این مطلب در آی طنز منتشر شده است.
در یک صبح زیبای اسفندی، در حالی که پیژامه به تن و لیوان نسکافه به دست دارید، با خمیازهای که حاکی از نشاط سحرگاهیست دکمهی «آن و آف» کامپیوترتان را فشار میدهید و دقایقی منتظر میمانید تا تمام آن چیزهایی که در «استارتآپ» کار گذاشتهاید بالا بیاید. بعد، تمام برنامههای شناسایی و ضدشناساییتان را «ران» میکنید و وارد صفحهی «جیمیل» میشوید. پانزده ایمیل از خانم شهلا بهاردوست، ده ایمیل از خبرنامههای سبز، بیست ایمیل از سایتهای سلطنتطلب، تعداد زیادی ایمیلِ دعوت به حضور در مبارزهی بیامان در روز چهارشنبهسوری، هفهشده ایمیلِ تبلیغِ قرصِ ویاگرا، و چند ایمیل مشابه را علامت میزنید و نخوانده روانهی فولدرِ «تِرَش» میکنید. در لابهلای ایمیلها، چشمتان به ایمیل «میم. ف» میافتد و آن را باز میکنید. محمود خان فرجامی است که از شما خواسته بنویسید "دهه 80 را چگونه گذراندید؟"...
اوه... کارِ مشکلیست... این سوال مرا از روتین زندگی خارج میکند... ولی خب، سعی میکنم به آن پاسخ بدهم... دههی هشتاد به من خیلی خوش گذشت. دو دهه در دوران بعد از انقلاب، خوشترین دهههای زندگی من بود که از آنها میتوانم به عنوان دههی «طلایی» یاد کنم: یکی دههی شصت و دیگری دههی هشتاد. راستاش را بخواهید در دههی شصت بنیان دههی هشتاد را گذاشتیم و اگر امروز به همهی ما خیلی خیلی خوش میگذرد به خاطر زحماتیست که در دههی شصت کشیدیم.
مثلا در دههی شصت که دوران جوانی ما بود، تمام فکر و ذکرمان حملهی صدام بود. در خرداد شصتویک که حملهی صدام دفع شد، به ما که دوران مقدس سربازیمان را در خط مقدم جبهه میگذراندیم گفتند دفاع مقدس را در داخل خاک عراق ادامه بدهید. ما آن زمان نه که وسط حادثه بودیم نمیفهمیدیم چیبهچی و کیبهکی است لذا با نهایت شادی و خوشحالی در حالی که وسط انفجار خمپارهها دستافشان و پاکوبان بودیم و دوستانمان میان زمین و هوا -یا خودشان یا اعضا و جوارحشان- مشغول پرواز و چرخش بودند تلاش میکردیم داخل خاک عراق شویم که نشدیم و دست آخر با فضاحت جام زهر را سر کشیدیم. بعد دوران خوش اقتصادیمان شروع شد. یعنی در دوران زیبای سازندگی سعی کردیم با نیروی جوانیمان از نظر اقتصادی رشد کنیم و برای خودمان چیزی شویم که آنجا هم اینقدر خوش گذشت که نگو. با خوشحالی بسیار آنچه را که داشتیم از دست دادیم چرا که آقازادههایی بودند که در خط مقدم اقتصاد در حال تلاش و زحمت کشیدن بودند و حیف بود ما ببریم آنها نبرند و ما بخوریم آنها نخورند، لذا با خوشحالیِ تمام دُممان را گذاشتیم روی کولمان و شدیم مثل هزاران مردمی که با تحیّر به تماشای گردش روزگار مشغول بودند.
اینجوری بود که پایههای زیبای دههی هشتاد گذاشته شد. فونداسیون که این باشد، نمای ساختمان معلوم است که چه میشود. اگر بگویم در دههی هشتاد خیلی خیلی به من خوش گذشت میترسم چشم بزنید و در دههی نود این همه خوشی از من گرفته شود. اولین پدیدهای که در دههی هشتاد به شدت باعث خوشحالی من شد این بود که دیدم روز به روز از میزان مطالعهام کم میشود. نگفته بودم که یکی از دلایل غم و اندوه و افسردگی مطالعهی کتابهای متفرقه است. حالا رمان و غیر رماناش فرقی نمیکند. ممکن است فکر کنید چون در این دهه، پا به دوران سالخوردگی گذاشتهام و چشمانام ضعیف شده است علاقهام به مطالعه کم شده. نه. من در این زمینه با نهایت شادمانی میگویم که عامل اصلی کاهش مطالعه و رفع دپرسیون من حکومت عزیزمان بوده چرا که با نپرداختن یارانهی مُخَرِّب، باعث شده کتاب با قیمت اصلیاش به بازار عرضه شود و ما توفیق اجباری حاصل کنیم و کمتر وقت و پولمان را هدر بدهیم.
در دههی هشتاد کار دیگری که انجام دادم مبارزهی بیامان علیه حکومت اسلامی ایران بود. البته الان را نگاه نکنید که پیژامه به تن و لیوان قهوه به دست دارم. معمولا موقع مبارزه لباس درست و حسابی به تن میکنم و پشت کامپیوتر مینشینم. اگر شما بدانید در راه پیروزی مردم ایران چقدر کلیک کردهام و چقدر تا باز شدن صفحات اینترنتی زجر کشیدهام اشکتان در میآید. ولی من تمام اینها را با خوشحالی و رغبت انجام دادهام و مردم ایران اصلا مدیون من نیستند.
یک خوشحالی دیگر را هم بگویم و مطلب را تمام کنم. من مثل اکثر مبارزان کامپیوتری اضافه وزن داشتم. در دههی هشتاد به خاطر واقعی شدن قیمتها -که خدا پدر دولت آقای احمدینژاد را به خاطر این کار بیامرزد- من سبدِ خریدم روز به روز کوچک و کوچکتر شد و وزنام از صدوبیست به نود کاهش پیدا کرد. البته سگدوزدنهای الکی و بیحاصل هم در این کاهش وزن بیتاثیر نبود که خوشبختانه همچنان ادامه دارد.
مرا ببخشید که بیشتر از این از خوشیهای دههی هشتادم نمیگویم. شما چشمتان شور نیست، ولی خوانندهای که این مطلب را میخواند ممکن است حسادت کند و دههی نودِ من خراب شود. اگر اجازه بدهید، قهوهام را سر بکشم و لباسام را عوض کنم و به ورزشِ مفرحِ و شادیبخش خاکبرسرریختن مشغول شوم...
- حالا چه کار کنیم؟
- یعنی چه چه کار کنیم؟! خب یک بیانیه صادر می کنیم و محکوم می کنیم.
- یعنی همین جوری. ممکنه این هایی که اعدام شدن، بمب گذار باشند، اون وقت چی؟
- ؟
- ممکنه ضد انقلاب باشند...
-؟
- ممکنه مسلح باشند...
-؟
- ممکنه متهتک باشند...
-؟
- ممکنه نظام را از ریشه قبول نداشته باشند...
-؟
- ممکنه عضو گروه های تروریستی باشند...
-؟
- بازم می گی محکوم کنیم؟!
- راست می گی آ. اصلا به این مسائل فکر نکرده بودم. بالاخره ما یا نظام را قبول داریم یا نداریم. یا ولی فقیه را قبول داریم یا نداریم. عجب گیری کردیم! یکی را اعدام می کنند ما باید بشینیم کلی بدبختی بکشیم و جوابگوی خواننده هامون باشیم. حالا فرت و فرت از این ور و از اون ور مطلب صادر میشه که چرا اصلاح طلب ها زود به این اعدام ها اعتراض نکردند. نمی فهمند که بابا، همین طوری الکی نیست که. باید همه چی را سبک سنگین کنیم. حالا شما می گی چه کار کنیم؟
- باید یک اعلامیه صادر کنیم که در اون ضمن محکوم کردن اعدام ها، احتمال ضد انقلاب بودن و مسلح بودن اعدام شدگان هم داده بشه. واسه ی نویسنده ی ضددینِ در گذشته می شد از واژه ی متهتک استفاده کرد؛ نمی دونی واسه ی معلم ضد انقلاب اعدام شده ی احتمالا مسلح از چه واژه ای میشه استفاده کرد؟
دیدم مسیح علی نژاد فراخوان داده برای نوشتن نامه ی انتقادی به رهبری. به یاد اولین طنزنوشته ای که دقیقاً 6 سال پیش در خبرنامه ی گویا منتشر کردم افتادم که اتفاقا نامه ای بود به محضر مبارک رهبری! این طنزنوشته با آن که نویسنده اش مستعار و ناشناخته بود، در آن زمان طبق شمارنده ی خبرنامه بیش از 6000 کلیک داشت که نشان می داد خوانندگان زیادی منتظرند کسی از زبان آن ها خطاب به مقام معظم چیزی بنویسد و آن ها حرف دل شان را از زبان او بشنوند. متن نامه بسیار طولانی بود، برای این که من یک سینه سخن و گلایه و نظر داشتم و صفحه ی اینترنت نامحدود بود و من می توانستم به اندازه ای که حرف داشتم بگویم و بنویسم آن هم بدون سانسور. امروز که به آن نامه -که نوعی مانیفست بود- نگاه می کنم، تقریبا همان حرف هایی ست که امروز می زنم و می زنیم و نظرم چندان تغییری نکرده. فقط نامه بیش از حد طولانی و احتمالا خسته کننده است که امروز آن را اندکی کوتاه می کنم و در این جا می آورم تا هم یادآور خاطره ای باشد،هم بچه های سبز امروز که آن روز اکثرا دانش آموز بودند ببینند اعتراض و انتقاد منطقی و بدون بددهنی به خامنه ای چیز جدیدی نیست و از گذشته سابقه داشته (مثال روشن و دردناک اش نامه ی تاریخی زنده یاد سعیدی سیرجانی که سر بر راه آن گذاشت).
***
یکشنبه 4 آبان 1382
نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه اي رهبر انقلاب اسلامي
محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه اي رهبر انقلاب اسلامي
با عرض سلام و تحيت از اينکه مصدع اوقات شريف مي شوم پيشاپيش عذر مي خواهم اما قربانت گردم، چاره اي ندارم! مي دانم هر که براي حضرتعالي نامه نوشته، حتي اگر پيرمرد شصت هفتاد ساله بوده توسط سربازان گمنام امام زمان به دادگاه هاي انقلاب دلالت شده و مي دانم نوشتن نامه به شما چه مصيبت هايي مي تواند براي نويسنده به بار آورد چون حتي شنيدن نام دادگاه انقلاب و بازداشتگاه سپاه، و به ياد آوردن قيافه بازجوهاي بسيار مهرباني چون برادر تفتازاني و آملي خود عين مصيبت است اما چه کنم که تنها نوشتن و گفتن مي دانم و اهل تير و تفنگ بازي نيستم. به قول مهندس در دادگاه زمان شاه، شايد ما آخرين گروهي باشيم که اين گونه با شما سخن مي گوئيم...
والله بنده اصلا دلم نمي خواهد مثل خواهر محترم، همسر مرحوم مغفور سعيد امامي، کليد "آن يکي اتاق" را بگيرم و توسط برادران "بالانس" شوم؛ اما از طرف ديگر مي بينم هيچ کس در اين مملکت ِ هر کي به هر کي، قدرت انجام کاري را ندارد الا شخص حضرت عالي. نمي دانم. شايد شما هم از همين برادران به نوعي واهمه داريد که در مقابل اين همه بلائي که به سر ملت مي آورند ساکت و صامت نشسته ايد. شايد از شما هم مانند برادر عبدي يا برادر بهزاد نبوي عکس گرفته اند و نوار تهيه کرده اند اما هر چه هست فعلا ما فکر مي کنيم که اهرم هاي قدرت در دست جنابعالي است و شخص شما مي تواند منشا اثري باشد.[...]
ما در مملکت اسلام در مانده ايم که براي که نامه بنويسيم. شما که مانند امپراطوران سابق چين شده ايد و کسي جرئت نمي کند حتي اسم شريف تان را بر زبان بياورد. درست مانند "صد دام" يزيدِ تکريتي ِعفلقي ِکافر ديروز و برادر مجاهد ِمبارز صدام حسين امروز که مردم عراق از او اصلا حرف نمي زدند و به جاي او مثلا درخت خانه شان را نفرين مي کردند. الان هم که دوستان و رفقا اکثرا در خارج جمع هستند، در اينجا هم مي ترسند اسم شما را به زبان بياورند و يقه آن سيد درمانده، سيد خندان، رئيس جمهور محبوب و محجوب، خاتمي عزيز را مي گيرند. حال امروز ما براي اينکه گريبان آن سيد درمانده را از دست مردم برهانيم و خودمان را هم از دست انتقادات جواناني که دم به دم مي نويسند شما طرفداري نظام را مي کنيد نجات دهيم ريسک مي کنيم و بالانس و آچارکشي حاج آقا تفتازاني را به جان مي خريم و مستقيما براي شخص حضرتعالي نامه مي نويسيم.
حضرت آيت الله!
مي دانم که شما عادت داريد هميشه موضوع را برايتان آن قدر بپيچانند که نه گوينده خود بفهمد که چه مي گويد نه شما بفهميد که طرف چه مي خواهد. اما اين بنده چون نمي خواهم وقت حضرتتان را زياد بگيرم همين اول کار مي روم سر اصل مطلب و لب کلام را خدمتتان مي گويم:
قربان! ما شما را نمي خواهيم!
من مي توانم مثل خانم بيضائي و مثل خيلي ديگر از روشنفکران مان بگويم: ملت شما را نمي خواهند! اما چون ملت را يک مجموعه بسيار بزرگ و بسيار پيچيده دور از دسترس مي دانم، کوتاه مي آيم و همين جمع کوچکي را که مثلا اخبار گويا را مي خوانند و عقايدشان را مي نويسند در نظر مي گيرم و از قول خودم و آنان مي گويم که : ما شما را نمي خواهيم! البته با جمع و تفريق کردن تعداد کساني که آن "نه" بزرگ را در دو خرداد گفتند و بعدها به تدريج دست از حضور در انتخابات برداشتند مي توانيد بفهميد که آيا ملت شما را مي خواهد يا نه؛ اما ما فعلا دست از سر ملت بر مي داريم و از قول خودمان حرف مي زنيم.
ما براي آن که کار شما و کار خود را راحت کنيم پيشنهاد مي کنيم مثل رهبران کمونيست نيکاراگوئه، خودتان مثل بچه آدم از ناظران بين المللي دعوت کنيد که صندوق و دستگاه هاي راي گيري شان را با خودشان بياورند و مردم بدون ترس و لرز و نگراني از تقلب به حکومت فعلي شما آري يا نه بگويند. اگر گفتند آري که خب خوش به حالتان! مثل قهرمانان پيروز به دنيا بگويئد که بفرمائيد! ديديد گفتيم مردم ما را مي خواهند! و ناظران را به خانه هايشان بر گردانيد. ما نيز به خاطر مردم دست از سر شما بر مي داريم، وشما هم ما را به عنوان مجازات بفرستيد برويم کوره هاي اتمي بوشهر را تميز کنيم. با آن جمعيتي که ما در زنجان ديديم که نزديک بود ماشين حامل شما را سر دست ببرند، من اگر جاي شما بودم با اطمينان خاطر مي گفتم همين فردا، آقاي کارتر با نمايندگان منتخب خودش به تهران يا زنجان بيايد و در حضور ناظران بي طرف بين المللي رفراندوم انجام شود و مطمئن مي بودم که حتما اکثريت مردم مرا انتخاب خواهند کرد، و اين انتخاب مشت محکم که چه عرض کنم لگد محکمي مي بود به آمريکاي جهانخوار. اما نمي دانم چه کاسه اي زير نيم کاسه است که شما اين جمعيت را مي بينيد و باز به رفراندوم تن نمي دهيد. حقيقتش ما هم مانده ايم. اگر اکثريت جمعيت نظر به شما دارند پس آن راي دوم خرداد از کجا آمد؟
حال فرض بگيريم که همين آدم هاي عجيب غريب دم دمي مزاج که ماشين شما را سر دست گرفته بودند، زد به سرشان و گفتند نه! آن وقت قول مي دهيم برايتان بليط سفر به سوريه يا فلسطين يا لبنان يا نجف اشرف را تهيه کنيم و شما را بفرستيم برويد آنجا درس حوزه را گرم کنيد. همان کاري که امام گفت آقاي منتظري بکند. من نمي دانم شيره کُنار چيست که دکتر نوري زاده مي گويد شما به آن علاقه داريد اما اگر آن چيزي است که حدس مي زنم، قول مي دهيم شده از طريق حامد کرزاي سفارش بدهيم برايتان به جائي که مي رويد بفرستند تا زياد اذيت نشويد و جبران محبتي را که در سالهاي آخر عمر به شهريار شاعر کرديد بدين نحو کرده باشيم. چند نوار سه تار عبادي را هم خدمتتان پشت نويس و تقديم مي کنيم تا ايام بازنشستگي تان را با شنيدن آنها با عشق و حال بگذرانيد. اگر هم بخواهيد شما را مي فرستيم در امان يا دمشق به صدام بپيونديد و با ذکر گذشته ها و خاطرات جنگ، ايام خوش گذشته را مرور کنيد و همراه با شيخ بهرماني ماجراهاي کاهو سکنجبين خوردنتان را در سنگرها براي هم تعريف کنيد و عکس هائي را که با چفيه در جبهه گرفته ايد به هم نشان دهيد. با آقاي خاتمي هم مثل الصحاف کاري نخواهيم داشت و او را به کتابخانه ملي مي فرستيم تا کتاب هاي بي صدا را سامان دهد و مدتي را به تمدد اعصاب بگذراند. طفلي اين چند وقت خيلي خسته شد. آقاي هاشمي شاهرودي را هم به کشورش ديپورت مي کنيم تا حاکم آمريکائي عراق در موردش تصميم بگيرد. اميرکبير دوران را هم اگر با شما همراه نشود مي فرستيم به دهشان تا بابت پولهائي که او و مافياي اقتصادي اش بالا کشيدند زمين بيل بزند. روزنامه شرق نوشته بود در ايران چهار انگشت يک سارق نگون بخت را که چهارميليون تومان دزديده بود قطع کردند. در مقايسه با چنين مجازاتي من نمي دانم شيخ بهرماني چقدر بايد بيل بزند که حسابش تسويه شود!
قربان! بياييد مانند ياروزلسکي در لهستان عمل کنيد و نگذاريد بلائي که بر سر چائوشسکو آمد بر سر شما بيايد.
خيلي از ما مسلمان و مذهبي هستيم اما حکومت مذهبي و اسلامي نمي خواهيم! ما مي خواهيم سياست از مذهب جدا باشد و هر کدام کار خودش را بکند. در قرون وسطي چون مسيح گفته بود خون کسي را نبايد به زمين ريخت، مردم بدبخت را زنده زنده در آتش انداختند و کباب کردند و آيندگان را از هر چه مسيح و مسيحيت بود بيزار کردند. در قرن حاضر برادران طالبان، به نام سنت محمد، مردم بي نواي افغانستان را به خاک و خون کشاندند و لعن ابدي براي خود خريدند. باز در همين سال ها حکومت شيعي تحت رهبري جنابعالي پوستي از مردم کند که تا چند ده سال احتمالا چهره مخدوش شده مذهب تشيع در ايران ترميم نخواهد شد، و پدرجد دکتر هم که بيايد و راجع به تشيع علوي و تشيع صفوي بگويد کسي گوش نخواهد کرد. بنابراين به خاطر حفظ شريعت و دين هم که شده، دست از سر حکومت مذهبي برداريد.
حضرتعالي با سواد و معلوماتي که داريد تعجب مي کنم که چطور دستور نمي دهيد برادران يک دستگاه کامپيوتر برايتان بخرند و از طريق يکي از شرکت هاي کامپيوتري ِ برادران لاريجاني يک خط اينترنت بگيريد ببينيد مرد و زن و پير و جوان در وب لاگ ها و چت روم ها به شما چه ها که نمي گويند. دلتان را خوش کرده ايد به اخبار کيهان و همشهري و چند نظري که مردم در قسمت مردمي در باره تعاوني ها و وزارت آموزش و پرورش و قيمت مرغ و تخم مرغ مي دهند. [...]
قربان! ملتي که من مي شناسم رفتارش چيزي شبيه به شتر است! به قول مرحوم هويدا هر بلائي که سر ملت بياوريم هيچ نمي گويد و سکوت مي کند! اما آن خدا بيامرز با تمام دانش و سوادش، آن طرف کار را نديده بود و کار دست خودش داد. به شتر يک ذره خوراک بدهيد و اندکي آب، با نجابت و آرامش برايتان يک صبح تا شب راه مي رود و خم به ابرو نمي آورد. درلحظه استراحت به شما خيره مي شود و به خاطر کمي خوراک و آب و کارسختي که ازش کشيده ايد هيچ واکنشي نشان نمي دهد. اما واي به روزي که جان شتر به لب برسد و از کوره در برود! مي بينيد با دهان کف کرده و خشمي غير قابل مهار، شما را دنبال مي کند و تا شما را با دندان نگيرد و تکه و پاره نکند دست از سرتان بر نمي دارد. آنجا ديگر نه خوراک اثر دارد، نه آب، نه آواز هدي، نه دست نوازش و نه هيچ چيز ديگر. نگذاريد ملت به اين نقطه برسد و بلائي را که بر سر شاه و نخست وزير آورد بر سر شما بياورد. بارها اين وضع پيش آمده و گمان بر آن بوده که ملت طاقت از دست داده و به نقطه انفجار رسيده است؛ اما اين طور نبوده و جريانات اعتراضي به ضرب و زور عوامل حزب الله سرکوب شده؛ اما مطمئن باشيد اين نقطه اوج نبوده است. نقطه اوج را هيچ کس، حتي کارکشته ترين سياست مداران نمي توانند پيش بيني کنند. در زمان شاه ده ها موضوع پيش آمد؛ جز صداي اعتراض عادي چيزي شنيده نشد. در دانشگاه هاي آن زمان هم – همان موقع که شما سه تار مي زديد و روضه مي خوانديد - به مناسبت هاي مختلف تظاهرات و جنجال مي شد، ولي اين تظاهرات و جنجال ها هم از نظر اعليحضرت همايوني اهميتي نداشت و گارد شهرباني با آن لباس ها و کلاه کاسک هاي سرمه اي مخوف آنها را به راحتي سرکوب مي کرد. اما ناگهان به خاطر يک مقاله، که سر عصبانيت شاه نسبت به آيت الله خميني نوشته شد، و اصلا معلوم نبود چند نفر آن را خوانده اند کل مملکت به آتش کشيده شد. شماهم يک روز مي بينيد که خدمتکارتان دم در اتاق خواب تان ايستاده و مي خواهد که شما پيژامه تان را بپوشيد و بيرون بياييد تا خبر بدي بهتان بدهد. مثل زلزله اي که در يک روز آرام و عادي دنيا را زير و رو مي کند.
جناب رهبر!
اين توصيه هاي من به خاطر شخص شما نيست چرا که شما مسئول هستيد و بايد به خاطر آنچه در ايام حکومت تان رخ داده پاسخ گو باشيد. جناب رئيس جمهور، رئيس قوه قضائيه، رئيس مجلس همه و همه بايد به مردم پاسخگو باشند و اگر کسي کوتاهي کرده باشد بايد مجازات شود. توصيه من به شما به عنوان يک شهروند کاملا معمولي ايراني از آن روست که براي کشورم آرامش مي خواهم. نمي خواهم فرزندان ايران زمين با انقلاب خونين ديگري ده بيست سال را در تنش و درگيري بگذرانند. نمي خواهم دوباره جماعتي به نام خلق فلان و خلق بهمان به عنوان استقلال خواهي، در صدد تکه تکه کردن اين سرزمين بر آيد و براي حفظ خاک و تماميت ارضي، خون مردم به زمين ريخته شود. نمي خواهم جرياناتي که در طول سال هاي اوليه انقلاب رخ داد و به کشته شدن و قتل عام صدها نفر انجاميد تکرار شود. نمي خواهم دوباره گروه هاي تندروي اسلامي و غير اسلامي اينبار به نام خلق و با لباس سبز و روسري هاي قرمز، خون عده ي ديگري را بر زمين بريزند و از کشته پشته بسازند و کسي مانند ماه تابان را به عنوان رئيس جمهور مادام العمر به ما تحميل کنند.
من به عنوان يک نفر ايراني مي خواهم به تمام مخالفان حکومت حاضر پيشنهاد کنم که طرح قانون اساسي آتي را کلا بر اساس مفاد حقوق بشر بنويسند. مجازات مرگ را کلا بردارند. هيچ کس تحت هيچ شرايط و به هيچ بهانه اي شکنجه نشود. جنايتکارترين جنايتکاران نيز بعد از افتادن به چنگال قانون حقوق انساني شان رعايت شود. جنايتکارترين جنايتکاران نيز در دادگاه بي طرف محاکمه و مطابق قانون مجازات شوند. شايد در اين صورت بسياري از عاملان حکومت شما بتوانند از دست جوانان عاصي نجات پيدا کنند و در زندان و از پشت ميله ها پيشرفت و بهروزي مردم را به چشم ببينند و به حال خود و کارهائي که در زمان زمامداري شان کردند تاسف بخورند. الان اگر زندان اوين فرهنگستان است فردا مي شود حوزه علميه قم و مسلما به دوستان بد نمي گذرد! هر چه باشد از گوانتانامو بهتر است! به حسين درخشان ماموريت مي دهيم که براي شان در زندان، شبکه کامپيوتري و اينترنتي درست کند و سايت هاي آموزنده را نشان دهد و به گروه "ديو" هم مي گوئيم گاه گداري در حياط زندان براي شان کنسرت اجرا کند که هنگام گذراندن محکوميت ِ چند بار حبس ابد، حوصله شان سر نرود!
حضرت خامنه اي!
ما اگر در راي گيري ها شرکت کرديم اميد نداشتيم که کارها درست شود؛ ما آگاهانه ميان بد و بدتر، بد را انتخاب کرديم؛ ميان خاتمي خندان و نوري گريان، اولي را انتخاب کرديم. شما هم اينقدر شعور داريد که اين را بفهميد. اما اين راي گيري ها و انتخاب کردن ها و هياهو ها به شکل مهوعي تبديل به موش و گربه بازي و بازي دادن خلق خدا شده است. ما انتظار نداشتيم جناب رئيس جمهور خاتمي، ايران را بهشت کند. هر چند در اوايل، سر و صدائي که با انتخاب ايشان به پا شد - و بيشتر هياهوي وااسلاماي مخالفان ايشان و جنجال هاي ساخته حاج سعيد امامي بود - اين اميد را در دل جوانان و حتي برخي پيران زنده کرد، اما با گذشت زمان ثابت شد که نه ايشان، نه مجلس اصلاحات، نه شوراي شهر، و نه هيچ کس ديگر در چارچوب اين کشور و اين قانون اساسي و اين نظام حکومتي قادر به انجام کاري نيست. تمام اين اميد ها و آرزوها هم تقصير بابک داد و آيت الله خزعلي بود!
قانون اساسي فعلي ايران مثل رماني شده که هر کس آمده يک فصل از آن را به ميل خود تغيير داده و به شکلي که خواسته نوشته است. اکنون اين قانون نه سر دارد و نه ته! هر چند در گذشته هم ده ها مورد در اين قانون بود که مي شد با آن به راحتي حق مردم را تضييع کرد. به هر طريق اين قانون اساسي بايد کلا عوض شود. اگر در رفراندوم مردمي راي نياورديد و شما و زير دستان تان گذاشتيد که مردم بدون درگيري به حکومت مورد نظرشان برسند اين قانون نيز مي تواند در آرامش نوشته و به مفاد آن به صورت قانوني عمل شود. کاري که در چند کشور کمونيستي هم صورت گرفت و مرحله گذار، با کمترين خون و خونريزي به انجام رسيد. شما که کمتر از ياروزلسکي نيستيد. به قول خانم بيضائي اين بار به کمتر از اين رضايت نمي دهيم و در انتخاباتي که هيچ فايده اي براي ملت ندارد شرکت نمي کنيم. مي گذاريم که دوستان شوراي نگهبان و مجمع تشخيص مصلحت نظام خوشحال و راضي باشند و از اين که حال مردم را گرفتند بشکن بزنند و مجلسي هماهنگ با خودشان تشکيل دهند. کار از اين کارها گذشته و انقلابي ترين مجالس هم با قوانين فعلي و وتوي شوراي نگهبان و مجمع تشخيص مصلحت نظام و در نهايت راي خود جنابعالي - که نمونه اش را در مسئله مطبوعات ديديم که به يک عتاب شما مجلس کاسه کوزه اش را جمع کرد - نخواهد توانست قدمي در جهت مصالح ملت بردارد.
جناب خامنه اي!
شايد آنچه که مي نويسم بيشتر به يک آرزوي دور و دست نيافتني و يک طنز بامزه و خنده دار شبيه باشد، اما شما که ادعا مي کنيد مرد خدائيد بگذاريد مردم، فردا که از خواب بر مي خيزند ببينند معجزه اي رخ داده و دعاهاي شان بدون خون ريزي مستجاب شده است! بگذاريد اول صبحي صداي آقاي حياتي را بشنويم که در تلويزيون مي گويد: " اين صداي حکومت جديد ايران است!" البته ما همين چند سال پيش به ضرب و زور آمريکائي ها و به قيمت از دست رفتن مسافران يک هواپيماي مسافربري و يکي دو سکوي نفتي و نوشيدن جام زهر چند مني چنين معجزه اي را ديده ايم و شاهد بوده ايم که جنگ جنگ تا پيروزي و جنگ جنگ تا رفع فتنه، چطور بدون به پيروزي رسيدن و بدون رفع فتنه به پايان رسيد. شاهد بوده ايم جنگي که ممکن بود بيست سي سال هم طول بکشد در عرض يک شبانه روز با اعلام پذيرش قرار داد سازمان ملل خاتمه يافت و ما هم بزرگوارانه، بي آن که ديناري خسارت بگيريم پي کار خودمان رفتيم. مثل آب خوردن از خون هزاران جوان گذشتيم و هزار ميليارد دلار ناقابل از کيسه خليفه بخشيديم! بگذاريد اين بار بدون حضور آمريکائي ها چنين معجزه اي رخ دهد.
مردم ما مثل کساني که مي خواستند آمريکا را در نوردند کارواني را به دست شما سپردند تا آنها را به سر منزل مقصود برسانيد. برادر! نتوانستيد! مردم ايران را از همه چيز و همه کس عقب انداختيد. آنها را به خاطر ندانم کاري هاي خود با خطرهاي بزرگ و کوچک رو به رو کرديد. مردم تا اينجاي کار با شما آمدند اما اکنون مي خواهند کارشان را خودشان به دست بگيرند. فراموش نکنيد، رهبري ارث پدري تان نبوده، که اگر بود آسيد هادي هم بايد سهمي مي برد! اين وظيفه اي بوده که مردم در اختيارتان گذاشته اند و همان ها اگر بخواهند، انجام اين وظيفه را به کس ديگر مي سپارند. از شما مي خواهيم اگر اين خواست اکثريت مردم باشد، در مقابل آن مقاومت نکنيد.
والسلام.
ف.م.سخن
آلمان
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در پاسخ به سوال گوشزد:
هر روز صبح ساعت 4 ميروم در صف لواشي ميايستم بلکه 5 تا نان نصيبام شود. در زمان جنگ ايران و عراق، نانواي محلهي ما گاهي 7 تا لواش هم ميداد، منتها اينبار چون آمريکا حمله کرده و جمعيت هم حدود دو برابر شده، به همان 5 تا راضي هستم.
تعداد کافي باطري قلمي براي راديوي جيبيام ميخرم تا آژيرهاي قرمز و زرد و سفيد را به موقع بشنوم. اگرچه در جنگ قبلي، اول بمب ميآمد، بعد آژير به گوش ميرسيد، اما بالاخره اين جوري به خودمان قوت قلب ميدهيم که بمب، ناغافل توي سرمان نميخورد. شنيدن اطلاعيههاي ارتش با آن مارش هيجانانگيز هم البته خيلي لذتبخش است. همان اطلاعيهها که در يک حمله، شونصد تا تانک و هواپيما و ناو جنگي و سنگر و نفرات دشمن را نابود ميکرديم، بعد، سه چهار ماه که از شروع جنگ گذشت، ديدند اگر اين جوري بخواهيم تانک و هواپيما و غيره نابود کنيم، سر ِ سال، جمع آن به اندازه تمام تجهيزات ارتش عراق و اردن و عربستان و غيره خواهد شد که کوتاه آمدند، سه چهار تا سه چهار تا آمار دادند.
تهيه نردبان براي رفتن به بالاترين نقطهي پشتبام را فراموش نميکنم. بعد از اين که جايي را زدند، بد نيست از بالاي خرپُشته، دوربين بکشيم ببينيم کجا را زدهاند. اين کار، به شرطي که مراقب باشيد ترکش يا موج انفجار شما را به پايين پرتاب نکند خيلي کيف دارد. البته اگر سي.ان.ان مثل زمان حملهي آمريکا به بغداد، بمباران تهران را مستقيم پخش کند، پاي تلويزيون بمباران را تماشا ميکنيم (مشروط بر اينکه ماموران انتظامي تا آن موقع آنتنهاي ما را جمع نکرده باشند). از مسئولان محترم تقاضا ميکنيم، مثل همتايان عراقيشان، چراغهاي شهر را خاموش نکنند تا ويران شدن تهران ِ نازنينمان را قشنگتر ببينيم.
نوارچسب به صورت ضربدري به شيشهها ميچسبانم. شيشههاي ما که در مقابل بمبهاي فزرتي صدام ميشکست؛ نميدانم آيا در مقابل بمبهاي آمريکايي دوام ميآورد يا نه. اين دفعه بهتر است به جاي چسب، چند تا خالجوش به خود ِ پنجرهها بزنيم و شيشهها را کلا در بياوريم و به جايش نايلون بچسبانيم. آمريکاست؛ شوخي نيست! ميزند شيشههايمان ميشکند، در سرما ميمانيم.
غروبها، اتومبيلام را به صف بنزين ميبرم. آنجا، در صف پنج شش کيلومتري ميايستيم و هر قدم که ماشين جلويي پيش رفت، با دست، ماشين خودمان را هُل ميدهيم. خيلي کيف دارد. بعد با چند نفر از رانندهها که همگي دمپايي به پا دارند يا اينکه پاشنهي کفششان را خواباندهاند و چرتوچرت تخمه ميشکنند، ميايستيم و جوک تعريف ميکنيم و ميخنديم. آي ميخنديم! رئيسجمهور ِ زمان جنگ ايران و عراق آدم خندهداري نبود، ولي رئيسجمهور فعلي توي بورس است؛ حتما خوش ميگذرد. بعد ماشينهاي جلويي که حرکت کردند، ميدويم به طرف ماشينهايمان و آنها را با دست به جلو هل ميدهيم. خيلي مزه دارد. از بس خانه نشستيم و اينترنت نگاه کرديم پوسيديم.
روزنامهها را ورق ميزنيم تا تاريخ کوپنهاي بعدي را اعلام کنند. کوپن به دست، توي صفهاي طويل فروشگاههاي تعاوني ميايستيم شايد پاکتي شير، کاسهاي ماست، بستهاي پنير يا هر چيز ديگري نصيبمان شود. حواسمان هم هست که کسي جلو نزند و اگر جلو زد، حتما کتککاري ميکنيم.
ببخشيد سياهنمايي شد! اين وضعيت ِ 95 درصد مردم ايران است و اصلا اهميتي ندارد. 5 درصد باقيمانده، خيلي هم وضعشان خوب است و حسابي حال ميکنند. بچهشان را ميفرستند بلژيک يا کانادا و خودشان هم در داخل، زير بمبارانها زحمت ميکشند و عرق جبين ميريزند و ميليارد ميليارد پول جمع ميکنند. خدا خيرشان دهد! همين سردار محصولي خودمان، مگر در جبهههاي اقتصادي کم زحمت کشيد؟ جنگ هم که تمام شد، عدهاي از بستنيفروشي يکدفعه 160 ميليارد ثروت جمع ميکنند. هر جاي دنيا که هستند، داخل يا خارج از کشور، خدا حفظشان کند و بر ميلياردهايشان بيفزايد!
شبها پردهها را مي کشم که نور بيرون نزند و هواپيماهاي استيلت اف 117 آمريکايي که حتما دارند روي تهران گردش ميکنند ما را نبينند. با چراغ زنبوري گازي يا چراغ قوه و کيف اسناد و مدارک و شناسنامه (جهت کفنودفن در صورت شهيد شدن) و غيره آمادهي رفتن به زيرزمين خانه هستيم.
خب. با اين همه کار که گردن ما افتاده، حتما انتظار نداريد که برويم جبههي بندرعباس و بوشهر – يا کمي عقبتر، کازرون و ممسني- براي جنگ؟! اگر جنگ چند سالي طول کشيد، پسرمان را هم نميگذاريم برود جنگ چون يک بار خودمان رفتيم ديديم چه کلاه گشادي سرمان رفت. بعد از هشت سال جنگ و خونريزي و کشتار، وزير امور خارجهي صدام يزيد کافر براي شرکت در کنفرانس اسلامي به تهران آمد و زير پاياش فرش قرمز پهن کردند! اگر صد دام يزيد کافر ِ آدمخوار از حفاظت جاناش مطمئن بود، شايد اصلا خودش ميآمد! بعد صدام نامه نوشت براي آقاي رفسنجاني و او را -حالا درست يادم نيست- شهسوار يا پهلوان يا يک همچين چيزي خطاب کرد که آقا بيا دست به دست هم بدهيم، بزنيم پدر آمريکاييها را در بياوريم. بعد ديديم د ِ! حزباللهيهاي دوآتشه، گفتند برويم به کمک صدام، آمريکاييها را از عراق بيرون کنيم، که خدا رحم کرد نميدانم کدام شيرپاکخوردهاي در آن بالابالاها ندا داد خفه شيد ببينيم آمريکاييها چه غلطي ميکنند و با آن ندا، همگي خفه شدند و تلويزيون به پخش برنامههاي عادي خود ادامه داد و پلنگ صورتي و راز بقا و فوتبال جام ملتهاي اروپا پخش کرد تا آمريکا عراق را اشغال کرد و صدام را بالاي دار فرستاد و راه کربلا به دست آمريکاييهاي اشغالگر بر روي ما گشوده شد. ديديم همان هواپيماها که روي ماها بمب ميريختند به خودمان پناهنده شدند و در فرودگاههاي شيراز و تهران و غيره فرود آمدند و خلبانان جان بر کفشان مورد استقبال مسئولان محترم قرار گرفتند! چه رنگ سبز چمني خوشگلي هم داشتند! خب. انتظار نداريد که بگذارم پسرم هم دور از جان، مثل من خر بشود بعد با دست و پاي بريده، يا چه ميدانم چشم در آمده و ريه از هم پاشيده، ده سال بعدش ببيند که مثلا آقاي لاريجاني (رئيسجمهور بعدي ايران) با جناب الگور (رئيسجمهور بعدي آمريکا) در کاخ سفيد پالوده ميخورند و دل ميدهند و قلوه ميگيرند؟
بالاغيرتا فردا نيايند يقه ما را بگيرند که تو چقدر "کول" و خونسرد هستي و نفرينمان کنند که ذرهاي عـِـرْق ملي و درد دين نداري که به راحتيي خوردن يک ليوان آب، از حملهي اجنبي به خاک مقدسمان حرف ميزني و شرم و حيا نميکني و غيره و غيره. خودتان ميگوييد ما نگراني نداريم و از هيچچيز نميترسيم و حمله که ترس ندارد و با ترس نميتوان جنگ را اداره کرد و باز هم غيره و غيره. ما هم مثل شما، نه ميترسيم، و نه نگرانيم. ما هم مثل شما ميگوييم اگر جنگ با آمريکا بيست سال –چرا بيست سال؟ ما که بَخيل نيستيم ، سي سال؛ اصلا روندش کنيم، پنجاه سال- طول بکشد، ما ايستادهايم. ما هم مثل شما ميگوييم، جنگ جنگ تا پيروزي؛ جنگ جنگ تا رفع فتنه در عالم؛ جنگ جنگ تا زمان سقوط آمريکا؛ ما هم مثل شما ميگوييم، راه واشينگتن از کربلا و قدس و درياي مديترانه و اقيانوس اطلس و نيويورک ميگذرد و ما پرچم اسلام عزيز را بر فراز گنبد کاخ سفيد به اهتزاز در خواهيم آورد. ميبينيد که اصلا نميترسيم. فقط زودتر خبر بدهيد کي قرار است جنگ شروع بشود، ما کنسرو لوبيا و ماهي تـُـن و مايحتاج زندگي را براي روزهاي اول ذخيره کنيم!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
از چند روز پيش که يکي از دوستان مرا برانداز ناميد از خواب و خوراک افتادهام و اوضاع روحيام به شدت مغشوش شده است. خودم را در هيبت چريکي ميبينم که در جنگلهاي سياهکل کلاش به دست گرفته و بر سينهاش ستارهي سرخي ميدرخشد؛ سرود ميخواند و دنبال دشمن خونخوار ميگردد تا با يک گلوله او را به درک بفرستد و حکومت جور را بر اندازد. يک تيرک برق پيدا ميکند که به پايهاش تي.ان.تي بچسباند، شايد با انفجار آن، ارکان نظام بلرزد و مقدمات براندازي فراهم آيد.
ولي نه! من هيچيک از اينها نيستم. من برانداز نيستم. من خواهان اصلاحام و اصلاحطلب. در دست من نه مسلسل هست، نه نارنجک. يک قلم دارم که با آن حرفهايم را مينويسم و همين.
اکنون که دورهي انتخابات فرا رسيده و برادران اصلاحطلب خستگيشان در رفته و از خواب ِ عميق ِ ميان دو انتخابات بيدار شدهاند، من هم خواستههاي اصلاحطلبانه خودم را مطرح ميکنم تا ثابت شود که برانداز نيستم و مثل آدمهاي متمدن خواهان دگرگوني ملايم از طريق شرکت در هر نوع انتخابات (رضاشاهي، رستاخيزي، "آري يا نه"اي، خبرگاني، شوراي شهري و غيره) هستم. اگر مطمئن شوم که برادران در آينده (دور و نزديکش فرق نميکند) اين موارد را اصلاح ميکنند نه تنها به ليست ائتلاف به طور کامل راي ميدهم بلکه دست ده تن از اعضاي صغير و نادان ِ خانوادهام را ميگيرم و به ضرب و زور به حوزهي رايگيري ميبرم و قول ميدهم تا رايشان را به صندوق نريزند از داخل حوزه جُنب نخورم. دو تا فحش آبدار هم به دانشجويان معترض اميرکبير ميدهم که وقت پيدا کردهاند براي "مرگ بر ديکتاتور" گفتن و عکس آتش زدن. کلي هم تعريف خواهم کرد از عُرضه و استعداد آدم هايي مثل آقاي محصولي که در متن جمهوري اسلامي ميلياردر مي شوند:
1- قانون اساسي، اصلاح بايد گردد! در مقدمه قانون اساسي کشور عزيزمان، تمام امور کشور به دين و مذهبمان ربط داده شده و باعث شده تا هر سياستمدار فرصتطلب و حقهبازي، دين و مذهب مورد احترام مردم را به بازي بگيرد و آن را به سياست و دروغها و کثافتکاريهايش بيالايد. ما خواهان اصلاح اين مقدمهايم.
2- در قانون اساسي، شخصيتي هست به نام ولايتفقيه. ما هر چه مواد قانون اساسي را زير و رو کرديم و به طرق مختلف ِ دستي و کامپيوتري به هم ربط داديم، در نهايت مشاهده نموديم همهي تصميمگيريها به اين شخصيت محترم ختم ميشود. در کتابهاي دورهي ابتداييي سي چهل سال پيش خواندهايم که وقتي در مملکت يک نفر تصميم بگيرد و بقيه سمعا طاعة بگويند، آن مملکت ديکتاتوري ميشود. لذا اصلاح مادهي مربوط به ولايتفقيه يکي ديگر از خواستههاي اصلاحطلبانهي ماست.
3- ما خواهان اصلاح شوراي نگهبان هستيم. اين اصلاح بايد از بيخ و بن باشد. ما که سواد درست و حسابي نداريم ولي با اين دو تا چشم خودمان ميبينيم هر کاري در اين مملکت ميشود، اول بايد شوراي نگهبان تصويب کند وبعد آن کار انجام شود. از انتخاب رئيسجمهور گرفته تا انتخاب شوراي شهر و غيره، اينها نه تنها نظارت ميکنند، بلکه دخالت هم مينمايند. نظر به اينکه جز اين دوازده نفر، ميليونها انسان عاقل و خردمند و دانشمند در اين مملکت هست که ميخواهند خودشان براي خودشان تصميم بگيرند و شايد تصميمشان با اين چند تا پيرمرد فرق داشته باشد، لذا اصلاح کامل اين شورا يکي ديگر از خواستههاي مدني ماست.
4- ما خواهان اصلاح قوهي قضائيه هستيم. تکان ميخوريم به زندان ميافتيم. همه جاي دنيا اول ميگويند اتهام چيست، بعد آدم را زندان مياندازند، اينجا اول آدم را زندان مياندازند و بعد از شش هفت ماه بازجويي علمي و فني (همان که براندازان ِ مزدور به آن شکنجه ميگويند) اتهام آدم مشخص ميشود. بيشتر اتهامات هم ناموسيست و آدم بعد از آزادي خجالت ميکشد سرش را جلوي سَر و همسر و دَر و همسايه بلند کند و مجبور ميشود برود مثل يک اسب در سبزهزارهاي شمال بدود و از اجتماع آدميان به دور باشد. تازگيها هم آدم بعد از بيرون آمدن از زندان، سرطان زبان ميگيرد و مثل آن جاسوس روس به مرض لاعلاج دچار ميشود. فردا پس فردا هم ممکن است تشعشعات پلوتونيوم از بدن زندانيان سابق بيرون بزند. لذا برادران بعد از به دست گرفتن قدرت، اين مورد جزئي را هم اصلاح فرمايند.
5- ما خواهان اصلاح وزارت اطلاعات هستيم. همه جاي دنيا وزارت اطلاعاتشان جاسوسهاي بيگانه را تعقيب ميکند، اينجا زورشان به يک مشت روزنامهنگار و نويسنده بيپناه ميرسد. وارد جزئيات نميشوم، چون آن موقع حرفهايم شبيه براندازها ميشود که نقض غرض است. بنابراين لطف کنند اين يک مورد را هم خودشان هر جور صلاح ميدانند اصلاح کنند.
***
انگار کمي زيادهروي شد. شرمندهام. به آدم که رو بدهند همين ميشود؛ ميآيند ثواب کنند، کباب ميشوند. تا بزرگواري ميکنند و فرصت ميدهند، آدم خواستههاي ايده آليستياش را –که دستکم چند صد سال وقت براي دستيابي به همهي آنها لازم است- مطرح ميکند؛ اين قدر پررويي ميبينند که عطاي ثواب را به لقايش ميبخشند. طفليها حق دارند بگويند:
"آخر اين خواستهها به انتخابات شوراي شهر چه مربوط است؟ شما بايد از ما بخواهيد که کف خيابانها را به طور اصلاحطلبانه آسفالت کنيم؛ لامپهاي سوختهي روشنائي را به طور اصلاحطلبانه عوض کنيم؛ به طور اصلاحطلبانه در حاشيه خيابانها درخت و گل بکاريم؛ به طور اصلاحطلبانه زبالهها را جمع آوري نماييم. آنوقت شما اين حرفهاي نامربوط را ميزنيد! مثل اين است که رفتگر محله بخواهد در کار شهردار دخالت کند و براي شهرداري قانون بگذراند! لابد انتظار داريد حرفاش را بزنيم که شوراي محترم نگهبان صلاحيت ما را رد کند و از همين يک ذره بختي که براي خدمتگزاري به مردم شريف باقيمانده محروم شويم؟ آخر مگر ميشود، مذهب را از سياست جدا کرد؟ آنوقت ما تئوريهاي نوانديشانهمان را کجا عملي کنيم؟ مگر ميشود ولايت فقيه نداشت؟ يک ولي فقيه دمکرات و متجدد و نوگراي ديني چه اشکالي دارد؟ فردا اگر کردستان و آذربايجان و لرستان سر به شورش بردارند و بخواهند از کشور جدا شوند، آنوقت ما به فرمان چه کسي آنها را سرکوب کنيم؟ مگر در آمريکا شوراي نگهبان نيست، که اينجا نباشد؟ مگر قوهي قضائيه آمريکا هم ابتدا متهمان را در گوانتانامو و ابوغريب بازجويي نميکند و بعد اتهامشان را بهشان تفهيم نمينمايد که شما از قوه قضائيهمان شکايت ميکني؟ حالا سر فرصت يک دستي به سر و رويش ميکشيم که اينقدر اصلاحطلبان را اذيت نکند. مهم اين است که به کار ما کار نداشته باشد ولي شماها را که نميشناسيم چطور بگوييم به شما هم کار نداشته باشد؟ مگر وزارت اطلاعات را براي همين توطئههاي مطبوعاتي و کودتاهاي خزنده و غيره، خود ما اصلاحطلبان درست نکرديم که حالا ميخواهيد آن را از بيخ اصلاح کنيم؟ اشکال کار فقط اين است که به جان خود ما افتادهاند که انشاءالله با کمي فشار از پايين و چانهزني در بالا آنرا هم حل ميکنيم. چهقدر انتظار؟ چهقدر رو؟ حقتان همين است! براندازهاي وطنفروش! (اعضاي محترم شوراي نگهبان، لطفا اين صحبتها را در پروندهمان ثبت کنند تا موقع نظارت استطلاعي و استصلاحي سربلند بيرون بياييم)"...
راست ميگويند بندههاي خدا! وقتي ميتوان به نمايندگان حزب رستاخيز شاه راي داد، چرا به اصلاحطلبان حکومتي يا همان پيروان راستين خط امام خودمان راي ندهيم؟ آخر اين چه عدم فهم از دمکراسي و مشارکت مدنيست؟ توقع ما جداً زياد است! گفتن اينها هم تقصير "بيلي و من" شد که وادارمان کرد اصلاحطلبي غيرحکومتي را برايش دقيقتر شرح دهيم و سکوت انتخاباتيمان را بشکنيم!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
قدم نورسيده ي اتمي را به مقام معظم رهبري و رئيس جمهور محبوب تبريك و تهنيت عرض مي نمايم. به همين مناسبت کيك زرد رنگي (*) به شكل بمب اتمي به قنادي سر خيابان مان سفارش داده و از دوستان عزيزم دعوت كرده ام تا به مناسبت اين ولادت خجسته جهت صرف شيريني و شربت ما را مفتخر فرمايند. دل مان پوسيد از بس اين چند ساله آه و ناله و نميشه نميشه شنيديم! ديديد که خواستيم و شد. چه رويدادي فرخنده تر از اين تولد مقدس مي توانست چنين ما را شاد سازد.
پيشنهاد مي کنم هر چه زودتر تقويم هاي جديدي كه در آن ها روز ۲۰ فروردين به عنوان روز اتمي ايران نام گذاري شده منتشر شود و اين روز تعطيل رسمي اعلام گردد.
ضمنا اين مجلس سرور، به منزله ي گودباي پارتي اينجانب براي رحل اقامت افکندن نزد عروس و پسرم در سرزمين کفر و الحاد، آمريکاي جنايتکار مي باشد.
و من الله توفيق
يکي از سربازان گمنام سياسي - اقتصادي
(*) با كيك زرد اهدا شده به آستان قدس فرق دارد. نگران نشويد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بعد از افزايش قيمت گوشت در تهران، گورخرهای يزدی فرار را بر قرار ترجيح دادند
عکس های سمت راست، سفره ی پر برکت احمدي نژاد را در نيويورک و تهران نشان مي دهد
آقا اگر ما نخواهيم اين نفت بشکه اي شصت دلار را بر سر سفره مان ببينيم چه کسي را بايد ببينيم؟ از وقتي نفت را در سفره مان گذاشتند، ديگر رنگ گوشت را به خاطر گراني نديديم. از ديروز هم مي گويند به جاي گوشت، مرغ بخوريد، و دور از جان آنفولانزاي مرغي بگيريد. عجب گرفتار شده ايم! "روز" به نقل از همشهري نوشت «در اثر نبود سلاح بيهوشي، گورخر يزدي "درگذشت"». اگر اهانت نباشد و راه پيمايي نشود، مي گوييم انالله و انا اليه راجعون؛ خدا رحمتش کند. مرحوم، گور خر مهرباني بود. باري اگر گورخر زيادي هست به جاي نفت به ما گوشت گورخر بدهند بخوريم شايد کلسيم و آهن بدن مان جور شود اين قدر هذيان نگوييم. آمديم کمي غر بزنيم، خانم به ما چشم غره رفت و زير لب گفت "شرکت واحد"؛ "اسانلو"؛ "دوي الف". بعد آرام سر تکان داد و انگشت به دماغ گذاشت و گفت هيس! و ما غر زدن يک هو يادمان رفت. عجب معجزه مي کند اين کلمات. آدم خود به خود گرايش پيدا مي کند به شعر و عرفان. من اين قدر اين چند وقت مثنوي خوانده ام که دارم مثل دکتر سروش همه اش را از حفظ مي شوم. خدا حفظ کند اين حکومت را که آدم را در اين سن و سال شاعر و عارف مي کند. بي بي سي نوشت، شاخص بورس دو باره چهار رقمي شد. آخ آخ آخ! چه بد شد! هر چند من سهام ندارم ولي خب، وب لاگ که دارم. نويسنده ي بي بي سي گفته است وب لاگ نويسان در آرام کردن بورس تهران تاثير دارند. بهتر است اين موضوع گوشت و نفت و درگذشت نابهنگام گورخر ناکام را ول کنم و بروم بازار بورس را آرام کنم. بله اين طور بهتر است...
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
هواپيماهای ما اصولا اين شکلي هستند. بهتر از اين ديگر چه مي تواند باشد؟ البته متاسفانه برای همه در اين جور هواپيماها جا نيست. ملاحظه مي کنيد که نمازگزاران چطور به هم چسبیده اند و فضا چقدر برای شان تنگ است. شرمنده.
بعضي از سي130 های ما اين شکلي هستند. نگران نشويد! با اين ها پرواز نمي کنيم، بلکه از روی اين ها باز مي کنيم روی هواپيمای پاييني مي بنديم (منبع عکس اينترنت و نوع ِ هواپيما برای حفظ آبرو، خارجي است. داخلي ها وضع شان به مراتب خراب تر است. دوست داشتيد مي توانيد بقايای اين نوع هواپيماها را در نمايشگاه هوائي واقع در اول اتوبان تهران کرج ببينيد).
اين هم مشابه هواپيماهای خودمان. دوربين های فيلم برداری و عکاسي خبرنگاران روی اين ادوات فوق العاده دقيق کامپيوتری(!) و ماهواره ای (!) و کاک پيت ِ شيشه ای (!) اثر گذاشته و باعث سقوط هواپيما شده. خوشحاليم که اين بار تقصير خبرنگاران بود و خلبان گناهي نداشت!
-هواپيمای سي130 به هنگام پرواز کاملا سالم بوده: بهترين هواپيما!
-فرودگاه مهرآباد براي فرود بهترين گزينه بوده: بهترين فرودگاه!
-دستگاه ناوبري در طول شش ساعت تاخير توسط تکنيسين هاي ماهر تعمير شده: بهترين تکنيسين!
-خلبان گوهري با 2200 ساعت پرواز جزو با تجربه ترين خلبانان بوده: بهترين خلبان!
-کنترل مهرآباد با مدرن ترين دستگاه ها و تجهيزات، ريزبين ترين مراقبت پرواز بوده: بهترين مراقبت پرواز!
-گروه بررسي سانحه متشکل از 29 کارشناس خبره ي هوايي -که امروز سه نفر ديگر هم به آن ها اضافه شد و تا سي روز ديگر که زمان استيضاح وزير محترم دفاع است (البته اگر آقاي حداد و پدر داماد ِ ايشان اجازه بدهند) لابد به صد و پنجاه تن افزايش خواهد يافت- دقيق ترين گروه تحقيق بوده: بهترين گروه کارشناس!
-با مشاهده اين مجموعه از بهترين ها و تاپ ترين ها در کنار ِ اجساد کاملا کباب شده و متلاشي، اگر مقامات کشوري و لشکري از حرف ِ زيادي زدن ِ ما ناراحت نشوند بايد اذعان کنيم که سقوط اين هواپيما در تاريخ هوانوردي جهان، بهترين و فني ترين سقوط ها، و بررسي آن جامع ترين و دقيق ترين بررسي ها بوده! (با اين همه چيز ِ تاپ، بررسي مي خواستيم چکار؟!)
بعد از کشف دو دليل (استفاده از وسايل الکترونيکي و ساختمان سازی در مسير فرود هواپيماها) توسط مقامات ارتش: ما، پدر و مادر و خواهر و برادر و همسر کشته شدگان و ساکنان مال باخته ي بلوک 52، از مسئولان محترم کشوري و لشکري، به خصوص وزير محترم دفاع و فرمانده محترم ارتش و فرمانده محترم نيروي هوايي از صميم قلب به خاطر شک و ترديدي که در اثر تبليغ سوء رسانه ها در ما ايجاد شد عذرخواهي مي کنيم و اميدواريم اين بزرگواران خطاي ما را که با سوالات بي جاي مان باعث رنجش و ناراحتي و اتلاف وقت شان شديم ببخشند. ما پوزش مي خواهيم که فرزندان ِ نادان ما سوار هواپيما شدند و وزن هواپيما را زياد کردند و با بازی کردن با دوربين و موبايل و وسايل عکاسي شان، در سيستم فوق مدرن و ماهواره ای و صد در صد الکترونيکي هواپيما اختلال به وجود آوردند و باعث خرابکاری شدند. ما عذر مي خواهيم که آپارتمان هاي سازماني ما بر سر راه پرواز هواپيما قرار داشتند و کلي خرج روي دست ارتش ظفرنمون ِ اسلام گذاشتند. روی مان سياه. خانواده ی قربانيان.
ف. ميم. سخنستاني امروز تيتر ِ يک ِ نشريه ي معتبر نيويورک تايمز بود
برای خواندن اين خبر ِ داغ در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
لطفا برای افزايش عزت و سربلندی ايران اسلامي در پخش و نشر اين خبر کوشا باشيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
يک عدد فيلتر پولاريزان خيلي قوي، يا يک عدد فيلتر خاکستري با بالاترين درجه ي تيرگي، جهت عکاسي از چهره ي رئيس جمهور احمدي نژاد مورد نياز است. از اساتيد فن عکاسي (آقايان شفائيه، کسرائيان، قلمسياه، و ...) تقاضا مي شود راه هاي عکسبرداري از چهره ي خودنورتوليدکن را به اينجانب آموزش دهند. ضمنا راهنماي عکسبرداري از شخصي که در حفاظ نور قرار دارد مورد نياز است. اينجانب با مراجعه به کتاب هاي آموزشي تايم لايف و فاينينگر و پاکدل متاسفانه هيچ فصلي در خصوص چنين عکاسي نيافتم.
با سپاس
عکاس رئيس جمهور نوراني، آقاي احمدي نژاد
به گزارش سايت امروز آيت الله جوادي آملي در ديدار با احمدي نژاد به ذکر روايتي پرداختند که در آن آمده است "پيامبر يکي از ياران خود را ديد که جلوي چهارپاي خود لباسش را بالا زده است. علت را جويا شد. آن صحابه گفت حيوان گرسنه است و براي اينکه راه برود لباس را بالا آورده ام که حيوان به اميد غذا به حرکت خود ادامه دهد. پيامبر گفت: به حيوان هم وعده دروغ ندهيد."
از قديم گفته اند که در مثل مناقشه نيست ولي وقتي حضرت آيت اللهي در ملاقات با رئيس جمهور کشوري حرفي مي زند لابد ارتباطي با عملکرد آن رئيس جمهور دارد. البته ما نمي دانيم که حيوان ِ بخت برگشته موقعي که آن برادر صحابه لباسش را بالا زده چه ديده که گرسنگي از سرش افتاده ولي مطمئن هستيم که اگر آقاي احمدي نژاد چنين کنند قطعا از ملت عزيز ايران براي مدتي طولاني رفع گرسنگي خواهد شد و نسل هاي مختلف به طور کامل اشتها از دست خواهند داد.
نکاتي در اين تمثيل و آنالوژي هست که بايد توضيح دهيم. اول آن که اعراب عزيز در گذشته زير دشداشه شان چيزي نمي پوشيده اند و اصولا وقتي دشداشه را بالا مي زده اند همه ي مخلفات و اعضاي شريف شان آشکار مي شده است. اين که چرا آن صحابه براي رفع گرسنگي ِ حيوان دشداشه بالا زده است، يا چه مقدار بالا زده است، چون حقير به فرهنگ عرب و شترراني آشنا نيست نمي تواند اظهار نظري بکند و اين چيزها را بايد از اساتيدي مانند آقاي آذرنوش سوال کرد. اما اگر قرار باشد آن رويداد را به امروز پيوند بزنيم و به زبان ِ رايج از آن بهره مند شويم بايد بگوييم طرف براي گول زدن ملت، شلوارش را پايين کشيده و پيراهنش را بالا زده و در يک کلمه استريپ تيز کرده است.
ولي مشکل فني اينجاست که آن صحابه براي راه رفتن حيوان گرسنه به اميد غذا چنين کرده است. پس لابد ايشان جلوي حيوان - در حالي که دشداشه اش را بالا زده - راه هم مي رفته است. حال حيوان زبان بسته به اميد چه چيز، پشت آن برادر حرکت مي کرده اين را هم من نمي دانم و زبانم حقيقتا قاصر است، چون مي دانيم که آدم - و در اين مثال حيوان- ِ گرسنه دين و ايمان سرش نمي شود و يکهو ممکن است عنان بگسلد و کار دست آدميزاد بدهد.
بنابراين به نظر مي رسد که طبق نظر آيت الله، آقاي احمدي نژاد تا به اين لحظه شلوارش را پايين کشيده و گرسنگان ايران را به اميدهاي پوچ به دنبال خود روانه کرده و چون کار بدي کرده آيت الله به ايشان توصيه مي کند که چنين نکند. شايد هم حضرت آيت الله خواسته اند با ذکر اين روايت انتقام تعرض و بي حرمتي طرفداران احمدي نژاد به خودشان را در دوران انتخابات رياست جمهوري بگيرند.
خدا مرا ببخشد اگر اشتباه فهميده باشم و همين جا از حضور حضرت آيت الله و جناب رئيس جمهور، عذر بي سوادي مي خواهم.
انصراف (و به نوشته ی ایرنا "استعفا"ی) نابهنگام ِ جوان ِ ناکام، صادق محصولی را به طنزنویسان عزیز کشورم تسلیت و تعزیت عرض می کنم. امید است با انتخاب بعدی ِ رئیس جمهور، اثرات این ضایعه جبران ناپذير (مگر چند نفر علم و صنعتی ِ سپاهي ِ جان بر کف و باجناق با ثروت ِ بالای 20 میلیارد تومان داریم؟) هر چه زودتر از ميان برود.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روي اينجا کليک کنيد.
واکنش شديد غرب به اظهارات احمدی نژاد عليه اسرائيل «بي بي سي»
آقايان از شما بعيد است! بچه يک غلطي کرد، شما ها چرا جدي گرفتيد؟ اين کوچولو وقتي مي گويد ما يک کشور را از روي زمين محو مي کنيم فکر مي کند کشور، يک کلمه است که با ماژيک روي يک تکه مقوا مي نويسند و بعد آن را بر زمين مي اندازند و با لگد آن را محو مي کنند. طفلک سال ها نام اسرائيل را روي مقوا نوشته و اين طوري محو کرده است. اين بابا حالي اش نيست که ديگر بچه نيست و رئيس جمهور يک کشور هفتاد ميليوني شده است. نمي فهمد وقتي مي گويد ما کشوري را محو مي کنيم، آقايان رئيس جمهور ساير کشورها فکر مي کنند که منظور از کشور، يک کشور راست راستکي است و محو کردنش هم به ابزاري مثل بمب اتم نياز دارد. در مونگول بودن اين طفل همين بس که مي خواهد آمريکا را هم از روي زمين محو کند! طفلي اگر يک بار با هواپيما از شرق تا غرب و از شمال تا جنوب آمريکا را طي مي کرد، مي فهميد وقتي آدم مي خواهد چيزي را محو کند بهتر است قبلا يک سفري به آن کشور بکند بعد دست به محو کردن بزند؛ بعد بگويد چرا نمي شود، خوب هم مي شود! طفلک نه که در دوره ي انتخابات گفت که "مي شود و مي توانيم" ، فکر مي کند هر کار ديگري هم همان طوري مي شود و مي تواند. ايشان اگر مي توانست، همان چاله چوله هاي خيابان هاي تهران را محو مي کرد. همان اخ و تف پياده روهاي جنوب شهر تهران را محو مي کرد. آره عزيزجان! شما اين محو کردن ها را اصلا جدي نگيريد.
آقايان محترم!
شما که مي بينيد اين کودک زود رشد و همبازي هايش يک روز بلبل زباني مي کنند و هفته ي بعد مي گويند ما نبوديم که آن بلبل زباني ها را کرديم. اين هم يکي از همان بلبل زباني هاست. گيرم تکذيب هم نکنند؛ شما که نبايد حرف يک مشت بچه ي کم عقل ِ هيجان زده را گوش کنيد. من از طرف اينها معذرت مي خواهم. منظور ِ کوچولوي ما از محو کردن، به قرآن، بمب اتم نيست. اين هنوز توي عوالم جلوي سفارت و شعار زنده باد، مرده باد است و حالي اش نيست.
"آقاي" مرکل، "رئيس جمهور" تازه انتخاب شده ي آلمان!
شما ديگر چرا؟ اين طفلي که به شما پيش از همه، رياست جمهوري تان را تبريک گفت. شما چرا حال ِ اين بابا را مي گيريد؟ بابام جان، بگذاريد بچه نفس بگيرد بعد همگي بريزيد سرش بزنيدش. اگر براي خاتمي هر نُه روز يک بحران درست کردند، براي اين طفل معصوم هر دقيقه دارند يک بحران درست مي کنند. من که به والله دلم برايش کباب است. از عسگراولادي تا تاج زاده همه افتاده اند به جانش؛ بميرم برايش! حالا هم که شما ها زير يک خمش را گرفته ايد و مي خواهيد ضربه اش کنيد. آقاي مرکل، از شما بعيد است (راستي قيافه ي شما چرا اين قدر شبيه زن هاست؟!)
بچه هاي با حال ايراني!
اين قدر حال ِ رئيس جمهور ِ عزيزمان را نگيريم. به خدا گناه دارد! به جاي اعتراض به او برويم به بازي ضد ايراني که نيروگاه نطنز را داغان مي کند اعتراض کنيم. اصلا بياييد يک بازي کامپيوتري درست کنيم که در آن آيت الله جنتي و آيت الله مصباح، کوماندو مي شوند و اسرائيل را از روي زمين محو مي کنند. بعد بازي را بدهيم دست رئيس جمهور باهاش بازي کند دست از سر کشورهاي واقعي بردارد. اين طوري شايد بتواند آمريکا را هم از روي زمين محو کند و دلش خنک شود. ما هم يک نفسي از دست خارجي هاي عصباني مي کشيم و خطر حمله ي نظامي به ايران را کاهش مي دهيم.
قربان ِ فهم و شعورتان
ف.م.سخن
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روي اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
تصوير گوگل از صبحانه
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فيلترچيان عزيز! سانسورچيان ِ گرامي!
موفقيت شما را در امر پايين آوردن ِ خوانندگان ِ اين وب لاگ تبريک و تهنيت عرض مي کنم. البته از اين که خواننده ي اين وب لاگ کم مي شود خوشحال نيستم، بلکه خوشحالم از اين که يک کار – آن هم کار فيلتر و سانسور که لازمه اش داشتن کمي سواد و مقدار زيادي عُرضه است - در اين مملکت درست انجام مي شود. در اين مملکت قبر آدم را هم که درست بکنند آدم بايد به مسئول مربوط تبريک و تهنيت بگويد، از بس که به همه کار گند زده شده است.
نيروي متخصص تربيت کرده ايم براي چه؟ دانشجو فرستاده ايم آمريکا براي چه؟ که بعد از پايان تحصيلات شان به کشور بازگردند و يک مرگ بر آمريکاي خشک و خالي بگويند و چند متر پارچه ي پرچم بسوزانند؟ عزيزان من! با مرگ بر آمريکا که اين آمريکاي لعنتي نمي ميرد، با اين "فيلترينگ" است که آمريکا مي ميرد. ما با فيلترينگ تو دهن دشمن مي زنيم. آفرين بر اين بچه هاي متخصص که تو دهن دشمن مي زنند. آفرين بر اين برنامه نويسان زبده که انشاءالله تعالي بعد از زدن تو دهني، به دشمن لگد هم خواهند زد.
چه کيفي دارد آمار يک وب لاگ را پايين آوردن. بگذاريد دو سه تا عدد و رقم بگويم که اين برادران حاصل زحمت شان را ببينند و بيشتر کيف کنند. مثلا در همين ماه اوت روزانه مابين دو هزار و خرده اي تا شش هزار و خرده اي بر وب لاگ حقير کليک شده است. کم ترين اش 2155 بوده و بيشترين اش 6131. به ناگهان پريروز اين آمار به 1538 و ديروز به 1012 کليک کاهش پيدا کرده است. آقا اين کم موفقيتي است؟ دم همگي تان گرم. من که متحير مانده ام از اين همه تکنولوژي.
من فکر مي کنم که ديگر نبايد نام محرمعلي خان را به زبان بياوريم بلکه بايد به جاي اين نام، نام بچه هاي تيم شرکت "امن افزار" را در تاريخ ثبت کنيم. آفرين به شما قهرمانان سرکوب ِ قلم و سانسور و فيلتر که محصولاتي مانند "سپر" و "امن ساز" و "سرند" و "اسکورت" و "الک" توليد کرده ايد. من جاي شما باشم نرم افزارهاي ديگري به نام "بيل" و "کلنگ" و "آفتابه" و "توالت ايراني" هم توليد مي کنم که با بيل بر سر نويسندگان نگون بخت ِ ايراني بکوبيم، با کلنگ قبرشان را بکنيم، با آفتابه از نجاست شان طهارت بگيريم و خودشان و نوشته هاي شان را هم بعد از تکه تکه کردن در توالت ايراني بريزيم. آفرين به شما که به آمريکا رفتيد و با پول اين ملت درس خوانديد و به ايران برگشتيد تا "سرند" و "الک" اينترنتي درست کنيد.
فقط يک نکته ي کوچک هست که بايد يادآوري کنم. در مورد وب لاگ اين حقير خودتان را بيش از حد به زحمت نيندازيد. اين حقير و نوشته هايش ارزش اين همه تلاش و زحمت ندارد. وقت تان را صرف مطالب گران بهايي کنيد که در گوشه و کنار توسط نويسندگان مختلف نوشته و در وب ثبت مي شود. نوشته هايي که محال است دست امثال شما به آنها برسد. نوشته هایی که اگر يکی را سر بزنید بلافاصله یکی دیگر سر بر مي آورد.
درست است که سواد برنامه نويسي داريد ولي مطمئن هستم که در زمينه ي سياست آن قدر بي سواد و عقب مانده ايد که نمي دانيد که دست ِ سانسور چي و فيلتر چي به دست مردم خشمگين عاقبت قلم مي شود. فکر نمي کنم از روز بعد از رفتن رضا شاه چيزي بدانيد. فکر نمي کنم از دوران دکتر مصدق چيزي بدانيد. فکر نمي کنم از زمان سقوط شاه چيزي بدانيد. از اين عاقبت بترسيد. خيلي هم بترسيد چون جايي براي گريز نخواهيد داشت. اين کارها داغ ننگي است که تا ابد اثرش بر پيشاني تان باقي خواهد ماند. از ما گفتن بود. ديگر خود دانيد.
فرارسيدن روز خبرنگار را به خبرنگاران عزيز تبريک و تسليت مي گويم و اميدوارم در روزهاي آتي هم چنان سالم و سرحال در بيرون از زندان و سوئيت ِ اختصاصي به کار خبررساني مشغول باشند. خواهران و برادران ارجمندي که توانايي پرداخت 700 هزار تومان پول و دريافت لپ تاپ هاي نيمه اهدايي رئيس جمهور پيشين را دارند لطفا مراقب باشند بعد از وب گردي و مقاله نويسي و نظرگذاري، رد و اثري بر روي کامپيوتر خود باقي نگذارند و از دکمه ديليت يک لحظه هم غافل نشوند چرا که لپ تاپ، با کامپيوتر رو ميزي و زيرميزي فرق دارد و خيلي راحت به دايره ي رايانه هاي سوئيت حمل مي شود. باز هم روز خبرنگار را تبريک مي گويم و اينها را هم که نوشتم بعد از انتشار از روي هاردم پاک مي کنم چون همان طور که گفته شده خبرنگاري و خبررساني و اين جور کارها جزو مشاغل پرخطر به شمار مي آيد و هر چند ما اين کاره نيستيم ولي اينها اول مي کُشند بعد دست به شمارش مي زنند!
شاد و پيروز باشيد
ف.م.سخن
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
براي خواندن اين فيلمنامه در خبرنامه ي گويا روي اينجا کليک کنيد.
براي شنيدن صداي زنگ تلفن همراه حسين شريعتمداري که اخيرا توسط ماموران موساد هک شده و موزيک متن فيلم، روي اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
درگذشت "جمهوريت" نظام اسلامي را بعد از يک دوره بيماري طولاني به اطلاع ملت فهيم ايران مي رساند.
مرحوم مغفور "جمهوريت" که از بيست و چهار سال پيش در اثر ضربه ي وارده از طرف امام خميني به حالت کوما رفته و زندگي گياهي داشت بعد از کشيده شدن لوله هاي تنفس مصنوعي به دست اعضاي محترم شوراي نگهبان به ديار باقي شتافت. اصرار اطباي اصلاح طلب مبني بر باقي گذاشتن لوله ها و تنفس مصنوعي و تزريق دکتر معين به بدن بيمار مورد موافقت پزشکان شوراي نگهبان قرار نگرفت و به منظور جلوگيري از زجر تدريجي اطرافيان و کاهش زحمت اطبا و پرستاران، تصميم به خاتمه ي حيات نامبرده گرفته شد.
مراسم ختم آن عزيز از دست رفته متعاقبا توسط شوراي نگهبان رهبري به اطلاع هموطنان عزيز خواهد رسيد.
جمعي از دوستداران جمهوريت
خبر فوري:
به دستور رئيس بيمارستان، - حضرت آيت الله العظمي امام خامنه اي (ع) -، پزشکان شوراي نگهبان موظف شدند، جنازه ي آش و لاش شده ي آن سعيد فقيد را هر چه سريع تر از سردخانه به اتاق عمل برگردانند و براي جلوگيري از واکنش احتمالي هواداران جمهوريت، لوله ها را به صورت ظاهري به آن عزيز از دست رفته وصل و ماده ي دکتر معين را به بدن او تزريق نمايند تا جلوي واکنش تند هواداران بر آَشفته ي آن سعيد فقيد گرفته شود. گزارش هاي تکميلي متعاقبا اعلام خواهد شد.
برای خواندن اين طنزسروده در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عکس ها از فرهاد رجبعلي
سايت وب نامه
دکتر معين- آقا رجبعلي! خيلي خيلي تو اين جمع احساس خوشحالي مي کنم. من وب لاگ نويس نبودم ولي وب لاگ نويسان را از همان اول دوست داشتم. امان از رفيق بد و کامپيوتر خوب! واي خدا جون! چقدر من امروز خوشحالم! حالا اگه عکس گرفتن تون تموم شد مي خوايم با آقای الپر در باره ی پست وزارت آی.تي کمي صحبت کنيم.
دکتر معين- برای کسب محبوبيت بيشتر مي تونيم بگيم که قالب وب لاگم رو خودم طراحي کردم! کي به کیه! ضمنا به هر کس هم که بهم لينک بده، حاضرم بهش لينک بدم! اين جوری کلي هيت هام زياد مي شه!
- قربون اون شکل ماهت، نگير! بذار اين يه لقمه از گلو مون پايين بره. يادته برادرمون ميردامادي موقع تحصن مجلس به خاطر يه لقمه موقع باز کردن روزه اش چه بلائي سرش اومد؟ آره قربونش، نگير!
- اون چشم بند و نوشته رو چه جوري بيرون آوردي؟...
(لقمه به گلوي دکتر معين مي پرد)- اوه... اوه...اوه (يعني صداي سرفه!)
(دکتر معين در حال سخنراني)- ... من تا آخرين قطره خونم از شما وب لاگ نويسان عزيز حمايت مي کنم. شما به من راي بديد من هم جلوي قاضي مرتضوي مي ايستم. من به شما قول مي دم که در مقابل هر لنگه کفشي مثل سپر عمل کنم. استعفاي من در حوادث دانشگاه يک تاکتيک جنگي بود. فکر نکنيد من هميشه استعفا مي دم و جا مي زنم. من يک سردار مبارزم که ايستادگي مي کنم. من مقاومت مي کنم. من مبارزه مي کنم...
(جمعيت هيجان زده براي دکتر معين کف مي زند)- زنده باد معين... زنده باد اصلاحات... زنده باد دشمن من...
- چقدر مطلب براي لاگيدن دارم. حيف که نشد زنده بلاگم. امشب اينقدر تايپ کردني دارم که نوک انگشتام از کار مي افته...
- من مي خواستم از آقای دکتر سوال کنم که... سوال کنم... سوا...سو... (جمعيت: اي واي اومد!) دُک.. دُک.. دکتر جون اومد... اومد!
(همهمه ي جمعيت: يا حضرت عباس! قاضي مرتضويه!) دکتر معين- قربان... سل...سلام...
- اوخ جون! الانه که کافه به هم بريزه! از اينجا به بعدش ديدن داره!
- بي نوا رو کشيدن تو اون يکي اتاق! خدا خودش بهش رحم کنه...
ابطحي (در حالي که يک نفر از پشت با شي سخت به او نزديک مي شود)- جونمي! سوژه براي امشب وب نوشت جور شد! ديگه لازم نيست بشينم زياد فکر کنم. امشب يک مرتضوي بسازم که خودش حظ کنه! زودتر پاشيم بريم پاي کامپيوتر. مُرديم از خماري!
توضيح ِ ضروري: حکومت اسلامي و برخي از مسئولان بلند پايه کشوري، در چند سال اخير براي حفظ قدرت، ارکان ِ مذهبي را که بخش بزرگي از مردم ايران با تمام وجود به آن اعتقاد دارند، با اعمال و رفتار و گفتار خود به مسخره گرفته اند. از مُهر و پاراف ِ ليست ِ "مشت زنان و بزن بهادران ِ فحاش" ِ مجلس هفتم توسط امام زمان تا ملاقات هفتگي ايشان با برخي از سران نظام، گوشه هائي از رسوائي حکومت اسلامي است که براي چند روز بيشتر ماندن دست به هر ترفندي مي زند.
اکنون نيز به "همت" شهردار تهي مغز ِ تهران، نقشه ی مسير حرکت آن حضرت با هزينه ي بسيار زياد منتشر شده که از شدت فضاحت جلوي پخش آن را گرفته اند.
در مملکتي که حضرات آياتش، براي حفظ شان و احترام و جايگاه خويش حتي از انتشار و چاپ عکس شان در مطبوعات پرهيز داشتند و اگر عکسي از ايشان در روزنامه يا مجله اي چاپ مي شد به شدت به آن اعتراض مي کردند، کار به جائي رسيده است که در سريال هاي درجه سه و مبتذل ِ تلويزيوني، پيکر امامان را که براي اکثريت ملت ايران مقدس هستند با سر ِ نوراني نمايش مي دهند و اکنون نيز، در آخرين پرده از نمايش ِ سخيف ِ خشک مغز ِ از ثري به ثريا رسيده اي به نام ِ احمدي نژاد، مسير گردش ِ آن امام را -لابد در خيابان هاي تهران!- ترسيم مي کنند. احتمالا جناب شهردار در طرح خلاقانه ي بعديشان کانال هائي را که قرار است در آن ها خون کفار جاري شود بر روي نقشه ها ترسيم خواهند کرد!
اين مطلب طنز، از آن رو نوشته شده تا نشان دهنده ي زشتي و کراهت ِ بازي با مقدسات ِ سران حکومت اسلامي باشد.
ف.م.سخن
***
(ميدان تجريش در يک روز ِ دل انگيز ِ بهاري. حضرت امام زمان با لباس عادي در ميان مردم قدم مي زنند)
"...عجب اينجا شلوغه. چقدر هوا آلوده ست. چشم ها و گلوم مي سوزه. چه کوه قشنگيه! ببين تا کجاي کوه ساختمون ساختن! اونجا رو نگاه! بازار قائم! اسم منو گذاشتن رو بازارشون! لابد کسبه اش، به خاطر حفظ حرمت ما هم که شده تقلب و حقه بازی نمی کنند. بذار يه گشتي تو اين بازار بزنيم ببينيم چه خبره..."
(حضرت، سعي مي کند از عرض خيابان عبور کند. هيچ راننده اي به خط کشي عابر پياده توجه ندارد. پليسي به درخت تکيه زده و کلاه بالا داده و سيگار مي کشد و تسبيح مي گرداند. راننده ها اجازه عبور به حضرت نمي دهند)
راننده مسافرکش (در حالي که سرش را از پنجره بيرون آورده)- آهاي! مگه کوري! مي خواي نفله بشي نسناس؟! (با قيافه ي حق به جانب رو به مسافران) فردا که رفت زير ماشين هزار تا صاحاب پيدا مي کنه! مگه امام ظاهر شه اينا آدم شن!
(راننده ها بوق مي زنند و با دست به حضرت اشاره مي کنند که کنار بايستد. بعضي هم متلک مي پرانند. حضرت به هر سختي هست از عرض خيابان عبور مي کند.)
***
(داخل پاساژ. مرد ناشناسي کنار حضرت مي ايستد. چشمانش به نقطه ي ديگري خيره شده. جمله اي را با صداي آرام تکرار مي کند)
- نوار، سي دي، دي وي دي، سوپر...
-آقا، اينا که مي گي چيه؟
(مرد نگاهي خشمگين به حضرت مي اندازد. به بالا و پايين ايشان نگاه مي کند تا دوربين مخفي به همراه نداشته باشد)
-برو خدا روزي تو جاي ديگه حواله کنه. تا نزدم شَل و پَلِت بکنم و فک ات رو پایین بیارم راهتو بکش برو. خلوت کن بذار باد بياد. هــــــررری... نوار، سي دي، دي وي دي...
"...عجب آدم بد اخلاقي بود. فکر مي کردم تو کشوري که به اسم ماست و ام القرای اسلامه، مردم اش غريب نوازن و ما رو کلي تحويل مي گيرن... صداي اذان مي آد. اون جا کجاست؟ امام زاده صالح. لابد يکي از قوم و خويش هامونه. بريم تو يه فاتحه اي واسش بخونيم..."
(مردي بد قيافه و اخمو، عبا بر دوش، و عرقچين بر سر رو به حضرت فرياد مي زند)
-هـــــــــــــــــوي! عمـــــــــــو! کجا؟ مگه نمي بيني نوشته خواهرا؟ حاجي يارو رو بگير ببين اونجا چه غلطي مي کنه...
-ببخشيد! اشتباه شد. من غريب و ناواردم.
-الان يه ناوارد نشونت بدم که از بغلت دو تا ناوارد بياد بيرون. زلفاشو نگاه! آخرالزمون شده! اينا همه اش نشونه ي ظهوره! روز روشن بچه سوسول مي خواد بره وسط خواهرا. آي اکبر! دُم ِ اين پسره رو بگير بندازش بيرون...
...
"...بخير گذشت. بابا اين مردم چرا اين قدر عصباني و ناراحتن. هر جا مي ري با آدم دعوا مي کنن. اين ساختمون چي نوشته روش؟ شهرداري منطقه 1. د ِ... نقشه رو ببين! نقشه ي مسير تردد ماست..."
- آخ...
(امام بر زمين مي افتد. وسط خيابان چاله اي پر از آب است که امام آن را نديده است)
"...پام داغون شد. عجب چاله اي بود. نگاه کن! تمام خيابون پر از چاله-چوله ست..."
***
(در داخل شهرداري)
-آقا سلام.
-..... (سکوت)
-آقا سلام.
(مسئول اطلاعات با اخم و تخم در حالي که به روزنامه جمهوري اسلامي خيره شده)
-با کدوم قسمت کار دارين؟
-کاري ندارم. مي خواستم از اين نقشه يکي بخرم.
-نداريم.
-مي شه بپرسم کي ميارين؟
-خبر ندارم. گفتن توزيع نکنيم.
-لطف مي کنيد بفرمائيد قيمتش چنده؟
-گفتم که نداريم. قيمت مي خواي چيکار؟ آقا جون، الان وقت نمازه. فرمايشي نيست بريم وضو. اول نماز، بعدا غذا!
-فکر کنم کار مردم رو راه بندازين ارزشش پيش خدا بيشتر باشه!
-(با پوزخند و با اشاره ي انگشت به سقف) خداي ما اون بالا، طبقه ي آخر نشسته و حيات و ممات و رزق و روزي ما دست اونه! اين نماز رو هم به قصد قربت او مي خونيم! يک خداي ريشوي بد اخميه که نگو! اشاره کنه، ما از نون خوردن افتاديم. خدا پدرت رو بيامرزه. برو قربونت. برو عزيز. خُلق مون رو تنگ نکن. بفرما. بفرما...
-به عرضم توجه کنيد: من از جمکران اومدم و برام مهمه که اين نقشه رو داشته باشم که خداي نکرده تو اين شهر بزرگ گم نشم. حالا راهي هست که شما بتونيد زحمت بکشيد يه جوري اين نقشه رو برام جور کنيد (امام براي امتحان ِ کارمند، چند اسکناس روي ميزمي گذارد و در حالي که با کف دست آن ها را پوشانده است به طرف او هل مي دهد. امام شنيده است که برخي از کارمندان در ام القراي اسلام، براي راه انداختن کار مردم مسلمان رشوه مي گيرند، ولي بعيد مي داند اين شخص نمازخوان – که نمازش را اول وقت مي خواند – اهل رشوه باشد). از اون نقشه مسير حرکت امام زمان مي خوام...
(کارمند، روزنامه را به سرعت به کناري مي نهد و لبخند بر لبانش مي نشيند)
-اخوي زودتر مي گفتي ديگه! نقشه مي خواي (خم مي شود و کشو را باز مي کند و نقشه اي بيرون مي آورد) بفرما، اين هم نقشه. فکر کردم نقشه ي تهران رو مي خواين گفتم نداريم. نفهميدم نقشه ی مسير حرکت حضرت مهدي عجل الله تعالي فرجه شريف (با احترام از صندلي بر مي خيزد و دو باره مي نشيند) رو مي خوايد. شرمنده. فقط نگيد از ما گرفتيد چون فعلا اجازه توزيع نداريم. امري باشه؟
-عرضي نيست.
***
(حضرت مهدي با نا اميدي و ياس سر بالايي دربند را در پيش مي گيرد)
-آقا وايستا ببينم. يه لحظه تشريف بيار اينجا.
حضرت مهدي- بله. بفرماييد.
-تو اون بسته اي که دستته چيه؟
-نور و محبت و نقشه!
-صحيح. نور و محبت و نقشه. اسم "مواد" جديدا نور و محبت و نقشه شده! سرگروهبان!
-بله جام سروان.
-آقا رو راهنمائي کن تو همه چيش رو بگرد. بخصوص اون بسته ي نور ومحبت اش رو. نقشه رو درست نگاه کن ببين مال کجاست و مسير کجا رو روش کشيده. ممکنه توطئه-موطئه اي در کار باشه...
***
(چند ساعت بعد، امام غمگين و افسرده از بالاي کوه به تهران چشم دوخته است. چراغ هاي رنگارنگ، نورهاي سفيد و زرد، ساختمان هاي کوتاه و بلند، ماشين هايي که در هم مي لولند، مسجدهايي که نام او بر بالاي آنها خودنمائي مي کند؛ مردمي که براي تامين معاش دست به هر کاري مي زنند... شهر او، کشور او، حکومت او... نه اين شهر او نيست، کشور او نيست، حکومت او نيست... شهر کساني است که به نام او بر گرده ي مردم سوارند... کشور رهبران فريبکار؛ کشور ظلم و بي عدالتي ... )
(امام سر بالايي کوه را در پيش مي گيرد و آرام آرام در تاريکي محو مي شود)
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
معين به سروش- انگار همين ديروز بود کشيديم در ِ دفتر پيشگام و چریک ها و منافقين رو تو دانشگاه تخته کرديم. عجب انقلاب فرهنگي ئي کرديم! چه زود گذشت! حالا خدا رو شکر تو علوم انساني کتاب های جديد نوشته شده و کم کم دانشگاه ها راه افتاده و ما همديگر رو مي تونيم بيشتر ببينيم. همين روزها هم در حزب توده رو تخته مي کنيم و خيال مون از هر طرف راحت مي شه. شما نتونستي طبری رو مقر بياری که مرتده ولي چند وقت ديگه گيرش مي اندازيم و همون طور که تو اون مناظره حال شما و آقای مصباح يزدی رو گرفت حالش رو مي گيريم. بفرماييد. بفرماييد دهن تون رو شيرين کنيد. ناسلامتي جشن عروسيه...
توضيحي در باره ي اين نوشته:
من براي استاد سروش ارزش و احترام فوق العاده زيادي قائلم و با اين نوشته هرگز قصد جسارت به محضر ايشان را نداشته ام. آن چه ايشان در زمينه هاي علمي و دين پژوهي انجام داده اند اثري شگرف در آينده ي فکري سرزمين ما خواهد داشت و در اين ترديدي ندارم. آن چه هم که امروز از نظر سياسي بر سر ايشان مي آيد بيست سال پيش بر سر بسياري از اهل قلم آمده است و مي دانيم که چه مصيبتي است و تا جائي که بتوانيم عليه اين اوضاع قلم خواهيم زد و آزادي و امنيت براي استاد ارجمندمان طلب خواهيم کرد.
اما سخن امروز بر سر انتخاباتي است که پايه هاي آن - به خصوص در اردوي اصلاح طلبان - بر عدم شفافيت و پرده پوشي و شعارهاي غير عملي و وعده هاي پوچ گذاشته شده است. در جائي که يک وب لاگ نويس ساوه اي را به اتهام انتقاد از فرماندار و شهردار آن شهر، بارها به دادسرا و اداره اطلاعات مي کشند و او را بازداشت مي کنند، آقايان شعار مي دهند که مي توان حتي از امام زمان هم انتقاد کرد و او را مورد استيضاح قرار داد! در مملکتي که از فرماندار منتخب دولت آقاي خاتمي نمي توان انتقاد کرد و اگر انتقاد کني به زندان مي افتي و ناچار به تعطيل وب لاگ ات مي شوي، آقايان ادعا دارند که در دولت آقاي دکتر معين - با اسم - از راس هرم نام خواهند برد و انتقاد خواهند کرد!
ما در اينجاست که به اکبر گنجي ها نياز داريم تا با قلم بي پرواي خود اين کجي ها را راست کند! اين عکس ها و آلبوم ها و وب لاگ ها و وب سايت ها، جائي که حقيقت در کار نباشد، و جائي که صداقت در کار نباشد، و جائي که انتقاد عريان از گذشته در کار نباشد، ديناري نمي ارزد.
اي ميلي داشتم از استادي که درست در سال ِ برداشته شدن همين عکس بالا به خاطر سياست هاي اتخاذ شده توسط همين آقايان از هست و نيست ساقط شد و خانواده اش از هم پاشيد. شايد به خاطر همين تاثر بود که آن مطلب را نوشتم.
نقش عملي که سام عزيز به آن اشاره مي کنند، در آن دوران بر پايه ي نقش هاي نظري ايفا مي شد. از مستندات هم همان نوار مناظره تلويزيوني بس که آقاي سروش و آقاي مصباح يزدي، زنده ياد احسان طبري را مي خواستند وارد بحثي کنند که انتهاي آن رد کردن وجود پروردگار بود تا بر اساس آن بتوانند حزب توده و اعضايش را قلع و قمع کنند که پيرمرد ِ متين، تن به اين بحث نداد و برنامه متوقف شد، تا بالاخره بهانه را از کوزيچکين به دست آوردند و کردند آن چه را که ديديم و ديديد.
اين ماجراها را نبايد فراموش کنيم تا دو باره به دام بت سازي ها و بت پرستي ها و چشم بستن ها و شيفته شدن ها و انتقاد نکردن ها نيفتيم و آن روزهاي تلخ و سياهي را که ديديم دوباره تکرار نشود. روزهاي تلخي که هرگز فراموش نخواهد شد.
برای خواندن اين طنزنوشته در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
«الان مشارکتي ها در موقعيتي هستند که راي ندارند. اگر مي خواهند راي جمع کنند، بايد حرف بزنند و سوال ها را جواب بدهند...» آق بهمن
در راستاي فرمايشات فوق، اينجانب ف.م.سخن به عنوان يک شهروند درجه سه، به سهم خود ده سوال کوچک و بي اهميت مطرح مي کنم که اميدوارم جناب آقاي دکتر معين بتوانند به آنها پاسخ صريح و روشن بدهند. اطمينان کامل دارم که پاسخ هاي جناب دکتر کار انتخاب ايشان – و يا احتمالا کار ِ خودشان - را يک سره خواهد کرد:
1- اگر جنابعالي در يکي از کوچه پس کوچه هاي خلوت لندن به ناگهان سلمان رشدي را در مقابل خود ببينيد و متوجه شويد که محافظي همراه او نيست و در جيب کت شما هم يک اسلحه گرم هست، با او چه مي کنيد؟ (فرض محال که محال نيست؟ هست؟)
2- حضرتعالي در سال 2009 ميلادي در مراسم تشييع جنازه پاپ بنديکت شانزدهم حضور به هم مي رسانيد و در ميدان سن پير به ناگهان رئيس جمهور اسرائيل را پيش روي خود مي بينيد که دستش را مودبانه به سمت شما دراز کرده و به زبان فارسي سلام مي دهد. شما در مقابل چه مي کنيد؟
3- رهبر معظم انقلاب صبح که از کلک چال به دفتر مبارک باز مي گردند با تلفن به قاضي مرتضوي امر مي فرمايند که روزنامه هاي اقبال و شرق و آفتاب يزد را تعطيل کند. قاضي مرتضوي و هيئت نظارت بر مطبوعات و در مراحل بعدي نمايندگان مجلس در مقابل اين فرمان سر تعظيم فرود مي آورند و با خضوع و خشوع مي گويند: "سمعا و طاعتا". جنابعالي غير از اعتراض در دل تان چه کار عملي ديگري انجام مي دهيد؟
4- به شما خبر مي دهند که چند وب لاگ نويس را دستگير و شکنجه کرده اند. بعضي از آن ها را هم تهديد به تجاوز جنسي کرده اند. جنابعالي و عده ي ديگري از مقامات اجرائي و قضائي و قانون گزار پاي صحبت هاي اين وب لاگ نويسان مي نشينيد و از آنها مي خواهيد تا آن چه بر سرشان رفته است جزء به جزء براي تان بازگو کنند. بعد از شنيدن گزارش آنها چنان حالتان خراب مي شود که براي تان آب قند مي آورند و بادتان مي زنند. حاضران در آن جلسه آن قدر گريه مي کنند که تمام سطل هاي زير ميز پر از دستمال کاغذي مي شود. بلافاصله ماشين "هيئت سازي" در دستگاه هاي مختلف به راه مي افتد و چند هيئت بررسي و تحقيق و تفحص، تحقيقات عميق شان را آغاز مي کنند. بعد از چند ماه، نتيجه تحقيقات "عميق" ِ هيئت منتخب قوه قضائيه در سه جمله به مردم ارائه مي شود و نه تنها اسمي از شکنجه و شکنجه گران نمي آيد بلکه چهار نفر از وب لاگ نويسان مقصر قلمداد مي شوند. جنابعالي در واکنش به اين گزارش چه مي کنيد؟
5- رئيس جمهور – که انشاءالله جنابعالي خواهيد بود – وظيفه دارد که بر حسن اجراي قانون اساسي نظارت داشته باشد. شما در انتخابات مجلس هشتم مي بينيد که نهادي به نام شوراي نگهبان و رئيس به قول آقاي محتشمي "پير و خرفت" اش، ابتدا چند نفر را به عنوان نماينده ي داراي صلاحيت، خودش راسا انتخاب مي کند بعد آن ها را به مردم معرفي مي کند تا از ميان آنها اشخاص مورد نظرشان را انتخاب کنند. اسم اين انتخابات را هم مي گذارند انتخابات آزاد و اسم اين نوع نظارت را هم مي گذارند نظارت استصوابي (که قرار است در آينده با دائمي شدن کنترل شوراي نگهبان به نظارت استصلاحي تغيير نام دهد). واکنش حضرت عالي به عنوان مجري قانون اساسي چيست و در مقابل اين عمل مخالف نص قانون اساسي چه مي کنيد؟
6- خانم خبرنگاري به نام زيبا قاسمي براي تهيه عکس و خبر از ايران ِ "اصلاح" شده به تهران مي آيد و در مقابل زندان اوين دستگير و توسط مشتي آدم "اصلاح" نشده با مشت و لگد به داخل زندان هدايت مي شود. چند روز بعد جنازه ي آش و لاش سرکار خانم از بيمارستان بقيه الله الاعظم سر در مي آورد و خيلي سريع در نقطه اي از ايران دفن مي شود. همه مي دانند قاتل او کسي است به نام "بخشي" که اکنون پشت ميز رياست قسمتي از قوه ي قضائيه نشسته، با اين حال چند هيئت و دسته و گروه کارشناسي تعيين مي شود و بعد از ماه ها مطالعه و بررسي به اين نتيجه مي رسد که "ببخشيد، ما نمي دانيم خانم زيبا قاسمي چه جوري مرده است. نمي دانيم سر به شي سخت خورده يا شي سخت به سر. آن قسمت "خاص" از لباس هم که پاره و خوني شده معلوم نيست در اثر شي سخت بوده يا چيز ديگر. لباس هاي ايشان را هم دلمان نمي خواهد به کسي بدهيم تا وضع آن قسمت "خاص" مشخص شود". جنابعالي چه مي کنيد؟
7- حضرتعالي با عزت و احترام به سازمان ملل تشريف مي بريد و در باره گفت و گوي تمدن ها و حماقت کساني که معني گفتمان را نمي دانند داد سخن مي دهيد. از پوريتن ها تا آبراهام لينکلن را به شهادت مي گيريد که مردم آمريکا خوب مردماني هستند و با آنها مشکلي نداريد. آقاي جرج دبليو بوش – که منتخب همان مردمان خوب و نازنين است- از کوفي عنان خواهش مي کند ترتيبي دهد تا او بتواند به سخنراني شما گوش بدهد و از اول تا آخر سخنراني شما مي نشيند و دست زير چانه مي زند و به نشانه ي تائيد سر تکان مي دهد. خانم کانداليزا رايس هم در اتاق بغلي در مصاحبه با خبرنگاران مي گويد آمريکا غلط کرد در سال 1332 در امور داخلي ايران دخالت کرد. بعد از پايان جلسه، هشتاد نود نفر از پادشاهان و روساي جمهور کشورها گرد هم مي آيند تا بر اساس تز جنابعالي با هم عکس بگيرند. جنابعالي مي رويد در صف روسا مي ايستيد يا درست در همان لحظه "دستشوئي تان مي گيرد"؟
8- رهبر، طبق قانون، ارتش و سپاه و بسيج و پليس وقوه قضائيه و راديو تلويزيون و هر قدرت به درد بخور ديگري را در اختيار دارد. اگر پليس به کوي دانشگاه حمله کند و بچه ها را از پنجره به پايين پرت کند و جنابعالي و يا وزير کشورتان - آقاي تاج زاده- سوال کنيد که آقاي سردار نظري! چرا اين کار را کرديد، خواهيد شنيد "برو بابا حال نداري! ما از رهبر دستور مي گيريم". اگر راديو تلويزيون هر مزخرفي را که به فکرش رسيد در باره شما يا اهل فکر و قلم بگويد و شما اعتراض کنيد يا جوابي نخواهيد شنيد يا روابط عمومي صدا و سيما چنان جوابي از موضع بالا به شما خواهد داد که از طرح سوال تان پشيمان خواهيد شد. اصلا شما مي خواهيد به عنوان رئيس مردم، بدون اجازه ي کتبي رهبر، پيامي از طريق تلويزيون براي مردم تان بفرستيد و به اتفاق همراهان به جام جم تشريف مي بريد. آيا گمان مي کنيد بدون اجازه آقاي ضرغامي که ابتدا بايد با تلفن از رهبر کسب تکليف کند، دوربين را در اختيارتان بگذارند؟ درچنين حالتي شما چه چيز مملکت را مي خواهيد اداره کنيد؟
9- رهبر شب مي خوابد و صبح تصميم مي گيرد که شما از رياست جمهوري استعفا دهيد، يا از آن بدتر شما نمي توانيد کار را اداره کنيد و رهبر به شما اجازه استعفا نمي دهد. شما چه مي کنيد؟
10- جنابعالي رئيس کشوري هستيد که وقتي در رشت آن برف مي آيد ده ها نفر مي ميرند و هزاران نفر بي خانمان مي شوند. وقتي يک زلزله ي پنج ريشتري در جايي مي آيد تمام خانه هاي گلي آن بر سر مردم اش خراب مي شود. در سر پيچ هاي جاده هايش به جاي ماشين پليس، ماکت ماشين ِ پليس کار مي گذارند تا مردم بترسند و از هم سبقت نگيرند. مسافرانش با بويينگ 707 ي که در همه جاي دنيا از رده خارج شده سفر مي کنند و به جاي پايانه ي مهرآباد از رودخانه ي کن سر در مي آورند. زن و مرد و پير و جوانش براي باز کردن گرهي از گره هاي مالي شان کليه شان را مي فروشند. آن وقت در همين کشور، عده اي از سران، دو تا پاي شان را در يک نعلين کرده اند که ما فن آوري هسته اي مي خواهيم! درست مثل اين است که مردم ماداگاسکار بگويند ما مي خواهيم مسافر به کره ماه بفرستيم! شما در مقابل اين اصرار احمقانه که مي تواند ايران و جهان را به آتش بکشد چه مي کنيد؟
مي دانم اينها سوالاتي که است که نه کسي جرئت طرح آن ها را دارد و نه شما در فضاي کنوني اين همه خواست و توقع را براي پاسخگويي انتظار داريد. لابد انتظار شما اين است که خبرنگار از حضورتان در باره ي حقوق تقاعد و کم و زياد شدن فشار آب و ولتاژ برق و خودکفا شدن در توليد گندم سوال کند و وارد معقولات نشود. ولي يک بار پاسخ دادن به اين سوالات مي تواند تکليف شما را با مردم و تکليف مردم را با شما روشن کند. براي تان آرزوي سي ميليون راي دارم!
با احترام
ف.م.سخن
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزسروده در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
... رهبر، چونان شير ژيان به دور خود مي چرخد و مي غرد. او از نتايج مذاکرات هسته اي حسن روحاني و حسين موسويان به شدت ناراضي است و اسپنسر آبراهام و کانداليزا رايس را لعن و نفرين مي کند. شاهرودي و مرتضوي و جنتي و خزعلي دور تا دور او را گرفته اند و سعي در آرام کردن اش دارند. يک هفته اي از پايان مذاکرات گذشته ولي رهبر همچنان از شدت فکر و خيال بيمار است و به شدت لاغر و تکيده شده است. تا اين که يک روز...
آسيد يک هفته با درد بود
دو چشمش پر آب و رُخَش زرد بود (1)
همه پهلوانان ِ دور و بَرَش
گرفتند زير بال و پرش
شفنتوس (2) را به يک بار سر کشيد
عبايش به دوش مبارک کشيد
چو عمامه اش را به سر بر نهاد
جهان را سراسر همه مژده داد
به کشتار و جنگ و بيچارگي
به خشم و غضب، مرگ ِ فرزانگي
اطرافيان همه ساکت و صامت به او خيره شده اند. نفس از کسي در نمي آيد. رهبر چرخي مي زند و به دنبال چيزي مي گردد که بر روي آن بايستد. چون نمي يابد، بالاي ميزي که وسط اتاق است مي رود و چنين مي گويد...
منم گفت بر تخت گردان سپهر
هَمَم خشم و جنگ است و هم شعر و وِر
زمين بنده و چرخ، يار من است
سر بوش ِ کابوي، شکار ِ من است
شب ِ تار، جوينده ي کين منم
همان آتش ِ تيز ِ برزين منم
گَه ِ "دود" (3)، دريا دو دست ِ من است
دم ِ آتش (4) از بر نشست ِ من است
خردمند را دست کوته کنم
زمين را به کين، رنگ ِ ديبَه کنم
هر آن کس که در هفت کشور ِ زمين
بگردد ز راه و بتابد ز دين
همه نزد ِ من سر به سر کافرند
وز آهرمن ِ بَد کُنِش بدترند
سپس رهبر به مجتبي دستور مي دهد اسلحه اش را از داخل گنجه در آورد و به دست مبارکش بدهد. و چنين به رجز خواني اش پايان مي دهد...
وزان پس به ژ3 يازيم دست
کنيم سر به سر کشور و مرز، پست
همه با شگفتي به رهبر خيره شده اند. رهبر از روي ميز پايين مي آيد و بر زمين مي نشيند. غلام (5) براي او شربت شفنتوس مي آورد. ناگهان در اتاق غلغله مي شود...
همه پهلوانان ايران زمين
به رهبر دادند صد آفرين
که فرخ امام ِ تو اي نيک خواه
تو را داد ولايت بر جان ِ ما
دل ما يکايک به فرمان توست
همان جان ما زير پيمان توست
......
ابتدا پهلوان ِ پهلوانان، ابر مرد مشرق زمين، آيت الله جنتي به پيش مي رود و بر دست رهبر مانند دست دون کورلئونه بوسه مي زند...
جهان پهلوان جنتي نعره زد
به نعلين ِ رهبر دو صد بوسه زد
بگفتش دل و پشت ايران تويي
به چنگال و نيروي شيران تويي
ز گُرز ِ تو خورشيد گريان شود
ز تيغ ِ تو ناهيد بريان شود
.....
آنگاه رهبر دست سالمش را به سمت خزعلي دراز مي کند...
سپس خزعلي پا به ميدان گذاشت
سر رهبر ِ يل به دامان گذاشت
در ِ گوش ِ او وردها خواندش او
به سردار ِ جنگ پندها دادش او
کمند تو بر شير، بند افگند
سنان ِ تو کوهي ز ِ بُن بر کند
تويي از همه بد به ايران پناه
ز ِ تو بر فرازند گُردان کلاه
........
آنگاه نوبت به رستم زمان، يل دوران، سعيد جان مرتضوي مي رسد. رهبر اين بار با احتياط دست آسيب ديده اش را دراز مي کند، مبادا مرتضوي به دست سالمش موقع هيجان زده شدن آسيب بزند...
پس از او سعيد جان دو صد چرخ زد
سر دوست و دشمن به صد ضرب زد
کف پاي رهبر بليسيد او
سر و دست رهبر ببوسيد او
که من اي ولايت، تو را بنده ام
بيخ ِ هر چه روشنفکري است کنده ام
به فرمان تو، روزنامه بسته ام
دل هر چه اهل قلم خسته ام (6)
سر ِ وب نويسان به گرز ِ گران (7)
بکوبيده ام گشته ام پهلوان
چو اسم "سعيد جان" بيايد به لب
بلرزد تن ِ دشمن ِ جان به لب
کنون لشگر و دژ به فرمان توست
نبايد بر اين جنگ آشتي بِجُست
..........
رهبر، روز موعود لباس رزم به تن مي کند. عبايش را به دور کمر گره مي زند تا زير نعلين اش گير نکند. چپيه اي را که هميشه به گردن دارد به يادگار به حاجيه خانم مي دهد و به راه مي افتد...
به شبگير، هنگام بانگ خروس
ز ِ درگاه برخاست آواي کوس
مقام معظم به ميدان بشد
به چشم ِ گشاد بر کران خيره شد
به زير ِ دژ اندر، يکي جاي بود
کجا، دژ بدان جاي بر پاي بود
نديد او در آن جا ز دشمن اثر
نديد او در آن جا ز ياران اثر
........
عجب! پس دشمن کو؟ سعيد جان و خزعلي و جنتي کجا هستند؟...
يقين کرد که دشمن هراسيده است
چو برگ خزاني پلاسيده است
سوي باره آمد يکي بنگريد
به باره درون بس کسي را نديد
بيامد در ِ دژ گشودش باز
نديدش در دژ، يکي رزم ساز
.........
رهبر همين طور هاج و واج به اطراف نگاه مي کند و چشمش به دنبال کساني است که بايد با دشمن بجنگند، که ناگهان...
به ناگاه شنيد زوزه اي بس مهيب
به ناگاه بديد نوري او بس شديد
هراسيد و قلبش زجا کنده شد
همو در خدايي چو يک بنده شد
به هر جا نگه کرد ، دشمن نديد
به جز آتش و بمب دشمن نديد...
1) در رهبرنامه ي چاپ مسکو اين "زردي" به خشم تفسير شده است در حالي که در رهبرنامه آقاي مطلق، به برخي "دود"ها، که مصرف پزشکي دارد، ارتباط داده مي شود.
2) براي خواندن تفسير در باره ي شربت ِ معجزه گر ِ "شفنتوس" – که عده اي از رهبرشناسان و رهبر پژوهان آن را به آب حيات ارتباط مي دهند – به سايت آقاي نوري زاده مراجعه فرماييد.
3 و 4) منظور همان دود و آتش مقدس است که به شعر حماسي غنا مي بخشد.
5) سي سي خانم لاهوتي، "غلام" را در متون قديمي، به "نوکر" تعبير کرده اند اما کارشناسان امروزي آن را بخشي از نام غلامعلي حداد عادل – پدر ِ داماد آقا – مي دانند.
6) از فعل خستن.
7) مرحوم نوشين معتقد بود که گرز، گرز است حتي اگر در شوروي سابق باشد. اما در جمهوري اسلامي، گرز مي تواند معادل "لنگه کفش" باشد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
من، مجتبائو سميعي نژادُ، پسر صفرخانُ سميعي نژادُ، در عنفوان شباب و جواني، در حضور شما حضرات آيات عظام و علماي اعلام ِ تفتيش عقايد اسلامي، زانو زده ام و کتاب مقدس مان، قرآن را جلوي خود مي بينم و آن را به دو دست لمس مي کنم، و سوگند مي خورم که همواره به تعليمات حوزه هاي علميه و مدارس ديني مان ايمان داشته و دارم.
من از صميم قلب از خطاهايي که مرتکب شدم توبه مي کنم و از قضات محترم – به خصوص از کاردينال مرتضوي و اسقف اعظم مصباح يزدي و ديگر عالي جنابان خاکستري پوش – تقاضا دارم وضع جسمي و روحي ترحم انگيزم را که در نتيجه ي نگراني مداوم و مشکلاتي که به طور طبيعي در کف پاهاي اينجانب وجود داشته است مورد توجه قرار دهند، بلکه مشمول عنايات عالي جناب ِ اعظم، قرار گيرم.
من مرتد نبودم و گمان نداشتم کارهايم به ارتداد منتهي مي شود. من مخترع ابزار کفرآميز ِ موسوم به رايانه و اينترنت و وب لاگ نبودم و پيش از من ديگراني بودند که از اين ابزار استفاده مي کردند و هم چنان به طور پنهان مي کنند (مانند کشيش ابطحي) و جهان را جور ديگر مي بينند و چيزهايي مي گويند و مي نويسند که با نص کتاب مقدس ما – که از ازل تا ابد همه چيز، جزء به جزء در آن ثبت است – همخواني ندارد. من اعتراف مي کنم که از اين ابزارهاي شيطاني استفاده کردم و به جهان از زاويه ي ديگري نگاه کردم و حرف هاي الحادي زدم.
من اعتراف مي کنم که جاهلانه ادعا کردم، جمهوري اسلامي ما مرکز جهان نيست و کشورهاي ديگر حول کشور ما نمي گردند و ما در جهان سياست، نقطه اي بيش نيستيم و در معادلات بين المللي جز نقش خرابکارانه و نفت گران قيمت مان قدر و ارزش ديگري نداريم.
من اعتراف مي کنم که فکر مي کردم اگر کاردينال مرتضوي ِ اصول گرا و اسقف پيشين ِ اصلاح طلب، ميم دال را از فراز برج آزادي تهران به سمت زمين رها کنيم، هر دو به علت مشابهت ذاتي و پيوندهاي غيرقابل انکار دروني، همزمان در يک نقطه، که همانا نقطه ي حفظ نظام مقدس اسلامي است فرود مي آيند.
من اعتراف مي کنم که هر شب، بعد از تمام شدن درس و مشق دانشکده ي ارتباطات، پشت ابزار کفرآميز موسوم به رايانه مي نشستم و جهان و آسمان هاي گسترده ي آن را رصد مي کردم و چيزهاي جديد مي ديدم و دچار حيرت و شگفتي مي شدم. من حتي در رصدهاي خود، چاله چوله هاي فضاي دوري به نام آمريکا را مي ديدم و اوج و حضيض آن را مورد مشاهده و دقت قرار مي دادم. براي من خوشايند ترين مناظر، همانا چاله چوله هاي کشورهاي دور دست بود و اين که اين چاله ها مختص به کشور عزيز ما نيست. من در اين رصدها گمان کردم که کمدي الهي ملا محمد باقر مجلسي و شرح و بسط ايشان از طبقات جهنم و بهشت و توصيف هاي شان از بهشت و دوزخ و حور و غلمان و مار غاشيه و عقرب جرار، جملگي کشک است و تفاسير زيباتري از بهشت و جهنم و دوزخ در سايت هاي مفسده انگيز حاج فرج دباغ و شريعتي ملعون وجود دارد.
آري، من مجتبائو، سميعي نژادُ، فرزند صفرخانُِ سميعي نژادُ، در حضور شما آيات عظام و علماي اعلام، زانو به زمين زده ام و با صداي بلند اعلام مي کنم، آن چه که کاردينال مرتضوي مي گويد، و آن چه اسقف جنتي مي گويد، و آن چه عالي جناب سرخ پوش در کاخ تشخيص مصلحت نظام مي گويد، و آن چه حضرت آيت الله شاهرودي در نهاد محبوب ِ انکيزيسيون مي گويد، و آن چه عالي جناب اعظم در کلبه ي درويشي اش مي گويد، و آن چه در کتاب مقدس بحار الانوار، نوشته ي دانشمند ابدي، ملا محمد باقر مجلسي آمده همگي حقيقت محض است و جمهوري اسلامي در مرکز جهان – بلکه کهکشان – قرار دارد و تمام کشورهاي عالم، از آمريکا و آلمان و فرانسه گرفته تا کنگو و گينه بيسائو و بورکينافاسو حول آن مي گردند و دين و مذهب ما به تمام سوالات عالم از اقتصاد و سياست کلان گرفته تا نحوه ورود به مبال و چگونگي شستن ماتحت و وطي در دبر زن حائض را پاسخ داده و نيازي به بحث و بررسي و فضولي در هيچ زمينه اي نيست.
امضا شد در شهر صفر 1426 قمري توسط مجتبائو سميعي نژادُ، فرزند صفر، در پيشگاه عالي جنابان محترم دادگاه تفتيش عقايد اسلامي.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
"اين است نان من، و اين است آب سيب سانديس من، و اين دو ياد ِ شام آخر من" «حضرت مسيح ع»
"نان نشان دهنده ی بدن مسيح است که به صليب کشيده شد و آب سيب سانديس نشان دهنده ی خون وی است" «اول قرنتيان 23:11/27»
بخشي از کتاب مقدس که احتمالا در آينده به اين صورت ترجمه خواهد شد!
(با الهام از لينک الپر)
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
با ولايت
بنده ايم
بازنده ايم
شرمنده ايم!
توضيح: نسخه ی اصلي اين نامه به طور اتفاقي در کتاب خانه ی شخصي آقای حاتمي کيا يافته شده است.
يا شاهد
حضرت حجةالاسلام والمسلمين جناب آقاي يونس الدين
اجازه دهيد شما را برادر خطاب کنم. شما در آن دعوت با سلام آغاز کرديد و بيتي از مرا خوانديد که:
رازي که برغير نگفتيم و نگوييم / با دوست بگوييم که او محرم رازست
شرح گرفتن و زدن و پدر در آوردن / کوته نتوان کرد که اين قصه دراز است
و با کمي تهديد و چشم غره، شکوه آغاز کرديد. من به دليل تيزهوشي همانجا فهميدم که چه مي خواهيد بگوييد و حساب کار دستم آمد. هر جا با عقل و استدلال امنيتي سخن گفتيد، من قشنگ گرفتم که چه مي خواهيد بگوييد و هر جا که با دل سخن گفتيد متوجه شدم که کشک است و نبايد به آن سخنان از دل بر آمده اتکا کرد.
برادرم،
به آنچه شما و سربازان گمنام اعلي حضرت شاه شجاع مي فرماييد احترام قائلم چون اگر جز اين باشد سرنوشت تيره و تاري در انتظارم خواهد بود. حال براي اثبات اين احترام، اجازه مي خواهم که چند شهادت از جان بر آمده دهم:
شهادت مي دهم که با بزرگواري اجازه داديد که من در شهر ِ شيراز، در باغ ِ رکن آباد، با آرامش خيال، کنار جوي آب بنشينم و دست به قلم ببرم و آن چه را که در سر دارم بنويسم. ولي به اين نکته کوچک هم برادرانه اشاره فرموديد که لطفا آن چه را که مي نويسي به دست کسي مده تا آن را استنساخ و تکثير کند، و من اين پند و اندرز با گوش جان شنيدم و بر آن گردن نهادم.
شهادت مي دهم که من و شما از يک قبيله ايم ولي قبيله ي شما کمي با قبيله ي ما فرق دارد و از جنس درجه اول است. اما اين مهم نيست؛ مهم اينست که من و شما هر دو به زبان شيرين فارسي سخن مي گوييم و اين وجه اشتراک به همه چيز مي ارزد.
برادرم، يونس الدين
من به قول شهيد بلخي در زير درخت سرو و نارنج، شکر ِ زيادي نمي خورم چون زندگي را دوست دارم. شنيدن صداي جوي آب را دوست دارم. سبزه و طبيعت را دوست دارم. جام باده در دست گرفتن را دوست دارم. با زلف يار بازي بازي کردن را دوست دارم. انگار سرم گرم است و زيادي دارم توضيح مي دهم. مي بخشيد مرا. عنان قلم در اختيارم نيست و کلمات همين طوري بيخودي بر کاغذ روان است. به اين حالت قدما طبع ِ سخن مي گفتند و خداوند اين طبع را در وجود من به وديعه گذاشته است و دست خودم نيست.
من شهادت مي دهم، آقاجانم حاج آقا شيخ بهاءالدين، از صبح تا شب بيخ گوشم قرآن مي خواند طوري که من آن را با چارده روايت در مدت کوتاهي از بر شدم. خدابيامرز آقاجان زغال فروش بود و مي دانيد که زغال خوب و رفيق بد کار دست آدم مي دهد.
بعد از مرگ آقاجان نزد عموجانم زندگي کردم و دست به هر کاري زدم. بيست و يک سالم بود که پايم لغزيد و موقع توزيع نان بربري، با دختر خانم زيبا روي مه پيکري که بعدها شاخ نبات ناميدمش آشنا شدم. چهل شب براي رسيدن به وصال او بر مزار باباکوهي دعا و زاري کردم تا بالاخره خداوند ضجه هاي مرا شنيد و مرا به او رساند. بعد هم که وارد دربار شاه ابواسحاق شدم و طبع شعرم گل کرد. جناب امير مبارزالدين بعد از کسب قدرت، قلم ما را شکست و گفت زيادي حرف نزنم. من هم زبان در دهان گرفتم ولي از آن به بعد مثل همه ي آدمهايي که به آن ها اجازه صحبت داده نمي شود، سياسي شدم و شعارهاي چپ روانه و براندازانه دادم.
وقتي مقام عظماي خلافت، حضرت شاه شجاع، پدر محترمش را خلع کرد، به اشاره ي ايشان زبان باز کردم و اکنون در خدمت حضرت عالي هستم. از آن به بعد هم گرد سياست نگشتم و شعار سياسي ندادم. اين ها را گفتم که بدانيد همچين بي خدا و بي خبر از آيات و روايات نيستم. مرا روزگار شاعر کرد.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم: برو اي زاهد و بر دُردکشان خرده مگير / که ندادند جز اين تحفه به ما روز الست، همه اش از سر عصبانيت بود و قصد بدي نداشتم. من مخلص حکومت شاه شجاع هستم و ابدا قصد متزلزل کردن پايه هاي ايدئولوژيک آن را ندارم.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم من دوستدار روي خوش و موي دلکشم / مدهوش چشم مست و مي صاف و بي غشم، اصلا منظورم روي و موي آدم نبوده و تصاوير خيالي مد نظر داشته ام. منظور از مي صاف هم، ابدا شراب و - زبانم لال - الکل نبوده و من اصلا به خاطر زخم معده و ناراحتي کبد جز چاي داغ چيز ديگري نمي توانم بنوشم. باور نمي کنيد، از شاخ نبات سوال بفرماييد.
من شهادت مي دهم که اگر گفتم آخرالامر گِل کوزه گران خواهي شد / حاليا فکر سبو کن که پر از باده کني، منظورم از گِل کوزه گران آن گِلي است که حور و غلمان در بهشت، با شير و شراب و مشت و مال و ماساژ از آدم درست مي کنند و سبو و باده هم همان کاسه ي آب دوغ خيار و خود ِ آب دوغ خيار است که در گرماي شيراز با گل محمدي خشک شده خيلي مي چسبد.
من اين شهادت ها را دادم تا شما لطف کنيد به زيردستان تان که به مهرباني شما نيستند حالي کنيد که دست از سر ما بردارند و ما هم قول مي دهيم که اشعارمان را جز براي خودمان براي کس ديگر نخوانيم. قول مي دهيم که اجازه ي استنساخ آن را به کسي ندهيم. قول مي دهيم که با ميل و خواست شخصي خودمان دفتري را که نوشته ايم از ديد اغيار پنهان داريم. مي گويم پنهان کردن و اين سخت و کمي دردناک است ولي ظاهرا دردش کمتر از ابزار نوازش سربازان گمنام شاه شجاع و برادر فلاح است.
اين را هم با اطمينان و با صداي رسا مي گويم که اجازه به هيچ خناس ِ بي پدري نخواهم داد که از اشعار من استفاده ي ابزاري به نفع خودش کند. من و شاخ نبات و پيرمغان و ديگر قهرمانان اشعارم، منتظر روزي خواهيم بود که ديوان ِ اينجانب در فضايي صرفا فرهنگي در منظر نگاه مخاطبان اصلي آن قرار گيرد.
انشاءالله
شاعر گردن شکسته ي ديوان غزليات
خواجه حافظ شيرازي
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
من فريبرز سخن، گزارشگر بي.بي.سي هستم و از تهران براتون گزارش مي دم. امروز قرار است عده اي از وب لاگ نويسان در اعتراض به فيلترينگ اورکات و ياهو مسنجر، در مقابل ساختمان "پارس آن لاين" جمع بشن و صداي اعتراض خودشون رو به گوش مسئولان برسونن. قراره بعد از خواندن قطع نامه، شرکت کنندگان در اين تجمع به طرف ميدون ارک حرکت کنند و در مقابل کاخ دادگستري، تظاهرات مخملي داشته باشن.
خب هم اکنون من اولين شرکت کنندگان در اين راه پيمايي رو مي بينم که دارن به محل ساختمان پارس آن لاين نزديک مي شن.
بله اين الپر، يکي از روزنامه نگاران جوان ايراني است که به دور گردن خودش يک عدد ماوس مايکروسافت انداخته و در دست ديگه اش کيف کارشه. به نظر خيلي عصباني و ناراحت مي ياد.
خانمي رو مي بينم با بيني باند پيچي شده... بله همکارم مي گن که ايشون فرشته ي قاضي است که تازه از بازداشت قاضي مرتضوي آزاد شده. در کنار فرشته، همسرش رو مي بينم که مرتب به چپ و راست نگاه مي کنه تا اتفاقي زير ماشين نره.
از دور آقاي برجيان رو مي بينم که چشم و دهانش رو به طور سمبليک با چسب بسته و عصا زنان به طرف جمعيت در حال حرکته. ايشون به خاطر اين تظاهرات از شهرستان به تهران اومده و قراره همين امشب دوباره با اتوبوس به شهرش برگرده. او هم دور گردنش يک ماوس جنيوس آويزون کرده و يک ماوس پد هم در دست راستش گرفته و مرتب به سرش مي کوبه و حالت عزاداري را القا مي کنه.
اين هم به گمانم نويسنده ي گردباد باشه. خيلي طوفاني داره حرکت مي کنه و ماوس به پشتش مي کوبه. خيلي صحنه ي هيجان انگيزيه. وب لاگ نويس ها که تعدادشون به دوازده نفر رسيده هر بيست دقيقه يک نفر بهشون اضافه مي شه. اين از عددي که الپر پيش بيني کرده بود خيلي بيشتره و نشون دهنده موفقيت وب لاگ نويس هاست.... (همهمه...کي؟ چي؟ نه!)
همکارم با دست به ته خيابون اشاره مي کنند و يک نفر موتور سوار رو به من نشون مي دن. بله، سوار موتور هوندا صد و بيست و پنجه. اگه اشتباه نکنم آقاي تاج زاده است که اومده وب لاگ نويس ها رو پشتيباني کنه.
يک پژو هم در انتهاي خيابون نگه داشت که يک فرد روحاني ازش پياده مي شه. بله ايشون هم آقاي ابطحي هستش که به دور گردنش به نشانه ي همبستگي با وب لاگ نويس ها يک شي که بزرگ تر از ماوس هستش آويزون کرده... (چيه به گردنش؟!)... همکارم مي گن ماوس نيست نوت بوک آويزون کرده! بله چون ماوس ايشون به صورت صفحه ي حساس بر روي نوت بوکشون نصب شده به جاي ماوس، خود نوت بوک رو آويزون کردن! آقاي ابطحي در همه کار پيشرو و مبتکر هستند! من به عنوان گزارشگر بي.بي.سي که صحنه هاي هيجان انگيز بسيار زيادي رو در چهارگوشه ي عالم به چشم ديدم تا به حال چنين صحنه ي هيجان انگيز و پرشوري رو نديده بودم.
الان يک عدد وانت به جمع تظاهرکننده ها نزديک مي شه که بلندگوهاي خاکستري رنگ کرايه اي روش نصبه. شايد حزب اللهي ها باشند... خير همکارم مي گه حزب اللهي ها نيستند، بلکه قراره پيام حسين درخشان که پدر وب لاگ نويسي ايران هستش مستقيما از کانادا قرائت بشه. بله اين صداي حسين درخشانه که الان به گوش مي رسه و از تظاهر کنندگان پشتيباني مي کنه و تعجب مي کنه که چطور تظاهر کنندگان تا اين لحظه خودشون رو به کاخ دادگستري نرسوندن و اعتراض کتبي خودشون رو به مسئولان قضايي تحويل ندادن.
صداي همهمه اي مي ياد... از دور يک سياهي ديده مي شه... اجازه بفرماييد... بله جمعيتي حدود دويست سيصد نفر که همه سياه پوشيدن و پيراهن ها شون رو هم روي شلوار انداختن، و اکثرشون ريش دارن، دارن به تظاهر کنندگان نزديک مي شن. توي دست اونا ماوس پد، نه ببخشيد قمه، لنگه کفش و شي سخت هستش. جمعيت عربده کشان دارن به دوازده سيزده نفر وب لاگ نويس ماوس به گردن، نزديک مي شن. اونا با صداي بلند نعره مي زنند: "سوسول ها کوشن؟ تو سوراخ موشن!" صداي حسين درخشان همچنان به گوش مي رسه و وب لاگ نويسان را دعوت به مقاومت در مقابل فيلترينگ اورکات مي کنه. من و همکارم در همينجا با همگي شما خداحافظي مي کنيم. فريبرز سخن، بي.بي.سي. تهران... (بدو که اومدن، ببين ابطحي کدوم طرفي مي ره، ما هم همون طرفي بريم!)...
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
- صد هزار تومن داري به ما قرض بدي؟
- چي؟ صد هزاررررررر؟ چه خبره؟ ندارم.
- پنجاه تومن چطور؟
- نُچ!
- بيست تومن؟
- داشتم، زمان شاه ازم گرفتن ريختن تو حلقوم آمريکايي ها.
- ده تومن؟
- نه! اونم آخوندا گرفتن ريختن به حساب آقازاده ها.
- پنج تومن؟
- آدم رو تو رودرواسي مي ذاري؟ ميگم ندارم.
- دو تومن؟
- خجالت مي کشم والله. قبلا خرج کردم.
- يه تومن؟
- بايد با زنم بشينيم مشورت کنيم ببينيم آيا مي شه بديم يا نه؟ ممکنه با دادن اين هزار تومن بهمون ضربه بخوره. بايد قبلش برنامه ريزي مي کردي و از دو سه هفته قبل بهمون اطلاع مي دادي. جون تو نمي تونم بدم.
- خب لااقل اون دوچرخه ات رو بده باهاش يه دوري بزنيم!
- نه! ممکنه باهاش يهو خلاف کني و ما گير بيفتيم. ما چه مي دونيم با اين دوچرخه چه کار مي خواي بکني. ممکنه تَرکِت سلطنت طلب يا دوم خردادي بنشوني.
- خب دست کم بگو ساعت چنده؟
- اونم برو از اون رفيق بغل دستي مون بپرس. مي بيني که چقدر سرمون شلوغه. کلي بايد مقاله بنويسيم و کتاب چاپ کنيم و روي کلمات بيانيه هامون کار کنيم. بخوام بگم ساعت چنده، حرف رفيق مون رو تو پال تاک نمي فهمم و ممکنه دنيا کن فيکون بشه.
- بابا پس لااقل بيا يه راي بده! يه راي کوچولوي کامپيوتري! تو که پاي کامپيوتر نشستي........ يعني اينم نه؟؟؟!
نه! اين عشي، آن عشي خانمي که شما فکر مي کنيد نيست. "مامان عشي" ِ "ساربان سرگردان" ِ سيمين دانشور هم نيست. عشي داستان هاي بازپرس محققي و فهيمه رحيمي هم نيست. اين عشي بانويي است بسيار محترم، فرهيخته، محجبه، داراي تحصيلات حوزوي و علاقمند به کميسيون امنيت ملي، که اکنون به عنوان نماينده ي رهبر از تبريز در کاخ مجلس شورا واقع در بهارستان مشغول سرويس دهي به امت شهيد پرور ايران است.
اين بانوي محترمه، هميشه در پشت ِ دولايه پارچه ي مرغوب ژاپني در مقابل مردان پليد ِ عشرت خواه سنگر مي گيرد و از عفت خود پاسداري مي کند. رنگ او را نه در جواني و نه در سنين ميان سالي (بزنم به تخته) آفتاب و مهتاب نديده، و جز پدر و شوهر، چشم احدي از جمعيت ذکور کشور بر پيکر پاک و مطهر ايشان نيفتاده است. در خبر است ايشان تصميم دارند سنگر خودشان را حتي زماني که به لقب "عجوزه" مفتخر مي شوند همچنان حفظ کنند و با اين کار مشت محکمي به دهان اوريانا فالاچي و شيرين عبادي بزنند.
نامبرده به دليل اختراع ِ اخير ژاپني ها - که به طور اتفاقي موبايلي ساخته اند که تن و بدن آدمي را از پشت لباس نشان مي دهد -، تصميم گرفته است يک لايه آلومينيوم به پشت چادر خود بدوزد تا خداي ناکرده ماهواره هاي نامحرم، موقع تصويربرداري از صحن مطهر مجلس شوراي اسلامي، موفق به نشان دادن عوارض شهوت ناک و عشرت انگيز ِ بدن ايشان نشوند و اگر آقاي ابطحي به طور مخفي با موبايل ِ جديدشان عکسي از نمايندگان گرفتند سند به دست ضدانقلاب نيفتد.
اين بانوي اقتصاد دان طبق پيش بيني مجله "فورچن" به خاطر پيش بيني هاي داهيانه ي اقتصادي شان احتمالا در جايگاه پرفسور ارهارد آلماني قرار خواهند گرفت. ايشان با تهيه طرحي براي زنان خانه دار ايراني که بر اساس آن 21 شغل براي خانم هاي خانه دار تعريف مي شود، و عدم صحت دکترين امپرياليستي ِ"بيکار بودن زنان خانه دار ايراني" اثبات مي گردد، در سطح مجامع بين المللي مطرح شده و بنياد راکفلر از ايشان دعوت کرده تا براي مديران ارشد آمريکايي سخنراني و تزهاي جديد خود را مطرح نمايند که ايشان در پاسخ به آمريکايي هاي گفته اند: آمريکا، خاک بر سرت!
اخيرا از مرکز دکترينال ِ ژئوپوليتيکال، اطلاعاتي به بيرون درز کرده که نشان مي دهد يکي از آن 21 شغل، تهيه ي پياز داغ براي آش رشته است که جزو کارهاي بد بو و پر ضرر و خطرناک براي خانم هاي خانه دار به شمار مي رود و خانم ها را به خاطر بوي پياز داغ گرفتن، از چشم شوهران شان مي اندازد و به سمت زنان ِ عطر زده ي خياباني مي رانَد (گويا ترين فاکت در اين زمينه، فيلم "پشت و خنجر" است با شرکت پوري بنايي و فروزان و ايرج قادري).
اما غرض از اين معرفي طولاني، اظهار نظر اخير ايشان در مورد ِ زنان ِ خياباني است که بسياري از کارشناسان داخلي و خارجي را به لحاظ بينش بديع و طرز تلقي اجتماعي، در بهت و حيرت فرو برده است و بايد منتظر واکنش هاي جهاني در اين خصوص باشيم. ايشان با قاطعيتي بي نظير – که فقط در مرداني مانند مرحوم خلخالي، شهيد لاجوردي، آيت الله مصباح يزدي، سردار رحيم صفوي، سردار نقدي، و سرباز ِ فداکار ِ اسلام برادر سعيد عسکر سراغ داشتيم - در سومين هم انديشي مجمع بانوان عضو شوراهاي اسلامي اظهار داشته اند که "اگر 10 نفر از زنان خياباني اعدام شوند، ديگر زن خياباني نخواهيم داشت. زن بدون خانواده يک ريال ارزش ندارد."
تعداد اندکي از کارشناسان ِ معاند، بدون در نظر گرفتن روح سخنان اين بانوي دانشمند، اظهار داشته اند که جمله ي دوم ايراد دارد و ايشان خبر ندارند که برخي زنان ِ بدون خانواده در کنار خيابان ها و گوشه پارک ها، کالاي خود را به چه قيمت گراني عرضه مي کنند و چه ارزشي دارند.
نکته ي ديگري که برخي مخالفين و حتي موافقين ِ نظام بر روي آن تاکيد مي کنند اين است که (شهيد) سعيد حنايي (با سعيد حنايي وب لاگ نويس اشتباه نشود) در مشهد شانزده - و به روايتي نوزده - زن خياباني و غيرخياباني را با روسري به قتل رساند ولي نه تنها ريشه ي زن هاي خياباني کنده نشد، بلکه به دليل کمبود عرضه، و روند رو به رشد ِ تقاضا، قيمت ها به شدت افزايش يافت که مسئولان براي مبارزه با اين افزايش ِ قيمت و حفظ حرمت و امنيت ِ زنان و دختران مردم، ناچار به تساهل و تسامح و باز گذاشتن دست برخي زنان متخصص شدند (اتفاق ديگري که به گفته ي (شهيد) حنايي بعد از وقوع اين قتل ها افتاد بارش باران و رفع خشکسالي بود که تئوري هاي علمي عالم جليل القدر اسلام حضرت حسني را اثبات نمود).
به هر حال پيوستن ِ عشي خانم ِ شايق را به جمع طنزسازان کشور، به تمام طنزنويسان آماتور و حرفه اي ايراني تبريک و تهنيت مي گويم و براي ايشان در اين عرصه ي دشوار آرزوي توفيق روزافزون دارم. قرار گرفتن نام يک زن ِ سياست مدار در کنار نام طنزسازان بزرگي چون حضرات آيات خامنه اي، مشکيني، خزعلي، و حسني، مايه ي مباهات زنان ايراني است و دير نيست که زنان ِ سياست مدار ما از اين نظر جايگاه ويژه ي خود را در ميان طنز نويسان ايراني که به زنان ِ ما به چشم شهروند درجه ي دو نگاه مي کنند بيابند. ايدون باد.
«تقديم به سربازان ِ گمنام لشکر 208 ارهابي، مستقر در سايت ارهابيون ِ شاخه ي ارهاب ِ سپاه اسلام»
بارالها! پروردگارا!
دست نيايش به سوي تو بلند مي کنم و از تو ياري مي جويم چرا که از دست من و اطرافيانم کاري بر نمي آيد و اوضاع روز به روز خراب تر مي شود. هر چه مي گيريم و مي زنيم و مي کشيم و مي ترسانيم، انگار نه انگار! يک مدتي آرامش برقرار مي شود و بعد همه چيز با شدت بيشتر از نو شروع مي شود. خودت دست معلول ما را بگير و اوضاع را رو به راه کن.
بارالها! پروردگارا!
ما و ذوب شدگان مان، هر چه مي کشيم از دست خاتمي و اصلاح طلبان مي کشيم. در اين هشت سال نگذاشتند آب خوش از گلوي زخمي ما پايين برود. هر چه کرديم و هر چه گفتيم ساز مخالف زدند. خودت هر طور و به هر نحو که صلاح مي داني سازشان – و در صورت امکان گردن شان - بشِکن.
بارالها! پروردگارا!
توبه، توبه! روح سعيد جان از ما راضي نيست و هر شب خواب او را مي بينيم. به او بد کرديم و مريدان مان به زنش بد کردند. يار وفادارمان را به دست خاتمي دژخيم سپرديم و اين گوهر گران بها را قدر ندانستيم. امروز هر چه مي کشيم از قدر نشناسي خودمان مي کشيم. در همين جا به نامت قسم مي خورم که سعيد هاي ديگرم را از گزند دشمن دور بدارم. خدايا! روح سعيد شهيد را بيامرز و او را با پيغمبر اسلام محشور بگردان.
بارالها! پروردگارا!
به اين گردن کج من نگاه کن! به اين خلوص و تواضع من نگاه کن! به زهد و پارسايي من نگاه کن! زهد از اين بيشتر که نان و ماست هم به زور از گلوي مان پايين مي رود؟ خودت شاهد بودي که شبي که مجتبي عروسي کرد و خانم، منزل ِ غلام بود گرسنه و بي شام مانديم. به خاطر اين گردن کج و اين خلوص و تواضع، دعاهاي ما را مستجاب بگردان و دشمن را به خاک سياه بنشان.
بارالها! پروردگارا!
قمه ي ياران ما را در عراق تيز تر کن تا سر دشمنان اسلام را راحت تر از تن جدا کنند. قدرت مواد منفجره ي برادران ِ استشهادي ما را بيشتر کن، تا تعداد بيشتري صهيونيست و آمريکايي را به هوا بفرستند. ترکِش ِ دوربين هاي فيلمبرداري خبرنگاران ما را فزوني ده تا اشغالگران هر چه بيشتري را به درک واصل گردانند.
بارالها! پروردگارا!
بُرد ِ موشک شهاب ما را چنان بيفزا که به کاليفرنيا برسد و سرزمين دشمن را در هم بکوبد. قدرت انفجار آن را چنان بالا ببر که نيويورک را در چشم بر هم زدني با خاک يک سان کند. اورانيوم ما را چنان غني گردان که ده نسل از آمريکائيان مقطوع النسل گردند.
بارالها! پروردگارا!
گردن ِ باعث و باني اينترنت را بشکن که کمر ما را شکست. صداي آن زهر ِ مار نويسان... (چي بود اسمش؟)... آهان، وب لاگ نويسان را به دست خودت خفه کن که ما را خفه کردند. فيلتر ِ الهي ات را بر آنان نازل کن که ما را در روي زمين دچار عذاب اليم کردند. وب لاگ نويسان را دچار فلج انگشت کن که با نوشتن مطالب مستهجن و راه انداختن ِ صفحه هاي رنگارنگ، مساجد و تکيه هاي ما را سوت و کور و فرهنگ عزيز اسلامي ما را فلج کردند.
بارالها! پروردگارا!
برادران ارهابي و جهادي ما را ياري کن تا در دل ِ دشمن ِ قلم به دست ِ مزدور رعب بيندازند. به برادران بسيج دانشگاهي ما قدرت بده، تا روساي خائن را با مشت و لگد به سزاي اعمال کثيف شان برسانند. چهره ي وحشتناکي به برادران حزب الله ما عطا کن که کافران بر روي همين زمين، وحشت جهنم را تجربه کنند.
بارالها! پروردگارا!
برادرمان رفسنجاني را نبخش و نيامرز که ما را بعد از مرگ امام گرفتار حکومت کرد. همه آمدند و رفتند و به قول آن عکاس باشي کابينه ي خاتمي بعد از بيکاري خوش تيپ شدند؛ من ِ بدبخت ِ گردن شکسته هنوز دارم در راه تو سگ دو مي زنم و مجبورم جوابگوي مزخرف گويي هاي حسني و مشکيني و خزعلي باشم. آن خوشي را از آنان بگير و هر جور که مصلحت مي داني ما را از دست اين حکومت و حکومت بازي برهان.
بارالها! پروردگارا!
يک خواهش ديگر و زحمت را کم مي کنم چون نمازگزاران ِ پشت سرم، دارند در دل شان به من فحش مي دهند: اگر ديدي اوضاع بلبشو شد، يک جوري به ما ندا بده که کاسه کوزه مان را جمع کنيم و زود اعلام کنيم که صداي انقلاب را شنيديم و اشتباه صدام را تکرار نکنيم. تو که مي داني ما اين کاره نيستيم و فقط اِفِه مي آييم و پشت مان به بچه هاي قوه ي قضائيه و سپاه و بازجوهاي زندان هاي مان گرم است. ما اهل قايم شدن در چاله و مبارزه ي آن طوري نيستيم. يک سازي، يک بساطي، شعر شهرياري، ذغال ليمويي، شربت شفنتوسي، از تمام دارائي هاي جهان ما را بس. خدايا! خودت به ما رحم کن و ما را از دست مردم عصباني نجات بده. اگر هيچ کدام از دعاهاي قبلي را هم مستجاب نکردي، نکن، ولي اين يکي را به خاطر خدماتي که در طول اين بيست سي سال به تو کرديم مستجاب بفرما. آمين يا رب العالمين.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
کورس سران نظام را به طور مستقيم از داخل سالن براي شما گزارش مي کنيم. مسابقه ي بسيار هيجان انگيزي است. مرد شماره ي يک ِ نظام، کاملا خسته و از پا افتاده است. شانه هاي خميده ي او نشان مي دهد که توانايي بيشتر براي در صدر ماندن را ندارد.
مرد شماره ي سه از رفسنجان که اعتماد به نفس زيادي دارد و در اثر همين اعتماد به نفس، روي شماره ي خود را با ماژيک خط کشيده و شماره ي "يک" نوشته، با چهره اي مصمم و جدي در حال پيش تازي است و چيزي حدود يکي دو سانتي متر بيشتر با مرد شماره ي يک فاصله ندارد. البته از اين زاويه من نمي توانم صحنه را درست ببينم و همکار من به من اشاره مي کند که احتمالا مرد شماره ي سه که آخرين نفر در سمت چپ است از مرد شماره ي يک سبقت گرفته است. بايد منتظر عکس هايي باشيم که خبرگزاري هاي خارجي منتشر خواهند کرد و اين فاصله را دقيقا به ما نشان خواهند داد.
مرد شماره ي دو از اردکان، که کارشناسان به شماره ي او با پوزخند نگاه مي کنند و او را مرد آخر نظام مي نامند کاملا عقب مانده و اصلا تمايلي به دويدن ندارد. از ظاهر او چنين بر مي آيد که به دنبال دري مي گردد تا هر چه سريعتر ميدان مسابقه را ترک کند و آزادانه و بي فشار در ميان گل و سبزه و گياه به زندگي بي دردسر خود ادامه دهد. در بعضي از مسابقات فشرده هم مشاهده شده که درست در لحظات حساس کمر او درد گرفته و خود را از دور مسابقه خارج کرده است. تماشاچيان مرد شماره ي دو را هو مي کنند و از او به شدت عصباني هستند. گزارش، رسيده که حدود بيست ميليون نفر بر روي او شرط بندي کرده اند که همگي در اثر عقب ماندن و باخت او دچار ياس و سرخوردگي شده اند.
ظاهرا مرد ِ شماره ی چهار نظام در رديف آخر مشغول دويدن است. او که اصالت عربي دارد، خطرناک ترين مرد ِ ميدان است، و اگر نتواند مانع جلو زدن کسي بشود، او را با طناب و شي سخت، نه از دور مسابقه، که از دور زندگي خارج مي کند. احتمالا او امروز آهسته مي دود تا در دور بعدی سر حال و قبراق ظاهر شود.
مرد شماره ي يک با دست و سينه ي آسيب ديده اش خوب مي تازد. هيچ يک از کارشناسان تصور نمي کردند که او تا به اينجا بکشد اما او موفق شد که پيش بيني کارشناسان را نقش بر آب کند. مرد شماره ي سه سينه اش را جلو داده و خود را به شماره ي يک رسانده ولي با کنترل سرعت ِ خود، از او جلو نمي زند. احتمال تباني هست.
بله! همکار من مي گويد که تکنوکرات ها بر روي مرد شماره ي سه شرط بندي کرده اند ولي معلوم نيست چرا از سرعت گرفتن خودداري مي کند. در کورس بزرگ ِ دو دوره ي قبل، که در سال 1376 برگزار شد، مرد شماره ي سه از رفسنجان که به دليل پيروزي متوالي در مسابقات قبلي اجازه شرکت در مسابقه آن سال را نداشت، به شماره ي دو که کاملا آماتور و تازه کار بود فضا داد تا خود را از کنج کتابخانه ي ملي به مقام دومي برساند، و مردم که از دوم شدن او به هيجان آمده بودند، انتظار داشتند که در مسابقات بعدي از مرد شماره ي يک هم جلو بزند، که طرفداران ِ کم شمار ِ مرد شماره ي يک در طول چند مسابقه هر چه سنگ و ميخ و پوست خربزه بود به زير پاي او انداختند و سرعت او را گرفتند. مرد شماره ي دو که مدتي سخت تاخت و تاز مي کرد و مردم را به وجد مي آورد متوجه شد که شماره ي يک شدن ممکن است باعث از ميان رفتن جان و سلامتي اش شود، به همين لحاظ ترجيح داد همان شماره ي دو بماند غافل از اينکه مردان ديگر از او سبقت گرفتند و او به شدت عقب ماند. از همان زمان بود که او خنده هاي مشهورش را فراموش کرد. خب؛ اينها اطلاعاتي بود که همکار ما از سايت هاي اينترنتي جمع آوري کرده بود و حالا بهتر است به خود مسابقه بپردازيم.
اوه اتفاقي افتاد. شرکت کننده از مشکين دست هايش را به هوا بلند کرده تا براي جلو زدن از ديگران، از امام زمان کمک بخواهد. خيلي ها معتقدند او انرژي اش را از نيروهاي مافوق طبيعي مي گيرد. او هم شانه به شانه ي مرد شماره ي يک به پيش مي تازد ولي هنوز از مرد شماره سه فاصله دارد.
شرکت کننده از لرستان دست هايش را جمع کرده و با فشار خود را وسط شرکت کنندگان ديگر جا مي کند. فشار شانه هاي او باعث شده تا مرد شماره ي دو احساس تنگي جا کند و انگيزه اش براي خروج از مسابقه بيشتر شود.
شرکت کننده ي از نور، با مرد شماره ي يک مانند تيم عمل مي کند و سعي دارد جلوي سرعت گرفتن ِ شرکت کنندگان ديگر را بگيرد. کار او بيشتر شبيه به کار باريچلو در تيم فِراري است که زمينه ي قهرماني ميشائل شوماخر را فراهم مي آورد. شرکت کننده ي نوري ظاهرا سر به زير انداخته و راه خودش را مي رود ولي حواسش شش دانگ به مرد شماره ي دو است تا اگر خواست سرعت بگيرد، جلوي او بپيچد و در صورت لزوم به او پشت پا بزند. او در مسابقه ی بزرگ سال 76، ضربه ی شديدی از شماره ی دو خورده و کينه ی او را به دل دارد.
مسابقه ي بسيار هيجان انگيزي است و بايد منتظر شويم ببينيم بالاخره چه کسي پيروز ميدان خواهد شد. جايزه ي اين مسابقه ي سرنوشت ساز را اتحاديه ي اروپا و آمريکا مشترکا خواهند داد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقا ما تبريک مي گوييم! تهنيت عرض مي کنيم! حادثه ي بزرگي اتفاق افتاده است. حادثه اي که در طول تاريخ قضايي ايران و از زمان داور به اين طرف بي سابقه بوده است. به من حق بدهيد که در پوست خود نگنجم. به من حق بدهيد که از قنادي محله مان چند جعبه شيريني خامه اي بخرم و آن را در ميان مردم پخش کنم. آقا يک دنيا خوشحاليم! به جان مبارک تان انگار ايران، به آلمان ده تا گل زده است و کلينزمن را به خاک سياه نشانده است. مدت ها بود دچار ِ چنين شور و نشاطي نشده بوديم.
من تبريک مي گويم! به قضات محترم شعبه ي 74 تبريک مي گويم! تبريک مي گويم به خاطر اين که با راي شان، استقلال خود را ثابت کردند. اقرار متهم در مرحله ي تحقيقات را به هيچ گرفتند و حرف خودشان را به کرسي نشاندند. اين يک دهن کجي بود که قوه ي قضاييه به قوه ي مجريه کرد و تو دهن نيروي انتظامي زد. تو دهن بازجويان آگاهي زد. عالي زد. اين همان تو دهني بود که بازپرس زحمتکش ِ ما در دادسراي پاکدشت، يکي دو سال پيش به دهن آگاهي چي هاي آنجا زد و باغي و بيجه و پدر و برادر و کس و کار اين زحمتکشان را آزاد کرد. دم ِ آن قاضي گرم. دم ِ اين قاضي گرم. حالا اگر طرف بيرون آمد و ده بيست بچه را کشت که مسئله اي نيست. آمد و کمي تفخيذ کرد که مسئله اي نيست. مهم استقلال است که حفظ شود. مهم تو دهن دولت زدن است که حفظ شود.
يک خُرده تفخيذ که اينهمه جنجال ندارد. يک خرده آدم نيمه زنده سوزاندن و دست و پاي جسد گرفتن و از اين سر ِ شهر به آن سر ِ شهر بردن که ايرادي ندارد. يک خرده به هم زدن استخوان هاي سوخته ي بچه ها که مشکلي ندارد. يک خرده گم شدن کليه بچه که هياهو ندارد. اگر ماده 108 بگويد لواط، وطي مذکر است چه به صورت دخول باشد يا تفخيذ، ما دخول را چون به چشم خودمان نديده ايم فاکتور مي گيريم و يک آدم مستضعف بدبخت را به خاطر يک تفخيذ مختصر به رنج و زحمت نمي اندازيم. پنج سال بعد دو باره باغي ِ مظلوم را آزاد مي کنيم ولي به او مي گوييم که ديگر تفخيذ نکند و فقط همان کاري را که بالادستي هايش گفته اند بکند. معني تفخيذ نمي دانيد چيست؟ خب ندانيد! همين قدر که بدانيد مجازاتش 100 ضربه ي شلاق است کافي است. از من نپرسيد که معني اش چيست چون خجالت مي کشم بنويسم. بد است که بچه ي من چنين حرف هايي را در اينترنت بخواند و اخلاقش فاسد شود.
حالا که اصرار مي کنيد مودبانه اش را که شاگرد ِ عالِم بزرگ ِ اسلام، حاج آقا حسين شريعتمداري در کيهان نوشته است مي نويسم: تفخيذ يعني آماده کردن زمينه ي لواط. يعني... باور کنيد شرم مانع از گفتن و نوشتن مي شود. بچه ي من با تربيت و با کلاس است و زشت است چنين حرف هايي را در اينترنت بخواند. برويد خودتان "مسئله ي 12 نکاح را در تحريرالوسيله" ي امام نگاه کنيد. برويد خودتان در گوگل جست و جو کنيد.
اصلا چه مهم است که تفخيذ يعني چه. مهم اينست که ما استقلال خودمان را حفظ کرديم و به کسي که حداقل از بيست قتل و جنايت و تجاوز خبر داشته، صد ضربه تازيانه داده ايم. مهم اينست که دل مخالفان ضد اعدام را در خارج از کشور به دست آورده ايم. با بچه هاي ما که تفخيذ نکرده اند که ناراحت شويم؛ بچه هاي يک مشت بدبخت مفلوک پاکدشتي بوده اند که چشم شان کور مي خواسته اند راه نيفتند از ده شان بيايند شهر. چشم شان کور مي خواسته اند به جاي اين که در پاکدشت خانه بخرند در زعفرانيه خانه بخرند. به ما چه که آنجا دره مره و چاله چوله و لانه ي کفتر و کوره پز خانه زياد است و زمينه براي تفخيذ مساعد است. به ما چه که آنجا کارگاه هاي آبکاري زياد و سيانور و سرنگ در دسترس همه است. به ما چه که کارگرهاي دانش پژوه ِ آنجا، شب ها وقتي از سر کار بر مي گردند، کتاب راجع به کشتن با سيانور مي خوانند و فيلم در باره ي کشتن با سيانور تماشا مي کنند.
ما به دولت حکم کرديم که دل اين بدبخت بيچاره ها را به دست آورد و کمي پول بهشان بدهد. دويست هزار تومان براي هر بچه از سرشان هم زياد است. بروند با آن يک کسب و کار راه بيندازند و در زعفرانيه خانه بخرند تا به بچه هاي ديگرشان تفخيذ نشود و خودشان هم قرص اعصاب نخورند.
من خيلي خوشحالم، آن قدر که از خوشحالي نمي دانم چه بايد بکنم. از شدت خنده و شادي اشک از چشمانم سرازير است. اشک از چشمانم سرازير است...
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين طنزنوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
«به ياد گل آقا و "انگولک به جرايد" و "نيش و نوش"»
نيک آهنگ کوثر – وقتي مي خواهيم فرزندانمان را بزرگ کنيم، به آنها تاکيد مي کنيم که بايد به قول خويش پايبند باشند و خيانت نکنند. دروغ نگويند و اگر هم اشتباهي از آنها سر بزند، عذرخواهي کنند...
مسئول ارزشي – عزيز جان! سيستم تربيتي ات کمي قديمي شده. اگر مي خواهي فرزندت موفق باشد به او ياد بده که پايبند قولش نباشد و تا مي تواند دروغ بگويد. اگر هم اشتباهي از او سر بزند، وقيح باشد و به جاي عذرخواهي طلبکاري کند. باور کن بالاترين مقامات مملکتي نصيبش خواهد شد...
حسين درخشان – دسته گل محمدي، آي پاد من خوش آمدي
آيت الله مشکيني – به جاي شعار دادن دو کلمه از امام زمان تشکر کن!
فرهنگ – کانديداي رياست سازمان سيا اعتراف مي کند که صلاحيت کافي براي اين شغل ندارد.
رهبر- اگر ايران بود حتما رئيس جمهورش مي کرديم.
آي تي ايران – گروگانگيرها را ول کن، روسيه را بچسب!
اپوزيسيون خارج از کشور – تندروها را ول کن اصلاح طلب ها را بچسب!
ايگناسيو – در رفتار ايرانيان در مانور تمدن و قدرت، بويي از تمدن و شعور به چشم نمي خورد...
- د ِ نشد ديگه! تمدن 2500 ساله، دروازه ي تمدن بزرگ، گفت و گوي تمدن ها... از نظر شما همه ي اينها يعني کشک؟!
ابطحي – هويدا به توفيق پيام داده بود که: "به توفيقي ها بگوييد که اگر ما توفيق را توقيف کنيم آنها همه شرايط ما را مي پذيرند". جواب توفيقي ها اين بود که "از توفيق عزيزتر براي ما چيز ديگري هم هست که اگر ادامه انتشار توفيق با آن مباينت داشته باشد، آن را که فدا مي کنيم، توفيق است". هويدا گفت از توفيق بپرسيد آن چيست؟ گفتيم: "آن تتمه شرفي است که فکر مي کنيم داريم..."
- آي قربان دهنت! لطف کن اين داستان را براي آقاي خاتمي هم تعريف کن! شايد ايشان زبان تمثيل را بهتر درک کنند...
توضيح اول: اين مطلب در يک رفت و برگشت، از سايت آقای ابطحي حذف شد! شايد فردا دوباره آن را منتشر کند.
توضيح دوم: کم کم فکر مي کرديم چشم مان مطلب را عوضي ديده که خوشبختانه مقاله ی توفيق، بعد از گذشت چهار روز روی سايت آقای ابطحي آمد.
ف.م.سخن – آقايان موضوع اتحاد را رها کنيد...
- رها نکرده اين شده است؛ رها کنند چه مي شود؟!
پائولو کوئيلو – کيمياگر 2 را من ننوشته ام!
ناشر بازاري- عجب آدم خامي هستي شما! فروشش که خوب است. بگو من نوشته ام و بردار به نام خودت به زبان هاي ديگر ترجمه کن! اگر بلد نيستي سفر بعدي بيا بازار بين الحرمين روش کار را بهت ياد بدهم. آره قربونش...
وب نامه – با وصف اوصاف دهه شصت، بايد به ياد آورد دهه هفتاد را که در ياد داغ همان دهه خونين، هر روز سالگردي مي گرفتيم و حلوايي مي خورديم...
- و در دهه هشتاد عده اي حلواها را آماده کرده اند تا به ياد خود ما بخورند...
زن نوشت – کلمات شاعرانه/ از درد زائيده مي شوند/ از آن روز/ کلامي شاعرانه هم نگفتي...
- لابد درد زياد بوده، شاعر سر زا رفته! اگر قابله ي کلمه هم مرتضوي باشد که واويلا!
پوست انداختن – پانزده سپتامبر 2003
.................
...........................
.................
.......................
.................................
بيست و هشت اوت 2004
؟؟؟ ؟؟ ؟؟
؟؟ي؟ ؟؟؟ ؟؟؟ي؟؟...
- اينهم آخر عاقبت شاعري در جمهوري اسلامي! ما که از اين دو قطعه شعر مدرن چيزي سر در نياورديم. مرتضوي جان! شما که اينقدر تيزهوشي بگو چي گفت؟!
پا تو کفش وب لاگ نويسان، بخش اول