این مطلب در گویای من منتشر شده است.
این سطور را با سوز دل و اشک چشم می نویسم. اوهو اوهو اوهو اوهو (امیدوارم صدای گریه ام را با تلفظ درست نوشته باشم). اگر قدیم بود می گفتم که اشک چشمان ام کاغذ را خیس کرد ولی افسوس که با لپ تاپ می نویسم و اگر اشک چشم و آب دماغم روی کی بُرد بریزد ممکن است دیگر نتوانم بنویسم و جهانیان از خواندن این سطور محروم شوند. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا مرا ببخش [برای این که حالت گفتن ام را بهتر بفهمید بهروز وثوقی و هنگامه را در فیلم ساموئل خاچیکیان به یاد آورید که بهروز بعد از مرگ خواهرش چه جوری توی سرش می زد]. اوهو اوهو اوهو اوهو. آقا من به شما خیلی بد کردم. آقاجـــــــــــــــــــــــــــــــــان [این جا یک جیغ بنفش می کشم و از حال می روم. همسایه که فکر می کند جنی شده ام، هِی به در می کوبد و مرا صدا می کند. چشم هایم را باز می کنم می گویم چیزی نیست، حالم خوب است. صدای تلویزیون بود. سلام به خانم برسانید]. آقا من چقدر خر بودم. آقا من چقدر احمق بودم. آقا من چقدر شما را رنج دادم. خدا از من نگذرد [با مشت به سینه ام می کوبم]. خدا مرا ذلیل کند. اوهو اوهو اوهو اوهو...
آقا، وقتی دیدم بی بی سی از قول آقای خاتمی نوشته "هم ملت ظلمی را که بر او شده ببخشد، و هم نظام و رهبر" جگرم خون شد. اشک چشم و آب دماغ و خلط سینه و اینها شروع کردند بیرون زدن. احساس کردم می خواهم –گلاب به رویتان- استفراغ کنم. منی که جزو ملت باشم کدام ظلم را ببخشم؟ اصلا ظلمی به من شده که بخواهم ببخشم؟ [این جا جیغ جانخراشی به سبک جیغ هایی که پامنبری ها موقع روضه ی امام حسین می کشند، می کشم و بر پیشانی ام می کوبم]. من غلط بکنم که بخواهم ببخشم. ولی شما باید ما را ببخشی. خیلی به شما بد کردیم. خیلی به شما ظلم کردیم. خیلی به شما جفا کردیم. قربان محاسن مبارک ات بروم که از دست ظلم های ما سفید شد. اوهو اوهو اوهو اوهو...
"آقا" جان، ما غلط کردیم. ما ظلم کردیم. ما را ببخش که زندان اوین و بند 209 درست کردیم و زندانیان سیاسی را در آن جا شکنجه دادیم. ما را ببخش که قلم ها را شکستیم و نویسندگان آزاده را در سلول های قبر مانند حبس کردیم و آن ها را به قول آقای زیدآبادی به صلیب کشیدیم. ما را ببخش که اقتصاد مملکت، فرهنگ مملکت، آبروی مملکت را بر باد دادیم. ما را ببخش که کشور را از هر نظر –از اعتبار پاسپورت گرفته تا سرعت اینترنت- به رده های آخر جهانی رساندیم. ما را ببخش که اداره کشور را به دست یک مشت رمال سپردیم و به جای متخصصان از اجنه کمک گرفتیم. ما را ببخش که در انتخابات تقلب کردیم. ما را ببخش که وسط خیابان ندا آقا سلطان را با گلوله زدیم. ما را ببخش که فک محسن روح الامینی را در کهریزک خرد کردیم و او را روانه ی قبرستان نمودیم. ما را ببخش که سهراب اعرابی را کشتیم و مادر او را تا ابد داغدار کردیم. ما را ببخش که از بالای ساختمان ها مردم را به گلوله بستیم. ما را ببخش که بطری توی ماتحت زندانیان کردیم. ما را ببخش که مغزها را فراری دادیم و آن هایی را هم که باقی ماندند با رعب و وحشت به سکوت یا پنهان کردنِ عقیده وادار کردیم. ما را ببخش که مملکت را در یک کلمه به گند کشیدیم و افتضاحی را که امروز در تهران و شهرهای بزرگ می بینیم به راه انداختیم. ما را ببخش که مردم را تبدیل به یک مشت آدمِ خشنِ بداخلاقِ دروغگو و پیمانشکن کردیم که مثل حیوانات درنده برای حفظ منافع خود هر کسی را مورد تهاجم قرار می دهند و هر قاعده ی انسانی را زیر پا می گذارند. ما را ببخش که دروغ را در کشورمان نهادینه کردیم. ما را ببخش که بچه مان را طوری تربیت کردیم که در مدرسه یک چیز می گوید، در خانه چیز دیگر؛ در مدرسه یک جور لباس می پوشد، در خانه جور دیگر. این ها را همه ما کردیم. مـــــــــــــــــــــــــــا ملت! همان ها که به گفته ی آقای خاتمی شما باید آن ها را ببخشید. اوهو اوهو اوهو اوهو...
"آقا" جان ام! مدتی بود داشتم دنبال دلیلی برای خودکشی می گشتم. فکر کنم پیدا کرده باشم. آدم چطور می تواند با این همه ظلمی که به شما کرده از خجالت تان در بیاید. مرسی از آقای خاتمی که ما را بیدار کرد. مرسی از او که ما را هشیار کرد. قربانِ این سبکْ گفت و شنودِ تمدنی اش بروم که یک مشت وحشیْ مثل من را می خواهد آدم کند. کاش شما را الگو قرار می داد می گفت مثل ایشان شوید و خیر دنیا را ببینید. اوهو اوهو اوهو اوهو...
در پایان فقط از شما می خواهم که مرا حلال کنید. هر بدی یی خوبی یی از ما دیدید به بزرگواری خودتان ببخشید [در این جا غش می کنم و از حال می روم. همسایه فکر می کند تلویزیون را خاموش کرده ام]...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
امان از همنشین بد! مثلا همنشین ات تریاکی ست. می نشینی بغل دست اش، چند وقت بعد می بینی مثل مداح اهل بیت وافور گرفته ای دست ات ولو شده ای کنار منقل. یا عرق خور است، چند وقت بعد می بینی مثل مشاور رئیس جمهور استکان عرق سگی گرفته ای دست ات داری به سلامتی این و آن بالا می روی. یا فحاش است، چند وقت بعد می بینی مثل سردار سپاه پاسداران یا مامور عالیرتبه ی وزارت اطلاعات وسط دو تا جمله، ده تا فحش خواهر و مادر به کار می بَری. آی آی آی آی. هر چه از همنشین بد بگویم کم گفته ام. حالا من هم نشستم بغل دست کیهان و پای منبر حدادیان و جلوی میزِ سردار قاسمی، به این روز افتادم که می بینید. من هم تاثیرپذیر! فاسد شدم رفت پی کارش.
از تاثیرپذیریام همین را بگویم که از دوران مقدس سربازی، فحش های عجیبی در ذهن ام مانده که وقتی با بچه های آن دوره می نشینیم، در جدی ترین بحث ها هم از آن ها مثل شیر و شکر استفاده می کنیم و زمین و زمان و اعضا و جوارح حکومت را از آن ها بی نصیب نمی گذاریم. کسی مرا موقع آن صحبت ها ببیند باور نمی کند که نویسنده ی این سطورِ به ظاهر مودبانه باشم. زندگی ست دیگر. آدم یاد می گیرد که چطور خودش را با محیط منطبق کند. یک روز مثل رولان بارْت سخن می گوید، یک روز مثل حسن رحیمپور ازغدی. یک روز مثل هلموت اشمیت سخن می گوید، یک روز مثل احمدی نژاد. بالاخره هر سخن جایی و هر نکته مکانی دارد و یک همچین چیزهایی.
حالا هم که با رسانه سر و کار دارم و همنشین ام کیهان و این ها شده اند، زبانِ تاثیرپذیرم معلوم است که مرا به کجا می بَرَد. ای دادِ بیداد! طرف در سرمقاله و "گفت و شنود"ش، کم ترین خطاب اش "یارو" و "گاو" و "خر" است، آن وقت از من انتظار دارد که مثلا بنویسم "ایشان"! هاهاها! چه با مزه! از خواص بچه پر رو ها، یکی هم این است که چیزی را که خودشان نیستند انتظار دارند که تو باشی. یا چیزی را که تو هستی و عین خودشان است، می گویند اَخ است! بچه پر رو طبق اصول پذیرفته شده در میان اراذل و اوباش و لات های اصیل، اصلا نباید کم بیاورد. به خاطر همین است که به او بچه پر رو می گویند. مثلا کیهان به خاطر تکرار حرف های خودش و رؤسایش به من می گوید، "ابله"! یا نوشته ی مرا "مزخرف" می نامد! ببینید "یارو" در باره ی من چه نوشته:
"افتضاح زنجيره اي رسانه هاي عضو شبكه عنكبوت باعث شد تا گويانيوز به دروغ بافي رسواي خود اعتراف كند و از هم قطاران به خاطر شريك كردن آنان در اين افتضاح عذرخواهي كند. اخيرا سايت گويانيوز- از رسانه هاي وابسته به سازمان سيا- مطلبي را به عنوان «سخنراني سعيد قاسمي عليه دولت و احمدي نژاد» منتشر كرده بود كه حاوي انواع الفاظ موهن و هتاكانه بود. اين قصه بافي مطلقا دروغ، بلافاصله با استقبال ديگر اعضاي شبكه عنكبوت نظير سحام نيوز، بالاترين و ده ها سايت و شبكه ضدانقلاب مواجه شد و مانند يك گنج ناياب! به كپي و بازتاب مطلب گويانيوز پرداختند. وسعت بازتاب اين مطلب مزخرف به حدي زياد شد كه نويسنده ابله گويانيوز با اسم مستعار«ف.م سخن» مجبور به عذرخواهي از هم قطاران شد و تصريح كرد مطلب وي مطلب طنزي است كه متاسفانه به صورت مطلب و خبر جدي در سايت ها مجددا منتشر شده است...".
حالا نه که خودِ "یارو" اصلا دروغ نمی گوید، و اصلا همین نمونه از دروغ یابی و خبرنویسی اش، از بیخ و بن دروغ نیست، و نه که خیلی الفاظ ادیبانه و فاخر در نوشته هایش به کار می بَرَد انتظار دارد که من هم مثل خودش شوم! خب، شدم دیگر، این هم نتیجه اش! فردا هم یقه ی ما را خواهد گرفت که نویسنده ی بی تربیت "سیانیوز"، لفظِ "یارو" از دهان اش نمی افتد! خاصیت بچه پرروست دیگر! آره عزیزم، تو راست می گویی. این من بودم که به احمدی نژاد گفتم شپشو، نه سردار قاسمی. من بودم که گفتم احمدی نژاد ماه به ماه حمام نمی رود، نه سردار قاسمی. من بودم که به مشایی گفتم، عورت احمدی نژاد نه سعید حدادیان. من بودم که گفتم این عورت را باید بُرید، نه سعید حدادیان. آن ها این کلمات را به کار ببرند می شوند عزیز، ما به کار ببریم می شویم خبیث. عجب دنیایی ست!
حالا یک جمله برای ختم کلام: زیاد هم خودتان را به خاطر آن طنز "مزخرف" ناراحت نکنید و برای احمدی نژاد سینه چاک ندهید. خدا را چه دیدید! شاید روزی برسد که سردار قاسمی با افتخار بگوید آن چه را که نویسنده ی "ابله" گویانیوز از قول او نوشته بود، حرف دلِ خودش بوده است و احمدی نژاد شایسته ی بدتر از این ها هم هست! بنی صدر و حامیان مذبذب اش را که از یاد نبرده ایم؟ بُرده ایم؟
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
چند روز پیش مطلب طنزی زیر عنوان "عورت احمدی نژاد را بریدیم، حالا نوبت خودش است" در سایت «گویای من» منتشر کردم که متاسفانه این طنز به صورت خبر جدی، ابتدا در سایت «سحام نیوز» و بعد در سایت «انقلاب اسلامی در هجرت» منتشر شد که امیدوارم با توضیح حاضر، مسئولان این دو سایت به اشتباه خود پی ببرند و در صورت لزوم آن چه را که منتشر کرده اند تصحیح یا حذف کنند.
این بار اولی نیست که نوشته ی طنز اینجانب موجب گمراهی و اسباب دردسر می شود. چند سال پیش نویسنده ی ارجمند سایت «شهروند» کانادا چنین اشتباهی را مرتکب شد که با توضیحات بعدی سعی شد اثر آن خنثی شود. بدترین اتفاق نیز برای خانم الهام افروتن افتاد که ماجرای دردناک آن را همه می دانیم.
اینجانب به هیچ وجه مایل نیستم اعتبار سایت هایی مانند سحام نیوز یا انقلاب اسلامی در هجرت به خاطر اشتباهی که مسئولان آن کرده اند خدشه دار شود؛ از طرفی مطمئن هستم بعد از پی بردن به این خطا، انگشت اتهام به سمت من گرفته خواهد شد و من مورد عتاب و خطاب قرار خواهم گرفت که طنزی بی مایه و بی پایه و زشت و زننده نوشته ام و اِشکالی اگر هست نه در خطاکنندگان، که در من و نوشته ی من است.
این طنز، دقیقا بر اساس کلمات و شیوه ی گفتار آقایان قاسمی و حدادیان – که ویدئوی آن ها نیز در پایان مطلب من قابل مشاهده است- نوشته شده. به عبارتی، از جملات و عباراتی که سردار قاسمی و مداح حدادیان در گفتارشان به کار برده اند برای نوشتن این طنز استفاده کرده ام و اگر زشتییی هست، نه در کلام من که درکلام ایشان است.
حقیقتی که شاید گفتن اش در اینجا بی مورد نباشد این است که موقع نوشتن این طنز، چند جمله را خودم حذف کردم تا مرزِ اخلاقییی را که امثال قاسمی و حدادیان رعایت نمی کنند، رعایت کرده باشم. جای جملاتی را که خودسانسوری کردم سه نقطه گذاشتم تا بعدها اگر به این نوشته نگاه کردم، یادِ آن جملات بیفتم. روشن تر بگویم اساس این طنز بر حذف وزیر اطلاعات -آقای مصلحی- بود، که بر اساس صحبت های آقای حدادیان، این حذف را توضیح داده بودم، که از خیر، و به عبارت درست تر شرّ آن گذشتم.
در مورد توضیحِ طنز بودن مطلب هم – بر اساس تجربیات قبلی- به فکر افتادم در ابتدای مطلب بنویسم که این یک مطلب طنز است. اما فکر کردم طنزنویس بودن من، ویدئوهای انتهای مطلب، اشاره به زیر یک خم رهبر و پایین آوردنِ موتورِ او، و نیز توضیحاتِ قبلی من -از جمله توضیحی که چند سال قبل به خاطر اشتباهی مشابه داده بودم - ضرورت چنین اشاره ای را از میان می بَرَد. اما گفتار و رفتار مسئولان و طرفداران حکومت اسلامی به شکلی ست که طنز ما را نیز به شکل واقعی نشان می دهد و در این باب اگر گناهی هست، گناهِ خود آقایان و زبانِ زشت و زننده ی ایشان است.
امیدوارم این توضیحات برای جلوگیری از ایجاد سوءتفاهم ها و مشکلات احتمالی سیاسی و رسانه ای کافی باشد.
برای خواندن "سخنانِ آقا؛ طنز یا واقعیت؟!" که در سال 2004 نوشته شده، به این نشانی مراجعه کنید:
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بخشی از سخنان جدید سردار قاسمی در مورد احمدی نژاد: ...برادر! عزیز دل! ما چند ماه پیش یک شکری خوردیم، شما چرا وِل نمی کنی؟ دیروز دیروز بود، امروز امروز است. به قول حضرت امام ملاک، وضع امروز افراد است. عزیزم! یادمان باشد که ما نوکر ولی فقیهیم نه نوکر بادمجان. بفرماید "چه عالی!" می گوییم "عالی تر از این نمی شود". بفرماید "چه مزخرف!" می گوییم "مزخرف تر از این نمی شود". این انتخابی که آقا کردند، و این بابا شد رئیس جمهور، خیلی قد آرنولدی و هیکل آرنولدی داشت؟ نه والله! یک چیزی بود مثل تاپاله افتاده بود وسطِ شهرداری تهران. قیافه اش زیبا بود؟ نه بالله! تیپ اش یک جوری بود که آدم از دیدن اش دچار تهوع می شد. صورت چروکیده، ریش کثیف، سر و وضع نامرتب. آقا و ما به خاطر همین چیزها گول خوردیم و انتخاب اش کردیم. متاسفانه ایشان یک عورت داشت به چه گنده گی که هر برگ انجیری رویش می گذاشت یک طرف اش پیدا بود و ما او را ندیدیم؛ راست اش را بگویم دیدیم ولی به روی خودمان نیاوردیم. طرف بوی گند می داد. شپش هم داشت. ضدانقلاب می گفت یکی بیاد این را ببره حموم، یک ماهه حموم نرفته. به خاطر همین قیافه ی گند و کثافت اش بود که آقا انتخاب اش کرد. آقا فکر کردند روستائی ها از چنین قیافه ای خوششون میآد و می گن این چون بدن اش شپش دارد از خودمونه. امان از این دل غافل که با ما چه کرد. خدا نگذره ازت احمدی نژاد. خدا از اون عورت کثیف ات نگذره که جلوش برگ انجیر نذاشتی.
از قرآن سوخته نگفتی و از کوروش و داریوش گفتی و ما هِی ماستمالی کردیم. هی روی گندکاریهات ماله کشیدیم. هی گفتی زنها بیان استادیوم، هِی گفتی موی دخترها به ما چه مربوطه، هِی گفتی به ما چه که کی تو خیابون دست کی را می گیره، هِی گفتی و گفتی، ما گفتیم عیبی نداره، آقا این بادمجون را پسندیده، ما هم باید بپسندیم و چشم به تلخی اش ببندیم.
خاک بر سرت کنند احمدی نژاد. خاک بر سرت کنند که دل آقای ما را شکستی. خاک بر سرت کنند که به فرمان ایشان عورت ات را نبریدی بندازی جلوی سگ... خاک بر سرت کنند که قدر آقا و حمایت های ایشان را ندانستی. تو به جای این که بروی موتور لری کینگ را پایین بیاوری موتور آقای ما را پایین آوردی. به جای این که زیر یک خم رئیس دانشگاه کلمبیا را بگیری زیر یک خم آقای ما را گرفتی. خدا ازت نگذره که با آقای ما چنین کردی. خدا ازت نگذره که کام آقای ما را تلخ کردی. حالا ای بادمجان تلخ! تو را تف می کنیم بیرون و می رویم دنبال کدوی سبزی، کدوی تنبلی، چیزی. والسلام.
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بچه جان مریضی در مورد آدم مُرده مطلب می نویسی که به خواب ات بیاید؟ که وحشت کنی این اینجا چکار می کند؟ که این چرا یقه ی مرا گرفته وِل نمی کند؟ به جای این که بروی بحث روشنفکری کنی، به جای این که از کارهای بزرگ و جهان زیبایی که خواهی ساخت سخن بگویی، می نشینی از بیژن سخن می گویی؟ آخر این آقای مرحوم چه اهمیتی در سپهر روشنفکری ایران دارد که وقت ات را به خاطرش تلف می کنی و تازه چه نصیب ات می شود؟ کابوس وحشتناک! بدبخت! این ها را باید وقتی زنده بود می نوشتی بل که کتی، شلواری، پیراهنی چیزی نصیب ات شود نه وقتی که مُرد! آخر این روشنفکر جماعت چقدر بلانسبت خر هستند که هیچ حرفی را به موقع اش نمی زنند. بفرمایید، نتیجه این شد منی که در مورد مهم ترین مسائل دنیا هم دو بار پی در پی نمی نویسم دو بار پی در پی در باره ی بیژن بنویسم بل که از کابوس او خلاص شوم.
آقا، بیژن آمد. بیژن با رولزرویس زردش آمد. بیژن با کراوات و پوشِتِ زردش آمد. همین طور که داشت می خندید درِ رولزرویس اش را باز کرد و پیاده شد و به طرف من آمد. خانم مستخدمه اش وسط راه یک لیوان چای به او داد، بعد او که داشت به طرف من می آمد ناگهان ایستاد. بعد نیکلاوس با فِراری زردش آمد. بعد بیژن با او سلام علیک کرد و دستی به پشت پسرک اش زد و باز به طرف من آمد. خواهید گفت که هشتاددرصد این چیزها را در فیلم او دیدهاید و احتمالا من غذای سنگین خورده ام همان چیزها را دوباره در خواب دیده ام. نخیر. صبر کنید بقیه اش را بگویم تا برق از شما هم بپرد...
آقا، بیژن به من نزدیک و نزدیک تر شد. دیدم خنده روی چهره اش ماسید. آقا، خنده تبدیل به اخم، و اخم تبدیل به صورتی دژم و خشمگین شد، بعد یک دفعه بیژن پرید یقه ی مرا گرفت. آقا من بِکِش، او بکش. فکر کردم از لباس ام خوش اش نیامده می خواهد مرا به زور لخت کند، لباس دوختِ خودش را بپوشاند. اشتباه می کردم...
همین طور که یقه ام را گرفته بود و توی چشم هایم نگاه می کرد گفت تو باید بگویی و بنویسی. گفت ام قربان، من زورکی نمی نویسم. گفت به تو می گویم باید بنویسی. گفتم من هم عرض کردم محال ممکن است یک خط به توصیه یا به زور بنویسم. گفت این منم که به تو می گویم، گفتم این هم منم که به تو می گویم. گفت من بیژن ام. گفتم من هم ف.م.سخن ام. آقا دعوایمان شد. او نمی دانست که من در این زمینه آدم کله خری هستم و زور مور حالی ام نمی شود.
یقه را ول کرد. گفت بنشینیم بغل مهتاب و ژانویه، یک چایی با هم بخوریم ببین چه می خواهم بگویم. گفتم حالا این شد حرف حساب، لطفا یک چای لیوانی بزرگ برای من بیاورید. گفت ام بیژن خان ببخشید نکند شما امام زمان هستید؟ دوباره خندید، گفت چطو مگه؟ گفتم چون این اوست که مرتب به خواب من می آید و راست و چپ می گوید این را بنویس آن را بنویس. گفت نه. همان بدو ورود به آن دنیا عده ای دور مرا گرفتند، گفت ام فقط با وقت قبلی! یکی آمد گفت نماینده ی حضرت مهدی ست؛ لباس فاخر برای زمان ظهورش می خواهد. گفت ام در سطح من نیست و من برای کم تر از خدا لباس نمی دوزم. حالا اگر پیغمبر هم لباس بخواهد –به شرط آن که وقت قبلی بگیرد- برایش لباس می دوزم.
گفتم خب، می فرمودید. گفت، آقاجان، دو کلمه خدمت ات می گویم، ببین اگر حرف حسابی ست بنویس، اگر هم نیست، ننویس. گفتم خب، این شد حرف حساب. بفرمایید چه می خواهید بگویید، تا آن را ارزیابی کنم. گفت انگار تو هم مثل من سخت گیری! گفت ام آن هم چه جور! گفت برای نوشتن چقدر می گیری؟ گفت ام قیمت نوشته های من خیلی بالاست! شما نمی توانی بپردازی! ولی دلم بخواهد برایت بدون پول گرفتن می نویسم!
گفت ده هزار تومن، معادل ده دلار داری به من بدی؟ گفت ام برای چه می خواهید؟ گفت می خواهم بدهم برای جراحی چشم دختری که در اثر اسید پاشی دارد بینایی اش را از دست می دهد. گفت ام آن دختر کیست؟ گفت آدرس سایت اش اینجاست:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
گفت ام از کجا اطمینان کنم که راست می گوید؟ گفت خب، مطالب سایت را بخوان و دنبال قضیه را بگیر. گفت ام شاید بدهم. گفت حاضری ماهی ده دلار برای این کار بدهی؟ آخر این دختر خرج دارد. باید برود، بیاید، زندگی کند، پول اتاق و دکتر و دارو بدهد. ده هزار تومان هم که می شود پول دو جلد کتاب. نه؟ زیاد است؟ پنج دلار ماهیانه تعهد کن که بِدَهی!
دل ام می خواست از خواب بیدار شوم. این بیژن هم موقعی که زنده بود خیرش به ما نرسید، از ارث و میراث اش هم که چیزی به ما نماسید، حالا می خواهد یک پولی هم از ما بگیرد. اِی بخشکی شانس! اگر شانس داشتیم که ف.م.سخن نمی شدیم؛ می شدیم کیومرث صابری! (این ها را دارم توی خواب به خودم می گویم). دیدم بیژن با آن لهجه ی وحشتناکی که باعث شهرت اش شده بود دارد با بوش پدر تلفنی صحبت می کند و دست نوازش به سر مهتاب و ژانویه می کشد. گفت ام پاشم برم، این جیب ما را خالی نکند بَرَنده ام. صد رحمت به امام زمان که خواسته و توقعی از آدم ندارد. پا شدم که جیم شوم، دیدم بیژن با چشم های خون گرفته و صورت خشمگین جلوی من ایستاده. من که در مواقع عادی مثل بلبل حرف می زنم، زبان ام بند آمد.
- جان ام؟ می خواستم مرخص شوم.
- کجا؟ تشریف داشته باشید. جواب سوال من چه شد؟
- راست اش بیژن خان، من هزار گرفتاری دارم. درست است که پنج دلار چیزی نیست و پول یک ساندویچ و نوشابه می شود، ولی خب، من باید بدانم این پول را به که می دهم و صرف چه کاری می شود و...
بیژن نفس اش را بیرون دارد و اخم های صورت اش باز شد.
گفت قربانِ شما من بروم، همین را می خواستم بگویم. حالا می توانی بروی. گفتم چه می خواستید بگویید؟ من متوجه نشدم. گفت شما که می گویی آی کیوی من اِلِه و بِلِه است چطور متوجه نشدید؟ (به روی خودم نیاوردم) گفتم متوجه که شدم ولی کدام اش را می گویید. گفت آهان! به آن دوستانی که می گویند شما چرا در زمان حیات ات برای فلان کار و بَهْمان کار خرج نکردی، و از یک میلیون و دو میلیون دلارت نگذشتی، می خواهم بگویم مگر همه چیز به نسبت نیست؟ من میلیاردرم شما از من توقع یک میلیون و دومیلیون دلار برای انجام فلان کار عام المنفعه داری. اُکِی! اگر نسبت را قبول داریم، سهم شما هم می شود پنج دلار یا ده دلار. تو حاضر نیستی از پنج دلار و ده دلارت بگذری یا ماهانه آن را صرف کار انساندوستانه یا فرهنگدوستانه کنی. چطور توقع داری من از یک میلیون و دو میلیون دلار، آن هم به صورت پرداخت ماهانه بگذرم؟ تازه امثال تو، که قادر به پرداخت پنج دلار و ده دلارند چند صدهزار نفرند که اگر همین پنج دلار ده دلار ها را جمع کنند، می توانند هزینه ی زندگی چند خانواده ی نیازمند را تامین کنند، به چند نویسنده ی سیاسیِ از خانه رانده و از همه جا مانده کمک مستمر برسانند تا آن ها بتوانند با خیال راحت بنویسند، چند تلویزیون و رادیو به راه بیندازند تا دست شان جلوی وزارت امور خارجه ی امریکا و انگلیس و هلند دراز نباشد و انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را تحمل نکنند، و کارهای دیگری از این قبیل. درست می گویم یا نه؟ (چشم به من دوخت...)
- بله. درست می فرمایید.
- قابل نوشتن هست یا نه؟
- بله قابل نوشتن هست. چَشم. حتما در این باره می نویسم.
- خب، بیا این کراوات و پوشت قرمز را بگیر. هدیه است.
- نه قربان. کراوات و پوشت را برای خودتان نگه دارید.
- بیا این کت و شلوار را لااقل بگیر.
- نه آقا. عرض کردم. قیمت نوشته های من بیش از این هاست. شما نمی توانی بپردازی. با اجازه. خداحافظ...
دست بیژن دراز ماند. از خواب بیدار شدم. پریدم پای کامپیوتر تا یادم نرفته این ها را بنویسم. مرد بیچاره حق داشت. ما که جوالدوز دست مان گرفته ایم و راست و چپ به این و آن می زنیم یک سوزن کوچولو هم به خودمان بزنیم بد نیست. این طور نیست؟
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
خداوند هیچ آدمی را وسط زمین و هوا به حال خود رها نکند! یعنی آدم بداند تکلیف اش چیست و به قول خسرو گلسرخی در کجای جهان ایستاده است. یعنی آدم بداند پرولتر است، سرمایه دار است، خرده بورژواست، بورژوای ملی است، بورژوای کمپرادور است، چی چی است... بدبختی وقتی بر سر آدم نازل می شود که آدم همه ی این ها را قبول داشته باشد و هیچ کدام این ها را قبول نداشته باشد. چه جوری بگویم... یعنی شما یک احساس همدردی نسبت به پرولتاریا داشته باشی و از آن سو مزایای بورژوازی را نیز نتوانی انکار کنی. مشخص تر بگویم... شما مثلا قهرمان فیلم آواز گنجشک ها را دوست داشته باشی، و از آن طرف از وضع زندگی او حالات به هم بخورد... یا مثلا شیوه ی زندگی هژبر یزدانی را دوست داشته باشی ولی از خودش حالات به هم بخورد... نُچ! انگار توضیح ام زیاد جالب از آب در نیامد... بگذارید از درِ دیگری وارد شوم...
شما داری در خیابان ولی عصر قدم می زنی. چشم ات می افتد به چلوکبابی نایب. اشتهایت باز می شود. می روی داخل، یک چلوکباب فیله ی جانانه می زنی به رگ. از چلوکبابی که خارج می شوی، چند تا بچه سیه چرده ی درب و داغان می بینی که به آن ها در اینترنت کودکان کار می گویند. دو تا از این ور، دو تا از آن ور تو را محاصره می کنند که آقا از ما چسب زخم یا آدامس موزی بخر. شما که چلوکباب وسط دهان و معده ات جمع شده و هنوز پایین نرفته، عصبانی می شوی و به کودکان کار می گویی، بچه برو پیِ کارِت! من چسب و آدامس نمی خواهم! اما کودک کار ول کن نیست و تا چلوکباب را زهرمارت نکند دست از سرت بر نمی دارد. دو تا فحش به خودت (که توی این مملکت چه غلطی می کنی)، دو تا فحش به حکومت (که عجب مملکتی برای ما ساخته است)، دو تا فحش به کودک کار (که عجب بچه ی سمج و پُررویی ست) می دهی و دست در جیب می کنی و یک اسکناس پاره پوره در می آوری کف دست بچه می گذاری و با نگاهی خشم آگین چسب یا آدامس را از او می گیری.
در همین لحظه، اتومبیلی می بینی که به صورت دوبله کنار خیابان نگه می دارد و پسر جوانی که قیمت لباس و کفش و عینک اش معادل قیمت اتومبیل توست از آن پیاده می شود. این یکی کودک کار نیست بل که بچه پولداری ست که بابایش اتومبیل فِراری زیر پایش انداخته و این فِراریِ قرمز رنگ، خونِ من و توست که توسط سرمایه داری در شیشه شده. دو تا فحش به این بچه پولدار و بابای احتمالا بازاری اش می دهی و دل ات به حال خودت و کودکان کار و ملت ایران می سوزد...
فکر کنم، این مثال ام روشنگر بود... شما در حال فحش دادن به عالَم و آدمی و برایت فرقی نمی کند طرفْ کودک کار باشد یا بچه ی سرمایه دار...
حالا در چنین اوضاع قمر در عقربِ فکری و فرهنگییی یک آقایی به نام "بیژن" در امریکا با تلاش و کوشش خود به نان و نوا و رولزرویس و فِراری می رسد. این تلاش و کوشش البته در زمان مناسب انجام شده و به ثمر نشسته و قرار نیست هر کس که تلاش و کوشش می کند به چنین جایگاهی از ثروت و شهرت دست یابد. حالا این آقای نامدار خدابیامرز شده و ما که دچار تناقضات عجیب غریبی در درون خود هستیم نمی دانیم از خدابیامرز شدن او ناراحت بشویم یا ناراحت نشویم (و حتی در بعضی موارد حادِّ روانی خوشحال هم بشویم).
در چنین اوضاع و احوالی ست که یکی از او به نیکی یاد می کند که چنین بود و چنان بود و یکی از او به بدی یاد می کند که چنین نبود و چنان نبود. در حالت بینابینی هم –یعنی از موضع خرده بورژوازی روشنفکر مآب- عده ای آن مرحوم را دست می اندازند و بر مُرده چوب می زنند.
ما هم که روشنفکر فرصت طلبی هستیم، برای این که نه سیخ بسوزد نه کباب، موضوعِ درگذشتِ این آدم موفق را که هر چی بود یا هر چی نبود، هنرمند خلاق و یگانه ای بود نادیده می گیریم و انگار نه انگار که خبر را شنیده باشیم به کار و زندگی مان ادامه می دهیم. راستی دیگه چه خبر؟...
این مطلب در گویای من منتشر شده است.
خدا مرا نبخشد که چقدر به ملا محمد باقر مجلسی بد گفتم. خدا مرا نبخشد که چقدر این عالِم ربّانی دورانِ صفوی را به خاطر ساده لوحی اش دست انداختم. خدا مرا نبخشد که به خاطر نقل برخی چرندیات خرافی در بِحارالاَنوار به او نسبت حماقت دادم. خدا مرا نبخشد که هر بار به کتاب حلیةالمتقین اش نگاه می کردم و به نظرِ امامان مان در باب بوسیدن فَرْج زنان و انگشت کردن به فلان جای کنیزکان می رسیدم (*) او را نفرین می کردم که آخر این چه حرف هایی ست که از زبان امامان مقدس نقل می کنی و مردم را نسبت به اخلاق و سلامت رفتارِ آن بزرگواران بدبین می نمایی؟
اعتراف می کنم که هر چه کتاب و مطلب و مقاله در این زمینه می خواندم آدم نمی شدم و مثل بچه سرتق ها می گفتم مرغ یک پا دارد و بر جهالت و نادانی ام پای می فشردم.
اعتراف می کنم که مطلب مُمَتِّع جناب استاد احمد مهدوی دامغانی را که بر حاشیه ی «شاهدخت والاتبار شهربانو» نوشته بودند و آقای میلاد عظیمی آن را در آویزه هایش نقل کرده بود خواندم و بر این بدبینی پای افشردم. خواندم این جملات را و به روی مبارک ام نیاوردم: "این ناچیز تذکر و توضیح بسیار لازمی را که امیدوارم مورد اعتنا و توجه حقیقت جویان از اهل دانش و کمال قرار گیرد، ضروری می شناسد و آن اینکه از اواسط دهۀ اول قرن حاضر، تنی چند به صورت دانش دوستان و خیراندیشان، اما نه بر سیرت ایشان (استعاره از شیخ اجل سعدی) به کتاب شریف بحار الانوار که به راستی دائرةالمعارفی از کلیه مسائل و موضوعات و مطالبی است که در آن کتاب آمده است و به مؤلف آن، شخص شخیص علامه محمد باقر مجلسی دوم رضوان الله علیه و قدّس الله تربته، خصومت می ورزند و اخیراً بر این جنجال و هیاهو، آن جواد کم سواد حرّافِ پر مدّعایی که بیش از سی سال است در حکم نگار به مکتب نرفته و خط ننوشته ای، به غمزه مسأله آموز جمع کثیری از ساده دلان که در عین حال در تقوی و سادگی و خوش باوری آنان شکی نیست گشته است، یعنی مرحوم علی شریعتی، بسیار دامن زده است...".
حتی سخنان مرحوم استاد علی دوانی –که در طول عمر پر برکت شان 80 جلد کتاب در همین زمینه ها نوشته و منتشر کرده اند- بر منِ جاهل تاثیر نکرد و رَطْب و یابِس را تفکیک ننمودم. (**)
واقعا نمی دانم چه به دکتر شریعتی بگویم که جسارت به مُرده نشود. چه بگویم که از مقام خباثت آمیزش کم نشود. من امروز با گردن کج و نهایت شرمندگی از روح مرحوم علامه مجلسی عذرخواهی می کنم. از اصحابِ صِحاحِ سِتَّه –جناب بخاری، جناب اشعث سجستانی، جناب ماجه، جناب ترمذی، جناب نسائی، و جناب قشیری نیشابوری- که همواره احادیث شان را مورد تردید قرار می دادم به شکل رسمی عذرخواهی می کنم.
من به آن چه که دکتر مسعود انصاری خائن در صفحات 178 تا 182 از کتاب ضاله ی "شیعه گری و امام زمان"، در رابطه با "زایش امام زمان" نقل کرده تا آن را بکوبد یقین می آورم که:
"[علامه ملا محمد باقر] مجلسی ادامه می دهد، در همان کتاب، به نقل از «حسین بن حمدان» خوانده است که هر زمانی که «حکیمه خاتون» عمه [امام] حسن عسکری او را دیدار می نموده، دعا می کرده است، خداوند فرزندی به او دهش کند. تا اینکه روزی [امام] حسن عسکری به حکیمه خاتون می گوید، عمه آنچه تو پیوسته از خدا برای من آرزو می کردی، امشب زایش خواهد یافت... حکیمه خاتون نزد نرجس می رود، اثری از بارداری در او نمی بیند... [امام] حسن عسکری لبخندی می زند و اظهار می دارد، ما امام ها مانند افراد عادی مردم در شکم های مادرانمان قرار نمی گیریم و از راه رحم زایش پیدا نمی کنیم، بلکه در پهلوهای مادران خود جای می گیریم و از ران راست مادرانمان خارج می شویم... هنگامی که سوره انا انزلنا را بر [نرجس] خواندم، جنین او نیز با من شروع به خواندن کرد. سپس جنین به من سلام نمود. چون صدای او را شنیدم وحشت کردم. اما [امام] حسن عسکری اظهار داشت: «عمه از کار خدا شگفتی مکن!». هنوز سخن امام پایان نیافته بود که نرجس از نظرم ناپدید گشت. گوئی میان من و او پرده ای آویخته شد... هنگامی که بازگشتم، مشاهده کردم پرده... برداشته شد و نوری از وی درخشیدن می کرد که دیدگانم را خیره نمود. سپس طفلی را مشاهده کردم که مشغول سجده است. آنگاه طفل روی زانو نشست و در حالی که انگشتان خود را به سوی آسمان گرفته بود اظهار داشت: «اشهد أن لا اله الا الله وحده لا شریك له و أن جدی رسول الله و أن ابی امیرالمومنین وصی رسول الله»(***). پس از آن تمام امام ها را نام برد تا به خودش رسید، سپس گفت: «اللهم أنجز لي وعدي و أتمم لي أمري وثبت وطأتي وملأ الأرض بي عدلاً و قسطا»(***) «خداوندا! آنچه به من وعده داده بودی مرحمت کن، و امرم را به پایان برسان، جایگاهم را محکم نما و بوسیله من زمین را پر از عدل و داد کن!»"...
الله الله! الله الله! من متوجه این همه حقیقت نبودم و به قول قرآن بر قلب و دل من مُهر خورده بود. بالاخره دلِ من با معجزه ای که در اواخرِ قرن بیستم اتفاق افتاده بود و من امروز –در اوایلِ قرن بیست و یکم- از طریق یوتوب و سایت خودنویس به آن پی بُردم فکِّ پلمب شد و نور حقیقت بر من تابیدن گرفت. آری. رهبر معظم ما موقع زاییده شدن گفته بود: "یا علی!" و وقتی ایشان می تواند "یا علی" بگوید، و این موضوع را هم شخص ثقه ای مثل قابله ی مقام معظم تائید فرموده است، چرا امام زمان ما نتواند جملاتی را که فرد ثقه ای مانند علامه مجلسی در کتاب اش آورده بگوید؟ می دانم شما هم مثل من دیرباورید اما مطمئن هستم اگر ویدئوی زیر را ببینید شک و تردید در وجودتان ریشه کن خواهد شد. یا علی!:
* "از حضرت امام موسى عليه السلام پرسيدند كه اگر در حالت جماع جامه از روى مرد و زن دور شود چيست؟ فرمود باكى نيست باز پرسيدند اگر كسى فرج زن را ببوسد چون است؟ فرمود باكى نيست. از حضرت صادق عليه السلام پرسيدند كه اگر كسى زن خود را عريان كند و به او نظر كند چون است؟ فرمود كه مگر لذتى از اين بهتر مي باشد و پرسيدند كه اگر به دست و انگشت با فرج زن و كنيز خود بازى كند چون است؟ فرمود باكى نيست اما به غير اجزاى بدن خود چيزى ديگر در آنجا نكند...".
** "استاد علي دواني در ادامه ضمن اشاره به دستاويز قرار دادن بعضي مطالب و احاديث جلد 13 بحارالانوار (چاپ قديم در مجلدات جديد اين دسته از احاديث در جلدهاي 51 تا53 بحار الانوار قرار دارد) توسط عده اي، به دليل وجود احاديث ضعيف و يا ناصحيح گفت: علامه مجلسي در تدوين كتاب بحار الانوار كوشيده است تا همه احاديثي كه در موضوعات خاص وجود داشته را جمع آوري كند و خود بعضي از اين احاديث را با عباراتي چون: بيان، ايضاء، توضيح مشخص و بقيه را به آيندگان واگذار كرده تا رطب و يابس را از هم تفكيك كنند و احاديث را جرح و تعديل نمايند." «خبرگزاری شبستان»
*** چون دکتر انصاری در یک جمله ی عربیِ ده بیست کلمه ای و ترجمه ی آن، ده بیست غلط املایی و ترجمه ای داشتند، لذا جمله و ترجمه ی آن را از نو نوشتم که با آنچه در کتاب او آمده به خاطر تصحیح اغلاط متفاوت است.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
گفتوگوی آقای مسعود بهنود با برنامهی «پارازیت» صدای امریکا موجی از بحثهای مخالف و موافق به راه انداخت که در قسمت مخالف میتوان این بحثها را در دو گروهِ انتقاد و تخریب دستهبندی کرد. در اینجا قصد بررسی گفتههای آقای بهنود را نداریم، بلکه میخواهیم به موضوع انتقاد و تخریب و عوارضِ هر یک از این دو بپردازیم. در سال ۱۳۸۸، در همینجا مطلبی نوشتم زیر عنوان «چند کلمه در باره انتقاد» که کماکان به استدلالهایی که در آن شده است معتقدم. در این یادداشت نوشتم «برای نگارنده چیزی به نام انتقاد سازنده وجود ندارد. انتقاد، یا انتقاد است یا تخریب...». تقسیم انتقاد به سازنده و مخرب برای اینجانب مفهومی ندارد. نقد اگر نقد باشد و مختصات نقد را داشته باشد، به هر زبانی باشد، و با هر درجه از تندی و شدت و حتی خشونت کلامی باشد، باز نقد است. اما تخریب، کار منتقد نیست؛ کار تخریبگر است. تخریب حتی میتواند با زبانی نرم و ملایم صورت پذیرد. تشخیص این دو البته آسان نیست و مرز میان این دو، گاه در هم تداخل میکند. شخص مورد انتقاد، مرز نقد را هر چه تنگتر و باریکتر در نظر میگیرد و نقد تند را به تخریب نسبت میدهد. شخص انتقادگر اما، مرز تخریب را تنگ و باریک میگیرد، و گاه از عرصهی نقد به عرصهی تخریب وارد میشود که پسندیده نیست. تکلیف تخریبگران حرفهای هم که معلوم است. اگر با کسی مخالفت داشته باشند، از هر کلمهای پیراهن عثمان میسازند و او را با انواع و اقسام شیوهها خراب میکنند. اما گاه منتقد بی آنکه تخریبگر حرفهای باشد، یا قصد تخریب داشته باشد، چنان میگوید و مینویسد که دستکمی از تخریب دشمنانه ندارد. عوامل این نوع نوشتن بسیار است و ربطی به دشمنی با شخص مورد انتقاد ندارد.
این شخص حتی میتواند مورد علاقهی چنین منتقدی باشد. نمونههایی از این عوامل عبارتند از: عصبانیت از گفتاری که به مسائل اعتقادی و باورهای او لطمه میزند؛ تحت تاثیر جوِّ حاکم قرار گرفتن و همپایِ جماعتِ خشمگین تندرَوی کردن؛ حساس شدن بیش از حد به خاطر رخدادها و همزمانی گفتار مورد نقد با این رخدادها؛ و مسائل دیگری از این قبیل که اشاره به تکتک آنها مناسب این مقالهی مختصر نیست.
در مثال آقای بهنود، ما بدون داوری در بارهی آنچه ایشان گفتهاند به این عوامل به صورتهای زیر بر میخوریم: باور جمعی ما، بعد از رخدادهای انتخابات ریاستجمهوری بر این است که کسی به فریب و دروغ حکومت تن نخواهد داد و در انتخابات بعدی شرکت نخواهد کرد. هرگاه کسی –مثلاً آقای بهنود- بر اساس ادله و شواهدی که در اختیار دارد یا صرفاً بر اساس قیاس و استدلال، بر خلاف این باور چیزی بگوید طبیعتاً واکنش شدیدی ایجاد میکند. حاصل این واکنش، در سطح اهل قلم میباید انتقاد باشد، ولی به خاطر حساس شدن بیش از حدّ بدنهی جامعه و حتی قشر فرهنگی و روشنفکر، ما شاهد تندرَوی تا حدِّ تخریب هستیم. در این حالت، از هر حرف ایشان بهانه گرفته میشود و آنچه در نظر است به حرف ایشان بار میشود. مثلاَ مثالِ دکتر ایشان را به جایِ در نظر گرفتنِ محتوا و تشبیه، تا حدِّ مدرک دکترا و انتخاب دکتر و ویزیت بیمار و عدم رضایت بیمار و مسائل عجیب دیگری از این قبیل پیش میبَرَند در حالی که این مثال، مثالیست مثل بسیاری از مثالهای دیگر که ما خود را، یا کس دیگر را به شخصی دیگر با شغلی دیگر نسبت میدهیم. یا ارائهی یک آمارِ احتمالی به معنای درستی آن آمار، یا تحقق آن آمار، یا دعوت مردم برای دستیابی به آن آمار نیست، ولی در وضعیتی که همه نسبت به موضوع تقلب در انتخابات حساس شدهاند، ارائهی چنین آماری میتواند موجب عصبانیت شنونده شود و او را تا حدِّ تخریبِ گوینده با تحریفِ سخنِ او پیش ببرد.
حاصل انتقاد و تخریب چیست؟ از انتقاد چند هدف دنبال میشود: طرف مورد انتقاد بشنود و حرف خود را تصحیح کند؛ مخاطب طرف مورد انتقاد از اِشکالات سخن او مطلع شود؛ زمینه بحثهای گستردهتر با انتقاد از شخص مورد انتقاد فراهم شود؛ و اهداف دیگری از این قبیل.
اما هدف از تخریب، ضعیف کردن طرف مقابل به نفع طرف خود، پیش بردن نظر خود نه به خاطر قدرت خود بلکه به خاطر ضعیف شدن طرف مقابل، و خلاصه هر آنچه در دشمنی، ما را به سمت کوبیدن و از پای انداختن دشمن پیش میبرد و برای چنین کاری انگیزه ایجاد میکند.
آنچه از نظر رسانهای حائز اهمیت است این است که با تخریب، به اهداف انتقاد دست پیدا نمیکنیم و هرگاه انتقاد به مرزهای تخریب وارد شود از هدف خود دور خواهد ماند. یکی از وجوه ممیزهی انتقاد با تخریب در نتیجهایست که از هر یک از این دو گرفته میشود. اگر مشاهده میکنیم تخریبِ انتقادگون، به نتیجهی دلخواه نمیرسد به خاطر عوارض ذاتی تخریب است.
خودنویس باید جایگاهی باشد برای عرضهی هر نوع انتقادی، از ساده و دوستانه گرفته تا تند و بیرحمانه. عبور از حدِّ انتقاد و ورود به مرزهای تخریب مطلوب هیچ رسانهای نیست. تلاش باید کرد ضمن افزایش دامنهی انتقاد و نیز میزان صبر و بردباری از ورود به عرصههای تخریب رسانهای خودداری شود.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
خبر انتشار مجدد مجلهی «شهروند امروز»، شور و شوقی در میان دوستداران نشریات اصلاحطلب بهوجود آورد. اینکه انگیزهی حکومت از باز کردن فضا برای فعالیت چنین نشریاتی چیست، اولین سوالیست که به ذهن دنبالکنندگان رویدادهای ایران میرسد. اما آنچه برای اهل رسانه مهم است جایگاهیست که نشریاتی مانند شهروند امروز در عرصهی سیاست و فرهنگ ایران دارند و نیز رابطهای که میان نشریات کاغذی با نشریات اینترنتی وجود دارد یا باید وجود داشته باشد. حقیقت این است که بهرغم گسترش اینترنت در ایران، بُرد و اثرگذاری نشریات کاغذی همچنان بیشتر است. درست است که نشریات اینترنتی میتوانند به دور از تیغ سانسور، اخبار و تحلیلهای روشنتری ارائه دهند با این حال تاثیرگذاری آنها بر خواننده به اندازهی نشریات کاغذی نیست. این موضوع دلایل متعددی دارد. بهطور مثال قابل لمس نبودن نشریات اینترنتی و اینکه خواننده چیزی به عنوان روزنامه یا مجله در دست ندارد، اگرچه دلیلی منطقی بهشمار نمیرود با این حال از اهمیت نشریات اینترنتی میکاهد. به همین دلیل نوشتههای منتشر شده در نشریات کاغذی اهمیت بیشتری –هم برای خواننده و هم برای نویسنده- پیدا میکند. نویسندهی مطالب اینترنتی، بهخاطر اینکه نوشتهاش پس از مدتی کوتاه از صفحات قابل رؤیت محو میشود، اهمیت چندانی به تعمیق و تدقیق نمیدهد و متناسب با طولِ زمانِ رؤیتِ مطلب، وقت و انرژی صرف نوشتن آن میکند.
بدیهیست که نشریات اینترنتی، ناچارند خود را دائماً به روز کنند و مطالب قدیمیتر را از جلوی چشم خواننده بردارند و به آرشیو بفرستند، و این جزو خصائل ذاتی آنهاست، و ابداً نمیتوان انتظار داشت که یک مطلب یا حتی عنوانِ آن، مدتی طولانی بر پیشانی چنین نشریاتی باقی بماند. موضوع اینجاست که نویسندگان و خوانندگان نشریات اینترنتی، تفاوت میان اینگونه نشریات با نشریات کاغذی را در نظر داشته باشند و به عنوان مکمل از آنها استفاده کنند.
نویسندهای که برای نوشتن یک مطلب، روزها و هفتهها صَرفِ تحقیق و مطالعه میکند نباید انتظار داشته باشد، که قدر این مطلب و زحماتی که برای نوشتن آن کشیده، در اینترنت دانسته شود. اگر امکان انتشار این مطلب در نشریات کاغذی باشد، البته بهتر است.
از خواص دیگر نشریات کاغذی، امکان نگهداری یا مراجعه به مطالب آن در زمانهای مختلف است. میتوان مجلهای را خریداری کرد و به گوشهای افکند، بعد سر فرصت در طی چند روز یا چند هفته، آنرا ورق زد و مطالب مورد نظر را خواند. ورق زدن صفحات اینترنت به آسانی ورق زدن صفحات کاغذی نیست. این تفاوت دیگریست که میان نشریات اینترنتی با نشریات کاغذی وجود دارد.
یکی از کارهایی که میتواند پیوند مؤثری میان نشریات کاغذی با نشریات اینترنتی بهوجود آوَرَد، نقل برخی از مطالب هر یک از این دو نشریه در دیگریست. بهخصوص نشریات اینترنتی، به لحاظ عدم دسترسی خوانندگان خارج از کشور به نشریات کاغذی داخلی، میتوانند برخی از مطالب و مقالات را به صورت تصویری بر صفحات خود منتشر کنند تا هموطنان خارج از کشور با گوشههایی از فعالیت نویسندگان داخلی آشنا شوند و تصویر واقعیتری از آنچه در عرصهی نشریات داخل کشور میگذرد به دست آورند.
خودنویس میتواند مکملی باشد برای نشریات کاغذی داخل کشور. آنچه که در داخل و بر صفحات کاغذ قابل انتشار نیست، میتواند در خودنویس منتشر شود. مختصات مطالبی که در خودنویس منتشر میشود، البته با مطالبی که در نشریات کاغذی داخل کشور منتشر میشود متفاوت است و نویسندگان باید به این امر توجه داشته باشند و متناسب با چهارچوبهای یک نشریه اینترنتی و خوانندگان آن مطلب بنویسند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
در شمارهی ۶۷ مجلهی وزین چشمانداز ایران، مطلبی درج شده است از سالهای دور، به قلم زندهیاد استاد ایرج افشار که در سال ۱۳۴۰، به مناسبت چهلمین روز درگذشت یکی از آزادمردان سرزمین ما، محمود نریمان نوشته شده و در آن سالها در بولتن داخلی جبهه ملی ایران انتشار یافته است. استاد ایرج افشار در بارهی زندهیاد نریمان مینویسند: «نریمان در حفظ شخصیت بارز خویش، سر را پیش هیچکس و هیچچیز خم نکرد. روزی در بهار گذشته به من میگفت که بهای زندگی به گمان من در آن است که بکوشیم تا انسان بمانیم و انسان بودن غیر این نیست که از ظلم و بیداد بپرهیزیم و حق را پایمالِ میلهای حیوانی، شهوانی و شیطانی نکنیم. میگفت به همین ملاحظه است که هیچ مقام و کار را در این سنوات اخیر نتوانستهام بپذیرم و در همه امور، نشانِ فریب، دروغ، ظلم و خیانت میبینم. مرگ نریمان دردخیز هم بود، زیرا در این سالهای آخر، زندگی را به سختی و تنگدستی میگذراند...». اکنون پرسش این است که فعالان سیاسی تحولخواه ما و نیز کسانی که برای آزادی کشورشان از سلطهی استبداد قلم میزنند، تا چه حد به انسان بودن خود بها میدهند و تا چه حد سختی و تنگدستی را تحمل میکنند؟ آیا کلماتی مانند فعالِ سیاسیِ انسان، یا نویسندهی انسان و اصولاً صفتِ انسان در ذهن ما دارای جایگاه و ارزشیست؟ برای انسان بودن، چه ملاک و معیاری وجود دارد؟
به اعتقاد اینجانب، بخشی از انسان بودن ما، به پرهیز از ظلم و بیداد و حمایت مستقیم و غیرمستقیم از ظالم و بیدادگر و به استخدام او درآمدن باز میگردد. این پرهیز نهتنها در عرصهی سیاست بلکه در عرصهی قلم نیز معنا دارد، به عبارتی قلم ما، هرگاه به نفع ظالم و برای پاک و منزه نشان دادن او بچرخد، معنیاش با ظالم همراه شدن و تن به ظلمِ او دادن است. هرگاه قلم ما در جهت تثبیت و تحکیم پایههای ظلم و یا توجیه آن به کار رود، یا میان جنایت با جنایت فرق بگذارد و یکی را خوب و دیگری را بد بداند، دیگر نمیتوان انسان بود و انسان مانْد و به صفت انسان بودن مفتخر شد. به عنوان مثال اگر قلم ما موقع نوشتن از جنایتهای حکومتی، به طرف اعدامها و کشتارهای سال ۳۳ و ۳۷ و ۵۲ و ۵۴ و ۵۷ و ۵۸ و ۶۰ و ۶۷ برود، ولی به دلایل مختلف در بارهی آنها سکوت کند، یا بدتر از آن به دلیل علاقه به برخی نظامهای سیاسی و شخصیتها به توجیه و تفسیر آنها بپردازد، نمیتوان بر چنین صاحبقلمی نام انسان نهاد.
بهای انسان بودن و انسان ماندن البته گزاف است: انزوا و تنهایی است؛ زیر ضرب دائم دوست و دشمن بودن است؛ سختی کسب معیشت و تنگدستی است... و هر یک از اینها کافیست تا اهل قلم انسان و شرافتمند را در دورانِ غلبهی استبداد از پا بیندازد.
ولی سرافرازان عرصهی قلم نیز کم نیستند. نویسندگانی که قلم و انسانیت خود را حتی به بهای گزاف به اهل ظلم نمیفروشند و در صدد توجیه و تفسیر ظلم بر نمیآیند. امیدواریم در رسانههایی مانند «خودنویس» شاهد حضور بیش از پیش چنین نویسندگانی باشیم.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
چند روز پیش در منزل دوستی مهمان بودم. صحبت از رنگهای شاد و موی بلند پسرها شد. به شیوهی خودم، با جنجالی کردن بحث، طالبان خفته در وجود دوستمان را بیدار کردم که به سخن در آمد و گفت، رنگهای شاد مناسب فاحشهها و فاحشهخانههاست، و مردانی که موی بلند دارند آدم حسابی نیستند. وقتی پرسیدم فرق شما با حکومت اسلامی که رنگهای شاد را به خاطر جلف بودن ممنوع میکند و بلندی موی پسران برای او معیار ناحسابی بودن است چیست، با تعجب گفت معلوم است که مثل آنها فکر نمیکند! (کمی هم به او بر خورد که چرا وی را با ماموران مبارزه با منکرات مقایسه میکنم!) به راستی ما طالبان درون خود را چقدر میشناسیم و چقدر قدرت در حصار نگاه داشتن آنرا داریم؟ بعد از نوشتن مطلب طنزی از زبان حضرت علی (ع)، تعصب ضدمذهبی در درون بعضی از خوانندگان بیدار شد و زبان به عتاب گشودند که از شما انتظار نوشتن چنین مطلبی در تائید حضرت علی نمیرفت و فلان کس قاتل است و آدمکش است و تائید او تائید جنایت است و چنین و چنان! از این دو نمونه نتیجه میگیریم که چه این حکومت باقی بماند، چه نماند، طالبان درون ما آمادهی حذف مخالفان است و همین طالبان درون است که بازتاب عملاش را در درون حکومتها میبینیم.
تفاوت، فقط بر سر اینطرفی یا آنطرفی بودن است. میتوانی انسانی جهاندیده باشی که طعم زندگی در آزادترین کشورهای جهان را چشیده ولی افکارت سیاهتر از افکار مرتجعترین روحانیون باشد، طوری که تحمل رنگهای شاد را نداشته باشی و چند سانتیمتر مو برایت ملاک خوبی و بدی انسان باشد. یا میتوانی از آن سوی بام بیفتی و خواهان حذف معتقدان به مذهب شوی. در هر دو حالت طالبان شمشیر بهدست آمادهی عملاند و فقط فرصت و زمینهی مناسب میجویند.
با این طالبان درون چه باید کرد؟ به اعتقاد نگارنده، شناخت درون، و برخورد واقعگرایانه با آن وظیفه تمام کسانیست که به نوعی خواهان تغییر در رفتارهای فرهنگی و سیاسی مردماند. باید با خودمان صادق باشیم. اغلب ما ماهرانه نقش بازی میکنیم تا خود را مدرن نشان دهیم در حالی که در درون ما تعصب و کجاندیشی بیداد میکند. ما ابتدا خود را فریب میدهیم بعد دیگران را. دیگران نیز با ما چنین میکنند. نتیجه این خودفریبی و دگرفریبی تضادیست که میان حرف و عمل ما، و میان حرف و عمل جامعه دیده میشود. تضادی رنجآور که ریشه در درون خود ما دارد. برای حل تضاد، ابتدا باید آن را بشناسیم. ما در جامعهای سنتی که نگاهی به مدرنیسم دارد زندگی میکنیم. این نگاه، نگاهی متضاد است. ما در میانهی سنت و مدرنیسم در حال تقلا و دست و پا زدن هستیم. بزرگترین مشکل در این عرصه نشناختن ایدهآلهاییست که لفظ آنها را بر زبان میآوریم ولی معنایشان برای ما دور و دستنیافتنیست. آزادی فردی، آزادی اجتماعی، آزادی بیان، آزادی قلم، آزادی مذهب، اینها و دهها مقولهی دیگر از این دست، کلماتیست زیبا و رویایی که دست یافتن به آنها بدون مشارکت واقعی خود ما مقدور نیست. در جامعهی چهل تکهی ایران هر کس از این کلمات برداشتی متفاوت دارد که تلاش میکند با دروناش همخوان شود، ولی آیا این کلمات در واقعیت چنین معنایی دارند؟
استاد داریوش شایگان در گفتوگو با مهرنامه (شمارهی ۹) بر این تضاد و تناقض انگشت میگذارند و میگویند: «نیاز امروز جامعه ایران متفاوت از گذشته است... جوانها در ایران امروز خواستههای ملموس دارند: استقلال و آزادی فردی... دیگر حتی جامعهشناسانی که کارهای میدانی میکنند از جوانان ایرانیای میگویند که در اتاقشان هم عکس فلان خواننده هست هم عکس بزرگان و مقدسان. هویتهای چهل تکهای که از آن صحبت کرده بودم اکنون به ایران هم رسیده است...».
نیاز امروز ما، شناخت هویت چهل تکهی درونمان است. از این چهل تکه، چند تکه متعلق به طالبانِ کجاندیشِ ضد انسان و آزادیستیز است. بعد از شناختن تکههای هویتساز ما، امکان تغییر و تصحیح به وجود میآید. رسانههایی مانند خودنویس میتوانند امکان خودشناسی را از طریق نوشتن از خودِ واقعی بهوجود آورند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
آقای شادپی عزیز،
با تشکر از این که در مطلب خودتان از من یاد کردید، در ابتدا باید بگویم اصولا من نوشتههای خودم را در حدی نمیدانم که بخواهد در کوتاه مدت تاثیری بر جمعیتی کثیر بگذارد و در موضوع تحول اجتماعی نقشی بازی کند. نوشتههای من، در حد صحبتها و نظرهای یک ایرانی معمولی است که همان حرفهایی را میزند که مثلا در جمعی دوستانه با دوستاناش میزند و انتظار ندارد که همه حرف او را قبول کنند یا در اثر حرف او به حرکت در آیند. من سطح تاثیر نوشتههای خود را در این حد میدانم. اگر این نوشتهها، بر ذهن خوانندگان اندکاش تاثیر داشته باشد، شاید آن خوانندگان، فکرِ نوشته شده را به دیگران منتقل کنند، و اگر این فکرِ تکثیر شده درست باشد و مورد توجه قرار بگیرد، البته موجب خوشحالی من خواهد شد. ولی ابدا به این قصد نمینویسم و حد و حدود تاثیر نوشتههایم را به شدت در نظر میگیرم.
از این رو خدمت شما دوست ارجمندم عرض میکنم که ما چه در بارهی تجاوز گروهی و جن گیری و امثال اینها بنویسیم چه ننویسیم، بدنه بزرگ جامعه –یعنی مجموعهی مردمی که از جلفا تا چابهار و از سرخس تا خرمشهر زندگی میکنند- به خواست ما و بر اساس نوشتههای ما حرکت نخواهد کرد. اتفاقا خبر همین تجاوز گروهی، یا حتی جن گیری، باید میتوانست به تنهایی ملتی را به تحرک برای تغییر در نظام حکومتیاش وادارد ولی این اتفاق نمیافتد و این اتفاق نیفتادن دلایل کاملا مشخص و علمی خود را دارد که تئوری آن را در نوشتههای کلاسیکهای انقلاب –مثل لنین-، و حتی نویسندههای عملگرای مخالف انقلابهای ناگهانی -مثل آقای مرتضی مردیها- میتوانید مطالعه کنید.
این یک نکته، نکتهی دیگر این که شما امروز خودتان به اندازه ی ف.م.سخن و هر آن کس که در عالم وب می نویسد، صاحب قلم ید و می توانید آن چه را که درست میپندارید، و مثلا مخالف عملکرد نویسندههای دیگر عالم وب است، بنویسید و در سایت پر بینندهای مانند خودنویس منتشر کنید. مطمئن باشید اگر حرف تان متین و منطقی باشد، بر خوانندگاناش اثر خواهد کرد و اگر اشتباهی در کار دیگران –امثال من- نیز باشد، موجب تصحیح آن خواهد شد.
برای شما دوست ارجمندم تندرستی و شادی و قلم فعال آرزو می کنم.
با احترام
ف.م.سخن
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
سردار مدحی برای اهل رسانه یک سوژه بود؛ سوژهای که برای برخی از رسانهها داغ بود و برای برخی از رسانهها بیاهمیت. اما همین سردار مدحی برای اهل سیاست، ابزار کسب اطلاعات و تبدیل اطلاعات به سلاحی علیه حکومت اسلامی ایران بود. اگرچه سردار مدحی یک نفر است، اما تفاوت اولی با دومی بسیار زیاد است. این نگاه ما به اوست که شخصیت رسانهای یا سیاسی وی را میسازد. برای اهل رسانه فرقی نمیکند سوژه، عامل حکومت اسلامی باشد یا سرداری پشیمان از جنایت و خونریزی. اهل رسانه با فاکت و خبر و تحلیلِ لحظهای سر و کار دارد. اگر فاکت و خبر و تحلیلِ جدیدی از سوژه به دست آید او بدون سرافکندگی و خجالت عیناً همانها را منعکس خواهد کرد. بهعنوان مثال، برای سایت روزآنلاین ابداً عیب نیست که با سردار گفتوگو کند و نظر او را در مورد مسائل مختلف جویا شود چه دیروز که سردار در جامهی یک فراری با روزآنلاین مصاحبه میکرد و چه امروز که سردار به عنوان عامل نفوذی حکومت اسلامی معرفی شده است. این وضع اما برای اهل سیاست متفاوت است. بدیهیست که همین سردار، به عنوان ابزار کسب اطلاعات، خسارت حیثیتی سنگینی به اهل سیاست و اپوزیسیون خارج از کشور وارد آورده است. اکنون بحث بر سر این است که وقتی اهل رسانه در جای اهل سیاست مینشینند و اهل سیاست، نقش اهل رسانه را بازی میکنند، خسارت بازی اطلاعاتی چنین سوژهای به هر دو طرف وارد میشود در حالی که اگر وظایف این دو مشخص و جدا از هم باشد، دستکم اولی آسیبی از بازیهای اطلاعاتی سوژه نخواهد خورد.
تجربهی سردار مدحی تجربهی اول نبوده است و تجربهی آخر هم نخواهد بود. این تجربه به ما میآموزد که ابتدا موضع خودمان را به عنوان اهل رسانه یا اهل سیاست نسبت به سوژه مشخص کنیم. هر یک از اینها وظایفی دارند که باید آنرا به نحو مقتضی انجام دهند. برای اهل رسانه، سردار فراری همانقدر ارزش رسانهای دارد که جاسوس حکومت. او از هر دوی اینها میتواند به نفع رسانهاش استفاده کند.
برای اهل سیاست اما مهم است بداند که این شخص کیست و به چه منظوری به خارج از کشور آمده و چه هدفی را دنبال میکند. ساز و کار رفتار اولی با رفتار دومی کاملاً متفاوت است. ساز و کار اولی رسانهایست و ساز و کار دومی سیاسی-امنیتی. هر یک از اینها امکانات و محدودیتهای خود را دارند. برای اولی فرقی نمیکند مدحی فردا جاسوس دو جانبه از آب درآید. حتی همین، برای او سوژهی خوبی خواهد شد. برای دومی اما بدکاری سوژه به اعتبارش لطمه خواهد زد و او سعی خواهد کرد با توضیح و توجیه، خسارت وارد شده به خودش را کم کند.
دشواری در اینجاست که متاسفانه وظیفهی رسانهای و سیاسی در خارج از کشور کاملاً با هم ترکیب شده است. اهل رسانه در خارج از کشور، تنها اهل رسانه نمیتواند باشد بلکه خواه ناخواه به نوعی وارد بازیهای سیاسی میشود. مثلاً اگر سردار مدحی تقاضای گفتوگوی حضوری کند، اهل رسانه به عنوان «یک فعال سیاسی از نظر حکومت» باید مراقب جان و امنیت خود باشد و یا اگر بازی بخورد باید پاسخگوی بازی خوردناش در محافل سیاسی و فکری نزدیک به خود باشد.
نتیجهی چنین ترکیبی، بیاعتمادی و ظنین شدن به تمام سوژههای نامتعارف سیاسیست. این بیاعتمادی و ظنین شدن، خواست و برنامهی دستگاههای امنیتی حکومتهای دیکتاتوریست. در چنین فضایی، چه رسانهای و چه سیاسی، کار اهل رسانه و سیاست، دشوار و پُر از اما و اگر و شک و تردید میشود. ترس از فریب خوردن و اشتباه، باعث احتیاط بیش از حد، و احتیاط بیش از حد باعث بیرمق شدن عمل رسانهای و سیاسی میشود.
در چنین مواقعی اهل رسانه باید با قاطعیت موضع خود را مشخص کنند و ترس از عواقب احتمالی بازیهای اطلاعاتی نظام نداشته باشند. اهل رسانه زمانی میتوانند ترس بازی خوردن را از خود دور کنند، که نه به عنوان فعال سیاسی که فقط و فقط به عنوان فعال رسانهای شناخته شوند و کار کنند.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
این روزها فضای وب، فضایی سرشار از یأس و ناامیدیست. از عوارض یأس و ناامیدی، مذمت خود و دیگران به خاطر انجام ندادن عملی موثر است. گناه این یأس و ناامیدی بر گردن کسانیست که با ندانمکاریهای خود امیدواری کاذب در جوانان ایجاد میکنند. وقتی جوانی در بالاترین مینویسد امروز مثل مردم مصر به خیابان میروم و تا حکومت عوض نشود به خانه بر نمیگردم انتظار دارد مردم با خواندن شعار او –که معلوم نیست در کجای دنیا نشسته است- راه بیفتند و به خیابان بریزند و تا حکومت تغییر نکند به خانه باز نگردند. معلوم است که عاقبت چنین نگاه سادهلوحانهای به مردم و تغییر حکومت چیست: یأس و ناامیدی. بعد از یأس و ناامیدی، نوبت مذمت خود و دیگران است. بیعُرضه، بیغیرت، بیهمت، و امثال این صفتها، کمترین توهینیست که به مردم میشود. بعد، این سوال مطرح میگردد که چرا ما کاری نمیکنیم؟ چرا دست به عملی موثر نمیزنیم؟ چرا مردم به دنبال ما راه نمیافتند؟ چرا سادهترین و بیخطرترین کارهایی که از دستشان بر میآید انجام نمیدهند؟ چرا به پشتبام نمیروند و اللهاکبر نمیگویند؟ چرا مطالب فلان سایت را پرینت نمیگیرند و توزیع نمیکنند؟ چرا در پیادهرو با لبان بسته قدم نمیزنند؟ چرا به شمال میروند و فقط به فکر تفریحاند؟ اینها توقعاتیست که وبنویسان مثلاً انقلابی از مردم دارند. مردمی که در جهان واقعی زندگی میکنند و به دنبال کار و درآمد و رفاه نسبیاند. مردمی که بر خلاف وبنویسان انقلابی، واقعگرا هستند؛ مصلحتگرا هستند؛ منفعتگرا هستند. اگر یأس و ناامیدی، وبنویس را به کناری نراند، او را دچار توهّم و تخیّل میکند. خود را مردم میبیند و به جای آنها تصمیم میگیرد؛ به جای آنها به خیابان میرود؛ به جای آنها شعار میدهد؛ و صد البته آنچه در عالم وهم و خیال میگذرد کمترین اثری بر عالم واقع ندارد.
این تفکر خطا از کجا سرچشمه میگیرد؟ به اعتقاد نگارنده، سرچشمهی این خطا در نشناختن عملکرد جامعه و اهمیت تاثیر اهل قلم بر جامعه است. برای شناخت جامعه، باید رفتارهای اجتماعی را زیر ذرهبین گذاشت و مطالعه کرد و یا حداقل بعد از دیدن رفتار اجتماع نسبت به موضوعات مختلفی که اهل قلم را به تحرک وا میدارد ولی بر جامعه –ظاهراً- هیچگونه اثری ندارد، به نتیجهگیریهای مبتنی بر عقل سلیم رسید. اما نکتهی اساسیتر، پی بردن به اهمیت کاریست که اهل قلم میکنند و اگر این اهمیت شناخته شود، قطعاً یأس و ناامیدی جای خود را به امیدواری خواهد داد. کار اهل قلم، کاریست آهسته و پیوسته. کار اهل قلم دگرگون کردن و تغییر حکومتها نیست؛ آمادهسازی زمینههای دگرگونی و تغییر است. کار اهل قلم، تفکر، خلق ایدههای نو، نشان دادن راه و بیراه، نور افکندن بر تاریکیها، و در نهایت نوشتن است. اگر قرار باشد تغییری رخ دهد، این مردماند که باید تغییر ایجاد کنند. اهل قلم باید بدانند که اثر نوشتههایشان بر مردم، امروز هم نه، فردا قطعاً مشاهده خواهد شد. اینکه اهل قلم بخواهند وظیفهی مردم را بر دوش بگیرند، شدنی نیست؛ اینکه اهل قلم بخواهند به جای مردم در بافت حکومت یا اجتماع تغییر ایجاد کنند، شدنی نیست. وظیفهی اهل قلم، فقط و فقط نوشتن است. موقع نوشتن میتوان به جای تمام مردم ایران و حتی جهان حرف زد ولی بعد از پایان نوشتن و گذاشتن قلم بر زمین، باید دانست که نویسنده، فقط «یک نفر» است و به اندازهی همان یک نفر میتواند به خیابان بیاید، در تظاهرات شرکت کند، شعار دهد، اللهاکبر بگوید، رای بدهد یا رای ندهد و نه بیشتر. توهم «همه» بودن و به جای «همه» عمل کردن، نباید بر اهل قلم غلبه کند.
خودنویس مکانی باید باشد برای نشان دادن اهمیت کاری که اهل قلم میکنند؛ اهمیت کاری که آیندهساز است. در این جا میتوان به تفاوتهای میان اهل قلم، با مردم جامعه اشاره کرد، توقعها را در جای درست خود نشاند، به اهمیت و ارزش هر کس به اندازهی خود بها داد، و بدین طریق یأس و ناامیدی را در میان اهل قلم، بخصوص وبنویسان به امیدواری تبدیل کرد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
امروز حادثهای غریب در عرصهی سیاست ایران رخ داد. دستکم از اوایل سال ۱۳۰۰ تا به امروز چنین حادثهای با چنین شکل دردناکی رخ نداده بود. هاله سحابی در مراسم تشییع جنازهی پدرش عزتالله سحابی در اثر فشار و ضربات وارده توسط ماموران امنیتی جان خود را از دست داد. چنین نمونهی غمانگیزی را صرفاً در تاریخ مذهبی میتوان سراغ کرد. آنچه امروز بر سر هاله آمد و آنچه دیروز بر سر مهندس عزتالله سحابی آمد، همانند ظلمهاییست که ما در داستانهای مذهبی شنیده و خواندهایم. ظلمهایی که دل را میسوزاند و اشک بر چشم آدمی مینشاند. جنایت سیاسی صِرف، چنین خاصیت احساسبرانگیزی ندارد. اگر کشته شدن امام حسین (ع) صرفاً به شکلی سیاسی اتفاق میافتاد و به شکلی سیاسی توصیف میشد، اثر چندانی بر قلبها و احساسات مردم نمیگذاشت. آنچه داستان امام حسین را اینچنین دنبالهدار کرده است و به یاد آوردن آن بعد از صدها سال همچنان اشک از چشم مردمان جاری میکند، ظلمیست که بر او و خاندان او رفت. کیفیت این ظلم متفاوت بود. ظالم بسیار شقی و خونخوار بود؛ رحم نداشت و احساسات انسانی در او مرده بود. یزید و سپاهیان او در قصهی امام حسین، ظلم را به شدیدترین و رذیلانهترین شکل ممکن اِعمال میکردند و این ظلم با ظلم یک حاکم جبار سیاسیکار متفاوت بود. در داستان امام حسین لشکریان یزید صرفاً هفتاد و دو نفر را نمیکشتند. از نظر نظامی، آنها میتوانستند به لحاظ کثرت جمعیت به ناگهان به خیمهها یورش برند و سر همه را در عرض پنج دقیقه ببرند و غائله را ختم کنند. جریان کشتار هفتاد و دو تن اما با یک حالت اسلوموشن و با زجرکش کردن و آزار دادن و تشنه گذاشتن و از پا انداختن تدریجی همراه بود. این زجر و آزار، قلب هر انسان آزادهای را به درد میآوَرَد و مظلومیت زجردیدگان، خشم تاریخخوانان را بر میانگیزد و نفرت بی حد از ظالم در آنها پدید میآوَرَد.
درگذشت مظلومانهی عزتالله سحابی و دخترش هاله، چنین حالتی را در ما جماعتی که از امروز صبح شاهد و ناظر این جنایت بودیم و اخبارِ آن را دقیقه به دقیقه دنبال میکردیم به وجود آورده است. جلوگیری از تشییع جنازهی مهندس و دفن شبانهی هاله، این جنایت را تبدیل به تراژدی دردناکی نموده و مظلومیتی را به تصویر کشیده که باعث نفرت بی حد از عملکرد ظالم میشود.
در اینجا نیز به مانند رویدادهای تلخ مذهبی، احساسات ماست که غلیان میکند و بر منطق چیره میشود. آیا باید جلوی این احساسات را گرفت و آن را به نفع منطق سرکوب کرد؟ آیا احساساتی شدن در چنین شرایطی مانع از تعقل و خردورزیست و هر آنچه بر خلاف منطق است اشتباه است؟ به گمان اینجانب، ما، به عنوان انسان، تنها با منطق و حسابگری زندگی نمیکنیم و احساسات، بخشی از وجود ماست که کنشها و واکنشهای روحی ما را تنظیم میکند و به تعادل میرساند. در چنین وضعیت و شرایط بحرانییی ابداً عیب نیست که بخواهیم فریاد بزنیم، و هر آنچه در دلمان است بیرون بریزیم و بدترین واژهها را نثار عملهی ظلم نماییم. این حق ماست؛ این طبیعت ماست. اما باید مراقب باشیم که این وضع نباید همیشه بر ما حاکم باشد. این احساسات را باید انگیزهای کنیم برای عمل منطقی. به عبارتی احساسات ما باید مثل بنزین، به اندازه، وارد ماشین منطق شود و آنرا به حرکت در آوَرَد. عدم کنترل احساسات باعث احتراق و آتشسوزی خواهد شد.
خودنویس در این ایام غمزده، محلیست برای بروز احساسات انسانی ما. این احساسات باید به عملکرد منطقی و موثر منتهی شود. ایرادی نیست که چندی بازتاب احساسات انسانی را در صفحات خودنویس ببینیم. مرگ جانگداز هاله سحابی مانند مرگ اسطورههای مذهبی نه تنها دل انسانهای رئوف، که دل سنگ را نیز به درد میآورد. یادش گرامی باد.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
نویسندهْ آزاد است تا هر آنچه را که در سر دارد بنویسد، اما این که مطلبِ آزادْنوشتهی او حتماً باید چاپ و منتشر شود، موضوع دیگریست که پاسخ آن را عُرف و قانونِ رسانه میدهد. نکتهی اساسی اینجاست که رسانه به اندازهی نویسنده نمیتواند آزاد باشد. فکرِ نویسنده، آزادِ مطلق است؛ قلمِ نویسنده به خاطر محدودیتهای شکلی و محتوایی (مثلاً محدودیتهای جمله در پذیرش تعداد زیادی فعل و فاعل یا امکان سوءبرداشت خواننده از یک واژهی خاص)، وَ نیز محدودیتهای درونی و بیرونی (مثلاً ترس از مجازاتهای اُخروی، یا ترس از دوستان همفکر)، آزادِ مطلق نیست و بندهایی به دست و پا دارد. چهارچوب رسانه از صفحهی کاغذِ نویسنده نیز تنگتر است. به عبارتی رسانه، هرگز نمیتواند جایگاه عرضهی بی کموکاست فکر یا قلم نویسنده باشد و این محدودیت در آزادترین رسانههای جهان نیز اِعمال میشود. مرزِ باید و نباید، قابلِ انتشار و غیرقابلِ انتشار، قلم نخورده و قلم خورده را چه چیز و چه کس تعیین میکند؟ قانون و عرفی که بر رسانه حاکم است. اِعمالکنندهی قانون، سردبیر و زیرمجموعهی تحت مسئولیت اوست. مسئولیت نوشتهی چاپ شده همیشه با رسانه است نه با نویسنده. رسانه میتواند نوشتهای را چاپ کند یا به بایگانی بسپارد. اگر چاپ کرد، مسئولیت نوشتهی چاپ شده با مسئول رسانه است. نویسنده آزاد است هر رَطْب و یابِسی را به هر زبانی خواست بنویسد، ولی رسانه مجبور یا موظف نیست آن را به نام خود منتشر کند.
در یک کشور دمکراتیک هیچ قدرتی نمیتواند فکر و قلم نویسنده را محدود کند، ولی عوامل بیشمارِ پیدا و پنهانی هستند که رسانه را محدود میکنند. پس نویسنده آزاد است، ولی رسانه به اندازهی او آزاد نیست. فقدانِ آزادی مطلق، منافاتی با وجودِ آزادی در مفهوم عام خود ندارد. ضرورت حفظ آزادی، بخصوص آنجا که موضوعِ لطمه نزدن به آزادی دیگران مطرح میشود، اِعمالِ چنین محدودیتهایی را ناگزیر میکند. به بیان دیگر، حفظ آزادی، بدون اِعمال محدودیت، شدنی نیست، ولی نه نویسنده، که عوامل نشر، مسئول اِعمالِ این محدودیت میباشند.
در نشریات غربی، ما هر چیزی را نمیخوانیم؛ فحاشی، اهانت، تهمت، تحقیر و توهینِ جنسی و نژادی و غیره نمیبینیم. مرز اینها شاید نامشخص باشد، ولی اصحاب رسانه تلاش میکنند، این مرزها را تا جای ممکن به نفع آزادی بیان گسترش دهند.
آیا امکان این هست که نویسندهای مطلقاً سانسور نشود؟ آری! در صورتی که نویسنده دقیقاً مطابق قواعد تعیین شده بنویسد، دلیلی برای سانسور او وجود نخواهد داشت، ولی لازمهی چنین نوشتنی، قیچیزدنهای داوطلبانه به بسیاری از افکار است که ممکن است خودسانسوری تلقی شود. به هر حال چه این خودسانسوری اِعمال شود، چه نشود، نمیتوان و نباید انتظار داشت که رسانه به اسم آزادی بیان هر نوشتهای را منتشر کند. این امر با آزادی بیان منافات دارد و در بسیاری موارد، باعث سلب آزادی در معنایِ واقعیِ خود میشود.
خودنویس میتواند مکانی باشد برای بررسی عملکرد رسانهها در کشورهای دمکراتیک. بسیاری از نویسندگان و مراجعان سایت خودنویس در کشورهای آزاد زندگی میکنند. آنها میتوانند با بررسی رسانههای مختلف -از رسانههای رسمی و جدی گرفته تا رسانههای مردم پسند و سبُک- چهارچوب محدودیتهای این رسانهها را مشخص کنند و با نوشتههای خود، ما را با این محدودیتها آشنا کنند. آنچه ما به عنوان طرفداران آزادی بیان به آن نیاز داریم، نه شعارهای داغ و آتشین در ستایش آزادی و آزادی مطلق، که تعمق و تفکر در میزان محدودیتهای لازم برای حفظ آزادیست. برای این کار باید از آنچه در کشورهای آزاد صورت میگیرد مطلع شویم و سایت خودنویس مکان مناسبیست برای تبادل اطلاعات و نظر در این زمینهی بسیار مهم و آینده ساز.
این مطلب در خودنویس منتشر شده است.
اصلِ فکری یا سیاسی، اهلِ فکر و سیاست را باید به هدف برساند؛ هدفِ غایی؛ هدفِ نهایی. برای رسیدن به هدف، از نقاط مختلفی باید گذشت که چه بسا، در نگاه اول بر خلاف جهت هدف اصلی باشد. این که چگونه با پیروی از اصل به هدف میرسیم، یک بحث است، بحث اصلیتر داشتن اصل و هدف است. آنچه میگوییم و مینویسیم و عمل میکنیم بر اساس اصل و هدف است؛ هدفی که صادقانه باید خواهان رسیدن به آن باشیم. این روزها بحثهای بسیاری پیرامون نظر آقای خاتمی در سطح وب در گرفته است. آقای خاتمی اظهار داشتهاند: «هم ملت ظلمی را که بر او شده ببخشد، و هم نظام و رهبر». این سخن، درست یا غلط بر زبان کسی جاری میشود که برای خود دارای اصل و هدفیست. اصل و هدف برای آقای خاتمی، اسلام و حکومت اسلامیست. اگر این واقعیت را در نظر بگیریم، سخن ایشان برای ما چندان عجیب و ناامیدکننده نخواهد بود. اما موضع ما نسبت به آنچه آقای خاتمی میگوید، بر اساس اصل و هدفیست که خودمان قبول داریم. سوال این است، که آیا ما، به عنوان اهل قلم و اندیشه و سیاست، دارای اصل و هدفی هستیم و آیا این اصل و هدف برای ما روشن و واضح است؟ در گذشته، افراد سیاسی، پیش از شروع فعالیت، «باید» یک سری اصول و اهداف را که زیر عنوان مرامنامه حزبی یا سازمانی مدوّن شده بود میپذیرفتند. این پذیرفتن مانند پذیرفتن قرارداد شغلی میان کارمند و مؤسسه بود، یعنی اگر مواد قرارداد اجرا نمیشد یا اصول مندرج در آن به هر دلیل زیر پا گذاشته میشد، کارمند نمیتوانست در آن مؤسسه به فعالیت ادامه بدهد. مثلاً در حزب یا سازمان طبقهی کارگر، اصلْ مارکسیسم-لنینیسم و هدفْ حکومت کمونیستی بود(*). در حزب یا سازمان اسلامی، اصل دین اسلام و هدف حکومت اسلامی بود. اِشکال بزرگ چنین تعهدی، وابستگی معنوییی بود که این قرارداد ایجاد میکرد و تعهدکننده اگر بعدها متوجه ضعف یا ناهماهنگی میان فکر و خواست خود با مفاد قرارداد میشد، به خاطر عدم تخطی از آنچه پذیرفته بود، با اِکراهِ پنهان به راه خود ادامه میداد. یعنی به خاطر اصل و هدفی که به هر دلیل در زمانی پذیرفته بود و اکنون به ضعف و اِشکال آن پی برده بود نمیتوانست راه خود را تغییر دهد. تن دادن اینگونه به اصل و هدف، اسارتگر بود و با ذهن آزاد انسان سازگاری نداشت. برخی از احزاب و سازمانها هنوز از چنین شیوههای اسارتگری برای وابسته نگهداشتن اعضای خود استفاده میکنند.
اما اصل و هدف برای ما انسانهایی که خود را آزاداندیش میدانیم چیست؟ مارکسیسم-لنینیسم و حکومت کمونیستی به شکلی مدرن است؟ اسلام و حکومت اسلامی به شکلی مدرن است؟ سکولاریسم و لائیسیته به شکلی مدرن است؟... در این مورد، کمتر صحبت کردهایم و صحبت میکنیم چرا که گرفتار مسائل سیاسی روز هستیم؛ چرا که گرفتار هدفهای کوتاهمدت هستیم؛ چرا که خواستههای ما، خواستههای نزدیک است، و نسبت به خواستههای دور بیاعتنا هستیم.
با تعیین اصل و هدف، ملاک ثابتی برای ارزیابی عمل خود و دیگران خواهیم داشت و ارزیابی موضع سیاستمدارانی مثل آقای خاتمی برای ما آسان خواهد شد. چیزی که در برخورد با نظر آقای خاتمی رنجآور است، اهمیت دادن بیش از حد طرفداران ایشان، به سیاستمدارانه بودن نظر اوست به این معنی که او به شکل عمدی و با شیوهای که میتوان آن را زرنگی سیاسی نامید برای دستیابی به اهدافی که با گفتار او نسبتی ندارد، اقدام به بیان چنین مطالبی کرده است. آیا واقعاً چنین است؟ به اعتقاد من خیر، و کلام او صادقانه و بر اساس اصول و اهداف مورد قبول خود اوست و از اینرو قابل احترام است. اینکه ما بخواهیم بر اساس آنچه خود قبول داریم، به سخن او رنگ و طعم دیگری ببخشیم، جز فریب خود و خوانندگانمان نتیجهی دیگری نخواهد داشت.
خودنویس مکانیست برای بحث بر سر اصول و اهداف. در این صفحه نباید صرفاً به موضوعات خُرد پرداخت. در اینجا میتوان در بارهی موضوعات کلان نیز اظهارنظر کرد. اصول مورد پذیرش ما چیست؟ هدف اصلی و بلندمدت ما کدام است؟ چقدر برای رسیدن به این هدف امیدواریم؟ چه راههایی را برای رسیدن به این هدف در نظر داریم؟ نرمش و سازش برای رسیدن به این هدف را تا کجا جایز میدانیم و صحبتهای دیگری از این قبیل. در این مورد بیشتر سخن خواهیم گفت.
*جالب اینجاست که در برخی از احزاب، انعطاف بیش از حد، موجب انحراف از اصول میشد و این احزاب را تبدیل به حزب باد میکرد، یعنی باد حکومت به هر طرف میوزید حزب نیز مواضع خود را در جهت آن تغییر میداد. به عنوان مثال اساسیترین انتقادی که نسبت به حزب توده ایران میشود تغییر مواضع اصولی بر اساس شرایط روز است. این حزب یک روز در مورد انقلاب شاه و ملت و اصلاحات ارضی تابع نظر ایوانف میشود، یک روز در مورد انقلاب اسلامی تابع نظر برژنف. حزب توده ایران تا پیش از دستگیری سران خود همچنان به حمایت از مواضع ضدامپریالیستی امام و جمهوری اسلامی میپرداخت و «بلافاصله» بعد از دستگیریها، شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را مطرح کرد. این وضعیتیست که متاسفانه بسیاری از اصلاحطلبان حکومتی نیز به آن گرفتار آمدهاند.