این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
راهِ با فرهنگ شدنِ ما از کتاب و رسانه میگذرد. پس از خواندن این جمله، بلافاصله این سوال مطرح خواهد شد که مگر «ما» با فرهنگ نیستیم؟ پاسخ صریح و قاطع –و البته جنجالآفرین- به این سوال این است که نسبت به ملل متمدن و پیشرفته، فرهنگ ما به شدت عقب افتاده است. این پاسخ قطعاً عدهی زیادی را به واکنش احساسی وا خواهد داشت، ولی تا درد را بیان نکنیم راهی برای درمان آن نخواهیم یافت. این روزها بحث بر سر کور کردن متهم اسیدپاشی با شدّت و حدّت در فضای نت جریان دارد. عدهای مخالف و عدهای موافق اجرای این حکم هستند. از طرف دیگر بحثِ به کارگماریِ اجنه در سطوح بالای حکومتی به شکل جدی دنبال میشود. همین دو نمونه کافیست تا اوضاع اسفبار فرهنگ سرزمینمان را تشخیص دهیم. با طرح این مسئله، اذهان منتقد بلافاصله به سراغ سوابق درخشان تاریخی ما خواهند رفت و فرهنگ باستانی چند هزار ساله را نبش قبر خواهند کرد. ولی آنچه مهم است و باید فکر عاجلی برای آن کرد، وضع امروز ماست.
در کتاب «زندگی، عشق و دیگر هیچ» آقای کریم فیضی، که مجموعهی گفتوشنودیست با دکتر محمد علی اسلامی ندوشن، از قول این استاد فرهیخته که تمام عمر به موضوع ایران و ایرانی اندیشیدهاند و تعداد زیادی از آثار قلمیشان به این دو موضوع مربوط میشود آمده است: «...در این سالها، افت اخلاقی مردم مرا غمناک کرده است. اگر ملّتی از حداقل سطوح اخلاقی خودش تنزّل کند، برگرداندن آن به طرف اصول اخلاقی، مشکل است. مسائل طوری بودهاند که مردم را وادار به اُفت اخلاقی کردهاند...»(صفحهی ۵۳۵). «موضوع این است که حکومتها اگر شایستگی نداشته باشند و درست عمل نکنند، موضوع قابل حلّ است، زیرا حکومتها عوض میشوند. امری بدیهی است که حکومتها در معرض تغییرند، هر چند ممکن است این تغییر، دیر یا زود داشته باشد، امّا اگر چنانچه رشتههای اخلاقی مردم سست شود، به این صورت که تزلزل اخلاقی پیدا کنند و تحت شرایطی قرار بگیرند که معتقدات مدنی و اجتماعی، برای آنها معنای زیادی نداشته باشد، کار به مراتب مشکلتر خواهد بود... مردم را به آسانی نمیتوان تغییر داد. عوض کردن مردم کار مشکلی است همچنانکه ساختن آنها دشوار است...» (صفحات ۴۸۵ و ۴۸۶). این نظریست بسیار درست، که باید روی آن و ارتباطش با فرهنگ عمومی جامعه فکر کرد. متاسفانه وضعیت امروز کشورمان، ما را به جای تفکر و تعمق، به دادن شعارهای داغ و هیجانی وادار میکند که البته در فایدهی شعار دادن برای تخلیهی روانی هیچگونه شک و شبههای نیست، ولی چیزی که متاسفانه فقدان آزاردهندهاش احساس میشود، همین تفکر و تعمق و یافتن وسیلهای برای حل مسائل کنونی کشورمان است.
تردیدی نیست که بنیان فرهنگ، تنها به کمک حکومت میتواند تغییر کند. این تغییر میتواند در جهت مثبت –مثل آنچه که به شکل ناقص و ناقضِ غرض در زمان شاه میدیدیم- یا در جهت منفی –مثل آنچه که در سرتاسر دوران حکومت اسلامی دیدهایم- باشد. این سخن که اگر هر کس فرهنگ خود را تصحیح کند، فرهنگ «کل»ِ جامعه تصحیح خواهد شد حرف یاوهای است. اما تردیدی نیست که «بخشی» از فرهنگ عمومی، با فرهنگ فردی ساخته میشود، که این در اختیارِ خودِ ماست. این همان فرهنگیست که در اثر شرایط موجود در حال سقوط است و مشاهدهی این سقوط رنجآور است. برای ترمیم این فرهنگ، از دو وسیله باید استفاده کرد: کتاب و رسانه.
اگر بخواهیم موضوع را به شکل ساده بیان کنیم، میتوان گفت که اصحاب کتاب و رسانه، میتوانند کاری را که حکومت باید در سطح گسترده انجام دهد، در ابعاد بسیار کوچکتر انجام دهند. اگر این کار در گذشته به راحتی مقدور نبود، امروز به کمک فنآوری رایانهای و ارتباطات اینترنتی مقدور شده است. مثلاً نویسنده یا مترجم کتاب، اگر اثرش در لابیرنت دستگاه سانسور حکومت گیر کند، میتواند آن را از طریق اینترنت منتشر کند، و یا اهل رسانه اگر امکان ایجاد رسانهی معمول و فراگیر را نیابند میتوانند از رسانههای اینترنتی با دامنهی محدود استفاده کنند. سی چهل سال پیش، رسانهی غیر حکومتی و غیر وابسته به دولتهای بیگانه تنها میتوانست یکی دو صفحهی تایپیِ پلیکپی شده در تیراژ چند صد نسخه با امکان پخش در سطح یک یا چند محله از یک شهر باشد. امروز همین رسانه میتواند صوت و تصویر و نوشته و عکس را در تیراژ میلیونی به خواهندگاناش در سراسر جهان برساند.
با تمام این اوصاف، قهقرای فرهنگی باعث شده، از کتاب و رسانه آنطور که باید، استفاده نشود. تیراژ دو سه هزار نسخهایِ کتاب، بیاهمیت شمردنِ آنرا حتی در نزد افراد با فرهنگ و روشنفکر نشان میدهد (مگر آنکه باور کنیم در ایران هفتاد میلیونی تعداد افراد با فرهنگ و روشنفکر همین دو سه هزار نفر است!) رسانه نیز اغلب تبدیل به محلی برای انعکاس شعار و نوشتههای روز میشود.
اگر قبول کنیم که راه با فرهنگ شدن ما از کتاب و رسانه میگذرد، ارزش این دو وسیله را بیشتر خواهیم شناخت و از آنها به درستی بهره خواهیم بُرد. ما، به عنوان آحادِ ملت، خود را با فرهنگ عمومی جامعه منطبق میکنیم. این ضرورتی اجتنابناپذیر برای ادامهی حیات در متن جامعه است. اگر صورت دختری سوزانده شود، انطباق فرهنگی آن است که قبول کنیم صورت فرد مهاجم در مقابل این عمل جنایتکارانه سوزانده شود (در غیر این صورت، گناهکار در سیستم فعلی از مجازات خواهد رست و با وضع فرهنگی موجود، اسیدپاشی تبدیل به عملی فراگیر خواهد شد). اگر دولت ایران دولت جن و پریست، باید قبول کنیم که این جن و پری از دورانِ «مدرن»ِ محمدرضا شاه که او را عوامل ماوراء الطبیعه مثلاً در سانحهی هوایی نجات دادند، تا به امروز که دولت «فناتیک»ِ احمدینژاد به کمک آنها رای میآورد و ایران و بلکه جهان را اداره میکند در میان دولت و ملت وجود داشته و ما با آن زندگی کرده و میکنیم و به عنوان یک امر عادی (و -به لحاظ حالت نیمچه فرهنگی و نیمچه روشنفکرانهای که داریم- کمی عجیب) با آن کنار میآئیم. بگذریم از این که بسیاری از با فرهنگها و آلامُدهای فرهنگیِ ما به جن و پریهای چینی و هندی و سرخپوستی اعتقاد تام دارند و دهها جلد کتاب در بارهی این جن و پریها خواندهاند و میخوانند!
کارِ ما درگیر شدن و در هم شکستن این انطباق است. عدم انطباق البته میتواند عواقب ناگواری در پی داشته باشد. خودکشی، نمونهای از آن است. فردی که خود را با فرهنگ معیوب سرزمیناش منطبق نمیتواند بکند، شاید ادامهی زندگی برایش مقدور نباشد (چنانکه ادامهی زندگی برای صادق هدایت به خاطر همین عدم انطباق فرهنگی مقدور نبود).
اما برای گذر از این مرحله و ارتقاء به سطح بالای فرهنگی، اولین کار همین نامنطبقشدن با فرهنگ عمومی جامعه و ایستادگی درونی و –در صورت امکان- بیرونی در مقابل آن است که تنها با دو وسیله امکانپذیر است: کتاب و رسانه.
خودنویس رسانهایست که باید از آن برای جدا شدن از گنداب فرهنگ کنونی کمک بگیریم. در این رسانه باید کتابهای خوبی که میتواند ما را از نظر فرهنگی قدمی به جلو ببرد معرفی کنیم. از این رسانه باید برای تشویق به کتابخوانی استفاده کنیم. خودنویس باید تصورِ غلطِ ژنتیک بودنِ فرهنگِ غنی و همهچیزدانیِ ذاتی و بینیازیِ ما از به دست آوردنِ معلوماتِ جدید را در هم بشکند و با ایجاد کنجکاوی مثبت، ما را به کسب معلومات از طریق رسانه و کتاب ترغیب کند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
این روزها بازار پسراندنِ کسانی که خود را به هر دلیلی سبز مینامند گرم است. این پسراندن، اغلب با تمسخر و تحقیر لفظی همراه است. کسانی که خود را میراثدار جنبش سبز میدانند، به شیوهی میراثخواران، طرفدارانِ جنبشِ از پا افتاده را از خود میرانند، مبادا کسی در آینده ادعای ارث و میراثی بکند. میراثخواران جنبش سبز به جمعیت سه میلیونی که فردای انتخابات ریاست جمهوری به خیابانها ریختند مینازند و دیگران را فاقد پایگاه اجتماعی و قدرت گردآوری جمعیتی چنین انبوه میدانند. این سیاستبازان کودکصفت مدام تکرار میکنند که شما که به فلان کار ما و فلان شخصیت ما اعتراض دارید، خودتان بروید مردم را جمع کنید و آنطور که دلخواهتان است عمل کنید. دست از سرِ ما سبزها بردارید و مطمئن باشید که ما هم با شما کاری نخواهیم داشت. در این یادداشت، قصد من نشان دادن اشتباه مهلک میراثخواران جنبش سبز نیست چه مطمئن هستم گوشی از طرف آنها برای شنیدن وجود ندارد و استدلال کردن برای این گروهِ خودبزرگبین و مبتلا به غرور، وقت تلف کردن است. روی سخن من در این مقاله با کسانیست که خود را سبز میدانند یا سبز مینامند، ولی با سیاستها و راهکارهای اعلام شده توسط شوراهای خودخوانده موافقت ندارند. آنچه میخواهم بر آن تاکید کنم این است که ما پیش از آن که سبز باشیم، باید خودمان باشیم.
سبز بودن، یک خط سیاسی مشخص است که میتواند در زمانهای مختلف دچار تغییر و تحول شود. این تغییر و تحول میتواند برای ما قابل قبول یا غیر قابل قبول باشد. ما پیش از آنکه سبز باشیم، خودمان هستیم، یعنی مجموعهای از فکرها و نظرها و خواستهها و دیدگاهها، در زمینههای مختلف سیاسی و اجتماعی و فرهنگی و اقتصادی و امثال اینها. سبز بودن، خطی سیاسی و موقت است، که ما احساس میکنیم بخشی از خواستههای ما را تامین میکند. شاید هم این فعل را باید به شکل گذشتهاش صرف کنیم و بگوییم سبز بودن میتوانست بخشی از خواستههای ما را در دوران انتخابات ریاست جمهوری تامین کند.
اما مجموعهی خواستههای ما، گستردهتر از آن چیزیست که جنبش سبز به تنهایی قادر به تحقق آن باشد. جنبش سبز، حرکتیست که وضع ما را شاید یک درجه بهتر کند، ولی این «بهتر» به معنای «خوب» نیست بلکه تنها امکان موجود است برای رسیدن به شرایط مطلوبتر. همراهی ما، همراهی خردمندانه با جمعیتیست که برای رسیدن به فردای بهتر، تنها مسیر موجود، یعنی مسیر منتهی به مهندس موسوی را از طریق عبور از احمدینژاد و خامنهای انتخاب میکنند.
در این میان، باید مراقب بود که این خط موقت، در ذهن ما تبدیل به هدف اصلی نشود، و در مقابله با کسانی که خود را سبز و ما را غیر سبز میدانند، وضعیتی به وجود نیاید که خود و خود بودن را برای اثبات سبز بودنمان فراموش کنیم. ما، ما هستیم، با تمام خواستههای دور و نزدیک و قابل دسترس و غیرقابل دسترسمان. این خواستهها میتواند صد و هشتاد درجه با آنچه میراثخواران جنبش سبز در ذهن دارند متفاوت باشد. ما باید بر این تفاوتها صحه بگذاریم و حتی اگر از جمع سبزها رانده شویم، بر خودْ بودنمان تاکید کنیم. طبیعیست ما بر خلاف میراثخواران جنبش سبز، در تمام حرکتها و فعالیتهایی که وضع خودمان و مردممان را اندکی بهبود ببخشد حضور مییابیم و شرکت در انتخابات نیز –بدون اینکه کسی آن را سازماندهی کرده باشد یا ما از فرمان کسی اطاعت کرده باشیم، چنانکه این روزها مرتب فرمانهای مختلف صادر میشود و کسی آنها را اجرا نمیکند- حضوری خردمندانه و داوطلبانه بوده است.
در این ارتباط، رسانهها نیز به دو گروه تقسیم میشوند: رسانههایی که خودشان هستند، و دیدگاه «خود»های مختلف را منعکس میکنند؛ رسانههایی که دنبالهروِ میراثخواران جنبش سبز هستند و هر آنکس را که خود است، با طعنه و تحقیر از خود میرانند.
خودنویس مکانیست برای از خود نوشتن. خودی که ضمن اعتقاد به فردیّت، حاضر به همراهی با جمعیتیست که در جهت دستیابی به کسری از خواستههای او تلاش و فعالیت کند. خودی که با خود و کسانی که مانند او نمیاندیشند صادق و روراست است و تاکید میکند که همراهی او با جمع به معنای تائید تمام و کمال حرکت جمع و تفکرات حاکم بر آن نیست.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
شاید فیلمِ The Astronaut Farmer را دیده باشید. یک فیلم خانوادگی معمولی که داستاناش حول یک محور اصلی شکل میگیرد: به تحقق رساندن یک رویا. پدر خانواده، که یک مزرعهدار امریکاییست، میخواهد با موشکی که خود ساخته راهی فضا شود و برای تحقق این رویا دست به هر کاری میزند. جالب اینجاست که رویای او، رویای اعضای خانوادهاش نیز هست، یعنی همسر او، پسر او، و دو دختر کوچک او، به اندازهی خودِ او، خواهانِ تحقق این رویا هستند. آنچه در این فیلم مرا تحت تاثیر قرار داد، جملهای بود که پدرْزنِ صاحب مزرعه به او گفت: «تو پدرِ معرکهای هستی. من هرگز نتوانستم اعضای خانوادهام را یکجا دور میز شام جمع کنم اما تو توانستی کاری کنی که اعضای خانوادهات رویای مشترکی داشته باشند» (نقل به مضمون). آنچه امروز برای ما ایرانیان استبدادزده مهم است این است که ابتدا و پیش از انجام هر کاری، رویایی در سر داشته باشیم؛ رویایی که شاید دستیابی به آن با امکانات موجود مشکل باشد، اما قابل تحقق است. بعد باید تلاش کنیم که این رویا را به اجتماع خود تسری بخشیم و برای تحقق آن به شکل برنامهریزیشده تلاش کنیم. اما چه در موردِ اول و چه در موردِ دوم مشکلات بسیاری بر سر راه ما وجود دارد.
در موردِ اول، باید گفت که ما متاسفانه در رویاهای خود، و آنچه در ذهن، به عنوان ایدهآل میپروریم، مانند آنچه در زندگی واقعی خود انجام میدهیم بسیار پراکندهکاریم. به عبارتی تصویر روشنی از هدفی که میخواهیم به آن دست پیدا کنیم نداریم. مثلاً رویای آزادی، رویای بسیاری از ماست. تحقق این رویا را نه تنها برای خود که برای همهی مردم ایران و حتی همهی مردم جهان خواهانیم.
مشکل اینجاست که از آزادی تصور روشنی نداریم. نه چهارچوب آن برای ما مشخص است، نه معنای معینی از آن در ذهن داریم، نه راه رسیدن به آن را میتوانیم برای خود مشخص کنیم. کلمهای که در ذهن و زبان ما جاریست، کلمهای مبهم و تار است، و راه رسیدن به آن را هم معمولاً سقوط حکومت مستبد میدانیم و بس. نه معنای مشخصی، نه راه معینی، نه طرحی، نه برنامهای، نه آمادهسازی ذهنی و فرهنگییی... تنها یک کلمه، و تنها یک راه، آن هم بی هیچ تلاش معین و هدفمندی برای دستیابی به آن.
طبیعتاً با چنین وضعیتی نمیتوانیم در موردِ دوم، یعنی تسری بخشیدن این رویا به جامعه موفقیتی داشته باشیم. وقتی رویای من برای خودِ من نامشخص و نامفهوم است، وقتی خودِ من قادر به برداشتن قدمی مشخص به سمت هدفی که تعیین کردهام نیستم، چگونه میتوانم رویای خود را به اطرافیان خود، به مردمِ خود، تسری بخشم تا آنها نیز در این رویا سهیم شوند و پابهپای من در تحقق آن بکوشند؟
پاسخِ چه باید کرد را من در اینجا نمیدهم. اگر این مسئله مسئلهی اساسی ما باشد، خود به خود برای پیدا کردن پاسخ آن کوشش خواهیم کرد. شاید داشتن رویای مشخص و طرح مشخص برای تحقق بخشیدن به آن اولین پاسخی باشد که به ذهن میرسد، اما دادن این پاسخ به معنای سهل بودن اِعمال آن نیست؛ به معنای عملی بودن آن نیست. لفظ پاسخ، باید تبدیل به عمل شود و این عمل از درون ما باید آغاز شود و موضوع اصلی، یافتنِ راهی برای انجام این تغییرات است.
خودنویس مکانیست برای طرح رویاهای اجتماعی و فرهنگی ما؛ برای ترسیم راههای رسیدن به این رویاها؛ برای به اشتراک گذاشتن این رویاها؛ برای مشخص کردن راه از بیراه و رویای قابلِ دستیابی از خیالات واهی.