این مطلب در گویای من منتشر شده است.
بچه جان مریضی در مورد آدم مُرده مطلب می نویسی که به خواب ات بیاید؟ که وحشت کنی این اینجا چکار می کند؟ که این چرا یقه ی مرا گرفته وِل نمی کند؟ به جای این که بروی بحث روشنفکری کنی، به جای این که از کارهای بزرگ و جهان زیبایی که خواهی ساخت سخن بگویی، می نشینی از بیژن سخن می گویی؟ آخر این آقای مرحوم چه اهمیتی در سپهر روشنفکری ایران دارد که وقت ات را به خاطرش تلف می کنی و تازه چه نصیب ات می شود؟ کابوس وحشتناک! بدبخت! این ها را باید وقتی زنده بود می نوشتی بل که کتی، شلواری، پیراهنی چیزی نصیب ات شود نه وقتی که مُرد! آخر این روشنفکر جماعت چقدر بلانسبت خر هستند که هیچ حرفی را به موقع اش نمی زنند. بفرمایید، نتیجه این شد منی که در مورد مهم ترین مسائل دنیا هم دو بار پی در پی نمی نویسم دو بار پی در پی در باره ی بیژن بنویسم بل که از کابوس او خلاص شوم.
آقا، بیژن آمد. بیژن با رولزرویس زردش آمد. بیژن با کراوات و پوشِتِ زردش آمد. همین طور که داشت می خندید درِ رولزرویس اش را باز کرد و پیاده شد و به طرف من آمد. خانم مستخدمه اش وسط راه یک لیوان چای به او داد، بعد او که داشت به طرف من می آمد ناگهان ایستاد. بعد نیکلاوس با فِراری زردش آمد. بعد بیژن با او سلام علیک کرد و دستی به پشت پسرک اش زد و باز به طرف من آمد. خواهید گفت که هشتاددرصد این چیزها را در فیلم او دیدهاید و احتمالا من غذای سنگین خورده ام همان چیزها را دوباره در خواب دیده ام. نخیر. صبر کنید بقیه اش را بگویم تا برق از شما هم بپرد...
آقا، بیژن به من نزدیک و نزدیک تر شد. دیدم خنده روی چهره اش ماسید. آقا، خنده تبدیل به اخم، و اخم تبدیل به صورتی دژم و خشمگین شد، بعد یک دفعه بیژن پرید یقه ی مرا گرفت. آقا من بِکِش، او بکش. فکر کردم از لباس ام خوش اش نیامده می خواهد مرا به زور لخت کند، لباس دوختِ خودش را بپوشاند. اشتباه می کردم...
همین طور که یقه ام را گرفته بود و توی چشم هایم نگاه می کرد گفت تو باید بگویی و بنویسی. گفت ام قربان، من زورکی نمی نویسم. گفت به تو می گویم باید بنویسی. گفتم من هم عرض کردم محال ممکن است یک خط به توصیه یا به زور بنویسم. گفت این منم که به تو می گویم، گفتم این هم منم که به تو می گویم. گفت من بیژن ام. گفتم من هم ف.م.سخن ام. آقا دعوایمان شد. او نمی دانست که من در این زمینه آدم کله خری هستم و زور مور حالی ام نمی شود.
یقه را ول کرد. گفت بنشینیم بغل مهتاب و ژانویه، یک چایی با هم بخوریم ببین چه می خواهم بگویم. گفتم حالا این شد حرف حساب، لطفا یک چای لیوانی بزرگ برای من بیاورید. گفت ام بیژن خان ببخشید نکند شما امام زمان هستید؟ دوباره خندید، گفت چطو مگه؟ گفتم چون این اوست که مرتب به خواب من می آید و راست و چپ می گوید این را بنویس آن را بنویس. گفت نه. همان بدو ورود به آن دنیا عده ای دور مرا گرفتند، گفت ام فقط با وقت قبلی! یکی آمد گفت نماینده ی حضرت مهدی ست؛ لباس فاخر برای زمان ظهورش می خواهد. گفت ام در سطح من نیست و من برای کم تر از خدا لباس نمی دوزم. حالا اگر پیغمبر هم لباس بخواهد –به شرط آن که وقت قبلی بگیرد- برایش لباس می دوزم.
گفتم خب، می فرمودید. گفت، آقاجان، دو کلمه خدمت ات می گویم، ببین اگر حرف حسابی ست بنویس، اگر هم نیست، ننویس. گفتم خب، این شد حرف حساب. بفرمایید چه می خواهید بگویید، تا آن را ارزیابی کنم. گفت انگار تو هم مثل من سخت گیری! گفت ام آن هم چه جور! گفت برای نوشتن چقدر می گیری؟ گفت ام قیمت نوشته های من خیلی بالاست! شما نمی توانی بپردازی! ولی دلم بخواهد برایت بدون پول گرفتن می نویسم!
گفت ده هزار تومن، معادل ده دلار داری به من بدی؟ گفت ام برای چه می خواهید؟ گفت می خواهم بدهم برای جراحی چشم دختری که در اثر اسید پاشی دارد بینایی اش را از دست می دهد. گفت ام آن دختر کیست؟ گفت آدرس سایت اش اینجاست:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
گفت ام از کجا اطمینان کنم که راست می گوید؟ گفت خب، مطالب سایت را بخوان و دنبال قضیه را بگیر. گفت ام شاید بدهم. گفت حاضری ماهی ده دلار برای این کار بدهی؟ آخر این دختر خرج دارد. باید برود، بیاید، زندگی کند، پول اتاق و دکتر و دارو بدهد. ده هزار تومان هم که می شود پول دو جلد کتاب. نه؟ زیاد است؟ پنج دلار ماهیانه تعهد کن که بِدَهی!
دل ام می خواست از خواب بیدار شوم. این بیژن هم موقعی که زنده بود خیرش به ما نرسید، از ارث و میراث اش هم که چیزی به ما نماسید، حالا می خواهد یک پولی هم از ما بگیرد. اِی بخشکی شانس! اگر شانس داشتیم که ف.م.سخن نمی شدیم؛ می شدیم کیومرث صابری! (این ها را دارم توی خواب به خودم می گویم). دیدم بیژن با آن لهجه ی وحشتناکی که باعث شهرت اش شده بود دارد با بوش پدر تلفنی صحبت می کند و دست نوازش به سر مهتاب و ژانویه می کشد. گفت ام پاشم برم، این جیب ما را خالی نکند بَرَنده ام. صد رحمت به امام زمان که خواسته و توقعی از آدم ندارد. پا شدم که جیم شوم، دیدم بیژن با چشم های خون گرفته و صورت خشمگین جلوی من ایستاده. من که در مواقع عادی مثل بلبل حرف می زنم، زبان ام بند آمد.
- جان ام؟ می خواستم مرخص شوم.
- کجا؟ تشریف داشته باشید. جواب سوال من چه شد؟
- راست اش بیژن خان، من هزار گرفتاری دارم. درست است که پنج دلار چیزی نیست و پول یک ساندویچ و نوشابه می شود، ولی خب، من باید بدانم این پول را به که می دهم و صرف چه کاری می شود و...
بیژن نفس اش را بیرون دارد و اخم های صورت اش باز شد.
گفت قربانِ شما من بروم، همین را می خواستم بگویم. حالا می توانی بروی. گفتم چه می خواستید بگویید؟ من متوجه نشدم. گفت شما که می گویی آی کیوی من اِلِه و بِلِه است چطور متوجه نشدید؟ (به روی خودم نیاوردم) گفتم متوجه که شدم ولی کدام اش را می گویید. گفت آهان! به آن دوستانی که می گویند شما چرا در زمان حیات ات برای فلان کار و بَهْمان کار خرج نکردی، و از یک میلیون و دو میلیون دلارت نگذشتی، می خواهم بگویم مگر همه چیز به نسبت نیست؟ من میلیاردرم شما از من توقع یک میلیون و دومیلیون دلار برای انجام فلان کار عام المنفعه داری. اُکِی! اگر نسبت را قبول داریم، سهم شما هم می شود پنج دلار یا ده دلار. تو حاضر نیستی از پنج دلار و ده دلارت بگذری یا ماهانه آن را صرف کار انساندوستانه یا فرهنگدوستانه کنی. چطور توقع داری من از یک میلیون و دو میلیون دلار، آن هم به صورت پرداخت ماهانه بگذرم؟ تازه امثال تو، که قادر به پرداخت پنج دلار و ده دلارند چند صدهزار نفرند که اگر همین پنج دلار ده دلار ها را جمع کنند، می توانند هزینه ی زندگی چند خانواده ی نیازمند را تامین کنند، به چند نویسنده ی سیاسیِ از خانه رانده و از همه جا مانده کمک مستمر برسانند تا آن ها بتوانند با خیال راحت بنویسند، چند تلویزیون و رادیو به راه بیندازند تا دست شان جلوی وزارت امور خارجه ی امریکا و انگلیس و هلند دراز نباشد و انواع و اقسام توهین ها و تحقیرها را تحمل نکنند، و کارهای دیگری از این قبیل. درست می گویم یا نه؟ (چشم به من دوخت...)
- بله. درست می فرمایید.
- قابل نوشتن هست یا نه؟
- بله قابل نوشتن هست. چَشم. حتما در این باره می نویسم.
- خب، بیا این کراوات و پوشت قرمز را بگیر. هدیه است.
- نه قربان. کراوات و پوشت را برای خودتان نگه دارید.
- بیا این کت و شلوار را لااقل بگیر.
- نه آقا. عرض کردم. قیمت نوشته های من بیش از این هاست. شما نمی توانی بپردازی. با اجازه. خداحافظ...
دست بیژن دراز ماند. از خواب بیدار شدم. پریدم پای کامپیوتر تا یادم نرفته این ها را بنویسم. مرد بیچاره حق داشت. ما که جوالدوز دست مان گرفته ایم و راست و چپ به این و آن می زنیم یک سوزن کوچولو هم به خودمان بزنیم بد نیست. این طور نیست؟
sokhan July 14, 2011 02:17 PM