April 13, 2011

صنعت استعاره در یزید خره گاو منه!

این مطلب در گویای من منتشر شده است.

می دانید چرا ادبیات فارسی مشحون از استعاره است؟ برای این که در طول تاریخ به ما اجازه داده نشده افکارمان را آن طور که هست بر زبان بیاوریم. تا آمده ایم حرف بزنیم، مامان‌ جان‌مان زده روی دست اش و لب اش را گَزیده و گفته خدا مرگ ام بده. این حرف ها را می زنی فردا می برندمان جهنم! آقاجان‌مان زده توی سرش که دیدی چه خاکی به سرم شد؟ این توله سگ هم کمونیست شد رفت پی کارش. خواهرمان نگاه چپ چپ ی به ما کرده و گفته آخه الاغ! فردا بیان تحقیق کنن و بفهمن تو داداش منی که دیگه نمی تونم توی دوره ی "فوق" اسمم رو بنویسم. اما برادر کوچک مان که یک استثنا در خانواده به شمار می رود برگشته گفته دمت گرم که روشنگری می کنی. من تو رو واسه همین حرفات دوست دارم. راستی داداش وقتی بردن ات زندان ور نداری کارت ماشین ات را با خودت ببری. با بر و بچز برنامه شمال داریم. باک بنزین را هم پُر کنی ممنون می شم. آخه لیتری هفتصد تومن نمی تونم بدم!

خلاصه این قدر می گویند - یا آدم فکر می کند ممکن است بگویند - که حرفی که در سر آدم شکل گرفته حد فاصل مغز تا زبان را طی می کند و به محض این که به نوک زبان رسید همان جا متوقف می شود و دوباره بر می گردد سر جای اول اش. می رود در مغز یک فعل و انفعالاتی روی اش صورت می گیرد بعد بر می گردد از دهان بیرون می آید. این سخن که از دهان بیرون می آید، یک سخن استعاری، همراه با مقدار معتنابهی متلک و طعنه و کنایه و ذم شبیه مدح و توهین پنهان و امثال این هاست که ده ها جلد کتاب در باره ی همین صنایع لفظی نوشته شده است. بیخود نیست در کشور استبدادزده ی ما این گونه صنایعِ پیچاندنی رشد کرده و مردم اهل ادب جهان را انگشت به دهن نموده.

همین حافظ خودمان را نگاه کنید. بنده ی خدا آدمی بوده که اهل عیش و عشرت و شراب خواری و شاهد بازی بوده. می رفته در باغی حوالی شیراز، بساط اش را کنار جوی آب پهن می کرده، در جمع دوستان مِی‌یی می‌زده و سرش که گرم می شده، طبع شعرش گل می کرده و غزل می سروده. خب طبعا وقتی همه چیز رو به راه باشد و کِیف آدم کوک باشد، شعر در مورد همان چیزها می سراید. مثلا از خوبی مِی می گوید و کِیف و حالی که طبیعت زیبا و زیبارویان به آدم می دهند.

ولی حافظ را مامان اش از بچگی منع کرده که بچه جان کفر بگی داروغه می آد می بردت عادل آباد! حرف بد بزنی شحنه می آد تو دهن ات فلفل می ریزه! بابای حافظ هم در ایام نوجوانی به او پند و اندرز داده که پسرم، این حرف ها واست نون و آب نمی شه. فردا می خوای بری زن بگیری و خونه زندگی درست کنی. فکر آخر عاقبت کارِت رو بکن. به جای شعر گفتن برو آهنگری‌یی چیزی یاد بگیر که این روزها تو بورسه. شاید دری به تخته خورد و کاره ای شدی.

و بدین ترتیب حافظِ طفلِ معصوم، از همان دوران کودکی دچار عقده هایی شد که هرگز نتوانست حرف اش را سر راست بزند. او به خاطر همین فشارها دچار تشتت زبانی شد. هیچ جمله ای از او به جمله ی قبل و بعدش ربط نداشت و کسانی که حرف های او را گوش می کردند اگر چه از خوش‌آهنگی آن لذت می بردند اما از محتوای آن سر در نمی آوردند و منتظر می ماندند یکی از بزرگان علم و ادب بیاید بگوید حرف حساب اش چه بوده. تازه همان ها هم خودشان چیز زیادی از حرف های حافظ دستگیرشان نمی شد. البته حافظِ ناقلا با این تاکتیک توانست حرف هایی را که در سرش بود به صورت غیرمستقیم بزند. به خاطر همین کَلَکِ حافظ، مامورانِ اداره ی سانسورِ شیخ مبارزالدین که شعر او را می خواندند از مِی او مِی بهشتی برداشت می کردند. معشوق او را هم معشوق آسمانی فرض می کردند.

حالا استاد بهاءالدین خرمشاهی این روزها به زبان بی زبانی می گوید عزیزان من! حافظ اصلا عارف نبوده است. در اشعار او سه جور مِی وجود داشته: مِی عرفانی، مِی انگوری، مِی ادبی. دیگر رویش نمی شود بگوید آدمی که مِی انگوری نزده باشد، چه جوری می تواند دامنه ی اثر آن را به مِی عرفانی و مِی ادبی بکشاند و آن را توصیف کند. آدمی که راست راستی مست نکرده باشد، کلمه ی مست برایش یک کلمه ی پوچ است که هر قدر هم بیاید آن را به مستی آسمانی متصل کند، حالش را نمی تواند توصیف کند. به این می ماند که من عکس های گرفته شده از کره ی زمین را بگذارم روبه‌رویم فکر کنم که در مدار زمین در حال دور زدن ام و مثلا حالی را که خانم انوشه انصاری در فضا داشته با نگاه کردن عکس خشک و خالی به دست آورم. مگر می شود؟... معلوم است که نمی شود!

حالا این قدر در ادبیات غرق شدیم که یادمان رفت اصل حرف مان چه بود. بله. می خواستیم بگوییم که ایرانیِ عاقل نه در عهد حافظ، نه در دوران حاضر، نمی آید حرف اش را صریح و پوست کنده بزند و خودش را دستی دستی توی هچل بیندازد. بخواهد بزند هم مامان بابایش نمی گذارند. یکی قلب اش می گیرد یک طرف می افتد؛ یکی آدم را از ارث محروم می کند. نتیجه چه می شود؟ این می شود که آدم حرف اش را در قالب استعاره می گوید. شما به این دو عکس نگاه کنید:

yazid khare gaave mane.jpg

philipini zadan be YAZID.jpg

یزید بدبخت که هزار و خرده ای سال پیش مرده. پس کدام یزید خر است، گاو من است؟ به کدام یزید قرار است ضربه ی خطرناک فیلیپینی زده شود و او را ناکار کند. این یزید مثل مِی حافظ دو معنی تاریخی و امروزی دارد. آدم به یزید تاریخی فحش می دهد و او را با تکنیک تکواندو له و لورده می کند، ولی روی سخن اش به یزید امروزی است. مامان جان و آقاجان نمی توانند آدم را به خاطر فحش دادن به یزید دعوا کنند چرا که خودشان همیشه به یزید فحش داده اند. حالا شما هم فحش می دهید و به او ضربه ی فیلیپینی می زنید، این کجایش بد است؟

خلاصه، من خیلی خوشحال ام که ادبیات غنی ما و صنعت استعاره این روزها کاربُرد عینی پیدا کرده است. دم بچه ها گرم که این ادبیات و استعاره را خیلی خوب و به جا به کار می برند. من این چند روزه ی عاشورا این قدر به یزید بد و بیراه گفته ام و حسین و یاران اش را ستایش کرده ام که اطرافیان فکر می کنند عن‌قریب است یک سفر حج هم بروم و حاجی بشوم! طفلک ها نمی دانند از مِی عرفانی سخن نمی گویم و منظورم همان مِی انگوری خودمان است و از یزید بن معاویه سخن نمی گویم و منظورم همان یزیدِ معظم خودمان است!

sokhan April 13, 2011 02:00 PM
نظرات
ارسال نظرات









اطلاعات شخصي شما يادآوری شود؟