم. ما نویسنده‌ی عقیدتی نیستیم. ما نویسندگانی هستیم که ادعای نشر حقایق را داریم. آن‌چه را که حقیقت می‌پنداریم –حتی اگر بر خلاف منافع کوتاه‌مدت یا بلندمدت ما باشد- بازگو می‌کنیم. تعداد ما زیاد نیست. مخاطب ما زیاد نیست. دوستان زیادی نداریم. اما یک چیز را یقین می‌دانیم: فردا شرمنده‌ی مردم و جوانان امروز و پیران فردا نخواهیم شد. بدهکار به ملت نخواهیم شد. تجربه‌ای اندوخته‌ایم که آن‌را به هر طریق با دیگران قسمت می‌کنیم. هشدار می‌دهیم. برحذر می‌داریم.

این‌ها را به خاطر چه می‌گویم؟ به خاطر فضایی که امروز به وجود آمده است و مطمئن هستم فردا به یأس منتهی خواهد شد. ما خواهان ایجاد یأس نیستیم. ما باید به گونه‌ای عمل کنیم که همیشه امیدوار بمانیم. تاریخ، دلیل ماست. درس تاریخ، درس امید و امیدواری‌ست. اما آن‌چه امروز به صورت لحظه‌ای، به صورت احساسی مایل به انجام آن هستیم، به ظن قریب به یقین ما را به یأس و ناامیدی دچار خواهد کرد.

سیستم حکومتی ایران، سیستمی پیچیده و به‌غایت وحشی‌ست. با روش‌های متداول نمی‌توان با چنین سیستمی مقابله کرد. آن‌چه در تونس و مصر و کشورهای دیگر عربی می‌بینیم حکایت دیگری‌ست، که هیچ شباهتی با آن‌چه ما دچار آن هستیم ندارد. این‌را باید به عنوان یک اصل بپذیریم که نه بن علی تونسی و نه مبارک مصری، خامنه‌ای حکومت اسلامی نیستند. حکومت ما از جنس دیگری‌ست. مقایسه‌ی تونس و مصر با ایران مانند مقایسه‌ی دو شیء ناهمگون و نامتجانس است. این تازه قدم اول است. قدم‌های بعدی بعد از این قدم اول باید برداشته شود. این قدم‌ها را اهل علم و سیاست –که واقعی‌هاشان در لاک سکوت خزیده‌اند- باید بردارند. کسانی که سیاست و جامعه‌شناسی برای‌شان علم است و نه احساس.

نقش ما -نویسندگان آماتور- در این میانه چیست؟ ایجاد توازن میان احساس و عقل. آری؛ ما نیز مانند هر انسانی دچار هیجان می‌شویم اما اجازه نمی‌دهیم این هیجان، قدرت تعقل و تفکر را از ما بگیرد. ما ضربه‌ی سختی از این احساساتی‌گری خورده‌ایم و سعی خواهیم کرد این تجربه‌ی تلخ و سهمگین را به جوانان‌مان منتقل کنیم.

شنیدن چنین سخنانی قطعاً دل‌پذیر نیست و مگر غیر از این است که نوشیدن داروی تلخ هیچ‌گاه دل‌پذیر نمی‌تواند باشد. وجود امثال ما، مانند دارویی‌ که به زور خورانده می‌شود به نظر تحمیلی و آزاردهنده می‌آید ولی مگر می‌توان درد را شناخت و از کنار آن بی‌اعتنا گذشت؟

خودنویس جایگاهی‌ست برای طرح مسائلی که شاید خوشایند بسیاری از ما نباشد. مسائلی که حتی اکثریت را از خود براند. اما وجود چنین جایگاهی لازم و واجب است. بلایی که بر سر ما در سال ۵۷ آمد به خاطر نبودِ چنین جایگاهی بود. جوانان امروز شاید قدر خودنویس را ندانند اما پیران فردا قطعاً با افتخار از وجود چنین محل گفت‌وگویی یاد خواهند کرد.

Posted by sokhan at 04:13 PM | Comments (0)

در اهمیّتِ شک

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

در اهمیّتِ شک هر چه بگوییم کم گفته‌ایم. شک مانع ایستایی ذهن و عامل خلاقیت و پویایی‌ست. نمی‌دانم شما هم مانند من فلسفه را دوست دارید یا نه. من فلسفه را دوست دارم چون در پی پاسخ‌گویی به «چرا»هاست. اگر علم به «چگونگی» می‌پردازد و چگونگی معمولاً با قوانینی مشخص قابل تعریف است، برای چراها اما پاسخ‌ها بی‌شمار است و عبور از پاسخ‌های کهنه و رسیدن به پاسخ‌های نو جز با ابزار شک مقدور نیست. به همین خاطر من فلسفه و چالش فلسفی را دوست دارم هر چند در بسیاری موارد بحث به بیراه می‌کشد و جز اتلاف وقت حاصلی به بار نمی‌آوَرَد. اما فلسفه می‌تواند در زندگی روزمره‌ی ما هم نقش بازی کند. لازم نیست چراها تنها مسائل کائنات را در بر بگیرد. فلسفه‌ی سیاسی چراهای زمینی‌تری را مطرح می‌کند که پاسخ امروزی به آن‌ها تنها با شک در پاسخ‌های قدیمی میسراست. انسانی را در نظر بگیرید که به یقین رسیده است. همه چیز برای او خطی و پایان یافته است. از اخلاق و سیاست گرفته تا اقتصاد و هنر برای او چهارچوبی مشخص دارد. او خود را خوشبخت می‌پندارد و بسیاری نیز او را خوشبخت می‌پندارند. اما انسان شکاک، ناآرام است. چپ و راست می‌رود. در فضای سه بعدی حرکت می‌کند. گاه در اوج است گاه در حضیض. در مقابل هر پدیده، بی‌نهایت راه می‌بیند که برای هیچ‌یک از آن‌ها پایانی متصور نیست. پاسخ‌های قدیمی در زمینه‌های اخلاق و سیاست و اقتصاد و هنر او را راضی نمی‌کند. التهاب او برای یافتن پاسخ‌های جدیدتر و کامل‌تر است. او ممکن است به پوچی برسد و بسیاری نیز او را پریشان‌فکر و آشفته‌حال بدانند. با ملاک‌های زندگی امروزین، چنین فردی خوشبخت نیست. همه‌ی این‌ها از شک است؛ شک خلاق و آفریننده.

آیا می‌توان بدون یقین زیست؟ شک کردن تا کجا جایز است؟ به چالش کشیدن موضوعات روزمره تا چه حد مفید است؟ این‌ها سوالاتی‌ست که فلاسفه دوران جدید سعی کرده‌اند پاسخ مناسبی برای آن‌ها بیابند. برای ما مهم است که بدانیم در زندگی به دنبال چه چیز هستیم. اگر یک زندگی عادی و خور و خواب روزانه برای ما کافی‌ست نیازی به شک کردن نداریم. یک خط مستقیم را می‌گیریم و درست و غلط، آن را طی می‌کنیم. هجویاتی که از کودکی به خورد ما داده شده، بی‌ ‌چون و چرا می‌پذیریم و درست و غلط‌شان را مجموعه‌ی فرهنگ ملی می‌نامیم که از آن گریزی نیست. هرگز مثل دکارت نمی‌شویم که گفت تعجب می‌کنم در دوران کودکی چه مقدار حرف‌های باطل را حقیقت می‌شمردم یا مانند دیوید هیوم، عادت را راهبرِ خود نمی‌پنداریم. زندگی‌مان را می‌کنیم تا لحظه‌ی مرگ فرا برسد و تمام. در زمینه‌ی مسائل روز هم هر گرفتاری هست فقط باید در صدد رفع آن باشیم نه توضیح آن. هر چه هست باید باشد و این قسمت ماست؛ تقدیر ماست.

اما انسان شکاک با جهان و سوالاتی که در ذهن او به وجود می‌آید این‌گونه برخورد نمی‌کند. او در صدد یافتن پاسخ است؛ پاسخی مقرون به حقیقت و حقیقت چنان که پیش‌تر گفتیم انطباق فکر است با واقعیت. پیشرفت ما در هر زمینه‌ای، بسته به وجود انسان‌های شکاک است.

اما فایده‌ی این بحث‌ها چیست؟ آیا می‌خواهیم دنبال خالق کائنات بگردیم یا آفرینش جهان را توضیح دهیم؟ خیر. بحث ما اتفاقاً بحث روز است. بحث سیاست است. بحث من و تویی‌ست که در این‌جا می‌گوییم و می‌نویسیم. دیروز، جنبش سبز در کشور خود ما بود، امروز حرکت‌های اعتراضیِ مردم در تونس و مصر و یمن. دیدگاه ما نسبت به این جنبش‌ها و حرکت‌ها چیست؟ آن‌چه من در این چند روز در خلال نوشته‌ها و نظرها می‌بینم، همه حاکی از یقین به پیروزی مردم و سرنگونی استبداد و دیکتاتوری‌ست. بسیاری از وب‌نویسان چنان با حسرت از حرکت مردم مصر و تونس می‌گویند و می‌نویسند که به نظر می‌رسد یقین می‌دانند راه طی شده توسط آن‌ها راهی‌ست به سمت بهروزی و نیک‌بختی. ریختن مردم به خیابان‌ها، این گروه از نویسندگان را به وجد می‌آوَرَد چرا که یقین دارند این‌گونه حرکات به مرگ دیکتاتوری منجر می‌شود.

اما شکاکان چنین اطمینان خاطری ندارند. آن‌ها وقتی بستر اجتماعی این جنبش‌ها را می‌بینند، در پیروزی آن‌ها تردید می‌کنند. وقتی فرهنگ عقب‌مانده‌ی مردم را می‌بینند مرگ دیکتاتوری را دورتر از آن می‌پندارند که امیدبخش و نشاط‌آفرین باشد. این شک، مثل آب یخی‌ست که بر آتش درون مردم انقلابی ریخته می‌شود؛ سرشار از کسالت و ناامیدی. به جای خواندن سرود پیروزی، آیه‌ی یأسی‌ست که بر قلم فردی پریشان‌فکر جاری می‌شود. آیا باید بشود؟ یا سکوت بهتر است؟

من به عنوان یک وب‌نگار، شک را با تمام غم‌آفرینی‌هایش ترجیح می‌دهم. طرح سوال را ترجیح می‌دهم. وظیفه‌ی من ایجاد انقلاب و دنبال مردم افتادن نیست؛ ارزیابی و بررسی حرکت مردم است؛ ارزیابی و بررسی حرکت حکومت است.

خودنویس باید جایگاهی باشد، برای طرح سوال‌ها؛ برای طرح شک‌ها و تردیدها. هرگاه از ترس مردمِ به جوش و خروش آمده جلوی خود را بگیریم و از طرح سوال و ابراز شک خودداری کنیم، راه را برای تعصب باز کرده‌ایم. تعصب حاصل سرکوب شک است. حاصل انجماد و سنگ شدن یقین است.

Posted by sokhan at 04:11 PM | Comments (0)

عوامل تاثیر بر خواننده

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

ما می‌نویسیم که بر ذهن خواننده تاثیر بگذاریم. منظور از تاثیر، تاثیر مثبت است والّا هیچ نویسنده‌ای به قصد تاثیر منفی مطلب نمی‌نویسد (مگر آن‌که قصد داشته باشد از تاثیر منفی، واکنشی بیافریند که نتیجه‌ی نهایی‌اش تاثیر مثبت است). عوامل تاثیر چیست؟ آیا دانستن عوامل تاثیر می‌تواند نوشته‌های ما را تاثیرگذار کند؟ آیا می‌توان عوامل تاثیر را آموخت و آن‌ها را آگاهانه به کار گرفت؟... تاثیرگذاریِ یک نوشته به عوامل مختلفی بستگی دارد. اولین عاملی که خواننده به آن توجه می‌کند، صداقت نویسنده در بیان مطلب است. کوچک‌ترین خللی در این عامل، اثر نوشته را به شدت کاهش می‌دهد (به‌عنوان مثال، نویسنده‌ای که دیروز در حمایت از سرکوب گروه‌های سیاسی مطلب می‌نوشت و امروز به خاطر رانده شدن از حکومت، در نکوهش از سرکوب می‌نویسد، نوشته‌اش –اگرچه مثبت است- نمی‌تواند بر خواننده تاثیر بگذارد). دومین عامل، میزان اهمیت موضوع نوشته برای خواننده است. نوشته‌ای که از نظر موضوع برای خواننده بی‌اهمیت باشد، کم‌ترین تاثیری بر او نخواهد گذاشت (به‌عنوان مثال، در یک سایت عمومی که خوانندگان‌اش را قشر جوان با سواد متوسط تشکیل می‌دهد، بحث تخصصی پیرامون مسائل اقتصادی -هر قدر هم دقیق و بنیادین باشد- نمی‌تواند بر خواننده تاثیر بگذارد). سومین عامل، احساس خواننده است نسبت به نویسنده و این‌که نوشته از دل برآمده باشد و نویسنده به آن‌چه نوشته است واقعاً معتقد باشد. در این‌جا سابقه‌ی نویسنده و شیوه‌ی زندگی خصوصی و اجتماعی او حرف اول را می‌زند (به‌عنوان مثال، نویسنده‌ای که در خارج از کشور به خوش‌گذرانی افراطی مشغول است، نوشته‌ی دردمندانه‌اش درباره‌ی گرانی و گرفتاری‌های مردم داخل ایران نمی‌تواند بر خواننده تاثیر بگذارد). تعداد این عوامل، که عوامل محتوایی‌ست، بیش از این‌هاست که ما به ذکر این چند نمونه بسنده می‌کنیم.

عواملِ شکلیِ تاثیر نیز به اندازه‌ی عوامل محتوایی اهمیت دارند. مثلاً نوشته‌ی انباشته از اصطلاحات فنی، تاثیری بر خواننده‌ی غیرمتخصص نخواهد گذاشت. نوشته‌ی انباشته از شعار و احساسات، تاثیری بر خواننده‌ی متخصص نخواهد گذاشت. نوشته‌ی بلند بر خواننده‌ی کم‌حوصله و گرفتار تاثیر نخواهد گذاشت. و عوامل دیگری از این قبیل میزان تاثیرگذاری نوشته بر خواننده را کاهش می‌دهند که می‌توان صفحات زیادی در باره‌ی آن‌ها نوشت.

صِرفِ دانستنِ عواملِ تاثیر نمی‌تواند نوشته‌های ما را موثر کند. این به آن می‌ماند که ما اوزان عروضی را به خوبی بشناسیم و کم و زیاد آن‌ها را تشخیص دهیم ولی این دانستن از ما شاعر نخواهد ساخت. یا این‌که به یک زبان خارجی تسلط کامل داشته باشیم و زبان مادری را نیز خوب بدانیم، و این دانستن از ما مترجم نخواهد ساخت. به عبارتی تاثیرگذار کردن یک نوشته به شکل مکانیکی امکان‌پذیر نیست و آن‌چه مهم است عمل خودبه‌خودی و خلاقانه‌ی عوامل تاثیر است که ربطی به عمل خودآگاه نویسنده ندارد.

عوامل تاثیر را می‌توان آموخت ولی باید توجه داشت که کاربُردِ افراطی آن‌ها می‌تواند به جای تاثیر مثبت، تاثیر منفی بر خواننده بگذارد. آن‌چه هم که محتوایی‌ست به خُلقیات و رفتار و زندگی نویسنده مربوط است که در کوتاه مدت قابل تغییر نیست و وابسته به هویّتی‌ست که طی سال‌ها به دست آورده است.

خودنویس جایگاهی‌ست برای عرضه‌ی انواع و اقسام نوشته‌ها و ارزیابی تاثیرگذاری آن‌ها. نویسنده‌ای که صادقانه می‌نویسد، نویسنده‌ای که نوشته‌اش با شیوه‌ی زندگی‌اش انطباق دارد، نویسنده‌ای که می‌داند در کجا و برای که قلم می‌زند، می‌تواند در این‌جا به بهبود شکل نوشته‌هایش و افزایش تاثیر آن‌ها بپردازد و میزان اثرگذاری آن‌ها را بر خوانندگان ارزیابی کند.

Posted by sokhan at 04:09 PM | Comments (0)

پیچیدگی‌های سیاست و ساده‌سازی‌های ما

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

انسان به ساده‌سازی زنده است. در تمام عرصه‌های زندگی، ما با ساده‌سازی امکان تصمیم‌گیری و عمل به دست می‌آوریم. می‌گوییم فلان شخص را می‌شناسیم در شرایطی که در آن شخص، ۱۰۰هزارمیلیارد سلولِ مرکب از ۲۳ جفت کروموزومِ حاملِ میلیون‌ها کد اطلاعاتی در حال عمل کردن است. از زمان حال صحبت می‌کنیم در حالی که از نظرِ فلسفی زمانِ حالی وجود ندارد و هر چه هست گذشته است. می‌خوریم و می‌خوابیم و زندگی می‌کنیم در حالی که میلیون‌ها عامل، از اشعه‌ی کیهانی گرفته تا خرید و فروش سهام در بازار هنگ‌کنگ بر این خور و خواب و زندگی اثر می‌گذارد و ما با سادگیِ حیرت‌انگیزی، تنها خودمان را در مرکز عالم مشاهده می‌کنیم. ایرادی در این نوع بینش نیست و راهی جز این برای زندگی نداریم. از این مقدمه‌ی کسل‌کننده نمی‌خواهیم به بحث کسل‌کننده‌ترِ ناتوانیِ انسان در مقابل عوامل غول‌آسا و پر قدرتِ بیرون از انسان وارد شویم بل‌که آن‌چه مدّ نظر ماست مسائل روزمره‌ای‌ست که در عالم سیاست و بخصوص عالمِ مجازیِ سیاست با آن‌ها روبه‌رو هستیم. تا پیش از دوران اینترنت و برقراری رابطه‌ی دو طرفه میان کسانی که در عالم واقع اهل سیاست بودند و کسانی که در عالم واقع، سیاست بر زندگی‌شان تاثیر می‌گذاشت، دسته‌ی دوم اگر قصد تاثیرگذاری در سیاست کشور را داشت، باید واقعاً وارد عالم سیاست می‌شد. ارتباطات اینترنتی اما این امکان را به وجود آورد تا بدون ورود به عالمِ واقعیِ سیاست بتوان نقشی در آن برای خود قائل شد و این امر از طریقِ مبادله‌ی اطلاعاتِ دوطرفه تحقق می‌پذیرفت.

با تکمیل رسانه‌های اینترنتی و بالا رفتنِ سرعتِ انتقالِ اطلاعات، اَشکالِ ارتباطی آن‌قدر به واقعیت نزدیک شد، که در ذهن بسیاری از ساکنان وَ آمدوشد کنندگانِ جهانِ مجازی به شکل واقعی در آمد و این گمان را در بسیاری اذهان به وجود آورد که فعل و انفعالات صورت گرفته در این فضای صفر و یکی عین همان فعل و انفعالاتی‌ست که در جهان واقعی صورت می‌گیرد و این به مانند آن است که اگر روزگاری تصاویر هولوگرام به کمال برسد، انسان آن را با واقعیتِ شیء اشتباه بگیرد و بدتر از آن، آن‌را واقعی بپندارد.

این دردی‌ست که متاسفانه در عالم مجازی به آن مبتلا شده‌ایم. در کنار ساده‌سازی‌های لازم، گرفتار نوعی ساده‌سازیِ مجازی شده‌ایم که ما را دچار توهم تاثیر در عالم واقع کرده است. این توهم، به ساده‌سازی‌های ما دامن می‌زند و مانع مشاهده یا قبول عوامل پیچیده در عالم واقعی سیاست می‌شود.

نخستین و بدترین عارضه‌ی این توهم، خوش‌بینیِ افراطی یا خوش‌خیالی‌ست و به دنبال آن، بدبینیِ افراطی و یأس و سرخوردگی‌ست. نتیجه‌ی این یأس و سرخوردگی، افتادن در دام روزمرگی و خوش‌باشی و بی‌خیالی‌ست.

برای درمان این درد چه باید کرد؟ طبیعتاً پاسخ این سوال را روان‌شناسان و جامعه‌شناسان باید بدهند اما تجربه به ما نشان می‌دهد که ترکیبِ دو جهانِ مجازی و واقعی و حفظِ نسبتِ برابر میان آن‌ها می‌تواند به شخص برای دور نیفتادن از واقعیت‌های زندگی کمک کند. حضور افراطی در هر یک از این دو جهان، عوارض منفی خواهد داشت و حفظ اندازه و تعادل، این عوارض را کاهش خواهد داد.

متاسفانه ایرانیان مقیم خارج از کشور امکان حضور مستقیم در جامعه و لمس واقعیت‌ها را ندارند لذا بیش‌تر خود را در عالم مجازی غرق می‌کنند و دچار عارضه‌های منفی آن می‌شوند. توصیه‌ی من این است که ایرانیان دور از وطن به سایت‌های مختلف و متنوع مراجعه کنند و عادتِ مراجعه به چند سایت خاص را در خود کاهش دهند. نگاه به چند سایت خاص، جهانِ ما را در جهانِ نویسندگانِ آن خلاصه می‌کند که باعث ناهنجاری خواهد شد. نگاه به سایت‌های مختلف، لااقل به ما تنوع بینش انسان‌ها را نشان می‌دهد که هر چند جای خالی عالم واقعیت را پُر نمی‌کند اما بهتر از نگاه تک‌بُعدی به انسان‌ها و رخدادهاست.

خودنویس باید محلی باشد برای عرضه‌ی نگاه‌های ساده و پیچیده به سیاست ایران؛ نگاه‌هایی که آبشخورشان نه فقط جهان مجازی، که جهان واقعی نیز هست. در کنار ارائه‌ی خبر و نظر باید از دیدگاه‌های روان‌شناسان و جامعه‌شناسان نیز برای تعیین موقعیت ما در جهان مجازی و تفاوت‌های آن با جهان واقعی بهره بُرد. در این صورت می‌توان از افراط و تفریط‌ها، و از خوش‌خیالی‌ها و یأس‌ها به دور ماند.

Posted by sokhan at 04:07 PM | Comments (0)

رسانه برای همگان در فضای مجازی (نقدی بر نقدِ آقای مهدی جامی)

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

آقای مهدی جامی در سایت وزین «مردمک» مطلبی منتشر کرده‌اند زیر عنوان «رسانه‌ای برای همگان وجود ندارد» که نقدی‌ست بر مطلب «نقد رسانه یا نفی رسانه»ی این‌جانب، منتشر شده در سایت خودنویس. پیش از آغاز بحث می‌خواهم ضمن تشکر از آقای جامی که صَرفِ وقت کرده‌اند این مطلب مفید و مفصل را نوشته‌اند، ابراز تعجب کنم از این‌که ایشان مطلب فوق‌الذکر را نه در خودنویس -که ناشرِ مطلبِ موردِ نقدِ ایشان است- بل‌که در مردمک منتشر کرده‌اند. این کار علی‌الاصول می‌بایست زمانی انجام شود که خودنویس از انتشار نقد ایشان به هر دلیل خودداری کند ولی چون چنین نبوده، این فرض غلط در ذهن خواننده شکل می‌گیرد که خودنویس از انتشار نقد ایشان خودداری ورزیده و این امر باعث شده که آقای جامی نقد خود را در سایت دیگری منتشر کنند. نکته‌ی قابل ذکر دیگر این است ‌که آن‌چه اکنون می‌نویسم نه ردّیه‌ای بر نقد آقای جامی، که نقدی بر نقد آقای جامی‌ست و طبیعتاً این بحث که تبویبی برای تعیین چهارچوب‌ها و محورهای رسانه‌های اینترنتی‌ست می‌تواند توسط صاحب‌نظران ادامه یابد و موجب تعدیل و تغییر در بینش نویسنده و خواننده گردد. و نکته‌ی آخر این که آن‌چه در این زمینه نوشته‌ام و می‌نویسم دیدگاهِ یک مُراجع به رسانه‌های اینترنتی‌ست نه نظر تخصصی یک کارشناس، که نیستم و کم‌ترین معلومات نظری یا تجربی در این زمینه ندارم.

بحث را از یک سوءتفاهم و فرض غلط آغاز می‌کنم که آقای جامی نقد خود را حولِ محورِ آن شکل داده‌اند. ایشان نوشته‌اند: «رسانه‌ای که می‌خواهد همگان را پوشش دهد بر اندیشه‌ای ایده‌آلیستی و بازمانده از عصر چپگرایی بنیان دارد و ناچار واقعگرایان را از دست می‌دهد... از نگاه کسانی که می‌خواهند همه را زیر یک چتر جمع کنند و از این طریق بر کثرت واقعی غلبه کنند و نوعی وحدت ایجاد کنند جمع آمدن همگان در یک حزب در یک دولت در یک نوع زندگی و در ردیفی از یک‌ها و یکان‌های دیگر یک آرزوست که ارزش پی گرفتن نسل‌اندرنسل دارد. این اندیشه اساساً ضد دموکراسی است...». جملات دیگری که این سوء‌تفاهم و فرض غلط را پُر رنگ می‌کند در جای‌جای نقد آقای جامی قابل مشاهده است. برای این‌که نشان دهیم این فرضْ غلط است نکاتی را که آقای جامی در نقد خود ذکر کرده‌اند و این‌جانب با آن‌ها توافق کامل دارم در این‌جا می‌آورم:
-«»نشریه باید گرایش خود را داشته باشد و با همان گرایش است که نویسنده و پدیدآورنده جلب می‌کند و به همان هویت می‌یابد و شناخته می‌شود...
-«جهان رسانه، جهان تمایزهاست و درست هم همین است و چنین هم باید باشد...»
-«مردم تنها و تنها در صورت گروه وجود دارند...»
-«تاثیرگذاری با تیراژ شناخته نمی‌شود...»
-«رسانه باید سیاست و خط مشی خود را داشته باشد که در اصول سردبیری‌اش منعکس می‌شود و جهتگیری‌های خود را و وجوه تمایز خود را...»
-«نگاهی که گروه را مذموم بشناسد اصلاً نه از سیاست چیزی می‌داند و نه از سازوکار جامعه سر در می‌آورد...»
-«روزنامه‌نگاری‌ شهروندی بی‌بند-و-باری رسانه‌ای نیست...»
-«درک از آزادی به معنای برداشتن مرزها و نفی قراردادها و عرف رسانه‌ای درکی ناموزون و ابتدایی از آزادی است و تکراری دیگر از آن استنباط که آزادی را بی-بند-و بار می‌فهمد. آزادی محصول گفتگوست و گفتگو ادب و آداب و قواعد ریز و درشت دارد. چیدن همه آدمها در کنار هم نه ممکن است نه مطلوب وگرنه به التقاطی ختم می‌شود که در گروههای سیاسی آغاز انقلاب شاهد آن بودیم...».

مشاهده می‌کنید که نکات مورد توافق میان من و آقای جامی بسیار زیاد است که خود نشان‌گر سوءتفاهمی‌ست که در ذهن ایشان به هر دلیل شکل گرفته است. برای رفع این سوءتفاهم و بسط نگاه خود، از این نقطه آغاز می‌کنم که در جامعه‌ای با امکانات محدود، مردم از هر وسیله‌ی مناسب و نامناسبی برای پیش‌بُردِ کارهای خود استفاده می‌کنند. نمونه‌اش را در خیابان‌های تهران به وفور می‌بینیم. برای ما عجیب نیست اگر موتورسیکلتی را ببینیم که بر روی آن یک خانواده‌ی کامل شش نفره نشسته‌اند و در حال ترددند. عجیب نیست اگر وانت‌باری را ببینیم که تیرآهن حمل می‌کند و قس‌علی‌هذا. در اولی، موتورسیکلت کار اتومبیل و در دومی وانت‌بار کار تریلی را می‌کند. این موضوع صرفاً قانون‌شکنی و ضدِّ قاعده عمل کردن نیست، چرا که در چشم جامعه، این به‌کارگیریِ ابزارِ نامناسب امری طبیعی‌ست (در حالی که این موارد اگر در یک کشور غربی مشاهده شود، صرف نظر از توجه به قانون‌شکن، اصل کار باعث تعجب و شگفتی خواهد شد).

به بیان دیگر ما در کشور خود به خاطر محدودیت‌های موجود اولاً به شکلی «مبتکرانه» از وسایل و ابزاری که برای انجام کاری خاص ساخته شده‌اند، برای انجام کارهایی که برای آن ساخته نشده‌اند استفاده می‌کنیم؛ ثانیاً، همواره بر حامل، بیش از توانایی و قدرت حمل، بار سوار می‌کنیم.

این حکایت فضای مجازی ماست. در عالم واقع چون محدودیت‌های بی‌شمار سیاسی و فنی و مالی، به گروه‌ها و رسانه‌هایشان اجازه‌ی فعالیت نمی‌دهد، ما بار بسیار سنگین خبر و نظر را در فضای مجازی بر دوش وب‌سایت‌ها و وب‌لاگ‌ها می‌نهیم تا آن‌ها این بار را به جای رسانه‌های کاغذی و سمعی بصری حمل کنند.

اما ما به غیر از سنگینیِ بار و متناسب نبودنِ وسیله‌ی حملِ بار با بار، با مشکلات عدیده‌ی دیگری نیز روبه‌رو هستیم. به دلیل فرهنگ استبدادی که در تک‌تکِ ما مخالفانِ استبداد ریشه دوانده، عمل‌کردِ ما در گروه‌ها، حتی گروه‌های مجازی و اینترنتی، مستبدانه و همراه با اِعمال محدودیت‌های بسیار است که اجازه‌ی رشد و تکثیر، حتی در محدوده‌ی داخلی گروه‌ها نمی‌دهد.

به همین خاطر، ضرورت وجود سایت‌هایی که بتوانند افکار و اندیشه‌های گوناگون را منعکس کنند احساس می‌شود. این کار شاید خلاف روال مرسوم باشد اما به دلیل محدودیت‌های موجود گریزی از آن نیست.

به این موضوع می‌توان از زاویه‌ی دیگری نیز نگریست. در دهه‌ی ۸۰ میلادی زمانی که اولین رایانه‌های شخصی به بازار آمدند، هیچ‌کس نمی‌توانست تصور کند که این دستگاه کوچک، چه کاربُردهای شگفت‌انگیزی خواهد داشت و چه فرهنگ و زندگی نویی را در سطح جوامع بشری بنا خواهد کرد. این دستگاه در آن زمان بیش‌تر شبیه اسباب‌بازی بود با یک سری امکانات محاسباتی محدود. امروز نه تنها عمل‌کردهای این دستگاه قابل احصا نیست بل‌که عمق فرهنگ جدیدی که به جوامع بشری عرضه کرده و تغییراتی که در روح و روان و روابط میان انسان‌ها پدید آورده قابل تخمین نیست. این دستگاه، همراه با ارتباط اینترنتی و فضاهای مجازی که می‌توان به اَشکال مختلف به‌وجود آورد، فرهنگ رسانه‌ای را به شکلی ماهُوی تغییر داده است.

مثلاً هرگز نمی‌شد رسانه‌ای را تصور کرد که مکمل نوشته‌اش، فیلم و صدا باشد. این امر امروز با این ابزار جدید محقَّق شده و به همراه خود فرهنگ جدیدی نیز آورده است. پس، خارج از مرزبندی‌ها و تقسیم‌بندی‌های رایج، چه بسا بتوان انتظار رسانه‌هایی را داشت که بر خلاف نظر آقای جامی رسانه‌ای برای همگان باشد و همگان بتوانند در آن بنویسند.

خط چنین رسانه‌ی همگانی -به دو مفهوم رسانه برای همگان و رسانه‌ای که همگان می‌توانند در آن نوشته‌ها و آثارشان را منتشر کنند- می‌تواند مثلاً خط گسترده و فراگیر حقوق بشر باشد؛ خط گسترده و فراگیر اقتصاد آزاد باشد؛ خط گسترده و فراگیر آزادی بیان باشد؛ خط گسترده و فراگیر حقوق اقلیت در ایران باشد، و امثال این‌ها. وقتی خط هست، پس قاعده و قانون هست و بی‌بندوباری نیست.

ضمناً، وجود چنین رسانه‌ی همگانی‌یی به معنای همه را زیر یک چتر جمع کردن و مانع تشکیل و کار گروه‌ها شدن نیست. در چنین رسانه‌ای گفت‌وگو حرف اول را می‌زند و گفت‌وگو همان‌طور که آقای جامی به درستی به آن اشاره کرده‌اند ادب و آداب و قواعد ریز و درشت خود را دارد که همگان ملزم به رعایت آن هستند.

این تجربه را از سال‌ها پیش به شکلی موفقیت‌آمیز در خبرنامه گویا مشاهده کرده‌ایم و خودنویس امروز به شکلی جوان‌پسند با به میدان آوردنِ شهروندروزنامه‌نگاران، آنان را به جمع‌آوری اخبار و نوشتن دیدگاه‌ها و نظرهای‌شان تشویق می‌کند. اخبار، دیدگاه‌ها، و نظرهایی که در رسانه‌های «گروهی»، و به بیان دقیق‌تر رسانه‌های مُبَلِّغ دیدگاه‌های گروهی، امکان و اجازه‌ی نشر نمی‌یابند.

چنین رسانه‌ی «همگانی»یی که رسانه‌های دیگر را نفی نمی‌کند و آرزومند رشد و گسترش آن‌ها نیز هست، خود می‌تواند زمینه‌ی تشکل جوانان در گروه‌های جدید فکری را فراهم آورد. نگاه آینده‌نگرانه به چنین تجاربی می‌تواند ما را به نتایج هیجان‌انگیزی برساند.

به هر حال چنین رسانه‌ای، رسانه‌ای پویا و در حال تغییر مداوم است. عده‌ای را به سمت خود می‌کشد، عده‌ای را از خود دور می‌کند، عده‌ای را حول محورهای فکری مشترک جمع می‌کند. چنین رسانه‌ای نه تنها خواهان وحدت کلمه نیست، بل‌که خواهان نمایاندن اختلاف کلمه است؛ اختلافی که بر خلاف نظر عامه نه تنها مخرب نیست، سازنده است و پایه و اساس جامعه‌ی دمکراتیک است. آن‌چه مخرب است، برخورد نادرست با این اختلاف کلمه و تبدیل آن به دشمنی میان انسان‌هاست. چنین نگاهی خود نشان‌دهنده‌ی مسئولیت رسانه و مخالفت آن با بی‌بندوباری‌ست.

نمی‌دانم از خلال نوشته‌های من پیداست یا نه، که من شخصاً انسان محافظه‌کاری هستم و با احتیاط بسیار به پدیده‌های نو نگاه می‌کنم. آشنایی با دنیای مجازی و دیدن وب‌نویسانی که روز و شب در این فضا به کار و تلاش مشغول‌اند باعث نگاه مثبت من به این مجموعه‌ی پر تلاطم و تغییر شده است. بهترین نمونه هم رادیو زمانه‌ای‌ست که آقای مهدی جامی بنیان‌گذار آن بود و همه نوع نگاهی را در زیر سقف خود گرد آورده بود. در ابتدا شاید برای من جالب نبود که موسیقی سنتی در کنار موسیقی مدرن از این رادیو پخش شود یا فلان نگاه راست در کنار فلان نگاه چپ قرار گیرد ولی دیدیم که این‌ها می‌توانند در کنار هم زندگی مسالمت‌آمیز و سازنده‌ای داشته باشند و فرهنگ جدیدی را به وجود آورند.

این مطلب بیش از حد طولانی شد و قطعاً حوصله‌ی خوانندگان جوان خودنویس را سر خواهد بُرد. امیدواریم روزی را ببینیم که امکانات و آزادی رسانه‌ای به حدی برسد که همه چیز در سر جای خود قرار بگیرد و بارِ اطلاع‌رسانی بر دوش چند سایت محدود نیفتد.

خوشحال خواهم شد اگر این مطلب در سایت مردمک که نقد آقای جامی را منتشر کرده است نیز منتشر شود تا خوانندگان مردمک از پاسخ این‌جانب به نقد ایشان مطلع شوند.

Posted by sokhan at 04:03 PM | Comments (0)

نقد رسانه یا نفی رسانه؟

این مطلب در خودنویس منتشر شده است.

رسانه‌ای اینترنتی به شکلی واضح و روشن ادعا می‌کند که رسانه‌ی شهروندروزنامه‌نگاران است. این شهروندروزنامه‌نگاران می‌توانند از هر رنگ، و با هر ایده و عقیده‌ای باشند. این رسانه مدعی‌ست که هیچ محدودیتی برای انتشار مطلب -جز آن‌چه حدود تعیین شده در رسانه‌های آزاد جهانی‌ست- ندارد. همگان می‌توانند برای این رسانه مطلب بنویسند، کارتون بکشند، فیلم بگیرند، عکس تهیه کنند، پادکست بسازند. خواهش این رسانه از شهروندروزنامه‌نگاران این است که مطالب و آثارشان را قبلاً در جای دیگری منتشر نکرده باشند. این رسانه مدعی‌ست تمام رنگ‌ها را در خود جای می‌دهد. مدعی‌ست یک رنگ بر این رسانه غالب نیست. یعنی سبز خالص نیست؛ سرخ خالص نیست؛ سیاه خالص نیست. می‌گوید ما سعی می‌کنیم رنگ‌ها را متعادل نگه داریم. نگذاریم رنگی بر سایر رنگ‌ها غلبه کند. می‌گوید ما هر نوع انتقادی حتی انتقاد از خودمان را منتشر می‌کنیم. این‌ها ادعای رسانه است. این ادعاها را چگونه می‌توان اثبات یا نفی کرد؟ با ارسال مطلب برای آن. اگر مطلب "با در نظر گرفتن تمام جوانب قابل انتشار بود" و منتشر شد، ادعای رسانه صحیح است. اگر مطلب "با در نظر گرفتن تمام جوانب قابل انتشار بود" و منتشر نشد، ادعای رسانه کذب است. اگر ادعای رسانه صحیح باشد، می‌توانیم برای از بین بردن نقاط ضعف آن مطالب انتقادی بنویسیم. اگر ادعای رسانه کذب باشد، می‌توانیم وجود چنین رسانه‌ی فریب‌کاری را حتی نفی کنیم. این حق ما به عنوان مخاطب و خواننده‌ی رسانه است. این انتقاد و نفی را علی‌القاعده باید برای خود رسانه بفرستیم. اگر در مدت زمانی معقول منتشر شد که چه بهتر. در غیر این صورت می‌توانیم از رسانه‌های دیگر برای طرح انتقاد یا نفی خود بهره بگیریم.

من شخصاً در بدترین حالت رضایتی به نفی ندارم. حتی خبیث‌ترین رسانه‌ها هم اطلاع‌رسان هستند و نظراتِ از دیدگاهِ من ناشایست را انعکاس می‌دهند. نبودِ آن‌ها چیزی به معلومات من اضافه نمی‌کند. اما این یک نظر شخصی‌ست و اغلبِ اشخاص، حتی آزاداندیشان چنین نظری ندارند و وجود چنین رسانه‌هایی را مضر می‌دانند. مثال روشن آن کیهان. من آن را همیشه می‌خوانم تا با دیدگاه کسانی که پنجه در پنجه‌ی ما افکنده‌اند بهتر آشنا شوم. اما این‌جا بحث ما کیهان نیست؛ رسانه‌ای‌ست، به نام خودنویس که یک سال از عمرش می‌گذرد و می‌خواهد منعکس‌کننده‌ی خبرها و نظرهای رنگارنگ باشد.

شدیدترین انتقادی که به خودنویس در زمینه‌ی مسائل سیاسی می‌شود، ضد سبز بودن آن است؛ ضد موسوی بودن آن است. از او انتقاد می‌شود که چرا در شرایط فعلی فجایع سال‌های ۶۰ و ۶۷ را عمده می‌کند. چرا در شرایط فعلی از مهندس موسوی پشتیبانی بی‌چون‌وچرا نمی‌کند. چرا اصطلاح سبزاللهی را باب کرده و سبزاللهی‌ها را می‌کوبد؟ انتقادات دیگری هم بر او وارد می‌شود. این‌که نویسندگان‌اش اغلب ناشناس‌ و با نام مستعارند. این‌که محل تامین بودجه‌اش نامشخص است. این‌که خطی که مدیر خودنویس برای رسانه‌اش تعیین می‌کند بیش از حد پُر رنگ است و امثال این‌ها. دامنه‌ی این نقدها تا مرحله‌ی نفی و دشمنی کشیده می‌شود.

آیا واقعاً این‌طور است؟ چطور می‌توانیم درستی نظر خود را اثبات کنیم؟ همان‌طور که در بالا گفتم، با ارسال مطلب برای آن. آیا واقعاً مطلبی از ما به خاطر رنگ‌اش، به خاطر هواداری‌اش از موسوی، به خاطر سکوت در باره‌ی فجایع دهه‌ی شصت، منتشر نشده است؟ اگر چنین است، خودنویس بر خلاف ادعایش رسانه‌ی همگان نیست؛ رسانه‌ی عده‌ای خاص است؛ عده‌ای که مثلاً تحت هیچ شرایطی از مهندس موسوی حمایت نمی‌کنند، تحت هیچ شرایطی بهبود وضع کشور را در چهارچوب نظام فعلی نمی‌خواهند، فقط به سرنگونی جمهوری اسلامی فکر می‌کنند، فقط به جمهوری ایرانی معتقدند...

به نظر من به عنوان یک ناظر خارجی چنین نیست. ممکن است عده‌ای از شهروندروزنامه‌نگارانی که مطالب و آثارشان را برای خودنویس می‌فرستند چنین بخواهند، اما همه چنین نمی‌اندیشند. خودِ من –اگر حقِّ رای برای یک انسان با نام مستعار قائل باشیم- چنین نمی‌اندیشم. این‌که نام‌دارانِ موافقِ سبز برای خودنویس نمی‌نویسند، طبیعتاً وزن را در کفّه‌ی ناشناسانِ مخالفِ سبز سنگین می‌کند.

ولی یک تفاوت عمده میان این رسانه با رسانه‌های تماماً سبز وجود دارد: رسانه‌های تماماً سبز، نظر منتقدان و مخالفان غیرِ سبز را –جز تک‌وتوکی برای خالی نبودن عریضه- منتشر نمی‌کنند اما خودنویس هرگونه نظری را –جز تک‌وتوکی به خاطر عدم رعایت چهارچوب‌ها- منتشر می‌کند. امتحان این موضوع آسان است. ده مطلب موافق و مخالف سبز –با رعایت تمام قواعد رسانه‌ای و با در نظر گرفتن تمام محدودیت‌های دینی و سیاسی و غیره- با نام واقعی یا با نام مستعار برای پنج شش رسانه‌ی سبز و غیرِ سبز و خودنویس ارسال کنیم. نتیجه هر چه بود، می‌توان بر اساس آن میزان آزادی‌خواهی آن‌ها را سنجید.

نقدِ رسانه باعث رشد رسانه می‌شود. نفی رسانه آن‌را رادیکال و در بدترین حالت منزوی می‌کند. در شرایط فعلی، رشدِ رسانه‌های نوپا در این شوره‌زارِ رسانه‌ای اهمیت دارد. این کار با نقد –حتی نقد تند و گزنده- امکان‌پذیر است. نفی رسانه آن‌هم رسانه‌ای که در جبهه‌ی طرفداران آزادی بیان است کار آزادی‌خواهان نیست؛ کار طرفداران استبداد است. نگذاریم نقد ما تبدیل به نفی شود.

Posted by sokhan at 03:49 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۴۲) از نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی تا قرار سبز مسیح علی نژاد

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۴۲ می خوانيد:

نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی

- چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم

- قرار سبز مسیح علی نژاد


نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی

آقاجان‌ام سلام علیکم

ان شاءالله که حال شما و آقازاده ها و سرداران ریز و درشتی که در دفتر خود جمع کرده اید خوب است و از دست آقایان سبز و فتنه گر و یاران سابق ملالی نیست.


قربانت گردم

می دانم این قدر مشغول دشمنان بزرگ هستی که فرصت پرداختن به نوشته ی آدم های کوچکی مثل مرا نداری لذا عرض می کنم خدمت وجود مبارک ات که هفت هشت سال پیش اولین نامه ی خودم را برایت نوشتم و این اولین طنزنوشته ای بود که از من در اینترنت منتشر شد و مورد پسند چند هزار مُراجعِ گویانیوز قرار گرفت.


جالب این‌جا بود که من این نامه را خیلی جدی و رسمی برای شما نوشته بودم و مسئولان محترم گویانیوز آن را به عنوان طنزنوشته منتشر کردند و همین امر باعث شد تا من هم مثل ارشمیدس به کشفی بزرگ نائل بیایم و متوجه شوم که نامه نوشتن و گفت و گو با شما عین طنز است و من این را تا آن موقع نمی دانستم.


خلاصه، نامه نگاری با شما باعث شد تا موقعیت من به عنوان طنز نویس تثبیت شود و من طنز دوم ام را از زبان شما در پاسخ به خودم بنویسم که آن هم جالب از آب در آمد. بعد از آن، طی سال های گذشته چند نامه و مطلب خطاب به شما نوشتم که یکی از یکی بامزه تر به نظر می رسید و باعث خنده و نشاط خوانندگان می شد. تمام آن ها هم پند و اندرز سعدیانه و هشدار و تحذیر عنصرالمعالیانه به شخص حضرت عالی بود و این که آقاجان، قربانت گردم، فدایت شوم، دست بردار برو پی کارت، بگذار مردم نفس راحت بکشند.


در همان نامه ی اول خیلی صریح و روشن خدمت تان عرض کردم:

"حضرت آيت الله! مي دانم که شما عادت داريد هميشه موضوع را برايتان آن قدر بپيچانند که نه گوينده خود بفهمد که چه مي گويد نه شما بفهميد که طرف چه مي خواهد. اما اين بنده چون نمي خواهم وقت حضرتتان را زياد بگيرم همين اول کار مي روم سر اصل مطلب و لب کلام را خدمتتان مي گويم: قربان! ما شما را نمي خواهيم!"

می بینید چقدر قشنگ و روشن نوشتم. چقدر صریح و بی پرده نوشتم. آن روزها هنوز اصلاح طلبان بر مصدر قدرت بودند و چشم شان شما را نمی دید، و احمدی نژاد، مثل "اِلی‌یِن"ِ سیگورنی ویور در تخم بود و داشت رشد می کرد و بزرگ می شد تا موقع اش که رسید به صورت مردم ایران بچسبد و توله های خود را در درون آن ها کارسازی کند. محل تخم گذاری الی‌ین هم بیت حضرت‌عالی بود.

این جملات را من آن روزها خطاب به شما نوشتم و خیلی هم مودبانه و متین نوشتم؛ عرض کردم: "قربان! بياييد مانند ياروزلسکی در لهستان عمل کنيد و نگذاريد بلائی که بر سر چائوشسکو آمد بر سر شما بيايد." ولی شما گوش نکردید. در این فاصله صدام بعثی که به آن روز افتاد؛ زین العابدین بن علی تونسی هم به این روز که الان می بینید.


این جا نمی خواهم کاه کهنه باد بدهم بل که می خواهم بگویم در این مدت، سنت نامه نویسی به شما خیلی رواج پیدا کرده ولی انگار از نظر محتوا به جای این که پیش برویم پس رفته ایم. امروز، آن هایی که برای شما نامه می نویسند و عددی هم برای خودشان بوده اند و هستند، تازه به فکر ناز و نوازش و خاراندن پاچه ی مبارک افتاده اند و انگار نه انگار که دوران این حرف ها سال ها پیش تمام شده و ما اتمام حجت ها را قبلا کرده ایم و دستِ شخصِ شما هم از آن موقع تا حالا حسابی به خون جوانان ایران آلوده شده است. حالا خدا را شکر که بعد از هف هش ده سال و شاید هم بیس سی سال از خواب تابستانی و زمستانی بیدار شده اند و جرئت نامه نگاری برای شما پیدا کرده اند و من هم خیلی از این بابت خوشحال ام و ایرادم تنها به لحن و لفظ و شیوه ی گفتار ایشان است و بس.


ببخشید سرتان را درد آوردم. قصدم این بود خدمت دوستان محترم نامه نویس و عریضه نگار عرض کنم چند فاز عقب هستند و ما در تاریخ 4 آبان 1382 خدمت جناب‌عالی نوشته ایم که: "به قول مهندس در دادگاه زمان شاه، شايد ما آخرين گروهي باشيم که اين گونه با شما سخن مي گوئيم..." و زیاد در تکرار این حرف ها خودشان را خسته نکنند.


برای تان در مبارزه ای که با مردم ایران در پیش گرفته اید شکست مفتضحانه آرزو می کنم.

با بدترین لعنت ها

ف.م.سخن


چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم
سلام. من یک اپوزیسیون هستم. من خیلی خیلی مخالف حکومت اسلامی هستم. من مراحل مختلف تکاملی یی را طی کرده ام و به نقطه ی اوج مبارزاتی ام رسیده ام. شعار امروز من این است: هر کس با من است، از من است. هر کس با من نیست، خاک بر سرش. من یک آدم خوب و تحصیل‌کرده و مبارز و فعال و روشنفکر و طرفدار حقوق زنان و حیوانات هستم. من وب گرد هستم. من وب لاگ دارم، فیس بوک دارم، توئیتر دارم، و خلاصه هر چه که در اینترنت موجود است دارم. اکنون مراحل تکامل خودم را به آگاهی شما می رسانم:

- روز انتخاب رئیس جمهور که شد، به حوزه ی رای گیری رفتم و روی ورقه ای که به دستم دادند، با خودکاری که با خودم برده بودم نوشتم موسوی. البته زیاد به میل خودم نرفتم بل که دوست دخترم که سبز بود مرا زورکی با خودش برد.

- با دوست دخترم رفتیم میدان ولی عصر هم پیتزا بخوریم، هم رای مان را پس بگیریم. پلیس به ما حمله کرد و من موقع در رفتن زمین خوردم و پای ام زخمی شد. دوست دخترم برایم غش و ضعف رفت.


- در وب لاگ ام نوشتم که موقعِ مبارزه برای پس گرفتن رای، داشتند مرا می کشتند. یکی دو مرتبه ی دیگر این حرف را تکرار کردم طوری که خودم هم باورم شد. چه کنم، چه نکنم؟ به دوست دخترم گفتم من باید از ایران خارج شوم. گفت چرا؟ این جا که داریم حال می کنیم. گفتم هیس! داریم شنود می شویم، بعدا می گم. دوست نویسنده ای در اروپا داشتم. برایش ای میل فرستادم و به زبان رمزی از او پرسیدم اگر بیایم آن جا می توانی کار پناهندگی ام را درست کنی؟ گفت بله. نه تنها پناهنده ات می کنم بل که شغل خوبی هم برایت جور می کنم. در حالی که پاسپورت داشتم و می توانستم مثل آدم سوار هواپیما شوم و به خارج سفر کنم، از کوه و کمر به طرف ترکیه حرکت کردم. مثل یک قهرمان وارد استانبول شدم. البته کسی آن جا از من استقبال نکرد ولی مثل آدم های بی پارتی معطل هم نشدم. از آن جا یک راست آمدم این جا (که یک کشور اروپایی ست و اسم نمی برم مبادا حکومت مرا پیدا کند). همان رفیق شفیق برایم یک کار خوب و آبرومند در یکی از رادیوهای خارجی جور کرد.


- چند وقت گذشت. دیدم از امامزاده موسوی معجزی صادر نمی شود. مخالف جنبش سبز شدم. انتقاد همان؛ پراکنده شدن دوستان عزیز و یاران ارجمند همان. مرا با تیپا از کار بیرون کردند.


- دیدم خسته و گرسنه و بی پول مانده ام. گفتم گور بابای سیاست. رفتم دنبال حقوق پناهندگی. دیدم کفاف نمی کند. هر کاری گیرم آمد انجام دادم.


- امروز وقت ام را برای مردم ام پای اینترنت صرف می کنم. یک بطر شراب ارزان می گذارم بغل دست ام، فیس بوک و توئیتر می نویسم. در آن جا به موسوی و کروبی بد و بیراه می گویم که ما را به این روز انداختند. داشتیم زندگی مان را می کردیم. اگر آن ها نبودند اوضاع من این ریختی نمی شد.


- نه که دلم از سبزها پُر است به هر که دم دست ام می رسد بد و بیراه می گویم. سبز و زرد و سرخ و آبی اش فرقی نمی کند.


- راست اش را بگویم: ناامید شده ام. دپرسیون گرفته ام. اوضاع روحی ام خراب است. دلم برای تهران و هوای کثیف اش تنگ شده است. به خودم می گویم، آخر تو را چه به سیاست بازی؟ داشتی زندگی ات را می کردی. با بچه ها هر شب توی پاساژ قائم ولو بودی. ولی چه کنم؟ راهی ست که آمده ام و نمی توانم عقب عقب برگردم.


- در وب لاگ ام اما از این حرف ها نمی زنم. به جایش می نویسم: باید ایستادگی کرد. باید مبارزه کرد. آهای مردم چرا حرکت نمی کنید؟ چرا مبارزه نمی کنید؟ چرا فقط به کار و زندگی تان فکر می کنید؟ چرا بنزین گران می شود خفه خون می گیرید؟ چرا هواپیما سقوط می کند اعتراض نمی کنید؟ مردم هم همین جور برّ و برّ مرا نگاه می کنند و انگار نه انگار که دارم نعره ی جان خراش می کشم. راست اش کاش من هم یک سال و نیم پیش همین واکنش خردمندانه ی مردم را از خودم نشان می دادم و این طور بدبخت نمی شدم.


این بود مراحل تکامل سیاسی من در طول یک سال و نیم گذشته. حالا می توانم با افتخار بگویم که تبدیل به یک اپوزیسیون درست و حسابی شده ام. مرحله ی بعدی، دنبال پول رفتن و تاجرصفت شدن است. امیدوارم زودتر به این مرحله از تکامل برسم تا کمی روحیه ام بهتر شود...


قرار سبز مسیح علی نژاد
کتاب قرار سبز مسیح علی نژاد را با نگرانی خواندم. راست اش را بگویم وقتی کتاب به دست ام رسید مردد بودم که آن را بخوانم یا نخوانم. نگران بودم از کار مسیح خوش ام نیاید و مجبور به انتقاد شوم. می دانستم جلوی زبان ام را نمی توانم بگیرم و مجبور می شوم نظرم را بنویسم. دل ام نمی خواست این کار را بکنم. چند وقت پیش در اینترنت چیزی خوانده بودم که پُر بیراه نبود. مضمونی داشت شبیهِ این: "انتقاد را کسی می کند که خودش قادر به انجام کار نیست". دختر خبرنگاری با هزار گرفتاری، سیصد و هفتاد و هفت صفحه کتاب می نویسد، آن را با زحمت زیاد منتشر می کند، بعد من روی مبل لم می دهم، طی دو سه نشست آن را می خوانم و به جانِ نویسنده و کتاب می افتم. این منصفانه نیست. لااقل در مورد مسیح علی نژاد منصفانه نیست. ساکت هم که نمی توانم بشوم. دروغ هم که نمی توانم بگویم. به نعل و به میخ زدنِ همزمان را هم که بلد نیستم. پس بهتر است کتاب را نخوانم.


این ها را به خودم گفتم ولی کتاب را خواندم. دقیق هم خواندم. آن قدر که بتوانم موی سفید را از ماست بیرون بکشم؛ آن قدر که تمام غلط های چاپی را مشخص کنم؛ آن قدر که تمام جمله های اضافی را قلم بزنم.


یک مورد دیگر که باعث نگرانی ام می شد، قضاوت پیشاپیش من در موردِ نگاه علی نژاد به موضوعات روز بود. این نگاه را در بسیاری جاها نمی پسندم. حتی نحوه ی نگارش روزنامه ایِ مسیح چنگی به دل ام نمی زند. حالا با این نگاه چطور می خواهم یک کتاب پُر برگ را منصفانه بخوانم و نظر بدهم. حتما نمی توانم.


این ها را به خودم گفتم ولی توانستم. یعنی حدود صد و سی چهل صفحه ی اولِ کتاب، نگاهِ منفیِ من داشت کار دست ام می داد که یک باره داستان کتاب مرا برداشت با خود بُرد. الفاظ مسیح سَبُک و دل‌نشین شد. خودنمایی های لغوی و به کار بُردن واژگانِ محلی کم تر شد. با داستان رفتم.


حالا از کلیت کتاب می گویم، و بعد سعی می کنم برسم به جزئیات. به این کتاب باید به عنوان ورژنِ اولِ ادیت نشده ی پُر از باگ نگاه کرد. معلوم است مسیح برای به چاپ رساندن و خوانده شدن آن خود را به آب و آتش زده. عجله کرده. نخواسته تا کتاب سر فرصت صیقل بخورد، زائدات اش حذف بشود، غلط هایش گرفته شود، بعد بیرون بیاید. هول بوده تا موضوعات از یاد مردم نرفته کتاب اش را منتشر کند که کرده و خوب هم کرده که چنین کرده. این کتاب هنوز کار دارد. حالا که در آمده و شتاب مسیح گرفته شده، می تواند بنشیند آن را برای چاپ بعدی صیقل بزند. نظر خوانندگان صاحب قلم را بخواند و اگر آن ها را درست دید، در متن اِعمال کند.


دوم این که این کتاب ما بین خاطره‌نویسیِ روزمره و رمانِ خلاق نوسان دارد. گاهی وزن اولی بیشتر می شود، گاهی وزن دومی. بعضی جاها این و آن با هم ترکیب می شود و یک چیز قشنگ درست می کند. آن جا که خاطره نویسی ست، چون خود مسیح حضور نداشته، بی آب و رنگ است. نگرانی از درست بودن محتوا جلوه اش را از بین می بَرَد. آن جا که خلاقیتِ خالص است، چون بی تجربه و خام است، به دل نمی نشیند. اما آن جا که این دو با هم ترکیب می شود زیبا می شود؛ خواندنی می شود؛ انسان را به هیجان می آوَرَد. و این جایی ست که مسیح قلم اش را رها می کند تا او را با خود ببرد. جاهایی که نویسنده خسته است، در کتاب کاملا معلوم است. قلم بی حوصله می شود و داستان از دست می رود. همان طور که گفتم مسیح حوصله و فرصت تکمیل کارش را نداشته و هر چه بوده همان را منتشر کرده.


سوم این که کتاب کتاب خواندنی ست. لذت بردنی ست. من که شخصاً در اکثر رویدادهای کتاب حضور داشته ام، خودم را در لابه لای سطور مسیح می دیدم؛ در لا به لای صفحات کتاب. گاهی فکر می کردم چقدر شبیه این ام، و گاهی چقدر شبیه آن. مثل این است که آدم فیلمی را که از محله و شهرش گرفته شده ببیند. آن آشنایی برای بیننده جذاب است. اما پرداخت کتاب به گونه ای ست که کسی که در ماجرا حضور نداشته هم می تواند خود را در آن حاضر ببیند.


چهارم این که نگاه مسیح منصفانه است. سعی کرده کم تر قضاوت کند. به دوست داشتن های خود زیاد مجال عرض اندام نداده و کتاب را یک طرفه نکرده است. دلیل اش شاید برخورد و آشنایی با اشخاصِ غیرسبزِ سبزاندیش در خارج از کشور باشد. همان ها که با سبزهای رسمی فرق دارند ولی به اندازه ی آن ها معتدل و واقع بین هستند.


این از کلیات. حالا می رسیم به بعضی جزئیات. کتاب، کتابی ست پُر از غلط های تایپی. اگر غلط تایپی و جاافتادگی کلمات از نویسنده ای که خودش کتاب اش را تایپ نمی کند پذیرفتنی باشد، از نویسنده ای که خود دست به کی بُرد دارد و اهل تایپ است پذیرفتنی نیست. در بعضی صفحات کتاب حتی تا سه غلط تایپی مشاهده می شود (مثلا صفحه ی 332). بدترین غلط تایپی هم در شناسنامه ی کتاب صورت گرفته که در آن نام مانا نیستانی، مانا نیستلنی تایپ شده است؛ از آن غلط ها که ناشر و نویسنده و مصحح را از چشم خواننده ی حرفه ای می اندازد و از آن ها موجوداتی شلخته می سازد. ولی خوشبختانه غلط های داخل کتاب این قدر فجیع نیست و قابل تحمل است. تعداد غلط ها آن قدر زیاد است که نمی توانم حتی صفحات آن ها را در این جا بنویسم.


در صفحات اولیه ی کتاب، مسیح سعی کرده است با آوردن برخی کلمات هنرنمایی کند. نشان دادنِ حجم لغات و اصطلاحاتی که می دانیم اگر به اندازه باشد بد نیست و خوب هم هست. ولی وقتی زیاد شد، چشم آزار می شود. کلمه و اصطلاح در دست نویسنده مثل جواهر است. مثل طلاست. باید ساخت خوب داشته باشد و روی پایه ی خوب سوار شود تا جلوه کند؛ تا زیبا دیده شود. طلا به صِرفِ طلا بودن زیبا نیست. باید زیبا ساخته شود و در جای مناسب قرار بگیرد تا زیبایی اش آشکار شود. زیاده از حد استفاده کردن از لغات و اصطلاحات مثل زیاده از حد آویزان کردن طلا و جواهر از خود است. نه تنها باعث زیبایی نمی شود، زشت هم می کند. این جور آویزان کردن، کار تازه به دوران رسیده هاست. کلمه را باید صرفه جویانه استفاده کرد. برای هر کلمه باید به تنهایی ارزش قائل شد. آن را در جایی قرار داد که احترام لازم را به دست آوَرَد. اگر یک کلمه ی خوب را وسط هزار کلمه ی خوب بیاوریم، ارزش اش را از میان می بریم. مسیح از همان صفحه ی اول شروع می کند به نشان دادن ذخیره ی لغات اش: ته و دینِ خواب؛ اُرس و پُرس؛ نوچ کشیدن... ولی بعد آرام می شود و می نویسد آن طور که فکر می کند.


در متن کتاب، به جملات زائد زیادی بر می خوریم. مسیح این جملات را برای تکمیل معلومات خواننده می نویسد و مجال نمی دهد خواننده خلاقیتِ ذهنی اش را به کار بگیرد و تصویرسازی کند. به عبارتی مسیح سعی می کند همه ی کارها را خودش انجام دهد و خواننده فقط مصرف کننده باشد. این نوع نوشتن، حوصله ی خواننده ی آگاه و حرفه ای را سر می بَرَد چرا که ذهن اش کاری برای انجام دادن ندارد. از طرف دیگر جملات تکمیلی مسیح، عبارات را سنگین و بی قواره می کند.


من زیاد به ادبیات و رمان وارد نیستم و چیزی که در این جا و جاهای دیگر می نویسم صرفا نظر یک خواننده ی علاقمند به موضوعات ادبی ست و این نکته هم که الان به آن اشاره می کنم از همین زاویه باید ارزیابی شود. در این مورد کسانی مانند آقای عباس معروفی باید بگویند و بنویسند ولی من هم نظر آماتوری خود را می دهم. یک فیلم‌ساز تازه کار به سختی می تواند از تکه فیلم هایی که گرفته دل بکند و آن ها را در مرحله ی تدوین حذف کند. یک فیلم‌ساز مجرب اما این ضرورت را می شناسد و با قطعات فیلم احساسی برخورد نمی کند. برای او کلیتِ منسجم مهم است نه تکه های زیبای منفرد. فرق یک نویسنده ی تازه کار با یک نویسنده ی مجرب هم در همین حذف کردن است. یک نویسنده ی تازه کار به تکْ جملاتی که می نویسد دل می بندد و قدرت حذف آن ها را ندارد در حالی که یک نویسنده ی مجرب این کار را به راحتی انجام می دهد. حذف بسیاری جملات به درک بهتر و ایجاد احساس در خواننده کمک می کند. رمان مسیح به این گونه حذف نیاز بسیار دارد که امیدوارم در چاپ های بعدی، این ویرایش و پیرایش انجام شود.


نشر گردون کتاب را خوب و تمیز چاپ کرده. صحافی اش قرص و محکم است و می توان صفحات کتاب را هر جور باز کرد و ورق زد و در دست گرفت.


در مورد داستان کتاب چیزی نمی نویسم تا خواننده خودش دنبال آن برود. همین قدر بگویم که داستان در قسمت های عاشقانه بسیار زیبا می شود و این در شرایطی ست که مسیح هنوز به نوشتنِ باز و بی پرده عادت نکرده و یک سری محدودیت ها را به درستی رعایت می کند. به عبارت دیگر، کلاهی که بر سر خودش هست، بر سر نوشته اش هم هست که امروز هم نه، فردا بالاخره برداشته خواهد شد. حضور ندا آقا سلطان نیز در داستان بسیار جالب است، هر چند شنیده ام مسیح می خواهد نام او را در چاپ بعدی تغییر دهد که بهتر است این کار را نکند.


رمان مسیح رمانی ست که با عشق و علاقه نوشته شده و به همین خاطر به دل می نشیند. این کتاب که چاپ اول آن در پاییز 1389 توسط نشر گردون در برلین بیرون آمده قطعا به چاپ های بعدی خواهد رسید. این نکته را هم بگویم و این نوشته ی طولانی را خاتمه دهم که این کتاب استعداد ترجمه به زبان های خارجی را دارد و اگر ترجمه شود قطعا با جزئیاتی که تعریف و تکرار می کند برای خوانندگان خارجی جذاب و خواندنی خواهد بود.


برای مسیح آرزوی موفقیت می کنم.

Posted by sokhan at 03:44 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۴۱) از کيهان تو خيلی نامردی تا مهرنامه در منزل استاد عزت‌الله فولادوند

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۴۱ می خوانيد:
- کيهان تو خيلی نامردی
- سرنگون کردن رهبر معظم در ترکيه
- فرهنگ نوجوان سخن
- پايين افتادن بالاترين از آن سوی بام
- مهرنامه در منزل استاد عزت الله فولادوند

کيهان تو خيلی نامردی
"...از سوی ديگر سايت ضد انقلابی خودنويس به قلم يکی از نويسندگان گويانيوز و با اشاره به رکوردشکنی حلقه ی لندن و سايت جرس در انتشار دروغ های شاخدار نوشت: اخيراً در اينترنت يک آگهی منتشر شده مبنی بر استخدام خبرنگار محقق برای تحقيق درباره سنديت اخباری که در اينترنت منتشر می شود. والله ما همه جور خبرنگاری ديده بوديم الا اين جوری اش را. وقتی مخملباف به اسم نقل از «کارمند سابق بيت رهبری» متنی را منتشر می کند، به تشخيص خودمان بايد به عقل سليم مراجعه کنيم و ببينيم با عقل جور در می آيد. من وقتی مقاله مخملباف زير عنوان رازهای زندگی خامنه ای [منتشره در گويانيوز] را خواندم و به عقل سليم مراجعه کردم، ديدم عقلم می گويد «من جای تو باشم چنين حرف های ابلهانه ای را منتشر نمی کنم که منتشر کردی و آبرويت رفت، کاسه کوزه را سر من نشکنی». آن خبر ادعا می کرد «آيت الله خامنه ای ۱۷۰ عصای آنتيک دارد که يک ميليون و دويست هزار دلار قيمت گذاری شده است و...» وقتی از عقل سليم درباره چنين خبری سوال می کنم نگاه چپ چپ به من می اندازد و با انگشت به گيجگاهش می زند و می گويد «می خواهی مخاطبانت بگويند عقل نداری؟! يا عقل توی سرت کم است؟!»؛ خبری مثل خبر ادعايی جرس که مدعی بود صادق لاريجانی نامه بسيار مهم و اعتراضی به رهبر جمهوری اسلامی نوشته است. يا آن يکی خبر جرس درباره سفر رهبری به قم و تمهيد جانشينی پسرش! عقل سليم در برابر چنين چيزهايی، با آدم قهر می کند و می گويد «مسخره بازی درآورده ای يا مرا احمق فرض کرده ای؟! مگر من خل و ديوانه ام که از اين چيزها به من می دهی. برو کمی مغزت را پوليش بزن»! چرا بايد عقل سليم اهل خبر و نظر چنان خبرسازی های احمقانه ای را باور کند؟" «کيهان ۴ دی ۱۳۸۹»

کيهان تو خيلی نامردی. نه. اشتباه نکن. نمی خواهم از تو شکايت کنم که چرا نوشته های مرا به صورت ناقص و تحريف شده منتشر می کنی. به جای اين که مثل نيک آهنگ کوثر بگويم "انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه های مشابه حرام است" می گويم آن‌چه از اين‌جا تحريف و نقل می کنی حلال ات باشد و نوشِ جانِ خوانندگان ات. می دانی چرا؟ چون تو با اين کار نام هايی مانند گويانيوز، خودنويس، روز، جرس و امثال اين ها را به روی ميزِ کلی اداره و نهاد دولتی می بری و مفت و مجانی در اختيار کارمندان آن ها قرار می دهی. اشخاصِ اهل مطالعه ای که به اينترنت دست‌رسی دارند اين نام ها را می شناسند. می مانَد اشخاصِ از همه جا بی خبری که در محل کارشان مجبورند هر روز تو را ورق بزنند و در زندگی خصوصی شان هم جرئت نزديک شدن به سايت های اينترنتی ندارند. تو با نوشتن از اين سايت ها –آن هم هر روز- نام شان را در ذهن اين دسته از خوانندگان حک می کنی تا در فرصت مناسب نگاهی به محتويات آن ها بيندازند و حقيقت را دريابند. چه تبليغی بهتر از اين؟

اما می گويم خيلی نامردی. می دانی چرا؟ نه در شيوه ی دشمنی ات که بارها گفته ام و از تو خواهش کرده ام مثل مرد با دشمن ات مبارزه کنی؛ آن هم دشمنی که دست اش در مقابل تو خالیِ خالی ست. تو اما هر گونه امکاناتی در اختيار داری. حريف قلمی و فکری ات اگر به شکل فيزيکی گير بيفتد، انواع و اقسام بلايا از زندان و شکنجه تا زجرکش کردن و اعدام می توانی بر سرش بياوری. دو نيروی نابرابر، يکی با کامپيوتر و يک خط تلفن و ديگری با يک موسسه ی عظيم انتشاراتی و انواع و اقسام پرسنل -از نويسنده و کارتونيست گرفته تا مامور و بازجوی امنيتی، تا انواع و اقسام نهادهای دولتیِ قادر به شنود، تا اصلی ترين و قدرت‌مندترين سازمان های قوای مجريه و قضائيه. انتظار آدم از حريفی چون تو، با چنين دبدبه و کبکبه ای لااقل با احترام مبارزه کردن است که آن را هم از ما دريغ می کنی. به قول آن آقای روحانی که گفت حضرت علی (ع) با احترام سر دشمن را می بريد، شما اين کار را هم نمی کنی:

شايد فکر کنی از اين که اسم مرا در نقل قول ات نياورده ای شاکی ام، يا از اين که نام مآخذت را درست قيد نکرده ای و به جای "گويای من"، "خودنويس" نوشته ای. نه اين ها هم قابل فهم است. ويراستارت اين قدر کار را ساده و مخاطب اش را احمق تصور کرده که اين جور خطاها يا تحريف های عمدی طبيعی ست.

می گويم نامردی برای اين که گند می زنی به نثر آدم. آخر مرد حسابی –يا ناحسابی- خداوکيلی ما جملات مان را اين جوری نوشته ايم که تو نقل کرده ای؟ چرا با آبروی قلمی ما بازی می کنی؟ اين چه جور حذف و تحريفی ست که نثر آدم را لجن‌مال می کند. بيا و مردی کن، وقتی فعل مثبت را منفی می کنی، وقتی يک کلاغ را چهل کلاغ می کنی، وقتی حرف تو دهن آدم می گذاری، لااقل با نثری بکن که ما رويش اين قدر وسواس داريم. سر دشمن ات را که با احترام نمی بُری، لااقل اين يک مورد را رعايت کن. بگذار بگوييم حريف مان مرد بود، نه نامرد. اگر اين کار را بکنی، قول می دهم که هر بار در کشکول يادی از تو بکنم و همان طور که تو نام سايت های ضد خودت را زنده نگه می داری، من هم نام تو را زنده نگه دارم. [مثل فردين، با نوک انگشتان ام، يقه ی پيراهن ات را صاف می کنم و از فاصله ی ده سانتی چشم به چشم ات می دوزم و می گويم]: مَرد باش!

سرنگون کردن رهبر معظم در ترکيه

نمرديم و بعد از سر ته شدنِ پرچمِ خرچنگْ‌نشانِ جمهوریِ اسلامی در مراسم مختلف ورزشی، بعد از نواخته شدن سرود شاهنشاهی به جای سرود جمهوری اسلامی در مراسم استقبال رسمی، سرنگون شدن رهبر معظم انقلاب را در ترکيه به چشم ديديم. ان شاءالله اين سرنگونی را در ايران خودمان هم خواهيم ديد. اما دليل اين سرنگونی چه بود؟

به گفته ی آقای احمدی نژاد خيدمتکار چوخ يورولموشده، چوخ خسته اولموشده، سحردن بونه، اُنه، بو طرفَ آپارميش، اُ طرفَ آپارميش دی، بيردن، اَلِ خسته اولدی، رهبرْ سرنگون اولدی. رهبرْ باش ديب اولدی. وای وای وای چوخ پيس اولدی!

مترجم ده خسته اولدی، من سَفِيه سوز دديم، اُ آنّامادی، اُ اعصابی خورد اولدی، سن [خبرنگار] دَ سورعتی نن سوال الدين، اُ [مترجم] آمپری يوخاری گددی، فيوزی آتدی، ياتاقانی داغ اُلدی، من دِديم آباجی، سن ياواش سوال اِلَه، سن ياواش تيکرار اله، مترجم يورولموش، ميکروفون آتميش، مَنَه، سَنَه، آتاتورکون دَدَسينه، خمينی نين قبرينه، يامان دِدِه، پيس پيس سوزلر دده، چون يورولموش، چون خسته اولموش ده. خولاصه، من گوردوم اوضاع گمر در عقرب دی، دديم نفرِ بعدی سوال اِلَسين. بی شیء اُولميپدی. قارداشيميز رجب دَ که گلسه ايرانا، بيز دَ آتاتورکی سرنگون اِلَروخ. بونا دِیَللر تبادولِ ديپلماتيک. سن ووردون، من ووردوم. سن سرنگون اِلَدين، من سرنگون اِلَديم. بودو که وار. ايستی سن ايسته، ايستمی سن ايستمه. بيزيم بويوک شاعريميز شهريار، اِلَبير بو گونو گورموشدی که بو شعری دميشده:
خمينی جان سنين اوزون آغ اولسون / خامنه ای نين دُد بير يانی ساق اولسون

ترجمه ی فارسی گفتار فوق [لطفا با لهجه ی ترکی خوانده شود]:
والله عرض کنم خدمت تان که به گفته ی آقای احمدی نژاد خدمتکار خيلی خسته شده بود، از صبح کله ی سحر اين و آن را، اين طرف برده، آن طرف برده بود، يکهو، دست اش خسته شد، رهبر سرنگون شد. رهبر سر ته شد. وای وای وای خيلی بد شد!

مترجم هم خسته شده بود، من حرف مزخرف زدم، او نفهميد، او اعصاب اش خرد شد، تو [خبرنگار] هم با سرعت سوال کردی، او [مترجم] آمپرش بالا رفت، فيوزش پريد، ياتاقان اش داغ کرد، من گفتم خواهر من، تو يواش سوال کن، يواش تکرار کن، مترجم خسته شده، ميکروفون را انداخته، به من، به تو، به بابای آتاتورک، به قبر [امام] خمينی [ره]، فحش داده، حرف های بد بد زده، چون خسته شده. خلاصه، من ديدم اوضاع قمر در عقرب است، گفتم نفر بعدی سوال کند. اتفاقی نيفتاده. برادرمان رجب [اردوغان] هم که به ايران بيايد، ما هم آتاتورک را سرنگون می کنيم. به اين می گويند تبادل ديپلماتيک. تو زدی، من زدم. تو سرنگون کردی، من سرنگون کردم. اينه که هست. می خوای بخواه، نمی خوای نخواه. شاعر بزرگ ما شهريار، انگار اين روز را ديده بود که اين شعر را گفته بود:
خمينی جان روی تو سفيد باشد / خامنه ای هم چهار طرف اش سالم باشد

فرهنگ نوجوان سخن
از تمام فرهنگ های منتشر شده توسط انتشارات سخن تا کنون فقط تعريف کرده ام، ولی از فرهنگ نوجوان سخن در کنار تعريف بايد انتقاد هم بکنم؛ انتقاد از ضعفی بسيار جدی که نه به محتوا بل به شکل کتاب مربوط می شود. متاسف ام که مجموعه ی فرهنگ های سخن، که حقيقتا کاری سترگ در عرصه ی فرهنگ نويسی فارسی ست در آخر کار برای کاستن از هزينه ها، از کيفيت چاپ فرهنگ نوجوان کاسته و کاری ضعيف از نظر شکل ارائه داده است.

اين اِشکال جايی برای نقد نمی گذاشت اگر در صفحه ی شناسنامه ی کتاب، "مشخصات ظاهری: ۲ج.: مصوّر (رنگی)" درج نمی شد و بدتر از آن، عکس و حروف الفبا به صورتِ تمام رنگی بر روی جلد نقش نمی بست. ممکن است گفته شود که در تبليغ چاپ دوم کتاب، کلمه ی "دورنگ" قيد شده، ولی اين دو رنگ، يک دو رنگی ديگر به ياد آدم می آوَرَد که زيبنده ی موسسه ای با نام و شهرت "سخن" نيست.

من شخصا در مقابل پرداخت مبلغ ۳۹۰۰۰ تومان –که با انواع و اقسام سوبسيدها و امتيازات همراه است- انتظار داشتم کتابی در حدّ فرهنگ کودکان سخن ببينم، با کاغذی مرغوب و چاپ ۶ رنگ، چرا که نوجوان نيز مانند کودک، و حتی بزرگ‌سال، ابتدا نظرش به تصوير و عکس و رنگ جلب می شود و بعد به نوشته و متن.

دوستداران ديکسيونر و دائرةالمعارف که از کودکی به اين نوع کتاب‌هاعلاقمند شده اند، نگاه اول شان به تصويرهای رنگی کتاب افتاده است و نه متن و معنی لغات. من خود اولين "پتی لاروس"ی (Le Petit Larousse) که در سال ۱۹۷۱ در دست گرفتم و جلد قرمز پارچه ای داشت، اگرچه به خاطر امکانات چاپی آن زمان تک رنگ بود، اما تصاوير رنگی اش را که در لا به لای صفحات قرار داشت بعد از ۴۰ سال دقيقا به خاطر دارم. تصاوير پرچم ها، پروانه ها، پرنده ها، مدال ها، علائم راهنمايی و رانندگی، علائم کشتيرانی، قارچ ها و امثال اين ها –که بخش اعظم شان در بخش لغتِ لاروس درج شده بود- را هنوز به طور کامل در ذهن دارم. بعدها، همين پتی لاروس به صورت تمام رنگی چاپ و منتشر شد و اين اهميت رنگ در رسوب اطلاعات در ذهن را به خوبی نشان می دهد.

ممکن است گفته شود که در ايران هزينه ی چاپ کتاب بالا و تيراژ پايين است و يک موسسه ی خصوصی نمی تواند برای چاپ رنگی سرمايه گذاری کلان کند. نمونه ی تاثيرِ ضعف مالی را در انتشار "فرهنگنامه کودکان و نوجوانان" می بينيم که بعد از ۳۱ سال از آغاز تدوين و ۱۸ سال از انتشار نخستين جلد آن تازه به جلد سيزدهم و حرف "خ" رسيده و با اين روند عمر ما به ديدن حرف "ی" آن قد نخواهد داد. سخن متين و منطقی يی ست اما در اين صورت ديگر نبايد صحبت از "مصور و رنگی" به ميان آيد که گمراه کننده است. چه فرقی می کرد که فرهنگ نوجوان سخن به جای دو رنگ از يک رنگ استفاده می کرد؟ هيچ. و وقتی می گوييم مصور، کدام تصوير منظور ماست؟ تصاوير زيبايی که متاسفانه به شکل ريز و به رنگ سياه و آبی به متن تحميل شده و هيچ جذابيت بصری برای بيننده ی نوجوان ندارند؟

افسوسِ من بيشتر از آن روست که محتوای کتاب در حد بسيار خوب است. معانی کلمات و مثال ها، بسيار سنجيده نوشته شده و متناسب با زبانِ نوجوانان است. صفحاتی که به طور تصادفی انتخاب و بررسی کردم، فاقد هرگونه غلط تايپی، دستوری، تلفظی ست. آن وقت چنين محتوای خوبی در چنين قالب ساده ای عرضه شده است. کاش مسئولان انتشارات سخن، به جای هزينه بر روی ساير فرهنگ ها –که کيفيت آن ها هم البته بايد خوب و در حد قابل قبول باشد- روی اين کتابِ پايه سرمايه گذاری می کردند که آينده ی صدها بل‌که هزاران نوجوان با اين فرهنگ شکل خواهد گرفت. فرهنگ کودک سخن از همين رو برای من يکی از بهترين هاست چرا که می تواند کودک را به کتاب‌خواندن علاقمند کند. افسوس که اين کار برای فرهنگ نوجوان انجام نشده است و کاری بزرگ، ناقص و ابتر مانده است.

باری. به يکی دو نکته ی محتوايی اشاره می کنم و مطلب را خاتمه می دهم. به اعتقاد اين جانب، جای اين چند چيز در فرهنگ نوجوان سخن خالی ست:
- در کنار برخی از کلمات که اغلب اوقات اشتباه نوشته می شود، به صورتِ غلطِ آن نيز اشاره می شد تا نوجوان آن را به خاطر بسپارد و غلط ننويسد. مثلا در مقابل کلمه ی "توجيه" نوشته می شد که "گاه به غلط توجيح نوشته می شود". يا در مقابل "راجع به" نوشته می شد که "گاه به غلط راجب نوشته می شود". يا در مقابل "وهله" نوشته می شد که "گاه به غلط وحله نوشته می شود"؛ و کلمات ديگری از اين قبيل.

- در مقدمه ی کتاب، به زبان ساده و قابل فهم، اشاره ای کوتاه به تاريخ زبان فارسی می شد. اين که اين زبان از کجا آمده، چه نسبتی با زبان های باستانی پيش از خود داشته، چه تغييراتی در طول زمان کرده، و زبان امروز مردم کدام نواحی و کشورهاست. اهميت اين زبان در چيست، و چرا درست ياد گرفتن اين زبان برای ما فارسی زبانان لازم است.

- در مقدمه ی کتاب، به مهم ترين نکات دستور زبان فارسی اشاره می شد.

اميدوارم با استقبالی که از چاپ های اوليه ی اين فرهنگ شده است مسئولان انتشارات سخن، همت کنند ضمن بزرگ کردن تصاوير و جای دادن آن ها در خلال سطور، کل و يا حداقل بخشی از کتاب را به شکل تمام رنگی منتشر کنند.

پايين افتادن بالاترين از آن سوی بام
"بيش از ۲۵۰ کاربر بالاترين از اين سايت اخراج شدند." «وب لاگ و فيس بوکِ کاربران اخراج شده»

درست است که در اغلب سايت ها گفته می شود که "ما منتظر نظرات و انتقادات شما هستيم" ولی در عمل که نگاه کنيد می بينيد اين جمله کاربُردِ بيشتری دارد: "صلاح مملکت خويش خسروان دانند" و اين جمله ای ست که هم ما خودمان در دلِ خودمان به خودمان می گوييم، هم ديگران وقتی که ببينند پند و اندرزشان در ما اثر نمی کند به عنوان جمله ی پايانی و ختم کلام به ما می گويند.

اما اگر به تاثير سخن معتقديم و فکر می کنيم با نصيحت کردن می توانيم موجب عمل خير شويم، اين نکته ی خردمندانه را بايد آويزه ی گوش کنيم که وقتی صاحب قدرتی به هر دليل عصبانی ست و گوشی برای شنيدن ندارد، دم پر او نرويم و بگذاريم بعد از اين که آتش غضب اش فروکش کرد با او صحبت کنيم. اين طوری، هم احتمال تاثير سخن ما بر او وجود دارد و هم سنگ روی يخ نمی شويم.

در مورد بالاترين بيشتر مايل ام بگويم صلاح مملکت خويش خسروان دانند، ولی فکر می کنم اگر از خشم و غضب گردانندگان آن کاسته شود بتوان چند جمله مِن‌بابِ پند و اندرز به ايشان گفت که البته باز در نهايت صلاح مملکت خويش خسروان دانند.

اولين پند سعدی‌گونه‌ی ما اين است که صاحب و مدير –يا صاحبان و مديران-ِ بالاترين اين را صريح و روشن به کاربران خود بگويند که در هر مرحله ای از مراحل رشد اين سايت، صلاح مملکت را خسرو يا خسروان اين سايت می دانند و طبق آن عمل می کنند، و خواست و نظر ديگران تنها در حد مشاوره مسموع و قابل قبول است. بالاترين اين توهم را در مراحل مختلف کار خود در کاربران اش بوجود آورد که چون بدون وجود کاربران زحمتکش –و گاه هدف دار-، بالاترينی وجود نخواهد داشت، لذا آن ها کاره ای هستند و نظرشان و وجودشان برای سايت مهم است. اخراج اخير نشان داد که چنين نبوده است و اگر صاحب و مدير بالاترين اراده کند، دويست نفر که هيچ، دو هزار نفر را هم بدون تذکر و اخطار و تنبيه های سبک تر بيرون می کند و آب از آب تکان نمی خورد. حالا کاربران بروند برای گزارشگران بدون مرز نامه بنويسند و شکايت از دوستِ سابق به نهادهای بين المللی ببرند، در نهايت آن که سوئيچ روشن خاموش کردن کاربران و حتی کل سايت در اختيارش است، مدير و صاحب سايت است نه کس ديگر.

اِشکال بزرگ ما ايرانيان اين است که می خواهيم خود را خيلی دمکرات نشان دهيم و به خاطر اين ژست، خود را گرفتار می کنيم و بعد که گرفتاری از حد توان ما گذشت، يک شبه از حالت دمکراتيک به حالت ديکتاتوری تغيير موضع می دهيم و با اهرم هايی که در اختيار داريم، کنترل اوضاع را در دست می گيريم.

اِشکال بزرگ ديگر ما اين است که در ابتدای کار که زور و بنيه ای نداريم، و برای قوی شدن نياز به جمع کردن افراد در پيرامونِ خود داريم، با تعارف و تملق و "بفرما بالا" و "شما روی چشم ما جا داری" کار را آغاز می کنيم و همين که خر ما از پل گذشت، دمکراسی ممکراسی و تعارف های الکی از يادمان می رود و جمله ی آخرمان می شود بفرما هرّی...

ببخشيد صريح می گويم و کمی هم کلمات تند و بی ادبانه چاشنی آن می کنم ولی به دنيای واقعی و دنيای مجازی ما ايرانيان که نگاه کنيد از اين موارد دردناک زياد می بينيد که همه با دلخوری از کنار آن گذشته اند و جرئت بر زبان آوردن واقعيت را نداشته اند.

اين را هم بگويم که گناه اين تغيير رفتارهای ناگهانی تماماً به گردن صاحب و مدير سايت نيست و کاربر هم کم‌تر از صاحب سايت مقصر نيست. مقصر کسانی هستند که تا بوی دمکراسی به مشام شان می خورَد، می خواهند همه چيز را از کَفِ موسس سايت بيرون بکشند و سکان هدايت را در اختيار بگيرند؛ می خواهند هر حرف و کلامی که از دهان شان بيرون می آيد، خواه فحش خواهر و مادر باشد، خواه سخنان تجزيه طلبانه باشد، خواه تهمت زدن به اشخاص حقيقی غيرحکومتی باشد، در سايت منتشر شود چرا که "منِ کاربر، اين سايت را ساخته ام و اگر نمی بودم و لينک نمی دادم، اين سايت، سايت نمی شد." اين بلايی بود که در عالَمِ واقع هم در سال های ۵۸ و ۵۹ برای‌مان افتاد و بهانه ی لازم را برای سرکوب‌گری آقايانی که خود را صاحبان و مديران کشور می دانستند فراهم کرد.

بالاترين بايد از ابتدا با خودش و با کاربران اش صادق و صريح می بود. حد و حدود کار را مشخص می کرد. اختيارات صاحب سايت را مشخص می کرد. حقوق کاربر را مشخص می کرد. خط قرمزها را مشخص می کرد. اهانت به دين و اهانت به شخص حقيقی و فحاشی و کلمات رکيک و امثال اين ها را تعريف می کرد. برای مجازات درجاتی قائل می شد. اخراج را به عنوان بالاترين درجه ی مجازات تعيين می کرد. حق دفاع برای کسانی که می خواست اخراج کند قائل می شد. امکان دفاع او را در محکمه ای فراهم می آورد. راه بازگشت بر او نمی بست. شرايط بازگشت را معين می کرد... و از همه مهم تر به قوانين تعيين شده توسط خودش بدون استثنا، بدون پارتی بازی و رفيق بازی، بدون غمض عين و چشم پوشی عمل می کرد...

در اين صورت ما با اين فاجعه ی مجازی که يک شبه ۲۵۰ کاربر فعال مثل موجوداتی زائد و مزاحم از سايت بيرون انداخته شوند و حق دفاع از خود نداشته باشند رو به رو نمی شديم. نه، اين روش صحيح و قابل قبول نيست و با هيچ دليل و منطقی –از جمله توانائی های اندک مسئولان سايت- نمی توان آن را صحيح و قابل قبول جلوه داد.

من همان طور که با فحاشی و استفاده از کلمات رکيک و توهين آميز در بالاترين مخالف بودم و به اين موضوع در يکی از نوشته هايم به طور صريح اشاره کردم، با اين اخراج بی رحمانه و نابودکننده ی شخصيت نيز مخالف ام، گيرم فحاش ها و استفاده کنندگان از کلمات رکيک و توهين آميز اخراج شده باشند. اين راه مقابله با اين معضل نيست. همين امر باعث خواهد شد تا سايه ی ترس همواره بر سر کاربران اخراج نشده باقی بماند مبادا حرف وسخنی از ايشان به مذاق صاحب و مدير بالاترين خوش نيايد و آن ها را اخراج کند. اين ترس باعث خودسانسوری و در نهايت پژمردگی و افسردگی بالاترين خواهد شد، که همين الان هم قابل مشاهده است و از آن شور و نشاط و سرزندگی قبلی خبری نيست.

بله. وقتی کسی عصبانی و خشمگين است نبايد دم پر او رفت. پس بهتر است ما هم در اين مرحله سکوت کنيم و به اين جمله اکتفا کنيم که:
صلاح مملکت خويش خسروان دانند.

مهرنامه در منزل استاد عزت الله فولادوند
"انقلابی در قلم مهرنامه؛ ريزی قلم مهرنامه در ماه های گذشته ترجيع بند هر انتقادی از مهرنامه بوده است. هر جا که نشستيم و برخاستيم با درخواست دوستان و اساتيدی رو به رو شديم که از ريز بودن قلم مجله شکايت داشتند و ما را به تعديل فرا می خواندند. آخرين بار نيز در مهمانی ای در خانه استاد فولادوند بود که با اين انتقاد مواجه شديم و ايشان با طنز و شوخی به ما هشدار دادند که تا قلم مهرنامه چنين باشد، نمی توانيم ميزبان ترجمه های ايشان باشيم..." «مهرنامه شماره ی ۷، آذر ۱۳۸۹»

نمی دانم تا حالا مجله ی مهرنامه را به دست گرفته ايد و ورق زده ايد يا نه. اگر اهل مطالعه باشيد اين نشريه ای ست که وقتی بازش می کنيد و آن را ورق می زنيد، نمی دانيد با آن چه کنيد. گيج می شويد و نمی دانيد کجا متوقف شويد و مطالعه تان را از کجا آغاز کنيد. مهرنامه مثل سفره ای پُر از غذاهای لذيذ است که شما همه ی آن ها را دوست داريد ولی نمی توانيد همه شان را در يک نشست بخوريد و از پای سفره بلند شويد. بر سر چنين سفره ی رنگارنگی انتخاب غذا واقعا دشوار است.

شماره ی ۷ مهرنامه که عکس استاد عزت الله فولادوند و آقای خشايار ديهيمی بر روی جلد آن ديده می شود نه که از شش شماره ی ديگر اين مجله ی وزين بهتر يا پُر و پيمان تر باشد، ولی به موضوعی پرداخته است که موضوع مهمی برای اهل فرهنگ است و آن اهميت آشنايی با ديدگاه انديشمندان غرب از طريق ترجمه است. از چند سال قبل از انقلاب ۵۷ تا چند سال بعد از آن، تفکری که بر اهل فرهنگ چيرگی داشت تفکر غرب ستيز و بی نياز از انديشه و فرهنگ غرب بود. اين که ما –به تنهايی- می توانيم، تفکر زهرآلود و کُشنده ای بود که عوارض اش را امروز مشاهده می کنيم. همين شد که در آن روزگار، تجربه کردن جای ترجمه کردنِ تجربه ی ديگران را گرفت. در صدد اختراع آن چه قبلا اختراع شده بود برآمديم؛ در صدد پيمودن راه هايی که قبل از ما توسط ديگران پيموده شده بود؛ در صدد دوباره رسيدن به انديشه هايی که قبل از ما ديگران به آن ها رسيده بودند. آزمون و خطا؛ آزمون و خطا و خطاهای پی در پی و خانمان سوز. سرهايی که مدام به سنگ می خورد و می شکست و باعث نااميدی و بازگشت به نقطه ی شروع می شد. در اين آزمون و خطاها و سر شکستن ها، وقت گران‌بها را از دست داديم. وقت‌ی که کشورهای ديگر از هر ثانيه ی آن بهره گرفتند و چهار نعل به پيش تاختند.

در چنين هنگامه ای بود که مردان بزرگی چون عزت الله فولادوند به ترجمه آثاری پرداختند که عصاره ی تجربه ی صدها ساله ی غرب بود؛ از ترجمه ی "خشونت" و "انقلاب" تا "جامعه باز و دشمنان آن".

و امروز ما تصوير اين دانشی مرد را بر جلد مجله ی مهرنامه می بينيم و متن سخنرانی او را می خوانيم با عنوان "چيزی که من در نيابم چرا بايد گفت". هم اوست که به مترجم کهنه کارِ جوان تر از خود با تاسف می گويد: "اگر نتوانيم از گنجينه فرهنگ غرب با اين وسعت به قدر کافی بهره ببريم مغبون می شويم."

اما خِيرِ استاد در همين شماره از مجله به ما خوانندگانِ مهرنامه هم رسيد و آن درشت شدن فونت مجله بود. مگر ايشان می گفتند تا بچه های مهرنامه آن را می پذيرفتند. مهرنامه ای که اميدواريم بعد از رفتن آقای قوچانی دچار ريزش و از دست دادن کيفيتِ شکل و محتوا نشود.

Posted by sokhan at 03:37 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۴۰) از نوری‌زاد و الگوی‌ عاشورا تا شکايت امام حسين(ع) به شرکت مخابرات

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۴۰ می خوانيد:
- نوری زاد و الگوی عاشورا
- يزيد دست به کار شد
- آفرين به قمه‌زنان
- بدآموزی سريال مختارنامه
- کلمات ممنوعه در حکومت های استبدادی
- قدر آثار هنرمندان و نويسندگان اينترنتی را بيشتر بدانيم
- شکايت امام حسين(ع) به شرکت مخابرات


نوری زاد و الگوی عاشورا
"در ظهر عاشورا جنازه ام به دست عاشوراييان تشييع خواهد شد." «محمد نوری زاد»

لابد شما هم در بالاترين يا فيس بوک نوشته هايی با اين مضمون ديده ايد (پيشاپيش به خاطر اين نقل قول ها عذرخواهی می کنم): "تا کی می خواهيد سنگ يک عرب آدم کش را به سينه بزنيد؟ حسين ضد ايرانی بود. حسين و پدر و پدر بزرگ اش آدمکش بودند و خون های بسياری بر زمين ريختند. جای تعجب است که مردم برای مرگ عرب هايی که می خواستند ايران را نابود کنند سينه می زنند. تا زمانی که مردم به خاطر حسين بر سر و سينه می کوبند وضع ايران از اين بهتر نخواهد شد...".

نويسندگان اين گونه مطالب تلاش می کنند با آوردن فاکت و سند تاريخی، فکر حسين و علی را از سر ايرانيان بيرون کنند و به جای آن ها کورش و داريوش بنشانند. عين همين کار را می خواهند با زبان فارسی نيز بکنند يعنی به هر ضرب و زوری هست فارسی سره را به جای فارسی آلوده به کلمات عربی بر ذهن و زبان مردم بنشانند.

اما هر چه می کنند نمی شود. حسين حسين می ماند و کورش کورش. نه اين جای آن را می گيرد نه آن جای اين. در فارسی هم مردم هم‌چنان کلمات عربی‌نمای فارسی را به جای فارسی سره به کار می برند حتی همان ها که فارسی را خالصِ خالص می خواهند.

از نظرِ اين نظرنويسان جای تعجب است که عده ای از ايرانيان به پيروی از عقايد کسانی که عربِ ضد ايرانی ناميده می شوند به خاطر ايران و ايرانی تا حد مرگ مبارزه می کنند. نمونه ی اخيرش محمد نوری زاد. حتی کسانی که ماترياليست و کمونيست هستند و دين و مذهب را افيونِ جامعه می دانند، از تحسين و بزرگداشتِ اسلام‌گسترانِ ضد کفر خودداری نمی کنند. نمونه اش خسرو گلسرخی که در بيدادگاه نظامی شاه سخن اش را با گفته ای از مولا حسين، شهيد بزرگ خلق های خاورميانه آغاز می کند. هم چنين جای تعجب است که بزرگ ترين شعرا و نويسندگان ايرانی با کلماتی که ريشه عربی دارد ولی عربی نيست، فارسی را پاس می دارند و زيباترين آثارشان را با همين کلمات می آفرينند.

به نظر می رسد دوستان نظرنويس فيس بوکی و بالاترينی با مشکل بزرگی مواجه هستند. مشکلِ نفهميدنِ فرهنگِ عمومیِ مردم. مشکل درک نکردن افکار و باورهايی که طی سده ها ساخته و پرداخته شده و در روح و قلب مردم جای گرفته است. نکته ی کليدی اين‌جاست که مردمِ عادی و حتی اهل فرهنگ، فارسی سره را هر قدر هم درست نوشته شده باشد نمی فهمند و با آن ارتباط برقرار نمی کنند. همان طور که مردم نمی توانند و نمی خواهند چخيدن را به جای مجادله کردن، يوفانيدن را به جای عوض کردن، سافيدن را به جای رای دادن بنشانند، نمی توانند و نمی خواهند کس ديگری را جای حسين و علی بنشانند.

با همان کلمات و افکار به ظاهر عربی، حافظ زيباترين اشعار فارسی را می سرايد و با همان الگوی عاشورايی محمد نوری زاد در راه آزادی هم‌وطنان‌اش از چنگال دژخيم تا پای مرگ مبارزه می کند. مردم و اهل فرهنگ اين ها را می فهمند و قدردان و تحسين‌گرشان هستند.

يزيد دست به کار شد
"فاطمه ملکی، همسر نوری‌زاد، زينب، فائز و علی نوری‌زاد، فرزندان وی، پدر و مادر او و برادران‌اش به همراه فخرالسادات محتشمی‌پور، همسر مصطفی تاج‌زاده که با آن‌ها جلوی زندان اوين بود توسط مأموران انتظامی با خشونت و بدرفتاری، بازداشت شدند." «خبرنامه گويا»

ايام تاسوعا و عاشورا باشد، مرد آزاده ای در زندان از شدت گرسنگی و تشنگی به حال نَزْع افتاده باشد، اعضای خانواده ی اين مرد نگران و هراسان در انتظار مرگ او پشت درهای زندان نشسته باشند، بعد سربازان حاکم جائر بر آن ها هجوم ببرند و آن ها را با خشونت و بدرفتاری بازداشت کنند، شما ياد امام حسين و خانواده ی او نمی افتيد؟

داستان امام حسين و فاجعه ی کربلا بر خلاف نظر آقای کروبی در همين جمهوری اسلامی مصداق پيدا می کند. همه ی پرسوناژها چه طرف ظالم چه طرف مظلوم بر ظالمان و مظلومان امروزی منطبق است. در هجوم به خانواده ی نوری زاد هم بايد گفت که يزيد دست به کار شد. جز اين هم انتظار نمی رفت.

آفرين به قمه‌زنان
"۴۰۰ نفر در خمينی‌شهر اصفهان قمه زدند." «سی ميل»

اوهوی! وقتی چيزی را نمی دانی چرا بيخودی اظهار نظر می کنی؟ نگران نشويد، با شما نيستم، با خودم هستم! همين جوری يک چيزی می بينيم و يک اظهار نظر الکی می کنيم فکر می کنيم خيلی می فهميم؛ خيلی روشنفکريم. خاک بر سر ما کنند با اين معلومات اندک مان. فکر می کنيم چی چیِ آسمان پاره شده، ما افتاده ايم پايين. خدا را بنده نيستيم. حکم شرع را به گوش نمی گيريم و فکر می کنيم اين احکام همين جوری کشکی نازل شده است. هر چه می کشيم از دکتر شريعتی می کشيم. آخه دکتر جون، دو ترم جامعه شناسی خوندی فکر می کنی خيلی بلدی؟ خدا رحمت ات کند ولی کارِت درست نبود. يعنی چه که نماز را با ورزش سوئدی مقايسه کردی. اصلا اين کجا و آن کجا. يا نوشته های شيخ عباس قمی را مورد تمسخر قرار دادی.

همين امروز يک عده مردم فهيم می آيند با قمه ی يک متری می کوبند تو فرق سرشان. مقداری خون می ريزد روی سر و رو و لباس شان و ما سوسول ها چندش مان می شود. بعد می گوييم: "اَه. چه کار زشت و زننده ای. اين قمه زن های بی فرهنگ نمی گويند فردا فيلم شان در شرق و غرب عالم پخش می شود و آبروی ما می رود؟" بعد فتوا می دهيم که اين کار ديوانگی و آُسيب زدن به خود است.

آخر نسناس، وقتی چيزی را نمی دانی مگر مجبوری حرف بزنی. چون تو از چيزی خوش ات نمی آيد پس آن چيز بد است؟ دِ نيست عزيزم، نيست. خيلی هم خوب است. حتی قمه زن خمينی‌شهر اصفهان خيلی بهتر از تویِ روشنفکرِ تهرانی می فهمد. باور نمی کنی بشين اين فيلم را نگاه کن؛ نگاه کن و زيپ دهان ات را بکش:

بدآموزی سريال مختارنامه
امروز نوشته ما عاشورايی شد پس بی جا نيست که در مورد آخرين سريالی هم که ديده ايم چند خطی بنويسيم؛ سريال مختارنامه. با بازی خوب فريبرز عرب نيا و مهدی فخيم زاده. حالا قصد ندارم در باره ی کمّ و کِيفِ اين سريال چيزی بنويسم و از خوب و بد سينمايی اش سخنی به ميان آورم. حرف من بدآموزی اين جور سريال هاست. بله. درست شنيديد. بدآموزی. بدآموزی که شاخ و دُم ندارد. حتما بايد حجاب کسی عقب باشد يا صورتِ کسی خوشگل باشد يا کارهای نقشِ منفی فيلم به نظر مثبت بيايد تا ما بگوييم بد آموزی؟ نه جانم همين تلويزيون پاستوريزه ی ما هم می تواند سريال های بدآموز نشان دهد، يکی اش همين مختار نامه.

به راستی کسی که به اين سريال نگاه می کند چه چيز ياد می گيرد؟ من که از مختار ياد گرفتم اولا در مقابل ظالم ساکت ننشينم. بروم در دفاع از مظلوم لشکری تدارک ببينم و آن ها را برای مقابله با دشمن تجهيز کنم. اين اگر بدآموزی نيست پس چيست؟ شما در حکومت اسلامی اين قدر بِهِتان ظلم می شود، برويد يک لشکر برای خودتان جور کنيد که در مقابل يزيدِ زمان بايستيد، کار خوبی کرده ايد؟ معلوم است که کارِ خوبی نکرده ايد. می گيرند می بَرَند پدرتان را در می آورند. همين جوری اش به خاطر حرف زدن خشک و خالی حکم محاربه می دهند و بطری نوشابه آن جايتان می کنند وای به روزی که جماعتی را دور خود جمع کنيد و شمشير هم بکشيد. بَه بَه بَه بَه!

دومين بد آموزی اين است که چشم ديدن دشمن را نداشته باشيد و از او به شدت متنفر باشيد. ما در طول سال های گذشته ياد گرفته ايم که به دشمن راست و چپ سلام کنيم و شاخه ی گل توی لوله ی تفنگ اش بچپانيم. اين سريال ياد می دهد که سلام و گل که هيچ، زهرِ مار هم نثار دشمن مان نکنيم حتی اگر فاميل ما باشد. در اين سريال مختار چشم ندارد شوهر خواهرش را ببيند و اين خيلی بد است. بد است آدم به شکل هيستريک از کسی متنفر باشد و بخواهد سر به تنش نباشد و اين را هم هر جا می رسد بازگو کند. گيرم شوهر خواهر آدم عمر بن سعد جنايتکار باشد. حالا فحش دادن را فاکتور بگيريم، اين که آدم هی بگويد اگر می توانستم سر از تن اش جدا می کردم با تئوری ضد خشونت ما اصلا جور در نمی آيد. ممکن است بگوييد ما ايرانی های دوره ی حاضر اين طور شده ايم و قديم ها اين طوری با دشمن رفتار نمی کردند. می گرفتند و می زدند و می کشتند. به هر حال ما در زمان حال زندگی می کنيم نه در زمان گذشته و اين جور حرف زدن ها عاقبت خوشی ندارد.

اين سريال بدآموزی های ديگری هم دارد که از بيان آن ها صرف نظر می کنم. فعلا منتظرم ببينم آخر کار شمر بن ذی الجوشن چه می شود و چه جوری آن را نشان می دهند. اگر آن چه را که واقعا اتفاق افتاده نشان دهند فاجعه است چرا که مختار دستور می دهد گردن او را بزنند و بعد هم بدن اش را در ديگ روغن بجوشانند. ووووووی. درست است که شمر بن ذی الجوشن از آن بی پدر و مادرها و جنايتکارهای درجه يک بود که آدم دل اش می خواهد تکه تکه اش کند، ولی ما که نبايد با ظالم اين جوری رفتار کنيم. حداکثر مجازات ما زندان است آن هم منطبق با حقوق بشر. شما چند نفر را در حکومت اسلامی ايران می شناسيد که بدتر از شمر عمل کرده اند؟ آيا بايد بلايی که بر سر شمر آمد بر سر آن ها هم بيايد؟ معلوم است که نه!

انگار نوشته ام خيلی نرم و ملايم شد. همه اش تقصير اين مبارزات بدون خشونت است. همه اش تقصير گاندی و ماندلاست. همين هاست که عرض می کنم سريال مختارنامه بدآموزی دارد. تا نظر شما چه باشد.

کلمات ممنوعه در حکومت های استبدادی
حتما به خاطر داريد که در دوران شاه، نويسندگان حق استفاده از کلماتی مانند گل سرخ را نداشتند و اداره ی سانسور اقدام به حذف چنين کلماتی می کرد. اصولا حکومت های استبدادی خطر کلمات و جملات را خوب می شناسند و به همين خاطر آن چه را که به ضرر خود می بينند به انحاء مختلف حذف می کنند. اولين و ساده ترين کار برای حذف کلمات، صدور بخشنامه است. در اين بخشنامه ها گفته می شود که چه چيزهايی بايد نوشته شود و چه چيزهايی نبايد نوشته شود. هر چه دامنه ی استبداد گسترده تر شود، تعدادِ کلمات و جملات ممنوع فزونی خواهد گرفت. نقاط ضعف حکومت دقيقا با کلمات و جملات ممنوع مشخص می شود.

در مقاله ی مُمَتِّع آقای دکتر محمد رضا باطنی که زير عنوان "زبان در خدمت باطل" در بخارای شماره ی ۷۶ منتشر شده است، اشاره شده به کتاب "نقش سياست در ارتباط" نوشته ی کلوس مولر امريکايی که در آن کلمات و جملات ممنوع در دوران فاشيست های هيتلری آمده است. دکتر باطبی نوشته اند: "وزارت مطبوعات [آلمان نازی] طی دستورهای روزانه ای که نخست «مقررات زبانی» ناميده می شد و بعداً نام آن به «راهنمايی های روزانه از سوی وزير مطبوعات» تغيير کرد، صريحاً به اين نوع امر و نهی زبانی می پرداخت." بخشی از اين کلمات و جملات را در اين جا می آوريم:
"- به جای اصطلاح «روز عزای ملی» اصطلاح «روز يادبود قهرمانان» به کار برده شود.
- اين يک دستور جدی به مطبوعات آلمان است: از اين پس، آدولف هيتلر فقط بايد به نام «پيشوا»خوانده شود و نه «پيشوا و صدراعظم».
- صفت «دلير» فقط بايد برای سربازان آلمانی به کار برده شود.
- کلمۀ «صلح» بايد از مطبوعات آلمان محو شود.
- ديگر نبايد از «سربازان شوروی» نام برده شود. حداکثر می توان آنها را «عضو ارتش شوروی» ناميد، يا صرفاً از آنها به عنوان «بلشويک»، «حيوان»، «درنده» نام برد.
- اصطلاح «فاجعه» [در اشاره به بمبارانهای هوايی] به کار برده نشود و به جای آن «اورژانس بزرگ» به کار رود." (صفحات ۷۹ و ۸۰ بخارا).

حال بايد منتظر شويم بخشنامه هايی که در حکومت اسلامی ايران خطاب به مطبوعات و ناشران صادر شده است روزی منتشر شود تا به ارزش واقعی کلمات به کار برده شده در اخبار و نوشته ها پی ببريم.

قدر آثار هنرمندان و نويسندگان اينترنتی را بيشتر بدانيم

ManaNeyestani.jpg
کاری از مانا نيستانی؛ راديو زمانه

عيب بزرگ اينترنت اين است که سرعت انتشار مطالب و آثار نويسندگان و هنرمندان فرصت تعمق و تفکر به خواننده و بيننده نمی دهد. اين عيب، که هم‌زمان و به شکل متناقض حُسن اينترنت نيز هست قابل رفع نيست و جزئی از ماهيت آن به شمار می آيد. سی چهل سال پيش انتشار هر يک از نوشته ها و کارتون هايی که امروز به شکل روزانه در سايت های اينترنتی به چشم می خورَد رويدادی بزرگ و تحول ساز به شمار می رفت اما اکنون اين روند چنان عادی شده که اهميت آن اصلا به چشم نمی آيد.

شما به کارتونی که مانا نيستانی کشيده است چهار پنج ثانيه نگاه می کنيد و بعد يک کليک روی نشانی سايت بعدی. تمام. بدمان هم نمی آيد که هر روز يکی دو اثر اين چنينی را بر صفحات اينترنت ببينيم. اما ارزش اين کارتون ها و نوشته ها که هر روز و هر ساعت يکی از آن ها به سهولت در اختيار ما قرار می گيرد بيش از اين هاست. کمی دقت به ظرايف هنری، کمی دقت به محتوا، کمی دقت به ديدگاه های طراح و نويسنده که در لابه لای خطوط طرح و کلمات نوشته شده پنهان است، می تواند دقايق بيشتری را طلب کند که البته مفيد است و تاثير کار را بر مخاطب افزايش می دهد.

حُسن کتاب در اين است که در کتابخانه می ماند و صاحب کتاب هر گاه بخواهد به آن مراجعه می کند. آثار اينترنتی اما، يک بار ديده می شوند و به فاصله ی چند روز در ميان انبوهی از آثار جديد مدفون می گردند. اين آثار به همان آسانی که ديده می شوند و فراموش می گردند پديد نمی آيند. قدر زحمات هنرمندانی که آثارشان در اينترنت عرضه می شود بيشتر بدانيم.

شکايت امام حسين (ع) به شرکت مخابرات

شرکت محترم مخابرات
محترما به عرض می رساند اين جانب امام حسين (ع) چندی ست با مشکل مزاحم تلفنی رو به رو شده ام. آقايی که ادعا می کند دوستدارِ من است مرتباً به وسيله ی تلفن همراه خود مزاحم اين جانب می گردد و ضمن "تک" زنگ زدن های مداوم، اشعار اعصاب خرد کن می خواند و با وقاحت می گويد اگر جواب ام را ندهی، به تو پيامک خواهم زد. نامبرده با زدن پيامک -که دو تای آن ها را محض نمونه در زير می نويسم و مجموعه ی کامل آن ها در سايت های مختلف اينترنتی قابل مشاهده است- حماسه ای را که در کربلا آفريديم به ابتذال می کشد و باعث ناراحتی من و خانواده ام می شود. متمنی ست ترتيبی اتخاذ فرماييد تا به شخص نامبرده اخطار داده شود و جلوی مزاحمت وی به نحو مقتضی گرفته شود.
با تشکر
امام حسين (ع)

بخشی از پيامک های دريافتی که در آن ها موضوعات سخيف به من نسبت داده شده است:
"آبروی حسين به کهکشان می ارزد يک موی حسين بر دو جهان می ارزد / گفتم که بگو بهشت را قيمت چيست گفتا که حسين بيش از آن می ارزد."

"نام من سرباز کوی عترت است، دوره آموزشی ام هيئت است. پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار، سر درش عکس علی با ذوالفقار. ارتش حیــدر محــل خدمتم، بهر جانبازی پی هر فرصتم. نقش سردوشی من يا فاطمه است، قمقمه ام پر ز آب علقمه است. رنــگ پيراهــن نه رنــگ خاکــی است، زينب آن را دوخته پس مشکی است. اسـم رمز حمله ام ياس علــی، افسر مافوقم عباس علی (ع)."

Posted by sokhan at 03:07 PM | Comments (0)

کشکول خبری هفته (۱۳۹) از اميد دادن‌های آقای کروبی بی‌دليل نيست تا اميرحسين آريان‌پور و حماقت‌اش

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۳۹ می خوانيد:
- اميد دادن‌های آقای کروبی بی‌دليل نيست
- نامه ی ناپلئون بناپارت به همسرش ژوزفين
- دانشجويان عزيز دم تان گرم!
- در باب طول عمر قهرمانان شاهنامه، آيت الله جنتی، و نظريات ريچارد داوکينز
- خلاقيت من شکوفا شد
- کامران فانی و دائرةالمعارف دانش گستر
- گرگری که انگشت قطع نمی کند
- اميرحسين آريان‌پور و حماقت‌اش

اميد دادن‌های آقای کروبی بی‌دليل نيست
"کروبی: مايوس نباشيد، پيروزی نزديک است." «جرس»

غلط نکنم پشت پرده خبرهايی هست. شده ام کارآگاه پوآرو و خبرها را شخم می زنم بل‌که چيزی دستگيرم شود. آقای کروبی که حرف بيخود نمی زند. آقای خاتمی به هم‌چنين. همه در حال دادنِ نويد پيروزی زودرس هستند. يعنی از آن پيروزی ها که ما به چشم خود خواهيم ديد نه از آن پيروزی ها که يکی دو قرن بعد اتفاق خواهد افتاد. "آقا" هم که راست و چپ به قم می رود و آيات عظام را ملاقات می کند. اين ها چه چيز می دانند که ما نمی دانيم؟ وقتی آقای خاتمی فرمودند نهراسيد من شست ام خبر دار شد که رويدادهايی در شرف وقوع است. مگر می شود در اين مملکت نهراسيد و دعوت به نهراسيدن کرد؟ پس کسی که چنين حرفی می زند حتما مطمئن است که اين وضع به اين شکل باقی نخواهد ماند و اگر هم کسی را به خاطر نهراسيدن اش بگيرند حتما موقتی ست و مانند يک قهرمان به زودی آزاد خواهد شد...

به قول بولوتوس آه خدای من! يعنی می شود؟ اين قدر طی سی سال گذشته وعده به ما داده شده که به قول احمدی نژاد وعده‌دان‌مان پُر شده و به حالت سر ريز در آمده است. اين قدر نشسته ايم برای خودمان خيال بافی کرده ايم که سخنان آقای کروبی در ذهن مان ده هزار بار مهم تر از آن چه که هست نقش می بندد. حالا نکند پيروزی راست راستی نزديک باشد؟ اگر "آقا" جانْ‌سختیِ جنتی را نداشت و يک دفعه ارتحال فرمود چه؟ اگر وضع عوض شد چه؟ چه کسانی پُست و مقام خواهند گرفت و چه اتفاقاتی خواهد افتاد. بگذاريد بروم کمی بيشتر تفکر کنم. نتيجه را در کشکول بعدی به اطلاع تان خواهم رساند...

نامه ی ناپلئون بناپارت به همسرش ژوزفين

napoleon1.jpg

امپراتريس ژوزفين ديروز، ضعيفه ی امروز، بُن ژور
لابد تعجب می کنی که چرا من شما را اين گونه خطاب کرده ام. حقيقت آن است که من به طور خيلی اتفاقی با زيبايی های دين مبينِ اسلام آشنا شدم و به آن گرايش پيدا کردم. يکی از اين زيبايی ها، نوع برخورد فرد مسلمان با همسر يا همسران خود است. من که امپراتور فرانسه هستم، و لرزه بر اندام پادشاهان چهارگوشه ی عالم می اندازم، پيش از آن که به دين مبين مشرف شوم، از شما که همسرم بودی می هراسيدم و اين برای من به عنوان امپراتور فرانسه بسيار اُفت داشت. من متوجه شدم که اگر مسلمان شوم می توانم دو تا توی سر شما بزنم و از شما بخواهم که مو و بدن خودت را بپوشانی و از کاخ بيرون نروی. می توانم از شما بخواهم که هيچ مردی شما را نبيند و صدای تان را نشنود. می توانم شما را ضعيفه، منزل، آشپزخانه، و امثال اين ها صدا کنم و شما حق اعتراض نداشته باشی. از همه مهم تر، من به عنوان يک مرد، اجازه خواهم داشت چهار همسر دائم و هر تعداد همسر غيردائم که به آن زن صيغه ای می گويند داشته باشم. به عبارت ديگر لازم نيست که برای بچه دار شدن و ازدواج با ماری لوئيز اتريشی شما را طلاق بدهم. تازه می توانم از دزيره هم بخواهم که همسر صيغه ای من شود و همگی با هم زندگی خوش و سعادتمندی در کنار هم داشته باشيم. اميدوارم اعتراضی به اين مسئله نداشته باشی چرا که طبق شرع مقدس می توانم تو را هر وقت که دل ام خواست طلاق بدهم و روانه ی خانه ی پاپا جان ات کنم. در قدم بعدی تلاش خواهم کرد عنوان امپراتور را تبديل به رهبر معظم بکنم که اين طوری مايه ی اسلامی و جلال و جبروت اش بيشتر است و دشمنان را بهتر می ترساند. ضمنا قصد دارم به روسيه حمله کنم و مردم خاج پرستِ آن ديار را به دين اسلام هدايت نمايم. با بررسی شجره ی طيبه ی خانوادگی ام متوجه شدم که ريشه ی خانوادگی من چند پشت آن طرف تر به خاندان پيامبر اسلام می رسد که اين باعث افتخار من است. برای شوهرت آرزوی موفقيت کن. سيد ناپلئون بناپارت

دانشجويان عزيز دم تان گرم!
"با فرارسيدن ۱۶ آذر، روز دانشجو، گزارش‌هايی از برخی تجمع‌های اعتراضی دانشجويان در چند دانشگاه ايران منتشر شد. در اين تجمع‌ها درگيری‌هايی رخ داد و چند تن از دانشجويان توسط نيروهای امنيتی و انتظامی بازداشت شدند." «راديو زمانه»

بابا دم تان گرم. جگر شير داريد شما جوانان. وقتی در فيلم های منتشر شده در يوتوب ديدم در محوطه ی دانشگاه جمع شده ايد و يک صدا سرود يار دبستانی را می خوانيد قلب ام از شدت هيجان به تپش افتاد. اين همه از شما به زندان افتاديد؛ اين همه از شما در زندان شکنجه شديد؛ اين همه از شما به حبس های طولانی مدت محکوم شديد، ولی هم چنان داريد روی گرفتن حق، حق آزادی، حق زندگی، حق شادی، پافشاری می کنيد. من جای آقای خامنه ای بودم حتما حرص می خوردم. خيلی هم حرص می خوردم. از شدت استيصال سرم را به ديوار می کوبيدم. گوش مجتبی را می گرفتم که مردک! پس اين دفتر ما چه غلطی می کند و چرا اين همه در شهر سر و صدا هست.

اميدوارم اين همه تلاش و از خودگذشتگی شما به نتيجه برسد و همگی ما به حقوق انسانی مان دست پيدا کنيم.

در باب طول عمر قهرمانان شاهنامه، آيت الله جنتی، و نظريات ريچارد داوکينز
نمی خواهم بترسانمتان. نمی خواهم نگرانتان کنم. نمی خواهم دچار نااميدی ابدی بشويد. ولی چاره ای ندارم جز بيان حقايق علمی. راست اش وقتی شروع کردم به نوشتن اين مطلب قصد و هدف ديگری داشتم. وسط راه مطلب دچار جهش تکاملی شد و از جای ديگری سر در آورد. يعنی خودم هم نفهميدم چی شد که از اهداف اوليه ام به دور افتادم. حالا جريان را می گويم خودتان متوجه می شويد.

اول از همه حکايت عُمرِ قهرمانانِ شاهنامه. لابد شنيده ايد که پادشاهان افسانه ای ما عمرهای عجيب غريبی داشته اند. مثلا دوره ی پادشاهی ضحاک هزار سال طول کشيده، يا طول عمر جمشيد هزار سال بوده است. خب به قول معروف تا نباشد چيزکی مردم نگويند چيزها. اجدادِ ما مريض نبوده اند که بگويند فلانی هزار سال سلطنت کرد يا هزار سال عمر کرد. ارقام کوچک تر را هم بلد بوده اند بشمارند. پس جريان چه بوده؟

از اين جا می رسيم به مورد دوم که کمی دردناک و کمی ترسناک است و آن عمر پُر برکت حضرت آيت الله جنتی ست که ماشاءالله بزنم به تخته روز به روز سر حال تر و شاداب تر می شود و حرف هايی می زند که نشان از طراوتِ فکری و هوش سرشارش دارد. می دانم اين سخنان من باعث ناراحتی شما خواهد شد ولی چه کنم، بايد بگويم که می گويم.

موقع شروع می خواستم راجع به همين مورد سوم بنويسم که بيخود و بی جهت ذهن ام رفت به موارد اول و دوم. مورد سوم مربوط به ترجمه ی مطلبی است که در ضميمه ی شماره ی يک مهرنامه منتشر شده است. اين مطلب، "تکامل از هر طرف" نام دارد که آقای کاوه فيض اللهی زحمت ترجمه ی آن را کشيده است. دراين نوشته ی خواندنی که در اصل نگاهی به جديد ترين کتاب ريچارد داوکينز به نام "بزرگ ترين نمايش روی زمين" است جمله ای تاسف بار نوشته شده و آن اين که:
"نظريه تکاملی پيری که پيش بينی می کند ژن های بسياری بايد در تعيين طول عمر شرکت داشته باشند، چندی پيش هنگامی که پژوهشگران دريافتند طول عمر جانداران آزمايشگاهی را با تغيير يک ژن می توان سه برابر يا بيشتر کرد، فرو پاشيد...".

خب، ما را وحشت فرا گرفت که نکند قديم ها، در زمان پادشاهان اسطوره ای چنين ژنی وجود داشته، بعد اين ژن در حلقه ی تکامل مفقود شده، و اکنون اين ژن دوباره در شخص آيت الله جنتی جهش کرده و خود را نشان داده است. البته وقتی شروع کردم به نوشتن اين مطلب اصلا اين حرف ها در ذهن ام نبود. آن چه در ذهن ام بود اين بود که از ضمايم مجله ی پر بار مهرنامه غافل نشويد که مطالب بسيار جالبی در آن ها می توانيد پيدا کنيد.

خلاقيت من شکوفا شد
در مطلبی که برای "گويای من" زير عنوان "باد و باران مصنوعی در جمهوری اسلامی" نوشتم، به طرحی اشاره کردم که يکی از روحانيون محترم در اوايل تشکيل حکومت اسلامی برای نابودی اسرائيل پيشنهاد کرده بود به اين صورت که يک ميليارد مسلمان به طرف اسرائيل تف کنند و با اين کار سيلی بنيان کن به راه اندازند. اين را نوشتم و گذشتم ولی نه که فکرم درگير مسئله بود، به ناگهان مانند تاماس اديسون جرقه ای در ذهن ام درخشيدن گرفت و طرحی به ذهن ام آمد هم‌طرازِ طرحِ بادبزنِ برقی برای شهر تهران و آب پاشی توسط هواپيماهای سم پاش بدين قرار که شهرداری تهران بر اساس طرح تف، از ده ميليون داوطلب تهرانی دعوت به عمل آورد که در اطراف اتوبان تهران کرج جمع شوند، و در حالی که سرهايشان به طرف شرق تهران است، هر کدام با تمام قدرت فوت کنند. مجموعه ی اين فوت ها، که نياز به هيچ انرژی الکتريکی و حرارتی و امثالهم ندارد، تبديل به طوفانی می شود که هوای آلوده را از تهران پس می زند و اين معضل بزرگ به اين نحو حل می شود.

بُدُوم بروم اين طرح را تا مبتکر پروازهای آب پاش به ذهن اش نرسيده و مال خود نکرده به صورت پرزنتيشن پاورپوينت در بياورم و برای آقای قاليباف بفرستم.

کامران فانی و دائرةالمعارف دانش گستر
"دانشنامه ای تازه در راه است؛ گپ و گفتی با کامران فانی در حاشيه دايرةالمعارف بيست جلدی دانش گستر که به زودی منتشر می شود." «مجله ی مهرنامه شماره ی ۲»

کم پيش می آيد که به استقبال کتابی که منتشر نشده بروم ولی چون علاقه بسيار زيادی به دائرةالمعارف ها و بخصوص دائرةالمعارف های فارسیِ تازه منتشر شده دارم، اين مطلب را پيش از انتشار کتابی می نويسم که می توانم به ضرس قاطع بگويم کتاب خوبی خواهد بود. می فرماييد چطور نديده و نخوانده قضاوت می کنم. عرض می کنم خدمت تان که گاه ديدن برخی نام ها بر روی کتاب يا مقاله، گارانتیِ خوب بودنِ آن است. مثلا وقتی نام محمد قاضی را روی ترجمه ی رمانی می ديديم، حتی اگر نامی از کتاب و نويسنده ی آن نشنيده بوديم، مطمئن بوديم که کتاب کتاب خوبی ست. يا کتاب های فلسفی که استاد عزت الله فولادوند آن ها را انتخاب و ترجمه می کند، کتاب هايی ست که اگر هم خواندن اش آسان نباشد، بدون ترديد معلوماتی لازم را به خواننده ارائه می دهد. نويسندگان و مترجمان ديگری هم هستند که اعتبار نام شان برابر است با اعتبار کتاب و محتوای آن. اين کم اعتباری نيست و خيلی سخت به دست می آيد. خوش به سعادت چنين نويسندگان و مترجمانی که چنين اعتباری نزد خوانندگان خود دارند.

در عرصه ی دائرةالمعارف نويسی فارسی، کامران فانی نامی آشنا و معتبر است. مردی با معلومات بسيار زياد که خواندن را بيشتر از نوشتن دوست دارد و به همين خاطر تعداد نوشته هايش تناسبی با ميزان دانش او ندارد. من ايشان را تنها از راه کتب و مقالاتی که اين جا و آن جا نوشته اند می شناسم و مطمئن هستم کاری که ايشان ارائه می دهد، کاری ست مفيد و خواندنی.

اکنون ايشان در گفت و گو با مجله ی مهرنامه مژده ی انتشار دائرةالمعارفی ۲۰ جلدی را داده است که قرار است نه به صورت جلد به جلد، بل به صورت کامل منتشر شود و اين يعنی کاری بزرگ و مفيد در عرصه ی دانشنامه های فارسی که متاسفانه به خاطر مشکلات مالی و فنی، سال های سال بايد منتظر کامل شدنِ آن ها ماند. معلومات ما سال هاست که در حروف الف تا دال درجا می زند و از همين رو بود که متوليان دانشنامه جهان اسلام برای بيشتر کردن معلومات مراجعان خود، تدوين و انتشار آن را از حرف "ب" آغاز کردند، که پديده ای نادر در امر دائرةالمعارف نويسی ست! انتشار همين دانشنامه جهان اسلام طبق برنامه ريزی مسئولان آن قرار است تا سال ۱۴۰۰ هجری شمسی در چهل جلد به پايان برسد، که با آهنگ انتشار فعلی اش غير ممکن است کار در اين تاريخ تمام شود و اگر تا سال ۱۴۲۰ هم اين پروژه پايان يابد بايد خوشحال بود! به هر حال عمر ما به ديدن حرفِ "ی" اين دانشنامه قد نخواهد داد، از همين روست که شنيدن خبر انتشار بيست جلد دائرةالمعارف دانش گستر در يک نوبت برای ما خوشحال کننده است.

به گفته ی آقای فانی دائرةالمعارف دانش گستر برخلاف دائرةالمعارف های پيشين به شخصيت های زنده و در قيد حيات نيز خواهد پرداخت که اين هم اتفاق مبارکی ست که ما را از جهان مردگان به جهان زندگان متصل می کند. توصيه می کنم اگر شماره ی ۲ مجله ی مهرنامه را در اختيار داريد اين گفت و گو را حتما بخوانيد.

گرگری که انگشت قطع نمی کند
"يک نيکوکار برای جلوگيری از قطع انگشتان دست روستاييان "گاودانه عليرضا" تا زمان بهره برداری از پل، يک تله کابين دستی (گرگر يا جره) ايمن تر ساخته تا ديگر انگشت روستاييان به دليل استفاده از گرگر قطع نشود." «ارم نيوز»

angosht1.jpg

angosht2.jpg

angosht3.jpg

وسطِ اين همه خبر وحشتناک و ناراحت کننده اين هم يک خبر خوب و خوشحال کننده. من که جدّاً خوشحال شدم. بعد از نوشتن مطلبی در اين زمينه در "گويای من" طبيعتاً انتظار داشتم موضوعْ مثل ساير موضوعات به فراموشی سپرده شود و ماهی يک انگشت قطع شده به انگشت های قطع شده ی پيشين اضافه شود، ولی خبر آمد که يک فرد نيکوکار وسيله ای ساخته که لااقل انگشت قطع نمی کند. دست اش درد نکند. آن مسئولان بی همت و بی غيرت را بگو که ميليارد ميليارد به شکم حزب الله لبنان می ريزند و طرح های موشکی و اتمی و ژنتيک اجرا می کنند اما نمی توانند با صرف هزينه ی چند ده هزار تومانی جلوی قطع شدن انگشت بچه های ما را بگيرند. همين قدر که گزارش درج شده در خبرگزاری مهر اين اثر را داشته که يک فرد انسان‌دوست دست به اين اقدام بزند باز جای شکر دارد. از همه مهم تر و واجب تر تشکر از خبرنگاری ست که گزارش قطع انگشت بچه ها را تهيه کرد. زنده باد خودش و قلم و دوربين اش. او می تواند افتخار کند که با گزارشی که نوشته جلوی قطع ده ها انگشت را گرفته است. دست ايشان هم درد نکند.

اميرحسين آريان پور و حماقت اش
"از ياد نبريم که تحت فشار جنبش چپ، کتاب احمقانه ای مثل "زمينه جامعه شناسی" آگ برن و نيم کف به ترجمه آريانپور گل سرسبد کتابهای درسی دانشگاهها بود، کتابی که حداقل سی سال از عمرش می گذشت و با اين وجود تدريس می شد..." «يکی از نويسندگان و تئوريسين های جنبش سبز»

ببينيد شما اسم اين را چه می گذاريد: يک نفر می آيد کتاب احمقانه ای ترجمه می کند از دو نويسنده ی احمق که به طرز احمقانه ای سی سال بعد از نوشته شدن اش در دانشگاه تدريس می شود. آيا جز حماقت می توان نام ديگری بر اين کار نهاد؟ حالا چرا ما بعد از چهل و پنج سال متوجه اين حماقت شده ايم لابد به خاطر اين بوده است که چشم ما تازه بعد از چهل و پنج سال باز شده و آن موقع که اين کتاب برای اولين بار منتشر شد، ما سن مان چيزی حدود هفت سال بوده و تازه به کلاس اول دبستان رفته بوده ايم. البته خيلی پشيمانيم که آن زمان يعنی سال ۱۳۴۴ فقط الف ب می خوانديم و بلد نبوديم که کتاب جامعه شناسی بخوانيم والا همان موقع يک نامه برای آقای آريان پور می نوشتيم که آقاجان شما برو به جای ترجمه چنين کتاب های احمقانه ای به وزنه برداری ات برس. او هم حتما نامه ی ما را در کتابچه ی پيوست زمينه ی جامعه شناسی با کمال تشکر منتشر می کرد و چون آدم خوبی بود می رفت پی کارش. بعد حتما حتما نوانديشان دينی که در آن زمان تعدادشان فت و فراوان بود اقدام می کردند به نوشتن کتاب سبز جامعه شناسی که ما بعد از چهل و پنج سال وقتی آن را به دست می گرفتيم و می خوانديم حتما کيف می کرديم و به نويسنده اش درودهای بسيار می فرستاديم. افسوس که سبزها آن وقت ها هنوز قدرت نداشتند و تازه تازه داشتند دبستان می رفتند و الفبا ياد می گرفتند. به هر حال ماهی را هر وقت از آب بگيری، حتی بعد از چهل و پنج سال، تازه است و ما با قاطعيت می گوييم کتاب زمينه ی جامعه شناسی کتاب احمقانه‌ای‌ست. کسی حرفی غير از اين دارد بيايد جلو تا جواب اش را بدهيم...

Posted by sokhan at 02:40 AM | Comments (0)

February 11, 2011

عملیات پارچ تو پارچ!

PaarchTooPaarch.jpg

این عکس را چند وقت پیش گرفته بودم، وسط عکس های دیگر گم شده بود. امروز چشم ام به آن افتاد گفتم بد نیست هنرنماییِ بستنی فروش هایمان را نشان دهیم!

Posted by sokhan at 03:02 PM | Comments (6)