بالاخره توانستم تمام مطالب منتشر شده را -البته بدون نظم زمانی- به وب لاگ ام منتقل کنم. مطالب را دسته ای گذاشته ام یعنی مطالب منتشر شده در خبرنامه ی گویا را یک جا، مطالب منتشر شده در گویای من را یک جا، مطالب منتشر شده در خودنویس را یک جا پشت سر هم آورده ام. امیدوارم خوانندگان عزیز بتوانند مطالب خود را به راحتی پیدا کنند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ابتدا، و پيش از ورود به بحث اصلی، بايد بگويم که در نوشتن اين يادداشت ترديد داشتم. انگيزه ی نوشتن من سخنان شما در برنامه ی تلويزيونی راز بود، و اين سوال که آيا حق دارم به شما که با اسم و رسم خودتان در مقابل ميليون ها چشم سخن می گوييد به عنوان نويسنده ای ناشناس خرده بگيرم مرا دچار ترديد می کرد، ولی بر اين ترديد با اين توجيه فائق آمدم که حرف من، حرفی ست منتقدانه، در چهارچوب های رايج و مرسوم، و هيچ نقد شخصی در آن نيست که شناختن نويسنده را ضروری کند. با اين نگاه قلم به دست گرفتم و اين چند خط را نوشتم و اميدوارم اگر اين نوشته را ديديد و خوانديد به بهانه ی ناشناس بودن نويسنده بر محتوای آن قلم نکشيد.
عادت دارم در هر نوشته و پيش از طرح انتقاد، از آن چه به عنوان نقاط مثبت در آثار شخص انتقادشونده می بينم و می پسندم ياد کنم تا گمان نرود نقد نوشته شده، از روی کينه و بدخواهی ست. در مورد شما، بايد بگويم هنرمند بزرگی هستيد که متاسفانه در سيستمی فاسد مجبور به ارائه هنرتان شده ايد و در درون اين سيستم باليده ايد و آثارتان اگرچه در صددِ نشان دادنِ همزمانِ وجوهِ مثبت و منفی سيستم مزبور و نمايشِ حساب شده و محدودِ کجی های آن است ولی در نهايت منجر به تحکيم اين سيستم می شود. در اين چهارچوبِ ناگزير، شما آثاری آفريده ايد به غايت هنرمندانه و دلپذير، مانند از کرخه تا راين، بوی پيراهن يوسف، آژانس شيشه ای، و به نام پدر، که من، به عنوان يک ايرانیِ منتقدِ نظام جمهوری اسلامی، با اين فيلم ها و قهرمانان آن احساس نزديکی بسيار کرده ام و آن ها را دوست داشته ام، و اين از هنر والای شماست. اگر روزی از من سوال شود که قهرمان کدام يک از فيلم هايی که تاکنون ديده ای به عنوان الگوی يک انسان معتقد و دوستداشتنی می توانی انتخاب کنی، بدون مکث خواهم گفت حاج کاظم، و اين انتخابِ مثبت، نه به خاطرِ شخصيت حاج کاظم های واقعی، که به خاطرِ شخصيت ساخته و پرداخته ی هنرمند بزرگی چون شماست. اين که جنگديدهی مخالفِ جنگ باشی و تمام توجيهات ضد جنگ را موقعِ ديدنِ دويدنِ علی نصيريان به طرف پسر آزادهاش فراموش کنی اين از هنر و هنرمندی شماست. کارْ اگر دست امثال شما بود، می توانستيد به راحتی عده ی زيادی را تبديل به حزب اللهی پايدار و راسخ کنيد و چه خوب که نيست، چرا که حقيقتِ زشت، غير از آن تصاوير زيبا و هنرمندانه ای ست که شما ارائه می دهيد. البته در اينجا بحث هنرمند متعهد به جامعه و هنرمند متعهد به حکومت و غيره در می گيرد که ما را با آن کاری نيست و من خود هنر را، چه هنر برای هيتلر باشد، چه هنر برای استالين، چه هنر برای مردم، هنر می دانم هر چند نتايجی که از آن ها گرفته خواهد شد نتايجی متفاوت، و در دو مورد اول ضد انسان و ضد پيشرفت بشری خواهد بود.
اما در مورد سخنان شما، بسيار می توان گفت و نوشت. سخنانی که به خاطر دو کلمه طرفداری شما از اصلاحات و نگاه انتقادی به حکومت و اين که از مشاهده ی رويدادهای اخير متاثر شده ايد به شدت مورد توجه اصلاح طلبان حکومتی قرار گرفته است و تقريبا در هر سايت نزديک به جنبش سبز، لينک بخش مورد نظر از صحبت های شما قرار داده شده است.
ولی اين تمام ماجرا نيست و صحبت های شما پيش و پسی دارد که آن ها، به اضافه ی "حرف های خوب شما" مجموعاً ديدگاه ابراهيم حاتمی کيا را می سازد که قابل احترام و در عين حال قابل نقد است. کليت قابل نقد اين است که در يک نظام بسته و مستبد، حرف منتقد با لکنت زده می شود. شما در سخنان تان گفتيد که حسابگر نيستيد، ولی اگر يک بار دقيق به ويدئوی سخنان تان نگاه کنيد، مشاهده خواهيد کرد که هر کلامی که از دهان تان خارج می شد را چقدر قيچی می زديد تا از محدوده ی تعيين شده در بيرون و درون ذهن تان فراتر نرود، و گفته نشود آن چه نبايد گفته شود. و اين تازه شما هستيد، آقای حاتمی کيا، که به عنوان فيلمساز جمهوری اسلامی و فيلمساز جنگ و يک شخصيت نامدار هنری چنين گرفتار آمده ايد، و معلوم است در چنين شرايطی اشخاص گم نام و بی نام برای بيان نظرشان چه مصيبت ها بايد تحمل کنند.
استبداد، ذهنِ انسانِ آزاد انديش را پاره پاره می کند. از يک طرف در محدوده ی بسته ی ذهن، فکر در جوشش و غليان است، از طرف ديگر در محيط بيرون، به خاطر ده ها عامل، بر آن جوشش و غليان سرپوش گذاشته می شود. به بيان ديگر فکر تا فکر است، يک چيز است، و وقتی بر زبان می آيد از وسط ده ها فيلتر و پالايه ی حسابگرانه می گذرد و می شود مثلا آن چيزی که شما در برنامه ی تلويزيونی بر زبان آورديد. هم بر شما، هم بر ما، و هم بر مقامات امنيتی بيننده ی گفتوگوی تلويزيونی شما معلوم است که آن چه گفتيد تمام آن چيزی نبود که می خواستيد بگوييد. در شرايط آزاد قطعا ما چيزهای ديگری از شما می شنيديم که آن شب نشنيديم و ايرادی هم بر شما نيست. ايراد بر سيستمی ست که اين بندبازی های کلامی را اجتناب ناپذير می سازد. اگر اين بندبازی ها را نکنيم، امکان زندگی در مرزهای جغرافيايی جمهوری اسلامی برای هيچ يک از ما وجود نخواهد داشت. نه اداره می توانيم برويم، نه درس می توانيم بخوانيم، نه فيلم می توانيم بسازيم و نه -در مراحل حادتر- زندگی می توانيم بکنيم. اين پاره پاره شدنِ ذهنِ آزاده، دوگانگی در بيان به وجود می آورد. از يک طرف شخص نمی خواهد قاطی رويدادهای دوران انتخابات در کشورش بشود، از طرف ديگر برای مردم به خون کشيده شده ی بحرين دل می سوزاند و حتی اگر بتواند حاضر است به آن جا که زمانی پاره ی تن ايران بوده برود و لابد در راه مردم آزاده ی بحرين بجنگد و اگر لازم شد به شهادت هم برسد. اين تضاد به راستی چگونه قابل حل است؟ چرا در يکی ما فيلمساز و هنرمنديم و دخالت مستقيم در سياست به ما نيامده، اما در ديگری، حتی تا دخالت در امور داخلی يک کشور بيگانه به پيش می تازيم؟
ملاحظه می فرماييد که بنيان کار خراب است و شما نيز، مانند ما و مانند ميليون ها تن از مردم اين سرزمين دچار تضاد و تناقض در افکار و گفتار شده ايد. اين بيماری، بيماری استبداد و خفقان مذهبی ست که اتفاقا شما به عنوان زبان گويای مردم بايد روزی آن را به تصوير بکشيد. "به رنگ ارغوان" فيلم تکه پاره شده ای ست که از نظر هنری چيز قابل گفتنی ندارد. يک نکته اگر در آن است، همانا اهميت و ارزش انسان و انسانيت است سوای اين که –مانند شخص تحت تعقيب- چه بوده است و چه کرده است؛ يا –مانند مامور امنيتی- چه هست و چه می کند. زيبايی، ولی در خروج به موقع "انسان" از درون سيستم هولناکی ست که هفت تير به دست او می دهد تا "انسان" ديگری را "بزند". اين زدن چه با شليک گلوله باشد (زدن پدر)، چه با شليک ترس (زدن دختر)، زدن انسانيت است. تنها راه گريز از اين زدن، اگر نتوان ايستاد و مقابله کرد، فرار است. فراری شرافتمندانه که می تواند "به رنگ سکوت" باشد؛ "به رنگ نگفتن". خيلی چيزها "به نام پدر" تمام می شود، ولی در نهايت به نامِ ما نوشته خواهد شد. اگر انسان و انسانيت مطرح است، "به نام شما" و "به نام من" بايد فراموش شود و همه چيز "به نام انسان" گردد.
اين چند کلمه، شايد سر بسته، شايد تنيده در معانی عميق لغات و کلمات، به گوش برخی غريب بيايد، ولی برای شما که نگاه تان لايه های تعصب و جمود را از هم می دَرَد و به ژرفا رسوخ می کند درک اش قطعا دشوار نخواهد بود. به اميد روزی که فيلمِ "به نام انسان"ِ شما را بر پرده های سينما تماشا کنيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
هادی خرسندی عزيز
شروع صحبت با شما برايم مشکل است. درست تر بگويم حرف زدن با شما برايم مشکل است چرا که جايگاه شما برای من جايگاه استاد است و جايگاه خودم هم که برای خودم معلوم است. به بيان روشن و به عنوان مثال اگر در برنامه ی پرگار بی بی سی پنلی برای خودم قائل باشم، پنل سوم خواهد بود. اين ها را از سر فروتنی کاذب و تمجيد بيهوده نمی گويم چه نه شما مرا –شخصاً- می شناسی که انتظاری از من داشته باشی و نه من شما را –شخصاً- می شناسم که انتظاری از شما داشته باشم. من -شايد به خاطر تربيت قديمی و دِمُده ام- به رابطه ی شاگردی و استادی معتقدم و به هر آن که چيزی به من آموخت احترام می گذارم و سکوت در مقابل استاد را -هر چند نظرش را قبول نداشته باشم- بخشی از ادب شاگردی و استادی به حساب می آورم. در توجيه اين سکوت هم می گويم که شايد استاد، تيزبينی يا ريزبينی يی دارد که من ندارم و او چيزی را می بيند که من نمی بينم و او چيزی را می داند که من نمی دانم، پس بايد "صبر" کنم تا درستی حرف استاد بر من معلوم شود. در مرحله ی بعد هم اگر نادرستی حرف استاد معلوم شد، به خودم می گويم هزار حرف درست زد و ما از آن استفاده کرديم، يک حرف نادرست زد که بر آن چشم می بنديم. مگر قرار نيست بشر –حتی از نوع استادش- جايزالخطا باشد؟
تربيت امروزيان اما چيز ديگری می گويد. نه اولی را قبول دارد، نه دومی را، و راست و مستقيم توی چشم انسان زُل می زند و می گويد، هر آن چه به فکر و زبان اش می رسد. اسم اش را هم می گذارد استقلال رای و نترسی. حتما همين طور است و ما شايد رای مان را طبق عادت به رای اساتيدمان گره می زنيم و در مقابل عظمت استادان مان دچار ترس و احترام آميخته به آن می شويم ولی چه بايد کرد. ما، ما هستيم و آن ها، آن ها. اميدواريم که آن ها چيزهايی را که ما به دست نياورديم با اين استقلال رای و جسارت – که بهتر است بگويم جسور بودن- به دست بياورند. ان شاءالله.
بعد از اين مقدمه ی طولانی می رويم بر سر اصل مطلب. امروز داشتم با دوستان فيس بوکی بر سر برنامه ی نوروزی شما در بی بی سی و حجاب خانم رهنورد که شما به آن اشاره کرده بودی کامنت نگاری می کردم و در حال گفتن اين بودم که... بهتر است عين کامنت ها را اين جا بياورم. ابتدا نظر آقای پارسا صائبی صاحب وب لاگ پارسانوشت و بعد پاسخ خودم به ايشان را عيناً درج می کنم.
پارسا صائبی می نويسد:"سخن جان، بحث سر طنز و شوخی کردن با موسوی و رهنورد و امام نيست. خودم هم موافق تابوشکنی هستم و اساساً از نقدناپذير کردن سياسيون هيچ خوشم نمی آيد. هم موسوی و هم کروبی هردو اشتباه زياد کرده اند، سابقه شان هم بايد مرتب نقد شود، اما نه به قيمت تحقير ديگران آنهم زمانی که قدرتی ندارند و بعد هم مسخره کردن حجاب. وقتی به نحو بیربطی مرتب خمينی و نوه اش و ميرحسين و رهنورد را مسخره کنيم و در مقابل از احمدی نژاد حمايت کنيم، يکجای کار ايراد دارد و آن هم چيزی نيست جز کينه ورزی. مثلاً اينکه بگوييم: "ميرحسين به يک کيسه ای که تکيه داده بود بهش، ديديم مثل اينکه اين کيسه تکون داره ميخوره، ايشون گفت اين کيسه نيست همسرشه، گفتم همسرش چرا رفته تو کيسه؟ گفت کيسه نيست حجاب اسلاميشه، گفت چيه آزادی پوشاکه، گفتم ولی پوشاک بايد آزاد باشه، اين توش تکون نميخوره، گفتم حالا اين سفيده چيه روش گل منگوليه؟ گفت اين روسريشه. گفتم آخی! (... و باقی ماجرا)" از شما شخصاً سوال ميکنم که اينهمه مسخره کردن پوشش يک نفر آيا توهين آميز نيست؟ آيا شما خودتان تاکنون کسی را مثلاً با حجاب رهنورد و فائزه را با کيسه مقايسه کردهايد در طنز نوشته های خودتان؟! آيا اساساً اين موضوع را حساس نمی بينيم که حق نداريم نوع پوشش ديگران را تا اين حد مورد تحقير قرار دهيم؟ سوال ميکنم که پيام مهم هادی خرسندی در اين مورد که به قول شما نياز به دقت و تامل و فکر کردن دارد تا آن را فهميد، چه بوده؟ غير از اين بوده که ميگويد: "اگه ميرحسين فردا قدرت را در دست گرفت و گفت حجاب زنان همگی بايد مثل رهنورد باشه چی؟!!" آخه اين هم شد پيام؟! موسوی که در خانه خود حبس است و رييس جمهور هم اگر قرار بود بشود که محال است و نخواهد شد و به همت بنده و شما تا آخر عمر خانه نشين و حصر شد و بنده و شما هم به ريش او و امام ميخنديم و دق دلی مان را خالی ميکنيم. به فرض محال فرض کنيد موسوی همين الان رييس جمهور شد، آيا اين باور کردنی است که درحاليکه شعارهای مشخصی داده به عنوان رييس جمهور بيايد و از افراطيون هم خشک مقدس تر شود و بگويد که همه بايد عين همسر من پوشش اسلامی داشته باشند؟ بعد هم بقيه مردم گوشتکوب هستند لابد و طلسم ميشوند و ميگويند ما همه بدون چون و چرا از موسوی اطاعت ميکنيم همه را هم با بولدوزر موسوی و هوادارانش خواهند زد و صاف خواهند کرد. شما لطف بفرماييد احتمال وقوع چنين پيشآمدی را با يک رنج عددی مشخص کنيد که نهايتاً همه زنان ايرانی با خدعه (!) ميرحسين و خط امامی ها بروند توی کيسه: نود درصد؟ ده درصد؟ يکدرصد؟ يا ده به توان منفی سه درصد؟ يا هر عدد ديگر؟ آيا واقعاً اگر چنين رهبران آزاديخواهی دروغگو و جسارتاً حرامزاده و چنين مردمی سفيه داريم بهتر نيست به مار غاشيه و جنتی و احمد خاتمی و رهبر معذب پناه ببريم و از اينکه ما را در کيسه نکرده اند شکرگزارشان باشيم؟! آخر اين چه برخورد مثبت و سازندهای است که طنزنويس سياسی ما ميکند؟ اگر قرار است نقد قدرت کنيم، پيش از همه نقد استاد هادی خرسندی ميکنيم که تا ميکروفن و دوربين بی بی سی را ديد کمی تا قسمتی جوزده شد و خواست کينه سی و دوساله خودش را از خمينی و موسوی خالی کند. اين هم نقد قدرت است ديگر خيلی هم دست به نقد است و به آينده محال و موهوم هم حواله نميدهد. خرسندی استاد شعر طنز است و بی همتا اما در کارهايش هميشه نوعی قهر و کينه به اول انقلاب ديده ميشود. اين مشکلی جدی است متاسفانه نسل انقلابی ما هنوز در حال و هوای سی و دو سال پيش بسر ميبرد. انقلاب اسلامی تمام شد. کلاه هم سرمان رفت و تمام شد. ممنون که دوستان يادآوری ميکنند دوباره کلاه سرمان نرود. جنبش هم که ميخواست از آن الگو بگيرد تمام شد. بنده هم اشتباهات موسوی و کروبی و نقش خط امام را در جنايات اول انقلاب، در صدرشان بالا رفتن از ديوار سفارت و کف زدن دوستان چپ و شريک جرم بودنشان را انکار نميکنم و همه اينها لازم است در يک فضای مناسب مورد واکاوی قرار گيرد. اما قبول بفرماييد که يک برنامه طنز به مناسبت نوروز جای مناسبی برای کوبيدن خط امام نيست که تازه در اين ميانه با حجابها را هم مورد تحقير قرار دهيم که چون در کيسه هستند هيچ کاری ازشان برنمی آيد. شما در آلمان چنين تحقيری در مورد مسلمانان آلمان، با همين مشکلات فعلی راستگرايان، به زبان آلمانی بورزيد، گمان نکنم بتوانيد به راحتی از تبعات چنين کاری بگريزيد. دوست دارم نظرتان را در اين مورد بدانم. درضمن چندين مورد از کارهای قبلی هادی خرسندی را (تحت عنوان خرسندآپ کمدی) ديده ام و لذت برده ام. خرسندی در شناختن جامعه شناسی ما ايرانيان حرف برای گفتن کم ندارد. استاد نکتهگيری است. اساساً اين برنامه نوروزی بی بی سی آنهم در پرايم تايم، آقای خرسندی را خرسند کرده بود که از حرفهای خوب ديگر خود بزند و مرتب بی هيچ ربط و بهانهای گير بدهد به سبز و مذهب و امام و انقلاب. ببخشيد که سرتان را درد آوردم. به نظرم برنامه هادی خرسندی سوای قسمتهای خيلی خوب آن از اين نظر ضعيف بود. من کاری به متعصبينی که اينجا و آنجا ممکن است داغ کرده باشند ندارم و درعين حال مريد موسوی و رهنورد يا کس ديگری هم نيستم. به نظرم جا برای طرح چنين سوژه هايی نبود و تحقيرآميز هم مطرح شدند و در سازنده بودنشان هم بجد شک دارم. باری شرمنده که روده درازی کردم. سال نو و نوروز مجدداً مبارک باد!" (پايان نوشته ی پارسا صائبی).
و من پاسخ می دهم: "ممنون ام پارسا جان از نظر کامل و دقيقی که نوشتی. نمی دانم چطور وارد اين بحث بشوم که در عين اختصار نظر مرا هم به طور کامل منعکس کند. چون اين جا بحث به نوعی به پوشش خانم زهرا رهنورد بر می گردد شايد بهتر باشد نظرم را در اين مورد بنويسم هر چند در نوشته های قبلی ام نظرم را گفته ام که خلاصه اش احترام به نظر صاحب پوشش غير اجباری ست. يک بار در ايام نوجوانی در زمان شاه نمايشی پخش می شد که در آن زنان چادری را کلاغ سياه می ناميد و انقلاب شاه و ملت را رهاننده ی آنان. نمی دانم چه صحبتی پيش آمد که پدرم که خود در عين نمازخوان بودن نسبت به ما در مورد مسائل مذهبی سخت گير نبود از اين موضوع ناراحت شد و گفت مادر بزرگ و عمه ی شما هم همين چادر را بر سر دارند. خدايشان بيامرزد. زنان به غايت مهربان، دوست داشتنی، فداکار، با پوشش چادری که بخشی از خاطره های مبهم و زيبای مرا تشکيل می دهد. روی همين اصل بود که -همان طور که قبلا در جايی نوشتم- وقتی در آلمان بر سر کلاس معلم و شاگردان به تمسخر دختری روسری به سر غير ايرانی بر خاستند من در عين حال که به شدت از حجاب اجباری و عملکرد حکومت اسلامی در کشور خودم متنفر بودم به دفاع از او برخاستم که برای خودم هم تعجب انگيز بود. دفاع از او، دفاع از حجاب سرش نبود، دفاع از آزادی انتخاب اش بود که به کسی ضرری نمی رساند. اما از آن سو شعر ايرج ميرزا در مورد حجاب را نيز زيبا و گويا می يافتم. لابد اين به نظر شما تناقض می آيد چرا که شعر ايرج ميرزا زن چادری را نه تنها مورد انتقاد بل که "در ظاهر" مورد اهانت قرار می دهد. و در زندگی واقعی چند در صد احتمال تجربه کردن تجربه ی ايرج ميرزا با آن وضع اغراق آميز وجود دارد؟ و تازه وجود هم داشته باشد، چه ربطی به آنان که حجاب دارند و چنين کاری نمی کنند خواهد داشت؟ خب. بايد ديد منظور "کلی" ايرج ميرزا از آن شعر چيست ولی به طور "موردی" مسئله اصلا قابل توجيه نخواهد بود. همين را بگيريم از آن طرف برويم به عبيد زاکانی برسيم و از اين طرف به هادی خرسندی. نمی دانم پارسا جان می توانم منظورم را در اين چند خط و با اين مقايسه برسانم يا نه. من در آقای خرسندی، در شما، در محمود فرجامی، در خانم رويا صدر، در خودم، بيش از جزئيات، به کليات نظر دارم. يعنی به يک جمله و يک نوشته و يک بخش از يک استند آپ کمدی نگاه نمی کنم، بل که کل آفرينش هنرمند و طنز پرداز را نگاه می کنم و آن مورد و آن جزء را در آن چارچوب ارزيابی می کنم. البته روی مورد می توان و بايد انتقاد کرد، و بود و نبودش را بهتر و بدتر دانست و ابدا نبايد سکوت کرد، و طرف مقابل هم بايد ببيند مخاطب چه می گويد و چه برداشتی از کار او دارد و اگر لازم دانست در کارهای بعدی اش تصحيحی به عمل آورد. من آقای خرسندی را به نوعی شبيه به استاد بزرگ مجتبی مينوی می بينم که او را "ستيهنده" می خواندند. استادی که رفتار پرخاشگرانه اش خيلی ها را آزار می داد. ولی آن رفتار در "کليت" استاد قابل قبول و درک می شد. هادی خرسندی به اعتقاد من بيش از استاد شعر طنز بود، استاد انسانيت است. موضوع کيسه ی زهرا رهنورد در اين کليت به اعتقاد من هضم و جذب می شود. شبيه به اغراق و اگزاژره ی ايرج ميرزا در مورد زن با حجاب می شود. شبيه به پرخاش و تندی مجتبی مينوی در مورد يک نظر ادبی می شود که می توانست نباشد و خيلی بهتر و زيباتر بود که نباشد ولی بودن اش در آن کلیّت رنگ می بازد و نظر واقعی اش را به ما می رساند. اميدوارم سرتان را درد نياورده باشم. به اعتقاد من هنوز جا برای صحبت در اين موضوع هست و من نتوانستم به طور کامل تصويری را که از اين مسئله در ذهن دارم با کلمات توضيح دهم. باز هم ممنون و متشکر از شما پارسا جان که وقت گذاشتيد و نظرتان را مرقوم کرديد." (پايان پاسخ من به پارسا صائبی).
در اين گير و دار بود که شاهد تهاجم مجتبیمينویگونِ شما از راه رسيد و شعر پاسخ به باراک اوبامای شما مثل مشت محمد علی کلی، نه تنها باراک اوباما، بل که ما را نيز ناک اوت کرد! مرحوم مجتبی مينوی هم به نظرم مقام "ستيهندگی" اش را پس بدهد و کنار گود بنشيند!
البته من دقيقا می دانم و می فهمم که شما چه می خواهيد بگوييد. می دانم و می فهمم که قصدتان اهانت به شخص نيست و تندی و بل که پرخاش به سيستمی ست که به خاطر پول، دست به هر کاری –حتی به مسلخ بردن انسان ها و حقوق بشر- می زند. می دانم و می فهمم که سخنان شما ريشه در خون های به ناحق ريخته شده ی زنان و مردان و کودکان در افغانستان و جاهای ديگر دنيا دارد و وقتی شعر شما را می خوانم تصوير سرباز امريکايی که سر بچه ی کشته شده ی افغان را مثل بُزِ شکار کرده بالا گرفته پيش چشم ام می آيد.
ولی اين را هم در نظر می گيرم که شعرخوانی اوباما، نام بردن او از بانوی بزرگ شعر و آزادی ايران سيمين بهبهانی، نام بردن او از نسرين ستوده و ديگر زندانيان سياسی، کاری ست که در تاريخ ديپلماسی جهانی کم سابقه بوده و به ما به عنوان ايرانيانی که در بی پناهی مطلق در حال دست و پا زدن در چنگال ديو استبداد هستيم نيرو و انرژی و شخصيت می دهد. همان چيزهايی را می دهد که خانم بهبهانی در گفتارشان و تشکرشان از اوباما به آن ها اشاره کردند.
هادی عزيز
انتظار ندارم که شما نگويی آن چه گفته ای و ننويسی آن چه نوشته ای و نسرايی آن چه سروده ای ولی انتظار دارم که حالِ ما منزويانِ جهانی، با رهبر قهوه ای، رئيس جمهور قهوه ای، پاسپورت قهوه ای، را هم در نظر بگيری که يک لبخند، يک شاخه گل زيبا، يک حرف خوب، يک مهربانی -هر چند ظاهری-، به ما نيرو و انرژی برای ادامه تلاش و فعاليت مان می دهد. اميدوار هستيم بعد از اين از شما عيدی مهرآميز بگيريم، نه عيدی دردناک...
مرا به خاطر پُرگويی می بخشيد. برای تان سال خوبی را آرزو می کنم.
در اين زمينه:
[در پاسخ شعرخوانی اوباما، هادی خرسندی]
[با برنامه های نوروزی هادی خرسندی در بی بی سی]
این مطلب در آی طنز منتشر شده است.
در یک صبح زیبای اسفندی، در حالی که پیژامه به تن و لیوان نسکافه به دست دارید، با خمیازهای که حاکی از نشاط سحرگاهیست دکمهی «آن و آف» کامپیوترتان را فشار میدهید و دقایقی منتظر میمانید تا تمام آن چیزهایی که در «استارتآپ» کار گذاشتهاید بالا بیاید. بعد، تمام برنامههای شناسایی و ضدشناساییتان را «ران» میکنید و وارد صفحهی «جیمیل» میشوید. پانزده ایمیل از خانم شهلا بهاردوست، ده ایمیل از خبرنامههای سبز، بیست ایمیل از سایتهای سلطنتطلب، تعداد زیادی ایمیلِ دعوت به حضور در مبارزهی بیامان در روز چهارشنبهسوری، هفهشده ایمیلِ تبلیغِ قرصِ ویاگرا، و چند ایمیل مشابه را علامت میزنید و نخوانده روانهی فولدرِ «تِرَش» میکنید. در لابهلای ایمیلها، چشمتان به ایمیل «میم. ف» میافتد و آن را باز میکنید. محمود خان فرجامی است که از شما خواسته بنویسید "دهه 80 را چگونه گذراندید؟"...
اوه... کارِ مشکلیست... این سوال مرا از روتین زندگی خارج میکند... ولی خب، سعی میکنم به آن پاسخ بدهم... دههی هشتاد به من خیلی خوش گذشت. دو دهه در دوران بعد از انقلاب، خوشترین دهههای زندگی من بود که از آنها میتوانم به عنوان دههی «طلایی» یاد کنم: یکی دههی شصت و دیگری دههی هشتاد. راستاش را بخواهید در دههی شصت بنیان دههی هشتاد را گذاشتیم و اگر امروز به همهی ما خیلی خیلی خوش میگذرد به خاطر زحماتیست که در دههی شصت کشیدیم.
مثلا در دههی شصت که دوران جوانی ما بود، تمام فکر و ذکرمان حملهی صدام بود. در خرداد شصتویک که حملهی صدام دفع شد، به ما که دوران مقدس سربازیمان را در خط مقدم جبهه میگذراندیم گفتند دفاع مقدس را در داخل خاک عراق ادامه بدهید. ما آن زمان نه که وسط حادثه بودیم نمیفهمیدیم چیبهچی و کیبهکی است لذا با نهایت شادی و خوشحالی در حالی که وسط انفجار خمپارهها دستافشان و پاکوبان بودیم و دوستانمان میان زمین و هوا -یا خودشان یا اعضا و جوارحشان- مشغول پرواز و چرخش بودند تلاش میکردیم داخل خاک عراق شویم که نشدیم و دست آخر با فضاحت جام زهر را سر کشیدیم. بعد دوران خوش اقتصادیمان شروع شد. یعنی در دوران زیبای سازندگی سعی کردیم با نیروی جوانیمان از نظر اقتصادی رشد کنیم و برای خودمان چیزی شویم که آنجا هم اینقدر خوش گذشت که نگو. با خوشحالی بسیار آنچه را که داشتیم از دست دادیم چرا که آقازادههایی بودند که در خط مقدم اقتصاد در حال تلاش و زحمت کشیدن بودند و حیف بود ما ببریم آنها نبرند و ما بخوریم آنها نخورند، لذا با خوشحالیِ تمام دُممان را گذاشتیم روی کولمان و شدیم مثل هزاران مردمی که با تحیّر به تماشای گردش روزگار مشغول بودند.
اینجوری بود که پایههای زیبای دههی هشتاد گذاشته شد. فونداسیون که این باشد، نمای ساختمان معلوم است که چه میشود. اگر بگویم در دههی هشتاد خیلی خیلی به من خوش گذشت میترسم چشم بزنید و در دههی نود این همه خوشی از من گرفته شود. اولین پدیدهای که در دههی هشتاد به شدت باعث خوشحالی من شد این بود که دیدم روز به روز از میزان مطالعهام کم میشود. نگفته بودم که یکی از دلایل غم و اندوه و افسردگی مطالعهی کتابهای متفرقه است. حالا رمان و غیر رماناش فرقی نمیکند. ممکن است فکر کنید چون در این دهه، پا به دوران سالخوردگی گذاشتهام و چشمانام ضعیف شده است علاقهام به مطالعه کم شده. نه. من در این زمینه با نهایت شادمانی میگویم که عامل اصلی کاهش مطالعه و رفع دپرسیون من حکومت عزیزمان بوده چرا که با نپرداختن یارانهی مُخَرِّب، باعث شده کتاب با قیمت اصلیاش به بازار عرضه شود و ما توفیق اجباری حاصل کنیم و کمتر وقت و پولمان را هدر بدهیم.
در دههی هشتاد کار دیگری که انجام دادم مبارزهی بیامان علیه حکومت اسلامی ایران بود. البته الان را نگاه نکنید که پیژامه به تن و لیوان قهوه به دست دارم. معمولا موقع مبارزه لباس درست و حسابی به تن میکنم و پشت کامپیوتر مینشینم. اگر شما بدانید در راه پیروزی مردم ایران چقدر کلیک کردهام و چقدر تا باز شدن صفحات اینترنتی زجر کشیدهام اشکتان در میآید. ولی من تمام اینها را با خوشحالی و رغبت انجام دادهام و مردم ایران اصلا مدیون من نیستند.
یک خوشحالی دیگر را هم بگویم و مطلب را تمام کنم. من مثل اکثر مبارزان کامپیوتری اضافه وزن داشتم. در دههی هشتاد به خاطر واقعی شدن قیمتها -که خدا پدر دولت آقای احمدینژاد را به خاطر این کار بیامرزد- من سبدِ خریدم روز به روز کوچک و کوچکتر شد و وزنام از صدوبیست به نود کاهش پیدا کرد. البته سگدوزدنهای الکی و بیحاصل هم در این کاهش وزن بیتاثیر نبود که خوشبختانه همچنان ادامه دارد.
مرا ببخشید که بیشتر از این از خوشیهای دههی هشتادم نمیگویم. شما چشمتان شور نیست، ولی خوانندهای که این مطلب را میخواند ممکن است حسادت کند و دههی نودِ من خراب شود. اگر اجازه بدهید، قهوهام را سر بکشم و لباسام را عوض کنم و به ورزشِ مفرحِ و شادیبخش خاکبرسرریختن مشغول شوم...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
لینک در سایت انقلاب اسلامی در هجرت
عکسها از آرش افشار ـ ۲۹ آبان ۸۹ ـ بيمارستان سيدرزساينای لوس آنجلس
يکی بايد به راهی صعب پويد
که وصف ايرج افشار گويد
نباشد چون زبانی در ستايش
مدد گيرم ستايش از نيايش
«حبيب يغمايی»
اشک بر چشمان ام نشست و بغض راه گلويم را بست وقتی اين جملات آقای دهباشی را خواندم:
"اين روزها خوب نيستم، اساساً پريشانم. خيلی ها مثل من هستند. استاد من و ما دوران سختی را می گذراند. اين دورۀ دو ماهه اخير که بيماری اش شدت و قوت گرفت، او را رنجور کرد. و امروز از صبح همۀ ما دوستداران تاريخ و فرهنگ ايران روز را تا شب به نگرانی گذرانده ايم. فرزندان برومندش، کوشيار، بهرام و آرش بر بالين او هستند. دو پزشک شريف که از دوستان ديرين استاد افشار هستند: دکتر احمد مير و دکتر هوشنگ دولت آبادی در تلاشاند. به راستی و بدون ترديد استاد افشار يگانه و يگانه و يگانه است. نماد شرف و ايران دوستی است. نماد عشق به فرهنگ و آب و خاک اين سرزمين است. پس برايش آرزوی بازگشت و نوشتن و نوشتن داريم. همۀ ما."
نمی دانم اين اشک و بغض از برای چيست. برای استاد ايرج افشار، برای علی دهباشی، برای فرهنگ و تاريخ سرزمين ام ايران، برای شما خواننده ی عزيز، برای خودم... برای که؟...
نمی دانم و نمی خواهم بدانم. نمی توانم بدانم. ما، همان که دهباشی او را "همۀ ما" می نامد، همگی اجزای يک تن و بدن ايم؛ اجزای يک پيکريم؛ پيکر ايران. روحی که به اين پيکر جان می بخشد، همانا فرهنگ ماست. فرهنگی عظيم و قابل ستايش که متاسفانه آن را نمی شناسيم و چون نمی شناسيم آن را قدر نمی دانيم.
استاد ايرج افشار، مردی که به قول دهباشی يگانه و يگانه و يگانه است، با قدم و قلم خود در راه شناساندن اين فرهنگ، به من، تو، ما، همه ی ما، زحمت ها کشيده است؛ کوشش ها کرده است. وجب به وجب خاک اين سرزمين را زير پا نهاده است. هر جا، بر روی ورقْپاره ای، يا تکه چوبی، يا حتی سنگ قبری، خطی بوده که به شناساندن فرهنگ ما کمک می کرده آن ها را خوانده و با تحليل استادانه ی خود در اختيار ما قرار داده است. نمی گويم در اين راه رنج ها برده، چه مطمئن ام آن چه در نگاه ما رنج و دشواری می آيد، برای او لذت بخش بوده است.
نمی دانم در اين چند خط، کدام وجه از وجوه اين مرد بزرگ را بيان کنم. از نشرياتی که منتشر کرده بگويم، يا از کتاب هايی که نوشته؟ از نويسندگانی که به جامعه ی فرهنگی ما شناسانده بگويم، يا از فرهنگی که به اهل فرهنگ غرب معرفی کرده؟ از "آينده" بگويم، يا از "فرهنگ ايران زمين"؟ از "سخن" بگويم، يا از "راهنمای کتاب"؟ چه خوب گفت سيد فريد قاسمی در توصيف ايرج افشار:
"کتابدار کتابشناس، تصحيح گر کاشف، نسخه شناس متن پژوه، سندپرداز مرجع نويس، گنجور مجموعه ساز، فهرستنگار دانش شناس، تاريخ نگار احياگر، سامانده نهادساز، نادره يار نامه نگار، شناسانندۀ کمياب و ناياب، مُعرف کمنام و گمنام، منبع خاورشناسان، همنشين دانشوران، معاشر مشاهير، وارستۀ ناوابسته، دلسوختۀ ژرف انديش، جهانگرد ايران نورد، و گذشته پژوه آينده نگر..." «ايرانشناس مجله نگار، زندگی و کارنامۀ مطبوعاتی ايرج افشار، صفحه ۵».
آری، برای شناخت فهرستوار اين دانشیمرد، بايد ۱۲۰۰ صفحه کتاب آقای قاسمی را ورق زد. چه خوب که اين کتاب هست. چه خوب که ارج نامه ايرج هست. چه خوب که آقای دهباشی و بخارا هست تا يادی کند از اين مرد بزرگ که اکنون در بستر بيماری ست.
يک نکته از هزاران بگويم و مطلب را خاتمه دهم. در تائيد آن چه آقای قاسمی به عنوان "مُعرف کمنام و گمنام" آورده است، انتشار نوشته ی اين جانب در جلد دوم کتاب گرانقدر "کتابفروشی" بس، که نشان می دهد استاد ايرج افشار از جايگاه رفيعی که در آن هستند، نويسندگان کوچک و گمنامی چون مرا هم می بينند و تشويق می کنند. در کشوری که برای تازه به دوران رسيده های فرهنگی بُردن نام نويسنده ی گمنام هم کراهت دارد، ايشان در مقدمه ی کتاب شان چه بزرگوارانه و مهربانانه از مقاله ای خُرد زير عنوان "کتابفروشی، کتابی برای کتابخوانان حرفه ای" -که در وبلاگی پرتافتاده منتشر شده است- ياد می کنند و کل مقاله را نيز در کتاب ارجمند خود می آورند:
"سپاسگزاری من پايانی نمی تواند داشته باشد. چه وام دار هميشگی نود و چند پژوهشگر فرهنگمندم که لطف کرده و مقاله های خوبی برای اين دو مجلد نوشته اند... جز آن از بزرگوارانی بايد ياد کنم که برای باز ماندن نام بابک در آغاز کتابهای خود نام او را آورده اند... جز آن، از کسانی که در مجله های کتاب هفته، پيام بهارستان، کتاب ماه (کليات)، ناصر گلستانی فر در روزنامۀ بيستون (کرمانشاه)، فرهنگ فرهی (مجلۀ جوانان)، نصرالله حدادی (کتاب هفته)، ف.م.سخن (سايت) از مجموعۀ کتابفروشی دلپذيرانه ياد کرده اند..." (مقدمه جلد دوم کتاب کتابفروشی، صفحات ۱۸ و ۱۹).
اين ها را آوردم نه برای خودنمايی که برای نشان دادن بزرگی ايرج افشار...
به قول آقای دهباشی پريشان ام. اشک مجالی برای بيشتر نوشتن نمی دهد. پيکر کشور عزيز ما اين روزها پاره پاره است. روح ايران ما، فرهنگ ما، زخم های عميق و کاری خورده است. درد ايران، درد همگی ماست. فرهنگشناس ما در بستر بيماری ست. و چه می توان کرد جز منتظر ماندن و آرزوی بهبود کردن؛ بهبود برای استاد؛ بهبود برای فرهنگ ايران؛ بهبود برای ايران.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
کمتر پيش می آيد که موقع نوشتن دچار احساسات شوم ولی اکنون که اين سطور را می نويسم به شدت غمگين و آزرده ام. آزرده از خودمان، که نام پُر طنطنه ی روشنفکر و اهل قلم را يدک می کشيم. آزرده از خودمان، که در مقام حرف همه چيز هستيم و در مقام عمل هيچ. آزرده از خودمان، که بعد از چند روزی که از دستگيری و حصر رهبران سبز می گذرد کوچک ترين حرکتی برای نشان دادن اعتراض خود انجام نداده ايم.
ما را از ابتدای انقلاب ضدانقلاب خوانده اند. ما را وطن فروش و جاسوس بيگانه ناميده اند. هر چه زشتی و پليدی بوده به نام ما نوشته اند. حتی سبزها، و کسانی که خود را طرفدار موسوی و کروبی می دانند، به اندازه ی سر سوزنی برای ما ارزش قائل نبوده اند. ما را سياهی لشکر خواسته اند و عناصری برای پُر کردن خيابان ها. اما ما، به رغم تمام اين بدخواهی ها، قلباً و با تمام وجود با آقايانْ موسوی و کروبی بوده ايم و تا لحظه ای که اين دو بزرگوار با مردم هستند با ايشان خواهيم بود.
اين بودن و ماندن نه از جنس بودن و ماندنِ سبزهايی ست که به طمع پُست و مقامِ فردا، بادمجان دور قاب می چينند و دو رهبر سبز را در جايگاهی می نشانند که سال ۵۷ آقای خمينی را نشاندند. اين بودن و ماندن از جنس احترام و دوستی ست؛ از جنس صميميت و قدرشناسی ست. ما از روزی که رای خود را به آقايان داديم با ايشان بوديم، امروز هم با ايشان هستيم، فردا هم با ايشان خواهيم بود. ما بر سر عهد و پيمانی که بستيم خواهيم ماند.
من به عنوان نويسنده ی اين سطور، تا جايی که بتوانم از شما بزرگواران خواهم نوشت. تا جايی که بتوانم از شما خواهم گفت. تا جايی که بتوانم از شما ياد خواهم کرد. اين کمترين کاری ست که از دست کسی مثل من ساخته است. جنبش سبز اين حُسن را داشت که ما به کلماتی مانند عهد و پيمان بيشتر فکر کنيم. عهد و پيمانی که در گذشته مردم برای وفای به آن از جان و مال می گذشتند. آری. به عهد و پيمانی که با آقايان موسوی و کروبی بستيم پايبنديم و هر آن چه در توان ماست برای رهايی ايشان انجام می دهيم.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
چون چینگ دِ شینتا شان آی وِی وِی
نی هائو ما؟ وُ شی وانگ نی شی هائو. هست من سبزینائو منتقدائو به ژائو حکومت شین اسلامی ایران سائو. شین ایشی عالَم و آدم حمایت هائو ایس از ایران مخالفین هاژن زندانی هاژن شُهدائو. شون من جوئنگ کهریزک بازداشتگاه هین ژئو بطری نوشابه ایچ نی سان این مخالفین ماتحتائو. ایجینگ تائو داشنگ گردن کلفت بازجو ژانگ پانگ تانگ فریاد ائو اوخ اوخ اوخ نزن هائو اعتراف زان چیک بوووووو.
آی وِی وِی جانو
مائو سانگ، لنین پانگ، استالین تانگ، هیتلر خائو، خمینی ژائو، خامنه ای زائو، احمدی نژاد تِرتِر آئو، ژینگ قهوه ای [مثل اسدالله میرزا که نمی دانست کفتار به زبان انگلیسی چه می شود، من هم نمی دانم قهوه ای در معنای استعاری، همان که آقایان، کشور ما را به آن رنگ کرده اند، به زبان چینی چه می شود. این قهوه ای البته با شکلاتی فرق می کند و رنگِ شیکِ شکلاتی، همان قهوه ایِ مدرن می باشد]. باری، ژائو ژینگ قهوه ای سینگ ایران ژونگ هنر، مالیدائو، سینما، زائیدائو، ادبیات خُفتائو، به حال مرگ ژینگ پینگ اُفتادائو. هنرمندان سینگ پاچه خار پائو آئوووووووو، چی چیز مالُ، هُزانگ ضایعائو.
آی وِی وِی عزیزاژان
شما افتاد متاسفانه ژانشو ژینگ 209 بِیجینگ. وای وای وای. بطری مِید این چاینا شائو گُنده ژانگ خانواده سانگ کالیبر بشر تانگ. وای وای وای. بلبل چهچه ژانگ سانگ شاما هایهای دوربین تلویژون شای وی چن چینگ. من از تو حمایت "فیس بوک ژانگ"، "بالاترانگ"، توهاشانتو تو سر زَدانگ. یاشومین فقط همین زندگی سونگ تو از یاد رفتی بونگ مثل ژونگ پونگ برمه "آن سان سوچی". ایرانی فراموشکار یان تسه ژانگ.
آی وِی وِی گرامیژوان
مَن شوئا آرزو نیشه نیشه آزادی تو شامیز خانواده جامیز برگشت آغوش ژانگسو. سوهی واخ هو کرد تعیین رنگ، سبزژائو، سرخ ژائو، زرد ژائو، چی چی ژائو، تا حمایت ژائو و فاتحه خوانُ متهتک بی دین بت پرست نُ فاتحه زانسینگ.
موفق ژانگ بیرون آمد تانگ دست به دست کاسه ئائو کوزه ئائو هوجینتائو، ون جیابائو، خامنه ای و حکومت اسلامی ئائو. ان ژا شا ژا الله.
ف. میم. سخن، چوئوچیا، گویانیوز شینوِنچیگو
(توضیح لازم: درست است که شما خواننده ی عزیز مثل من چینی نمی دانید، ولی اگر این متن را با صدای بلند بخوانید قطعا خیلی چیزها خواهید فهمید).
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آخیشششش! بالاخره تمام شد. واقعاً این تعطیلات طولانی هم مرض بزرگی ست که دچارش هستیم. آخر یک مملکت، سیزده روز تعطیل می شود؟ تازه کاش سیزده روز بود. دو روز از آن وَر، دو روز هم از این وَر، جمع اش می شود هفده روز. بدشانسی آوردیم امسال سیزده می افتد شنبه. اگر می افتاد چهارشنبه که معرکه بود. پنج شنبه را هم مینداختیم بغل اش، جمعه هم که تعطیل بود، خستگی ایام عید روی فعالیت هایمان اثر نمی گذاشت. موتورمان هم آرام آرام گرم می شد و فعالیت هایمان را مثل آدم های متمدن از سَر می گرفتیم... چی؟ کدام فعالیت؟...
البته فعالیت اقتصادی و اداری مدِّ نظرم نیست. آن را که همه خوب بلدیم چه جوری باهاش کنار بیاییم. حالا شما بگو راندمان هشت دقیقه کار مفید در روز بشود هفت دقیقه؛ آسمان که به زمین نمی آید. منظورم از فعالیت، فعالیت های سیاسی و اجتماعی و نوشتاری ماست که در اثر تعطیلات عید، تعطیل شده. بالاخره مغزی که سیزده چهارده روز کار نمی کند، باید یک فشار مضاعف به خودش بیاورد که شروع کند به تولید مطلب و مقاله و همین طوری که نمی شود...
من، یک انتقاد جدّی هم به خارج نشینان دارم. داخل نشینان که مجبورند به خاطر چشم غرّه ی خانم -که چرا به دیدن بزرگانِ خاندان نمی رویم و ملک تاج خانم سوم عید نشسته و هادی خان چهارم عید نشسته و تیمسار آصف عید اول اش است و روز پنجم عید تمام خانواده به دیدارش خواهند رفت، شش فروردین هم که آقای فریدی ما را دعوت کرده به باغ شان در کرج و هفت فروردین هم که باید برویم باغ دکتر اینا در جنت رودبار و الی آخر... و چرا در ایام تعطیل از دیدن سواحل زیبای دریای خزر با جمعیتی که معلوم نیست توی آن شلوغی و کمبود ارزاق و گرانی از چه چیز لذت می برند بهره نمی گیریم،- سیزده روز شیرین را با خانواده بگذرانند و ذخیره ی ذهنی از فضای بیرون برای دورانی که در زندان و بند 209 به سر خواهند بُرد تدارک ببینند. اما خارج نشینان چرا این ایام سیزده روزه را تعطیل می کنند ما نفهمیدیم!
یک جوری هم کار سیاسی و فکری و نوشتاری را تعطیل می کنند، که آدم خیال می کند در خارج از کشور هم ایرانیان، سیزده روزْ تعطیل کامل دارند و اصلا بر سر کار حاضر نمی شوند، و تمام مدت به دیدن ملک تاج خانم و بزرگان فامیل می روند و یا این که در کشورهای اروپایی و امریکا هم سواحل زیبای بحر خزر هست که ایرانیان ایام تعطیل را در آن جا سپری می کنند. شما ها دیگر چرا کار نوشتن را تعطیل می کنید؟ ما از هر چیز سر در بیاوریم، از این یکی قطعا سر در نخواهیم آوَرْد.
یادش بخیر. دوران اصلاحات چه جوری اهل جراید فغان شان به آسمان بلند بود که چرا روزهای جمعه و ایام تعطیل نشریه چاپ نمی کنیم؟ مگر کارِ سیاست و خبر تعطیل بردار است؟ حالا، دوستان که در خارج نشسته اند و نشر هم در اینترنت صورت می گیرد چرا این حرف ها یادشان رفته، والله من نمی دانم.
بگذریم. می ترسم زیاد دادِ سخن بدهم، یکی یقه خودم را بگیرد که "جناب! خودت در این ایام چه کردی؟!" هیچی بابا! شوخی کردیم! یک غُر روشنفکرانه بود، زدیم (از آن غُرها که به دیگران می زنیم و خودمان هم آن را جدی نمی گیریم)! شما ما را ببخشید.
خب. یک کش و قوس حسابی بیایم خستگی از تن ام در برود. جدّاً این چند روزه خسته شدیم و پدرمان در آمد. به خصوص این آخرِ کاری، قِر دادن موقع رقص و پاسور بازی کردن و کباب درست کردن و طاسِ تخته نرد ریختن. کاش چند روز دیگر هم تعطیلی داشتیم، خستگی این ایام از تن مان در می رفت... آخیشششششششش!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آقایان حکومت اسلامی دم تان گرم! کاری با ما کردید که هیچ کسِ دیگر نمی توانست بکند. تعصبی را در ما از میان بردید که هیچ کسِ دیگر نمی توانست از میان ببرد. من هرگز تصور نمی کردم بخواهم با اَعرابی همزبان شوم که خیلی صریح و روشن می گویند "لا ایران"! البته ایرانی که این بیچاره ها می گویند، ایران حکومت اسلامی ست، والّا با ایران بدون پسوند که کاری ندارند. ایرانی که مدّ نظر این هاست، ایرانی ست که اسلحه و لباس شخصی به کشورشان می فرستد تا آن ها را بکشد؛ تا آن ها را سرکوب کند. والّا با ایران بی آزار که کاری ندارند. ایران این ها، مثل غزه و لبنانی ست که ما در شعارِ نه غزه، نه لبنان به کار می بریم، والّا ما را چه کار با غزه و لبنانی که دارند زندگی شان را می کنند و آقایانِ ما ثروت مملکت را به پای آن ها نمی ریزند. بگذار یکی شان بزند و یکی شان برقصد و کاری به کار ما نداشته باشد، مگر دیوانه ایم بگوییم "نه لبنان":
آن ها هم اگر ما به زدن و رقصیدن خودمان مشغول باشیم مگر دیوانه اند بگویند "لا ایران".
عجب با حال شده ایم! نه تنها خون مان به جوش نمی آید، خیلی هم احساس همبستگی می کنیم! خیلی هم احساس همدردی می کنیم! فکر کنم اثر باتون بسیجی ها باشد که مغزمان را تکان داده است. اثر تیراندازی های از بالای پشت بام باشد که به ما شوک وارد کرده است. شاید هم اثر این که مرتب گفته اند شما بی وطن هستید باشد.
تازه این که چیزی نیست. وقتی امریکایی ها با صد و ده تا کروز لیبی را زدند، ته دل مان گفتیم کاش یکی دو تایش را هم به طرف ما می فرستادند. عجب بی وطنی شده ایم! حتی تصویر جنایت یکی دو سرباز امریکایی در افغانستان هیچ تاثیر سوئی بر ما نگذاشت. فکر کنم خیلی های دیگر ته دل شان این حرف را زده باشند ولی روی شان نمی شود بر زبان بیاورند چرا که هیچ کس، حتی یک نفر، در کل فیس بوک و وب لاگ ها به حمله ی غربی ها به لیبی اعتراض نکرد و چیزی نگفت و انگار نه انگار که تا دیروز همه مخالف تهاجم خارجی بودند و اظهار نظر می کردند که خود ملت ها خدمت حکومت های دیکتاتوری می رسند و نیازی به دخالت خارجی نیست. حالا لابد دو به شک شده اند و از خودشان می پرسند: واقعاً نیازی نیست؟!
ای بابا! اصلا به ما چه. ایام عید است و همه در حال دید و بازدید و مهمانی رفتن و گفتن و خندیدن. من در این صبح بهاری نشسته ام به چه چیزهایی فکر می کنم. ببخشید خُلق تان را با این حرف های نسنجیده تنگ کردم. یک ویدئو کلیپ شاد از بچه های آباده و یک ویدئو کلیپ با حال از بچه های لس آنجلس برای تان می گذارم که فضاتان عوض شود:
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
همه اش که نمی شود سر به سر سیاستمداران و نویسندگان و شورای هماهنگی راه سبز امید و عطاءالله خان مهاجرانی و رضا پهلوی گذاشت. هم شما کسل می شوید، هم من کسل می شوم و هم حال و هوای عید با به یاد آوردن بعضی چهره ها از کله مان می پرد. مثلا کدام ابلهی می خواهد در این روزها قیافه ی آیت الله جنتی جلوی چشم اش ظاهر شود؟ یا چهره ی احمدی نژاد را وقتی که سی و دو دندان اش را به علامت "کول" بودن بیرون انداخته پیش چشم بیاورد؟ پس بهتر است برویم سراغ موجوداتی که با زیبایی ها، با نت موسیقی، با رقص و آواز سر و کار دارند و کمی سر به سر آن ها بگذاریم.
اولین مورد، البته کمی با ترس و لرز شروع می شود ولی بعدش ختم به خیر می گردد و آن وقتی ست که داریوش در ویدئو کلیپ زیر وارد صحنه می شود. آدم اولش فکر می کند که فرامرز اصلانی دارد در استودیوی مخفی، ترانه ی داریوش را قاچاقی می خواند و داریوش ناگهان وارد استودیو می شود و مچ اش را می گیرد ولی خب، این ها همه اش تحت الشعاع صدای گرم و زیبای داریوش قرار می گیرد و خاطره های قدیمی در اذهان زنده می شود:
بعد می رسیم به نیما و عشق اینترنتی اش. البته وقتی در خیابان های تهران با ماشین قراضه ی مدل 1976 مان می رانیم گاه پیش می آید که خانم یا دختر خانمی را کنار خیابان منتظرالاتومبیل می بینیم ولی بعید به نظر می رسد دختر خانم های ایرانی حاضر شوند سوار اسکوتر کسی بشوند چرا که موندِ دختر خانم های ما به علت شکوفایی اقتصادی بالا رفته و همه چشم شان به بنز و لکسوس و این جور ماشین هاست. وقتی ما جوان بودیم ژیان و پیکاپ مهاری هم کاربرد علمی-تحقیقی-تفریحی داشت ولی این روزها اغلب دخترخانم ها مشکل پسند شده اند:
اما می رسیم به رقص سالسا و دیگر رقص های امریکای لاتین از قبیل پاسادوبل و رومبا و غیره که خدا آن ها را از ما ایرانی ها نگیرد. نمی دانم اگر سالسا نبود ویدئوکلیپسازانِ ما چه می کردند. من گمان می کنم این رقص مثل خیلی چیزهای جهانی دیگر ریشه در رقص های ایرانی داشته باشد و از زمان باربد و حداکثر فارابی در ایران باب بوده باشد چرا که ایرانی ها هر چه می زنند و می خوانند خیلی خوب با سالسا جور در می آید. دو سه تا ترانه ی ایرانی همراه با سالسا برای تان می گذارم تا خودتان به این کشف تاریخی-فرهنگی من پی ببرید:
این کوجی زادوری هم که مرا با این گُل دادن عاشق به معشوق اش کشته. همه اش ما را به یاد عشق های دوران جوانی می اندازد و با یک "تیلت"ِ پایین به بالا بر روی گل مربوطه و ویولن، حالت عاشقانه در بیننده ایجاد می کند. خدا نگذرد از کوجی که آدم را با این تکنیک های بدیع و اختصاصی هوایی می کند. یک نمونه اش را در پایانِ ویدئو کلیپ آقای هوشمند عقیلی دیدید. نمونه ی کلاسیکتَرَش را که با "گرین" و دانه های درشت کمپوزه شده در این ترانه ی مرتضوی می توانید ببینید:
اکنون می رسیم به خانم گوگوش و به دو ویدئوکلیپی که من خیلی خیلی دوست دارم. من موقع گرفتن فیلم خانوادگی فرمولی دارم که در آن ضریب سن خانم ها را دخالت می دهم. فرمول من از این قرار است: یک صفر از جلوی سن خانم بر می داریم، اگر زشت بود، عدد به دست آمده حداکثر فاصله ای ست که می توانیم دوربین را به او نزدیک کنیم (یعنی اگر پنجاه سال داشت دوربین را نباید از پنج متر بیشتر به او نزدیک کنیم)، و اگر زیبا بود عدد به دست آمده را تقسیم بر دو می کنیم و آن متراژی خواهد بود که می توانیم به آن اندازه دوربین را به خانم مربوطه نزدیک کنیم (که در مثال بالا می شود دو متر و نیم تمام). آدم باید خیلی زیبا باشد و اعتماد به نفس داشته باشد که به کارگردان اجازه بدهد دوربین را به اندازه ی دوربین ویدئوی من و گنجشک های خونه روی صورت اش زوم کند و ماشاءالله بزنم به تخته خانم گوگوش کماکان این زیبایی و اعتماد به نفس را دارد که خدا حفظ اش کند [حالا کلی کامنت خواهند آمد که اوووووَه... پوست اش را این قدر کشیده و پهلوی فلان دکتر لیفتینگ کرده و آمپول بوتاکس زده که بهتر است این جور کامنت ها را برای خودشان نگه دارند چون ما روی گوگوش تعصب داریم، یک دفعه عصبانی می شویم کافه را به هم می زنیم!]:
و بالاخره می رسیم به رقص زیبای بابا کرم. ما خودمان لوکولوس برو بودیم و پاشنه ی افق طلایی و قصر شیرین را از جا در می آوردیم. در عنفوان جوانی همان طور که جناب سعدی فرموده چنان که افتد و دانی رقص جمیله و نادیا در باکارا بسیار مورد علاقه و توجه ما بود. اما فرامرز آصف، زده روی دست تمام رقصنده های کاباره هایی که ما می شناسیم و جلوه ی دیگری به رقص سنتی بابا کرم داده است که مشاهده می کنید:
تفاسیر موسیقیایی ما هم چنان در ایام عید ادامه خواهد داشت...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
یکی از افتخارات ما ایرانیان شعر سعدی علیه الرحمه است که می گوید بنی آدم اعضای یکدیگرند / که در آفرینش ز یک گوهرند / چو عضوی به درد آوَرَد روزگار / دگر عضوها را نمانَد قرار / تو کز محنت دیگران بی غمی / نشاید که نامت نهند آدمی. افتخارآمیزتر این که می گویند این شعر را بر سر در سازمان ملل نصب کرده اند و کسانی که وارد آن سازمان می شوند چشم شان به این ابیات می افتد تا انسان و انسانیت را فراموش نکنند. اولاً که این شعر شعرِ بسیار چرند و نامربوطی ست؛ و ثانیاً این که سعدی هشتصد سال پیش در دوران جهل و حماقت یک غلطی کرده به من و تو که در سال 1389 و دوران دانایی و هوش مصنوعی زندگی می کنیم چه؟
ابتدا می پردازیم به اولاً. این شعر را شما نگاه که بکنید می بینید از بنیان مشکوک و به قول مش قاسم مشکوف است. چرا؟ چون که یک عده می گویند بنی آدم اعضای یکدیگرند؛ یک عده ی دیگر می گویند اعضای یک پیکرند. بر سر این و آن میان علما اختلاف نظر شدید هست. خب خیلی فرق هست میان اعضای یکدیگر بودن، با اعضای یک پیکر بودن. اعضای یکدیگر بودن اصولا حرف بی معنایی ست و باید آن را کلی تفسیر کرد تا مفهومی از آن استخراج شود. یک لحظه به این مصرع فکر کنید؛ ببینید من عضو شما هستم؟ یا شما عضو من هستید؟ یا ما با هم عضو فلان کس هستیم؟ تازه باشیم. کدام عضو؟ "ما ایرانی ها" که هر روز موقع جنگ و جدال با هم، در حال حواله دادن انواع و اقسام عضوها به یکدیگر هستیم، چگونه می توانیم در یک بحث هرمنوتیکی عضو یکدیگر باشیم. وقتی فلانی به فلانی می گوید تو فلانِ من هم نیستی، یعنی عضو من نیستی؟ یا وقتی فلانی به فلانی می گوید اگر فلان داری، بیا تو خیابون تا نشونت بدم، یعنی فلانی نه تنها عضو فلان کس نیست بل که کمبود عضو او را هم به رخ اش می کشد و او را تحقیر می کند. این از این.
بعد می رسیم به اعضای یک پیکرند! هه هه هه! خب هستند که هستند. "دست" به "پا" چه ربطی دارد؟ "چشم" به "گوش" چه ربطی دارد؟ یارو برای به بهشت فرستادن شما با باتون می زند چشم تان را کور می کند. فکر می کنید گوش باید برای چشم عزا بگیرد؟ یا در زندان برای هدایت شما به سمت صراط مستقیم، با شلاق می زنند کف "پا"یتان را آش و لاش می کنند. فکر می کنید "دست" چه کار باید بکند؟ بنشیند تو سرش بزند که ای وای ببین بر سر "پا" چه آوردند؟
پس در عالم تفسیر و تاویل و هرمنوتیک مدرن دیدید که این شعرْ شعرِ چرندی ست. حالا در عالم واقع هم نشان تان می دهم که این شعر سعدی را باید گذاشت درِ کوزه آب اش را خورد. در نزدیکی های شهر سندای ژاپن، واقع در ساحل اقیانوس آرام، زلزله ای رخ می دهد به قدرت هشت و نه دهم در مقیاس ریشتر. در اثر این زلزله، چند موج، بلند می شود به ارتفاع هفهشده متر. موج ها می زند چند شهر را نابود می کند و هزاران انسان را می کشد و هست و نیست شان را از بین می بَرَد.
خب تا این جا که اتفاق تازه ای نیفتاده و هر چند ماه یک بار این جور مرگ و میرها و بی خانمان شدن ها را می بینیم و انگار نه انگار... هیچ یک از اعضای ما نسبت به فقدان عضوهای ژاپنی بدن، واکنشی از خود نشان نمی دهد و برخلاف نظر جناب سعدی "به هیچ عضومان نیست".
در اثر این زلزله چند نیروگاه هسته ای آسیب می بیند. خب. این هم به نظر ما موضوع مهمی نیست... در اثر این آسیب چند انفجار اتفاق می افتد و تشعشعات رادیو اکتیو در فضا پراکنده می شود. این تشعشعات با باد در فضا راه می افتد و به طرف چند شهر بزرگ از جمله توکیو حرکت می کند. در اثر این تشعشعات ممکن است عده ی زیادی جان خود را از دست بدهند یا کور و کر و کچل و سرطان زده شوند...
نزدیکی های عید باشد، چهارشنبه سوری تازه دیشب برگزار شده باشد، کوه و صحرا، دشت و دمن در حال سبز شدن باشد، آن وقت یک خروس بی محل شروع کند آواز بنی آدم اعضای یک دیگرند و زلزله ی ژاپن خواندن! آخر یک آدم چقدر می تواند موقعیت نشناس باشد! یک آدم چقدر می تواند خروس بی محل باشد! ژاپن تشعشع آمد به ما چه؟! مهم من و تو هستیم. مهم وجود مبارک ماست. حالا یک چند ده هزار نفری، بی خانمان شوند و یک چند صد هزار نفری، اتمی، این ها به من و تو چه؟ مهم این است که وقتی بلایی سر من و تو می آید دیگران اعضای ما باشند، نه این که وقتی بلایی بر سر دیگری می آید من و تو اعضای آن ها باشیم! مهم این است که دیگران برای ما سینه چاک دهند و برای ما دل بسوزانند نه این که من و تو برای دیگران سینه چاک دهیم و دل بسوزانیم و مثلا به عنوان ساده ترین نوع همدردی، برویم در مقابل سفارت ژاپن در تهران، به یاد کشته شدگان ژاپنی شمع روشن کنیم و دقایقی را در سکوت بگذرانیم.
اَه... خودم به عنوان نویسنده ی این سطور به خاطر این موقع نشناسی از خودم بدم آمد. تازه می خواستم وسط بحران ژاپن از کمک به معصومه عطایی که پدر شوهرش او را با اسید سوزانده و چشم به راه کمک اعضای دیگر پیکر انسانی ست بنویسم ولی گفتم حالِ مردم را که شب عیدی بد کردم، چشم شان به تصویر این دختر معصوم هم بیفتد حال شان بدتر می شود و مرا لعن و نفرین می کنند. خواستند، خودشان در صفحه فیس بوک تایپ می کنند "کمپین کمک به معصومه عطایی" و موضوع را پیگیری می کنند. به غیر از حال بد شدن، همان طور که گفتم مشکلِ "دست" به "پا" چه؟ مشکلِ "چشم" به "گوش" چه؟ مگر روی ما اسید ریخته اند که ناراحت باشیم؟ پس فعلا یک موسیقی شاد بگذاریم و زیاد به اعضای دیگر پیکر انسانی، چه ژاپنی، چه ایرانی فکر نکنیم!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
می خواهید بگویید خرافاتی هستم؟ بگویید! می خواهید بگویید جادو جنبلی هستم؟ بگویید! هر چه دل تان خواست بگویید ولی من سر حرف ام خواهم ماند که آخرالزمان نزدیک است و چیزی به نابودی ما نمانده است. شما هم اگر مثل من فیلم 2012 را با آن جلوه های ویژه ی حیرت انگیزش از طریق بلو ری بر روی تلویزیون 55 اینچ ببینید، بعد زلزله و سونامی ژاپن پیش بیاید، بعد رسیدن ماه طی چند روز آینده به نقطه ی حضیض به اطلاع تان برسد، خرافاتی و جادو جنبلی هم باشید، ضریب هوشی تان هم خدات تا باشد، همه ی این ها را ترکیب می کنید با جریان سید خراسانی [آقای خامنه ای] و شعیب بن صالح [آقای احمدی نژاد] که این چند روزه سی دی اش در آمده و واویلا! دیگر تردید نمی کنید که آخرالزمان نزدیک است و همان است که مایا ها پیش بینی کرده اند یعنی 21 دسامبر 2012!
عقل داشته باشید -چون قرار است نیست و نابود شوید، و فرقی نمی کند که امروز نابود شوید یا دسامبر سال بعد- می ریزید به خیابان ها و یورش می برید به طرف خیابان پاستور، اول آن مهندس محبوس را که معلوم نیست چه بلایی سرش آورده اند که دخترش آن طور مشکوک خبررسانی می کند بیرون می آورید. بعد می روید سمت خیابان دیباجی شیخ شجاع را از حبس خانگی بیرون می کشید و با کمی خشونت ملیح –آن قدر که گاندی خوشش بیاید- ماموران امنیتی را که از شجاعت شما هاج و واج مانده اند تار و مار می کنید.
"آقا"، همین دو "آکسیون" را که ببیند، یا بلافاصله اعلام می کند که با جسم ناقص اش صدای انقلاب شما را شنیده و خودش همه چیز را سر و سامان می دهد و برای نشان دادن صداقت اش، جنتی و مصباح یزدی را می فرستد وسط جمعیت تظاهر کننده که دارند دیوار پاستور را از جا می کنند، تا خود مردم بر اساس حقوق بشر برای این دو تصمیم بگیرند [که خدا می داند این تصمیم چه جوری به آن ها ابلاغ خواهد شد] یا این که یک دفعه غیب اش می زند که بعدش به ما مربوط نیست چون فرصت زیادی برای زندگی نداریم و باید به فکر بهره بردن از باقی مانده ی عمرمان باشیم.
حیف! زندگی چقدر کوتاه است! همه اش تا 21 دسامبر 2012؟ یعنی یک سال و خرده ای دیگر؟ بعدش همه مان می میریم؟ نابود می شویم؟ زیر خاک می رویم؟ ای بابا! ببین چه جوری آقایان روحانی عمرمان را بر باد دادند. سال هایی که می توانستیم از موهبت زندگی برخوردار باشیم، همه اش خون جگر خوردیم. سال هایی که می توانستیم شاد باشیم، همه اش غصه دار زندانیان و بر دار شدگان بودیم. سال هایی که می توانستیم با ثروت های ملی مان کشور را بسازیم و در رفاه زندگی کنیم درگیر مشکلات مالی و کارهای بی حاصل بودیم طوری که تمام زندگی مان شده بود دویدن به خاطر خور و خواب. سال هایی که می توانستیم بهترین آفرینش های هنری و علمی را داشته باشیم و دنیای اطراف مان را به شکلی زیبا در آوریم، در حال سگ دو زدن الکی برای امروز را به فردا و فردا را به پس فردا رساندن بودیم. حکومت اسلامی، به جای سازندگی و نشاط برای مان خرابی و یأس به ارمغان آورد؛ بدبختی و بیچارگی به ارمغان آورد.
حالا که قرار است موج ها بالا برود و لایه های زمین جا به جا شود و مواد مذاب بیرون بریزد و از من و تو و ما نشانی باقی نماند، حالا که فرصتی برای بهره بردن از زندگی جز همین چند ماهه باقی نمانده، بهتر نیست کاری کنیم تا لااقل این چند صباح را به خوبی بگذرانیم؟
خوب شد مایاها این پیش بینی را کردند والّا من فکر می کردم عمر نوح دارم و حالاحالاها زنده هستم و آقایان هم هر چقدر دلشان خواست بمانند و پوست ما را بِکَنَند و بالاخره خودش یک طوری می شود. شاید این پیش بینی و مشخص شدن کوتاهی عمر باعث شود برای خودمان و برای ماه های باقی مانده ی عمرمان کاری بکنیم. تا نظر شما چه باشد. توصیه می کنم فیلم 2012 را حتما ببینید. شاید شما هم به نتیجه ای که من رسیدم برسید!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
می دانید یک زندگی نُرمال یعنی چه؟ آهان! حالا که با لبخند ملیح گفتید نمی دانید، برایتان می گویم یعنی چه. زندگی نرمال یعنی این که بر خلاف جریان آب شنا نکنید. زندگی نرمال یعنی این که همرنگ جماعت باشید. زندگی نرمال یعنی این که آن چه را که جامعه از شما می خواهد مثل بچه ی آدم انجام دهید. زندگی نرمال یعنی این که اگر اکثر مردان سرزمین تان موی سرشان کوتاه است، شما هم موی سرتان کوتاه باشد. اگر فکرشان کوتاه است، شما هم فکرتان کوتاه باشد. اگر همه بی نظم اند، شما هم بی نظم باشید. اگر همه در حال دریدن هم هستند، شما هم مشغول دریدن دیگران باشید. این می شود زندگی نرمال.
وای به روزی که یک نفر بخواهد نرمال نباشد. خودش، خانواده اش، زن و بچه اش، همه بیچاره می شوند. مثلا شما دانش آموز دبیرستانید. ده جلد کتاب، اول سال به شما داده اند که آن ها را بخوانید و تا آخر سال امتحان بدهید و نمره ی بالای ده بگیرید. دانش آموز نرمال آن است که این کتاب ها را مثل خر بخواند و حفظ کند و سر جلسه امتحان حاضر شود و امتحان بدهد و نمره ی بالای ده بگیرد. وای به روزی که در کنار این ده جلد کتاب یک جلد کتاب دیگر سبز شود که ربطی به درس و مشق و نمره ندارد. این اول بدبختی ست. این اول بیچارگی ست. این اول آنرمال شدن است. فردا، همان بچه را وسط خیابان می بینید که دارد تظاهرات می کند. فردا همان بچه را می بینید که در بازداشتگاه کهریزک است. فردا همان بچه را می بینید که آواره کوچه پس کوچه های لندن است.
پس کتاب را می توانیم به ویروسی خطرناک تشبیه کنیم که اگر به مغز آدم بزند آدم را مریض می کند و حتی او را تا پای مرگ می بَرَد. چرا می خندید؟ حرف خنده دار زدم؟ باور نمی کنید کتاب ممکن است آدم را به کشتن دهد؟ چرا می دهد. خانه خراب می کند. بیچاره می کند. به فلاکت می اندازد.
زمان شاه را به خاطر بیاورید و کتاب های مارکسیستی را. چند نفر به خاطر داشتن این گونه کتاب ها به زندان افتادند، شکنجه شدند، هست و نیست شان را از دست دادند. یک کتاب کوچولو ، شامل سی چهل برگ، به اندازه ی کف دست آدم، سر آدم را بر باد می داد. آدم برای خواندن اش باید هفتتیر و نارنجک به خود می بست تا اگر کسی خواست آن را از دست ات بگیرد ترتیب اش را بدهی.
حالا ممکن است بگویید دوران چریک بازی تمام شده و کتابْ امروز کسی را خانه خراب نمی کند. می کند عزیز، می کند. انتشارات «نشر دیگر» را که همین دیروز پریروز درش را به جرم انتشار کتاب های مارکسیستی تخته کردند و مدیران اش را به زندان انداختند جلوی چشم تان بیاورید. ممکن است بگویید این ناشر بود. به من خواننده چه مربوط است. دِ مربوط است عزیز، مربوط است.
شما تا زمانی که غیر از کتاب های درسی کتابی در دست ندارید، فکر نمی کنید. وقتی فکر نمی کنید، زندگی برای تان همانی ست که دارید می کنید. یعنی غیر از آن چه اکنون به آن مشغولید، هیچ تصویر و تصور دیگری در مخ تان وجود ندارد که بخواهید تغییری در آن ایجاد کنید. اما...
اما روزی که یک کتابِ مخربِ ذهن به دست تان افتاد و شما اولین خط را خواندید، مغزتان شروع به کار می کند و دستگاه تفکرتان به راه می افتد. زندگی تان از همان لحظه شروع به خراب شدن می کند و واویلا...
این از نظر معنوی. از نظر مادی هم کتاب به طرق مختلف خانه خرابتان می کند. اول از همه پولی ست که بابت خرید کتاب می پردازید. می بینید از شکم خودتان و زن و بچه تان می زنید و دور از چشم همسر کتاب می خرید. ای گور پدر سارتر و ژید. ای گور پدر کامو و کافکا. ای گور پدر هدایت و شاملو.
حالا کتاب را قاچاقی می خرید، وقتی آن را در ردیف کتاب های کتابخانه تان قرار می دهید، می بینید هی دراز شد؛ هی دراز شد. از اتاق نشیمن پیچید توی ناهارخوری از ناهارخوری پیچید توی اتاق خواب از قفسه رفت روی میز از روی میز رفت روی زمین از روی زمین رفت توی کارتن با کارتن رفت توی زیرزمین، از سطح زیرزمین رسید به سقف زیرزمین، بعد از محوطه ساختمان خارج شد رفت توی محوطه ساختمان پدر و پدر همسر و این جا شما سخن منطقی و سنجیده ی همسر گرامی را با حالت و میمیک صورتی که آدم را یاد حالت و میمیک صورت رابرت دنیرو موقع تهدید کوین کاستنر در فیلم تسخیرناپذیران می اندازد می شنوید که یا جای من است این جا یا جای این کتاب ها...
باز هم بگویم؟ معنی این، خانه خراب شدن نیست. معنی این، بیچاره شدن نیست...
حالا نه که بدبختی و بیچارگی ما کم است، عده ای می خواهند ما را بدبخت تر و بیچاره تر کنند. ویدئو ساخته اند که کتاب معرفی کنند و مردم را بیندازند توی هچل. شما این ویدئو را ببینید ولی گول نخورید! من این آگاهی ها را به شما دادم که نه کتاب بخوانید نه فکر بکنید نه حرف زیادی بزنید نه دنبال زندگی غیر نرمال باشید نه گول این ویدئوهای فریبنده را بخورید. آره جون ام! برو دنبال زندگی ات... راستی اسم خیابونی که توی این ویدئو می بینیم چی بود؟...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
مبارزه بدون خشونت، کاریکاتوری از مانا نيستانی - رادیو زمانه
اگر یک کم به پر و پای خودمان بپیچم ناراحت می شوید؟ معلوم است که نمی شوید چرا که شما یک انسان مدرن و فرهیخته هستید که از ابتدای طفولیت با اینترنت و ماهواره سر و کار داشته اید و از فلسفه ی پوپر و هرمنوتیک گادامر بهره گرفته اید (حالا اگر معنی هرمنوتیک گادامر را نمی دانید چیزی نپرسید چون خودِ من هم نمی دانم. حقیقت اش به کار بردن این اسم به نوشته ی آدم کلاس می دهد)...:
جون؟! چی می خوام بگم؟ یعنی چی چی می خوام بگم؟ خب دارم مبارزه ی بدون خشونت می کنم دیگه. من از جین شارپ یاد گرفتم که روی اسکناس دویست تومانی بنویسم یا مهدی، شیخ مهدی و روی اسکناس پانصد تومانی بنویسم یا حسین، میر حسین (اسکناس درشت تر صرف نمی کرد چون ممکن بود فروشنده یا راننده تاکسی آن را از من نگیرد). بعد بر اساس آموزه های ماندلا دو شاخه ی اتو را کردم توی پریز و پدر پدر سوخته ی حکومت را در آوردم. در فاز بعدی مبارزات ام رفتم سر چهار راه پهلوی (ولی عصر فعلی) ساندویچ گاز زدم. این ها در مرحله ی عمل بود.
در مرحله ی نظر و تئوری آمدم جواب عطاءالله مهاجرانی را دادم که توی زندگی مالی خامنه ای یک نقطه ی سیاه هم پیدا نکرده بود. اومدم او را شیر کردم که مثل موسوی و کروبی برود جلو، یا در لندن ترورش کنند یا برگردد ایران بگیرندش و من بگویم جان تو، جان تو، جان تو، اون تن بمیره [با دست اشاره به خامنه ای] اگه حکومت جرئت کنه تو را بگیره، ایران را قیامت می کنم [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool]. مگه ندیدی موسوی و کروبی را گرفتند چه قیامتی بر پا کردم؟ [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool] [وای خدا مُردم از خوشی. ببین چه جوری همه را سرِ کار می ذارم!]. چقذه این چند روزه تلفن مجانی زدم به مردم که شورای هماهنگی سبزها از شما دعوت می کند که روز سه شنبه به خیابان بیایید [حالا این شورا چی هست و کی هست خودم ام نمی دونم. هاهاهاها]. داریم می ریم که از امام حسین تا آزادی را پُر کنیم [تخفیف هم نمی دیم مثلا از انقلاب تا آزادی یا از امام حسین تا انقلاب! راه پیمایی روز اول که به دعوت هیچ کس نبود خیلی به دهن مون مزه کرده حالا دعوت بکنیم لابد تا خود سرخه حصار آدم جمع میشه!] [;-)] آقا هیچ چی جلوی ما را نمی گیره. مامان ات هم خواست جلوت را بگیره بگو دارم می رم پارتی!
جون؟ چی؟ چرا شاکی می شی عزیز. دارم مبارزه ی بدون خشونت می کنم دیگه. تو برو جلو، من از عقب هوا تو دارم! [;-)))] [looool]. حالا بچه ها! از امروز طرح سه شنبه های سبز داریم. همه می ریم خرید سبز بکنیم. ببینید من همین الان دارم می رم توی خیابون، تا خامنه ای از ایران نره بر نمی گردم خونه [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool].
هوی. خودنویس آدم فروش! آهای صاحب وبلاگ پارسانوشت که نشستی کانادا داری ملت قهرمان و مبارز ایران -که من باشم و دوستای فیس بوکی ام- را مسخره می کنی. اوی ف میم سخن مزدور! بس نیست این همه ملت را دست انداختین؟ چهتونه شما ها؟ مُزدبگیر کیهان شدین؟ دارین تخم نفاق میان سبزها می کارین و کیهان راست و چپ نوشته های شما را منتشر می کنه؟ ما چهارشنبه سوری، ده هزار تا کوکتل مولوتف درست می کنیم می ریم تو خیابون داد می زنیم یا حسین، میر حسین و یا مهدی، شیخ مهدی! آخ اگه همین چهارشنبه سوری انقلاب نکردیم و سید علی را نفرستادیم بغل دست بن علی.
[صنم جون الان می آم. دارم انقلاب می کنم. بذار این دو کلمه را هم بنویسم، اومدم. تا شما وسایل را بذارید تو ماشین من اومدم. سیخ کباب و منقل یادتون نره]. بله. من الان دارم می رم خیابون ولی عصر. می رم که بر نگردم. نامرده کسی که پای کامپیوتر نشسته باشه. زنده باد روز زن. زنده باد کلارا ستکین [این را از ویکی در آوُردم. کی هست این یارو؟]. پیش به سوی مبارزات خیابانی. [اومدم عزیز. اومدم. اَه. نمی ذارن انقلاب کنم. بیخود نیست بن علی رفت، سیدعلی موند] [;-))] [هاهاهاهاها] [;-)))] [looool].
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
مبارزه بدون هزینه، کاریکاتوری از مانا نیستانی، مردمک
لنگه نداریم! حرف نداریم! با حالیم! سرِ کار می گذاریم یکِ یک! این ها عیب نیست؛ ایراد نیست؛ از هوش زیادِ ماست که مجالی برای بروز پیدا نمی کند. این هوش را در جای درست به کار می بردیم، الان سوار بر سفینه ی ساخت خودمان داشتیم از منظومه ی شمسی بیرون می رفتیم. خیلی ببخشید این طور صریح می گویم؛ خارجی هایی که با ایرانیان نشست و برخاست داشته اند فکر می کنند ما ایرانی ها خیلی... چه جوری بگویم که به کسی بر نخورد... خیلی...... راست اش سخت است بگویم. بروید خلقیات ما ایرانیان جمال زاده را بخوانید لُب کلام را در آن جا می بینید. همان دیگر...، خیلی فلانیم. ادبی اش می شود، زرنگ؛ آری خیلی زرنگیم. همچین طرف را سرِ کار می گذاریم که اصلا نفهمد چه جوری سرِ کار رفت.
من که از خودمان خیلی خوش ام می آید. پدر حکومت های ظالم را همین جوری در آورده ایم. یارو را روی دست برده ایم بالا، بعد با سر کوبیده ایمش زمین. او را بت کرده ایم و در مقابل اش سر سجده بر زمین گذاشته ایم و همین که طرف سینه اش را جلو داده و با تبختر مشغول تماشای اطراف خود شده، فرش را از زیر پایش کشیده ایم و او را سرنگون کرده ایم. یکی اش همین شاه نگونبخت ما. هنوز یادمان نرفته آن مرحوم چه جوری سینه اش را جلو می داد و انگشت به جلیقه اش می زد و ما در مقابل اش تا جایی که کمرمان اجازه می داد خم می شدیم و تعظیم می کردیم. درست تا سال قبل از سرنگونی اش صد هزار نفر می رفتیم استادیوم آریامهر برایش هورا می کشیدیم. یادتان که هست. بیخود نیست می گویم خیلی با حالیم.
حالا این در مورد کسانی بود که به ما ظلم کرده بودند یا فکر می کردیم به ما دارند ظلم می کنند؛ یعنی کسانی که آن ها را دشمن می پنداشتیم. سوالی که برای من مطرح است این است که چرا این کار را در مورد کسانی که دوست شان داریم می کنیم؟ شاید چون عادت کرده ایم به این کار، دیگر دوست و دشمن برای ما فرقی نمی کند؟ شاید این روش شده است بخشی از طبیعت ما؟
مثلا این روزها افتاده ایم روی دُورِ دوست داشتنِ موسوی و کروبی. روزهای انتخابات، عکس این دو بزرگوار را بردیم بالای سر و از خوبی هایشان گفتیم (تعدادمان به طور مثال 100 نفر بود). انتخابات که تمام شد گفتیم موسوی رئیس جمهور ماست (تعدادمان این جا هم 100 نفر بود). بعد که حکومت جر زد و میز شطرنج را برگرداند، گفتیم از موسوی و کروبی حمایت می کنیم (این جا شدیم 80 نفر. بالاخره کار داشتیم، زندگی داشتیم، اداره باید می رفتیم، نان زن و بچه را باید تامین می کردیم و قسعلیهذا).
ما آمدیم به خیابان و آن ها هم آمدند به خیابان. بعد اوضاع قمر در عقرب شد و حکومت، چنگال و دندان تیزش را نشان داد. نه این که تنها نشان دهد، بل که ضمن حمله، چنگال و دندان اش را فرو کرد در گوشت بدن مان (این ما که این جا می گویم شده بود حدود 40 نفر. بالاخره گاز گرفته شدن درد داشت و خیلی ها طاقت این درد را نداشتند. بعضی وقت ها هم گرفتاری شغلی داشتیم یا این که ایام مرخصی مان بود و به خاطر تعطیل بودن مدرسه ی بچه ها مجبور بودیم شمال برویم. البته اگر خودمان تنها بودیم حتما حتما به جای شمال، در کف خیابان حضور پیدا می کردیم).
باری ما بدو، سگ های حکومت بدو. ما را گاز گرفتند و برخی از ما را دریدند، چه دریدنی. همین طور که دَر می رفتیم و گوشت تنمان کنده می شد گفتیم ما را از چنگ و دندان نترسانید. ما به هر قیمتی از موسوی و کروبی حمایت می کنیم. تهدید کردیم که اگر موسوی و کروبی را بگیرید ایران قیامت میشه. یک جوری هم گفتیم که خودمان هم باورمان شد ایران قیامت میشه. حکومت هم تا حدی باورش شد که ایران قیامت میشه چرا که در شبی که می خواست موسوی و کروبی را بگیرد و به زندانِ امن ببرد، لشکر کاملی را خیابان ها آوَرد؛ مثل روزی که آقای خمینی مُرد و حکومت فکر کرد با مُردن او مخالفان قیامت به پا خواهند کرد. ولی همان طور که روز فوت آقای خمینی اتفاقی نیفتاد و همه ی ما نشسته بودیم پای رادیو ببینیم سقوط حکومت کی اعلام می شود، روز دستگیری آقایان موسوی و کروبی هم اتفاقی نیفتاد و ما (یعنی تقریبا همه ی آن 40 نفر) پای کامپیوتر نشسته بودیم ببینیم ایران چه جوری قیامت می شود.
امان امان! امان از دست خودمان! هر چه بگویم با حالیم کم گفته ام. از رو هم نمی رویم. کم هم نمی آوریم. حکومت بیچاره را بگو که او هم غرش های ما را در بالاترین و فیس بوک باور کرده بود (این ما که می گویم طبق شمارشگر بالاترین حدود ده دوازده هزار نفری می شود که ربطی به آن بچه های شجاعی که در خیابان از جان می گذرند ندارند). البته فکر نمی کنم آقایان موسوی و کروبی ما "اینترنتیون" را نشناسند و واقعا فکر کرده باشند که ما مرد جنگیم. آن ها هم می دانند که ما هم مثل دائی جان ناپلئون فوق فوق اش در جنگ ممسنی شرکت کرده ایم و مثل مش قاسم بزرگ ترین درگیری مان کیش کردنِ سگ های غیاث آباد بوده است. به همین خاطر است که با طناب ما به چاه نمی روند و دست از جمهوری اسلامی و دوران طلائی امام بر نمی دارند. آن ها خوب می دانند ما چقدر بر سر عهد و پیمان مان می مانیم.
بابا مردم کوفه! ای بیچارگانی که چند قرن لعن و نفرین ما ایرانیان را تحمل کردید و بچه های شما امروز هم از ما فحش می خورَند. خوشحال باشید که در پیمان شکنی رقیبی جدی پیدا کردید. امروز می توانیم به تمام صفت های خوب مان، "کوفیصفت" را هم اضافه کنیم. بروم ببینم در بالاترین و فیس بوک چه خبر است. شاید قیامت به پا شود و من بی خبر بمانم!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
من و تشویق به شورش؟ من و تشویق به انقلاب؟ قلم ام شکسته باد اگر چنین کنم. منِ بینامِ مستعارنویس یک گوشه بنشینم و بچه های مردم را جلو بفرستم تا آن ها انقلاب کنند؟ دست ام شکسته باد اگر چنین کنم. اما امروز یک فیلم دیدم که مرا یادِ یک روز بخصوص انداخت، و آن روز بخصوص مرا یاد موضوعی انداخت که می خواهم آن را با شما مطرح کنم. این نه تشویق به شورش است، نه تشویق به انقلاب، و اصلاً هم فرقی نمی کند که آن را با نام مستعار بنویسم یا با نام حقیقی. انگار یک کَمَکی پیچیده شد و شما هم مثل خودِ من سر در نیاوردید که چه می خواهم بگویم. الان سعی می کنم طوری بنویسم که هم شما و هم خودم بفهمیم چه می گویم و قصد و غرض ام از این نوشته چیست.
ماجرا از این جا شروع شد...
قبل از این من، مثل خیلی های دیگر داشتم زندگی ام را می کردم. گاه گاهی غری می زدم و غرهایم در خبرنامه گویا منعکس می شد. زندگی می گذشت و می گذشت و غرهای من هر روز شدت بیشتری می گرفت. تا این که یک روز آقای مهندس موسوی تصمیم گرفت به جای قلم مو، قدرت را در دست بگیرد بل که قانون اساسی به شکل بی تنازل اجرا شود (درست نوشتم یا نه؟ چون این کلمه ی "تنازل" یک جورهایی نچسب است و نمی دانم چه جوری باید آن را به کار بُرد)، و ما همگی به دوران خوش امام برگردیم (ببینید دوران فعلی چه جوری است که دوران امام به نظرمان خیلی زیبا و دل انگیز می آید. حرف مرا قبول ندارید از آقای فرخ نگهدار بپرسید).
باری، انتخابات صورت گرفت و شد آن چه شد. من هم که تفکرات ام در اثر ظلم حکومت از قرمز کم رنگ به قرمز پر رنگ در حال تغییر بود دیدم بعضی افکارم سبز شده است. لذا در آن پنجشنبه ی به یاد ماندنی که قرار بود در سکوت مسیر میدان توپخانه –ببخشید میدان امام خمینی- تا میدان انقلاب را طی کنیم به اتفاق جمعی از دوستان روانه ی خیابان شدم. نزدیک بانک مرکزی که رسیدیم دیدیم سیل خروشان جمعیت از جنوب به شمال در جریان است و یکباره خود را وسط سیل دیدم (شرح ماجرا را به همراه عکس و تفصیلات در کشکول شماره ی 86 داده ام و قصه را مکرر نمی کنم). من هم مثل همه ی بچه ها انگشت هایم را به شکلِ V هوا کردم و گذاشتم سیل مرا با خود ببرد. البته چند روز قبل هم در میدان آزادی قاطی سیل جمعیت سه میلیونی (به گفته شهردار تهران) شده بودم و انگشت هایم را هوا برده بودم ولی راه پیمایی پنجشنبه به خاطر سکوت اش مثل حرکت مواد مذاب آتشفشان بود که آرام آرام می آید و مثلا یک شهر را می بلعد.
وسط جمعیت که بودم درست و حسابی متوجه نبودم که این سیل چه شکلی ست و چه حجم و اندازه ای دارد. گفتم بروم بالای میله ی کنار خیابان ببینم ته جمعیت کجاست. رفتم و چنین صحنه ای دیدم:
خب. این صحنه با شکوه بود ولی سر و تهش مشخص نبود. عکس ام را گرفتم و پایین آمدم. همین طور اطراف ام را نگاه می کردم تا چیزِ دندان گیری برای نوشتن پیدا کنم. مثلا یک جا کارتون مانا نیستانی چشم مرا گرفت:
اگر چه خانمی که بغل دست من راهپیمایی می کرد معتقد بود که ما بی شماریم ولی من همچین خیلیِ خیلی فکر نمی کردم که بی شمار باشیم.
خیلی های دیگر هم فکر نمی کردند که بی شمار باشیم (حالا عرض می کنم که این یعنی چی). نه که ما در پایین بودیم و مثل ارباب حکومت بالگرد نداشتیم که با چشم پرنده به صحنه نگاه کنیم لذا متوجه شمارمان نبودیم. همین طور مثل بچه مظلوم ها در سکوت کامل به راست و چپ نگاه می کردم. هزاران آفرین هم نثار جوانانی می کردم که پارچه های سبز در دست گرفته بودند و به سرنشینانِ بالگردی که بالای سر ما در حال پرواز بود حرص می دادند (می گفتند داخل هلیکوپتر آقای خامنه ای نشسته تا از پشت عینک دودی یی که هر کدام از شیشه هایش به اندازه ی یک مانیتور 14 اینچ است صحنه را با چشمان خودش ببیند. شایعه که شاخ و دم ندارد. به همین خاطر جمعیت بالگرد را هو می کرد تا جسم معلول او با دیدن تحول خواهانِ سبز بیشتر به لرزه بیفتد).
خلاصه، با جمعیت آمدیم و آمدیم تا رسیدیم روی پل کالج. اصلِ موضوع اینجاست و لطفا حواس تان را جمع کنید. همین طور که داشتم هن هن کنان پُل را بالا می رفتم، دیدم از جلوی من صدای جمعیت مثل موج دریا به گوش می رسد: "نه بابا!"، "مگه میشه؟!"، "این همه جمعیت!"، "اوووووووووووو"، "نیگا کن، اون جا را ببین!"، "تا میدون انقلاب خیابون پُره!"، "باورم نمیشه!"...
این که این حرف ها یعنی چی، و چرا جمعیت این طور متعجب و حیران شده بود یکی دو دقیقه ی بعد دستگیرم شد. همین که به بالای پل رسیدم چشم هایم با دیدن این طرف پل و آن طرف پل (یعنی طرف میدان انقلاب و طرف میدان فردوسی) گشاد و نیش ام تا بناگوش باز شد و من و راهپیمایی کنندگان کنار من شروع کردیم به گفتن همان چیزهایی که مردم قبل از ما می گفتند. یعنی هیچ کس –حتی خودِ ما حاضران، به رغم تجربه ی راهپیمایی میلیونی چند روز قبل- باور نمی کردیم این قدر بی شمار باشیم که از میدان فردوسی تا میدان انقلاب را پُر کنیم. البته اگر بگویم از میدان توپخانه تا میدان انقلاب درست تر است ولی چون در آن لحظه میدان توپخانه و خیابان فردوسی را نمی دیدم چنین ادعایی نمی کنم.
این صحنه را که دیدم یک انرژی یی گرفتم که نگو و نپرس. انگار پسر 15 ساله شده ام. هن هن ام قطع شد و گردن ام بالا رفت و سینه ام به شکل سینه ی آرنولد جلو داده شد. یک حس غروری به من دست داد وصف ناشدنی. فکر می کردم چند قوطی رد بول خورده ام و بال در آورده ام. چقدر تعداد جمعیت، هم برای من، و هم برای حاضران در راهپیمایی مهم بود. حتی برای حکومت هم مهم بود که یکی از بچه های سبز این نوشته ی تودهنیگون را بالای سرش گرفته بود:
حالا این ها را برای چه نوشتم؟ نخیر برای گرفتن حال شما و این که دیروز چه بود و امروز چه شد ننوشتم. این جمعیت که این جا می بینید –و مطمئن باشید که به مراتب بیش از اینها است- در اثر فشار حکومت ساکت شده و تظاهر بیرونی نمی کند اما پایش بیفتد طومار حکومت را در هم خواهد پیچید. پس اصلا نباید ناامید شد و فقط باید منتظر ماند. این ها را نوشتم چون این فیلم بسیار اثر گذار از حوادث 25 بهمن امسال [برای آیندگان، سال 1389] را دیدم:
نمی خواستم بگویم که تصویر بردار این صحنه ها چقدر شجاع است. نمی خواستم بگویم تصاویری که او گرفته چقدر اثر گذار و تهییج کننده است. نمی خواستم بگویم که اهمیت این تصاویر از هزار نوشته در به حرکت در آوردن مردم بیشتر است. نمی خواستم بگویم بچه های شهروندخبرنگار باید به فیلم برداری به اندازه ی سنگ پرانی اهمیت بدهند. فقط خواستم بگویم تصویربردار عزیز! کارَت به اندازه ی تمام آن هایی که در تظاهرات شرکت کردند و تو فیلم شان را گرفتی ارزش داشت. زاویه ی دوربینات هم حرف نداشت. دست ات درد نکند!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آقا یه چیزی بگم؟ والله تردید داشتم بگم یا نگم ولی وقتی دیدم حسین [شریعتمداری] گفت، گفتم منم بگم. عیبی که نداره؟ راستیاتش می ترسم کارِ حسین بی اجر بمونه. ببینید، مامورین مخفی، بیچاره ترین موجوداتِ روی زمین هستند. تا وقتی زنده اند کسی متوجه کارهاشون نمیشه. شاید سی سال، چهل سال، پنجاه سال بگذره تا یک تاریخ شناسی، تاریخ دانی، تاریخ پژوهی چیزی بِرِه اسناد سازمان های مخفی را زیر و رو کنه، تازه معلوم شه طرف چه کاره بوده و چقدر به دولت های بیگانه خدمت کرده. همه ی این ها هم بعد از مُردنه، که هیچ فایده ای برای طرف نداره. حالا این ها که میگم یعنی چی؟
ببینید، نه که من مامور سیا و موساد و اینتلیجنس سرویس هستم، خب از خیلی چیزها خبر دارم. بگم؟ بگم؟ مگه حسین [شریعتمداری] نگفت، خب بذارید منم بگم. حالا اون بعد از مرگ صانع ژاله گفت، من در زمان حیات حسین می گم که قدرش را بدونیم. می ترسم مردم امریکا و اسرائیل و انگلیس و اپوزیسیون حکومت اسلامی ایران این مردِ بزرگ را که داره به بشریت خدمت می کنه نشناسند و اون همین طوری بیفته بمیره اجرش ضایع بشه. مردم عقل شون به چشم شونه. وقتی کسی را با یک خروار ریش و پشم و یقه ی بسته می بینند فکر می کنند طرف از اون مسلمونهای دو آتیشه ست که هیچ فکری جز ترویج اسلام نداره. بیچاره ها خبر ندارند که زیر این ریش و پشم یه آدمی پنهان شده که ماموریت داره ریشه ی هر چی دین و ایمونه بزنه و زمینه را برای استقرار یک حکومت سکولار آماده کنه.
ببینید، همیشه این سوال مطرحه که سیا و موساد و اینتلیجنس سرویس چطوری حکومت ها را از درونشون داغون می کنن. چه جوریه که این ها هیچ جور حمله ی نظامی نمی کنند ولی یک شب می خوابی صبح پا میشی می بینی جا تره، بچه نیست. مثلا شما تصور می کنی چطور شده که این همه آدم تو ایرانِ ما که 98 درصدشون مسلمون شیعه هستند از هر چه دین و ایمان و خدا و پیغمبره بدشون اومده؟ چطور شده که با راننده تاکسی هم که صحبت می کنی میگه حکومتِ سکولار! یارو آه نداره با ناله سودا کنه، با بیانی غرّا میگه آقا باید دین از حکومت جدا بشه! راستی چطور شده که این طور شده؟ مگه تلویزیون صدای امریکا تبلیغ بی خدایی می کنه؟ مگه بی بی سی میگه مردم! دست از دین و ایمون تون بردارین برین حکومت سکولار تشکیل بدین؟ نخیر! اونا در ظاهر خیلی با احترام از دین و مذهب ما یاد می کنند. پس کی این خرابکاری ها را می کنه؟ کی این نفرت ها را به وجود میاره؟ بگم؟ بگم؟ آره دیگه. درست فهمیدید. خودشه. خودِ خودشه. حسین و مامورینِ مخفیِ ما هستند که توی حکومت هستند و این کار بزرگ را دارند انجام می دن. واقعا داشت دلم می سوخت این موضوع این طور پنهان مونده بود. نه که حسین [شریعتمداری] دست صانع ژاله را رو کرد، دیدم از نظر اخلاقیاتی این کار عیبی نداره، گفتم منم بگم که حسین چی کاره ست. راست اش را بگم یک کم داشت به حسین ظلم می شد. آخه ما مامورای بی جیره و مواجب و سطح پایین که نقشی جز نوشتن چند تا مطلب و مقاله نداریم روزی پانصد بار بهمون گفته می شه شماها حکومت سکولار را ترویج می کنید و بیچاره حسین که این همه در این راه زحمت کشیده و می کشه و به طرزی عمیق در تمام سازمان های موثر حکومتی نفوذ داره ازش یادی نمی شد. خب. خیال ام راحت شد که این همکار عزیز ما به شما شناسونده شد و من دیگه دچار عذاب وجدان نیستم. برای حسین [شریعتمداری] در راهی که در پیش گرفته آرزوی توفیق روزافزون می کنم.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
عرض زیادی ندارم. مصدع اوقات هم نمی شوم. بدن ها همه گرم است و سرود فتح و پیروزی در گوش ها طنین انداز. مبارک است ان شاءالله. هر روزمان بهمن، آن هم 25 بهمن. آفرین بر جوانان و پیران. آفرین بر شجاعان و دلیران. شاید سخن گفتن در مورد نجاری و در و تخته کمی بی موقع باشد ولی جلوی این زبان بدمصب را نمی توان گرفت. آن هم وقتی آدم می بیند که در و تخته با هم جور هستند. به قول شاهبابا همه چیزمان باید به همه چیزمان بیاید که می آید. از جمله چیزهایی که خیلی به هم می آید، یکی هم حکومت و اپوزیسیون ماست. مثلا شما فکر کنید که ما ادارات مان اینی باشد که امروز هست اما رفتار ترافیکی مان مثل آلمانی ها باشد. مگر می شود؟ اصلا مسخره می شود! ولی رفتار ترافیکیِ فعلیِ ما، متناسب با رفتار اداری ماست. لابد دیده اید خانم هایی را که با ریخت و قیافه و هیکل شرقی (؟!) موی سرشان را بور می کنند. از شش فرسخی آدم متوجه می شود که در و تخته با هم جور نیست. ولی وقتی در و تخته جور شد، هماهنگی و هارمونی به وجود می آید. شما این گفت و گو را گوش کنید:
لذت بردید؟ کیف کردید؟ ملاحظه فرمودید آقای رامین که تا چندی پیش معاون مطبوعاتی وزارت ارشاد بود چقدر قشنگ و زیبا از عبارت "شما غلط می کنید" استفاده می کند؟ آن مجری هم که جا می خورَد، بیخود جا می خورَد چرا که تمام عمرش این عبارت را شنیده ولی چون پشت میکروفون است فکر می کند باید آدمی مثل رامین بعضی چیزها را رعایت کند که نمی کند. خب. حالا این برگِ زرّین، از فیسبوکنوشتِ یکی از تئوریسین های جنبش سبز را مطالعه کنید (و فراموش نکنید که قرار است ما حکومت را از دست امثالِ رامین ها بگیریم بدهیم به دست این ها):
چقدر قشنگ به آقای نوری علا و مسئولان سایت خودنویس و نیک آهنگ کوثر نوشته که "شما غلط می کنید". چقدر قشنگ نوشته "لطفا از این پس از اظهار نظر و پیش بینی سیاسی خودداری نمایید". آدم وقتی این جملات را می خواند مثل این است که از خارج به ایران آمده و بوی دود بنزین و گند و کثافت در هوای تهران استنشاق می کند. یک حال خوبی به آدم دست می دهد. واقعا آقای دکتر اسماعیل نوری علا که سی سال است با کلمات روشن و واضح گفته و نوشته که "این حکومت ظالم باید برود" غلط می کند. می دانید چرا؟ برای این که تازهازراهرسیدگانی که خودشان بنیان این حکومت را گذاشته اند تازه تازه یادشان افتاده که اِ! این ها آدم می کشتند! اِ! این ها شکنجه می کردند! اِ! این ها پدر فرهنگ مملکت را در می آوردند!... این ها هم که یادشان افتاده نه به خاطر حُبِّ مردم، بل که به خاطر جمع شدن کاسه کوزه و تی پا خوردن از صاحبان قدرت بوده.
خیلی ببخشید. خیلی معذرت می خواهم. زیادی توضیح دادم. الان وقت جشن و سرور و تجزیه و تحلیلِ راهپیماییِ اعتراضیِ دیروز است و اصلا وقت این جور غر زدن ها نیست. فقط می خواستم بگویم که در و تخته ی حکومت و اپوزیسیونِ سبز ما با هم جورِ جور است و فردا که وزارت ارشاد دست دوستان سبز ما افتاد، باز هم کلمه ی "غلط کردی" را خواهیم شنید و زیاد احساس غریبی نخواهیم کرد. به قول یکی از کامنت گذارانِ مطلبِ ایشان، بهتر بود به جای غلط کردی، .ُ.. خوردی می نوشتی. این طور هم البته بد نیست و به نظرم طبیعی تر است!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
من؟!!! من چیزی بنویسم که کیهان خوش اش بیاید و آن را نقل کند؟! حاشا وَ کَلّا! دست ام بشکند اگر چنین کنم. قلم ام بشکند اگر چنین کنم. لپ تاپ ام از روی دسته ی مبلی که دارم روی آن تایپ می کنم زمین بیفتد و خُرد شود اگر چنین کنم. دو سه مرتبه هم که کیهان نوشته های مرا با "کمی" دستکاری منتشر کرد، حرف امام رحمت الله علیه به یادم افتاد که ای بیچاره ببین چه گفتی که دشمن خوش اش آمد و از آن استفاده کرد. فکر کردید این چند روز که ننوشتم کجا رفته بودم؟ چرا نمی نوشتم؟ فکر می کنید چرا تا 25 بهمن به خودم مرخصی استعلاجی داده ام؟ برای همین حرف ها دیگر! برای این که کیهان از نوشته ی من بُل نگیرد و جنبش و خیزش مردم ایران در 25 بهمن را تحت الشعاع قرار ندهد.
حالا یک چیزی می نویسم که کیهان غلط بکند آن را تکرار بکند. یک چیزِ با حال که همه ی ما کِیف اش را ببریم؛ به هیجان بیاییم و در میدان التحریر تهران، ببخشید انقلاب تهران، اجتماع نماییم. به خیابان ها بریزیم و طومار ظلم را برچینیم. یک چیزی بنویسم که کیهان از یک کیلومتری اش هم رد نشود چه برسد بخواهد آن را تجدید چاپ کند.
ما در 25 بهمن امسال به خیابان ها خواهیم ریخت. ما در 25 بهمن امسال با جمعیت میلیونی پدر صاحب بچه ی حکومت را در خواهیم آورد. مردم تونس و مصر از جنبش سبز ما یاد گرفتند که جنبش کنند، ما خودمان که معلم آن ها بودیم اکنون از فیدبک آموزشی که دادیم بهره خواهیم گرفت و پوست حکومت اسلامی ایران را خواهیم کَند. ما مردم قهرمان ایرانزمین گوش به فرمان سایت جرس و تئوریسین های آن هستیم. ما گوش به فرمان نویسندگان فیس بوک و بالاترین هستیم که گفته اند این بار به خیابان ها می ریزیم و دیگر به خانه بر نمی گردیم (نه از آن برنگشتن های منتهی به بهشت زهرا، بل که از آن برنگشتن های مُدلِ مصری، یعنی وسط خیابان چادر می زنیم و دوران شیرین اشغال سفارت امریکا و بست نشینی در خیابان های اطراف آن را تجربه می کنیم).
ما غلط بکنیم بگوییم ای مردم شریف ایران! ای کسانی که امروز می گویید عجب غلطی کردیم شاه را بیرون کردیم! مبارکِ مصری هم امروز مثل شاه ایران است. ما غلط بکنیم بگوییم باراک اوبامای امروزی مثل جیمی کارتر دیروز است. ما خیلی خیلی غلط بکنیم بگوییم این چیزها که اخوان المسلمین امروز می گوید همان چیزهایی ست که امام راحل ما در پاریس می گفت و ما امروز فکر می کنیم با آن حرف ها گول خوردیم. ما را که جَو می گیرد دیگر کسی جلودارمان نیست. مبارک باید برود! دوران خوش امام باید تجدید و تکرار بشود! امروز برای ما بیش از برنامه ریزی بلند مدت و به کارگیری عقل و خِرَد، قافیه و شعر مهم است. آی کیف می کنیم وقتی می گوییم «فعل "تونس"تن را همه با هم صرف کنیم»! آی کیف می کنیم به سید علی می گوییم موتوری و به مبارک می گوییم شتری! اصل برای ما همیشه همین چیزها بوده و بعد از این هم همین چیزها خواهد بود. مردم هم که گوش به فرمان ما هستند و چشم شان به سایت های اینترنتی دوخته شده که کِی فرمان ریختن به خیابان ها داده شود، تا آن ها هم بی درنگ به خیابان ها بریزند.
فکر کنم نوشته ام بسیار عالی شد. یعنی طوری شد که از گزند ناخنک کیهان در امان بماند. بُدُوم بروم در فیس بوک هم چند تا استتوس داغ و کوتاهنوشتهی هیجان انگیز بگذارم تا من هم به سهم خودم در به خیابان کشیدن مردم نقشی داشته باشم. البته امیدوارم رهبران جنبش سبز ما عادت بدی را که دارند ترک کنند. آن عادت این است که وقتی مردم جان شان به لب شان می رسد و به شکل خودجوش به خیابان ها می ریزند، آن ها کاری می کنند که مردم برگردند خانه هایشان و آرام بگیرند و وقتی مردم در خانه هایشان نشسته اند و دارند زندگی شان را می کنند، زور می زنند که مردم را به صورت غیرِخودجوش به خیابان ها بکشند؛ وقتی قوای مجریه و مقننه را در اختیار دارند کاری نمی کنند؛ وقتی با تیپا آن ها را از دایره ی قدرت بیرون انداختند دوباره می خواهند به داخل دایره باز گردند. این عادت بد را ترک کنند زحمت ما هم در نوشتن این گونه مقالات که احتمال دارد کیهان پسند شود کم می شود. پس پیش به سوی خیابان در روز 25 بهمن!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
این مطلب در آی طنز نیز منتشر شده است.
جناب آقای حسنی مبارکِ عزیزِ نازنین
تسلیت مرا به خاطر حوادث اخیر مصر بپذیر. رسم زمانه ی غدار است و از آن گریزی نیست. آدم همین جور که نشسته یک دفعه خبر می آورند که فلان جا شلوغ شد. اول اش آدم باور نمی کند و لبخند ملیح بر لب می آورد و می گوید "خب که چی؟ بروید آرام اش کنید!" بعد انگار آتش کوچکی یواش یواش گسترش پیدا کند شعله همه جا را می گیرد و آدم در آن می سوزد. شاهِ طفلیِ ما را یادتان هست؟ آخر عمری آواره ی همین مصر شما شد.
اما عزیز جان نگران نباش. هر مسئله ای راه حلی دارد و مرد عمل باید که این راه حل را پیدا کند. ما که خودمان از بدو جوانی اپوزیسیون هر نوع حکومت و ضد حکومتی بوده ایم و هیچ چیز و هیچ کس را در زندگی مان نپسندیده ایم کلی از این رهگذر تجربه کسب کرده ایم که هم به درد حکومتیان و هم به درد ضد حکومتیان می خورَد. در کشور خودمان هر چه به حکومتیان گفتیم و نصیحت کردیم کسی گوش نکرد. هر چه هم به ضد حکومتیان گفتیم و نصیحت کردیم آن ها هم گوش نکردند. اصطلاحی داریم در زبان فارسی به نام تره خرد کردن. لُب کلام این که کسی برای ما در داخل کشور تره خرد نکرد. حالا به شما عزیزِ دلِ مصریانِ فردا می خواهیم چند توصیه و راهنمایی بکنیم بل که شما به گوش بگیرید. همین جمله ی قبلی من یعنی "عزیزِ دلِ مصریانِ فردا" کلی نکته درون اش نهفته است که سعی می کنم آن را در این جا برای تان دِکُد کنم و ضمن آن، راهِ پایدارْ ماندنِ ریاست جمهوری مادام العمرتان را نشان دهم.
حُسنی جان
شما دو راه در پیش رو داری. یا می خواهی نام ات جاودانه بماند و فردا که مُردی مردم مصر بگویند نور به قبرت ببارد. حتی اگر بچه ات در غربت خودکشی کرد همین مردمِ مخالف که امروز به خیابان ها ریخته اند برایش اشک بریزند و به خاطر جوانمرگ شدن اش توی سرِ خودشان بزنند. برای این کار همین امروز کاسه کوزه ات را جمع کن و یک کشور عربی امن برای مهاجرت پیدا کن (هر چند این روزها همه ی کشورهای عربی دچار انقلاب زنجیره ای شده اند و جای امنی باقی نمانده است و همان لندن خودمان از همه جا مطمئن تر است). موقع رفتن هم یک قیافه ی حُزن انگیز به خودت بگیر و چشم هایت را پُر از اشک کن. اندکی خاک مصر را هم با خودت ببر. همین جور بنشین و به حوادث آینده ی کشورت نگاه کن. خواهی دید اخوان المسلمین و سایر گروه های سیاسی چنان بلایی بر سر مردم بیاورند که آن ها آرزوی بازگشت تو را کنند. این از راه حل اول.
اما ممکن است اصرار داشته باشی که به هر قیمت حکومت کنی. برای این هم من راه حل مناسبی به تو پیشنهاد می کنم. نه این که خودم حکومت کرده باشم ولی این قدر حکومت کردن آقایان روحانی طی سال های اخیر برایم جالب بوده که روش آن ها را به تو توصیه می کنم.
بزرگ ترین اشتباهی که شما در این چند روز مرتکب شدی این بود که گفتی دولت ات باید متحول شود. بعد دستور تغییر کابینه را دادی. عجب اشتباه مُهلکی مرتکب شدی! این اشتباه را آقای خامنه ایِ ما هم نزدیک بود در حوادث 18 تیر 78 مرتکب شود که فوری جلویش را گرفتند و او هم متوجه قضایا شد و خط را عوض کرد. یعنی داشت برای خودش اشک می ریخت و برای دانشجویان دل می سوزاند که نمی دانم سردار نقدی بود که بود که به او گفت آقا داری چه می کنی؟ این طوری کنی فردا حکومت شما را همین دانشجویان هپولی می کنند. آقا هم که تا آن روز گریان بود یک دفعه تبدیل شد به یک آدم عصبانی که رحم مَحْم حالی اش نیست و هر که بر سر راهش قرار بگیرد او را از میان بر می دارد. این راه حلْ به خوبی جواب داد و چنان به دهنِ آقای ما مزه کرد که بعد از آن در تمام بحران ها از همین روش مرضیه بهره گرفت. قربانت گردم، برای حکومت کردن باید بچه پررو باشی. یعنی:
- شب است تو چشم مردم نگاه کنی بگویی روز است. هر که هم گفت شب است بزنی تو سرش بفرستی بند 209.
- گرانی است، بگویی ارزانی است. خیلی هم همه چیز خوب است.
- فقر است، بگویی ثروت است. شما ها حالی تان نیست.
- دیکتاتوری است، بگویی دمکراسی است. حرفی داری؟
- اختناق است، بگویی آزادی است. نه تنها آزادی است بل که اصلا کشور ما آزادترین کشور جهان است. اگر اعتراضی مِعتراضی چیزی داری ساعت 8 صبح بیا خیابان معلم، ببینیم چه می گویی و حرفِ حساب ات چیست...
فراموش نکن: هیچ چیز، خاصیتِ یک نخست وزیر بچه پررو را ندارد. خودت هم محجوب هستی یا می خواهی وجیه المله باشی، نخست وزیرت را حتما حتما از میان بچه پرروها انتخاب کن.
چند کلمه هم در باره ی توپ و تانک و سرکوب. قربانت گردم این بچه بازی ها چیست که در آورده ای؟ چرا مثل ژنرال های دهه هفتاد میلادی عمل می کنی؟ حکومت نظامی؟ نفربر زرهی؟ دخالت ارتش؟ این ها هیچ کدام اثر ندارد و در دراز مدت تبدیل به ضد خودش می شود. این را ما در زمان شاه تجربه کردیم. مثلا فکر می کنی مردم از هیبت تانک می ترسند؟ نه قربان! اول اش ممکن است خوف کنند بعد می گویند عجب هدف درشت و مامانی یی. با دو تا کوکتل مولوتف ترتیب تانک چند صد هزار دلاری را چنان می دهند که شما انگشت به دهن بمانی. بهترین وسیله برای سرکوب نه توپ و تانک که چماق است! برای چماق زدن هم نه ارتش که چماقدار لازم است. این چماقداران باید در جایی سازمان دهی شوند. شما اگر یکی مثل مسعود ده نمکی ما داشتی، قشنگ این کار را برایت انجام می داد و همه چیز را "اُرگانایزد" می کرد. حالا که نداری به جای انواع و اقسام جیش ها، یک سپاه درست کن به نام سپاه الپاسداران، یک بخش از آن را اختصاص بده به البسیج المردمی. به هر کدام از البسیجی ها یکی یک باتون (پلاستیکی، چوبی، فلزی اش فرق نمی کند؛ حتی می تواند میل گرد ساختمانی باشد)، یک شوکر، یک کاسکت موتور سواری، و یک سپر بده (این آخری هم چندان لازم نیست چون البسیجی ها اغلب از دار و دسته ی لات ها و بی کله ها هستند و پوست شان اتوماتیکمان کلفت است). چند گروه موتوری هم ازشان درست کن و به هر دو نفرشان یک موتور قرمز رنگ بده. بعد بگو معترضان را در خیابان همچین بزنند که به حال مرگ بیفتند. این ها باید رحم و مروّت حالی شان نباشد. یعنی بتوانند یک پیرمرد و یک زن سالخورده را چنان بزنند که یک جوان را می زنند (مثلا خانم سیمین بهبهانی، شاعر عزیز ما را که خانم مسنی هستند در این جا چنان زدند که انگار دارند یک پسر بچه 14 ساله را می زنند). این انسان است، این هموطن است، این بچه است، این پدر دارد، این مادر دارد، این زن است، این معلول جنگی است در مرام شان نباشد؛ هر که بر سر راه شان آمد چنان بزنند که از جایش بلند نشود.
بعد اگر کار بیخ پیدا کرد چند تا لباس شخصی کلت به دست را بفرست میان شان تا مردم را با تیر مستقیم بزنند. اصلا و ابدا خجالت نکش و فکر نکن دنیا چه می گوید. گور پدر دنیا. باید این فکر را در سرت قشنگ جا بیندازی که مملکت ارث بابای توست و این ها مُشتی مزدور خائن وطن فروش اند. دشمن اند. عوامل توطئه اند. یک چمدان پول از کشورهای خارجی گرفته اند. و با این فکر راحت می توانی به طرف شان تیر بیندازی یا دستور تیراندازی بدهی. چند نفر از همان بسیجی ها را هم بفرست بالای پشت بام، به صورت کور به طرف مردم گلوله دَر کنند. به کی می خورَد اصلا مهم نیست. مهم ایجاد رعب است. ایجاد وحشت است. به قول آقای مصباح یزدی النصر بالرعب. مردم که ترسیدند آرام آرام خانه نشین می شوند. مبادا بعد از خانه نشین شدن مردم کوتاه بیایی. تازه در این نقطه است که دوره ی الرعب بالنصر آغاز می شود (حالا شما لطفا غلط گرامری نگیر و به منظورم توجه کن. بعله شما عربی و این کلمه درست نیست). یعنی حکومتی که بر مردم پیروز شده باید بعد از این پیروزی آن ها را بترساند. باید مخالفان را تک تک از گله جدا کنی و گیر بیندازی و بقیه را که به تو و شکارِ تو نگاه می کنند بترسانی. این کار با تهدید آغاز می شود. دعوت شان کن به دادسرای انقلاب. خودشان مثل بره می آیند آن جا، دست شان را جلو می گیرند تا تو دسبتند بزنی. این بهترین و قشنگ ترین حالتی ست که یک حکومت می تواند تصور کند. یهودی ها هم در دوران نازی ها همین طور بودند. مثل بره چمدان شان را جمع می کردند و مثل بره سوار کامیون می شدند و مثل بره وارد اردوگاه مرگ می شدند و مثل بره منتظر می ماندند تا نوبت ورودشان به اتاق گاز برسد. وقتی داوطلبانه به دادگاه آمدند بلافاصله آن ها را بگیر و یکی دو ماه به انفرادی بیندازشان. چند ماه بلاتکلیف نگه شان دار و بعد به عمومی ببرشان. در این مدت تا می توانی شکنجه روحی و جسمی شان کن. سرشان را توی چاه توالت فرو کن. با بطری نوشابه بهشان تجاوز کن. بعد یک قرار وثیقه تعیین کن معادل 500 هزار دلار. کم است؟ 600 هزار دلار. ما یک وب لاگ نویس داریم به نام حسین درخشان که برای چند روز مرخصی اش قرار یک میلیارد و پانصد میلیون تومانی معادل یک میلیون و پانصد هزار دلار تعیین کردند. طرف به خاطر آن وثیقه هم که شده (که معمولا متعلق به دوستان و آشنایان است) غلط بکند نُطـُق بکشد...
خب. این ها مقدمات بود. اگر بخواهم مفصل بنویسم کار یک کتاب است. حُسنی جان. ما که از پند و اندرز به حکومت و مخالفان حکومت مان خیری ندیدیم. شما به نصایح ما گوش کن بل که از این همه تجربه بهره ببری و چند صباحی بیشتر حکومت کنی. آره قربونش...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
دیدم بی بی سی نوشته خانم کاترین اشتون نماینده عالی اتحادیه اروپا در امور خارجی و سیاست امنیتی از تغییر عمدی عکس های خودش در نشریات ایرانی ناخرسند شده است. والله از خواندن این خبر کمی متعجب شدم و کمی هم مات و متحیر ماندم. یعنی نماینده عالی اتحادیه اروپا در امور خارجی بلانسبت این قدر شوت و بی اطلاع است؟ یعنی واقعا کاترین خانم نمی داند هنگام ملاقات با مسئولان ما چه خطرات جنسییی تهدیدش می کند؟
خانم جان! حالا که نمی دانی بگذار بگویم که بدانی. این موجوداتی که به عنوان نماینده ی جمهوری اسلامی با تو ملاقات می کنند، هیولاهایی هستند عجیب غریب که وقتی چشم شان به زن می افتد یک طوری شان می شود. ببخشید که نمی توانم بگویم چه طوری شان می شود چون وبلاگ «گویای من» یک محل خانوادگی ست و نمی توان هر چیزی را در آن نوشت. فقط سربسته بگویم که اگر دیدی سعید جلیلی، موقعی که شما صحبت می کنی به جای این که به شما نگاه کند، به گلدان بغل دست شما نگاه می کند، این به خاطر چپ بودن چشم هایش نیست. بنده ی خدا می ترسد با دیدن سر و سینه ی باز شما یک حالتی به او دست بدهد که نتواند خودش را کنترل کند. خودش را کنترل کند یعنی چه؟ یعنی شما با این هوش و ذکاوت ات متوجه منظور من نشدی؟ یعنی همون دیگه... بعله دیگه... ای بابا...
نه. انگار با تمام این ایما و اشاره ها و چشم و ابروها متوجه منظورم نشدید و ممکن است اگر ملاقات دیگری دست بدهد دوباره به خاطر حذف فلان جای بدن تان (مثلا بازو یا ساق پای تان) اظهار تعجب و ناخرسندی کنید. چه جوری بگویم که بد نباشد... بله. یک موضوعی یادم آمد که شاید بتواند شما را روشن کند. می دانید که در ایران ما حجابْ اجباری ست و بهترین حجاب هم از دیدگاه آقایان روحانی چادر مشکی ست. این را هم لابد می دانید که خانم های ما برای به کرسی نشاندن حرف شان از هر حربه ای استفاده می کنند و هر چیز اجباری را به ضد خودش تبدیل می کنند. مثلا آقایان می گویند "باید" مانتو بپوشید والّا شما را می گیریم پدرتان را در می آوریم. خانم های ما هم می گویند چَشم، مانتو می پوشیم و می پوشند ولی چه مانتویی! مانتویی تنگ و چسبان که چشم پاسداران آقا از حدقه در بیاید. باری عرض می کردم که بهترین حجاب از دیدگاه آقایان روحانی چادر مشکی ست. ما این جا یک آیت الله العظمایی داریم به نام آقای گیلانی دامت افاضاته، که ماشاءالله ماشاءالله در همه ی زمینه ها از کشتن جوانها و بچهمدرسه ایها بگیر تا اجباری کردن حجاب خانم ها نقش موثر و فعال داشته اند. ایشان در سال های قدرتمداری شان دو سه جمله ی ناب فرموده اند که در ذهن من نقش بسته و این فرمایش ها می تواند شما را که از امور کشور ما چندان آگاه نیستی همچین حسابی روشن و آگاه نماید. یکی از خاطرات زیبای ایشان این بود که در میدان ولی عصر، خانم چادر به سری را دیدم که چادرش چنان بود که وقتی به منزل رسیدم واجب الغسل شده بودم. یعنی می خواست بگوید از تصورِ بدنِ زنی در پشت چادر سیاه واجب الغسل شده بود. چه جوری بگویم. یعنی ایشان با دیدن یک تکه پارچه ی سیاه که در پشت آن بدن زنی حرکت می کرد واجب الغسل شده بود. نشد انگار. بگذارید یک جور دیگر بگویم. یعنی ایشان از دیدن موجودی که هیچ جایش پیدا نبود و معلوم نبود که پیر است یا جوان، زشت است یا زیبا، واجب الغسل شده بود. تازه این زنِ چادریِ بدبخت را از پشت شیشه ی دودی مرسدسی که با سرعت بالای هفتاد هشتاد با اسکورت حرکت می کرد دیده بود. ببین اگر خانمه را مثلا با لباس شما و در حالت پیاده دیده بود کارِ غسل و واجب الغسلی به کجا می کشید. ای بابا! حالا چطور غسل و واجب الغسل را توضیح بدهم که بد نباشد...
این هم نشد. بگذارید این طور بگویم که آقایانِ ما –یعنی نه که همه ی آقایانِ ما بلکه آقایانِ روحانیِ ما- هر چیزی را در زن و مرد به شکل آلات جنسی می بینند و آن را تحریک کننده می پندارند. مثلا همین آقای گیلانی یک روز فرمودند خانم هایی که موهایشان را به شکل گوجه فرنگی پشت سرشان جمع می کنند و روی آن روسری می کشند مثل این است که مردی شلوار تنگ پوشیده و فلان چیزش بیرون زده است (این یکی را دیگر معذورم. خودتان بفهمید که منظور از فلان چیز کدام چیز است). یا یک آقای دیگری همین اواخر فرمود که اگر می گوییم مردانْ پیراهن آستین کوتاه نپوشند به خاطر این است که پوست آرنج دست شبیه پوست بیضه است و باعث گناه می شود. متوجه شدید یا باز هم عرض کنم...
نخیر. انگار درست متوجه نشدید. شاید این داستان تاریخی را از دوران طلائی ما شنیده باشید که خانم اوریانا فالاچی به ایران آمده بود و با امام خمینی ملاقات کرده بود و در این ملاقات با حالتی تمسخرآمیز گفته بود که چرا باید حجاب بر سر داشته باشد و امام هم حال اش را گرفته بود و فرموده بود حجاب برای زن های درست و حسابی ست نه برای پیرزنی مثل تو (نقل به مضمون) و خانم فالاچی هم از این صحبت امام سوءاستفاده کرده حجاب را از سرش برداشته بود. البته امام تا آخر نه به چشم های این خانم و نه به هیچ جای دیگر او نگاه نکرد. خب چرا نکرد؟ بابا! زن برای آقایان ما پیر و جوان و خوشگل و عجوزه ندارد. قرآن هم که می گوید عجوزه ها لازم نیست حجاب سرشان کنند، آقایان ما محکم کاری می کنند می گویند باید سرشان کنند چرا که موهای عجوزه ها هم ممکن است تشعشع داشته باشد و کار به غسل و این ها بکشد. تشعشع مو چیست؟ ربط تشعشع به غسل چیست؟ با نوشتن این مطلب عجب خودمان را به دردسر انداختیم. هر جایش را می گیریم، یک جای دیگرش در می رود... [چه کلمه ی زشتی به کار بردم. معذرت می خواهم. این ها را که می نویسم هر چیزی شکل جنسی به خودش می گیرد...]
بگذارید این را بگویم شاید روشن شوید. ببینید. یک نشریه ای داریم به نام تهران امروز. این نشریه لوگویی داشت که آقایان حوزه ی علمیه ی قم و در راس آن ها آیت الله مصباح یزدی را به جنب و جوش انداخت.
ممکن است بفرمایید لوگوی نشریه لابد از نظر سیاسی چیز بدی را در خود مستتر داشته (مثل کله ی آقای مدرس در اسکناس های ده تومانی، یا چهره ی حضرت امام در اسکناس های دو هزار تومانی). نه جانم. چشم تیزبین آقایان در لوگوی مربوطه بدنِ زنی را می دید که مثل خانم جمیله آن جایش را عقب داده بود داشت قر می داد. یعنی حرف "میم"ِ کلمه ی "امروز" یک مقداری عقب آمده بود و حرف "ر" که شبیه پای زن بود کمی خم شده بود و آدم فکر می کرد خانمه آن جایش را عقب داده دارد قر کمر می دهد. کجایش را؟ قِر یعنی چی؟ یعنی چی یعنی چی؟ یعنی کمرش را –لااله الا الله- با باسن اش –خدایا مرا ببخش- عقب داده بود و پوزیسیون ناجوری گرفته بود که ممکن بود باعث واجب الغسل شدن آقایان بشود...
خانم اصلا ول کنید موضوع را. زبان من برای توضیح این گونه مسائل قاصر است. یک کتابی داریم به نام توضیح المسائل که به مسائل این چنینی می پردازد. بروید آن را تهیه کنید خودتان متوجه قضایا می شوید. ببخشید سر بحث را باز کردم. این جور نوشتن ها کار من نیست. فقط در پایان بگویم که کاترین خانم، مواظب خودت باش و در ملاقات های بعدی سر و سینه و پر و پاچه ات را حسابی بپوشان. توصیه ی دوستانه ی مرا بپذیر. فکر نکن سن ات بالاست یا چه می دانم طراوت و شادابی جوان ها را نداری، خطر تهدیدت نمی کند. فکر نکن جلیلی چون پا ندارد احساس هم ندارد. این ها طبیعت شان به قول اسدالله میرزا هیچوقت بَهوت افسرده هاهِه نمی شود و همیشه دایر هِه و مثل رستمِ زال هِه! این ها خیلی خیلی خطرناک اند که اگر نبودند به یک خانم مسن و به یک لوگو بند نمی کردند. از ما گفتن بود، دیگر خود دانی...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
سردار جان، عرق زیاد خورده ای، مست کرده ای، هذیان می گویی. حتما پوزخند خواهی زد و با ریخت و قیافه ای که از آن تمسخر می بارد خواهی گفت من و عرق خوردن؟ من و مست کردن؟ آره جانم. تو و عرق خوردن. تو و مست کردن. می دانی کدام عرق؟ عرق قدرت! عرق خودخداپنداری! این دو عرق کم از عرق الکل دار مستی نمی آورد. بیچاره! قدرت مست ات کرده نمی فهمی چه می گویی.
ولی بگو عزیزم، بگو. بگو و خودت و رهبر و رئیس جمهور محبوب ات را رسوا کن. مستی تنها باعث جفنگ گویی نمی شود؛ آدم حقیقت را هم می گوید. نه تنها حقیقت را می گوید، بلکه حقیقتِ خودش را هم نشان می دهد. لوده می شود. احساس خوشمزگی می کند. نه که حرکات و سکنات اش عجیب غریب و غیرعادی ست باعث خنده ی حاضران می شود و چون خنده ی آن ها را می بیند گمان می برد که خیلی شیرین می گوید و خیلی زیبا رفتار می کند. بلبلزبانی اش را آن قدر ادامه می دهد تا بالا بیاورد؛ هر چه خورده است با مشتی کثافتِ ترکیب شده در درون اش بیرون بریزد.
آری سردار عزیز. ریخت و قیافه ی تو، طریقه ی حرف زدن تو، کلمات و جملاتی که بر زبان می آوری همه اش نشانه ی مستی ست. تا کی بالا بیاوری؛ تا کی روزی با سر درد شدید چشم باز کنی، یا با چک و توگوشی چشمان ات را باز کنند ببینی کجای کاری. بدن ات در لجن و استفراغی غوطه ور است که خودت در زمان مستی و شنگولی بالا آورده ای...
یکی از خزعبلاتی که در زمان مستی گفتی، حمام نرفتن و شپش گذاشتن احمدی نژاد است. او را با روستائیانِ شریف و زحمتکش ما مقایسه کردی. کجای کاری اخوی؟ اولا که روستائیان ما بر خلاف نگاه کثیف تو شپشو نیستند. ثانیا بر خلاف نظر تو هیچ نگاه مثبتی به رئیس جمهورِ مریضات ندارند. این نگاه کج تو را برخی از روشنفکران تیتیشمامانی ما هم دارند و اتفاقا در این زمینه همه تان از یک چشمه ی آلوده آب می خورید. گمان می کنید که روستایی ندار و زحمتکش به خاطر صنار سه شاهی پول، خودش را می فروشد؛ کاسه لیس امثال تو و رئیس تو می شود؛ رای اش را به خاطر یک جاده و یک کابل برق و یارانه ی نقدی به آدم کش و جنایتکار می دهد. نه جانم اشتباه می کنی و همه ی این ها را با خوشمزگی جمع می کنی در این جمله که چون روستائیان شپش دارند، دوست دارند که احمدی نژاد هم یک ماه حمام نرود و بدن اش شپش بگذارد. تو هم مثل بعضی از روشنفکران برج عاج نشین ما گمان کرده ای که نداری و رنجِ کار، باعث حماقت و نفهمی می شود. نه عزیز جان. از ستادت بیرون بیا، برو با همان روستائیان در نقش مخالف حکومت حرف بزن، اعتمادشان را جلب کن، ببین چه چیزها از ایشان می شنوی؛ چیزهایی که از شهری های نازپرورده و تر و تمیز هم نمی شنوی. من در سال 76 به چشم خود دیدم –و اگر ندیده بودم باور نمی کردم- که روستائیان دسته دسته خود را به صندوق سیار می رساندند و با شوق و ذوقی عجیب به آقای خاتمی رای می دادند. من از همان زمان جنگ در روستاهای جنوب و مرکز ایران می دیدم که روستائیان چه دل خونی از اربابانِ آن روزگار تو داشتند (آن زمان خودت یک جوجه بسیجی بودی و رئیس جمهور محبوب ات هم هنوز از تخم بیرون نیامده بود).
سردار مست! در مستی خودت را لو دادی. ارباب ات را لو دادی. آخر بیچاره، یکی از خواسته های همیشگی روستائیان ما ساختن حمام بهداشتی و تامین آب سالم است. کسی که بخواهد حمام نرود و بدن اش مثل ارباب تو شپش بگذارد، مگر دیوانه است که حمام و آب بخواهد؟ تو رئیس ات را که میلیاردها تومان هزینه ی سالیانه ی نگهداری وجود نکبت بارش می شود و از مرسدس ضد گلوله تا زیباترین کاخ ها را در اختیار دارد، با روستائی زحمتکشی مقایسه می کنی که برای تامین آب خوردن مجبور است زمین را با دستْ گود کند و آبِ گِلآلودِ بیرون آمده را با کاسه بیرون بکشد؟ او اگر حمام نرود به خاطر نداشتن آب و حمام است و اگر آب و حمام ندارد به خاطر حیف و میل های تو و رؤسا یت است که میلیارد میلیارد می بَرید و خورید و در کشورهای خارجی به نام زن و بچه و فک و فامیل تان ملک و شرکت خریداری می کنید. برای حفظ و بسط قدرت تان میلیارد میلیارد صرف تحقیقات اتمی و شبیه سازی بره و گوسفند و کارهای نالازم برای ملت و لازم برای خودتان می کنید. آن وقت احمدی نژادِ عوام فریب که یک قلم هزینه ی حفاظت از وجودِ منحوس اش سر به میلیاردها تومان می زند حمام نمی رود و تو این را با حمام نرفتن روستائیان ما مقایسه می کنی! هاهاها! چه مقایسه ی بامزه و طنز آمیزی!
سردار جان! از من به تو نصیحت. پیش از آن که کار به مسمومیت ناشی از زیاده روی در مصرف مشروب قدرت و خودخداپنداری بکشد و تو را با دست و پای بسته به درمانگاه ببرند و انواع و اقسام لوله ها را برای بیرون کشیدن آن چه خورده ای در دل و روده ات فرو کنند، یک انگشتی چیزی به گلویت بزن بل که حالت بهتر شود. یک روز پا می شوی می بینی در استفراغ خودت داری غلت می زنی و همان روستائیان که این گونه به آن ها اهانت می کنی، با نفرت بالای سرت ایستاده اند و به حالت تاسف و تاثر از دیدن موجود پلیدی مثل تو سر تکان می دهند و می گویند چه آدم کثیف و بوگندویی! حتما شپش هم دارد! با این همه عرض و طول و ملک و مکنت در چه لجن زاری غوطه خورده است... آری برادرِ مست! منتظر چنین روزی باش که روستائیان تو را به حمام ببرند و حسابی بشورند!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
عجب گیری کرده ایم! امروز از یکی حمایت می کنیم، فردا مجبور می شویم بر ضدش مطلب بنویسیم. امروز از برنامه ی یکی خوشمان می آید، فردا مجبور می شویم بگوییم غلط کردیم از برنامه اش خوشمان آمد. امروز طرف یک چیز می گوید ما هورا می کشیم، فردا چیز دیگر می گوید هر چه فحش به دهانمان می آید نثارش می کنیم. دارم کم کم عصبانی می شوم. دارم کم کم بی تربیت می شوم. می خواهم کم کم به مهران مدیری و لیلا اوتادی و مهدی کروبی و مهندس موسوی فحش بدهم. این ها چرا این جوری می کنند؟ یک روز قهوه ی تلخ درست می کنند، یک روز برنامه بر ضد تلویزیون های لس آنجلسی. یک روز بازی در نقش ندا آقا سلطان را تکذیب می کنند، یک روز در فیلم فدریکو ده نمکی بازی می کنند. یک روز علیه ولی فقیه حرف می زنند، یک روز دوران طلایی امام را جلوی چشم ما می آورند.
ما دیگر غلط بکنیم از کسی حمایت کنیم. ما غلط بکنیم از کسی خوش مان بیاید. ما غلط بکنیم برای کسی هورا بکشیم. حالا این جریان تونس هم پیش آمده ما دیگر عقده ایِ عقده ای شده ایم. کلی مو روی سرمان هست که می خواهیم همه شان را بکنیم. این قدر گفتند خودسوزیِ سبزی فروش، خودسوزیِ سبزی فروش که می خواهیم برویم خودمان را بسوزانیم. حالا به ما چه که کدام کرّه خری رفته و کدام کرّه خری قرار است بر سر کار بیاید (دیدید بالاخره عصبانی شدم. دیدید بالاخره بی تربیت شدم). به ما چه که نمی دانیم فردای تونس چه خواهد شد (همان طور که الان اصلا نمی دانیم در جاهایی که انقلاب نارنجی و رنگی شده چه خبر است و مثلا روزنامه نگارها آن جا چه وضعی دارند). همین که بن علی رفت، باید عزا بگیریم و تو سر خودمان بزنیم که بی عُرضه ایم. همین که بن علی رفت، باید دچار خودکم بینی بشویم و بگوییم دیدید تونسی ها تونستن ما نتونستیم (هاهاها، چه با مزه. چه نمکین). حتی باید دنبال یک مرد بگردیم که خودش را به آتش بکشد تا همان طور که تونسی ها از دست بن علی خلاص شدند ما هم از دست سیدعلی خلاص شویم.
حالا... این ها را گفتم که ضمن رفع عصبانیت و تخلیه ی خشم، عرض کنم که خر ما از کره گی دم نداشت. ای آنهایی که یقه ی ما را چسبیده اید که چرا از مهران مدیری و لیلا اوتادی تعریف کردیم، صریحاً می گوییم غلط کردیم. اشتباه کردیم. شما ما را ببخشید. راست و چپ برای ما ننویسید که تو که آن روز حمایت کردی، امروز چرا نفی شان نمی کنی. خب مگر می شود آدمْ هنرمندی را یک روز ببرد بالا و فردا بلافاصله بیاورد پایین. این جوری که نمی شود. بالاخره باید کمی فاصله بیفتد تا آدم خجالت نکشد.
لذا بهتر دیدیم به جای این که چیزی در نفی و ذم کسی بنویسیم اعلام کنیم که از امروز اصلا چیزی نه در تائید و نه در تکذیب کسی نمی نویسیم تا خیال همگی راحت شود. کسی برنامه ی خوبی ساخت، اصلا به روی مان نمی آوریم و آفرین نمی گوییم. کسی نمایشگاه عکس قابلی برگزار کرد، انگار نه انگار که کاری کرده و صم بکم از کنارش می گذریم. کسی آمد گفت حکومت ظلم نکند، حکومت زندان نیندازد، حکومت شکنجه ندهد، حکومت زندانیان سیاسی را آزاد کند، اصلا تائیدش نمی کنیم مبادا حرف بدی از دهن اش در برود و ما خجالت زده ی خوانندگان مان شویم. من در همین جا اعلام می کنم که تا اطلاع ثانوی فقط قربان خودم خواهم رفت نه هیچ کس دیگر. در همین جا اعلام می کنم که این فقط من هستم که اصلا خطا نمی کنم و اصلا عوض نمی شوم و اصلا نظر اشتباه نمی دهم. لذا فقط برای خودم می میرم و بس...
آخیش. بعد از نوشتن این چند خط چه احساس خوبی پیدا کردم. راحت شدم. سَبُک شدم. حالا بروم در خیابان بگردم ببینم گل و بلبلی چیزی پیدا می کنم راجع بهشان بنویسم...
شبکه های ماهواره ای و مهران مدیری در برنامه 20:30 صدا و سیما:
http://news.gooya.com/didaniha/archives/2011/01/116428.php
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
دیدم در ایلنا نوشته اند: "موسوی از چاپ شعرهای جمهوری و عکسهای فوری منصرف شد چون اولی برای چاپ مجدد بايد بيش از يک سوم آن حذف شود و دومی هم با حذف ۳۰ صفحه و ۱۰ شعر مواجه شده است. شاعر میگويد: بسيار مايوس شدهام و فعلا از چاپ کتابهايم منصرف شدهام...".
لابد فکر می کنید می خواهم اعتراض کنم و به دفاع از حق و حقوق شاعر برخیزم. نخیر، اشتباه می کنید. اتفاقا می خواهم خِرِ شاعر را بگیرم بگویم داداش، تو مگر نمی دانی کجا زندگی می کنی؟ چرا شعری می گویی که ممیزان محترم وزارت ارشاد مجبور شوند یک سوم آن را حذف کنند. خب، تقصیر خودت است دیگر. من فکر کنم شما دچار مرض خودآزاری هستی و می خواهی یک جورهایی خودنمایی کنی.
ببین! من که شاعر نیستم می توانم طوری شعر بگویم که در جمهوری اسلامی چاپ بشود؛ تو که شاعری و کلمات در دستانت مثل موم است چطور نمی توانی شعری بگویی که یک سوم اش حذف نشود؟ بفرما. اول اش یک شعر گفتم که قابل چاپ در خارج از کشور است. بعد آن شعر را کمی حذف و تعدیل کردم طوری که در جمهوری اسلامی نه تنها آن را چاپ می کنند بل که روی چشم شان هم می گذارند. پس لطفا این قدر ننه من غریب ام بازی در نیار. این شما، و این ورژنِ اول و دوم شعر من:
ورژن اول
تو را دوست می دارم
تو را می بوسم
تو را می بویم
تو را می خواهم
در خیال ام.
تو را دوست می دارم
با بوسه ی تو
با بوی تو
مست می شوم.
در خیال ام
تو را می بینم
تو را می خواهم.
***
ورژن دوم
تو را بر سجاده ی نماز می بینم
در حال قرآن خواندن
صدای دعای ات را می شنوم [آوَرین، آوَرین...(*)]
بویی از تو نمی شنوم
بیدار می شوم
هشیار می شوم
از اتاق بیرون می روم. [آوَرین، آوَرین...]
در خیال ام
تو را هرگز نمی بینم
دچار گناه نمی شوم [آوَرین، آوَرین...]
به جای تو
کلت می بینم
باتون می بینم
بطری نوشابه می بینم
تو را بر سر سفره ی عقد می بینم.
در خیال ام
آقای خامنه ای را به عنوان عاقد می بینم
چفیه ی او را بر گردن خود می بینم
تو را در هزارتوی چادر سفید می بینم
بیدار می شوم
هشیار می شوم
شعار الله اکبر
خامنه ای رهبر می دهم... [آوَرین، آوَرین...]
***
نه جان من، جان من کدام اش بهتر است؟ کدام اش به یاد ماندنی تر است؟ انصاف هم خوب چیزی ست والله!
* آوَرین همان آفرین است با لهجه ی شیرین رهبر معظم انقلاب.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
واقعا خبر بی اهمیتی بود. نشسته بودم فکر می کردم راجع به این خبرِ کسل کننده که هر روز به شکلی تکرار می شود چه چیزی بنویسم که برای خوانندگان تازگی داشته باشد. یک روز توپولوف سقوط می کند، یک روز فوکر، امروز هم بویینگ. آخر این هم شد سوژه؟ آن هم سوژه ای که به قول وزیر راه و ترابری، "الحمدلله" تعداد تلفات اش کم است. مایی که عادت داریم یک قلم کشته شدگان سوانح هوایی مان صد تا و دویست تا باشد، هفتاد هشتاد کشته (که اول اش هم هفده هجده تا اعلام شده بود و آخرش هم معلوم نشد چند تا بود) برای مان چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ نه واقعا چه اهمیتی می تواند داشته باشد؟ می خواهیم از دولت بهانه گیری کنیم؟ می خواهیم او را توی سه کنج بگذاریم و انتقام "رای من کو" را بگیریم؟ حالا که تعداد کشته شدگان "خوشبختانه" کم است، می خواهیم بگوییم چرا کم است؟ خب، این نود و خرده ای نفر هم می خواستند مثل آن صد و خرده ای نفری که سوار هواپیما نشدند سوار نشوند. سوار نمی شدند کشته هم نمی شدند. به ما چه که سوار شدند؟ به مسئولان هواپیمایی چه که سوار شدند؟ به وزیر راه چه که سوار شدند؟
اَه! چقدر بهانه گیری؟ چقدر ناسازگاری؟ حتما حالا که تعداد کشته شدگان کم است و هواپیما هم خدا را شکر خدا را شکر، توپولوف نبوده و باید به خاطر این موضوع و حفظ حیثیت برادران روس جشن بگیریم، می خواهید بگویید هواپیمای امریکایی قدیمی و قراضه بوده؟ کجایش قدیمی بوده؟ کجایش قراضه بوده؟ بابا تازه ساخت این هواپیما در سال 1984 متوقف شده. بگذارید حساب کنم ببینم چند سال می شود... همه اش، 27 سال. یک چند سالی هم از زمان خرید آن توسط مسئولان پول هدردِهِ رژیمِ شاه می گذشته که سر جمع می کند حدودِ سی چهل سال. آخر یک هواپیمای سی چهل ساله قدیمی ست؟ نه تو رو قرآن قدیمی ست؟
داشتم به همین موضوع بی اهمیت فکر می کردم که یک موضوع فوق العاده مهم در رسانه ملی مطرح شد و خیال مرا از بابت نوشته ام راحت کرد. چقدر خوب است که آدم وسط هزار تا سوژه ی آبکی، سوژه مهم و درست و حسابی گیرش بیاید. سوژه ای ناب که به زندگی امروز و فردا و پس فردای ما مربوط می شود.
ببینید عزیزان! این که امام زمان در جایی وسط اقیانوس آتلانتیک زندگی می کنند خبرِ تازه ای نیست. یک کم اهل تحقیق در متون اسلامی باشید حتما این موضوع را در آن ها خوانده اید. آخر خیلی از ما به اشتباه فکر می کنیم امام زمان در چاه جمکران ساکن هستند. نه عزیزم، این طور نیست. آدم که در چاه زندگی نمی کند. ایشان از آن جا نامه های مردم را دریافت می کنند، بعد هم می روند پهلوی زن و بچه شان. آخر شما چرا این قدر نفهمید که فکر می کنید ایشان در داخل چاه زندگی می کند؟
حالا از این بحث فنی که بگذریم، می رسیم به نظر کارشناس روحانی صدا و سیما که در موضوع زن داشتن حضرت، تشکیک می کند. نمی دانم چرا چنین می کند؟ کارِ بدی می کند. مگر یک مرد می تواند چند صد سال زن نداشته باشد؟ اگر زن نداشته باشد که خیلی بد می شود. تازه، همین آقای کارشناس می گوید که می گویند فرزندانِ حضرت در جزیره ی خضرا ساکن اند، و بعد با یک لبخند فوق العاده ملیح و نمکین –که حال آدم از دیدن این لبخند یک جوری می شود- اضافه می کنند که حضرت ایشان یک سرکشی به جزیره و فرزندان شان می کنند و یک تابی در سایر مناطق می خورند. این فعلِ زیبا و کم نظیرِ "تاب خوردن" مرا کشته. بگذارید از بحث دور نشویم. آخر ای آقای روحانی که کارِ کارشناسی در این زمینه کرده ای. تو که در موضوع همسرداریِ حضرت امام زمان تشکیک می کنی، نمی گویی فرزندان حضرت از کجا آمده اند؟ آخر یک خرده عقل هم خوب چیزی ست والله.
مطلب کمی طولانی شد والا تصاویرِ جزیره ی خضرا را که به یُمن اینترنت در دسترس همگان قرار گرفته این جا می گذاشتم. همین قدر بگویم که از نظر زیبایی چیزی ست در حد جزایر سریال لاست. اگر هم سریال لاست را ندیده باشید در حد مناظر فیلم های جیمزباند آن جا که هال بری یا اورسلا آنْدْرِس از آب بیرون می آیند.
خب. خیال ام راحت شد که سوژه ی مهمی گیر آوردم و شما را در جریان آن قرار دادم. خدا کند فردا هم سوژه ی دندان گیری نصیب ام شود چون حقیقتا حوصله نوشتن در مورد ممنوع شدن آثار پائولو کوئیلو را ندارم. تا فردا خدا بزرگ است...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آدم شدم. خودم را به عنوان انسان به ثبت رساندم. ای حکومت اسلامی! ای آقای خامنه ای! ای حضرت جنتی! ای حسین شریعتمداری! ممنون ام از شما. ممنون ام از شما که با ابراز نفرت تان، به من زشتی نفرت را نشان دادید. تا چند وقت پیش، من هم موجودی بودم شبیه شما. انسان برای من انسان نبود، بلکه نام بود، فامیل بود، طبقه بود، جهانبینی بود، پدر بود، مادر بود، موقعیت اجتماعی بود...
اولین بار، وقتی اراذل و اوباش را زیر مشت و لگد گرفتید و عکس ضرب و شتم وحشیانه ی آن ها را در خبرگزاریهایتان منتشر کردید، برای نوع خودم، برای انسانی که از گوشت و پوست و استخوان و اعصاب درست شده است، متاثر شدم. زشتی این کار را در عالم واقع ندیده بودم و در خیال خودم چنین برخوردی را جایز می دانستم. به نظرم رسید تحولی در من ایجاد شده و انسان، صرف نظر از رذل بودن یا نبودن اش، صاحب حقوقی ست که باید رعایت شود.
به خودم گفتم انشاءالله خیر است و این سانتیمانتالیسم، واکنشی ست در مقابل پلیدی های شما که با دیدن یکی دو جنایت فجیع و تبهکاری اراذل و اوباش به زودی برطرف می شود. موارد مشابه که تکرار شد دیدم نه، انگار چیزی در درون من از بیخ و بن عوض شده و آدم دیگری شده ام. باز به خودم گفتم این به خاطر دیدن مُشتی وامانده ی بی پناه است و خط و خطوط و فاصله ی من با انسان های صاحب جاه و مقام قطعاً در جای خود باقی ست.
با در گذشت شجاع الدین شفا، و مشاهده ی توهین هایی که از طرف شما و نیز مخالفان شما به ایشان شد، دیدم نسبت به این عالِم متهتک هم سمپاتیِ انسانی پیدا کرده ام و بهرغم تفاوت فکری صد و هشتاد درجه ای –و به قول آقای احمدی نژاد سیصد و شصت درجه ای- با ایشان، از این که حیثیت انسانی ایشان زیر پا گذاشته شده ناراحتم. حتی وقتی آقای عبدالعلی بازرگان بر سر فاتحه خواندن یا نخواندن برای مردگانی چون ایشان بحثی تئوریک را آغاز کرد با وجودِ احترام بسیار زیادی که برای ایشان قائل ام قلم ام را نتوانستم ساکت نگه دارم.
اکنون با درگذشت علیرضا پهلوی، غم و اندوه دیگری به سراغ من آمده که برای خودم هم تعجب انگیز است. هرگز تصور نمی کردم برای درگذشت یکی از اعضای خاندان سلطنت متاثر شوم، ولی نمی دانم چرا امروز فکر نمی کنم متوفی، یکی از اعضای خاندان سلطنت است، بل که فکر می کنم یکی از اعضای خاندان سلطنت، انسانی ست مثل تمام انسان ها، که مرگ او برای مادر او، برای دوستان و نزدیکان او تلخ و ناگوار است. اگر روزگاری به این تلخی و ناگواری توجه نداشتیم، به خاطر این بود که نگاه انسانی به انسان نداشتیم، و نگاه ما به نام و نام فامیل و جایگاه طبقاتی انسان بود که خطای محض بود. علیرضا پهلوی فقط حامل یک نام بود و کاری که مستحق مجازات باشد نکرده بود، و حتی اگر کاری کرده بود که مستحق مجازات بود، باز مرگ او به عنوان یک انسان تاثرانگیز بود و این درسی بود که به لطف و مرحمت شما آموختیم.
نگاه نفرت انگیز و کینه توزانه ی کسانی که خود را حامی تاج و تخت می دانند به انسان های دگراندیش، روی دیگر سکه ای ست که نام حکومت اسلامی بر آن ضرب شده است. سکوت کسانی که خود را میانِ اقتدارگرایانِ حکومتی و نیروهای برانداز می دانند در مقابلِ مسائلی از این قبیل، لبه ی این سکه ی تقلبی و بی ارزش است.
علیرضا پهلوی انسانی بود که به هر دلیل خودکشی کرد. نه نام او، نه فامیل او، نه شاهزاده بودن او، دردش را –که ما نمی دانیم چه بود- درمان نکرد. این مرگِ خودخواسته البته تاثرانگیز است. هرگاه نام او، فامیل او، شاهزاده بودن او باعث شود این تاثر به شادی بدل شود، باید به انسان بودن مان، و به شعارهایی که در ستایش انسان و انسانیت می دهیم شک کنیم.
شادی شما حکومتیان، بهترین دلیل برای این شک است. از این که این شک را در من به وجود آوردید متشکرم.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
خیلی ببخشید؛ خیلی عذر می خواهم؛ ممکن است فکر کنید اینجانب در اثر مطالعه ی بیش از حدّ روزنامه ی کیهان، زبان ام به دشنام آلوده شده و طنز چاله میدانی می نویسم. هراسم از این است که گویائیان بعد از هفت هشت سال که حتی یک کلمه از نوشته های مرا حذف نکرده اند به من بگویند این تیترِ بی تربیتی ات باید عوض شود. ولی هر چه بادا باد. وقتی در جرس چشم ام به تیترِ "رد صلاحیت زود هنگام اصلاح طلبان از سوی جنتی" افتاد هیچ صفتی بهتر از خریّت برای این کارِ آقای جنتی – که عمرش 1200 سال باد- پیدا نکردم.
آخر پدر من [ببخشید. به ایشان نمی آید که پدر من باشد. بهتر است بگویم پدر بزرگ من، یا پدرِ پدر بزرگ من] این چه کاری بود کردی؟ این چه حماقتی بود مرتکب شدی؟ بابا شعور! بابا فهم و کمال! آخر ما چه گناهی کرده ایم که وسط پِرِسِ حماقتِ اصلاح طلبان و نفهمیِ اقتدارگرایان مانده ایم؟ قربانت گردم. می گذاشتی به روزهای انتخابات نزدیک شویم بعد رد صلاحیت می کردی. آخر حالا ما چه بگوییم که مردم دو به شک شوند که در انتخابات شرکت بکنند یا نکنند. ما چه بکنیم که اپوزیسیون برانداز و اپوزیسیون غیر برانداز و اپوزیسیون نیمه بر انداز، همگی به جان هم بیفتند و این قدر تو سر و کله ی هم بزنند که شماها از یاد بروید.
جنتی جان، سنّ ات کمی بالا رفته، قدرت تحلیل ات ضعیف شده. درست است که تازه به میانسالی رسیده ای ولی سن آدم، یک سال هم که بالا برود –حتی در اِشِل شما که یک سال تان برابر با یک روز است- سلول های مغزی، توانایی شان را از دست می دهند. به نظر من بهتر بود شما چیزی در مورد اصلاح طلبان نمی گفتی. می گذاشتی آن ها در خیالات و توهمات خودشان باشند. بیایند. بروند. جلسه برگزار کنند. مطلب بنویسند. تئوری صادر کنند. بعد مخالفان آن ها عین همین کارها را تکرار کنند. بعد اصلاح طلبان واکنش نشان بدهند و تو دهن مخالفان شان بزنند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان جوش بیاورند و به یاد کشته شدگانِ سال های شصت و شصت و هفت و دوران اخیر کلمات زشت به طرف اصلاح طلبان پرتاب کنند. بعد اصلاح طلبان مثل این که اصلا کسی در مقابل شان نیست آن ها را نادیده بگیرند و خیلی خونسرد به کارشان ادامه بدهند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان از این بی اعتنایی به خشم بیایند و هر چه از دهان شان در آمد نثار اصلاح طلبان کنند. بعد اصلاح طلبان برای این که حرص مخالفان شان را بیشتر در بیاورند، حرف های آن ها را کلاً نشنیده بگیرند و ساز خودشان را بزنند. بعد مخالفانِ اصلاح طلبان دچار هیستری بی اعتنایی طرف مقابل شوند و سایه ی هر چه اصلاح طلب و خبرنگار سبز فراری ست با تیر بزنند...
در این حیص و بیص چیزی که از یادها می رفت، شما بودید آقای جنتی، و رهبر شما بود و حکومت اسلامی عزیزتان. ما ها به جان هم می افتادیم و شما قشنگ سر فرصت به مهندسیِ عملیاتِ بعدی تان می پرداختید. تحقق این داستان منوط به این بود که جنابعالی جلوی دهان مبارک تان را بگیرید و چیزی نگویید. اکنون که با عرض معذرت خریّت کردید و حرف بی موقع زدید، یک امتیاز بزرگ از دست دادید. حالا چه خاکی می خواهید بر سرتان بریزید؟
این را هم بگویم که شما در طول سی سال گذشته این قدر زرنگ بازی های عجیب غریب از خودتان نشان داده اید که من فکر می کنم نکند پشت این حرف شما برنامه ی جدیدی هست که می خواهید با آن، ما سبزها را سرِ کار بگذارید. شاید هم این قدر هردمبیل بازی می کنید که ما فکر می کنیم خیلی تاکتیکِ عجیب غریب و پیچیده ای دارید. نمی دانم. ولی این که عجالتاً می بینم همان خریت است و بس.
خب. حالا من مانده ام بعد از رد صلاحیت اصلاح طلبان چه کار بکنم. دیگر چه جوری مردم را به خیابان بکشیم. چه جوری آن ها را به تغییر در درون همین حکومت کوفتی امیدوار کنیم. جدّ بزرگوار! خراب کردی عزیز. می ترسم حالا که کاری نداریم بکنیم و امید واهی هم برای فردای بهتر نداریم، ما هم مثل علیرضا پهلوی خدابیامرز برویم خودمان را بکشیم خلاص شویم.
حالا شما راهی پیدا کن بلکه یک حکمِ حکومتییی چیزی "آقا" صادر کنند این حرف شما درز گرفته شود و ما دوباره به خیابان ها بریزیم و رقص و پایکوبی کنیم و در نهایت، شما رئیس جمهور منتخب "آقا" را از توی صندوق بیرون بکشید. والله بالله چند هفته امیدواری و شادمانی برای ما ملت لازم است. کمرمان که زیر گرانی خم شده. صورت حساب آب و برقِ بدون یارانه هم که همین فردا پس فردا به دست مان می رسد و برق ازمان می پراند. شما این دلخوشی های بچه گانه را از ما نگیرید.
باری. ببخشید که اول مقاله عصبانی شدم به شما خر گفتم. به خدا خر خودم هستم. الاغ هم خودم هستم. نفهم هم خودم هستم. مرا عفو کنید و نبیره ی حقیرتان را ببخشید. باز ببینید برای جبران سخنان اخیرتان راه حلی چیزی پیدا می کنید یا نه [این را با لحن حامد بهداد، که در فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر ندارد با رئیس دادگاه سخن می گفت عرض می کنم] ممنون ام از شما.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
جان؟! چه فرمودند؟! نه بابا. دمِ رهبرمان گرم که چه چیزها می داند. آی اس پی؛ کافی نت؛ فایروال؛ قلاده؛ سگ وحشی. سر و ته صحبت های ایشان را نمی زدند، حرف هایشان در مورد بیتریت و تیسیپی/آیپی و امثال این ها را هم می شنیدیم. ماشاءالله به این رهبر. ماشاءالله به این سواد (نحوه ی گفتارمان رنگ و بوی گفتار امیر اسدالله علم خدابیامرز را گرفت). من که دارم روز به روز به ایشان و به حکومت تحت امر ایشان معتقدتر می شوم. به خدا ما ها قدر نشناسیم. شما به سارکوزی بگویید یک جمله با آی اس پی و سگ وحشی بساز، اگر توانست بسازد. شما به خانم مرکل بگویید آیا خبر داری در کشورت آلمان کافی نت ها را قلاده زده اند یا نه؟ به خدا مثل خر در وَحَل می ماند و نمی فهمد شما چه می گویید. ولی رهبر ما این چیزها را می داند. ناز بشود با آن آی اس پی گفتن اش. چقدر این بابایی که دارد سخنان ایشان را نقل می کند کیف کرده است از این همه دانش و معلومات.
بگذارید راست اش را بگویم. من فارسیدوستی "آقا" را خیلی دوست داشتم. همین طور علاقه ی ایشان به کتاب و کتاب خوانی را. هر قدر کتاب به سوی تمدن بزرگ و پاسخ به تاریخ شاه را با کسالت خواندم کتاب "کتاب و کتابخوانی" رهبر معظم را که برگزیده ای از سخنان ایشان در باره ی کتاب و کتاب خوانی بود با علاقه خواندم. بخصوص وقتی ایشان از کتاب جان شیفته رومن رولان تعریف می کرد و از آن به عنوان کتاب خوب نام می بُرد، هم به رومن رولان، هم به م.ا. به آذین، هم به آنت ریوی یر که عاشق کاراکترش بودم درود فرستادم که بر دل سنگ آقای ما چنین اثری گذاشته اند. البته وسط کار فکر کردم نکند آقا این کتاب را با کتاب دیگری اشتباه گرفته چون گمان نمی کردم آقا موافق "تفویض" زن شوهر نکرده به مرد غریبه باشد، ولی به خودم گفتم ایشان هم دل دارد و کسی که دل دارد می تواند از بعضی کارهای بد صرف نظر کند.
از دلایل تعجب من یکی هم این بود که ایشان در یکی از سخنرانی هایش پاچه ی استاد ابوالحسن نجفی را به خاطر ترجمه ی خانواده تیبو گرفته بودند، یعنی ضمن تعریف از ترجمه ی ایشان گفته بودند بهتر بود بعضی چیزها را ترجمه نمی کردند (نقل به مضمون).
این نمونه را آوردم که بگویم آقا بسیار انسان اخلاقی هستند و کوچک ترین حرکت اهل قلم را زیر نظر دارند و اگر نویسنده یا مترجمی پای اش را کج بگذارد، شیردان شکمبه اش را یکی می کنند (ببخشید. انگار مثال ام کمی خشن و گردنکلفتانه شد. البته آقا خودشان چند بار از گردن و گردن کلفتی و گردن کلفت ها سخن گفته اند، پس عیبی ندارد ما هم از فرهنگ کلهپزخانهای برای طعم دادن به نوشته هایمان بهره بگیریم).
حالا قربانشان بروم وارد عرصه ی رایانه شده اند و این چنین فصیح و بلیغ، از آی اس پی و کافی نت و قلاده ی سگ وحشی سخن می گویند. شما هم اگر با بصیرت به این سخنان گوش کنید مثل من لذت می برید و به ایشان آفرین ها می گویید. بعضی وقت ها به خودم می گویم ای سخن! خاک بر سرت کنند که قدر رهبر معظم و معلومات اش را نمی دانی. اصولا آدم قدر چیزی را که دارد نمی داند و تو هم یکی از این آدم های قدرنشناس هستی.
اکنون منتظرم مجموعه ی سخنان رهبری در باره ی کامپیوتر، در کتابی مثل کتابِ "کتاب و کتابخوانی" جمع شود و "رایانه و رایانه بازی" نام بگیرد. در این کتاب فرضی احتمالا چنین جملاتی خواهیم خواند:
"ببينيد برادران و خواهران من! عزيزان من! ملت ما از يك طرف به وسيلهى اینترنت دایال آپ، و از طرف دیگر به وسیله ی دی.اس.ال تحت فشار قرار گرفته است. سردمداران فاسدى كه بر كشور حاكم بودند، و از يك طرف قدرتهاى مستكبرى كه سلطهى بر جهان را مورد نظر قرار داده بودند و دنبال ميكردند، تلاش می کنند با ابزار یاهو مسنجر و مسنجرهای جیمیل و اماسان ما را زیر فشار قرار دهند. ما را عقب نگه داشتند. ما از لحاظ ميراث تاريخى و علمى ملتى نيستيم كه وقتى فهرست دانشمندان و دانشوران و افتخارات و ابتكارات علمى دنيا را ذكر ميكنند، ما در اواخر جدول قرار بگيريم؛ ما بايد در صدر جدول باشيم؛ ما باید خودمان به همت جوانان کشورمان هاتمیل درست کنیم. یاهو درست کنیم. جیمیل درست کنیم. ما باید تو دهن تیسیپیِ استکباری بزنیم و خودمان پروتکل ملی برای خودمان درست کنیم (تکبیر + مرگ بر امریکا و مرگ بر اسرائیل). ما قادر به این کار هستیم و می توانیم. با آقای رئیس جمهور صحبت می کردم گفتند کارهایی در این زمینه در حال انجام است. همان طور که در دوره ی پیش به ایشان گفتم شما فکر کنید در دوره ی بعد هم انتخاب خواهید شد، مایل بودم بگویم باز هم فکر کنید یک دوره ی دیگر انتخاب خواهید شد ولی از نظر قانونی مسائلی هست که باید حل شود. ولی ایشان اگر به فرض یک دوره ی دیگر انتخاب شود، می تواند برای ما تیسیپی ملی اختراع کند. ما بايد اين راه را طى كنيم. ما بايد همت كنيم. ما بايد سِروِر خودمان باشیم و کلاینت خودمان باشیم. استکبار می خواهد خودش سِرور باشد و ما کلاینت باشیم. دشمن غلط می کند. ما تو دهن دشمن می زنیم و جای سرور و کلاینت را عوض می کنیم (تکبیر). این خیلی ابلهانه است که ما برای باز کردن رایانامههایمان چشممان به اسامتیپی بیگانه باشد. ما باید مناسبات غلطى را كه موجب عقبماندگى ملتها و از جمله ملت خود ما شده است، عوض كنيم و تغيير دهيم. ما بايد عقبماندگىهاى گذشته را جبران كنيم. همهى اينها نياز دارد به همت، نياز دارد به عزم، نياز دارد به اميد. صحبت های امروز من کمی فنی شد و فراموش کردم از دشمن و توطئه سخن بگویم. از توطئه ی دشمن غافل نباشید. همین بحث اینترنت داشت باعث می شد ما دشمن و توطئه هایش را فراموش کنیم... والسّلام عليكم و رحمةاللَّه و بركاته."
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
فرارسیدن سال نوی میلادی را خدمت هموطنان عزیز مسیحی و ایرانیان مقیم خارج از کشور تبریک می گویم. امیدوارم سال جدید، سالی پر بار و سرشار از شادی برای همهی ما باشد.
ببینید بچه ها! اتفاقی نیفتاده است که. خونسردی خودتان را حفظ کنید و به آن چه می گویم درست گوش بدهید. اگر بد بود، کار خودتان را بکنید؛ اگر خوب بود، در انتخابات مجلس سال 1390 و انتخابات ریاست جمهوری سال 1392 شرکت کنید.
من خیلی روی انتخابات سال گذشته فکر کردم و از این فکر کردن نتایج جالبی گرفتم که با شما در میان می گذارم. فقط بالاغیرتاً عصبانی نشوید و حرف بد بر زبان نیاورید.
یکی از نتایجی که من در مورد دهمین دوره ی انتخابات ریاست جمهوری گرفتم این بود که مشکل برنده نشدن ما سبزها، خودکارهایمان بود. شاید از این حرف من تعجب کنید ولی بیایید با خودمان صادق باشیم. به قول ننه علی (مادر علی بی غم، در فیلم گنج قارون) هیچ چیز بِه از راستی نیست. ما که آن طوری هیئتی به حوزه های رای گیری هجوم بردیم و یکی یک خودکار بیک هم دستمان گرفتیم -که مبادا آرای مان با جوهر چینی محو شود- باعث تحریک طرف مقابل شدیم. بیچاره ها، آن جمعیت عظیم خودکار به دست را که دیدند ترسیدند و مجبور شدند انتخابات را مهندسی کنند (این را من نمی گویم؛ شهید زنده ی ما آقای محتشمی می گوید). این ها هم همه مربوط به انتخابات دوره ی حاضر بود و در هیچ یک از انتخابات دوره های قبلی تقلبی صورت نگرفته بود. من که اصلا یادم نمی آید کسی در وصف انتخابات حکومت اسلامی از کلمه ی تقلب یا مهندسی استفاده کرده باشد.
من حتی انتخابات دوره ی اول مجلس شورای اسلامی را به یاد دارم. در یکی از شهرستان ها داشتم به منزل یکی از اقوام می رفتم که بند کفش ام دَمِ دَرِ حوزه ی رای گیری باز شد. خم شدم آن را ببندم حالا نمی دانم به خاطر سبیل استالینی یا اُوِرکُتِ امریکایی ام، برادران عزیز کمیتهچیِ آن زمان –که تومنی هفت صنار با بسیجی های امروزی از نظر شیوه ی مبارزه با ضد انقلاب و برخورد با مردم فرق داشتند و یاد و خاطره شان گرامی باد- با دو سه دستگاه جیپ کنار من ترمز زدند و با مقداری خشونت –که در همه جای دنیا از جمله انگلستان و امریکا و فرانسه دیده می شود- مرا هُل دادند توی یکی از ماشین ها (و این هم تماماً تقصیر خودم بود چرا که زبان ام دراز بود و داد و فریاد راه انداخته بودم که با من چه کار دارید و مرا کجا می برید) و بردند ساختمان فرمانداری انداختند توی اتاقکی که اصلا سلول نبود چون اوایل بهار آزادی بود و دیو تازه بیرون رفته بود و فرشته تازه در آمده بود و مگر در چنین شرایطی به چنان جای مقدسی می شد گفت سلول؟
بعد یکی آمد مرا بُرد پیش رئیس و او هم چون مستضعف بود و مستضعف هم با مستکبر فرق داشت به من گفت "هوی، [...] ِ[...] ِ فلان فلان شده، جلوی حوزه ی رای گیری چه [.ُ..] می خوردی؟" که تا آمدم جواب بدهم یک عده آمدند تو و یک عده رفتند بیرون و من آن وسط از یاد رفتم. اشخاص بدون توجه به حضور من با هم گفت و گو می کردند و من در آن جا چیزهایی شنیدم که به نظرم رسید عده ای می خواهند –زبان ام لال- تقلب کنند ولی به شیطان درون ام نهیب زدم "مرتیکه، مزخرف نگو؛ این بچه مسلمان ها انقلاب نکرده اند که تقلب کنند" (آن زمان اصطلاح مهندسی هنوز ساخته نشده بود، چون کسانی که بعدها اصطلاح مهندسی را ساختند در آن زمان مصدر کار بودند و فرصت لغت سازی و این جور سوسول بازی ها را نداشتند).
خلاصه این ها را گفتم که بگویم ما در دوران طلائی حضرت امام اصلا مهندسی انتخابات و تقلب و این جور حرف های دشمن شاد کن نداشتیم و این دفعه هم آقایان چون ما لشکر خودکار به دستِ شاد و شنگول را دیدند ترسیدند مملکت امام زمان به دست مشتی رقاص خیابانی بیفتد و انتخابات را مهندسی کردند.
پس اصلا اتفاقی نیفتاده است و جای نگرانی نیست و ما غلط بکنیم که بخواهیم انتخابات مجلس سال 90 و انتخابات ریاست جمهوری سال 92 را تحریم کنیم چرا که یک دفعه در سال 84 این غلط را کردیم که هنوز که هنوز است جواب گوی مخالفان تحریم هستیم.
خب. می فرمایید حالا چه باید کرد؟ عرض می کنم خدمت تان، شما فکر کنید که در فردای انتخابات 88، اصلا در راهپیمایی اعتراضی چند میلیون نفری شرکت نکرده اید. بر روی پشت بام پایگاه بسیج کسی را در حال تیراندازی به طرف مردم ندیده اید. آن کله ها و بدن های خونین را در فیلم دیده اید، اشتباهی فکر کرده اید جلوی چشم شما بوده است. ندا بر زمین نیفتاده و از دماغ و دهن اش خون بیرون نزده است. سهراب در زیر شکنجه جان به جان آفرین تسلیم نکرده است. جنازه روح الامینی که در اثر مننژیت درگذشته سالم سالم بوده و فک و دهان و صورت اش با مشت و لگد له و لورده نشده است.
این ها را همین طوری تصور کنید و برسید به این که هیچ کس به شما خس و خاشاک نگفته. هیچ کس گروهی از دولتمردان پیشین را دستگیر و در دادگاه به صورت دسته جمعی محاکمه نکرده. کسی از کسی با تهدید زن و بچه ی او اعتراف نگرفته و این ها را همین طوری تصور کنید و بیایید جلو...
این تصورات را که خوب در ذهن تان جا انداختید می رسیم به چه باید کردها. من توصیه می کنم، هر روز سایت جرس را باز کنید و مطالب تئوریسین های جنبش سبز را خوب بخوانید و آن ها را از بَر کنید. از "ب" بسم الله تا "ت" تمّت این مقالات، چیز برای فهمیدن و آگاه شدن دارد. خودتان را یک جور سرباز حس کنید که می خواهید تویِ شکمِ حیوانی قایم شوید و به داخلِ قلعه ی دشمن نفوذ کنید.
اصلا مهم نیست که بدانید چرا کسانی که توی شکم آن حیوان نگون بخت جمع شده اند این قدر توی سر و کله ی هم می زنند؛ مهم این است که وقتی دشمن گول خورد و دَرِ قلعه را باز کرد همه ی آن کسان از توی شکم حیوان می ریزند بیرون و قلعه را فتح می کنند و ما پیروز می شویم. این حیوان، همان انتخابات است (انگار مثال ام کمی چرند از آب در آمد که به بزرگی خودتان می بخشید).
عزیزان من! ببینید آقای خاتمی چه می گوید همان را عمل کنید. باور کنید صلاح همه ی ما در آن است. من که هر وقت این مرد را می بینم و حرف هایش را می شنوم کیف می کنم. باور کنید خدای استراتژی و تاکتیک است. آن پیچش زیبا به طرف توالت سازمان ملل، زرنگی این آدم را در برخورد با معضلات به شما نشان می دهد. من که گوش به فرمان او هستم. بگوید شرکت کن، می کنم. بگوید نکن، نمی کنم. کافی ست بگوید بپر، من فقط می پرسم از کدام پنجره. حالا طبقه ی اول باشد یا دهم برایم فرقی نمی کند. این مرد کارش حکمت دارد. شرط گذاشتن اش حکمت دارد. اخم و لبخندش حکمت دارد.
خب. این ها را که گفتم بد بود؟ نه جان من بد بود؟ یادتان بیاید آن روزهای شاد پایکوبی در میادین شهر را. این بار هم دستمال رنگی به سر و کله مان می بندیم و می ریزیم توی خیابان ها برای حکومت اسلامی رای مشروعیت جمع می کنیم. چه قدر کیف داشت آن روزها. آن مناظره ها را یادتان بیاید. آن "بگم بگم" ها. آن "من یک انقلابی هستم و آهای مردم! این ها آمده اند شما را فریب بدهند". واقعاً چه روزهایی بود. من تا یک بار دیگر به خاطر انتخابات به خیابان ها نریزم هیجان ام فروکش نمی کند. شما هم اگر حرف های مرا منطقی دیدید، لطفا در انتخابات مجلس و بعد از آن انتخابات ریاست جمهوری شرکت کنید. به هر چه آقای خاتمی گل و تئوریسین های نازک اندیش جنبش سبز گفتند عمل بکنید.
آری. بیایید با دست خودمان خودمان را خوشبخت کنیم. مبادا حرف تحریمی ها روی تان اثر بگذارد. آن روزهای سرشار از رقص و پایکوبی را به یاد بیاورید. آن مناظره ها را به یاد بیاورید. حیف نیست با تحریم، همه ی این ها را از دست بدهیم. خانه نشین شویم و غر بزنیم؟ حیف نیست با تحریم، زمینه را برای انتخاب احمدینژادیون آماده کنیم و دستی دستی خودمان را توی هچل بیندازیم (هر چند احمدینژادیون، تحریم هم نکنیم، انتخاب می شوند، ولی خب رای بدهیم انتخاب بشوند بهتر از این است که رای ندهیم انتخاب بشوند. دلیل اش را من نمی دانم ولی حتما آقای خاتمی می داند).
ممنون که به حرف های من گوش دادید. یادتان باشد من فقط برای شما و برای خیر و صلاح تان می نویسم. آفرین بچه های خوب. فقط خواهش می کنم روز انتخابات خودکار با خودتان نبرید و حریف را تحریک نکنید. مرسی.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
[موسیقی تیتراژ فیلم بالاتر از خطر] دارارارا رام دام دام دام دام دام دام دام دام... آقا داستان مهیج شد. بغل دست تان اگر هنوز امریکایی نشده اید تخمه آفتابگردان و اگر شده اید پاپکورن بگذارید و این آگهی را بخوانید:
والله ما در زندگی مان همه جور خبرنگاری دیده بودیم، این جوری اش را ندیده بودیم. شاید هم اسم این خبرنگار نیست، یک چیز دیگر است. البته خبرنگارانی هستند که برای تهیه ی خبر از وسایل استراق سمع و دوربین مخفی و امثال این ها استفاده می کنند ولی این که خبرنگاری آشنا با مفاهیمی مثل آیپی برای یافتن فرد یا افراد دخیل در انتشار دو خبر جعلی مورد نیاز باشد کمی برای من تازگی داشت.
عجالتاً یک توصیه ی کوچولو به صاحبان این آگهی می کنم که ایشان را بدون این آرتیستبازیها از شرِّ اخبارِ جعلی در امان نگه می دارد و آن مراجعه به عقل سلیم است. ممکن است بفرمایید یعنی چه؟ مگر آدمی پیدا می شود که به عقل سلیم مراجعه نکند؟ پاسخ من این است که: والله چه عرض کنم. انگار بعضی وقت ها آدم یادش می رود که چنین چیز مفیدی در وجودش هست. چند تا مثال می زنم تا موضوع روشن تر شود.
وقتی خبری از طریق کارمندان سابق بیت رهبری به دست ما می رسد و ما می خواهیم آن را به عنوان "رازهای زندگی خامنه ای" به نام شخص شخیصِ خودمان منتشر کنیم بهتر است به این عقل سلیم مراجعه کنیم و ببینیم او چه می گوید. اگر گفت خبر با من –یعنی عقل سلیم- جور در می آید منتشرش می کنیم. اگر گفت جور در نمی آید دست نگه می داریم تا منابع دیگری درستی آن را بر ما معلوم کند. من خودم وقتی جملات زیر را خواندم و به عقل سلیم خودم مراجعه کردم به من گفت: "من جای تو باشم چنین حرف های ابلهانه ای را منتشر نمی کنم. اگر منتشر کردی و آبرویت رفت کاسه کوزه را سر من نشکنی. دیگر خود دانی":
"به توصيه پزشکان خاويار و ماهی قزل آلای خال قرمز رودخانه لار به وی [آیت الله خامنه ای] توصيه شد، اما رفته رفته اين دو غذا جز علائق شخصی ايشان شد. خاويار از رشت توسط امام جمعه رشت ارسال می شود .هم چنين گوشت قرقاول که از شيراز توسط آقای حائری ارسال می شود.و مصرف گوشت بلدرچين و شتر مرغ (برای پرهيز از کلسترول) برای کنترل غذای خامنه ای و اطمينان از سمی نبودن آن دستگاهی به مبلغ ۵۰۰ هزار دلار از آمريکا خريده شده که با افزودن يک ماده ،غذاآزمايش می شود و آشپز خود بايستی در حضور محافظين قبل از ديگران غذا را بچشد... برای او توتون خاص پيپ تهيه می شود و در کلکسيون پيپ او تاکنون ۲۰۰ پيپ جمع آوری شده است. ارزش پيپ های او حدود ۲ ميليون دلار برآورد می شود. در کلکسيون عصای خامنه ای تا چند سال پيش ۱۷۰ عصای آنتيک وجود داشت که يک ميليون ودويست هزار دلار قيمت گذاری شده بود.گرانترين عصا ۲۰۰ هزار دلار قيمت دارد که متعلق به ۱۷۰ سال پيش است و جواهر نشان است..." [توضیح ف.م.سخن: به متن اصلی به رغم اشکالاتی که در نقطه گذاری و رعایت فواصل میان علائم و کلمات داشت دست نزدم که عیار دقت نویسنده در نوشتن چنین سند مهم و تاریخی هم دست مان بیاید.]
یا وقتی از عقل سلیم خودم در باره ی چنین خبری سوال می کنم، یک نگاه چپ چپ به من می اندازد و با انگشت چند بار به گیجگاهش می زند و می گوید: "می خواهی کسانی که این خبر را می خوانند برگردند بگویند مرا نداری؟ [عقل نداری]. یا بگویند مقدار من در سر تو کم است؟ [عقل ات کم است]:
"بر اساس شنیده های خبرنگار جرس در تهران، هفته گذشته شیخ صادق لاریجانی نامه بسیار مهمی به سید علی خامنه ای رهبر جمهوری اسلامی نوشته است. مضمون این نامه تاریخی به خامنه ای - که حکایت از تکان خوردن وجدان شیخ صادق لاریجانی بعد از یک سال دارد - به این شرح است: «عمل به دستورات جنابعالی و ماموران نظامی مرتبط با شما از جمله آقایان طایب و نقدی بویژه در امور زندانیان سیاسی بالاخص شکنجه، انفرادی و پخش اطلاعات دروغ مسئولیت شرعی دارد. اینجانب از این به بعد تنها اگر حضرتعالی مسئولیت شرعی دستورات ایشان را می پذیرید در خدمتتان خواهم بود.»... گفته می شود دخالت وقت و بی وقت افرادی که مستقیم با رهبری وصلند و بی مهابا ضوابط قضائی را زیر پا می گذارند از قبیل طائب و نقدی هم امان لاریجانی را بریده است. شنیده ها حاکیست تذکرات و تحذیرهای مکرر پدر همسر لاریجانی یعنی آیت الله وحید خراسانی در نگارش این نامه موثر بوده است...".
این "بی مهابا"ی آقای خبرنگار جرس هم مرا کشته. حالا این صادق خان لاریجانی که مسئولیت قوه ای ظالم و ستمکار را بر عهده دارد هر چه نداشته باشد یک نیمچه سوادی دارد و نثرش را هم ما از دوران نقد قبض و بسط دکتر سروش در کیهان فرهنگی به یاد داریم.
حالا هم که نوبت رسیده به آقای هاشمی رفسنجانی و این سخنان سوپر انقلابی:
"شواهد امر حکایت از آن دارد که آیت الله خامنه ای نسبت به آینده نظام و رهبری پس از خود در حال برنامه ریزی و تمهید مقدمات هستند. به نظر می رسد معظم له پسرشان "آقا سید مجتبی خامنه ای" را برای این مهم صالح تشخیص داده اند. بر اساس گزارش جرس، هاشمی در سومین بخش از توضیحاتِ خود در بابِ نگرانی از آینده، گفته "با این شیوه غیرمدبرانه و ضد کارشناسی که کشور اداره می شود، نتیجه ای جز سقوط در طالع آن متصور نیست. مسئولان نظام بنام دین آنقدر بد عمل کرده اند که اگر گفته شود در آینده شاهد "نظام سکولار" خواهیم بود، دور از انتظار نخواهد بود.""
عقل سلیم من که با شنیدن این حرف ها از من قهر کرد. به من صریحاً گفت: "مسخره بازی در آوردی یا مرا احمق فرض کردی؟" هر چه به او گفتم به پیر به پیغمبر من تو را احمق فرض نکرده ام و این خبر را یک رسانه ی معتبر و آبرومند درج کرده، گفت: "خُبه خُبه! نمی خواد مرا رنگ کنی. به من می گن عقل سلیم نه خُل و دیوانه!" خلاصه از من اصرار بود از او انکار. نتیجه این شد که مرا ول کرد وسط زمین و هوا و گفت: "تو را به خیر و ما را به سلامت! برو مغزت را کمی پولیش بزن روشن شی!"
ملاحظه می فرمایید وقتی عقل سلیمِ همچون منی که تجربه ی کار خبری هم ندارم با من چنین برخورد می کند، عقل سلیم اهل خبر و نظر باید چگونه برخوردی با آن ها داشته باشد.
باری توصیه من به آگهی دهنده ی محترم بالاترین این است که عزیز جان اگر به عقل سلیم ات مراجعه کنی نیازی به خبرنگار "محقق" نخواهی داشت. اگر هم نخواستی به عقل سلیم ات مراجعه کنی، به آن هنرمند مشهوری که رازهای زندگی آقای خامنه ای را فاش کرد یا آن خبرنگار جرس که ساکن تهران است و پته ی صادق لاریجانی را روی آب ریخت مراجعه کن، دیگر نیازی به این کارهای بالاتر از خطری و ادای باب وودوارد و کارل برن استین(*) در آوردن نخواهی داشت. اگر هم نه که برو پول خرج کن از طریق آیپی ببین کی خبر فوق احمقانه ی آزادی سکینه محمدی را داده، شاید سرنخی چیزی به دست آوردی. [موسیقی تیتراژ فیلم بالاتر از خطر] دارارارا رام دام دام دام دام دام دام دام دام...
* در انگلیسی برن استین تلفظ می شود. تلفظ آلمانی اش برن اشتاین است.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
می دانید چرا ادبیات فارسی مشحون از استعاره است؟ برای این که در طول تاریخ به ما اجازه داده نشده افکارمان را آن طور که هست بر زبان بیاوریم. تا آمده ایم حرف بزنیم، مامان جانمان زده روی دست اش و لب اش را گَزیده و گفته خدا مرگ ام بده. این حرف ها را می زنی فردا می برندمان جهنم! آقاجانمان زده توی سرش که دیدی چه خاکی به سرم شد؟ این توله سگ هم کمونیست شد رفت پی کارش. خواهرمان نگاه چپ چپ ی به ما کرده و گفته آخه الاغ! فردا بیان تحقیق کنن و بفهمن تو داداش منی که دیگه نمی تونم توی دوره ی "فوق" اسمم رو بنویسم. اما برادر کوچک مان که یک استثنا در خانواده به شمار می رود برگشته گفته دمت گرم که روشنگری می کنی. من تو رو واسه همین حرفات دوست دارم. راستی داداش وقتی بردن ات زندان ور نداری کارت ماشین ات را با خودت ببری. با بر و بچز برنامه شمال داریم. باک بنزین را هم پُر کنی ممنون می شم. آخه لیتری هفتصد تومن نمی تونم بدم!
خلاصه این قدر می گویند - یا آدم فکر می کند ممکن است بگویند - که حرفی که در سر آدم شکل گرفته حد فاصل مغز تا زبان را طی می کند و به محض این که به نوک زبان رسید همان جا متوقف می شود و دوباره بر می گردد سر جای اول اش. می رود در مغز یک فعل و انفعالاتی روی اش صورت می گیرد بعد بر می گردد از دهان بیرون می آید. این سخن که از دهان بیرون می آید، یک سخن استعاری، همراه با مقدار معتنابهی متلک و طعنه و کنایه و ذم شبیه مدح و توهین پنهان و امثال این هاست که ده ها جلد کتاب در باره ی همین صنایع لفظی نوشته شده است. بیخود نیست در کشور استبدادزده ی ما این گونه صنایعِ پیچاندنی رشد کرده و مردم اهل ادب جهان را انگشت به دهن نموده.
همین حافظ خودمان را نگاه کنید. بنده ی خدا آدمی بوده که اهل عیش و عشرت و شراب خواری و شاهد بازی بوده. می رفته در باغی حوالی شیراز، بساط اش را کنار جوی آب پهن می کرده، در جمع دوستان مِییی میزده و سرش که گرم می شده، طبع شعرش گل می کرده و غزل می سروده. خب طبعا وقتی همه چیز رو به راه باشد و کِیف آدم کوک باشد، شعر در مورد همان چیزها می سراید. مثلا از خوبی مِی می گوید و کِیف و حالی که طبیعت زیبا و زیبارویان به آدم می دهند.
ولی حافظ را مامان اش از بچگی منع کرده که بچه جان کفر بگی داروغه می آد می بردت عادل آباد! حرف بد بزنی شحنه می آد تو دهن ات فلفل می ریزه! بابای حافظ هم در ایام نوجوانی به او پند و اندرز داده که پسرم، این حرف ها واست نون و آب نمی شه. فردا می خوای بری زن بگیری و خونه زندگی درست کنی. فکر آخر عاقبت کارِت رو بکن. به جای شعر گفتن برو آهنگرییی چیزی یاد بگیر که این روزها تو بورسه. شاید دری به تخته خورد و کاره ای شدی.
و بدین ترتیب حافظِ طفلِ معصوم، از همان دوران کودکی دچار عقده هایی شد که هرگز نتوانست حرف اش را سر راست بزند. او به خاطر همین فشارها دچار تشتت زبانی شد. هیچ جمله ای از او به جمله ی قبل و بعدش ربط نداشت و کسانی که حرف های او را گوش می کردند اگر چه از خوشآهنگی آن لذت می بردند اما از محتوای آن سر در نمی آوردند و منتظر می ماندند یکی از بزرگان علم و ادب بیاید بگوید حرف حساب اش چه بوده. تازه همان ها هم خودشان چیز زیادی از حرف های حافظ دستگیرشان نمی شد. البته حافظِ ناقلا با این تاکتیک توانست حرف هایی را که در سرش بود به صورت غیرمستقیم بزند. به خاطر همین کَلَکِ حافظ، مامورانِ اداره ی سانسورِ شیخ مبارزالدین که شعر او را می خواندند از مِی او مِی بهشتی برداشت می کردند. معشوق او را هم معشوق آسمانی فرض می کردند.
حالا استاد بهاءالدین خرمشاهی این روزها به زبان بی زبانی می گوید عزیزان من! حافظ اصلا عارف نبوده است. در اشعار او سه جور مِی وجود داشته: مِی عرفانی، مِی انگوری، مِی ادبی. دیگر رویش نمی شود بگوید آدمی که مِی انگوری نزده باشد، چه جوری می تواند دامنه ی اثر آن را به مِی عرفانی و مِی ادبی بکشاند و آن را توصیف کند. آدمی که راست راستی مست نکرده باشد، کلمه ی مست برایش یک کلمه ی پوچ است که هر قدر هم بیاید آن را به مستی آسمانی متصل کند، حالش را نمی تواند توصیف کند. به این می ماند که من عکس های گرفته شده از کره ی زمین را بگذارم روبهرویم فکر کنم که در مدار زمین در حال دور زدن ام و مثلا حالی را که خانم انوشه انصاری در فضا داشته با نگاه کردن عکس خشک و خالی به دست آورم. مگر می شود؟... معلوم است که نمی شود!
حالا این قدر در ادبیات غرق شدیم که یادمان رفت اصل حرف مان چه بود. بله. می خواستیم بگوییم که ایرانیِ عاقل نه در عهد حافظ، نه در دوران حاضر، نمی آید حرف اش را صریح و پوست کنده بزند و خودش را دستی دستی توی هچل بیندازد. بخواهد بزند هم مامان بابایش نمی گذارند. یکی قلب اش می گیرد یک طرف می افتد؛ یکی آدم را از ارث محروم می کند. نتیجه چه می شود؟ این می شود که آدم حرف اش را در قالب استعاره می گوید. شما به این دو عکس نگاه کنید:
یزید بدبخت که هزار و خرده ای سال پیش مرده. پس کدام یزید خر است، گاو من است؟ به کدام یزید قرار است ضربه ی خطرناک فیلیپینی زده شود و او را ناکار کند. این یزید مثل مِی حافظ دو معنی تاریخی و امروزی دارد. آدم به یزید تاریخی فحش می دهد و او را با تکنیک تکواندو له و لورده می کند، ولی روی سخن اش به یزید امروزی است. مامان جان و آقاجان نمی توانند آدم را به خاطر فحش دادن به یزید دعوا کنند چرا که خودشان همیشه به یزید فحش داده اند. حالا شما هم فحش می دهید و به او ضربه ی فیلیپینی می زنید، این کجایش بد است؟
خلاصه، من خیلی خوشحال ام که ادبیات غنی ما و صنعت استعاره این روزها کاربُرد عینی پیدا کرده است. دم بچه ها گرم که این ادبیات و استعاره را خیلی خوب و به جا به کار می برند. من این چند روزه ی عاشورا این قدر به یزید بد و بیراه گفته ام و حسین و یاران اش را ستایش کرده ام که اطرافیان فکر می کنند عنقریب است یک سفر حج هم بروم و حاجی بشوم! طفلک ها نمی دانند از مِی عرفانی سخن نمی گویم و منظورم همان مِی انگوری خودمان است و از یزید بن معاویه سخن نمی گویم و منظورم همان یزیدِ معظم خودمان است!
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آقای عبدالحمید
با سلام سخنرانی شما را به خاطر سفرهای پی در پی استانی و سفر به امریکا و ونزوئلا با تاخیری چند ماهه شنیدم. می خواستم صبر کنم تا نوبت سفر به استان ثروتمند سیستان و بلوچستان برسد و شما عریضه خودت را به شکل نوشته به دست من بدهی تا با دادن یک گونی پول موضوع را فیصله دهم، دیدم به شکلی ناشایست به ما و دولت خدمتگزار تهمت زده اید. لذا جواب تان را زودتر می دهم.
آقای عبدالحمید
ما می گوییم با شما برادران اهل سنت برادریم. می گوییم با شما وحدت کرده ایم. می گوییم به شما علاقمندیم. شما چرا در این مسائل تشکیک می کنید و در دل جوانان تخم تردید می کارید؟ همین می شود که دو تا بچه ی تروریست، می روند خودشان را وسط عزاداران حسینی منفجر می کنند و این برادری و وحدت را خدشه دار می سازند.
شما مرتب می گویید در تهران اجازه ی ساختن مسجد به اهل سنت داده نمی شود و اظهار می دارید که در غرب و شرق عالم مسلمانان اعم از شیعه و سنی برای خودشان مسجد دارند، ما در پایتخت کشور اسلامی مان یک مسجد برای اهل سنت نداریم. جناب عبدالحمید، شما چون در استان سیستان و بلوچستان زندگی می کنید و در مقابل تان زمین خشک و بایر زیاد می بینید گمان می کنید تهران هم مثل آن جاست و متوجه نیستید که در تهران زمین برای ساختن مسجد پیدا نمی شود. ضمنا این همه مسجد داریم، برادران اهل سنت چرا تشریف نمی آورند در آن مساجد نمازشان را بخوانند و مجالس ترحیم شان را برگزار کنند؟ ما که می گوییم برادریم برای همین چیزهاست یعنی مال من مال شما ندارد و شما می توانید در مسجد ما شیعیان نماز بخوانید و مجلس ترحیم برگزار کنید. معنی وحدت هم این است که شما می توانید در کنار برادران شیعه تان بایستید و با دست بسته نماز بخوانید. آیا تا حالا کسی مانع این کار شده است؟ آیا کسی به شما گفته است دست های تان را از هم باز کنید؟ پس چرا در این که ما برادر شما هستیم و با شما وحدت کرده ایم تردید می کنید؟
آقای عبدالحمید
شما می گویید ما دنیای مان را دست دولت دادیم، پریشان کرد، دین مان را دست دولت نمی دهیم. اولا اگر کس دیگری تهمت پریشان کردن دنیای مردم را به دولت آقا امام زمان (عج) می زد قطعا به جرم اقدام علیه امنیت ملی او را بازداشت می کردیم و به زندان می انداختیم اما چون شما هستید و احتمالا دچار سهو لسان شده اید بر آن چشم می بندیم. ثانیاً آقای عبدالحمید مگر حوزه ها و مساجد شما دین است که دست دولت نمی دهید؟ آن هم دولتی که خدمتگزار شما برادران اهل سنت نیز هست. ما کی گفتیم شما بیایید دین تان را دست دولت بدهید که این حرف را می زنید. ما گفتیم می خواهیم برای حوزه ها و مساجدتان تصمیم بگیریم. آیا این دخالت در دین شماست؟ شما می گویید علمای شیعه می خواهند برای ما تصمیم بگیرند! می بینید این ما نیستیم که در برادری میان خودمان اِشکال می کنیم. شما هستید که برادری ما را قبول ندارید. چه عیبی دارد که در عالمِ برادری علمای شیعه برای شما تصمیم بگیرند؟
آقای عبدالحمید
شما می گویید مردم در رابطه با صحت انتخابات ریاست جمهوری شکایت دارند. این حرف های ضد انقلابی چیست که می فرمایید. شما از یک طرف می گویید ما از ولی امر اطاعت می کنیم، از دولت اطاعت می کنیم و از طرف دیگر انتخابات را زیر سوال می برید. عجب! شما که از ولی امر اطاعت می کنید مگر نشنیدید که ایشان حتی پیش از تائید شورای نگهبان صحت انتخابات را تائید کرد؟ بعد می فرمایید ما را از احضار و زندان نترسانید! یعنی به شنونده این طور القا می کنید که ما منتقدان مان را احضار می کنیم یا به زندان می افکنیم. ما کجا برادران مان را احضار و یا زندانی کرده ایم؟ در زندان های ما جز اشرار و دزدها و قاچاقچی ها و ضدانقلاب چه کس دیگری هست که بتواند برادر ما باشد؟ ملاحظه می فرمایید که صحبت های شما از ریشه غلط است.
آقای عبدالحمید
شما به طرزی مشکوک می گویید که در راه دین مان از مرگ هراسی نداریم. همین سخن نابجا باعث شده که عده ای تروریست در راه دین شان دست به انتحار بزنند. آیا این درست است؟ درست است که آدم بگوید از زن و بچه اش در راه دین می گذرد؟ آیا این تشویق به تروریسم نیست؟ می فرمایید دوران گفتمان است. خب ما هم با شما برادران مان در حال گفتمان هستیم که شما گفتمان ما را نمی پذیرید. همین که می گویید برای تان تصمیم نگیریم، نشان لجاج و عناد و عدم توجه به گفتمان برادران تان است.
آقای عبدالحمید
اکنون برای اثبات برادری مان و برای این که نشان دهیم فریاد شکایت تان را شنیدیم از شما می خواهیم به خارج از کشور تشریف نبرید تا بیشتر در خدمت تان باشیم و بیشتر از صحبت های شما بهره بگیریم و اگر لازم باشد از شما دعوت می کنیم تشریف بیاورید به مرکز و این جا در محیط خوش آب و هوای اوین با برادران شیعه تان گفتمان داشته باشید.
با لعن و نفرین به دشمنان علی (ع) و فاطمه (س)
محمود احمدی نژاد
رئیس جمهور
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
وای، وای، وای! این قدر هیجان زده ام، این قدر خوش حالم، این قدر شادمانم که نگو. سخنان آقای رئیس جمهور را که شنیدم، ضربان قلبم رسید به 130، داشتم از شدت ذوق زدگی پس می افتادم. بال در آورده بودم، و توی اتاق بالا و پایین می پریدم طوری که اعضای خانواده نگران جهش های غیرارادی من بر روی مبل و کاناپه شده بودند.
عالی شد. واقعا عالی شد. اولیش بنزین. یوهووووووووووووو. چقدر قیمت های جدید خوب است. چقدر همه چیز با این قیمت ها خوب خواهد شد. 400 و 700 جونمی! این قدر این خبر خوشحال کننده بود که مردم ریختند توی خیابان ها بزنند و برقصند. نیروی انتظامی هم آمد که شادی کنترل نشده ی مردم یک دفعه باعث ناراحتی کسی نشود.
حالا این ها را ول کن بچسب به پول آقا امام زمان. بچسب به پول با برکتی که بهتر است با پول های دیگر قاطی اش نکنیم. من نمی دانستم که آقا امام زمان در استخراج نفت هم دست دارند. البته من که سعادت نداشتم اسم ام را بنویسم و صاحب این پول مقدس بشوم برای همین نمی دانم چقدر است. ولی این طور که آقای احمدی نژاد می گوید انگار خیلی خیلی زیاد است طوری که اضافه قیمت ها را که می توانیم بدهیم هیچ، پس انداز برای بچه ها هم می توانیم بکنیم، بعد می توانیم برویم بورس برایشان بسته های تدارک دیده شده خریداری کنیم تا فردا مدیریت مغازه و اداره و کارخانه را یاد بگیرند.
این طرح پلکانی آب و برق هم که مرا کشته. روح امام خمینی شاد که با این طرح انقلابی، آب و برق مجانی شد. لابد می پرسید کجاش مجانی شد؟ شما احمقید نمی فهمید. پلکان یک طرف اش می رود بالا، یک طرف اش می رود پایین. آن طرف اش که می رود بالا، سِیر می کند به طرف گران شدن. آن طرف که می آید پایین سِیر می کند به طرف مجانی شدن. شما وقتی پلکان را به اراده ی خود و با صرفه جویی به طرف پایین بیایید، به کدام طرف سِیر کرده اید؟ به طرف آب و برق مجانی. دیدید مجانی شد؟ دیدید بی سوادیِ شما باعث شده بود تا نفهمید طرح پلکانی کردن یعنی همان طرح مجانی کردن؟ بروید کمی اقتصاد بخوانید این چیزها را یاد بگیرید. با بچه هایتان هم در خانه جلسه کنید، آن ها هم مفاهیم اقتصادی و مدیریتی یاد بگیرند، فردا در اداره ی موسسات دولتی و حتی کشور به کارشان می آید. بابای آقای رئیس جمهور هم بعد از کار آهنگری با او در خانه جلسه می گذاشت که مفاهیم مدیریتی یاد گرفت و الان می تواند بدون سازمان برنامه و بودجه همه چیز را خودش مدیریت کند. ضمنا امشب شب مقدسی ست و بهتر است به جای این بحث های مَدْرَسی، خوشحالی از خودمان در بکنیم.
همه ی این ها یک طرف، این پیام رئیس جمهور محبوب که همگی دلسوز هم باشیم یک طرف. چقدر من با این سخنان، حالت انسانیت و دلسوزی ام شکوفا شد. چقدر احساس کردم باید رحیم باشم تا زندگی ام زیبا شود. اصلا همه چیز امشب زیباست. همه چیز امشب قشنگ است. حالت روزهای انقلاب به من دست داده که می خواهم بپرم همه را ماچ کنم. چقدر مثال قشنگ و به جا و مناسب و دقیق و با معنا و روشنگری زد آقای رئیس جمهور وقتی که گفت زیباترین زندگی آن است که برای دیگران باشد و نمونه ی آن زندگی امام حسین (ع) است. اصلا این مثال منطبق است با شادمانی امشب.
یک انتقاد شریعتمداریانه هم از آقای رئیس جمهور دارم و آن این که آقای رئیس جمهور، ما را چه فرض کرده ای برادر؟ ما بیاییم –نعوذبالله- به شایعات در باره ی گران شدن کالاها گوش بدهیم. گوش مان کر! ما بدویم بانک همین فردا کل پول یارانه ای مان را برداریم؟ پایمان شَل! نیاورد خدا آن روز را که ما هول شویم و مشکلات برای خودمان و مردم عزیزی که قرار شده است از امشب به بعد دوست شان داشته باشیم به وجود آوریم.
وای خدای من، این قسمت از سخنان رئیس جمهور که دیگر مرا کشت. این که ما هسته ای شدیم و پیروز شدیم و تمام شد. خدایا شکرت که هسته ای شدیم. قبلا که فضایی و موشکی و ژنتیکی شده بودیم، حالا هم شدیم هسته ای و بهتر است غربی ها بروند غاز بچرانند.
مرا ببخشید. دیگر بیش از این نمی توانم بنویسم. دست و بالم می لرزد. کم کم از شما عزیزان خداحافظی می کنم و می روم تا در این هیجان ملی مشارکت داشته باشم. امشب شبی ست که مردم دوست داشتنی و نازنازی در نزدیکی پمپ بنزین ها به جشن و پایکوبی یارانه ای و هسته ای خواهند پرداخت و به یاد دوران مفت خوری ملی چند لیتر بنزین ارزان خواهند زد. این شب تاریخی را فراموش نخواهیم کرد.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
عجب زیبا بود این سخن آقای کروبی که گفت: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است.
چرا ما حسین نیستیم؟
برای این که حسین و حسینیان در مقابل دشمن شمشیر می کشیدند. بر سرشان کلاهخود بود و بر تن شان زره. اسبی تیزرو به زیر پا داشتند و یارانی که آن ها را بر چشم می گذاشتند. دشمن اگر بر آن ها هجوم می آوَرْد، بر او یورش می بردند و سر از تن اش جدا می ساختند. دشمن اگر نعره می زد، آن ها نیز نعره می زدند. دشمن اگر رجز می خواند آن ها نیز رجز می خواندند.
ما اما نه شمشیر در دست داریم نه کلاهخود بر سر. نه زره بر تن داریم نه اسب تیزرو به زیر پا. یک انسان ضعیف در مقابل لشکری مجهز و آماده به ریختن خون. از یار و یاور خبری نیست اما تا چشم کار می کند حسدورز است و رقیب. دشمن اگر بر ما هجوم آوَرَد، درِ خانه را بی هیچ مقاومتی می گشاییم و تنها از او حکم جلب می خواهیم. جالب اینجاست که همان نیز از ما دریغ می شود. اگر فرصت دهند ساک کوچکی می بندیم و بی هیاهو، بر مرکب دشمن سوار می شویم و سر به زانو و کتکخوران و فحششنوان روانه 209. دشمن بر ما یورش آوَرَد و ناسزا بگوید، ما لبخند می زنیم و از او آرامش و ادب طلب می کنیم. دشمن اگر بر ما نعره زند، ما جز سکوت کاری نمی کنیم. دشمن اگر برای ما رجز بخواند، ما با صدای ملایم از او درخواست متانت و منطق می کنیم.
چرا حکومت ما حکومت یزید نیست؟ برای این که یزید و یزیدیان، خوی حیوانی شان در میدان جنگ بود و حریف که به خاک می افتاد، کنار می کشیدند؛ حریف که به خاک می افتاد ضربه نمی زدند. یزید و یزیدیان هنوز مقداری آدمیت در وجودشان بود که اگر مردان را به خاک می انداختند با زنان شان کاری نداشتند. اگر حسین را از پا در می آوردند به زینب کاری نداشتند. یزید و یزیدیان به حسین و حسینیان فحش ناموس نمی دادند، ایشان را عوامل بنی اسرائیل نمی نامیدند، ایشان را جاسوس بیگانه نمی خواندند، اسرا را به داشتن روابط نامشروع متهم نمی کردند. یزید و یزیدیان هنوز آن قدر مردانگی در وجودشان بود که از دیدن بیمار اسیر دچار ناراحتی وجدان شوند، از کشتار حریف اظهار پشیمانی و ندامت کنند. یزید و یزیدیان این قدر وجود داشتند که اگر حسینیان را از بالای بلندی به زیر افکندند، یا ایشان را زیر دست و پای اسب له و لورده کردند، یا ایشان را با تیروکمان زدند، یا ایشان را با دشنه و خنجر از پای در آوردند، بگویند ما کردیم و خوب کردیم. حق حسینیان بود.
اما دژخیمان حکومت ما خوی حیوانی شان تازه در بازداشتگاه ها اوج می گیرد. حریف که به خاک می افتد، لذت حیوانی می بَرَند. از شنیدن عجز و لابه ی شخص اسیر، در زیر ضربات شلاق و کابل حظ وافر می بَرَند. حریف که به خاک می افتد این ها روی او می افتند که او را تا حد مرگ بزنند. به مردان اسیر وعده ی آزار و اذیت زنان و دختران شان را می دهند. سربازان گمنام حکومت ما امروز فحش ناموسی جزئی از وجودشان است. آن ها بدون الفاظ رکیک قادر به سخن گفتن نیستند. هر کس را که اسیر می کنند پیش از هر چیز او را به وابستگی به امریکا و اسرائیل متهم می کنند؛ به جاسوسی برای بیگانه متهم می کنند؛ به داشتن رابطه ی نامشروع متهم می کنند. حریفانِ حکومتی ما امروز به اندازه یزید و یزیدیان سال 61 هجری قمری آدمیت در وجودشان نیست که اسیر بیمار را برای درمان به بیمارستان بفرستند یا از کشتار حریفی که سابق بر این رفیق شان بوده اظهار ندامت و پشیمانی کنند. دشمنان ما این قدر وجود ندارند که اگر ما را از بالای پل به زیر انداختند، یا ما را زیر اتومبیل له و لورده کردند، یا ما را با گلوله زدند، یا با کارد آشپزخانه سلاخی مان کردند، بگویند ما کردیم و خوب کردیم. حق اینان بود. در عوض می گویند، خودشان خودشان را کشتند، یا امریکایی ها و انگلیسی ها آن ها را کشتند، یا ام آی 6 و سیا و موساد آن ها را کشتند.
راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که با دست خالی، به جنگ دشمن سرتا پا مسلح می روند. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که به جای شمشیر یک متری، قلم بیست سانتی در دست می گیرند، و به جای ریختن خون دشمن، فقط و فقط می نویسند؛ می نویسند و دشمن را رسوا می کنند. بچه های ما شجاع تر از یارانِ امام حسین اند که خودشان و خانواده شان را در معرض هجوم لشکریانی وحشی تر و خونخوار تر و بی وجدان تر از لشکریان یزید قرار می دهند. معلوم نیست اگر یارانِ امام حسین در دوران ما می زیستند، حاضر می شدند با دست خالی و به شیوه ی جوانان ما در مقابل لشکر یزید زمانه حاضر به مبارزه شوند. دست کم شمشیر می کشیدند و در مقابل هر خونی که بر زمین ریخته می شد، خونی بر زمین می ریختند.
راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است. حکومت ما حکومتِ بدتر از یزید است؛ حکومت ما حکومت وحشی تر از یزید است؛ حکومت ما حکومت خونخوارتر از یزید است. اگر حسین و حسینیان چند روز گرفتار پنجه ی ظلم یزیدیان شدند و عاقبت سرافراز بر خاک و خون افتادند، ما سال هاست گرفتار پنجه ی ظلم لشکر ولایت فقیه هستیم، و معلوم نیست بگذارند سرافراز بر خاک و خون بیفتیم. دشمن امروز ما را تا به ذلت و خواری نیفکند، تا ما را به نفی خود و راه خود وادار نکند، تا ما را به توبه و اِنابه و اعتراف مجبور نسازد، حاضر به خاک و خون انداختن ما نیست. می خواهد ما را با ذلت و خواری بکشد. می خواهد ما را به نفی خود وا دارد و بعد بکشد. یزید آن قدر وجود داشت که بگذارد امام حسین سرافراز بر عقیده ی خود بماند و شهید شود.
آری راست می گوید آقای کروبی: نه ما حسین یم، نه حکومت ما حکومت یزید است...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
آدم باید استراتژی داشته باشد. این را چند قرن پیش ملا نصرالدین فهمید، ولی حکومت اسلامی ما نفهمید. می فرمایید چطور؟ اجازه بدهید برای پاسخ به این سوال از داستان خود ملا شروع کنیم که روزی در دِهی غریب پالانِ خرش را دزدیدند. ملا که می دانست زورش به دزدهای قدرتمند آن دیار نمی رسد گفت چه کنم چه نکنم؟ تهدیدی می کنم، گرفت گرفت، نگرفت هم که فدای سرم. قیافه اش را دژم کرد و سگرمه هایش را در هم کشید و رفت بالای یک بلندی و با صدایی که لرزه بر اندام شنونده می انداخت فریاد کرد که اهالی ده! یک دزد جنایتکارِ بی پدر و مادری پالان خر مرا دزدیده. مرا این جوری نگاه نکنید. به من می گن ملا [این را که گفت یک پوزخند احمدی نژادی هم بر لبان اش نقش بست]. اگر تا غروب پالان خر مرا پیدا کردید که کردید، نکردید من می دانم چه بکنم.
زيردريايي كلاس "لس آنجلس" ساخت آمریکا، تاریخ تولید 1972 – 1996
مردم که از عربده و نسق گیری ملا ترسیده بودند، گفتند تا این بابا آن کار نامشخص را نکرده، برویم دزد را پیدا کنیم، پالان اش را بهش برگردانیم. همین کار را کردند و دزد را گیر آوردند و با سلام و صلوات پالان را به ملا بر گرداندند. ملا، که لبانش را به شکل هلال رو به پایین -از آن نوع که احمدی نژاد گه گاه بر لبان اش می نشاند یا رابرت دونیرو که در نقش آل کاپون بازی می کند بر لبان اش دیده می شود- در آورده بود، پالان را گرفت و به خودش گفت عجب استراتژی خوبی بود. مِنبَعد در شرایط مشابه از همین استراتژی استفاده می کنم. در این بین یک آدم فضول رو به ملا کرد و پرسید: حضرت ملا، حالا اگر زبان ام لال پالان خر شما را پیدا نمی کردیم شما چه کار می کردید؟...
این داستان را تا این جا داشته باشید تا به بقیه موضوع بپردازیم و آخر سر ببینیم جواب ملا چه بود. از استراتژی ملا می رسیم به استراتژی شوروی ها در دوران جنگ ستارگان. آکادمی علوم مسکو مجله ای چهارصد پانصد صفحه ای بیرون می داد که مطالب اش خیلی عمیق و غنی بود. در دورانی که غرب به تکنولوژی میکروچیپ دست پیدا کرده بود و ریگان به دنبال پیاده کردن طرح جنگ ستارگان بود، در این مجله مقاله ای منتشر شد به قلمِ عده ای از ژنرال های کارکشته ی شوروی که در آن آمده بود، امریکا می خواهد ما را وارد بازی جنگ ستارگان کند، ولی ما توصیه می کنیم که این کار را نکند چون ما تسلیحاتی داریم که امریکا در خواب هم نمی بیند (نقل به مضمون). در اصل ژنرال های روس همان استراتژی ملا را می خواستند پیاده کنند، ولی این بار نگرفت و دفتر شوروی و ژنرال ها و مجله ی آکادمی علوم مسکو و جنگ ستارگان همگی با هم بسته شد.
امریکایی ها هم که به عراق حمله کردند، بعثی ها آمدند از این استراتژی استفاده کنند و همچین غلیظ و شدید امریکا را تهدید کردند که خیلی ها فکر کردند عن قریب بلایی سر امریکایی ها خواهد آمد. نگو محمد سعید الصحاف مادر مرده مثل ملا خوب ژست و اِفه می آمده و البته عراق بدبخت هم از این استراتژی طرفی نبست.
حالا سوال می کنید این ها را برای چه می گویم؟ آیا به سر و ته کردن ناگهانی منوچهر متکی مربوط است؟ آیا به اعتصاب غذای نامحدود محمد نوری زاد مربوط است؟ آیا...
نه. به هیچ کدام این ها مربوط نیست. من وقتی این عکس را از زیر دریایی ساخت ایران دیدم به فکر استراتژی ملانصرالدین افتادم:
خواستم به مسئولان مملکتی بگویم فدایتان شوم! کمی استراتژی داشته باشید. یعنی چه عکس زیر دریایی های ساخت خودمان را به جهانیان نشان می دهید. نمی گویید آن ها با دیدن این زیردریایی- که شبیه موشک های فانفار میدان ونک تهران است و ما بچگی ها یک تومان می دادیم چند دور با آن ها می چرخیدیم - به ما می خندند. نکنید عزیزان، نکنید. روس ها در دوران جنگ سرد همه چیز را پنهان می کردند و عکس و فیلم از چیزی نشان نمی دادند و امریکا از داشته ها و نداشته های روس ها زهره ترک می شد. خودشان را به آب و آتش می زدند تا یک عکس از موشک یا هواپیمای وحشتناک روسی تهیه کنند. البته گاف هم می دادند و وقتی میگ روسی را دزدیدند و به ژاپن بردند و تکه تکه اش کردند، گفتند، میگ میگ که می گفتند همین بود؟ ما چقدر از این می ترسیدیم و این هم که تو خالی از آب در آمد.
آری عزیزان. شما نشان ندهید و خودتان را مضحکه خاص و عام نکنید. بگویید موشک درست کردیم چه جور! زیردریایی ساختیم آ! [دو دست تان را از دو طرف باز کنید و رو به جلو حرکت دهید به نشانه ی پَت و پهن بودنِ زیردریایی]. عکس و فیلم نشان ندهید تا امریکایی ها بروند سر کار و کک بیفتد توی تنبان شان که این موشک و زیردریایی ایرانی ها چه شکلی هست...
اما بشنوید پایان داستان ملا را. وقتی از ملا سوال شد که اگر پالان خرت پیدا نمی شد چه کار می کردی، قیافه ی حق به جانب به خود گرفت و گفت: هیچ! یک گلیم توی خانه مان داشتم آن را نصف می کردم، نصف اش را می انداختم زیر پایم، نصف دیگرش را می دادم یک پالان برایم درست می کردند! به همین سادگی! شما هم آخر کار که بازی جدی شد، مثل صدام بگویید کدام سلاح شیمیایی؟ آهان، مواد شیمیایی برای تولید کود را می گویید؟! کدام موشک و زیر دریایی؟ همین اسباب بازی ها را می گویید؟! زیردریایی را که از فانفار آوردیم، موشک هم که یک بار شمارش معکوس و یک بار شمارش غیرمعکوس کردیم تا با شماره ی هشت پرتاب شود. بعد فیلم و عکس هایش را نشان دهید. آره جانم. کمی استراتژی داشته باشید!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۶ (سيزدهبهدر نامه) می خوانيد:
- اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
- شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
- مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
- کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
- جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
- محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
- امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
"امشب که روشنفکر نما ها تنها يک هفته پس از اکران فيلم اخراجی ها نسخه قاچاق اخراجی ها را بر روی وب سايت ها گذاشتند همان حس زمان تعطيل شدن نشريه شلمچه به دست مهاجرانی را دارم. نشريه ای که مظلومانه و به حکم يک آقازاده در پشت پرده و برای دلخوشی عاليجناب.... تعطيل شد. آن هم به دست کسانی که شعارشان -تحمل مخالف- و-زنده باد مخالف من- بود!!!" «فدريکو ده نمکی، وبلاگ مسعود ده نمکی»
امشب فيلم اخراجی های سه را در نهايت بُهت و حيرت به تماشا نشستم. از شدت شوق و ذوق اشک گوله گوله از چشمان ام به پايين فرو می غلتيد. به خودم باليدم که در کشورم فيلمسازی مانند مسعود ده نمکی -که من او را به خاطر شاهکارهايش فدريکو می نامم- داريم و صد افسوس خوردم که قدرش را نمی دانيم. من حتی می خواهم يک درجه ايشان را ارتقاءِ نام بدهم و از اين پس او را آلفرد ده نمکی (بر وزن آلفرد هيچکاک) بنامم.
من سينمای مؤلف را نمی شناختم. من زاويه ی دوربين نمی دانستم چيست. من از نورپردازی بی خبر بودم. من از اين که می توان يک خانم مسن را در يک سکانس از هف هش ده زاويه ی مختلف نشان داد و يا يک راننده را از زير پايش موقع رانندگی به تصوير کشيد بی اطلاع بودم. من پيش از ديدن فيلم، صاحب کلی مو بودم که بعد از پايان فيلم چيزی از آن ها باقی نماند چرا که از شدت هيجان ناشی از تصاوير پی در پی و کوبنده و ضرباهنگ بی نظير فيلم، همه شان را کندم.
واقعا آفرين به آلفرد. آفرين به شريفی نيا که برای خودش در اين فيلم يک اورسون ولز تمام عيار شده است. آفرين به رضا رويگری که روی دست سر لارنس اوليويه زده است. آفرين به تمام هنرپيشگان زن و مرد فيلم که نه به خاطر پول، بل به خاطر آگاهی از اين همه هنری که يکجا در کاسه ی اخراجی های سه ريخته خواهد شد، تمام عتاب و خطاب های سبز را به جان خريدند و در آن بازی کردند. واقعا حيف بود که آدم در اين فيلم بازی نکند و بميرد. بخصوص آفرين به اکبر عبدی عزيزم که چه هنرنمايی ها کرد؛ چه اشکی از همه در آورد. ضمن خنده، گريه را با او تجربه کردم.
به جان ده نمکی، به جان رهبر عزيزم که اگر نباشد می خواهم مجتبی هم نباشد، سيمرغ که هيچ، خرس طلايی که هيچ، نخل و پخل و امثال اين ها که هيچ، اگر در دوره ی بعد به اين فيلم، اسکار بهترين کارگردان را ندهند، و به يکی از بازيگران –مثلا حسام نواب صفوی که در نقش رئيس دايره منکرات ظاهر شد- هم اسکار بهترين بازيگر را ندهند، من اسکار را تحريم خواهم کرد. حتی مثل ده نمکی که رفت روی سن، جشنواره را به هم ريخت، به مجلس اسکار خواهم رفت و جلوی فرش قرمز نعره ی حق طلبانه خواهم کشيد.
اميدوارم شما هم اين فيلم را ببينيد. ببينيد و مثل من از داشتن چنين هموطن هنرمندی لذت ببريد. مرده شور سبزها را ببرد که نمی خواستند ما اين فيلم عظيم و به شدت اثرگذار را ببينيم. مرده شور مرا ببرند که داشتم فريب سبزهای بی هنر را می خوردم. برويد، اين فيلم را ببينيد، و دعای خيرتان را بدرقه ی راه من کنيد که اين فيلم را ديدم و آن را به شما معرفی کردم. بُدُوم برم نه يک بار، نه دو بار، چندين بارِ ديگر اين شاهکار را ببينم...
شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
معجزه بالاخره اتفاق افتاد! برای اولين بار در تاريخ ايرانزمين، حرف چند نويسنده ی بی طرف روی يک شخصيت سياسی اثر کرد (اين موضوع را هر کس دست کم بگيرد –اثر گذاشتن حرف نويسندگان، روی شخصيت های سياسی را عرض می کنم- حتما يک تخته کم دارد). شاهزاده رضا پهلوی انگار که بشار اسد از حکومت کناره گرفته باشد، انگار که يک سنگريزه از توی کفش يک کوهنورد بيرون آورده شده باشد، انگار که يک لاستيک کم باد، باد شده باشد، قبراق و سرحال در تلويزيون صدای امريکا حضور به هم رساند و گفت:
"از اين به بعد نه من شاهزاده هستم، نه خانم ام ملکه، نه مادرم ملکه ی سابق، نه عمه ام والاحضرت، نه بچه های فاميل ام والاگهر. من نشستم خيلی مطالب و مقالات در مورد بی فايده بودن نظام شاهنشاهی در عصر ارتباطات و دهکده ی جهانی خواندم و بعد يک دفعه يک جرقه مثل ايکيو سان در مغزم درخشيدن گرفت که اين حرف ها يعنی چی؟ مگر من خودم حاضرم يک نفر را به عنوان مديرعامل تام الاختيار دائمی و ابدی برای شرکت خودم استخدام کنم و با رای خودم حق کنار گذاشتن او را از خودم سلب کنم و بدتر از همه جانشينی او را ارث و ميراثی کنم و بگويم وقتی او مُرد بچه اش می شود مدير عامل شرکت من؟! مگر من مغز خر خورده ام که چنين کنم؟ و وقتی من حاضر نيستم برای يک شرکت فکسنی با ۶۲ ميليون دلار سرمايه اين کار را بکنم چه دليلی دارد از مردم بخواهم برای مملکت شان با بی نهايت سرمايه ی زيرزمينی و روزمينی چنين کنند، و تازه، مردم "عشق شان بکشد" که چنين کنند مگر من حاضر می شوم که به آن ها آگاهی ندهم که ای مردم اين کار خریّت است و نه برای من و نه هيچ کس ديگر در هيچ زمانی چنين حقی قائل نشويد. آری. مطالب و نوشته های مخالفان سلطنت که خيلی منطقی می نوشتند روی من اثر گذاشت و من ازاين فکر پوچ و باطل دست برداشتم و حالا احساس می کنم حال ام خيلی بهتر است و بال و پرم برای فعاليت بيشتر و نجات ايران از دست استبداد مذهبی باز تر شده است. بخصوص از شر آدم های بادمجان دور قاب چينی که منتظر پادشاهی من هستند تا مملکت را بچاپند حسابی راحت شدم. آخيششششششششش!"
مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
واقعا دَمِ مردمِ ايران گرم. بخصوص بچه های سبز که يک حس نوعدوستی و اومانيستی دارند بعد از فاجعه ی زلزله و سونامی و تشعشعات اتمی ژاپن حقيقتاً و از ته دل برای ژاپنی های بدبخت دل سوزاندند و يک بار ديگر، ما نشان داديم که انسان دوست ترين و مهربان ترين و بهترين و برترين و رئوف ترين و خوش قلب ترين و همه چيز ترين انسان های کره ی زمين و به قول خانم رويا صدر کهکشان راه شيری هستيم. چقدر ما اشک ريختيم. چقدر اظهار همبستگی کرديم. چقدر در مقابل سفارت ژاپن شمع روشن کرديم. چقدر گل و عروسک خرسی گذاشتيم. دست مان درد نکند. واقعا خسته نباشيم.
کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
"دوستان عزيز، به اطلاع همه شما عزيزان ميرسانيم که تا امروز با رحمت خداوند و کمک شما عزيزان مبلغ ۴ ميليون و ۱۰۰ هزار تومان به حساب معصومه واريز شده است که با نظارت مسئولين برای هزينههای مداوا و عمل او استفاده خواهد شد. در حال حاضر دکتر جواد مشغول مذاکره با جراحان چشم ميباشند، همانطور که قبلا اعلام شد، معصومه به ۲ عمل مختلف نياز دارد که برای جلوگيری از نابينايی هميشگی او ارجحيت با عمل چشم وی ميباشد، و مرحله بعدی جراحی ترميمی توسط دکتر جواد است. معصومه هنوز به کمکهای مالی شما نيازمند است. اطلاع رسانی و کمکهای خودتان را از او دريغ نکنيد." «يکی از اعضای کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد در فيس بوک»
گفتم ژاپن و مصيبت، يادِ معصومه عطايی افتادم که پدر شوهر حيوانصفتاش، صورتِ او را با اسيد سوزانده و دخترک بيچاره نه تنها چهره اش را از دست داده، بل که نزديک است کور هم بشود. خب، معلوم است وقتی ما به ژاپنی ها اين قدر کمک می کنيم و برای آن ها دل می سوزانيم، برای معصومه هم همين کار را می کنيم و بيشتر هم می کنيم چون او هموطن ماست و ما هميشه هموطندوست و هموطنخواه بوده ايم و حاضر بوده ايم جان مان را به خاطر هموطنمان بدهيم؛ ده بيست دلار که چيزی نيست.
ما حتما به اين سايت سر زده ايم و حتما به ياری معصومه شتافته ايم و حتما بخشی از هزينه ی درمان او را –مثلا ده دلار، معادل ده هزار تومان يعنی ششصد گرم گوشتِ قاطی- پرداخته ايم و ديگر کاری نداريم جز اين که بنشينيم يک گوشه، يک نفر بيايد ما را باد بزند که خستگی مان در برود. فکر می کنم يک ميليون مراجعه کننده ايرانی تا به امروز به اين سايت سر زده اند و يک دهم شان به اين دختر بينوا کمک کرده اند. حالا يک دکتر متخصص پاکستانی به نام دکتر جواد هم پيدا شده که يک گوشه ی کوچولو از کار را به دست بگيرد و پوست صورت دخترک را ترميم کند. البته کمک ناچيز او در مقابل کمک های بزرگ ما اصلا قابل بيان نيست. خودتان به اين سايت مراجعه کنيد و ببينيد که راست می گويم:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
"چندی پيش، دبير کل نهاد کتابخانههای عمومی آخرين آمار سرانه تجميع مطالعه غيردرسی ايرانيان شامل کتاب، فضای مجازی، روزنامه و نشريات را در گذشته، ۰۲/۷۶ دقيقه در روز اعلام کرد. از اين سرانه، ۰۹/۳۰ دقيقه به کتاب کاغذی و فضای مجازی، ۶ دقيقه و ۲۹ ثانيه به خواندن نشريات و ۳۹ دقيقه و ۳۰ ثانيه نيز به مطالعه روزنامه اختصاص دارد." «خبرگزاری کتاب ايران، ايبنا» [به قول مش قاسم: بر پدر دروغگو "نعلت"!]
نه که ما در همه ی موارد "ترين"يم و موسسه ی کتاب گينس هم اگر بخواهد همه چيز را راست و درست بنويسد، نام ايران بر تارَک کتاب "رکوردها" خواهد درخشيد، لذا در خريدن و خواندن کتاب و مطبوعات نيز ما "ترين" می باشيم و خيلی هم "ترين" می باشيم. ملل اروپايی بايد بيايند از ما ياد بگيرند در کتاب خريدن و کتاب خواندن و آبونه ی مجلات وزين شدن.
حالا مردم عادی که گرفتارند، ولی جامعه ی فرهنگی ما از اين نظر حقيقتاً غوغاست و بخش بزرگی از درآمد خود را صرف خريد کتاب و مطالعه می نمايد. چقدر من اين کلمه ی "می نمايد" را دوست می دارم چون هم مثبت است، هم به معنیِ نشان دادن است، هم به معنیِ انجام دادن است، هم مخالف ننماييدن است و خلاصه، کلمه ی بسيار خوب و روشنگری ست. صاحبان رسانه و نشرياتِ –بخصوص- وزين، اين "نمودگی" را به خوبی درک می نمايند.
اهل فرهنگ ما بالاخص در خارج از کشور از اين نظر خيلی زحمت می کشند و خيلی پول خرج می کنند طوری که آدم اشک اش در می آيد. شما تصور کنيد، يک يورو، مساوی هزار و ششصد تومان است و گران ترين مجله ی ايران که هر سه ماه يک بار بيرون می آيد هفت هزار تومان است، يعنی قيمت مجله ای که هر فصل يک شماره اش بيرون می آيد و ششصد هفتصد برگ هم دارد، چهار يورو و چند سنت است يعنی پول دو تا بستنی ايتاليايی در خيابان، يا يک چيزبرگر مک دونالد و يک سيب زمينی سرخ کرده ی کوچک، و هموطنان اهل فرهنگ ما که در خارج زندگی می کنند، اين پول را به جای اين که صرف خريد بستنی و چيزبرگر و سيب زمينی سرخ کرده بکنند، می فرستند برای آن نشريه و آن نشريه را آبونه می شوند. واقعا آدم از اين همه فداکاری اشک در چشمان اش حلقه می زند. واقعا اين هموطنان اگر نبودند، اين نشريات چه جوری به حيات پُر بار خود ادامه می دادند. همين چيزهاست که نمودنی ست ديگر يعنی ما بايد آن ها را بنمايانيم تا جهانيان متوجه عظمت فرهنگی ما شوند.
کتاب هم که نگو و نپرس. به قول "مانیپنی" و "اِم" در فيلم "فردا هرگز نمی ميرد"ِ جيمز باند: "دُنت اسک! دُنت سِی!" رو به روی دانشگاه که غلغله است و تيراژ کتاب های خوبِ ما نَه سی هزار، نَه پنجاه هزار، مينیمُم صدهزار نسخه است و اين تازه برای کشوری با جمعيت جوان هفتاد ميليونی –که چند ميليون دانشجو و دانش آموز دبيرستانی دارد- چندان مناسب نيست.
حالا صدهزار، شمارگانِ کتاب های سنگين و وزين است. کتاب هایِ غيرِ سنگينِ ما، به همت خوانندگان هميشه در صحنه، حدود سيصد چهارصد هزار نسخه در هر نوبت منتشر می شوند که دم خريداران مان گرم!
واقعا نويسندگان و شعرای ما چه زندگی خوبی با نوشتن برای خودشان دست و پا می کنند. آدم دل اش می خواهد نويسنده شود. پدر مادرها هم به بچه های شان می گويند عزيزم، اگر می خواهی خوشبخت شوی، حتما نويسنده يا مترجم بشو، نون ات تو روغن است!
محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
"محسن دکمهچی، زندانی سياسی در ايران که بهخاطر وخامت وضعيت جسمی، طی روزهای گذشته از زندان به بيمارستان منتقل شده بود و در حال دريافت خدمات ويژه پزشکی از جمله شيمی درمانی بود؛ درگذشت." «سيانيوز»
نه! خداوکيلی شما انتظار داری يک سايت ضد انقلاب در اين مورد چه بنويسد؟ بيايد حقيقت را بنويسد که فلانی از شدت عيش و نوش افتاد مُرد؟ فلانی از شدت خوشی افتاد مُرد؟ فلانی از بس جکوزی رفت و توی استخر شيرجه زد افتاد مُرد؟ شما فکر می کنيد ضد انقلاب انصاف دارد که چنين چيزهايی بنويسد؟
شما به اين ويدئو نگاه کنيد:
آن چه در موردش سخن گفته می شود مربوط به زمان شهيد لاجوردی و دوران طلايی حضرت امام است که کسی در ايران نمی دانست جکوزی چيست. حالا بعد از گذشت سی سال شما فکر می کنی آن محل و مکانی که، ضد انقلابِ دروغگو "زندان" اوين می نامد، چقدر پيشرفت کرده باشد؟ يعنی اگر سی سال پيش اين "زندان" (آخ بميرم! چه زندانی!) استخر و جکوزی برای تروريست ها داشت، الان چه چيزها برای تروريست ها و حتی مقاماتِ خودیِ سابق دارد؟ مگر نه اين که دو دو تا می شود چهار تا؟ چرا آقايان دو دو تای شان در اين جا می شود صفر تا؟! جواب ساده است: به خاطر اين که انصاف ندارند! وقتی يک نفر با سابقه ی ۴۸ ترور، در جکوزی "صفا می کند"، آن وقت يک بدبختی که فقط به مجاهدين کمک مالی کرده توی آن جکوزی چه ها خواهد کرد. از من نشنيده بگيريد، من احتمال می دهم که حتی برای اش خانم هم بُرده باشند و او مثل فيلم "بيسيک اينستينکت" شارون استون يا چه می دانم "بادی آو اِويدِنس" مدونا در اثر همين کارها سکته ای چيزی کرده باشد و منافقين کوردل بخواهند اين اتفاق را پای حکومت عزيز ما بنويسند. واقعا شرم شان باد!
خلاصه. ما که جزئيات موضوع را نمی دانيم ولی شواهد و قرائن نشان می دهد که بر خلاف نظر منافقين که می گويند اين "زندانی" با درد شديد ناشی از سرطان که حتی نمی توانست آب بنوشد، آن قدر در زندان ماند و به او رسيدگی پزشکی نشد تا مُرد، نامبرده در اثر خوشی بيش از حد و احتمالا شنای بيش از حد در استخر و استفاده ی نامعقول از جکوزی و خوشی های ديگر درگذشته است.
امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
"هاشمی رفسنجانی با تأييد کامل موضع/نگرش خامنه ای به مطبوعات می گويد: "اين تفسير همان تعبير مقام معظم رهبری است که فرمودند: "بعضی از مطبوعات پايگاه دشمن شدند". يکی از حرفهای بسيار مهمی که آيتالله خامنهای زدند و در عمل کم بها داده شد، همين است. رهبری درست روی نقطه حساسی که بايد دست میگذاشتند، دست گذاشتند. به هر حال بيشتر خارجیها به اين سوژه می دادند و سوژهای را که اينها مطرح میکردند، آنها به استناد حرفهای داخلی پرورش میدادند. آنها برای اينگونه کارها ماهر هستند. به هر حال جريانی اينگونه بود که ضربههای جدی در دنيا و داخل به حيثيت انقلاب زدند". افشای قتل های زنجيره ای در داخل و خارج از کشور، و طرح قتل عام زندانيان در تابستان ۱۳۶۷ به حکم آيت الله خمينی، برخی از مهمترين دستاوردهای مطبوعات در آن دوران بود که آيت الله خامنه ای را به شدت عصبانی کرد و به مقابله ی با مطبوعات واداشت. اتفاقاً هاشمی هم يکی از مواردی را که به عنوان شاهد "پايگاه دشمن" بودن مطبوعات مثال می زند، مورد اساسی قتل عام تابستان ۶۷ است. می گويد: "بعضیها پا را بالاتر از من گذاشتند و سراغ بعضی از اعدامها رفتند که به نحوی هم به امام منتسب کردند و خارجیها هم اين را خيلی بزرگ کردند. متاسفانه از حرفهای آقای منتظری هم سوءاستفاده کردند"". «اکبر گنجی، هاشمی رفسنجانی و [حضرت آيت الله العظمی سيد] علی خامنه ای [امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی]، گويانيوز»
اکبر حال اش خراب است. دلارهای امريکايی او را شارژ می کند که ضد حقيقت بنويسد. شما اگر تمام جهان را بگردی رهبری خردمند تر، فرزانه تر، عاقل تر، کتابخوان تر، موسيقیدان تر، هاليوودشناس تر، شاعر تر، تکنيسين تر، دايناسورشناس تر، آشنا به تاريخ پارينه سنگی و انسان های اوليه، آشنا به ورزش –با گرايش کوه نوردی و صخره نوردی-، ديگر چه بگويم که گفته نشده است، آری يادم رفت، سياستمدار تر، از حضرت آيت الله العظمی سيد علی خامنه ای، امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی روی کره ی زمين نمی توانی پيدا کنی. می خواهی بگويی عمر البشير؟ چه کج سليقه ای! می خواهی بگويی بشار اسد؟ چه قياس مع الفارقی! حالا قذافی يک شباهت هايی به آقای ما دارد ولی او کجا و آقا کجا. آن بقيه هم که از ايشان الگو گرفته بودند، مثل مبارک و بن علی و امثالهم کپی درب و داغونی بودند از آقا. آقای ما اوريژينال است. آقای ما يگانه است. به قول خانم گوگوش، آقا خوبه، آقا ماهه، آقا نازه آقاجون...
حالا اين ها را هِی به اکبر بگو! مگر اين بچه ی نازی آباد حرف حالی اش می شود؟ هی فاکت می آورد؛ هی نقل قول می کند؛ هی مُخ ما را با نوشته هايش پُر از کلمات بی معنی می نمايد.
آخر انصاف تان کجا رفته. فکر می کنيد اگر آقا بهترين نبود، الان وضع بهتری از قذافی داشت؟ خب عزيزم، اين ها تاکتيک سياسی ست که بايد خيلی خبره باشی تا آن ها را بدانی، و آقای ما خبره است. اکبر می خواهد بگويد نيست، خب بگويد! در کشور ما که آزادترين و دمکراتيک ترين کشور جهان است، اکبر که سهل است فلان زن بی سواد و عامی روستايی هم می تواند به سينه اش بکوبد و آقای ما را نفرين کند. تاريخ از اين نفرين ها زياد ديده است، و آقا هم مثل خيلی از قهرمانان تاريخ، مثل مرحوم هيتلر، مثل مرحوم موسولينی، کار خودش را می کند و با اين تو سينه زدن ها و آه کشيدن ها و مقاله نوشتن ها کاری ندارد.
من خيلی خيلی متاسفم که ما قدر بهترين چيزهايی را که خداوند عالميان به ما عطا کرده است نمی دانيم. بهترين شاعر، عليرضا قزوه؛ بهترين محقق، غلامعلی حداد عادل؛ بهترين رمان نويس، سعيد تاجيک؛ بهترين فيلمساز، مسعود ده نمکی؛... و بالاخره بهترين رهبر سياسی، حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای! خداوند که اين ها را از ما گرفت تازه خواهيم فهميد که که بودند و چه کردند!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۵ می خوانيد:
- عيد شما مبارک
- با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
- کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
- رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
- ويژه نامه نوروزی بخارا
- بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی
عيد شما مبارک
بهار سبز از راه می رسد و سکوت سرد زمستانی جای خود را به غوغای پرندگان می دهد. نوروز باستانی بعد از چند هزار سال همچنان شاداب و سر زنده درِ خانه ی ما را می کوبد و با لبخند و لباس نو و گل سنبل و سبزه و سيب وارد می شود و رويش و شکوفايی را نويد می دهد. رسم است که در چنين روزی به هم تبريک بگوييم و برای هم در سال نو بهترين ها را آرزو کنيم.
من امسال موقع تحويل سال نو در کنار سفره ی هفت سين مادر سهراب اعرابی خواهم نشست. مگر نه اين که وقتی فکر بر چيزی متمرکز است به آن می ماند که در عالم واقع نيز چنين است؟ من نگاه اين مادر را چند روزی ست که نتوانسته ام از ذهن بيرون کنم. هفت سينی که او چيده است، هفت سين من نيز هست. سهراب او، سهراب من نيز هست.
و ما، هر گاه سخنی می گوييم، يا نظری می دهيم، يا دعوت به حرکتی می کنيم، بايد سهراب های خودمان را پيش چشم داشته باشيم.
يک سال ديگر گذشت و من هنوز در خدمت خوانندگان عزيز خبرنامه ی گويا هستم. دست گزمه های جور، امسال نيز از من دور ماند و من تا آن جا که توانستم گفتم و نوشتم. در اين گفتن و نوشتن ها، نخواستم بگويم «چگونه فکر کنيد»، بل که خواستم بگويم «فکر کنيد». فکر کردن، به اعتقاد من آغاز بهار انسان است. آغاز شکوفايی و گل دادن اوست. اين که می گويند چگونه فکر کنيد، به اين مانند است که از گل سرخ بخواهند خود را به شکل گل مريم در آوَرَد و به او شبيه شود. تعصب، يعنی زدنِ سرِ همه ی گل ها تا فقط علَفِ هرزی که خود را زيباترين گل جهان می پندارد باقی بماند. تعصب يعنی فقط من، بدونِ تو، بدون او.
و کارِ روشنفکران مبارزه با تعصب، نگاه از جوانب مختلف به واقعيت های زندگی، و کشف حقيقت است. حقيقتی که هر چه به او نزديک می شويم از ما دورتر می شود. کار روشنفکر، گفتن حرف هايی ست که با مذاق اکثريت سازگار نيست. گفتن حقايقی که کم تر به آن ها فکر می کنيم و ما را آزار می دهد. مثلا گفتن اين که لازمه ی بهار، وجود زمستان است. لازمه ی درک زيبايی، وجود زشتی ست. لازمه ی بهره گرفتن از گرمای خورشيد، وجود سرما و برف است. و بدتر از همه، بعد از بهار، فصل تابستان و پاييز می آيد و چرخه ای که ما را دوباره به زمستان می رساند و اين سرنوشت ابدی طبيعت و بشر است. کار روشنفکر، نگاه عميق به واقعيت ها و بيان آن هاست هر چند تلخ و گزنده باشد.
بهار نقطه ای ست در زندگی چند ميليون ساله ی جهان که از خواب زمستانی بيدار شويم، از خمودگی به در آييم، به غوغای طبيعت بپيونديم، تنوع گونه ها و رنگ ها را ببينيم، خود را تنها موجود هستی نپنداريم، و اين بيداری و شادی را قدر بدانيم و فرارسيدن اش را به يک ديگر تبريک بگوييم.
فرارسيدن بهار را به شما تبريک می گويم.
با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
"نيکلا سارکوزی، رئيس جمهوری فرانسه اعلام کرد که عمليات نظامی هوايی برای جلوگيری از حمله نيروهای معمر قذافی به مواضع مخالفان حکومت ليبی آغاز شد. رئيس جمهور فرانسه پس از نشست امروز پاريس اين خبر را اعلام کرد. در نشست پاريس، کشورهای اروپايی، کشورهای عربی و کشورهای شمال آفريقا که با ممنوع کردن پرواز هواپيماها بر آسمان ليبی موافق هستند گرد آمدند تا در مورد مجبور ساختن رهبر ليبی به پذيرش قطعنامه شورای امنيت سازمان ملل صحبت کنند. نيکلا سارکوزی گفت: «شرکتکنندگان در نشست پاريس توافق کردند تا تمامی راههای لازم و بهويژه نظامی برای تمکين حکومت قذافی به قطعنامه شورای امنيت را بهکار گيرند.»" «خبرنامه گويا»
معلوم است که ما از هر چه حمله ی نظامی ست متنفريم. من اگر در زمان هيتلر زندگی می کردم، حتما می گفتم خاک بر سر امريکا بکنند که از آن سر دنيا آمده در امور داخلی ما دخالت می کند. می گفتم مشکل ما و "فوهرر" مشکل درون خانوادگی ست و ما يک جوری بالاخره او را از خر شيطان پياده می کنيم...
حالا شما سوال های سخت سخت می کنی و می پرسی چه جوری؟ خب يک جوری ديگر! مثلا روزهای "دينستاگ" [به فارسی سه شنبه] بيرون می آمدم و در خيابان کورفورستندام خريد می کردم. يا روی اسکناس های "رايشس مارک" شعار مرگ بر رژيم هيتلری می نوشتم. البته هرگز نمی نوشتم مرگ بر هيتلر چون عملی خشونت آميز بود بل که فحش ام را متمرکز می کردم بر اصل انديشه ی ناسيونال سوسياليسم.
اگر در آن زمان يهودی بودم، طی يک مبارزه ی بدون خشونت ابتدا می گذاشتم روی در مغازه ام تابلو بزنند "اقليت مذهبی". بعد مثل بچه ی آدم می ايستادم تا يک ستاره ی داوود روی سينه ام نصب کنند. بعد بگويند چمدان ات را بردار بيا توی اين محله با همکيشانت باش. بعد وقتی می گفتند سوار کاميون شو، در يک فرآيند بدون خشونت و بدون درگيری و بدون خونريزی، سوار کاميون می شدم. حتی در صف، مرتب و متين می ايستادم تا داخل اتاق گاز شوم.
حالا شما با آدمی مثل من، از حمله ی نظامی نيروهای بيگانه حرف می زنی؟! چه حرف احمقانه ای. من حتی تصور می کنم نيروهای غربی، ايام عيد را برای حمله ی نظامی به ليبی انتخاب کرده باشند تا ما که درحال استراحت نوروزی هستيم به اين حمله ی نظامی اعتراض نکنيم و عدم خشونت مان را به گوش جهانيان نرسانيم.
کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
"حضرت آيت الله العظمی خامنه ای پس از دريافت خبر درگذشت ايرج افشار فرمودند؛ ايرج افشار، ايران شناسی برجسته و پرکار بود. به گزارش پايگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری، اين جمله را حضرت آيت الله العظمی خامنه ای رهبر معظم انقلاب درباره محقق، مورخ و کتاب شناس معروف مرحوم آقای ايرج افشار، پس از دريافت خبر درگذشت وی فرمودند. مرحوم افشار چند ماه پيش، در ديداری گرم و صميمی با رهبر انقلاب، حضور يافته بود. ايرج افشار، از شخصيت های بزرگ ادبی و ايران شناسی کشور در هفته گذشته ديده از جهان فروبست. رهبر انقلاب با شنيدن خبر درگذشت وی گفتند: «ايرج افشار ايران شناسی برجسته و پرکار بود.»" «کيهان»
يادش بخير در دوران طلايی پادشاهی در برنامه ای تلويزيونی از يک افسر پليس راهنمايی سوال کردند که رفتار شما با مردم چطور است؟ طرف هم نه برداشت نه گذاشت گفت به فرموده ما رفتارمان با مردم بسيار خوب است. مخبر هم که کمی تعجب کرده بود گفت يعنی اگر به شما دستور داده نشده بود رفتارتان بد می شد؟! البته بعد از سی و شش هفت سال جملات درست در يادم نمانده ولی برنامه در مورد بد رفتاری ماموران پليس بود و مضمون جواب هم اين بود که رفتار خوب ما بسته به دستور رئيس است والّا به خودمان باشد پوست مردم را می کنيم!
با ديدن نوشته ی کيهان و رجا نيوز در مورد استاد ايرج افشار، يادِ آن مامور بيچاره افتادم که دل اش می خواست فحش بدهد ولی رئيس دستور داده بود ندهد و او داشت خونْ خون اش را می خورْد.
البته رجا نيوز عجله کرد و استاد را سياستگذار فرهنگی رژيم پهلوی خواند و کلی به مسئولانِ سابقِ دولتیِ حاضر در مراسم يادبود پريد که چرا در آن جلسه حاضر شده اند و بعد که خبر آمد استاد با "آقا" ديدار کرده است، خبر اول را برداشت و خبر دوم را گذاشت و لابد کلی حرص خورد که اين چه کاری بود مقام عظمای ولايت کرد و دست و پای ما را توی پوست گردو گذاشت!
با ديدن عکس ديدار استاد با خامنه ای يک نکته ی جالب هم مشخص می شود و آن اين که مقام عظمای ولايت برای بالا بردن "جايگاه" خود، چقدر ارتفاع صندلی اش را بالا برده و چقدر ارتفاع صندلی طرف مقابل را پايين آورده، غافل از اين که ارتفاع جايگاه به طول پايه صندلی نيست و چند وقت بعد که ايشان نيز در گذشت و اثر و نشانی از جمهوری اسلامی باقی نماند، ارتفاع جايگاه ايشان و استاد در قلب و ذهن مردم اهل فرهنگ دقيقا مشخص خواهد شد.
رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
آمدم در مورد رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ بنويسم، ديدم خانم رويا صدر، در سايت خودش بی بی گل اين معرفی را به بهترين شکل ممکن انجام داده است:
"در اولين روزهای بهار دل انگيز و زيبا و شورآفرين، خبر سرقت مجسمه های پارکها و ميادين تهران، شور و هيجانی مضاعف به جماعت هنردوست و هنرپرور بخشيد. مجسمه های ناپديد شده، يکی دوتا نبود: ستارخان، باقرخان، استادمعين، شهريار، صنيع خاتم و بسياری ديگر از شخصيتهای علمی، فرهنگی و غيره شبانه غيب شدند وبه مکانهای نامعلومی رفتند..."
گزارش که اين طور هيجان انگيز شروع شود معلوم است ادامه اش به چه شکل خواهد بود:
"...يک کارشناس ارشد ميراث فرهنگی، از دست پنهان اينگيليسا در پشت پردۀ سرقت مجسمه ها پرده برداشت و گفت از آنجا که سرقت مجسمه ها نياز به اتاق فکر و سازماندهی ويژه و ابزارهای مخصوصی دارد، کار، کار اينگيليسا است تا مجسمه های ما را درسته بردارند و ببرند بگذارند توی موزه ها و پارکها و ميدانهای خودشان و حالش را ببرند..."
البته گزارش ايشان فقط به هنر ضاله ی مجسمه سازی نمی پردازد بل که به مسائل ضاله تری از قبيل کتاب و کتابخوانی نيز نظر دارد:
"تعطيلی کتابفروشيهای خيابان کريمخان، يکی ديگر از خبرهای فرهنگی در سال گذشته بود که از تداوم يک فاجعۀ انسانی يعنی اختصاص فضاهای معماری شهری به پديده های مبتذل و زشت جلوگيری کرد و با تبديل کتابفروشی به کبابفروشی و امثاله گامی ديگر در خدمت به بشريت سرگردان و گرسنه و هراسان عصر حاضر برداشته شد..."
گفتيم کتاب و کتابخوانی و خيابان کريمخان، يادِ يک موضوع بی ربط افتاديم که آن را استطراداً اين وسط می آوريم و آن پخش قسمت دوم ويدئوی "پيشخوان کتاب" است که با اين حرف هايی که می زند، احتمال دارد محل تهيه ی فيلم را عنقريب تبديل به کبابفروشی مورد علاقه ی اينجانب و سرکار خانم صدر نمايد. ويدئو را اين جا می گذارم تا خودتان قضاوت کنيد:
باری ادامه ی گزارش خانم رويا صدر را می توانيد در اين جا بخوانيد و از اين همه اتفاق فرهنگی و هنری که در کشورمان می افتد لذت ببريد:
http://www.bbgoal.com/archives/000496.php
ويژه نامه نوروزی بخارا
بخارا با اين ويژه نامه ی نوروزی به شماره ی ۸۰ می رسد. تصوير محقق بزرگ فرهنگ ايران، مجتبی مينوی زينت بخش روی جلد مجله است. نکته ی جالب توجه در اين شماره از مجله، صفحه ی ۱۰ آن است که در فهرست مطالب، عنوان آن چنين آمده است:
"بخوان که از صدای تو سپيده سر بر آورد / دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی".
در صفحه ی ۹ نيز عنوان شعر و نام شاعر به صورتِ تمامْ صفحه درج شده اما در صفحه ی ۱۰ خبری از خودِ شعر نيست و صفحه سفيد است. اين صفحه، موقع چاپ سفيد نمانده چرا که شماره ی صفحه در حاشيه ی صفحه چاپ شده است. حال، مشکلِ تکنيکی در کار بوده يا شعر به دلايل ديگری حذف شده نمی دانم. به هر حال عنوان شعر، خودْ گويا و زيباست و کار يک قطعه ی کامل را می کند.
خدا رحمت کند استاد ايرج افشار را. جای خالی ايشان را به زودی در اين نشريه احساس خواهيم کرد. پس، با حسرت بسيار، شماره ی ۶۹ "تازه ها و پاره های ايران شناسی" ايشان را مطالعه می کنيم. در يادداشت ۱۶۱۹، ايشان به موضوع فراماسون خوانده شدن خودش توسط اسماعيل رائين اشاره می کند که بخش هايی از آن را در اين جا می آورم:
"روزی –يادش خوش اسمعيل- رائين که هنوز کتاب هياهوآور فراماسونری را چاپ نکرده بود به دفتر انتشارات دانشگاه آمد و گفت ميان اوراقی که در لندن خريدم يا کسی به من داد نامه ای از پدرت به عليقلی خان مشاورالممالک يافتم و آن را يادگار سفر برايت آورده ام. لطف کرد و من هم آنرا به پدرم دادم.
پس از آن گفت سؤالی هم دارم. گفتم بفرما. گفت کتابی در دست نوشتن و چاپ کردن دارم در بارۀ فراماسونری ايران و توانسته ام ليست اعضای لژهای مختلف را به دست بياورم و در آن چاپ می کنم ولی نام ترا نديده ام. چون می دانم که فراماسون هستی آمدم بپرسم و بنويسم. گفتم من جزو آنها نيستم. گفت خير هستی و من نام ترا می نويسم. چرا حاشا می کنی؟ گفتم نيستم و بدان که اگر بنويسی شکايت جزايی خواهم کرد.
کتاب را منتشر کرد و نامی از من نبرده بود...
سالها گذشت که رائين را نديدم. تا اينکه چندی پس از انقلاب به ايران آمد و در هتل نادرشاه زندگی می کرد. روزی باستانی پاريزی گفت رائين آمده است برويم او را ببينيم. با هم رفتيم و تجديد ديداری شد. اما باز می گفت فلانی اگرچه گفتی که نيستم و نامت را در کتاب نياوردم ولی مصرّم به اينکه هستی. جوابی به او گفتم که باستانی احتمالاً ممکن است آن را نوشته باشد يا روزی خواهد نوشت. اين گونه حدس و شايعه که در دل رائين جا گرفته بود تا جائی رسوب کرده بود که موقع تقاضای امتياز مجلۀ آينده (سال ۱۳۵۸) در پروندۀ آينده منعکس شده بود يعنی حاشيه نشينان نامه هايی در آن باره نوشته بودند. پس با نوشتن توضيح مؤکد که والله بالله نيستم که نيستم امتياز صادر گشت. البته طبعاً احترام خاصی که هماره برای تقی زاده قائل بودم و عنايتی که ايشان نسبت به من داشت اين شبهات را ميان دوستانم رواج می داد..." (بخارا ۸۰، صفحه ی ۱۸۵).
از استاد چند مطلب ديگر در اين شماره از بخارا منتشر شده است که يکی از آن ها "در قلب غربت و قرابت" است به همراه عکس های ايشان در بيمارستان سيدرز ساينای لوس آنجلس که می توانيد آن را در صفحه ی فيس بوک مجله ی بخارا بخوانيد.
مطلب ديگر زندگينامه و فهرستنامه مجتبی مينوی ست، و عنوان مطلب بعدی "مجتبی مينوی، استادی از اقليم «نمی دانم»" است که بسيار خواندنی ست و در عين اختصار، تصوير روشنی از مجتبی مينوی به دست می دهد.
روان هر دو استاد شاد.
"اغلب گفته می شود که افسران پليس راهنمايی [ايران] بی تربيت هستند. وقتی خوب موشکافی می کنيد می بينيد يکی از دلايل آن اين است که اغلب آن ها در جايی که مردم انتظار شنيدنِ "شما" را دارند "تو" به کار می برند..."
جملاتی که در بالا آمد بخشی از مقاله ی جالب "زبان به عنوان يک رفتار اجتماعی" دکتر محمدرضا باطنی ست که خواندن آن را به علاقمندان ظرايف زبانی توصيه می کنم. جناب استاد، علت اين "تو" گفتن و بی تربيتی ماموران را به شکل علمی مشخص می کنند که دانستن آن برای اهل قلم قطعا جالب خواهد بود.
جناب استاد عزت الله فولادوند در اين شماره از بخارا نوشته ی ديگری از جرج اُروِل را زير عنوان "ادبيات و توتاليتاريسم" با چيره دستی تمام ترجمه کرده اند که چند خط از آن را در اين جا می آورم:
"توتاليتاريسم به حدی که در هيچ يک از عصرهای گذشته حتی شنيده نشده بود آزادی فکر را بر انداخته است. پی بردن به اين نکته مهم است که کنترل توتاليتاريسم بر عرصۀ انديشه نه تنها افکاری را که نبايد داشته باشيم، بلکه همچنين افکاری را که بايد داشته باشيم شامل می شود. توتاليتاريسم نه تنها بيان بعضی افکار و حتی به خاطر راه دادن آنها را ممنوع می کند، بلکه به شما ديکته می کند که به چه بايد فکر کنيد، ايده ئولوژی خاصی برای شما می سازد و می کوشد هم به زندگی عاطفی شما حاکم شود و هم مجموعه ای از قواعد رفتاری مقرر کند. توتاليتاريسم تا حد امکان شما را به انزوا از دنيای خارج می کشاند و در جهانی مصنوعی محبوستان می کند که در آن هيچ معياری برای مقايسه نداشته باشيد. دولت توتاليتر سعی دارد دست کم همان قدر که کردار اتباع خود را زير کنترل دارد، افکار و احساسات و عواطف آنان را نيز کنترل کند. پرسشی که برای ما اهميت دارد اين است که آيا ادبيات می تواند درچنين فضايی به هستی ادامه دهد؟ به نظر من، پاسخ کوتاه اين است که: نه، نمی تواند..." (بخارا ۸۰، صفحات ۱۴ و ۱۵).
فکر می کنم که هر بار در معرفی بخارا کوتاهی می کنم چرا که از ده ها مطلب خواندنی و آموزنده ی منتشر شده در آن، جز به چند مطلب اشاره نمی کنم. ولی چگونه می توان ۷۲۲ صفحه مجله را به طور کامل معرفی کرد؟ فهرست مطالب، البته در سايت بخارا درج شده است، ولی از روی عناوين نمی توان به زحمتی که نويسندگان آن ها کشيده اند و زحمتی که آقای دهباشی برای جمع آوری و انتشار آن ها کشيده است پی برد. يادداشت های دکتر هاشم رجب زاده از ژاپن، آويزه های ميلاد عظيمی، قلم رنجه ی استاد بهاءالدين خرمشاهی که در اين شماره به ياد سالگشت ازدواج با همسرشان می افتند و بر اين اساس مطلبی می نويسند که "خوشرفتاری با همسر و با دوستان" نام می گيرد و به نکته ای قرآنی اشاره می کنند که مخالفان دين اسلام همواره بر آن انگشت گذاشته اند و به عنوان نقطه ی ضعف کتاب آسمانی مطرح کرده اند و آن مجوزی ست که قرآن به مردان برای زدن زنان داده است و توضيحات جالب و نکتهسنجانه ای که استاد در اين خصوص داده اند و... ملاحظه می فرماييد که حتی اشاره به مطالب مندرج در بخارا اختيار قلم را از نويسنده می گيرد و او را به شرح و بسط و توضيح بيشتر ترغيب می کند.
بخارا را بايد در دست گرفت و ورق زد و مطالبی را که با سليقه ی ما سازگار است خواند. ايام نوروز شايد موقعيت خوبی برای اين کار باشد. برای آقای دهباشی در سال جديد موفقيت هر چه بيشتر آرزو می کنم.
بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی
گرفتاری، اتفاقا از همين جا آغاز می شود که "شاه زاده" رضا پهلوی برای هيچ کس تعيين تکليف نمی کنند و برای خودشان تيتری خاص قائل نمی شوند و می فرمايند هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را بنامد. اتفاقا دعوا بر سر همين چيزهای کوچک و ناقابل است و از قديم گفته اند که جنگ اول بِهْ از صلح آخر است. اين جنگ را با آقای خمينی نکرديم يا نتوانستيم بکنيم يا درست تر بگويم نگذاشتند بکنيم، نتيجه اش اين شد که تيتر آيت الله تبديل شد به امام که صد البته برای خودِ امام مهم نبود که ايشان را چه خطاب کنند چرا که خودش خودش را روح الله خطاب می کرد و اتفاقا آدمی بسيار خاکی و ساده زيست بود که چايی اش را هم خودش برای خودش می ريخت و غذايش هم آبگوشت ساده بود و يک نقطه ی خاکستری هم در زندگی اقتصادی اش پيدا نمی شد و اين اسم روح الله خالی خيلی به او و شخصيت و منش اش می آمد، ولی خب چون انتخاب لقب را به مردم سپرد، مردم او را به شکل داوطلبانه و دمکراتيک امام ناميدند، و بعد امام تبديل شد به حضرت امام و حضرت امام تبديل شد به امام واقعی و بعد از درگذشت ايشان، برای امام واقعی، مرقد مطهری درست کردند در حدِّ حرم حضرت امام رضا (ع) با گنبد و بارگاه و ضريح و پشت نام او هم به جای (ع)، (ره) گذاشتند و تا آن جا پيش رفتند که اين (ره) را در ترجمه ها به همان شکلی که هست آوردند!
شاهنشاه فقيد هم ابتدا اعلی حضرت همايونی شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران نبودند بلکه خودشان خودشان را محمد رضا صدا می کردند و خيلی هم در ابتدا دمکرات و آزادی خواه و مردم دوست بودند. بعد کم کم هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را ناميد و ايشان هم چيزی نگفت چون مسئله ی مهمی نبود و ناميدن به سليقه ی «مردم» بود و مسئله ی اصلی "اين ها" نبود، و کم کم اين «نام گذاری» تبديل شد به «تاج گذاری»، آن هم تاج گذاری به سبک دربار انگليس در حالی که کشور، انگليس نبود و شد آن چه شد. بلايی که امروز بر سر ما آمده به خاطر همين عشق مردم کشيدن هاست که گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را اعلی حضرت همايون شاهنشاه آريامهر بنامند و گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را امام امت بخوانند.
اما از همه ی اين ها که بگذريم چيزی که مرا به عنوان يکی از آحاد مردم خيلی آزار می دهد، بازی لفظی ست که آقای شاهزاده با مردم ايران می کنند. همان بازی يی که آقای خمينی هم در پاريس کرد و اتفاقا موفق بود. اين ماليدن کلمات و سُر خوردن از کنار آن ها در يک جامعه ی رسانه ای شفاف، گوينده را نه محبوب قلوب بل که تبديل به يک شخصيت رند می کند که می خواهد با ظرافت کلام کلاه از سر آدم بر دارد و اين در شأن آقای شاهزاده نيست. حقيقت اين است که آقای شاهزاده به رغم تمام پيچاندن ها و حرف امروز را به فردا موکول کردن ها، خود را پسر شاه، شاهزاده، وليعهد، جانشين تاج و تخت، و در نهايت پادشاه ايران می داند. به شاه و ملکه و دربار و لزوم آن ها برای اداره ی کشور معتقد است. اعتقاد دارد که شاه بايد شخصی هيچ کاره و بدون مسئوليت باشد و نخست وزير کشور را اداره کند. معتقد به پادشاهی وراثتی ست يعنی بعد از شاه، ملکه يا فرزندش جانشين او شود...
به همه ی اين ها معتقد است ولی متاسفانه نمی خواهد به زبان بياورد. اين که بعد از آزادی ايران مردم تصميم خواهند گرفت و ايشان به تصميم مردم گردن خواهد نهاد، ربطی به اعتقاد قلبی ايشان که بعدها تبديل به مانيفست و برنامه و راه گذار و راه بهتر و بهترين راه و در نهايت تنها راه نجات مملکت خواهد شد ندارد.
من اگر جای شاهزاده ی عزيزمان –که خيلی تيپ و سواد و زبان دانی و خوش پوشی و خوش صحبتی اش را دوست دارم- بودم، طی يک مصاحبه ی رسمی اعلام می کردم که نظام پادشاهی در سال ۵۷ مُرد و يک نظام مرده را زنده کردن شايسته ی سياستمدار متفکر امروزی نيست. من از اين لحظه نه شاهزاده، نه پرنس، نه والاحضرت، نه اعلی حضرت، نه پدر ملت، نه پادشاه و نه هيچ چيز ديگر نيستم. تيتر کاپيتانی هواپيما برای من کافی ست. نه من، نه خانواده ام هيچ تفاوتی با ديگر آحاد ملت نداريم و شهرت من تنها به عنوان شخصيت سياسی ست که از آن برای انتخاب شدن در مقام رياست جمهوری و پذيرفتن مسئوليت قوه ی مجريه در زمان محدود استفاده خواهم کرد. سلطنت کشورهای دمکرات اروپايی اگر هست به خاطر تاريخی بودن و قدمت آن هاست و روش عاقلانه ای که به تدريج در کشورداری اختيار کرده اند والّا سلطنت در همه جا امری دست و پا گير است و همان کشورها در شکل جمهوری هم به طريق امروزی اداره خواهند شد و فقدان دربار سلطنتی تغييری در امر کشورداری شان به وجود نخواهد آورد. از امروز ارتباط فکری و سياسی خود را با اراذل و اوباش و مفت خورهای دوران سلطنت پدرم که زير نامِ من سينه می زنند و جز هتاکی و پرخاش به مخالفان سلطنت استبدادی کار ديگری ندارند قطع می کنم و به آينده نظر دارم...
والله اگر چنين چيزهايی گفته شود، آرای شاهزاده چند هزار برابر چيزی که امروز هست خواهد شد و امکان رسيدن به آزادیِ مدّ نظر ايشان به همان اندازه افزايش خواهد يافت. حال بايد ديد به قول ايشان مسئله ی اصلی، آزادی ايران است يا دست يافتن به تاج و تخت از دست رفته! آری! دعوای اصلی که شاهزاده از کنار آن به زيرکی عبور می کند اين است!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۴ می خوانيد:
- هاشمی بایبای
- جمهوری اسلامی دچار نشاط می شود
- گزارش نشست اول مجلس خبرگان
- در ستايش نخواندن و ننوشتن
- سعيد تاجيک زير شکنجه ی شديد عوامل دادستانی
- تبريک به مناسبت روز زن
- مامور ما در کيهان
- مينینظر اقتصادی
- درگذشت استاد ايرج افشار
هاشمی بایبای
"با اعلام کانديداتوری آيتالله مهدویکنی برای رياست مجلس خبرگان رهبری، آيتالله هاشمی رفسنجانی از کانديداتوری انصراف داد. آيتالله مهدوی کنی با ۶۳ رأی موافق وکلای ملت، رئيس مجلس خبرگان رهبری شد..." «خبرگزاری فارس»
کی باور می کرد؟ واقعا هاشمی بای بای؟! بله. به قول مهندس غلامرضا اربابی باور کردنی نيست ولی حقيقت دارد. البته...
البته اين بای بای به اعتقاد اينجانب موقتی ست و اين اوضاع مدت زمان زيادی دوام نخواهد آورد. اهل پيشبينی سياسی نيستم ولی مطمئن ام روزی را خواهيم ديد که آقای خامنه ای آدم می فرستد سراغ آقای رفسنجانی که حاجی بيا سکان را در دست ات بگير که دريا سخت طوفانی ست. يک خریّتی بود کرديم شما ببخش. دو تا فحشی را هم که اين سعيد جان مان [سعيد چهارم] به صبيه داد به خودمان بده بی حساب شويم. من و شما که اين حرف ها را نداريم. پنجاه سال رفيق هم بوديم و هنوز هم هستيم. يعنی خودت گفتی که هستيم. ناسلامتی خودت منو آوردی اين بالا نشوندی. حالا من يک شکری خوردم در آن نماز جمعه ی کوفتی گفتم که با احمدی نژاد بيشتر احساس نزديکی می کنم تا شما. نه که از موسوی اين ها عصبانی بودم، دق دل ام را سر شما خالی کردم. حالا قول می دم مهندس را هم بياورم. اوضاع کشتی خيلی درب و داغان است. شيخ را می فرستم نوک کشتی ديده بانی. مهندس را می فرستم موتورخانه به وضع اقتصاد و فرهنگ يک سر و سامانی بدهد. شما هم سکان را بگير دست ات ما را نجات بده. اسلام را نجات بده. گندی زده ايم که اگر برويم، اسلام هم با ما خواهد رفت. اين تو بميری از اون تو بميری ها نيست. قديم ها می گفتيم اسلام يعنی ما و ما يعنی اسلام، ولی مردم می گفتند نه بابا اسلام يک چيز ديگه است. دين محمد و علی کجا، دين اين ها کجا. حالا ولی خود مردم میگن که به اندازه ی کافی از اسلام ديديم و شنيديم، حالا بهتره دين از حکومت جدا بشه و بره توی مسجد. ای دادِ بيداد. می بينی چه خاکی به سرمون شد. مردم هم باورشون شده که اسلام مائيم. اين پسره جُعَلَّق را هم می دم سر به نيست اش کنند. تازگی ها مدعی شده که خود امام زمانه و اصلا به من سيد خراسانی نيازی نداره... حالا آشتی؟ جان من آشتی؟ قهر نکن ديگه. قربون اون شکل ماهت برم. احمدی نژاد کدوم خريه. تو عزيز دلمی...
جمهوری اسلامی دچار نشاط می شود
"آيت الله مهدوی کنی که امروز با تاخير در اجلاس خبرگان حاضر شد، همانند جلسه هفته گذشته جامعه روحانيت مبارز با ويلچر به محل اجلاس منتقل شد. به گزارش خبرنگار "آينده"، پس از رای گيری و انتخاب ايشان به عنوان رئيس خبرگان، طبعا ايشان به جايگاه هيات رئيسه منتقل شدند و سپس با کمک ديگران بر جايگاه رئيس جلسه حاضر شده و سخنرانی کوتاهی انجام داد و بعد از دقايقی جلسه را ترک نمود و ادامه جلسه را نواب رئيس اداره کردند. همچنين در حالی که از ايشان خواسته شد برای سخنرانی دکتر صالحی، وزير خارجه در جلسه بماند، به دليل کسالت جلسه را ترک کرد... پژو پارس های خاکستری رنگ يکی يکی اعضای مجلس خبرگان را وارد محوطه مجلس سابق می کنند... آيت الله مصباح يزدی در همان حال که در حال تحويل وسائل خود هستيم از قسمت حفاظتی عبور می کند. يکی از ماموران دو دستی به او احترام می کند و او سلامی می کند و رد می شود..." «آينده نيوز»
جالب اين جاست که خبرنگار آينده نمی نويسد طرف را "آوردند" يا "آمد"؛ می نويسد "منتقل شد". بنده ی خدا را بگو که در اين سن و سال احساس تکليف کرده است سکان خبرگان را در دست بگيرد. اين ها به کنار، شور و نشاطی که با آمدن ايشان در فضای سياسی کشور به وجود آمده را بگو. من که شخصا يک حالت طربناکی پيدا کرده ام ناگفتنی. جمهوری اسلامی با آمدن ايشان خون تازه ای در رگ هايش جاری خواهد شد. امسال بايد سال نشاط و سرزندگی جمهوری اسلامی نام بگيرد.
اين يک نکته، نکته ی بعدی دو دستی احترام کردن به آقای مصباح يزدی ست. طفلی مامور حفاظت چه حالی داشته وقتی ايشان را ديده. البته در چگونگی دو دستی احترام کردن ميان علما اختلاف نظر هست. يک حالت اش اين است که طرف دو دست خود را مثل عرب ها به طرف پيشانی می برد و اهلاً و سهلاً می کند. يک حالت اش اين است که دو دست را به حالت ضربدر بر روی سينه قرار می دهد و دولا می شود. يک حالت اش اين است که دو دست اش را به سبک هندی و درست تر بگويم به سبک سلام کردن آقای احمدی نژاد به زنان خارجی طرف بينی اش می برد و سرش را به طرف پايين خم می کند. يک حالت ديگرش هم اين است که دو دست اش را روی هم، در قسمت ناگفتنی بدن قرار می دهد و تعظيم می کند. چون اين مسئله مسئله ی مهمی بود که در خبر آينده آمده بود لذا ما اقدام به تفسير آن کرديم و کاش خبرنگار مزبور جريان اين دو دستی احترام کردن را به شکل دقيق تری توضيح می داد و تفاوت آن را با احترام کردن يک دستی مشخص می کرد...
گزارش نشست اول مجلس خبرگان
به گزارش خبرنگار ما، صدای خر و پف در صحن مجلس خبرگان به وضوح شنيده می شد. رئيس مجلس که از پشت ميکروفون برای نمايندگان سخن می گفت، لحظاتی دچار تنگی نفس و آسم شد و با حضور ماموران اورژانس به بهداری مجلس منتقل گشت. نايب رئيس مجلس تلاش کرد سخنان خود را به گوش حضار برساند ولی به دليل ضعف مفرط امکان شنيدن صدای او وجود نداشت. تکنيسين های حاضر در مجلس با افزايش صدای بلندگوها سعی داشتند صدای ايشان را تقويت کنند که متاسفانه با سرفه ی ناگهانی ايشان پرده ی دو عدد از بلندگو ها پاره و محتويات داخل باکس به بيرون پرتاب شد که خوشبختانه به کسی آسيبی وارد نيامد. در اثر اين حادثه چند نفر از نمايندگان نزديک به بلندگو که سمعک در گوش داشتند دچار کری موقت شدند.
خبرنگار ما همچنين از اوضاع نامساعد حضرت آيت الله مهدوی کنی گزارش می دهد که متاسفانه در اثر بی احتياطی کارکنان مجلس از روی ويلچر به روی زمين پرتاب شدند. در اثنای سخنرانی آيت الله العظمی مصباح يزدی که در زمينه ی به کارگيری خشونت و فحاشی عليه مخالفان فکری و عقيدتی بود عده ای از نمايندگان دچار حمله ی عصبی شدند که بلافاصله به بيمارستان انتقال يافتند. گزارش های بعدی متعاقبا ارسال خواهد شد...
در ستايش نخواندن و ننوشتن
"...سحر و جادوئست ادبيات به هنگامی که اميدوارمان می کند بداريم آنچه نداريم، بباشيم آنچه نيستيم، بسپاريم خود را به آن زيستن ناممکن، شبيه خدايان قديم، خود را در آنِ واحد، فانی و جاودان حس کنيم، و روح مان آکنده شود از سرکشی و طغيانی که در پسِ همۀ کردارهای قهرمانانه ای است که از خشونت رابطۀ انسان ها کاسته است. کاستن خشونت، نه پايان دادن به آن. آخر، داستان ما متأسفانه همواره داستان ناتمام خواهد بود. از اين روست که بايد ادامه بدهيم به رؤياپردازی، خواندن و نوشتن، کارسازترين شيوه ای که پيدا کرده ايم برای کاستن از آلام، غلبه بر فرسايش زمان، و تبديل ناممکن به ممکن..." «در ستايشِ خواندن و نوشتن، خطابۀ نوبل ادبيات، ماريو بارگاس يوسا، مجله نگاه نو، سال بيستم، شماره ۸۷، پاييز ۱۳۸۹»
مزخرف گويی را ببين! من اگر جای وزارت ارشاد بودم درِ مجله ی نگاه نو را به خاطر انتشار اين خطابه ی گولزننده و مخرب تخته می کردم. آخر چرندگويی تا چه حد! خدا را شکر که من برنده ی نوبل ادبيات نشدم والّا سخنرانی يی می کردم که يوسا سکه ی يک پول شود. اين خزعبلات چيست که اين نويسنده ها به خوردِ آدم می دهند؟ اميدوار باشيم که بداريم آن چه نداريم؟! هاهاها! بباشيم آن چه نيستيم؟! هرهرهرهر! روح مان آکنده شود از سرکشی و طغيانی که در پس همۀ کردارهای قهرمانانه ای است که از خشونت رابطۀ انسان ها کاسته است؟! لوووووووووووول! يوسا جان! ما تو را صميمانه دعوت می کنيم به جايی که همه ی اين حرف ها در سه سوت از يادت برود! در ايام قديم در کتاب های فلسفه راجع به ايده آليسم می خوانديم. چقدر تو ايده آليستی بشر! حالا يک خطابه ی غرای واقع گرا برايت می خوانم تا کيفِ دنيا را ببری. اين شما و اين هم خطابه ی من:
"در ستايش نخواندن و ننوشتن
...سحر و جادوئست اسکناس چرا که توانايی واقعی به ما می دهد تا بداريم آنچه نداريم، تا بباشيم آنچه نيستيم، تا بسپاريم خود را به آن زيستن ناممکن، تا شبيه خدايان قديم خود را برای هميشه جاودان حس کنيم، و روح مان آکنده شود از خوشی فراوان. برای دست يافتن به اسکناس بايد نخواند و ننوشت. بهتر از همه بايد فکر نکرد جز به اسکناس. وقتی فکر نکردی، خواندن و نوشتن هم معنايی نخواهد داشت برای تو. بايد در زندگی هدفمند بود. الگو داشت. اسطوره داشت. زندگی در سه چيز معنا می يابد: قدرت، پول، فريب. اسطوره ی قدرت، برای تو موجودِ ضعيف، کسی بايد باشد مانند خامنه ای. اسطوره ی پول، برای تو موجود فقير، کسی بايد باشد مانند محصولی. اسطوره ی فريب، برای تو موجود ساده لوح، کسی بايد باشد مانند احمدی نژاد. جز اين فکر کردن، انسان را به بيراهه می بَرَد. ادبيات، علم، هنر، آن جا که نيايد اين سه را به کار، کشک است؛ پشم است؛ وقت بر باد دِه است. داستان اسکناس، متأسفانه همواره داستان ناتمام خواهد بود. از اين روست که بايد ادامه بدهيم به بيشتر و بيشتر چاپيدن. کارسازترين شيوه ای که پيدا کرده ايم برای کاستن از آلام، غلبه بر فرسايش زمان، و تبديل ناممکن به ممکن، اسکناس است اسکناس...". «در ستايشِ نخواندن و ننوشتن، خطابه ی ف.م.سخن برای نوبل بعدی ادبيات، خبرنامه ی گويا، زمستان ۱۳۸۹»
سعيد تاجيک زير شکنجه ی شديد عوامل دادستانی
"دادستان عمومی انقلاب تهران از شناسايی دو متهم در رابطه با هتاکی نسبت به خانواده رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام خبر داد و گفت: در رابطه با اين پرونده هم خانواده آقای هاشمی در دادسرا مطلبی اعلام کردند و هم ما از جنبه عمومی در مورد پرونده اقدام کرديم..." «ايلنا»
هم اکنون به ما از طريق يک منبع موثق خبر رسيد که سعيد تاجيک، شخصی که به فائزه هاشمی در شاه عبدالعظيم فحش ناموسی داده بود، زير شکنجه ی ددمنشانه ی عوامل دادستانی قرار دارد. به گفته ی اين منبع، سعيد تاجيک در حالی که در يک اتاق، پشت ميزی نشسته و عده ای حدود ۵ نفر او را محاصره کرده اند، در حال مقاومت در مقابل اين شکنجه های غير انسانی می باشد. عوامل شکنجه گر، يکی يکی، مشغول تحت فشار قرار دادن سعيد تاجيک برای همکاری می باشند. يکی از اين عوامل در حالی که به سعيد تاجيک نزديک شده، گفته است، بايد قبول کنی، بايد بپذيری، والّا ما تو را رها نخواهيم کرد. به گفته ی اين منبع سعيد تاجيک از پذيرش خواسته ی بازجويان تا اين لحظه خودداری کرده است. مقاومت او در مقابل اين همه فشار شايد ديری نپايد و ناچار به پذيرش درخواست های تحميلی شود. نفر بعدی به او نزديک شده و گفته حالا اگر دوست نداری کارشناس وزارت اطلاعات شوی، بايد بپذيری که در اطلاعات سپاه به عنوان کارشناس کار کنی. سعيد تاجيک بدون تحت تاثير قرار گرفتن، از اين خواست اجباری نيز سر باز زده است. نفر سوم به او پيشنهاد همکاری در بخش بازجويی آگاهی تهران با حقوق يک ميليون در ماه را داده که سعيد با پوزخند در پاسخ او گفته، وزارت اطلاعات و سپاه را با در آمدهای نامحدود قبول نکردم، بيام آگاهی برای يه ميليون؟! بالاخره شکنجه گران دادستانی اجماع کرده اند و از سعيد خواسته اند تا به عنوان کارشناس ارشد به طور همزمان در وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران مشغول به کار شود که مقاومت سعيد در هم شکسته و به خواست عوامل دادستانی تن داده است. به محض دريافت اطلاعات جديد شما را در جريان امر قرار خواهيم داد...
تبريک به مناسبت روز زن
البته به خاطر گلِ روی فمينيست های دوآتشه می خواستم به جای روز زن، روز بانو، يا روز خانم، يا يک همچين چيزی بگويم که خدای نکرده به ايشان بر نخورَد، که چون نچسب بود دست به ترکيب اين کلمه ی تک سيلابیِ دو حرفی نزدم. اميدوارم اين کلمه ی گران قدر را کم ارزش نپندارند و به کارگيری آن را سبُک نشمارند.
تبريک عرض می کنم به مناسبت روز زن به زنان ايران، که ان شاءالله بيشتر از ظاهر به باطن می پردازند. يعنی به جای اين که يقه کسی را که می گويد "زنم" بگيرند که چرا می گويی "زنم" و نمی گويی "همسرم"، به فکر رفتارهای غيرمتمدنانه چه در مردان و چه در زنان باشند. زنانی که مثل فاطمه ی معتمد آريا در فيلم عينک دودی نخواهند مردان را توی دريا بريزند بل که بخواهند تفکر مردسالار يا زن سالار و اصولا کينه ورزی ميان انسان ها را از ميان بردارند. زنانی که در کنار ظاهر، به فکر باطن و در کنار باطن، به فکر ظاهر باشند. نه از اين طرف بام بيفتند و نه از آن طرف. زنانی که نخواهند مرد باشند و جای مردان مردسالار را بگيرند. زنانی که در کنار حرف های قشنگ و روشنفکرانه به واقعيت های اجتماعی و اکثريت زنان ايرانی توجه داشته باشند که فرهنگی متفاوت و عقايدی متفاوت و ديدگاهی متفاوت با فرهنگ و عقايد و ديدگاه آن ها دارند و قبول کنند که اين ها هم زن هستند و وقتی از زنان ايرانی سخن گفته می شود، بايد ناظر به اين زنان نيز باشد. قبول کنند که تغيير فرهنگ انسان ها، يک شبه مقدور نيست و راه بسيار درازی در پيش است. قبول کنند که محترمانه با اکثريت زنان برخورد کنند هر چند تفاوت ديد و فرهنگ داشته باشند.
تبريک می گويم به زنانی که تبريک مرا نمی شنوند. زنانی که در روستاها و کارخانه ها کار می کنند و زحمت می کشند. زنانی که با دست خالی و نان خشک فرزندان شان را پرورش می دهند. زنانی که اگر سواد ندارند، تجربه زندگی و اداره ی زندگی دارند. اگر خانه شان کوچک و محقر است، در عوض قلب شان بزرگ و مِهرشان بی پايان است. زنانی که ممکن است جسم شان زير چادر باشد، ولی روح شان مثل روح هر انسان ديگری آزاد است...
روز زن را تبريک می گويم به زنانی که پيش از آن که زن باشند، انسان هستند.
مامور ما در کيهان
"مبارزه با جمهوری اسلامی در فضای مجازی و براساس آموزه های جين شارپ+منقل و کباب با شدت تمام ادامه دارد! اين روايت طعنه آميز پايگاه اينترنتی گويانيوز است که ارتباط کاری ويژه ای با سازمان سيا دارد و حتی آگهی های استخدام جاسوسی برای اين سازمان را منتشر کرده است. يکی از شبه اپوزيسيون های مقيم خارج به مبارزه بدون خشونت اشاره می کند و در گويا نيوز می نويسد: اگر يک کم به پر و پای خودمان بپيچم ناراحت می شويد؟ معلوم است که نمی شويد چرا که شما يک انسان مدرن و فرهيخته هستيد که از ابتدای طفوليت با اينترنت و ماهواره سر و کار داشته ايد و از فلسفه پوپر و هرمنوتيک گادامر بهره گرفته ايد (حالا اگر معنی هرمنوتيک گادامر را نمی دانيد چيزی نپرسيد چون خود من هم نمی دانم. حقيقت اش به کار بردن اين اسم به نوشته آدم کلاس می دهد). جون؟! چی می خوام بگم؟ يعنی چی چی می خوام بگم؟ خب دارم مبارزه بدون خشونت می کنم ديگه. من از جين شارپ انواع مبارزه مثل روش اسکناس و... را ياد گرفتم. بعد براساس همين آموزه ها دوشاخه اتو را کردم توی پريز و پدر حکومت را درآوردم. در فاز بعدی مبارزات ام رفتم سر چهارراه وليعصر ساندويچ گاز زدم. اين ها در مرحله عمل بود. نويسنده گويانيوز ادامه می دهد: در مرحله نظر و تئوری آمدم جواب عطاءالله مهاجرانی را دادم. اومدم او را شير کردم که مثل موسوی و کروبی برود جلو، يا در لندن ترورش کنند يا برگردد ايران بگيرندش و من بگويم جان تو، جان تو، اون تن بميره اگه حکومت جرئت کنه تو را بگيره، ايران را قيامت می کنم. مگه نديدی موسوی و کروبی را گرفتند چه قيامتی بر پا کردم؟ چقده اين چند روزه تلفن زدم به مخالفان که شورای هماهنگی سبزها از شما دعوت می کند روز سه شنبه به خيابان بياييد (حالا اين شورا چی هست و کی هست خودم نمی دونم.) داريم می ريم که از امام حسين تا آزادی را پر کنيم (تخفيف هم نمی ديم مثلا از انقلاب تا آزادی يا از امام حسين تا انقلاب! حالا دعوت بکنيم لابد تا خود سرخه حصار آدم جمع می شه!) جون؟ چی؟ چرا شاکی می شی عزيز، دارم مبارزه بدون خشونت می کنم ديگه، تو برو جلو، من از عقب هواتو دارم! حالا بچه ها! از امروز طرح داريم. همه می ريم خريد سبز بکنيم. ببينيد من همين الان دارم می رم توی خيابون. اين رسانه ضدانقلاب آنگاه از قول مبارزان مجازی می نويسد: هوی خودنويس آدم فروش! آهای صاحب وبلاگ پارسانوشت که نشستی کانادا داری اپوزيسيون قهرمان و مبارز ايران- که من باشم و دوستای فيس بوکی ام- را مسخره می کنی. اوی مزدور! بس نيست اين همه مخالفان ملت را دست انداختين؟ چه تونه شماها؟ مزد بگير کيهان شدين؟ دارين تخم نفاق ميان سبزها می کارين و کيهان راست و چپ نوشته های شما را منتشر می کنه؟ ما ده هزار تا کوکتل مولوتف درست می کنيم. می ريم خيابان (صنم جون الان می آم. دارم انقلاب می کنم. بذار اين دو کلمه را هم بنويسم، اومدم. تا شما وسايل را بذاريد تو ماشين من اومدم. سيخ کباب و منقل يادتون نره). بله. من الان دارم می رم خيابون. می رم که برنگردم. نامرده کسی که پای کامپيوتر نشسته باشه. زنده باد روز زن. زنده باد کلارا ستکين (اين را از ويکی در آوردم. کی هست اين يارو؟) پيش به سوی مبارزات خيابانی. (اومدم عزيز. اومدم خانم! آه. نمی ذارن انقلاب کنم.)..." «کيهان»
نه که ما مامور سيا و اينتليجنس سرويس و موساد هستيم، پس لابد به غير از نوشتن، به کار آدمگماری و آدمخری هم مشغول می باشيم و مامورانی زبده در اين جا و آن جای دنيا داريم که زيرْزيرکی ماموريت های ما را انجام می دهند. حالا چون آقای طائب لو داد که عده ای قلم به دست ضد انقلاب جاه طلب را خريده و پول سايتی چيزی به آن ها داده که يقه ی موسوی را بگيرند که چرا در زمان نخست وزيری اش آن اعدام ها و شکنجه ها صورت گرفته، ما هم لو می دهيم که ماموران خود را به قلب دشمن فرستاده ايم و آن ها به برخی قلم به دستان کيهانی دلار و پوند داده اند تا مطالب ما را در روزنامه های دولتی چاپ کنند. حالا ما مثل طائب به جاسوسان خودمان که اين کار را می کنند توهين نمی کنيم تا بهشان بر بخورد و ديگر اين کار را نکنند بل که ضمن تشکر از ايشان می خواهيم هم چنان به اين کار شريف ادامه بدهند و مطالب ما را در نشريات دشمن منتشر نمايند.
امروز قصد دارم به مامور خودمان در روزنامه ی کيهان اشاره کنم که دست اش درد نکند هر روز بهتر از ديروز به انتشار مطالب ما مبادرت می نمايد.
قبلا از دست اش ناراحت بوديم که تغييرات زيادی در نوشتجات ما می دهد طوری که خودمان هم نوشته مان را نمی شناسيم. محمود خان فرجامی صاحب وب سايت آی طنز در توضيح اين تغييرات می نويسد کولاژ کيهان به اين می ماند که عکس يک نفر را تکه تکه کنيم، بعضی تکه ها را دور بريزيم، بعد مثلا گوش را ببريم در جای چشم و چشم را ببريم در جای پا و دست را ببريم در جای سر قرار دهيم و بگوييم اين عکس شماست. بله. عکس ما هست و همه ی اجزای آن هم متعلق به ماست ولی آيا اين عکس ماست؟ خب معلوم است که نيست! [نقل به مضمون].
اين ماموری که ما در کيهان داشتيم به خاطر ترس از لو رفتن، اين کار را می کرد که به او تذکر داديم اين کار را ديگر نکند و اگر می بُرد و می دوزد يک جوری ببرد و بدوزد که معلوم شود چه می خواستيم بگوييم. حالا اين چند روزه شروع کرده است به تمرين و دست اش درد نکند دارد يک چيزی می شود. چيزی هم نشود، همين که انگيزه ايجاد می کند در خوانندگان کيهان که بروند ببينند نويسندگان مقالات سايت های ضد انقلاب که کيهان اين طور با شوق و ذوق مقالات شان را منتشر می کند، غير از اين ها در اينترنت چه چيز ديگری نوشته اند ماموريت ما انجام شده است. بالاخره خواننده کيهان خودش هم نه، بچه اش که کامپيوتر و اينترنت دارد. تيتر مقاله و کلمه ی گويانيوز را که سرچ کند می رسد به نام نويسنده و بعد می خواند مقالات کولاژ نشده و نظر واقعی نويسندگان ضدانقلاب را. مثلا خامنه ای بايد برود. جمهوری اسلامی بايد برود. قانون اساسی بايد عوض شود. موسوی بايد بيايد. کروبی بايد بيايد. حقوق بشر بايد رعايت شود. و به قول دکتر زيبا کلام قس علی هذا...
همين ديگر. عرض ديگری ندارم. خواستم بگويم ما به عنوان مامور سيا و موساد غير از نوشتن از اين کارها هم می کنيم شايد امريکا و اسرائيل حقوق ما را زياد کنند!
مينینظر اقتصادی
"خود من که از آغاز انقلاب در مجلس بودم و در دولت بودم و آیة الله خامنه ای را می شناسم به عنوان منتقد ايشان اقرار می کنم که يک نقطهی خاکستری حتی نه تاريک در زندگی اقتصادی ايشان و خاندانشان نمی شود پيدا کرد." «عطاءالله مهاجرانی، بالاترين»
اين همه نظر سياسی و اجتماعی و هنری و فرهنگی و فلسفی و غيره تا به امروز داده ام، يک نظر کوچک اقتصادی هم بدهم که کلکسيون نظرهايم تکميل شود؟ آن هم فقط در يک خط. بدون روده درازی؟ اول اين را بخوانيد:
"الياس نادران نماينده مجلس: هفت نفر در ايران معوقات بانکی ۱۵۰۰ ميليارد تومانی دارند." «راديو فردا»
اين هم نظر من در باره ی اين خبر: اين معوقات نه به آقای خامنه ای که به عمه جان بنده ربط دارد. اين عدد ناقابل ۱۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان نقطه ی سياهی در کارنامه ی اقتصادی آقای خامنه ای نيست، بل که نقطه ی سياهی در کارنامه اقتصادی عمه جان بنده است. تمام.
درگذشت استاد ايرج افشار
"ايرج افشار از دنيا رفت. به گزارش خبرنگار بخش فرهنگ و ادب خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، اين تاريخپژوه، نسخهشناس، ايرانشناس و جهانگرد برجستهی قرن معاصر دقايقی پيش در سن ۸۵سالگی در بيمارستان درگذشت." «ايسنا»
در گرامیداشت مرد بزرگ فرهنگ کشورمان چه چيز می توانم بگويم که قبلا گفته نشده است؟ چه می توانم بگويم که با آنچه بعد از اين خواهند گفت تفاوت داشته باشد؟ چه می توانم بگويم که مرثيه نباشد از آن نوع که تا ساعاتی ديگر صفحات اينترنت از آن پُر خواهد شد؟
به خودم دلداری می دهم که استاد زنده است، هر چند جسم اش تا چند روز ديگر به خاک سپرده خواهد شد. او در لابهلای سطور کتاب ها و مقالات اش با ماست. او در کنار ما حضور دارد. با ما سخن می گويد. يافته هايش را در اختيار ما قرار می دهد. به ما می آموزد.
به خودم دلداری می دهم که از آن چه استاد نوشته است، تنها يک بخش کوچک، يک بخش خيلی خيلی کوچک را خوانده ام. از آن چه استاد سعی کرده است به ما ياد بدهد، يک بخش کوچک، يک بخش خيلی خيلی کوچک را آموخته ام. پس هنوز می توانم از دانش او بهره بگيرم آن قدر که عمر من هم کفاف اين همه معلومات را ندهد.
به خودم دلداری می دهم که نام آوران و فرهنگ سازانی چون استاد، نمی ميرند و تا زمانی که دانش و معلومات شان به کار بيايد، در اذهان اهل فرهنگ زنده اند و نام نيک شان بر زبان ها جاری ست. نمونه های بسياری را می توان در تاريخ ادب ايران سراغ کرد. از خيلی قديم تا همين دوران معاصر. نام نويسنده ای مثل نظامی عروضی سمرقندی ۹۰۰ سال است به خاطر چهار مقاله اش بر زبان اهل فرهنگ ايران جاری ست. يعنی نويسنده ای که از زندگی فرهنگی اش اطلاع درستی هم نداريم فقط به خاطر نوشتن اين کتاب به اندازه ی ۹۰۰ سال در اذهان اهل فرهنگ زندگی کرده است. يک شاعر به نام نيما، بعد از هفتاد هشتاد سال، چنان به ما نزديک است که اگر صاحب پسر شويم نامش را بر او می نهيم و قيافه اش را بهتر از قيافه ی همسايه مان در ذهن داريم. حال به هنر اين ها اضافه کنيد انسانيت و شخصيت مردی بزرگ و اهل دانش را و طول عمر او را در سال های آتی بسنجيد.
با اين افکار به خودم دلداری می دهم ولی همچنان غمگين ام. سعی می کنم علت اين غم را در خود جست و جو کنم. چشمه ای زيبا و پاک را در دل سرزمينی خشک می بينم که بی هيچ توقع و تکبری آبی زلال و گوارا به خاک آن می بخشد و محيط اطراف را سر سبز و حاصلخيز می کند. اين چشمه ی جوشان به بستر دريايی بزرگ از آب شيرين در لابهلای صخره ها و لايه های پنهانی که طی قرون متمادی شکل گرفته است راه دارد و می تواند سال ها بجوشد و سرزمين خشک را به سرزمينی سر سبز و حاصلخيز تبديل کند. اين چشمه به ناگهان خشک می شود. آيا می توان از اين اتفاق غمگين نشد؟
نه. اين اندوه را با نوشتن، توصيف نمی توان کرد. بهترين کار سکوت است و دقايقی انديشيدن و ياد او را گرامی داشتن و قدرشناس آثاری که طی حيات پر بارش خلق کرده بودن. روان اش شاد.
[استاد ايرج افشار در بستر بيماری، ف. م. سخن]
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ۱۴۳ می خوانید:
- نامه خداوند به دکتر عبدالکریم سروش
- ماشاءالله به آقای کروبی
- رابطه آنجلینا جولی و بچه های بسیج
- جای امام خالی!
- کشکول بی نظم هفته
- بخارا 77 – 78
- منشور سیاسی سخن
- وزیر اطلاعات و کشف کلمات جدید فارسی
این شماره از کشکول را تقدیم می کنم به رفیق و همسنگر عزیزم سعید م. که در پایان هر مکالمه ی تلفنی از ته دل و با تمام وجود آرزوی آزادی ایران از چنگال مستبدان حاکم بر ایران را می کند.
نامه خداوند به دکتر عبدالکریم سروش
"بارخدايا! عاشقان از تو توقعی ندارند. عيسا و حسين و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بريز و باک مدار. "منت پذير غمزه خنجر گذار" تو اند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه میکنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده ای؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت میخواهند. می دانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرين اند "که بلای دوست تطهير شماست". گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خردسوز و ايمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستيزنده تر می کنند. می دانم که / گر جمله کائنات کافر گردند / بر دامن کبريات ننشيند گرد / چون کفر و دين هر دو در رهت پويان / وحده لاشريک له گويان / و گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک يا ايمان مومنان تو را طربناک کند که برتر از شادی و غمی... بار خدايا! از غزالی آموختهام که هيچکس را لعنت نکنم حتی يزيد را، اما اينک فروتنانه از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ايران، لعنت و نفرين بفرستم..."
به آفریده ام دکتر عبدالکریم سروش
به رسم زمینیان، نامه را با سلامی دوستانه آغاز می کنم ولی این سلام دوستانه نباید باعث شود شما فکر کنی از این که راست و چپ به من نامه می نویسی و برای کوچک ترین چیزها بر سر سجاده ات به من متوسل می شوی خوشحال ام. عزیز جان چطور باید به تو بگویم که دست از سر من بر داری و خودت به دنبال کارهای خودت باشی. روی سخن ام با توست که اهل علم و فلسفه ای و می دانی که چه می گویم. اگر فلان صحرانشین بی سواد که نمی داند منشاء باران چیست دست به دعا بردارد که من باران برایش نازل کنم ایرادی بر او نیست. از همو که بچه اش با یک قرص و آمپول مداوا می شود ولی چون ندارد دست به دعا بر می دارد که بچه اش را من شفا دهم توقعی نیست.
من برای شما اهل علم تا جایی بودم و عمل می کردم که شما گمان می کردی زمین مرکز جهان است و انسان، یگانه آفریده ی هوشمند و اشرف مخلوقات. من برای شما اهل علم تا جایی بودم و عمل می کردم که شما گمان می کردی آن چه در بالای سر است چرخ فلک است که بر گرد زمین می چرخد و سازنده و گرداننده اش من هستم. انسان بیچاره ای که فکر می کرد آسمان پرده ای ست پر از منفذ که نور بهشت از ورای این منافذ در حال تابش است و نمی دانست ستاره چیست و سیاره چیست و کهکشان چیست برای پر کردن خلأ علمی و ذهنی اش به من نیاز داشت و من برای او در همه جا حی و حاضر بودم. حال شما با این همه دانش و معلومات یقه ی مرا چسبیده ای و برای لعن و نفرین کردن ظالم از من اجازه می خواهی؟!
دکتر عزیز!
امروز شما می دانی که ابعاد کیهان، با معیارهای شما به طرز سرسام آوری بزرگ است. از این جا تا فاصله ی 14 میلیارد سال نوری میلیاردها ستاره و سیاره و کهکشان وجود دارد که تازه یک بخش از جهان های متعدد است. چطور بگویم که شما و کره ی زمین شما در این ابعاد اصلا برای من وجود ندارید که بخواهم به جنابعالی و امور شما بپردازم؟ چطور بگویم که با عبور از تنها هفت سیاره، شما که امروز خودت و سیاره ات را عددی می دانی تبدیل به یک نقطه ی کوچک آبی رنگ می شوی که اصلا به چشم نمی آید و اگر به اندازه دو سه برابر این مسافت دور شوی اصلا دیده نمی شوی.
شما یک ورق کاغذ را که سازنده و آفریننده اش خودت هستی بگذار رو به رویت نگاه کن. در درون این ورق کاغذ میلیاردها عنصر ریز وجود دارد که شما اصلا آن ها را نمی بینی. در درون این عناصر چه هست، آن ها را هم نمی بینی. شما آفریننده ی این کاغذ، لطف کن امور آن عنصر را سر و سامان بده! آقاجان متوجه می شوی که چه می خواهم بگویم یا نه؟ شما و کره ی زمین و آقای خامنه ای و جنتی و باراک اوباما و کل کشور روسیه و کانادا و امریکا که به نظرت خیلی بزرگ و مهم می آید در ابعاد کیهانی، جزئی از اجزاء آن عنصر نادیدنی هم نیستی.
دکتر سروش عزیز من!
من وقتی برای شما وجود داشتم و می توانستم موثر باشم که تصور شما از جهان به قول آلمان ها geozentrisch یا زمینمرکز بود. کلیسایی که به نام من مردم را می چاپید و آن ها را عقب نگه می داشت، پدر بسیاری از دانشمندان را سوزاند تا به تصویر heliozentrisch یا خورشیدمرکز از جهان دست پیدا نکنند که کردند و البته این تصویر هم خیلی زود با نگاه دقیق جناب گالیله به فضا در هم ریخت و معلوم شد که ستاره های زیادی مانند خورشید در منظومه ی کهکشانی شما وجود دارد. تا همین قرن بیستم تصویر galaktozentrisch یا کهکشان مرکز، که راه شیری را کلِّ کیهان تصور می کرد بر اذهان حاکم بود. حالا دانشمندان شما به تصویر kosmozentrisch یا کیهان مرکز دست پیدا کرده اند که این هم همین امروز و فردا جایش را به تصویری دیگر خواهد داد همان طور که کم کم دارید از یونیورس احمقانه تان دست بر می دارید و به مولتی ورس و جهان های متعدد می رسید. آن وقت در این شرایط و موقعیت شما چسبیدی به من که آی من می خواهم فلان پدرسوخته ی ظالم را نفرین کنم. فکر می کنی من باید غیر از شما، این جهان و جهان ها را با این ابعاد گسترده رها کنم و ببینم کی در مورد کدام جنایتکار چه می گوید و من مثل قرون ماضی زلزله ای، طوفانی، تسونامی یی چیزی بفرستم تا بساط ظالم برچیده شود؟
نه عزیزم! این فکرها مال چند قرن پیش بود. شما که بهتر می دانی. حالا نوبت آستین بالا زدن و تلاش خودتان است. بروید جلو پدر هر چه ظالم و جائر است در بیاورید. من اصلا شما را نمی بینم که بخواهم کمک تان کنم. فقط یک چیز می گویم که امیدوار باشی و آن سیستمی ست که بر کل جهان حاکم است. سیستمی که یک سره بر مِنْهَج عدل است و در آن ظالم راه به جایی نمی برد.
آقای دکتر!
از شما انتظار دارم که دیگر مزاحم من نشوی و بگذاری به کارم برسم. این را برای بار اول و آخر می گویم و امیدوارم با تلاش خودت و همراهانت به جایی که می خواهی برسی.
آفریده ی ذهن شما
خداوند عالمیان
ماشاءالله به آقای کروبی
ببینید با پیرمرد چه کرده اند. یک هزارم این کبودی اگر بر پوست سفید آقای مصباح ایجاد شده بود، اکنون کفن پوشان قم کشور را روی سرشان گذاشته بودند. شجاعت آقای کروبی جدّاً ستودنی ست. کاش سخنوران بی عمل ما ذره ای از شجاعت ایشان را در خود داشتند.
رابطه آنجلینا جولی و بچه های بسیج
"از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی میشویم و به غرب میرویم؛ پیش از آن قدری از جیرهی جنگیم را میخوریم، و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم میبرم؛ حالا اطمینان دارم که درگیر خواهیم شد... میثم از موتور پایین میآید و میرود به پیشانی کار؛ با یک باتوم فنری در دست؛ تک و تنها. عشق میکنم با حسین و میثم و شهاب که جسارتشان را بیرون از وب هم میتوان دید... آرایش میگیریم و میزنیم به سبزها؛ با اولین فشار میپاشند؛ یکیشان را نشان کردهییم و میخواهد فرار کند؛ در پیادهرو با موتور سرنگونش میکنیم؛ میثم او را گرفته و میخواهد مهارش کند؛ یک دستبند نایلونی درمیآورم به او میدهم... یکدو بار هم حتا از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شکستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پیوستهاند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا میکنم؛ موتورها را راه میاندازیم؛ تکبیر میدهیم، حیدر میکشیم، و تا ته کوچه همه را میزنیم... یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه میافتیم و به اگزوز موتورها گاز میدهیم و حیدر میکشیم؛ سربازها جان میگیرند و آنها هم با باتوم روی سپرها میکوبند..." «سایت الف، نبرد روز والنتاین، مهدی فاطمی صدر»
طفلک آنجلینا جولی اگر بداند من او را با چه هیولاهای مخوفی مقایسه کرده ام. البته منظور از این نوشته مقایسه ی تن و بدن ظریف آنجلینا خانم با هیکل های نتراشیده و نخراشیده ی برادران بسیج نیست، بل که منظور اشاره ای به فیلم "سالت" است که آنجلینا جولی در آن نقش اصلی را بازی می کند. در این فیلم روس ها آنجلینا و تعدادی بچه را دستچین و از خانواده هایشان جدا می کنند و آن ها را در کمپی بسته، شست و شوی مغزی می دهند تا برای ماموریت های ویژه آماده شوند. آنجلینا خانم یا همان اِوِلین سالت یکی از این ماموران است که البته بعداً خط اش عوض می شود.
این بچه های شست و شوی مغزی شده ی بسیج -مثلا همین آقای مهدی فاطمی صدر- را که می بینم یاد سالت می افتم. این بیچاره ها میدان جنگ کم دارند که عقده های جنگی شان را در آن جا خالی کنند. چون فعلاً چنین میدانی در کار نیست خیابان را جبهه و بچه های سبز را سربازان بعثی فرض می کنند و به جای ژ 3 و کلاش با زنجیر و باتونِ فنری به جان دشمن می افتند (البته بعضی هایشان که کلت و تفنگ دورزن دارند با در کردن گلوله، صحنه را واقعی تر می کنند). حیوونکی ها! دلم برایشان می سوزد. بسیج، بدون این که زمینه ی کار فراهم باشد، مغز این بچه ها را از هر چه فکر و عقل است پاک کرده و در آن کلی دشمن و زدن و کشتن ریخته و حالا این ها باید یک جوری آن چه را که به خوردشان داده شده بیرون بریزند که این طوری بیرون می ریزند. آخ که اگر بدانند ما در جبهه بودیم و جای آن ها چقدر صفا کردیم و چقدر دشمن بعثی کشتیم حتما از شدت حسادت پس می افتند! آره عزیزم. شما روز والنتاین با چوب و چماق بیفت به جان دختر و پسر نازکبدنِ مردم و فکر کن داری علی شیمیایی و طارق عزیز و صدام را می زنی. آرزو بر بچه های متوهم عیب نیست!
جای امام خالی!
کافی ست فیلم زیر را ببینید تا بفهمید چرا جای امام خالی ست! به به! عجب موجوداتی در جمهوری اسلامی پرورش یافته اند. رهروان راستین امام را بنگر که با یک زن مسلمان چه می کنند. راستی این دخترِ همان هاشمی رفسنجانی ست که مخالف او دشمن پیغمبر بود؟! به نظرم، ایشان دارد کفاره تمام بلاهایی که در دوران ریاست اش بر سر مردم آورد در همین دنیا پس می دهد. تا نظر شما چه باشد!
توجه: فیلم حاوی الفاظ بسیار رکیک است.
کشکول بی نظم هفته
این همه از عالم و آدم انتقاد می کنیم یک بار هم از خودمان انتقاد کنیم. این همه به مردم جوالدوز می زنیم یک سوزن کوچک هم به خودمان بزنیم. ما که عادت داریم به جای "خودمان" بگوییم "ایرانی ها" و هر چه ضعف و بدی و کژی ست به "ایرانی ها"ی بخت برگشته ببندیم، یک بار هم بگوییم "خودمان" و هر چه ضعف و بدی و کژی ست به خودمان ببندیم. بله. چند وقتی ست کشکول به شدت بی نظم شده. یعنی شده مثل نشریات "ایرانی" که هفته نامه اش ماه به ماه بیرون می آید و ماهنامه اش فصل به فصل بیرون می آید و فصل نامه اش گاه به گاه بیرون می آید و گاهنامه اش هم که توسط وزارت ارشاد به خاطر عدم رعایت فاصله ی انتشار تعطیل می شود.
عادت به بیان مشکلات خود ندارم و خیلی خلاصه کاسه کوزه ی بی نظمی ام را بر سر مشکلات می شکنم. مشکلاتی که قصد کم شدن هم ندارد و هر روز بیشتر از دیروز می شود. امیدوارم همین عذر ساده ی یک خطی را از من بپذیرید. این بی نظمی شامل نوشته های من در "گویای من" نیز می شود که امیدوارم با کاهش گرفتاری ها، هم در این جا و هم در آن جا بتوانم نظم سابق را رعایت کنم.
بخارا 77 – 78
بخارای 77-78 با شعری از بهرام بیضایی در بزرگداشت مرتضی احمدی آغاز می شود. شعری با خط خود او با این جملات آغازین:
"آن مَرد گنجی در سَرْ دارد
که میانِ شما پخش می کُنَد.
گنجِ مَردُمِ نادار؛
مَردُمانِ دریغ شده!..."
بالاخره یک نفر بیست سال تلاش جانانه ی علی دهباشی را طی مقاله ای ارج نهاد! دکتر امیرهوشنگ کاوسی در مورد او چنین می نویسد:
"براستی علی دهباشی معماری است با حسن سلیقه و یکتا، که شور عشق از بنای بنایش می تراود. در شرایطی سخت، چه مادی و چه معنوی دست یازیدن به چنین کار ستایش آمیز فراسوی شور عشق است. جرئت و شهامت می طلبد، این همه را دهباشی در نتیجه کوشش خود نمایان می دارد...".
اما ترجمه ی مثل همیشه درخشان استاد عزت الله فولادوند از مقاله جرج اُروِل زیرِ عنوانِ "تاملاتی در بارۀ گاندی" ما را با وجوه کم تر شناخته شده یا مورد توجه قرار نگرفته ی گاندی آشنا می کند. این روزها که بُت سازی از گاندی و ماندلا نزد فعالان سیاسی ما مُد روز شده، خواندن این مقاله ی کوتاه اما پُربار می تواند روشنگر و در حُکمِ ترمز تُندرَویِ بتسازان باشد. گاندی آنی ست که هست نه آنی که اغلب ما در ذهن خود ساخته ایم. برای شناختن گاندی واقعی کمی مطالعه لازم است و این مقاله شروع خوبی برای مطالعات آتی می تواند باشد.
استاد شفیعی کدکنی در مقاله ی "ساختارِ ساختارها" مطلبی را بیان می کند که می تواند نقطه ی عطفی برای تاریخ ادبی و سیاسی ما باشد. ایشان می نویسند:
"...در تاریخ فرهنگ ایران عصر اسلامی، از این دیدگاه، وقتی بنگریم ظاهراً حدود قرن چهارم با صدر و ذیلش که عصر خردگرایی و اومانیسم است، عصری است که ساختارِ ساختارها در اوج است: فردوسی و منوچهری و ناصرخسرو و خیام شاعرانِ عصرند و بیهقی و سورآبادی و نویسندگان «مقامات»های بوسعید و دیگر صوفیان، نثرنویسان آن... برای کسی که ساختارِ ساختارها را در حدّ مجموعۀ فرهنگ ایران می نگرد و نقشۀ زمین را در نظر دارد، کلّ این دوره (صفوی، قاجاری، قرن بیستم) ساختارِ کوچکی است ولی برای همین شخص، عصر رازی و بیرونی و فردوسی در روی کرۀ زمین، ساختاری بزرگ است و عصری درخشان. ابوریحان برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین دانشمند عصر است و ابن سینا نیز برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین فیلسوف و طبیب عصر و فردوسی نیز بزرگ ترین شاعر کرۀ زمین است در آن عصر... عصر اومانیسم ایرانی در حدود قرن چهارم، در یک معیارِ جهانی، ساختارِ ساختارهایش برجسته و ممتاز است و در آن چشم انداز، در رویِ کرۀ زمین شاعری برتر از فردوسی و فیلسوفی بزرگ تر از ابن سینا و دانشمندی بزرگ تر از ابوریحان و نظریه پردازی در حوزۀ بلاغت بزرگ تر از جرجانی وجود نداشته است...".
اکنون با معیاری که استاد شفیعی کدکنی به دست داده اند باید ببینیم امروزی های ما در کجای کرۀ زمین ایستاده اند!
موضوع ایران و جنگ و جدال بر سر ورود و مطرح شدن این نام در تاریخ سیاسی کشور ما می تواند با خواندن مقاله ی عالی استاد حسن انوری زیر عنوان "ایران در شاهنامه" چهارچوبی فراتر از بحث های امروزی پیدا کند.
به اهل مطالعه خواندن مقاله ی جالب و مهم استاد محمدرضا باطنی زیر عنوان "مهارت در خواندن" را توصیه می کنم. با خواندن این مقاله من متوجه شدم که در گروه "خوانندۀ ناتوان" قرار دارم و باید عادت مطالعاتی خودم را بعد از چهل سال تغییر دهم!
جشن نامه ی استاد ارجمند بانو دکتر ژاله آموزگار بخش بعدی بخارا را تشکیل می دهد. خیلی مانده تا قدر خدماتی که این بانوی دانشمند به فرهنگ کشور ما کرده است شناخته شود. جشن نامه ای این چنین، مقدمه ای می تواند باشد برای این شناخت. نام ایشان مرا همواره به یادِ آن دانشیمرد کم نظیر و شهید راه فرهنگ ملی، احمد تفضلی می اندازد.
تازه ها و پاره های استاد ایرج افشار در این شماره از بخارا به عدد 68 می رسد. برخی از عناوین آن را این جا می آورم:
- شهریار تبریزی ایران دوست
- نامۀ محمد قزوینی به یکی از رجال (تیمورتاش، ذکاءالملک)
- کتابی در بارۀ شاه سلطان حسین
- یادگار نمایشگاه پاریس (سال 1318 قمری) و غرفۀ ایران
- دو کتاب شایسته در بارۀ فارس
- کتابخانۀ اعتمادالسلطنه و ناصرالدین شاه
- عکاس همدانی
...صادقانه بگویم اگر می توانستم دوباره متولد شوم و دوباره زندگی کنم یکی از کسانی که دوست داشتم به لحاظ دانائی جا در جای پای اش بگذارم استاد ایرج افشار بود. من به دانش و معلومات این مرد بزرگ غبطه می خورم و چنین حد از دانسته های مفید را نمی توانم یک جا و در نزد یک نفر تصور کنم.
افسوس که فضای کشکول محدود است و نمی توانم تمام مقالات و اشعار 668 صفحه بخارا را معرفی کنم. یک جمله می گویم و مطلب را تمام می کنم: آقای دهباشی دست تان درد نکند.
منشور سیاسی سخن
"جنبش سبز بر پایۀ اصول و مبادی بنيادين خود، با استفاده از سازماندهی افقی و همسو در قالب شبکه های اجتماعی واقعی و مجازی، بر فهم، انديشه و نوآوری های ملت ايران تکيه دارد و دستيابی به آرمان هايی چون آزادی و عدالت را منوط به شکوفايی اين خلاقيت ها می داند. اين توانايی می تواند شعار «هر ايرانی يک ستاد» را به شعار «هر ايرانی يک جنبش» تبديل کند. جنبشی که برخلاف پندار مخالفان آن، در قلب ايرانيان جای گرفته و چون جان در تن می تپد و راه خود می جويد...". «از متن کامل ويراست دوم منشور جنبش سبز، شورای هماهنگی راه سبز اميد، با هماهنگی قبلی با موسوی و کروبی»
آهان... از اون نظر... شایدم از این نظر... صحیح... بله بله. ماشاءالله اسم این منشور را یک کامیون هم نمی کشد، محتوایش که جای خود دارد. حالا ما که می خواهیم خاله جانمان را به خیابان بکشیم، این منشور را چگونه باید برای او موشکافی نماییم؟ نه که ما با موفقیت فاز "رای من کو؟" را پشت سر گذاشتیم و رای مان را پس گرفتیم و جنبش را قدم به قدم به سمت سرنگونی آقای خامنه ای اعتلا دادیم، حالا می خواهیم از فاز هر ایرانی یک ستاد، به هر ایرانی یک جنبش اعتلا پیدا کنیم. من که وقتی این جمله را خواندم از خواب و خوراک افتادم. دیدم همین طوری حالت جنبشانی پیدا کرده ام. یعنی قبلا ستادانی بودم حالا جنبشانی شدم. ببخشید جمله ام بیش از اندازه ادبی شد. یعنی اول اش فکر می کردم ستاد هستم، حالا متوجه شدم جنبش هستم. این جنبش سبز ما خوبی یی که دارد آدم را کسل نمی کند. ریشه اش محکم نشده ساقه اش کلفت نشده یک باره آدم شاهد میوه های آبدار و خوشمزه می شود. واقعا این رئالیته و رئالیسم خیلی خوب چیزی ست. البته جنبش سبز امید، به نظر، یک کلمه ی "سور" هم به اول این رئالیسم چسبانده که کارْ هنری تر و قشنگ تر شود.
من و ایراد گرفتن؟ من و بهانه تراشیدن؟ ابداً! فقط خواستم بگویم حالا که من از ستاد تبدیل به جنبش شده ام، و طبق گفته ها و شنیده ها منشور بعدی را 100 نفری روی اش بحث و مداقه خواهند کرد، لذا من هم به نوبه ی خود منشوری صادر می نمایم به نام منشور سخن. فرق منشور من با منشور شورای هماهنگی فلان و بهمان در این است که کوتاه و قابل فهم است. جیگر آدم هم با خواندن اش خون نمی شود. تن و بدن آدم هم نمی لرزد. این شما و این بخشی از منشور سخن:
- جمهوری اسلامی باید برود.
- خامنه ای باید برود.
- بساط ولایت فقیه به طور خاص و ولایت به طور عام باید بر چیده شود.
- قانون اساسی باید به طور کامل عوض شود.
- دین به عنوان امر شخصی محترم شمرده شود ولی در امر حکومت و قانون و قضا دخالت نداشته باشد.
- تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی بدون قید و شرط آزاد شوند.
- مطبوعات و رسانه ها بر اساس اسلوب آزادترین و دمکرات ترین کشورهای جهان آزاد شوند و محدودیت های آن ها در حد محدودیت های آزادترین و دمکرات ترین کشورهای جهان آزاد باشد.
- زندان های سیاسی به طور کامل برچیده شود.
- شکنجه در هر شرایط و موقعیت و به هر دلیل و علتی ممنوع شود.
- حقوق بشر به طور کامل رعایت شود.
- استقلال، آزادی، جمهوری، شعار اصلی مردم ایران باشد.
...
فکر می کنم همین اندازه برای نشان دادن محتوای منشور من کافی باشد. این منشور طوری نوشته شده که خاله جان ما هم می فهمد و شاید حاضر باشد به خاطر دستیابی به اهداف مندرج در آن به خیابان بیاید و از جان اش هم بگذرد...
وزیر اطلاعات و کشف کلمات جدید فارسی
"...استکبار البته یه فر-افکنی یی داره می کنه برای این که وضعیت به هم ریخته ی خودش رو در مباحث اقتصادی اش که داره پایه هاش رو لرزان می کنه و پایه هاش رو در واقع داره به هم میریزه می خواد با فر-افکنی در واقع به وضعیت خودش اجازه نده به بیرون منتقل بشه...". «حیدر مصلحی، وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی در گفت و گوی تلویزیونی»
مصلحی جان، سنگین بود؟ قابل توجه بود؟ بحث خوبی بود؟ اِشراف داشتی؟ سرمایه گذاری سنگین کردند؟ ریزش داشتند؟ سقوط کردند؟ خاک بر سر ها نتوانستند نتیجه بگیرند؟ خیلی سنگین بود؟ شبکه مجازی شکل داده بودند؟ مخلوط بود؟ مجازی بود ولی شبکه نبود؟ شبکه بود ولی مجازی نبود؟ اصلا نه این بود، نه آن بود؟ یا این که هم این بود هم آن بود؟ نفاق بود؟ باز هم قابل توجه بود؟ باز هم سنگین بود؟ باز هم بحث خوبی بود؟ باز هم شما بر همه ی سازمان های اطلاعاتی غرب و شرق اشراف داشتی؟ باز هم علی رغم این که آن ها سرمایه گذاری قابل توجهی کرده بودند، سرمایه گذاری سنگین کرده بودند و به رغم همراهی های نفاق، شما عامل استکبار جهانی را مورد رأفت قرار دادی و او به رغم اشراف شما توانست به کمک نفاق از کشور فرار کند؟ باز هم می گویم خوش تان بیاید: سنگین بود؟ قابل توجه بود؟ شما این جا به آن در آن جا که این جا آن جا شده بود اشاره کرده بودی؟ [برای فهمیدن این جمله ی اطلاعاتی خودتان را خسته نکنید چون من که خودم نویسنده ی این جمله هستم از معنی آن سر در نیاوردم. سخن] وزن، وزنی نبود که بتوان از آن استفاده کرد و وزن کشی، وزن را قابل بهره برداری نکرده بود؟ مخلوط بود؟ برای فهمیدن عملکرد عوامل فتنه ی سبز باید نه به امروز نه دیروز نه پریروز نه پس پریروز نه پسان پریروز بل که به ده سال پیش، بیست سال پیش، سی سال پیش، اصلا قبل از انقلاب، دوران رضا شاه، دوران احمد شاه، دوران ممدعلی شاه، دوران مظفرالدین شاه، دوران ناصرالدین شاه،... دوران حضرت آدم، اصلا به ژن عوامل فتنه در درون آمیب ها مراجعه کرد و با یک کار سنگین و قابل توجه اطلاعاتی فهمید که چی به چی بوده و تازه این ها لازم نیست و "آقا" همه چیز را از ده سال پیش پیش بینی کرده و این غلط ها به من و شما نیامده؟
آقا همه ی این ها را از شما پذیرفتیم. ما را مثل نرون بگیر، بزن، بکش، ولی تو را به پیر، تو را به پیغمبر نخوان. شما کار اطلاعاتی سنگین و قابل توجه بکن، ریگی را از آسمان به زمین بکش، سی آی اِ و موساد را انگشت به دهان بکن، ولی حرف نزن.
من وقتی دیدم به "فرا-فکنی" می گویی "فر-افکنی" نصف موهای سرم را از دست دادم. جیگر فر افکنی ات را بخورم. حالا نمیشد شما علمی حرف نزنی؟ در فضای سنگین و قابل توجه اطلاعاتی به شما یاد نداده اند در مورد چیزی که شک داری زبان در دهان نگه داری و اگر نتوانستی جلوی خودت را بگیری، دو بار، سه بار، چهار بار آن را تکرار نکنی که مردم لااقل فکر کنند اشتباه ات لپی بوده؟
البته شما چون در حال کشف دائم و قابل توجه و سنگین هستی می توانی کلمه ها و ترکیبات تازه هم کشف کنی، ولی پیش از طرح ناگهانی آن ها که باعث سکته ی قلبی امثال من می شود آن ها را به فرهنگستان زبان فارسی ارائه بده تا آن ها آن را تصویب کنند (که امضای شما را که زیرش ببینند حتماً می کنند) بعد که در کتابچه ی فرهنگستان منتشر شد در برنامه ی تلویزیونی بیان کن که ما هم خفه خون بگیریم اعصاب شما و خودمان را خرد نکنیم. باز هم می گویم شما همان بچه های مردم را بگیری به چارمیخ بکشی بهتر از این است که در تلویزیون حرف بزنی.
دیروز امروز فردا - حجت الاسلام والمسلمین مصلحی from Shahed شاهد on Vimeo.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
در صفحهی فیسبوک نویسندهای صاحبنام دیدم خطاب به نویسندهی صاحبنامِ دیگری نوشته شده است که «شما میتوانید مطلبتان را در صفحه من هر وقت خواستید منتشر کنید، مجبور نیستید حتماً ننگ خودنویس را تحمل کنید...». این جمله مرا به فکر واداشت. گوینده حتماً بر اساس شواهد و قرائنی خودنویس را ننگین مینامد که ما –به عنوان دوستداران خودنویس- آن شواهد و قرائن را نمیبینیم و ننگ خودنویس را چه به عنوان خواننده و چه به عنوان نویسنده تحمل میکنیم. گاه دوستی، چشم را کور و عقل را زایل میکند، پس چه بهتر که چشممان را باز کنیم و عقلمان را به کار اندازیم و این ننگ را بشناسیم. من، به خاطر طنزی که گهگاه مینویسم زبانام متلکگو شده است طوری که اشارهام به هر چیزی میتواند رنگ و بوی متلک به خود بگیرد حتی اگر قصد متلک گفتن نداشته باشم. جملات بالا را که نوشتم، احتمال دادم خواننده گمان بَرَد که قصد متلک گفتن دارم، حال آنکه چنین قصدی ندارم و میخواهم با نگاهی به سابقهی خودنویس، موارد ننگین را بیابم. از موارد ننگین خودنویس، یکی کثرتگراییِ حقیقی –و نه لفظی-ِ آن است. به عبارتی هر کسی با هر عقیده و فکری میتواند در خودنویس بنویسد. این «هر کس» میتواند ژورنالیستی صاحبنام و با سابقه مثل آقای احمد رافت یا نویسندهای تازهکار و گمنام مثل من باشد.
مورد ننگین دیگر، باز بودن درهای خودنویس به روی منتقدان جنبش سبز و سبزهای تندرو و رادیکال است. همانها که دیروز از آقای خمینی بت ساختند و اگر امروز فرصت پیدا کنند از مهندس میرحسین موسوی هم بت خواهند ساخت. افتضاح تولد گرفتن برای مهندس موسوی در سال گذشته را هنوز فراموش نکردهایم. آنجا که خودِ ایشان به مخالفت با چنین کار سخیفی برخاست و حتی تاریخ تولد ایشان مورد شک و تردید قرار گرفت. نوشتههای مجیزگویان و بتسازان در یکی دو سال گذشته بینیاز از معرفی و توضیح است. جالب اینجاست که درهای خودنویس برای مجیزگویان و بتسازان نیز باز است و اگر اراده کنند، میتوانند مطالب خود را در این سایت منتشر کنند (و البته برخلاف سایتهای غیرننگینِ خودشان، باید منتظر پاسخهای نویسندگان منتقد باشند). این هم احتمالاً از مواردیست که خودنویس را ننگین میکند.
از نکات ننگآمیز دیگر میتوان به حقیقتجویی تاریخی خودنویس اشاره کرد. این روزها به کار بُردن عبارت «دههی شصت» یا «اعدامهای شصتوهفت» یا «دوران طلایی امام» یا امثال اینها در سایتهای –مثلا- سبز که ننگین نیستند، جایز نیست. زشت است وقتی مهندس و شیخ در حبساند کسی این حرفهای بیموقع و نسنجیده را بزند. انتشار چنین حرفهایی البته ننگ است وخودنویس هم به این ننگ تن داده است.
موارد ننگین خودنویس خارج از شمار است و نمیتوان بهسادگی آنها را احصا کرد. مثلاً تهیهی خبر و گزارش از داخل کشور توسط شهروندخبرنگاران، تهیهی فیلم و گفتوگوی صوتی، امکان ترسیم کارتون و کاریکاتور، امکان نظرنویسی و نظرگذاری در ذیل نوشتهها، و موارد دیگری از این قبیل که جز ننگْ نام دیگری بر آن نمیتوان نهاد.
حال ممکن است سوال کنید شما که نمیخواستید متلک بگویید چرا این موارد مثبت را ننگین مینامید؟ حتماً قصدتان شوخی و طنز است. خیر. این موارد ننگین از نگاه منتقد خودنویس است و با فرهنگ و فلسفهی سیاسی او، عملکرد خودنویس جداً ننگین است. همانطور که عملکرد اپوزیسیون حکومت اسلامی از نگاه حسین شریعتمداری ننگین است؛ همانطور که عملکرد نویسنده و هنرمند پیشرو، از نگاه وزارت ارشاد ننگین است؛ همانطور که فرهنگ جهان متمدن، از نگاه واپسگرایان مذهبی ننگین است و الی آخر. مشاهده میفرمایید که هیچگونه تخفیف و تمسخری در کار نیست و از نگاه طرف مقابل، این مواردِ مثبت، ننگین است.
خودنویس سایتیست که با افتخار این ننگ را پذیرفته و ما، به عنوان خوانندگان و نویسندگان آن امیدواریم این موارد ننگین همچنان ادامه داشته باشد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
در آغاز سال جدید، رسم است که کارنامهی سال گذشته بررسی شود. این بررسی به منظور مشخص کردن نقاط ضعف و قوت کارهاییست که انجام دادهایم. معمولاً اهل رسانه به دلیل گرفتار بودن در چم و خم کارها، به انتقادها چندان توجه نمیکنند و هر نقطهی ضعفی را با اشاره به گرفتاریهای موجود و لبخندی که حاکی از ناچاریست توجیه میکنند. به بیان دیگر، اهل رسانه بهرغمِ ادعایِ گوشِ شنوا داشتن، نه به انتقاد، و نه حتی به تشویق توجهِ چندانی ندارند و کار خود را میکنند. تنها در صورتی که، موردِ انتقاد، خطای مشخص و بارزی باشد، احتمال تصحیح آن هست والّا کار رسانه چه با انتقاد و چه بی انتقاد به همان شکلی اداره میشود که مدیران آن بدان تمایل دارند. رسانههای سبز نمونهی خوبی برای مثال زدن هستند. خط و خطوط این رسانهها چنان صُلْب و بسته است که تمام انتقادات به دیوارهی آن می خورَد و کمترین زاویهای نسبت به آنچه هست نمیگیرد. ضعف بزرگ انتقادناپذیری، البته بخشی از فرهنگ ایرانی ماست که رسانهها را هم شامل میشود لذا تغییر اساسی در آن مستلزم تغییر اساسی در فرهنگ عمومیاست. در این مطلب ما قصد انتقاد از انتقادناپذیران را نداریم، ولی سعی میکنیم آنچه را که باید در سال ۱۳۹۰ به عنوان اهل رسانه انجام دهیم و آنچه را که نباید انجام دهیم مشخص کنیم، تا اگر درستی آنها بر کسی معلوم شد به انجام یا عدم انجام آنها اقدام کند.
ابتدا انجامدادنیها:
- در سال ۱۳۹۰، باید راستگو و تمامگو باشیم. پنهان کردنِ عمدیِ بخشی از حقیقت، تفاوتی با دروغگویی ندارد.
- باید مصلحت جامعه را به مصلحت خودمان و گروه و حزب سیاسیمان ترجیح دهیم.
- باید اهل رسانه باشیم نه اهل سیاست. به عبارتی اگر اهل رسانهایم، بیش از سیاست و وظایف سیاسی باید به رسانه و وظایف رسانهای اهمیت بدهیم.
- به محض پیدا شدن تضاد میان آنچه به عنوان کار درست در ذهن داریم با آنچه در حال انجام یا موظف به انجام آن هستیم باید نظر خود را به هر قیمتی بیان کنیم.
- پول در زندگی ما مهم است. هست و نیست ما بسته به پول است. اما به محض این که دیدیم کار رسانهای را بر خلاف میل و عقیده و مراممان برای پول انجام میدهیم باید از آن دست برداریم. نام این کارِ زشت، قلمفروشی و بدتر از آن عقیدهفروشیست.
- خوب را خوب بگوییم و بد را بد ولی زمینه را در نظر داشته باشیم. کار خوب احمدی نژاد اگر در زمینهی بد انجام میشود، نمیتواند خوب نام بگیرد. و کار بدی که مثلاً فلان فعال سیاسی در زمینهی خوب انجام میدهد، نمیتواند بد نام بگیرد. موقع رسانهای کردن خوبها و بدها، حتماً به زمینهها توجه داشته باشیم.
- به آزادی بیان واقعاً معتقد باشیم. آزادی بیان برای هر کس عبارت است از اینکه اگر مخالف و حتی دشمن فکریاش حرف قابل تاملی بزند، او بدون لحظهای شک و تردید و مکث بخواهد آن حرف را در رسانهاش منتشر کند.
- به آزادی اندیشه واقعاً معتقد باشیم. اگر شب که سر بر بالین گذاشتهایم، فکری در ذهنمان درخشیدن گرفت که گفتیم صبح که برخاستیم آن را مینویسیم ولی در ادامهی فکر شبانهمان به این نتیجه رسیدیم که این اندیشه با اندیشه فلان رئیس اداری، یا رئیس فکری، یا رئیس مالی، یا رئیس حزبی سازگار نیست پس بهتر است از این اندیشه دست بشوییم و به زندگی راحت و بیدغدغهمان ادامه بدهیم، این یعنی به آزادی اندیشه معتقد نیستیم و نمیتوانیم بدان پایبند باشیم...
به این فهرست میتوان دهها مورد دیگر اضافه کرد.
اما انجامندادنیها:
- در سال ۱۳۹۰، رقیب رسانهایمان را منکوب نکنیم.
- خود را برترین و بهترین ندانیم و در مرکز عالم ننشانیم.
- از چیزی که قبول نداریم تقدیر نکنیم.
- با دو کلمه گفتن و نوشتن خود را گم نکنیم و رهبر فکری هفتاد میلیون جمعیت نپنداریم.
- رسانه را با مسلسل اشتباه نگیریم.
- تجربهی اهل رسانهی جهان را بیارزش قلمداد نکنیم.
- به درسهای آکادمیک رسانهای نخندیم.
- نظر زشت را با نظر زشت پاسخ ندهیم.
- تابع احساسات نشویم...
به این فهرست هم میتوان دهها مورد دیگر اضافه کرد.
خودنویس در سال ۱۳۹۰ باید لابراتواری باشد برای تجربهی بایدها و نبایدهای رسانهای. تجربهای که در صورت موفقیت میتواند تحولی در رفتار رسانهای و حتی فرهنگ عمومی ما ایرانیان به وجود آوَرَد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
یک سال دیگر گذشت و من بسیار خوشحالام از اینکه میبینم دوستان خودنویس بهرغم تمام بدگوییها و دسیسهچینیها، همچنان پُر انرژی و فعال به کار خود ادامه میدهند و تلاش میکنند تا کیفیت کار سایت را روز به روز بهبود بخشند. به عنوان کسی که یک سال و اندی از مطالب خودنویس استفاده کردهام و نیز گهگاه مطلبی برای آن نوشتهام از دستاندرکاران خودنویس بهخصوص نیکآهنگ کوثر تشکر میکنم و امیدوارم سال خوب و موفقی در پیش داشته باشند. معمولاً سال اول برای هر رسانهای سال سرنوشتساز است و تکلیف سالهای بعدِ رسانه در همان سال اول مشخص میشود. به عبارت دیگر سنگ بنایی که در سال اول گذاشته میشود، اساس تکامل آتی رسانه است. خودنویس رسانهایست که کار خود را خوب شروع کرده، خوب ادامه داده، و با روندی که در طول یک سال و چند ماه گذشته در پیش گرفته میتواند به خوبی رشد کند و ثمر دهد. این را نه به عنوان دوستدارِ خودنویس که به عنوان یک ناظر بیطرف مینویسم و صد البته ضعفها و ایرادهای خودنویس را نیز کتمان نمیکنم. بسیار متاسفم که منتقدان و ایرادگیران خودنویس از فضای خودنویس برای طرح نقاط ضعف آن استفاده نمیکنند و همّ خود را بر کوبیدن و تحقیر خودنویس میگذارند. این منصفانه نیست. حقیقت این است که در طول سال گذشته نقد چندانی بر خودنویس ندیدهام و آنچه بوده برخورد شخصی با مدیر خودنویس بوده است و بس.
به فرض داشتن اختلاف، حتی اختلاف جدی با نیکآهنگ ما نباید رسانهای را که به شکل آزاد مطالب نویسندگان جوان را منتشر میکند نابود کنیم. فرض بگیریم فردا خودنویس تعطیل شود. از این تعطیلی، مخالفان مدیر خودنویس -که اغلب خواهان برقراری دمکراسی و آزادی بیان در کشورمان هستند- چه طَرْفی خواهند بست؟ در صورت ادامهی این تهاجمها فرض بر این خواهد بود که مبارزان آزادیخواهِ ما، به خاطر مسائل شخصی و برای به کرسی نشاندن حرف خود حاضرند رسانهای آزاد را فدا کنند و عدهای نویسندهی جوان را از داشتن جایگاهی مناسب برای نشر عقایدشان محروم سازند. من به نوبهی خود امیدوارم دوستان، برای ضربه زدن به شخص، به رسانه ضربه نزنند و این دو مقوله را جوانمردانه از هم تفکیک کنند.
چند روز پیش مدیران خودنویس با افتتاح سایت «خودِتونْز» امکان دیگری برای طرح نظر به وجود آوردند. اگر صفحات سفید خودنویس مکانی برای نوشتن نویسندگان است، صفحات سفید خودتونز مکانی برای به تصویر کشیدن ایدههای طنز است که میتواند ارتباط خوبی با مخاطب برقرار کند.
به نکتهی دیگری اشاره کنم و مطلب را خاتمه دهم. شهروندروزنامهنگاران ما، نه تنها باید از رویدادها و حوادث سیاسی و اجتماعی خبر و گزارش تهیه کنند بلکه باید در مورد رویدادهای فرهنگی و هنری که هر روز در شهرهای بزرگ ایران اتفاق میافتد اطلاعرسانی کنند. اهمیت فرهنگ وهنر، کمتر از موضوعات سیاسی نیست. گزارش از نمایشگاههای نقاشی و عکاسی و کنسرتهای موسیقی و اجراهای تئاتر و اکران فیلم ها و تازه های نشر همراه با اظهار نظر در مورد خوب و بدِ آنها میتواند ذهن خوانندگان، بخصوص خوانندگان خارج از کشور را در مورد واقعیتهای جاری روشن کند و در اظهار نظر و تصمیمگیری آنان موثر باشد.
برای بچههای خودنویس و خودتونز در سال جدید، آرزوی موفقیت و سربلندی دارم.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
هدف نویسندهی سیاسی و اجتماعی، درهمکوبیدن فکر قدیم در ذهن خواننده و ساختن فکر جدید به جای آن است. لازمهی موفقیت نویسنده، خواست صاحب فکر قدیم برای ترمیم یا تغییر است. اگر این خواست وجود نداشته باشد، راهی برای ورود به ذهن و شروع ترمیم و تغییر وجود نخواهد داشت. پس، موضوعِ ورود و آمادگیِ مخاطب به اندازهی محتوای فکر جدید اهمیت دارد. برای روشن شدن موضوع مثالی میزنم. شما خانهای قدیمی را مشاهده میکنید که از نظرِ مهندسیِ امروز دهها نقطهی ضعف دارد. دیوارها و در و پنجرهاش عایق نیست؛ سیستم گرمایش و سرمایشاش قدیمی و هزینهبَر است؛ فضای تلف شدهاش زیاد است. شما به عنوان مهندس میتوانید این خانه را طوری ترمیم کنید که از هزینهها بکاهد و زندگی دلپذیرتری برای ساکنان آن فراهم آورد. شرط اول، رضایت صاحبخانه برای انجام چنین ترمیم و تغییریست. بسیاری از صاحبخانهها، در کمالِ ناباوریِ مهندسانِ جدید و تازهازراهرسیده، به آنچه دارند راضی هستند و مایل به پذیرش هیچگونه تغییری نیستند. حتی اگر شما فهرستی از مزایا در مقابل آنان ردیف کنید باز تغییری در عقیدهی آنان بهوجود نخواهد آمد.
فکر آدمی نیز چنین است. موضوع این نیست که فکر جدید، فکر خوب و آیندهسازیست؛ موضوع در وهلهی اول رضایت مخاطب برای طرد فکر قدیم و پذیرش فکر جدید است. بسیاری از نویسندگان سیاسی و اجتماعی ما بدون در نظر گرفتن این واقعیت، بلافاصله به اصل مطلب ورود میکنند حال آنکه مخاطب آمادگی پذیرش فکر جدید را ندارد.
برای این آمادهسازی چه میتوان کرد؟ یکی از کارهای موثر این است که پیش از طرح فکر جدید، در موردِ ضعفها و معایب فکر قدیم سخن بگوییم. با حوصله و ادب و طنز ضعفها و معایب فکر قدیم را نشان دهیم. در اثنای انجام این کار مراقب باشیم که این ضعفها و معایب را ذاتی مخاطب نپنداریم و احساسی در او بهوجود نیاوریم که مقصر است و یا بدتر از آن این ضعفها و معایب جزئی از وجود اوست که تا پایان عمر باید همراهش باشد. مخاطب نباید احساس تحقیر و سرخوردگی کند چه این احساس، او را در برابر فکر جدید مقاوم خواهد کرد و موجب لجاجت او در حفظ و درستپنداری فکر قدیم خواهد شد.
نویسندهی سیاسی و اجتماعی باید بپذیرد که فکر او قطعاً بهترین فکر نیست و فکر مخاطب نیز بدترین فکر نیست. همانقدر که در فکر جدید نویسنده میتواند عیب وجود داشته باشد، در فکر قدیم مخاطب نیز میتواند حُسن وجود داشته باشد. به عبارتی در هیچ از طرفین همه چیز سیاهِ سیاه و سفیدِ سفید نیست. خانهی قدیمی ممکن است انرژی را هَدَر دهد، ولی دلباز است. ممکن است برای بزرگسالان آسایش بیاورد ولی برای کودکان جذاب نیست. اگر این دیالکتیک در نظر گرفته نشود، نویسنده و مخاطب هر دو دچار جزم و تعصب و واکنشهای احساسی خواهند شد. بنابراین در هر دو طرف هم باید گوش شنوا و هم زبان گویا وجود داشته باشد. نویسنده باید این واقعیت را در نظر داشته باشد که سرمایهگذار در این میانه او نیست، بلکه مخاطب است. سود و زیان ترمیم و تغییر، بیش از نویسنده متوجه مخاطب است. اگر طرح نویسنده معیوب باشد این مخاطب است که خسارت خواهد دید. بنابراین، اهمیت و ارزش کار مخاطب در امر تغییر به مراتب بیش از اهمیت و ارزش کار نویسنده در امر ترویج است. اولی بهطور عملی و دومی به طور نظری در این تغییر نقش دارند و معلوم است که اگر خسارتی متوجه طرح شود این اولیست که آسیب خواهد دید. لذا نویسنده باید بسیار محتاطانه و نیز دلسوزانه با مخاطب برخورد کند. به عبارتی خود را جای او بگذارد و زیان او را در صورت شکست احتمالی زیان خود تصور کند.
این گونه برخورد، موجب اعتماد طرفین خواهد شد و درِ ذهنِ مخاطب، با این اعتماد به روی نویسنده باز خواهد شد. قدم اول به عنوان کوچکترین و در عین حال مهمترین قدم به این ترتیب برداشته میشود.
خودنویس محلیست برای ایجاد حس اعتماد میان نویسنده و خواننده. میان مهندس فکر جدید و صاحب فکر قدیم. میان طراح و سرمایهگذار. محلی برای ارائهی طرحهای جدی از طرف طراحان جدی. طراحانی که طرف مقابل را انسانی مانند خود میدانند نه وسیلهای برای آزمایشهایی که امروز یک چیز و فردا چیزِ دیگر میتواند باشد. طراحانی که روی طرح خود فکر کردهاند و جوانب آن را سنجیدهاند و مایل به وارد آمدن کوچکترین زیان و آسیب به مخاطب خود نیستند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
البته که بازی اطلاعاتی بازی سادهای نیست و تشخیص اطلاعات و ضد اطلاعات نمیتواند و نباید موضوع آسانی باشد ولی گاه طرفین درگیر، به خاطر بیش از حد تصور کردن نیروی خود، حریف را ساده و احمق فرض میکنند و امری را که برای راستگونه نمودناش باید در هالهای از مجهولها عرضه شود، به شکل کاملاً معلوم عرضه میکنند تا از اثر فوری آن بهرهمند شوند که معمولاً نتیجهی عکس میدهد. مثالی میزنم برای روشن شدن موضوع: کسی اگر به شکل مستقیم و بیپرده به شما بگوید فلانی دزد است، شما ناباورانه با آن برخورد خواهید کرد چرا که برای شما تعداد زیادی سوال مطرح میشود که تا جواب آنها معلوم نشود، موضوع دزدی طرف برایتان باورپذیر نخواهد بود. ولی اگر همان شخص بگوید که میگویند فلانی فلان چیزِ بیارزش را احتمالاً برداشته و ما نمیدانیم که آیا چنین کرده یا نکرده، شکی که در دل شما میافتد اثر منفیاش بهمراتب مخربتر از حالت اول است چرا که در اینجا نه با معلوم که با مجهول سر و کار دارید.
این که بولتن محرمانهی آقای طائب به اینترنت راه مییابد که در آن ایشان به صراحت گفته است: «یکی از نقطه ضعفهای فتنهگران، جاهطلبی آنهاست و اصلاً این فتنه، فتنهی جاهطلبان است و ما هم روی همین کار کردیم؛ مثلاً نقطه ضعف موسوی در خارج این است که در سالهای اعدام گسترده ضدانقلاب، نخستوزیر بوده است، اگر بخواهد آن دوره را نفی کند، حضرت امام را نفی کرده چون ایشان، دستور داده و این باعث میشود ارادتمندان امام در داخل کشور که متاسفانه هنوز موسوی را قبول دارند و انحراف او را باور نکردهاند از او فاصله بگیرند و اگر بخواهد تائید یا سکوت کند اپوزوسیون [اپوزیسیون] خارج کشور را که همه بر محور سران فتنه متحد شدهاند از دست میدهد، کافی است شما یکی از این عناصر ضدانقلاب که هم کینه حضرت امام را به دل داشته باشد و هم جاهطلب باشد را غیرمستقیم اجیر کنید، پول یک سایتی، چیزی را به او بدهید، تامیناش کنید و شیرش کنید که هر روز از آن اعدامها بنویسد و از موسوی و سران فتنه بخواهد اظهارنظر کند، خوب ما این کار را کردیم، گرفت و بین خودشان الان معضل شده است، برنامههای دیگر هم داریم که مصداق مکر الهی این انقلاب است...» و این خبر، خبر داغ بالاترین میشود و عدهای از کاربرانِ مجهول به شکل کاملاً معلوم و آشکار در تکمیل برنامهی آقای طائب این خبر را به سایتی مانند خودنویس و مدیر و نویسندگان آن نسبت میدهند، البته جز حماقت اطلاعاتی نام دیگری بر آن نمیتوان نهاد.
حال لابد انتظار طائب و ضداطلاعات وزارت اطلاعات این است که مدیر و نویسندگان سایت خودنویس و سایتها و نویسندگان مشابه در صدد توجیه و تفسیر عمل خود بر آیند و وارد دامی شوند که ضداطلاعات پیش پای آنها نهاده است. ممکن است امثال طائب برای ارائهی مکر الهی دچار عجله و سرعت نالازم که منتهی به فضاحت و رسوایی می شود شده باشند ولی طرف مقابل مسلماً فریب این بازیها را نخواهد خورد.
اتفاقاً این روش باعث میشود دست کسانی که جزو بازیکنان ضداطلاعات در سایتهای مختلف هستند رو شود چرا که تائید این رسوایی آشکار، یا از نادانی و سوءظن محض سرچشمه میگیرد یا از اجبار برای حضور در بازییی که توسط طراحان اطلاعاتی آغاز شده است. در رسوایی این طرح همین بس که نقشهی خرابکارانهی ضداطلاعات را با جزئیات ارائه میدهد که به این میماند شما گروهی خرابکار را با زحمت و هزینهی زیاد وارد مقر دشمن کنید بعد بر سر کوی و برزن جار بزنید که اینها ماموران مزدبگیر ما هستند!
ضداطلاعات و آقای طائب مطمئن باشند که اهل رسانه و فعالان سالم سیاسی که سر در توبرهی دولتها و حکومتها و اشخاص و احزاب ندارند، تنها هدفشان بیان حقیقت است؛ حقیقتی که انطباق فکر و کلام با واقعیت است. جنایتهای دهه ۶۰ و سال ۶۷ و قتلهای زنجیرهای سالهای بعد از آن با هیچ بازی اطلاعاتییی تطهیر نمیشود. این که آقای موسوی یا کروبی از آن جنایات اطلاع داشتهاند یا نداشتهاند موضوعی نیست که شجاعت و شهامت و پایمردی آنان در دورهی فعلی را تحتالشعاع قرار دهد. احترامی که آقایان موسوی و کروبی در این دورهی یکی دوساله برای خود کسب کردهاند حتی اگر عامل مستقیم آن جنایات بوده باشند با این خرابکاریهای ذهنی و نرمافزاری از میانرفتنی نیست. اما اینکه یک رسانه در مورد آنچه در گذشته اتفاق افتاده سکوت کند و یا بدتر از آن دست به تحریف حقایق تاریخی بزند، خیر، آقایان اطلاعات و ضداطلاعات این آرزو را باید با خود به گور ببرند چرا که در عصر اینترنت به فرض، خودنویس و مدیر و نویسندگان آن خاموش شوند، دهها سایت دیگر به بیان حقایق اقدام خواهند کرد.
خودنویس محلیست برای ارائهی «تمام» دیدگاهها و نظرها؛ محلیست برای ارائهی «تمام» خبرها و رویدادها؛ محلیست برای ارائهی «تمام» حقایق و وقایع؛ حقایق و وقایعِ مربوط به گذشته یا حال. اگر خودنویس محلی برای ارائهی نظر تنها یک جریان فکری بود، میشد با بازی اطلاعاتی و ضداطلاعاتی عملکرد و اهداف آن را مشکوک جلوه داد ولی چون چنین نبوده است و چنین نیست این بازی از همان ابتدا محکوم به شکست است و بهتر است آقایان ضداطلاعات از افراد خبرهتری برای خرابکاری در ذهن مخاطبان رسانههای آزاد استفاده کنند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
نقش نویسنده مانند طراح اتومبیل است. مینشیند بر روی کاغذ، افکارش را ترسیم میکند. این طرح اگر مایهای از خلاقیت نداشته باشد قطعاً تکراریست. این تکرار اگر مکرر شده باشد، ابتذال است. طراح، سازنده نیست، ولی بنیان سازه را میگذارد؛ سازنده نیست، ولی سازندهی اصلی هماوست. ساختهی قابل لمس، کارِ دست او نیست و نمیتواند باشد؛ نباید هم باشد. کار اصلی او، فکریست. نویسندهی سیاسی میتواند برای حرکتهای دگرگونساز طرح بدهد. میتواند با ذهن خلاق خود، راههایی برای تغییر و تحول مشخص کند. ولی این طرح، مانند طرح اتومبیل نیست. آزمایشِ اجزای این طرح، در کارخانه صورت نمیگیرد. میزانِ امنیتِ سرنشینِ اتومبیلِ طراحی شده توسط او در لابراتوارها و پیستهای ایمن تعیین و تضمین نمیگردد. این طرح، مستقیماً با جان انسانها در لابراتوار خیابان، در مقابل ماشین جنگی حکومت آزمایش میشود و کوچکترین اشتباهی میتواند باعث نابودی اشخاص گردد. به همین خاطر، نویسنده و طراح تحولخواه باید به شدت مسئول باشد. فرق نمیکند که او در خارج از کشور باشد یا داخل؛ اساس، حس مسئولیتیست که او باید داشته باشد. نکتهی مهم دیگر، درسآموزی طراح از تجارب پیشینیان است. طراح باید مطالعه داشته باشد. طراح باید تجارب قبلی را دقیقاً زیر ذرهبین گذاشته باشد. طراح ایرانی باید ضمن بهرهگیری از طراحی غیرایرانیها، طرح آنها را با شرایط و اوضاع داخلی بسنجد. این که جین شارپ چه گفت و ماندلا چه کرد، این که مردم مصر و تونس چگونه عمل کردند، قابل کپیبرداری یک به یک نیست. تازه فرض بر این است که حرف و عمل اینها درست و کامل فهمیده شده باشد. طراح باید از آنچه «واقعاً هست» درس بگیرد نه از آنچه «در ذهن خود ساخته» که اغلب ناشی از کم دانستن و بد فهمیدن است.
طراح تحول و انقلاب باید جان دیگران را به اندازهی جان خود و فرزنداناش عزیز بدارد. مردم برخلاف تصور بسیاری از طراحان ایرانی، «مهرهی شطرنج» نیستند. جان دارند، عشق به زندگی و زنده بودن دارند، دوست دارند از مواهب هستی بهرهمند شوند، و اینها را نمیتوان به مهرهی شطرنج مانند کرد که اگر از صفحهی بازی حذف شد اهمیتی نداشته باشد چرا که طراح برای بُرد نهایی نیاز به قربانی کردن او دارد. تازه این در بهترین وضعیت است، یعنی وضعیت بُرد. اگر مهرهها را از دست بدهیم و در پایان بازی شکست سختی هم متحمل شویم این ناشیگری بازیگر است و هدر دادن خون مردم.
طرحهای ارائه شده لازم نیست بزرگ و پیچیده باشد. میتوان با طرحهای کوچک، نتایج بزرگ گرفت. یک انحنای کوچک در فلان قسمت از بدنهی اتومبیل میتواند از مقاومت هوا بکاهد و بر سرعت بیفزاید. لازم نیست مانند سازمانهای چریکی طراحیهای آنچنانی کرد –که معمولاً به لحاظ نداشتن تجربه و امکانات شکست میخورَد. میتوان کارهای کوچک و موثر انجام داد. اساس در اینگونه کارها، ابتکار و غافلگیری طرف مقابل است.
این روزها بحث خشونت و به کار بردن آن توسط سبزها بالا گرفته است. این تفکریست که حتی بر زبان آوردن آن مسئولیتآور است. طرح ناقص و بدون زمینهی عینیِ بهکارگیری خشونت، تنها برای طرف مقابل -که زرّادخانهای کامل و آدمکشهایی حرفهای در اختیار دارد و با تمام وجود منتظر لحظهایست که زنجیرش باز شود و امکان دریدن برای او فراهم بیاید- مفید خواهد بود. به جای مطرح کردنِ اینگونه راهکارها بهتر است راهکارهای عملی و مفید ارائه شود.
خودنویس میتواند محلی برای ارائهی اینگونه طرحهای کوچک و مفید باشد. طرحهایی که ما را با قدمهای کوچک و سنجیده به آزادی نزدیک میکند.