این مطلب در گویای من منتشر شده است.
من و تشویق به شورش؟ من و تشویق به انقلاب؟ قلم ام شکسته باد اگر چنین کنم. منِ بینامِ مستعارنویس یک گوشه بنشینم و بچه های مردم را جلو بفرستم تا آن ها انقلاب کنند؟ دست ام شکسته باد اگر چنین کنم. اما امروز یک فیلم دیدم که مرا یادِ یک روز بخصوص انداخت، و آن روز بخصوص مرا یاد موضوعی انداخت که می خواهم آن را با شما مطرح کنم. این نه تشویق به شورش است، نه تشویق به انقلاب، و اصلاً هم فرقی نمی کند که آن را با نام مستعار بنویسم یا با نام حقیقی. انگار یک کَمَکی پیچیده شد و شما هم مثل خودِ من سر در نیاوردید که چه می خواهم بگویم. الان سعی می کنم طوری بنویسم که هم شما و هم خودم بفهمیم چه می گویم و قصد و غرض ام از این نوشته چیست.
ماجرا از این جا شروع شد...
قبل از این من، مثل خیلی های دیگر داشتم زندگی ام را می کردم. گاه گاهی غری می زدم و غرهایم در خبرنامه گویا منعکس می شد. زندگی می گذشت و می گذشت و غرهای من هر روز شدت بیشتری می گرفت. تا این که یک روز آقای مهندس موسوی تصمیم گرفت به جای قلم مو، قدرت را در دست بگیرد بل که قانون اساسی به شکل بی تنازل اجرا شود (درست نوشتم یا نه؟ چون این کلمه ی "تنازل" یک جورهایی نچسب است و نمی دانم چه جوری باید آن را به کار بُرد)، و ما همگی به دوران خوش امام برگردیم (ببینید دوران فعلی چه جوری است که دوران امام به نظرمان خیلی زیبا و دل انگیز می آید. حرف مرا قبول ندارید از آقای فرخ نگهدار بپرسید).
باری، انتخابات صورت گرفت و شد آن چه شد. من هم که تفکرات ام در اثر ظلم حکومت از قرمز کم رنگ به قرمز پر رنگ در حال تغییر بود دیدم بعضی افکارم سبز شده است. لذا در آن پنجشنبه ی به یاد ماندنی که قرار بود در سکوت مسیر میدان توپخانه –ببخشید میدان امام خمینی- تا میدان انقلاب را طی کنیم به اتفاق جمعی از دوستان روانه ی خیابان شدم. نزدیک بانک مرکزی که رسیدیم دیدیم سیل خروشان جمعیت از جنوب به شمال در جریان است و یکباره خود را وسط سیل دیدم (شرح ماجرا را به همراه عکس و تفصیلات در کشکول شماره ی 86 داده ام و قصه را مکرر نمی کنم). من هم مثل همه ی بچه ها انگشت هایم را به شکلِ V هوا کردم و گذاشتم سیل مرا با خود ببرد. البته چند روز قبل هم در میدان آزادی قاطی سیل جمعیت سه میلیونی (به گفته شهردار تهران) شده بودم و انگشت هایم را هوا برده بودم ولی راه پیمایی پنجشنبه به خاطر سکوت اش مثل حرکت مواد مذاب آتشفشان بود که آرام آرام می آید و مثلا یک شهر را می بلعد.
وسط جمعیت که بودم درست و حسابی متوجه نبودم که این سیل چه شکلی ست و چه حجم و اندازه ای دارد. گفتم بروم بالای میله ی کنار خیابان ببینم ته جمعیت کجاست. رفتم و چنین صحنه ای دیدم:
خب. این صحنه با شکوه بود ولی سر و تهش مشخص نبود. عکس ام را گرفتم و پایین آمدم. همین طور اطراف ام را نگاه می کردم تا چیزِ دندان گیری برای نوشتن پیدا کنم. مثلا یک جا کارتون مانا نیستانی چشم مرا گرفت:
اگر چه خانمی که بغل دست من راهپیمایی می کرد معتقد بود که ما بی شماریم ولی من همچین خیلیِ خیلی فکر نمی کردم که بی شمار باشیم.
خیلی های دیگر هم فکر نمی کردند که بی شمار باشیم (حالا عرض می کنم که این یعنی چی). نه که ما در پایین بودیم و مثل ارباب حکومت بالگرد نداشتیم که با چشم پرنده به صحنه نگاه کنیم لذا متوجه شمارمان نبودیم. همین طور مثل بچه مظلوم ها در سکوت کامل به راست و چپ نگاه می کردم. هزاران آفرین هم نثار جوانانی می کردم که پارچه های سبز در دست گرفته بودند و به سرنشینانِ بالگردی که بالای سر ما در حال پرواز بود حرص می دادند (می گفتند داخل هلیکوپتر آقای خامنه ای نشسته تا از پشت عینک دودی یی که هر کدام از شیشه هایش به اندازه ی یک مانیتور 14 اینچ است صحنه را با چشمان خودش ببیند. شایعه که شاخ و دم ندارد. به همین خاطر جمعیت بالگرد را هو می کرد تا جسم معلول او با دیدن تحول خواهانِ سبز بیشتر به لرزه بیفتد).
خلاصه، با جمعیت آمدیم و آمدیم تا رسیدیم روی پل کالج. اصلِ موضوع اینجاست و لطفا حواس تان را جمع کنید. همین طور که داشتم هن هن کنان پُل را بالا می رفتم، دیدم از جلوی من صدای جمعیت مثل موج دریا به گوش می رسد: "نه بابا!"، "مگه میشه؟!"، "این همه جمعیت!"، "اوووووووووووو"، "نیگا کن، اون جا را ببین!"، "تا میدون انقلاب خیابون پُره!"، "باورم نمیشه!"...
این که این حرف ها یعنی چی، و چرا جمعیت این طور متعجب و حیران شده بود یکی دو دقیقه ی بعد دستگیرم شد. همین که به بالای پل رسیدم چشم هایم با دیدن این طرف پل و آن طرف پل (یعنی طرف میدان انقلاب و طرف میدان فردوسی) گشاد و نیش ام تا بناگوش باز شد و من و راهپیمایی کنندگان کنار من شروع کردیم به گفتن همان چیزهایی که مردم قبل از ما می گفتند. یعنی هیچ کس –حتی خودِ ما حاضران، به رغم تجربه ی راهپیمایی میلیونی چند روز قبل- باور نمی کردیم این قدر بی شمار باشیم که از میدان فردوسی تا میدان انقلاب را پُر کنیم. البته اگر بگویم از میدان توپخانه تا میدان انقلاب درست تر است ولی چون در آن لحظه میدان توپخانه و خیابان فردوسی را نمی دیدم چنین ادعایی نمی کنم.
این صحنه را که دیدم یک انرژی یی گرفتم که نگو و نپرس. انگار پسر 15 ساله شده ام. هن هن ام قطع شد و گردن ام بالا رفت و سینه ام به شکل سینه ی آرنولد جلو داده شد. یک حس غروری به من دست داد وصف ناشدنی. فکر می کردم چند قوطی رد بول خورده ام و بال در آورده ام. چقدر تعداد جمعیت، هم برای من، و هم برای حاضران در راهپیمایی مهم بود. حتی برای حکومت هم مهم بود که یکی از بچه های سبز این نوشته ی تودهنیگون را بالای سرش گرفته بود:
حالا این ها را برای چه نوشتم؟ نخیر برای گرفتن حال شما و این که دیروز چه بود و امروز چه شد ننوشتم. این جمعیت که این جا می بینید –و مطمئن باشید که به مراتب بیش از اینها است- در اثر فشار حکومت ساکت شده و تظاهر بیرونی نمی کند اما پایش بیفتد طومار حکومت را در هم خواهد پیچید. پس اصلا نباید ناامید شد و فقط باید منتظر ماند. این ها را نوشتم چون این فیلم بسیار اثر گذار از حوادث 25 بهمن امسال [برای آیندگان، سال 1389] را دیدم:
نمی خواستم بگویم که تصویر بردار این صحنه ها چقدر شجاع است. نمی خواستم بگویم تصاویری که او گرفته چقدر اثر گذار و تهییج کننده است. نمی خواستم بگویم که اهمیت این تصاویر از هزار نوشته در به حرکت در آوردن مردم بیشتر است. نمی خواستم بگویم بچه های شهروندخبرنگار باید به فیلم برداری به اندازه ی سنگ پرانی اهمیت بدهند. فقط خواستم بگویم تصویربردار عزیز! کارَت به اندازه ی تمام آن هایی که در تظاهرات شرکت کردند و تو فیلم شان را گرفتی ارزش داشت. زاویه ی دوربینات هم حرف نداشت. دست ات درد نکند!
sokhan April 13, 2011 07:58 PM