برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۶ (سيزدهبهدر نامه) می خوانيد:
- اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
- شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
- مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
- کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
- جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
- محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
- امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
"امشب که روشنفکر نما ها تنها يک هفته پس از اکران فيلم اخراجی ها نسخه قاچاق اخراجی ها را بر روی وب سايت ها گذاشتند همان حس زمان تعطيل شدن نشريه شلمچه به دست مهاجرانی را دارم. نشريه ای که مظلومانه و به حکم يک آقازاده در پشت پرده و برای دلخوشی عاليجناب.... تعطيل شد. آن هم به دست کسانی که شعارشان -تحمل مخالف- و-زنده باد مخالف من- بود!!!" «فدريکو ده نمکی، وبلاگ مسعود ده نمکی»
امشب فيلم اخراجی های سه را در نهايت بُهت و حيرت به تماشا نشستم. از شدت شوق و ذوق اشک گوله گوله از چشمان ام به پايين فرو می غلتيد. به خودم باليدم که در کشورم فيلمسازی مانند مسعود ده نمکی -که من او را به خاطر شاهکارهايش فدريکو می نامم- داريم و صد افسوس خوردم که قدرش را نمی دانيم. من حتی می خواهم يک درجه ايشان را ارتقاءِ نام بدهم و از اين پس او را آلفرد ده نمکی (بر وزن آلفرد هيچکاک) بنامم.
من سينمای مؤلف را نمی شناختم. من زاويه ی دوربين نمی دانستم چيست. من از نورپردازی بی خبر بودم. من از اين که می توان يک خانم مسن را در يک سکانس از هف هش ده زاويه ی مختلف نشان داد و يا يک راننده را از زير پايش موقع رانندگی به تصوير کشيد بی اطلاع بودم. من پيش از ديدن فيلم، صاحب کلی مو بودم که بعد از پايان فيلم چيزی از آن ها باقی نماند چرا که از شدت هيجان ناشی از تصاوير پی در پی و کوبنده و ضرباهنگ بی نظير فيلم، همه شان را کندم.
واقعا آفرين به آلفرد. آفرين به شريفی نيا که برای خودش در اين فيلم يک اورسون ولز تمام عيار شده است. آفرين به رضا رويگری که روی دست سر لارنس اوليويه زده است. آفرين به تمام هنرپيشگان زن و مرد فيلم که نه به خاطر پول، بل به خاطر آگاهی از اين همه هنری که يکجا در کاسه ی اخراجی های سه ريخته خواهد شد، تمام عتاب و خطاب های سبز را به جان خريدند و در آن بازی کردند. واقعا حيف بود که آدم در اين فيلم بازی نکند و بميرد. بخصوص آفرين به اکبر عبدی عزيزم که چه هنرنمايی ها کرد؛ چه اشکی از همه در آورد. ضمن خنده، گريه را با او تجربه کردم.
به جان ده نمکی، به جان رهبر عزيزم که اگر نباشد می خواهم مجتبی هم نباشد، سيمرغ که هيچ، خرس طلايی که هيچ، نخل و پخل و امثال اين ها که هيچ، اگر در دوره ی بعد به اين فيلم، اسکار بهترين کارگردان را ندهند، و به يکی از بازيگران –مثلا حسام نواب صفوی که در نقش رئيس دايره منکرات ظاهر شد- هم اسکار بهترين بازيگر را ندهند، من اسکار را تحريم خواهم کرد. حتی مثل ده نمکی که رفت روی سن، جشنواره را به هم ريخت، به مجلس اسکار خواهم رفت و جلوی فرش قرمز نعره ی حق طلبانه خواهم کشيد.
اميدوارم شما هم اين فيلم را ببينيد. ببينيد و مثل من از داشتن چنين هموطن هنرمندی لذت ببريد. مرده شور سبزها را ببرد که نمی خواستند ما اين فيلم عظيم و به شدت اثرگذار را ببينيم. مرده شور مرا ببرند که داشتم فريب سبزهای بی هنر را می خوردم. برويد، اين فيلم را ببينيد، و دعای خيرتان را بدرقه ی راه من کنيد که اين فيلم را ديدم و آن را به شما معرفی کردم. بُدُوم برم نه يک بار، نه دو بار، چندين بارِ ديگر اين شاهکار را ببينم...
شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
معجزه بالاخره اتفاق افتاد! برای اولين بار در تاريخ ايرانزمين، حرف چند نويسنده ی بی طرف روی يک شخصيت سياسی اثر کرد (اين موضوع را هر کس دست کم بگيرد –اثر گذاشتن حرف نويسندگان، روی شخصيت های سياسی را عرض می کنم- حتما يک تخته کم دارد). شاهزاده رضا پهلوی انگار که بشار اسد از حکومت کناره گرفته باشد، انگار که يک سنگريزه از توی کفش يک کوهنورد بيرون آورده شده باشد، انگار که يک لاستيک کم باد، باد شده باشد، قبراق و سرحال در تلويزيون صدای امريکا حضور به هم رساند و گفت:
"از اين به بعد نه من شاهزاده هستم، نه خانم ام ملکه، نه مادرم ملکه ی سابق، نه عمه ام والاحضرت، نه بچه های فاميل ام والاگهر. من نشستم خيلی مطالب و مقالات در مورد بی فايده بودن نظام شاهنشاهی در عصر ارتباطات و دهکده ی جهانی خواندم و بعد يک دفعه يک جرقه مثل ايکيو سان در مغزم درخشيدن گرفت که اين حرف ها يعنی چی؟ مگر من خودم حاضرم يک نفر را به عنوان مديرعامل تام الاختيار دائمی و ابدی برای شرکت خودم استخدام کنم و با رای خودم حق کنار گذاشتن او را از خودم سلب کنم و بدتر از همه جانشينی او را ارث و ميراثی کنم و بگويم وقتی او مُرد بچه اش می شود مدير عامل شرکت من؟! مگر من مغز خر خورده ام که چنين کنم؟ و وقتی من حاضر نيستم برای يک شرکت فکسنی با ۶۲ ميليون دلار سرمايه اين کار را بکنم چه دليلی دارد از مردم بخواهم برای مملکت شان با بی نهايت سرمايه ی زيرزمينی و روزمينی چنين کنند، و تازه، مردم "عشق شان بکشد" که چنين کنند مگر من حاضر می شوم که به آن ها آگاهی ندهم که ای مردم اين کار خریّت است و نه برای من و نه هيچ کس ديگر در هيچ زمانی چنين حقی قائل نشويد. آری. مطالب و نوشته های مخالفان سلطنت که خيلی منطقی می نوشتند روی من اثر گذاشت و من ازاين فکر پوچ و باطل دست برداشتم و حالا احساس می کنم حال ام خيلی بهتر است و بال و پرم برای فعاليت بيشتر و نجات ايران از دست استبداد مذهبی باز تر شده است. بخصوص از شر آدم های بادمجان دور قاب چينی که منتظر پادشاهی من هستند تا مملکت را بچاپند حسابی راحت شدم. آخيششششششششش!"
مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
واقعا دَمِ مردمِ ايران گرم. بخصوص بچه های سبز که يک حس نوعدوستی و اومانيستی دارند بعد از فاجعه ی زلزله و سونامی و تشعشعات اتمی ژاپن حقيقتاً و از ته دل برای ژاپنی های بدبخت دل سوزاندند و يک بار ديگر، ما نشان داديم که انسان دوست ترين و مهربان ترين و بهترين و برترين و رئوف ترين و خوش قلب ترين و همه چيز ترين انسان های کره ی زمين و به قول خانم رويا صدر کهکشان راه شيری هستيم. چقدر ما اشک ريختيم. چقدر اظهار همبستگی کرديم. چقدر در مقابل سفارت ژاپن شمع روشن کرديم. چقدر گل و عروسک خرسی گذاشتيم. دست مان درد نکند. واقعا خسته نباشيم.
کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
"دوستان عزيز، به اطلاع همه شما عزيزان ميرسانيم که تا امروز با رحمت خداوند و کمک شما عزيزان مبلغ ۴ ميليون و ۱۰۰ هزار تومان به حساب معصومه واريز شده است که با نظارت مسئولين برای هزينههای مداوا و عمل او استفاده خواهد شد. در حال حاضر دکتر جواد مشغول مذاکره با جراحان چشم ميباشند، همانطور که قبلا اعلام شد، معصومه به ۲ عمل مختلف نياز دارد که برای جلوگيری از نابينايی هميشگی او ارجحيت با عمل چشم وی ميباشد، و مرحله بعدی جراحی ترميمی توسط دکتر جواد است. معصومه هنوز به کمکهای مالی شما نيازمند است. اطلاع رسانی و کمکهای خودتان را از او دريغ نکنيد." «يکی از اعضای کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد در فيس بوک»
گفتم ژاپن و مصيبت، يادِ معصومه عطايی افتادم که پدر شوهر حيوانصفتاش، صورتِ او را با اسيد سوزانده و دخترک بيچاره نه تنها چهره اش را از دست داده، بل که نزديک است کور هم بشود. خب، معلوم است وقتی ما به ژاپنی ها اين قدر کمک می کنيم و برای آن ها دل می سوزانيم، برای معصومه هم همين کار را می کنيم و بيشتر هم می کنيم چون او هموطن ماست و ما هميشه هموطندوست و هموطنخواه بوده ايم و حاضر بوده ايم جان مان را به خاطر هموطنمان بدهيم؛ ده بيست دلار که چيزی نيست.
ما حتما به اين سايت سر زده ايم و حتما به ياری معصومه شتافته ايم و حتما بخشی از هزينه ی درمان او را –مثلا ده دلار، معادل ده هزار تومان يعنی ششصد گرم گوشتِ قاطی- پرداخته ايم و ديگر کاری نداريم جز اين که بنشينيم يک گوشه، يک نفر بيايد ما را باد بزند که خستگی مان در برود. فکر می کنم يک ميليون مراجعه کننده ايرانی تا به امروز به اين سايت سر زده اند و يک دهم شان به اين دختر بينوا کمک کرده اند. حالا يک دکتر متخصص پاکستانی به نام دکتر جواد هم پيدا شده که يک گوشه ی کوچولو از کار را به دست بگيرد و پوست صورت دخترک را ترميم کند. البته کمک ناچيز او در مقابل کمک های بزرگ ما اصلا قابل بيان نيست. خودتان به اين سايت مراجعه کنيد و ببينيد که راست می گويم:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
"چندی پيش، دبير کل نهاد کتابخانههای عمومی آخرين آمار سرانه تجميع مطالعه غيردرسی ايرانيان شامل کتاب، فضای مجازی، روزنامه و نشريات را در گذشته، ۰۲/۷۶ دقيقه در روز اعلام کرد. از اين سرانه، ۰۹/۳۰ دقيقه به کتاب کاغذی و فضای مجازی، ۶ دقيقه و ۲۹ ثانيه به خواندن نشريات و ۳۹ دقيقه و ۳۰ ثانيه نيز به مطالعه روزنامه اختصاص دارد." «خبرگزاری کتاب ايران، ايبنا» [به قول مش قاسم: بر پدر دروغگو "نعلت"!]
نه که ما در همه ی موارد "ترين"يم و موسسه ی کتاب گينس هم اگر بخواهد همه چيز را راست و درست بنويسد، نام ايران بر تارَک کتاب "رکوردها" خواهد درخشيد، لذا در خريدن و خواندن کتاب و مطبوعات نيز ما "ترين" می باشيم و خيلی هم "ترين" می باشيم. ملل اروپايی بايد بيايند از ما ياد بگيرند در کتاب خريدن و کتاب خواندن و آبونه ی مجلات وزين شدن.
حالا مردم عادی که گرفتارند، ولی جامعه ی فرهنگی ما از اين نظر حقيقتاً غوغاست و بخش بزرگی از درآمد خود را صرف خريد کتاب و مطالعه می نمايد. چقدر من اين کلمه ی "می نمايد" را دوست می دارم چون هم مثبت است، هم به معنیِ نشان دادن است، هم به معنیِ انجام دادن است، هم مخالف ننماييدن است و خلاصه، کلمه ی بسيار خوب و روشنگری ست. صاحبان رسانه و نشرياتِ –بخصوص- وزين، اين "نمودگی" را به خوبی درک می نمايند.
اهل فرهنگ ما بالاخص در خارج از کشور از اين نظر خيلی زحمت می کشند و خيلی پول خرج می کنند طوری که آدم اشک اش در می آيد. شما تصور کنيد، يک يورو، مساوی هزار و ششصد تومان است و گران ترين مجله ی ايران که هر سه ماه يک بار بيرون می آيد هفت هزار تومان است، يعنی قيمت مجله ای که هر فصل يک شماره اش بيرون می آيد و ششصد هفتصد برگ هم دارد، چهار يورو و چند سنت است يعنی پول دو تا بستنی ايتاليايی در خيابان، يا يک چيزبرگر مک دونالد و يک سيب زمينی سرخ کرده ی کوچک، و هموطنان اهل فرهنگ ما که در خارج زندگی می کنند، اين پول را به جای اين که صرف خريد بستنی و چيزبرگر و سيب زمينی سرخ کرده بکنند، می فرستند برای آن نشريه و آن نشريه را آبونه می شوند. واقعا آدم از اين همه فداکاری اشک در چشمان اش حلقه می زند. واقعا اين هموطنان اگر نبودند، اين نشريات چه جوری به حيات پُر بار خود ادامه می دادند. همين چيزهاست که نمودنی ست ديگر يعنی ما بايد آن ها را بنمايانيم تا جهانيان متوجه عظمت فرهنگی ما شوند.
کتاب هم که نگو و نپرس. به قول "مانیپنی" و "اِم" در فيلم "فردا هرگز نمی ميرد"ِ جيمز باند: "دُنت اسک! دُنت سِی!" رو به روی دانشگاه که غلغله است و تيراژ کتاب های خوبِ ما نَه سی هزار، نَه پنجاه هزار، مينیمُم صدهزار نسخه است و اين تازه برای کشوری با جمعيت جوان هفتاد ميليونی –که چند ميليون دانشجو و دانش آموز دبيرستانی دارد- چندان مناسب نيست.
حالا صدهزار، شمارگانِ کتاب های سنگين و وزين است. کتاب هایِ غيرِ سنگينِ ما، به همت خوانندگان هميشه در صحنه، حدود سيصد چهارصد هزار نسخه در هر نوبت منتشر می شوند که دم خريداران مان گرم!
واقعا نويسندگان و شعرای ما چه زندگی خوبی با نوشتن برای خودشان دست و پا می کنند. آدم دل اش می خواهد نويسنده شود. پدر مادرها هم به بچه های شان می گويند عزيزم، اگر می خواهی خوشبخت شوی، حتما نويسنده يا مترجم بشو، نون ات تو روغن است!
محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
"محسن دکمهچی، زندانی سياسی در ايران که بهخاطر وخامت وضعيت جسمی، طی روزهای گذشته از زندان به بيمارستان منتقل شده بود و در حال دريافت خدمات ويژه پزشکی از جمله شيمی درمانی بود؛ درگذشت." «سيانيوز»
نه! خداوکيلی شما انتظار داری يک سايت ضد انقلاب در اين مورد چه بنويسد؟ بيايد حقيقت را بنويسد که فلانی از شدت عيش و نوش افتاد مُرد؟ فلانی از شدت خوشی افتاد مُرد؟ فلانی از بس جکوزی رفت و توی استخر شيرجه زد افتاد مُرد؟ شما فکر می کنيد ضد انقلاب انصاف دارد که چنين چيزهايی بنويسد؟
شما به اين ويدئو نگاه کنيد:
آن چه در موردش سخن گفته می شود مربوط به زمان شهيد لاجوردی و دوران طلايی حضرت امام است که کسی در ايران نمی دانست جکوزی چيست. حالا بعد از گذشت سی سال شما فکر می کنی آن محل و مکانی که، ضد انقلابِ دروغگو "زندان" اوين می نامد، چقدر پيشرفت کرده باشد؟ يعنی اگر سی سال پيش اين "زندان" (آخ بميرم! چه زندانی!) استخر و جکوزی برای تروريست ها داشت، الان چه چيزها برای تروريست ها و حتی مقاماتِ خودیِ سابق دارد؟ مگر نه اين که دو دو تا می شود چهار تا؟ چرا آقايان دو دو تای شان در اين جا می شود صفر تا؟! جواب ساده است: به خاطر اين که انصاف ندارند! وقتی يک نفر با سابقه ی ۴۸ ترور، در جکوزی "صفا می کند"، آن وقت يک بدبختی که فقط به مجاهدين کمک مالی کرده توی آن جکوزی چه ها خواهد کرد. از من نشنيده بگيريد، من احتمال می دهم که حتی برای اش خانم هم بُرده باشند و او مثل فيلم "بيسيک اينستينکت" شارون استون يا چه می دانم "بادی آو اِويدِنس" مدونا در اثر همين کارها سکته ای چيزی کرده باشد و منافقين کوردل بخواهند اين اتفاق را پای حکومت عزيز ما بنويسند. واقعا شرم شان باد!
خلاصه. ما که جزئيات موضوع را نمی دانيم ولی شواهد و قرائن نشان می دهد که بر خلاف نظر منافقين که می گويند اين "زندانی" با درد شديد ناشی از سرطان که حتی نمی توانست آب بنوشد، آن قدر در زندان ماند و به او رسيدگی پزشکی نشد تا مُرد، نامبرده در اثر خوشی بيش از حد و احتمالا شنای بيش از حد در استخر و استفاده ی نامعقول از جکوزی و خوشی های ديگر درگذشته است.
امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
"هاشمی رفسنجانی با تأييد کامل موضع/نگرش خامنه ای به مطبوعات می گويد: "اين تفسير همان تعبير مقام معظم رهبری است که فرمودند: "بعضی از مطبوعات پايگاه دشمن شدند". يکی از حرفهای بسيار مهمی که آيتالله خامنهای زدند و در عمل کم بها داده شد، همين است. رهبری درست روی نقطه حساسی که بايد دست میگذاشتند، دست گذاشتند. به هر حال بيشتر خارجیها به اين سوژه می دادند و سوژهای را که اينها مطرح میکردند، آنها به استناد حرفهای داخلی پرورش میدادند. آنها برای اينگونه کارها ماهر هستند. به هر حال جريانی اينگونه بود که ضربههای جدی در دنيا و داخل به حيثيت انقلاب زدند". افشای قتل های زنجيره ای در داخل و خارج از کشور، و طرح قتل عام زندانيان در تابستان ۱۳۶۷ به حکم آيت الله خمينی، برخی از مهمترين دستاوردهای مطبوعات در آن دوران بود که آيت الله خامنه ای را به شدت عصبانی کرد و به مقابله ی با مطبوعات واداشت. اتفاقاً هاشمی هم يکی از مواردی را که به عنوان شاهد "پايگاه دشمن" بودن مطبوعات مثال می زند، مورد اساسی قتل عام تابستان ۶۷ است. می گويد: "بعضیها پا را بالاتر از من گذاشتند و سراغ بعضی از اعدامها رفتند که به نحوی هم به امام منتسب کردند و خارجیها هم اين را خيلی بزرگ کردند. متاسفانه از حرفهای آقای منتظری هم سوءاستفاده کردند"". «اکبر گنجی، هاشمی رفسنجانی و [حضرت آيت الله العظمی سيد] علی خامنه ای [امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی]، گويانيوز»
اکبر حال اش خراب است. دلارهای امريکايی او را شارژ می کند که ضد حقيقت بنويسد. شما اگر تمام جهان را بگردی رهبری خردمند تر، فرزانه تر، عاقل تر، کتابخوان تر، موسيقیدان تر، هاليوودشناس تر، شاعر تر، تکنيسين تر، دايناسورشناس تر، آشنا به تاريخ پارينه سنگی و انسان های اوليه، آشنا به ورزش –با گرايش کوه نوردی و صخره نوردی-، ديگر چه بگويم که گفته نشده است، آری يادم رفت، سياستمدار تر، از حضرت آيت الله العظمی سيد علی خامنه ای، امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی روی کره ی زمين نمی توانی پيدا کنی. می خواهی بگويی عمر البشير؟ چه کج سليقه ای! می خواهی بگويی بشار اسد؟ چه قياس مع الفارقی! حالا قذافی يک شباهت هايی به آقای ما دارد ولی او کجا و آقا کجا. آن بقيه هم که از ايشان الگو گرفته بودند، مثل مبارک و بن علی و امثالهم کپی درب و داغونی بودند از آقا. آقای ما اوريژينال است. آقای ما يگانه است. به قول خانم گوگوش، آقا خوبه، آقا ماهه، آقا نازه آقاجون...
حالا اين ها را هِی به اکبر بگو! مگر اين بچه ی نازی آباد حرف حالی اش می شود؟ هی فاکت می آورد؛ هی نقل قول می کند؛ هی مُخ ما را با نوشته هايش پُر از کلمات بی معنی می نمايد.
آخر انصاف تان کجا رفته. فکر می کنيد اگر آقا بهترين نبود، الان وضع بهتری از قذافی داشت؟ خب عزيزم، اين ها تاکتيک سياسی ست که بايد خيلی خبره باشی تا آن ها را بدانی، و آقای ما خبره است. اکبر می خواهد بگويد نيست، خب بگويد! در کشور ما که آزادترين و دمکراتيک ترين کشور جهان است، اکبر که سهل است فلان زن بی سواد و عامی روستايی هم می تواند به سينه اش بکوبد و آقای ما را نفرين کند. تاريخ از اين نفرين ها زياد ديده است، و آقا هم مثل خيلی از قهرمانان تاريخ، مثل مرحوم هيتلر، مثل مرحوم موسولينی، کار خودش را می کند و با اين تو سينه زدن ها و آه کشيدن ها و مقاله نوشتن ها کاری ندارد.
من خيلی خيلی متاسفم که ما قدر بهترين چيزهايی را که خداوند عالميان به ما عطا کرده است نمی دانيم. بهترين شاعر، عليرضا قزوه؛ بهترين محقق، غلامعلی حداد عادل؛ بهترين رمان نويس، سعيد تاجيک؛ بهترين فيلمساز، مسعود ده نمکی؛... و بالاخره بهترين رهبر سياسی، حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای! خداوند که اين ها را از ما گرفت تازه خواهيم فهميد که که بودند و چه کردند!
sokhan April 13, 2011 01:17 PM