February 27, 2011

کشکول خبری هفته (۱۴۲) از نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی تا قرار سبز مسیح علی نژاد

برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.

در کشکول شماره ی ۱۴۲ می خوانيد:

نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی

- چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم

- قرار سبز مسیح علی نژاد


نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی

آقاجان‌ام سلام علیکم

ان شاءالله که حال شما و آقازاده ها و سرداران ریز و درشتی که در دفتر خود جمع کرده اید خوب است و از دست آقایان سبز و فتنه گر و یاران سابق ملالی نیست.


قربانت گردم

می دانم این قدر مشغول دشمنان بزرگ هستی که فرصت پرداختن به نوشته ی آدم های کوچکی مثل مرا نداری لذا عرض می کنم خدمت وجود مبارک ات که هفت هشت سال پیش اولین نامه ی خودم را برایت نوشتم و این اولین طنزنوشته ای بود که از من در اینترنت منتشر شد و مورد پسند چند هزار مُراجعِ گویانیوز قرار گرفت.


جالب این‌جا بود که من این نامه را خیلی جدی و رسمی برای شما نوشته بودم و مسئولان محترم گویانیوز آن را به عنوان طنزنوشته منتشر کردند و همین امر باعث شد تا من هم مثل ارشمیدس به کشفی بزرگ نائل بیایم و متوجه شوم که نامه نوشتن و گفت و گو با شما عین طنز است و من این را تا آن موقع نمی دانستم.


خلاصه، نامه نگاری با شما باعث شد تا موقعیت من به عنوان طنز نویس تثبیت شود و من طنز دوم ام را از زبان شما در پاسخ به خودم بنویسم که آن هم جالب از آب در آمد. بعد از آن، طی سال های گذشته چند نامه و مطلب خطاب به شما نوشتم که یکی از یکی بامزه تر به نظر می رسید و باعث خنده و نشاط خوانندگان می شد. تمام آن ها هم پند و اندرز سعدیانه و هشدار و تحذیر عنصرالمعالیانه به شخص حضرت عالی بود و این که آقاجان، قربانت گردم، فدایت شوم، دست بردار برو پی کارت، بگذار مردم نفس راحت بکشند.


در همان نامه ی اول خیلی صریح و روشن خدمت تان عرض کردم:

"حضرت آيت الله! مي دانم که شما عادت داريد هميشه موضوع را برايتان آن قدر بپيچانند که نه گوينده خود بفهمد که چه مي گويد نه شما بفهميد که طرف چه مي خواهد. اما اين بنده چون نمي خواهم وقت حضرتتان را زياد بگيرم همين اول کار مي روم سر اصل مطلب و لب کلام را خدمتتان مي گويم: قربان! ما شما را نمي خواهيم!"

می بینید چقدر قشنگ و روشن نوشتم. چقدر صریح و بی پرده نوشتم. آن روزها هنوز اصلاح طلبان بر مصدر قدرت بودند و چشم شان شما را نمی دید، و احمدی نژاد، مثل "اِلی‌یِن"ِ سیگورنی ویور در تخم بود و داشت رشد می کرد و بزرگ می شد تا موقع اش که رسید به صورت مردم ایران بچسبد و توله های خود را در درون آن ها کارسازی کند. محل تخم گذاری الی‌ین هم بیت حضرت‌عالی بود.

این جملات را من آن روزها خطاب به شما نوشتم و خیلی هم مودبانه و متین نوشتم؛ عرض کردم: "قربان! بياييد مانند ياروزلسکی در لهستان عمل کنيد و نگذاريد بلائی که بر سر چائوشسکو آمد بر سر شما بيايد." ولی شما گوش نکردید. در این فاصله صدام بعثی که به آن روز افتاد؛ زین العابدین بن علی تونسی هم به این روز که الان می بینید.


این جا نمی خواهم کاه کهنه باد بدهم بل که می خواهم بگویم در این مدت، سنت نامه نویسی به شما خیلی رواج پیدا کرده ولی انگار از نظر محتوا به جای این که پیش برویم پس رفته ایم. امروز، آن هایی که برای شما نامه می نویسند و عددی هم برای خودشان بوده اند و هستند، تازه به فکر ناز و نوازش و خاراندن پاچه ی مبارک افتاده اند و انگار نه انگار که دوران این حرف ها سال ها پیش تمام شده و ما اتمام حجت ها را قبلا کرده ایم و دستِ شخصِ شما هم از آن موقع تا حالا حسابی به خون جوانان ایران آلوده شده است. حالا خدا را شکر که بعد از هف هش ده سال و شاید هم بیس سی سال از خواب تابستانی و زمستانی بیدار شده اند و جرئت نامه نگاری برای شما پیدا کرده اند و من هم خیلی از این بابت خوشحال ام و ایرادم تنها به لحن و لفظ و شیوه ی گفتار ایشان است و بس.


ببخشید سرتان را درد آوردم. قصدم این بود خدمت دوستان محترم نامه نویس و عریضه نگار عرض کنم چند فاز عقب هستند و ما در تاریخ 4 آبان 1382 خدمت جناب‌عالی نوشته ایم که: "به قول مهندس در دادگاه زمان شاه، شايد ما آخرين گروهي باشيم که اين گونه با شما سخن مي گوئيم..." و زیاد در تکرار این حرف ها خودشان را خسته نکنند.


برای تان در مبارزه ای که با مردم ایران در پیش گرفته اید شکست مفتضحانه آرزو می کنم.

با بدترین لعنت ها

ف.م.سخن


چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم
سلام. من یک اپوزیسیون هستم. من خیلی خیلی مخالف حکومت اسلامی هستم. من مراحل مختلف تکاملی یی را طی کرده ام و به نقطه ی اوج مبارزاتی ام رسیده ام. شعار امروز من این است: هر کس با من است، از من است. هر کس با من نیست، خاک بر سرش. من یک آدم خوب و تحصیل‌کرده و مبارز و فعال و روشنفکر و طرفدار حقوق زنان و حیوانات هستم. من وب گرد هستم. من وب لاگ دارم، فیس بوک دارم، توئیتر دارم، و خلاصه هر چه که در اینترنت موجود است دارم. اکنون مراحل تکامل خودم را به آگاهی شما می رسانم:

- روز انتخاب رئیس جمهور که شد، به حوزه ی رای گیری رفتم و روی ورقه ای که به دستم دادند، با خودکاری که با خودم برده بودم نوشتم موسوی. البته زیاد به میل خودم نرفتم بل که دوست دخترم که سبز بود مرا زورکی با خودش برد.

- با دوست دخترم رفتیم میدان ولی عصر هم پیتزا بخوریم، هم رای مان را پس بگیریم. پلیس به ما حمله کرد و من موقع در رفتن زمین خوردم و پای ام زخمی شد. دوست دخترم برایم غش و ضعف رفت.


- در وب لاگ ام نوشتم که موقعِ مبارزه برای پس گرفتن رای، داشتند مرا می کشتند. یکی دو مرتبه ی دیگر این حرف را تکرار کردم طوری که خودم هم باورم شد. چه کنم، چه نکنم؟ به دوست دخترم گفتم من باید از ایران خارج شوم. گفت چرا؟ این جا که داریم حال می کنیم. گفتم هیس! داریم شنود می شویم، بعدا می گم. دوست نویسنده ای در اروپا داشتم. برایش ای میل فرستادم و به زبان رمزی از او پرسیدم اگر بیایم آن جا می توانی کار پناهندگی ام را درست کنی؟ گفت بله. نه تنها پناهنده ات می کنم بل که شغل خوبی هم برایت جور می کنم. در حالی که پاسپورت داشتم و می توانستم مثل آدم سوار هواپیما شوم و به خارج سفر کنم، از کوه و کمر به طرف ترکیه حرکت کردم. مثل یک قهرمان وارد استانبول شدم. البته کسی آن جا از من استقبال نکرد ولی مثل آدم های بی پارتی معطل هم نشدم. از آن جا یک راست آمدم این جا (که یک کشور اروپایی ست و اسم نمی برم مبادا حکومت مرا پیدا کند). همان رفیق شفیق برایم یک کار خوب و آبرومند در یکی از رادیوهای خارجی جور کرد.


- چند وقت گذشت. دیدم از امامزاده موسوی معجزی صادر نمی شود. مخالف جنبش سبز شدم. انتقاد همان؛ پراکنده شدن دوستان عزیز و یاران ارجمند همان. مرا با تیپا از کار بیرون کردند.


- دیدم خسته و گرسنه و بی پول مانده ام. گفتم گور بابای سیاست. رفتم دنبال حقوق پناهندگی. دیدم کفاف نمی کند. هر کاری گیرم آمد انجام دادم.


- امروز وقت ام را برای مردم ام پای اینترنت صرف می کنم. یک بطر شراب ارزان می گذارم بغل دست ام، فیس بوک و توئیتر می نویسم. در آن جا به موسوی و کروبی بد و بیراه می گویم که ما را به این روز انداختند. داشتیم زندگی مان را می کردیم. اگر آن ها نبودند اوضاع من این ریختی نمی شد.


- نه که دلم از سبزها پُر است به هر که دم دست ام می رسد بد و بیراه می گویم. سبز و زرد و سرخ و آبی اش فرقی نمی کند.


- راست اش را بگویم: ناامید شده ام. دپرسیون گرفته ام. اوضاع روحی ام خراب است. دلم برای تهران و هوای کثیف اش تنگ شده است. به خودم می گویم، آخر تو را چه به سیاست بازی؟ داشتی زندگی ات را می کردی. با بچه ها هر شب توی پاساژ قائم ولو بودی. ولی چه کنم؟ راهی ست که آمده ام و نمی توانم عقب عقب برگردم.


- در وب لاگ ام اما از این حرف ها نمی زنم. به جایش می نویسم: باید ایستادگی کرد. باید مبارزه کرد. آهای مردم چرا حرکت نمی کنید؟ چرا مبارزه نمی کنید؟ چرا فقط به کار و زندگی تان فکر می کنید؟ چرا بنزین گران می شود خفه خون می گیرید؟ چرا هواپیما سقوط می کند اعتراض نمی کنید؟ مردم هم همین جور برّ و برّ مرا نگاه می کنند و انگار نه انگار که دارم نعره ی جان خراش می کشم. راست اش کاش من هم یک سال و نیم پیش همین واکنش خردمندانه ی مردم را از خودم نشان می دادم و این طور بدبخت نمی شدم.


این بود مراحل تکامل سیاسی من در طول یک سال و نیم گذشته. حالا می توانم با افتخار بگویم که تبدیل به یک اپوزیسیون درست و حسابی شده ام. مرحله ی بعدی، دنبال پول رفتن و تاجرصفت شدن است. امیدوارم زودتر به این مرحله از تکامل برسم تا کمی روحیه ام بهتر شود...


قرار سبز مسیح علی نژاد
کتاب قرار سبز مسیح علی نژاد را با نگرانی خواندم. راست اش را بگویم وقتی کتاب به دست ام رسید مردد بودم که آن را بخوانم یا نخوانم. نگران بودم از کار مسیح خوش ام نیاید و مجبور به انتقاد شوم. می دانستم جلوی زبان ام را نمی توانم بگیرم و مجبور می شوم نظرم را بنویسم. دل ام نمی خواست این کار را بکنم. چند وقت پیش در اینترنت چیزی خوانده بودم که پُر بیراه نبود. مضمونی داشت شبیهِ این: "انتقاد را کسی می کند که خودش قادر به انجام کار نیست". دختر خبرنگاری با هزار گرفتاری، سیصد و هفتاد و هفت صفحه کتاب می نویسد، آن را با زحمت زیاد منتشر می کند، بعد من روی مبل لم می دهم، طی دو سه نشست آن را می خوانم و به جانِ نویسنده و کتاب می افتم. این منصفانه نیست. لااقل در مورد مسیح علی نژاد منصفانه نیست. ساکت هم که نمی توانم بشوم. دروغ هم که نمی توانم بگویم. به نعل و به میخ زدنِ همزمان را هم که بلد نیستم. پس بهتر است کتاب را نخوانم.


این ها را به خودم گفتم ولی کتاب را خواندم. دقیق هم خواندم. آن قدر که بتوانم موی سفید را از ماست بیرون بکشم؛ آن قدر که تمام غلط های چاپی را مشخص کنم؛ آن قدر که تمام جمله های اضافی را قلم بزنم.


یک مورد دیگر که باعث نگرانی ام می شد، قضاوت پیشاپیش من در موردِ نگاه علی نژاد به موضوعات روز بود. این نگاه را در بسیاری جاها نمی پسندم. حتی نحوه ی نگارش روزنامه ایِ مسیح چنگی به دل ام نمی زند. حالا با این نگاه چطور می خواهم یک کتاب پُر برگ را منصفانه بخوانم و نظر بدهم. حتما نمی توانم.


این ها را به خودم گفتم ولی توانستم. یعنی حدود صد و سی چهل صفحه ی اولِ کتاب، نگاهِ منفیِ من داشت کار دست ام می داد که یک باره داستان کتاب مرا برداشت با خود بُرد. الفاظ مسیح سَبُک و دل‌نشین شد. خودنمایی های لغوی و به کار بُردن واژگانِ محلی کم تر شد. با داستان رفتم.


حالا از کلیت کتاب می گویم، و بعد سعی می کنم برسم به جزئیات. به این کتاب باید به عنوان ورژنِ اولِ ادیت نشده ی پُر از باگ نگاه کرد. معلوم است مسیح برای به چاپ رساندن و خوانده شدن آن خود را به آب و آتش زده. عجله کرده. نخواسته تا کتاب سر فرصت صیقل بخورد، زائدات اش حذف بشود، غلط هایش گرفته شود، بعد بیرون بیاید. هول بوده تا موضوعات از یاد مردم نرفته کتاب اش را منتشر کند که کرده و خوب هم کرده که چنین کرده. این کتاب هنوز کار دارد. حالا که در آمده و شتاب مسیح گرفته شده، می تواند بنشیند آن را برای چاپ بعدی صیقل بزند. نظر خوانندگان صاحب قلم را بخواند و اگر آن ها را درست دید، در متن اِعمال کند.


دوم این که این کتاب ما بین خاطره‌نویسیِ روزمره و رمانِ خلاق نوسان دارد. گاهی وزن اولی بیشتر می شود، گاهی وزن دومی. بعضی جاها این و آن با هم ترکیب می شود و یک چیز قشنگ درست می کند. آن جا که خاطره نویسی ست، چون خود مسیح حضور نداشته، بی آب و رنگ است. نگرانی از درست بودن محتوا جلوه اش را از بین می بَرَد. آن جا که خلاقیتِ خالص است، چون بی تجربه و خام است، به دل نمی نشیند. اما آن جا که این دو با هم ترکیب می شود زیبا می شود؛ خواندنی می شود؛ انسان را به هیجان می آوَرَد. و این جایی ست که مسیح قلم اش را رها می کند تا او را با خود ببرد. جاهایی که نویسنده خسته است، در کتاب کاملا معلوم است. قلم بی حوصله می شود و داستان از دست می رود. همان طور که گفتم مسیح حوصله و فرصت تکمیل کارش را نداشته و هر چه بوده همان را منتشر کرده.


سوم این که کتاب کتاب خواندنی ست. لذت بردنی ست. من که شخصاً در اکثر رویدادهای کتاب حضور داشته ام، خودم را در لابه لای سطور مسیح می دیدم؛ در لا به لای صفحات کتاب. گاهی فکر می کردم چقدر شبیه این ام، و گاهی چقدر شبیه آن. مثل این است که آدم فیلمی را که از محله و شهرش گرفته شده ببیند. آن آشنایی برای بیننده جذاب است. اما پرداخت کتاب به گونه ای ست که کسی که در ماجرا حضور نداشته هم می تواند خود را در آن حاضر ببیند.


چهارم این که نگاه مسیح منصفانه است. سعی کرده کم تر قضاوت کند. به دوست داشتن های خود زیاد مجال عرض اندام نداده و کتاب را یک طرفه نکرده است. دلیل اش شاید برخورد و آشنایی با اشخاصِ غیرسبزِ سبزاندیش در خارج از کشور باشد. همان ها که با سبزهای رسمی فرق دارند ولی به اندازه ی آن ها معتدل و واقع بین هستند.


این از کلیات. حالا می رسیم به بعضی جزئیات. کتاب، کتابی ست پُر از غلط های تایپی. اگر غلط تایپی و جاافتادگی کلمات از نویسنده ای که خودش کتاب اش را تایپ نمی کند پذیرفتنی باشد، از نویسنده ای که خود دست به کی بُرد دارد و اهل تایپ است پذیرفتنی نیست. در بعضی صفحات کتاب حتی تا سه غلط تایپی مشاهده می شود (مثلا صفحه ی 332). بدترین غلط تایپی هم در شناسنامه ی کتاب صورت گرفته که در آن نام مانا نیستانی، مانا نیستلنی تایپ شده است؛ از آن غلط ها که ناشر و نویسنده و مصحح را از چشم خواننده ی حرفه ای می اندازد و از آن ها موجوداتی شلخته می سازد. ولی خوشبختانه غلط های داخل کتاب این قدر فجیع نیست و قابل تحمل است. تعداد غلط ها آن قدر زیاد است که نمی توانم حتی صفحات آن ها را در این جا بنویسم.


در صفحات اولیه ی کتاب، مسیح سعی کرده است با آوردن برخی کلمات هنرنمایی کند. نشان دادنِ حجم لغات و اصطلاحاتی که می دانیم اگر به اندازه باشد بد نیست و خوب هم هست. ولی وقتی زیاد شد، چشم آزار می شود. کلمه و اصطلاح در دست نویسنده مثل جواهر است. مثل طلاست. باید ساخت خوب داشته باشد و روی پایه ی خوب سوار شود تا جلوه کند؛ تا زیبا دیده شود. طلا به صِرفِ طلا بودن زیبا نیست. باید زیبا ساخته شود و در جای مناسب قرار بگیرد تا زیبایی اش آشکار شود. زیاده از حد استفاده کردن از لغات و اصطلاحات مثل زیاده از حد آویزان کردن طلا و جواهر از خود است. نه تنها باعث زیبایی نمی شود، زشت هم می کند. این جور آویزان کردن، کار تازه به دوران رسیده هاست. کلمه را باید صرفه جویانه استفاده کرد. برای هر کلمه باید به تنهایی ارزش قائل شد. آن را در جایی قرار داد که احترام لازم را به دست آوَرَد. اگر یک کلمه ی خوب را وسط هزار کلمه ی خوب بیاوریم، ارزش اش را از میان می بریم. مسیح از همان صفحه ی اول شروع می کند به نشان دادن ذخیره ی لغات اش: ته و دینِ خواب؛ اُرس و پُرس؛ نوچ کشیدن... ولی بعد آرام می شود و می نویسد آن طور که فکر می کند.


در متن کتاب، به جملات زائد زیادی بر می خوریم. مسیح این جملات را برای تکمیل معلومات خواننده می نویسد و مجال نمی دهد خواننده خلاقیتِ ذهنی اش را به کار بگیرد و تصویرسازی کند. به عبارتی مسیح سعی می کند همه ی کارها را خودش انجام دهد و خواننده فقط مصرف کننده باشد. این نوع نوشتن، حوصله ی خواننده ی آگاه و حرفه ای را سر می بَرَد چرا که ذهن اش کاری برای انجام دادن ندارد. از طرف دیگر جملات تکمیلی مسیح، عبارات را سنگین و بی قواره می کند.


من زیاد به ادبیات و رمان وارد نیستم و چیزی که در این جا و جاهای دیگر می نویسم صرفا نظر یک خواننده ی علاقمند به موضوعات ادبی ست و این نکته هم که الان به آن اشاره می کنم از همین زاویه باید ارزیابی شود. در این مورد کسانی مانند آقای عباس معروفی باید بگویند و بنویسند ولی من هم نظر آماتوری خود را می دهم. یک فیلم‌ساز تازه کار به سختی می تواند از تکه فیلم هایی که گرفته دل بکند و آن ها را در مرحله ی تدوین حذف کند. یک فیلم‌ساز مجرب اما این ضرورت را می شناسد و با قطعات فیلم احساسی برخورد نمی کند. برای او کلیتِ منسجم مهم است نه تکه های زیبای منفرد. فرق یک نویسنده ی تازه کار با یک نویسنده ی مجرب هم در همین حذف کردن است. یک نویسنده ی تازه کار به تکْ جملاتی که می نویسد دل می بندد و قدرت حذف آن ها را ندارد در حالی که یک نویسنده ی مجرب این کار را به راحتی انجام می دهد. حذف بسیاری جملات به درک بهتر و ایجاد احساس در خواننده کمک می کند. رمان مسیح به این گونه حذف نیاز بسیار دارد که امیدوارم در چاپ های بعدی، این ویرایش و پیرایش انجام شود.


نشر گردون کتاب را خوب و تمیز چاپ کرده. صحافی اش قرص و محکم است و می توان صفحات کتاب را هر جور باز کرد و ورق زد و در دست گرفت.


در مورد داستان کتاب چیزی نمی نویسم تا خواننده خودش دنبال آن برود. همین قدر بگویم که داستان در قسمت های عاشقانه بسیار زیبا می شود و این در شرایطی ست که مسیح هنوز به نوشتنِ باز و بی پرده عادت نکرده و یک سری محدودیت ها را به درستی رعایت می کند. به عبارت دیگر، کلاهی که بر سر خودش هست، بر سر نوشته اش هم هست که امروز هم نه، فردا بالاخره برداشته خواهد شد. حضور ندا آقا سلطان نیز در داستان بسیار جالب است، هر چند شنیده ام مسیح می خواهد نام او را در چاپ بعدی تغییر دهد که بهتر است این کار را نکند.


رمان مسیح رمانی ست که با عشق و علاقه نوشته شده و به همین خاطر به دل می نشیند. این کتاب که چاپ اول آن در پاییز 1389 توسط نشر گردون در برلین بیرون آمده قطعا به چاپ های بعدی خواهد رسید. این نکته را هم بگویم و این نوشته ی طولانی را خاتمه دهم که این کتاب استعداد ترجمه به زبان های خارجی را دارد و اگر ترجمه شود قطعا با جزئیاتی که تعریف و تکرار می کند برای خوانندگان خارجی جذاب و خواندنی خواهد بود.


برای مسیح آرزوی موفقیت می کنم.

sokhan February 27, 2011 03:44 PM
نظرات
ارسال نظرات









اطلاعات شخصي شما يادآوری شود؟