برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۶ (سيزدهبهدر نامه) می خوانيد:
- اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
- شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
- مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
- کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
- جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
- محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
- امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
اخراجی های سه بهترين فيلم عالم سينما
"امشب که روشنفکر نما ها تنها يک هفته پس از اکران فيلم اخراجی ها نسخه قاچاق اخراجی ها را بر روی وب سايت ها گذاشتند همان حس زمان تعطيل شدن نشريه شلمچه به دست مهاجرانی را دارم. نشريه ای که مظلومانه و به حکم يک آقازاده در پشت پرده و برای دلخوشی عاليجناب.... تعطيل شد. آن هم به دست کسانی که شعارشان -تحمل مخالف- و-زنده باد مخالف من- بود!!!" «فدريکو ده نمکی، وبلاگ مسعود ده نمکی»
امشب فيلم اخراجی های سه را در نهايت بُهت و حيرت به تماشا نشستم. از شدت شوق و ذوق اشک گوله گوله از چشمان ام به پايين فرو می غلتيد. به خودم باليدم که در کشورم فيلمسازی مانند مسعود ده نمکی -که من او را به خاطر شاهکارهايش فدريکو می نامم- داريم و صد افسوس خوردم که قدرش را نمی دانيم. من حتی می خواهم يک درجه ايشان را ارتقاءِ نام بدهم و از اين پس او را آلفرد ده نمکی (بر وزن آلفرد هيچکاک) بنامم.
من سينمای مؤلف را نمی شناختم. من زاويه ی دوربين نمی دانستم چيست. من از نورپردازی بی خبر بودم. من از اين که می توان يک خانم مسن را در يک سکانس از هف هش ده زاويه ی مختلف نشان داد و يا يک راننده را از زير پايش موقع رانندگی به تصوير کشيد بی اطلاع بودم. من پيش از ديدن فيلم، صاحب کلی مو بودم که بعد از پايان فيلم چيزی از آن ها باقی نماند چرا که از شدت هيجان ناشی از تصاوير پی در پی و کوبنده و ضرباهنگ بی نظير فيلم، همه شان را کندم.
واقعا آفرين به آلفرد. آفرين به شريفی نيا که برای خودش در اين فيلم يک اورسون ولز تمام عيار شده است. آفرين به رضا رويگری که روی دست سر لارنس اوليويه زده است. آفرين به تمام هنرپيشگان زن و مرد فيلم که نه به خاطر پول، بل به خاطر آگاهی از اين همه هنری که يکجا در کاسه ی اخراجی های سه ريخته خواهد شد، تمام عتاب و خطاب های سبز را به جان خريدند و در آن بازی کردند. واقعا حيف بود که آدم در اين فيلم بازی نکند و بميرد. بخصوص آفرين به اکبر عبدی عزيزم که چه هنرنمايی ها کرد؛ چه اشکی از همه در آورد. ضمن خنده، گريه را با او تجربه کردم.
به جان ده نمکی، به جان رهبر عزيزم که اگر نباشد می خواهم مجتبی هم نباشد، سيمرغ که هيچ، خرس طلايی که هيچ، نخل و پخل و امثال اين ها که هيچ، اگر در دوره ی بعد به اين فيلم، اسکار بهترين کارگردان را ندهند، و به يکی از بازيگران –مثلا حسام نواب صفوی که در نقش رئيس دايره منکرات ظاهر شد- هم اسکار بهترين بازيگر را ندهند، من اسکار را تحريم خواهم کرد. حتی مثل ده نمکی که رفت روی سن، جشنواره را به هم ريخت، به مجلس اسکار خواهم رفت و جلوی فرش قرمز نعره ی حق طلبانه خواهم کشيد.
اميدوارم شما هم اين فيلم را ببينيد. ببينيد و مثل من از داشتن چنين هموطن هنرمندی لذت ببريد. مرده شور سبزها را ببرد که نمی خواستند ما اين فيلم عظيم و به شدت اثرگذار را ببينيم. مرده شور مرا ببرند که داشتم فريب سبزهای بی هنر را می خوردم. برويد، اين فيلم را ببينيد، و دعای خيرتان را بدرقه ی راه من کنيد که اين فيلم را ديدم و آن را به شما معرفی کردم. بُدُوم برم نه يک بار، نه دو بار، چندين بارِ ديگر اين شاهکار را ببينم...
شاهزاده رضا پهلوی روی سلطنت قلم کشيد
معجزه بالاخره اتفاق افتاد! برای اولين بار در تاريخ ايرانزمين، حرف چند نويسنده ی بی طرف روی يک شخصيت سياسی اثر کرد (اين موضوع را هر کس دست کم بگيرد –اثر گذاشتن حرف نويسندگان، روی شخصيت های سياسی را عرض می کنم- حتما يک تخته کم دارد). شاهزاده رضا پهلوی انگار که بشار اسد از حکومت کناره گرفته باشد، انگار که يک سنگريزه از توی کفش يک کوهنورد بيرون آورده شده باشد، انگار که يک لاستيک کم باد، باد شده باشد، قبراق و سرحال در تلويزيون صدای امريکا حضور به هم رساند و گفت:
"از اين به بعد نه من شاهزاده هستم، نه خانم ام ملکه، نه مادرم ملکه ی سابق، نه عمه ام والاحضرت، نه بچه های فاميل ام والاگهر. من نشستم خيلی مطالب و مقالات در مورد بی فايده بودن نظام شاهنشاهی در عصر ارتباطات و دهکده ی جهانی خواندم و بعد يک دفعه يک جرقه مثل ايکيو سان در مغزم درخشيدن گرفت که اين حرف ها يعنی چی؟ مگر من خودم حاضرم يک نفر را به عنوان مديرعامل تام الاختيار دائمی و ابدی برای شرکت خودم استخدام کنم و با رای خودم حق کنار گذاشتن او را از خودم سلب کنم و بدتر از همه جانشينی او را ارث و ميراثی کنم و بگويم وقتی او مُرد بچه اش می شود مدير عامل شرکت من؟! مگر من مغز خر خورده ام که چنين کنم؟ و وقتی من حاضر نيستم برای يک شرکت فکسنی با ۶۲ ميليون دلار سرمايه اين کار را بکنم چه دليلی دارد از مردم بخواهم برای مملکت شان با بی نهايت سرمايه ی زيرزمينی و روزمينی چنين کنند، و تازه، مردم "عشق شان بکشد" که چنين کنند مگر من حاضر می شوم که به آن ها آگاهی ندهم که ای مردم اين کار خریّت است و نه برای من و نه هيچ کس ديگر در هيچ زمانی چنين حقی قائل نشويد. آری. مطالب و نوشته های مخالفان سلطنت که خيلی منطقی می نوشتند روی من اثر گذاشت و من ازاين فکر پوچ و باطل دست برداشتم و حالا احساس می کنم حال ام خيلی بهتر است و بال و پرم برای فعاليت بيشتر و نجات ايران از دست استبداد مذهبی باز تر شده است. بخصوص از شر آدم های بادمجان دور قاب چينی که منتظر پادشاهی من هستند تا مملکت را بچاپند حسابی راحت شدم. آخيششششششششش!"
مردم ايران برای ژاپنی ها اشک ريختند
واقعا دَمِ مردمِ ايران گرم. بخصوص بچه های سبز که يک حس نوعدوستی و اومانيستی دارند بعد از فاجعه ی زلزله و سونامی و تشعشعات اتمی ژاپن حقيقتاً و از ته دل برای ژاپنی های بدبخت دل سوزاندند و يک بار ديگر، ما نشان داديم که انسان دوست ترين و مهربان ترين و بهترين و برترين و رئوف ترين و خوش قلب ترين و همه چيز ترين انسان های کره ی زمين و به قول خانم رويا صدر کهکشان راه شيری هستيم. چقدر ما اشک ريختيم. چقدر اظهار همبستگی کرديم. چقدر در مقابل سفارت ژاپن شمع روشن کرديم. چقدر گل و عروسک خرسی گذاشتيم. دست مان درد نکند. واقعا خسته نباشيم.
کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد
"دوستان عزيز، به اطلاع همه شما عزيزان ميرسانيم که تا امروز با رحمت خداوند و کمک شما عزيزان مبلغ ۴ ميليون و ۱۰۰ هزار تومان به حساب معصومه واريز شده است که با نظارت مسئولين برای هزينههای مداوا و عمل او استفاده خواهد شد. در حال حاضر دکتر جواد مشغول مذاکره با جراحان چشم ميباشند، همانطور که قبلا اعلام شد، معصومه به ۲ عمل مختلف نياز دارد که برای جلوگيری از نابينايی هميشگی او ارجحيت با عمل چشم وی ميباشد، و مرحله بعدی جراحی ترميمی توسط دکتر جواد است. معصومه هنوز به کمکهای مالی شما نيازمند است. اطلاع رسانی و کمکهای خودتان را از او دريغ نکنيد." «يکی از اعضای کمپين ما به معصومه کمک خواهيم کرد در فيس بوک»
گفتم ژاپن و مصيبت، يادِ معصومه عطايی افتادم که پدر شوهر حيوانصفتاش، صورتِ او را با اسيد سوزانده و دخترک بيچاره نه تنها چهره اش را از دست داده، بل که نزديک است کور هم بشود. خب، معلوم است وقتی ما به ژاپنی ها اين قدر کمک می کنيم و برای آن ها دل می سوزانيم، برای معصومه هم همين کار را می کنيم و بيشتر هم می کنيم چون او هموطن ماست و ما هميشه هموطندوست و هموطنخواه بوده ايم و حاضر بوده ايم جان مان را به خاطر هموطنمان بدهيم؛ ده بيست دلار که چيزی نيست.
ما حتما به اين سايت سر زده ايم و حتما به ياری معصومه شتافته ايم و حتما بخشی از هزينه ی درمان او را –مثلا ده دلار، معادل ده هزار تومان يعنی ششصد گرم گوشتِ قاطی- پرداخته ايم و ديگر کاری نداريم جز اين که بنشينيم يک گوشه، يک نفر بيايد ما را باد بزند که خستگی مان در برود. فکر می کنم يک ميليون مراجعه کننده ايرانی تا به امروز به اين سايت سر زده اند و يک دهم شان به اين دختر بينوا کمک کرده اند. حالا يک دکتر متخصص پاکستانی به نام دکتر جواد هم پيدا شده که يک گوشه ی کوچولو از کار را به دست بگيرد و پوست صورت دخترک را ترميم کند. البته کمک ناچيز او در مقابل کمک های بزرگ ما اصلا قابل بيان نيست. خودتان به اين سايت مراجعه کنيد و ببينيد که راست می گويم:
http://www.facebook.com/Masoumeh.Ataei
جامعه ی فرهنگی ايران، کتابخوان ترين جامعه ی فرهنگی جهان
"چندی پيش، دبير کل نهاد کتابخانههای عمومی آخرين آمار سرانه تجميع مطالعه غيردرسی ايرانيان شامل کتاب، فضای مجازی، روزنامه و نشريات را در گذشته، ۰۲/۷۶ دقيقه در روز اعلام کرد. از اين سرانه، ۰۹/۳۰ دقيقه به کتاب کاغذی و فضای مجازی، ۶ دقيقه و ۲۹ ثانيه به خواندن نشريات و ۳۹ دقيقه و ۳۰ ثانيه نيز به مطالعه روزنامه اختصاص دارد." «خبرگزاری کتاب ايران، ايبنا» [به قول مش قاسم: بر پدر دروغگو "نعلت"!]
نه که ما در همه ی موارد "ترين"يم و موسسه ی کتاب گينس هم اگر بخواهد همه چيز را راست و درست بنويسد، نام ايران بر تارَک کتاب "رکوردها" خواهد درخشيد، لذا در خريدن و خواندن کتاب و مطبوعات نيز ما "ترين" می باشيم و خيلی هم "ترين" می باشيم. ملل اروپايی بايد بيايند از ما ياد بگيرند در کتاب خريدن و کتاب خواندن و آبونه ی مجلات وزين شدن.
حالا مردم عادی که گرفتارند، ولی جامعه ی فرهنگی ما از اين نظر حقيقتاً غوغاست و بخش بزرگی از درآمد خود را صرف خريد کتاب و مطالعه می نمايد. چقدر من اين کلمه ی "می نمايد" را دوست می دارم چون هم مثبت است، هم به معنیِ نشان دادن است، هم به معنیِ انجام دادن است، هم مخالف ننماييدن است و خلاصه، کلمه ی بسيار خوب و روشنگری ست. صاحبان رسانه و نشرياتِ –بخصوص- وزين، اين "نمودگی" را به خوبی درک می نمايند.
اهل فرهنگ ما بالاخص در خارج از کشور از اين نظر خيلی زحمت می کشند و خيلی پول خرج می کنند طوری که آدم اشک اش در می آيد. شما تصور کنيد، يک يورو، مساوی هزار و ششصد تومان است و گران ترين مجله ی ايران که هر سه ماه يک بار بيرون می آيد هفت هزار تومان است، يعنی قيمت مجله ای که هر فصل يک شماره اش بيرون می آيد و ششصد هفتصد برگ هم دارد، چهار يورو و چند سنت است يعنی پول دو تا بستنی ايتاليايی در خيابان، يا يک چيزبرگر مک دونالد و يک سيب زمينی سرخ کرده ی کوچک، و هموطنان اهل فرهنگ ما که در خارج زندگی می کنند، اين پول را به جای اين که صرف خريد بستنی و چيزبرگر و سيب زمينی سرخ کرده بکنند، می فرستند برای آن نشريه و آن نشريه را آبونه می شوند. واقعا آدم از اين همه فداکاری اشک در چشمان اش حلقه می زند. واقعا اين هموطنان اگر نبودند، اين نشريات چه جوری به حيات پُر بار خود ادامه می دادند. همين چيزهاست که نمودنی ست ديگر يعنی ما بايد آن ها را بنمايانيم تا جهانيان متوجه عظمت فرهنگی ما شوند.
کتاب هم که نگو و نپرس. به قول "مانیپنی" و "اِم" در فيلم "فردا هرگز نمی ميرد"ِ جيمز باند: "دُنت اسک! دُنت سِی!" رو به روی دانشگاه که غلغله است و تيراژ کتاب های خوبِ ما نَه سی هزار، نَه پنجاه هزار، مينیمُم صدهزار نسخه است و اين تازه برای کشوری با جمعيت جوان هفتاد ميليونی –که چند ميليون دانشجو و دانش آموز دبيرستانی دارد- چندان مناسب نيست.
حالا صدهزار، شمارگانِ کتاب های سنگين و وزين است. کتاب هایِ غيرِ سنگينِ ما، به همت خوانندگان هميشه در صحنه، حدود سيصد چهارصد هزار نسخه در هر نوبت منتشر می شوند که دم خريداران مان گرم!
واقعا نويسندگان و شعرای ما چه زندگی خوبی با نوشتن برای خودشان دست و پا می کنند. آدم دل اش می خواهد نويسنده شود. پدر مادرها هم به بچه های شان می گويند عزيزم، اگر می خواهی خوشبخت شوی، حتما نويسنده يا مترجم بشو، نون ات تو روغن است!
محسن دکمه چی از شدت خوشی در هتل اوين درگذشت
"محسن دکمهچی، زندانی سياسی در ايران که بهخاطر وخامت وضعيت جسمی، طی روزهای گذشته از زندان به بيمارستان منتقل شده بود و در حال دريافت خدمات ويژه پزشکی از جمله شيمی درمانی بود؛ درگذشت." «سيانيوز»
نه! خداوکيلی شما انتظار داری يک سايت ضد انقلاب در اين مورد چه بنويسد؟ بيايد حقيقت را بنويسد که فلانی از شدت عيش و نوش افتاد مُرد؟ فلانی از شدت خوشی افتاد مُرد؟ فلانی از بس جکوزی رفت و توی استخر شيرجه زد افتاد مُرد؟ شما فکر می کنيد ضد انقلاب انصاف دارد که چنين چيزهايی بنويسد؟
شما به اين ويدئو نگاه کنيد:
آن چه در موردش سخن گفته می شود مربوط به زمان شهيد لاجوردی و دوران طلايی حضرت امام است که کسی در ايران نمی دانست جکوزی چيست. حالا بعد از گذشت سی سال شما فکر می کنی آن محل و مکانی که، ضد انقلابِ دروغگو "زندان" اوين می نامد، چقدر پيشرفت کرده باشد؟ يعنی اگر سی سال پيش اين "زندان" (آخ بميرم! چه زندانی!) استخر و جکوزی برای تروريست ها داشت، الان چه چيزها برای تروريست ها و حتی مقاماتِ خودیِ سابق دارد؟ مگر نه اين که دو دو تا می شود چهار تا؟ چرا آقايان دو دو تای شان در اين جا می شود صفر تا؟! جواب ساده است: به خاطر اين که انصاف ندارند! وقتی يک نفر با سابقه ی ۴۸ ترور، در جکوزی "صفا می کند"، آن وقت يک بدبختی که فقط به مجاهدين کمک مالی کرده توی آن جکوزی چه ها خواهد کرد. از من نشنيده بگيريد، من احتمال می دهم که حتی برای اش خانم هم بُرده باشند و او مثل فيلم "بيسيک اينستينکت" شارون استون يا چه می دانم "بادی آو اِويدِنس" مدونا در اثر همين کارها سکته ای چيزی کرده باشد و منافقين کوردل بخواهند اين اتفاق را پای حکومت عزيز ما بنويسند. واقعا شرم شان باد!
خلاصه. ما که جزئيات موضوع را نمی دانيم ولی شواهد و قرائن نشان می دهد که بر خلاف نظر منافقين که می گويند اين "زندانی" با درد شديد ناشی از سرطان که حتی نمی توانست آب بنوشد، آن قدر در زندان ماند و به او رسيدگی پزشکی نشد تا مُرد، نامبرده در اثر خوشی بيش از حد و احتمالا شنای بيش از حد در استخر و استفاده ی نامعقول از جکوزی و خوشی های ديگر درگذشته است.
امام خامنه ای بهترين رهبر سياسی جهان
"هاشمی رفسنجانی با تأييد کامل موضع/نگرش خامنه ای به مطبوعات می گويد: "اين تفسير همان تعبير مقام معظم رهبری است که فرمودند: "بعضی از مطبوعات پايگاه دشمن شدند". يکی از حرفهای بسيار مهمی که آيتالله خامنهای زدند و در عمل کم بها داده شد، همين است. رهبری درست روی نقطه حساسی که بايد دست میگذاشتند، دست گذاشتند. به هر حال بيشتر خارجیها به اين سوژه می دادند و سوژهای را که اينها مطرح میکردند، آنها به استناد حرفهای داخلی پرورش میدادند. آنها برای اينگونه کارها ماهر هستند. به هر حال جريانی اينگونه بود که ضربههای جدی در دنيا و داخل به حيثيت انقلاب زدند". افشای قتل های زنجيره ای در داخل و خارج از کشور، و طرح قتل عام زندانيان در تابستان ۱۳۶۷ به حکم آيت الله خمينی، برخی از مهمترين دستاوردهای مطبوعات در آن دوران بود که آيت الله خامنه ای را به شدت عصبانی کرد و به مقابله ی با مطبوعات واداشت. اتفاقاً هاشمی هم يکی از مواردی را که به عنوان شاهد "پايگاه دشمن" بودن مطبوعات مثال می زند، مورد اساسی قتل عام تابستان ۶۷ است. می گويد: "بعضیها پا را بالاتر از من گذاشتند و سراغ بعضی از اعدامها رفتند که به نحوی هم به امام منتسب کردند و خارجیها هم اين را خيلی بزرگ کردند. متاسفانه از حرفهای آقای منتظری هم سوءاستفاده کردند"". «اکبر گنجی، هاشمی رفسنجانی و [حضرت آيت الله العظمی سيد] علی خامنه ای [امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی]، گويانيوز»
اکبر حال اش خراب است. دلارهای امريکايی او را شارژ می کند که ضد حقيقت بنويسد. شما اگر تمام جهان را بگردی رهبری خردمند تر، فرزانه تر، عاقل تر، کتابخوان تر، موسيقیدان تر، هاليوودشناس تر، شاعر تر، تکنيسين تر، دايناسورشناس تر، آشنا به تاريخ پارينه سنگی و انسان های اوليه، آشنا به ورزش –با گرايش کوه نوردی و صخره نوردی-، ديگر چه بگويم که گفته نشده است، آری يادم رفت، سياستمدار تر، از حضرت آيت الله العظمی سيد علی خامنه ای، امام و رهبر عظيم الشأن انقلاب اسلامی روی کره ی زمين نمی توانی پيدا کنی. می خواهی بگويی عمر البشير؟ چه کج سليقه ای! می خواهی بگويی بشار اسد؟ چه قياس مع الفارقی! حالا قذافی يک شباهت هايی به آقای ما دارد ولی او کجا و آقا کجا. آن بقيه هم که از ايشان الگو گرفته بودند، مثل مبارک و بن علی و امثالهم کپی درب و داغونی بودند از آقا. آقای ما اوريژينال است. آقای ما يگانه است. به قول خانم گوگوش، آقا خوبه، آقا ماهه، آقا نازه آقاجون...
حالا اين ها را هِی به اکبر بگو! مگر اين بچه ی نازی آباد حرف حالی اش می شود؟ هی فاکت می آورد؛ هی نقل قول می کند؛ هی مُخ ما را با نوشته هايش پُر از کلمات بی معنی می نمايد.
آخر انصاف تان کجا رفته. فکر می کنيد اگر آقا بهترين نبود، الان وضع بهتری از قذافی داشت؟ خب عزيزم، اين ها تاکتيک سياسی ست که بايد خيلی خبره باشی تا آن ها را بدانی، و آقای ما خبره است. اکبر می خواهد بگويد نيست، خب بگويد! در کشور ما که آزادترين و دمکراتيک ترين کشور جهان است، اکبر که سهل است فلان زن بی سواد و عامی روستايی هم می تواند به سينه اش بکوبد و آقای ما را نفرين کند. تاريخ از اين نفرين ها زياد ديده است، و آقا هم مثل خيلی از قهرمانان تاريخ، مثل مرحوم هيتلر، مثل مرحوم موسولينی، کار خودش را می کند و با اين تو سينه زدن ها و آه کشيدن ها و مقاله نوشتن ها کاری ندارد.
من خيلی خيلی متاسفم که ما قدر بهترين چيزهايی را که خداوند عالميان به ما عطا کرده است نمی دانيم. بهترين شاعر، عليرضا قزوه؛ بهترين محقق، غلامعلی حداد عادل؛ بهترين رمان نويس، سعيد تاجيک؛ بهترين فيلمساز، مسعود ده نمکی؛... و بالاخره بهترين رهبر سياسی، حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای! خداوند که اين ها را از ما گرفت تازه خواهيم فهميد که که بودند و چه کردند!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۵ می خوانيد:
- عيد شما مبارک
- با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
- کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
- رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
- ويژه نامه نوروزی بخارا
- بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی
عيد شما مبارک
بهار سبز از راه می رسد و سکوت سرد زمستانی جای خود را به غوغای پرندگان می دهد. نوروز باستانی بعد از چند هزار سال همچنان شاداب و سر زنده درِ خانه ی ما را می کوبد و با لبخند و لباس نو و گل سنبل و سبزه و سيب وارد می شود و رويش و شکوفايی را نويد می دهد. رسم است که در چنين روزی به هم تبريک بگوييم و برای هم در سال نو بهترين ها را آرزو کنيم.
من امسال موقع تحويل سال نو در کنار سفره ی هفت سين مادر سهراب اعرابی خواهم نشست. مگر نه اين که وقتی فکر بر چيزی متمرکز است به آن می ماند که در عالم واقع نيز چنين است؟ من نگاه اين مادر را چند روزی ست که نتوانسته ام از ذهن بيرون کنم. هفت سينی که او چيده است، هفت سين من نيز هست. سهراب او، سهراب من نيز هست.
و ما، هر گاه سخنی می گوييم، يا نظری می دهيم، يا دعوت به حرکتی می کنيم، بايد سهراب های خودمان را پيش چشم داشته باشيم.
يک سال ديگر گذشت و من هنوز در خدمت خوانندگان عزيز خبرنامه ی گويا هستم. دست گزمه های جور، امسال نيز از من دور ماند و من تا آن جا که توانستم گفتم و نوشتم. در اين گفتن و نوشتن ها، نخواستم بگويم «چگونه فکر کنيد»، بل که خواستم بگويم «فکر کنيد». فکر کردن، به اعتقاد من آغاز بهار انسان است. آغاز شکوفايی و گل دادن اوست. اين که می گويند چگونه فکر کنيد، به اين مانند است که از گل سرخ بخواهند خود را به شکل گل مريم در آوَرَد و به او شبيه شود. تعصب، يعنی زدنِ سرِ همه ی گل ها تا فقط علَفِ هرزی که خود را زيباترين گل جهان می پندارد باقی بماند. تعصب يعنی فقط من، بدونِ تو، بدون او.
و کارِ روشنفکران مبارزه با تعصب، نگاه از جوانب مختلف به واقعيت های زندگی، و کشف حقيقت است. حقيقتی که هر چه به او نزديک می شويم از ما دورتر می شود. کار روشنفکر، گفتن حرف هايی ست که با مذاق اکثريت سازگار نيست. گفتن حقايقی که کم تر به آن ها فکر می کنيم و ما را آزار می دهد. مثلا گفتن اين که لازمه ی بهار، وجود زمستان است. لازمه ی درک زيبايی، وجود زشتی ست. لازمه ی بهره گرفتن از گرمای خورشيد، وجود سرما و برف است. و بدتر از همه، بعد از بهار، فصل تابستان و پاييز می آيد و چرخه ای که ما را دوباره به زمستان می رساند و اين سرنوشت ابدی طبيعت و بشر است. کار روشنفکر، نگاه عميق به واقعيت ها و بيان آن هاست هر چند تلخ و گزنده باشد.
بهار نقطه ای ست در زندگی چند ميليون ساله ی جهان که از خواب زمستانی بيدار شويم، از خمودگی به در آييم، به غوغای طبيعت بپيونديم، تنوع گونه ها و رنگ ها را ببينيم، خود را تنها موجود هستی نپنداريم، و اين بيداری و شادی را قدر بدانيم و فرارسيدن اش را به يک ديگر تبريک بگوييم.
فرارسيدن بهار را به شما تبريک می گويم.
با يک حمله ی نظامی چطوريد؟
"نيکلا سارکوزی، رئيس جمهوری فرانسه اعلام کرد که عمليات نظامی هوايی برای جلوگيری از حمله نيروهای معمر قذافی به مواضع مخالفان حکومت ليبی آغاز شد. رئيس جمهور فرانسه پس از نشست امروز پاريس اين خبر را اعلام کرد. در نشست پاريس، کشورهای اروپايی، کشورهای عربی و کشورهای شمال آفريقا که با ممنوع کردن پرواز هواپيماها بر آسمان ليبی موافق هستند گرد آمدند تا در مورد مجبور ساختن رهبر ليبی به پذيرش قطعنامه شورای امنيت سازمان ملل صحبت کنند. نيکلا سارکوزی گفت: «شرکتکنندگان در نشست پاريس توافق کردند تا تمامی راههای لازم و بهويژه نظامی برای تمکين حکومت قذافی به قطعنامه شورای امنيت را بهکار گيرند.»" «خبرنامه گويا»
معلوم است که ما از هر چه حمله ی نظامی ست متنفريم. من اگر در زمان هيتلر زندگی می کردم، حتما می گفتم خاک بر سر امريکا بکنند که از آن سر دنيا آمده در امور داخلی ما دخالت می کند. می گفتم مشکل ما و "فوهرر" مشکل درون خانوادگی ست و ما يک جوری بالاخره او را از خر شيطان پياده می کنيم...
حالا شما سوال های سخت سخت می کنی و می پرسی چه جوری؟ خب يک جوری ديگر! مثلا روزهای "دينستاگ" [به فارسی سه شنبه] بيرون می آمدم و در خيابان کورفورستندام خريد می کردم. يا روی اسکناس های "رايشس مارک" شعار مرگ بر رژيم هيتلری می نوشتم. البته هرگز نمی نوشتم مرگ بر هيتلر چون عملی خشونت آميز بود بل که فحش ام را متمرکز می کردم بر اصل انديشه ی ناسيونال سوسياليسم.
اگر در آن زمان يهودی بودم، طی يک مبارزه ی بدون خشونت ابتدا می گذاشتم روی در مغازه ام تابلو بزنند "اقليت مذهبی". بعد مثل بچه ی آدم می ايستادم تا يک ستاره ی داوود روی سينه ام نصب کنند. بعد بگويند چمدان ات را بردار بيا توی اين محله با همکيشانت باش. بعد وقتی می گفتند سوار کاميون شو، در يک فرآيند بدون خشونت و بدون درگيری و بدون خونريزی، سوار کاميون می شدم. حتی در صف، مرتب و متين می ايستادم تا داخل اتاق گاز شوم.
حالا شما با آدمی مثل من، از حمله ی نظامی نيروهای بيگانه حرف می زنی؟! چه حرف احمقانه ای. من حتی تصور می کنم نيروهای غربی، ايام عيد را برای حمله ی نظامی به ليبی انتخاب کرده باشند تا ما که درحال استراحت نوروزی هستيم به اين حمله ی نظامی اعتراض نکنيم و عدم خشونت مان را به گوش جهانيان نرسانيم.
کيهان، رهبر انقلاب، ايرج افشار
"حضرت آيت الله العظمی خامنه ای پس از دريافت خبر درگذشت ايرج افشار فرمودند؛ ايرج افشار، ايران شناسی برجسته و پرکار بود. به گزارش پايگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار مقام معظم رهبری، اين جمله را حضرت آيت الله العظمی خامنه ای رهبر معظم انقلاب درباره محقق، مورخ و کتاب شناس معروف مرحوم آقای ايرج افشار، پس از دريافت خبر درگذشت وی فرمودند. مرحوم افشار چند ماه پيش، در ديداری گرم و صميمی با رهبر انقلاب، حضور يافته بود. ايرج افشار، از شخصيت های بزرگ ادبی و ايران شناسی کشور در هفته گذشته ديده از جهان فروبست. رهبر انقلاب با شنيدن خبر درگذشت وی گفتند: «ايرج افشار ايران شناسی برجسته و پرکار بود.»" «کيهان»
يادش بخير در دوران طلايی پادشاهی در برنامه ای تلويزيونی از يک افسر پليس راهنمايی سوال کردند که رفتار شما با مردم چطور است؟ طرف هم نه برداشت نه گذاشت گفت به فرموده ما رفتارمان با مردم بسيار خوب است. مخبر هم که کمی تعجب کرده بود گفت يعنی اگر به شما دستور داده نشده بود رفتارتان بد می شد؟! البته بعد از سی و شش هفت سال جملات درست در يادم نمانده ولی برنامه در مورد بد رفتاری ماموران پليس بود و مضمون جواب هم اين بود که رفتار خوب ما بسته به دستور رئيس است والّا به خودمان باشد پوست مردم را می کنيم!
با ديدن نوشته ی کيهان و رجا نيوز در مورد استاد ايرج افشار، يادِ آن مامور بيچاره افتادم که دل اش می خواست فحش بدهد ولی رئيس دستور داده بود ندهد و او داشت خونْ خون اش را می خورْد.
البته رجا نيوز عجله کرد و استاد را سياستگذار فرهنگی رژيم پهلوی خواند و کلی به مسئولانِ سابقِ دولتیِ حاضر در مراسم يادبود پريد که چرا در آن جلسه حاضر شده اند و بعد که خبر آمد استاد با "آقا" ديدار کرده است، خبر اول را برداشت و خبر دوم را گذاشت و لابد کلی حرص خورد که اين چه کاری بود مقام عظمای ولايت کرد و دست و پای ما را توی پوست گردو گذاشت!
با ديدن عکس ديدار استاد با خامنه ای يک نکته ی جالب هم مشخص می شود و آن اين که مقام عظمای ولايت برای بالا بردن "جايگاه" خود، چقدر ارتفاع صندلی اش را بالا برده و چقدر ارتفاع صندلی طرف مقابل را پايين آورده، غافل از اين که ارتفاع جايگاه به طول پايه صندلی نيست و چند وقت بعد که ايشان نيز در گذشت و اثر و نشانی از جمهوری اسلامی باقی نماند، ارتفاع جايگاه ايشان و استاد در قلب و ذهن مردم اهل فرهنگ دقيقا مشخص خواهد شد.
رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ از ديدگاه بی بی گل
آمدم در مورد رخدادهای فرهنگی و هنری سال ۸۹ بنويسم، ديدم خانم رويا صدر، در سايت خودش بی بی گل اين معرفی را به بهترين شکل ممکن انجام داده است:
"در اولين روزهای بهار دل انگيز و زيبا و شورآفرين، خبر سرقت مجسمه های پارکها و ميادين تهران، شور و هيجانی مضاعف به جماعت هنردوست و هنرپرور بخشيد. مجسمه های ناپديد شده، يکی دوتا نبود: ستارخان، باقرخان، استادمعين، شهريار، صنيع خاتم و بسياری ديگر از شخصيتهای علمی، فرهنگی و غيره شبانه غيب شدند وبه مکانهای نامعلومی رفتند..."
گزارش که اين طور هيجان انگيز شروع شود معلوم است ادامه اش به چه شکل خواهد بود:
"...يک کارشناس ارشد ميراث فرهنگی، از دست پنهان اينگيليسا در پشت پردۀ سرقت مجسمه ها پرده برداشت و گفت از آنجا که سرقت مجسمه ها نياز به اتاق فکر و سازماندهی ويژه و ابزارهای مخصوصی دارد، کار، کار اينگيليسا است تا مجسمه های ما را درسته بردارند و ببرند بگذارند توی موزه ها و پارکها و ميدانهای خودشان و حالش را ببرند..."
البته گزارش ايشان فقط به هنر ضاله ی مجسمه سازی نمی پردازد بل که به مسائل ضاله تری از قبيل کتاب و کتابخوانی نيز نظر دارد:
"تعطيلی کتابفروشيهای خيابان کريمخان، يکی ديگر از خبرهای فرهنگی در سال گذشته بود که از تداوم يک فاجعۀ انسانی يعنی اختصاص فضاهای معماری شهری به پديده های مبتذل و زشت جلوگيری کرد و با تبديل کتابفروشی به کبابفروشی و امثاله گامی ديگر در خدمت به بشريت سرگردان و گرسنه و هراسان عصر حاضر برداشته شد..."
گفتيم کتاب و کتابخوانی و خيابان کريمخان، يادِ يک موضوع بی ربط افتاديم که آن را استطراداً اين وسط می آوريم و آن پخش قسمت دوم ويدئوی "پيشخوان کتاب" است که با اين حرف هايی که می زند، احتمال دارد محل تهيه ی فيلم را عنقريب تبديل به کبابفروشی مورد علاقه ی اينجانب و سرکار خانم صدر نمايد. ويدئو را اين جا می گذارم تا خودتان قضاوت کنيد:
باری ادامه ی گزارش خانم رويا صدر را می توانيد در اين جا بخوانيد و از اين همه اتفاق فرهنگی و هنری که در کشورمان می افتد لذت ببريد:
http://www.bbgoal.com/archives/000496.php
ويژه نامه نوروزی بخارا
بخارا با اين ويژه نامه ی نوروزی به شماره ی ۸۰ می رسد. تصوير محقق بزرگ فرهنگ ايران، مجتبی مينوی زينت بخش روی جلد مجله است. نکته ی جالب توجه در اين شماره از مجله، صفحه ی ۱۰ آن است که در فهرست مطالب، عنوان آن چنين آمده است:
"بخوان که از صدای تو سپيده سر بر آورد / دکتر محمدرضا شفيعی کدکنی".
در صفحه ی ۹ نيز عنوان شعر و نام شاعر به صورتِ تمامْ صفحه درج شده اما در صفحه ی ۱۰ خبری از خودِ شعر نيست و صفحه سفيد است. اين صفحه، موقع چاپ سفيد نمانده چرا که شماره ی صفحه در حاشيه ی صفحه چاپ شده است. حال، مشکلِ تکنيکی در کار بوده يا شعر به دلايل ديگری حذف شده نمی دانم. به هر حال عنوان شعر، خودْ گويا و زيباست و کار يک قطعه ی کامل را می کند.
خدا رحمت کند استاد ايرج افشار را. جای خالی ايشان را به زودی در اين نشريه احساس خواهيم کرد. پس، با حسرت بسيار، شماره ی ۶۹ "تازه ها و پاره های ايران شناسی" ايشان را مطالعه می کنيم. در يادداشت ۱۶۱۹، ايشان به موضوع فراماسون خوانده شدن خودش توسط اسماعيل رائين اشاره می کند که بخش هايی از آن را در اين جا می آورم:
"روزی –يادش خوش اسمعيل- رائين که هنوز کتاب هياهوآور فراماسونری را چاپ نکرده بود به دفتر انتشارات دانشگاه آمد و گفت ميان اوراقی که در لندن خريدم يا کسی به من داد نامه ای از پدرت به عليقلی خان مشاورالممالک يافتم و آن را يادگار سفر برايت آورده ام. لطف کرد و من هم آنرا به پدرم دادم.
پس از آن گفت سؤالی هم دارم. گفتم بفرما. گفت کتابی در دست نوشتن و چاپ کردن دارم در بارۀ فراماسونری ايران و توانسته ام ليست اعضای لژهای مختلف را به دست بياورم و در آن چاپ می کنم ولی نام ترا نديده ام. چون می دانم که فراماسون هستی آمدم بپرسم و بنويسم. گفتم من جزو آنها نيستم. گفت خير هستی و من نام ترا می نويسم. چرا حاشا می کنی؟ گفتم نيستم و بدان که اگر بنويسی شکايت جزايی خواهم کرد.
کتاب را منتشر کرد و نامی از من نبرده بود...
سالها گذشت که رائين را نديدم. تا اينکه چندی پس از انقلاب به ايران آمد و در هتل نادرشاه زندگی می کرد. روزی باستانی پاريزی گفت رائين آمده است برويم او را ببينيم. با هم رفتيم و تجديد ديداری شد. اما باز می گفت فلانی اگرچه گفتی که نيستم و نامت را در کتاب نياوردم ولی مصرّم به اينکه هستی. جوابی به او گفتم که باستانی احتمالاً ممکن است آن را نوشته باشد يا روزی خواهد نوشت. اين گونه حدس و شايعه که در دل رائين جا گرفته بود تا جائی رسوب کرده بود که موقع تقاضای امتياز مجلۀ آينده (سال ۱۳۵۸) در پروندۀ آينده منعکس شده بود يعنی حاشيه نشينان نامه هايی در آن باره نوشته بودند. پس با نوشتن توضيح مؤکد که والله بالله نيستم که نيستم امتياز صادر گشت. البته طبعاً احترام خاصی که هماره برای تقی زاده قائل بودم و عنايتی که ايشان نسبت به من داشت اين شبهات را ميان دوستانم رواج می داد..." (بخارا ۸۰، صفحه ی ۱۸۵).
از استاد چند مطلب ديگر در اين شماره از بخارا منتشر شده است که يکی از آن ها "در قلب غربت و قرابت" است به همراه عکس های ايشان در بيمارستان سيدرز ساينای لوس آنجلس که می توانيد آن را در صفحه ی فيس بوک مجله ی بخارا بخوانيد.
مطلب ديگر زندگينامه و فهرستنامه مجتبی مينوی ست، و عنوان مطلب بعدی "مجتبی مينوی، استادی از اقليم «نمی دانم»" است که بسيار خواندنی ست و در عين اختصار، تصوير روشنی از مجتبی مينوی به دست می دهد.
روان هر دو استاد شاد.
"اغلب گفته می شود که افسران پليس راهنمايی [ايران] بی تربيت هستند. وقتی خوب موشکافی می کنيد می بينيد يکی از دلايل آن اين است که اغلب آن ها در جايی که مردم انتظار شنيدنِ "شما" را دارند "تو" به کار می برند..."
جملاتی که در بالا آمد بخشی از مقاله ی جالب "زبان به عنوان يک رفتار اجتماعی" دکتر محمدرضا باطنی ست که خواندن آن را به علاقمندان ظرايف زبانی توصيه می کنم. جناب استاد، علت اين "تو" گفتن و بی تربيتی ماموران را به شکل علمی مشخص می کنند که دانستن آن برای اهل قلم قطعا جالب خواهد بود.
جناب استاد عزت الله فولادوند در اين شماره از بخارا نوشته ی ديگری از جرج اُروِل را زير عنوان "ادبيات و توتاليتاريسم" با چيره دستی تمام ترجمه کرده اند که چند خط از آن را در اين جا می آورم:
"توتاليتاريسم به حدی که در هيچ يک از عصرهای گذشته حتی شنيده نشده بود آزادی فکر را بر انداخته است. پی بردن به اين نکته مهم است که کنترل توتاليتاريسم بر عرصۀ انديشه نه تنها افکاری را که نبايد داشته باشيم، بلکه همچنين افکاری را که بايد داشته باشيم شامل می شود. توتاليتاريسم نه تنها بيان بعضی افکار و حتی به خاطر راه دادن آنها را ممنوع می کند، بلکه به شما ديکته می کند که به چه بايد فکر کنيد، ايده ئولوژی خاصی برای شما می سازد و می کوشد هم به زندگی عاطفی شما حاکم شود و هم مجموعه ای از قواعد رفتاری مقرر کند. توتاليتاريسم تا حد امکان شما را به انزوا از دنيای خارج می کشاند و در جهانی مصنوعی محبوستان می کند که در آن هيچ معياری برای مقايسه نداشته باشيد. دولت توتاليتر سعی دارد دست کم همان قدر که کردار اتباع خود را زير کنترل دارد، افکار و احساسات و عواطف آنان را نيز کنترل کند. پرسشی که برای ما اهميت دارد اين است که آيا ادبيات می تواند درچنين فضايی به هستی ادامه دهد؟ به نظر من، پاسخ کوتاه اين است که: نه، نمی تواند..." (بخارا ۸۰، صفحات ۱۴ و ۱۵).
فکر می کنم که هر بار در معرفی بخارا کوتاهی می کنم چرا که از ده ها مطلب خواندنی و آموزنده ی منتشر شده در آن، جز به چند مطلب اشاره نمی کنم. ولی چگونه می توان ۷۲۲ صفحه مجله را به طور کامل معرفی کرد؟ فهرست مطالب، البته در سايت بخارا درج شده است، ولی از روی عناوين نمی توان به زحمتی که نويسندگان آن ها کشيده اند و زحمتی که آقای دهباشی برای جمع آوری و انتشار آن ها کشيده است پی برد. يادداشت های دکتر هاشم رجب زاده از ژاپن، آويزه های ميلاد عظيمی، قلم رنجه ی استاد بهاءالدين خرمشاهی که در اين شماره به ياد سالگشت ازدواج با همسرشان می افتند و بر اين اساس مطلبی می نويسند که "خوشرفتاری با همسر و با دوستان" نام می گيرد و به نکته ای قرآنی اشاره می کنند که مخالفان دين اسلام همواره بر آن انگشت گذاشته اند و به عنوان نقطه ی ضعف کتاب آسمانی مطرح کرده اند و آن مجوزی ست که قرآن به مردان برای زدن زنان داده است و توضيحات جالب و نکتهسنجانه ای که استاد در اين خصوص داده اند و... ملاحظه می فرماييد که حتی اشاره به مطالب مندرج در بخارا اختيار قلم را از نويسنده می گيرد و او را به شرح و بسط و توضيح بيشتر ترغيب می کند.
بخارا را بايد در دست گرفت و ورق زد و مطالبی را که با سليقه ی ما سازگار است خواند. ايام نوروز شايد موقعيت خوبی برای اين کار باشد. برای آقای دهباشی در سال جديد موفقيت هر چه بيشتر آرزو می کنم.
بازی با الفاظ شاهزاده رضا پهلوی
گرفتاری، اتفاقا از همين جا آغاز می شود که "شاه زاده" رضا پهلوی برای هيچ کس تعيين تکليف نمی کنند و برای خودشان تيتری خاص قائل نمی شوند و می فرمايند هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را بنامد. اتفاقا دعوا بر سر همين چيزهای کوچک و ناقابل است و از قديم گفته اند که جنگ اول بِهْ از صلح آخر است. اين جنگ را با آقای خمينی نکرديم يا نتوانستيم بکنيم يا درست تر بگويم نگذاشتند بکنيم، نتيجه اش اين شد که تيتر آيت الله تبديل شد به امام که صد البته برای خودِ امام مهم نبود که ايشان را چه خطاب کنند چرا که خودش خودش را روح الله خطاب می کرد و اتفاقا آدمی بسيار خاکی و ساده زيست بود که چايی اش را هم خودش برای خودش می ريخت و غذايش هم آبگوشت ساده بود و يک نقطه ی خاکستری هم در زندگی اقتصادی اش پيدا نمی شد و اين اسم روح الله خالی خيلی به او و شخصيت و منش اش می آمد، ولی خب چون انتخاب لقب را به مردم سپرد، مردم او را به شکل داوطلبانه و دمکراتيک امام ناميدند، و بعد امام تبديل شد به حضرت امام و حضرت امام تبديل شد به امام واقعی و بعد از درگذشت ايشان، برای امام واقعی، مرقد مطهری درست کردند در حدِّ حرم حضرت امام رضا (ع) با گنبد و بارگاه و ضريح و پشت نام او هم به جای (ع)، (ره) گذاشتند و تا آن جا پيش رفتند که اين (ره) را در ترجمه ها به همان شکلی که هست آوردند!
شاهنشاه فقيد هم ابتدا اعلی حضرت همايونی شاهنشاه آريامهر بزرگ ارتشتاران نبودند بلکه خودشان خودشان را محمد رضا صدا می کردند و خيلی هم در ابتدا دمکرات و آزادی خواه و مردم دوست بودند. بعد کم کم هر کس «هر جور عشق اش کشيد» ايشان را ناميد و ايشان هم چيزی نگفت چون مسئله ی مهمی نبود و ناميدن به سليقه ی «مردم» بود و مسئله ی اصلی "اين ها" نبود، و کم کم اين «نام گذاری» تبديل شد به «تاج گذاری»، آن هم تاج گذاری به سبک دربار انگليس در حالی که کشور، انگليس نبود و شد آن چه شد. بلايی که امروز بر سر ما آمده به خاطر همين عشق مردم کشيدن هاست که گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را اعلی حضرت همايون شاهنشاه آريامهر بنامند و گاهی عشق شان می کشد رهبرشان را امام امت بخوانند.
اما از همه ی اين ها که بگذريم چيزی که مرا به عنوان يکی از آحاد مردم خيلی آزار می دهد، بازی لفظی ست که آقای شاهزاده با مردم ايران می کنند. همان بازی يی که آقای خمينی هم در پاريس کرد و اتفاقا موفق بود. اين ماليدن کلمات و سُر خوردن از کنار آن ها در يک جامعه ی رسانه ای شفاف، گوينده را نه محبوب قلوب بل که تبديل به يک شخصيت رند می کند که می خواهد با ظرافت کلام کلاه از سر آدم بر دارد و اين در شأن آقای شاهزاده نيست. حقيقت اين است که آقای شاهزاده به رغم تمام پيچاندن ها و حرف امروز را به فردا موکول کردن ها، خود را پسر شاه، شاهزاده، وليعهد، جانشين تاج و تخت، و در نهايت پادشاه ايران می داند. به شاه و ملکه و دربار و لزوم آن ها برای اداره ی کشور معتقد است. اعتقاد دارد که شاه بايد شخصی هيچ کاره و بدون مسئوليت باشد و نخست وزير کشور را اداره کند. معتقد به پادشاهی وراثتی ست يعنی بعد از شاه، ملکه يا فرزندش جانشين او شود...
به همه ی اين ها معتقد است ولی متاسفانه نمی خواهد به زبان بياورد. اين که بعد از آزادی ايران مردم تصميم خواهند گرفت و ايشان به تصميم مردم گردن خواهد نهاد، ربطی به اعتقاد قلبی ايشان که بعدها تبديل به مانيفست و برنامه و راه گذار و راه بهتر و بهترين راه و در نهايت تنها راه نجات مملکت خواهد شد ندارد.
من اگر جای شاهزاده ی عزيزمان –که خيلی تيپ و سواد و زبان دانی و خوش پوشی و خوش صحبتی اش را دوست دارم- بودم، طی يک مصاحبه ی رسمی اعلام می کردم که نظام پادشاهی در سال ۵۷ مُرد و يک نظام مرده را زنده کردن شايسته ی سياستمدار متفکر امروزی نيست. من از اين لحظه نه شاهزاده، نه پرنس، نه والاحضرت، نه اعلی حضرت، نه پدر ملت، نه پادشاه و نه هيچ چيز ديگر نيستم. تيتر کاپيتانی هواپيما برای من کافی ست. نه من، نه خانواده ام هيچ تفاوتی با ديگر آحاد ملت نداريم و شهرت من تنها به عنوان شخصيت سياسی ست که از آن برای انتخاب شدن در مقام رياست جمهوری و پذيرفتن مسئوليت قوه ی مجريه در زمان محدود استفاده خواهم کرد. سلطنت کشورهای دمکرات اروپايی اگر هست به خاطر تاريخی بودن و قدمت آن هاست و روش عاقلانه ای که به تدريج در کشورداری اختيار کرده اند والّا سلطنت در همه جا امری دست و پا گير است و همان کشورها در شکل جمهوری هم به طريق امروزی اداره خواهند شد و فقدان دربار سلطنتی تغييری در امر کشورداری شان به وجود نخواهد آورد. از امروز ارتباط فکری و سياسی خود را با اراذل و اوباش و مفت خورهای دوران سلطنت پدرم که زير نامِ من سينه می زنند و جز هتاکی و پرخاش به مخالفان سلطنت استبدادی کار ديگری ندارند قطع می کنم و به آينده نظر دارم...
والله اگر چنين چيزهايی گفته شود، آرای شاهزاده چند هزار برابر چيزی که امروز هست خواهد شد و امکان رسيدن به آزادیِ مدّ نظر ايشان به همان اندازه افزايش خواهد يافت. حال بايد ديد به قول ايشان مسئله ی اصلی، آزادی ايران است يا دست يافتن به تاج و تخت از دست رفته! آری! دعوای اصلی که شاهزاده از کنار آن به زيرکی عبور می کند اين است!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۴ می خوانيد:
- هاشمی بایبای
- جمهوری اسلامی دچار نشاط می شود
- گزارش نشست اول مجلس خبرگان
- در ستايش نخواندن و ننوشتن
- سعيد تاجيک زير شکنجه ی شديد عوامل دادستانی
- تبريک به مناسبت روز زن
- مامور ما در کيهان
- مينینظر اقتصادی
- درگذشت استاد ايرج افشار
هاشمی بایبای
"با اعلام کانديداتوری آيتالله مهدویکنی برای رياست مجلس خبرگان رهبری، آيتالله هاشمی رفسنجانی از کانديداتوری انصراف داد. آيتالله مهدوی کنی با ۶۳ رأی موافق وکلای ملت، رئيس مجلس خبرگان رهبری شد..." «خبرگزاری فارس»
کی باور می کرد؟ واقعا هاشمی بای بای؟! بله. به قول مهندس غلامرضا اربابی باور کردنی نيست ولی حقيقت دارد. البته...
البته اين بای بای به اعتقاد اينجانب موقتی ست و اين اوضاع مدت زمان زيادی دوام نخواهد آورد. اهل پيشبينی سياسی نيستم ولی مطمئن ام روزی را خواهيم ديد که آقای خامنه ای آدم می فرستد سراغ آقای رفسنجانی که حاجی بيا سکان را در دست ات بگير که دريا سخت طوفانی ست. يک خریّتی بود کرديم شما ببخش. دو تا فحشی را هم که اين سعيد جان مان [سعيد چهارم] به صبيه داد به خودمان بده بی حساب شويم. من و شما که اين حرف ها را نداريم. پنجاه سال رفيق هم بوديم و هنوز هم هستيم. يعنی خودت گفتی که هستيم. ناسلامتی خودت منو آوردی اين بالا نشوندی. حالا من يک شکری خوردم در آن نماز جمعه ی کوفتی گفتم که با احمدی نژاد بيشتر احساس نزديکی می کنم تا شما. نه که از موسوی اين ها عصبانی بودم، دق دل ام را سر شما خالی کردم. حالا قول می دم مهندس را هم بياورم. اوضاع کشتی خيلی درب و داغان است. شيخ را می فرستم نوک کشتی ديده بانی. مهندس را می فرستم موتورخانه به وضع اقتصاد و فرهنگ يک سر و سامانی بدهد. شما هم سکان را بگير دست ات ما را نجات بده. اسلام را نجات بده. گندی زده ايم که اگر برويم، اسلام هم با ما خواهد رفت. اين تو بميری از اون تو بميری ها نيست. قديم ها می گفتيم اسلام يعنی ما و ما يعنی اسلام، ولی مردم می گفتند نه بابا اسلام يک چيز ديگه است. دين محمد و علی کجا، دين اين ها کجا. حالا ولی خود مردم میگن که به اندازه ی کافی از اسلام ديديم و شنيديم، حالا بهتره دين از حکومت جدا بشه و بره توی مسجد. ای دادِ بيداد. می بينی چه خاکی به سرمون شد. مردم هم باورشون شده که اسلام مائيم. اين پسره جُعَلَّق را هم می دم سر به نيست اش کنند. تازگی ها مدعی شده که خود امام زمانه و اصلا به من سيد خراسانی نيازی نداره... حالا آشتی؟ جان من آشتی؟ قهر نکن ديگه. قربون اون شکل ماهت برم. احمدی نژاد کدوم خريه. تو عزيز دلمی...
جمهوری اسلامی دچار نشاط می شود
"آيت الله مهدوی کنی که امروز با تاخير در اجلاس خبرگان حاضر شد، همانند جلسه هفته گذشته جامعه روحانيت مبارز با ويلچر به محل اجلاس منتقل شد. به گزارش خبرنگار "آينده"، پس از رای گيری و انتخاب ايشان به عنوان رئيس خبرگان، طبعا ايشان به جايگاه هيات رئيسه منتقل شدند و سپس با کمک ديگران بر جايگاه رئيس جلسه حاضر شده و سخنرانی کوتاهی انجام داد و بعد از دقايقی جلسه را ترک نمود و ادامه جلسه را نواب رئيس اداره کردند. همچنين در حالی که از ايشان خواسته شد برای سخنرانی دکتر صالحی، وزير خارجه در جلسه بماند، به دليل کسالت جلسه را ترک کرد... پژو پارس های خاکستری رنگ يکی يکی اعضای مجلس خبرگان را وارد محوطه مجلس سابق می کنند... آيت الله مصباح يزدی در همان حال که در حال تحويل وسائل خود هستيم از قسمت حفاظتی عبور می کند. يکی از ماموران دو دستی به او احترام می کند و او سلامی می کند و رد می شود..." «آينده نيوز»
جالب اين جاست که خبرنگار آينده نمی نويسد طرف را "آوردند" يا "آمد"؛ می نويسد "منتقل شد". بنده ی خدا را بگو که در اين سن و سال احساس تکليف کرده است سکان خبرگان را در دست بگيرد. اين ها به کنار، شور و نشاطی که با آمدن ايشان در فضای سياسی کشور به وجود آمده را بگو. من که شخصا يک حالت طربناکی پيدا کرده ام ناگفتنی. جمهوری اسلامی با آمدن ايشان خون تازه ای در رگ هايش جاری خواهد شد. امسال بايد سال نشاط و سرزندگی جمهوری اسلامی نام بگيرد.
اين يک نکته، نکته ی بعدی دو دستی احترام کردن به آقای مصباح يزدی ست. طفلی مامور حفاظت چه حالی داشته وقتی ايشان را ديده. البته در چگونگی دو دستی احترام کردن ميان علما اختلاف نظر هست. يک حالت اش اين است که طرف دو دست خود را مثل عرب ها به طرف پيشانی می برد و اهلاً و سهلاً می کند. يک حالت اش اين است که دو دست را به حالت ضربدر بر روی سينه قرار می دهد و دولا می شود. يک حالت اش اين است که دو دست اش را به سبک هندی و درست تر بگويم به سبک سلام کردن آقای احمدی نژاد به زنان خارجی طرف بينی اش می برد و سرش را به طرف پايين خم می کند. يک حالت ديگرش هم اين است که دو دست اش را روی هم، در قسمت ناگفتنی بدن قرار می دهد و تعظيم می کند. چون اين مسئله مسئله ی مهمی بود که در خبر آينده آمده بود لذا ما اقدام به تفسير آن کرديم و کاش خبرنگار مزبور جريان اين دو دستی احترام کردن را به شکل دقيق تری توضيح می داد و تفاوت آن را با احترام کردن يک دستی مشخص می کرد...
گزارش نشست اول مجلس خبرگان
به گزارش خبرنگار ما، صدای خر و پف در صحن مجلس خبرگان به وضوح شنيده می شد. رئيس مجلس که از پشت ميکروفون برای نمايندگان سخن می گفت، لحظاتی دچار تنگی نفس و آسم شد و با حضور ماموران اورژانس به بهداری مجلس منتقل گشت. نايب رئيس مجلس تلاش کرد سخنان خود را به گوش حضار برساند ولی به دليل ضعف مفرط امکان شنيدن صدای او وجود نداشت. تکنيسين های حاضر در مجلس با افزايش صدای بلندگوها سعی داشتند صدای ايشان را تقويت کنند که متاسفانه با سرفه ی ناگهانی ايشان پرده ی دو عدد از بلندگو ها پاره و محتويات داخل باکس به بيرون پرتاب شد که خوشبختانه به کسی آسيبی وارد نيامد. در اثر اين حادثه چند نفر از نمايندگان نزديک به بلندگو که سمعک در گوش داشتند دچار کری موقت شدند.
خبرنگار ما همچنين از اوضاع نامساعد حضرت آيت الله مهدوی کنی گزارش می دهد که متاسفانه در اثر بی احتياطی کارکنان مجلس از روی ويلچر به روی زمين پرتاب شدند. در اثنای سخنرانی آيت الله العظمی مصباح يزدی که در زمينه ی به کارگيری خشونت و فحاشی عليه مخالفان فکری و عقيدتی بود عده ای از نمايندگان دچار حمله ی عصبی شدند که بلافاصله به بيمارستان انتقال يافتند. گزارش های بعدی متعاقبا ارسال خواهد شد...
در ستايش نخواندن و ننوشتن
"...سحر و جادوئست ادبيات به هنگامی که اميدوارمان می کند بداريم آنچه نداريم، بباشيم آنچه نيستيم، بسپاريم خود را به آن زيستن ناممکن، شبيه خدايان قديم، خود را در آنِ واحد، فانی و جاودان حس کنيم، و روح مان آکنده شود از سرکشی و طغيانی که در پسِ همۀ کردارهای قهرمانانه ای است که از خشونت رابطۀ انسان ها کاسته است. کاستن خشونت، نه پايان دادن به آن. آخر، داستان ما متأسفانه همواره داستان ناتمام خواهد بود. از اين روست که بايد ادامه بدهيم به رؤياپردازی، خواندن و نوشتن، کارسازترين شيوه ای که پيدا کرده ايم برای کاستن از آلام، غلبه بر فرسايش زمان، و تبديل ناممکن به ممکن..." «در ستايشِ خواندن و نوشتن، خطابۀ نوبل ادبيات، ماريو بارگاس يوسا، مجله نگاه نو، سال بيستم، شماره ۸۷، پاييز ۱۳۸۹»
مزخرف گويی را ببين! من اگر جای وزارت ارشاد بودم درِ مجله ی نگاه نو را به خاطر انتشار اين خطابه ی گولزننده و مخرب تخته می کردم. آخر چرندگويی تا چه حد! خدا را شکر که من برنده ی نوبل ادبيات نشدم والّا سخنرانی يی می کردم که يوسا سکه ی يک پول شود. اين خزعبلات چيست که اين نويسنده ها به خوردِ آدم می دهند؟ اميدوار باشيم که بداريم آن چه نداريم؟! هاهاها! بباشيم آن چه نيستيم؟! هرهرهرهر! روح مان آکنده شود از سرکشی و طغيانی که در پس همۀ کردارهای قهرمانانه ای است که از خشونت رابطۀ انسان ها کاسته است؟! لوووووووووووول! يوسا جان! ما تو را صميمانه دعوت می کنيم به جايی که همه ی اين حرف ها در سه سوت از يادت برود! در ايام قديم در کتاب های فلسفه راجع به ايده آليسم می خوانديم. چقدر تو ايده آليستی بشر! حالا يک خطابه ی غرای واقع گرا برايت می خوانم تا کيفِ دنيا را ببری. اين شما و اين هم خطابه ی من:
"در ستايش نخواندن و ننوشتن
...سحر و جادوئست اسکناس چرا که توانايی واقعی به ما می دهد تا بداريم آنچه نداريم، تا بباشيم آنچه نيستيم، تا بسپاريم خود را به آن زيستن ناممکن، تا شبيه خدايان قديم خود را برای هميشه جاودان حس کنيم، و روح مان آکنده شود از خوشی فراوان. برای دست يافتن به اسکناس بايد نخواند و ننوشت. بهتر از همه بايد فکر نکرد جز به اسکناس. وقتی فکر نکردی، خواندن و نوشتن هم معنايی نخواهد داشت برای تو. بايد در زندگی هدفمند بود. الگو داشت. اسطوره داشت. زندگی در سه چيز معنا می يابد: قدرت، پول، فريب. اسطوره ی قدرت، برای تو موجودِ ضعيف، کسی بايد باشد مانند خامنه ای. اسطوره ی پول، برای تو موجود فقير، کسی بايد باشد مانند محصولی. اسطوره ی فريب، برای تو موجود ساده لوح، کسی بايد باشد مانند احمدی نژاد. جز اين فکر کردن، انسان را به بيراهه می بَرَد. ادبيات، علم، هنر، آن جا که نيايد اين سه را به کار، کشک است؛ پشم است؛ وقت بر باد دِه است. داستان اسکناس، متأسفانه همواره داستان ناتمام خواهد بود. از اين روست که بايد ادامه بدهيم به بيشتر و بيشتر چاپيدن. کارسازترين شيوه ای که پيدا کرده ايم برای کاستن از آلام، غلبه بر فرسايش زمان، و تبديل ناممکن به ممکن، اسکناس است اسکناس...". «در ستايشِ نخواندن و ننوشتن، خطابه ی ف.م.سخن برای نوبل بعدی ادبيات، خبرنامه ی گويا، زمستان ۱۳۸۹»
سعيد تاجيک زير شکنجه ی شديد عوامل دادستانی
"دادستان عمومی انقلاب تهران از شناسايی دو متهم در رابطه با هتاکی نسبت به خانواده رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام خبر داد و گفت: در رابطه با اين پرونده هم خانواده آقای هاشمی در دادسرا مطلبی اعلام کردند و هم ما از جنبه عمومی در مورد پرونده اقدام کرديم..." «ايلنا»
هم اکنون به ما از طريق يک منبع موثق خبر رسيد که سعيد تاجيک، شخصی که به فائزه هاشمی در شاه عبدالعظيم فحش ناموسی داده بود، زير شکنجه ی ددمنشانه ی عوامل دادستانی قرار دارد. به گفته ی اين منبع، سعيد تاجيک در حالی که در يک اتاق، پشت ميزی نشسته و عده ای حدود ۵ نفر او را محاصره کرده اند، در حال مقاومت در مقابل اين شکنجه های غير انسانی می باشد. عوامل شکنجه گر، يکی يکی، مشغول تحت فشار قرار دادن سعيد تاجيک برای همکاری می باشند. يکی از اين عوامل در حالی که به سعيد تاجيک نزديک شده، گفته است، بايد قبول کنی، بايد بپذيری، والّا ما تو را رها نخواهيم کرد. به گفته ی اين منبع سعيد تاجيک از پذيرش خواسته ی بازجويان تا اين لحظه خودداری کرده است. مقاومت او در مقابل اين همه فشار شايد ديری نپايد و ناچار به پذيرش درخواست های تحميلی شود. نفر بعدی به او نزديک شده و گفته حالا اگر دوست نداری کارشناس وزارت اطلاعات شوی، بايد بپذيری که در اطلاعات سپاه به عنوان کارشناس کار کنی. سعيد تاجيک بدون تحت تاثير قرار گرفتن، از اين خواست اجباری نيز سر باز زده است. نفر سوم به او پيشنهاد همکاری در بخش بازجويی آگاهی تهران با حقوق يک ميليون در ماه را داده که سعيد با پوزخند در پاسخ او گفته، وزارت اطلاعات و سپاه را با در آمدهای نامحدود قبول نکردم، بيام آگاهی برای يه ميليون؟! بالاخره شکنجه گران دادستانی اجماع کرده اند و از سعيد خواسته اند تا به عنوان کارشناس ارشد به طور همزمان در وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران مشغول به کار شود که مقاومت سعيد در هم شکسته و به خواست عوامل دادستانی تن داده است. به محض دريافت اطلاعات جديد شما را در جريان امر قرار خواهيم داد...
تبريک به مناسبت روز زن
البته به خاطر گلِ روی فمينيست های دوآتشه می خواستم به جای روز زن، روز بانو، يا روز خانم، يا يک همچين چيزی بگويم که خدای نکرده به ايشان بر نخورَد، که چون نچسب بود دست به ترکيب اين کلمه ی تک سيلابیِ دو حرفی نزدم. اميدوارم اين کلمه ی گران قدر را کم ارزش نپندارند و به کارگيری آن را سبُک نشمارند.
تبريک عرض می کنم به مناسبت روز زن به زنان ايران، که ان شاءالله بيشتر از ظاهر به باطن می پردازند. يعنی به جای اين که يقه کسی را که می گويد "زنم" بگيرند که چرا می گويی "زنم" و نمی گويی "همسرم"، به فکر رفتارهای غيرمتمدنانه چه در مردان و چه در زنان باشند. زنانی که مثل فاطمه ی معتمد آريا در فيلم عينک دودی نخواهند مردان را توی دريا بريزند بل که بخواهند تفکر مردسالار يا زن سالار و اصولا کينه ورزی ميان انسان ها را از ميان بردارند. زنانی که در کنار ظاهر، به فکر باطن و در کنار باطن، به فکر ظاهر باشند. نه از اين طرف بام بيفتند و نه از آن طرف. زنانی که نخواهند مرد باشند و جای مردان مردسالار را بگيرند. زنانی که در کنار حرف های قشنگ و روشنفکرانه به واقعيت های اجتماعی و اکثريت زنان ايرانی توجه داشته باشند که فرهنگی متفاوت و عقايدی متفاوت و ديدگاهی متفاوت با فرهنگ و عقايد و ديدگاه آن ها دارند و قبول کنند که اين ها هم زن هستند و وقتی از زنان ايرانی سخن گفته می شود، بايد ناظر به اين زنان نيز باشد. قبول کنند که تغيير فرهنگ انسان ها، يک شبه مقدور نيست و راه بسيار درازی در پيش است. قبول کنند که محترمانه با اکثريت زنان برخورد کنند هر چند تفاوت ديد و فرهنگ داشته باشند.
تبريک می گويم به زنانی که تبريک مرا نمی شنوند. زنانی که در روستاها و کارخانه ها کار می کنند و زحمت می کشند. زنانی که با دست خالی و نان خشک فرزندان شان را پرورش می دهند. زنانی که اگر سواد ندارند، تجربه زندگی و اداره ی زندگی دارند. اگر خانه شان کوچک و محقر است، در عوض قلب شان بزرگ و مِهرشان بی پايان است. زنانی که ممکن است جسم شان زير چادر باشد، ولی روح شان مثل روح هر انسان ديگری آزاد است...
روز زن را تبريک می گويم به زنانی که پيش از آن که زن باشند، انسان هستند.
مامور ما در کيهان
"مبارزه با جمهوری اسلامی در فضای مجازی و براساس آموزه های جين شارپ+منقل و کباب با شدت تمام ادامه دارد! اين روايت طعنه آميز پايگاه اينترنتی گويانيوز است که ارتباط کاری ويژه ای با سازمان سيا دارد و حتی آگهی های استخدام جاسوسی برای اين سازمان را منتشر کرده است. يکی از شبه اپوزيسيون های مقيم خارج به مبارزه بدون خشونت اشاره می کند و در گويا نيوز می نويسد: اگر يک کم به پر و پای خودمان بپيچم ناراحت می شويد؟ معلوم است که نمی شويد چرا که شما يک انسان مدرن و فرهيخته هستيد که از ابتدای طفوليت با اينترنت و ماهواره سر و کار داشته ايد و از فلسفه پوپر و هرمنوتيک گادامر بهره گرفته ايد (حالا اگر معنی هرمنوتيک گادامر را نمی دانيد چيزی نپرسيد چون خود من هم نمی دانم. حقيقت اش به کار بردن اين اسم به نوشته آدم کلاس می دهد). جون؟! چی می خوام بگم؟ يعنی چی چی می خوام بگم؟ خب دارم مبارزه بدون خشونت می کنم ديگه. من از جين شارپ انواع مبارزه مثل روش اسکناس و... را ياد گرفتم. بعد براساس همين آموزه ها دوشاخه اتو را کردم توی پريز و پدر حکومت را درآوردم. در فاز بعدی مبارزات ام رفتم سر چهارراه وليعصر ساندويچ گاز زدم. اين ها در مرحله عمل بود. نويسنده گويانيوز ادامه می دهد: در مرحله نظر و تئوری آمدم جواب عطاءالله مهاجرانی را دادم. اومدم او را شير کردم که مثل موسوی و کروبی برود جلو، يا در لندن ترورش کنند يا برگردد ايران بگيرندش و من بگويم جان تو، جان تو، اون تن بميره اگه حکومت جرئت کنه تو را بگيره، ايران را قيامت می کنم. مگه نديدی موسوی و کروبی را گرفتند چه قيامتی بر پا کردم؟ چقده اين چند روزه تلفن زدم به مخالفان که شورای هماهنگی سبزها از شما دعوت می کند روز سه شنبه به خيابان بياييد (حالا اين شورا چی هست و کی هست خودم نمی دونم.) داريم می ريم که از امام حسين تا آزادی را پر کنيم (تخفيف هم نمی ديم مثلا از انقلاب تا آزادی يا از امام حسين تا انقلاب! حالا دعوت بکنيم لابد تا خود سرخه حصار آدم جمع می شه!) جون؟ چی؟ چرا شاکی می شی عزيز، دارم مبارزه بدون خشونت می کنم ديگه، تو برو جلو، من از عقب هواتو دارم! حالا بچه ها! از امروز طرح داريم. همه می ريم خريد سبز بکنيم. ببينيد من همين الان دارم می رم توی خيابون. اين رسانه ضدانقلاب آنگاه از قول مبارزان مجازی می نويسد: هوی خودنويس آدم فروش! آهای صاحب وبلاگ پارسانوشت که نشستی کانادا داری اپوزيسيون قهرمان و مبارز ايران- که من باشم و دوستای فيس بوکی ام- را مسخره می کنی. اوی مزدور! بس نيست اين همه مخالفان ملت را دست انداختين؟ چه تونه شماها؟ مزد بگير کيهان شدين؟ دارين تخم نفاق ميان سبزها می کارين و کيهان راست و چپ نوشته های شما را منتشر می کنه؟ ما ده هزار تا کوکتل مولوتف درست می کنيم. می ريم خيابان (صنم جون الان می آم. دارم انقلاب می کنم. بذار اين دو کلمه را هم بنويسم، اومدم. تا شما وسايل را بذاريد تو ماشين من اومدم. سيخ کباب و منقل يادتون نره). بله. من الان دارم می رم خيابون. می رم که برنگردم. نامرده کسی که پای کامپيوتر نشسته باشه. زنده باد روز زن. زنده باد کلارا ستکين (اين را از ويکی در آوردم. کی هست اين يارو؟) پيش به سوی مبارزات خيابانی. (اومدم عزيز. اومدم خانم! آه. نمی ذارن انقلاب کنم.)..." «کيهان»
نه که ما مامور سيا و اينتليجنس سرويس و موساد هستيم، پس لابد به غير از نوشتن، به کار آدمگماری و آدمخری هم مشغول می باشيم و مامورانی زبده در اين جا و آن جای دنيا داريم که زيرْزيرکی ماموريت های ما را انجام می دهند. حالا چون آقای طائب لو داد که عده ای قلم به دست ضد انقلاب جاه طلب را خريده و پول سايتی چيزی به آن ها داده که يقه ی موسوی را بگيرند که چرا در زمان نخست وزيری اش آن اعدام ها و شکنجه ها صورت گرفته، ما هم لو می دهيم که ماموران خود را به قلب دشمن فرستاده ايم و آن ها به برخی قلم به دستان کيهانی دلار و پوند داده اند تا مطالب ما را در روزنامه های دولتی چاپ کنند. حالا ما مثل طائب به جاسوسان خودمان که اين کار را می کنند توهين نمی کنيم تا بهشان بر بخورد و ديگر اين کار را نکنند بل که ضمن تشکر از ايشان می خواهيم هم چنان به اين کار شريف ادامه بدهند و مطالب ما را در نشريات دشمن منتشر نمايند.
امروز قصد دارم به مامور خودمان در روزنامه ی کيهان اشاره کنم که دست اش درد نکند هر روز بهتر از ديروز به انتشار مطالب ما مبادرت می نمايد.
قبلا از دست اش ناراحت بوديم که تغييرات زيادی در نوشتجات ما می دهد طوری که خودمان هم نوشته مان را نمی شناسيم. محمود خان فرجامی صاحب وب سايت آی طنز در توضيح اين تغييرات می نويسد کولاژ کيهان به اين می ماند که عکس يک نفر را تکه تکه کنيم، بعضی تکه ها را دور بريزيم، بعد مثلا گوش را ببريم در جای چشم و چشم را ببريم در جای پا و دست را ببريم در جای سر قرار دهيم و بگوييم اين عکس شماست. بله. عکس ما هست و همه ی اجزای آن هم متعلق به ماست ولی آيا اين عکس ماست؟ خب معلوم است که نيست! [نقل به مضمون].
اين ماموری که ما در کيهان داشتيم به خاطر ترس از لو رفتن، اين کار را می کرد که به او تذکر داديم اين کار را ديگر نکند و اگر می بُرد و می دوزد يک جوری ببرد و بدوزد که معلوم شود چه می خواستيم بگوييم. حالا اين چند روزه شروع کرده است به تمرين و دست اش درد نکند دارد يک چيزی می شود. چيزی هم نشود، همين که انگيزه ايجاد می کند در خوانندگان کيهان که بروند ببينند نويسندگان مقالات سايت های ضد انقلاب که کيهان اين طور با شوق و ذوق مقالات شان را منتشر می کند، غير از اين ها در اينترنت چه چيز ديگری نوشته اند ماموريت ما انجام شده است. بالاخره خواننده کيهان خودش هم نه، بچه اش که کامپيوتر و اينترنت دارد. تيتر مقاله و کلمه ی گويانيوز را که سرچ کند می رسد به نام نويسنده و بعد می خواند مقالات کولاژ نشده و نظر واقعی نويسندگان ضدانقلاب را. مثلا خامنه ای بايد برود. جمهوری اسلامی بايد برود. قانون اساسی بايد عوض شود. موسوی بايد بيايد. کروبی بايد بيايد. حقوق بشر بايد رعايت شود. و به قول دکتر زيبا کلام قس علی هذا...
همين ديگر. عرض ديگری ندارم. خواستم بگويم ما به عنوان مامور سيا و موساد غير از نوشتن از اين کارها هم می کنيم شايد امريکا و اسرائيل حقوق ما را زياد کنند!
مينینظر اقتصادی
"خود من که از آغاز انقلاب در مجلس بودم و در دولت بودم و آیة الله خامنه ای را می شناسم به عنوان منتقد ايشان اقرار می کنم که يک نقطهی خاکستری حتی نه تاريک در زندگی اقتصادی ايشان و خاندانشان نمی شود پيدا کرد." «عطاءالله مهاجرانی، بالاترين»
اين همه نظر سياسی و اجتماعی و هنری و فرهنگی و فلسفی و غيره تا به امروز داده ام، يک نظر کوچک اقتصادی هم بدهم که کلکسيون نظرهايم تکميل شود؟ آن هم فقط در يک خط. بدون روده درازی؟ اول اين را بخوانيد:
"الياس نادران نماينده مجلس: هفت نفر در ايران معوقات بانکی ۱۵۰۰ ميليارد تومانی دارند." «راديو فردا»
اين هم نظر من در باره ی اين خبر: اين معوقات نه به آقای خامنه ای که به عمه جان بنده ربط دارد. اين عدد ناقابل ۱۵۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ تومان نقطه ی سياهی در کارنامه ی اقتصادی آقای خامنه ای نيست، بل که نقطه ی سياهی در کارنامه اقتصادی عمه جان بنده است. تمام.
درگذشت استاد ايرج افشار
"ايرج افشار از دنيا رفت. به گزارش خبرنگار بخش فرهنگ و ادب خبرگزاری دانشجويان ايران (ايسنا)، اين تاريخپژوه، نسخهشناس، ايرانشناس و جهانگرد برجستهی قرن معاصر دقايقی پيش در سن ۸۵سالگی در بيمارستان درگذشت." «ايسنا»
در گرامیداشت مرد بزرگ فرهنگ کشورمان چه چيز می توانم بگويم که قبلا گفته نشده است؟ چه می توانم بگويم که با آنچه بعد از اين خواهند گفت تفاوت داشته باشد؟ چه می توانم بگويم که مرثيه نباشد از آن نوع که تا ساعاتی ديگر صفحات اينترنت از آن پُر خواهد شد؟
به خودم دلداری می دهم که استاد زنده است، هر چند جسم اش تا چند روز ديگر به خاک سپرده خواهد شد. او در لابهلای سطور کتاب ها و مقالات اش با ماست. او در کنار ما حضور دارد. با ما سخن می گويد. يافته هايش را در اختيار ما قرار می دهد. به ما می آموزد.
به خودم دلداری می دهم که از آن چه استاد نوشته است، تنها يک بخش کوچک، يک بخش خيلی خيلی کوچک را خوانده ام. از آن چه استاد سعی کرده است به ما ياد بدهد، يک بخش کوچک، يک بخش خيلی خيلی کوچک را آموخته ام. پس هنوز می توانم از دانش او بهره بگيرم آن قدر که عمر من هم کفاف اين همه معلومات را ندهد.
به خودم دلداری می دهم که نام آوران و فرهنگ سازانی چون استاد، نمی ميرند و تا زمانی که دانش و معلومات شان به کار بيايد، در اذهان اهل فرهنگ زنده اند و نام نيک شان بر زبان ها جاری ست. نمونه های بسياری را می توان در تاريخ ادب ايران سراغ کرد. از خيلی قديم تا همين دوران معاصر. نام نويسنده ای مثل نظامی عروضی سمرقندی ۹۰۰ سال است به خاطر چهار مقاله اش بر زبان اهل فرهنگ ايران جاری ست. يعنی نويسنده ای که از زندگی فرهنگی اش اطلاع درستی هم نداريم فقط به خاطر نوشتن اين کتاب به اندازه ی ۹۰۰ سال در اذهان اهل فرهنگ زندگی کرده است. يک شاعر به نام نيما، بعد از هفتاد هشتاد سال، چنان به ما نزديک است که اگر صاحب پسر شويم نامش را بر او می نهيم و قيافه اش را بهتر از قيافه ی همسايه مان در ذهن داريم. حال به هنر اين ها اضافه کنيد انسانيت و شخصيت مردی بزرگ و اهل دانش را و طول عمر او را در سال های آتی بسنجيد.
با اين افکار به خودم دلداری می دهم ولی همچنان غمگين ام. سعی می کنم علت اين غم را در خود جست و جو کنم. چشمه ای زيبا و پاک را در دل سرزمينی خشک می بينم که بی هيچ توقع و تکبری آبی زلال و گوارا به خاک آن می بخشد و محيط اطراف را سر سبز و حاصلخيز می کند. اين چشمه ی جوشان به بستر دريايی بزرگ از آب شيرين در لابهلای صخره ها و لايه های پنهانی که طی قرون متمادی شکل گرفته است راه دارد و می تواند سال ها بجوشد و سرزمين خشک را به سرزمينی سر سبز و حاصلخيز تبديل کند. اين چشمه به ناگهان خشک می شود. آيا می توان از اين اتفاق غمگين نشد؟
نه. اين اندوه را با نوشتن، توصيف نمی توان کرد. بهترين کار سکوت است و دقايقی انديشيدن و ياد او را گرامی داشتن و قدرشناس آثاری که طی حيات پر بارش خلق کرده بودن. روان اش شاد.
[استاد ايرج افشار در بستر بيماری، ف. م. سخن]
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ۱۴۳ می خوانید:
- نامه خداوند به دکتر عبدالکریم سروش
- ماشاءالله به آقای کروبی
- رابطه آنجلینا جولی و بچه های بسیج
- جای امام خالی!
- کشکول بی نظم هفته
- بخارا 77 – 78
- منشور سیاسی سخن
- وزیر اطلاعات و کشف کلمات جدید فارسی
این شماره از کشکول را تقدیم می کنم به رفیق و همسنگر عزیزم سعید م. که در پایان هر مکالمه ی تلفنی از ته دل و با تمام وجود آرزوی آزادی ایران از چنگال مستبدان حاکم بر ایران را می کند.
نامه خداوند به دکتر عبدالکریم سروش
"بارخدايا! عاشقان از تو توقعی ندارند. عيسا و حسين و حلاج را در کوره عشق خود بگداز و خون بريز و باک مدار. "منت پذير غمزه خنجر گذار" تو اند. اما عاقلان چطور؟ با ناخرسندی آنان چه میکنی؟ مگر خود به آنان حق احتجاج نداده ای؟ استغنای معشوقانه را برای عاشقان بگذار. عاقلان از تو حکمت و حجت و رحمت ومحبت میخواهند. می دانم که بلاها و شکنجه ها، گاه صلابت زا و طهارت آفرين اند "که بلای دوست تطهير شماست". گاهی حتی عشق پرورند و رندان بلاکش را عاشق تر می کنند، اما خردسوز و ايمان فرسا هم هستند. اگر عاشق را شاکرتر می کنند، عاقل را ستيزنده تر می کنند. می دانم که / گر جمله کائنات کافر گردند / بر دامن کبريات ننشيند گرد / چون کفر و دين هر دو در رهت پويان / وحده لاشريک له گويان / و گمان ندارم که کفر کافران تو را غمناک يا ايمان مومنان تو را طربناک کند که برتر از شادی و غمی... بار خدايا! از غزالی آموختهام که هيچکس را لعنت نکنم حتی يزيد را، اما اينک فروتنانه از تو رخصت می طلبم تا بر جمهوری کافرپرور اسلامی ايران، لعنت و نفرين بفرستم..."
به آفریده ام دکتر عبدالکریم سروش
به رسم زمینیان، نامه را با سلامی دوستانه آغاز می کنم ولی این سلام دوستانه نباید باعث شود شما فکر کنی از این که راست و چپ به من نامه می نویسی و برای کوچک ترین چیزها بر سر سجاده ات به من متوسل می شوی خوشحال ام. عزیز جان چطور باید به تو بگویم که دست از سر من بر داری و خودت به دنبال کارهای خودت باشی. روی سخن ام با توست که اهل علم و فلسفه ای و می دانی که چه می گویم. اگر فلان صحرانشین بی سواد که نمی داند منشاء باران چیست دست به دعا بردارد که من باران برایش نازل کنم ایرادی بر او نیست. از همو که بچه اش با یک قرص و آمپول مداوا می شود ولی چون ندارد دست به دعا بر می دارد که بچه اش را من شفا دهم توقعی نیست.
من برای شما اهل علم تا جایی بودم و عمل می کردم که شما گمان می کردی زمین مرکز جهان است و انسان، یگانه آفریده ی هوشمند و اشرف مخلوقات. من برای شما اهل علم تا جایی بودم و عمل می کردم که شما گمان می کردی آن چه در بالای سر است چرخ فلک است که بر گرد زمین می چرخد و سازنده و گرداننده اش من هستم. انسان بیچاره ای که فکر می کرد آسمان پرده ای ست پر از منفذ که نور بهشت از ورای این منافذ در حال تابش است و نمی دانست ستاره چیست و سیاره چیست و کهکشان چیست برای پر کردن خلأ علمی و ذهنی اش به من نیاز داشت و من برای او در همه جا حی و حاضر بودم. حال شما با این همه دانش و معلومات یقه ی مرا چسبیده ای و برای لعن و نفرین کردن ظالم از من اجازه می خواهی؟!
دکتر عزیز!
امروز شما می دانی که ابعاد کیهان، با معیارهای شما به طرز سرسام آوری بزرگ است. از این جا تا فاصله ی 14 میلیارد سال نوری میلیاردها ستاره و سیاره و کهکشان وجود دارد که تازه یک بخش از جهان های متعدد است. چطور بگویم که شما و کره ی زمین شما در این ابعاد اصلا برای من وجود ندارید که بخواهم به جنابعالی و امور شما بپردازم؟ چطور بگویم که با عبور از تنها هفت سیاره، شما که امروز خودت و سیاره ات را عددی می دانی تبدیل به یک نقطه ی کوچک آبی رنگ می شوی که اصلا به چشم نمی آید و اگر به اندازه دو سه برابر این مسافت دور شوی اصلا دیده نمی شوی.
شما یک ورق کاغذ را که سازنده و آفریننده اش خودت هستی بگذار رو به رویت نگاه کن. در درون این ورق کاغذ میلیاردها عنصر ریز وجود دارد که شما اصلا آن ها را نمی بینی. در درون این عناصر چه هست، آن ها را هم نمی بینی. شما آفریننده ی این کاغذ، لطف کن امور آن عنصر را سر و سامان بده! آقاجان متوجه می شوی که چه می خواهم بگویم یا نه؟ شما و کره ی زمین و آقای خامنه ای و جنتی و باراک اوباما و کل کشور روسیه و کانادا و امریکا که به نظرت خیلی بزرگ و مهم می آید در ابعاد کیهانی، جزئی از اجزاء آن عنصر نادیدنی هم نیستی.
دکتر سروش عزیز من!
من وقتی برای شما وجود داشتم و می توانستم موثر باشم که تصور شما از جهان به قول آلمان ها geozentrisch یا زمینمرکز بود. کلیسایی که به نام من مردم را می چاپید و آن ها را عقب نگه می داشت، پدر بسیاری از دانشمندان را سوزاند تا به تصویر heliozentrisch یا خورشیدمرکز از جهان دست پیدا نکنند که کردند و البته این تصویر هم خیلی زود با نگاه دقیق جناب گالیله به فضا در هم ریخت و معلوم شد که ستاره های زیادی مانند خورشید در منظومه ی کهکشانی شما وجود دارد. تا همین قرن بیستم تصویر galaktozentrisch یا کهکشان مرکز، که راه شیری را کلِّ کیهان تصور می کرد بر اذهان حاکم بود. حالا دانشمندان شما به تصویر kosmozentrisch یا کیهان مرکز دست پیدا کرده اند که این هم همین امروز و فردا جایش را به تصویری دیگر خواهد داد همان طور که کم کم دارید از یونیورس احمقانه تان دست بر می دارید و به مولتی ورس و جهان های متعدد می رسید. آن وقت در این شرایط و موقعیت شما چسبیدی به من که آی من می خواهم فلان پدرسوخته ی ظالم را نفرین کنم. فکر می کنی من باید غیر از شما، این جهان و جهان ها را با این ابعاد گسترده رها کنم و ببینم کی در مورد کدام جنایتکار چه می گوید و من مثل قرون ماضی زلزله ای، طوفانی، تسونامی یی چیزی بفرستم تا بساط ظالم برچیده شود؟
نه عزیزم! این فکرها مال چند قرن پیش بود. شما که بهتر می دانی. حالا نوبت آستین بالا زدن و تلاش خودتان است. بروید جلو پدر هر چه ظالم و جائر است در بیاورید. من اصلا شما را نمی بینم که بخواهم کمک تان کنم. فقط یک چیز می گویم که امیدوار باشی و آن سیستمی ست که بر کل جهان حاکم است. سیستمی که یک سره بر مِنْهَج عدل است و در آن ظالم راه به جایی نمی برد.
آقای دکتر!
از شما انتظار دارم که دیگر مزاحم من نشوی و بگذاری به کارم برسم. این را برای بار اول و آخر می گویم و امیدوارم با تلاش خودت و همراهانت به جایی که می خواهی برسی.
آفریده ی ذهن شما
خداوند عالمیان
ماشاءالله به آقای کروبی
ببینید با پیرمرد چه کرده اند. یک هزارم این کبودی اگر بر پوست سفید آقای مصباح ایجاد شده بود، اکنون کفن پوشان قم کشور را روی سرشان گذاشته بودند. شجاعت آقای کروبی جدّاً ستودنی ست. کاش سخنوران بی عمل ما ذره ای از شجاعت ایشان را در خود داشتند.
رابطه آنجلینا جولی و بچه های بسیج
"از میدان انقلاب اسلامی وارد خیابان آزادی میشویم و به غرب میرویم؛ پیش از آن قدری از جیرهی جنگیم را میخوریم، و زنجیرم را از کیف به جیب بارانیم میبرم؛ حالا اطمینان دارم که درگیر خواهیم شد... میثم از موتور پایین میآید و میرود به پیشانی کار؛ با یک باتوم فنری در دست؛ تک و تنها. عشق میکنم با حسین و میثم و شهاب که جسارتشان را بیرون از وب هم میتوان دید... آرایش میگیریم و میزنیم به سبزها؛ با اولین فشار میپاشند؛ یکیشان را نشان کردهییم و میخواهد فرار کند؛ در پیادهرو با موتور سرنگونش میکنیم؛ میثم او را گرفته و میخواهد مهارش کند؛ یک دستبند نایلونی درمیآورم به او میدهم... یکدو بار هم حتا از ابتدای خیابان خیز برداشتند و هر بار چند قدم بعد شکستند. این بار در فرعی شیرزاد به هم پیوستهاند. جای مدارا نیست؛ زنجیرم را دوتا میکنم؛ موتورها را راه میاندازیم؛ تکبیر میدهیم، حیدر میکشیم، و تا ته کوچه همه را میزنیم... یکان ناجا ناآزموده و ترسیده است؛ سربازها نیاز به روحیه دارند؛ پیشاپیش راه میافتیم و به اگزوز موتورها گاز میدهیم و حیدر میکشیم؛ سربازها جان میگیرند و آنها هم با باتوم روی سپرها میکوبند..." «سایت الف، نبرد روز والنتاین، مهدی فاطمی صدر»
طفلک آنجلینا جولی اگر بداند من او را با چه هیولاهای مخوفی مقایسه کرده ام. البته منظور از این نوشته مقایسه ی تن و بدن ظریف آنجلینا خانم با هیکل های نتراشیده و نخراشیده ی برادران بسیج نیست، بل که منظور اشاره ای به فیلم "سالت" است که آنجلینا جولی در آن نقش اصلی را بازی می کند. در این فیلم روس ها آنجلینا و تعدادی بچه را دستچین و از خانواده هایشان جدا می کنند و آن ها را در کمپی بسته، شست و شوی مغزی می دهند تا برای ماموریت های ویژه آماده شوند. آنجلینا خانم یا همان اِوِلین سالت یکی از این ماموران است که البته بعداً خط اش عوض می شود.
این بچه های شست و شوی مغزی شده ی بسیج -مثلا همین آقای مهدی فاطمی صدر- را که می بینم یاد سالت می افتم. این بیچاره ها میدان جنگ کم دارند که عقده های جنگی شان را در آن جا خالی کنند. چون فعلاً چنین میدانی در کار نیست خیابان را جبهه و بچه های سبز را سربازان بعثی فرض می کنند و به جای ژ 3 و کلاش با زنجیر و باتونِ فنری به جان دشمن می افتند (البته بعضی هایشان که کلت و تفنگ دورزن دارند با در کردن گلوله، صحنه را واقعی تر می کنند). حیوونکی ها! دلم برایشان می سوزد. بسیج، بدون این که زمینه ی کار فراهم باشد، مغز این بچه ها را از هر چه فکر و عقل است پاک کرده و در آن کلی دشمن و زدن و کشتن ریخته و حالا این ها باید یک جوری آن چه را که به خوردشان داده شده بیرون بریزند که این طوری بیرون می ریزند. آخ که اگر بدانند ما در جبهه بودیم و جای آن ها چقدر صفا کردیم و چقدر دشمن بعثی کشتیم حتما از شدت حسادت پس می افتند! آره عزیزم. شما روز والنتاین با چوب و چماق بیفت به جان دختر و پسر نازکبدنِ مردم و فکر کن داری علی شیمیایی و طارق عزیز و صدام را می زنی. آرزو بر بچه های متوهم عیب نیست!
جای امام خالی!
کافی ست فیلم زیر را ببینید تا بفهمید چرا جای امام خالی ست! به به! عجب موجوداتی در جمهوری اسلامی پرورش یافته اند. رهروان راستین امام را بنگر که با یک زن مسلمان چه می کنند. راستی این دخترِ همان هاشمی رفسنجانی ست که مخالف او دشمن پیغمبر بود؟! به نظرم، ایشان دارد کفاره تمام بلاهایی که در دوران ریاست اش بر سر مردم آورد در همین دنیا پس می دهد. تا نظر شما چه باشد!
توجه: فیلم حاوی الفاظ بسیار رکیک است.
کشکول بی نظم هفته
این همه از عالم و آدم انتقاد می کنیم یک بار هم از خودمان انتقاد کنیم. این همه به مردم جوالدوز می زنیم یک سوزن کوچک هم به خودمان بزنیم. ما که عادت داریم به جای "خودمان" بگوییم "ایرانی ها" و هر چه ضعف و بدی و کژی ست به "ایرانی ها"ی بخت برگشته ببندیم، یک بار هم بگوییم "خودمان" و هر چه ضعف و بدی و کژی ست به خودمان ببندیم. بله. چند وقتی ست کشکول به شدت بی نظم شده. یعنی شده مثل نشریات "ایرانی" که هفته نامه اش ماه به ماه بیرون می آید و ماهنامه اش فصل به فصل بیرون می آید و فصل نامه اش گاه به گاه بیرون می آید و گاهنامه اش هم که توسط وزارت ارشاد به خاطر عدم رعایت فاصله ی انتشار تعطیل می شود.
عادت به بیان مشکلات خود ندارم و خیلی خلاصه کاسه کوزه ی بی نظمی ام را بر سر مشکلات می شکنم. مشکلاتی که قصد کم شدن هم ندارد و هر روز بیشتر از دیروز می شود. امیدوارم همین عذر ساده ی یک خطی را از من بپذیرید. این بی نظمی شامل نوشته های من در "گویای من" نیز می شود که امیدوارم با کاهش گرفتاری ها، هم در این جا و هم در آن جا بتوانم نظم سابق را رعایت کنم.
بخارا 77 – 78
بخارای 77-78 با شعری از بهرام بیضایی در بزرگداشت مرتضی احمدی آغاز می شود. شعری با خط خود او با این جملات آغازین:
"آن مَرد گنجی در سَرْ دارد
که میانِ شما پخش می کُنَد.
گنجِ مَردُمِ نادار؛
مَردُمانِ دریغ شده!..."
بالاخره یک نفر بیست سال تلاش جانانه ی علی دهباشی را طی مقاله ای ارج نهاد! دکتر امیرهوشنگ کاوسی در مورد او چنین می نویسد:
"براستی علی دهباشی معماری است با حسن سلیقه و یکتا، که شور عشق از بنای بنایش می تراود. در شرایطی سخت، چه مادی و چه معنوی دست یازیدن به چنین کار ستایش آمیز فراسوی شور عشق است. جرئت و شهامت می طلبد، این همه را دهباشی در نتیجه کوشش خود نمایان می دارد...".
اما ترجمه ی مثل همیشه درخشان استاد عزت الله فولادوند از مقاله جرج اُروِل زیرِ عنوانِ "تاملاتی در بارۀ گاندی" ما را با وجوه کم تر شناخته شده یا مورد توجه قرار نگرفته ی گاندی آشنا می کند. این روزها که بُت سازی از گاندی و ماندلا نزد فعالان سیاسی ما مُد روز شده، خواندن این مقاله ی کوتاه اما پُربار می تواند روشنگر و در حُکمِ ترمز تُندرَویِ بتسازان باشد. گاندی آنی ست که هست نه آنی که اغلب ما در ذهن خود ساخته ایم. برای شناختن گاندی واقعی کمی مطالعه لازم است و این مقاله شروع خوبی برای مطالعات آتی می تواند باشد.
استاد شفیعی کدکنی در مقاله ی "ساختارِ ساختارها" مطلبی را بیان می کند که می تواند نقطه ی عطفی برای تاریخ ادبی و سیاسی ما باشد. ایشان می نویسند:
"...در تاریخ فرهنگ ایران عصر اسلامی، از این دیدگاه، وقتی بنگریم ظاهراً حدود قرن چهارم با صدر و ذیلش که عصر خردگرایی و اومانیسم است، عصری است که ساختارِ ساختارها در اوج است: فردوسی و منوچهری و ناصرخسرو و خیام شاعرانِ عصرند و بیهقی و سورآبادی و نویسندگان «مقامات»های بوسعید و دیگر صوفیان، نثرنویسان آن... برای کسی که ساختارِ ساختارها را در حدّ مجموعۀ فرهنگ ایران می نگرد و نقشۀ زمین را در نظر دارد، کلّ این دوره (صفوی، قاجاری، قرن بیستم) ساختارِ کوچکی است ولی برای همین شخص، عصر رازی و بیرونی و فردوسی در روی کرۀ زمین، ساختاری بزرگ است و عصری درخشان. ابوریحان برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین دانشمند عصر است و ابن سینا نیز برای تمام کرۀ زمین بزرگ ترین فیلسوف و طبیب عصر و فردوسی نیز بزرگ ترین شاعر کرۀ زمین است در آن عصر... عصر اومانیسم ایرانی در حدود قرن چهارم، در یک معیارِ جهانی، ساختارِ ساختارهایش برجسته و ممتاز است و در آن چشم انداز، در رویِ کرۀ زمین شاعری برتر از فردوسی و فیلسوفی بزرگ تر از ابن سینا و دانشمندی بزرگ تر از ابوریحان و نظریه پردازی در حوزۀ بلاغت بزرگ تر از جرجانی وجود نداشته است...".
اکنون با معیاری که استاد شفیعی کدکنی به دست داده اند باید ببینیم امروزی های ما در کجای کرۀ زمین ایستاده اند!
موضوع ایران و جنگ و جدال بر سر ورود و مطرح شدن این نام در تاریخ سیاسی کشور ما می تواند با خواندن مقاله ی عالی استاد حسن انوری زیر عنوان "ایران در شاهنامه" چهارچوبی فراتر از بحث های امروزی پیدا کند.
به اهل مطالعه خواندن مقاله ی جالب و مهم استاد محمدرضا باطنی زیر عنوان "مهارت در خواندن" را توصیه می کنم. با خواندن این مقاله من متوجه شدم که در گروه "خوانندۀ ناتوان" قرار دارم و باید عادت مطالعاتی خودم را بعد از چهل سال تغییر دهم!
جشن نامه ی استاد ارجمند بانو دکتر ژاله آموزگار بخش بعدی بخارا را تشکیل می دهد. خیلی مانده تا قدر خدماتی که این بانوی دانشمند به فرهنگ کشور ما کرده است شناخته شود. جشن نامه ای این چنین، مقدمه ای می تواند باشد برای این شناخت. نام ایشان مرا همواره به یادِ آن دانشیمرد کم نظیر و شهید راه فرهنگ ملی، احمد تفضلی می اندازد.
تازه ها و پاره های استاد ایرج افشار در این شماره از بخارا به عدد 68 می رسد. برخی از عناوین آن را این جا می آورم:
- شهریار تبریزی ایران دوست
- نامۀ محمد قزوینی به یکی از رجال (تیمورتاش، ذکاءالملک)
- کتابی در بارۀ شاه سلطان حسین
- یادگار نمایشگاه پاریس (سال 1318 قمری) و غرفۀ ایران
- دو کتاب شایسته در بارۀ فارس
- کتابخانۀ اعتمادالسلطنه و ناصرالدین شاه
- عکاس همدانی
...صادقانه بگویم اگر می توانستم دوباره متولد شوم و دوباره زندگی کنم یکی از کسانی که دوست داشتم به لحاظ دانائی جا در جای پای اش بگذارم استاد ایرج افشار بود. من به دانش و معلومات این مرد بزرگ غبطه می خورم و چنین حد از دانسته های مفید را نمی توانم یک جا و در نزد یک نفر تصور کنم.
افسوس که فضای کشکول محدود است و نمی توانم تمام مقالات و اشعار 668 صفحه بخارا را معرفی کنم. یک جمله می گویم و مطلب را تمام می کنم: آقای دهباشی دست تان درد نکند.
منشور سیاسی سخن
"جنبش سبز بر پایۀ اصول و مبادی بنيادين خود، با استفاده از سازماندهی افقی و همسو در قالب شبکه های اجتماعی واقعی و مجازی، بر فهم، انديشه و نوآوری های ملت ايران تکيه دارد و دستيابی به آرمان هايی چون آزادی و عدالت را منوط به شکوفايی اين خلاقيت ها می داند. اين توانايی می تواند شعار «هر ايرانی يک ستاد» را به شعار «هر ايرانی يک جنبش» تبديل کند. جنبشی که برخلاف پندار مخالفان آن، در قلب ايرانيان جای گرفته و چون جان در تن می تپد و راه خود می جويد...". «از متن کامل ويراست دوم منشور جنبش سبز، شورای هماهنگی راه سبز اميد، با هماهنگی قبلی با موسوی و کروبی»
آهان... از اون نظر... شایدم از این نظر... صحیح... بله بله. ماشاءالله اسم این منشور را یک کامیون هم نمی کشد، محتوایش که جای خود دارد. حالا ما که می خواهیم خاله جانمان را به خیابان بکشیم، این منشور را چگونه باید برای او موشکافی نماییم؟ نه که ما با موفقیت فاز "رای من کو؟" را پشت سر گذاشتیم و رای مان را پس گرفتیم و جنبش را قدم به قدم به سمت سرنگونی آقای خامنه ای اعتلا دادیم، حالا می خواهیم از فاز هر ایرانی یک ستاد، به هر ایرانی یک جنبش اعتلا پیدا کنیم. من که وقتی این جمله را خواندم از خواب و خوراک افتادم. دیدم همین طوری حالت جنبشانی پیدا کرده ام. یعنی قبلا ستادانی بودم حالا جنبشانی شدم. ببخشید جمله ام بیش از اندازه ادبی شد. یعنی اول اش فکر می کردم ستاد هستم، حالا متوجه شدم جنبش هستم. این جنبش سبز ما خوبی یی که دارد آدم را کسل نمی کند. ریشه اش محکم نشده ساقه اش کلفت نشده یک باره آدم شاهد میوه های آبدار و خوشمزه می شود. واقعا این رئالیته و رئالیسم خیلی خوب چیزی ست. البته جنبش سبز امید، به نظر، یک کلمه ی "سور" هم به اول این رئالیسم چسبانده که کارْ هنری تر و قشنگ تر شود.
من و ایراد گرفتن؟ من و بهانه تراشیدن؟ ابداً! فقط خواستم بگویم حالا که من از ستاد تبدیل به جنبش شده ام، و طبق گفته ها و شنیده ها منشور بعدی را 100 نفری روی اش بحث و مداقه خواهند کرد، لذا من هم به نوبه ی خود منشوری صادر می نمایم به نام منشور سخن. فرق منشور من با منشور شورای هماهنگی فلان و بهمان در این است که کوتاه و قابل فهم است. جیگر آدم هم با خواندن اش خون نمی شود. تن و بدن آدم هم نمی لرزد. این شما و این بخشی از منشور سخن:
- جمهوری اسلامی باید برود.
- خامنه ای باید برود.
- بساط ولایت فقیه به طور خاص و ولایت به طور عام باید بر چیده شود.
- قانون اساسی باید به طور کامل عوض شود.
- دین به عنوان امر شخصی محترم شمرده شود ولی در امر حکومت و قانون و قضا دخالت نداشته باشد.
- تمام زندانیان سیاسی و عقیدتی بدون قید و شرط آزاد شوند.
- مطبوعات و رسانه ها بر اساس اسلوب آزادترین و دمکرات ترین کشورهای جهان آزاد شوند و محدودیت های آن ها در حد محدودیت های آزادترین و دمکرات ترین کشورهای جهان آزاد باشد.
- زندان های سیاسی به طور کامل برچیده شود.
- شکنجه در هر شرایط و موقعیت و به هر دلیل و علتی ممنوع شود.
- حقوق بشر به طور کامل رعایت شود.
- استقلال، آزادی، جمهوری، شعار اصلی مردم ایران باشد.
...
فکر می کنم همین اندازه برای نشان دادن محتوای منشور من کافی باشد. این منشور طوری نوشته شده که خاله جان ما هم می فهمد و شاید حاضر باشد به خاطر دستیابی به اهداف مندرج در آن به خیابان بیاید و از جان اش هم بگذرد...
وزیر اطلاعات و کشف کلمات جدید فارسی
"...استکبار البته یه فر-افکنی یی داره می کنه برای این که وضعیت به هم ریخته ی خودش رو در مباحث اقتصادی اش که داره پایه هاش رو لرزان می کنه و پایه هاش رو در واقع داره به هم میریزه می خواد با فر-افکنی در واقع به وضعیت خودش اجازه نده به بیرون منتقل بشه...". «حیدر مصلحی، وزیر اطلاعات جمهوری اسلامی در گفت و گوی تلویزیونی»
مصلحی جان، سنگین بود؟ قابل توجه بود؟ بحث خوبی بود؟ اِشراف داشتی؟ سرمایه گذاری سنگین کردند؟ ریزش داشتند؟ سقوط کردند؟ خاک بر سر ها نتوانستند نتیجه بگیرند؟ خیلی سنگین بود؟ شبکه مجازی شکل داده بودند؟ مخلوط بود؟ مجازی بود ولی شبکه نبود؟ شبکه بود ولی مجازی نبود؟ اصلا نه این بود، نه آن بود؟ یا این که هم این بود هم آن بود؟ نفاق بود؟ باز هم قابل توجه بود؟ باز هم سنگین بود؟ باز هم بحث خوبی بود؟ باز هم شما بر همه ی سازمان های اطلاعاتی غرب و شرق اشراف داشتی؟ باز هم علی رغم این که آن ها سرمایه گذاری قابل توجهی کرده بودند، سرمایه گذاری سنگین کرده بودند و به رغم همراهی های نفاق، شما عامل استکبار جهانی را مورد رأفت قرار دادی و او به رغم اشراف شما توانست به کمک نفاق از کشور فرار کند؟ باز هم می گویم خوش تان بیاید: سنگین بود؟ قابل توجه بود؟ شما این جا به آن در آن جا که این جا آن جا شده بود اشاره کرده بودی؟ [برای فهمیدن این جمله ی اطلاعاتی خودتان را خسته نکنید چون من که خودم نویسنده ی این جمله هستم از معنی آن سر در نیاوردم. سخن] وزن، وزنی نبود که بتوان از آن استفاده کرد و وزن کشی، وزن را قابل بهره برداری نکرده بود؟ مخلوط بود؟ برای فهمیدن عملکرد عوامل فتنه ی سبز باید نه به امروز نه دیروز نه پریروز نه پس پریروز نه پسان پریروز بل که به ده سال پیش، بیست سال پیش، سی سال پیش، اصلا قبل از انقلاب، دوران رضا شاه، دوران احمد شاه، دوران ممدعلی شاه، دوران مظفرالدین شاه، دوران ناصرالدین شاه،... دوران حضرت آدم، اصلا به ژن عوامل فتنه در درون آمیب ها مراجعه کرد و با یک کار سنگین و قابل توجه اطلاعاتی فهمید که چی به چی بوده و تازه این ها لازم نیست و "آقا" همه چیز را از ده سال پیش پیش بینی کرده و این غلط ها به من و شما نیامده؟
آقا همه ی این ها را از شما پذیرفتیم. ما را مثل نرون بگیر، بزن، بکش، ولی تو را به پیر، تو را به پیغمبر نخوان. شما کار اطلاعاتی سنگین و قابل توجه بکن، ریگی را از آسمان به زمین بکش، سی آی اِ و موساد را انگشت به دهان بکن، ولی حرف نزن.
من وقتی دیدم به "فرا-فکنی" می گویی "فر-افکنی" نصف موهای سرم را از دست دادم. جیگر فر افکنی ات را بخورم. حالا نمیشد شما علمی حرف نزنی؟ در فضای سنگین و قابل توجه اطلاعاتی به شما یاد نداده اند در مورد چیزی که شک داری زبان در دهان نگه داری و اگر نتوانستی جلوی خودت را بگیری، دو بار، سه بار، چهار بار آن را تکرار نکنی که مردم لااقل فکر کنند اشتباه ات لپی بوده؟
البته شما چون در حال کشف دائم و قابل توجه و سنگین هستی می توانی کلمه ها و ترکیبات تازه هم کشف کنی، ولی پیش از طرح ناگهانی آن ها که باعث سکته ی قلبی امثال من می شود آن ها را به فرهنگستان زبان فارسی ارائه بده تا آن ها آن را تصویب کنند (که امضای شما را که زیرش ببینند حتماً می کنند) بعد که در کتابچه ی فرهنگستان منتشر شد در برنامه ی تلویزیونی بیان کن که ما هم خفه خون بگیریم اعصاب شما و خودمان را خرد نکنیم. باز هم می گویم شما همان بچه های مردم را بگیری به چارمیخ بکشی بهتر از این است که در تلویزیون حرف بزنی.
دیروز امروز فردا - حجت الاسلام والمسلمین مصلحی from Shahed شاهد on Vimeo.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۲ می خوانيد:
نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی
- چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم
- قرار سبز مسیح علی نژاد
نامه به محضر مبارک حضرت آيت الله خامنه ای رهبر انقلاب اسلامی
آقاجانام سلام علیکم
ان شاءالله که حال شما و آقازاده ها و سرداران ریز و درشتی که در دفتر خود جمع کرده اید خوب است و از دست آقایان سبز و فتنه گر و یاران سابق ملالی نیست.
قربانت گردم
می دانم این قدر مشغول دشمنان بزرگ هستی که فرصت پرداختن به نوشته ی آدم های کوچکی مثل مرا نداری لذا عرض می کنم خدمت وجود مبارک ات که هفت هشت سال پیش اولین نامه ی خودم را برایت نوشتم و این اولین طنزنوشته ای بود که از من در اینترنت منتشر شد و مورد پسند چند هزار مُراجعِ گویانیوز قرار گرفت.
جالب اینجا بود که من این نامه را خیلی جدی و رسمی برای شما نوشته بودم و مسئولان محترم گویانیوز آن را به عنوان طنزنوشته منتشر کردند و همین امر باعث شد تا من هم مثل ارشمیدس به کشفی بزرگ نائل بیایم و متوجه شوم که نامه نوشتن و گفت و گو با شما عین طنز است و من این را تا آن موقع نمی دانستم.
خلاصه، نامه نگاری با شما باعث شد تا موقعیت من به عنوان طنز نویس تثبیت شود و من طنز دوم ام را از زبان شما در پاسخ به خودم بنویسم که آن هم جالب از آب در آمد. بعد از آن، طی سال های گذشته چند نامه و مطلب خطاب به شما نوشتم که یکی از یکی بامزه تر به نظر می رسید و باعث خنده و نشاط خوانندگان می شد. تمام آن ها هم پند و اندرز سعدیانه و هشدار و تحذیر عنصرالمعالیانه به شخص حضرت عالی بود و این که آقاجان، قربانت گردم، فدایت شوم، دست بردار برو پی کارت، بگذار مردم نفس راحت بکشند.
در همان نامه ی اول خیلی صریح و روشن خدمت تان عرض کردم:
"حضرت آيت الله! مي دانم که شما عادت داريد هميشه موضوع را برايتان آن قدر بپيچانند که نه گوينده خود بفهمد که چه مي گويد نه شما بفهميد که طرف چه مي خواهد. اما اين بنده چون نمي خواهم وقت حضرتتان را زياد بگيرم همين اول کار مي روم سر اصل مطلب و لب کلام را خدمتتان مي گويم: قربان! ما شما را نمي خواهيم!"
می بینید چقدر قشنگ و روشن نوشتم. چقدر صریح و بی پرده نوشتم. آن روزها هنوز اصلاح طلبان بر مصدر قدرت بودند و چشم شان شما را نمی دید، و احمدی نژاد، مثل "اِلییِن"ِ سیگورنی ویور در تخم بود و داشت رشد می کرد و بزرگ می شد تا موقع اش که رسید به صورت مردم ایران بچسبد و توله های خود را در درون آن ها کارسازی کند. محل تخم گذاری الیین هم بیت حضرتعالی بود.
این جملات را من آن روزها خطاب به شما نوشتم و خیلی هم مودبانه و متین نوشتم؛ عرض کردم: "قربان! بياييد مانند ياروزلسکی در لهستان عمل کنيد و نگذاريد بلائی که بر سر چائوشسکو آمد بر سر شما بيايد." ولی شما گوش نکردید. در این فاصله صدام بعثی که به آن روز افتاد؛ زین العابدین بن علی تونسی هم به این روز که الان می بینید.
این جا نمی خواهم کاه کهنه باد بدهم بل که می خواهم بگویم در این مدت، سنت نامه نویسی به شما خیلی رواج پیدا کرده ولی انگار از نظر محتوا به جای این که پیش برویم پس رفته ایم. امروز، آن هایی که برای شما نامه می نویسند و عددی هم برای خودشان بوده اند و هستند، تازه به فکر ناز و نوازش و خاراندن پاچه ی مبارک افتاده اند و انگار نه انگار که دوران این حرف ها سال ها پیش تمام شده و ما اتمام حجت ها را قبلا کرده ایم و دستِ شخصِ شما هم از آن موقع تا حالا حسابی به خون جوانان ایران آلوده شده است. حالا خدا را شکر که بعد از هف هش ده سال و شاید هم بیس سی سال از خواب تابستانی و زمستانی بیدار شده اند و جرئت نامه نگاری برای شما پیدا کرده اند و من هم خیلی از این بابت خوشحال ام و ایرادم تنها به لحن و لفظ و شیوه ی گفتار ایشان است و بس.
ببخشید سرتان را درد آوردم. قصدم این بود خدمت دوستان محترم نامه نویس و عریضه نگار عرض کنم چند فاز عقب هستند و ما در تاریخ 4 آبان 1382 خدمت جنابعالی نوشته ایم که: "به قول مهندس در دادگاه زمان شاه، شايد ما آخرين گروهي باشيم که اين گونه با شما سخن مي گوئيم..." و زیاد در تکرار این حرف ها خودشان را خسته نکنند.
برای تان در مبارزه ای که با مردم ایران در پیش گرفته اید شکست مفتضحانه آرزو می کنم.
با بدترین لعنت ها
ف.م.سخن
چگونه از یک مبارز ساده تبدیل به اپوزیسیون شدم
سلام. من یک اپوزیسیون هستم. من خیلی خیلی مخالف حکومت اسلامی هستم. من مراحل مختلف تکاملی یی را طی کرده ام و به نقطه ی اوج مبارزاتی ام رسیده ام. شعار امروز من این است: هر کس با من است، از من است. هر کس با من نیست، خاک بر سرش. من یک آدم خوب و تحصیلکرده و مبارز و فعال و روشنفکر و طرفدار حقوق زنان و حیوانات هستم. من وب گرد هستم. من وب لاگ دارم، فیس بوک دارم، توئیتر دارم، و خلاصه هر چه که در اینترنت موجود است دارم. اکنون مراحل تکامل خودم را به آگاهی شما می رسانم:
- روز انتخاب رئیس جمهور که شد، به حوزه ی رای گیری رفتم و روی ورقه ای که به دستم دادند، با خودکاری که با خودم برده بودم نوشتم موسوی. البته زیاد به میل خودم نرفتم بل که دوست دخترم که سبز بود مرا زورکی با خودش برد.
- با دوست دخترم رفتیم میدان ولی عصر هم پیتزا بخوریم، هم رای مان را پس بگیریم. پلیس به ما حمله کرد و من موقع در رفتن زمین خوردم و پای ام زخمی شد. دوست دخترم برایم غش و ضعف رفت.
- در وب لاگ ام نوشتم که موقعِ مبارزه برای پس گرفتن رای، داشتند مرا می کشتند. یکی دو مرتبه ی دیگر این حرف را تکرار کردم طوری که خودم هم باورم شد. چه کنم، چه نکنم؟ به دوست دخترم گفتم من باید از ایران خارج شوم. گفت چرا؟ این جا که داریم حال می کنیم. گفتم هیس! داریم شنود می شویم، بعدا می گم. دوست نویسنده ای در اروپا داشتم. برایش ای میل فرستادم و به زبان رمزی از او پرسیدم اگر بیایم آن جا می توانی کار پناهندگی ام را درست کنی؟ گفت بله. نه تنها پناهنده ات می کنم بل که شغل خوبی هم برایت جور می کنم. در حالی که پاسپورت داشتم و می توانستم مثل آدم سوار هواپیما شوم و به خارج سفر کنم، از کوه و کمر به طرف ترکیه حرکت کردم. مثل یک قهرمان وارد استانبول شدم. البته کسی آن جا از من استقبال نکرد ولی مثل آدم های بی پارتی معطل هم نشدم. از آن جا یک راست آمدم این جا (که یک کشور اروپایی ست و اسم نمی برم مبادا حکومت مرا پیدا کند). همان رفیق شفیق برایم یک کار خوب و آبرومند در یکی از رادیوهای خارجی جور کرد.
- چند وقت گذشت. دیدم از امامزاده موسوی معجزی صادر نمی شود. مخالف جنبش سبز شدم. انتقاد همان؛ پراکنده شدن دوستان عزیز و یاران ارجمند همان. مرا با تیپا از کار بیرون کردند.
- دیدم خسته و گرسنه و بی پول مانده ام. گفتم گور بابای سیاست. رفتم دنبال حقوق پناهندگی. دیدم کفاف نمی کند. هر کاری گیرم آمد انجام دادم.
- امروز وقت ام را برای مردم ام پای اینترنت صرف می کنم. یک بطر شراب ارزان می گذارم بغل دست ام، فیس بوک و توئیتر می نویسم. در آن جا به موسوی و کروبی بد و بیراه می گویم که ما را به این روز انداختند. داشتیم زندگی مان را می کردیم. اگر آن ها نبودند اوضاع من این ریختی نمی شد.
- نه که دلم از سبزها پُر است به هر که دم دست ام می رسد بد و بیراه می گویم. سبز و زرد و سرخ و آبی اش فرقی نمی کند.
- راست اش را بگویم: ناامید شده ام. دپرسیون گرفته ام. اوضاع روحی ام خراب است. دلم برای تهران و هوای کثیف اش تنگ شده است. به خودم می گویم، آخر تو را چه به سیاست بازی؟ داشتی زندگی ات را می کردی. با بچه ها هر شب توی پاساژ قائم ولو بودی. ولی چه کنم؟ راهی ست که آمده ام و نمی توانم عقب عقب برگردم.
- در وب لاگ ام اما از این حرف ها نمی زنم. به جایش می نویسم: باید ایستادگی کرد. باید مبارزه کرد. آهای مردم چرا حرکت نمی کنید؟ چرا مبارزه نمی کنید؟ چرا فقط به کار و زندگی تان فکر می کنید؟ چرا بنزین گران می شود خفه خون می گیرید؟ چرا هواپیما سقوط می کند اعتراض نمی کنید؟ مردم هم همین جور برّ و برّ مرا نگاه می کنند و انگار نه انگار که دارم نعره ی جان خراش می کشم. راست اش کاش من هم یک سال و نیم پیش همین واکنش خردمندانه ی مردم را از خودم نشان می دادم و این طور بدبخت نمی شدم.
این بود مراحل تکامل سیاسی من در طول یک سال و نیم گذشته. حالا می توانم با افتخار بگویم که تبدیل به یک اپوزیسیون درست و حسابی شده ام. مرحله ی بعدی، دنبال پول رفتن و تاجرصفت شدن است. امیدوارم زودتر به این مرحله از تکامل برسم تا کمی روحیه ام بهتر شود...
قرار سبز مسیح علی نژاد
کتاب قرار سبز مسیح علی نژاد را با نگرانی خواندم. راست اش را بگویم وقتی کتاب به دست ام رسید مردد بودم که آن را بخوانم یا نخوانم. نگران بودم از کار مسیح خوش ام نیاید و مجبور به انتقاد شوم. می دانستم جلوی زبان ام را نمی توانم بگیرم و مجبور می شوم نظرم را بنویسم. دل ام نمی خواست این کار را بکنم. چند وقت پیش در اینترنت چیزی خوانده بودم که پُر بیراه نبود. مضمونی داشت شبیهِ این: "انتقاد را کسی می کند که خودش قادر به انجام کار نیست". دختر خبرنگاری با هزار گرفتاری، سیصد و هفتاد و هفت صفحه کتاب می نویسد، آن را با زحمت زیاد منتشر می کند، بعد من روی مبل لم می دهم، طی دو سه نشست آن را می خوانم و به جانِ نویسنده و کتاب می افتم. این منصفانه نیست. لااقل در مورد مسیح علی نژاد منصفانه نیست. ساکت هم که نمی توانم بشوم. دروغ هم که نمی توانم بگویم. به نعل و به میخ زدنِ همزمان را هم که بلد نیستم. پس بهتر است کتاب را نخوانم.
این ها را به خودم گفتم ولی کتاب را خواندم. دقیق هم خواندم. آن قدر که بتوانم موی سفید را از ماست بیرون بکشم؛ آن قدر که تمام غلط های چاپی را مشخص کنم؛ آن قدر که تمام جمله های اضافی را قلم بزنم.
یک مورد دیگر که باعث نگرانی ام می شد، قضاوت پیشاپیش من در موردِ نگاه علی نژاد به موضوعات روز بود. این نگاه را در بسیاری جاها نمی پسندم. حتی نحوه ی نگارش روزنامه ایِ مسیح چنگی به دل ام نمی زند. حالا با این نگاه چطور می خواهم یک کتاب پُر برگ را منصفانه بخوانم و نظر بدهم. حتما نمی توانم.
این ها را به خودم گفتم ولی توانستم. یعنی حدود صد و سی چهل صفحه ی اولِ کتاب، نگاهِ منفیِ من داشت کار دست ام می داد که یک باره داستان کتاب مرا برداشت با خود بُرد. الفاظ مسیح سَبُک و دلنشین شد. خودنمایی های لغوی و به کار بُردن واژگانِ محلی کم تر شد. با داستان رفتم.
حالا از کلیت کتاب می گویم، و بعد سعی می کنم برسم به جزئیات. به این کتاب باید به عنوان ورژنِ اولِ ادیت نشده ی پُر از باگ نگاه کرد. معلوم است مسیح برای به چاپ رساندن و خوانده شدن آن خود را به آب و آتش زده. عجله کرده. نخواسته تا کتاب سر فرصت صیقل بخورد، زائدات اش حذف بشود، غلط هایش گرفته شود، بعد بیرون بیاید. هول بوده تا موضوعات از یاد مردم نرفته کتاب اش را منتشر کند که کرده و خوب هم کرده که چنین کرده. این کتاب هنوز کار دارد. حالا که در آمده و شتاب مسیح گرفته شده، می تواند بنشیند آن را برای چاپ بعدی صیقل بزند. نظر خوانندگان صاحب قلم را بخواند و اگر آن ها را درست دید، در متن اِعمال کند.
دوم این که این کتاب ما بین خاطرهنویسیِ روزمره و رمانِ خلاق نوسان دارد. گاهی وزن اولی بیشتر می شود، گاهی وزن دومی. بعضی جاها این و آن با هم ترکیب می شود و یک چیز قشنگ درست می کند. آن جا که خاطره نویسی ست، چون خود مسیح حضور نداشته، بی آب و رنگ است. نگرانی از درست بودن محتوا جلوه اش را از بین می بَرَد. آن جا که خلاقیتِ خالص است، چون بی تجربه و خام است، به دل نمی نشیند. اما آن جا که این دو با هم ترکیب می شود زیبا می شود؛ خواندنی می شود؛ انسان را به هیجان می آوَرَد. و این جایی ست که مسیح قلم اش را رها می کند تا او را با خود ببرد. جاهایی که نویسنده خسته است، در کتاب کاملا معلوم است. قلم بی حوصله می شود و داستان از دست می رود. همان طور که گفتم مسیح حوصله و فرصت تکمیل کارش را نداشته و هر چه بوده همان را منتشر کرده.
سوم این که کتاب کتاب خواندنی ست. لذت بردنی ست. من که شخصاً در اکثر رویدادهای کتاب حضور داشته ام، خودم را در لابه لای سطور مسیح می دیدم؛ در لا به لای صفحات کتاب. گاهی فکر می کردم چقدر شبیه این ام، و گاهی چقدر شبیه آن. مثل این است که آدم فیلمی را که از محله و شهرش گرفته شده ببیند. آن آشنایی برای بیننده جذاب است. اما پرداخت کتاب به گونه ای ست که کسی که در ماجرا حضور نداشته هم می تواند خود را در آن حاضر ببیند.
چهارم این که نگاه مسیح منصفانه است. سعی کرده کم تر قضاوت کند. به دوست داشتن های خود زیاد مجال عرض اندام نداده و کتاب را یک طرفه نکرده است. دلیل اش شاید برخورد و آشنایی با اشخاصِ غیرسبزِ سبزاندیش در خارج از کشور باشد. همان ها که با سبزهای رسمی فرق دارند ولی به اندازه ی آن ها معتدل و واقع بین هستند.
این از کلیات. حالا می رسیم به بعضی جزئیات. کتاب، کتابی ست پُر از غلط های تایپی. اگر غلط تایپی و جاافتادگی کلمات از نویسنده ای که خودش کتاب اش را تایپ نمی کند پذیرفتنی باشد، از نویسنده ای که خود دست به کی بُرد دارد و اهل تایپ است پذیرفتنی نیست. در بعضی صفحات کتاب حتی تا سه غلط تایپی مشاهده می شود (مثلا صفحه ی 332). بدترین غلط تایپی هم در شناسنامه ی کتاب صورت گرفته که در آن نام مانا نیستانی، مانا نیستلنی تایپ شده است؛ از آن غلط ها که ناشر و نویسنده و مصحح را از چشم خواننده ی حرفه ای می اندازد و از آن ها موجوداتی شلخته می سازد. ولی خوشبختانه غلط های داخل کتاب این قدر فجیع نیست و قابل تحمل است. تعداد غلط ها آن قدر زیاد است که نمی توانم حتی صفحات آن ها را در این جا بنویسم.
در صفحات اولیه ی کتاب، مسیح سعی کرده است با آوردن برخی کلمات هنرنمایی کند. نشان دادنِ حجم لغات و اصطلاحاتی که می دانیم اگر به اندازه باشد بد نیست و خوب هم هست. ولی وقتی زیاد شد، چشم آزار می شود. کلمه و اصطلاح در دست نویسنده مثل جواهر است. مثل طلاست. باید ساخت خوب داشته باشد و روی پایه ی خوب سوار شود تا جلوه کند؛ تا زیبا دیده شود. طلا به صِرفِ طلا بودن زیبا نیست. باید زیبا ساخته شود و در جای مناسب قرار بگیرد تا زیبایی اش آشکار شود. زیاده از حد استفاده کردن از لغات و اصطلاحات مثل زیاده از حد آویزان کردن طلا و جواهر از خود است. نه تنها باعث زیبایی نمی شود، زشت هم می کند. این جور آویزان کردن، کار تازه به دوران رسیده هاست. کلمه را باید صرفه جویانه استفاده کرد. برای هر کلمه باید به تنهایی ارزش قائل شد. آن را در جایی قرار داد که احترام لازم را به دست آوَرَد. اگر یک کلمه ی خوب را وسط هزار کلمه ی خوب بیاوریم، ارزش اش را از میان می بریم. مسیح از همان صفحه ی اول شروع می کند به نشان دادن ذخیره ی لغات اش: ته و دینِ خواب؛ اُرس و پُرس؛ نوچ کشیدن... ولی بعد آرام می شود و می نویسد آن طور که فکر می کند.
در متن کتاب، به جملات زائد زیادی بر می خوریم. مسیح این جملات را برای تکمیل معلومات خواننده می نویسد و مجال نمی دهد خواننده خلاقیتِ ذهنی اش را به کار بگیرد و تصویرسازی کند. به عبارتی مسیح سعی می کند همه ی کارها را خودش انجام دهد و خواننده فقط مصرف کننده باشد. این نوع نوشتن، حوصله ی خواننده ی آگاه و حرفه ای را سر می بَرَد چرا که ذهن اش کاری برای انجام دادن ندارد. از طرف دیگر جملات تکمیلی مسیح، عبارات را سنگین و بی قواره می کند.
من زیاد به ادبیات و رمان وارد نیستم و چیزی که در این جا و جاهای دیگر می نویسم صرفا نظر یک خواننده ی علاقمند به موضوعات ادبی ست و این نکته هم که الان به آن اشاره می کنم از همین زاویه باید ارزیابی شود. در این مورد کسانی مانند آقای عباس معروفی باید بگویند و بنویسند ولی من هم نظر آماتوری خود را می دهم. یک فیلمساز تازه کار به سختی می تواند از تکه فیلم هایی که گرفته دل بکند و آن ها را در مرحله ی تدوین حذف کند. یک فیلمساز مجرب اما این ضرورت را می شناسد و با قطعات فیلم احساسی برخورد نمی کند. برای او کلیتِ منسجم مهم است نه تکه های زیبای منفرد. فرق یک نویسنده ی تازه کار با یک نویسنده ی مجرب هم در همین حذف کردن است. یک نویسنده ی تازه کار به تکْ جملاتی که می نویسد دل می بندد و قدرت حذف آن ها را ندارد در حالی که یک نویسنده ی مجرب این کار را به راحتی انجام می دهد. حذف بسیاری جملات به درک بهتر و ایجاد احساس در خواننده کمک می کند. رمان مسیح به این گونه حذف نیاز بسیار دارد که امیدوارم در چاپ های بعدی، این ویرایش و پیرایش انجام شود.
نشر گردون کتاب را خوب و تمیز چاپ کرده. صحافی اش قرص و محکم است و می توان صفحات کتاب را هر جور باز کرد و ورق زد و در دست گرفت.
در مورد داستان کتاب چیزی نمی نویسم تا خواننده خودش دنبال آن برود. همین قدر بگویم که داستان در قسمت های عاشقانه بسیار زیبا می شود و این در شرایطی ست که مسیح هنوز به نوشتنِ باز و بی پرده عادت نکرده و یک سری محدودیت ها را به درستی رعایت می کند. به عبارت دیگر، کلاهی که بر سر خودش هست، بر سر نوشته اش هم هست که امروز هم نه، فردا بالاخره برداشته خواهد شد. حضور ندا آقا سلطان نیز در داستان بسیار جالب است، هر چند شنیده ام مسیح می خواهد نام او را در چاپ بعدی تغییر دهد که بهتر است این کار را نکند.
رمان مسیح رمانی ست که با عشق و علاقه نوشته شده و به همین خاطر به دل می نشیند. این کتاب که چاپ اول آن در پاییز 1389 توسط نشر گردون در برلین بیرون آمده قطعا به چاپ های بعدی خواهد رسید. این نکته را هم بگویم و این نوشته ی طولانی را خاتمه دهم که این کتاب استعداد ترجمه به زبان های خارجی را دارد و اگر ترجمه شود قطعا با جزئیاتی که تعریف و تکرار می کند برای خوانندگان خارجی جذاب و خواندنی خواهد بود.
برای مسیح آرزوی موفقیت می کنم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۱ می خوانيد:
- کيهان تو خيلی نامردی
- سرنگون کردن رهبر معظم در ترکيه
- فرهنگ نوجوان سخن
- پايين افتادن بالاترين از آن سوی بام
- مهرنامه در منزل استاد عزت الله فولادوند
کيهان تو خيلی نامردی
"...از سوی ديگر سايت ضد انقلابی خودنويس به قلم يکی از نويسندگان گويانيوز و با اشاره به رکوردشکنی حلقه ی لندن و سايت جرس در انتشار دروغ های شاخدار نوشت: اخيراً در اينترنت يک آگهی منتشر شده مبنی بر استخدام خبرنگار محقق برای تحقيق درباره سنديت اخباری که در اينترنت منتشر می شود. والله ما همه جور خبرنگاری ديده بوديم الا اين جوری اش را. وقتی مخملباف به اسم نقل از «کارمند سابق بيت رهبری» متنی را منتشر می کند، به تشخيص خودمان بايد به عقل سليم مراجعه کنيم و ببينيم با عقل جور در می آيد. من وقتی مقاله مخملباف زير عنوان رازهای زندگی خامنه ای [منتشره در گويانيوز] را خواندم و به عقل سليم مراجعه کردم، ديدم عقلم می گويد «من جای تو باشم چنين حرف های ابلهانه ای را منتشر نمی کنم که منتشر کردی و آبرويت رفت، کاسه کوزه را سر من نشکنی». آن خبر ادعا می کرد «آيت الله خامنه ای ۱۷۰ عصای آنتيک دارد که يک ميليون و دويست هزار دلار قيمت گذاری شده است و...» وقتی از عقل سليم درباره چنين خبری سوال می کنم نگاه چپ چپ به من می اندازد و با انگشت به گيجگاهش می زند و می گويد «می خواهی مخاطبانت بگويند عقل نداری؟! يا عقل توی سرت کم است؟!»؛ خبری مثل خبر ادعايی جرس که مدعی بود صادق لاريجانی نامه بسيار مهم و اعتراضی به رهبر جمهوری اسلامی نوشته است. يا آن يکی خبر جرس درباره سفر رهبری به قم و تمهيد جانشينی پسرش! عقل سليم در برابر چنين چيزهايی، با آدم قهر می کند و می گويد «مسخره بازی درآورده ای يا مرا احمق فرض کرده ای؟! مگر من خل و ديوانه ام که از اين چيزها به من می دهی. برو کمی مغزت را پوليش بزن»! چرا بايد عقل سليم اهل خبر و نظر چنان خبرسازی های احمقانه ای را باور کند؟" «کيهان ۴ دی ۱۳۸۹»
کيهان تو خيلی نامردی. نه. اشتباه نکن. نمی خواهم از تو شکايت کنم که چرا نوشته های مرا به صورت ناقص و تحريف شده منتشر می کنی. به جای اين که مثل نيک آهنگ کوثر بگويم "انتشار مطالب اين وبلاگ در کيهان و رسانه های مشابه حرام است" می گويم آنچه از اينجا تحريف و نقل می کنی حلال ات باشد و نوشِ جانِ خوانندگان ات. می دانی چرا؟ چون تو با اين کار نام هايی مانند گويانيوز، خودنويس، روز، جرس و امثال اين ها را به روی ميزِ کلی اداره و نهاد دولتی می بری و مفت و مجانی در اختيار کارمندان آن ها قرار می دهی. اشخاصِ اهل مطالعه ای که به اينترنت دسترسی دارند اين نام ها را می شناسند. می مانَد اشخاصِ از همه جا بی خبری که در محل کارشان مجبورند هر روز تو را ورق بزنند و در زندگی خصوصی شان هم جرئت نزديک شدن به سايت های اينترنتی ندارند. تو با نوشتن از اين سايت ها –آن هم هر روز- نام شان را در ذهن اين دسته از خوانندگان حک می کنی تا در فرصت مناسب نگاهی به محتويات آن ها بيندازند و حقيقت را دريابند. چه تبليغی بهتر از اين؟
اما می گويم خيلی نامردی. می دانی چرا؟ نه در شيوه ی دشمنی ات که بارها گفته ام و از تو خواهش کرده ام مثل مرد با دشمن ات مبارزه کنی؛ آن هم دشمنی که دست اش در مقابل تو خالیِ خالی ست. تو اما هر گونه امکاناتی در اختيار داری. حريف قلمی و فکری ات اگر به شکل فيزيکی گير بيفتد، انواع و اقسام بلايا از زندان و شکنجه تا زجرکش کردن و اعدام می توانی بر سرش بياوری. دو نيروی نابرابر، يکی با کامپيوتر و يک خط تلفن و ديگری با يک موسسه ی عظيم انتشاراتی و انواع و اقسام پرسنل -از نويسنده و کارتونيست گرفته تا مامور و بازجوی امنيتی، تا انواع و اقسام نهادهای دولتیِ قادر به شنود، تا اصلی ترين و قدرتمندترين سازمان های قوای مجريه و قضائيه. انتظار آدم از حريفی چون تو، با چنين دبدبه و کبکبه ای لااقل با احترام مبارزه کردن است که آن را هم از ما دريغ می کنی. به قول آن آقای روحانی که گفت حضرت علی (ع) با احترام سر دشمن را می بريد، شما اين کار را هم نمی کنی:
شايد فکر کنی از اين که اسم مرا در نقل قول ات نياورده ای شاکی ام، يا از اين که نام مآخذت را درست قيد نکرده ای و به جای "گويای من"، "خودنويس" نوشته ای. نه اين ها هم قابل فهم است. ويراستارت اين قدر کار را ساده و مخاطب اش را احمق تصور کرده که اين جور خطاها يا تحريف های عمدی طبيعی ست.
می گويم نامردی برای اين که گند می زنی به نثر آدم. آخر مرد حسابی –يا ناحسابی- خداوکيلی ما جملات مان را اين جوری نوشته ايم که تو نقل کرده ای؟ چرا با آبروی قلمی ما بازی می کنی؟ اين چه جور حذف و تحريفی ست که نثر آدم را لجنمال می کند. بيا و مردی کن، وقتی فعل مثبت را منفی می کنی، وقتی يک کلاغ را چهل کلاغ می کنی، وقتی حرف تو دهن آدم می گذاری، لااقل با نثری بکن که ما رويش اين قدر وسواس داريم. سر دشمن ات را که با احترام نمی بُری، لااقل اين يک مورد را رعايت کن. بگذار بگوييم حريف مان مرد بود، نه نامرد. اگر اين کار را بکنی، قول می دهم که هر بار در کشکول يادی از تو بکنم و همان طور که تو نام سايت های ضد خودت را زنده نگه می داری، من هم نام تو را زنده نگه دارم. [مثل فردين، با نوک انگشتان ام، يقه ی پيراهن ات را صاف می کنم و از فاصله ی ده سانتی چشم به چشم ات می دوزم و می گويم]: مَرد باش!
سرنگون کردن رهبر معظم در ترکيه
نمرديم و بعد از سر ته شدنِ پرچمِ خرچنگْنشانِ جمهوریِ اسلامی در مراسم مختلف ورزشی، بعد از نواخته شدن سرود شاهنشاهی به جای سرود جمهوری اسلامی در مراسم استقبال رسمی، سرنگون شدن رهبر معظم انقلاب را در ترکيه به چشم ديديم. ان شاءالله اين سرنگونی را در ايران خودمان هم خواهيم ديد. اما دليل اين سرنگونی چه بود؟
به گفته ی آقای احمدی نژاد خيدمتکار چوخ يورولموشده، چوخ خسته اولموشده، سحردن بونه، اُنه، بو طرفَ آپارميش، اُ طرفَ آپارميش دی، بيردن، اَلِ خسته اولدی، رهبرْ سرنگون اولدی. رهبرْ باش ديب اولدی. وای وای وای چوخ پيس اولدی!
مترجم ده خسته اولدی، من سَفِيه سوز دديم، اُ آنّامادی، اُ اعصابی خورد اولدی، سن [خبرنگار] دَ سورعتی نن سوال الدين، اُ [مترجم] آمپری يوخاری گددی، فيوزی آتدی، ياتاقانی داغ اُلدی، من دِديم آباجی، سن ياواش سوال اِلَه، سن ياواش تيکرار اله، مترجم يورولموش، ميکروفون آتميش، مَنَه، سَنَه، آتاتورکون دَدَسينه، خمينی نين قبرينه، يامان دِدِه، پيس پيس سوزلر دده، چون يورولموش، چون خسته اولموش ده. خولاصه، من گوردوم اوضاع گمر در عقرب دی، دديم نفرِ بعدی سوال اِلَسين. بی شیء اُولميپدی. قارداشيميز رجب دَ که گلسه ايرانا، بيز دَ آتاتورکی سرنگون اِلَروخ. بونا دِیَللر تبادولِ ديپلماتيک. سن ووردون، من ووردوم. سن سرنگون اِلَدين، من سرنگون اِلَديم. بودو که وار. ايستی سن ايسته، ايستمی سن ايستمه. بيزيم بويوک شاعريميز شهريار، اِلَبير بو گونو گورموشدی که بو شعری دميشده:
خمينی جان سنين اوزون آغ اولسون / خامنه ای نين دُد بير يانی ساق اولسون
ترجمه ی فارسی گفتار فوق [لطفا با لهجه ی ترکی خوانده شود]:
والله عرض کنم خدمت تان که به گفته ی آقای احمدی نژاد خدمتکار خيلی خسته شده بود، از صبح کله ی سحر اين و آن را، اين طرف برده، آن طرف برده بود، يکهو، دست اش خسته شد، رهبر سرنگون شد. رهبر سر ته شد. وای وای وای خيلی بد شد!
مترجم هم خسته شده بود، من حرف مزخرف زدم، او نفهميد، او اعصاب اش خرد شد، تو [خبرنگار] هم با سرعت سوال کردی، او [مترجم] آمپرش بالا رفت، فيوزش پريد، ياتاقان اش داغ کرد، من گفتم خواهر من، تو يواش سوال کن، يواش تکرار کن، مترجم خسته شده، ميکروفون را انداخته، به من، به تو، به بابای آتاتورک، به قبر [امام] خمينی [ره]، فحش داده، حرف های بد بد زده، چون خسته شده. خلاصه، من ديدم اوضاع قمر در عقرب است، گفتم نفر بعدی سوال کند. اتفاقی نيفتاده. برادرمان رجب [اردوغان] هم که به ايران بيايد، ما هم آتاتورک را سرنگون می کنيم. به اين می گويند تبادل ديپلماتيک. تو زدی، من زدم. تو سرنگون کردی، من سرنگون کردم. اينه که هست. می خوای بخواه، نمی خوای نخواه. شاعر بزرگ ما شهريار، انگار اين روز را ديده بود که اين شعر را گفته بود:
خمينی جان روی تو سفيد باشد / خامنه ای هم چهار طرف اش سالم باشد
فرهنگ نوجوان سخن
از تمام فرهنگ های منتشر شده توسط انتشارات سخن تا کنون فقط تعريف کرده ام، ولی از فرهنگ نوجوان سخن در کنار تعريف بايد انتقاد هم بکنم؛ انتقاد از ضعفی بسيار جدی که نه به محتوا بل به شکل کتاب مربوط می شود. متاسف ام که مجموعه ی فرهنگ های سخن، که حقيقتا کاری سترگ در عرصه ی فرهنگ نويسی فارسی ست در آخر کار برای کاستن از هزينه ها، از کيفيت چاپ فرهنگ نوجوان کاسته و کاری ضعيف از نظر شکل ارائه داده است.
اين اِشکال جايی برای نقد نمی گذاشت اگر در صفحه ی شناسنامه ی کتاب، "مشخصات ظاهری: ۲ج.: مصوّر (رنگی)" درج نمی شد و بدتر از آن، عکس و حروف الفبا به صورتِ تمام رنگی بر روی جلد نقش نمی بست. ممکن است گفته شود که در تبليغ چاپ دوم کتاب، کلمه ی "دورنگ" قيد شده، ولی اين دو رنگ، يک دو رنگی ديگر به ياد آدم می آوَرَد که زيبنده ی موسسه ای با نام و شهرت "سخن" نيست.
من شخصا در مقابل پرداخت مبلغ ۳۹۰۰۰ تومان –که با انواع و اقسام سوبسيدها و امتيازات همراه است- انتظار داشتم کتابی در حدّ فرهنگ کودکان سخن ببينم، با کاغذی مرغوب و چاپ ۶ رنگ، چرا که نوجوان نيز مانند کودک، و حتی بزرگسال، ابتدا نظرش به تصوير و عکس و رنگ جلب می شود و بعد به نوشته و متن.
دوستداران ديکسيونر و دائرةالمعارف که از کودکی به اين نوع کتابهاعلاقمند شده اند، نگاه اول شان به تصويرهای رنگی کتاب افتاده است و نه متن و معنی لغات. من خود اولين "پتی لاروس"ی (Le Petit Larousse) که در سال ۱۹۷۱ در دست گرفتم و جلد قرمز پارچه ای داشت، اگرچه به خاطر امکانات چاپی آن زمان تک رنگ بود، اما تصاوير رنگی اش را که در لا به لای صفحات قرار داشت بعد از ۴۰ سال دقيقا به خاطر دارم. تصاوير پرچم ها، پروانه ها، پرنده ها، مدال ها، علائم راهنمايی و رانندگی، علائم کشتيرانی، قارچ ها و امثال اين ها –که بخش اعظم شان در بخش لغتِ لاروس درج شده بود- را هنوز به طور کامل در ذهن دارم. بعدها، همين پتی لاروس به صورت تمام رنگی چاپ و منتشر شد و اين اهميت رنگ در رسوب اطلاعات در ذهن را به خوبی نشان می دهد.
ممکن است گفته شود که در ايران هزينه ی چاپ کتاب بالا و تيراژ پايين است و يک موسسه ی خصوصی نمی تواند برای چاپ رنگی سرمايه گذاری کلان کند. نمونه ی تاثيرِ ضعف مالی را در انتشار "فرهنگنامه کودکان و نوجوانان" می بينيم که بعد از ۳۱ سال از آغاز تدوين و ۱۸ سال از انتشار نخستين جلد آن تازه به جلد سيزدهم و حرف "خ" رسيده و با اين روند عمر ما به ديدن حرف "ی" آن قد نخواهد داد. سخن متين و منطقی يی ست اما در اين صورت ديگر نبايد صحبت از "مصور و رنگی" به ميان آيد که گمراه کننده است. چه فرقی می کرد که فرهنگ نوجوان سخن به جای دو رنگ از يک رنگ استفاده می کرد؟ هيچ. و وقتی می گوييم مصور، کدام تصوير منظور ماست؟ تصاوير زيبايی که متاسفانه به شکل ريز و به رنگ سياه و آبی به متن تحميل شده و هيچ جذابيت بصری برای بيننده ی نوجوان ندارند؟
افسوسِ من بيشتر از آن روست که محتوای کتاب در حد بسيار خوب است. معانی کلمات و مثال ها، بسيار سنجيده نوشته شده و متناسب با زبانِ نوجوانان است. صفحاتی که به طور تصادفی انتخاب و بررسی کردم، فاقد هرگونه غلط تايپی، دستوری، تلفظی ست. آن وقت چنين محتوای خوبی در چنين قالب ساده ای عرضه شده است. کاش مسئولان انتشارات سخن، به جای هزينه بر روی ساير فرهنگ ها –که کيفيت آن ها هم البته بايد خوب و در حد قابل قبول باشد- روی اين کتابِ پايه سرمايه گذاری می کردند که آينده ی صدها بلکه هزاران نوجوان با اين فرهنگ شکل خواهد گرفت. فرهنگ کودک سخن از همين رو برای من يکی از بهترين هاست چرا که می تواند کودک را به کتابخواندن علاقمند کند. افسوس که اين کار برای فرهنگ نوجوان انجام نشده است و کاری بزرگ، ناقص و ابتر مانده است.
باری. به يکی دو نکته ی محتوايی اشاره می کنم و مطلب را خاتمه می دهم. به اعتقاد اين جانب، جای اين چند چيز در فرهنگ نوجوان سخن خالی ست:
- در کنار برخی از کلمات که اغلب اوقات اشتباه نوشته می شود، به صورتِ غلطِ آن نيز اشاره می شد تا نوجوان آن را به خاطر بسپارد و غلط ننويسد. مثلا در مقابل کلمه ی "توجيه" نوشته می شد که "گاه به غلط توجيح نوشته می شود". يا در مقابل "راجع به" نوشته می شد که "گاه به غلط راجب نوشته می شود". يا در مقابل "وهله" نوشته می شد که "گاه به غلط وحله نوشته می شود"؛ و کلمات ديگری از اين قبيل.
- در مقدمه ی کتاب، به زبان ساده و قابل فهم، اشاره ای کوتاه به تاريخ زبان فارسی می شد. اين که اين زبان از کجا آمده، چه نسبتی با زبان های باستانی پيش از خود داشته، چه تغييراتی در طول زمان کرده، و زبان امروز مردم کدام نواحی و کشورهاست. اهميت اين زبان در چيست، و چرا درست ياد گرفتن اين زبان برای ما فارسی زبانان لازم است.
- در مقدمه ی کتاب، به مهم ترين نکات دستور زبان فارسی اشاره می شد.
اميدوارم با استقبالی که از چاپ های اوليه ی اين فرهنگ شده است مسئولان انتشارات سخن، همت کنند ضمن بزرگ کردن تصاوير و جای دادن آن ها در خلال سطور، کل و يا حداقل بخشی از کتاب را به شکل تمام رنگی منتشر کنند.
پايين افتادن بالاترين از آن سوی بام
"بيش از ۲۵۰ کاربر بالاترين از اين سايت اخراج شدند." «وب لاگ و فيس بوکِ کاربران اخراج شده»
درست است که در اغلب سايت ها گفته می شود که "ما منتظر نظرات و انتقادات شما هستيم" ولی در عمل که نگاه کنيد می بينيد اين جمله کاربُردِ بيشتری دارد: "صلاح مملکت خويش خسروان دانند" و اين جمله ای ست که هم ما خودمان در دلِ خودمان به خودمان می گوييم، هم ديگران وقتی که ببينند پند و اندرزشان در ما اثر نمی کند به عنوان جمله ی پايانی و ختم کلام به ما می گويند.
اما اگر به تاثير سخن معتقديم و فکر می کنيم با نصيحت کردن می توانيم موجب عمل خير شويم، اين نکته ی خردمندانه را بايد آويزه ی گوش کنيم که وقتی صاحب قدرتی به هر دليل عصبانی ست و گوشی برای شنيدن ندارد، دم پر او نرويم و بگذاريم بعد از اين که آتش غضب اش فروکش کرد با او صحبت کنيم. اين طوری، هم احتمال تاثير سخن ما بر او وجود دارد و هم سنگ روی يخ نمی شويم.
در مورد بالاترين بيشتر مايل ام بگويم صلاح مملکت خويش خسروان دانند، ولی فکر می کنم اگر از خشم و غضب گردانندگان آن کاسته شود بتوان چند جمله مِنبابِ پند و اندرز به ايشان گفت که البته باز در نهايت صلاح مملکت خويش خسروان دانند.
اولين پند سعدیگونهی ما اين است که صاحب و مدير –يا صاحبان و مديران-ِ بالاترين اين را صريح و روشن به کاربران خود بگويند که در هر مرحله ای از مراحل رشد اين سايت، صلاح مملکت را خسرو يا خسروان اين سايت می دانند و طبق آن عمل می کنند، و خواست و نظر ديگران تنها در حد مشاوره مسموع و قابل قبول است. بالاترين اين توهم را در مراحل مختلف کار خود در کاربران اش بوجود آورد که چون بدون وجود کاربران زحمتکش –و گاه هدف دار-، بالاترينی وجود نخواهد داشت، لذا آن ها کاره ای هستند و نظرشان و وجودشان برای سايت مهم است. اخراج اخير نشان داد که چنين نبوده است و اگر صاحب و مدير بالاترين اراده کند، دويست نفر که هيچ، دو هزار نفر را هم بدون تذکر و اخطار و تنبيه های سبک تر بيرون می کند و آب از آب تکان نمی خورد. حالا کاربران بروند برای گزارشگران بدون مرز نامه بنويسند و شکايت از دوستِ سابق به نهادهای بين المللی ببرند، در نهايت آن که سوئيچ روشن خاموش کردن کاربران و حتی کل سايت در اختيارش است، مدير و صاحب سايت است نه کس ديگر.
اِشکال بزرگ ما ايرانيان اين است که می خواهيم خود را خيلی دمکرات نشان دهيم و به خاطر اين ژست، خود را گرفتار می کنيم و بعد که گرفتاری از حد توان ما گذشت، يک شبه از حالت دمکراتيک به حالت ديکتاتوری تغيير موضع می دهيم و با اهرم هايی که در اختيار داريم، کنترل اوضاع را در دست می گيريم.
اِشکال بزرگ ديگر ما اين است که در ابتدای کار که زور و بنيه ای نداريم، و برای قوی شدن نياز به جمع کردن افراد در پيرامونِ خود داريم، با تعارف و تملق و "بفرما بالا" و "شما روی چشم ما جا داری" کار را آغاز می کنيم و همين که خر ما از پل گذشت، دمکراسی ممکراسی و تعارف های الکی از يادمان می رود و جمله ی آخرمان می شود بفرما هرّی...
ببخشيد صريح می گويم و کمی هم کلمات تند و بی ادبانه چاشنی آن می کنم ولی به دنيای واقعی و دنيای مجازی ما ايرانيان که نگاه کنيد از اين موارد دردناک زياد می بينيد که همه با دلخوری از کنار آن گذشته اند و جرئت بر زبان آوردن واقعيت را نداشته اند.
اين را هم بگويم که گناه اين تغيير رفتارهای ناگهانی تماماً به گردن صاحب و مدير سايت نيست و کاربر هم کمتر از صاحب سايت مقصر نيست. مقصر کسانی هستند که تا بوی دمکراسی به مشام شان می خورَد، می خواهند همه چيز را از کَفِ موسس سايت بيرون بکشند و سکان هدايت را در اختيار بگيرند؛ می خواهند هر حرف و کلامی که از دهان شان بيرون می آيد، خواه فحش خواهر و مادر باشد، خواه سخنان تجزيه طلبانه باشد، خواه تهمت زدن به اشخاص حقيقی غيرحکومتی باشد، در سايت منتشر شود چرا که "منِ کاربر، اين سايت را ساخته ام و اگر نمی بودم و لينک نمی دادم، اين سايت، سايت نمی شد." اين بلايی بود که در عالَمِ واقع هم در سال های ۵۸ و ۵۹ برایمان افتاد و بهانه ی لازم را برای سرکوبگری آقايانی که خود را صاحبان و مديران کشور می دانستند فراهم کرد.
بالاترين بايد از ابتدا با خودش و با کاربران اش صادق و صريح می بود. حد و حدود کار را مشخص می کرد. اختيارات صاحب سايت را مشخص می کرد. حقوق کاربر را مشخص می کرد. خط قرمزها را مشخص می کرد. اهانت به دين و اهانت به شخص حقيقی و فحاشی و کلمات رکيک و امثال اين ها را تعريف می کرد. برای مجازات درجاتی قائل می شد. اخراج را به عنوان بالاترين درجه ی مجازات تعيين می کرد. حق دفاع برای کسانی که می خواست اخراج کند قائل می شد. امکان دفاع او را در محکمه ای فراهم می آورد. راه بازگشت بر او نمی بست. شرايط بازگشت را معين می کرد... و از همه مهم تر به قوانين تعيين شده توسط خودش بدون استثنا، بدون پارتی بازی و رفيق بازی، بدون غمض عين و چشم پوشی عمل می کرد...
در اين صورت ما با اين فاجعه ی مجازی که يک شبه ۲۵۰ کاربر فعال مثل موجوداتی زائد و مزاحم از سايت بيرون انداخته شوند و حق دفاع از خود نداشته باشند رو به رو نمی شديم. نه، اين روش صحيح و قابل قبول نيست و با هيچ دليل و منطقی –از جمله توانائی های اندک مسئولان سايت- نمی توان آن را صحيح و قابل قبول جلوه داد.
من همان طور که با فحاشی و استفاده از کلمات رکيک و توهين آميز در بالاترين مخالف بودم و به اين موضوع در يکی از نوشته هايم به طور صريح اشاره کردم، با اين اخراج بی رحمانه و نابودکننده ی شخصيت نيز مخالف ام، گيرم فحاش ها و استفاده کنندگان از کلمات رکيک و توهين آميز اخراج شده باشند. اين راه مقابله با اين معضل نيست. همين امر باعث خواهد شد تا سايه ی ترس همواره بر سر کاربران اخراج نشده باقی بماند مبادا حرف وسخنی از ايشان به مذاق صاحب و مدير بالاترين خوش نيايد و آن ها را اخراج کند. اين ترس باعث خودسانسوری و در نهايت پژمردگی و افسردگی بالاترين خواهد شد، که همين الان هم قابل مشاهده است و از آن شور و نشاط و سرزندگی قبلی خبری نيست.
بله. وقتی کسی عصبانی و خشمگين است نبايد دم پر او رفت. پس بهتر است ما هم در اين مرحله سکوت کنيم و به اين جمله اکتفا کنيم که:
صلاح مملکت خويش خسروان دانند.
مهرنامه در منزل استاد عزت الله فولادوند
"انقلابی در قلم مهرنامه؛ ريزی قلم مهرنامه در ماه های گذشته ترجيع بند هر انتقادی از مهرنامه بوده است. هر جا که نشستيم و برخاستيم با درخواست دوستان و اساتيدی رو به رو شديم که از ريز بودن قلم مجله شکايت داشتند و ما را به تعديل فرا می خواندند. آخرين بار نيز در مهمانی ای در خانه استاد فولادوند بود که با اين انتقاد مواجه شديم و ايشان با طنز و شوخی به ما هشدار دادند که تا قلم مهرنامه چنين باشد، نمی توانيم ميزبان ترجمه های ايشان باشيم..." «مهرنامه شماره ی ۷، آذر ۱۳۸۹»
نمی دانم تا حالا مجله ی مهرنامه را به دست گرفته ايد و ورق زده ايد يا نه. اگر اهل مطالعه باشيد اين نشريه ای ست که وقتی بازش می کنيد و آن را ورق می زنيد، نمی دانيد با آن چه کنيد. گيج می شويد و نمی دانيد کجا متوقف شويد و مطالعه تان را از کجا آغاز کنيد. مهرنامه مثل سفره ای پُر از غذاهای لذيذ است که شما همه ی آن ها را دوست داريد ولی نمی توانيد همه شان را در يک نشست بخوريد و از پای سفره بلند شويد. بر سر چنين سفره ی رنگارنگی انتخاب غذا واقعا دشوار است.
شماره ی ۷ مهرنامه که عکس استاد عزت الله فولادوند و آقای خشايار ديهيمی بر روی جلد آن ديده می شود نه که از شش شماره ی ديگر اين مجله ی وزين بهتر يا پُر و پيمان تر باشد، ولی به موضوعی پرداخته است که موضوع مهمی برای اهل فرهنگ است و آن اهميت آشنايی با ديدگاه انديشمندان غرب از طريق ترجمه است. از چند سال قبل از انقلاب ۵۷ تا چند سال بعد از آن، تفکری که بر اهل فرهنگ چيرگی داشت تفکر غرب ستيز و بی نياز از انديشه و فرهنگ غرب بود. اين که ما –به تنهايی- می توانيم، تفکر زهرآلود و کُشنده ای بود که عوارض اش را امروز مشاهده می کنيم. همين شد که در آن روزگار، تجربه کردن جای ترجمه کردنِ تجربه ی ديگران را گرفت. در صدد اختراع آن چه قبلا اختراع شده بود برآمديم؛ در صدد پيمودن راه هايی که قبل از ما توسط ديگران پيموده شده بود؛ در صدد دوباره رسيدن به انديشه هايی که قبل از ما ديگران به آن ها رسيده بودند. آزمون و خطا؛ آزمون و خطا و خطاهای پی در پی و خانمان سوز. سرهايی که مدام به سنگ می خورد و می شکست و باعث نااميدی و بازگشت به نقطه ی شروع می شد. در اين آزمون و خطاها و سر شکستن ها، وقت گرانبها را از دست داديم. وقتی که کشورهای ديگر از هر ثانيه ی آن بهره گرفتند و چهار نعل به پيش تاختند.
در چنين هنگامه ای بود که مردان بزرگی چون عزت الله فولادوند به ترجمه آثاری پرداختند که عصاره ی تجربه ی صدها ساله ی غرب بود؛ از ترجمه ی "خشونت" و "انقلاب" تا "جامعه باز و دشمنان آن".
و امروز ما تصوير اين دانشی مرد را بر جلد مجله ی مهرنامه می بينيم و متن سخنرانی او را می خوانيم با عنوان "چيزی که من در نيابم چرا بايد گفت". هم اوست که به مترجم کهنه کارِ جوان تر از خود با تاسف می گويد: "اگر نتوانيم از گنجينه فرهنگ غرب با اين وسعت به قدر کافی بهره ببريم مغبون می شويم."
اما خِيرِ استاد در همين شماره از مجله به ما خوانندگانِ مهرنامه هم رسيد و آن درشت شدن فونت مجله بود. مگر ايشان می گفتند تا بچه های مهرنامه آن را می پذيرفتند. مهرنامه ای که اميدواريم بعد از رفتن آقای قوچانی دچار ريزش و از دست دادن کيفيتِ شکل و محتوا نشود.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۴۰ می خوانيد:
- نوری زاد و الگوی عاشورا
- يزيد دست به کار شد
- آفرين به قمهزنان
- بدآموزی سريال مختارنامه
- کلمات ممنوعه در حکومت های استبدادی
- قدر آثار هنرمندان و نويسندگان اينترنتی را بيشتر بدانيم
- شکايت امام حسين(ع) به شرکت مخابرات
نوری زاد و الگوی عاشورا
"در ظهر عاشورا جنازه ام به دست عاشوراييان تشييع خواهد شد." «محمد نوری زاد»
لابد شما هم در بالاترين يا فيس بوک نوشته هايی با اين مضمون ديده ايد (پيشاپيش به خاطر اين نقل قول ها عذرخواهی می کنم): "تا کی می خواهيد سنگ يک عرب آدم کش را به سينه بزنيد؟ حسين ضد ايرانی بود. حسين و پدر و پدر بزرگ اش آدمکش بودند و خون های بسياری بر زمين ريختند. جای تعجب است که مردم برای مرگ عرب هايی که می خواستند ايران را نابود کنند سينه می زنند. تا زمانی که مردم به خاطر حسين بر سر و سينه می کوبند وضع ايران از اين بهتر نخواهد شد...".
نويسندگان اين گونه مطالب تلاش می کنند با آوردن فاکت و سند تاريخی، فکر حسين و علی را از سر ايرانيان بيرون کنند و به جای آن ها کورش و داريوش بنشانند. عين همين کار را می خواهند با زبان فارسی نيز بکنند يعنی به هر ضرب و زوری هست فارسی سره را به جای فارسی آلوده به کلمات عربی بر ذهن و زبان مردم بنشانند.
اما هر چه می کنند نمی شود. حسين حسين می ماند و کورش کورش. نه اين جای آن را می گيرد نه آن جای اين. در فارسی هم مردم همچنان کلمات عربینمای فارسی را به جای فارسی سره به کار می برند حتی همان ها که فارسی را خالصِ خالص می خواهند.
از نظرِ اين نظرنويسان جای تعجب است که عده ای از ايرانيان به پيروی از عقايد کسانی که عربِ ضد ايرانی ناميده می شوند به خاطر ايران و ايرانی تا حد مرگ مبارزه می کنند. نمونه ی اخيرش محمد نوری زاد. حتی کسانی که ماترياليست و کمونيست هستند و دين و مذهب را افيونِ جامعه می دانند، از تحسين و بزرگداشتِ اسلامگسترانِ ضد کفر خودداری نمی کنند. نمونه اش خسرو گلسرخی که در بيدادگاه نظامی شاه سخن اش را با گفته ای از مولا حسين، شهيد بزرگ خلق های خاورميانه آغاز می کند. هم چنين جای تعجب است که بزرگ ترين شعرا و نويسندگان ايرانی با کلماتی که ريشه عربی دارد ولی عربی نيست، فارسی را پاس می دارند و زيباترين آثارشان را با همين کلمات می آفرينند.
به نظر می رسد دوستان نظرنويس فيس بوکی و بالاترينی با مشکل بزرگی مواجه هستند. مشکلِ نفهميدنِ فرهنگِ عمومیِ مردم. مشکل درک نکردن افکار و باورهايی که طی سده ها ساخته و پرداخته شده و در روح و قلب مردم جای گرفته است. نکته ی کليدی اينجاست که مردمِ عادی و حتی اهل فرهنگ، فارسی سره را هر قدر هم درست نوشته شده باشد نمی فهمند و با آن ارتباط برقرار نمی کنند. همان طور که مردم نمی توانند و نمی خواهند چخيدن را به جای مجادله کردن، يوفانيدن را به جای عوض کردن، سافيدن را به جای رای دادن بنشانند، نمی توانند و نمی خواهند کس ديگری را جای حسين و علی بنشانند.
با همان کلمات و افکار به ظاهر عربی، حافظ زيباترين اشعار فارسی را می سرايد و با همان الگوی عاشورايی محمد نوری زاد در راه آزادی هموطناناش از چنگال دژخيم تا پای مرگ مبارزه می کند. مردم و اهل فرهنگ اين ها را می فهمند و قدردان و تحسينگرشان هستند.
يزيد دست به کار شد
"فاطمه ملکی، همسر نوریزاد، زينب، فائز و علی نوریزاد، فرزندان وی، پدر و مادر او و برادراناش به همراه فخرالسادات محتشمیپور، همسر مصطفی تاجزاده که با آنها جلوی زندان اوين بود توسط مأموران انتظامی با خشونت و بدرفتاری، بازداشت شدند." «خبرنامه گويا»
ايام تاسوعا و عاشورا باشد، مرد آزاده ای در زندان از شدت گرسنگی و تشنگی به حال نَزْع افتاده باشد، اعضای خانواده ی اين مرد نگران و هراسان در انتظار مرگ او پشت درهای زندان نشسته باشند، بعد سربازان حاکم جائر بر آن ها هجوم ببرند و آن ها را با خشونت و بدرفتاری بازداشت کنند، شما ياد امام حسين و خانواده ی او نمی افتيد؟
داستان امام حسين و فاجعه ی کربلا بر خلاف نظر آقای کروبی در همين جمهوری اسلامی مصداق پيدا می کند. همه ی پرسوناژها چه طرف ظالم چه طرف مظلوم بر ظالمان و مظلومان امروزی منطبق است. در هجوم به خانواده ی نوری زاد هم بايد گفت که يزيد دست به کار شد. جز اين هم انتظار نمی رفت.
آفرين به قمهزنان
"۴۰۰ نفر در خمينیشهر اصفهان قمه زدند." «سی ميل»
اوهوی! وقتی چيزی را نمی دانی چرا بيخودی اظهار نظر می کنی؟ نگران نشويد، با شما نيستم، با خودم هستم! همين جوری يک چيزی می بينيم و يک اظهار نظر الکی می کنيم فکر می کنيم خيلی می فهميم؛ خيلی روشنفکريم. خاک بر سر ما کنند با اين معلومات اندک مان. فکر می کنيم چی چیِ آسمان پاره شده، ما افتاده ايم پايين. خدا را بنده نيستيم. حکم شرع را به گوش نمی گيريم و فکر می کنيم اين احکام همين جوری کشکی نازل شده است. هر چه می کشيم از دکتر شريعتی می کشيم. آخه دکتر جون، دو ترم جامعه شناسی خوندی فکر می کنی خيلی بلدی؟ خدا رحمت ات کند ولی کارِت درست نبود. يعنی چه که نماز را با ورزش سوئدی مقايسه کردی. اصلا اين کجا و آن کجا. يا نوشته های شيخ عباس قمی را مورد تمسخر قرار دادی.
همين امروز يک عده مردم فهيم می آيند با قمه ی يک متری می کوبند تو فرق سرشان. مقداری خون می ريزد روی سر و رو و لباس شان و ما سوسول ها چندش مان می شود. بعد می گوييم: "اَه. چه کار زشت و زننده ای. اين قمه زن های بی فرهنگ نمی گويند فردا فيلم شان در شرق و غرب عالم پخش می شود و آبروی ما می رود؟" بعد فتوا می دهيم که اين کار ديوانگی و آُسيب زدن به خود است.
آخر نسناس، وقتی چيزی را نمی دانی مگر مجبوری حرف بزنی. چون تو از چيزی خوش ات نمی آيد پس آن چيز بد است؟ دِ نيست عزيزم، نيست. خيلی هم خوب است. حتی قمه زن خمينیشهر اصفهان خيلی بهتر از تویِ روشنفکرِ تهرانی می فهمد. باور نمی کنی بشين اين فيلم را نگاه کن؛ نگاه کن و زيپ دهان ات را بکش:
بدآموزی سريال مختارنامه
امروز نوشته ما عاشورايی شد پس بی جا نيست که در مورد آخرين سريالی هم که ديده ايم چند خطی بنويسيم؛ سريال مختارنامه. با بازی خوب فريبرز عرب نيا و مهدی فخيم زاده. حالا قصد ندارم در باره ی کمّ و کِيفِ اين سريال چيزی بنويسم و از خوب و بد سينمايی اش سخنی به ميان آورم. حرف من بدآموزی اين جور سريال هاست. بله. درست شنيديد. بدآموزی. بدآموزی که شاخ و دُم ندارد. حتما بايد حجاب کسی عقب باشد يا صورتِ کسی خوشگل باشد يا کارهای نقشِ منفی فيلم به نظر مثبت بيايد تا ما بگوييم بد آموزی؟ نه جانم همين تلويزيون پاستوريزه ی ما هم می تواند سريال های بدآموز نشان دهد، يکی اش همين مختار نامه.
به راستی کسی که به اين سريال نگاه می کند چه چيز ياد می گيرد؟ من که از مختار ياد گرفتم اولا در مقابل ظالم ساکت ننشينم. بروم در دفاع از مظلوم لشکری تدارک ببينم و آن ها را برای مقابله با دشمن تجهيز کنم. اين اگر بدآموزی نيست پس چيست؟ شما در حکومت اسلامی اين قدر بِهِتان ظلم می شود، برويد يک لشکر برای خودتان جور کنيد که در مقابل يزيدِ زمان بايستيد، کار خوبی کرده ايد؟ معلوم است که کارِ خوبی نکرده ايد. می گيرند می بَرَند پدرتان را در می آورند. همين جوری اش به خاطر حرف زدن خشک و خالی حکم محاربه می دهند و بطری نوشابه آن جايتان می کنند وای به روزی که جماعتی را دور خود جمع کنيد و شمشير هم بکشيد. بَه بَه بَه بَه!
دومين بد آموزی اين است که چشم ديدن دشمن را نداشته باشيد و از او به شدت متنفر باشيد. ما در طول سال های گذشته ياد گرفته ايم که به دشمن راست و چپ سلام کنيم و شاخه ی گل توی لوله ی تفنگ اش بچپانيم. اين سريال ياد می دهد که سلام و گل که هيچ، زهرِ مار هم نثار دشمن مان نکنيم حتی اگر فاميل ما باشد. در اين سريال مختار چشم ندارد شوهر خواهرش را ببيند و اين خيلی بد است. بد است آدم به شکل هيستريک از کسی متنفر باشد و بخواهد سر به تنش نباشد و اين را هم هر جا می رسد بازگو کند. گيرم شوهر خواهر آدم عمر بن سعد جنايتکار باشد. حالا فحش دادن را فاکتور بگيريم، اين که آدم هی بگويد اگر می توانستم سر از تن اش جدا می کردم با تئوری ضد خشونت ما اصلا جور در نمی آيد. ممکن است بگوييد ما ايرانی های دوره ی حاضر اين طور شده ايم و قديم ها اين طوری با دشمن رفتار نمی کردند. می گرفتند و می زدند و می کشتند. به هر حال ما در زمان حال زندگی می کنيم نه در زمان گذشته و اين جور حرف زدن ها عاقبت خوشی ندارد.
اين سريال بدآموزی های ديگری هم دارد که از بيان آن ها صرف نظر می کنم. فعلا منتظرم ببينم آخر کار شمر بن ذی الجوشن چه می شود و چه جوری آن را نشان می دهند. اگر آن چه را که واقعا اتفاق افتاده نشان دهند فاجعه است چرا که مختار دستور می دهد گردن او را بزنند و بعد هم بدن اش را در ديگ روغن بجوشانند. ووووووی. درست است که شمر بن ذی الجوشن از آن بی پدر و مادرها و جنايتکارهای درجه يک بود که آدم دل اش می خواهد تکه تکه اش کند، ولی ما که نبايد با ظالم اين جوری رفتار کنيم. حداکثر مجازات ما زندان است آن هم منطبق با حقوق بشر. شما چند نفر را در حکومت اسلامی ايران می شناسيد که بدتر از شمر عمل کرده اند؟ آيا بايد بلايی که بر سر شمر آمد بر سر آن ها هم بيايد؟ معلوم است که نه!
انگار نوشته ام خيلی نرم و ملايم شد. همه اش تقصير اين مبارزات بدون خشونت است. همه اش تقصير گاندی و ماندلاست. همين هاست که عرض می کنم سريال مختارنامه بدآموزی دارد. تا نظر شما چه باشد.
کلمات ممنوعه در حکومت های استبدادی
حتما به خاطر داريد که در دوران شاه، نويسندگان حق استفاده از کلماتی مانند گل سرخ را نداشتند و اداره ی سانسور اقدام به حذف چنين کلماتی می کرد. اصولا حکومت های استبدادی خطر کلمات و جملات را خوب می شناسند و به همين خاطر آن چه را که به ضرر خود می بينند به انحاء مختلف حذف می کنند. اولين و ساده ترين کار برای حذف کلمات، صدور بخشنامه است. در اين بخشنامه ها گفته می شود که چه چيزهايی بايد نوشته شود و چه چيزهايی نبايد نوشته شود. هر چه دامنه ی استبداد گسترده تر شود، تعدادِ کلمات و جملات ممنوع فزونی خواهد گرفت. نقاط ضعف حکومت دقيقا با کلمات و جملات ممنوع مشخص می شود.
در مقاله ی مُمَتِّع آقای دکتر محمد رضا باطنی که زير عنوان "زبان در خدمت باطل" در بخارای شماره ی ۷۶ منتشر شده است، اشاره شده به کتاب "نقش سياست در ارتباط" نوشته ی کلوس مولر امريکايی که در آن کلمات و جملات ممنوع در دوران فاشيست های هيتلری آمده است. دکتر باطبی نوشته اند: "وزارت مطبوعات [آلمان نازی] طی دستورهای روزانه ای که نخست «مقررات زبانی» ناميده می شد و بعداً نام آن به «راهنمايی های روزانه از سوی وزير مطبوعات» تغيير کرد، صريحاً به اين نوع امر و نهی زبانی می پرداخت." بخشی از اين کلمات و جملات را در اين جا می آوريم:
"- به جای اصطلاح «روز عزای ملی» اصطلاح «روز يادبود قهرمانان» به کار برده شود.
- اين يک دستور جدی به مطبوعات آلمان است: از اين پس، آدولف هيتلر فقط بايد به نام «پيشوا»خوانده شود و نه «پيشوا و صدراعظم».
- صفت «دلير» فقط بايد برای سربازان آلمانی به کار برده شود.
- کلمۀ «صلح» بايد از مطبوعات آلمان محو شود.
- ديگر نبايد از «سربازان شوروی» نام برده شود. حداکثر می توان آنها را «عضو ارتش شوروی» ناميد، يا صرفاً از آنها به عنوان «بلشويک»، «حيوان»، «درنده» نام برد.
- اصطلاح «فاجعه» [در اشاره به بمبارانهای هوايی] به کار برده نشود و به جای آن «اورژانس بزرگ» به کار رود." (صفحات ۷۹ و ۸۰ بخارا).
حال بايد منتظر شويم بخشنامه هايی که در حکومت اسلامی ايران خطاب به مطبوعات و ناشران صادر شده است روزی منتشر شود تا به ارزش واقعی کلمات به کار برده شده در اخبار و نوشته ها پی ببريم.
قدر آثار هنرمندان و نويسندگان اينترنتی را بيشتر بدانيم
کاری از مانا نيستانی؛ راديو زمانه
عيب بزرگ اينترنت اين است که سرعت انتشار مطالب و آثار نويسندگان و هنرمندان فرصت تعمق و تفکر به خواننده و بيننده نمی دهد. اين عيب، که همزمان و به شکل متناقض حُسن اينترنت نيز هست قابل رفع نيست و جزئی از ماهيت آن به شمار می آيد. سی چهل سال پيش انتشار هر يک از نوشته ها و کارتون هايی که امروز به شکل روزانه در سايت های اينترنتی به چشم می خورَد رويدادی بزرگ و تحول ساز به شمار می رفت اما اکنون اين روند چنان عادی شده که اهميت آن اصلا به چشم نمی آيد.
شما به کارتونی که مانا نيستانی کشيده است چهار پنج ثانيه نگاه می کنيد و بعد يک کليک روی نشانی سايت بعدی. تمام. بدمان هم نمی آيد که هر روز يکی دو اثر اين چنينی را بر صفحات اينترنت ببينيم. اما ارزش اين کارتون ها و نوشته ها که هر روز و هر ساعت يکی از آن ها به سهولت در اختيار ما قرار می گيرد بيش از اين هاست. کمی دقت به ظرايف هنری، کمی دقت به محتوا، کمی دقت به ديدگاه های طراح و نويسنده که در لابه لای خطوط طرح و کلمات نوشته شده پنهان است، می تواند دقايق بيشتری را طلب کند که البته مفيد است و تاثير کار را بر مخاطب افزايش می دهد.
حُسن کتاب در اين است که در کتابخانه می ماند و صاحب کتاب هر گاه بخواهد به آن مراجعه می کند. آثار اينترنتی اما، يک بار ديده می شوند و به فاصله ی چند روز در ميان انبوهی از آثار جديد مدفون می گردند. اين آثار به همان آسانی که ديده می شوند و فراموش می گردند پديد نمی آيند. قدر زحمات هنرمندانی که آثارشان در اينترنت عرضه می شود بيشتر بدانيم.
شکايت امام حسين (ع) به شرکت مخابرات
شرکت محترم مخابرات
محترما به عرض می رساند اين جانب امام حسين (ع) چندی ست با مشکل مزاحم تلفنی رو به رو شده ام. آقايی که ادعا می کند دوستدارِ من است مرتباً به وسيله ی تلفن همراه خود مزاحم اين جانب می گردد و ضمن "تک" زنگ زدن های مداوم، اشعار اعصاب خرد کن می خواند و با وقاحت می گويد اگر جواب ام را ندهی، به تو پيامک خواهم زد. نامبرده با زدن پيامک -که دو تای آن ها را محض نمونه در زير می نويسم و مجموعه ی کامل آن ها در سايت های مختلف اينترنتی قابل مشاهده است- حماسه ای را که در کربلا آفريديم به ابتذال می کشد و باعث ناراحتی من و خانواده ام می شود. متمنی ست ترتيبی اتخاذ فرماييد تا به شخص نامبرده اخطار داده شود و جلوی مزاحمت وی به نحو مقتضی گرفته شود.
با تشکر
امام حسين (ع)
بخشی از پيامک های دريافتی که در آن ها موضوعات سخيف به من نسبت داده شده است:
"آبروی حسين به کهکشان می ارزد يک موی حسين بر دو جهان می ارزد / گفتم که بگو بهشت را قيمت چيست گفتا که حسين بيش از آن می ارزد."
"نام من سرباز کوی عترت است، دوره آموزشی ام هيئت است. پــادگــانم چــادری شــد وصــله دار، سر درش عکس علی با ذوالفقار. ارتش حیــدر محــل خدمتم، بهر جانبازی پی هر فرصتم. نقش سردوشی من يا فاطمه است، قمقمه ام پر ز آب علقمه است. رنــگ پيراهــن نه رنــگ خاکــی است، زينب آن را دوخته پس مشکی است. اسـم رمز حمله ام ياس علــی، افسر مافوقم عباس علی (ع)."
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۹ می خوانيد:
- اميد دادنهای آقای کروبی بیدليل نيست
- نامه ی ناپلئون بناپارت به همسرش ژوزفين
- دانشجويان عزيز دم تان گرم!
- در باب طول عمر قهرمانان شاهنامه، آيت الله جنتی، و نظريات ريچارد داوکينز
- خلاقيت من شکوفا شد
- کامران فانی و دائرةالمعارف دانش گستر
- گرگری که انگشت قطع نمی کند
- اميرحسين آريانپور و حماقتاش
اميد دادنهای آقای کروبی بیدليل نيست
"کروبی: مايوس نباشيد، پيروزی نزديک است." «جرس»
غلط نکنم پشت پرده خبرهايی هست. شده ام کارآگاه پوآرو و خبرها را شخم می زنم بلکه چيزی دستگيرم شود. آقای کروبی که حرف بيخود نمی زند. آقای خاتمی به همچنين. همه در حال دادنِ نويد پيروزی زودرس هستند. يعنی از آن پيروزی ها که ما به چشم خود خواهيم ديد نه از آن پيروزی ها که يکی دو قرن بعد اتفاق خواهد افتاد. "آقا" هم که راست و چپ به قم می رود و آيات عظام را ملاقات می کند. اين ها چه چيز می دانند که ما نمی دانيم؟ وقتی آقای خاتمی فرمودند نهراسيد من شست ام خبر دار شد که رويدادهايی در شرف وقوع است. مگر می شود در اين مملکت نهراسيد و دعوت به نهراسيدن کرد؟ پس کسی که چنين حرفی می زند حتما مطمئن است که اين وضع به اين شکل باقی نخواهد ماند و اگر هم کسی را به خاطر نهراسيدن اش بگيرند حتما موقتی ست و مانند يک قهرمان به زودی آزاد خواهد شد...
به قول بولوتوس آه خدای من! يعنی می شود؟ اين قدر طی سی سال گذشته وعده به ما داده شده که به قول احمدی نژاد وعدهدانمان پُر شده و به حالت سر ريز در آمده است. اين قدر نشسته ايم برای خودمان خيال بافی کرده ايم که سخنان آقای کروبی در ذهن مان ده هزار بار مهم تر از آن چه که هست نقش می بندد. حالا نکند پيروزی راست راستی نزديک باشد؟ اگر "آقا" جانْسختیِ جنتی را نداشت و يک دفعه ارتحال فرمود چه؟ اگر وضع عوض شد چه؟ چه کسانی پُست و مقام خواهند گرفت و چه اتفاقاتی خواهد افتاد. بگذاريد بروم کمی بيشتر تفکر کنم. نتيجه را در کشکول بعدی به اطلاع تان خواهم رساند...
نامه ی ناپلئون بناپارت به همسرش ژوزفين
امپراتريس ژوزفين ديروز، ضعيفه ی امروز، بُن ژور
لابد تعجب می کنی که چرا من شما را اين گونه خطاب کرده ام. حقيقت آن است که من به طور خيلی اتفاقی با زيبايی های دين مبينِ اسلام آشنا شدم و به آن گرايش پيدا کردم. يکی از اين زيبايی ها، نوع برخورد فرد مسلمان با همسر يا همسران خود است. من که امپراتور فرانسه هستم، و لرزه بر اندام پادشاهان چهارگوشه ی عالم می اندازم، پيش از آن که به دين مبين مشرف شوم، از شما که همسرم بودی می هراسيدم و اين برای من به عنوان امپراتور فرانسه بسيار اُفت داشت. من متوجه شدم که اگر مسلمان شوم می توانم دو تا توی سر شما بزنم و از شما بخواهم که مو و بدن خودت را بپوشانی و از کاخ بيرون نروی. می توانم از شما بخواهم که هيچ مردی شما را نبيند و صدای تان را نشنود. می توانم شما را ضعيفه، منزل، آشپزخانه، و امثال اين ها صدا کنم و شما حق اعتراض نداشته باشی. از همه مهم تر، من به عنوان يک مرد، اجازه خواهم داشت چهار همسر دائم و هر تعداد همسر غيردائم که به آن زن صيغه ای می گويند داشته باشم. به عبارت ديگر لازم نيست که برای بچه دار شدن و ازدواج با ماری لوئيز اتريشی شما را طلاق بدهم. تازه می توانم از دزيره هم بخواهم که همسر صيغه ای من شود و همگی با هم زندگی خوش و سعادتمندی در کنار هم داشته باشيم. اميدوارم اعتراضی به اين مسئله نداشته باشی چرا که طبق شرع مقدس می توانم تو را هر وقت که دل ام خواست طلاق بدهم و روانه ی خانه ی پاپا جان ات کنم. در قدم بعدی تلاش خواهم کرد عنوان امپراتور را تبديل به رهبر معظم بکنم که اين طوری مايه ی اسلامی و جلال و جبروت اش بيشتر است و دشمنان را بهتر می ترساند. ضمنا قصد دارم به روسيه حمله کنم و مردم خاج پرستِ آن ديار را به دين اسلام هدايت نمايم. با بررسی شجره ی طيبه ی خانوادگی ام متوجه شدم که ريشه ی خانوادگی من چند پشت آن طرف تر به خاندان پيامبر اسلام می رسد که اين باعث افتخار من است. برای شوهرت آرزوی موفقيت کن. سيد ناپلئون بناپارت
دانشجويان عزيز دم تان گرم!
"با فرارسيدن ۱۶ آذر، روز دانشجو، گزارشهايی از برخی تجمعهای اعتراضی دانشجويان در چند دانشگاه ايران منتشر شد. در اين تجمعها درگيریهايی رخ داد و چند تن از دانشجويان توسط نيروهای امنيتی و انتظامی بازداشت شدند." «راديو زمانه»
بابا دم تان گرم. جگر شير داريد شما جوانان. وقتی در فيلم های منتشر شده در يوتوب ديدم در محوطه ی دانشگاه جمع شده ايد و يک صدا سرود يار دبستانی را می خوانيد قلب ام از شدت هيجان به تپش افتاد. اين همه از شما به زندان افتاديد؛ اين همه از شما در زندان شکنجه شديد؛ اين همه از شما به حبس های طولانی مدت محکوم شديد، ولی هم چنان داريد روی گرفتن حق، حق آزادی، حق زندگی، حق شادی، پافشاری می کنيد. من جای آقای خامنه ای بودم حتما حرص می خوردم. خيلی هم حرص می خوردم. از شدت استيصال سرم را به ديوار می کوبيدم. گوش مجتبی را می گرفتم که مردک! پس اين دفتر ما چه غلطی می کند و چرا اين همه در شهر سر و صدا هست.
اميدوارم اين همه تلاش و از خودگذشتگی شما به نتيجه برسد و همگی ما به حقوق انسانی مان دست پيدا کنيم.
در باب طول عمر قهرمانان شاهنامه، آيت الله جنتی، و نظريات ريچارد داوکينز
نمی خواهم بترسانمتان. نمی خواهم نگرانتان کنم. نمی خواهم دچار نااميدی ابدی بشويد. ولی چاره ای ندارم جز بيان حقايق علمی. راست اش وقتی شروع کردم به نوشتن اين مطلب قصد و هدف ديگری داشتم. وسط راه مطلب دچار جهش تکاملی شد و از جای ديگری سر در آورد. يعنی خودم هم نفهميدم چی شد که از اهداف اوليه ام به دور افتادم. حالا جريان را می گويم خودتان متوجه می شويد.
اول از همه حکايت عُمرِ قهرمانانِ شاهنامه. لابد شنيده ايد که پادشاهان افسانه ای ما عمرهای عجيب غريبی داشته اند. مثلا دوره ی پادشاهی ضحاک هزار سال طول کشيده، يا طول عمر جمشيد هزار سال بوده است. خب به قول معروف تا نباشد چيزکی مردم نگويند چيزها. اجدادِ ما مريض نبوده اند که بگويند فلانی هزار سال سلطنت کرد يا هزار سال عمر کرد. ارقام کوچک تر را هم بلد بوده اند بشمارند. پس جريان چه بوده؟
از اين جا می رسيم به مورد دوم که کمی دردناک و کمی ترسناک است و آن عمر پُر برکت حضرت آيت الله جنتی ست که ماشاءالله بزنم به تخته روز به روز سر حال تر و شاداب تر می شود و حرف هايی می زند که نشان از طراوتِ فکری و هوش سرشارش دارد. می دانم اين سخنان من باعث ناراحتی شما خواهد شد ولی چه کنم، بايد بگويم که می گويم.
موقع شروع می خواستم راجع به همين مورد سوم بنويسم که بيخود و بی جهت ذهن ام رفت به موارد اول و دوم. مورد سوم مربوط به ترجمه ی مطلبی است که در ضميمه ی شماره ی يک مهرنامه منتشر شده است. اين مطلب، "تکامل از هر طرف" نام دارد که آقای کاوه فيض اللهی زحمت ترجمه ی آن را کشيده است. دراين نوشته ی خواندنی که در اصل نگاهی به جديد ترين کتاب ريچارد داوکينز به نام "بزرگ ترين نمايش روی زمين" است جمله ای تاسف بار نوشته شده و آن اين که:
"نظريه تکاملی پيری که پيش بينی می کند ژن های بسياری بايد در تعيين طول عمر شرکت داشته باشند، چندی پيش هنگامی که پژوهشگران دريافتند طول عمر جانداران آزمايشگاهی را با تغيير يک ژن می توان سه برابر يا بيشتر کرد، فرو پاشيد...".
خب، ما را وحشت فرا گرفت که نکند قديم ها، در زمان پادشاهان اسطوره ای چنين ژنی وجود داشته، بعد اين ژن در حلقه ی تکامل مفقود شده، و اکنون اين ژن دوباره در شخص آيت الله جنتی جهش کرده و خود را نشان داده است. البته وقتی شروع کردم به نوشتن اين مطلب اصلا اين حرف ها در ذهن ام نبود. آن چه در ذهن ام بود اين بود که از ضمايم مجله ی پر بار مهرنامه غافل نشويد که مطالب بسيار جالبی در آن ها می توانيد پيدا کنيد.
خلاقيت من شکوفا شد
در مطلبی که برای "گويای من" زير عنوان "باد و باران مصنوعی در جمهوری اسلامی" نوشتم، به طرحی اشاره کردم که يکی از روحانيون محترم در اوايل تشکيل حکومت اسلامی برای نابودی اسرائيل پيشنهاد کرده بود به اين صورت که يک ميليارد مسلمان به طرف اسرائيل تف کنند و با اين کار سيلی بنيان کن به راه اندازند. اين را نوشتم و گذشتم ولی نه که فکرم درگير مسئله بود، به ناگهان مانند تاماس اديسون جرقه ای در ذهن ام درخشيدن گرفت و طرحی به ذهن ام آمد همطرازِ طرحِ بادبزنِ برقی برای شهر تهران و آب پاشی توسط هواپيماهای سم پاش بدين قرار که شهرداری تهران بر اساس طرح تف، از ده ميليون داوطلب تهرانی دعوت به عمل آورد که در اطراف اتوبان تهران کرج جمع شوند، و در حالی که سرهايشان به طرف شرق تهران است، هر کدام با تمام قدرت فوت کنند. مجموعه ی اين فوت ها، که نياز به هيچ انرژی الکتريکی و حرارتی و امثالهم ندارد، تبديل به طوفانی می شود که هوای آلوده را از تهران پس می زند و اين معضل بزرگ به اين نحو حل می شود.
بُدُوم بروم اين طرح را تا مبتکر پروازهای آب پاش به ذهن اش نرسيده و مال خود نکرده به صورت پرزنتيشن پاورپوينت در بياورم و برای آقای قاليباف بفرستم.
کامران فانی و دائرةالمعارف دانش گستر
"دانشنامه ای تازه در راه است؛ گپ و گفتی با کامران فانی در حاشيه دايرةالمعارف بيست جلدی دانش گستر که به زودی منتشر می شود." «مجله ی مهرنامه شماره ی ۲»
کم پيش می آيد که به استقبال کتابی که منتشر نشده بروم ولی چون علاقه بسيار زيادی به دائرةالمعارف ها و بخصوص دائرةالمعارف های فارسیِ تازه منتشر شده دارم، اين مطلب را پيش از انتشار کتابی می نويسم که می توانم به ضرس قاطع بگويم کتاب خوبی خواهد بود. می فرماييد چطور نديده و نخوانده قضاوت می کنم. عرض می کنم خدمت تان که گاه ديدن برخی نام ها بر روی کتاب يا مقاله، گارانتیِ خوب بودنِ آن است. مثلا وقتی نام محمد قاضی را روی ترجمه ی رمانی می ديديم، حتی اگر نامی از کتاب و نويسنده ی آن نشنيده بوديم، مطمئن بوديم که کتاب کتاب خوبی ست. يا کتاب های فلسفی که استاد عزت الله فولادوند آن ها را انتخاب و ترجمه می کند، کتاب هايی ست که اگر هم خواندن اش آسان نباشد، بدون ترديد معلوماتی لازم را به خواننده ارائه می دهد. نويسندگان و مترجمان ديگری هم هستند که اعتبار نام شان برابر است با اعتبار کتاب و محتوای آن. اين کم اعتباری نيست و خيلی سخت به دست می آيد. خوش به سعادت چنين نويسندگان و مترجمانی که چنين اعتباری نزد خوانندگان خود دارند.
در عرصه ی دائرةالمعارف نويسی فارسی، کامران فانی نامی آشنا و معتبر است. مردی با معلومات بسيار زياد که خواندن را بيشتر از نوشتن دوست دارد و به همين خاطر تعداد نوشته هايش تناسبی با ميزان دانش او ندارد. من ايشان را تنها از راه کتب و مقالاتی که اين جا و آن جا نوشته اند می شناسم و مطمئن هستم کاری که ايشان ارائه می دهد، کاری ست مفيد و خواندنی.
اکنون ايشان در گفت و گو با مجله ی مهرنامه مژده ی انتشار دائرةالمعارفی ۲۰ جلدی را داده است که قرار است نه به صورت جلد به جلد، بل به صورت کامل منتشر شود و اين يعنی کاری بزرگ و مفيد در عرصه ی دانشنامه های فارسی که متاسفانه به خاطر مشکلات مالی و فنی، سال های سال بايد منتظر کامل شدنِ آن ها ماند. معلومات ما سال هاست که در حروف الف تا دال درجا می زند و از همين رو بود که متوليان دانشنامه جهان اسلام برای بيشتر کردن معلومات مراجعان خود، تدوين و انتشار آن را از حرف "ب" آغاز کردند، که پديده ای نادر در امر دائرةالمعارف نويسی ست! انتشار همين دانشنامه جهان اسلام طبق برنامه ريزی مسئولان آن قرار است تا سال ۱۴۰۰ هجری شمسی در چهل جلد به پايان برسد، که با آهنگ انتشار فعلی اش غير ممکن است کار در اين تاريخ تمام شود و اگر تا سال ۱۴۲۰ هم اين پروژه پايان يابد بايد خوشحال بود! به هر حال عمر ما به ديدن حرفِ "ی" اين دانشنامه قد نخواهد داد، از همين روست که شنيدن خبر انتشار بيست جلد دائرةالمعارف دانش گستر در يک نوبت برای ما خوشحال کننده است.
به گفته ی آقای فانی دائرةالمعارف دانش گستر برخلاف دائرةالمعارف های پيشين به شخصيت های زنده و در قيد حيات نيز خواهد پرداخت که اين هم اتفاق مبارکی ست که ما را از جهان مردگان به جهان زندگان متصل می کند. توصيه می کنم اگر شماره ی ۲ مجله ی مهرنامه را در اختيار داريد اين گفت و گو را حتما بخوانيد.
گرگری که انگشت قطع نمی کند
"يک نيکوکار برای جلوگيری از قطع انگشتان دست روستاييان "گاودانه عليرضا" تا زمان بهره برداری از پل، يک تله کابين دستی (گرگر يا جره) ايمن تر ساخته تا ديگر انگشت روستاييان به دليل استفاده از گرگر قطع نشود." «ارم نيوز»
وسطِ اين همه خبر وحشتناک و ناراحت کننده اين هم يک خبر خوب و خوشحال کننده. من که جدّاً خوشحال شدم. بعد از نوشتن مطلبی در اين زمينه در "گويای من" طبيعتاً انتظار داشتم موضوعْ مثل ساير موضوعات به فراموشی سپرده شود و ماهی يک انگشت قطع شده به انگشت های قطع شده ی پيشين اضافه شود، ولی خبر آمد که يک فرد نيکوکار وسيله ای ساخته که لااقل انگشت قطع نمی کند. دست اش درد نکند. آن مسئولان بی همت و بی غيرت را بگو که ميليارد ميليارد به شکم حزب الله لبنان می ريزند و طرح های موشکی و اتمی و ژنتيک اجرا می کنند اما نمی توانند با صرف هزينه ی چند ده هزار تومانی جلوی قطع شدن انگشت بچه های ما را بگيرند. همين قدر که گزارش درج شده در خبرگزاری مهر اين اثر را داشته که يک فرد انساندوست دست به اين اقدام بزند باز جای شکر دارد. از همه مهم تر و واجب تر تشکر از خبرنگاری ست که گزارش قطع انگشت بچه ها را تهيه کرد. زنده باد خودش و قلم و دوربين اش. او می تواند افتخار کند که با گزارشی که نوشته جلوی قطع ده ها انگشت را گرفته است. دست ايشان هم درد نکند.
اميرحسين آريان پور و حماقت اش
"از ياد نبريم که تحت فشار جنبش چپ، کتاب احمقانه ای مثل "زمينه جامعه شناسی" آگ برن و نيم کف به ترجمه آريانپور گل سرسبد کتابهای درسی دانشگاهها بود، کتابی که حداقل سی سال از عمرش می گذشت و با اين وجود تدريس می شد..." «يکی از نويسندگان و تئوريسين های جنبش سبز»
ببينيد شما اسم اين را چه می گذاريد: يک نفر می آيد کتاب احمقانه ای ترجمه می کند از دو نويسنده ی احمق که به طرز احمقانه ای سی سال بعد از نوشته شدن اش در دانشگاه تدريس می شود. آيا جز حماقت می توان نام ديگری بر اين کار نهاد؟ حالا چرا ما بعد از چهل و پنج سال متوجه اين حماقت شده ايم لابد به خاطر اين بوده است که چشم ما تازه بعد از چهل و پنج سال باز شده و آن موقع که اين کتاب برای اولين بار منتشر شد، ما سن مان چيزی حدود هفت سال بوده و تازه به کلاس اول دبستان رفته بوده ايم. البته خيلی پشيمانيم که آن زمان يعنی سال ۱۳۴۴ فقط الف ب می خوانديم و بلد نبوديم که کتاب جامعه شناسی بخوانيم والا همان موقع يک نامه برای آقای آريان پور می نوشتيم که آقاجان شما برو به جای ترجمه چنين کتاب های احمقانه ای به وزنه برداری ات برس. او هم حتما نامه ی ما را در کتابچه ی پيوست زمينه ی جامعه شناسی با کمال تشکر منتشر می کرد و چون آدم خوبی بود می رفت پی کارش. بعد حتما حتما نوانديشان دينی که در آن زمان تعدادشان فت و فراوان بود اقدام می کردند به نوشتن کتاب سبز جامعه شناسی که ما بعد از چهل و پنج سال وقتی آن را به دست می گرفتيم و می خوانديم حتما کيف می کرديم و به نويسنده اش درودهای بسيار می فرستاديم. افسوس که سبزها آن وقت ها هنوز قدرت نداشتند و تازه تازه داشتند دبستان می رفتند و الفبا ياد می گرفتند. به هر حال ماهی را هر وقت از آب بگيری، حتی بعد از چهل و پنج سال، تازه است و ما با قاطعيت می گوييم کتاب زمينه ی جامعه شناسی کتاب احمقانهایست. کسی حرفی غير از اين دارد بيايد جلو تا جواب اش را بدهيم...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۸ می خوانيد:
ترور دکتر نوری زاده در سايت های سبز
خداحافظ شهلا
طلای سياه يا بلای ايران
بيچاره خليج فارس
احمدی نژاد جاهل می شود
تبريک
سايت سکولاريسم نو چهارمين سال زندگی خود را چند روز پيش آغاز کرد. سايت خودنويس هم تا چند روز ديگر اولين سال تولدش را جشن خواهد گرفت. سالروز تولد اين دو سايت را به جناب دکتر نوری علا و نيک آهنگ عزيز تبريک می گويم.
ترور دکتر نوری زاده در سايت های سبز
خدا را شکر که در اينترنت غير از خبرنامه های سبز خبرنامه های ديگری هم هست والّا از کجا می فهميديم دکتر نوری زاده قرار بوده ترور شود؟ البته يک راه ديگر هم بود، و آن اين که مثلا به سايت "گاردين" مراجعه کنيم چون آن ها هم اين خبرِ از نظرِ سايت های سبز "بی اهميت" را منتشر کرده اند. شما تشريف ببريد در يکی از اين سايت های سبز در قسمت جست و جو کلمه ی نوری زاده را وارد کنيد ببينيد چه نتيجه ای به دست می آيد. ما که هر چه وارد کرديم گفت "سرچ" ما هيچ "ريزالت"ی را "ريترن" نمی کند. نوری زاده را جدا جدا نوشتيم نشد. سر هم نوشتيم نشد. با "ی"ِ عربی نوشتيم نشد. عجب. ولی در سايت گاردين شد. لابد خبر ترور ايشان برای انگليسی ها مهم تر از ايرانی هاست.
حالا چطور شده که اين طور شده نمی دانيم والله. خبر به گوش دبيرانِ خبرِ سايت های سبز نرسيده؟ به گوش شان رسيده ولی در مورد صحت و سقم آن ترديد داشته اند؟ ترديد نداشته اند ولی با خبر حال نکرده اند؟ حال کرده اند ولی دکتر نوری زاده برای شان مهم نبوده؟ شايد هم در سايت های سبز، فيلتری هست مثل فيلترهای حکومتی که نمی گذارد بعضی چيزها رد بشود، نه تنها در مطلب و مقاله که حتی در خبر. والله چه عرض کنم. ما که هر چه به مغزمان فشار آورديم چيزی دستگيرمان نشد. انگار نه انگار که قرار بوده انسانی کشته شود؛ آن هم انسانی اهل قلم؛ آن هم انسانی که اين همه از جنبش سبز حمايت کرده و می کند.
حالا خدا را شکر می کنيم بلايی سر دکتر نوری زاده نيامد و طرف نتوانست سمّ در داخل ليوان ايشان بريزد. اگر می ريخت و خدای نکرده زبانام لال زبانام لال اتفاقی برای ايشان می افتاد، ممکن بود سايت های سبز خبر ترور ايشان را اين طور بنويسند:
"طبقِ اطلاعات واصله عالمِ متهتکی به نام دکتر نوری زاده شب گذشته ترور شده است. البته منابع خبری مستقل ترور ايشان را تائيد نکرده اند و احتمال سکته ی قلبی ايشان نيز می رود..."
خدايا! ما را از شرّ سانسور سبز و سرخ و سياه نجات بده. آمين!
خداحافظ شهلا
"۸ سال شبها قدم زدم و فکر کردم و سختیهای زيادی کشيدم. خانواده همسرم خصوصا مادر همسرم سختیهای زيادی کشيد و حالا همه ما در انتظار قصاص هستيم. اميدوارم اين پرونده تمام شود تا من و خانواده همسرم کمی آرامش داشته باشيم... فکر میکنم ديگر همه چيز تمام شده و حالا من و خانواده همسرم در انتظار اجرای حکم هستيم. ما بايد امضا بزنيم تا اين پرونده برای اجرای حکم در نوبت قرار بگيرد و مراحل اداری را طی کند. حکم اعدام قاتل همسرم داده شد و خوشحالم که در نهايت تکليف همه چيز مشخص شد... من ۳۲ سال در اين فوتبال بودم و جدايی از فوتبال سخت است. خيلیها به من میگويند که بايد به فوتبال برگردم تا روحيهام عوض شود. من هم منتظرم تا اين پرونده تمام شود و بتوانم دوباره به فوتبال برگردم..." «سايت گُل دات کام»
شهلا خانم
نمی خواهم برايت مرثيه بخوانم، و دو روز بعد انگار نه انگار که آدمی را بر بالای دار کشيدند، مثل ده ها نفری که همين يکی دو سال گذشته به دار کشيده شدند و ما به فاصله ی يکی دو روز همه چيز از يادمان رفت. نه جانم. مرثيه برايت نمی خوانم. بغض هم نمی کنم. اشک هم نمی ريزم. فقط يک سوال از تو خانم دارم:
اين مردک پست –ناصر محمدخانی را می گويم- چه چيزی داشت که تو عاشق اش بودی و خودت را به خاطرش به کشتن دادی؟
راست اش دلم می خواهد بدترين فحش هايی را که بلدم بر زبان بياورم. دلم می خواهد کثيف ترين کلمات را نثار ناصر محمدخانی بکنم. اما وقتی فکر می کنم، به خودم می گويم که چه؟ اين سيستم صدها ناصر و صدها شهلا توليد می کند آن وقت ما از صبح تا شب بايد بنشينيم و فحش بدهيم...
ولی اين آقا ناصر حقيقتا نامرد است. عيش و نوش اش را با شما کرده، حالا با کشتن شما دنبال آرامش است! می خواهد عيش اش تکميل شود. لابد بعد از بلند شدن از پای منقل، يک استکان خون شيرين می چسبد. ايشان تازه می خواهد فوتبال هم بازی کند. خدا کند اين کار را بکند تا من بتوانم راحت او را هو کنم.
شهلا خانم
رفتی. خداحافظ. ۸ سال زجرکش شدی. نمی دانم پای چوبه ی دار چه گفتی و چه کردی. ديگران چه کردند. لابد به پای اوليای دم افتادند. لابد التماس کردند که از خون تو بگذرند. اگر يک نظام بشری بر ايران حاکم بود تو اعدام نمی شدی. اگر هم قانونی برای اعدام بود، اعدام ات را موکول به خواست اين و آن نمی کردند. با اين همه نقاط تاريکی که در پرونده ات هست اصلا چنين حکمی صادر نمی کردند. به هر حال. گذشت. و چه بر تو گذشت ای زن جوان.
نه. مرثيه نمی خوانم. بغض نمی کنم. اشک نمی ريزم...
طلای سياه يا بلای ايران
وقتی دوست ارجمندم کتاب طلای سياه يا بلای ايران را به من هديه داد، تصور نمی کردم کتابی باشد که فرصت مطالعه اش را پيدا کنم. کتابی در ۵۸۱ صفحه، آن هم تماماً در باره ی نفت، طبيعتاً جذابيتی برای خواندن ايجاد نمی کند، بخصوص وقتی در سال ۱۳۲۹ هم نوشته شده باشد. ولی با باز کردن صفحه ی اول، مطالب کتاب مرا به دنبال خود کشيد و جز چند جا که بحث برايم کسل کننده می شد، کتاب را خواندنی و آگاه کننده يافتم.
ما هر روز از نفت و درآمدهای نفتی و غارت نفت و اهميت نفت سخن می گوييم يا در جرايد در باره ی اين موضوعات می خوانيم، ولی اطلاعات و آگاهی ما قطعا به اندازه ی اهميت اين ماده ی مهم و حياتی نيست. کتاب آقای ابوالفضل لسانی در واقع بخشی از تاريخ نفت ايران است که خواندن آن به ما کمک می کند از چگونگی دست اندازی قدرت های بزرگ به اين ثروت ملی آگاه شويم و شيوه های زيرکانه ی آن ها را بشناسيم. با خواندن اين کتاب مطمئن خواهيم شد که نفت ما امروز هم در حال غارت شدن است و ما تنها از يک سری کليات با خبريم که اهل فن بايد ما را در جريان جزئيات قرار دهند.
کتاب طلای سياه يا بلای ايران شامل ۱۶ فصل است که از "اهميت نفت در دنيای صنعتی و جنگ" آغاز می شود و در فصل پايانی، نويسنده اين سوال را مطرح می کند که برای استيفای حق ملت ايران چه بايد کرد؟ توجه داشته باشيد که اين کتاب در سال ۱۳۲۹ يعنی همان سالی که قانون ملی شدن صنعت نفت به تصويب مجلسين رسيد منتشر شده است. نويسنده در فصل آخر، نظر خود را برای استيفای حق ملت ايران چنين بيان می کند:
"نويسنده بنام يکفرد ايرانی و علاقمند بسعادت مردم اين سرزمين باين پيشوايان سياسی دنيا که هميشه بنام دمکراسی اظهار دلسوزی و غمخواری ميکنند و در واقع مقصودی جز فروش اجناس متراکم و فاسد در انبارهای کارخانجات خود ندارند ميگويم: ملت ايران را بخير شما اميد نيست شر مرسانيد. شما که فقط از نظر داشتن زور و قوت مهمترين ثروت اينکشور را مانند سيل بممالک غربی سرازير ميکنيد حداقل حقوق قانونی اين ملت را بدهيد. آنوقت نه بقرضه احتياج داريم و نه کمکهای نظامی و نه قبول منت و نه رفتن تحت تاثرات سياسی و اقتصادی ملل غربی..." (ص ۵۵۰).
کتاب طلای سياه يا بلای ايران کتابی ست برای علاقمندان به تاريخ معاصر ايران که بر محور نفت شکل می گيرد. اين کتاب حاوی متن قراردادهايی ست که اغلب به ضرر ملت ايران منعقد شده اند. متنِ اسنادِ مهمِ مربوط به نفت که در اين کتاب گردآوری شده می تواند اطلاعات خوبی در اختيار خوانندگان علاقمند و محققان قرار دهد. اين کتاب، داستان يا رمان تاريخی نيست لذا تهيه و مطالعه ی آن تنها به علاقمندان جدی تاريخ توصيه می شود.
بيچاره خليج فارس
عجب گيری کرده ايم! از يک طرف دولت های بزرگ دنيا مثل چين و امريکا افتاده اند به جان خليج فارس ما، از طرف ديگر حکومت خودِ ما که مثلا خير سرش دارد از خليج فارس دفاع می کند. آن ها بر می دارند با وقاحت تمام نام خليج فارس را خليج ع رب ی می کنند. اين هم بر می دارد نقشه ی خليج فارس را روی "فلان"ِ ورزشکار ترسيم می کند. آدم می خواهد سرش را بکوبد به ديوار. آقاجون نخواهيم شما دفاع بکنيد که را بايد ببينيم؟ خيلی دلم می خواهد بدانم فکر ترسيم نقشه ی ايران و خليج فارس بر فلان آقای ورزشکار برای اولين بار به ذهن کدام آدم بيماری خطور کرده است. حالا اين آدمی است که به قرآن بی وضو دست نمی زند. کلمه ی الله را به صورت سه نقطه در روزنامه و مجله چاپ می کند که مبادا در مواقع استفاده ی بهينه از نشريات -مثل تميز کردن شيشه و سبزی پاک کردن- به مقدسات اهانت شود. آن وقت بر می دارد نقشه ی ايران را روی مايو چاپ می کند. حالا ده تا موضوع طنز با ديدن اين تصوير در ذهن ما نقش بسته که والله از خليج فارس خجالت می کشيم آن ها را روی کاغذ بياوريم. البته عده ای اظهار خوشحالی کرده اند که کشور امارات در فلان جای ورزشکار فرو رفته و جای خوبی پيدا کرده. ديگر نمی گويند که با امارات، تنگه ی هرمز و چند شهر ما هم در راستای مورد نظر قرار گرفته و زمينه برای... لاالهالاالله. بهتر است دهان مان را ببنديم و چيز ديگری نگوييم...
احمدی نژاد جاهل می شود
"به خدا اگر ترورها تکرار شود، تک تک اعضای دايم شورای امنيت را به محاکمه می کشانيم... محمود احمدی نژاد در واکنش به ترور روز دوشنبۀ دو استاد دانشگاه در تهران، با بيان اينکه "تقاص خون آنها را خواهيم گرفت"، گفت: به خدا اگر اين اتفاق بار ديگر تکرار شود، تک تک اعضای دايم شورای امنيت را به محاکمه می کشانيم. وی همزمان اظهار عقيده کرد: "نمی خواهيم که با نوچه های خيابانی آنان درگير شويم، بلکه ما يقه اربابشان را می گيريم و چند سيلی به گوش آنان می زنيم تا چرتشان پاره شود و بفهمند با چه کسی طرف هستند"..." «سحام نيوز»
ماشاءالله به آقای رئيس جمهور! به اين می گويند مرد! به اين می گويند حامی ترور شدگان! ما که کيف کرديم از شنيدن اين سخنرانی. يادِ قيصر افتاديم و پاشنه های ورکشيده و چاقوی ضامن دار. ولی رئيس جمهور کشور که معمولا از ميان افراد فرهيخته انتخاب می شود علی القاعده لات بازی بلد نيست. اين جملات هم قطعا جزو فرهنگ اش نيست و احتمال می دهم که در فيلم های فارسی شنيده و آن ها را بر زبان آورده. به همين خاطر می خواهم توصيه کنم، آقای رئيس جمهور، فيلم "جوجه فکلی" ارحام صدر را هم ببينند و يک دوره در انستيتو جاهلیِ آممدعلی رامين بگذرانند و بعد وارد گود شوند.
بالاخره لات بازی هم برای خودش اصولی دارد و نمی توان بی گدار به آب زد. يقه گرفتن، سيلی زدن، تنها يک بخش از کار است. بايد نسق گرفتن، عربده کشيدن، ميز برگرداندن و امثال اين ها را هم ياد گرفت. بخصوص که ايشان با نوچه ها هم کار ندارد و می خواهد سراغ بزرگ ترها برود و يقه ی آن ها را بگيرد. به اميد موفقيت ايشان در ديپلماسی لات مدار!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۷ می خوانيد:
- آقای مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه
- محمد جواد لاريجانی و عباس چاخان
- بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر
- بخارا ۷۶
- بچه ها متشکريم
- فوتبال برای ايران، هروئين برای اروپا
- نامه اعتراضی به وزارت امور خارجه هند
آقای مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه
"آيا قانون گريزيهای گسترده و حساسيت در برابر خواست بازگشت بدون تنازل به قانون اساسی وعدم تمکين در مقابل رای مردم و گريز از انتخابات های آزاد و رقابتی غيرگزينشی و بستن روزنامه ها جز اين معنی می دهد که عده ای خود را برتر از قانون و مستغنی از آرا و نظرات مردم می دانند؟ مگر امام رحمت الله عليه در سال ۵۹ نگفت «همه روی قانون عمل بکنند. اين قانونی که ملت برايش رای داده است. همين رای نداده است که توی طاقچه بگذاريد و کاری به آن نداشته باشيد. برويد مشغول کار خودتان بشويد.» ودر سال ۶۰ نيز فرمودند: «البته دزدها از قانون بدشان ميايد و ديکتاتورها هم از قانون بدشان می آيد»..." «از پيام مهندس ميرحسين موسوی به مناسبت آذر، ماه دانشجو؛ سايت کلمه»
ما مانده ايم با اين مهندس موسوی و امام رحمت الله عليه اش چه کار بکنيم. در باره اش بگوييم، نگوييم. بنويسيم، ننويسيم. نظرمان را آن طور که هست بيان کنيم، نکنيم. با تعارف و مجامله از کنار حرف هايی که قبول نداريم بگذريم، نگذريم. جدّاً گير کرده ايم وسطِ آنچه احساس مان می گويد، و آنچه منطق مان می گويد.
احساس مان می گويد خودت باش و حرف دل ات را بگو و نپذيرفتنی ها را نپذير. منطق مان می گويد خودت باش ولی سی ميليون جوان اسير در چنگال اژدها را فراموش نکن. به خاطر آن ها کمی خودسانسوری کن. به جای پرداختن به نپذيرفتنی ها، به پذيرفتنی ها بپرداز و در موردِ آن ها سخن بگو. وقتی آقای دکتر عليرضا نوری زاده می نويسند: "چند تن از ما در اين يکسال و نيم، مبارزه و استواریِ [مهندس موسوی] را قدر نهاده ايم؟... مرتب قر ميزنيم که بله موسوی نخست وزير خمينی بوده و مسئول کشتارهای سال فلان و بهمان است" (يک هفته با خبر ۹ تا ۱۲ نوامبر ۲۰۱۰)، گرفتار ناراحتی وجدان می شوم که واقعا در راحت و فراغت خود چقدر به فکر مهندس و ناراحتی ها و گرفتاری هايش بوده ام.
راه چاره ای ندارم جز آن که به خوب و بد سخنان مهندس، هر دو اشاره کنم با اين تاکيد که به رغم تمام بدها، چاره ای جز پشتيبانی از ايشان نمی بينم. ايشان دست از امام خمينی اش نمی تواند بشويد، و توقعی اين چنين داشتن طبيعتاً عَبَث است. به تاريخ گذشته هم نمی تواند با ديد انتقادی بنگرد، چرا که خودش يکی از سازندگان و مجريان آن تاريخِ خانمانسوز است. می ماند امروزِ ايشان که همراه است با ياد نوستالژيک از دوران طلايی امام. برخلاف عده ای که خوب ها را از حرف های ايشان سوا می کنند و بر بدها به طور کامل چشم می بندند، و برخلاف عده ای که بدها را از حرف های ايشان جدا می کنند و بر خوب ها به طور کامل قلم بطلان می کشند، ما به هر دو سو با نگاهی واقع گرايانه نگاه می کنيم. چاره ای نداريم. اگر چاقوی مهندس با اين گونه نگاه ميانه، کند می شود، بگذار بشود. نمی توان حقيقت را پای مهندس يا هر کس ديگر قربانی کرد. و اين واقعيت را هم بايد پذيرفت که امروز جز مهندس و آقای کروبی کسی را توان مقابله با حکومت برای کاهش فشار از روی مردم نيست. پيدا کردن راهی که بين ايده آل ها و واقعيت ها پلی بزنيم تنها با گفت و گوی انتقادی ميسر است. گفت و گويی که اهل قلم و انديشه بايد آغازگر آن باشند.
محمد جواد لاريجانی و عباس چاخان
"محمد جواد لاريجانی: بهراستی ايران چه جنايتی مرتکب شده که اينگونه مستوجب دشمنی و کينهتوزی کشورهای غربی و از جمله آمريکاست؟ يکی از دستاوردهای بزرگ جمهوری اسلامی در ۳۰ سال گذشته اين بوده است که يک دموکراسی مبتنی بر عقلانيت اسلامی در اين کشور پديد آورده است که اسباب پيشرفت جامعه ما را در همه ابعاد پديد آورده است... يک مامور امای ۶ انگليس که من میتوانم اسم او را افشا کنم، در يک روز دوشنبه به ايران میآيد و در همان روز در يک خيابان خلوت ندا آقاسلطان اين دختر مظلوم را میکشد و در همان روز به انگليس باز میگردد..." «آفتاب»
عباس چاخان را می شناسيد؟ همان که بهروز وثوقی در فيلم دشنه نقش اش را بازی کرد و خدای چاخان کردن بود. همان که می گفت: "از وقتی که يادم می آد همه تو خونه ی ما به هم ديگه دروغ می گفتن، خيلی هم خوش می گذشت." همان که می گفت: "دروغ تو ذات ما نيست" ولی وجود و ذات اش سرا پا دروغ بود. همان که اين قدر پُررو و وقيح بود که وقتی چک اش را بانک نقد نمی کرد به طلبکارش می گفت: "عجب خری هستی. واسه چی اومدی سراغ من. برو يقه ی بانک رو بگير. اون پول نداده. به من چه؟!"
حالا اين آقای محمد جواد لاريجانی را که می بينم ياد عباس چاخان می افتم. درست است که عباس چاخان آدمی بی سواد و لات بود و محمد جواد لاريجانی از نظر سواد و فرهنگ و خانواده با او قابل مقايسه نيست، اما محمد جواد در چاخان بودن و پُرروگری رو دست عباس زده و روی او را سفيد کرده است. روزی روزگاری اگر فريدون گله ی ديگری پيدا شود که بخواهد فيلمی مثل دشنه بسازد می تواند از محمد جواد لاريجانی و چاخان های او الگو بگيرد و اصلا هم نگران نباشد که مردم فيلم را اغراق آميز تصور کنند.
بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر
"مهدی هاشمی: هدف، پدر مظلومم است." «راديو فردا»
بميرم برای مظلوميت ات علی اکبر! اصلا اسم تو يادآور مظلوميت و بی پناهی ست. يادآور اشک و آه و زاری ست. دلم کباب شد علی اکبر. جگرم خون شد علی اکبر. يادت هست وقتی قدرت داشتی، خدم داشتی، حشم داشتی، وزارت اطلاعات و امنيت داشتی، علی اکبر فلاحيان داشتی، مقام داشتی، نام داشتی، برای خودت عددی بودی، عاليجنابی بودی. حالا همه اش از دست رفت، باقی ماند يک کاخ گچ بُری شده و يک تعداد مبل و صندلی اشرافی و دو تا پُست بی خاصيت به اسم رئيس مجمع تشخيص مصلحت نظام و خبرگان رهبری. آدم دلش خون می شود وقتی می بيند کسی را که يک زمانی برای خودش يلی بود، زندانی داشت، دستگاه شکنجه ای داشت، به يک اشاره اش آدم را خفه می کردند، به يک حرکت چشم و ابرويش طرف را از روی زمين محو می کردند، به اين روز بيفتد؛ به اين فلاکت بيفتد. به قول بولوتوس: آه! کجا رفت آن دوران خوش. آن عرض و طول بی کران. آن قدرت بی حصر. آه! يادش بخير. يادش بخير، دورانی که هنوز مظلوم نشده بودی.
خاطرت هست اوايل سال پُر برکتِ ۱۳۶۹ که ۹۰ نفر از شخصيت های ملی مذهبی نامه ای به صورت سرگشاده زير عنوان "جمعيت دفاع از آزادی و حاکميت ملی ايران" برايت نوشتند و در آن از شما خواستند که قانون اساسی جمهوری اسلامی را همان طور که هست اجرا کنی و آزادی هايی را که در اين قانون آمده به مردم بدهی؟ خاطرت هست که اين عده از شما خواستند جلوی انعقاد قراردادهای اسارت آور با بيگانگان را بگيری؟ خاطرت هست از روی دلسوزی وخيرخواهی از شما خواستند تا در جهت مردم گام برداری؟ و شما که آن زمان مظلوم نبودی و قدرت داشتی چه کردی! يادش به خير! دستگاه امنيتی شما ده بيست نفر از اين جمعيت را دستگير کرد و پدری از آن ها در آورد که هرگز از يادها نخواهد رفت! لابد کتاب آن دو پيرمرد، حبيب الله داوران و فرهاد بهبهانی را خوانده ای. چه چيزهای خوبی تعريف می کردند از دوران پيش از مظلوميت شما. چقدر لذت بخش بود بلاهايی که با قدرت بر سر آن ها آوردی. بميرم برايت علی اکبر که به چه روزی افتادی! به قول شاعر: روزگار است آن که گه عزت دهد گه خوار دارد / چرخ بازيگر از اين بازيچه ها بسيار دارد. ناراحت نباش. غصه نخور. پسرت که فعلا در سلامت و امنيت به سر می برد. خودت هم که هنوز اسم و رسم و بادی گارد و ماشين ضد گلوله داری. اين سيب تا به زمين برسد، هزار چرخ می خورد. چه بسا شما شدی رهبر! چه بسا شما شدی صاحب قدرت! باز بر می گردی همان پدری را که از مردم در آوردی در می آوری. عوض هر چه در دوران مظلوميت کشيده ای در می آوری. من که با چشم پر خون اين ها را می نويسم. منتظر شويم ببينيم فردا چه می شود، آه!...
بخارا ۷۶
بخارای شماره ی ۷۶ شامل جشن نامه ای ست در تجليل از نويسنده ی بزرگ کشورمان، محمود دولت آبادی. تصوير ايشان زينتبخش روی جلد مجله است. مقدمه ی ستايش انگيز علی دهباشی با اين جملات خاتمه می يابد:
"در اين شماره ما به وسع خود که هر چند ناچيز است به جشن هفتاد سالگی محمود دولت آبادی نشسته ايم. قصدمان يادآوری خاطراتی است که بيش از دو نسل با داستان ها و رمان های او زندگی کرده است و بس. و جز اين دعايش نگويم که رودکی گفته است: هزار سال بزی، صدهزار سال بزی" (ص۹).
در اين دفتر دو شعر از محمدرضا شفيعی کدکنی به نام های بونصر (۱۳۸۸) و شبِ خیّام (۱۳۶۹) می خوانيم که برای محمود دولت آبادی نوشته شده است:
"شايد کزين شب، اين شبِ خیّام / هرگز به قرن ها / سر بر نياوَرَد / خورشيدی از کلام..." (ص ۱۳).
آقای دکتر عزت الله فولادوند ترجمه ی "دومين رمانِ بزرگ غرب"، نوشته ی پی.ام. فارستر را به محمود دولت آبادی پيشکش کرده اند:
"بيشتر مردم همعقيده اند که جنگ و صلح تالستوی بزرگترين رمانی است که تمدن غرب بوجود آورده است. ولی بعد از آن، کدام رمان از همه بزرگتر است؟ من می گويم در جستجوی زمان از دست رفته مارسل پروست..." (ص ۱۵).
و ساير مقالات و مطالب بخارا همچون گذشته خواندنی و آموزنده است. معرفی تک تک مقالاتِ اين مجله ی وزين حتی به صورت تک سطر نياز به مقاله ای مجزا دارد بنابراين من تنها به چند تای آن ها اشاره می کنم:
"مارکسيسم عاميانه به سان «ايدئولوژی منتشر در فضا»" مطلبی ست خواندنی از جناب داريوش شايگان.
"زبان در خدمت باطل" نوشته ی دکتر محمد رضا باطنی از مطالب خواندنی اين شماره است:
"فصل اول [کتابِ «نقش سياست در ارتباط» نوشتۀ کلوس مولر، جامعه شناس امريکايی] «ارتباط تحريف شده» نام دارد و در آن نويسنده نشان می دهد که چگونه بعضی از نظامهای سياسی با دستکاری کردن و سوء استفاده از ابزار زبان، مردم خود را فريب می دهند..." (ص ۷۵).
تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد ايرج افشار در اين شمارهی بخارا به عدد ۶۶ می رسد. در اين مجموعه ی متنوع که از شماره ی ۱۵۴۹ آغاز می شود و به شماره ی ۱۵۸۲ خاتمه می يابد، مطلبی می خوانيم در باره ی شجاع الدين شفا و زندگی فرهنگی او:
"پدرش، عليرضا پزشک شهرهای بود در قم. محکمهاش نزديک حرم بود. معروف است که بر کاشی سر در آن جا ابياتی نقش بود که «دوا اينجا، شفا آنجا» از مصاريع آن میبود. پس میبايد به همين مناسبت باشد که آنها نام خانوادگی شفا را انتخاب کردهاند..." (ص ۸۹).
مطالب بخارای ۷۶ مثل ساير شماره ها خواندنی و جذاب است. بالاخره موردی هم برای انتقاد از اين مجله پيدا کردم که از شماره ی قبل به چشم می خورْد ولی گمان می کردم موضوع به همان شماره ختم می گردد که متاسفانه چنين نشد. اين شماره نيز مانند شماره ی قبلی با فونت ريز حروفچينی شده که خواندن مطالب را برای چشم های ضعيفْ دشوار می کند. البته قابل فهم است که جایْدادنِ مطالبِ خواندنی در يک نشريه ی ۶۸۵ صفحه ای که بايد هم در جا و هم در هزينه صرفه جويی کند نيازمند اتخاذ چنين روش هايی ست ولی با در نظر گرفتن اين که اکثر مراجعان اين نشريه ی گرانسنگ، ميان سال و سالْمند هستند، در نظر گرفتن سهولت مطالعه لازم و واجب است. اگر ريز کردن فونت در صرفه جويی مقدار زيادی کاغذ و انتشار تعداد بيشتری مطلب موثر است، طبيعتاً آن را می پذيريم و بايد به فکر تهيه ی عينک جديد باشيم! در غير اين صورت بهتر است فونت به همان اندازه ی قبلی بازگردد.
بچه ها متشکريم
"کاروان ورزشی ايران در پايان روز هشتم با ۸ طلا، ۷ نقره و ۱۴ برنز در جايگاه چهارم قرار گرفت." «ايرنا»
بچه ها متشکريم. متشکريم نه به خاطر مدال های رنگارنگ تان؛ متشکريم به خاطر همت و پايداری تان. متشکريم به خاطر تحمل تمام مصائب و شدائدی که در محيط نامناسب ورزش ايران تحمل کرديد و خود را به بالاترين مدارج قهرمانی آسيا رسانديد. متشکريم به خاطر تمام توهين ها، تحقير ها، کمبود ها، پارتی بازی ها، حق کشی هايی که در طول تمرينات مداوم تان در ايران ديديد و خم به ابرو نياورديد. متشکريم به خاطر دندان روی جگر گذاشتن و از پا نيفتادن تان.
دخترهای ورزشکار! از شما بيشتر از پسرها متشکريم. متشکريم به خاطر بار سنگينی که موقع دويدن، موقع رزميدن، موقع پارو کشيدن، موقع تيراندازی به شکل حجاب و گرمکن ورزشی با خودتان حمل کرديد. متشکريم که خود را با اين بار گران به اين نقطه که اوج قله ی آسياست رسانديد. متشکريم که نگاه سنگين مسئولان ورزش و حراست تربيت بدنی را بر هر حرکت خود تحمل کرديد. متشکريم که بارِ خجالت دست ندادن با مسئولان ورزش جهانی را به تنهايی به دوش کشيديد. اميدواريم به مدال های هر چه بيشتر دست پيدا کنيد و نتيجه ی زحمات تان را ببينيد.
بچه ها متشکريم.
فوتبال برای ايران، هروئين برای اروپا
"نيجريه: مقصد هروئين ارسالی از ايران اروپا بوده است." «راديو فردا»
ما هم بخواهيم دست از سر سعيد امامی برداريم، او دست از سر ما بر نمی دارد. هر اتفاقی که در اين مملکت می افتد و هر سياستی که حکومت دنبال می کند، آخرش ختم می شود به سعيد امامیِ معدوم. بيخود نيست می گويم او زنده است و روح اش در ميان ما حضور دارد. لابد ديده ايد که تلويزيون ايران هر چه مسابقه درجه ی يک فوتبال در جهان هست به طور مستقيم و با تقبل هزينه ی گزاف پخش می کند. يک دانه از اين مسابقه ها را در خارج از کشور بخواهيد به صورت پخش مستقيم ببينيد بايد کلی پول بپردازيد. مگر آقای ضرغامی عاشق چشم و ابروی ملت است که اين همه مسابقه از سراسر اروپا در تلويزيون ما پخش می کند؟ خير. اين طرح، طرح سعيد امامی خدانيامرز بود که برای مشغول کردن جوانان بايد آن ها را به سمت فوتبال کشيد و بهترين مسابقات جهان را برايشان فراهم آورد. دو ساعت پای تلويزيون نشستن هم دو ساعت است. همين را ضرب کنيد در تعداد فوتبالدوستان ببينيد چه رقمی می شود.
اما طرح ترانزيت هروئين و مواد مخدر به اروپا هم طرح جديدی نيست. بانی اين تفکر هم نيروهای نظامی و امنيتی ما هستند که آقا ما چرا خودمان را در مرزهای شرقی جلوی تير و تفنگِ اشرار قاچاقچی قرار بدهيم؟ به ما چه که اين مواد بچه های اروپا و امريکا را معتاد و بدبخت می کند؟ اصلا بهترِ ما! بگذار آن ها معتاد و مافنگی بشوند، تا ما بتوانيم ممالک شان را از چنگ شان بيرون بياوريم. يک پول هنگفت هم نصيب ما می شود. می آييم با قاچاقچی های بين المللی قرارداد می بنديم که مواد مخدر را مستقيما از کانال های تعيين شده به طرف مرزهای غربی و جنوبی ببرند. به کار ما هم کاری نداشته باشند. بابت عبور و مرورشان هم حقالعبور می گيريم. هم جيب مان پُر پول می شود، هم در مرزها سربازان ما کشته نمی شوند، هم خارج از سهمِ تعيين شده، مواد مخدر وارد ايران نمی شود (و قيمت ها فيکس و ثابت می ماند!)، هم غرب ضربه می خورد.
خب. بحمدلله مشاهده می شود که ديدگاه های اين چنينی به مرحله ی اجرا در آمده و اولين محموله ی کشف شده در نيجريه نشان دهنده ی گوشه ای از اين تجارت شيرين است. حالا چقدر از اين محموله ها قبلا به اروپا رسيده و در باراندازها تخليه شده، خدا می داند!
نامه اعتراضی به وزارت امور خارجه هند
"هند، سفير جمهوری اسلامی ايران را در ارتباط با گفته های اخير آيت الله خامنه ای فراخوانده است. وزارت امور خارجه هند روز جمعه رضا علايی، کفيل سفارت جمهوری اسلامی را احضار کرد و «ناخشنودی عميق» دهلی نو را ابراز داشت. دولت هند در بيانيه ای می گويد دهلی نو گفته های رهبر ايران را «تجاوزی به تماميت ارضی و حاکميت» خود می بيند. آيت الله خامنه ای هفته پيش در سخنانی از نخبگان مسلمان درخواست کرد از «پيکار» مسلمانان «ملت های افغانستان، پاکستان، عراق، فلسطين و کشمير» حمايت کنند." «سايت صدای امريکا»
در خبرها خواندم که وزير امور خارجه ی هند، سفير کشورِ ما را در ارتباط با گفته های اخير آيت الله خامنه ای احضار کرده، لذا وظيفه ی ميهنی خود ديدم که جهت جلوگيری از بحران، نامه ای به وزير خارجه هند بنويسم و موضوع را توضيح دهم. در اين نامه سعی کرده ام به پيوندهای هنری و فرهنگی ميان دو ملت بزرگ ايران و هند نيز اشاره کنم:
جناب آقای وزير امور خارجه هند سلام
ان شاءالله که حال شما خوب است. ابتدا عرض کنم که من به عنوان يک ايرانی بسيار خود را به فرهنگ و سرزمين شما نزديک احساس می کنم. گمان دارم بيش از ايران، با صحنه های زيبای کشور شما آشنا و مانوس باشم. ممکن است تعجب کنيد که چطور يک ايرانی سرزمين هند را به خوبی می شناسد. عرض کنم حضورتان که اين جانب از زمان نوجوانی هر چه فيلم هندی در سينما همای پخش می شد ديده ام و از طريق راج کاپور و ريشی کاپور و آميتا باچان و شاهرخ خان درس فداکاری و از خود گذشتگی آموخته ام. از شعله و سنگام تا گاهی خوشی گاهی غم در ذهن من و بسياری از ايرانيان نقش بسته و صنعت آجيل و خشکبار و دستمال کاغذیِ ما مديون فيلم های کشور شماست.
باری در اخبار چند روز پيش آمده بود که سخنان آقای خامنه ای بر شما گران آمده و شما سفير کشور ما را برای ادای پاره ای توضيحات به وزارت امور خارجه فرا خوانده ايد. می خواستم برای روشن شدن شما و جلوگيری از اتلاف وقت، خدمت تان عرض کنم که قربان، شما طرف را اشتباه گرفته ايد. اين آقای خامنه ای که شما می بينيد، يک مقام پيچيده ای در کشور ما دارد. از يک طرف هيچ کاره است، از يک طرف همه کاره. وقتی به صرف اش نباشد هيچ کاره است. وقتی به صرف اش باشد همه کاره است. در مورد اعتراض شما ايشان حتما خواهد گفت من که کاره ای نيستم. يک رهبر مذهبی هستم و کشور ما را رئيس جمهور اداره می کند؛ روابط خارجی ما را وزارت امور خارجه تنظيم می کند. بعد اين قدر قانونْ قانونْ و مقرراتْ مقرراتْ می کند که شما از اعتراض تان پشيمان می شويد. راست می گويد بنده ی خدا. ايشان فقط حرف می زند و دولت اجرا می کند. شما که نمی توانيد به يک رهبر مذهبی بگوييد حرف نزن. می توانيد؟
اما نقش اصلی ايشان برای ما ملت ايران است. ايشان حکم ولی و قیّم ما را دارد. ما، شصت هفتاد ميليون ايرانی، صغير و بلانسبت خر و احمقيم، لذا نياز داريم به کسی که عقل اش به همه چيز برسد و راه را از بيراه به ما نشان بدهد. شما فکر نکنيد چون گاندی را داشتيد يا جواهر لعل نهرو را داشتيد، همه مثل آن ها هستند. خير. ما طبق اصول ۵ و ۵۷ و ۱۰۷ و ۱۷۷ قانون اساسی کشورمان، ملتی هستيم عقب افتاده و صغير، که احتياج به ولی يی عالم و همهچيزدان داريم که دست ما را بگيرد و پا به پای خودش ببرد. اگر مثل بچه های خوب دنبال اش رفتيم، نوازش می شويم و توی جيب ما قاقالیلی می ريزد. اگر نرفتيم، دو تا می زند توی سر ما که آدم شويم و دنبال اش راه بيفتيم. اگر هم مقاومت کنيم، دست مان را می گيرد می کِشَد با چَک و لگد می بَرَد. آری اين سرنوشت ملت ماست که با سرنوشت ملت شما کمی فرق دارد.
باری اين ها را منبابِ توضيح عرض کردم که وقت تان را به خاطر کَلکَل کردن با اين "آقا" تلف نکنيد.
با آرزوی موفقيت برای شما.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۶ می خوانيد:
- نصف شدن تفسير خبر آقای چالنگی
- شعر سبز محمد رضا شفيعی کدکنی
- آيت الله العظمی ها اين جوری قضاوت می کنند
- نگاهی به کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ايرج افشار
پيش از شروع:
از هفته ی پيش، وب لاگ "گويای من" آغاز به کار کرد. هر سايت جديدی که پا به عرصه ی اينترنت می گذارد، باعث خوشحالی و شعف است و هر سايت قديمی که از کار باز می ماند موجب تاسف و اندوه. در فضای یأس آلود کنونی تولد وب لاگی مانند گويای من برای طرفداران آزادی بيان شادی آفرين است. هر رسانه ای که بتواند عقايد نويسندگان مختلف را منعکس کند کمکی خواهد بود به دفع استبداد که نه تنها در نظام حکومتی بل در وجود تک تک ما ايرانيان لانه کرده است. آغاز به کار گويای من به همين لحاظ رويدادی ست خجسته و من به نوبه ی خود از مسئولان محترم گويا که زحمت طراحی و راه اندازی و اداره ی اين سايت را کشيدند تشکر می کنم. از اين پس سعی خواهم کرد، مطالب روز را در همان روز در گويای من منتشر کنم. تعداد مطالب سه يا چهار تا در هفته خواهد بود؛ گاه بيش و گاه کم. در اين جا نيز سعی خواهم کرد کارْ بساز بفروشی و سرسری نباشد و کيفيتی را که تا الان داشته حفظ کند. اين که چند درصد مطالب طنز و چند درصد جدی خواهد بود، نمی توانم پيش بينی کنم. خوشبختی ما اين است که موضوعات جدی در زمانه ی ما با طنز پهلو می زند و باعث تفريح می شود. کشکول را هم چند هفته ادامه می دهيم و ضرورت وجود آن را برای انتشار مطالبی که در قالب وب لاگ نمی گنجد می سنجيم. اگر ضرورتی به بقايش باشد، با نظر مسئولان خبرنامه آن را نگه می داريم. در غير اين صورت کل مطالب آن به گويای من منتقل خواهد شد.
نصف شدن تفسير خبر آقای چالنگی
"مدت زمان برنامه تفسير خبر به تصميم مديران صدای امريکا نصف شد"... «نقل به مضمون از صحبت های ميهمانان و مجری برنامه تفسير خبر»
آقا ابتدا از طرف خودم تسليت، و از طرف آيت الله خامنه ای، محمود احمدی نژاد، و ديگر سران حکومت عربی-اسلامی ايران که چشم ندارند آقايان نوری زاده و سازگارا را هر هفته در جعبه ی جادويی ببينند تبريک عرض می کنم. تبريک و تسليت هم خطاب به مديران صدای امريکاست که آقای چالنگی می فرمايند اگر صدای مان را به گوش شان برسانيم خواهند شنيد و واکنش نشان خواهند داد. خدمت آقای چالنگی عرض می کنم، مديران صدای امريکا بايد خيلی سخت دچار ثقل سامعه شده باشند که صدای ما را نمی شنوند. صدا ديگر چه جوری بايد باشد که بشنوند؟ وقتی تفسير خبر چهارشنبه شب های سابق، جمعه های فعلی، اين قدر دوست داشتنی بود که زنان خانه دار هم در ساعت های برنامه می نشستند و به آن نگاه می کردند، اين صدا را اگر مديران نشنوند، يا بايد کر باشند يا خودشان را به کری زده باشند. الحمدلله در امريکا سمعک يک وسيله رايج است و به نظر نمی رسد آزمايش های اُديومتری، ضعف غير قابل علاجی را نشان دهد. می ماند خود را به کری زدن که آن هم حکايت موقعی ست که آدم دارد با موبايل با خانم همسر صحبت می کند، ايشان از آدم چيزی می خواهد که دوست دارد داشته باشد و آدم به دلايلی –مثلا داشتن رابطه با زنی ديگر يا بی پولی و امثال اين ها- دوست ندارد که خانم همسر آن چيز را داشته باشد. در اين جا، صدا ديگر به گوش نمی رسد، و آقای همسر داد می زند الو! الو! صدا نمی آد. مرده شور ايرانسل را ببره با اين آنتندهیش!
در اين حالت اگر کسی که ناظر جريان است بيايد به خانم همسر بگويد شما دوباره و سه باره و چهار باره زنگ بزن، صدای تو را آقای همسر خواهد شنيد و واکنش نشان خواهد داد، کمی به شوخی و سرِ کار گذاشتن خانم همسر می ماند و نتيجه اش هم معمولا "نو ريسپانس تو پيجينگ" است.
باری، مديران محترم صدای امريکا! اگر صدای ما را می شنويد، و روی صدای ما پارازيت نيست، عرض می کنيم که ما برنامه ی آقای نوری زاده و آقای سازگارا و آقای چالنگی را دوست داريم. خيلی ها دوست دارند صحبت های متين تحليل گر با دانشی مثل دکتر نوری زاده را گوش کنند. الو! الو! صدا میآد؟ بله. عرض می کردم، شما همه چيز را رها کرده ايد، زورتان به برنامه ی جمعه شب های آقای چالنگی رسيده است؟ چرا نمی گذاريد ته ديگ به ايشان برسد و تا بر آمدن آفتاب از فراز الوند و توچال، سهند و سبلان برای ما آرزوی فردايی بهتر کنند؟ الو! الو! انگار خط رو خط افتاده! صداها قاطی شده! چی؟ دکتر هوشنگِ چی چی؟ احمدی؟ امير؟ آقا قطع کن. اشتباه گرفتی. با کی کار داری؟ با پرزيدنت اوباما؟! آن ور خط احمدی نژاد است؟! چرا پرت و پلا می گی؟ نه؟ کی؟ رحيمِ چی؟ اسفنديار؟ آقا من با مدير صدای امريکا دارم صحبت می کنم، گوشی را قطع کن. من؟ من کی هستم؟ دائی جان ناپلئون؟! شوخی می فرماييد؟ يعنی چه؟ آقا مزاحم نشو...
ملاحظه می فرماييد آقای چالنگی! خط های امريکا بدتر از خط های ايران روی هم می افتد و اتصالی می کند! آمديم با مديران صدای امريکا صحبت کنيم، خط روی خط وزارت امور خارجه امريکا افتاد و يک بابايی به نام هوشنگ نمی دانم چی چی می خواست با احمدی نژاد و پرزيدنت اوباما صحبت کند. به هر حال آن چه گفتنی بود را گفتيم. ببينيم مديران محترم که ما را خيلی خيلی دوست دارند و برای ما و حقوق بشر ما می ميرند چه جوابی خواهند داد! [راستی اين چرا به من گفت دائی جان ناپلئون؟!!!]
شعر سبز محمد رضا شفيعی کدکنی
به يادداشت های پيشين و بر زمين مانده ام نگاه می کردم. در مسوده ای به شعری از استاد شفيعی کدکنی اشاره کرده بودم که آن را بعداً در يکی از کشکول ها بياورم. اگر چه کمی دير، اين شعر زيبا و پر مفهوم را که "آغاز و پايان" نام دارد برای تان می نويسم:
"ای خزان های خزنده، در عروق سبز باغ!
کاين چنين سرسبزی ما پايکوبان شماست
از تبارِ ديگريم و از بهارِ ديگريم
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست"
«بخارا، شماره ۷۴، صفحه ی ۳۲»
اين شعر زيبا نياز به تفسير ندارد. اگر آن را چند بار با صدای بلند بخوانيم، تصويرش مثل تابلويی در ذهن مان نقش خواهد بست. بيت آخرش هم که گويای همه چيز است:
می شويم آغاز از آنجايی که پايانِ شماست!
آيت الله العظمی ها اين جوری قضاوت می کنند
بعضی وقت ها فکر می کنم در مملکت گل و بلبل ما سرنوشت مان به دست چه کسانی ست. يک اشتباه کافی ست تا گرفتار شويم. البته منظورم از اشتباه، اشتباه خودمان نيست، اشتباه ديگران است. مثلا شما داريد از شمال به طرف تهران می رانيد. در خط خودتان هم هستيد، سرعت تان هم مطابق تابلوی کنار جاده است. کمربند ايمنی تان را هم بسته ايد. مثل بچه ی آدم داريد می رانيد که يک دفعه ماشينی که شبيه ماشين شماست با سرعت خيلی زياد از شما سبقت می گيرد. در دل تان کلی فحش به جدّ و آباء راننده ی خطاکار می دهيد و می گوييد کاش پليس او را سر پيچ بعدی بگيرد و پدرش را در بياورد. از قضا به پيچ بعدی که می رسيد، يک پليس با تابلوی ايست وسط جاده ايستاده و منتظر است. ماشين خطاکار که ميان شما و پليس نيست. پس پليس منتظر کيست؟ منتظر شما! علامت می دهد که کنار بزنيد. کنار می زنيد. کمر بندتان را باز می کنيد که خم شويد کيف مدارک تان را برداريد. افسر در همين موقع سر می رسد و کارت ماشين و گواهينامه از شما می خواهد. شما تلاش می کنيد کمربند ايمنی تان را ببنديد؛ هول می شويد سوراخ کمربند را پيدا نمی کنيد. افسر با پوزخند به شما می گويد: کمربند هم که نبسته ای! خب راست می گويد. کمربند نبسته ايد! حالا از شما چه می خواهد؟ می گويد من سبقت شما را ديدم و به جناب سرهنگ هم که در ماشين نشسته [به جناب سرهنگ با دست اشاره می کند] گفتم که شما با چه سرعتی می رانديد و چطور جان سرنشينان اتومبيل خودتان و اتومبيل های ديگر را به خطر می انداختيد. شما احساس می کنيد زبان تان خشک شده و کف دهان تان چسبيده است. می خواهيد بگوييد اولا من نبودم، يکی ديگه بود، نمی توانيد [راستی آن يکی ديگه را انگار ديده بوديد که پيش از رسيدن به پيچ، کنار قهوه خانه نگه داشته. آره خودِ خودش بود]. می خواهيد بگوييد ثانياً من کمربند ايمنی ام را بسته بودم، اين جا باز کردم کيف ام را بردارم، نمی توانيد. افسر می گويد پياده شويد و برويد پهلوی جناب سرهنگ. جناب سرهنگ با روی ترش تمام اعمال زشت شما را پيش چشم تان می آورد. می خواهد گواهی نامه تان را ضبط کند. می خواهد شما را جريمه سنگين کند. در اين جا بچه تان به دادتان می رسد و بدو بدو می آيد می گويد بابا من فيلم ماشينی را که از کنار ما گذشت برداشتم. مامان گفت به اين آقا پليسه نشون بدم. خلاصه جناب سرهنگ فيلم را که می بيند متوجه اشتباه افسر و خودش می شود و از شما عذر خواهی می کند. البته شما فکر می کنيد که يک آدم نابود شده هستيد و به خودتان می گوييد عجب مملکتی داريم. ببين کارِ ما دست چه کسانی ست...
حالا اين داستان مهيج و پليسی را گفتم که يک موضوع ديگر را برای تان بنويسم. موضوعی که در شماره ی ۴ مجله ی مهرنامه منتشر شده و بسيار خواندنی ست. بعد از آن که آن را خوانديد شما هم مثل راننده ی فرضی ما خواهيد گفت، عجب مملکتی داريم. ببين کارِ ما دست چه کسانی ست:
نگاهی به کتاب زندگی و کارنامه مطبوعاتی ايرج افشار
پيش از آن که کتاب "ايرانشناس مجله نگار" را در دست بگيرم، فکر می کردم تصوير کاملی از خدمات علمی و فرهنگی استاد ايرج افشار در ذهن دارم. فکرم اشتباه بود و من با ورق زدن کتاب و مطالعه مطالب آن متوجه شدم که آن چه از استاد ارجمندمان می دانستم بسيار ناچيز و در حدّ صفر بوده است.
پيش از آن که به معرفی اين کتاب بپردازم، بايد به نکته ای اشاره کنم. برخی نام ها، برای بزرگ شدن، نياز به تيتر و لقب دارند. هستند اهل علم و دانشی که اگر در مقابل اسم شان، دکتر و مهندس و دانشمند محترم و غيره نگذاريم، شخصيت علمی شان کامل نخواهد شد و شأن و منزلت لازم را نخواهند يافت. اما معدود دانشمندانی هم هستند که اگر در مقابل نام شان دکتر و مهندس و دانشمند محترم قرار دهيم، از ارزش و وجهه ی نام شان کاسته خواهد شد! به عبارتی تيتر و لقب نه تنها به آن ها چيزی اضافه نخواهد کرد، بل که از شأن و منزلت شان خواهد کاست. درست مانند اين است که شما به کسی که مقام سپهبدی دارد بگوييد جناب سروان! در عالم علم و ادب ايرانزمين هستند دانشمندانی که نام شان در خود همه تيترها و لقب ها را حمل می کند. ايرج افشار يکی از اين دانشمندان است که گذاشتن تيتر و لقب در مقابل نام اش چيزی به مقام علمی اش اضافه نخواهد کرد. اين که من گاه از لفظ استاد در مقابل نام ايشان استفاده می کنم، به خاطر چيزهايی ست که به عنوان خواننده از کتاب های ايشان آموخته ام نه تعيين مرتبه ای که به مراتب بالاتر از آن است. امروز هم که به قول ايشان دانشگاه های قارچی در هر سو می رويد (بخارای شماره ی ۷۶ صفحه ی ۸۳) و لفظ استاد از دهان مردم نمی افتد، همان بِه که به ايرج افشار بسنده کنيم.
با ورق زدن کتاب ۱۲۰۰ صفحه ای سيد فريد قاسمی متوجه کار دشواری که ايشان به انجام رسانده است می شويم. تاليف کتابی چنين مفصل و پر مايه نيازمند مهارت و دانشی ست که در آقای قاسمی به عنوان متخصص تاريخ مطبوعات سراغ داريم.
کتاب "ايرانشناس مجله نگار" کتابی نيست که به دَردِ هر کسی بخورد. بخش بزرگی از اين کتاب به فهرست مطالبی که ايرج افشار در مجلات و نشريات گوناگون نوشته است يا فهرست مطالب نشرياتی که ايشان آن ها را مديريت کرده است اختصاص دارد که بيشتر به کار اهل تحقيق می آيد. به طور مثال در صفحات ۱۶۲ تا ۴۸۶، فهرست کامل دوره ی بيست و يک ساله راهنمای کتاب درج شده است.
بد نيست در همين جا انتقادی را مطرح کنم. من شخصا مخالف به کار بردن حروف ريز در چاپ کتاب هستم. با اين حال برخی کتب مانند دائرةالمعارف ها و فرهنگ ها بايد با حروف ريز منتشر بشوند. آقای قاسمی يا ناشر کتاب می توانستند فهرست هايی را که در خلال کتاب آورده اند، يا به صورت پيوست جداگانه، يا با حروف ريزتر منتشر کنند که هم صفحات کتاب را کم تر می کرد، و هم مطالبِ غير فهرست در ميان فهرست ها گم نمی شد.
شرح زندگی و خدمات علمی ايرج افشار بسيار خواندنی و آموزنده است. دامنه ی فعاليت های فرهنگی ايشان آن قدر وسيع است که انسان از انجام آن ها در شگفت می ماند. تعداد مطالب و مقالات و کتب ايشان نشان دهنده ی عظمت کار ايشان است. در طول کتاب با صفات و خصائلی از ايشان آشنا می شويم که تا پيش از اين اطلاعی از آن ها نداشته ايم. از صفحه ی ۱۱۰۸ تا پايان کتاب، اختصاص به عکس ها و تصاويری دارد که پيش از اين کم تر ديده شده و يا اصلا ديده نشده است.
در سرآغاز کتاب می خوانيم: "ايرج افشار بزرگمردی با کارنامه ی درخشان است که نام بلندآوازه ای در جهانِ ايرانشناسی و دنيای زبان فارسی دارد. او، کتابدار کتابشناس، تصحيح گر کاشف، نسخه شناس متن پژوه، سندپرداز مرجع نويس، گنجور مجموعه ساز، فهرستنگار دانش شناس، تاريخ نگار احياگر، سامانده نهادساز، نادره يار نامه نگار، شناساننده ی کمياب و ناياب، مُعرف کمنام و گمنام، منبع خاورشناسان، همنشين دانشوران، معاشر مشاهير، وارسته ی ناوابسته، دلسوخته ی ژرف انديش، جهانگرد ايران نورد، و گذشته پژوه آينده نگری است که يادگارهای ماندگاری در عرصه ی مطبوعات، کتاب و کتابخانه پديد آورد...".
از اين فشرده تر و جامع تر نمی توان ايرج افشار را توصيف کرد. تمام اين صفات در نام ايشان خلاصه شده است. نام ايرج افشار به ياد آورنده ی تمام اين مشخصات است. آقای سيد فريد قاسمی اين مشخصات را در طول کتاب گرانسنگ خود به خوبی تصوير کرده است.
کتاب ايرانشناس مجله نگار، چاپ و صحافی پاکيزه ای دارد. قيمت چاپ نخست آن که همين امسال در تيراژ ۲۲۰۰ نسخه منتشر شده، ۳۵۰۰۰ تومان است.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۵ می خوانيد:
- فرمول منطقی دکتر عبدالکريم سروش
- شکنجه گران آينده ی مملکت کجا تربيت می شوند؟
- پوزش و عذرخواهی از مربی انگليسی تيم ملی بيليارد
- وقتی قضای حاجت آدم هم کنترل می شود
- اين يک فيلم طنز نيست؛ اگر اعصاب قوی نداريد آن را نبينيد
- بيچاره قيصر
- نارنجکی که هادی خرسندی منفجر کرد
- يعقوب ليث دکتر ناصر انقطاع
- آرامشی که آرامش دوستدار بر هم زد
فرمول منطقی دکتر عبدالکريم سروش
"اديان عموما پشتوانه اخلاق اند. پس بنابراين سياست با دين هم يک رابطه ای دارد و اينکه عده ای اصراردارند بگويند دين از سياست جداست اشتباه می کنند. دين از سياست جدا نيست – سياست با اخلاق رابطه دارد- اخلاق با دين رابطه دارد پس بنابراين سياست با دين رابطه دارد. يک همچين فرمول منطقی در اينجا هست. اين که ما می گوئيم رابطه دارد، واقعا رابطه دارد يعنی اخلاق يک جامعه و دينی که آن اخلاق را به جامعه می دهد، بر سياست اش تأثير میگذارد... من ديدم در مطبوعات به خصوص در مطبوعات خارج از کشور، اينترنت، سايتهای مختلف – بحث بر سر سکولاريسم است: جامعه آينده بايد سکولار بشود - دين بايد از سياست جدا شود، معمولا هم بحثهای ساده نگرانه (سکولاريسم يک بحث فلسفی مشکل است. صرف "دين از سياست جداست" مشکل را حل نمی کند.) - مسئله را خيلی ساده می گيرند: حالا ساده باشد يا نباشد، آيا واقعا مسئله ما اين است؟ ما اگر از اين نقطه آغاز کنيم، می توانيم گره ها را باز کنيم؟ ام المشکلات ما اين است؟ حکومت اعلان کند ما ديگر کاری به دين نداريم و قوانين فقهی را اجرا نکنيم، مسائل ما حل می شود؟ ما می توانيم استبداد سکولار داشته باشيم –يکی بيايد استبداد بورزد دينی هم نباشد- چه اشکالی دارد؟ نه اينها نيست – نمی گويم اينها هيچ نيست ولی اينها نقطه آغاز ما نيست. و اگر از اين راه ها برويم داريم بی راهه می رويم. جامعه ديندار خودمان را بر می انگيزيم و آشفته می کنيم." «دکتر عبدالکريم سروش، جرس»
از دکتر بعيد است که سال ها در خارج زندگی کرده و موضوع نهادينه کردن اخلاق را در آن جا به چشم خود ديده و باز چنين می نويسد. خيلی از ما مانند دکتر در خارج زندگی کرده ايم و با رفتار و اخلاق غربی از نزديک آشنا شده ايم. اين که غيرت ايرانی ما اجازه نمی دهد خودمان را زير ضرب ببريم يک موضوع، با موضوع ديگر که تحسين رفتار و اخلاق فرنگی هاست چه بايد بکنيم.
اخلاق، سطوح مختلف دارد. يک سطح اش اخلاق اجتماعی ست که در مقابل نگاهِ همه ی شاهدانِ منصف است. باور نمی کنم دکتر اخلاق اجتماعی مردم اروپا و آمريکا را نديده باشد و آن را با اخلاق اجتماعی ما ايرانيان مقايسه نکرده باشد و زشت و زيبای اين دو را نسنجيده باشد. بعد مانند يک فيلسوف يا اهل تفکر به ريشه اين تفاوت و زشت و زيباها نينديشيده باشد. حتما ديده و حتما انديشيده و حتما به نتيجه رسيده. پس اين سخنان چيست؟ و منشاء اش کجاست؟
دکتر رابطه اخلاق و دين و سياست را در يک فرمول منطقی می گنجاند و نتيجه گيری می کند. او نيک می داند که نه اخلاق "الف" است و نه دين "ب" و نه سياست "پ"، نه ربط دادن اين ها با هم و نتيجه گرفتن صحيح است. مسئله ای که دکتر طرح می کند اجزائش جا به جا شده است و مثلا جدايی دين از حکومت را جدايی دين از سياست می نامد که مقوله ای ديگر است. بعضی حرف ها را هم در دهان طرفداران سکولاريسم می گذارد که درست نيست، مثلا کسی نگفته است و نمی گويد با جدا شدن دين از حکومت مشکلات سياسی و اجتماعی کاملا حل خواهد شد؛ کسی نگفته است و نمی گويد دين از حکومت به يک اشاره جدا می شود و آن بر اين و اين بر آن تاثير نمی گذارد. طرفداران سکولاريسم می خواهند دين در حکومت و قانون گذاری و قضا دخالت نکند و در اداره ی مملکت که امری فنی ست نقشی نداشته باشد. اشکالات مطلب دکتر سروش آن قدر زياد است که حتی طرح آن ها در يک بند کشکول نمی گنجد.
همه ی ما، بدون استثنا، وقتی پا به يک کشور اروپای شمالی می گذاريم بلافاصله حُسنِ رفتار و اخلاق اجتماعی مردم را در کوچه و خيابان می بينيم و لب به تحسين می گشاييم. بعد آن را با رفتار و اخلاق خودمان مقايسه می کنيم. به قول سيد جمال الدين اسدآبادی به غرب رفتم همه اسلام ديدم مسلمان نديدم به شرق رفتم همه مسلمان ديدم اسلام نديدم. اين رفتار و اخلاق را آيا مردم غرب از دين اخذ کرده اند؟ وقتی زنی دست بچه اش را گرفته و به او عبور از چراغ راهنمايی و خط کشی عابر پياده را ياد می دهد، به او می گويد به گفته ی عيسی مسيح يا به نوشته ی انجيل با اين رنگ عبور می کنی و با اين رنگ می ايستی؟ يا اين که او را با مزیّت ها و مضار عبور و ايستادن، و منافع آن برای خود و جامعه آشنا می کند و در نهايت برخورد قانون را به عنوان ترمزی محکم به او يادآور می شود. همين مثال ساده را در نظر بگيريد و به تمام عرصه های رفتاری و اخلاقی غربی ها تسری دهيد؛ قطعا نقشی از دين در آن نخواهيد ديد.
و ما مسلمانان، به رغم مجموعه ای از قوانين بازدارنده و مجازات های وحشتناک دنيوی و اخروی و به ميان کشيدن پایِ خدا و پيغمبر و امامان به تمام عرصه های زندگی، به بی اخلاقی و کج رفتاری شهره ی خاص و عاميم و اين مختص زمان حاضر و حکومت اسلامی هم نيست و آن چه در مورد ما ايرانيان از ديرباز نوشته شده سرشار از داستان های موهنی ست که باعث شرمندگی می شود.
دکتر از فرمول به ظاهر منطقی خود، به موضوع سکولاريسم می رسد و با پيچيده خواندن آن و احتمال پديدآيی استبدادِ سکولار و پيش کشيدن مسئله ی حق و حق مداری، مجدداً طنابی برای ما می بافد که با آن به چاهی برويم که با طناب زنده ياد دکتر شريعتی رفتيم. طناب پوسيده، يا اگر نخواهيم بگوييم پوسيده، سُست بافته شده ای که تحمل وزن انسان امروزی را ندارد و وسط چاه نرسيده به يقين پاره خواهد شد و فرزندان ما را گرفتار درد و بدبختی خواهد کرد، چنان که امروز خود ما گرفتار هستيم.
موضوعِ موهوم و الهیِ "حقّ" به مراتب پيچيده تر از موضوع مشخص و اين دنيايیِ سکولاريسم است. اتفاقا بهترين نقطه ی شروع هم همين سکولاريسم است و اگر نوانديشان مذهبیِ ما نخواهند برای ردّ و طرد اين تفکر پای احساسات مذهبی مردم ديندار را به ميان بکشند و آن ها را رو در روی سکولاريسم قرار دهند، از مردمِ مذهبی کسی با آن مخالفتی نخواهد داشت چرا که سکولاريسم با مذهب مخالفتی ندارد و اتفاقا باعث حفظ شان و منزلت و افزايش احترام آن خواهد شد.
شکنجه گران آينده ی مملکت کجا تربيت می شوند؟
از مسئله ی اخلاق و دين و رابطه ی آن با سياست که دکتر سروش مطرح کردند آغاز کرديم، اکنون می رسيم به مثال های مشخص اخلاق و دين و رابطه ی آن با سياست. اگر فيلم "زندگی ديگران" (The lives of others) که داستان برخوردِ بازجوی سازمان امنيت آلمان شرقی با يک روشنفکر مخالف حکومت را بازگو می کند ديده باشيد، کلاس درس بازجو، و چگونگی بازجويی و اعتراف گيری از متهم سياسی توجه شما را به خود جلب خواهد کرد. لابد اين سوال برای شما مطرح می شود که در ايران، شکنجه گران کجا تعليم می بينند و اساتيد آن ها چه کسانی هستند.
برای رسيدن به سطح يک بازجو و شکنجه گر به ظاهر مسلمان، بايد استاد به ظاهر مسلمانی داشت که با امر و نهی اسلامی، اخلاق اسلامی را در انسان نهادينه کند و انسانِ تعليم ديده در چنين مکتبی، بعد از اتمام دوره ی آموزش اسلامی، در جامعه ی اسلامی، با امر و نهی اسلامی، اخلاق اسلامی را به انسان های ديگر تزريق کند. اين تعليمديدگان اسلامی در سطح جامعه پخش می شوند و از مدرسه تا زندان به کار آموزش عقيدتی مشغول می گردند. در فيلم زير شما بخشی از تعاليم اسلامی، به منظور دستيابی به اخلاق اسلامی، که به قول دکتر سروش فردا در سياست اسلامی و جست و جوی حق کاربُرد خواهد داشت مشاهده می کنيد:
پوزش و عذرخواهی از مربی انگليسی تيم ملی بيليارد
"پاسخ رئيس فدراسيون بولينگ و بيليارد به شائبهها: مربی انگليسی تيم ملی قبلاً سنت شده بود!" «آينده نيوز»
موضوع ختنه شدن مربی انگليسی تيم ملی بيليارد ابعاد گسترده ای يافته و بعيد نيست به زودی در سازمان های بين المللی اين سوال مطرح شود که آيا ايشان قبلا بريده شده بوده يا بريده نشده بوده. رئيس فدراسيون بيليارد خيال ما را راحت کرد و گفت که حکومت اسلامی نقشی در بريده شدن فرد مزبور نداشته و ايشان خودش قبلا بريده شده بوده است. به گفته ی رئيس فدراسيون، مربی مزبور مانند يک زندانی از صبح تا شب در اردوی تيم ملی حبس بوده و فرصت استفاده از عضو شريف را نداشته لذا دليل خاصی برای بريدن وجود نداشته است. ايشان در ادامه ی سخنان خود اظهار می دارد: "زمان برگزاری مراسم به مترجمشان گفتم اشکال ندارد، ترجمه کنيد که بايد سنت انجام شود و روشهای بدون درد نيز آمده و مشکلی نيست که داوود پاسخ داد در دوره مسيحيتش سنت (ختنه) شده است و اگر میخواهيد میتوانيد بررسی کنيد که ما به ايشان گفتيم نيازی به بررسی نيست و حرف شما برايمان قابل قبول است..." البته نامبرده اضافه نکرده است که سر و وضع آشفته ی مربی مذکور در هنگام شيرينی خوران به چه علت بوده است.
به هر حال ما به دليل ايجاد شبهه در اين زمينه به نوبه ی خودمان از مسئولان محترم فدراسيون بيليارد و مربی انگليسی عذرخواهی می کنيم و اميدواريم ما را عفو کنند.
وقتی قضای حاجت آدم هم کنترل می شود
مشهور است که اسلام آقايان انقلابی با همه کار مردم کار دارد و سعی می کند همه چيز را کنترل کند تا خدای نکرده کسی قدم کج بر ندارد و امروز هم که فرمول اخلاق و دين و سياست و نتيجه گيری دکتر سروش از ذهن ما بيرون نمی رود، به هر طرف نگاه می کنيم عوارض اين فرمول پيش چشم ما آشکار می شود و اين جمله ی مشهور با آن فرمول ترکيب می شود و با ديدن عکس زير تبديل به اين مطلب می گردد.
بنده ی خدا کسانی را بگو که قضای حاجت مردم را مانيتور می کنند. شاهد صحنه هايی خواهند بود که تا پيش از اختراع سيستم مدار بسته تنها خدا می ديد و بس!
اين يک فيلم طنز نيست؛ اگر اعصاب قوی نداريد آن را نبينيد
يکی دو روز است که کلاً در هم ريخته ام. علت آن ديدن فيلمی ست که در زير می گذارم. خواندن مطلبی که در آن نوشته شده است کسانی به خاطر گرفتاری مالی کليه شان را می فروشند يک چيز است، ديدن اين اشخاص در يک ويدئوی مستند چيز ديگر. اميدوارم کسانی که اين فيلم را می بينند و از امکانات مالی برخوردارند، به کمک اين هموطنان مستاصل و درمانده که به خاطر مقدار اندکی پول ناچار به فروش بخشی از بدن شان هستند برخيزند و دست آن ها را بگيرند.
بيچاره قيصر
"شهيدی که برخاک می خفت / سرانگشت در خون خود میزد و مینوشت / به اميد پيروزی واقعی / نه در جنگ / که بر جنگ..." «قيصر امين پور»
***
"با حمايتهای استاندار از اجرای اين پروژه، تاکنون ۴۰۰ ميليون تومان اعتبار به ساخت اين آرامگاه اختصاص يافت که اميدواريم با حمايت وزير ارشاد شاهد تکميل و همچنين نوآوریهای جديد ادبی در اين فضا باشيم..." «تابناک»
در مورد قيصر امين پور حرف و حديث بسيار است چنان که کانون نويسندگان ايران حاضر نشد به مناسبت درگذشت وی پيام تسليتی منتشر کند. ما را با اين حرف و حديث ها کاری نيست. اديبی بود که از دنيا رفت و خدايش بيامرزد. مراسم تشييع جنازه با شکوهی برای او برگزار شد و در رثايش شعرها سروده شد، اما کمتر کسی خبر دارد که چه بر سر مزارِ اين شاعر و استاد دانشگاه آمد.
به نوشته ی تابناک، استانداری با اختصاص بودجه ی ۴۰۰ ميليون تومانی مقبره ای برای او ساخته که ظاهرا به دليل اتمام بودجه نيمه کاره مانده است. به عکس های اين مقبره که نگاه می کنيم مقبره ای ست کوچک و محقر که ۴۰۰ ميليون تومان که هيچ، ۴۰ ميليون تومان هم برای ساخت اش زياد است. معلوم است کنتراتچی ها بخش اعظمِ اين بودجه ی کلان را نوش جان کرده اند.
اما صحبت من بر سر اين پول و حيف و ميل آن نيست. صحبت من بر سر کپی ناقص و احمقانه ای ست که طراح مقبره، از بنای يادبود شهدای عراقی برداشته و آن را در ابعاد کوچک اجرا کرده است.
مقبره قيصر امين پور
بنای يادبود شهدای عراقی
بايد به مجری طرح گفت، جا قحط بود رفتيد از بنای يادبود شهدای عراقی برای اين شاعر ايرانی الگو برداشتيد؟
نارنجکی که هادی خرسندی منفجر کرد
"...واقعيت اما اين است که من به آنجا رفتم و مجاهدين مسئول همهی قضايا بودند. چون مرضيه پيش آنها و مهمان آنها بود. من آن روز، آنجا نرفته بودم برای جنگ با مجاهدين. من نرفته بودم برای بازخواست مجاهدين. من برای آخرين ديدار با کسی که هم دوستم بود و هم صدايش در لحظات تنهايی همراهم بود، رفته بودم. من رفته بودم برای اينکه با مرضيه وداع کنم و اگر مرضيه در ۱۶، ۱۷ سال گذشته همراه مجاهدين بود، به اين خواست او و حضور او در اين جمع احترام گذاشتم و اين را هم گفتم و تکرار میکنم که هيچکدام از ما نه برای مرضيه، نه برای دلکش، نه برای سوسن که در گاراژی زندگی میکرد و در لوسآنجلس از دنيا رفت، هيچ کاری نتوانستيم بکنيم. اگر مسائل پزشکی و رفاهی و زندگی مرضيه را در اين چندسال گذشته مجاهدين تأمين کردند، من آنجا و دوباره همينجا، از آنها تشکر میکنم..." «هادی خرسندی در گفت و گو با شهزاده سمرقندی، راديو زمانه»
هادی خرسندی با سخنرانی خود در مراسم بزرگداشت بانو مرضيه نارنجکی منفجر کرد که ترکش های آن کماکان به اين سو و آن سو می رود و به ذهن ها برخورد می کند و موجب عکس العمل می شود. اين نارنجک نارنجکِ دمکراسی ست که چاشنی انفجاری آن سخنرانی آقای خرسندی بود. ممکن است بگوييد چرا از کلمه ی نارنجک استفاده می کنی؟ مگر کلمه ی بهتری برای تشبيه سراغ نداری؟ حقيقت اين است که ما به رغم ظاهر دمکرات و ادعای دمکراسی خواهی، نه دمکراتيم و نه از دمکراسی خوش مان می آيد. آن چه از دمکراسی در ذهن داريم، آزادی بی حد و حصر برای خودمان و محدوديت کامل برای ديگران است. می خواهيم خودمان آقا باشيم و بقيه دست به سينه، اوامر ما را اجرا کنند. نه اهل تنوعيم، نه تفاوت. نه با اختلاف نظر ميانه ای داريم نه با اختلاف عمل. به همين لحاظ شعار می دهيم اما در عمل کُمِیْت مان به شدت لنگ می زند و شعارمان با عمل مان يکی نمی شود.
آقای خرسندی با سخنرانی خود پوسته ی زيبای "دمکراتمَنِشی ايرانی" را در هم می شکند و چه خوب که اين اتفاق می افتد تا اذهان بی طرف در جست و جوی راه حلی برای اين مشکل بر آيند.
گفت و گوی آقای خرسندی با خانم شهزاده سمرقندی را در اين جا گوش کنيد:
http://www.zamahang.com/podcast/2010/20101101_Hadi_Khorsandi_Marziyeh_Shahzadeh_Final.mp3
آقای خرسندی در کيهان لندن اين هفته مطلب کوتاهی در باره ی سخنرانی اخير خود منتشر کرده اند و ضمن آن توضيح محبت آميزی در مورد نوشته های من داده اند و مطلبی را که من در کشکول هفته ی پيش نوشته بودم ضميمه ی مطلب خود کرده اند که در همين جا از ايشان سپاسگزاری می کنم. برای خواندن توضيح آقای خرسندی در کيهان لندن به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://www.kayhanpublishing.uk.com/Pages/archive/weekly/1330/khorsandi.pdf
يعقوب ليث دکتر ناصر انقطاع
کتاب "يعقوب ليث، مرد برتر تاريخ ايران" نوشته ی آقای دکتر ناصر انقطاع، کتابی ست در ۲۸۲ صفحه که انتشارات شرکت کتاب در امريکا، با سرمايه ی آقای کريم احسايی آن را چاپ و پخش کرده است. دکتر انقطاع اين کتاب را به فرزند تازه درگذشته شان دکتر پيمان انقطاع تقديم کرده اند.
سرآغاز کتاب با اين تيتر آغاز می شود که "تاريخ را پاک و درست بياموزيم". سخنی ست متين و منطقی که بيشتر از آموزندگان و تاريخ خوانان، به آموزگاران و تاريخ نويسان بستگی دارد. پيش از هر چيز، تاريخ بايد پاک و درست نوشته شود، تا امکان پاک و درست آموختن آن به وجود آيد. تاريخ های آلوده به ايدئولوژی دينی و کمونيستی و شوونيستی، و تاريخ هايی که به خاطر علائق و منافع شخصی حقيقت را مسکوت گذاشته يا تحريف کرده اند به تاريخ ايران آسيب های جدی زده که رفع آن نياز به تاريخ نويسانی بی طرف دارد.
اگر چه از تاريخ و تاريخ نويسی چيز زيادی نمی دانم با اين حال در ميان چند کتاب معدودی که مطالعه کرده ام کتاب ها و شيوه ی تاريخ نويسی زنده ياد فريدون آدميت را پسنديده ام.
اصولا تاريخ کشور ما به دو صورت نوشته شده است: در قالب تاريخ آکادميک که پر از شک ها و ترديدها و اعداد و ارقام و نام ها و اسامی و رويدادهای متغیّر در متن های مختلف است و اين تاريخی ست که برای عوامِ اهلِ مطالعه ای مثلِ من خسته کننده و گاه بيزار کننده است که هر قدر هم دقيق باشد، جذابيتی برای خواندن و آموختن و بهره گرفتن در زندگی جاری ندارد.
قالب دوم قالب داستان و رمان است و تاريخ در اين قالب تبديل به داستان تاريخی و رمان تاريخی می شود که هر چند در آن شک و ترديدهای دانشمندانه ديده نمی شود و اعداد و ارقام و اسامی و رويدادها در آن فيکس و ثابت است ولی تاريخ نيست و چيزی که خواننده می خواند ممکن است اصلا واقعيت نداشته باشد. اين گونه تاريخ ها مورد پسند عوام اهل مطالعه است ولی متخصصان آن ها را نمی پسندند و مورد استهزا قرار می دهند.
اما تاريخ به معنای واقعی کلمه که بتوان آن را خواند و به درد اهل مطالعه ی غيرمتخصص بخورد حقيقتاً نادر و کمياب است، يا من آن ها را نديده ام و نمی شناسم.
کتاب دکتر انقطاع، کتابی است که در ميانه ی تاريخ خشک و رمان تاريخی نوسان می کند اگر چه برای نوشتن اين کتاب به کتاب های متعدد و معتبر تاريخی رجوع شده اما مرز تاريخ و داستان در آن مشخص نيست و گاه به اين سو و گاه به آن سو مايل می گردد.
اما زبان دکتر انقطاع شيرين است و به رغم به کار بردن کلمات فارسی شده به جای کلمات جاافتاده ی فارسی (مثلاً شاخابه به جای خليج، خودسالاری به جای استقلال، پی ورزی به جای تعصب، فرزند به جای ابن، زنجيره به جای سلسله، سد به جای صد، پنجسد به جای پانصد، شهربندی به جای محاصره و امثال اين ها) کتاب ايشان را می توان به سهولت و بدون سکته مطالعه کرد.
دو اشکال بزرگ در کتاب ايشان وجود دارد که ناچارم جسارت کنم و آن ها را بيان کنم:
اول اين که ايشان موقع نقل مطلب از کتاب های ديگر، کلمات را در آن فارسی سازی می کنند. مطلبی که از کتابی ديگر نقل می شود بايد حتما عين کتاب مرجع باشد (حتی به گمان من با رسم الخط و حتی اغلاط مطبعی –که البته بايد غلط بودن آن به خواننده تذکر داده شود-). به عنوان نمونه دکتر می توانند به دل خواه خود کلمه ی عیّار را ایّار بنويسند، ولی گمان نمی کنم که خواندمير در کتاب حبيب السير عیّار را ایّار نوشته باشد يا ابوسعيد عبدالحی در کتاب زين الاخبار چنين رسم الخطی را به کار برده باشد.
دوم اين که فارسی نويسیِ کلماتِ شاهنامه و مثلا تبديل کيومرث به کيومرس کمکی به فارسی گرائی و فارسی نويسیِ جوانان ايرانی نخواهد کرد و حاصلی جز گمراهی برای ايشان نخواهد داشت. در جايی که دکتر، يعقوب ليث را يعقوب ليث می نويسند، نه يعقوب ليس، دليلی برای نوشتن کيومرس به جای کيومرث وجود ندارد.
از مسائل شکلی گفتيم و فرصتی برای پرداختن به مسائل محتوايی نماند که خواننده خود به آن ها توجه خواهد کرد. کتاب يعقوب ليث کتابی ست برای آشنايی با يکی از مردان بزرگ تاريخ ايران که ماندگاری ايران و ايرانی و زبان فارسی مديون همت و مبارزه ی آن هاست. اين کتاب به قيمت ۲۸ دلار در امريکا فروخته می شود.
برای آقای دکتر انقطاع عمر طولانی همراه با تندرستی و شادی آرزومندم.
آرامشی که آرامش دوستدار بر هم زد
"نامه سرگشاده آرامش دوستدار به يورگن هابرماس" «خبرنامه ی گويا»
"سکوت يورگن هابرماس يا عدم اطلاع آرامش دوستدار" «اکبر گنجی، خبرنامه ی گويا»
"نامه حميد دباشی، احمد صدری و محمود صدری به يورگن هابرماس" «خبرنامه ی گويا»
"در حاشيه هجمه "دينخويان" دانشگاهی به آرامش دوستدار" «مسعود نقره کار، خبرنامه ی گويا»
"هان ای شرم! سرخیات پيدا نيست، درباره نامه آرامش دوستدار به يورگن هابرماس و واکنشها به آن" «مهدی اصلانی، ايرج مصداقی، خبرنامه ی گويا»
"پاسخ احمد صدری به منتقدانش" «خبرنامه ی گويا»
"آفرين بر نظر پاک خطاپوشش باد؛ پاسخی به دکتر احمد صدری ها" «مهدی اصلانی، ايرج مصداقی، خبرنامه ی گويا»
آرامشی که آقای دوستدار با انتشار نامه شان به يورگن هابرماس بر هم زدند آرامشی ست که دير يا زود به هم می خورْد و حرف های فروخورده به شکلی آتشفشانی از قلم ها جاری می شد و چه خوب که اين حرف ها در همين دوران رکود و سکون جنبش های سياسی بيرون ريخت و مشکلاتِ نظریِ انباشته و حل نشده را نشان داد.
اين همان مشکل بزرگی ست که به نحوی ديگر بعد از انقلابِ سالِ پنجاه و هفت خود را نشان داد، و شايد سوار شدن حاکمان امروزی بر موج انقلاب و سقوط در لجنزاری که اکنون در آن دست و پا می زنيم به خاطر بروز همين مشکل و عدم حل آن در وقت مناسب بوده است.
کاری ندارم که آقای دوستدار در نامه شان خشک و تر را با هم سوزاندند، يا آقای اکبر گنجی خطای آقای دوستدار را با لحنی نه چندان مناسب توضيح دادند، يا آقايان دباشی و احمد و محمود صدری به دليل آزردگی از لحن و شيوه ی آقای دوستدار با لحنی آزار دهنده و شيوه ی استدلالیِ نه چندان شايسته ی اساتيدِ بنامِ دانشگاهی به مقابله با ايشان برخاستند و ديگران نيز هر يک، توضيحات خود را در باب نظرات رد و بدل شده به شيوه های مختلف عرضه کردند، و باز کاری ندارم که چه کسی در اين پينگ پونگِ نظری بر حق و برنده بود و چه کسی از حد انصاف و اعتدال خارج شد، چه در اين زد و خورد قلمی نقاط ضعف و قوّت، هر دو، در تمام مطالب به چشم می خورد.
آن چه برای منِ ايرانیِ غير متخصص در امر سياست و ناظر اين مجادلات نظری مهم است اصلِ پرداختن به اين گونه موضوعات در زمان مناسبی ست که به گمان من همين امروز است، يعنی پيش از آن که خيلی دير شود و در ميانه ی بحرانِ تغيير يا حتی بعد از آن، انديشمندانِ دلسوز، گريبان يکديگر را بگيرند و رندانِ فرصت طلب بر موج تغيير و تحول سوار شوند و حاکميت را از آنِ خود کنند.
چه خوب است که آقای دوستدار همچنان از اين نامه ها و مطالب بنويسند و آقايان منتقد و طرفدار، به پاسخ گويی و توضيح برخيزند تا فوران آتشفشانی آرام گيرد و انديشه ها به شکلی نرم بر بستری منطقی جاری گردد و مردم اهل فرهنگ از اين گفت و شنود ها و پرسش و پاسخ ها بهره مند شوند.
آقای آرامش دوستدار با نامه ی خود به يورگن هابرماس آرامشی را بر هم زدند که بايد بر هم می خورد. با چنين آرامشی نمی شد به رشد و اعتلا دست يافت. بايد حرف ها زده می شد و خشم ها مجال بروز پيدا می کرد. اين گونه بحث ها اگر ادامه يابد و تبديل به کينه و خشم فروخورده نشود قطعا راهگشا خواهد بود.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۴ می خوانيد:
- مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه
- یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد
- پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان
- جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد
- لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری
- رجانیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه
- میری سراغ میکربها پدرسوخته
مجاهدین خلق، هادی خرسندی، مرضیه
"من عضو هیچ سازمان سیاسی نیستم اما مرضیه را تحسین اش می کنم بابت حرکت بزرگی که در هفتاد سالگی کرد... این ها را برای خوشایند شما نمی گم... این ها توی دِلَمِه... مرضیه را ستایش می کنم که نه به خاطر مُشتی دلار و نه به خاطر آلاف و اُلوف دولتی... آمد و یک تصمیمی گرفت که اگر این تصمیم اش فقط به خاطر منافع شخصی اش هم که می بود اقلاً تصمیم خیلی قشنگ و به جایی گرفت به اضافه ی این افتخار که مبارزه را آغاز کرد و صدای خودش را رساند به گوش هموطنانمون در داخل ایران... هر بهره برداری که سازمان مجاهدین یا شورای مقاومت از داشتن مرضیه هر لحظه کرده نوش جاناش باد... اما این طرز تفکر ضد دمکراسیست که ما یک هنرمندی را به خاطر این که فعالیت سیاسی می کنه در اون سازمانی که ما دوست نداریم... بخوایم اون هنرمند را دوست نداشته باشیم...". «بخشی از سخنرانی هادی خرسندی در مراسم خاکسپاری و بزرگداشت خانم مرضیه در اوسور اواز»
بیخود نیست که هادی خرسندی را این قدر دوست دارم. کسانی که مطالب مرا در طول سال های گذشته دنبال کردهاند می دانند که سازمان مجاهدین خلق را روی دیگرِ سکه ی حکومت اسلامی می دانم و خیانتی را که سازمان مجاهدین به گذشتهی خود، به بچه های کم سنّ و سالِ هوادارش، و به ایران کرد به عنوان یک ایرانی نمی توانم ببخشم.
اما امروز آن چه از صحبت های هادی خرسندی در مراسم بزرگداشت بانو مرضیه می فهمم، درک دمکراسی و آزادگی و آزادمنشی ست. رفتارِ یک ایرانیِ آزاده که اگر تمام اندیشمندان و اصحاب قلمِ ما به آن تأسی کنند می توان به فردای ایران امیدوار شد. زمانی که آقای خرسندی صحبت می کرد، به واکنش خانم مریم رجوی توجه می کردم. کاملاً مشهود بود که با نگرانی منتظرند چیزی از زبان آقای خرسندی بشنوند که باب میل شان نباشد و این از دستْ زدن های بیرمق و نگاه های پر از تردیدشان پیدا بود. ولی در پایان سخنرانی، لبخندی بر لبانِ نشستگانِ ردیف اول نشست که حاکی از قدرشناسی بود. لبخندی که شاید به تفکر ایشان منجر شود. لبخندی که شاید آغازی برای فهم معنای واقعی دمکراسی و آزادگی باشد.
درگذشت خانم مرضیه را به هادی خرسندی و به تمام کسانی که علیه حکومت جهل و جور و تعصب مبارزه می کنند تسلیت می گویم. سخنرانی هادی خرسندی را یک بار دیگر با هم گوش می کنیم:
یک مقاله که به اندازه ی یک کتاب ارزش دارد
قصد داشتم این هفته کتاب یعقوب لیث، نوشته ی دکتر ناصر انقطاع را معرفی کنم، ولی ترجیح دادم به جای آن از مقاله ای سخن بگویم که به رغم تعداد کم صفحات و کلمات، کارِ یک کتابِ پُر و پیمان را می کند و آن مقاله ی آقای فتح الله بی نیاز با عنوان "نگاهی موجز به آناتومی حکومت های توتالیتر" است که از طریق ای میل به دست من رسیده و مطالعه ی آن را به خوانندگان گرامی کشکول توصیه می کنم. منبع این مقاله، سایت "والس" قید شده که متاسفانه در دسترس نمی باشد و من نسخه ی پی.دی.اف شده ی آن را برای مطالعه در همین جا می گذارم.
خواستم زیر جملات مهم مقاله ی آقای بی نیاز خط بکشم تا آن ها را در این جا ذکر کنم که دیدم این کار شدنی نیست چرا که هیچ جمله ی غیر مهمی در این مقاله وجود ندارد!
نگاه آقای بی نیاز به کشور شوراها و بلوک شرق و سخنان لنین است ولی آن چه با این نگاه نوشته شده دقیقاً بر آن چه امروز در ایرانِ ما می گذرد منطبق است.
این که حکومت های توتالیتاریستی معمولا با پشتوانه مردمی، قدرت را به دست می گیرند و به مرور پایگاه خود را از دست می دهند و فقط بخش ناچیزی از مردم را که هنوز اسیر جهل اند یا منافع شان با حکومت گره خورده پشت سر خود دارند...
یا این که از مشخصات حکومت های توتالیتاریست یکی هم این است که به وسیع ترین و دهشت آورترین سیاست ها و روش های ارعاب برای سرکوب هرگونه اعتراض و نارضایتی و مخالفت متوسل می شوند...
یا این که آزادی های فردی در همه ی عرصه ها را از انتخاب کتاب و فیلم و موسیقی گرفته تا موضوع های پیش پا افتاده ای مانند لباس و کاربرد واژه ها سلب می کنند...
یا این که توهم وجود دشمنان خارجی تا حد یک باور برای آن ها مقبول و عادت شده...
یا این که ریا و عوام فریبی جزو اجزاء سازنده ی حکومت است...
یا این که جامعه، در حرف، «دمکراتیک ترین کشور جهان» اعلام می شود...
یا این که اگر روزی مردم به هر دلیلی برای خواسته ای، تقاضایی هر چند صنفی و کم اهمیت به اعتراضی مسالمت آمیز دست زدند، فوری آن را به دیگر کشورها و عوامل بیگانه نسبت می دهند...
سخنان آشنایی برای ما ایرانیان است که گویی نویسنده، حکومت اسلامی ایران را زیر ذره بین قرار داده و جزئیات آن را تشریح کرده است.
این که لنین گفته است: "ما در اصل هیچ گاه از ارعاب صرف نظر نکرده ایم و نمی توانیم بکنیم" یا "بحث کردن با تفنگ ها خیلی بهتر از بحث کردن در باره نظریات مخالفین است" خواننده ی ایرانی را به یاد تئوریسین حکومت اسلامی، آیت الله مصباح یزدی می اندازد.
نتیجه گیری های این مقاله نیز برای ما خوانندگان ایرانی جالب است:
این که چون حکومت «تب مبارزه ای موهوم» را در تبلیغات خود بالا نگه می دارد، مردم از هر چه مبارز و مبارزه است چندش شان می شود. طبق مندرجات آثاری که به فارسی هم ترجمه شده اند، مردم شوروی سابق از سیاه پوستان و مبارزان آمریکای لاتین منزجر بودند...
منِ خواننده ی ایرانی را به یادِ انزجار بخشی از ایرانیان از هر چه مبارز لبنانی و امریکای لاتین و نفرت از سید حسن نصرالله و چاوز می اندازد.
مقاله ی آقای بی نیاز، مقاله ای ست پُر بار و خواندنی برای حاکمان ایران که خود را تافته ی جدا بافته می پندارند. این مقاله خواب خوش آنان و توهم یگانه و الهی بودن شان را قطعا بر هم خواهد زد.
پاسخ امام رضا (ع) به رضا کیانیان
"رضا کیانیان بازیگر مشهدی سینمای ایران در آستانه ولادت امام رضا(ع) اعلام کرد حاجت بازیگر شدن را از امام هشتم گرفته است. «میرفتم توی حرم و از ضامن آهو میخواستم که توجهی به حال من کرده و حاجت بازیگر شدن مرا نیز در میان این همه حاجت ریز و درشت که از سوی زائران بیان میشد، ادا بکند.»... اکنون هم بازیگرم و هم در فیلمهایی بازی میکنم که دوستش دارم. اما رسیدن به این دو آرزوی بزرگ آیا باعث میشود که من دیگر به حرم نروم و در میان آنهمه حاجتمند نشسته روبهروی حرم، ننشینم و راز و نیاز نکنم. اتفاقاً میروم. هر بار که راهم به مشهد و حرم میافتد راهی میشوم. بدون شک برای من که دو حاجت بزرگ در زندگی از این بزرگوار گرفته جای هیچ شبهای نیست که همچنان سفره دل برایش باز کند. اما این سالها که میروم حرم، به جای بیان آرزو، سؤال میکنم. سؤالاتی که در زندگی برایشان پاسخی یا پیدا نمیکنم یا اگر پاسخی هست قانع نمیشوم. از امام رضا(ع) میپرسم که چگونه است که برای کار در یک اثر خوب هنری، باید از هزاران بیتخصص در هنر و متخصص در امور دیگر اجازه گرفت و برای هر اثری نازل و یک بار مصرف، همه آماده صدور هزار مجوز و دستوراند؟ چطور است کار خوبی که به آن اعتقاد دارم یا اجازه ندارد، اجرا شود یا اگر هم اجرا شد، به هزار بهانه محدودش میکنند؟ هرگز نفهمیدم چرا سینماهای شهرم باید تعطیل بشوند و ما بچههای سینمایی تو چرا نباید در شهر تو بهترین نمایش فیلمها داشته باشیم؟ چرا از وزارت فرهنگ و ارشاد، فقط ارشادش باقی مانده؟... چرا بهترین و زیباترین معماریهای جهان در شهر من نیست؟ چرا بهترین مجسمههای دنیا در مشهد کار گذاشته نمیشود؟ چرا بهترین سمفونیهای دنیا در مشهد اجرا نمیشود؟ چرا بهترین جشنوارههای هنری دنیا تو شهر مشهد نیست؟" «خبرآنلاین»
از امام رضا به رضا کیانیان
رضا کیانیان عزیز سلام. امیدوارم خوب و خوش باشی. لابد تعجب می کنی که این نامه را از من دریافت می کنی. اصولا وقتی حاجتی را بر آورده می کنم همه خبردار می شوند، ولی وقتی حاجتی را نمی دهم خب، طبیعتا کسی از دلایل آن با خبر نمی شود. ولی چون شما هر وقت که به مشهد می آیی، به دیدنِ ما می آیی، دل مان نیامد دلایل بر آورده نکردنِ حاجات ات را به شما اطلاع ندهیم، لذا تصمیم گرفتیم این نامه را برای شما بنویسیم که ان شاءالله در خوابی که بزودی خواهید دید، مفاد آن برای شما خوانده خواهد شد.
آقا رضای عزیز
شما جوری حرف می زنی که انگار نمی دانی اسلام چیست و شیعه چیست و فقه چیست و فقیه چیست. نمی دانی که شهر مقدس، مثل شهر مقدس قم و مشهد چیست. نمی دانی آخوند چیست، مجتهد چیست، "آقا" چیست. والله من هم که قرن ها این جا خوابیده ام، در طول این سی سال چیزهایی از زبانِ مردم شنیده ام که حیران و سرگردان مانده ام. مردم نجیب ایران درِ گوش ام و در کنار ضریح ام چیزهایی از زندگی شان گفته اند که هزار بار آرزوی مرگ ابدی کرده ام. مانده ام که اگر خود ما هم زنده می شدیم و به مشهد می آمدیم، آقایان با ما چه می کردند.
آقا رضای عزیز
شما تنها کسی نیستی که به حرم ما می آیی و درِ گوشِ ما شِکْوِه و شکایت می کنی. اگر بدانی چه چیزها از زبان مردم بدبخت و فلک زده شنیده ام، خواب خوش از چشمان ات ربوده خواهد شد. اصلا ترجیح خواهی داد بمیری و حرف مردم را نشنوی. منِ بیچاره را بگو که بعد از مرگ هم ناچار به شنیدن گلایه ها و کمک روحی به مردم هستم. البته راست اش من به کسی کمک نمی کنم ولی همین که مردم فکر می کنند من این جا حضور دارم که می توانم به آن ها کمک کنم، خودشان انرژی می گیرند و اگر بخت با آن ها یار شود گره ی کارشان را به دست خودشان باز می کنند. وجود من شاید به این لحاظ لازم باشد والّا خیلی از این زائرها از فرط استیصال می رفتند خودشان را می کشتند طوری که قبرستان ها جا کم بیاورد.
آقا رضای عزیز
وضع تو تازه بهتر از خیلی های دیگر است. در مملکتی که به فتوای آیت الله دستغیب اش یاد گرفتن و یاد دادن موسیقی و خرید و فروش آلات موسیقی گناه کبیره به شمار می رود، شما انتظار اجرای بهترین سمفونی های دنیا را داری؟! در مملکتی که فقهایش ساختن مجسمه را حرام می دانند، شما انتظار کار گذاشتن بهترین مجسمه های دنیا را در شهری که مقدس اش می خوانند داری؟! از شما تعجب می کنم که با این همه فهم و شعور و درایت این چه چیزهای غیرممکنی ست که از من می خواهی. فکر می کنی زور من به جهل و تعصب آقایان می رسد؟ والله نمی رسد؛ بالله نمی رسد. این ها دست شان به ما می رسید، ما را هم آویزان می کردند چنان که در زمان خود ما کردند. تو فکر می کنی هارون و مامون و امین چیزی غیر از آخوندهای حاکم بر شما بودند؟ والله نبودند. آن ها هم پدر ما و مردم را در آوردند.
آقا رضا عزیز
شما منتظر نشو که ما برای تو و مردم کاری بکنیم. به قول شاعرِ شما که به هموطناناش می گوید: مجو ای هموطن از ایزدِ تقدیر، بختِ خود / طلب کن بخت را از جنبش بازوی سخت خود.../ نه آید زآسمان ها هدیه ای نی قدرتی غیبی / برایت سفره ای گسترده اندر خانه در چیند / به خواب است آن که راه و رسم هستی را نمی بیند / کلید گنج عالم رنج انسانی ست آگه شو / دو رَه در پیش یا تسلیم یا پیکار جانفرسا / از آن راه خطا برگرد و با همّت بر این ره شو...
بله آقا رضای عزیز، برای آن چیزهایی که می خواهی باید خودت تلاش کنی. از اسمات، از رسمات، از شُهرتات بهره بگیر. سالن سینما می خواهی، کنسرت می خواهی، مجسمه می خواهی، زیباترین چیزها را برای شَهرت می خواهی، آستین بالا بزن و از اسم و رسم و شُهرت ات کمک بگیر. از نظر روحی هم خواستی به من تکیه کن، کمکات می کنم.
موفق باشی
امام رضا
جشن کشکولی به مناسبت ختنه کردن مربی انگلیسی تیم ملی بیلیارد
"سرمربی انگلیسی تیم ملی ایران سنت و مسلمان شد." «آینده نیوز»
مبارک است ان شاءالله. دهان تان را شیرین کنید. بالاخره یک نفر خارجی داوطلبانه رفت زیر تیغ ختنه تا ترس و وحشت را از خارجی هایی که فقط به خاطر همین یک مورد کوچولو حاضر به پذیرش اسلام عزیز نمی شدند دور کند.
البته در تاریخ فرهنگ و هنر معاصر به این مورد بارها و بارها پرداخته شده که بیشتر القای ترس می کرده، مثلا در فیلم محلل، حاج آقا، خارجی بدبخت را که می خواهد نقش محلل بازی کند، دنبال می کند تا او را بگیرد و به قول ادبا سنت کند:
یا در سریال ایتالیا ایتالیا، انورزمان پایش را در یک کفش می کند تا شمشیر سالواتوره سالواتوری را به قول آقای 93 تیز کند و بالاخره موفق می شود او را روی تخت شیرعلی قصاب بخواباند، ولی امان از فریاد آقای قاطبه.
حالا با دیدن عکس های شاد و سرحالِ مربی انگلیسی تیم بیلیارد، خیال مردان خارجی که علاقمند به ازدواج با دختران ایرانی هستند و در این راه باید از خودگذشتگی نشان بدهند تا حدی راحت می شود. خدا را شکر. این یک معضل هم به شکرانه حکومت اسلامی حل شد. پس ما هم به جای این که کشکول را ماتم سرا کنیم، به رقص و پایکوبی می پردازیم:
لگد رجانیوز به علیرضا افتخاری
"روایت علیرضا افتخاری و چرخش هایش... در یک سال اخیر مرسوم شده است که هنرمندان از این سو و آن سو اظهار نظر سیاسی میکنند و بعد با کمی ناملایمت از موضع خود عقب مینشینند. مهم نیست موضع سیاسی آنها چه باشد، اما به نظر میرسد آن عقب نشستن از موضع قبلی از هر چیزی بدتر باشد. شاید بهتر آن باشد که هنرمندان به حرفه خود مشغول باشند و راه ناهموار سیاست را به اهل آن بسپارند... افتخاری یک بار دیگر هم چرخش کرد و از موضع خویش بازگشت. حالا افتخاری با مصاحبه با 20:30 خبرساز شده است. مصاحبهای تلفنی که در آن بغض کرده و گفته است: «اهانتهایی که به خودم شد را می بخشم اما اهانتهایی که به دخترم در دانشگاه صورت گرفت را به هیچ عنوان نمی بخشم. در دانشگاه موهای دختر مرا کشیده اند و به وی توهین کرده اند در حالی که او یک استاد دانشگاه است». هنوز معلوم نیست آیا افتخاری با کمی ناملایمت از این موضع خود نیز باز خواهد گشت؟..." «رجانیوز»
آدم لال شود ولی این جوری از رجانیوز لگد نخورد. آدم چَهچَه زدن از یادش برود ولی این طور کنف نشود. واقعاً که! این همه فداکاری؛ این همه صمیمیت؛ این همه ادب و متانت نسبت به رئیس جمهور؛ آن وقت یکی برگردد این طور در موردِ آدم بنویسد. آدم به قول بچه های بالاترین آن طور "پرش" کند توی بغل رئیس جمهور، آدم خودش از مردم فحش بخورد و دخترش از دست مردم کتک، آن وقت یکی برگردد به آدم بگوید بچه جان برو خوانندگی ات را بکن؛ تو را با سیاست چه کار! آدم کچل شود، ولی این حرف ها را نشنود. عجب لگد دردناکی زد رجا نیوز، به جای همدردی. ما گفتیم الان خانه ای، ماشینی، چیزی به خاطر ماچ و بوسه مان با آقای رئیس جمهور می دهند، در عوض چه شنیدیم؟ این که افتخاری چرخش می کند.
نُچ! دیگر این کشور جای ماندن ما نیست. خانم ها، آقایان! من وقتی ناراحت باشم، نمی توانم بخوانم. مرا می بخشید؟ می بخشید؟ می بخشید؟ چی؟ یک بار بخشیدید چرخش کردم؟! شما هم؟! ای بابا. پس بهتر است رَخْت از این مُلک بی وفا بر بندیم و روانه ی دیار فرنگ شویم. ای جماعتِ فرنگنشین! ای ایرانیان مقیم فرانسه! من صاعقه ی سبز خوانده ام. البته به خاطر شرایط ایران، فقط اسم اش سبز است ولی قول می دهم که سبز باشم و سبز بمانم و دستبند سبز به دست کنم. چی؟ می ترسید چرخش کنم؟ شما هم! خدایا مرا مثل دکتر کردان پیش خودت ببر و از زخم زبان مردم نجات ام بده! آمین!
رجا نیوز و کپی رایت امشب شب مهتابه
"به گزارش رجانیوز، فیلمنامه "قهوه تلخ" در اصل برگرفته از "ماشااله خان در دربار هارون الرشید" است که نویسندگان این سریال آن را با شوخیها و کنایههای امروزی بهروز کردهاند. در عین حال، مهران مدیری کارگردان این سریال در ابتدای هر مجموعه سه قسمتی که بازار عرضه میکند، چند دقیقه از بینندگان التماس میکند که سریال را کپی نکنند، هیچ اشارهای به این کپیبرداری نمیکند. همچنین ترانه "امشب شب مهتابه" نیز در حالی با صدای مدیری بهعنوان تیتراژ سریال پخش میشود که این ترانه نیز کپیبرداری است و باز هم اشارهای به صاحب اثر نشده است..." «رجانیوز»
لابد شما هم بعد از خواندن این خبر مثل من انگشت به دهن مانده اید و حیران از گردِش چرخ و فلک و روزگار. این که رجانیوز برای ایرج پزشکزاد (البته بدون نام بردن از او) پستان به تنور بچسباند و به خاطر کپی رایت امشب شب مهتابه، اشک در چشمان اش حلقه بزند واقعا جای حیرت دارد. الهی بمیرم که چه کرده است مهران مدیری با اصحاب این خبرگزاری که آن ها هم همصدا شده اند با آقای شهرام همایون در تلویزیون کانال یک و به یاد حق و حقوق مولف افتاده اند. حالا باید برویم ورثهی مرحوم علی اکبر خان شیدا را که خودش در عهد ناصرالدین شاه و مظفرالدین شاه زندگی می کرده پیدا کنیم و حق و حقوق مرحوم مغفور جنت مکان را بابت تصنیف امشب شب مهتابه بپردازیم. از رجانیوز بعید نیست فردا برود و این ورثه را به کمک وزارت اطلاعات پیدا کند که یک تو دهنی به مهران مدیری زده باشد.
اگر هم رجانیوز خودش از سخنان آقای شهرام همایون کپی کرده که باید عرض کرد آن ها هم کسی را به نام علی اکبر خان شیدا نمی شناختند و فکر می کردند این تصنیف متعلق به بانو مرضیه است که نام اش نزد رجانیوزیون محو باد! عضو مجاهدین خلق حق زندگی هم ندارد چه برسد به حق خوانندگی و کپی رایت تصنیف.
تکلیف ایرج پزشکزاد هم که از نظر آقایان معلوم است. این وسط می ماند گرفتن حال مردم و حال تهیه کنندگان سریال قهوه تلخ که رجانیوز می تواند به خاطر آن به هر چیزی متشبث شود. باید از قول رجانیوزی ها به خودشان گفت که شما را چه به عالَمِ هنر؟ شما تشریف ببرید به سیاست و سخنان گهربار خانم فاطمه رجبی بپردازید و هنر را به اهل اش بسپارید. آره قربون ات برم. آره فدات بشم...
میری سراغ میکربها پدرسوخته
[استاد تاریخ، نیما زند کریمی، که بر اساس یافته های تاریخی، می داند اوضاع حکومت جهانگیر شاهِ دولو (dolou) خراب است و اگر وضع به همین منوال پیش برود، عن قریب ساقط خواهد شد، نزدِ بلدالملک می رود بل که با دادن هشدار، راه و روش حکومت و نظمیه ی سرکوب گر را عوض کند. بلدالملک که با تَبَخْتُر پشت میز کار خود نشسته و عده ای پاچه خار دور او را گرفته اند و مشغول واکس زدن کفش و آرایش چهره ی خشن اش هستند به نیما که سرزده وارد دفتر او شده نگاه می کند. نیما سعی می کند با ادب و متانت و لبخند سر صحبت را بگشاید]
نیما زند کریمی- سلام علیکم...
بلد الملک [با عصبانیت]- این چه طرز وارد شدن است پدرسوخته. مگر این عمارت صاحب ندارد همین جوری سرت را پایین انداخته ای مثل چهارپا می آیی داخل نظمیه، هان... مثلا می خواهی مچ ما را بگیری. می خواهی از کارهایی که ما می کنیم سر در بیاوری. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته؟...
نیما زند کریمی- جناب بلد الملک یک لحظه به من اجازه بدید. به جای داد و فریاد کردن بهتر است به حرف من گوش کنید. وقتی عصبانی می شوید چشمان تان بسته می شود و گوش های تان در اثر شنیدن فریاد خودتان قادر به شنیدن حرف دیگران نیست. یک لحظه جلوی عصبانیت تان را بگیرید ببینید من چه می گویم. اگر بد گفتم بفرمایید ماموران تان بیایند یک ضربه با جسم سخت به من بزنند و به زندان بیندازند.
بلد الملک [با نگاه عاقل اندر سفیه]- خب بگو ببینیم چه می خواهی بگویی پدرسوخته.
نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، بفرمایید من پیش بینی زلزله کردم درست از آب در آمد یا نه؟
بلد الملک [با تمسخر]- خب. گیریم آمد. به شما چه؟ به من چه؟
نیما زند کریمی- شما اجازه بدید. بفرمایید گفتم ترور و سوء قصد به جان اعلی حضرت صورت خواهد گرفت، صورت گرفت یا نه؟
بلد الملک [با نگاهی پر از سوء ظن]- راستی پدرسوخته تو از کجا می دانستی که به جان اعلی حضرت سوء قصد خواهد شد. نکند خودت در سوء قصد دست داشتی پدرسوخته...
[نیما زند کریمی سعی می کند خونسردی خود را حفظ کند. در حالی که به دوربین نگاه می کند، لبخند می زند و به علامت استیصال سر تکان می دهد]
نیما زند کریمی- جناب بلد الملک، من تاریخدانام. من بر اساس آن چه در تاریخْ گذشته می توانم بگویم که چه بر سر حکومت اعلی حضرت خواهد آمد. تاریخ ایران، مشابهِ حکومتِ شما را بسیار دیده است. هیچ کدام آخر عاقبت خوبی نداشته اند. شما هر که را می خواهد دو کلمه حرف حساب بزند با جسم سخت می دهی توی سرش بکوبند و به زندان می اندازی. تا می خواهد دهان باز کند و به ظلمی که بر او می رود اعتراض کند ماموران ات را به جان اش می اندازی. اعلی حضرت هم که در توهمات خودش غرق است و گوش به مُشتی شیاد مثل داموس الملک داده است و جیب بادمجان دورِ قابْ چینانی مثل اعتماد الملک را پُر می کند. شما اصلا فکر نمی کنی که این حقه بازها که دور اعلی حضرت را گرفته اند، خیر اعلی حضرت و مُلک و مملکت را نمی خواهند و به تنها چیزی که فکر می کنند موقعیت خودشان در دربار و سکه هایی ست که از مردم بدبخت می گیرند و خرج ریخت و پاش های خودشان می کنند. از آن طرف این کاترین خانم، از روسیه آمده که ما را بچاپد. با ظاهر زیبایش می خواهد اعلی حضرت را فریب بدهد. جنابِ بلد الملک، من خبر دارم، این ها از قدیم چشم شان به منابعِ کشور ما بوده و در آینده نیز هم چنان به چپاول خودشان ادامه خواهند داد. شما خبر نداری، ولی من که از آینده آمدم می دانم که این ها به اسم فروش موشک اس 300 و ساختنِ نیروگاه اتمی بوشهر می خواهند سرمایه های ملی ما را تاراج کنند. [نیما با نگاه اندوهگین و بغض] نوادگان همین بانو کاترینِ پسرزا فردا می آیند به اسم چند پاره شدن اتحاد شوروی و تشکیل چند کشور مجزا، دریای مازندران را به نفع خودشان تقسیم می کنند و سهم ما را بالا می کشند. پول های ملت ما را به جیب خودشان سرازیر می کنند. آن وقت شما این را آورده اید بغل دست اعلی حضرت نشانده اید که برایش پسر بزاید. بعید نیست فردا برای پیشبرد اهداف اش بگوید که در چهره ی اعلی حضرت، مسیح را می بیند. این ها فریبکارند. این ها دغلبازند. فریب این ها را نخورید جناب بلد الملک. تو سر مردم نزنید جناب بلد الملک...
[بلد الملک در حالی که پاهایش را روی میز گذاشته و با چشمان وق زده به نیما خیره شده به حرف های او گوش می دهد. به ناگهان، مانند این که زیرش آتش روشن کرده باشند از جا می جهد و شروع به داد و فریاد می کند]
بلد الملک- تو هر چه به دهانت می آید می گویی، پدرسوخته! من چیزی نگویم تو همین طور ادامه می دهی پدرسوخته. بدهم پدرِ پدرسوخته ات را در بیاورند پدرسوخته. به ما می گویی جسم سخت تو سر ملت می کوبیم پدرسوخته؟ از یاران جانجانی ما داموس الملک و اِتی [اعتمادالملک] بد می گویی پدرسوخته؟ به بانو کاترین و کشور دوست و همسایه ی ما نسبت چپاول می دهی؟ با ما پسر خاله شده ای و هر چه به فکرت می رسد می گویی؟ نظمیه را به خطر می اندازی؟ می گویی ما زندان و شکنجه می کنیم؟ رفته ای سراغ میکرب ها و می خواهی ملت را مریض کنی پدرسوخته؟ یعنی می گویی اعلی حضرتِ ما خر است نمی فهمد پدرسوخته؟ بیایید این پدرسوخته را ببرید و پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید...
[دو مامور گردن کلفت به طرف نیما زند کریمی یورش می برند و می خواهند با جسم سخت به سر او بکوبند. نیما سعی می کند جلوی ضربه زدن آن ها را بگیرد]
نیما زند کریمی- اجازه بدید. یک دقیقه اجازه بدید. من که شما هر دفعه می آیید خودم میام باهاتون. اصلا احتیاجی نیست به این جسم سخت. بفرمایید. بفرمایید. ما رفتیم... [به دنبال ماموران راه می افتد]
بلد الملک [که انگار دستگیری نیما هنوز از خشم و عصبانیت او نکاسته]- پدرِ پدرسوخته اش را در بیاورید. ببرید آن جا آویزان اش کنید تا دیگر برای ما زبان درازی نکند، پدرسوخته!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۳ می خوانيد:
- آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
- مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
- يورگن هابرماس طفل معصوم
- نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی
آپانديس اکبر گنجی و شيرين عبادی
"به گزارش خبرگزاری آلمان شيرين عبادی، برنده ايرانی جايزه صلح نوبل و اکبر گنجی، روزنامهنگار ايرانی، به شيوه برگزاری مراسم اعطای جايزه «آزادی و آينده رسانهها» به کورت وسترگارد، کاريکاتوريست دانمارکی، که انتشار کاريکاتورهايش درباره پيامبر اسلام واکنش شديد مسلمانان را در پی داشت، اعتراض کردند..." «راديو فردا»
امان از دست دمکراسی. صد حُسن دارد و هزار بدبختی. يکيش همين که آدم نمی داند در مقابل کسی مثل کورت وسترگارد دانمارکی چه موضعی بگيرد. بگوييم در يک کشور دمکراتيک، کاريکاتوريست آزاد است هر کس را که دلاش خواست کاريکاتور کند، يک مصيبت پيش می آيد. بگوييم نبايد بکند، يک مصيبت ديگر پيش می آيد. بعد آدم را دعوت می کنند به مجلسی که قرار است در آن به کاريکاتوريست، به خاطر آزادی بيان جايزه داده شود. حالا اين مصيبت را بايد تحمل کرد يا آن مصيبت را؟ تصميم می گيريم هيچ کدام را تحمل نکنيم و از مجلس بزنيم بيرون. چه بهانه ای بياوريم که نه به اين بر بخورَد نه به آن. می گوييم چرا به ما آمدن طرف را اطلاع نداديد.
عجب گيری کرده ايم. اين بهانه ما را ياد رو در رويیِ ورزشکاران ايرانی با ورزشکاران اسرائيلی می اندازد. همين که ورزشکاران ما در مقابل ورزشکاران اسرائيلی قرار می گيرند يکی کمرش درد می گيرد، ديگری آپانديساش و هر کس به شکلی از مقابل آن ها در می رود. حالا شده است حکايت کاريکاتوريست دانمارکی. هر کس او را می بيند به انواع و اقسام بهانه ها روی اش را آن طرف می کند و می خواهد از شرّش دور بماند.
البته بنده غلط کنم بخواهم با اسم مستعار رهنمود بدهم که آقای گنجی و خانم عبادی که خيلی خيلی برای هر دويشان احترام و ارزش قائلم چه بکنند يا نکنند، اما حقيقتا اين بهانه که مسئولان برگزاری مراسم اعطای جايزهی «آزادی و آينده رسانهها» نبايد آمدن طرف را پنهان می کردند و بايد به اين دو شخصيت نامی صلح و دمکراسی در ايران قبلا اطلاع می دادند و چون اين کار را نکردند آن ها هم در مراسم اعطای جايزه به نامبرده حضور به هم نرساندند کمی شبيه به درد کمر و آپانديس ورزشکاران ماست. خيلی قشنگ تر بود که اين دو شخصيت نامدار دليل محکمی برای عدم حضورشان می آوردند مثلا می گفتند کاری که اين کاريکاتوريست کرده، از مقوله نفرت پراکنی و توهين است که ما به هيچ مذهبی روا نمی داريم و هر کس به هر مذهبی توهين کند ما در مقابل او می ايستيم. ولی اين دليل محکم هم اين گير را پيش می آوَرْد که تعريف مذهب چيست و مذاهبی که نبايد به آن ها توهين شود کدام است.
يک سوال بی جواب ديگر هم کماکان باقی می ماند و آن اين که اگر روزیروزگاری يک مسلمان غيرتمند، کاريکاتوريست دانمارکی را مثل فيلمساز هلندی بکشد، آقای گنجی و خانم عبادی و بنده و سرکار و ديگر آزادیخواهان و دمکراسیطلبان در مقابل اين قتل چه واکنشی نشان می دهيم؟ خوشحال می شويم؟ بد حال می شويم؟ حق را به قاتل می دهيم و می گوييم مقتول غلط کرد به مذهب توهين کرد؟ و اگر ما را به مراسم تشييع جنازه ی طرف دعوت کردند چه می کنيم؟ می رويم، نمی رويم... چه خاکی به سرمان می کنيم؟
عرض نکردم؟! دمکراسی و دمکراسیدوستیست و هزار مصيبت. کاش ناشناس بمانيم و گرفتارِ اين تصميمگيریهای دشوار نشويم. تا نظر آقای گنجی و خانم عبادی چه باشد.
مهران مديریِ اطلاعاتی و کپی رايتِ علی اکبر خان شيدا
"مهران مديری که خودش از مردم می خواهد تا سريال قهوه ی تلخ را کپی نکنند، ترانه خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است..." «نقل به مضمون از برنامه ی آقای شهرام همايون»
از دست رفت که رفت! يک قسمت از صحبت های تلويزيونی آقای شهرام همايون که يکی از دوستداران وی روی فيس بوک گذاشته بود زير ده ها لينک و خبر گم شد. حيف. می شد کلی مضمون از توی آن بيرون کشيد. البته آدم خيلی بايد ابله باشد که از مهران مديری، که به گفته ی آقای همايون اطلاعاتی ست و قهوه ی تلخ را به سفارش وزارت اطلاعات ساخته حمايت کند و خودش را در معرض اتهامات آقای همايون که کم ترين آن ها وابسته بودن به وزارت اطلاعات است قرار دهد، ولی خب، مضمون که جور شد، طنزپرداز ديگر برايش مهم نيست که اطلاعاتی خوانده شود يا نشود و حاضر است هر ريسکی بکند.
از صحبت های آقای همايون اين قسمت اش در خاطرم مانده که گلايه کرده اند چرا مهران مديری که از مردم میخواهد قهوه ی تلخ را کپی نکنند، خودش امشب شب مهتابه ی خانم مرضيه را بدون اجازه ی ايشان خوانده است. البته آدم که عصبانی باشد، روی حرف هايش کنترل ندارد و هر چه به زبان اش بيايد می گويد. مثلا هنرپيشه های خوب قهوه ی تلخ را دلقک خطاب می کند يا سريالی را که مردم به هر دليل دوست دارند و برای خريد آن پول میدهند بی ارزش می نامد يا همين موضوع کپی رايت تصنيف را پيش می کشد و مولکول های باقی مانده از تنِ مرحوم علی اکبر خان شيدا را در قبر می لرزاند. آدم که عصبانی باشد، زمين و زمان را به هم می دوزد تا يکی از بهترين هنرپيشه های کشور را مامور وزارت اطلاعات معرفی کند. سريالی که چند روزی سَرِ مردم را گرم خواهد کرد و بعد از مدتی از يادها خواهد رفت پروژه ی وزارت اطلاعات برای تخريب تاريخ ايران و نظام پادشاهی میخوانَد و نکته ای که در نظر نمی گيرد، شعور مردم برای تشخيص درست و غلط و مامور و غير مامور و لذت بردن و بهره مند شدن از امکاناتی ست که در درون جامعه ی بسته و خسته ی ايران به هر دليلی در اختيارشان قرار می گيرد. بله، آدم که عصبانی باشد چشم اش واقعيت ها را نمی بيند.
در همين جا تبريک می گويم به مهران مديری به خاطر کار خوبی که در عرصه ی طنز تلويزيونی ارائه کرده است. تبريک می گويم به نويسندگان سريال، امير مهدی ژوله و خشايار الوند. تبريک می گويم به سيامک انصاری به خاطر بازی فوق العاده اش... دستِ همگی درد نکند.
به نظرم هنوز موتور سريال گرم نشده است و مثل ساير کارهای مديری بايد مدتی بگذرد تا روی خط درست بيفتد. سريال ضعف های بزرگی دارد که به موقع از آن سخن خواهيم گفت. ولی اين ضعف ها باعث نخواهد شد تا لبخندی که بر لب ميليون ها ايرانی می نشاند ناديده بگيريم و قدر کار کارگردان و گروه اش را ندانيم. اگر اين پروژه آن طور که آقای همايون می گويد پروژه ی وزارت اطلاعات است، دست وزارت اطلاعات هم درد نکند و خدا کند از اين کارها بيشتر بکنند و از اين سريال ها بيشتر بسازند. صد البته بهتر از شلاق زدن و بالای طناب دار کشيدن است!
تکمله: خوشبختانه ویدئوی آقای شهرام همایون را در یوتوب پیدا کردم که آن را این جا می گذارم.
يورگن هابرماس طفل معصوم
"هشت سال پس از سفر شما به تهران، دو پيشامد متفاوت و از نظر اهميت ناهمسان همديگر را در ذهن من تداعی و نظر من را به خود جلب کردند. پيشامد اولی بود که وقوف من را نسبت به دومی تشحيذ نمود. اولی سال گذشته روی داده بود. منظورم «شوريدن آرام» مردم در ايران است. اين شورش آرام بهصورت تظاهرات ميليونها نفر از مردم اعم از دانشجو و کارگر، دانش آموز و کارمند اداره و هر طبقهی ديگر، سه ماه تمام ادامه داشت تا سرانجام آن را حکومت با قهری بيرحمانه در برابر چشم جهانيان سرکوبيد. بيشماری به زندان افتادند، به قتل رسيدند، زير شکنجه جان دادند و از زن و مرد مورد تجاوز قرار گرفتند. و شما آقای پروفسور هابرماس سکوت کرديد. خواستهای برحق اين مردم اين بود که از نظر کار و شغلشان تامين داشته باشند، ماهها در انتظار پرداخت دستمزد و حقوقشان ننشينند، از آزادی برخوردار باشند، طرز زندگیشان را خود انتخاب کنند، اميال خود را شخصا برآورند، لباس به سليقهی خود و هر جور و هر رنگی که میخواهند بپوشند. آيا اين مردم، با اين خواستها و ايستادگیها در برابر امر و نهی قيمومتها، مهمتر از نخبگانی نبودند که شما با آنان گفتوگوهای فلسفی و جامعهشناختی کردهايد، مهم تر از اشخاصی چون مهاجرانی، کديور، سروش، داوری، شبستری و مشابهانشان؟ اگر شما از آنان در تظاهراتی که به خاطر خواستهای برحقشان میکردند شخصا و رسما حمايت کرده بوديد، بر استيفای طبيعی حقوق آنان تاکيد میکرديد و آن را برحق میخوانديد، از دليری و ثبات آنها به شگفت میآمديد و آن را میستوديد، و بدينگونه از آنان پشتيبانی اخلاقی میکرديد، حتما تظاهرکنندگان اندکی کمتر احساس تنهايی میکردند. و اين اندک میتوانست، لااقل برای گروهی نسبتا بزرگ، بيشتر شود، چون امکانش بود برخی ديگر از همکاران شما در پی چنين نمونهای پا در ميدان ياری گذارند." «آرامش دوستدار، خبرنامه ی گويا»
آقا بگذاريد راست اش را بگويم: دو نفر هستند که من از اين که روزی، روزگاری آن ها را ملاقات کنم سخت می ترسم و دندان هايم به هم می خورد و زبان ام بند می آيد و ترجيح می دهم در روز ملاقات، دردِ آپانديس ام عود کند و در بيمارستان بستری شوم. يکی از اين دو نفر ابراهيم گلستان است، ديگری آرامش دوستدار.
نامه ی آقای دوستدار به هابرماسِ طفلِ معصوم را که خواندم ديدم حق داشتم بترسم، و هر چند هنوز پاسخ هابرماس به ايشان را نخوانده ام اما مسلم می دانم آن فيلسوف شهير برای حل مسائلی که در نامه ی آقای دوستدار مطرح شده، شب تا صبح خواب اش نبرده و بخشی از موهای سفيدش را در همان شب از دست داده است.
تازه ما نامه را به زبان شيرين و لطيف فارسی خوانديم و اين حال به ما دست داد. اگر نامه را به زبان خشک و خشن آلمانی می خوانديم چه حالی به ما دست می داد. ناگفته نماند يک اتفاق بزرگ با خواندن نامه ی آقای دوستدار برای من افتاد و آن اين که برای اولين بار، بدون اين که پنج بار موقع خواندن دنده عقب بزنم و جملات را از نو بخوانم، نوشته ی ايشان را فهميدم و اين برای آدم کمسوادی مثل من کلی امتياز به شمار می رود. ولی راست اش دل ام برای هابرماس سوخت.
بنده ی خدا چه حالی می کرده وقتی به ايران آمده و آن همه ايرانی فرهيخته را دور و بر خود ديده و بحث های عجيبی را که در هيچ يک از دانشگاه های آلمان به گوش اش نخورده از زبان آن ها شنيده. بعد برگشته به کشورش، با شوق و ذوق مقاله نوشته و ايرانِ زيبا، و مذهبی را که مانع تفکر نيست به آلمانی زبانان معرفی کرده.
آنوقت آقای دوستدار کاسه کوزه ی اين طفل معصوم را به هم ريخته که اين چرت و پرت ها چه بود که گفتی (البته استاد دوستدار اين طوری صريح نگفته اند ولی من برداشتم از گفتار ايشان چنين است). آن فوکو زرنگ بود، وقتی ديد ايرانی ها چه جوری سر کار گذاشتن اش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد، اما شما آقای هابرماس هنوز اندر خم يک کوچه ای.
والله من اصلا دل ام نمی خواست جای هابرماس بودم. طفلی چقدر جا خورده است. پيش خودش فکر کرده مگر می شود اين طور که آقای دوستدار می گويد باشد؟ يعنی اين هِر مجتهد شبستری که آلمانی را روان حرف می زند و هرمنوتيک از دهانش نمی افتد و هِر دکتر سروش که می خواهد اسلام را امروزی و مدرن کند ما را سر کار گذاشته اند؟ که پَهلَوی ها ايران را ساخته اند و اين آقايان خراب کرده اند؟ که آن جمعيت جوانی که برای ديدن من و شنيدن حرف های من جمع شده بودند همه شان سياهی لشکر بودند و نقش بازی می کردند؟
ببينيد اگر شما جای هابرماس بوديد با اين سوال ها که نامه ی آقای دوستدار در ذهن تان به وجود می آورد خواب تان می بُرد يا نه؟ من که خواب ام نمی بُرد و حتما کابوس می ديدم. حالا ببينيم هابرماس چه جوابی داده است. نوشته ی او هم قطعا به اندازه ی نوشته ی آقای دوستدار خواندنی خواهد بود. موضوع را زياد کِش نمی دهم چون همان طور که گفتم از آقای دوستدار می ترسم!
نيما زند کريمی در جمهوری اسلامی
"حفاظت از خامنهای و نزديکانش بر عهدهی واحد ويژهای از سپاه پاسداران است که "سپاه ولیامر" ناميده میشود. افراد اين سپاه منحصرا در خدمت حفاظت از دفتر رهبری قرار دارند و مستقل از تمام واحدهايی فعاليت میکنند که حفاظت از ديگر سران جمهوری اسلامی را بر عهده دارند. سرپرست اين سپاه و مسئول امنيت دفتر شخصی است به نام اصغر حجازی که در دوران رياست جمهوری خامنهای معاون امنيت خارجی وزارت اطلاعات بوده است... برخی از منتقدان حکومت حجازی را متهم میکنند، يکی از هماهنگکنندگان اصلی قتلهای زنجيرهای در دههی هفتاد بوده است. هنوز در اين ارتباط اطلاعات دقيق و اسناد محکمی منتشر نشده. گرچه به نوشتهی جرس «ترديدی هم نيست که حجازی از دوستان نزديک سعيد امامی، از طراحان قتلهای زنجيرهای بوده است.» گزارشهای ديگری از نزديکی حجازی با برخی ديگر از کسانی خبر میدهند که به نوعی با قتلهای زنجيرهای در ارتباط بودهاند..." «دويچه وله»
خلاصه ی داستان...
نيما زند کريمی، استاد تاريخ، که در اثر فشار مالی ناچار شده خانه ی استيجاری اش را تخليه کند، تصميم می گيرد کتاب هايش را به کتاب خانه ای اهدا کند. در کتاب خانه با دختر خانمی که دانشجوی تاريخ است آشنا می شود. دختر خانم سوالی مطرح می کند که استاد تاريخ ما انگشت به دهن می ماند: شما که از تاريخ گذشته ی ما اين قدر دقيق اطلاع داريد، و می دانيد که فلان پادشاه در فلان دوره ی تاريخی چه کرد، آيا خبر داريد امروز حکومت ايران چگونه اداره می شود و نقش ولی فقيه در اداره ی حکومت چيست؟ استاد نيما که از طول سبيل ناصرالدين شاه تا آلياژ شمشير نادرشاه همه را می داند، سعی می کند پاسخی برای اين سوال پيدا کند، اما نمی تواند. او که افکارش در هم ريخته تصميم می گيرد به طرف کاخ شاه سابق در شميران برود و کمی هواخوری کند. در داخل کاخ بر روی ميزی، يک فنجان قهوه ی داغ و خوش عطر گذاشته شده. آن را بر می دارد و می نوشد. به محض خوردن قهوه دچار سر گيجه می شود و چشمان اش سياهی می رود. چشم که باز می کند خود را در اتاقی می بيند که يک عده ريشو با کت و شلوارهای گشاد و پيراهن هايی که يقه اش تا بيخ گلو بسته شده در حال آمد و شد هستند. اين شما و اين دنباله ی داستان...
[اولين چيزی که به مشام نيما زند کريمی می خورد بوی بد پاست. او که به رغم فقر، لباس آراسته و تميزی بر تن دارد، و ريش اش را هم سه تيغه تراشيده، کاملا از افراد حاضر در محل متمايز است. ناگهان يکی از ريشوها که هيکل درشت و غول آسائی دارد و در هر يک از انگشتان پشمالوی دست اش يک انگشتر عقيق درشت به چشم می خورد، متوجه حضور نيما می شود و با ابروهای در هم کشيده به طرف او می آيد. رنگ از رخسار نيما می پرد.]
مرد ريشو- شما؟!
نيما- من نيما زند کريمی استاد تاريخ هستم. [دست اش را به طرف مرد دراز می کند و لبخند می زند] احوالِ شما؟
مرد ريشو [با نگاه امنيتی و بدون اين که به او دست بدهد]- استاد تاريخ؟! شما اين جا چه کار می کنی؟! دست هات را ببر بالا ببينم.
[نيما با نگاهی متعجب فنجان قهوه را زمين می گذارد و دست هايش را بالا می برد. مرد او را تفتيش بدنی می کند]
مرد ريشو- شما نبايد اين جا باشی. سالنی که آقا در آن صحبت خواهند کرد آن طرف است. با من بيا.
[مرد ريشو نيما را به سالن بزرگی که عده ی زيادی آن جا نشسته اند می برد و نقطه ای را در وسط جمعيت به او نشان می دهد که برود آن جا بنشيند. نيما می رود و می نشيند. آقا، شروع به سخنرانی می کند و از دشمنان قديم و جديد و تاريخ منحط پادشاهان گذشته سخن می گويد. نيما که روی اشتباهاتِ تاريخی وسواس دارد و پايش هم در اثر روی زمين نشستن خواب رفته، مدام می خواهد بلند شود و چيزی در ردِّ سخنان آقا بگويد ولی جمعيت هر بار که آقا حرفی می زند که اعتبار و اساسی ندارد به هيجان می آيد و با مشت های گره کرده الله اکبر می گويد. نيما که از اين سخنرانی طولانی و ملال انگيز خسته شده از ميان جمعيت بر می خيزد و به طرف در خروجی می رود. او سعی می کند از ساختمان خارج شود که چشم اصغر حجازی به او می افتد. حجازی با شتاب به طرف نيما می آيد. نيما می خواهد از دست او در برود اما نمی تواند...]
حجازی- دکتر خوش آمدی! منتظرتان بوديم!
نيما [با تعجب]- بله؟! من دکتر نيس...
حجازی- بله بله. متوجه هستم. قرار شد شما به کسی نگوييد دکتر هستيد که خبر بيماری آقا به بيرون درز نکند. با من می توانيد راحت باشيد. حالا با من بياييد. آقا که سخنرانی شان تمام شد شما می توانيد ايشان را ويزيت کنيد. [دست نيما را که حيران مانده و مقاومت می کند می گيرد و به دنبال خود می کشد]...
...
[حال آقا خوب نيست. يک ليوان شربت برای او می آورند تا اوضاع اش رو به راه شود. ايشان، در حالی که لبه ی تخت نشسته، عمامه اش را بر می دارد و با حالتی زار و نزار که گاه به خشم و تندی می گرايد جملاتی بر زبان می آورد:]
آقا- مردک شرم نمی کند. ناسلامتی رئيس مجلس ما بوده. حالا برای ما شاخ و شانه می کشد. شاخ ات را می دهم فرماندار شميران می شکند. چی خيال کردی؟ آن يکی را بگو که با زن اش دور برداشته. يکی نيست به او بگويد در دوران نخست وزيری خودت کم زندانی سياسی داشتيم که حالا سنگ زندانی های اين دوره را به سينه می زنی. کاش سعيد جان زنده بود. کاش دست ام می شکست نمی گذاشتم خاتمی رئيس جمهور شود و سعيدم را از من بگيرد. حالا دندان تيز کرده اند برای پاره پاره کردن اين يکی سعيدم. [رو به مجتبی] مجتبی آن تخته را بياور بگذار زير پايم. با بازجوها صحبت کردی؟ [مجتبی به علامت تائيد سر تکان می دهد] بگو خيال شان از هر جهت راحت باشد. بگو تا وقتی من زنده هستم از ايشان حمايت می کنم. بگو هر کاری می کنند در راه اسلام عزيز است و ترسی به دل راه ندهند. بگو سربازان گمنام امام زمان مجازند در راه حفظ حکومت اسلامی دست به هر کاری بزنند. مبادا صحبت های اين و آن بترساندشان و فکر کنند همان بلايی که سر سعيد جان ما آمد سرِ اين ها هم خواهد آمد. خدايا! کی می شود روی آرامش را ببينم. کی می شود ميان مجلس و دولت وحدت برقرار شود اين قدر توی سر و کله ی هم نزنند... [چشم اش به نيما می افتد که با تعجب به او نگاه می کند]
آقا [با نگرانی]- اين کيست؟ اين جا چه می کند؟
اصغر حجازی [با خضوع]- آقا. ايشان پزشک معالج شما هستند که امروز از آلمان به تهران رسيده اند [نيما در حالی که چشمان اش از تعجب گشاد شده، با دست خود را نشان می دهد و با صدايی که انگار از ته چاه درمی آيد می گويد:]
نيما- من؟! قربان من نيما زند وکيلی...
اصغر حجازی [با لبخند]- بله. دستور داده بوديم ايشان را به صورت ناشناس اين جا بياورند. ايشان از روی احتياط اينجا هم خودش را معرفی نمی کند [می خندد]. بفرماييد آقای دکتر. بفرماييد آقا را معاينه کنيد... ضمنا آقا، ناهار هم آماده است. امروزخورش بادمجان داريم... آقای دکتر شما هم ناهار را در حضور آقا صرف خواهيد کرد...
و اين داستان ادامه دارد...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۲ می خوانيد:
- شاهبال خرد عبدالکريم سروش
- متن نامه حضرت محمود احمدی نژاد (ص) به باراک اوباما رئيس جمهور امريکا
- حسين درخشان و حقوقبشرچیها
- نشد ديگر آقای موسوی، نشد!
- مايکل فلپس های آينده ی ايران
- احسان طبری و نقد ادبی
- طرح عظيم استفن هاوکينگ
شاهبال خرد عبدالکريم سروش
"...علم دوستان علم پرور ، با دامن در کشيدن از سياست، چندی به جد، فلسفه و تاريخ علم را در مطالعه گيرند و از کيفيت تکوين و تولد علوم، نيک با خبر شوند. و زايمان دردناک دانش را از مادر تجربه، شهود، رياضيات، نقد، تفکر، بخت و اقبال مشاهده کنند تا شتاب زده و نا آزموده در اين دريای پرتلاطم جهش نکنند و بی گدار به آب نزنند و مويز را قبل از غوره نخواهند. بل فروتنانه و قدرشناسانه دستآوردهای ديگران را به ديده تامل بنگرند و مقراض به احتياط بزنند مبادا شاهبال خرد را ببرند..." «دکتر عبدالکريم سروش، جرس»
آن چه دکتر در "راز و ناز علوم انسانی" نوشته اند، نشان دهنده ی نزديک شدن ايشان به قله ای ست که از فراز آن می توان به تمام عرصه های هستی، آزادانه نگاه کرد. در اين نقطه، هيچ مانعی در مقابل چشم و عقل آدمی قرار ندارد. ديواره ای که دکتر سروش برای رسيدن به اين قله از آن عبور کرده است، ديواره ای ست صعب و دشوار که کم تر کسی توانايی عبور از آن را دارد. معمولا کسانی که به اين ديواره می رسند، در پای آن، کمپی می زنند و جا خوش می کنند و از همان ارتفاع اندک، به افق محدودی که در مقابل چشمان شان قرار دارد می نگرند. برای عبور از اين ديواره، وسايل بسياری لازم است، و نيز اراده ای پولادين و عشقی پايان ناپذير به پيشرفت و دانايی. از جملهی وسايل، علم است و اعتقادِ راسخ به آن. با موهومات و دستِ خالی و ورد و دعا از اين ديواره نمی توان عبور کرد. طناب های بافته شده با فناوری مدرن، قلاب های سَبُک ولی مستحکمِ فلسفی با آلياژی که سال ها طول کشيده تا نوع بشر به فرمول آن دست پيدا کند، کفش های علوم نوين که هر قسمت اش با دقت و ظرافت فنی طراحی و توليد شده، و ده ها وسيله و ابزار ريز و درشت ديگر برای بالا رفتن و گذر از اين ديواره لازم است.
اما همه ی اين ها بدون اراده ای که بخواهد به بالای اين ديواره برسد و عشقِ به اين که بداند بر فراز قله چه چيزهايی ديده خواهد شد کم ترين ارزشی ندارد. بسياری می ترسند وقتی به بالا رسيدند، با دره ای مهيب رو به رو شوند و راه پس و پيش نداشته باشند. بسياری نشستن در پای ديواره و ماندن در کنج عافيت را ترجيح می دهند. بسياری از همين گروه، افق محدود پيش روی شان را با تئوری سازی های شِبْهِ علمی، افقِ گسترده و بی کران معرفی می کنند و چه کتاب های مفصل و قطوری که در باب کوه پيمايی و قله ای که هرگز به آن نرسيده اند نمی نويسند.
اما دکتر سروش با گام های کوتاه و استوار، سانتی متر به سانتی متر اين ديواره را پيموده و اکنون به نزديکی های قله رسيده است.
به اين قله شايد کسان ديگری با ابزارهای ديگری پيش تر رسيده باشند، اما اين گروه از ديواره هايی بالا رفته اند که پيمودن اش دشوار نبوده است. سرنوشت بشری، ديواره های آسانرُو را پيش پای آنان قرار داده. اين گروه به خاطر فتح ساده ی قله، به ارزش آن و ارزشِ نگاهِ آزادی که می توانند به جهان پيرامون خود داشته باشند پی نمی برند و صِرف اين که به قله رسيده اند خوش حال شان می کند. چون ساده به قله رسيده اند رسيدن به آن را برای همه ساده می پندارند و جز شعار دادن و دعوت لفظی، کاری برای در پايينماندگان انجام نمی دهند.
امثال دکتر سروش اما با نوشته هايشان مسير طاقت فرسايی را که پيموده اند ترسيم می کنند و از گام به گامِ راهی که طی کرده اند خاطرات آموزنده دارند. اينان می توانند به ديگران برای رسيدن به قله کمک کنند.
دکتر سروش با شاهبال خِرَد به اين نقطه ی مرتفع رسيده است که اميدواريم هر چه بيشتر، از آن چه در اين نقطه می بينند بگويند و بنويسند تا امثال ما برای رسيدن به قله از آن استفاده کنيم.
متن نامه حضرت محمود احمدی نژاد (ص) به باراک اوباما رئيس جمهور آمريکا
"احمدی نژاد با اشاره به سخنان مسوولان آمريکايی برای مذاکره با ايران و همچنين روی ميز بودن همه احتمالات برای مقابله با برنامه هستهای ايران، اضافه کرد: «به خود جرات داده و ملت ما را تهديد میکنند و میگويند راه حلها روی ميز است، مرده شور خودتان، چهرهتان و ميزتان که دنيا را به لجن کشيدهايد ببرد. فکر کردهاند دنيا بیصاحب است و به بهانه آن هرگونه که بخواهند میتوانند بازی کنند.»... وی اضافه کرد:« اشغالگران منطقه اگر با پای خود از منطقه خارج نشويد، ملتهای منطقه شما را با اردنگی از منطقه خارج خواهند کرد.»" «خودنويس»
به نام خداوندِ گند زننده به هيکل کافران
از محمود بنده و فرستاده ی آيت الله العظمی سيد علی خامنه ای به باراک اوبامای سياه برزنگی، بزرگ آمريکائيان
با تو ام خره. با خودِ خودت. يابو علفی، کاه يونجه ات زياد شده داری هی جفتک می اندازی؟ ما به نيويورک می آئيم به خيالِ خامِ خودت ما را می چزانی؟ پيشنهاد مذاکره ی سرّی می دهيم، آن را رد می کنی؟ آن زنيکه، نماينده ات، چاک دهن اش را باز می کند هر چی لايق خودش و شوهرش و ارباب اش است نثار ما می کند؟ بزنم تو دهن ات؟ الاغ، اجداد تو مسلمان بودند، تو چرا اين طوری شدی؟ از اسم حسين خجالت بکش که رویت گذاشته اند. مرده شور ريخت و قيافه و همه چيزت را ببرد که آدم نمی شوی. خوب شد ما بر سر کار آمديم تا با اين نامه ها افسارت را بکشيم. حالا به تو توصيه می کنيم پيش از آن که مردم مظلوم آمريکا تو را با اردنگی از کاخ سفيد بيرون کنند، به ما پناه بياوری. تو را با سپاهت به سوی خداوندگارم، حضرت آيت الله العظمی خامنه ای فرا می خوانم. من پيام خداوندگارم را با زبانی که تُویِ احمق حالی ات شود ابلاغ کردم و اندرز دادم. مذهب ما را بپذير تا سالم بمانی و اگر دريغ کنی زرت ات قمصور خواهد شد.
محمود احمدی نژاد
بنده و نوکر حلقه به گوشِ سيد علی خامنه ای
حسين درخشان و حقوق بشرچی ها
"محکوميت حسين درخشان به نوزده سال و نيم زندان" «سايت VOA»
حقوقبشرچی کلمه ای ست بر وزن مطبوعاتچی و چاپچی و گاريچی و امثال اين ها برای معرفی کسانی که اهل رعايت حقوق بشر هستند و ماشاءالله مثل بذر گندم، همين طور در حال تکثيرند. بزنم به تخته، چشم نخورند ان شاءالله. حالا برخی ممکن است تصور کنند با وَضعِ اين اصطلاح می خواهيم به طرفداران حقوق بشر توهين کنيم و سطحشان را تا سطح گاريچی پايين بياوريم که چنين نيست و چنين مباد و حقوق بشرچی ها البته روی تخمِ چشم ما جا دارند.
حالا حقوق بشر چه ربطی دارد به حسين درخشان و نوزده سال و نيم زندانِ او که در تيتر مشاهده می شود؟ راست می گوييد والله، اين دو مقوله خيلی پارادوکسيکال و ناهمگون و نامربوط به نظر می آيند و من هم هر چه فکر می کنم ربطی ميان اين دو پيدا نمی کنم. شما می کنيد؟ شما هم نمی کنيد که تا اين لحظه در مورد محکوميت حسين درخشان چيزی نگفته ايد و واکنشی نشان نداده ايد. دم تان گرم. همه با هم در اين مورد خاص اشتراک نظر داريم. مگر حسين درخشان بشر است که برای حقوق او سينه چاک بدهيم؟ مگر او انسان است که از حق انسانی او دفاع کنيم؟ تازه نوزده سال ونيم که چيزی نيست. کلی آدم هر روز در زندان ها اعدام می شوند ما حقوق بشرچی ها کک مان هم نمی گزد.
من البته منتظر بودم آن هايی که هِی در حالِ بخششِ شکنجه گران و آدم کشان حکومتی هستند، حسين را هم به خاطر خطاهايی که در حق دوستان اش کرد ببخشايند و از گناه او در گذرند و به خاطر او هم توی سر و سينه بکوبند. اما خوشبختانه چنين نشد و اين دوستان نشان دادند که يک قاتل و متجاوز حکومتی به مراتب ناز و دوست داشتنی تر از حسين درخشان وب لاگ نويس است. بی خود نيست حکومت می گويد بشر داريم تا بشر و حقوق داريم تا حقوق. ما هم دست کمی از حکومت مان نداريم والله.
نشد ديگر آقای موسوی، نشد!
"سياستهای ويرانگر کنونی را به رفراندوم بگذاريد." «ميرحسين موسوی، سايت ايران امروز»
آقای موسوی عجب کَلَکی هستی شما! همان تاکتيکی را که در انتخابات می خواستی پياده کنی، اينجا هم می خواهی پياده کنی؟! نشد ديگر آقای موسوی، نشد! ما که حکومت باشيم می خواستيم شما در انتخابات رياست جمهوری شرکت کنی. شما چه کردی؟ زرنگی! يعنی آمدی گفتی مردم به اين دولتِ بلانسبت وقيح و خرابکار و بی عُرضه رای ندهيد، به من رای بدهيد. خب معلوم است که اين جدال، جدالی نابرابر بود و با بيانات حضرت عالی، هيچ آدم عاقلی نمی رفت به آقای احمدی نژاد رای بدهد که به صفات وقيح و خرابکار و بی عرضه مُتَّصِف بود. حالا هم داری همان کلک را می زنی و می گويی سياست های ويرانگر را به رفراندوم بگذاريد؟ خب کدام آدم عاقلی در صورت برگزاری چنين رفراندومی می رود به سياست های ويرانگر رای مثبت بدهد؟ شما هم ناقلايی ها!
مايکل فلپس های آينده ی ايران
مايکل فلپس را به خاطر داريد؟ همان شناگر آمريکايی که در المپيک ۲۰۰۴ يونان شش مدال طلا و در المپيک ۲۰۰۸ پکن هشت مدال طلا را مالِ خود کرد. لابد به خودتان می گوييد اين بابا دست از فلسفه و هنر و سياست برداشت، رفت سراغ ورزش آن هم ورزش شنا! نخير. عجله نفرماييد. نمی خواهم در مورد شنا و فن شناگری سخن بگويم. نمی خواهم در مورد طول دست های مايکل فلپس يا شکل عجيب غريب بدن او سخن بگويم. می خواهم عرض کنم ما بزودی شناگرانی در حد مايکل فلپس تربيت خواهيم کرد. هم اکنون مربيان کارآزموده ای مشغول تعليم و تربيت کودکان شناگر ما هستند که به حول و قوه ی الهی چند سال بعد نتيجه ی تعاليم درخشان و اسلامی آن ها را خواهيم ديد. فيلمی در اين رابطه با دوربين مخفی تهيه شده است که شما را به ديدن آن دعوت می کنم:
http://www.4shared.com/video/bus6idtS/Shiroodi.html
احسان طبری و نقد ادبی
"افکار و نظريات احسان طبری در حوزۀ علوم سياسی و فلسفی و اجتماعی بر ذهن نسلی از روشن انديشان معاصر ايران تأثير بسيار داشته است... در خور يادآوری است که توجه ما به ميراث مکتوب منتقدان به دور از گرايش های سياسی و اجتماعی ايشان است و کسانی که نظرياتشان در تاريخ نقد ادبی ايران دارای اهميت و نفوذ بوده، به دور از تمايلات سياسی و فلسفی ايشان، در حوزه تحقيق ما قرار گرفته است..." «احسان طبری و نقد ادبی، ايرج پارسی نژاد، چاپ اول، ۱۳۸۸، انتشارات سخن»
چند ماه پيش در يکی از کشکول ها اشاره ای به کتاب "احسان طبری و نقد ادبی" کردم و قول معرفی مُفَصَّلِ آن را دادم. جناب پارسی نژاد مجموعه ای فراهم آورده ارزش مند که آخرينِ آن "نيمايوشيج و نقد ادبی" نام دارد و قبل از اين، "روشنگران ايرانی و نقد ادبی"، "علی دشتی و نقد ادبی"، "خانلری و نقد ادبی" از اين مجموعه منتشر شده است. اين کتاب ها که مطالعه و يادداشتبرداری شد به تدريج به معرفی آن ها اقدام خواهم کرد.
مشکلی که در معرفی احسان طبری وجود دارد، همانا خط سياسی و فکری اوست که چون شبحی وحشتناک، بعد از سال ها که از مرگ او می گذرد، هم چنان محققان را می ترساند. حق دارد آقای پارسی نژاد که در مقدمه اش مینويسد توجه ايشان به ميراثِ مکتوبِ منتقدان به دور از گرايش های سياسی و اجتماعی آن هاست چرا که خطر، همچنان کسانی را که به بررسی افکار و عقايد دانشمندانی مانند احسان طبری مشغول اند تهديد می کند و اين گونه توضيحات در اصل واکسنی ست که محقق را از ابتلا به بيماری زندان و حرمان و عدم انتشارِ اثر مصون می دارد.
از اين مقدمه که بگذريم به خود کتاب می رسيم که انتشارات سخن آن را بر روی کاغذ کلفت مقوايی به شکلی زيبا چاپ کرده و به قيمت ۷۵۰۰ تومان روانه ی بازار نموده است. کتاب، کتابی ست کم غلط (صفحات ۲۵، ۳۸، ۴۴، ۷۸، ۸۱، ۱۰۳، ۱۱۰، ۱۱۷، ۱۳۶، ۱۹۸، ۲۰۰، ۲۰۷، ۲۱۱، ۲۲۴ (در پانوشت)، ۲۳۱، ۲۵۳، ۲۵۴، ۲۶۵، ۲۷۹، ۲۸۵) و اغلب غلط ها اشتباهات تايپی ست و در مطالعه و درک مطلب خللی ايجاد نمی کند. کل کتاب، ۳۴۲ صفحه است که شامل ۹ فصل و ۲ پيوست و زندگی نامه و حاصلِ گفتار و کتاب شناسیِ مراجع و فهرستِ راهنماست.
فصل ها عبارتند از: نقد هنر، نقد شعر، حافظ شناسی، دربارۀ مولوی، در بارۀ ادبيات ايران، دربارۀ داستان نويسی، دربارۀ فرهنگ ايران و سياست درست فرهنگی در کشور ما، خصوصيات نقد طبری از ادبيات و هنر، ديد نوآور و پيشرو طبری؛ و پيوست ها عبارتند از: شعر طبری و نثر طبری.
نگاه آقای پارسی نژاد به طبری و کار او در مجموع مثبت است و ضمن انتقاد به برخی از نوشته های او، بيشتر با تحسين ايشان رو به رو هستيم. در جاهايی از کتاب هم با نگاه نويسنده که چندان درست نيست برخورد می کنيم. مثلا اين اظهار نظر آقای پارسی نژاد در باره ی طبری که به نظر اين جانب ابداً صحيح نيست:
"ظاهراً طبری با همۀ دانش و دانايی گاه، در تأثير عقايد مسلکی و فلسفی خود، منطق هنر را با منطق حکمت و اخلاق در هم می آميزد و از هنر انتظار تبليغ و موعظه دارد..." (ص ۲۹).
نکته ای که در اين کتاب فقدان آن را مشاهده می کنيم، در نظر گرفتن دوره های مختلفی ست که طبری پشت سر گذاشته و متناسب با سن و افزايش تجربه، ديدگاه هايش دچار دگرگونی شده است.
به اعتقاد آقای پارسی پور "احسان طبری از عقل نقاد برخوردار بوده و واقعيت های هنر و انديشۀ جهان را در هر زمان در می يافته، اما دليری آن را نداشته که با تعبد و تعصب کمونيسم روسی در آويزد و با احکام آن ستيزه کند. آن قدر هست در فرصت هايی که احساس آزادی می کرده رای و نظر واقعی خود را در حمايت از نوجويی و نوخواهی فاش می کرده است..." (ص ۶۷).
و سپس می افزايد:
"در بارۀ او بايد با انصاف داوری کرد..." (همانجا).
البته اين همان وادی يی است که کم تر کسی جرئت پا گذاشتن در آن را دارد: بررسی بی طرفانه و منصفانه ی ديدگاه هايی که طبری را طبری کرد و امروز آن ديدگاه ها بدون در نظر گرفتن شرايط زمانی و مکانی نه نقد که نفی می شود.
آقای پارسی پور حين انتقاد، از اين کلمات و جملات استفاده می کند: "بحث مهمل" (ص ۹۴)، "تعبير من در آوردی" (ص ۹۶)، "نداشتن قاطعيت" (ص ۹۷)، "سردرگمی" (ص ۱۱۵)، "مبهم بافی" (ص ۱۲۰) و امثال اين ها. اما در مجموع ديدی منصفانه و سرشار از تحسين نسبت به طبری دارد. در خاتمه ی کتاب، در بخش حاصل گفتار چنين می خوانيم:
"طبری با نوشتن مقاله هايی در معرفی و تأييد آثار صادق هدايت، بزرگ علوی و نيمايوشيج در ادبيات، در موسيقی: پرويز محمود، حسين ناصحی، مرتضی حنانه و ايرج گلسرخی، در ترجمه: ابراهيم گلستان، پرويز داريوش، محمود اعتمادزاده (به آذين)، محمد قاضی و ابراهيم يونسی، در تئاتر: عبدالحسين نوشين و بسيارانی ديگر در برکشيدن استعدادها موثر بود. به ياد بياوريم که در روزگار کوشندگی احسان طبری در عرصۀ فرهنگ و هنر نو جامعۀ ايرانی بيشتر در انحصار فضلايی از نوع وحيد دستگردی و مجلاتی از قبيل «ارمغان» و «وحيد» بود و از دانش و ادبيات و فرهنگ و هنر زندۀ جهانی کمتر سخن می رفت. طبری با طرح مباحثی در نقد ادبيات و هنر، از نظرگاه فلسفی خود، به اين نوع خاص، که هنوز در ايران چندان معروف و معمول نبود، اعتبار و آبرو بخشيد. طبری نقد و پژوهش را وسيله ای برای بسيج انديشۀ معاصران به سوی ترقی جامعۀ ايرانی می خواست. هر چند نقد و نظر او گاه به اغراض سياسی و مسلکی آلوده می شد، با اين همه جهت حرکت او به سوی بيداری و هشياری بود و روی به آينده داشت. سهم احسان طبری در ترويج تفکر انتقادی و گسترش ادبيات و هنر و فرهنگ نوين ايران در خور حق گزاری است و در کارنامۀ پر برگ و بارش، در داوری تاريخ، هنرش بيش از عيب اوست" (ص ۳۱۴).
طرح عظيم استفن هاوکينگ
"چرا چيزی غير از هيچ وجود دارد؟ چرا ما وجود داريم؟ چرا اين مجموعه از قوانين خاص [بر جهان حاکم اند] و نه قوانين ديگر؟ اين ها پرسش های غايی مربوط به زندگی، کائنات، و تمام چيزهاست..." «The Grand Design, Stephen Hawking and Leonard Mlodinow صفحه ی ۱۰»
استفن هاوکينگ سعی کرده است در کتاب ۱۹۸ صفحه ای خود به اين سوالات پاسخ دهد. اين کتاب را با کنج کاوی بسيار مطالعه کردم. تصورم اين بود که با کتابی دشوارفهم و ثقيل رو به رو خواهم شد و با انگليسی شکسته بسته ای که می دانم چيز زيادی از آن دستگيرم نخواهد شد. اما بر خلاف تصورم کتاب به زبان ساده و قابل فهمی نوشته شده بود هر چند نکات مورد اشاره ی آن نکات پيچيده ای بود که برای درک هر يک از آن ها بايد ده ها جلد کتاب مطالعه کرد و از علم فيزيک جديد و فيزيک کوانتوم مطلع بود. چيزی که مرا بيشتر کنج کاو می کرد طرح اين بحث توسط پروفسور هاوکينگ بود که آيا طرح عظيم کائنات نياز به آفريننده ی کريم و بخشنده ای دارد يا اين که علم، توضيح ديگری برای اين طرح ارائه می کند؟ (توضيح نوشته شده بر روی لفاف کتاب).
هاوکينگ بعد از يک مقدمه ی کوتاه و طرحِ چند پرسش و بيان کلی نظرش به سراغ فيلسوفان دوران باستان می رود. چون بشر از قوانين طبيعت بی اطلاع بود، در ذهن اش خدايانی خلق می کرد که بر تمام جنبه های زندگی اش تسلط داشتند. خدايان عشق و جنگ؛ خدايان خورشيد، زمين، آسمان؛ خدايان اقيانوس ها و رودها؛ خدايان باران و طوفان؛ حتی خدايانی برای زمين لرزه و آتشفشان (ص ۱۷). اين بينش ادامه داشت تا زمان طالس مَلَطی که حدود ۶۲۴ تا ۵۴۶ پيش از ميلاد مسيح می زيست يعنی ۲۶۰۰ سال قبل. اين ايده با او شکل گرفت که طبيعت تابع قوانين ثابتی ست که بايد رمزگشايی شوند (همانجا). نتيجه ای که هاوکينگ از اين بحث می خواهد بگيرد اين است که تا زمانی که رمز پديده ای بر ما آشکار نشده آن را به خدا يا خدايان نسبت می دهيم ولی همين که از آن پديده رمزگشايی شد، قوانين حاکم بر آن، جای خدا يا خدايان را می گيرد و اين از ابر و باد و باران و گردش خورشيد و ماه آغاز شده و امروز موضوع کائنات و خلقت آن به مانند اين پديده ها که قرن ها ناشناخته بود، موضوع شناخت بشری ست. اگر شکل پديدآيی کائنات بر ما روشن شود، آن گاه موضوع آفرينش و آفريدگار به کناری نهاده خواهد شد.
نکته ی جالبی که در کتاب به غايت جدّی هاوکينگ با آن برخورد می کنيم طنزی ست که در نوشته اش به کار می بَرَد (صفحات ۲۵، ۲۶، ۴۲، ۴۳، ۶۷، ۷۳، ۹۲، ۱۱۴، ۱۲۸، ۱۲۹، ۱۳۸، ۱۵۱، ۱۵۸). حتی پروفسور در قسمت سپاسگزاری، که در انتهای کتاب آمده -و معمولا توسط خواننده ی عادی خوانده نمی شود-، با طنزی لطيف سخن اش را آغاز کرده است:
"کائنات طرحی دارد و کتاب هم. ولی بر خلاف کائنات، کتاب، خود به خود از هيچ به وجود نمی آيد..." (ص ۱۸۷).
يک نمونه از طنز هاوکينگ را در صفحه ی ۹۲ می خوانيم که از توانايی چشم انسان در تشخيص پرتوهای برقاطيسی (اصطلاح از زنده ياد دکتر غلامحسين مصاحب) سخن می گويد و مثال می زند که موجودات سيارات ديگر احتمالا توانايی ديدن پرتوهايی با طول موج متفاوت -که خورشيد آن ها شديدتر ساطع می کند- را دارند. بدين ترتيب موجودات بيگانه ای که قادر به تشخيص اشعه ی ايکس باشند می توانند در بخش امنيت فرودگاه شغل خوبی به دست آورند!
کاش اساتيد بزرگوار ما در رشته های مختلف علمی، بيان ساده و قابل فهم و طنزآميز مسائل جدّی را از امثال هاوکينگ بياموزند.
هاوکينگ بعد از مطرح کردن "اِم-تئوری"، قوانين فيزيک کوانتوم (ص ۶۶)، اصل عدم قطعيت هايزنبرگ – که در سال ۱۹۲۶ توسط ورنر هايزنبرگ مطرح شد- (ص ۷۰)، و طرح اين سوال قديمی که اگر ما بپذيريم کائنات را خدا آفريده، اين سوال پيش خواهد آمد که خودِ خدا را چه کسی آفريده ( ۱۷۲) در پايانِ کتاب به موردی اشاره می کند که به ما کمک خواهد کرد تا به موضوع واقعيت و آفرينش دقيق تر فکر کنيم و آن "بازی زندگی" ست که در سال ۱۹۷۰ توسط رياضی دان جوانی در کمبريج به نام جان کانوِی اختراع شده است. البته اين يک بازی نيست و برنده و بازنده، و اصولا بازيکنی ندارد. اين بازی که در اصل بازی نيست مجموعه ی قوانينی ست که بر جهانی دو بعدی حاکم است.
اين که با خواندن اين کتاب می توان نتيجه گرفت که جهان به طور قطع نيازی به آفرينشگر ندارد، بيان اش در صلاحيت من نيست. کتاب را بايد خواند و خواننده نسبت به دريافت خود، پاسخ اين سوال را خواهد داد.
اين کتاب با جلد سخت، با کاغذ و چاپ بسيار مرغوب، با تصاوير رنگی و کارتون هايی که شرح طنزآميز دارند به قيمت ۲۸ دلار عرضه شده است.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۱ می خوانيد:
- حلول روح آقای خمينی در جسم حجةالاسلام کروبی
- منشور ضد بشر خامنه ای کبير
- دعوای قرآن و انجيل
- آپانديس و رابطه ی آن با فلسطين عزيز
- همنوع عيسی سحرخيز
- خدا شاه را بيامرزد
- شيوا نظر آهاری های مجازی در مقابل دادستانی تجمع کردند
- احمدی نژاد دشمنان را غيب کرد
چند کلمه با خوانندگان
عادت به نوشتن از خود و بخصوص مشکلات ندارم ولی شايد حمل بر بی اعتنايی به خوانندگان شود اگر دو سه کلمه در باره ی تاخير در انتشار کشکول ها ننويسم. ابتدا به خاطر جابه جايی های پی در پی و عوارض نامطلوب ناشی از آن و در ماه گذشته به دليل بيماری، انتشار کشکول دچار بی نظمی شد که اميدوارم با رفع مشکلات و به دست آوردن سلامتی کامل، کشکول سر وقت و منظم منتشر شود. شايد خوانندگان ارجمند با مشاهده ی اين تاخيرها تصور کرده باشند که اين جانب مثل برخی از نويسندگان دچار یأس سياسی شده ام. چنين نيست و تجربه ساليان گذشته ما را اين بار هشيار نگه داشت تا امکان ترصد و عقب نشينی را از نظر دور نداريم به همين خاطر جايی برای یأس و دلمردگی نيست هر چند نمی توان اندوه ناشی از حاکم شدن اختناق بر کشورمان را منکر شد. به اعتقاد من، نويسنده ی سياسی بايد قلم اش در روزهای سکوت و سرکوب و یأسِ عمومی فعال تر شود و با نوشته هايش بذر اميد بپراکند و منتظر بماند اين بذر در زمان مناسب رشد کند و جوانه زند. البته نبايد تبليغ خوشباشی و خوشخيالی و خوشباوری کرد که اين ها برای جامعه ی جوان ما سمّ است. می توان در فضای غم آلود کنونی با طنزِ اميدبخش، دل ها را شاد کرد و اين با اميد دادنِ عبث فاصله ی بسيار دارد. خوشباشیهای تصنعی و خوشخيالیهای ساده لوحانه و خوشباوریهای رقت انگيز باعث موفقيت نمی شود؛ موفقيت در مبارزه ی مستمر و پافشاری بر اصول است، چه عملی، چه قلمی. به هر حال ما دوران سختی را می گذرانيم. بايد در حفظ خود بکوشيم. "حفظ خود" معنای وسيعی دارد: منظور از "خود" خودی ست که در درون ماست. همان قدر که بايد مراقب بود تا خود بيرونی از گزند گزمگان در امان بماند بايد مراقب بود خودِ درون هم از گزند یأس و نااميدی مصون بماند. طنز وسيله ای ست که می تواند جلوی چنين گزندی را بگيرد. برای خوانندگان عزيز کشکول شادی و سلامتی آرزو می کنم.
حلول روح آقای خمينی در حجةالاسلام کروبی
"مهدی کروبی، يکی از رهبران مخالفان دولت در ايران، در نامه ای به اکبر هاشمی رفسنجانی، رئيس مجلس خبرگان اين کشور، خواهان اعمال نظارت بر عملکرد رهبر ايران و نهادهای تحت نظر او شده است. آقای کروبی در اين نامه که تاريخ روز ۲۲ شهريور را دارد و يک روز پيش از آغاز اجلاسيه اخير خبرگان نوشته شده است، رهبری را طبق قانون اساسی در قبال اختياراتش مسئول دانسته و گفته است که مجلس خبرگان بايد جلوی "تزلزل جايگاه ولايت فقيه و رهبری به واسطه اهمال در انجام وظايف يا استفاده نادرست از اختيارات" را بگيرد." «بی بی سی»
غلط نکنم روح آقای خمينی در جسم آقای کروبی حلول کرده است. نامه ی ايشان به رئيس مجلس خبرگان را که می خوانيم ياد سخنان آقای خمينی می افتيم در باره ی کاپيتولاسيون. شجاعتی که امروز در آقای کروبی می بينيم مشابه همان شجاعتی ست که آقای خمينی در زمان شاه از خود نشان داد. حرف های او عينِ حرف های آقای خمينی ست که در زمان شاه می زد. بيانيه های او عين بيانيه های آقای خمينی ست که در زمان شاه صادر می کرد. حتی مَنِش او با منش آقای خمينی تفاوت چندانی ندارد. همين منش بود که سال ۵۷، ميليون ها ايرانی را به خيابان ها کشيد و طرفدار خمينی کرد.
فقط يک چيز ما را ناراحت می کند و آن رفتار و منش آقای خمينی بعد از کسبِ قدرت است. اميدواريم روح آقای خمينی بعد از پيروزی جنبش سبز از جسم آقای کروبی خارج شود و در هيچ جسم ديگری حلول نکند!
منشور ضد بشر خامنه ای کبير
"منشور حقوق بشر کوروش موسوم به استوانه کوروش صبح جمعه وارد کشور و تحويل موزه ايران باستان شد. به گزارش خبرنگار مهر، لوح کورش که قرار است به مدت چهارماه در ايران بماند فردا از محفظه ويژه، با حضور رئيس موزه ملی بريتانيا و نمايندگانی از دو کشور ايران و انگلستان باز و پس از اعتبارسنجی و انجام مراحل مقدماتی برای نمايش عمومی آماده می شود. اين لوح توسط جان کرتيس، مدير بخش خاورميانه موزه ملی بريتانيا به صورت پلمب شده و با حفاظت ويژه به موزه ملی ايران تحويل و در خزانه آن قرار گرفت... ابتدا تصور می رفت نوشتههای گرداگرد اين استوانه گلی از فرمانروايان آشور و بابل باشد. اما بررسيهای بيشتری که پس از گرته برداری و آوانويسی و ترجمه آن انجام شد، نشان داد که اين "نبشته" در سال ۵۳۸ پيش از ميلاد به فرمان کورش بزرگ هخامنشی و به هنگام ورود به شهر بابل نوشته شده است، نوشته ای که برگردان آن حيرت باستان شناسان را برانگيخت: "آنگاه که بدون جنگ و پيکار وارد بابل شدم، همه مردم گامهای مرا با شادمانی پذيرفتند… مَردوک (خدای بابلی) دلهای پاک مردم بابل را متوجه من کرد زيرا من او را ارجمند و گرامی داشتم. ارتش بزرگ من به صلح و آرامی وارد بابل شد… نگذاشتم رنج و آزاری به مردم اين شهر و اين سرزمين وارد آيد. من برای صلح کوشيدم. بردهداری را برانداختم. به بدبختیهای آنان پايان بخشيدم. فرمان دادم که همه مردم در پرستش خدای خود آزاد باشند و آنان را نيازارند. فرمان دادم هيچکس اهالی شهر را از هستی ساقط نکند. خدای بزرگ از من خرسند شد… فرمان دادم… تمام نيايشگاههايی را که بسته شده بود، بگشايند... اهالی اين محلها را گرد آوردم و خانههای آنان را که خراب کرده بودند، از نو ساختم. صلح و آرامش را به تمامی مردم اعطا کردم."" «خبرگزاری مهر»
و اکنون منشور ضد بشر خامنه ای کبير:
آن گاه امام خمينی رفت و من وارد شدم... مردم همه توی سرشان می کوبيدند... من جسم ام ناقص بود و اعتماد به نفس نداشتم... آن گاه آقای هاشمی به من اعتماد به نفس داد و من دُور گرفتم... من دور گرفتم و "آقا" شدم... بعد رهبر شدم... اگر بگذارند حاضرم خدا هم بشوم... من هيچ چيز را ارجمند و گرامی نداشتم جز خودم... حتی به قانونی که خودم نويساندم پایبند نماندم... دل های پاک مردم ايران، تنفر از مرا در درون خود جای داد... آن گاه با مردم وارد جنگ شدم... سپاه [پاسداران] بزرگ من با خشم و عصبانيت وارد کارزار شد... مردم فحش می دادند، سربازان من تير در می کردند... مردم اعتراض می کردند، سربازان من آن ها را با ماشين زير می گرفتند... زندان ها را پر کردم از جوانان و پيران... از زنان و مردان... از نويسندگان و روشنفکران... سربازانِ من با بطری نوشابه از زندانيان پذيرايی می کردند... [اين قسمت از منشور در اثر خون آلود بودن قابل بازخوانی نيست]... شکنجه می دادند... شلاق می زدند... متهمين را در سلول های قبر مانند زندانی می کردند... خدای بزرگ از دست من ناخرسند شد... به دَرَک... فرمان دادم... درِ چند مسجد را گِل گرفتند... چند قبرستان را تخريب کردند... بدبختی و بيچارگی را به تمام مردم اعطا کردم...
دعوای قرآن و انجيل
"حضرت آيت الله ناصر مکارم شيرازی از مراجع عظام تقليد گفت: اگر عده ای مسيحی نادان بخواهند در سالروز واقعه ۱۱ سپتامبر در کليسای خود در آمريکا، کتاب مقدس قرآن را آتش بزنند، ما باز هم به عيسی (ع) احترام می گذاريم." «خبرآنلاين»
قرآن- بسم الله الرحمن الرحيم...
[انجيل با پوزخند حرف قرآن را قطع می کند]- ول کن بابا. تو هم ما را گرفتی ها! اين را می گويی ولی قاصم الجبارين بيشتر به تو می آيد. از من ياد بگير که اين قدر مهربان هستم و می گويم که پدر آسمانی ما عيسی مسيح آمد تا بار گناهان شما را به دوش بکشد و شما بخشيده شويد.
قرآن- هِه. حالا ما تو را در متنِ خودمان تائيد می کنيم بچه پُررو نشو ديگه. می گيم قبول ات داريم ولی عزيز، تو که راس راستی انجيل نيستی؛ تو تحريف شده ی انجيلی. مثل بچه ای می مونی که از پرورشگاه گرفته باشند و بزرگ کرده باشند و او هم فکر کند حقيقتا بچه ی پدر و مادرش است در حالی که نيست. اين اوّلنْدِش. دُوُّمَنْدِش همچين حرف می زنی که کسی که تاريخ نخونده باشه فکر می کنه شما اصلا خشونت و کشتار تو مرامت نيست. عزيز جان، هر کی يادش نباشه، ما که يادمون هست خواننده های تو چقدر مخالفان شان را به اسم جادوگر و کافر زنده زنده در آتش سوزاندند. جالب هم استدلال آن ها بود که چون تویِ تُو نوشته شده است نبايد خون آدم ها را زمين ريخت پس آدم ها را بايد زنده زنده سوزاند. هه هه هه...
انجيل- خب. نمی خواستم وارد اين صحبت ها بشم ولی حالا که حرف از خشونت به ميون آوردی بد نيست يادآوری کنم که خواننده های شما مثل طالبان و مسئولان حکومت اسلامی و گروه های ديگه ای که تو را روی سرشان می ذارن و حلوا حلوا می کنن همين طور در حالِ آدم کشتن و شکنجه و تجاوز به مردم هستند. حالا تاريخ قرون وسطی را به رخِ من می کشی؟
قرآن [با عصبانيت]- حالا حرف حسابت چيه؟
انجيل- حرف حساب من؟! حرف حسابِ تو چيه؟
قرآن- يعنی چه؟ کشيش هوادارِ تو می خواد مرا آتيش بزنه بعد می پرسی حرف حسابِ من چيه؟ چرا فرا فِکَنی می کنی؟
انجيل- من فرا فکنی می کنم؟! الحق که کارِت پُلِميکه. يادته هوادارای تو اوايل انقلاب نمی ذاشتن من منتشر بشم. يادته تو صفحه ی اول من می نوشتند بسم الله الرحمن الرحيم...
قرآن- خوبه ياد سی سال پيش افتادی. حالا لابد به همين دليل هوادارای تو می خوان مرا آتش بزنند.
انجيل [با بی حوصلگی]- ببين من حال و حوصله ی دعوا مرافعه ندارم.
قرآن- ولی من دارم. نه تنها من بل که هوادارهای من هم دارند. نديدی هنوز مرا آتش نزده يک عده شروع به اعتراض کردند.
انجيل [با پوزخند]- آره. يک مشت گری گوری افتادند به جونِ هم. يک عده هم کشته شدند.
قرآن- هوادارهای منو مسخره می کنی؟ بزنم تو دهنت؟
انجيل- جرات داری بزن. فکر می کنی هوادارهای متعصب من که خون خون شون را می خوره بی کار می شينن تا هوادارهای تو هر غلطی دلشون خواست بکنند؟ باور کن اگر دولت های سکولارِ غرب جلوی اون ها را نمی گرفتند بدتر از کشورهای اسلامی با شما رفتار می کردند.
قرآن- آره؟! اين طورياست؟
انجيل- بله. همين طورياست.
[قرآن و انجيل دست به يقه می شوند. پدرشان آن ها را از هم جدا می کند. هر يک از کتاب ها به گوشه ای می روند و کينه ی ديگری را به دل می گيرند. منتظر می شوند تا فرصت مناسبی پيش بيايد و ضربه ی خودشان را بزنند...]
آپانديس و رابطه ی آن با فلسطين عزيز
"طالب نعمتپور فرنگی کار وزن ۹۴ کيلوگرم ايران در مسابقات جهانی ۲۰۱۰ مسکو که طبق قرعه به حريف اسرائيلی برخورد کرده بود، به دليل آن چه درد شديد از ناحيه آپانديس عنوان شده است به بيمارستان منتقل شد." «دويچه وله»
به لطف جمهوری اسلامی دايره ی لغاتِ استعاریِ فارسی روز به روز گسترده تر می شود. از اين به بعد وقتی می گويند آپانديس کسی درد گرفت، ياد مبارزه مسلمانان انقلابی ايران در راه فلسطين می افتيم. آنفولانزا هم يعنی حمايت از حقوق مردم فلسطين. کمر درد هم يعنی تلاش در راه مستضعفانِ فلسطينی.
عزيزم! اگر داری مبارزه می کنی، مثل بچه های ايران که با جمهوری اسلامی مبارزه می کنند، مثل روزنامه نگاران و نويسندگان و روشنفکران ايرانی سرت را بالا بگير بگو دارم مبارزه می کنم. به خاطر مردم فلسطين روی تشک کشتی نمی روم. هر طور هم می خواهد بشود بشود. يعنی چه درد آپانديس ام عود کرده يا آنفولانزا گرفته ام يا کمر درد شده ام. مردم فلسطين از کجا بفهمند که دردِ آپانديس يعنی مبارزه در راه آن ها؟ مرض ها که ته کشيد چه می کنی؟ وقتی رو به روی حريف اسرائيلی قرار گرفتی می گويی اسهال گرفته ام؟ يا پروستات ام ورم کرده شاش بند شده ام؟ يا بر عکس، فشار بهم آمده سلسلةالبول گرفته ام؟ بيچاره مردم فلسطين را بگو که مبارزات شان به چه استعاره هايی آراسته خواهد شد!
همنوع عيسی سحرخيز
"آقای دادستان! به عيسی سحرخيز به عنوان يک هم نوع نگاه کنيد؛ نامه همسر سحرخيز به دادستان تهران..." «خبرنامه گويا»
خانم سحرخيز در اثر ناراحتی زياد دچار اشتباه بزرگی شده و ناخواسته به همسر دلاورِ خود توهين کرده است. آقای سحرخيز کجا از نوع آقای دادستان است که خانم سحرخيز از او انتظار نگاه به "همنوع" دارد؟ سحرخيز انساندوست است، دادستان انسانکُش. سحرخيز آزادی خواه است، دادستان اسارت خواه. سحرخيز دنبال انسان سر افراز است، دادستان دنبال حيوان سر به راه. سحرخيز انسان را در اوج می خواهد، دادستان انسان را تو سری خور. سحرخيز زبان گويا می خواهد، دادستان زبان بريده. با اين تفاصيل آيا دادستان را می توان همنوعِ سحرخيز دانست و از او انتظار حمايت و ياری داشت؟ بهتر است خانم سحرخيز اين اشتباه را به نحوی تصحيح کنند.
خدا شاه را بيامرزد
"شيوا نظرآهاری به شش سال حبس به همراه تبعيد به زندان ايذه و ۷۶ ضربه شلاق محکوم شد." «کلمه»
***
"حکم ۸ سال و نيم زندان مجيد توکلی در دادگاه تجديدنظر تاييد شد." «آفتاب نيوز»
خيلی اعتراف ناجوری دارم می کنم ولی حقيقت را بايد گفت: واقعا ما آدم های خری بوديم که از دادگاه ها و يا به عبارتی بيدادگاه های نظامی شاه انتقاد می کرديم! ببخشيد که توهين می کنم ولی اين توهين به خودم بر می گردد. بياييد منطقی باشيم. در زمان شاه شما می آمديد يک کتاب مارکسيستی می خوانديد، با دوستان هممرامتان جلسه می گذاشتيد، اصلا وحشتناکتر از همه، اسلحه بر می داشتيد و با نارنجک و بمب به جنگ عوامل امپرياليسم می رفتيد، با شما چه کار می کردند؟ می بردند زندان، می زدند، شکنجه می کردند، بعد هم می فرستادن تان دادگاه نظامی آنجا يک محاکمهی فرمايشی برگزار می شد و شما محکوم به اعدام يا حبس ابد می شديد. اعدام تان هم با نهايت احترام صورت می گرفت. وصيت نامه ای می نوشتيد و وصيت نامه تان در اختيار خانواده قرار می گرفت و قبر مشخصی هم داشتيد که لااقل خانواده تان می توانستند بيايند برای تان فاتحه بخوانند.
اما حالا چی؟ افتاده ايم دست کسانی که يک محاکمه ی فرمايشی هم برای آدم برگزار نمی کنند. خودشان می بُرند و خودشان می دوزند و خودشان به تن می کنند؛ رای زندان و شلاق و تبعيد و اعدام صادر می کنند. وکيل تان هم که بيايد حرف بزند، خودش را می گيرند می اندازند زندان تا ديگر از اين غلط ها نکند. اعدام هم که می کنند حق فاتحه خواندن به خانواده تان نمی دهند. وصيت نامه تان را هم سانسور می کنند. در شاهکار آخرشان هم دختر مردم را به شهری تبعيد کرده اند که اصلا زندانش بند زنان ندارد (محمدشريف، وکيل شيوا نظرآهاری: زندان ايذه بند زنان ندارد چه برسد به زندانی سياسی «راديو کوچه»). آخر بابا. يک ظاهرسازی چيزی بکنيد لااقل آدم دل اش خوش باشد که قوه ی قضائيه مستقل دارد و از بازجو دستور نمی گيرد و کار قاضی ادامه ی کار شکنجه گر نيست. واقعا خاک بر سر ما که قدر بيدادگاه های شاه را ندانستيم.
شيوا نظر آهاری های مجازی در مقابل دادستانی تجمع کردند
"شيوا نظر آهاری به ۶ سال حبس و ۷۶ ضربه شلاق محکوم شد." «خودنويس»
طبق گزارش های دريافتی، کسانی که در اينترنت و فضای مجازی شعار داغ و هيجان انگيزِ "ما شيوا نظرآهاری هستيم" داده بودند، اکنون در مقابل دادستانی در صفوف به هم فشرده گرد آمده اند و به حکم صادره توسط دادگاه اعتراض می کنند. نامبردگان با حمل تصاوير شيوا و شعار ما همه شيوا هستيم آمادگی خود را برای مقابله با حکم شيوا اعلام می کنند. عده ای با نشستن در وسط پياده رو، عده ای با نشستن در وسط خيابان، عده ای با بوق زدن، عده ای با پوشيدن پيراهن سبز، عده ای با سر کردن روسری سبز، صدای اعتراض و شيوا بودن خود را به گوش مسئولان می رسانند. طبق آخرين خبرها، ترافيکِ سايت های خبری و اشتراک اخبارِ اينترنتی به شدت کاهش يافته وتعداد بازديدکنندگانِ همزمان سايتِ بالاترين به رقم باورنکردنی ۳۰۰ نفر رسيده که سايت آمارگير نشان می دهد تمامیِ اين ۳۰۰ نفر ساکنان خارج از کشور می باشند. البته اين امر کاملا طبيعی ست چرا که شيوا نظر آهاری های مجازی اکنون در وسط خيابان هستند. خبرهای تکميلی متعاقبا اعلام خواهد شد.
احمدی نژاد دشمنان را غيب کرد
"سخنرانی احمدینژاد برای صندلیهای سازمان ملل." «خودنويس»
***
"اظهارات زير متن پياده شده اظهارات احمدینژاد درباره هاله نور در ديدار با آيتالله جوادی آملی است: «خودشون آنقدر عليه ما تبليغ کرده بودند که همه گوشها و چشمها به سمت ما بود، که اين احمدینژاد کی هست... و عجيب بود که تو خيابون راه میرفتيم... توی هر ساختمون که میرفتيم همه توجهها به سمت هیأت ايرانی بود...اصلا ديگران کانه وجود نداشتند... من روز آخری که صحبت میکردم يک نفر از اين همين هیأت به من گفت...گفت وقتی که شروع کردی بسم الله و اللهم گفتی...من ديدم يه نوری اومد اينجوری تو رو احاطه کرد[احمدینژاد با دست اندازه هاله نور را نشان میدهد] و تو رفتی توی حصنی و حصاری...تا آخر...خودم هم اينو حس کردم...و جالب بود که در اون ۷-۸ دقيقه اونهايی که پايين نشسته بودن تا آخر مژه نمیزدند. اين که میگم مژه نمیزدند غلو نمیکنمها، نه همينطور نشسته بودند و چشمها و گوشهاشون باز شده بود و نگاه میکردند»!" «آفتاب نيوز»
[احمدی نژاد در مسجد جمکران کنار آيت الله جنتی نشسته و برای ايشان از سخنرانی در سازمان ملل تعريف می کند. آيت الله جنتی که اخيراً موفق شده از دست عزرائيل فرار کند با شعف بسيار به سخنان او گوش می دهد]- بالاخره تبليغات دشمن بی اثر نيست. خيلی ها با چشم بد به ما نگاه می کردند. راست می رفتيم، می گفتند سکينه، چپ می رفتيم، می گفتند شيوا. حالا يکی نبود بهشون بگه تو که نمی دونی مروه شروينی کيه چه حقی داری بگی سکينه و شيوا. دو سه تا عکس هم در جيب ام نگه داشته بودم که به محض باز شدن سر صحبت آن ها را بيرون بکشم که ديدم دشمن اين بار با برنامه ريزی جلو اومده و خانم امان پور برام کامپيوتر بيرون می کشه [پوزخند می زند]. گفتم اگه عکس از تو جيب ام بيرون بيارم ملت ايران خجالت زده ميشه که چرا رئيس جمهور منتخب اش [جنتی ابروهايش را به علامت تعجب بالا می بَرَد و لبخند مليحی بر لبان اش می نشيند، و خيلی آهسته درِ گوش احمدی نژاد می گويد: حالا که اين جا کسی نيست بهتر است بفرماييد رئيس جمهور منتخب امام زمان، و احمدی نژاد هم يک چشمک می زند و با لبخند حرف او را تائيد می کند] بله. همان که شما می فرماييد [لبخند سی و دو دندان می زند وبينی اش از آنی که هست درازتر می شود] عرض می کردم که ممکن است ملت نجيب ايران خجالت زده شود که چرا ما لپ تاپ نبرده ايم که دستور داديم اسفنديار جان برای سفر بعدی يک بيست و يک اينچ اش را آماده کند که تو دهن خانم امان پور بزنيم [جنتی با شنيدن نام اسفنديار ابرو در هم می کشد ولی اخم اش فوری باز می شود و موضوع را از ياد می بَرَد]. باری در سخنرانی سازمان ملل هم همان طور که ملاحظه کرديد، توانستم به حول و قوه ی الهی به کمک امام زمان که همراه و ياور من بود دشمنان را غيب کنم. ديدم معجزه ی هاله ی نور، اين احمق ها را بيدار نمی کند پس بهتر ديدم آن ها را از روی صندلی های شان محو کنم تا مردم مظلوم فلسطين ببينند که ما اگر بخواهيم می توانيم دشمنان را از صحنه ی روزگار و صحنه ی سازمان ملل و هر صحنه ی ديگری محو کنيم. عکس هايش را هم آوردهام. ملاحظه کنيد:
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۳۰ می خوانيد:
- امام زمان مورد سوء قصد قرار می گيرد
- ياحق به جای ياهو
- خودسر يعنی...
- ما شيوا نظرآهاری نيستيم
- وکيل خوب (نمايش در يک پرده)
- من نويسنده همشهری آنلاين شدم
- خامنه ای در دادگاه
- جفنگيات آينده ساز
امام زمان مورد سوء قصد قرار می گيرد
"صهيونيستها میخواهند امام زمان را بکشند." «مجتبی ذوالنور جانشين نماينده ولیفقيه در سپاه، خبرگزاری فارس»
امام زمان شبانه از چاه بيرون می آيد و به اطراف نگاه می کند. پاکت نامه هايی را که موقع بيرون آمدن از چاه به لباس او گير کرده از خود جدا می کند تا نور ماه را منعکس نکنند. طبق تماسی که از طريق رابط احمدی نژاد با مرکز فرماندهی ناجا گرفته شده، قرار شده است راس ساعت ۱۲ هليکوپتر نيروی انتظامی ايشان را به ام القراء اسلام يعنی تهران برساند و ايشان از آن جا حرکت سرنوشت سازش را آغاز و با ۳۱۳ تن از ياران اش عدل و داد را در دنيا بر پا کنند. سردار رادان با يک گروه کماندويی با هليکوپتر به سمت جمکران پرواز می کنند. امام زمان پشت يک تپه موضع گرفته و منتظر رسيدن هليکوپتر نيروی انتظامیست. رابط آقای احمدی نژاد به ايشان خبر داده است که صهيونيست ها در صدد ترور ايشان هستند، لذا بايد نهايت مراقبت را در استتار خود به عمل آورند.
ناگهان نور شديدی به چشمان امام می تابد. برای لحظاتی ايشان جايی را نمی بيند. گمان می کند افراد سردار رادان ايشان را يافته اند. در اين لحظه چند نظامی غول پيکر با تجهيزات ويژه بالای سر ايشان می رسند. امام زمان به زبان عربی از فرد نظامی که بالای سر او رسيده و با احترام به ايشان نگاه می کند می پرسد:
- شما سربازان من هستيد؟ سردار رادان شمائيد؟
فرد نظامی اما به زبان انگليسی به حضرت می گويد:
- شالوم الخم. آر يو امام زمان؟ ولکام تو آر وُرلد. وی وانت تو سِيو يور لايف.
امام زمان که تمام زبان های زنده و مرده ی دنيا را می داند رو به سرباز خارجی می کند و با تعجب می پرسد:
- شما آمده ايد جان مرا نجات دهيد؟ من شنيده ام که صهيونيست ها می خواهند مرا از بين ببرند!
نظامی لبخند می زند و با آرامش و احترام می گويد:
- ما يک گروه سرباز آمريکايی و اسرائيلی هستيم که آمده ايم شما را نجات دهيم قربان.
- از دست کی؟
- همين الان متوجه می شويد قربان.
صدای هليکوپتر به گوش می رسد. هليکوپتر نيروی انتظامی ست. سردار رادان از دريچه ی بغلی هليکوپتر با انگشت موضع امام زمان را به مسلسلچی نشان می دهد. امام زمان به خيال اين که ياران او برای نجات اش آمده اند دست تکان می دهد. مسلسلچی موضع امام زمان را به قصد کشتن ايشان به گلوله می بندد. سرباز اسرائيلی امام زمان را روی زمين می خواباند و خودش را حائل قرار می دهد. پشت مسلسلچیِ نيروی انتظامی چهره ای آشنا نشسته است. مردی با عمامه ی سياه و عينک دودی و جسمی ناقص. در اين لحظه هليکوپتر آپاچی نيروهای مشترک آمريکايی و اسرائيلی از راه می رسد و هليکوپتر نيروی انتظامی را فراری می دهد. امام زمان ناباورانه به صحنه می نگرد. نگاهی به هليکوپتر و نگاهی به چاه می اندازد. او در حالی که برای سربازان خارجی دست تکان می دهد و از آن ها تشکر می کند با يک شيرجه خود را به داخل چاه می اندازد. سربازان سوار آپاچی شده و منطقه را ترک می کنند.
ياحق به جای ياهو
"ياحق به جای ياهو!" «همشهری»
می گويند قرار است در اينترنت ملی، ياحق جای ياهو را بگيرد. در اين صورت بايد چند سايت اسلامی ديگر به عنوان جايگزين طراحی شود تا پروژه اينترنت ملی کامل گردد. نام های پيشنهادی ما از اين قرار است:
به جای خبرنامه گويا: خبرنامه لال
به جای خودنويس: قلم و دوات
به جای امروز: روزهای خوب صدر اسلام
به جای عصر نو: عهد دقيانوس
به جای سکولاريسم نو: خمينيسم نو
به جای پيک ايران: پيک عرب
به جای راه توده: راه امت
به جای سايت دکتر عليرضا نوری زاده: دُورِ اسم نوری زاده و هر چه به طور مستقيم يا غيرمستقيم به ايشان مربوط می شود کُمپلت قلم بگير که تغيير نام يافته اش هم برای ما خطرناک است!
به جای اخبار روز: اخبار هزار و چهارصدسال پيش
به جای مدرسه فمينيستی: مدرسه فاطمه زهرا «س»
به جای بی بی سی: بی بی شهربانو
به جای ايران در جهان: ايران در فلسطين
به جای مردمک: [با عرض معذرت] فَرْج
به جای جديد آن لاين: قديم آن لاين
به جای خواندنيها: سوزاندنی ها
به جای همشهری: همقبيله ای
به جای فرهيختگان: عَمَلِگان
به جای ابتکار: انتحال
به جای دنيای اقتصاد: دنيای الاغ ها
به جای آی طنز: آی ذکر مصيبت
به جای مردم سالاری: رهبر سالاری
به جای شهرزاد نيوز: خديجه نيوز
خودسر يعنی...
"سپاه محمد رسولالله: تجمع مقابل منزل کروبی ساخته عناصر خودسر بود" «راديو فردا»
ما از همان وقت که قتل های زنجيره ای کار عده ای خودسر اعلام شد، معنی خودسر را فهميديم ولی به رویمان نياورديم تا امروز که سپاه ادعا کرد حمله به منزل آقای کروبی کار عده ای خودسر بوده است. حالا سعی می کنيم اين کلمه را برای خودمان و شما معنی کنيم.
خودسر يک کلمه يا صفت است که آدم وقتی آن را می شنود کمی می ترسد، کمی می لرزد، کمی حالت فرار و دويدن به او دست می دهد، و کمی احساس کشته شدن می کند. البته قديم ها کلمه ی خودسر چنين حالتی ايجاد نمی کرد، و اين حالت از زمانی ايجاد شد که محمد مختاری و محمد جعفر پوينده و پروانه و داريوش فروهر به دست آدم های خودسر به طرز وحشيانه ای به قتل رسيدند.
اگر من جای دکتر حسن انوری بودم، و بخش "خ" فرهنگ سخن در اختيار من بود، حتما زير کلمه ی خودسر اين را می نوشتم: ويژگی کسی که ظاهراً از آقا دستور نگرفته ولی گرفته است. البته در فرهنگ لغت، جا برای شرح و بسط نيست که ما اين جا اين شرح و بسط را می دهيم: وقتی به کسی می گويند خودسر، يعنی او از آقا دستور نگرفته ولی همه ی ما می دانيم که او از آقا و فرماندهان زير دست اش دستور گرفته و همه چيز را برنامه ريزی شده انجام داده است. اين که ما می دانيم ايشان از آقا دستور گرفته، به هوش خيلی زياد يا اطلاعات دست اولِ ما مربوط نمی شود بلکه وقتی خودسرها بعد از انجام عمل يا در حين عمل وِلوِل می گردند و هيچ کس با آن ها کاری ندارد، معلوم می شود که مقام بالايی از آن ها حمايت می کند.
باور نمی کنيد، همين امروز در مجتمع خودتان يک ترقه بترکانيد، يا روی ديوار همسايه تان بنويسيد، مرگ بر همسايه ی مزاحم يا پنجره ی يکی از ساکنان مجتمع تان را با سنگ بشکنيد، يا چادر از سر خانمی که در حال گذر از کوچه است بکشيد، می بينيد در عرض پنج دقيقه پليس مسلح می ريزد روی سرتان، به دست تان دستبند می زند و شما را به کلانتری می برد. چرا؟ چون شما خودسر نيستيد، يعنی آقا از شما حمايت نمی کند. اگر خودسر باشيد، پنجاه نفری جمع می شويد سر خيابان آقای کروبی، اول عرق می خوريد، بعد سينه می زنيد و روضه ی سيدالشهدا می خوانيد، بعد به منزل او و همسايگان اش هجوم می بريد، بعد در و پنجره را می شکنيد، بعد داخل خانه کوکتل مولوتف پرتاب می کنيد، بعد روی ديوارها شعار می نويسيد، بعد چادر از سر زنِ عابر می کشيد، و اين کار را نه سريع و مثلا در عرض چند دقيقه، که در عرض چند روز به طور مداوم انجام می دهيد، آن وقت نه تنها ماموران نيروی انتظامی به شما کاری ندارند، بل که يک دست مريزاد و خسته نباشيد هم بِهِتان می گويند. چرا؟ چون شما خودسريد يعنی آقا پشتيبان شماست.
اميدوارم بحث "خودسرشناسی"ِ امروز برای تان مفيد بوده باشد.
ما شيوا نظرآهاری نيستيم
در جايی ديدم نوشته اند ما شيوا نظرآهاری هستيم. با عرض معذرت بايد عرض کنم ما غلط کرده ايم که شيوا نظرآهاری باشيم. ما نه شيوا نظرآهاری هستيم، نه احمد زيدآبادی، نه نسرين ستوده، نه هيچ يک از اين زنان و مردان شجاعی که اکنون در زندان های مخوف جمهوری اسلامی هستند. ما يک مشت آدم ورّاج هستيم که در حال گول زدن خودمان و ديگرانيم. ما اهل شعاريم، آن ها اهل عمل. ما اجازه نداريم بگوييم که آن هاييم. ما خودمانيم آن ها خودشان. آن ها در زندان ها و سلول های تنگ در حال زجر و آزار ديدناند ما در خانه هايمان، پشت ميز کامپيوتر در حال خودشيوابينی، خوداحمدبينی، خودنسرينبينی. حوزه ی عمل ما همين است که هست و ايرادی هم ندارد اما دچار اين توهم نشويم که تاثير عمل ما با آن ها يکی ست. حد ما همين است که هست. اين حد را قبول کنيم و احترام خودمان و آن ها را حفظ کنيم.
وکيل خوب (نمايش در يک پرده)
"نسرين ستوده بازداشت شده است." «دويچه وله»
آقای رئيس دادگاه
من به عنوان وکيل متهم، تمام اظهارات شما و نماينده ی محترم دادستان را می پذيرم و از اين که دفاع چنين موجود خبيثی را بر عهده دارم احساس شرم می کنم. من تمام اطلاعاتی را که متهم در گفت و گوهای خصوصی با اين جانب در اختيارم قرار داده، به صورت مکتوب به منشی آقای دادستان تحويل دادم که خوشبختانه از آن در کيفرخواست استفاده شده است. اين متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] يکی از پليدترين موکلانی ست که تا کنون داشته ام. نامبرده، قصد داشته از طريق جمع کردن يک ميليون امضا، زنان را عليه شوهرانشان بشوراند و بنيان خانواده ها را در هم بريزد. طرحی که گلداماير بانی آن بود و صهيونيست ها تا امروز در صدد پياده کردن آن در کشورهای مسلمان هستند. متهم [با انگشت متهم را نشان می دهد] تبه کاری ست که بايد به سزای اعمال ننگين خود برسد و من به عنوان وکيل ايشان تقاضای حداکثر مجازات را دارم. اميدوارم با اين دفاع، جان من و خانواده ی من از آسيب هايی که وکلای مدافع ديگر ديده اند محفوظ بماند و رياست محترم دادگاه از نحوه ی دفاع اين جانب راضی بوده باشند. با تشکر.
من نويسنده همشهری آنلاين شدم
"۲۰ سال از انتشار کلک و بخارا گذشت." «همشهری آنلاين»
داشتم در صفحات همشهری آنلاين سير و سياحت می کردم که چشم ام به اين تيتر افتاد: "۲۰ سال از انتشار کلک و بخارا گذشت." پيش خودم گفتم چه جالب! بالاخره يک رسانه ی درست حسابی پيدا شد که به مناسبت بيست سالگی بخارا مطلبی بنويسد. صفحه را که باز کردم، ديدم جملات خيلی آشناست. احساس يک نوع همذاتپنداری با نويسنده ی مطلب کردم. يعنی گفتم اگر من او بودم، همين ها را می نوشتم. مثل معتقدان به تناسخ احساس می کردم مطالبی را که می خوانم قبلا در جايی ديگر خوانده ام و اين کلمات از عمق وجود خودِ من بر می خيزد و بر صفحات همشهری آنلاين جاری می شود. خيلی احساس خوشآيندی بود. همين طور که کلمات را می خواندم و جملات را می خواندم، يادم آمد که من هم چيزی در باره ی بيست سالگی بخارا نوشته بودم و آن چه که من نوشته بودم و تاريخ اش هم قبل از مطلب همشهری بود، خيلی شبيه به چيزی ست که در همشهری نوشته شده. شبيه که چه عرض کنم، عين چيزیست که در همشهری نوشته شده. احساس کردم من يک برادر يا خواهر دارم که دی.اِن.اِ های ما يکی ست. افکارِ ما، کلمات ما، دايره ی لغات ما، جملهبندی ما، فارسی نويسی ما، يکی ست. خيلی خوشحال شدم. خيلی خيلی خوشحال شدم. کسی باشد که عين آدم سخن بگويد. عين آدم بنويسد. کلمات اش، جملات اش همه چيزش شبيه کلمات و جملات و همه چيز آدم باشد. مرسی خدا جان که يک همزاد برای من آفريدی. خيال ام راحت شد که اگر فردا افتادم مُردم کسی هست که عين من بگويد و بنويسد و جای خالی مرا پُر کند.
توضيح: اين يک مطلب طنز است. ممنونم از همشهری آنلاين که بخشی از نوشته ی مرا در سايت اش منتشر کرده است. محدوديت های نام بردن از نويسنده ای چون خودم را می دانم و انتظار و توقعی ندارم.
خامنه ای در دادگاه
"رهبر ايران مسئول خشونت عليه مخالفان است." «کمپين بين المللی حقوق بشر»
- آقای خامنه ای! آيا شما از هجوم اراذل و اوباش به منزل آقای مهدی کروبی مطلع بوديد؟
- هجوم اراذل و اوباش؟ کدام هجوم؟ کدام اراذل و اوباش؟ راجع به چی صحبت می کنيد؟
- پس خبر نداشتيد. بسيار خوب. نامه خانم کروبی چطور؟ آن نامه به دست شما رسيد؟
- نامه؟ کدام نامه؟ اگر نامه ای به دست ام رسيده بود حتما پاسخ می دادم. من از ارادتمندان حاج آقا کروبی هستم. من ايشان را بزرگ کرده ام. در درس فقيه عالیقدر حضرت آيت الله العظمی منتظری...
- کافی ست. پس نامه خانم کروبی را هم ملاحظه نکرده ايد. بسيار خوب. شما تلويزيون بی بی سی را نگاه می کرديد؟
- نخير. نگاه نمی کردم. من از آن ها بدم می آمد چون می خواستند حکومت ما را سرنگون کنند.
- وی.او.اِ را چطور؟ خانم ستاره درخشش؟ آقای جمشيد چالنگی؟ آقای دکتر سازگارا؟ آقای دکتر نوری زاده؟
- [آقای خامنه ای با شنيدن اسم دکتر نوری زاده به لرزه می افتد و تمام بدن اش کهير می زند. سعی می کند خودش را بی خيال نشان بدهد] نخير. من اصلا اين ها را نمی شناسم. من يک جسم ناقصی دارم...
- کافی ست. پاسخ تان را شنيدم. آيا شما اينترنت داشتيد؟
- بله. داشتيم ولی فيلتر بود. چيزی نمی توانستيم ببينيم. با اين جسم ناقص هم من نمی توانستم تايپ...
- کافی ست. متشکرم.
- پس شما از کدام رسانه استفاده می کرديد؟
- حقيقت اين که من با اين جسم ناقص می نشستم روی کاناپه و رسانه ی ملی خودمان را می ديدم. سخنان آقای رحيم پور ازغدی را می شنيدم. اذان و دعا و مناجات و سخنرانی های خودم را هم در تلويزيون گوش می دادم مبادا مرا هم سانسور کنند. آخر می دانيد...
- بله می دانيم. لازم نيست چيز ديگری بگوييد...
[رئيس دادگاه دستور خاموش کردن ميکروفون ها و دوربين های تصويربرداری را می دهد. رو به ماموران امنيتی حاضر در دادگاه:]
- ببريد اين را با جسم ناقص اش از پا آويزان کنيد همچين بزنيد که خون بالا بياورد. رَوِش خيلی خوبی را به ما ياد داد. انکار! گفته اند که ديوار حاشا بلند است. کی بود کی بود؟ من نبودم؟ من خبر نداشتم. من نمی ديدم! من نمی شنيدم. حالا هم ما اين را می بريم چپ و راست اش می کنيم و بعد حاشا می کنيم. کی بود کی بود من نبودم. ببريد او را...
- [آقای خامنه ای وحشت زده] آقای رئيس دادگاه، شما حرف مرا بد فهميديد. اين طور نبود که عرض کردم. يعنی اين طور بود، ولی آن طوری که شما فکر می کنيد نبود. من از تمام قضايا خبر داشتم. از حمله به منزل آقای کروبی هم خبر داشتم. از نامه ی همسر ايشان هم خبر داشتم. من با اين جسم ناقص ام دچار آلزايمر شده ام و بعضی وقت ها يادم می رود که خبر داشتم يا نداشتم. ولی فکر کنم خبر داشتم. شما لطفا دستور بدهيد مرا نزنند چون جسم ناقص من تحمل کتک ندارد. از بس فيلم آمده ام و نان و ماست خورده ام به جان شما جان ندارم. شما از کارهايی که ما کرديم ياد نگيريد و روش های ما را اجرا نکنيد. خيلی ها به ما گفتند جواب نمی دهد، ما گوش نکرديم. در سايت ها مرتب خطاب به ما نامه می نوشتند و بر حذر می داشتند. حالا هم می بينيم که خدمت شما هستيم و آن ها حق داشتند. شما هم اگر می خواهيد به سرنوشت ما دچار نشويد کاری را که ما کرديم نکنيد. ضمنا من يک جسم ناقص دارم که اگر امکان داشته باشد شما مرا به خاطر همين جسم ناقص عفو کنيد. به خدا غلط کردم. به خدا...
جفنگيات آينده ساز
"مجتبی ذوالنور: صهيونيستها برای مکانهای زيارتی همچون مکه، کوفه، کربلا، کاظمين و... که احتمال حضور مهدی در آنجا رفته است، تدبيرات امنيتی خاصی انديشيدهاند و به سربازانشان مأموريت دادهاند که هر کجا فردی را با اين ويژگیها ديدند فوراً بکشند و حتی ريسک دستگيری او را نيز نکنند، زيرا او انسان بسيار شگفتانگيز و خطرناکی است." «خبرگزاری فارس»
جفنگيات بر دو نوع است: يکی آن است که با دوستان دور هم می نشينيم و ضمن خوردن و آشاميدن و دود کردن از هر دری سخنی می گوييم و کار کم کم به گفتن جفنگيات می رسد. مثلا يکی در حال تعريف کردن از آزادی در کشورهای اروپايی ست که ديگری می گويد آره وقتی آمستردام بوديم خيلی از اين آزادی لذت برديم. چقدر جنس ها مرغوب بودند. از بس کشيديم همه چيز را هشت تا می ديديم. در ردلايت هم کلی طعم آزادی چشيديم. بعد ديگری می گويد مگه آزادی تو مملکت خودمون کمه؟ والله حالی که ما اين جا می کنيم اروپايی ها نمی کنند. کدوم اروپايی می تونه با داشتن زن، بِرِه با هر چند تا زنِ ديگه که می خواد قانوناً رابطه داشته باشه؟ يک روز يک آلمانی به من می گفت شما مردهای ايرانی خيلی خر يد که قدر صيغه را در کشورتون نمی دونيد و هی سنگ حقوق زنان را به سينه می زنيد. الاغ! برو هر چند تا که می خوای زن بگير! اون ام واسه يه ساعت و دو ساعت! چيه نشستی هی حقوق زنان حقوق زنان می کنی. بعد نفر بعدی در حالی که بشکن می زند و ليوان ها را پُر می کند يک دفعه می زند زير آواز که بدنام برو از همه دور شو، بدنام برو طعمه ی گور شو. و همه بشکن می زنند و همان طور نشسته با شلوار کردی و پيژامه و زير پيراهنی توری قر کمر می دهند. اين يک نوع جفنگيات است.
اما نوع ديگری جفنگيات داريم که من به آن جفنگيات آينده ساز می گويم. اين جفنگيات، کلماتی هستند که گوينده از جفنگ بودن شان بی خبر است و فکر می کند که خيلی حرف های قشنگی می زند و تاثير مثبت می گذارد غافل از اين که کاری که اين کلمات می کنند، هزار کتاب فلسفه ی ماترياليستی نمی تواند انجام دهد. مثلا حجةالاسلامِ محترمی در مقابل دوربين تلويزيون اين ها را می گويد:
و خيال می کند با گفتن اين ها عده ی زيادی علاقمند به اسلامِ مورد نظر ايشان خواهند شد. يا حجةالاسلام ذوالنور خيلی جدی می گويد: "صهيونيستها میخواهند امام زمان را بکشند" و گمان می کند محبوبيت امام زمان با اين گفتار بيشتر خواهد شد.
اما اين ها جفنگياتی ست که اهل عقل و انديشه را از اين حجةالاسلام های محترم دور می کند به اين نتيجه می رساند که بايد حکومت از دست اينان گرفته شود و دست آدم های معقول و معتدل داده شود. بايد برای حفظ دين و مذهب و امامان مورد احترام اکثريت مردم، جلوی اين بيانات سخيف گرفته شود و حداقل، راديو تلويزيون در اختيار اين آقايان نباشد که باعث از ميان رفتن حرمت دين و مذهب شود.
به اين جفنگيات می گوييم جفنگيات آينده ساز. جفنگياتی که شايد مايل به شنيدن آن ها نباشيم، اما وجودشان بسيار لازم است. با بيان چنين جفنگياتی آشکار خواهد شد که چرا حق با طرفداران جدايی دين از حکومت است و چرا احترام دين در صورت جدايی از حکومت حفظ خواهد شد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۹ می خوانيد:
- بيست سالگی مجله بخارا
- افطاری آقا
- علی آقا دوسِت داريم
- اگر چاه پُر شود
- رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
- ای جان!
- معمای ترانه موسوی
بيست سالگی مجله بخارا
"از اولين شمارۀ کِلک که در فروردين ماه ۱۳۶۹ متولد شد، قريب به بيست سال می گذرد. هفت سال از اين مدت را به نشر کِلک گذرانديم که ماهانه در می آمد و به نود و چهار شماره رسيد. آخرينش جشن نامه دکتر فريدون آدميت بود که در دی ماه ۱۳۷۶ نشر يافت. تا اينکه به بخارا رسيديم که داستان خواندنی دارد و در جای ديگری بايد يادداشت های آن را چاپ کنم. در دوران بخارا که اولين شماره اش در شهريور ۱۳۷۷ نشر يافت، بيماری تنگی نفس (آسم) کهنه تر شد و افزايش مشکلات کار ما را به نشر دو ماه يکبار بخارا رسانيد. پس بخارا از ابتدا دو ماهانه شد... با اين شماره که يکجا و تواماً در پيش رو داريد، به بيست سالگی کار مجله داری رسيده ام..." «علی دهباشی، بخارا در بيست سالگی، مجله بخارا، شماره ۷۵، فروردين-تير ۱۳۸۹»
بيست سالگی کلک و بخارا را به آقای دهباشی عزيز تبريک می گويم. اين دو، فرزندان برومندِ آقای دهباشی اند که سال های سال و بل که چند ده سال عمر خواهند کرد و قدر و منزلت شان روز به روز بيشتر شناخته خواهد شد. کلک، و ادامه ی آن بخارا به اعتقادِ من يک پديده ی بزرگ فرهنگی ست؛ پديده ای که اثر آن بر جامعه ی فرهنگی ما سال ها بعد معلوم خواهد شد.
مايل نيستم در سالروز بيست سالگی بخارا نوشته ام طعم گلايه و اندوه بگيرد، اما ناگزيرم به نکاتی اشاره کنم که چندان شادی آفرين نيست. مجله ای که امروز با ۷۱۳ صفحه پيش رو داريم، مجموعه ای ست از آثار بهترين نويسندگان و محققان و مترجمان و شاعران ايران. اين مجله گرانقدر به قيمت هفت هزار تومان در اختيار ما قرار گرفته است. جای تاسف است که سردبير بخارا هم چنان از عدم تسويه حساب مشترکان گله مند است و ناچار بايد هر بار اين نکته را گوشزد کند. به نظر اينجانب، کسی که حاضر نيست برای به دست آوردن بهترين مطالب و مقالات و ترجمه ها هفت هزار تومان در چهار ماه (يعنی ماهی هزار و هفتصد و پنجاه تومان) صرف هزينه کند اهل فرهنگ نيست و چنين کسی لياقت آن را ندارد که مجله برايش ارسال شود.
از سوی ديگر باور کردنی نيست که در ميان اين همه ايرانیِ تحصيلکرده و اهل فرهنگ، چه در داخل و چه در خارج از کشور، تنها عده ی معدودی مشترک چنين مجله ی فرهنگ سازی شوند، به قدری که ميزان اشتراک، کفاف هزينه های مجله را هم نکند.
از گلايه های مالی بگذريم و به گلايه های قلمی برسيم. من در کشکول خبری شماره ی ۸۲ که در تاريخ ۱۷ خرداد ۱۳۸۸ منتشر شد نويد بيست سالگی بخارا را دادم و انتظار داشتم اهل قلم در اين باره مطالبی شايسته ی زحمات آقای دهباشی بنويسند. با کمال تاسف شاهد چنين چيزی نبوديم و اميدوارم اين کار با تاخيری که معمول ما ايرانيان است صورت بگيرد و در طول ماه های آينده مقالات شايسته ای به اين مناسبت منتشر شود.
اما برسيم به خود بخارا و شماره ی ۷۵ آن. در اين شماره شعر "لحن سی و يکم، پرويز مشکاتيان را ياد" را از بهرام بيضايی می خوانيم.
مطلب بسيار جالبِ "تلقّی قدما از وطن" نوشته ی استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی مطلب سوم بخاراست. "آنچه در اين بحث کوتاه مورد نظر است، بررسی برداشت های گوناگون و تصورهای متفاوتی ست که وطن در ذهن و انديشۀ شاعران اقوام ايرانی داشته و در طول تاريخ بيش و کم تغييراتی در آن راه يافته است..."
اما مطلب جرج اُرول، به نام "جلوگيری از ادبيات"، که استاد عزت الله فولادوند آن را به شکلی درخشان به فارسی برگردانده اند، مطلبی ست که گويا از زبان اهل ادبيات امروز ما نوشته شده است! "اين مقاله در ۱۹۴۶ در اوج اقتدار جهانی رژيم استالين نوشته شده است، در عصری که هنوز نه تلويزيون به اين حد از پيشرفت فنی رسيده بود و نه از اينترنت خبر بود. ولی آنچه ارول ۶۵ سال پيش در زمينه های فکری و اجتماعی و فرهنگی و سياسی می گويد نه تنها همچنان به ارزش خود باقی است، بلکه حتی موضوعيت بيشتری يافته است چنانکه خواهيد ديد." در اين مقاله می خوانيم: "...اگر آزادی انديشه بميرد، مرگ ادبيات قطعی است. ادبيات نه تنها در هر کشوری با ساختار توتاليتر محکوم به مرگ است، بلکه هر نويسنده ای که ديدگاه توتاليتر اختيار کند و به عذرتراشی برای تعقيب و آزار بپردازد و دست به قلب و تحريف واقعيت بزند، خود را بعنوان نويسنده نابود کرده است... فکر و ذهن خود فروخته، فکر و ذهنی ضايع است... آفرينندگی ادبی محال می شود و حتی خود زبان بجمود و تحجر می گرايد مگر آنکه خودانگيختگی به نحوی به ميدان بيايد... نيروی تخيل و آفرينندگی نيز مانند بعضی جانواران وحشی در قفس از زايش باز می ماند. هر نويسنده يا روزنامه نگاری که اين واقعيت را انکار کند (و امروز کمابيش همۀ ستايش هايی که نثار اتحاد شوروی می شوند به تلويح يا به تصريح چنين انکاری در بر دارند) عملاً خواستار نابودی خويش است..."
چهارمين قسمت از داستانِ داستان نويسی را به قلم حسن ميرعابدينی در اين شماره از بخارا می خوانيم که شاملِ بررسی مقاله ای از تقی مدرسی و کتاب تاريخ ادبيات ايران بزرگ علوی و مطلبی در باره ی اسماعيل فصيح است.
تازه ها و پاره های ايرانشناسی استاد بزرگ ايرج افشار به شماره ی ۶۶ می رسد و مواد شماره ی ۱۵۰۸ تا ۱۵۴۸ را در بر می گيرد که يکی از يکی خواندنی تر و آموزنده تر است.
ژاپنشناسیِ استاد هاشم رجب زاده هم به شماره ۲۴ رسيده و ما را با زيبايی ها و گاه زشتی های چشمه ی خورشيد آشنا می کند. مثلا در طول يک سال چه تعداد از ژاپنی ها خود را می کشند. اين که در سال ۲۰۰۹، دقيقاً ۳۲۷۵۳ ژاپنی خود را کشته اند شايد جلب نظر کند اما جالب تر از آن اين است که استاد رجب زاده می نويسند "پليس ژاپن آمار خودکشی ها و جزئيات آن را، با تفکيک انگيزه ها و سن مرتکبان، منتشر می کند...". در ماده ی ۴۴۲، با عنوان "زنبور درشت بی مروّت" آمده است که "به تصور کمتر کسی می رسد که هر ساله در ژاپن مترقّی شماری از مردم از نيش زنبور و گزيدن مار و حملۀ خرس جان خود را از دست می دهند. آمار اين مرگ و ميرها در سال ۲۰۰۸ به ترتيب ۱۵ و ۴ و ۳ نفر بوده است. در يکی از سال های دهۀ ۱۹۸۰ که اوج اين تلفات بود، ۱۹۴ نفر از نيش زنبورهای درشت که سُوزُومه باچی ناميده می شود مردند. و هزاران تن جراحت برداشتند. اين بهايی است که ژاپن طبيعت دوست برای حفظ محيط زيست می دهد، و پند سعدی در گلستان به گوش اين گزندگان نمی رود که: زنبور درشت بی مروّت را گوی / باری چو عسل نمی دهی نيش مزن..."
جشن نامۀ سرکار خانم دکتر سيمين دانشور همراه با عکس های جالب ايشان بخشی از مجله را در بر می گيرد.
مطلب بسيار جالبی برای اهل تاريخ دوران قاجار توسط آقای علی فردوسی، استاد و مدير بخش تاريخ و علوم سياسی دانشگاه "نوتردام دو نامور" کاليفرنيا يافته و ترجمه شده است و آن مصاحبه ی يک روزنامه نگار آمريکايی با حاج سیّاح، جهانگرد مشهور دوران قاجار است.
آويزه های آقای ميلاد عظيمی هم از احسان طبری و نقد ادبی او آغاز می شود و به مسائل جالبی از جمله دکتر مصدق و مجلۀ يغما می پردازد.
سومين شماره از قلم رنجه های استاد بهاءالدين خرمشاهی به موضوع خواندنی و به يادماندنیِ دفتر تلفن ايشان اختصاص دارد! دفتر تلفنی که يک پايگاه ادبی-فرهنگی و بل که يک جُنگِ هنری ست و بخشی از تاريخ فرهنگ معاصر ايران در آن ثبت و ضبط شده است!
فهرست کامل مطالب اين شماره از بخارا را در سايت مجله ی بخارا می توانيد مشاهده کنيد. آن چه در اين جا نوشتم، مختصری ست در معرفی اهمّ مطالب. بيست سال با بخارا در عرصه ی فرهنگ ايران زمين گام برداشتيم. بيست سال از او و نويسندگان اش آموختيم. بيست سال همراه با هم رشد کرديم و سن مان بالا رفت. او جوان شد و ما قد کشيدن اش را ماه به ماه ديديم. اميدواريم، عمری طولانی همراه با سربلندی و سر افرازی داشته باشد. برای آقای علی دهباشی عزيز شادی و تندرستی آرزو می کنيم.
افطاری آقا
آدم بعضی وقت ها از خودش بدش می آيد. اين حالتی بود که با ديدن عکس افطاری آقا به من دست داد. يک جورهايی از خودم و حيوانیّت خودم بدم آمد. ديدم گرسنه که می شوم هوس چلوکباب می کنم. آن هم چلوکباب برگ شرف الاسلام بازار. يا يک ديزی مَشْت روی تخت های دربند و درکه. يا هف هش ده تا تخم مرغ نيمرو در يکی از قهوه خانه های جاده چالوس با سه چهار پنج تا نان لواش داغ و چند عدد پياز و فلفل سبز تند بغل اش.
عکس آقا را که ديدم از خودم بدم آمد. گفتم عجب جانوری هستم من. افکارم پُر از چلوکباب و ديزی ست آن وقت رهبر معظم من ميز غذايش به اين ظرافت و لطافت و پاکيزگی ست. آب جوش و سبزی و خرما و کمی برنج... آه... بميرم من... ياد داستان عروسی پسر ايشان افتادم که خانم برايش شام نگذاشته بود، پاسدار را صدا کرد گفت شما چی داری برای خوردن آن بی انصاف هم جز نان خشک و خالی چيزی نداشت برای تعارف کردن به آقا. اشکم سرازير شد...
از لا به لای اشک دوباره به عکس نگاه کردم. يک، دو، سه، چهار نفر کنار ديوار، بيخ گوش آقا، دست به شکم ايستاده بودند. بله بادی گاردهای آقا. اين طرف اين تعداد هستند؛ ببين آن طرف چه خبر است. لابد ده، بيست، سی نفر. بعد پشت ديوار را ببين. بعد داخل حياط را ببين. بعد دور تا دور محوطه ی پاستور را ببين. اَاَاَاَ......... اين همه آدم. خب اين ها با چی سير می شوند؟ با همين آب جوش و خرما و سبزی خوردن؟! خرج دَم و دستگاه و وسايل امنيتی اينها؛ خرج حقوق و مزايا و حج و زيارت اينها؛ خرج رفت و آمد و اياب و ذهاب اين ها... ای بابا... ما را باش که برای کی داشتيم اشک می ريختيم. عزيز جان؛ آقا جان؛ بفرما چلوکباب شرف الاسلام. بفرما ديزی درکه و دربند. شما که اين همه خرج می کنی، مگر يک پُرس چلوکباب مَشْت، چقدر خرج به خرج های شما اضافه می کند. لااقل ما غذا از گلوی مان راحت پايين می رود. آره عزيز. بفرما. نوش جان...
علی آقا دوسِت داريم
"کريمی به جرم روزه خواری از استيل آذين اخراج شد... کريمی به تيم بازگشت..." «خبرگزاری ها»
علی آقا دوسِت داريم. نه به خاطر دريبل های زيبا و بازی های تماشائی ات. نه به خاطر مچ بند سبزی که وسط ميدان مسابقه به دست ات بستی. نه به خاطر روزه خواری ات. نه به خاطر صراحت و راستگوئی ات. نه به خاطر حمايت بچه های فوتباليست از تو. نه به خاطر علاقه ی صدها هزار نفر به تو. دوسِت داريم به خاطر چيزی که در اين عکس ها می بينيم:
اگر چاه پُر شود
"پايگاه اطلاعرسانی مسجد مقدس جمکران از ارائه سندی مهم در مورد چاه عريضه اين مسجد در هفدهم رمضان خبر داد. به گزارش خبرگزاری مهر، مدير روابط عمومی مسجد جمکران اعلام کرد: متوليان مسجد مقدس جمکران در راستای روشنگری افکار عمومی درباره چاه اين مسجد، در روز ۱۷ رمضان، سالروز تأسيس مسجد مقدس جمکران، به امر حضرت ولی عصر(عج) (۶ شهريور )، سند مهمی را در اين رابطه از طريقه وب سايت رسمی مسجد مقدس جمکران منتشر میکنند..." «خبرگزاری مهر»
آقا ما کلی صبر کرديم، کلی تسبيح چرخانديم، کلی ورد و دعا خوانديم که امروز، يعنی ۱۷ رمضان برسد و ما سندی را که قرار است به امر حضرت ولی عصر (عج) منتشر شود ببينيم و بعد اقدام به نوشتن اين سطور کنيم. ولی هر چه نشستيم و دکمه ی اف ۵ را زديم خبری بالا نيامد که نيامد. يا حضرت امام زمان تشريف نياورده اند و اجازه صادر نکرده اند، يا متوليان مسجد گرفتاری برايشان به وجود آمده و سايت را به روز نکرده اند، يا...
فکرمان در اين مدت هزار راه رفت. گفتيم مفاد اين سند چه خواهد بود؟ نکند حضرت امام زمان می خواهند از طريق چاه ظهور فرمايند و عن قريب مردم فلک زده ی جهان را به رستگاری رهنمون شوند؟ نکند احمدی نژاد و رحيم مشائی و مصباح يزدی توانسته اند ۳۱۰ نفر ديگر جور کنند و چيزی به تاخت و تاز آن ها در مسيری که شهرداری تهران مشخص کرده نمانده است؟ نکند به علت کثرت نامه ها، راه ظهور بسته شده و امام در چاه گير کرده اند؟...
خلاصه همين طور در عوالم خودمان بوديم که با خواندن خبر آتش سوزی در چاه نفت و زدن يک چاه فرعی به سمت آن گفتيم نکند چاه عريضه جمکران پُر شده و اين سند ممکن است مربوط باشد به اين که خانم ها آقايان! تا اطلاع ثانوی، تا حضرت امام زمان فرصت کنند همه ی نامه ها را بخوانند و آرزوهای شما را بر آورده کنند، لطفا در چاه نامه نيندازيد. بعد تخیّل موقع نشناس ما رفت به اين سمت که اگر چاه واقعا پُر شده باشد، برای خالی کردن آن، آقايان چه روشی در پيش خواهند گرفت. از سر چاه که نمی توان نامه ها را برداشت چون خوبیّت ندارد و مردم برای آدم حرف در می آورند که اين ها دنبال گرفتن پول کاغذ عريضه بودند و نامه را امام زمان نخوانده، برداشتند بردند سر به نيست کردند. اگر به موازات چاه، چاه جديدی حفر کنند باز همين مردم می گويند آقا امام زمان از آن زير چگونه به اين چاه جديد دسترسی پيدا خواهند کرد؟...
والله هر چه در ذهن مان نقشه کشيديم ديديم کار به بن بست می خورد. دست آخر گفتيم به ما چه؟ مگر ما فقيه و عالِمِ دين شناسيم که برای اين جور کارها راه حل جست و جو کنيم. خود آقايان می گردند راهی پيدا می کنند. چه بسا سند مهم آقا امام زمان هم در همين راستا باشد. کسی چه می داند...
رابطه ی انگشت توی دماغ کردن با شجاعت سياسی
آقا يک فرقی هست ميان ما و آقايان حکومتی. چرا اين را قبول نمی کنيم، شايد به خاطر عقده هايی ست که خودمان داريم. ببينيد آن ها خيلی کارها را می توانند راحت انجام دهند، ما نمی توانيم. اين که ناراحتی ندارد. حالا حسودی مان می شود، غصه مان می شود، احساس خود کم بينی و زبونی به ما دست می دهد، اين ها مسئله ماست نه آن ها. به اين فيلم نگاه کنيد:
ببينيد اين آقا چقدر راحت انگشت در سوراخ های دماغ اش می کند و بعد محتويات بيرون کشيده شده را به سر و رو و محاسن اش می مالد. مطمئن هستم خانم های روشنفکری که اين صحنه را می بينند، چشم های شان را به حالت نفرت نازک می کنند می گويند اَه! ذليل مرده! و آقايان روشنفکر با صدای بَم و گيرايی که از ته گلو بر آمده می گويند، عجب شخص لمپن بی پرنسيپی!
ولی واقعيت اين است که اين آدم می آيد جلوی صدتای من و شما و خانم ها و آقايان روشنفکر قرار می گيرد، نعره می زند، همه ی ما در می رويم. چرا؟ چون شجاعت را در همين مجلس آموخته است. شجاعت هم از اين جا در انسان نهادينه می شود که در عين اطلاع از تصويربرداری دوربين های تلويزيونی و لنزهایِ تِلِه ی خبرنگاران انگشت را با خيال راحت تا بيخ در سوراخ دماغ فرو می کند. کسی از من فيلم می گيرد؟ بگيرد به درک! کسی از من عکس می گيرد؟ بگيرد به درک! همو اين شجاعت را پيدا می کند با سيلی بزند بيخ گوش خبرنگار؛ يا هجوم ببرد به نماينده ی مخالف برای پايين کشيدن اش از تريبون.
آن وقت من وشما. اگر بخواهيم فين کنيم، ابتدا به داخل حمام می رويم، در را پشت سرمان قفل می کنيم مبادا زن و بچه ناغافل داخل شود. بعد شير آب را باز می کنيم تا صدای شُر شُر آب، صدای فين کردن ما را تحت الشعاع قرار دهد. بعد با حداقل صدا و کم ترين ميزان دسی بل فين می کنيم....
حالا بنده و سرکار با اين آداب متمدنانه می خواهيم در مقابل چنين غول بيابانی که در فيلم می بينيم بايستيم و مثلا از حقوق بشر حرف بزنيم. معلوم است که نتيجه چه خواهد شد. باری اين يک بررسی عميق بود از انگشت کردن در بينی توسط يک نماينده ی مجلس که اميدوارم ما سوسول ها را از خواب غفلت بيدار کند!
ای جان!
"عليرضا افتخاری: به خاطر فشارها، ايران را به قصد فرانسه ترک میکنم... در پی اتفاقاتی که اخيرا ناخواسته گرفتارش شدم و هجمه بسياری که بعد از آن، برای خود و خانوادهام پيش آمد، رفتن را به ماندن ترجيح میدهم، و قصد دارم از ايران بروم و در فرانسه زندگی کنم... میخواهم بروم. کارهای لازم را هم انجام دادهام. ديگر بايد بروم... او با انتقاد و ابراز گلايه از رييس جمهور و گروه فرهنگی دولت، اظهار کرد: «پس از اين پيش آمدها و تبعات بسياری که برای من و خانوادهام به وجود آمد، حتی برای يک بار يکی از اطرافيان متعددی که رييس جمهور دارد، احوالی از ما نپرسيد تا حداقل بدانم کارم درست بوده يا نه اما اکنون میگويم نه»..." «خبر آنلاين»
استاد افتخاری! نازنين استاد! وقتی جملات اشکبارت را خواندم چند بار ناخودآگاه گفتم: جان! ای جان! (با لهجه ی مهران مديری البته) و بغض راه گلويم را گرفت.
عزيزم. استادم. (هی استاد استاد می گويم برای اين است که شما و هواداران ات در سايت خودت، خودت را استاد می نامی، ما هم از شما پيروی می کنيم والا ابدا قصد دست انداختن و شوخی نداريم.) شما پريدی پرزيدنت کشورت را در آغوش کشيدی و به شکلی رمانتيک گفتی دوست ات دارم. تا اين جای کار اصلا ايرادی ندارد. ايراد از آن جا آغاز می شود که برای اين کار از آقای احمدی نژاد طلبکاری می کنی که احوالی از ما نپرسيد که حداقل بدانم کارم درست بوده يا نبوده. اين آقای احمدی نژاد درست است که بايد جوابگوی خيلی کارهايش باشد، اما من هم جای او بودم با تعجب به فرمايش شما نگاه می کردم که يکی آمده مرا بغل کرده و بوسيده و گفته دوستت دارم آن وقت من بايد جوابگوی کار او باشم؟! به قول آسپيران غياث آبادی مگر من شير شماور دارم که کله ی دوست علی خره را بسوزانم؟! شما رفتی رئيس جمهور را بغل کردی، آن بنده ی خدا بايد جوابگو باشد؟ والله ما هم که هميشه از آقای احمدی نژاد طلبکاريم در اين يک مورد به او حق می دهيم که خودش يا هيئت برگزيده اش جهت تائيد يا نفیِ بغل کردن حضرتعالی واکنشی نشان ندهد.
اما استاد بی بديل آواز خوانی ايران (که واقعا در کج خوانی آثار بزرگان بديل نداری) بفرماييد رئيس جمهور از شما دلجويی نکرد و نگفت بغل کردن شما درست يا غلط بوده، اين ها چه ربطی به فرانسه رفتن دارد؟! ما که از ربط آن سر در نياورديم. مثل اين است که من به عنوان يک نويسنده ی مخالف سياسی نمی توانم بگويم به خاطر مشکلاتی که برايم به وجود آمده، می روم در کنار خيابان پاستور بست می نشينم و از آقای خامنه ای تقاضای کمک می کنم. من بايد برای فرار از دست حکومت بروم فرانسه و شما برای تقاضای پشتيبانی از حکومت بروی خيابان پاستور. اين جوری همه چيز سر جايش می نشيند. بر عکس اش، نشان می دهد که اوضاع خر تو خر است.
حالا گيرم شما با خانواده رفتی پاريس. فکر می کنی دوستان سبز ما می گذارند آب خوش از گلويت پايين برود؟ يا آنجا بتوانی به تخريب آثار بزرگان مشغول شوی؟ يا کنسرت بگذاری؟ اگر در تهران از دست مخالفان احمدی نژاد ذله شدی، در پاريس بدبخت خواهی شد و دُم ات را روی کول ات خواهی گذاشت به همين تهران خراب شده باز خواهی گشت. از ما گفتن بود و از شما استاد بی همتای بی مثال نشنيدن. تا ببينيم عاقبت کارت چه می شود.
معمای ترانه موسوی
"ما در کمال خرسندی حيثيت حرفهای خود و هستیمان را بر سر يافتن نشانی از ترانه موسوی يا اثبات ساختگی بودن ماجرای او معامله خواهيمکرد. کاش ترانه موسوی وجود خارجی نداشت و دنيا تا اين اندازه محل توحش نبود؛ آنوقت ما نيز رستگار بوديم و سری به سامان داشتيم و چشمهامان را به لبخندی بر اين شب کشنده و کشدار میبستيم. تحقيق دربارهی ماجرای ترانه موسوی حق و برتر از آن مسووليت همهی کسانیست که حقيقت را ارج مینهند. ما نيزهمچنان مستقل دربارهی آن، با وجود موانع بسيار، تحقيق میکنيم؛ اما نه برای اثبات آن بلکه برای کشف چگونگی رخدادش. با اين همه در اين کار به گودال جنجال و هوچیگری نخواهيم افتاد و در بازی مشکوک ديگران حتی در مقام تماشاچی خردی نيز حاضر نخواهيمشد." «بيانيه رضا ولیزاده و ليلا ملکمحمدی، نخستين ناشران خبر شهادت ترانه موسوی درباره راستی اين رويداد»
در زبان تُرکی اصطلاح رايجی هست به اين مضمون که يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی فلان چيز بگذار و اين اصطلاح موقعی به کار برده می شود که بخواهند موضوعی را درز بگيرند و مسئله را با سکوت فيصله دهند. موضوع شهادت خانم ترانه موسوی هم از آن مواردی ست که بخواهيم يک سنگ از زير و يک سنگ از رو روی آن بگذاريم تا فاکت ها و اسناد جديدی منتشر شود و شهادت ايشان بر همگان مسلّم گردد.
ولی اين سکوت، گهگاه توسط عواملی شکسته می شود و سنگ زير و رو به دست اين عوامل برداشته می شود و به ناگاه عده ای خود را وسط بحث و جدالی می بينند که نه چيزی به آن اضافه و نه چيزی از آن کم شده است. اکنون که سَرِ بحث را دو تن از منتشر کنندگان خبر با صدور بيانيه ای باز کرده اند و آقای اميد حبيبی نيا نيز به عنوان منتشر کننده ی خبر در خارج از کشور مسائلی را بيان کرده است، جا دارد تا ما نيز به عنوان ناظر بی طرف به مسئله نگاهی بيندازيم و بعد از آن دوباره تلاش کنيم با قرار دادن يک سنگ در زير و يک سنگ در رو تا انتشار اسناد محکم موضوع را درز بگيريم.
نويسندگان بيانيه در طول بيانيه ی مفصل خود اصرار دارند که شهادت ترانه موسوی واقعيت دارد و اين امر به وقوع پيوسته است. ترديد کنندگان در اين شهادت را هم به سه گروه تقسيم می کنند که در بهترين حالت "نمی توانند واقعيت را ببينند". اما اين نويسندگان در بيانيه ی خود هيچ فاکت جديدی به فاکت های پيشين نمی افزايند تا خواننده نسبت به وقوع شهادت ترانه اطمينان پيدا کند.
در همين دوره ی معاصر دروغ های تاريخی بزرگی به خوردمان داده شده است. دروغ هايی که به کار انقلاب و انقلاب سازی می آمده. در آخرِ کار، بعد از ده ها سال ديده ايم که اين دروغ ها به ضرر آنانی که دروغ ها به نفع شان ساخته شده بود تمام شده است. از شهادت صمد بهرنگی در ارس تا شهادت دکتر شريعتی در لندن. اين شهيد سازی ها نه تنها به نفع شهيد شدگان تمام نشد بل که پيرامون زندگی شجاعانه ی آنان هاله ای از ترديد افکند.
سوالاتی که برای من در باره ی ترانه موسوی همواره مطرح بوده و هست و مرا جزو گروه چهارم اهل ترديد قرار می دهد اين هاست: چرا جز يک عکس، عکس ديگری از ايشان منتشر نشده است؟ چرا هيچ کس، از پدر و مادر و خواهر و برادر گرفته تا دوست و آشنا و فاميل در باره ی او سخنی بر زبان نرانده است؟ چرا هيچ مشخصه ای به مشخصات اوليه ی ايشان اضافه نشده است؟ در بيانيه ی دوستان خبرنگار، جز اصرار، تهديد، متهم کردن ترديد کنندگان به وابسته بودن به حکومت، شرح و بسط های دراماتيک و "ای کاش"های رمانتيک، و امثال اين ها چه نکته ی ديگری هست که خواننده بتواند وقوع اين شهادت را با اطمينان کامل بپذيرد؟
در اين زمينه هرگاه کسی شک يا ترديدی ابراز می کند، با اين جمله رو به رو می شود که يعنی شما می خواهيد بگوييد حکومت اسلامی قادر به انجام چنين جناياتی نيست؟ البته که هست و به مراتب بدتر از اين هم ممکن است به دست عوامل حکومت صورت بگيرد، ولی به صِرف توانايی انجام چنين کاری نمی توان بر درستی هر خبری اصرار ورزيد.
اينجاست که ما هم با خانم اختر قاسمی -که با نگاه مثبت در باره ی بيانيه دو خبرنگار مطلبی نوشته اند- همآرزو می شويم که: "به اميد صداقت و پاکی در قلم و به اميد حرمت گذاشتن به مردم در ارسال خبر" و تا ارائه اسناد جديد، يک سنگ از زير و يک سنگ از رو بر روی اين موضوع می گذاريم و سکوت را در اين مورد ترجيح می دهيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۸ می خوانيد:
- رسانه ايران ندا
- تلويزيون رسا
- وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
- مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
- مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
- نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده
رسانه ايران ندا
ابتدا تبريک؛ تبريک به دوستانی که در صدد راه اندازی رسانه ای –ان شاءالله- آزاد و مدرن هستند. جایِ رسانه ای تصويری که منعکس کننده ی صدا و تصوير جوانان امروز ايران باشد هم چنان خالی ست. رسانه های غير تصويریِ اينترنتی به خوبی خبرها را پوشش می دهند و نظر نويسندگان مختلف را منعکس می کنند اما نياز به رسانه ای تصويری کاملا احساس می شود؛ رسانه ای که از طريق ماهواره کشور ما را پوشش دهد.
اين رسانه اما بايد حقيقتا تصويری باشد، با برنامه های توليدی، در غير اين صورت مانند راديو زمانه بيش از آن که راديو باشد، سايت خواهد بود. در اين مورد قبلا نوشته ايم و باز هم خواهيم نوشت ولی به گفتن همين جمله بسنده می کنيم که کاری که بخواهد ناقص و يا بدتر از آن بدون برنامه و امکانات مادی آغاز شود، آغاز نشود بهتر است. به جای برداشتن وزنه ای که همه زير آن بمانند بهتر است وزنه ای متناسب با توانايی های واقعی و موجود برداشته شود.
برای دوستان ايران ندا موفقيت و پيشرفت آرزو می کنيم.
تلويزيون رسا
تلويزيون رسا هم آمد. تلويزيونی که همه ی ما منتظر شروع فعاليت اش بوديم. به دوستان رسا تبريک می گوييم و اميدواريم تنها منعکس کننده ی خط سبز جرس نباشند و به خطوط سبز ديگر هم توجه نمايند. تناليته های سبزْ بسيار است که حتی اگر در رسانه ها بازتاب پيدا نکند، وجود دارد و دنبال جايگاهی برای انعکاس رنگ خود می گردد.
ساده تر بگويم، همه ی سبزها مانند سبزهای جرس فکر نمی کنند و می توانند با برخی اصول مورد پذيرش جرس اختلاف نظر داشته باشند. ممکن است گفته شود آن ها که مثل ما فکر نمی کنند بروند برای خودشان رسانه تاسيس کنند. معلوم است که چنين کاری شدنی نيست و طرح آن نيز معنايش از سر باز کردن است. رسا و رسانه های سبز ديگر بايد ضمن حفظ خط و خطوط خود اين امکان را به اقليت همفکر ولی دارای اختلاف نظر بدهند تا عقايدشان را در رسانه ای فراگير و بل که ملی منعکس کنند. اين کار باعث پويايی رسا خواهد شد.
آن چه در مورد ايران ندا گفتيم در مورد رسا هم صادق است. منتظر می مانيم تا برنامه های توليد شده توسط اين تلويزيون را ببينيم آن گاه نظر خود را خواهيم نوشت.
وقتی سبزها سانديسِ فرنگی را به آدم زهرمار کنند!
ما نمی دانيم فرنگی ها به سانديس سانديس می گويند يا چيزِ ديگر ولی می دانيم دوستان سبز ما در هر جای دنيا که باشند نمی گذارند يک سانديس خوش از گلوی سانديس خوران پايين برود. يعنی می رود ولی با مصيبت. قديم ها می گفتند آدم سلاطون بگيرد ولی کنف نشود، يا –با عرض معذرت از کچل ها- کچل بشود ولی مچل نشود (اين را البته نمی دانيم خودمان ساختيم يا اين که جايی شنيده بوديم و در ذهن مان بود. اگر جايی نوشته نشده باشد لطفا به نام ما ثبت شود). باری از بحث کچل و مچل بيرون که بياييم می رسيم به بحث شيرينِ پلوخوری در قلب انگلستان.
آدم کوفت بخورد ولی پلوی سفارت نخورد (اين را هم می توانيد به کتاب های ضرب المثل به نام من ثبت کنيد). آخر، بيچاره پلوخورها، با آن لباس های قشنگ پلوخوری که پوشيده بودند، نمی دانستند ترکيبات پلويی که می خورند چيست. حالا من اين ترکيبات را نام می برم ولی آن هايی که اين غذای شوم را خورده اند مراقب باشند استفراغ نکنند. قاطی اين پلو نه روغن کرمانشاهی، که مقداری عرق و خون و پوست ترکيده و له شده ی بچه هايی بود که در کهريزک و اوين و زيرزمين وزارت کشور زندانی بودند و سربازان امام زمان با باتون به جان شان افتادند. لای پلو هم تکه هايی از گوشت ندا و سهراب بود...
آخ آخ آخ. آن بنده های خدا را بگو که با چه اشتهايی اين غذا را خوردند. البته تقصير خودشان است. بچه های سبز با کلام و نوشته و پلاکارد، پيش از آن که پلوخورها آستين ها را بالا بزنند و سراغ غذاها بروند به ايشان گفتند که نرويد و آن غذاها را نخوريد. آن سوپ گوجه فرنگی نيست، خون بچه های ماست. آن آب معدنی "اِويان" نيست، اشک بچه های ماست. ولی خُب، آن ها گوش شنوا نداشتند و رفتند و خوردند و لابد خيلی هم کيف کردند. دل من فقط برای بچه های آن ها سوخت که معلوم بود نمی خواهند آن غذاها را بخورند ولی مجبور بودند با پدر و مادرشان همراهی کنند. عيبی ندارد. ما شما را می فهميم. فقط وقتی بزرگ تر شديد، بگوييد پدر، مادر، من آدم خوار نيستم؛ خون خوار نيستم. شما برويد سوپِ خونِ فعالان سياسی و خوراک مغز نويسندگان و هنرمندان دگرانديش را بخوريد، من به همين ساندويچ محقر سبزی (يا آن هايی که ثروتمندترند و رسانه دارند کوکو سبزی) با نان اضافه قانع ام. حالا نگاه کنيد ببينيد بچه های سبز چطور سانديسِ فرنگی را بر سانديس خورانِ ساکن فرنگ زهرمار کردند. دم شان گرم.
مهدی غبرائی؛ زندگی يک مترجم
آدم کتاب می خواند، شب خواب اش نمی بَرَد؛ با تمام خستگی می خواهد بلند شود بقيه اش را بخواند؛ لابد کتاب خوبی ست.
حالا خوبی به کنار، اثرگذاری را بگو. فکر کنيد در فاصله ای دور از شمال کشور نشسته ايد، بعد در همان جايی که هستيد حس می کنيد وسط جنگل ايد و در اثر رطوبت هوا موهای تان وزوزی شده است. بعد می رويد به خانه ای محلی:
"حياط خانه هميشه پر از گل و گلدان بود. گل های شمعدانی (يا به اصطلاح محلی پنيرک) از همه رنگ در گلدان ها به چشم می خورد. مادر اين گل ها را بيش از همه دوست داشت. در گوشه ای از حياط هم باغچه ای بود، پر از گياهان و سبزی های مختلف: گوجه فرنگی، توت فرنگی، خيار، کدو، جعفری، تربچه و چند درختچۀ آلبالو..." (ص ۱۹).
بعد يک دفعه توی تونل زمان می افتيد و می رويد به دهه ی چهل و پنجاه و چيزهايی که در ته ذهن تان رسوب کرده و از چشم دور مانده، با يک موج قوی کنده می شود و رو می آيد و شما حالی پيدا می کنيد ناگفتنی:
"فکر می کنم از دورۀ اول دبيرستان بود که الان دورۀ راهنمايی گفته می شود. حدود دوازده – سيزده سالگی که خب، موضوع راديو بغداد هم بود و شايد بايد کمی در موردش صحبت کنم. اين راديو و اگر درست يادم باشد، راديو صدای ملی در خانوادۀ ما چند طرفدار داشت. يادم می آيد، شب ها ساعت هشت يا هشت و نيم احتمالاً، پای اين راديو می نشستيم و به آن گوش می داديم. مسائلی که از آن می شنيديم به همراهِ بودنْ در بازار و ديدن وضع مردم که از دهات اطراف می آمدند و به طور کلی آشنايی با کار و زحمتشان که چه طور با آن همه گرفتاری و مشکلات نان در می آوردند، کم کم ذهنيت اجتماعی و اگر بشود گفت سياسی ام را شکل داد... گوش دادن به راديوهای بيگانه، که کار هر شب پدر و گاهی برادر بزرگ بود، نشان می داد که خفقان بعد از کودتای ۲۸ مرداد خلئی خبری و اطلاعاتی به وجود آورده بود. اخبار راديو مسکو يا تفسيرهای راديوی صدای ملی گاهی اين خلاء را پر می کرد..." (صفحات ۶۱ و ۶۲).
خب کسانی که با نام مهدی غبرائی آشنا نيستند حتما فکر می کنند او توده ای يا چريک بوده و اين داستان زندگی يک فعال سياسی ست. بله درست است؛ آقای غبرائی عضو محفل مارکسيستی ستارۀ سرخ (ص ۱۱۲) و مخالف رژيم سلطنت بوده و به خاطر عضويت در اين محفل شکنجه ديده و به ده سال حبس محکوم شده (ص ۱۳۴) ولی اين کتاب، داستان زندگی يک مبارز نيست؛ داستان زندگی يک مترجم است؛ يک مترجم برجسته و زحمتکش با آثاری ممتاز و عالی. اين که چگونه يک جوان دانشجوی شهرستانی از يک شورشی آرمان خواه تبديل به يک مترجم گوشه گير و پر کار می شود داستان اش در اين کتاب جالب و جذاب آمده است.
کتاب را که شروع کردم، جا خوردم. صفحاتِ اولِ کتاب برای من هميشه از نظر غلط های تايپی مهم است. اگر کتابی در همان صفحه ی اول غلط تايپی داشته باشد، معلوم است که تدوين کننده و ناشرِ شلخته ای داشته است. کتابِ "مهدی غبرائی" (*) را که باز کردم، بلافاصله با يک غلط تايپی رو به رو شدم. در همان صفحه ی آغازين و مقدمه ی دبير مجموعه، کلمه ی "غافل"، "غاقل" تايپ شده بود. در صفحه ی بعد، يعنی صفحه ی ۸ هم کلمه ی "روزنگار" يک بار با فاصله و يک بار بی فاصله تايپ شده بود. به خودم گفتم با کتاب پر دردسر و پر غلطی رو به رو هستم و لابد کلی به خاطر عدم دقت ها و بی سليقگی ها حرص خواهم خورد. اما اشتباه فکر می کردم. اين کتابِ ۲۵۰ صفحه ای کتاب کم غلطی بود (صفحات ۳۸، ۹۳، ۹۵، ۱۰۲، ۱۲۱، ۱۸۶، ۱۹۶، ۲۰۰، ۲۰۸، ۲۲۴) که البته همين تعداد غلط تايپی هم برای کتابی که در طول چند سال، تدوين و تکميل و چندبارهخوانی شده زياد است.
اهل قلم با خواندن اين کتاب قطعا خودشان را با آقای غبرائی نزديک احساس خواهند کرد. در بسياری موارد انگار آقای غبرائی از زبان ما سخن می گويد.
"سه نقطه"های کتاب کم است و آزار دهنده نيست. گفت و گو به رغم طولانی بودن سال های انجام آن، يکدست و روان است و گفت و گو کننده –به درستی- فقط به صحبت ها جهت می دهد و بحث را ماهرانه هدايت می کند. چاپ اولی که من دارم و در سال ۱۳۸۸ منتشر شده، تيراژش ۱۱۰۰ نسخه است و ۵۲۰۰ تومان قيمت دارد. تعدادی عکس هم در انتهای کتاب از آقا مهدی و زنده ياد فرهاد و زنده ياد هادی غبرائی چاپ شده است که می توانست بيشتر و بهتر باشد.
اگر مايل هستيد با زندگی يک مترجم آشنا شويد و در فضای پيش از انقلاب قرار بگيريد و با ديدگاه های او در آن دوران آشنا شويد، اگر می خواهيد بدانيد يک مترجم چه رنج هايی را برای انتخاب و ترجمه کتاب بر خود هموار می کند (ص ۲۰۸) و چه حرف و حديث هايی را به جان می خرد (ص ۱۶۹)، اگر می خواهيد بدانيد چرا بيشتر کسانی که در گذشته فعال سياسی بودند و با جامعه ی بيرون از خود سر و کار داشتند، امروز بيشتر به فرهنگ و درونِ خود می پردازند (صفحات ۱۱۸ و ۲۱۷)، و بالاخره اگر مايل ايد بدانيد در "دوره ی خوش گذشته" و در زمان سلطنت، چقدر به نويسندگان و اهل قلم و اهل تفکر خوش می گذشته حتما اين کتاب را مطالعه کنيد.
* از مجموعه ی تاريخ شفاهی ادبيات معاصر ايران، گفتگو: کيوان باژن، دبير مجموعه: محمد هاشم اکبريانی
مشکلات زبانیِ شاهزاده لال
"هيچکس به اندازه اين شاهزاده "لال" شفاف سخن نگفتهاست" «الاهه بقراط»
حالا ما مانده ايم با اين شاهزاده ی بلبل زبان چه بکنيم. اين جوری که خانم بقراط تعريف می کنند بايد ايشان را بگذاريم روی سرمان حلوا حلوا کنيم. قحط الرجال است ديگر. شايد هم قحط السلطان. من مانده ام در کار شاهزاده ی عزيزمان که با اين همه دانش و زبان دانی و تاريخ شناسی، چه جوری کلمه ی پادشاهی را تلفظ می کند. اين به نظرم مشکل زبانی بزرگی است که ايشان دارد و اطرافيان اش هم نمی گذارند اين مشکل را بر طرف کند. مثل آن می ماند که آدم کلی سواد دانشگاهی داشته باشد، ولی به نسخه بگويد نخسه يا به ديسک بگويد ديکس. عزيز جان اين يک کلمه را که هر قدر هم سواد داشته باشی يا بلبل زبان باشی آبرو برای آدم نمی گذارد چرا تصحيح نمی کنی؟ به نظرم اين مشکل علت خانوادگی دارد که هر کاريش می کنيم و هر مثالی می زنيم و هر روش درسی و گفتاردرمانی در پيش می گيريم اثر نمی کند.
حالا شاهزاده ی عزيز مرتب تکرار می کند که اگر مردم بخواهند، حکومت پادشاهی می شود. خانم الاهه بقراط هم که انگار کشف بزرگی کرده اين را می گذارد به حساب زبان شفاف شاهزاده. قربانت گردم. مردم ممکن است در مقاطعی هول شوند، يا بلبل زبانی بعضی ها فريب شان بدهد، رژيم فاشيستی يا حکومت اسلامی بخواهند. شايد ما مجبور شويم به اين خواست تن بدهيم اما احترامی به اين خواست نخواهيم گذاشت. تا جايی هم که بتوانيم، حتی اگر يک نفر باشيم در مقابل امواج ميليونی، خواهيم گفت فاشيسم بد است، حکومت ايدئولوژيک بد است.
حالا هم می گوييم، به زبان خيلی روشن و شفاف –که خانم بقراط از ما هم راضی باشند- نظام پادشاهی به هر شکل و صورت اش بد است. اگر حکومت های دمکراتی در جهان هست که پادشاهی ست، خوش به حال شان. اميدواريم تا ابد دوام کنند. ولی اگر حکومت پادشاهی سرنگون شد، ديگر با عرض معذرت حماقت است يک نفر را بياوريم پادشاه کنيم، بعد از فرودگاه تا ميدان شهياد دنبال کالسکه ی او و بچه ی او و نوه ی او و نتيجه ی او و نبيره ی او و نديده ی او بدويم. اعلی حضرت و علياحضرت به کنار، به دست خودمان برای يک عده والاحضرت و والاگهر و امثال اين ها ناندانی درست کنيم.
زبان شاهزاده هر قدر هم باز و شفاف باشد، نخواهد توانست به اين سوال خيلی روشن پاسخ دهد که: گيرم شما زيباگو و زيباخو؛ چه تضمينی هست که بچه ی جناب عالی يا نوه ی جناب عالی يا نتيجه ی جناب عالی زشت گو و زشت خو نباشد؟ اين طور نيست خانم بقراط؟
نمايش سکسی-علمی-اسلامی در يک پرده
بهترين زمان برای بچه دار شدن:
- مرد بجنب ديگه. من بچه ی دانشمند می خوام. يک کم ديگه طول اش بدی بچه به گفته منابع موثق پَپِه ميشه.
- خانم نميشه. هول می کنی آدم رو، کار پيش نميره. وسط کار لطفا بحث دينی نکن بذار حواسم جمع باشه. هر چه می کنم نميشه...
- زهر مار و نميشه. کوفت و نميشه. ديگه وقت اش گذشت. از الان تا اذان سحر بچه حتما پپه ميشه. ول کن بذار اين دفتر چه را يک نگاهی بکنم ببينم کی ساعت خوبه برای ايجاد بُعد اول بچه و نطفه اش.
- خانم وسط کار؟!!! الان؟!!! حالا نميشه بچه رو فراموش...
- ايش... برو گمشو... دست نگه دار.... ای داد بی داد انگار اشتباه شنيده بودم. بجنب تا دير نشده.
- خانم شما فکر کردی من مايکل داگلاس ام؟! بابا کار مقدمات داره. شما يک لحظه فرمان ايست می دی. يک لحظه فرمان حرکت. والله اين طوری نميشه.
- نميشه و زهرمار. يا همين الان، يا تا پنج شنبه ی ديگه خبری نيست. می خوای بچه مون نفهم و بی سواد بشه؟
- حالا ما بايد عَدْل همين امشب بچه دار شيم؟
- پس چی؟ نديدی تو تلويزيون خانمه گفت شب های پنجشنبه بهترين شب برای دانشمند شدن بچه است.
- خانمه به گور باباش خنديد. اگه اينجا بود بهش نشون می دادم که کار به اين راحتی ها هم نيست.
- تو اگه می تونستی به من نشون می دادی. نکبت. حالا اين قدر حرف بزن تا فجر صادق بدمه و کار از کار بگذره.
- خانم ماشين هم اين طوری که تو می گی راه نمی افته. اول بايد دنده يک بزنی، بعد دو، بعد سه، بعد سرعت برسه به صد، صد و بيست. شما می گی هنوز دنده يک نزده برس به سرعت صد و بيست. مگه ميشه؟!!!
- خاک بر سرت کنند مرد. اذان داره از بلندگوهای مسجد پخش ميشه. کار از کار گذشت. پاشو. پاشو ببينم چه خاکی بايد سرم کنم. از بس لفت دادی موند برای هفته ی ديگه. [تقويم اش را باز می کند] فردا را فراموش کن چون بچه سخنران ميشه، مخ مون را می خوره. پس فردا هم که با دخترا دوره ی رامی داريم شب منزل نونوش می مونم. بعدشم که تا سه شنبه مامی مياد اينجا نمی خوام سر و صدا بشه. سه شنبه را هم بايد فراموش کنيم چون به گفته ی خانم کارشناس بچه مون بعدها شهيد ميشه. [با دلخوری تقويم را می بندد] حتما پدر مادرِ تو نطفه ات را اول ماه قمری بسته اند که بخاری ازت بلند نميشه. برو از رختخواب ام بيرون. هفته ی ديگه ساعت ۱۱ شب نوبت بعديه. تونستی تونستی. نتونستی می رم خونه ی مامانم اينا. از الان بهت گفته باشم...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۷ می خوانيد:
- خامنه ای عزيزم! قال را بکن!
- نه می بخشيم نه فراموش می کنيم
- مهندس و حجةالاسلام در دو پرده
- فرهنگ فشردۀ سخن
- هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی
خامنه ای عزيزم! قال را بکن!
"آيتالله خامنهای: اطاعت از دستورات حکومتی ولیامر مسلمين نشانگر التزام کامل به ولايت است." «ايلنا»
خامنه ای عزيزم! ای خدای بزرگ حکومت اسلامی! (*)
دم شما گرم. بابا چرا اين قدر تعارف؟ چرا اين قدر تاخير؟ شما که خدا بودی، چرا اين قدر موضوع را لِفت می دادی؟ ما که می دانستيم؛ شما چرا پنهان می کردی؟ چرا اين قدر شکسته نفسی می کردی؟ تو خداوندگار ما، امام ما، رهبر ما، می دانستی و نمی گفتی؟! حکم حکومتی ات را قربان. از تو به يک اشاره، از ما به سر دويدن (گور پدر زمين خوردن و زخم و زيلی شدن ما. تو امر کن، ما مثل قهرمانان دو می دويم تا آن چه تو می گويی اجرا کنيم و التزام عملی نشانت دهيم).
رهبر جان!
ما چند سال پيش پيشنهاد داديم شما قانون اساسی را عوض کنی. چرا نکردی و اين قدر فروتنی نمودی؟ بابا قال را بکن خلاص مان کن. شما بشو اميرالمومنينِ حکومت اسلامی و بگو بمير تا بميريم. بگو زنده شو تا زنده شويم. بگو بپر تا بپريم. مگر نمی بينی تحت رهبری داهيانه شما، موشک با کرم و موش پرانديم. مگر نمی بينی انرژی اتمی در آشپزخانه کشف کرديم. مگر نمی بينی اورانيومِ شونصد درصد غنی کرديم. چرا اين قدر تعارف می کنی و زحمت ما می داری. وقتی همه چيز با احکام حکومتی شما قابل اجراست چرا اين کار را نمی کنی.
خامنه ای عزيزم!
شادمان ام که آن چه را که بايد می گفتی بالاخره گفتی. کاری را که بايد می کردی بالاخره کردی. فدای قدرتِ بی حد و حصرت شوم که اشاره می کنی، کهريزک تعطيل می شود و به دستورت به کسی تجاوز نمی شود. شما که می توانی دستور دهی تجاوز بشود يا نشود، خودکشی بشود يا نشود، اعدام بشود يا نشود، چرا اين قدر خودداری می کنی؟
رهبر نورانی!
دست ات را می بوسم. خاکِ نعلين ات را مثل سرمه به چشم می کشم. بيا و به ما رحم کن و بساط دمکراسی و لوازم آن را جمع کن و خودت دستور بده و خودت اجرا کن. خودت قضاوت کن. خودت قانون بگذران. بابا مُرديم از بس اين تو سر آن زد و آن تو سر اين و آخرش هم کار به مجمع تشخيص مصلحت نظام کشيد و بعدش خودت حرف آخر را زدی. تو که حرف ات فصل الخطاب است اين همه بحث و جدل چرا؟ همان اول تصميم ات را بگير و ما را خلاص کن.
آرزو می کنم آن قدر عمر کنی که نتايج قدرت بی حساب و کتاب و احکام حکومتی ات را ببينی. اميدوارم تا آن زمان ما هم زنده باشيم.
فدايت
(*) بعضی ها به آقای خامنه ای می گويند "امام". عرض من اين است که امام چرا؟ مگر خدا چه عيبی دارد؟ ايشان که انگشت اش را تکان می دهد می گويد شو! می شود، و می گويد نشو! نمی شود، ايشان که اين قدر معظم است که وقتی می گويد کُن! می کنند، و وقتی می گويد نکُن! نمی کنند، چه چيز از خدايی کم دارد؟
نه می بخشيم نه فراموش می کنيم
"...تا ميانۀ مرداد ۱۳۶۷ جمهوری اسلامی هزاران زندانی را بی محاکمه، محروم از وکيل و حق استيناف با بی رحمی تمام اعدام کرد..." «تحقيقی درباره کشتار زندانيان سياسی ايران در سال ۱۳۶۷، جفری رابرتسون»
اين روزها بازار ماندلا شدن و گاندی شدن داغ است و همه به حساب ديگران مشغول بذل و بخشش اند. يکی می بخشد و فراموش می کند؛ ديگری می بخشد و فراموش نمی کند؛ اين وسط کسانی هم هستند که نه می خواهند ببخشند، نه فراموش کنند، ولی صدای اين گروه در های و هویِ بحث های بخششگرانه گم شده است. می گوييم و می گذريم، و اين روزها هم که مسئولان سياسی دهه ی شصت دوباره محبوب قلوب شده اند و بر شانه ی کسانی که در آن سال ها طفل شيرخوار بوده اند بالا رفته اند، بر آن وقايعِ جنايتکارانه چشم می بنديم و دعوت به سکوت و بررسی در "وقت مناسب" می کنيم اما چهره ی آن مادر و پدر و زن و شوهر و دختر و پسر را نمی بينيم که داغ عزيز يا عزيزان شان را هنوز بر دل دارند و خواهان محاکمه ی آمران و عاملان قتل عام ۶۷ هستند.
در اين ميان کسانی که خواهان مجازات قاتلان هستند به همان اندازه حق دارند که بخشندگان و عفوکنندگان. ما از زبان گروه اول سخن می گوييم. می گوييم، مجازات معنی اش وحشیگری و بیاخلاقی نيست. مجازات معنی اش به دار کشيدن و اعدام نيست. آمر و عامل جنايت قرار نيست شکنجه شود، هر چند خودش شکنجه کرده است. مجازات او، دور بودن از اجتماع برای هميشه است. اين نه خشونت است، نه خون را با خون شستن. مجازاتی ست که در دمکراتيک ترين کشورها هم اِعمال می شود.
اما بخششِ بی موقع و بی دليل، جز جری کردن جنايتکاران بالقوه و بالفعل حاصل ديگری نخواهد داشت. به اين میماند که بگوييم هر کس تا حالا آدم کشته يا از اين به بعد بکشد، در نهايت بخشيده خواهد شد. معلوم است که چه بر سر جامعه خواهد آمد.
اما قانون مبتنی بر حقوق بشر همان طور که مجازات دارد، تخفيف در مجازات هم دارد. تخفيف، شامل کسانی می شود که پيش از گرفتار شدن، به ميل خود زبان بگشايند و با معرفی آمران و عاملان جنايت های پيشين گامی در جهت کاهش جنايت های آتی بردارند. آقايان سبزی که در گذشته مسئول بوده اند، نبايد انتظار داشته باشند که داغديدگان قتل عام ۶۷ سکوت آن ها را بپذيرند. اگر مطلقا اطلاع نداشته اند بايد صريح اظهار بی اطلاعی کنند. اگر اندکی اطلاع داشته اند، بايد اطلاع رسانی کنند. اگر در جنايت به طور مستقيم يا غيرمستقيم دست داشته اند بايد از خانواده های کشته شدگان رسماً عذرخواهی کنند. جنايت، سبز و سرخ و سياه نمی شناسد. جنايتکار هر رنگی بوده يا هر رنگی شده، جنايتکار است و نمی تواند از زير بار مسئوليت شانه خالی کند. اين که کشته شدگان مجاهد بودند، و مجاهدين خود ترور می کردند يا با صدام هم دست بودند يا خيانت و جنايت می کردند توجيه مناسبی برای کشتارِ بی محاکمه نيست. اگر هم به اعتقاد آقايان اين کار، کار خوبی بوده، صريحا اعلام کنند که "ما خود، يا همکاران مان اين کار را کرديم و در زمان خودش کار درستی هم بود"؛ لااقل تکليف ما با آقايان روشن خواهد شد.
بر خاک خاورانِ امروز ساقه های باريک و زيبايی روييده که در حال رشد و گسترش است. مخفی کاریِ حکومت و سکوت همدستان جنايتکار نتوانست پرده بر اين جنايت هولناک بيفکند. بقايای پرده ی پوسيده ای که روی قبرهای خاوران کشيده شده کم کم کنار می رود و چهره ی زيبای زندانيانِ به قتل رسيده روز به روز پر رنگ تر می شود. قلم ما در افشای ظلمی که بر آن ها رفته لحظه ای آرام نخواهد گرفت و تحت هيچ شرايطی اجازه ی ضايع شدن حقوق آن ها را نخواهد داد.
مهندس و حجةالاسلام در دو پرده
پرده ی اول:
آقای مهندس ايکس در جلسه ای در حال سخنرانی ست. مستمعان اغلب جوان و پُر شور هستند. بحث بر سر بنايیست کج که مهندس يکی از پايه گذاران آن بوده ولی بعد از اين که او را از اجرای پروژه کنار گذاشته اند معمارانی که تحصيلات درست و حسابی نداشته اند و خود را مهندس جا زده اند ساختمان را کاملا کج بالا برده اند. ناگفته نماند که فونداسيون مهندس هم از ابتدا ايراد داشته و بخشی از کجی ساختمان مربوط به اشتباه و ندانم کاری اوست ولی اکنون مهندسان جوان که آستين ها را بالا زده اند تا کار را به دست گيرند و بخشی از بنای فعلی را خراب کنند و مشغول تعمير اساسی شوند زياد به اشتباه مهندس کاری ندارند و فکرشان اين است که اول از همه جلوی ساختمان سازی به شيوه ی فعلی را بگيرند و بعد دست به تخريب قسمت های خيلی خراب و خطرناک بزنند و بعد آغاز به تعمير کنند، تا کِی فرصتی دست دهد ساختمانْ کاملا خراب و به جای آن بنايی نو بر پايه اصول مهندسی ساخته شود.
مهندس از ريزه کاری ها می گويد. از آن چه معمارانِ بی سواد و طمّاعِ بعد از او کرده اند. از آن چه اگر او دوباره مسئول پروژه شود خواهد کرد. سخنرانی او با لحن آرام، يک ساعت، دو ساعت، سه ساعت طول می کشد. به نکاتی اشاره می کند که تقريبا همه، حتی عوامِ غير مهندس هم می دانند. او البته چيزی از کارهايی که خودش کرده نمیگويد. همه خميازه می کشند و حوصله شان سر می رود. مهندس تقريبا هيچ برنامه ای برای تغيير و تعمير ارائه نمی دهد. نمی گويد مهندسان جوان چه بايد بکنند. همه در حال چُرت زدن هستند و کم کم انگيزه برای شروع به کار را از دست می دهند...
پرده ی دوم:
آقای حجةالاسلام ايگرگ که او هم از برنامه ريزان و سازندگان بنا بوده (حالا حجةالاسلام بودن چه ربطی به ساختن بنا و مهندسی داشته، بماند)، کج بالا رفتن بنا را می بيند و به شدت ناراحت می شود. او در زمان مسئوليت اش همواره سعی در نوسازی بنا داشته ولی حرف اش پيش نرفته است. او اکنون به خاطر اعتراضات تندی که کرده جزو مغضوبين و رانده شدگان از پروژه است ولی کاملا متوجه است که اگر بنايی که او جزو پايه گذاران اش بوده اين گونه با شتاب و با اين زاويه ی کج بالا برود حتما فرو خواهد ريخت. او در اجلاسِ مهندسان جوان، با شور و هيجان سخن می راند. نه از جزئيات کسل کننده، که از حقايق آشکار و تلخ سخن می گويد؛ از عمله ای که امروز به عنوان پروفسور در مرکز شورای نگهبان نشسته و راست و چپ طرح صادر می کند. از آن يکی پروفسورِ خودخوانده ی يزدی که در قم نشسته و می گويد هر کس با طرح های او مخالف است بايد نابود شود. حجة الاسلامِ ما با زبان صريح سخن می گويد. جوانان را تشويق می کند که آستين ها را بالا بزنند و شروع به کار بکنند؛ شروع به تعمير بکنند. به اين عمله و آن بنّا که خودشان را پروفسور جا می زنند وقعی ننهند و کار را به دست بگيرند. او با سخناناش ايجاد شور می کند. ايجاد اشتياق می کند. مستمعان با شنيدن سخنان او به هيجان می آيند. آن ها می دانند که حجةالاسلام با گفتن اين سخنان با جان اش بازی می کند چرا که مافيايی که پروژه ی ساختمان سازی را در دست گرفته و هر روز و هر هفته ميلياردها پول به جيب می زند آماده است برای ساکت کردن او دست به هر کاری بزند...
مهندسان جوان به هر دوی اين سخنرانان نياز دارند. آن ها تنها کسانی هستند که در شرايط فعلی قدرت آن را دارند که جلوی مافيا بايستند و تغييری هر چند جزئی در نقشه ی ساختمان ايجاد کنند. اين که کار به کجا برسد بستگی به شيوهی عمل مهندسان جوان دارد. بايد از مهندس اولی خواست تا در کنار منطق، به شور و شوق مهندسان جوان نيز توجه کند. بايد از او خواست تا مانند حجةالاسلامِ شجاع، زبان به حقيقت گويی بگشايد و صريح و بی پرده با مردم سخن گويد...
فرهنگ فشردۀ سخن
لابد گمان کرديد اين مطلب، فرهنگِ طنزآميزی ست که خودم نوشته ام و مثلا در مقابل کروبی، شجاع؛ در مقابل خامنه ای، دشمنتراش؛ در مقابل نوانديش دينی، بلاتکليف؛ در مقابل موسوی، لاک پشت؛ در مقابل جنبش سبز، آتش زير خاکستر؛ در مقابل سکولار، مُرغ (با اين توضيح که هم در عزا و هم در عروسی سرش را می بُرّند و همه هم آن را با اشتها می خورند!) در مقابل اسانلو، قهرمان قرار داده ام. اشتباه کرده ايد!
در حال مطالعه ی کتابی برای معرفی بودم که متوجه کتاب قطوری شدم که زير دست ام بود و با انگشت روی آن رِنگ گرفته بودم: فرهنگ فشردۀ سخن در دو جلد به سرپرستی استاد گرانقدر دکتر حسن انوری. گفتم اين همه کتاب معرفی کرده ام، چرا اين يار عزيز را که مدام از آن استفاده می کنم معرفی نکنم؟ حقيقت اين که يادم نمی آيد اين کتاب را معرفی کرده باشم. شايد هم کرده باشم که اگر چنين باشد، معرفی اين رفيق شفيق، دوبل می شود که شايسته اش نيز هست.
قديم ها برای اين که بگويی اهل کتابی حتما لازم بود که در کتاب خانه ات يک دوره ی شش جلدی فرهنگ معين داشته باشی. اگر هم می خواستی خيلی خودنمايی کنی، بايد پنجاه جلد جزوات صحافی شده ی لغت نامه ی دهخدا را در کتاب خانه ات رديف می کردی. اهل قلم بودن بدون اين دو کتاب معنی نداشت. جالب اين جا بود که کمتر اهل قلمی به اين دو کتاب مراجعه می کرد!
امروز می توان با افتخار به اين دو سری کتاب، يکی دوره ی هشت جلدی فرهنگ بزرگ سخن را اضافه کرد و برای کار فوری و فوتی، فرهنگ روز يا فرهنگ فشرده سخن را هم کنار دست داشت.
برای اشخاصی مثل من که فرهنگ های لغت و دائرةالمعارف ها را با دليل و بی دليل ورق می زنند، چيزی که غير از محتوا مهم است، دوام جلد و عطف آن است. چاپ فرهنگ فعلیِ من چاپ اول و مربوط به هفت سال پيش است و اين کتاب به رغم مراجعات مکرر در طول اين سال ها و بيرون کشيدن های بی ملاحظه از قفسه يا ورق زدن های تند و فشار آوردن های با کف دست بر ميانه ی صفحات هم چنان سالم مانده است. اين در حالی ست که عطف مجلداتی از فرهنگ کودکان و نوجوانان من کلاً کنده شده و با بقيه ی فرهنگ ها و دائرةالمعارف ها هم به خاطر ضعف ظاهری جلدهايشان با احتياط برخورد می کنم.
اما در فرهنگ فشرده سخن نکات جالب ديگری نيز وجود دارد. مثلا ما "اعليحضرت" يا "پيگير" را از قديم چنين می نويسيم. اما در اين فرهنگ، املای امروزی آن هم در کنار املای قديمی نوشته شده: اعلیحضرت؛ پیگير.
در اين فرهنگ به رغم فشرده بودن، به بعضی اسامی خاص و کلمات کم استفاده هم بر می خوريم؛ مثلا کلمه ی: "تنگوسی tongus-i (اِ.) زبانی از خانوادۀ زبانهای آلتايی، که در بخشهای غربیِ سيبری و قسمتهای شمالیِ منچوری رايج است." "دالايی لاما (اِ.) dālāy(')ilāmā [فر.: dalai-lama، از مغ.، تبتی] رئيس روحانيان آيين لامائيسم."
قيد تلفظ با حروف فونتيک تقريباً چگونگی ادای تمام کلمات را نشان می دهد و جايی نديده ام که آوانگاری لاتين خواننده را به اشتباه بيندازد.
فرهنگ فشرده سخن فرهنگی ست مدرن و امروزی که هيچ نويسنده و کتابخوانی از آن بی نياز نيست. اين فرهنگ در ۲۷۰۴ صفحه منتشر شده است و قيمت امروز آن را متاسفانه نمی دانم.
هجوم سبز به منتقدان مهندس موسوی
[کاريکاتور آريا را با کليک اينجا ببينيد]
انواع و اقسام هجوم داريم: هجوم کيهانی، هجوم رجا نيوزی، هجوم صدا و سيمايی، هجوم کمونيستی کارگری، هجوم آريامهری، و بالاخره هجوم سبز. اين هجوم نوع جديدی از هجوم است که تازه شکل گرفته و چون می توان در ابتدای کار جلويش را با بيل گرفت، ما سعی می کنيم مرتب خطر آن را يادآور شويم بل که مهندسان و طراحان سبز، فکری به حال اش بکنند، چرا که ممکن است بعدها جلوی آن را با پيل هم نتوان گرفت.
می گويند شما نسبت به سبزها آلرژی داريد. حاشا وَ کَلّا که چنين نيست و سبزها را خيلی هم دوست داريم. آلرژی ما نسبت به رويدادهای دهه ی شصت است و بيلی که اول نزديم و سوراخ هی گشاد و گشاد تر شد که اين روزها سيلِ جاری شده از همان سوراخ کوچک و به ظاهر بی آزار، اساس مُلک و مملکت را دارد بر باد می دهد.
حکايت عملِ بعضی از دوستان سبز ما شده است حکايت پراندن مگس با تخته سنگ که ممکن است مگس بميرد، ولی آن بيچاره ای هم که مگس روی صورت اش نشسته همراه با مگس له و لَوَرده خواهد شد. نکنيد آقايان، نکنيد. بت نسازيد. آدم غيرقابل انتقاد نسازيد. رهبران و سران را آن قدر بالا نبريد که بعد نتوانيد پايين شان بياوريد. آن قدر بالا نبريد که بعد خودشان نخواهند پايين بيايند. اگر هم شما انتقادی به آن ها نداريد، مانع انتقاد ديگران نشويد؛ خاله خرسه نشويد.
آفرين به خانم رهنورد که توصيه به انتقاد می کند. آفرين به آقای موسوی که جلوی مَجيزگويان را می گيرد. ما هم بايد همراه با اين دو، توصيه به انتقاد کنيم و جلوی مَجيزگويان را بگيريم. اين تنها راهی ست که ما را به يک حکومت دمکراتيک می رساند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بخش اول این کشکول در جرس هم منتشر شده است.
در کشکول شماره ی ۱۲۶ می خوانيد:
- تبريک به مناسبت يک سالگی جرس
- طفلک آقای خامنه ای
- جنتی، جبرئيل و عزرائيل
- در فوايد تحليل سياسی
- پوست آرنج و بيضه ی اسلام
- احمدی نژاد مديريت می کند
- فرصتی برای فکر کردن
- سکوت در برابر شکنجه زندانيان
تبريک به مناسبت يک سالگی جرس
"جرس يک ساله شد." «جنبش راه سبز»
احتمالا تبريک گفتنِ يک سالگیِ جرس را از هر کسی انتظار داشتيد الّا اينجانب، چرا که در طول يک سال گذشته بارها از جرس انتقاد کرده ام. ولی يک سالگی جرس را نه تنها تبريک می گويم بل که عمر طولانی برای اين سايت اينترنتی و گردانندگان آن نيز آرزو می کنم. اين که چرا تبريک می گويم:
يک، برای اين که من هر روز به اين سايت سر می زنم و از اخبار و مطالب آن بهره مند می شوم؛
دو، با ديدگاه های طيفی از اصلاح طلبان و سبزها از طريق اين سايت آشنا می شوم؛
سه، به رغم اختلاف نظر بسيار زياد با برخی از گردانندگان و نويسندگان اين سايت، نکات بسياری از نوشته های آن ها می آموزم؛
چهار، سوژه برای نوشته هايم به دست می آورم!
قدر مسلم اين يادداشت را نمی نويسم تا به دعوت جرس پاسخ گويم که می گويد: "با ارسال ديدگاهها و پيشنهادات در ارتقای رسانه خودتان شرکت کنيد..." چرا که جرس هرگز نوشته ی امثال مرا منتشر نخواهد کرد، چنان که تا به امروز حتی به انتقادات ما کوچک ترين اشاره ای نکرده است. جرس از ديد جرسيان جای امثال ما نيست و اختصاص به دوستان حلقه ی خودش دارد. ايرادی هم ندارد، هر چند زيباتر است يک سايت جدی سياسی، لااقل بخشی از صفحات اش را به انتقادِ منتقدانِ بيرون از حلقه ی خودش اختصاص دهد.
اين يادداشت را می نويسم تا قلباً از حضور و وجود سايت های رنگارنگ ابراز خوشحالی کنم و به خودم و خوانندگان محدودم نشان دهم که انتقاد با کينهورزی فرق دارد و می توان، و بايد، به کسانی که انتقاد می کنيم به چشم دوست نگاه کنيم نه دشمن، هر چند طرفِ موردِ انتقاد به ما به چشم دشمن نگاه کند. البته اين موضوع شامل ناقضان حقوق بشر نمی شود که حساب شان جداست و ان شاءالله روزی که در دادگاهی مبتنی بر حقوق بشر به محاکمه کشيده شدند، محکوميت شان را تبريک خواهيم گفت!
جرس چند سوال در باره ی عملکرد يک ساله ی خودش پرسيده که پاسخ اش از نگاه من اين است: عملکرد جرس آن جا که به سبزهای خودی مربوط می شود بسيار خوب و نمره اش ۲۰ است و آن جا که به سبزهای غيرخودی مربوط می شود، فاجعه و صفر است! اميدوارم سردبير محترم جرس سرکار خانم کديور به خاطر اين اظهار نظر صريح از من نرنجند.
با آرزوی موفقيت روزافزون برای جرس و جرسيان و ديدن جشن تولد دو سالگی اش.
طفلک آقای خامنه ای
"بازار اعتصاب کرد." «خبرگزاری ها»
آقا سرش را می گيرد، تهش در می رود، تهش را می گيرد، سرش در می رود. دو تا می زند توی سر دانشگاه، دانشگاه ساکت می شود، می آيد نفسی تازه کند، بازار صدايش بلند می شود. دو تا می زند توی سر بازار، بازار ساکت می شود، نفس اش جا نيامده، سحرخيز در دادگاه توی دهن اش می زند. سحرخيز سوار ماشين زندان نشده و زير دست بازجو نرفته، کروبی به منزل اسانلو می رود می گويد نظام شاه هم مثل حکومت آقا با مردم رفتار نمی کرد...
عجب گيری افتاده است آقا. عجب گندی زده است آقا. والله آدم، کارِ خانه اش با دو نفر و نصفی هم که گره می خورَد می خواهد برود ايستگاه امام خمينی خودش را پرت کند زير قطار. چه طاقتی دارد آقا که تا حالا بلايی سر خودش نياورده است.
حالا اين ها به کنار. منفور شدن را بگو. می دانی منفور شدن يعنی چه؟ يعنی اين که مردم وقتی يادت بيفتند، صورتشان مثل اين که چيز بد مزه ی گنديده ی فاسدی را خورده باشند، جمع شود و آن چيز را تف کنند و از آن چيز حال شان به هم بخورَد. انگار مثال ام خوب نبود. بگذاريد يک مثال ديگر بزنم. منفور شدن يعنی اين که مردم بخواهند سر به تن آدم نباشد و در هر فرصتی دو تا فحش رکيک بارِ آدم کنند. اين هم انگار مثال خوبی نبود. مثال بهتر شايد اين باشد که شما يک آدم زورگوی قلدر گردن کلفت در محله تان داريد که ده تا نوچه اين وَرَش، و ده تا نوچه آن ورش دائماً می پلکند و شما و زن و بچه تان را اذيت می کنند؛ سرکيسه تان می کنند؛ تهديدتان می کنند. يکی از نوچه ها به موی پسرتان گير می دهد، يکی ديگر به روسری دخترتان. در يک کلمه، در روز روشن به شما زور می گويند. شما چه حالی پيدا می کنيد؟ بله می ترسيد. و نسبت به کسی که از او می ترسيد چه احساسی داريد: بله. خودش است. احساس نفرت. فکر کنم اين مثال مثال خوبی بود. آقا هم چنين آدم منفوری شده است بيچاره.
حالا يک سوال: آيا دوست داريد جای چنين آدم منفور و بيچاره ای باشيد؟ من که می گويم عُمراً! حاضرم خودم آزار ببينم ولی آزارم به کسی نرسد، ولی منفور نباشم. بيچاره نباشم. حالا قدرت عالم را هم به تو بدهند؛ همه ی دنيا را هم به تو بدهند. يک نفر هم مثل آن آخوند آدم کش و بل که آدم خور به عنوان مريد و فدايی، بلندگوی تو شود و با صدای گوشخراش اش بگويد هر که با تو نيست بايد اعدام شود. گيرم همه ی اين ها را داشتی، بدبخت، با صورت در هم کشيده ی مردم، با آن حالت چندشی که از يادآوری اسم تو بر چهره شان آشکار می شود چه خواهی کرد؟ برای همين است که می گويم بيچاره آقای خامنه ای! طفلک آقای خامنه ای! برايت آرزوی رستگاری دارم...
جنتی، جبرئيل و عزرائيل
"در حالی که يک سال پس از انتخابات بحثبرانگيز دهم رياست جمهوری، انتقادات از «شورای نگهبان قانون اساسی» از سوی اصلاحطلبان به دليل عدم رعايت بیطرفی در انتخابات، شدت گرفته است، آيتالله خامنهای، رهبر جمهوری اسلامی، با صدور احکام جديدی، احمد جنتی، دبير اين شورا را، برای شش سال ديگر در سمت خود ابقا کرد." «خودنويس»
[دو فرشته روی لبه ی پشت بامِ ساختمان شورای نگهبان نشسته اند و دارند با هم صحبت می کنند. فرشته ی اولی در حالی که کتابی از عبدالکريم سروش در باره ی وحی در دست دارد با فرشته ی دومی که دچار ياس و افسردگی و دپرسيون شديد شده و در چهره اش اندوه و اضطراب موج می زند صحبت می کند...]
جبرئيل به عزرائيل- يعنی واقعاً اينقدر سخته؟ تو با اين همه قدرت ات جلوی اين يارو کم آوردی؟
عزرائيل [با ناراحتی] به جبرئيل- آره عزيز. تو نشستی هِی کتاب در باره ی وحی و اين چيزا می خونی و هی راجع به زنبور عسل و شير و شکر تحقيق می کنی، اصلاً از مشکلات کار من اطلاع نداری. هزار و چهارصد سال پيش آمدی پيام رئيس را به گوش حضرت محمد رساندی بعدش تا حالا بيکار نشستی فکر نوانديشان دينی را می کنی که حرف رئيس را تحريف نکنند. بزرگ ترين مشکلت اينه که وقتی کتاب های تفسير نوگرايان و کهنه گرايان را می خونی ناراحت می شی می گی من کِی چنين چيزی به حضرت محمد گفتم. ولی منِ بدبخت هر روز بايد جون چند هزار آدم را بگيرم. حالا هم که نوبت اين لُعبت رسيده. جان "جِبی" دارم سکته می کنم. همه ی اينهايی که با خودم به اون دنيا بردم يک طرف، اين زيبای مَهرو يک طرف [سرش را ميان دو دست می گيرد و در سکوت عميق فرو می رود].
جبرئيل- به خدا اين قدرها هم بد نيست. شايد اين طورها که می گن نباشه...
[عزرائيل با خشم و عصبانيت به جبرئيل نگاه می کند]- نباشه؟! نباشه؟! تو مغزت در اثر کار فکری زياد به هم ريخته! قيافه ی اين نکبت را ديدی؟ صدای جيغ جيغ اش را شنيدی؟ از همه بدتر اين که هِی می خواد بزنه و بکشه. می دونی اين اگه بياد اون دنيا می خواد خودِ رئيس را هم تائيد صلاحيت کنه؟ حتما به رئيس می گه تو که اين همه قدرت داشتی چرا برای حفظ و گسترش اسلام، نسل غيرمسلمون ها را از زمين برنداشتی. چرا زن ها را با حجابِ اتوماتيک و پسرها را با سر کچل خلق نکردی. هر چی پيغمبر و امام هست را اين يارو با اين طرز تفکرش رد صلاحيت می کنه. حتماً می گه نوح بچه اش جاسوس آمريکا بوده و لوط هم دختراش را به عرب های هرزه می فروخته. ای خدا! عجب غلطی کرديم فرشته شديم. جون ما را بگير و خلاص مون کن!
[دوربين به طرف بالا می رود. جبرئيل و عزرائيل روی لبه پشت بام ساختمان شورای نگهبان نشسته اند و دارند به منظره ی تهرانِ دودگرفته نگاه می کنند. دوربين بالا و بالاتر می رود و فيد آت.]
در فوايد تحليل سياسی
در فوايد تحليل سياسی می توان بسيار گفت و نوشت که اين جانب، چون علاقه به تحليل سياسی و تحليل گران دارم آن را به ترتيب می نويسم:
- کسی که تحليل سياسی می نويسد کم کم مشهور می شود. البته شهرت هميشه چيز خوبی نيست و بعضی وقت ها با فحش و فضيحت همراه است.
- کسی که تحليل سياسی می نويسد به صدای آمريکا برای گفت و گو دعوت می شود. اگر شانس بياورد و خط فکریاش با خط تحليلگران وزارت امور خارجه آمريکا بخواند، شايد در اين سازمان صاحب پست و مقام هم بشود.
- تحليل سياسی چيز خوبی ست چون ميان آدم ها اختلاف نظر ايجاد می کند و اختلاف نظر باعث دعوا و کتککاری می شود و وقتی آدم از کتککاری خسته شد با يکديگر آشتی می کند و در نهايت کمونيست، طرفدار سلطنت و سلطنت طلب طرفدار کمونيسم می شود.
- تحليل سياسی به تحليل گر وزن و اعتبار می بخشد طوری که خودش هر چه می گويد به عنوان وَحْیِ مُنْزَل می پندارد و طبيعتاً حرف ديگران را که آن ها هم فکر می کنند حرف شان وحی منزل است به هيچ می گيرد.
- تحليل سياسی تحليل گر را بزرگ می کند آن قدر که اگر در زندگی عادی کارمند ادارهای جايی باشد در حالت تحليلگری چيزی در حدود رئيس جمهور و پادشاه يا دست کم مشاوران آن ها می شود.
- تحليل سياسی معمولا همه ی مردم را شامل می شود يعنی تحليل گر فکر می کند چيزی که تحليل می کند مربوط به تمام ملت و هفتاد ميليون جمعيت است و بعد کم کم فکر می کند اين هفتاد ميليون منتظرند ببينند تحليل گر چه تحليلی صادر می کند تا آن ها دسته جمعی آن را بپذيرند، يعنی مثلا به اشاره ی او بوق بزنند يا پيراهن رنگی به تن کنند يا چراغ ماشين شان را روشن کنند يا چراغ خانه شان را خاموش کنند يا دوشاخه ی اتو توی پريزِ برق فرو کنند.
خلاصه تحليل سياسی خيلی خيلی فايده دارد که اگر جايی ما را استخدام کنند مزيت های آن را برای شان بيشتر تحليل خواهيم کرد.
پوست آرنج و بيضه اسلام
"نماينده ولی فقيه : پوست آرنج شبيه پوست بيضه است!" «بالاترين»
نماينده ی ولی فقيه فرموده اند که دليل ممنوعيت پوشيدن پيراهن آستين کوتاه در حکومت اسلامی ايران اين است که پوست آرنج شبيه به پوستِ –با عرض معذرت- بيضه است. الحمدلله نمُرديم و يکی از شگفتی های مذهب آقايان را ديديم. واقعاً اين شباهت خيره کننده است. البته روی مان به ديوار و گلاب به روی شما پيش تر ها به اين موضوع دقت نکرده بوديم يا راست اش را بگوييم به اين شباهت شگفت انگيز اصلا توجه نکرده بوديم ولی ريزبينی آقايانِ روحانيان باعث شده است که ما هم خيلی دقيق به همه چيز –و واقعا همه چيز- نگاه کنيم. اگر دقتی که روی اين مسائل می کنيم روی مسائل علمی کرده بوديم من حاضرم قسم بخورم که شاتل هم هوا می کرديم ولی افسوس که چون انسانيم و وقتی يک جای مان قوی می شود يک جای ديگرمان ضعيف می شود نمی توانيم هم به شکل پوست بيضه فکر کنيم هم شاتل هوا کنيم. خلاصه بشر کامل وجود ندارد.
شما نگاه کنيد به خارجی ها. بنده های خدا، به رغم لخت و پتی بودن شان چون حواس شان به مشابهت پوست آرنج و بيضه نيست پس به جاهای مختلف همديگر زُل نمی زنند و اگر هم زُل بزنند مثل ما به دقت زُل نمی زنند و مو را از ماست و تخم را از ميوه بيرون نمی کشند. پس آن ها حواس شان به شاتل و اين چيزها می رود و ما حواس مان به آنجایِ آدم ها. ضمناً خدا آن عالِمِ متهتک را بيامرزد که در نوشته هايش مرتب به بيضه ی اسلام اشاره می کرد و ما اين تهتک او را دوست نداشتيم و بیادبی می پنداشتيم. حالا می بينيم آقايان خودشان کاری می کنند که اين جور اصطلاحات فنی ساخته شود. اين هم به قول آقای ابطحی همين جوری.
احمدی نژاد مديريت می کند
"بدهی ۱۲۷ هزار ميليارد تومانی دولت احمدی نژاد به بانکها، شرکتها و کشورهای خارجی." «جرس»
رئيس قبلی دست احمدی نژاد را گرفته و در حالی که لبخندی بر لب دارد و احساس راحتی می کند او را با خود در کارخانه اين طرف و آن طرف می بَرَد. درِ دفترِ رياست را باز می کند و با سلام و صلوات او را به داخل می فرستد و خودش می رود تا نفسی به راحتی بکشد و با آدم هايی که حرفْ حالی شان می شود گفت و گو کند. احمدی نژاد برای کارمندان و کارگران به علامت سلام دست تکان می دهد. معاون کارخانه به او خوش آمد می گويد.
احمدی نژاد- خب. جناب معاون. شما شب ها کِی می خوابيد؟
معاون [با تعجب از اين سوال غيرمنتظره و عجيب]- ساعت ده شب قربان.
احمدی نژاد- اون وقت صبح کی بيدار می شيد؟
معاون- شش صبح قربان.
احمدی نژاد- بَه بَه. پس هشت ساعت در طولِ شبانه روز می خوابيد. اما جناب معاون! يک مديرِ اسلامی نبايد بيش تر از ۴ ساعت بخوابد. بفرماييد ببينم مسيری که حضرت امام زمان بايد از آن عبور کنند را مشخص و نقشه اش را تهيه کرده ايد؟
معاون [با تعجب]- قربان، گمان می کنم سوال تان را متوجه نشدم. ما اين جا قابلمه و ماهيتابه توليد می کنيم و اين چه ربطی دارد به....
احمدی نژاد- پس لابد به نظر شما چهار بانده شدن راه جمکران هم برای کارخانه ی ما اهميتی ندارد؟
معاون- قربان ما کارمان همان طور که عرض کردم توليد قابلمه است و گمان نمی کنم راه جمکران به ما ربطی داشته باشد.
احمدی نژاد [با نگاه عاقل اندر سفيه]- و همين طور چاه؟
معاون- چاه؟ چرا قربان ما چاه عميق داريم برای آب مصرفی کارخانه...
احمدی نژاد [با عصبانيت]- نه اون چاه؛ چاه جمکران. نامه. نامه به امام زمان. اين ها برای تان معنی ندارد؟
معاون- والله چه عرض کنم. ربطی با کارخانه در اين صحبت ها...
احمدی نژاد- از محل بودجه ی کارخانه چه مقدار به دفتر حضرت آيت الله العظمی مصباح اختصاص داده ايد؟
معاون- قربان من فکر نمی کنم ايشان به پول ما نياز داشته باشند چرا که خودشان از مردم پول می گيرند. ضمنا ما کارمان توليد قابلمه و ماهيتابه است...
احمدی نژاد- عجب! پس بفرماييد شما فقط فکرتان توليد قابلمه و ماهيتابه است، آن هم قابلمه ی بدون امام زمان و بدون آيت الله مصباح. من به شما توصيه می کنم هر چه زودتر استعفا بدهيد تا آبرويتان حفظ شود والّا اخراج خواهيد شد. جای شما را هم به آقای مشائی می دهم. بفرماييد. بفرماييد بيرون.
معاون- قربان بنده استعفا می دهم ولی باز عرض می کنم که کار ما توليد قابلمه و ماهيتابه و...
احمدی نژاد [با فرياد]- بيرووووووووون!
[پنج سال بعد کارخانه، در آستانه ی ورشکستگی و نابودی کامل است. ميزان بدهی کارخانه سر به آسمان می زند. کارمندان و کارگران خواهان تغيير رئيس کارخانه اند و مدام اعتراض می کنند. کارشناسان پيش بينی می کنند در صورت ادامه ی وضع، کارخانه ی قابلمه سازی ورشکست خواهد شد و مدير آن راهی جز فرار يا خودکشی نخواهد داشت.
فرصتی برای فکر کردن
بسيار خوشحال ام از اين که بعد از پيروزی هايی که در اثر نوشتن شعار بر روی اسکناس ها به دست آمد، بعد از شکستن کمر حکومت در اثر قطع برق به خاطر فرو کردن دو شاخه ی اتو در پريز، بعد از افزايش مخالفان حکومت به خاطر تظاهرات برق آسا به شيوه ی مبارزان آمريکای لاتين، اکنون فرصتی به دست آمده تا به مسائل پيش پا افتادهای مانند ياس و سرخوردگی مردم، بی اعتنايی عمومی نسبت به سرنوشت زندانيان سياسی، و شيوعِ اين طرز تفکر که "حکومت تغيير نخواهد کرد و ما بايد زندگی مان را بکنيم" بپردازيم.
مناسبت بعدی برای راهپيمايی چه روزی ست؟
تا آن جا که يادمان می آيد چند ماه پيش، اگر مناسبتی در پيش بود، از چند هفته قبل اطلاع رسانی در رسانه هايی مانند بالاترين شروع می شد، که آی مردم! روز فلان در کف خيابان با جمعيت انبوه حاضر خواهيم شد و پوزه ی حکومت را به خاک خواهيم ماليد. اکنون چند وقتی ست که کسی از مناسبتی سخن نمی گويد و انگار همه تقويم شان را گم کرده اند و در دوازده ماه سال روزی نيست که بتوان به بهانه ی آن اجتماع خيابانی به راه انداخت. فکر کردم شايد دوستان سبز تقويم شان را گم کرده اند گفت ام يادشان بيندازم که ما بی صبرانه منتظرِ تعيين روز هستيم تا خدمت حکومت در کفِ خيابان برسيم.
سکوت در برابر شکنجه زندانيان
"عيسی سحرخيز، مديرکل پيشين مطبوعات وزارت ارشاد امروز در دادگاهی در تهران گفته که از آيتالله خامنهای، رهبر ايران به اتهام «سکوت در برابر شکنجه زندانيان» شکايت خواهد کرد." «راديو زمانه»
به خدا تقصير ما نيست. هر چه می خواهيم در باره ی دهه ی شصت چيزی نگوييم، يک چيزهايی مطرح می شود که ما را يادِ يک چيزهای ديگر می اندازد و کار دستمان می دهد. می خواستيم کفايت انتقادات و بازگشت به گذشته را اعلام کنيم و به خواب زمستانی فرو برويم که آقای سحرخيزِ شجاع و دلاور چيزی در دادگاه گفت که انگار يک پارچ آب يخ روی سرِ ما ريخته باشند، دو باره از حالت خواب آلودگی در آمديم.
ايشان، يعنی آقای سحرخيز در دادگاه با شجاعت مثال زدنی گفتند از آقای خامنه ای به اتهام سکوت در برابر شکنجه زندانيان شکايت خواهد کرد. آهان... بله... صحيح... پس سکوت در برابر شکنجه زندانيان لابد جرم است که ايشان شکايت می کند. اگر هم جرم نباشد، لابد کارِ بدی ست که شکايت می کند. حالا موضوعِ اين که زندانی کی باشد مطرح می شود. آخرْ زندانی داريم تا زندانی. ولی بدی کار اينجاست که سحرخيزِ شجاع فقط گفته است "زندانی"، و حتی نگفته است زندانی سياسی که زندانيان بهتر و مودبتر و تَروتميزتر و آدمْحسابیتری هستند. يعنی آقای سحرخيز به خاطر شکنجه ی تمام زندانيان از آقای رهبر شکايت دارند. آفرين به اين مرد.
اما ما چرا با شنيدن اين جمله چُرت مان پاره شد؟ والله عرض کنم حضور مبارک تان که يادمان افتاد دهه ی شصت که بود يک عده بچه ی سيزده چهارده ساله را به اسم مجاهد گرفتند بردند زندان دادند دست جناب آقای لاجوردی شهيد (به قول آقای محمد خاتمی رئيس جمهور محبوب پيشين). بعد اين جنابِ شهيد کارهايی با اين بچه ها کرد که مسلمان نشنود کافر نبيند يعنی همان شکنجه ی خودمان. يا چند سال بعد دو پيرمرد محترم به نام های حبيب الله داوران و فرهاد بهبهانی را به خاطر نوشتن نامه ی انتقادی به حضرت آيت الله هاشمی رفسنجانی گرفتند دادند دست "حاجی آقا" و شاگردش "آقای ۲۵"، که بلايی بر سر اين دو زندانی محترم آوردند که مسلمان نشنود، کافر هم نشنود، يعنی شکنجه ای شدند که وقتی آدم در کتاب اين دو زنده ياد به نام "در مهمانی حاجی آقا" ماجرايش را می خواند مو به تن اش سيخ می شود...
همه ی اين ها را گفتيم که بگوييم، در اين سال های خوش و طلايی (به قول بعضی ها) که عده ای مثل شهيد لاجوردی و جناب حاجی آقا و آقای ۲۵ مشغول شکنجه بودند، عده ای ديگر که در راس حکومت قرار داشتند مثل آقای خامنه ایِ امروز، سکوت کرده بودند و چيزی نمی گفتند. سوالی که برای ما مطرح شده است اين است که آيا اگر در مقابل سکوت آقای خامنه ای بايد شکايت کرد، در مقابل سکوت "بعضی ها"ی ديگر هم بايد شکايت کرد يا نه؟ آيا اين سکوت کردن مشمول مرور زمان شده و بايد موضوع را فراموش کرد و درز گرفت؟ ببخشيد مُصَدِّع شدم. ديگر در اين زمينه چيزی نخواهم گفت تا باعث ناراحتی کسی نشود...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۵ می خوانيد:
- چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
- وقتی آدم حساب تان نکنند
- پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
- حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
- در پيرامون ادبيات احمد کسروی
- من اين طوری فکر می کنم پس هستش
چرا روز در مورد سانسور توضيح نمی دهد
"روز آنلاين کارتون جنجالی نيک آهنگ کوثر را حذف کرد" «سی ميل»
کارتون از نيک آهنگ کوثر، منتشر شده در خواندنيها
البته برای ما وب نويسان که همگی پيامبران و بل که خدايان آزادی قلم هستيم واضح و مبرهن است که هر چه دلمان بخواهد می توانيم بنويسيم و هر چه دلمان نخواهد می توانيم ننويسيم و به کسی اصلاً مربوط نيست که چه می نويسيم يا چه نمی نويسيم. پس وقتی ما آزاديم که هر چه دلمان خواست بنويسيم يا ننويسيم رسانه های اينترنتی هم آزادند که هر چه دل شان خواست بنويسند يا ننويسند. اصلا چه حقی داريم به رسانه ای بگوييم چرا اين را نوشتی يا چرا آن را ننوشتی. دلش خواسته نوشته؛ دلش خواسته ننوشته. به شما چه؟ مگر پول رسانه را شما می دهيد؟ مگر خط رسانه را شما تعيين می کنيد؟ دولتی هست و بودجه ای هست و هيئت تحريريه ای هست و سردبيری هست که اين ها مثل دانه ی تسبيح به هم متصل اند و هر طور دل شان بخواهد عمل می کنند. مُلک بابای آن هاست، مُلک بابای شما که نيست.
اما نه که منِ نويسنده در کشوری استبدادی بزرگ شده ام و آزادی مازادی زياد حالی ام نيست، بعضی وقت ها از اين و آن طلبکار می شوم که چرا فلان چيز را نوشته ای يا فلان چيز را ننوشته ای. مثل همين الان که جلوی انگشت های دست ام را نمی توانم بگيرم که تايپ نکند: "روز عزيز، اين همه هياهو بر سر حذف کاريکاتور نيک آهنگ کوثر به راه افتاد، تو چرا دو کلمه توضيح ندادی؟"
می بينيد خوی استبدادی مرا؟ می بينيد بی پرنسيپی مرا؟ آخر اين سوال است که آدم در يک جامعه ی مدنی و مدرن مطرح کند؟ که آدم به کسی بخواهد تحميل کند که جواب اش را بدهد؟ تو ای نويسنده ی اين سطور، مگر برای خواندن مطالب روز دست در جيب ات می کنی که او را در مقابل خودت پاسخگو می خواهی؟ مگر خودت به کسی جواب می دهی که از او جواب می خواهی؟ مگر خودت راجع به چيزی توضيح می دهی، که از او توضيح می خواهی؟ چرا نمی خواهی بفهمی که آزادی يعنی اين.
نخير. هر چه به خودمان نهيب می زنيم باز اين سوال از سر ما دست بر نمی دارد که چرا روز نگفت و ننوشت، که کارتون نيک آهنگ را چرا گذاشت و چرا برداشت؟ چه چيز بدی در آن بود که برداشت؟ با انتشار آن چه ضربه ای به مهندس موسوی و جنبش سبز می خورْد که آن را برداشت؟ اين همه سوال از روز شد، چرا پاسخ نداد؟...
فکر کنم بهتر است يک استدلال برای خودم جور کنم که اين سوال ها دست از سر من بردارد... بله... اين استدلال خوبی ست و می توان با آن از شرِّ چنين سوال هايی خلاص شد: "ما فقط بايد از حکومت اسلامی سوال و انتقاد کنيم و سوال و انتقاد کردن از خودمان اتلاف وقت و انرژی يی ست که می تواند صرف سوال و انتقاد کردن از حکومت شود."
آخيش. خيالم راحت شد!
وقتی آدم حساب تان نکنند
مطلب بالا را که می نوشتم تِمی در ذهن ام نقش بست که می تواند موضوع نمايشنامه ای شود. پس آن را هم اين جا می نويسم.
تصور کنيد با دوستی رفته ايد در کافه ای نشسته ايد. او حرف های قشنگ قشنگ می زند و شما گوش می کنيد. يک کلمه هم نمی گوييد تا او حرف اش را تمام و کمال بزند. او در زمينه هنر، ادبيات، سياست، حرف های خوب خوب می زند. يک دفعه وسط حرف های او، به نکته ای بر می خوريد که زياد خوش تان نمی آيد و با يک لحن انتقادی از او در باره ی آن نکته سوال می کنيد. دوست شما نگاهی به شما می اندازد و انگار نه انگار که شما سوال کرده ايد به حرف خود ادامه می دهد. شما فکر می کنيد او سوال شما را نشنيده و متوجه نشده. دوباره سوال می کنيد. او برّ و برّ به شما نگاه می کند و همان طور به حرف زدن اش ادامه می دهد. شما که کمی رنجيده ايد سوال تان را يک جور ديگر مطرح می کنيد، اما دوست محترم تان انگار که گوش اش نمی شنود همين طور به گفتن حرف های قشنگ قشنگ ادامه می دهد. به نظرتان می رسد دوست تان شما را آدم حساب نمی کند.
از اين به بعدش را خودتان بايد حدس بزنيد که چه واکنشی نشان می دهيد. من اگر به جای سوال کننده باشم...
اصلا به ما چه. وسط هير و وير مبارزه با دشمن سانسورگر چه وقت نمايشنامه نوشتن در باره ی دوستان سانسورگر است.
پدر، مادر، با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم!
"...اگر خطايی وجود داشته که داشته است، آن خطايی نيست که بازجوها میگويند و اگر بايد اعتراف کرد و حلاليت طلبيد که بايد هم طلبيد، بايد از برخوردهای ناصوابی که با مهندس بازرگان و دکتر سحابی صورت گرفت، عذر خواست و نيز بايد از همه سياسيونی که خواهان فعاليت قانونی بودند و حقوقشان به بهانههای مختلف نقض شد، پوزش طلبيد. همچنين بايد از تحميل يک سبک زندگی به شهروندان و دخالت در حريم خصوصی آنان معذرت خواست. خطای ما آن بود که تصور میکرديم ما انسانهای متوسط قادريم در ميخانهها را ببنديم، بدون آنکه لازم باشد درهای تزوير و ريا را باز کنيم. اشتباه ما اين بود که در عمل به برخی امور عرفی تقدس بخشيديم، غافل از آن که تلاش مذکور عقيم و نتيجه اش عرفی شدن بسياری از مقدسات است. بزرگترين خطای ما تعميم مناسبات سياسی در عصر "عصمت" به عصر "غيبت" بود. نتيجه چنين بينشی و عمل بر اساس آن، احيای مناسبات حکومت معصوم در دوره حکومت رهبران غيرمعصوم نبوده و نيست، بلکه سست کردن پايههای اعتقادی شهروندان، به ويژه نسل جوان به عصمت و علم لدنی معصومان و تضعيف مبانی ايمانی و اخلاقی جامعه بوده است. در حقيقت سالها طول کشيد تا کاملاً درک کنيم حکومت در عصر غيبت، با وجود و حضور انسانهای متوسط که نه به همه اسرار و رموز جهان و جامعه و انسان آگاهند و نه از حب و بغضها و منافع شخصی بری هستند، نمیتواند سعادت اخروی شهروندان را تأمين کند..." «مصطفی تاج زاده، پدر، مادر، ما باز هم متهميم»
پدر جان، مادر جان
امروز می خواهم يقه ی شما عزيزان را بگيرم که اين چه تربيتی ست مرا کرديد. اين چه بدبختی ست که مرا دچار آن نموديد. چرا من اين قدر "ريتارد" شده ام؟ چرا من اين قدر واکنش ام نسبت به جنايت، نسبت به خيانت، نسبت به فروش مملکت به بيگانه، نسبت به زندان، نسبت به شکنجه، نسبت به حيف و ميل اموال عمومی، نسبت به بيزار کردن مردم از دين موروثی و نسبت به خيلی کارهای بَدِ ديگر کُند است؟ چرا مرا اين جوری تربيت کرده ايد؟
پدر جان، مادر جان
من هميشه چشم هايم بيست سی سال بعد از وقوع حادثه نسبت به زشتی آن حادثه باز می شود. يعنی اين طور به شما بگويم که مثلا در ابتدای اتوبان تهران قم، يک تصادف منجر به جراحت شديد را ديدم و يک راننده ی خطاکار را که سعی میکرد فرار کند، بعد همين طور بی خيال به رانندگی خودم ادامه دادم تا رسيدم به اهواز، بعد در اهواز دخترم پياده شد نوشابه بخرد بخوريم کمی خنک شويم، که وقتی داشت از وسط خيابان عبور می کرد يک نفر زيرش کرد و وقتی آمد فرار کند هيچ کس جلوی اش را نگرفت. من که توی سر خودم می زدم شروع کردم به ناله و نفرين که چرا هيچ کس کمک نکرد. بچه را برداشتم رساندم بيمارستان، بعد تازه ياد حادثه ی ابتدای اتوبان قم افتادم گفتم عجب کار بدی کردم بايد معذرت خواهی کنم. تازه اگر آن اتفاق برای بچه ی خودم نيفتاده بود باز هم به فکر معذرت خواهی نمی افتادم.
می بينيد که چطور مرا ريتارد کرده ايد. می بينيد که چقدر متهم هستيد. اگر شما مرا درست تربيت کرده بوديد من به محض ديدن تصادف، بدون اين که يک لحظه مکث کنم، اتومبيل ام را نگه می داشتم و به مجروح حادثه کمک کردم. شماره ی اتومبيل خلافکار را بر می داشتم و او را معرفی می کردم. نزد پليس می رفتم و شکايت می کردم. هر کاری از دست ام بر می آمد انجام می دادم تا گناهکار دستگير و مجازات شود. شما مرا بد تربيت کرديد. شما متهم شماره ی يک هستيد.
پدر جان، مادر جان
بگذاريد برای يک بار هم که شده راستش را بگويم بل که از دست اين عذاب وجدان خلاص شوم: گفتم تصادف و فرار راننده، بين خودمان باشد، آن کسی که در اتوبان تهران قم باعث حادثه شد، خودم بودم. اين قدر زمان گذشته است که نمی دانم چرا فکر می کنم کس ديگری بوده است و من بايد او را تعقيب می کردم. اين هم تقصير شما پدر و مادر بی فکر من است. شما باعث شده ايد تا من کارهايی را که سی سال پيش کرده ام گردن کس ديگر بيندازم و نقش خودم را به ناظر بی خبر و بی گناه تقليل دهم.
پدر جان، مادر جان
با عرض معذرت متهمی بهتر از شما پيدا نکردم که کاسه کوزه را بر سرش بشکنم. اين روزها دست روی هر کس بگذارم جيغ اش هوا می رود. دلم سوخت، خواستم راهی برای عذرخواهی پيدا کنم، شما را مقصر ناميدم. خدا رحمت تان کند. پدر، مادر، شما متهميد!
توضيح: هفته ی گذشته در ستايش آقای تاج زاده مطلبی نوشتم. در کنار ستايش، بايد به اين موارد هم اشاره می شد که شد. شجاعت اخلاقی آقای تاج زاده را به رغم اين مطلب هم چنان می ستايم ولی طرح چنين انتقادهايی را هم لازم می دانم.
حکايت مسلمانان سکولار و سکولاران مسلمان
"آيا مسلمان سکولار ممکن است؟" «آرش نراقی، جرس»
آقا گفتيم بالاخره جواب سوال مان را آرش خان نراقی داد و ما را خلاص کرد. آدم مثل من عوام باشد و بخواهد بداند که اين سکولار سکولار که می گويند معنی اش چی هست و آيا می تواند بدون اين که به مسلمانی اش خدشه وارد شود، سکولار شود يا نه، و در سايت جرس برخورد کند با مطلبی با عنوان بالا، معلوم است که خوشحال می شود و وسط اتاق از شدت خوشحالی و فوران احساسات يک معلق جانانه به سبک فوتباليست های گُلزن می زند و بعد می نشيند پای رايانه.
موقعی هم که استاد سروش مطلبی در باب سکولاريسم فلسفی نوشت باز همچين حالتی به ما دست داد، ولی بعد مانديم معلق را بزنيم يا نزنيم، چون نفهميديم بالاخره اين سکولاريسم با دين و ايمان ما هم کار دارد يا ندارد.
مقاله ی آقای نراقی را که باز کرديم، اولين چيزی که مثل اوتيست ها جلب توجه مان را کرد، سه چهار تا جمله بود که هر کدام شان يک چيز می گفت و ما را گيج می کرد. در تيتر مقاله اين سوال مطرح شده بود که: "آيا “مسلمان سکولار” ممکن است؟"؛ در خط اول مقاله اين سوال که: "آيا مسلمانی و سکولاريسم با يکديگر قابل جمع است؟"؛ و در خط آخر هم اين نتيجه گرفته شده بود که: "اگر استدلالهای اين نوشتار معتبر باشد، در آن صورت نه تنها مسلمانی با سکولاريسم سازگار است، بلکه بالاتر از آن، در متن يک جامعه مدنی متکثر، مسلمانی خوب در گرو پايبندی به سکولاريسم است." يعنی در يک جا مجموعه ی "مسلمان سکولار"، در يک جا "جمع مسلمانی و سکولاريسم" و در جای ديگر "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم" مطرح شده بود. آدم مثل من عوام باشد و گير کند وسط يک "عقيده" (يعنی "مسلمان سکولار")، يک "روش سياسی" (يعنی "جمع مسلمانی و سکولاريسم") و يک "همنشينی فلسفی" (يعنی "سازگاری مسلمانی با سکولاريسم"). حالا خيلی مسئله کم داشتيم و موضوع سکولاريسم فلسفی و سکولاريسم سياسی کم مُخ ما را سالاد کرده بود، اين سه تا هم اضافه شد به آن.
فدايت شوم، آرش خان
ای کاش کمی هماهنگی بحث را حفظ می کردی. اين صحبت ها کم مسئله ساز است، شما هم چند تا مسئله ی ديگر ساختی برادر.
حالا می ترسيم دو جلد کتاب تازه منتشر شده ی جناب دکتر نوری علا در باره ی سکولاريسم را بخريم، مسائل ديگری به مسائل مان اضافه شود. تا آن وقت مای عوام فکر می کنيم سکولاريسم با دين و ايمان ما کاری ندارد و معنی اش همان جدايی دين از حکومت و مملکت داری ست و والسلام.
در پيرامون ادبيات احمد کسروی
در نوشته ی زيرين، صحبت از حافظ و مفسرين شعر شد، ياد کتاب "در پيرامون ادبيات" زنده ياد احمد کسروی افتادم و فکر کردم در باره ی آن چند کلمه ای بنويسم. برای نوشتن اين چند خط، کتاب را دوباره بعد از سال ها با دقت بسيار خواندم و نکات جالب آن را يادداشت کردم.
اولين نکته ای که خواننده در کتاب با آن بر خورد می کند و بسيار لذت می بَرَد، صراحت و صداقت کم نظير احمد کسروی در بيان مطالب است. او اِبايی ندارد که بگويد ديوان فلان شاعری را که نقد می کند به طور کامل نخوانده است، يا از فلان مسئله اطلاع دقيقی ندارد (مثلا من کم شعر را به ياد سپارم (صفحه ی ۵۱) يا من مثنوی را نخواندهام و تکه هايی را از او در اينجا و آنجا ديده ام... (صفحه ی ۸۵)).
دوم ستايش خِرَد است که يکی از علل دشمنی او با شاعران، نکوهش ايشان از خرد است (يک بدآموزی بزرگ ديگر که خيام و مولوی و حافظ داشته اند نکوهش از خرد است که نمونه ای از نافهمی و بی خردی ايشان بوده (صفحه ۱۲۴)).
سومين نکته، اخلاقی بودن کسروی و حمله ی شديد او به ضعف های اخلاقی شاعران است (سعدی هم از مردم همان زمان بوده. جای شگفت نيست که چنان سخنانی را در باب پنجم گلستانش نوشته يا آن هزليات پست را بيرون ريخته. نمی دانم به آن داستانی که از خودش می گويد نگريسته ايد؟ اگر نيک نگريسته ايد خواهيد دانست که چه مرد بی آزرمی بود... (صفحه ی ۸۲)).
چهارمين نکته عربی دانی کسروی ست (شعرهای عربی سعدی پر از غلط هاست (صفحه ی ۸۴)).
پنجمين نکته دشمنی او با فروغی و ماجرای سانسور مطلب او توسط فروغی ست (در سال ۱۳۱۴ که من به انجمن ادبی رفتم و گفتاری راندم آن گفتار را در دوبخش در شماره های پيمان به چاپ رسانيديم. چون بخش يکم (در شماره نهم سال دوم مهنامه) بيرون آمد، فروغی که نخست وزير می بود آن را خوانده به شهربانی دستور داده بود که بخش دوم را نگذارند پراکنده شود. اين بود شهربانی شماره ديگر مهنامه را در چاپخانه بازداشت (صفحه ی ۱۳۹)).
ششمين نکته نداشتن تعارف با مشاهير داخلی و خارجی ست (مردک می آيد و با من به چخش می پردازد که گوته آلمانی از حافظ ستايش کرده است. می گويم: ترا با گوته چکار است؟! مگر خودت فهم و خرد نمی داری؟! مگر کتاب حافظ در دست تو نيست. چرا آن نمی کنی که باز کنی و بخوانی و ببينی چيست؟! چرا آن نمی کنی که بينديشی و ببينی آيا ايرادهای ما به آن شاعر راست است يا نه؟! می گويد پس چرا گوته آن ستايش را کرده است؟! می گويم: من چه می دانم؟! گوته هم مانند ديگران، نافهميده سخنی گفته. آنگاه گوته هم ياوه گويی همچون حافظ می بوده (صفحات ۱۵۴ و ۱۵۵)).
هفتمين نکته تمجيد کسروی از محتوای قرآن است (جمله های قرآن بسيار استوار و شيواست. ولی آنچه بی مانند و يکتا می بوده راهنمايی های آن کتاب است (صفحه ی ۴۲)).
نکات خواندنی و جالب توجه در اين کتابِ ۱۹۶ صفحه ای بسيار است. من چاپ دوم آن را که در سال ۱۳۷۸ توسط انتشارات فردوس منتشر شده دارم. اين چاپ پُر از غلط های مطبعی و ويرايشی ست (صفحات ۸، ۱۱، ۱۶، ۲۱، ۲۷، ۲۸، ۲۹، ۳۱، ۴۲، ۴۳...).
نوشته های کسروی و نظر او در باره ی شعر و شاعری را می توان مانند خيلی های ديگر دوست نداشت، اما نمی توان صراحت و شجاعت اخلاقی اش را تحسين نکرد. بعضی کتاب ها به يک بار خواندن می ارزند؛ بعضی کتاب ها -مانند کتاب کسروی- به چند بار خواندن، و انديشيدن بی تعصب و بی پيشداوری در باره ی مفاد آن ها. قدر مسلم کسی که کتاب کسروی را می خواند خوابش نخواهد بُرد چرا که در هر صفحه با کلمه يا جمله ای رو به رو خواهد شد که چُرت اش را پاره خواهد کرد!
من اين طوری فکر می کنم پس هستش
"...نظر جنبش سبز در مورد اسرائيل اين است که ما اولويت اول مون، اين را بارها هم موسوی ذکر کرده و ديگر رهبران جنبش سبز و مردم هم در خيابان های ايران فرياد زدند که هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران اين شعار اصلی مردم بوده نه مسائل ديگر..." «حجةالاسلام محسن کديور در گفت و گو با صدای آمريکا، دقيقه ۴۹:۰۰»
لابد فکر می کنيد می خواهم به خِیْل انتقادکنندگان از آقای محسن کديور بپيوندم و يک مشت و لگد نوشتاری هم من به ايشان بزنم. خير. اشتباه فکر می کنيد. آزادی رسانه ای در فضای مجازی باعث شده تا به اندازه ی کافی به ايشان انتقاد بشود و ايشان هم به انواع و اقسام شيوه های نرمشی و چرخشی و پيچشی، موضوع را رفع و رجوع کنند طوری که آخرش هم معلوم نشود بالاخره هم غزه هم لبنان شعار اصلی مردم ايران بوده يا نبوده.
حکايت مفسرين سياسی ما مثل حکايت مفسرين ادبی ماست که مثلا حافظ نامی شعری می گفته، و آن ها به تفسير آن شعر می پرداختند و چيزهايی به آن بيچاره نسبت می دادند که شايد روح خودش هم خبر نداشت. مثلا شايد حافظ عزيز ما راستراستی در باغی در حاشيه ی شيراز، کنار جويی نشسته بوده، و بساط می و مطرب و کباب و رباب برقرار بوده و او با طبع روان اش شعر می سروده آن وقت مفسرين ادبی ما جوی را به جوی های بهشتی و می را به می های بهشتی و مطرب را به مطرب های بهشتی پيوند می زنند. بعد هم اين قدر در ابيات حافظ و اشعار او مستغرق می شوند که هر چه جسم است از نظرشان محو می شود و هر چه روح است باقی می ماند. تا اين جای کار اِشکال ندارد. اشکال از اين جا به وجود می آيد که بعد از مدتی مفسرين فکر می کنند حافظ بدون شک همين روح پاکيزه و آسمانی بوده که آن ها می گويند. يعنی اگر روزی خود حافظ هم زنده شود و به آقايان بگويد "اساتيد محترم، والله ما اينی که شما می گيد نيستيم، جای شما خالی در باغی پُر از گل و گياه نشسته بوديم و نوازندگان می نواختند و حوریوشان حرکات موزون انجام می دادند و قاراپت هم شرابی انداخته بود که ما را حسابی منگ کرده بود و طبع شعرمان شکوفا شده بود و غزل می سروديم"، به ظن قريب به يقين آقايان يقه ی حافظ را خواهند گرفت که مردک تو بهتر می فهمی يا ما؟ تو بهتر تفسير می کنی يا ما؟ حالا برای اين که اين بحث اَبْتَر نمانَد، در همين شماره از کشکول يادی می کنيم از روانشاد احمد کسروی و بخشی را اختصاص می دهيم به معرفی کتاب در پيرامون ادبيات. فعلا برگرديم سر سياست و گفته ی آقای کديور و شعار اصلی هم غزه هم لبنان جانم فدای ايران.
در سياست هم مردم مانند حافظ عمل می کنند، تحليل گران، مثل مفسرين ادبی. مثلا سی سال ما در اتوبوس و تاکسی و صف نانوايی با همين دو تا چشم خودمان می بينيم و با همين دو تا گوش خودمان می شنويم که مردم حکومت اسلامی را با تمام وجود نفرين می کنند و آرزوی سرنگونی اش را دارند. آرزوهای ديگری هم دارند که چون ما طرفدار مبارزاتِ بی خشونت ايم از بازگو کردن آن ها خودداری می کنيم تا بدآموزی نشود. مردم هم که می گوييم، مردم واقعی مدِّ نظرمان است، يعنی از بانوی چادری سالخورده گرفته تا جوان طرفدار هوی متال. اين مردم کارشان را می کنند، و فحش شان را می دهند و متلک شان را می پرانند و جوک هايی می سازند که مسلمان نشنود کافر نبيند، آن وقت مفسران سياسی ما آن ها را تفسير به رای می کنند و هر چه دل تنگ شان می خواهد در دهان مردم عصبانی می گذارند.
در حوادث اخير هم طبق مشاهدات حضوری و يوتيوبی، ديديم که يک طرف، مردم صف کشيده اند و با شعارهای خود از صدر تا ذيل حکومت را مورد عنايت قرار می دهند، در طرف ديگر لباس شخصی ها و بسيجی ها و نيروی انتظامی با باتون و سپر و هفت تير و مسلسل صف کشيده اند، مردم را راستراستکی مورد عنايت قرار می دهند. يک طرف حرف می زند، طرف ديگر مشت. يک طرف آه می کشد، طرف ديگر عربده. يک طرف انگشت پيروزی بالا می برد، طرف ديگر کلت. آن وقت يک عده مفسر می نشينند عمل مردم را تفسير می کنند. مثلا می گويند مردم حکومت اسلامی را می خواهند فقط کمی کم تر زندانی کند و کمی کم تر بکشد و کمی کم تر شکنجه و تجاوز کند. اگر هم خواست اين کارها را بکند با ما نکند.
بعد به تدريج مثل مفسرينِ اشعار حافظ، به اين نتيجه می رسند که عمل مردم همان است که ايشان در تفاسيرشان می آورند و خودشان هم باورشان می شود. اِشکال کار از اينجا به بعد است. مفسرين ما مردم و شعارهايشان را همان می بينند که در ذهن خودشان ساخته اند. فردا اگر مردم بيايند گريبان شان را بگيرند که آقاجون ما کجا شعار اصلی مون اينی بود که شما می گی؟ ناراحت می شوند و به مردم پرخاش می کنند که شما بهتر می فهمی يا ما؟ شما بهتر تفسير می کنی يا ما؟
ولی مردم ما زنده اند و مثل شعرای بيچاره در گور نخوابيده اند که نتوانند پاسخ مفسرين را بدهند. مفسرين متاسفانه آن قدر در ذهنيات خود غرق شده اند که اين موضوع بديهی را از ياد برده اند که سوژه هنوز زنده است و می تواند گريبان آدم را بگيرد و بگويد من کِی همچين حرفی زدم يا همچين نظری داشتم. مفسرين سياسی نبايد از ياد ببرند که در حال تفسير رويدادهای روزند و نمی توانند بگويند چون ما اين طوری فکر می کنيم پس حُکماً همين طوری "هستش". بلايی که بر سر آقای کديور آمد به خاطر در نظر نگرفتن همين نکته ی کوچک بود که اميدواريم مفسرين ديگر از آن درس بگيرند و موقع حرف زدن و نظر دادن حضور مردمی را که حواس شان شش دانگ به آن هاست فراموش نکنند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۴ می خوانيد:
- چگونه سخنان بادی گارد آقا مرا متحول کرد
- آقايان از عرش به فرش افتادند
- نوشته ی آقای تاج زاده اعتراف نيست؛ مردانگی است
- يک سال از بازداشت احمد زيدآبادی گذشت
- مکتب در فرايند تکامل
- ميتومانيای احمدی نژاد
چگونه سخنان بادی گارد آقا مرا متحول کرد
بشر است و تحول. بشر است و تغيير. اما تغيير داريم تا تغيير. يک تغيير آن است که به قول فضلا متدرجاً حاصل می گردد. مثلا شما به آقای مهندس موسوی خودمان نگاه کنيد. ببينيد ايشان در طول سی سال چه مراحل تحول و ترانسفورماسيونی را طی کرده است. کسی که سرباز ولايت بود و عليه دشمنان نظام مبارزه می کرد در طول سی سال شده است دشمن ولايت که عليه نظام مبارزه می کند. اگر سی سال پيش مخالفان ايشان به دست سربازان گمنام امام زمان روانه ی قبرستان می شدند، امروز موافقان ايشان به دست سربازان گمنام امام زمان روانه ی قبرستان می شوند. اين جاست که بايد گفت جل الخالق! اين جاست که بايد اظهار شگفتی کرد از تغيير آدم ها در طول زمان.
اما يک تغيير ديگر هم داريم که باز به قول فضلا ناگهانی حادث می شود. اين جور تغييرات معمولا به دنبال ضربه به وجود می آيد (ضربه می تواند لنگه کفشی يا روحی باشد). مثلا شما در فيلم مارمولک می بينيد که زن جاعل، يک دفعه دچار تحول می شود و به شکلی غيرمنتظره تغيير ماهيت می دهد. يا مثلا همسر خانم شيرين عبادی شب می خوابد صبح بيدار می شود می گويد شوهرم، ببخشيد زنم مرا کتک می زند. تحول است ديگر؛ پير و جوان و زن و مرد نمی شناسد.
اين ها را گفتم که بگويم من هم چند روز پيش دچار تحول و ترانسفورماسيون شدم. يعنی چيزهايی شنيدم که يک دفعه مثل زن جاعل فيلم مارمولک ابتدا شروع کردم به لرزيدن، بعد خنديدن، بعد جيغ زدن، بعد ناليدن، بعد پرت کردن اشياء دور و وَر، بعد تو سر زدن، بعد روی زمين افتادن و غلتيدن، بعد موهای سر را کشيدن، بعد به اطرافيان حمله ور شدن، بعد هم زار زدن و گريستن که به خدا عوض شدم؛ به خدا دگرگون شدم؛ جلوی مرا نگيريد که می خواهم بشوم فدايی آقا؛ می خواهم از اپوزيسيون بودن دست بردارم و بشوم مريد ايشان.
خــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــدا! مرسی که مرا روشن کردی. مرسی که مرا آگاه کردی. آن نماز صبح در جمکران را بگو که نمی دانستم چيست. آن تا دم دروازه ی قم آمدن آقای آملی را بگو که معنی اش را نمی فهميدم چيست. آن عصا وعظمت آقای خامنه ای را بگو که منِ ابله متوجه آن نمی شدم. ای سخن! ای فلکزده! تو بيشتر از آيت الله بهاءالدينی هستی؟ بيشتر از آقای جوادی آملی هستی؟ بزنم توی سرت الاغ... (اين جا در اثر احساسی شدن بيش از حد شروع کردم به خودم فحش دادن و خود را زدن و بعد از حال رفتم خانواده آمد مرا جمع کرد بُرد درمانگاه).
ببخشيد. آن قدر گفتم که يادم رفت بگويم اين تحول چرا در من ايجاد شد. اين تاثير گفتار بادی گارد آقا بود که مرا اين چنين دگرگون کرد. همان گفتاری که آقای حسين شريعتمداری هيچ اغراقی در آن نديده بود و بخش هايی از آن را در کيهان اش منتشر کرده بود. همان که بعد از انتشار، آقا از روی شکسته نفسی گفت حسين جان اين چه کاری بود کردی؟ چرا اين حرف ها را چاپ کردی؟ و او را مورد شماتت پدرانه قرار داده بود، و حسين، فرزند خلف ايشان گفته بود فدايت شوم، هر چه بگويی روی چشم، ولی من در اين حرف ها ابداً اغراق و ناراستی نمی بينم. فايل اين سخنان گهر بار را اين جا می گذارم تا شما هم بشنويد. شايد شما هم مثل من متحول شويد. ان شاءالله.
[فايل صدای محافظ - ۱]
[فايل صدای محافظ - ۲]
آقايان از عرش به فرش افتادند
به اين عکس نگاه کنيد:
اگر گفتيد اين جا کجاست؟ نه اشتباه می کنيد، کوی دانشگاه نيست... باز هم اشتباه کرديد، دفتر فائزه هاشمی هم نيست... چی؟ دفتر خانم عبادی؟ نخير. ايشان که دفترشان پلمب شده... بگذاريد خودم بگويم. اين جا دفتر حضرت آيت الله العظمی جناب آقای صانعی ست.
مشابه همين وضعيت را دفتر و بيت مرحوم آيت الله العظمی منتظری هم دارد. چشم شيعيان روشن! چشم هواداران و مقلدان و پرداخت کنندگان وجوه شرعيه روشن!
يکی دو سال مانده به انقلاب، تصوير آقای شريعتمداری را در صفحه ی اول روزنامه به شکلی احترام آميز منتشر کردند. از دفتر ايشان پيغام آمد که عکس معظم له را منتشر نکنيد چون حتی انتشار عکس موجب حرمت شکنی ست. دست آقای خمينی درد نکند که راه را برای از عرش به فرش کشيدن آقايان معظم باز کرد و اتفاقا از همان آقای شريعتمداری هم شروع شد. کسی که انتشار احترام آميز تصويرش هم اِشکال داشت، افتاد دست کسی مثل حجةالاسلام ری شهری تا به او کشيده بزند و مثل مجرمان از او اعتراف بگيرد. او را وادار به توبه کند. و اين جريان ادامه پيدا کرد تا دست قوم مغول باز شد برای هجوم به بيت آقای منتظری. و باز اين جريان ادامه پيدا کرد تا امروز و حمله به دفتر آقای صانعی. جوجه لاتی که از تمام مواهب دنيا فقط از نعره و عربده نصيب برده، به روشنی می گويد که "خودمان پَهْن کرديم، خودمان هم جمع اش خواهيم کرد". دست آقای خامنه ای درد نکند.
اما اين هجوم ها، به رغم غير انسانی بودن اش يک خاصيت هم دارد. آقايان بزرگواری که در عرش سير می کردند، به اشاره ی رهبر، روی فرش غلتيدند و ثابت شد در مقابل سياست –که قوانين کاملا زمينی دارد- آيت الله العظمی بودن و دو بال فرشته سان داشتن و در آسمان قدسيت پرواز کردن هيچ فايده ای ندارد، و وقت اش که برسد، سياست بازان، و بخصوص روحانيان سياست باز، آن بال ها را هدف می گيرند و روحانی مقدس و محترم را مثل يک دانشجوی بی پناه ساکن کوی دانشگاه، مورد تهاجم مغول وار قرار می دهند. در يک نظام سکولار، آن احترام بر جا خواهد بود، و ترديد ندارم که سياست مداران سکولار، در دفاع از آقايان، مثل همه ی اقشار ديگر، با تمام نيرو کوشش خواهند کرد، و عزت و احترام آقايان حفظ خواهد شد؛ عزت و احترامی که در حکومت اسلامی و دينی بر باد رفته است.
نوشته ی آقای تاج زاده اعتراف نيست؛ مردانگی است
"...ما بايد برخلاف انقلاب های ديگر جهان، از همان ابتدا بر اين مسأله پافشاری میکرديم که تحت هر شرايطی، حتی با وجود جنگ و تروريسم، نقض حقوق بشر نه قانونی است، نه اسلامی و نه اخلاقی. همچنين تقدس هدف نبايد مانع شود تا به روشهای دستيابی به آن به اندازه کافی حساسيت نشان ندهيم؛ زيرا در عرصه اجتماع و حکومت، اهميت روشها کمتر از اهداف نيست، اگر بيشتر نباشد. ما نبايد اجازه میداديم خيانت و خباثت بعضی افراد يا طرحها يا اقدامها، خارج شدن ما را از مسير قانون و شيوههای انسانی و اخلاقی توجيه کند؛ شکنجه در همه حال شکنجه است و اعدام زندانی قبلاً محاکمه و محکوم شده که در اسارت به سر میبرد، ناموجه..." «پدر، مادر، ما باز هم متهميم؛ مصطفی تاج زاده، جرس»
وقتی در نوروز امسال در تبريکی خطاب به آقای تاج زاده نوشتم:
"جناب آقای تاجزاده
سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد ديگر رنگ زندان و فشارِ زندانبان را نبينيد. خدمت شما تبريک عرض می کنم بی آن که شما را شخصاً بشناسم يا اثر مثبت کارهای سياسی شما را ديده باشم. تبريک می گويم به شما از آن رو که تازه از زندان آزاد شده ايد و طعم تلخ زندان و احتمالا فشار در زندان را چشيده ايد. درد داشت آقای تاجزاده نه؟ درد داشت که انسان را به زندان بيفکنند و از او بخواهند که درستی راهی را که رفته انکار کند؛ که دوست و آشنا و همکارش را انکار کند؛ که خود را انکار کند. چه می گويم؟! انکار؟! نه! اين کلمه ای اشتباه است. از او بخواهند که راهی را که رفته لجن زار بنامد؛ دوست و آشنا و همکارش را به لجن بکشد؛ خود را به لجن بکشد. بله. اين صحيح تر است. گفتم که اثر مثبت کارهای سياسی شما را نديده ام ولی اثر منفی و بسيار منفی کارهای گروه سياسی شما يعنی مجاهدين انقلاب اسلامی را ديده ام. به خاطر داريد سی سال پيش را؟ آن زمان که به قول آقای مهندس بهزاد نبوی شمشير دو دمی در دست تان بود که با آن مخالفان را می زديد و باز به قول همايشان نمی دانستيد که اين شمشير تيز و بُرَّنده روزگاری به خود شما خواهد خورد. خاطرتان هست که سازمان تان را در مقابل سازمان مجاهدين خلق عَلَم کرديد؛ در مقابل نشريه مجاهد آن ها، نشريه منافق منتشر کرديد؛ هر جا جمع شدند، آدم فرستاديد تا بزنند و بکوبند و خون بريزند (مثل همان کاری که امروز در مقابل منزل آقای کروبی می کنند)، و بچه های سيزده چهارده ساله ی مجاهدی را که فکر می کردند نه در راه مسعود رجوی که در راه خدا می جنگند و اجری عظيم نصيبِ آنان خواهد شد، تحريک کرديد، و رهبران کور و فرصت طلب آن ها را تحريک کرديد، تا مقابل شما و حکومت بايستند و جواب "های"تان را به خيال خودشان با هوی بدهند و اسلحه بکشند و بمب منفجر کنند و شما آن ها را به همين بهانه تار و مار کنيد. همان ها را که اگر درست با ايشان رفتار می شد قطعا به مجاهدين خلق نمی پيوستند –والبته به مجاهدين انقلاب هم نمی پيوستند- گوشت قربانی کرديد و به دست سلاخ اوين سپرديد تا بزند و بکشد و خون شان را بر زمين بريزد تا شما احساس فتح و پيروزی کنيد. باقی مانده شان هم از شر عقرب جرّار به مار غاشيه ی صدام پناه ببرند و مُلک و مملکت و خود را به بهايی نازل بفروشند و کارشان خيانت و ترور و ادامه ی جنايت شود. در آن سلول هايی که بوديد بچه های تحريک شده توسط سازمان شما هم بودند که با سن سيزده چهارده سال بی آن که نام شان را بگويند به خيال بهشتی که رجوی به آن ها وعده داده بود بر دار کشيده شدند و اجسادشان در قبرستان های بی نام دفن شد. حال که از زندان بيرون آمديد، کاش نگاهی به کارنامه ی آن روزگار می انداختيد و بر اعمال گذشته سازمان تان نقد می نوشتيد تا سبزی تان کامل شود. تا دردی را که در زندان کشيده ايد، و دردی را که همسرتان کشيده است، با درد پدر و مادر و همسر و فرزند کسی که در آن سال ها کشته شد مقايسه می شد بل که برای خيلی ها عبرت شود. اميدوارم در سال جديد سبز باشيد و زندان بر سبزی تان بيفزايد..." «کشکول خبری ۱۱۶»
هرگز تصور نمی کردم که روزی نقدی از خود ايشان بر گذشته شان بخوانم ولی عرصه ی سياست عرصه ی شگفتی هاست؛ عرصه ی تغييرهای باور نکردنی. عرصه ی رويدادهای نامنتظر. و نوشته ی صادقانه و صميمانه ی آقای تاج زاده يکی از اين شگفتی هاست. يکی از اين تغييرهای باورنکردنی ست. يکی از اين رويدادهای نامنتظر است. من نام اين نوشته را بر خلاف بسياری اعتراف نمی گذارم؛ آن چه می خوانيم نشان مردانگی ست. نشان اخلاق است. ارزش اين جملات کم تر از ارزش يک کتاب فلسفه سياسی نيست:
"اگر از من بخواهند خطاهای نسل خود را پس از ۳۵ سال فعاليت حرفهای سياسی در يک جمله خلاصه کنم، بايد بگويم بيشترين اشتباهات نسل انقلاب از همه گروهها، جناحها و گرايشها در انحصارطلبی و در نتيجه در برخوردهای سلبی و حذفی بود، يعنی سکوت در قبال بسياری از حذف و طردهای غير ضرور و مضر از جمله در برکناری و تسويه افراد از ادارات و کارخانجات تا مدارس و دانشگاهها، گزينشهای تنگنظرانه، مصادرههای نابجا، اعدامها و محکوميتهای فلهای که با قوانين مصوب پس از پيروزی انقلاب نيز ناسازگار بود. به همين دليل به همگان، به ويژه به نسل جوان عرض میکنم که بيشترين احتياط را در نفی و طرد شهروندانی معمول دارند که به هر دليل، بينش يا روش و منش آنان را نمیپسندند. ما بايد به جای تأکيد صرف بر پيدا کردن نقاط اختلاف و افتراق با رقيب و حتی با دشمن، جستجوی نقاط اشتراک را نيز تمرين کنيم تا به تدريج زندگی بر اساس تفاهم و به شکل مسالمتآميز در ايران و منطقه و جهان، جای تنازع بقا را بگيرد..." (پدر، مادر، ما باز هم متهميم)
اين جملات اما نه از کنج کتابخانه که از ميانه ی کارزارهای سخت و خشن سياسی جوانه زده و گل داده است. اين جوانه و گل با خون هزاران نفر آبياری شده و حاصل شکنجه های سخت و قرون وسطايی ست. تک تک اين کلمات بعد از سال ها فعاليت واقعی سياسی در ذهن عمل آمده و اينک بر صفحات اينترنت جاری شده است. من اين کلمات را اعتراف نمی نامم. نتيجه گيری يک انسان با وجدان از خطاهای گذشته می خوانم.
و اين نوشته، ارزش زمان را به ما نشان می دهد. چه بسا، آن بسيارانی که اعدام شدند، اگر تا امروز می ماندند، کسان ديگری شده بودند (چنان که از ميان رهبران چپ امروز بسياری تغيير فکر و روش داده اند). و اين نوشته ارزش گفتن و نوشتن را هم به ما نشان می دهد. اين که کلمات می توانند معجزه کنند و از نوری زاد کيهان، نوری زاد اوين بسازند. از تاج زاده ی انقلابی دوآتشه تاج زاده ی آزادانديش بسازند.
يک سال از بازداشت احمد زيدآبادی گذشت
"يک سال گذشته در چنين روزی، بيست و سوم خرداد ماه و تنها يک روز بعد از انتخابات رياست جمهوری ايران، احمد زيد آبادی روزنامه نگار منتقد و حامی ستاد مهدی کروبی در منزل شخصی با يورش ماموران امنيتی دستگير و روانه اوين شد..." «جرس»
نوشته های آقای زيدآبادی و صداقت و مِهری که در آن ها موج می زد، هر خواننده ی بی طرفی را به خود جذب می کرد و من نيز يکی از خوانندگان هميشگی او بودم. گمان نمی کنم برای نويسنده، هيچ چيز ارزشمندتر از اين باشد که خواننده منتظر نوشته های او بماند و در شوق دستيابی به کلمات او هر سايت و نشريه ای را جست و جو کند. اين، يعنی ايجاد کانال ارتباطی ميان ذهن نويسنده با خواننده. رشته ی عصبی که اطلاعات ذهن نويسنده را به خواننده منتقل می کند و خواننده حاضر به پذيرش آن است. آقای زيدآبادی کسی ست که می تواند اين ارتباط را ميان خود با خوانندگان اش برقرار کند و دليل زندانی شدن او نيز همين است.
حکومت گمان می کند با بريدن اين رشته عصبی و قطع اين کانال ارتباطی، می تواند خواننده را از نويسنده جدا کند و به ضرب و زور، خودْ اين ارتباط را با خواننده برقرار کند و اطلاعات اش را به مخاطب انتقال دهد. حکومت متوجه داوطلبانه بودن و اهميت دوست داشتن و علاقه نيست و گمان می کند اين کار نيز مثل هر کار ديگری با زور و به رغم نفرت و کراهت می تواند انجام شود. اما چنين نيست. حوزه ی انديشه را با زور و جبر کاری نيست. رودی ست خروشان که حکومت ها –حتی قوی ترين حکومت های ديکتاتوری- در مقابل آن خس و خاشاک اند. حکومت به هر چيز بتواند دست درازی کند، به اين يکی نخواهد توانست چون ماهيت کار متفاوت است. حتی شست و شوی مغزی بچه ها در مدارس که پايه ی اين کار است، بی تاثير است و ايجاد نتيجه ی عکس می کند.
يک سال از دستگيری احمد زيدآبادی گذشت. او آن قدر بزرگ است که بی نياز از گذاشتن کلمه ی دکتر در مقابل نام اش است. بعضی ها به اين تيترهای پيش از اسم نياز دارند اما نويسنده ای چون آقای زيدآبادی نام اش گويای همه چيز است.
من از زمان زندانی شدن ايشان غم ديگری نيز جز غم زندانی بر دلم سايه افکنده و آن غم انتقادهايی ست که از ايشان کرده ام. هرچند به جا بوده، هر چند ايشان پاسخ در خور و قانع کننده به آن انتقادها داده، اما اين که انتقادِ همچو منی –صرف نظر از محتوا و درست و غلط بودن اش- از کسی که هميشه بر لبه ی تيغ حرکت کرده چه مقدار می تواند منصفانه باشد سوالی ست که پاسخ آن را با منطق نمی توانم بدهم. نقد فکر و نوشته ی کسی که مثلا در زمينه ی هنر و ادب و فرهنگ می نويسد يک چيز است و نقد فکر و نوشته ی يک نويسنده ی سياسی چيز ديگر. اولی کم تر در معرض آسيب به خاطر فکر و نوشته هايش است و دومی بيشتر، و به همين لحاظ منتقد بايد اين عامل را هم هنگام نقد در نظر بگيرد. زندانی شدن زيدآبادی باعث شد تا هنگام نوشتن انتقاد، اين عامل را هم در نظر داشته باشم.
به هر حال، آقای زيدآبادی چه در زندان باشد چه بيرون زندان، رشته ی الفتی که ما را به ايشان پيوند می دهد ناگسستنی ست.
با آرزوی آزادی هر چه سريع تر ايشان.
مکتب در فرايند تکامل
کتاب مکتب در فرايند تکامل، نوشته ی جناب آقای سيد حسين مدرسی طباطبائی از چند جهت کتاب جالب توجهی ست. اولين وجه جالب توجه آن اين است که اصل اين کتاب که در باره ی تطوّر مبانی فکری تشیّع در سه قرن نخستين است به زبان انگليسی نوشته شده و بعدها توسط آقای هاشم ايزد پناه لباس فارسی به تن کرده است. ترجمه ی اين کتاب آن قدر نرم و روان است که خواننده ممکن است گمان کند کتاب را اصلا خود آقای ايزدپناه نوشته است.
نکته جالب توجه ديگر اين است که اين ۳۹۲ صفحه ای که توسط انتشارات کوير منتشر شده، و شامل ۲۳۸ صفحه متن اصلی، و حدود صد و پنجاه و اندی صفحه ضمائم عربی و صورت منابع اسلامی و خارجی و نمايه است، دو کتاب در يک کتاب است بدين معنی که پانوشت های هر صفحه گاه مفصل تر از متن خود صفحه است و اشاره به نکات هر صفحه، که برای ارجاع متخصصان و نه خوانندگان عادی ست از حجم عادی فراتر است.
نکته ی جالب توجه ديگر اين است که اين کتاب تخصصی، در طول دو سال يعنی از سال ۱۳۸۶ تا ۱۳۸۸ هفت بار تجديد چاپ شده است و با معرفی های پی در پی يی که می شود، بعيد نيست به زودی به چاپ دهم و پانزدهم هم برسد.
اما چه چيز جالبی در اين کتاب دينی هست که اين همه ايجاد جذابيت کرده و کار را به چاپ های متعدد کشانده است؟ شايد اين جملات از مقدمه ی نويسنده تا اندازه ای پاسخ به اين سوال باشد:
"...در آغاز بر اين باور بودم که به خاطر...مسائل جنبی مطرح شده در کتاب، برگردان فارسی آن سودمند نيست چه برخی از مباحثِ زمينه سازِ تدوين آن در جوامع ما مطرح نبود و تحريک ساکن، موجبی نداشت حتی وقتی کتاب به هر صورت در امريکا ترجمه شد خوشدل بودم که در ايران جز چند نسخۀ بسيار معدود، چيزی از آن در دسترس قرار نگرفت. اما دواعی بر پخش بيشتر آن متوفّر بود و به مرور زمان، همان چند نسخه با تکثير زيراکسی در سطحی گسترده تر انتشار يافت..." (ص ۱۲)
بله. راز پرخواننده بودن کتاب در همان مسائل "جنبی" نهفته است که بر خلاف نظر نويسنده مباحث زمينه ساز آن در جوامع ما مطرح بوده و تحريکات، نه به وسيله ی کتاب بل به وسيله حکومت اسلامی صورت گرفته و جامعه ی فرهنگی را به جنبش در آورده که همين امر باعث شده اين کتاب فروش خوب و دور از انتظاری داشته باشد. به عبارتی ذهن پرسشگر جامعه ی فرهنگی ما به خاطر اَعمال حکومت فعلی بيدار شده و تحريک و تهييج گشته و دائماً دنبال جواب است. وقتی آقايی در راس حکومت نشسته و همزمان با ظلم و جور و آدم کشی ادعای نيابت امام زمان می کند، اولين چيزی که ذهن پرسشگر به دنبال آن خواهد بود اين است که امام زمان (عج) که بوده که اين آقا جانشين او شده است.
البته تحقيقات آقای مدرسی طباطبائی اگر چه در متن و زمينه اسلام و تائيد و تکريم آن است، اما نتايجی که خواننده از مطالعه ی اين تحقيقات می گيرد، بسيار روشنگر و برای ناآشنايان با مسائل دينی چون من شگفتی ساز است. بيش از اين شرح و بسط نمی دهم و خواننده اگر علاقمند به آشنايی با تاريخ تطور مبانی فکری تشيع در سه قرن نخستين است خود به کتاب مراجعه کرده قطعا بهره مند خواهد شد. توصيه من به خوانندگان غير متخصص مثل خودم اين است که زياد روی مقدمه ی کتاب توقف نکنند و متن را با دقت، و پانوشت های هر صفحه را با سرعت بخوانند -البته به جز چند پانوشت که به نکات مهمی در آن ها اشاره شده است (مثل پانوشت صفحه ی ۱۵۴). جملات عربی به فارسی ترجمه نشده چون همان طور که گفتم اين کتاب برای کسانی نوشته شده که حتماً عربی می دانند، و برخی از متون ضميمه هم به عربی ست که برای خوانندگان ناآشنا به زبان عربی قابل فهم و استفاده نخواهد بود. به هر حال اين کتابی ست که عده ای خاص، از مطالب خاص و گاه بديع آن بهره ها خواهند بُرد. قيمت کتاب ۶۶۰۰ تومان است.
ميتومانيای احمدی نژاد
"آيا احمدی نژاد بيمار روانی است؟... پديده ميتومنی و دروغ گويی مداوم، غالبا تنها راه فرار از واقعيت جهان خارج است. ميتومن از تحريک ديگران، رفت و آمد بين فانتزی و واقعيت لذت ميبرد. ارائه استدلال برای عيان کردن دروغ ميتومن بيهوده است. ترس از افشا شدن، ميتومن را گاه تا خشونت، توهين و ايراد اتهام دروغ گويی به مخاطب به پيش ميبرد. ميتومن تنها سخنی را گوش ميدهد که در راه هدفش باشد. برای درمان ميبايست فرد بپذيرد که بيمار است، و اين برای ميتومن غيرممکن است. حال از ميانه هزاران مقاله و فيلم و نوشته احمدی نژاد، طرفداران و مخالفانش در سايت ها، دلائل بيشتری برای پاسخ يافتن به پرسش نخستين بيابيد..." «حسن مکارمی، روانکاو بالينی و پژوهشگر سوربن، روز آنلاين»
نوک زبان مان بود و هر چه به مغزمان فشار می آورديم يادمان نمی آمد. از ۱۶ شهريور ۸۶ که در کشکول شماره ی ۴ نوشتم که احمدی نژاد بيمار روانی ست همه اش به اين فکر می کردم که اسم بيماری او چيست. آدم سواد تخصصی نداشته باشد و در باره ی هر چيزی هم اظهار نظر کند همين می شود ديگر. مثلا شما سواد اقتصادی نداری، می بينی قيمت هر چيز -البته به جز جان آدميزاد- در کشورت بالا می رود. می آيی با راننده ی آژانسی که مُخ ات را با مسائل سياسی روز بمباران کرده صحبت کنی و آگاهی خودت را به رُخ اش بکشی و به او نشان دهی که تو هم اهل بخيه هستی، می بينی کلمههِ، همان که معنی اش بالا رفتن قيمت کالاهای اساسی ست، همان که در زيمبابوه می گويند ساعتی بالا می رود، همان که باعث می شود اوليای اقتصادی کشور هی صفر به ته اعداد اسکناس ها اضافه کنند يادت نمی آيد. پياده می شوی با دلخوری از اين که کلمههِ يادت نيامده می پرسی کرايه چقدر شد، راننده عددی می گويد که دستکم بيست درصد از کرايه دفعه پيش بيشتر است. می پرسی اشتباه نمی کنيد؟ حالا منتظر نيستی که طرف بگويد اشتباه کردم و به جای "هشت تومن" از شما "شش تومن" بگيرد. منتظر اين هستی که آن کلمه را بر زبان بياورد و بگويد ای آقا کجای کاری؟ دلار شده ۱۰۵۰، و "آن کلمه" روز به روز بيشتر می شود و قيمت مرغ و ران گوسفند روز به روز افزايش پيدا می کند و بچه ی من دانشگاه آزاد می رود و آن يکی بچه ام مدرسه ی غيرانتفاعی می رود و شما می گويی اشتباه نمی کنی؟! (يک جوری هم همه ی اين ها را می گويد که شما می خواهی يک دو تومنی ديگر به آن هشت تومن اضافه کنی و پاسخ نگاه آکنده از غم و اندوه و بيچارگی راننده را بدهی). اما موضوع تو پول نيست؛ "آن کلمه" است. آرزو می کنی آن کلمه را به زبان بياورد ولی او که در تمام مسائل سياسی و اجتماعی و اقتصادی و ژئوپوليتيکی (خودش اين طور می گفت. من معنی اين کلمه را نمی دانم) متخصص بود، و شغل قبلی اش هم سرهنگ خلبان، آن هم خلبان اف چهارده بود، به جای "آن کلمه" از گرانی استفاده می کند و حالت را می گيرد. انگار می داند منتظری و نمی گويد. بعد هم مثل "کيوون" می گويد "ضمنا اين اسکناسی که به من داديد روش شعار نوشته، عوض اش کنيد" و شما با لب و لوچه ی آويزان می رويد به مهمانی و تمام شب به آن کلمه ی لعنتی فکر می کنيد تا فردا که بالاخره درست در لحظه ی رسيدن به کسی که او هم مثل راننده ی آژانس از سياست و اقتصاد و ژئو چی چی (کلمه اش يادم رفت) خبر دارد يادتان می افتد که آن کلمه، تورم نام دارد و حتی نام خارجی اش که اينفليشن است به ذهن تان می آيد.
اما اين کلمه ی بيماری احمدی نژاد را هيچ کس نمی دانست و راننده ی آژانس هم نمی دانست (و وقتی راننده ی آژانس نداند، به ضرس قاطع هيچ غير متخصصِ غير روان شناس هم نمی داند)، و اين استخوان از سال هشتاد و شش در گلوی ما گير کرده بود تا مقاله ی آقای حسن مکارمی، روانکاو بالينی و پژوهشگر سوربن در روزآنلاين منتشر شد و ما با خوشحالی بسيار آن را به ذهن آورديم. حالا ممکن است کنج کاو شده باشيد که در سال ۱۳۸۶، راجع به احمدی نژاد چه نوشته بوديم، آن نوشته را در تکميل فرمايشاتمان، همراه با نام بيماری ايشان که ميتومانيا (mythomania) خوانده می شود، در اين جا می آوريم:
"متن گزارش پزشکی: «آقای رئيس جمهور می گويند که ساعت دوازده و نيم شب به خانه می رسند و ساعت پنج و نيم صبح به سر کار می روند. با در نظر گرفتن آشپزی ايشان در منزل، دست کم بايد يکی دو ساعت هم صرف اين کار شود (پختن آش رشته و خورش قرمه سبزی و آبگوشت بزباش در زمانی کمتر از اين ممکن نيست). از بيست و چهار ساعت شبانه روز، باقی می ماند دو سه ساعت، که ايشان همان وسطِ نشيمن روی قالی می خوابند. دور چشم های شان هميشه سياه است و نشان از بی خوابی مفرط دارد. احتمالا به همين دليل ايشان در اطرافش هاله ی نور می بيند و حرف های عجيبی مانندِ اين می زند: "در ايران آزادی مطلق وجود دارد".»...
آفرين آقای رئيس جمهور. تشريف بياوريد از اين طرف. شما صد در صد درست می گوييد. در ايران آزادی مطلق وجود دارد. شما حرف دشمنان تان را به دل نگيريد. بفرماييد اينجا کمی دراز بکشيد. چشم های تان را ببنديد. بدن تان را شل کنيد. ريلکس. حالا يک آمپول به شما می زنم. ممکن است کمی دردتان بيايد. آهان... آفرين پسر، تمام شد. پرستار ببندش به تخت. مبادا بازش کنی. خيلی خطرناکه..."
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۳ می خوانيد:
- امام خمينی يک بار ديگر انقلاب می کند
- امام پانزدهم منصوب نشده خلع شد
- کتاب سوزان در جمهوری اسلامی
- مُخ مان سوت کشيد
- وکيل وصی های جنبش سبز
- معرفی يک کتاب به آيت الله خامنه ای
- مسابقه ی محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب داستانی سال
- آخر عاقبت طلحه و زبير
امام خمينی يک بار ديگر انقلاب می کند
من کم کم دارم به امام بودن آقای خمينی ايمان می آورم. شب ها هم دور از چشم خانواده به قُرصِ ماه چشم می دوزم بل که تصوير مبارک شان را رويت نمايم. لابد با تعجب می پرسيد چرا؟ عرض می کنم برای اين که دارم با نهايت شگفتی می بينم که بعد از سی و دو سال امام دوباره در ايران باعث و بانی انقلابی می شود که پرچم اش را آقايان موسوی و کروبی در دست دارند. در طرف مقابل هم کسانی صف کشيده اند که وقتی آقا مصطفی -فرزند ارشد امام- در مدرسهی فيضيه از کوزه آب می خورْد، کوزه را آب می کشيدند چون امام فلسفه می گفت و اهل چون و چرا در موضوعات دينی بود. اين ها همان کسانی هستند که امروز وقتی نوه ی امام می خواهد از مرگ پدر بزرگ اش سخن بگويد سخنرانی اش را بر هم می زنند و آخوندِ متحجری مانند مصباح يزدی را امام می نامند. اگر چنين انقلابی رخ دهد، که در تاريخ انقلاب های جهان بی نظير خواهد بود، می توان آن را انقلاب دوبل –بر وزنِ ويسکی دوبل- ناميد به رهبری کسی که يک بار در زمان حيات و يک بار هم بعد از مرگ، کشور را زير و رو کرد و عده ای را به اوج و عده ای را به حضيض کشانيد.
آقا دارم کم کم نگران حال خودم می شوم. شور و شعف انقلابیيی که در سال پنجاه و هفت همه ی ما را گرفته بود، دوباره دارد به سراغ ام می آيد. وقتی آقای موسوی از امام و خط او سخن می گويد يک احساس خوشخوشانی به من دست می دهد که می خواهم بلند شوم بروم بساط هر چه ظلم است بر چينم و خامنه ای و مصباح و نقدی و طائب را بيخ ديوار بگذارم... انگار دارم تندروی می کنم و از خطوط قرمز مبارزه ی بی خشونت رد می شوم. همه اش تقصير آقای موسوی و امام خمينی رحمةالله عليه است. خدا خودش به ما رحم کند که دوباره شور انقلابی ما را نگيرد کاری کنيم که سی سال بعد دوباره بيفتيم تو اين هچلی که امروز افتاده ايم...
امام پانزدهم منصوب نشده خلع شد
صحبت از امام سيزدهم شد، ياد امام پانزدهم افتاديم: حضرت آيت الله العظمی محمد تقی مصباح يزدی، معروف به استاد تمساح.
کاريکاتور از نيک آهنگ کوثر، روز آنلاين
اين بنده ی خدا که او را فيلسوف و مفسّر و مجتهد هم می نامند از آن دسته روحانيون متّصف به صفتِ تحجر است که حضرت امام خمينی دُم اش را چيده بود و بعد از به روی کار آمدن آقای خامنه ای در لجنزاری که ايشان در اطراف خود به وجود آوَرْد آرام آرام شروع به رشد و شکوفايی کرد. ايشان خيلی دوست داشت در سوابق پيش از انقلاب اش مبارزاتی داشته باشد، ولی متاسفانه به اندازه ی يک اپسيلون هم کاری صورت نداده بود که بتواند به آن افتخار کند و به سياق تمام کسانی که کاری انجام نداده اند در يک کتاب چند صد صفحه ای ادعا کرد که تمام مدت، مشغول مبارزهی مخفی عليه رژيم شاه بوده است (همان طور که دکتر حسن عباسی رئيس مرکز دکترينال امنيت بدون مرز بعد از اين که شمخانی در گفت و گوی تلويزيونی گفت که يک روز هم در جبهه نبوده، ادعا کرد آن طرف جبهه –لابد در نزديکی های بغداد و پشت ديوار کاخ صدام- مشغول جنگ چريکی بوده. شما که می گويی بگو اصلا داخل کاخ صدام مشغول کار گذاشتن بمب بودم. کی به کی است).
از دستاوردهای بسيار مهمِ امام پانزدهم يکی هم مناظره ی تلويزيونی با کمونيست های کافر است که به خيال خود می خواست آن ها را بپيچاند که زنده ياد احسان طبری با وجود اين که نمی توانست به بسياری از مسائل به طور صريح اشاره کند به قول بچه های امروزی او را لوله کرد و يک عقده ی ديگر بر عقده های او افزود.
باری اين روحانی قليل الشأن که اسلام برايش حکم شمشير و قمه و زنجير و دار و درفش و پنجه بوکس و امثال اين ها دارد و استاد و بَرکِشَندِه ی آقای احمدی نژاد نيز به شمار می آيد، اخيرا توسط انصار نيوز مفتخر به دريافت مقام امامت شد و اين سايتِ بسيار با آبرو از قول او چنين نوشت:
البته معلوم نيست اين چه جور امامی بود که نيامده رفت و امامسازان، در عرض بيست و چهار ساعت خبر او را از عرصه اينترنت محو کردند و کل ماجرا را درز گرفتند و بعد برای اين که دل امام پانزدهم نشکند، در مطلب بعدی، او را علامه ناميدند.
شايان ذکر است که بازار امامسازی اين روزها داغِ داغ است و خبرگزاری مهر نيز در خبری که هشتم خرداد هشتاد و نه منتشر کرد به صراحت آقای خامنه ای را که چند سال پيش حجةالاسلامی بيش نبود و در آيتاللهالعظمی بودناش هم هنوز ترديد هست به مقام امام چهاردهمی رساند:
"مراسم نماز عبادی سياسی جمعه اين هفته تهران ۱۴ خرداد که مقارن با سالروز رحلت ملکوتی بنيانگذار جمهوری اسلامی ايران حضرت امام خمينی قدس سرّه الشريف است به امامت ولی امر مسلمين جهان حضرت آيت الله العظمی امام خامنه ای مدظله العالی در حرم مطهر آن امام عظيم الشان برگزار می شود."
به نظر می رسد در صورت بقای حکومت اسلامی ايران، در آينده ای نه چندان دور علاوه بر امام های جديد، در گوشه کنار مملکت امام زاده های جديد هم خواهيم داشت. والله اعلم.
کتاب سوزان در جمهوری اسلامی
"کتب انجيل و تورات تحريف شده به صورت گسترده از مرزهای غربی وارد کشور شدهاند. به گزارش آتی، يکی از مسئولان امنيتی کشور در نشست اخير خود در آذربايجان غربی با اعلام اين موضوع، تاکيد کرده بود که اشغالگران نقش مهمی در اين مسئله دارند و اين کتابها را از طريق مرزهای عراق وارد کشورمان می کنند. به گفته وی، بخشی از اين کتب در منطقه و بخش عمده ای به مناطق مختلف کشور قاچاق می شود. اين مقام مسئول با بيان اينکه فقط طی چند ماه صدها جلد کتب انجيل و تورات تحريف شده هنگام ورود به کشور در يکی از مناطق مرزی سردشت کشف و سوزانده شد، خواستار آگاه سازی مردم در اين خصوص شد." «جهان نيوز»
اولاً: مگر ما انجيل و تورات غير تحريف شده هم داريم؟! تا آن جا که يادمان هست، آقايان روحانی به ما گفته اند که انجيل و توراتی که امروز در دسترس ماست کلاً تحريف شده است و کلام آسمانی نيست.
ثانياً: اشغالگران چه نيازی دارند انجيل و تورات را تحريف شده به دست مردم ايران برسانند؟ همين تحريف نشده اش را هم کسی بخواند و بعد بگويد من دين ام را عوض کردم می گيرند به جرم ارتداد می کشند. پس چه فرقی می کند که اشغالگران بخواهند مردم به صورت تحريف شده يا تحريف نشده دين شان را تغيير دهند؟
ثالثاً: کتاب سوزان عرب ها موقع اشغال ايران دروغ بود؟ اين که آقای علی ميرفطروس در کتاب "ملاحظاتی در تاريخ ايران" اش نوشت "اعراب مسلمان، پس از حمله و اشغال کشورهای متمدن (مانند ايران و مصر) بی درنگ به نابود کردن ذخاير علمی و فرهنگی ملل مغلوب پرداختند آنچنانکه در حمله به مصر، کتابخانه ها را به آتش کشيدند و محصول تمدن و فرهنگ چند هزار سالۀ اين ملت باستانی را به "تون" (آتشدان) حمام ها افکندند بطوری که مدت شش ماه حمام های مصر از سوختن اين کتابها گرم می شد" يا " در حمله به ايران نيز اعراب مسلمان از همين "سياست آتش" استفاده کردند بطوريکه کتابخانه های ری و جُندی شاپور را به آتش کشيدند..." (صفحات ۲۶ و ۲۷) دروغ بود؟ ما که در آن زمان ها حضور نداشتيم و واقعيت را نمی دانستيم، به خودمان و اطرافيان مان می گفتيم نه بابا! اين طورها هم نبوده و عُمَر هم اصلا نگفته "با وجود قرآن، مسلمين را به هيچ کتاب ديگری احتياج نيست" (۲۷) و هی موضوع را سَمبَل می کرديم و اگزاژره ی صهيونيسم بين الملل می دانستيم حالا داريم به چشم خودمان می بينيم که در يکی از خبرگزاری های کشورمان به وضوح گفته می شود که انجيل و تورات تحريف شده کشف کرديم و سوزانديم.
و نکته ی آخر اين که عزيزان شما که در خمير کردن و کارتن سازی از کتب ضالّه تبحر و تخصص داريد چرا اين کتاب ها را سوزانديد و بهانه دست دشمن داديد که بگويند مسلمانان کتاب می سوزانند. مگر خمير کردن و کارتن درست کردن چه عيب و ايرادی داشت؟
مُخ مان سوت کشيد
"وبسايت خبرآنلاين از محکوميت فرجالله سلحشور نويسنده و کارگردان سريال «يوسف پيامبر» به سه سال زندان و يک ميليارد و پانصد هزار تومان جريمه نقدی خبر داد. اين وبسايت نوشته که دادگاه براساس شکايت شهابالدين طاهری، بخشی از فيلمنامه سريال يوسف پيامبر را «سرقتی» دانسته و آقای سلحشور را محکوم کرده است. عباس بابويهی رئيس هيئت کارشناسی اين پرونده گفت که اين کارگردان «به سه سال زندان» محکوم شده است. آقای بابويهی افزوده که ۲۰ درصد فيلمنامه سريال يوسف پيامبر از اثر شهابالدين طاهری به صورت غيرمجاز کپیبرداری شده که دادگاه جريمه آن را يک ميليارد و پانصد هزار تومان اعلام کرده است. اين مبلغ معادل يک سوم از قيمت قرارداد تحقيق و نگارش فيلمنامه متهم (سلحشور) با صدا و سيما است..." «سی ميل»
به رفيق ام می گويم خبر بالا را بخوان. می خواند. می گويم خب؟ می گويد خب. می پرسم چه فهميدی؟ می گويد يارو را به خاطر فيلمنامه سرقتی به سه سال زندان و يک ميليارد و پانصدهزار تومان جريمه محکوم کردند. می گويم همين؟ کمی فکر می کند و دوباره خبر را می خواند و می گويد آهان چون اين يارو با فيلمنامه سرقتی، فيلم پيغمبر خدا را درست کرده بود خدا زد به کمرش به اين روز افتاد. می گويم نه، منظورم اين نبود. اين بار، با دهان باز که نشانهی دقت خيلی زياد است به خبر نگاه می کند و با خوشحالی می گويد فهميدم. چون ما طرفدار حقوق بشريم سه سال زندان برای چنين جرمی زياد است و بايد به قوانين بلژيک مراجعه کنيم ببينيم آن ها چقدر زندان می دهند. می گويم آی کيو! اين مزخرفات چيست که می گويی؟ اين همه خواندی نفهميدی؟ مثل صمد آقا می گويد فهميدم. بعد به حال پشيمان سر تکان می دهد می گويد نفهميدم. می گويم راهنمايی ات می کنم. جريمه برای چيست؟ می گويد برای دزديدن فيلمنامه. می گويم مبلغ جريمه چقدر است؟ می گويد يک ميليارد و پانصد هزار تومان. می گويم اين رقم از کجا آمده؟ می گويد يک سوم قرار داد تحقيق و نگارش فيلمنامه است. می گويم: آفرين حالا داری کم کم به موضوع موردِ نظرِ من نزديک می شی. يک ميليارد و پانصد هزار ضرب در سه می شود چقدر؟ ماشين حساب اش را در می آورد ولی صفرهای عدد، در ماشين حساب جا نمی شود. به او کمک می کنم می گويم می شود حدود سه ميليارد تومان. سه ميليارد تومان برای تحقيق و نگارش فيلمنامه. يک بار ديگه می گم، برای تحقيق و نگارش فيلمنامه. به او نگاه می کنم. به من نگاه می کند. به او نگاه می کنم و منتظر واکنش او هستم. ولی او هم چنان به من نگاه می کند. يک دفعه چشم هايش گشاد و نيش اش باز می شود. بشکن می زند و می گويد فهميدم! می گويم فهميدی؟ می گويد آهان فهميدم. چرا نکته انحرافی مطرح کردی؟ خواستی گمراهم کنی؟ هه هه هه! خبرنگار بدبخت توی خبر نوشته يک ميليارد و پانصد هزار تومان در صورتی که اين عدد منطقی نيست و بايد يک ميليارد و پانصد ميليون تومان باشه. درسته؟ همينه؟ اين همه وقت منو تلف کردی که همينو کشف کنم؟!
...!
وکيل وصی های جنبش سبز
"وزارت اطلاعات از طريق نيروهای ساده لوح يا ترسو يا محافظه کار، سعی می کند رسانه هايی را اداره کند که به جای جنگ با حکومت، با همديگر می جنگند. در مقابل تحريک عناصر ساده لوح بی پاسخ بمانيم و اگر نمی توانيم آنها را متوجه بازی خوردن شان بکنيم، مثل دورانی که تحريمی ها را رها کرديم و توانستيم جنبشی عظيم را بسازيم، تلاش مان را فقط عليه حکومت و فقط به قصد مصرف داخلی صرف کنيم. فراموش نکنيم که دائی جان ناپلئون هايی که اهل مبارزه نيستند و تنها شهامت شان برخورد با کسانی است که توسط حکومت مرتد و دشمن خوانده شده اند، بيکارانی هستند که در گوشه ای نشسته و کاری جز بازی ندارند، آنها را رها کنيم و به کار خودمان برسيم..." «يکی از نويسندگان و تئوريسين های جنبش سبز، جرس»
می گويند آدم زنده وکيل وصی نمی خواهد. حالا حکايت جنبش سبز است که حی و حاضر در مقابل ماست و عده ای وکيل وصی آن شده اند. اين که می فرمايند وزارت اطلاعات چنين و چنان می کند، آدم را ياد سخنان آقای خامنه ای می اندازد که می فرمايند دشمن چنين و چنان می کند. نه که عقل در سر هيچ کس جز آقايان نيست، لذا همه ساده لوح ناميده می شوند. می فرمايند "تحريمی ها را رها کرديم و توانستيم جنبشی عظيم را بسازيم..."! ماشاءالله به اين قدرتِ دفع و جذب! ماشاءالله به اين نيروی تاثيرگذار! يعنی امثال بنده که روز انتخابات رياست جمهوری خودکار به دست گرفتيم و به حوزه ی رای گيری رفتيم و به آقای موسوی يا کروبی رای داديم، با پای خودمان و بر اساس فکر و منطق خودمان نرفتيم بل که آقايان جنبشساز ما را بُردند.
جالب اينجاست که آقايان، مثل موجسوارانی که سر و کله شان در سال های ۵۶ و ۵۷ پيدا شد و انقلاب را با زرنگی مال خود کردند، زحمات و تلاش ها و مبارزات کسانی که خيلی پيش از آن ها شروع به مبارزه و روشنگری کرده بودند را به حساب نمی آورند و مثل جوجه آخوندهايی که بلندگوی دستی به دست گرفتند و بالای مينیبوس شروع به شعار دادن کردند، خود را بانی انقلاب و بروز نارضايتی مردم و به قول اين نويسنده "ساختن جنبش عظيم" می دانند. اميدواريم چنين باشد و آقايان هم در کار جنبشسازی و ادامه ی جنبش و به نتيجه رساندن جنبش موفق باشند ولی ناگزيريم عرض کنيم آن زمان که شما برای تثبيت اين حکومت و ادامه ی جنايت هايش گريبان چاک می داديد، بودند آدم های در اقليتِ با شهامتی که در مقابل اين جنايت ها می ايستادند و از هر خطری استقبال می کردند. همان تلاش ها و همان پايمردی هاست که امروز به شکل جنبشی که شما ادعای پرچمداری اش را داريد خود را نشان می دهد. ساده لوح، ترسو، محافظه کار، وابسته به وزارت اطلاعات خواندن اين اشخاص اگر از سر عمد و غرض نباشد، قطعا از سرِ.... بگذريم.
معرفی يک کتاب به آيت الله خامنه ای
کسانی که کتاب قلعه ی حيوانات را خوانده اند و از قبل به سابقه نوشته شدن آن آگاهی نداشته اند حتما پيش خود گفتهاند اين جورج اُرْوِل سوژه ی کتاب را از انقلاب ايران برداشته، بس که موضوع کتاب و قهرمان های آن شبيه به داستان انقلاب ماست. حال آنکه نويسنده ی انگليسی کتاب سی سال پيش از وقوع انقلاب اسلامی مرحوم شده بود و روح او هم نمی توانست حدس بزند که آقايان روحانی بعد از انقلاب شکوهمند اسلامی با ايران و مردم آن چه خواهند کرد ولی شد آن چه که او در کتاب قلعه يا مزرعه ی حيوانات نوشت و انقلاب ايران هم همان الگويی را دنبال کرد که انقلاب های ديگر کرده بودند.
چندی پيش در ميان يک خروار هرزنامه، فايل پی.دی.اف کتابی به چشم ام خورد که اول قصد داشتم آن را مثل ساير فايل ها روانه ی سطل زباله کنم ولی کنجکاوی باعث شد تا آن را باز کنم و بخوانم و بعد از خواندن اين کتاب ۱۴۶ صفحه ای (که چند صفحه از آن هم متاسفانه افتاده يا اسکن نشده است) همان حالتی به من دست بدهد که با خواندن کتاب قلعه ی حيوانات به من دست داد و فکر کنم نويسنده ی اتريشی-فرانسوی اين کتاب، آقای مانِس اِشْپِرْبِر در زمان ما می زيسته و آقای خامنه ای را جلوی رويش گذاشته و راجع به او و جبّاریّت اش نوشته است. ولی خب، اين تصوری بيش نبود و کتاب "نقد و تحليل جبّاریّت" که نخستين بار توسط آقای کريم قصيم در شهريور ۱۳۶۳ ترجمه و به همت انتشارات دماوند منتشر شده است (*) نه به جباريت آقای خامنه ای که به جباريت هيتلر و استالين نظر داشته که چون موضوعْ مشترک است انسان تصور می کند کتاب در باره ی آقای خامنه ای خودمان نوشته شده است.
آقای خامنه ای که اين روزها تمام عادت های مثبت اش را ترک کرده و تبديل به يک انسان تماماً منفی شده عادت مثبت کتابخوانی داشت که اميدوارم هنوز هم داشته باشد و ای کاش کسی کتاب اشپربر را برايش پرينت بگيرد تا ببيند که جبار شاخ و دُم ندارد و همه ی جباران تاريخ، مسيری مشخص را طی می کنند و معمولا هم به نقطه ی مشترکی می رسند که خوشايند هيچ انسان آزاده ای نيست.
کتاب از نگاهِ معتقدان به جبار و آگاهان به جباريتِ جبار که به دلايل مختلف سياسی و ايدئولوژيک از نقد جبار سر باز می زنند و راه را برای ادامه ی جباريت او باز می گذارند نيز مهم است. اين که نويسنده ی کمونيست و معتقدی مانند اشپربر چگونه خود را از قيد سکوت در مقابل جبار و جباريت رها می کند و دست به قلم می شود موضوعیست مهم که در اين کتاب به آن اشاره شده است. اين رها شدن البته آسان نيست و دوستان سابق و هواداران جباريت، چنان فرد رها شده را تحت فشار قرار می دهند که کس ديگری جرئت عرض اندام در مقابل آن ها پيدا نکند.
به نظر می رسد آقای کريم قصيم اين کتاب را مستقيماً از زبان آلمانی ترجمه کرده باشد. بعضی پاساژهای ترجمه، به دليل رنگ و بوی ترجمه گرفتن يا فشرده بودن و به چند جمله کوتاه تقسيم نشدن خواننده را خسته و از موضوع پرت می کند ولی در مجموع، خواندنی و خوشخوان است. به بعضی قسمت های کتاب توجه کنيد:
- بيست سال پس از پيروزی انقلاب اکتبر، آن رژيم به چنان درجه ای از انحطاط جابرانه و فراگير درغلتيده بود که شيوۀ قلبِ معنی انديشه ها و پرده پوشی حقايق، خصوصيت پرهيزناپذيرش شده بود. (ص ۳۳)
- جباريت، فقط عبارت از شخص جبار، يا او به علاوۀ همدستانش نيست، بلکه شامل زيردستان و رعايا، يعنی قربانيان او نيز می شود؛ همان هايی که او را به آنجا رسانده اند. (ص ۳۴)
- در ميان هر ملتی هزاران هزار هيتلر و استالين بالقوه وجود دارد. ولی با اين حال، بندرت يکی از اينها موفق می شود تا مرحلۀ کسب قدرت مطلق پيش رود و به اشتياق رام نشدنی اش برای همتايی با خدايان نايل آيد. (همانجا)
- کسی که آماده نيست از خودش خُرده بگيرد، يا خود را در معرض نقد ديگران قرار دهد و در تقلای گريز از آن است، اين شخص با انکار بحران، در واقع آنرا تداوم می بخشد. فرد قدرت طلب –مثل جن از بسم الله- از انتقاد می ترسد و آنرا توهين غيرقابل تحملی برای شأن خود می داند. (ص ۷۱)
- ...فردی که سودای قدرت در سر دارد، می خواهد که همه با خضوع و خشوع تصديق کنند که او همان است که آرزويش را دارد. او بر آن است که هر طور شده نمود را چون حقيقتی به کرسی نشاند. احوال آدم مجنون نيز بدينگونه است. آدم پريشان فکر اين حالت را در پرگوييها و مکررخوانيهای بی پايانش نشان می دهد. او به جای خود، دنيای اطراف را ديوانه می پندارد... ( ص ۷۲)
- نظام جباريت نمی تواند بدون رضايت دست کم بخشی از مردم مستقر شود... جباريت در اوان حکمروايی و سيطرهاش، -و به طريق اولی- در مسير صعود به قدرت، پيوسته از هواداری عدۀ کثيری از مردم برخوردار است. (ص۷۹)
- نظام جباريت دنيای از بنياد نوينی را نويد می دهد. و تاريخ گواه است که هرگز هيچ حکومت جبارسالاری نتوانسته وضعيت اجتماعی را به شکلی مترقی تغيير دهد. (ص ۷۳)
- ...فقدان بصيرت و روشن بينی و نبودن جرأت و شهامت نزد مردم، از جملۀ مفروضات و مقدمات مهم پيدايش و استقرار نظام جباريت به شمار می رود. کوشندگانی که در راه آگاهی بخشيدن به تودۀ مردم و تقويت همت آنان فعالند چه بسيار و کراراً اين واقعيت را از نظر دور می دارند که خلق از شور و شوق آنها به تغيير و دگرگونی، بسيار فاصله دارد... (ص ۸۹)
- حال اگر، بر فرض، او [جبار] را به پای ميز محاکمه بکشانند و مجبور شود به دفاع از خود بپردازد، بيش از دو نکته برای توجيه کارهايش ندارد. اول اينکه، او پيوسته در حالت دفاع لاعلاج دست به سلاح برده است، و دوم آنکه، او در راه خدمت به ايده و نهضت و قس عليهذا... ناچار بوده است، چنين کند. (ص ۱۰۳)
* انتشارات دماوند در سال ۱۳۶۴ به خاطر انتشار چاپ سوم همين کتاب مورد تهاجم قرار گرفت و برای هميشه تعطيل شد.
[فايل پیدیاف کتاب را با کليک اينجا دريافت کنيد]
مسابقه ی محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب داستانی سال
"فراخوان انتخاب «محبوبترين و خوشاقبالترين» کتاب داستانی سال، پس از مهلتی يکماهه در ساعت ۱۲ شب دهم خردادماه ۸۹ با شرکت ۸۲ وبلاگنويس به پايان رسيد... خرسندم که در پايان اين ضيافت وبلاگی به صرف کتاب، میتوانم از برآيند امتيازاتی که ۸۲ شرکتکننده به کتابهای محبوب خود دادهاند، سه کتابی را که بيشترين امتياز را به دست آوردهاند به همگان معرفی کنم:
برگزيدگان يکم تا سوم
۱) کتاب «برف و سمفونی ابری» نوشتهی پيمان اسماعيلی ـ ۱۰۲ امتياز (۴۵ نفر)
۲) کتاب «احتمالاً گم شدهام» نوشتهی «سارا سالار» ـ ۵۷ امتياز (۲۷ نفر)
۳) کتاب «نگران نباش» نوشتهی «مهسا محبعلی» ـ ۳۶ امتياز ( ۱۸ نفر)"
«وب لاگ خوابگرد»
به همت آقای سيد رضا شکراللهی نويسنده ی وب لاگ خوابگرد مسابقه ای –يا درست تر بگوييم، شِبْهِمسابقهای- برگزار شد که در آن وب لاگ نويسان بايد از ميان کتاب های داستانی منتشر شده در سال ۱۳۸۷ يک تا سه کتاب انتخاب می کردند که با جمع آوری آرا، سه کتاب به عنوان محبوب ترين و خوش اقبال ترين کتاب های داستانی سال معرفی شود. اين کار در مدت زمانی کوتاه انجام شد و سه کتابی که در بالا اسم شان را می بينيد به عنوان کتاب های برگزيده ی وب لاگ نويسان معرفی شدند.
در اين جا به آقای شکراللهی به خاطر اين تلاش ارزشمند تبريک می گوييم و اميدواريم با جمع بندی انتقاداتی که به نحوه ی انجام اين کار شده است، در دوره های بعدی شاهد مسابقه ای فراگيرتر باشيم. من خود از انتقادکنندگانِ نحوهی برگزاری اين مسابقه بودم ولی همت و پشتکار آقای شکراللهی را هم می ستودم و آن چه به عنوان انتقاد نوشتم برای بهتر برگزار شدن مسابقه بود. متاسفانه شاهد عيب و ايرادگيری های بی جا و بی مبنای عده ای نيز بوديم که انتقادها را تحت الشعاع قرار داد و کار خوابگرد را تبديل به ميدان جنگ مخالفان و موافقان کرد.
هر قدمی که وب لاگ نويسان در راه اشاعه فرهنگ و ادب کشورمان بر می دارند به رغم ضعف ها و مشکلات و کمبودها شايسته ی تقدير است و حيف است نتيجه ی اين تلاش ها به خاطر مثلا حساسيت روی نام مسابقه يا بهرهگيری از يک کلمه به طور عام يا خاص کم رنگ شود و اصل مسئله در ميان بحث های حاشيه ای مفقود گردد. اميدواريم دوره های بعدی مسابقه ی ادبی خوابگرد هر چه فراگيرتر و بهتر برگزار شود.
آخر عاقبت طلحه و زبير
"آيتالله خامنهای: اميرالمؤمنين با طلحه و زبير هم جنگيد" «راديو زمانه»
کار شبيه سازی و سيموليت کردن شخصيت های صدر اسلام و تطابق دادن آن ها با رهبران قرن بيست و يکمی حکومت اسلامی و جنبش سبز ايران دارد به جاهای باريک می کشد. مثلا ما که از اسلام جز رأفت و محبت چيز ديگری نمی دانستيم وسط اين جنگ و جدال ها و شبيه سازی ها پی برديم که امير مومنان با احترامات فائقه سر دشمنان را می بُريد. برای اين که فکر نکنيد داريم کفر می گوييم، به سخنرانی کسی که در اين زمينه متخصص است توجه فرماييد:
يا مثلا ما هميشه از طلحه و زبير بدمان می آمد ولی نمی دانم چطور شده است که اين روزها از طلحه و زبير دارد خوش مان می آيد (استغفرالله ربی و اتوب اليه). می ترسم يک کم ديگر آقايان بر سر کار بمانند، در مورد معاويه و يزيد و امثال اين آدم کش ها نيز تجديد نظر کنيم (در حال گاز گرفتن لای دو انگشت شست و اشاره و پشت و رو کردن آن) چنان که در مورد شاه و عوامل اش خيلی از مخالفان رژيم گذشته دچار اين دگرگونی شگفت انگيز شده اند و کسانی که يک زمانی با مسلسل و نارنجک به جنگ با رژيم پهلوی برخاسته بودند امروز اگر سر قبر شاه بروند ممکن است از شدت غصه و اندوه، گريبانْ هم چاک بدهند. اصلا اين حرف های کفرآميز به ما چه. بر گرديم سر اصل مطلب که حکايت شبيه سازی تاريخ صدر اسلام است.
"آقا" در مرقد مطهر اشارتی فرمودند به داستان طلحه و زبير در صدر اسلام و اين که علی عليه السلام با آن ها هم جنگيد. البته آقا اين دو موجود را "جناب" خطاب کردند و خيلی احترام گذاشتند و کسانی هم که از سرنوشت اين دو صحابه ی پيغمبر بی خبرند لابد به گمان اين احترام، تصور می کنند که آن ها اگر در حکومت اسلامی عرض اندام کنند فوق فوق اش مثل سعيد حجاريان مدتی در سلول سونادار و جکوزیدار حبس خواهند شد يا مثل محمد نوری زاد چند ماهی را در سلول قبر مانندی تک و تنها خواهند گذراند تا بدون حواس پرتی دعا کنند و به "خداوند" نزديک شوند و از گذشته ی شرمآور خود توبه نمايند.
ولی متاسفانه سرنوشت اين دو جناب اين گونه نيست و می ترسيم "آقا" که دست به شبيه سازی شان خوب است، يک دفعه پرده ی آخر را هم مثل بقيه ی قسمت ها شبيه سازی کنند و کارْ دستِ طلحه و زبير زمان بدهند.
جناب طلحه آن طور که در تواريخ آمده، بعد از شکست در جنگ جمل، درحال فرار بوده که يکی از متحدان تاکتيکی اش يعنی مروان بن حکم از پشت تيری زهرآگين به او می زند و کارش را می سازد. در مثال ما اگر آقای موسوی طلحه باشند، يک نفر از منافقين قديم يا جديد، با تپانچه ی کُلْت کاليبر ۴۵ تيری از پشت به سمت او شليک می کند و کارش را زبانم لال می سازد تا سناريوی صدر اسلام کامل شود (با در نظر گرفتن مرخص کردن محافظ ويژهی آقای موسوی زمينه ی چنين کاری هم فراهم آمده است، که ان شاءالله به اين قصد نبوده).
جناب زبير هم آن طور که در تواريخ آمده، ابتدا آتش جنگ جمل را بر می افروزد، بعد با توپ و تشر امام علی در وسط ميدان جنگ، ضمن عذرخواهی از ايشان که دست به چنين کار احمقانه ای زده و فريب دشمنان و صهيونيسم بينالملل را خورده، ميدان جنگ را رها می کند و به عمرو بن جرموز نامی پناه می بَرَد تا ببيند بعداً چه خاکی به سرش کند، که اين عمروی نامرد وقتی زبير خوابش می بَرَد، سرش را گوش تا گوش می بُرد و به نزد امام علی می بَرَد و امام علی هم با ديدن سر بُريده کلی ناراحت می شود و به او پرخاش می کند که اين چه کاری بود با مهمان خود کردی، و او هم که از برخورد امام گيج شده بوده نه بر می دارد نه می گذارد می گويد: ما که نفهميديم بالاخره با شما خاندان بنی هاشم چگونه رفتار کنيم. اگر کسی از شما نافرمانی کند او را لعنت می کنيد و اگر هم دشمن تان را بکشد باز لعنت می کنيد.
خب. با شنيدن کلمات خواب و خواب رفتن و خواب ماندن و اشتقاقاتِ ديگر خواب، شما هم مثل من ياد آقای مهدی کروبی و خواب مشهور و بی موقع اش می افتيد و ايشان را در سيموليشن آقای خامنه ای جای زبير می گذاريد که ممکن است ايشان خوابش ببرد و يک نفر بلايی سرش بياورد تا سناريوی آقای خامنه ای تکميل شود (و هشدار به کسی که اين ماموريت به او محوّل خواهد شد: ای سرباز گمنام امام زمان! ای بدبخت! ای بيچاره! اين کار را نکنی ها! آقای خامنه ای به جای اين که به تو صله بدهد به تو مثل سعيد امامی بد و بيراه خواهد گفت که اين چه کاری بود کردی و تو هم حيران و ويلان خواهی گفت اگر از شما نافرمانی کنيم شما ما را لعنت می کنيد و اگر هم فرمان تان را اجرا کنيم باز هم لعنت می کنيد. پس بفرماييد چه خاکی به سرمان کنيم؟! ای سرباز گمنام امام زمان! ای بدبخت! ای بيچاره! به فکر خودت نيستی به فکر زنت باش که مثل زن سعيد امامی آن بلاها سرش نيايد. از ما گفتن بود...)
داستان دراز شد. از آقايان طلحه و زبير، ببخشيد، موسوی و کروبی، خواهش می کنم، با در نظر گرفتن اين که آقای خامنه ای اصولا اعصاب اش ضعيف است و با کسی شوخی ندارد، مراقب جان شان باشند چرا که هزاران جوان، چشم اميد به آن ها دوخته اند و بايد برای رهبری جنبش سبز سالم و سلامت بمانند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۲ می خوانيد:
- زبان دکتر عبدالکريم سروش
- بادا بادا مبارک بادا
- داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
- بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
- آلزايمر
- پوزش و اعتذار
- توهين به ارغوان رضايی
- بخشی از نامه امام علی خامنه ای (ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
- مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش
زبان دکتر عبدالکريم سروش
گفتيم درس هايی را که از سلسله مقالات اکبر گنجی تحت عنوان زبان مارکس و زبان لنين و زبان شريعتی و زبان آرامش دوستدار گرفته ايم يک جوری پس بدهيم که نامه ی دکتر عبدالکريم سروش خطاب به مشايخ و مراجع کرام منتشر شد و سوژه برای امتحان دادن ما جور شد و فی الفور نشستيم پشت کامپيوتر تا موضوع بيات نشده خودمان را مورد آزمون قرار دهيم:
زبان سروشی: زبان آر.پی.جی ۷
زبان سروش در مواجهه با مخالفان، زبان تندی ادبی با آهنگی مسجّع است. زبانی ست که مثل آر.پی.جی۷ برجک مخالف را می پراند. بيش از سی سال است که او هر چه را که درست پنداشته تئوريزه کرده است. در طی اين دوران، نثر آهنگين خود را به سرمشق مسلط تبديل کرده است. اسلام مدرنيزه شده و روشنفکری دينی، مفهوم مرکزی گفتمان و زبان اوست. همه ی فعاليت ها به روشنفکران دينی فروکاسته می شوند. همه ی روشنفکران غير دينی، عوامل ناآگاه نسبت به روشنفکران دينی اند. در زبان او، روشنفکر غير دينی دچار قبض، و روشنفکر دينی دچار بسط می شود و فربه می گردد. در مقابله با حکومت نيز خشونت زبانی او گاه دچار قبض و گاه دچار بسط می گردد. او در نامه ای خطاب به مشايخ و مراجع کرام از خشونت کلامی برای برخورد با حکومت اسلامی بهره می گيرد. لحن و لفظ او که به نوعی تلفيق زبان شمشيری مارکس و زبان نابودگر لنين و زبان ويرانساز شريعتی است، در قالبی آهنگين، قلب مخالف را نشانه می گيرد. شيوه ی برخورد خشونتبار دکتر سروش با حکومت اسلامی جالب توجه است (کلمات خشن و شمشيری و نابودگر و ويرانساز به صورت "بُلد" مشخص شده اند):
«سالروز قيامت صغرا ی خلق و نهضت کبرای سبز نزديکتر می شود و انتظار مردم از روحانيان راستين بيشتر. زندانيان اين جنبش و شهيدان اين شورش پيامی برای شهسواران عرصه دين و دانش دارند: می دانيم که شما اقطاب و ارکان دين خود از مظلومان مظالم جمهوری اسلامی هستيد و از اين که معاصی و مفاسد اين حکومت جائر نام نيک شما و دامان پاک شريعت را آلوده کرده ظاهری دژم و باطنی نژند داريد و سينه پر آتش خود را به آب صبوری ساکن می کنيد و "زبان بريده به کنجی نشسته" زير لب لاحول می گوييد و ربٌ يسٌر می خوانيد و از نگاه ها و پرسشهای سرزنش آلود مريدان و محارم می گريزيد که چرا وعده عسل داديد و اکنون سرکه می فروشيد و چون به خلوت می رويد با خدا شکوه می کنيد که خدايا مرجعيت و قطبيت دادی. صد شکر. اما چرا در اين عصر و در اين احوال؟ که نه مجال انتقاد هست نه نشاط اجتهاد. حتی در نوشتن رساله عمليه هم آزادی نيست و فتوا و فرمان حکومت مقدم است. نه حرمت و اعتباری برای فقه مانده، نه قداست و استقلالی برای حوزه. حجت ها آيت و آيت ها آلت قدرت گشته اند.»¹...
[ادامه دارد]
پانوشت ها:
۱. دقٌالباب (فلاح خلق و صلاح علما)، عبدالکريم سروش، خبرنامه گويا. دکتر سروش در سال ۱۳۵۸ نيز بر اساس تفکرات آن روز خود با روحانيت مکاتبه می کرد. نظر به اين که ويتگنشتاين میگويد: «کل زبان، شامل زبان و اعمالی را که در آن بافته شده است، را «بازی زبانی» خواهم ناميد» (لودويگ ويتگنشتاين، پژوهشهای فلسفی، ترجمهی فريدون فاطمی، نشر مرکز، ص ۳۳) «اينجا با اصطلاح «بازی زبانی» قصد برجستهساختن اين واقعيت را داريم که سخنگفتن به زبان بخشی از يک فعاليت، يا بخشی از يک صورت زندگی است» (پژوهشهای فلسفی، ص ۴۴) و فوکو هم می گويد: «حقيقت بيرون قدرت نيست. ... حقيقت چيزی متعلق به اين جهان است؛ صرفاً بهواسطهی اشکال متعدد اجبار توليد میشود. ... و اثرات قانونی قدرت را موجب میشود. هر جامعهای رژيم حقيقت خود را دارد، «سياست کلی» حقيقت خودش را؛ و به عبارتی، انواع گفتمانهايی را که جامعه قبول میکند و بهمنزلهی حقيقت به عمل در میآورد؛ ساز و کارها و مواردی که فرد را قادر میسازند گزارههای «صادق» و «کاذب» را تشخيص دهد؛ ابزاری که به کمک آن هر يک از گزارهها تصديق میشود؛ و شگردها و رويههايی که در تحصيل حقيقت ارزشمند تلقی میشوند؛ جايگاه کسانی است که بايد بگويند چه چيزی حقيقی محسوب میشود»Foucault .M. (۱۹۸۰) Power/ Knowledge Brighton . Harvester.p.31 پس به نظر می رسد نامه های اخير عبدالکريم سروش با نامه های پيشينی او ارتباط ارگانيک داشته باشد... (نظر به طولانی شدن پانوشت، مسئولان خبرنامه ی گويا تصميم گرفتند بقيه ی پانوشت را در صفحه و بلکه صفحاتی جداگانه منتشر کنند).
بادا بادا مبارک بادا
"نامزدی دو تن از کوهنوردان آمريکايی زندانی در ايران" «سايت صدای آمريکا»
در اوين جشنی با شکوه بر پاست. بازجوها در حالی که سلول شکنجه را به انواع و اقسام شلاق و کابل و زنجير آراسته اند، در حال شادی و پايکوبی هستند. روی تخت شکنجه چند بطری نوشابه ی خانواده چيده شده است. عروس و داماد با چشمان بسته رو به ديوار نشسته اند و فقط صدای آواز و قهقهه ی بازجويان را می شنوند. حاج ميثم در حالی که لنگه کفشی را به صورت ميکروفون به دست گرفته پشت سر عروس داماد و رو به بازجويان ديگر که هر کدام يک بطری نوشابه در دست دارند می ايستد:
با آرزوی سعادت و خوشبختی برای اين دو کبوتر در قفس
امشب چه شبيست
شب شکنجه است امشب
اين سلول پُر از
زنجير و بند است امشب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
سلول تنگه بله
عروس قشنگه بله
دست به پشتاش نزنيد
خونی و زخمه بله
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
اين اتاق و اون اتاق
ميزنن شلاق و کابل
به تن عروس و دوماد
می کوبن مُشتای ناب
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
***
شکنجه ی شاهانه
ايشالا مبارکش باد
بطری نوشابه
ايشالا مبارکش باد
اعتراف بلبلانه
ايشالا مبارکش باد
توبه ی جانانه
ايشالا مبارکش باد
بادا بادا مبارک بادا
ايشالا مبارک بادا.
داستان ملودراماتيک دختر بدحجاب؛ مادر بيمار
"فرمانده انتظامی تهران بزرگ در پاسخ به سئوال ايلنا مبنی بر ابلاغ طرح عفاف و حجاب به پليس گفت: تا اين ساعت هيچ چيزی به ما ابلاغ نشده اما ما وظيفه ذاتی خودمان میدانيم که با بدحجابی برخورد کنيم... افرادی که دستگير میشوند سريعا در اختيار مشاوران زن قرار میگيرند و ما به صورت علمی با اين اوضاع برخورد میکنيم از اين رو پليس به ديد مجرم به دستگيرشدهها نگاه نمیکند به طوری که بعضیها اشتباه کردهاند و پس از دستگيری مورد مشاوره قرار گرفته و آزاد میشوند."
مشاور نيروی انتظامی- عزيزم شما می دونيد چرا اين جا تشريف داريد؟
دختر بد حجاب [با حال نزار]- من رفته بودم بازار تجريش برای مامان ام دارو بخرم، آخه ايشون مريضه و تو خونه بستریـه. يک مامور آمد مرا هُل داد توی ماشين که تو بدحجابی، بايد با ما بيای کلانتری. فکر کنم به خاطر بدحجابی مرا گرفته اند. خانم به خدا اگه منو اينجا نگه دارين مامان ام نگران ميشه. سکته کرده. ممکنه پس بيفته.
مشاور- نه عزيزم. ما شما را اينجا نگه نمی داريم. ما اينجا با شما مشاوره علمی می کنيم تا دفعه ی بعد حجاب تون را داوطلبانه رعايت کنيد. خب. مشاورهمون را شروع می کنيم. [يک شکلات که در زرورق پيچيده شده به دختر جوان نشان می دهد] عزيزم اين چيه؟
دختر- شکلات.
مشاور- عزيزم اگه اين زرورق، دورِ اين شکلات باشه مگس روش می شينه؟
دختر- نه.
مشاور- اگه باز باشه چی؟
دختر- بله ميشينه.
مشاور- آفرين دختر جون. تو مثل شکلاتی؛ حجاب مثل زرورقه. نمی ذاره مگس روی تو بشينه. متوجه شدی؟
دختر [با حالت غمزده]- مرسی خانم. متوجه شدم. حالا می تونم برم خونه مون؟ می ترسم مامان ام طوری اش بشه. دکترا گفتن نبايد دچار هيجان بشه. بايد فوری دواش را بگيرم بهش برسونم.
مشاور- نه عزيزم. هنوز باهات کار داريم. مشاوره ی ما ادامه داره.عزيزم تو دانشجويی؟
دختر- بله.
مشاور- تو اگر نمره ی صفر بياری توی درس عقب می افتی؟
دختر- بله.
مشاور- می دونی که اگه بدحجاب باشی به دستور آقای جنتی نمره ی صفر می گيری؟
دختر- بله.
مشاور- پس بی حجابی يعنی نمره ی صفر و بدبختی و عقب ماندگی، و حجاب يعنی نمره ی بيست و خوشبختی و پيشرفت. اين مشاوره ی علمی را هم متوجه شدی؟
دختر [با گريه]- بله متوجه شدم. اگه حالا اجازه بديد برم. مامانام الانه که راه بيفته بياد توی خيابون دنبال من. به خدا وضع اش خيلی بحرانيه.
مشاور- نه عزيزم. حالا کجا! مشاوره ادامه داره...
***
يک ساعت بعد، دختر خسته و کوفته با حجابی که تا روی ابروانش پايين کشيده شده از کلانتری بيرون می آيد. به محض بيرون آمدن روسری را عقب می دهد و چند طُرّه مو دُورِ انگشتِ اشاره اش می پيچد و از زير روسری بيرون می اندازد. موهای پشت سرش را هم باز می کند و روی شانه می ريزد. موبايل اش را در می آورد و شماره می گيرد:
- الو مامان. چطوری؟ هيچی بابا اين کثافتای عوضی منو گرفته بودند که حجابات اِلِه و بِلَه است. يک زنيکهی اکبيری هم يک ساعت تموم منو ارشاد کرد. منم همون حرف هايی را که تو آخرين بار، وقتی گرفته بودنات به مامورا می گفتی بهشون گفتم، که مامان ام مريضه و مامان ام سکته کرده و مامان ام منتظره داروست، منو زود ول کردن [به صدای بلند می خندد]. مامان دوستات دارم! الانام می رم بازار تجريش واست يک کادو بخرم. يک کادوی خوشگل برای مامان خوب و زرنگام!
بازنويسی در جستجوی زمان از دست رفته
می خواستم عنوان اين معرفی کتاب را بگذارم "دوستداران مارسل بشتابيد" ولی پيش خودم فکر کردم دوستداران او حتما پيش از اين شتافته اند و اين نوشته به درد کسانی خواهد خورد که تا حالا نشتافته اند! به هر حال اين متن، وَ کتابی که معرفی خواهد شد به درد همه نمی خورَد و اگر دوستدار مارسل پروست و زبان پيچ در پيچ روياگونه اش نيستيد از اين متن در گذريد و سراغ آيتم بعدی يعنی "آلزايمر" برويد. اما اگر دوستدار پروست و در جستجوی زمان از دست رفته و به قول معروف "از خودمان" هستيد حتما اين قسمت را بخوانيد بخصوص اگر تا به حال کتاب کوچک قطع پالتويیِ ۱۰۱ صفحه ایِ منتشر شده توسط انتشارات هرمس با شناسنامهی "در جستجوی زمان از دست رفته، نوشتهی مارسل پروست، بازنويسی برای تئاتر توسط هارولد پينتر و دای تِرِويس به ترجمهی عباس پژمان" را نخوانده ايد.
ممکن است فکر کنيد چرا اين قدر با هيجان اين معرفی را انجام می دهم. اولاً به خاطر اين که بعد از مدت ها يک ترجمه ی فنّی-هنریِ خوب خوانده ام. دوم اين که کتابِ ترجمه شده توسط آقای پژمان کتابی ست -هر چند برای ناآشنايان با اصل در جستجوی زمان از دست رفته نامفهوم ولی- شگفت انگيز؛ شگفت انگيز از اين رو که کتابی عظيم و هفت جلدی و چهار هزار صفحه ای، با مهارت يک نمايشنامه نويسِ هنرمند خلاصه شده است در يک کتاب قطع پالتويی با ۱۰۱ صفحه. آن هم کتابی که به قول مرحوم مهدی سحابی، "در عين روشنی و زلالی «سنگين» است" (گزيده هايی از در جستجوی زمان از دست رفته، مارسل پروست، مهدی سحابی، صفحهی ۸) و به قول دکتر پژمان با آن که اين کتاب "از شاهکارهای مسلّم دنيای رمان و از قلّه های رفيع آن است، کمتر کسی می تواند خواندن آن را تا آخر ادامه دهد." (بازنويسی، صفحه ی پنج).
اما چند کلمه در مورد ترجمه ی "بازنويسی...". من نمی توانم اظهار نظری در مورد تطابق ترجمه با اصلِ کتاب بکنم ولی عباس پژمان جزو آن دسته از مترجمانی ست که طبق گفته ها و شنيده ها، به کار او و دقت او می توان اطمينان کرد. ايشان کسی است که بر خلاف نظريه رايج ميان مترجمان که دانستن زبان مقصد را اساس يک ترجمهی خوب می دانند، فهميدن مطلب در زبان مبداء را پايه ی ترجمه می داند که نظری بسيار ارزشمند است و به گمان من اگر ترجمه های زيادی قابل خواندن نيست، علت آن نه ضعف در زبان فارسی و نه ضعفِ خودِ زبان فارسی که نفهميدن متنِ مبداء است که کار را به ترجمه ی لغت به لغت می کشاند و مترجم و خواننده را به گرفتاری و مرارت دچار می کند (اولی را به گرفتاری و مرارتِ ترجمه کردن و دومی را به گرفتاری و مرارتِ مطالعه کردن). چيزی که از ترجمه ی "بازنويسی" می توان حس کرد اين است که مترجمِ کارآشنا، پروست و اثرش را خوب شناخته و مشکلی برای فهميدن و فهماندن متن خلاصه شده ای که خود عصاره ی يک متن دشوار و در هم پيچيدهی ادبی ست نداشته، و اين کم امتيازی نيست. خواننده، احساسِ خواندنِ متنِ ترجمه شده نمی کند و با هيچ دستانداز آزاردهندهای رو به رو نمی شود.
البته برای فهميدن اين کتاب، دانستن زبان فارسی کافی نيست! بايد با پروست و نحوه ی نوشتن او از قبل آشنا بود والا متن، متنی بی سر و ته و خسته کننده و از هم گسسته به نظر خواهد رسيد. پيوند مفاهيم پروست نه بر روی کاغذ که در ذهن خواننده بايد انجام شود و اين کار هر کسی نيست. به قول عباس پژمان، کسی که در جستجو را به طور کامل می خواند انگار يک "خواب بزرگ" را می خواند (همان جا).
به هر حال مطمئن هستم دوستداران پروست با کمال ميل ۱۸۰۰ تومان برای خريدن اين کتاب کوچک خواهند پرداخت و نه يک بار بل که چند بار آن را خواهند خواند و هر بار چيز جديدی در آن خواهند يافت. مطمئن هستم!
آلزايمر
با دوستی برای روز دوشنبه ساعت يک ربع به سه در جايی که حدود نيم ساعت با منزل مان فاصله داشت قرار گذاشته بودم. روز دوشنبه از حدود ساعت يک ربع به دو که به منزل رسيدم بيکار بودم تا ساعت يک ربع به سه که با دوست ام قرار داشتم. گفتم اين يک ساعت را چه کنم؟ برای خودم نسکافه ای درست کردم و کتابی به دست گرفتم و شروع کردم به خواندن. ساعت يک ربع به سه شده بود و من حوصله ام سر رفته بود که چرا زمان نمی گذرد و زودتر يک ربع به سه نمی شود که من سر قرارم بروم. در همين موقع زنگ موبايلم به صدا در آمد. دوستم بود که با او برای ساعت يک ربع به سه قرار داشتم. خيلی خونسرد احوال اش را پرسيدم. ديد که در اطراف من سر و صدايی نيست و من هم خيلی ريلکس –مثل کسی که روی مبل لم داده باشد و کتاب به دست گرفته باشد، که لم هم داده بودم و کتاب هم به دست گرفته بودم- جواب می دهم. کمی مکث کرد، بعد با ناباوری پرسيد "تو کجايی؟" گفتم "خب معلوم است؛ خانه هستم. راستی قرارمون يادت نره. يک ربع به سه فلان جا". گفت "تو حالت خوبه؟" گفتم "بله. چطو مگه؟! چرا اين قدر عجيب غريب صحبت می کنی؟" گفت "من الان همان جايی هستم که با هم قرار داريم". گفتم "اِ! چه خوب! چطور اين قدر زود رفتی؟" پرسيد "قرارمون ساعت چنده؟" از سوال مسخره ی او خنده ام گرفته بود. گفتم: "يک ربع به سه". پرسيد "الان ساعت چنده؟" به ساعتی که نزديک به يک ساعت به آن چشم دوخته بودم تا زمان راه افتادن ام برسد با بی حوصلگیِ ناشی از سرِ کاری بودن سوال ها نگاه کردم، گفتم "يک ربع به سه". گفت "خب؟" گفتم: "خب به جمال ات! چی شده مگه؟ من يک ساعت ديگه می رسم اون جا اگه موضوعی هست به من بگو." گفت "نه، موضوعی نيست، ولی الان ساعت يک ربع به سه است و اين چيزی را يادت نمی اندازه؟" کمی فکر کردم، گفتم "نه... نکنه روز تولدته و اين ساعت به دنيا اومدی؟" گفت "نه. اين قدر پيچيده نيست. ولی به نظرم من و تو اين ساعت با هم قرار داريم..."
آقا مرا بگی، انگار آب يخ ريخته باشند روی سرم. هی به ساعت نگاه می کردم، هی به موبايل نگاه می کردم، هی به خودم و رفيق ام فکر می کردم. به او گفتم منتظر باش که اومدم و جَلدی از خانه بيرون زدم.
به هر بدبختی بود به محل قرار رسيدم. دوست ام گفت "انگار دچار آلزايمر شدی." گفتم "به نظر خودم هم همين طور ميآد. خيلی چيزها را زود فراموش می کنم". نه ورداشت نه گذاشت پرسيد "تو پسمانده ی موش می خوری؟!" گفتم "بله آقا؟!" پرسيد "تازگی ها از وسط دو تا زن عبور کرده ای؟!" گفتم "چی؟" گفت اگر غلط نکنم توی آب راکد جيش کرده ای!" گفتم "معلوم هست اين مزخرفات چيه که می گی؟" با ترس و لرز اين سو و آن سو را نگاه کرد گفت "يواش! می خوای ما را به جرم بی دينی بگيرند آويزونمون کنند؟" چشمان ام از شدت گيجی گشاد شده بود. از يک طرف دير کرده بودم؛ از يک طرف دچار آلزايمر شده بودم؛ از يک طرف مزخرفات رفيق ام را که با لبخندی شريرانه داشت با من حرف می زد گوش می دادم. خلاصه حسابی قاط زده بودم. گفتم "می تونم خواهش کنم روشن و واضح حرف ات را بزنی. من الان حال شوخی و لوسگری ندارم." گفت "لابد برنامه تلويزيون را نديدی که مجری در آن دلايل فراموشی را بر می شمرد. گفت در کتاب های معتبر دينی از قول حضرت محمد (ص) آمده است که هفت چيز فراموشی ميآره که سه تاش همين هايی ست که من گفتم. گفتم شايد پسمانده ی موش خوردهای يا از وسط دو زن عبور کرده ای يا در آب راکد جيش کرده ای که اين طوری دچار فراموشی حاد شده ای!"
آقا ما رو بگی...
پوزش و اعتذار
نظر به اين که تا چند روز ديگر مسابقات جام جهانی در آفريقای جنوبی آغاز خواهد شد و اين جانب تمام مدت با تخمه و پسته و آلو و لواشک و چيپس و پفک پای تلويزيون خواهم نشست تا مسابقات را تماشا کنم، لذا به مدت يک ماه دُورِ سياست و سياست بازی را قلم خواهم گرفت و به خودم مرخصی خواهم داد. پس ای کسانی که منتظريد ما با نوشته های خودمان ايران را آزاد کنيم، ای کسانی که هر روز در انتظار تحليل های سياسی ما هستيد تا حرکت تان را با تحليل های بی نظيرِ ما هماهنگ کنيد، ای زندانيان عزيز که اعتصاب غذا کرده ايد تا ما صدای شما را بشنويم و آن را به گوش جهانيان برسانيم، اين يک ماه را بيخود معطل ما نشويد چرا که کاری مهم تر از کار شما داريم.
مثل بعضی از سايت ها که يک روز آخر هفته ی ايرانی و يک روز آخر هفته ی فرنگی و تمام روزهای تعطيل رسمی ايرانی و فرنگی و تمام رحلت ها و زادروز ها کارشان را تعطيل می کنند و لابد می گويند کار سياست هم مثل کار اداره فقط در روزهای غير تعطيل بايد انجام شود ما هم به مرخصی ورزشی می رويم و شما عزيزان را به مدت يک ماه به خدای بزرگ می سپاريم. هر چند فکر می کنم اکثر شما عزيزان هم برويد پای تلويزيون بنشينيد و زياد هم منتظر نوشته های سياسی ما نباشيد!
توضيح: اين يک متن طنز با مقدار معتنابهی گوشه و کنايه است. لطفا جدّی نگيريد.
توهين به ارغوان رضايی
اين روزها توهين به ارغوان رضايی مُد شده است چرا که او دو راکت تنيس به احمدی نژاد اهدا کرده و او را رئيس جمهوری ناميده که به تمام جهان، قدرت ايران را نشان داده است. به خاطر همين کار و همين گفتار، اکنون جايز است که بر او بتازيم و در سطح اينترنت هر آن چه به ذهن و زبان مان می رسد نثار او کنيم و عکس هايی از او را منتشر کنيم تا جمهوری اسلامی بداند چه کسی به احمدی نژاد راکت اهدا کرده و چه کسی از او تعريف و تمجيد کرده است.
جدّاً جای تاسف است. تاسفبارتر اين که هيچ کس از اين سو به زشتی اين توهين ها اشاره نمی کند و لب به اعتراض نمی گشايد. هيچ کس نمی گويد که دمکراسی، با توهين به يک دختر جوان ورزشکار به دست نمی آيد و هيچ موافقی با چنين برخوردهای زننده ای مخالف نمی شود. توهينکنندگان به ارغوان، دقيقا پا در جای پای عوامل حکومت اسلامی می گذارند که معتقدند هر کس از ما نيست بايد آبرويش را بُرد و او را ترور شخصيتی کرد. بعيد نيست اگر کسانی با چنين طرز تفکری روزی قدرت را به دست گيرند –که بالاخره خواهند گرفت-، با ارغوان و ارغوان ها همان کنند که حکومت اسلامی با مخالفان خود کرده است و می کند.
بخشی از نامه امام علی خامنه ای(ع) به اسماعيل احمدی در مورد کنترل حجاب زنان
... ای اسماعيل، زنان بدحجاب را دست کم مگير. آنان را از جود و بخشش خود محروم نما و تا می توانی بر سرشان کوب. مبادا در سرزمين اسلام چشم مردان به زنی بيفتد که چند تار مويش از زير پوشش بيرون زده باشد و اسلام بر باد رود. در سرتاسر سرزمين ايران دوربين های مخفی نصب کن و کارگزارانی مامور نما که در گوشه و کنار شهر کمين کنند و تا زنان بدحجاب را ديدند تصوير آنان را ضبط نمايند و آنان را دستگير نمايند و همراه با تصوير، به نزد قاضی شهر برند و اگر آن زنان بدکار انکار کردند، تصوير آن ها را به قاضی نشان دهند و قاضی هم آن ها را به يک ميليون و سيصد هزار تومان جريمه نمايد. مبادا از مکر زنان غافل بمانی و راه انکار را بر آن گشوده گذاری که کيد زنان را پاسخی در خور ببايست داد و رعيت را از تغافل آنان بر حذر بايد داشت...
مصيبت بوسيدن ژوليت بينوش
نمی دانم تا به حال برای مراسم ختم يا هفته يا چهلم کسی به مسجد حجت ابن الحسن واقع در خيابان سهروردی، نرسيده به سيدخندان رفته ايد يا نه، و اگر رفته ايد تابلوی هشداری را که روی ديوار ورودی مسجد زده اند ديده ايد يا نه؛ همان تابلويی که رويش نوشته اند از روبوسی با خانم ها اکيداً خودداری فرماييد و جوری هم نوشته اند که آدم تصور می کند بعد از پايان مراسمِ مرحومِ خُلدآشيان اگر با خواهرزاده يا برادرزاده يا خاله و عمه ی خودمان هم روبوسی کنيم به جای خانه، مستقيما روانه ی جهنم خواهيم شد.
به هر حال از مسجدِ حجت، سفری می کنيم به کَن واقع در جنوب فرانسه و مصيبتی را که عباس کيارستمی با آن رو به رو بود مورد بررسی قرار می دهيم. من به جرئت می توانم بگويم کاترين دونوو، باب بحثی را در عالم اسلام گشود که حالا حالا ها بايد روی آن کار کنيم و آن روبوسی با زن نامحرمِ اهلِ کتاب و عوارض و عواقب آن است.
اگر به يک فرد غربی بگوييم که کاترين دونوو يا ژوليت بينوش می خواهند روی ما را ببوسند، و ما نمی دانيم چه خاکی به سرمان کنيم، حتما به ما خواهند خنديد که اين ها ديگر چه جور موجوداتی هستند. بيچاره خبر ندارد که ما آن "موجودات"ِ مورد نظر او نيستيم بل که موجوداتِ اصلی، با کلی ريش و پشم و باتون و اسلحه نشسته اند ما را مانيتور می کنند تا دست از پا خطا کنيم ما را بفرستند زيرزمين دادگاه ارشاد واقع در خيابان بخارست. جدّاً دلم برای آقای کيارستمی می سوخت و سر تکان دادن های بی کلام اش را در گفت و گو با نازی بگلری درک می کردم:
اما آقای کيارستمی بالاخره تصميم گرفت که صورت ژوليت خانم را موقع اعلام نام او به عنوان بهترين بازيگر زن ببوسد. در اين فاصله در ذهن هنرمند بزرگ ما چه ها گذشت، خدا می داند. ولی يک چيز را مطمئن هستم. آقای کيارستمی بعد از اين مراسم نفسی به راحتی می کشد و بعد از مدت ها بدون فکر و خيال می خوابد. شوخی نيست: ايشان از مصيبت بزرگی مثل تصميم گيری برای بوسيدن ژوليت بينوش خلاص شده است!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۱ می خوانيد:
- ندای ماندگار استاد شجريان
- ما و مهندس موسوی
- شهيد؛ جانباخته؛ جانبخش؛...
- فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران
- اُق ووآر مادموازل رايس
- طبل بزرگ زير پای چپ
- خامنه ای در جهنم
ندای ماندگار استاد شجريان
"...اين آدم آمد تو تلويزيون به مردم نيشخند زد و گفت يک عده خس و خاشاک اون گوشه دارند حرف می زنند و ما مثل آب روان آمديم. گفتم خب. من صدای اين خس و خاشاک ام..." «محمد رضا شجريان، مستند پژواک روزگار، تلويزيون بی بی سی فارسی»
کم تر پيش می آيد که آن قدر تحت تاثير سخنی قرار گيرم که به هيجان بيايم و ضربان قلب ام بالا برود. کارِ نوشتنِ کشکول را تمام کرده بودم و قصد ارسال آن را داشتم که مستند پژواک روزگار را در بی بی سی فارسی ديدم. مرغ سحر استاد شجريان که اجراهای مختلف آن را بارها و بارها شنيده ام در اين برنامه چنان تاثيری روی من گذاشت که صدای ضربان قلب ام را در متن آن می شنيدم. شايد به خاطر جمله ی استاد بود که پيش از پخش آن با شجاعتی مثال زدنی گفت "خب، مرا بازداشت کنند! هراسی نيست!"
فيلم داشت به پايان می رسيد که استاد از خس و خاشاک و دشواری راهی که بايد طی کنيم سخن گفت و به دنبال آن صدای تفنگ ات را زمين بگذار بود که فضای خانه را پُر کرد. در پسزمينهی صدای استاد، صدای قلب من بود که با ايشان هم آوازی می کرد؛ ريتم گرفته بود و خود را با ضرباهنگ صدای استاد تطبيق می داد.
من، از موسيقی اصيل ايرانی فقط چند آواز و تصنيف می شناسم و از ميان معدود آوازها و تصنيف هايی که شنيده ام و بر ذهن و جان ام نقش بسته، تنها بيداد است که می توانم بارها و بارها و ساعت ها و ساعت ها گوش کنم و کمترين احساس خستگی و دلزدگی نکنم. آوای استاد، هنگام اجرای بيداد به نظرم آوايی بی همانند است، همان طور که آوای ايشان هنگام خواندن ربنا شايسته ی صفت آسمانی ست.
اما امروز، آوايی ديگر از استاد به گوش من رسيد و در دل و جان من نقش بست و آن ندايی بود که استاد از زبان مردم به جان آمده در تلويزيون بی بی سی در داد. اين ندا ارزشی برابر بيداد برای من داشت؛ ارزشی برابر ربنا. اطمينان دارم اين ندا در تاريخ فرهنگ سرزمين ما ثبت خواهد شد و هرگز از يادها نخواهد رفت. اين چند خط را با شتاب بسيار نوشتم برای ادای احترام به استادی که ندايش مانند صدايش ماندگار و فراموش نشدنی ست.
ما و مهندس موسوی
"اعلام اعدام ناگهانی پنج نفر ازشهروندان کشور بدون آنکه توضيحات روشن کننده ای از اتهامات و روند دادرسی ومحاکمات به مردم داده شود شبيه روند ناعادلانه ای است که در طول ماه های اخير منجر به صدور احکام شگفت آور برای عده زيادی از زنان و مردان خدمتگزار وشهروندان عزيز کشور ما شده است. وقتی قوه قضائيه از طرفداری مظلومان به سمت طرفداری از صاحبان قدرت ومکنت بلغزد مشکل است که بتوان جلوی داوری مردم را در مورد ظالمانه بودن احکام قضايی گرفت. چگونه است که امروز محاکم قضايی از آمران وعاملان جنايتهای کهريزک و کوی دانشگاه و کوی سبحان وروزهای ۲۵ و۳۰ خرداد وعاشورای حسينی ميگذرند وپرونده های فساد های بزرگ را باز نشده می بندند وبه صورت ناگهانی در آستانه ماه خرداد، ماه آگاهی وحق جويی پنج نفر را با حواشی ترديد برانگيز به چوبه های دار می سپارند؟ آيا اين است آن عدل علوی که به دنبالش بوديم؟" «بيانيه ی مهندس ميرحسين موسوی در رابطه با اعدام پنج زندانی سياسی»
اين "ما" که عرض می کنيم، يک "ما"ی شاهانه است. يعنی نه اين که چند نفر باشيم، بل که يک نفر هستيم و با نهايت افتخار خودمان را جمع می بنديم. در خارج هم که باشيم، به زبان فرانسه به خودمان "نوو" می گوييم و در آلمانی "ويق" خطاب می کنيم. جماعت خارجی هم اول به اطراف نگاه می کنند ببينند که کی همراه ماست که "ما" می گوييم و چون کسی را نمی بينند لابد تصور می کنند ما خيلی مهم تشريف داريم و از خاندان اشراف هستيم و چه و چه. خلاصه خيلی خوب چيزی ست اين "ما" بودن و کثير بودن و جمع بودن.
البته اين "ما" بودن، يک حرف بيهوده و لغو نيست که از دهان ما همين طوری الکی خارج شود، بل که اين "ما" نشانه ی "من و بقيه ی مردم ايران" است که وقتی "من" يک چيزی می خواهم، چون فکر می کنم که مردم هم همان چيز را می خواهند، لذا طرح خواست هم، با ضميرِ جمعِ "ما" صورت می گيرد و نه "من". اين هم از توضيح دستوری و گرامری ماجرا.
اکنون می رسيم به موضوع بيانيه ی مهندس موسوی و اين که اين بنده ی خدا را آن قدر فشار داديم و آن قدر با مطالب و مقالات مان چلانديم که بالاخره خودش و خانم اش يک بيانيه ی حساب شده و ظريف صادر کردند که راستش را بگويم اصلا انتظار همين را هم نداشتم (نه. اشتباه نشد. اين جا گفتم "من"، چون "من" انتظار نداشتم و لابد آن ها که خود را ملت می پندارند چنين انتظاری داشتند و از ديدگاه ايشان مهندس "بايد" بيانيه صادر می کرد و قس علی هذا). باری "من" که بسيار خوشحال شدم از صدور اين بيانيه و آن را نسبت به طرز فکر مهندس و ايدئولوژی و نگاه مکتبی ايشان يک نوع انقلابِ بينشی و گامی به جلو ارزيابی کردم.
ولی آن "ما"ی مذکور انگار چنين نظری ندارد و مهندس تا مسلسل دست اش نگيرد و پرچم سکولاريسم را بر فراز سرش به اهتزاز در نياورد و يا در حالتی کمالگراتر زير پرچم سرخ کمونيستی-کارگری نرود ول کن ماجرا نيستند و آن قدر مهندس را تحت فشار می گذارند تا بالاخره يک چيزی بگويد و سرش را بر باد بدهد. حتی بعيد نيست، همجنسگرايان انتظار داشته باشند که مهندس بيانيه ای چيزی در باب حقوق حقه ی آن ها صادر کند و در اين رابطه هم چيزی بگويد تا بر "ما" ثابت شود که ايشان حقيقتاً دمکرات شده و دست از تفکرات متحجرانه اش برداشته است. بعد هم که اين کارها را کرد و تندتر از حد تحمل حکومت گام برداشت و حکومت با دستبند يا با گلوله سراغ ايشان رفت، انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است. فوق اش يک زندانی اضافه می شود به زندانيان، يا يک شهيد اضافه می شود به شهدا. چقدر امروز داريم به خاطر احمد زيدآبادی و عيسی سحرخيز غصه می خوريم و توی سر خودمان می زنيم، همان قدر هم به خاطر مهندس موسوی توی سرمان خواهيم زد، بدون ترديد.
ولی برای "من" همين چند خطی که مهندس موسوی و خانم رهنورد نوشتند کافی ست. راست اش را بگويم برای من دنبال کردن همان شعارِ رای من کو هم کافی ست. من اصلا عادت ندارم کلاس اول را نگذرانده به کلاس دوازدهم بروم؛ من عادت ندارم، مقدمه ی فلسفه را تمام نکرده، سراغ هگل بروم؛ عادت ندارم آی به اضافه ی ب به توان دو را ياد نگرفته سراغ ای مساوی ام سی به توان دو بروم. ولی خب ما انگار اين عادت مان است که به دِه راه نيافته سراغ خانه ی کدخدا را بگيريم و همه چيز را يکجا و درجا طلب کنيم.
باری من -و نه ما- از آقای مهندس موسوی و خانم زهرا رهنورد و آقای کروبی -که به دلاوری اش روز به روز بيش تر ايمان می آورم- به خاطر اعلاميه هايی که در رابطه با اعدام پنج زندانی سياسی صادر کردند تشکر می کنم و از اين که به خواست مخالفان اعدام های سياسی توجه کردند به نوبه ی خود سپاسگزارم. به اميد روزی که آن قدر احساس آزادی کنند که عليه جنايت های سال های اوليه ی انقلاب و دوران مسئوليت خودشان بيانيه صادر کنند و راهی را که سال ۵۷ پيش پای مردم گذاشته شد نه شاهراه که بيراهه بنامند.
شهيد؛ جانباخته؛ جانبخش؛...
"نويسنده ی ارجمند آقای ميرزا آقا عسگری مانی در تازهترين نوشته ی خود در تارنمای اخبار روز در زمينه ی جايگزينی واژه ای برای جان باخته ياد آور شده اند که ايرانيان میکوشند نام تازهای برای همميهنانی بيابند که جان خود را پيشکش آرمانهای ايرانی، آزاديخواهانه؛ عدالتخواه، و سربلندی ميهنمان کردهاند. برخی نام «جانباخته» را در اين پيوند بکار میبرند که درست نيست. چرا که مبارزان راه آزادی و ميهندوستی «قمار» نکردهاند که جان خود را «باخته» باشند. بل که آنان راه، روش و منش خود را آگاهانه، هوشمندانه و خردمندانه برگزيدهاند و جانشان را در راه آرمانهای ايرانی، نوگرايانه و انسانی به ميهن و مردم خود «بخشيده»اند. بنابراين؛ آنان را نه «شهيد» و «جانباخته» بلکه بايد «جانبخش» ناميد. برای نمونه ندا آقاسلطان نه شهيد است و نه جانباخته. او راه مبارزه را آگاهانه برگزيده بود و مانند ديگران میدانست که هر آن ممکن است جانش پيشکشِ راهش گردد. پس او، پيشاپيش آمادگی برای بخشيدنِ جان و هستیاش در راه ايران، فرهنگ و آرمانهای آن را داشته است. واژهی جانبخش نه تنها برای چنان ايرانيارانی بسيار گويا است، بلکه محتوای روح بخشندگی، دليری و از خودگذشتگی در فرهنگ ايرانی را نيز در خود نهفته دارد..." « جاودانه باد ياد جانسپاران ميهن؛ دکتر منوچهر سعادت نوری؛ سايت اخبار روز»
البته کلمه سازی خوب است. البته جای گزين کردن کلمه ی فارسی زيبا با کلمه ی بيگانه ی نازيبا خوب است. البته تعيينِ تکليفِ کلمات با بارهای خاص مذهبی و ايدئولوژيک خوب است. ولی افتادن در ورطه ای که می تواند اصل را تحت الشعاع فرع قرار دهد خوب نيست. افتادن در دامی که می تواند کلمه ی مجرد را از واقعيت عينی ارزشمندتر سازد خوب نيست.
در سايت اخبار روز و در يکی دو جای ديگر ديدم که به جای کلمه ی شهيد از جانبخش و جان باخته استفاده کرده اند تا نشان دهند جان بخشان و جان باختگان جان خود را در راه اهداف غيرمذهبی از دست داده اند. کلمه ی شهيد برای اغلب ايرانيان يادآور کسی است که در راه هدفی والا کشته شده است. اين هدف می تواند مذهبی يا سياسی يا ايدئولوژيک، و يا ترکيبی از اين سه باشد. تمام کسانی که در راه حزب توده ی ايران جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که در راه سازمان چريک های فدايی خلق جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند؛ تمام کسانی که برای حفظ کشور خود به ميادين جنگ رفته و تنها به خاطر کشور -و نه دين و مذهب- جان از دست داده اند شهيد ناميده شده اند.
اين کلمه، کلمه ای ست عمومی با معنای عمومی و مفهوم عمومی، صرف نظر از ريشه و سابقه ی دينی آن. مانند بسياری کلمات با ريشه و سابقه ی دينی که امروز بدون توجه به بار ايدئولوژيک آن ها در زبان روزمره به کار می رود. از سلام و خداحافظ و ماشاءالله و ان شاءالله گرفته تا امين و نحس و محضر و لعنت و ايمان و عدالت و تسليم. اين که شهيد را چون ريشه ی مذهبی دارد با کلمه ی نامانوس و ناچسبِ جانبخش عوض کنيم، اين نه به نفع زبان فارسی، نه به نفع ديدگاه غيرمذهبی، و نه به نفع کسی ست که در راه هدف بزرگ و انسانی خود شهيد شده است. بهتر است در اين موقعيت حساس وارد چنين بازی های بی حاصل لغوی نشويم و کلمه ی ارزشمند شهيد را داوطلبانه تسليم طرف مقابل نکنيم. شهيد فاطمی هم چنان بايد شهيد فاطمی باقی بماند؛ شهيد مرتضی کيوان؛ شهيد جزنی؛ شهيد گلسرخی، شهيد دانشيان،.......و شهدای جنبش سبز نيز به هم چنين.
فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران
کتابی با جلد بنفش که بر روی آن عکس سی و چهار دانشی مرد ايرانی به صورت سياه و سفيد نقش بسته است؛ کتابی نه برای خواندن که برای مراجعه کردن به سيزده جلد کتاب ارزشمند: فهرست اَعلام پژوهشگران معاصر ايران، از انتشارات فرهنگ معاصر.
خريد اين کتاب به کسانی توصيه می شود که سيزده جلد کتاب پژوهشگران معاصر ايران را در اختيار دارند يا قصد دارند بعداً آن را خريداری کنند و در اين مجموعه ی پُر برگ و بار به دنبال نام اشخاص يا مکان ها يا کتاب ها و مقالات و امثال اين ها بگردند.
اين کتاب در حقيقت کُريدوری ست چند شاخه که ما را به کتاب های سيزده گانه ی آقای هوشنگ اتحاد وصل می کند و به خانه ها و اتاق های آن می بَرَد. کتابی مفيد برای اهل تحقيق.
از برخی کتاب های اين مجموعه در بعضی کشکول ها ياد کرده ام و به طور خلاصه عرض می کنم که هر ايرانیِ اهل فرهنگی بايد اين مجموعه ی ارزشمند را در کتابخانه ی خود داشته باشد. اين دائرةالمعارفی نيست که با ارجاع های خشک و حروف ريز و قالب از پيش تعيين شده صرفاً به کار مراجعه و کسب اطلاع بيايد بل که دائرةالمعارفی ست با سبک و شيوه ای نو و مطالب روحدار که می توان هر کتاب از آن را به دست گرفت و از اول تا آخر مطالعه کرد. شيوه ی ارجاع و پانويس در اين کتاب ها به صورتی ست که مزاحم مطالعهی مطالعهکننده نمی شود و از آن مهم تر در کنار معرفی نام اصلی، در بخش بزرگی از هر کتاب، نام های ديگر، از چند خط تا چند صفحه به همان سَبْک و سياقِ متنِ اصلی معرفی می شوند؛ فهرست اَعلام، به کارِ يافتن اين نام ها در هر جلد می آيد.
به نظرم کار بزرگ پژوهشی آقای اتحاد با انتشار اين فهرست پايان يافته باشد ولی آرزو می کرديم اين مجموعه همچنان ادامه می يافت و نام های بيشتری را در بر می گرفت. اهميت اين مجموعه در آن است که مولفاش توانسته پروژه ای را که در ذهن داشته تا انتها پيش ببرد و کار را به انتها برساند که جز با ياری ناشر نمی توانسته است امکان پذير باشد.
مجموعه ی پژوهشگران معاصر ايران با معرفی محمد قزوينی آغاز می شود و به روانشاد احمد تفضلی ختم می گردد. سه جلد از اين مجموعه ی سيزده جلدی هرکدام به يک نام اختصاص دارند: صادق هدايت در کتاب ششم؛ مجتبی مينوی در کتاب نهم؛ و پرويز ناتل خانلری در کتاب يازدهم. باقی کتاب ها هر کدام چند نام اصلی را در بر می گيرند که مجموعا سی و چهار نام می شود. اما بخش بسيار بزرگی از اين سيزده جلد به معرفی نام هايی در جنب نام های اصلی اختصاص دارد که اهميت آن ها کم تر از نام های اصلی نيست و هر کدام می تواند سر فصل کتابی جداگانه باشد.
به خوانندگان علاقمند به آشنايی با دانشمندان بزرگ معاصر ايران توصيه می کنيم تمام اين سيزده جلد و فهرست اعلام آن را تهيه و مطالعه کنند. قطعا از خواندن آن بهره و حظِّ بسيار خواهند بُرد. فهرست اعلام پژوهشگران معاصر ايران به قيمت ۷۰۰۰ تومان، با ۳۶۱ صفحه و شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده است.
اُق ووآر مادموازل رايس
"استقبال سرکوزی از کلوتيلد ريس و خانواده اش در کاخ اليزه..." «راديو فردا»
سرکوزی با چهره ای در هم کشيده پشت تريبون قرار می گيرد و به خبرنگار رديف دوم اشاره می کند تا سوال اش را مطرح کند:
خبرنگار- موسيو لُ پرزيدان. شايع شده است که شما حاضر هستيد با ايران بر سر آزادی خانم کلوتيلد رايس مصالحه و بل که معامله کنيد. آيا اين شايعه صحت دارد؟
سرکوزی- ما؟ ما و مصالحه؟ ما و معامله؟ آخر عقل کسانی که چنين شايعاتی را برای ما درست می کنند کجا رفته است؟ ما با تمام قوا در مقابل جمهوری اسلامی ايران ايستاده ايم و امکان ندارد فردِ گناهکاری را با يک گروگان بی گناه مبادله کنيم. اصل، برای کشور فرانسه، ليبرته، اگاليته و فراترنيته است و ما اين ها را آسان به دست نياورده ايم که آسان از دست بدهيم. ما برويم با يک دولت گروگانگير مذاکره کنيم و چانه بزنيم؟! آن هم برای آزادی يک دختر خانم بی گناه که گروگان گرفته شده؟ زهی وقاحت و بی شرمی.
بعد از پايان کنفرانس خبری و مطبوعاتی، سرکوزی با سفير فرانسه در تهران تماس می گيرد:
- موسيو پولتی. به همتای ايرانی ما اطلاع دهيد، ترتيب آزادی مجيد کاکاوند داده شده و منتظريم ورقه های آزادی کلوتيلد را امضا کنند. کارهای اداری و قضايی پرونده کاکاوند تمام شده و او را تحت الحفظ به فرودگاه می بريم و به مقصد تهران روانه می کنيم. البته بهتر است برای اين که نگويند آزادی کلوتيلد با آزادی کاکاوند ربط دارد، دوستان ايرانی ما کلوتيلد را چند روز ديگر آزاد کنند. "سان زُکَن دوت" علی وکيلی راد قاتل بختيار را هم آزاد خواهيم کرد. چی؟ مصاحبه ی مطبوعاتی من؟ [می خندد] دو روز ديگه همه چی از ياد ميره. شما هم در مورد ارتباط رايس و کاکاوند به رسانه ها بگوييد "سَ نَ اُکَن ليان". اُقو ووآر.
طبل بزرگ زير پای چپ
در اينترنت ديدم که بچه های کنج کاو، رژه ی نيروهای مسلح جمهوری اسلامی را مثل خيلی چيزهای ديگر زير ذره بين گذاشته اند، آن هم چه ذره بينی. آدم بعضی وقت ها متوجه خيلی چيزها نيست و به نظرش خيلی خوب و قشنگ می آيد چون امکانی برای مقايسه ندارد. مثلا شما ماشين سمند را همين طوری که نگاه کنيد می گوييد چقدر خوب؛ چقدر قشنگ؛ چقدر "های پرفورمنس". اين تا وقتی ست که مثلا در زندگی تان تويوتا نديده باشيد (حالا دست بالا را گرفتيم گفتيم تويوتا. هر کدام از ماشين های کره ی جنوبی را هم که دلتان خواست می توانيد به جای آن بگذاريد).
در تلويزيون که آدم رژه ی نيروهای مسلح را می بيند، آن هم با انواع و اقسام لباس های الوان و با کلی علف و سبزه و پوشش استتاری، به خودش می گويد آماشاءالله! چه سربازهای با انضباط و با ديسيپلينی. چه رژه ی منظم و دقيقی. با اين سربازها ما می توانيم آمريکای جهانخوار را سر جای خودش بنشانيم و مرزهای ايران را گورستان دشمن کنيم (دستور هم می دهيم به اندازه ی سيصد چهار صد هزار قبر بکَنند که وقتی دشمنان را کشتيم جسدها روی زمين نماند محيط را آلوده کند).
ولی همه ی ابراز احساسات ما تا زمانی ست که شير پاک خورده ای در عالم مجازی، عکس های رژه ی سربازان کشورهای ديگر را پيدا نکرده و آن ها را مثلا در بالاترين و جاهای ديگر لينک نداده است. آن وقت تازه می فهميم رژه رفتن مان هم مثل ساير چيزهای قشنگِ ديگرمان است (به قول شاه بابا، اين چيزمان هم به چيزهای ديگر می آيد).
به رژه ی سربازان زن و مرد چينی و رژه ی دلاورمردان خودمان و طراز پاها و دست ها و تفنگ ها نگاه کنيد، متوجه منظور من می شويد. اين را هم در نظر بگيريد که چينی ها صف شان بيست و پنج نفره است، صف مردان ما دوازده نفره که اگر بيست و پنج نفره بود اوضاع به مراتب خراب تر از اينی که هست می شد.
خامنه ای در جهنم
"حجة الاسلام محمدی ری شهری در کتاب زمزم عرفان که اخيرا در نمايشگاه کتاب عرضه شده به ذکر خاطره ای از آيت الله بهجت پرداخته است که قابل تامل و خواندنی است. به گزارش سرويس سياسی جهان حجة الاسلام ری شهری در اين کتاب نقل می کند در ديداری که اواخر سال ۸۶ با آيت الله بهجت داشتم ايشان فرمودند: آقای خمينی را در خواب ديدم که جلوی من نشسته، ولی ضعيف و رنجور. ناگهان سکته کرد و از دنيا رفت. اين بدان معنا است که نهضت ايشان تاکنون بوده، ولی دچار مشکل می شود. برای پيشگيری از آسيب ديدن نهضت به آقای خامنه ای پيغام دادم که من برای پيشگيری از آسيب ها اقداماتی انجام داده ام؛ ليکن خود ايشان هم بايد کارهايی را انجام دهد. نمی دانم انجام داد يا نه. بعد ايشان آقای حجازی را فرستاد و توضيح خواست..." «سحام نيوز»
آقای خامنه ای چشم که باز می کند نور سفيدی می بيند که به سمت او می آيد. لبخند مليحی بر لبانش ظاهر می شود. نور در حال نزديک شدن است که ناگهان يک ابر سياه توفنده به طرف آن می رود. نور وسط زمين و هوا متوقف می شود. انگار ابر سياه به نور سفيد چيزی می گويد. نور سفيد مثل اين که حرف عجيبی شنيده باشد، به علامت بی اطلاعی و عدم آگاهی تکانی به خود می دهد و به سرعت از نظر محو می گردد. ابر سياه با حالتی تهاجمی به طرف آقای خامنه ای می آيد و هر لحظه بزرگ و بزرگ تر می شود. لبخند بر لبان آقای خامنه ای می ماسد. به سمت راست نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. به سمت چپ نگاه می کند، ديواره ای از سيمان می بيند. سرش را بالا می آورد می بيند تمام بدن اش کفن پيچ شده و روی پايش يک فرشته ی عجيب غريب نشسته است. فرشته به او لبخند می زند. به بالای سرش نگاه می کند يک فرشته ی ديگر می بيند که شبيه آن يکی فرشته است و او هم لبخند می زند. صِیْحِه ای از ته دل می کشد و فکر می کند الان است که قلب اش از کار بايستد. دست اش را روی سينه فشار می دهد ببيند ضربان اش چطور است. متوجه می شود ضربانی در کار نيست. فرشته ها با لبخند سرشان را به صورت او می چسبانند و به نشانه ی بدجنسی ابرو بالا می اندازند. يکی از آن ها روی بدن آقای خامنه ای می پَرَد و او را فشار می دهد. آن يکی هم روی سر آقای خامنه ای می پرد و فشار می دهد. ابر سياه با غرشی مهيب نزديک و نزديک تر می شود. فرشته ها مثل بازجوهای اوين روی بدن "آقا" راه می روند و پشتِ سرِ هم سوال می کنند: بگو ببينم اين همه آدم را در زندان شکنجه کردند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه آدم را به دار کشيدند، خبر داشتی يا نه؟ اين همه زن و بچه با شکم گرسنه سر بر بالين گذاشتند، خبر داشتی يا نه؟ آقای خامنه ای تا می آيد جواب بدهد فرشته ها او را با کلمات بيشتر فشار می دهند و اصلا به بيچاره فرصت نمی دهند کلمه ای از دهان اش خارج شود. فرشته ها پرينت تمام روزنامه ها و وب سايت ها و وب لاگ ها را در دست دارند. تمام بلاهايی که در طول مدت مسئوليت آقای خامنه ای به سر مردم آمده به صورت سوال مطرح می شود. در اين لحظه ابر سياه می رسد و آقای خامنه ای را مثل پرِ کاه بر می دارد می بَرَد به سمت آسمان. آقای خامنه ای از شدت وحشت زبان اش بند آمده. به خود می گويد چطور زبان من که خيلی خوب سخن می گفت الان يک ذره هم قدرت تکلم ندارد. تعجب می کند.
به آن دنيا که می رسند، دمِ در بهشت آقای بهجت را می بيند که دست و پايش را زنجير کرده اند و فرشته ها دارند او را به سمت مکانی نامعلوم می برند. آقای بهجت چشم اش که به آقای خامنه ای می افتد با حسرت می گويد: ديديد گفتم. به عرض من توجه نکرديد بيچاره شديم. فرشته ها او را هُل می دهند به طرف جلو. آقای خامنه ای در مقابل خود، پنج نفر را می بيند که فرشتگان با احترام بسيار با آن ها برخورد می کنند. فکر می کند که حتما قاضی مرتضوی و صادق لاريجانی و سرلشکر فيروز آبادی و آيت الله مصباح يزدی و فاطمه ی رجبی هستند. خوشحال می شود و حدس می زند که فرشته ها او را می برند تا بالای سر آن ها بر تختی جای گيرد و همگی با هم قوانين اسلام عزيز را در بهشت پياده کنند. در اين اثنا، يک موجود کوچک را که به شکل شيطانْ گريم شده و يک نيزه به دست او داده اند، می بيند که فرشته ها او را دوره کرده اند و برای او دست می زنند و او می رقصد و حرف های با مزه می زند و فرشته ها قاه قاه می خندند. يک هاله ی نور هم بالای سر اين شيطان کوچولو هست که با مفتول رويی به بدن اش نصب شده. آقای خامنه ای دقت که می کند، متوجه می شود اين شيطان کسی نيست جز احمدی نژاد. ورجه وورجه می کند و می گويد من اتم کشف کردم؛ من هاله ی نور دارم؛ من ايدز و ديابت را درمان کردم؛ من گوسفند کلون کردم؛ من کرم و لاک پشت به فضا فرستادم. عجل فرجه؛ عجل فرجه... و فرشته ها برای او دست می زنند و می خندند و او هم خوشحال است از اين که اين همه فرشته دور او جمع شده اند و به او نگاه می کنند. آيت الله خامنه ای خوشحال از اين که احمدی نژاد هم اينجاست و جمع شان جمع است به آن پنج نفر نزديک می شود. چهره ها آشنا هستند ولی آن پنج نفرِ مورد نظر او نيستند. اين ها را جايی ديده است. آهان. يادش می آيد. در بولتن وزارت، عکس اين پنج نفر را ديده است. چهار مرد و يک زن که اعدام شده اند. احساس می کند عرق کرده است. پنج نفر با حالتی بی اعتنا، در حالی که برای او سر تکان می دهند، نگاهی به سر تا پايش می اندازند و وجودش را ناديده می گيرند. فرشته ها آقای خامنه ای را دور می کنند. آقای خامنه ای سعی می کند به آن ها بگويد مرا ببخشيد. من اشتباه کردم. به اين فرشته ها بگوييد مرا نَبَرَند ولی انگار نه انگار که قدرت تکلم دارد. صدا از او بيرون نمی آيد. هی به خودش فشار می آورد که چيزی بگويد. تلاش می کند. تقلا می کند. دست و پا می زند...
...آقا! آقا! بيدار شيد. آقا! داريد خواب می بينيد. الهی قربان تان بروم چرا اين طور می لرزيد؟ اين ليوان آب را بگيريد... خب. الحمدلله بهتر شديد. خواب ديديد ان شاءالله خير است. دشمنْ ابرِ سياه فرستاده بود؟ عجب! دشمن توطئه کرده بود؟ لعنت بر دشمن. لعنت بر آمريکا و انگليس. فردا صبح به آقای حجازی بفرماييد تعداد محافظان را زياد کند. با اين همه محافظ که شما داريد دست هيچ کس به شما نمی رسد حتی ابر سياه دشمن. مطمئن باشيد. راحت بخوابيد. شب به خير!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۲۰ می خوانيد:
- بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
- شجاع يا شجاء
- مرد تنهای شب
- نور خيره کننده هاله
- ضارب معتمدی را می بخشيم
- آب تنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
- چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
بالاخره فاتحه بخوانيم يا نخوانيم
"قرآن در مورد چهرههای دوروئی که در ميان مسلمانان ازهيچ خيانتی در نفاق و نفرت فروگذاری نمیکردند، برای مشخص کردن مناسبات و مواضع فکری، به پيامبر اسلام توصيه کرده است: "هرگز بر هيچ يک از آنها که از دنيا میرود اقامه نماز نکن و (برای ادای احترام و دعا) بر گورشان مايست، آنها خدا و پيامبرش را انکار کردند و در حال انحراف جان سپردند". (توبه ۸۴)... نه تنها چنين مرزبندی "ظاهری" را برای مغشوش نشدن بنيانهای فکری ضروری میشناسد، بلکه در"باطن" نيزمؤمنين را ازآمرزش طلبی بیحاصل برای ظالمان بت پرستی که در موضع تجاوز قرار دارند نهی کرده است... گاه معارضه و دشمنی اشخاص با آنچه به نام دين و ايمان تبليغ میشود، نه دشمنی قلبی با خدای مهربان و دين برپادارنده و زنده کننده انسان، بلکه در واکنش نسبت به ظلم و ستم و با مجموعه خرافات و خيل متوليانی است که برای رسيدن به قدرت و ثروت از باورهای دينی مردم سوء استفاده میکنند. در اين صورت میتوان به آمرزش و رحمت پروردگار بخشنده مهربان اميدوار بود... در مورد شجاع الدين شفا، صرفنظر از نوشتههای پيشين، درنامهای که با فاصله اندکی قبل از فوت به رهبر انقلاب نوشت، میتوان علائم چنين باوری را، که از ابتدا وجود داشته، يا در ماههای آخر حياتش به اعجاز تحول و توبه رخ داده، مشاهده کرد..." «مِهـرورزی يا مـرزبندی با عالمان “مُتـُهَتـِّک”! عبدالعلی بازرگان»
آقا کار مشکل شد. ديروز رفته بودم بهشت زهرا. يکی از بستگان که دستی هم به قلم داشت، عمرش را داده بود به شما. نه. لازم نيست بفرماييد خدا بيامرزدش، و من هم در پاسخ به شما بگويم، خدا رفتگان شما را هم بيامرزد. نمی خواهم فردا که مُرديد، سر پُل صراط به خاطر اين آمرزش طلبی گرفتار شويد و شما را هُل بدهند پايين توی دهانِ مارِ غاشيه. اين مشکلی بود که من هم با آن رو به رو شدم. بالاخره ما کسانی هستيم که دين مان حساب کتاب دارد و همين جوری الکی مسلمان نيستيم که ندانسته و نفهميده برای کسی طلب آمرزش کنيم. بدتر از آن برويم سر خاک اش انگشت روی قبر بگذاريم و فاتحه بخوانيم و صلوات بفرستيم. بالاخره ميان من و شمايی که مقالات آقای عبدالعلی بازرگان را می خوانيم و خودمان را روشنفکر دينی می دانيم با حسنعلی خان رفتگر فرق هست. فردای مُردن، نکير و منکر توی قبر نمی افتند روی ما که شما که مقاله ی آقای بازرگان را خوانديد چطور ندانسته و نفهميده برای اين نويسنده که به اديان الهی تندی کرده بود فاتحه خوانديد؟
دمِ غسالخانه بهشت زهرا ايستاده بودم که پسر آن مرحوم –ببخشيد زنده ياد- آمد کنار من ايستاد و در حالی که گريه امان اش نمی داد و توی سر خودش می زد، وِلو شد توی بغل من. سعی کردم او را دلداری بدهم ولی زبان ام در دهان ام نمی چرخيد. نمی دانستم اگر پسر يک زنده يادی را که در زمان حيات اش کمی متهتک بوده دلداری بدهم، فردا در آن دنيا بايد چه جوابی پس بدهم. ضمنا خيلی دلم می خواست بدانم آن مرحوم در لحظات آخر چگونه فکر می کرد و آيا دست از تهتک و پرده دری برداشته بود يا نه. آيا در روزهای آخر حياتش، اعجاز تحول و توبه برای او رُخ داده بود يا نه. بالاخره بايد می دانستم که زيرِ برانکارِ او را بگيرم، نماز بر او اقامه کنم، بر گورش بايستم، بر سر خاک اش فاتحه بخوانم، بعد، آن چلوکبابی که قرار است در چلوکبابی البرز به ما بدهند، بخورم يا نه. اين آقای عبدالعلی بازرگان هم کار داده است دست ما.
شروع کردم آرام آرام، مثل کارآگاه شمسی سوال کردن از روزهای آخر آن مرحوم و آخرين مطالبی که گفته و نوشته بود. می خواستم با سوال از پسرش دريابم آيا اعجاز تحول و توبه او را تغيير داده يا خير. اين اعجازِ عجيب غريب را در خيلی کس ها، از جمله در مرحوم احسان طبری ديده بودم، پس زياد عجيب نبود، که خداوند به ما بندگان ايرانی اش نظر لطف داشته باشد و ما را در لحظات آخر متحول کند.
بنده ی خدا را انگار داغ کرده باشی، سرش را از شانه ام برداشت، نگاه پر از اندوه اش تبديل شد به نگاه سرشار از کينه. انگار يادش رفت بابايش همين الان زير دست مرده شور است و او بايد آرامش خودش را حفظ کند. مثل آتشفشان ايسلند شروع کرد به مواد مذاب پراندن و بدوبیراه گفتن به حکومت دينی و استغفرالله چيزهای ديگری که قابل گفتن نيست، و متهتک شد آن هم چه متهتک شدنی. گفت همين ها بابايم را دق مرگ کردند (با دست اش اشاره کرد به آخوندِ بدبختی که منتظر بود جنازه ای بيايد و او بر سر آن نماز بخواند). از بس از دست اين فلان فلان شده ها –استغفرالله- حرص خورد مرگ اش نابهنگام شد (زنده ياد البته ۷۰ سال داشت و مرگ اش زياد هم نابهنگام نبود، ولی خب آدم در ۱۰۰ سالگی هم که بميرد برای بستگان اش می شود نابهنگام). آقا تهتک پشت تهتک که زبان ام از بيان اش قاصر است.
ديدم مشکل دو تا شد. نه تنها نمی توانم نماز بر ميت اقامه کنم، بر سر گورش بايستم، فاتحه بخوانم، حالا بايد ببينم آيا اين شازده پسرِ متهتک را می توانم جهت دلداری دادن بغل کنم، و آيا اشک های او که بر کت من ماليده می شود، خدای نکرده ما را نجس نکند و مسائل ديگری از اين قبيل. خلاصه اين آقای شجاع الدين شفا کار داد دست ما. اگر ايشان نمرده بود، جرس به او نمی گفت متهتک، و آقای عبدالعلی بازرگان هم مطلبی نمی نوشت تا گفتن متهتک به اشخاصی مانند شفا را تئوريزه و هرمنوتيزه کند و ما هم مثل آدم می رفتيم فاتحه مان را می خوانديم. حالا هر کس بميرد، اولين چيزی که بايد از خودمان سوال کنيم اين است که آيا برای او فاتحه بخوانيم يا نخوانيم؟ عجب گيری کرده ايم!
شجاع يا شجاء؟
صحبت از شجاع الدين شفا شد ياد اين جمله از مقاله ی آقای حسن يوسفی اشکوری افتادم که در مقاله ی "جرس و داستان ماشين دودی" نوشته بود:
"گرچه در اين مدت نه چندان بلند، سوژه و بهانه برای تخريب جرس کم نبوده است، اما آخرين بهانه به کار بردن چند جمله در انتشار خبر درگذشت يکی از دانشوران ايرانی ( شجاء الدين شفا ) در سايت جرس است. گرچه من هم مانند ديگران با ديدن چند جمله نامناسب آن هم در مقام بيان خبر درگذشت، آن را نادرست و خارج از سنت جرس و نيز خارج از شأن کار رسانه اخلاق محور شمردم و در نظر داشتم در اولين فرصت به دوستان تذکر دهم، اما اين همه هياهو برای چيست و آيا انصافا و اخلاقا تناسبی بين آن خطای کوچک و اين همه تخريب و جنجال بزرگ وجود دارد؟"
اولا متشکريم از آقای يوسفی اشکوری که از مرحوم شجاع الدين شفا اسم بردند و در مقاله شان به سبک اکثر نويسندگان اصلاح طلب از بردن نام آن مرحوم خودداری نکردند (آخر نويسندگانِ اصلاح طلب، در مطالب شان غير از خودی ها از کس ديگری اسم نمی برند و با ايما و اشاره و چشم و ابرو به غير خودی ها اشاره می کنند. مثلا نمی گويند "آقای دکتر اسماعيل نوری علا مدير سايت سکولاريسم نو" بل که می گويند "يکی از اين سکولارهای بنيادگرا، که از قضا پرچمدار «سکولار نو» هم هست..." و با يک تير چند نشان می زنند، يعنی هم از ايشان اسم نمی برند که خدای نکرده کسی آن را بشنود و از راه به در شود، هم او را به خيال خود –و با عرض معذرت از دکتر نوری علا- به حساب نمی آورند، هم او را تحقير می کنند، هم اين که نشان می دهند اصلاح طلبان و نوگرايان دينی هر چه را هم که اصلاح بکنند و هر چه را هم که نو بکنند، رفتارهای بنيادنگرانه شان نه اصلاح و نه نو می شود...(پرانتز در پرانتز: لطفا توجه فرماييد عرض کرديم بنيادنگرانه و نه بنيادگرانه و اين دو تا با هم فرق دارد)). باری اظهار خوشحالی کرديم که آقای اشکوری اسم شجاع الدين شفا را گيرم با بی رغبتی در مطلب شان نوشتند و مثلا به "يکی از دانشوران ايرانی" بسنده نکردند.
ثانياً ديديم جواهر لعل نهرو شدن به نوشتن نامه از زندان برای دختر خود نيست. توضيح اين که جواهر لعل نهرو وقتی در زندانِ استعمارگران بود، نامه هايی به دخترش اينديرا می نوشت در باره ی تاريخ جهان که بعد ها به صورت کتابی سه جلدی در ايران ترجمه و منتشر شد با نامِ "نگاهی به تاريخ جهان"، و آقای يوسفی اشکوری هم وقتی در زندان حکومت اسلامی بود نامه هايی نوشت به دخترش زهرا در باره ی تاريخ دو قرنِ اول ايران و اسلام که بعدها در کتابی با عنوانِ نامه هايی از زندان به دخترم منتشر شد. برای پلوراليست شدن بايد بسياری از تعصبات و تفکرات کهنه شده را دور ريخت.
ثالثا -و اصل مطلب- اين که نفهميديم چرا آقای يوسفی اشکوری و يکی دو نويسنده ی اصلاح طلب ديگر، شجاع الدين شفا را شجاءالدين شفا می نويسند؟ به ظنّ قريب به يقين آقای يوسفی اشکوری حرف "عين" را روی کی بُردشان پيدا نکرده اند و اشتباه تايپی بوده است و ربطی به معنی کلمه ی شجا -که استخوان گير کرده در گلو معنی می دهد- ندارد. ان شاءالله که همين طور است.
مرد تنهای شب
"سفر حبيب به ايران تائيد شد" «سی ميل»
حبيب را که حتما می شناسيد. خواننده ی مادر و مرد تنهای شب. لابد در آمريکا جان اش به لب رسيده و بار سفر را بسته و پيش خود فکر کرده هيچ جا بهتر از خراب شده ی خود ما نمی شود. بس که مصيبت در جاهای ديگر زياد است، ويرانسرای خودِ آدم به چشم خيلی ها گلستان می آيد.
اما در عالم خيال يکی دو سال بعد را می بينم، که حبيب بارها به وزارت ارشاد رفته و سرش به سنگ خورده و از آنجا رانده و از اين جا مانده شده، گيتار به دست گرفته برای خودش می خواند:
من مرد تنهای شبم
مُهر خموشی بر لبم
تنها و غمگين رفته ام
دل از همه گسسته ام
تنهای تنها
غمگين و رسوا
تنها و بی فردا منم...
من مرد تنهای شبم
صد قصه مانده بر لبم
از شهر تو من رفته ام
کوله بارم را بسته ام
بی فکر فردا
با خود و تنها
عابر اين شب ها منم...
نور خيره کننده هاله
"به نوشته برخی از رسانه های غربی از جمله واشينگتن پست، در جريان افتتاحيه کنفرانس بازبينی پيمان منع گسترش سلاحهای کشتار جمعی، ان پی تی، که روز دوشنبه در نيويورک در مقر سازمان ملل برگزار شد، دبيرکل سازمان ملل بان گی مون در اقدامی نادر، پيش از حضور محمود احمدینژاد در جايگاه سخنران، سالن را ترک کرد." «راديو فردا»
بار اول که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت و هاله ی نور، او را در بر گرفت، شدت روشنايی آن قدر بود که حاضران در جلسه را مبهوت و مجذوب کرد و آن ها بيست دقيقه ی تمام بدون اين که پلک بزنند، به سخنان ايشان گوش دادند و پيام قدسی اش را به گوش جان شنيدند.
بار دوم که آقای احمدی نژاد به نيويورک رفت، شدت نور هاله اش آن قدر زياد بود که چشم حاضران داشت کور می شد، لذا عده ی زيادی پا شدند و از سالن اجلاس بيرون رفتند.
اين بار ديگر شدت نور به قدری افزايش پيدا کرده که چشم دبير کل را هم زده و او که طاقت نور زياد ندارد پيش از ورود احمدی نژاد سالن را ترک کرده است.
اين طور پيش برود می ترسم دفعه بعد کسی در سالن نماند و چراغ ها را هم خاموش کنند و دوربين های تلويزيونی را هم کاور بکشند و آقای احمدی نژاد تک و تنها در سالن تاريک به نور افشانی مشغول شود. مگر امام زمان خودش به داد ما برسد و نور طرف را کم کند. الهی آمين.
ضارب معتمدی را می بخشيم
"پس از ترور دکترمسعود علی محمدی، سيد احمد معتمدی استاد برق دانشگاه اميرکبير و وزير مخابرات دولت سيد محمد خاتمی امروزقبل از ظهر مورد حمله قرارگرفت و ضارب با چاقو وی را زخمی کرد." «آفتاب»
ديده ايد که در بازی بيست و يک، نديدْ دو کارتْ بانک می کشند؟ (حالا کيهان ما را مفتخر خواهد کرد به "کاربُرد زبان قماربازان" در "سيانيوز" که به قول خانم الهی قمشه ای ايرادی هم ندارد). ما هم نديدْ ضارب آقای معتمدی را می بخشيم. لابد خواهيد گفت عجب! ما هم خواهيم گفت چه جای عجب؟
وقتی همه در حال بخشيدن هستند ما چرا نبخشيم. وقتی می توان جانيانی را که چند هزار نفر را شکنجه داده اند و به دار آويخته اند و در گورهای بی نشان به صورت دسته جمعی دفن کرده اند مثل آب خوردن بخشيد، چرا ما ضارب دکتر معتمدی را نبخشيم؟ اصلا ما از همين الان اعلام می کنيم که هر کی چاقو بکشد، هر کی گلوله شليک کند، هر کی بمب داخل موتورسيکلت کار بگذارد، هر کی زندانيان سياسی را شکنجه و اعدام نمايد نديد می بخشيم. پس ای سربازان بانام و گمنام امام زمان! هر بلايی دل تان خواست سر ما بياوريد که دست آخر بخشيده خواهيد شد. بسم الله...
آبتنی در کتاب شفيعی کدکنی و هزاران سال انسان
در يکْ بعدازظهر گرم بهاری شما رودخانه ای می بينيد آرام و زيبا و هوس آبتنی به سرتان می زند. داخل آب می شويد با اين تصور که ابتدايش کم عمق است و هنوز تا وسط رودخانه که عميق است فاصله ی کافی هست، که ناگهان می بينيد آب شما را برداشت بُرد! به کف رودخانه نگاه می کنيد می بينيد چه ژرفايی دارد. بيرون رودخانه را نگاه می کنيد می بينيد عريض و بی انتهاست. به اين سو و آن سو کشيده می شويد. مناظر بديع و استثنايی می بينيد. دوست داريد در يک گوشه متوقف شويد و روی منظره فوکوس کنيد. جريان آب به شما فرصت نمی دهد. حتی خستگی شما به حساب نمی آيد...
اگر طول ۱۰۵۶ صفحه ایِ کتاب آقای کريم فيضی را هم بتوانيد تا انتها طی کنيد، قطعا از عمق آن که گفته های استاد بزرگ محمد رضا شفيعی کدکنی ست بی خبر می مانيد و نياز به بازگشت و ايستادن در يک نقطه و نگاه دقيق به ژرفای سخنان ايشان را حس می کنيد.
اين کتاب در کنار کتاب صدها سال تنهايی، دو رود خروشان را تصوير می کند که فعلا در حال بالا و پايين رفتن در آب های آن هستم! دوستداران دکتر شفيعی کدکنی، از اين دو کتاب قطعا بهره ها خواهند بُرد. بحث دقيق تر را در آينده در مقالات جداگانه دنبال بايد کرد. فعلا به همين اشاره بسنده می کنم.
چند شعر جديد از دکتر شفيعی کدکنی
در شماره ی ۷۴ بخارا، ۴۱ شعر از استاد دکتر محمد رضا شفيعی کدکنی زير عنوانِ "اين روزها بهار و بنفشه..." منتشر شده است که عيدی گرانبهايی ست که ايشان به علاقمندان خود داده است. علی دهباشی در يادداشتی با عنوانِ "يادگارهای نوروزی شفيعی کدکنی به قلمرو شعر فارسی" از دکتر تشکر کرده و نظرِ زنده ياد استادعبدالحسين زرين کوب را در مورد شعر شفيعی آورده است که:
"شعر، شعر جوهردار، شعر بی نقاب همين است. دست مريزاد دوست عزيز... خرسندم که شعر واقعی عصر ما در صاف ترين و درخشان ترين اشکال خويش شکفت و اين آرزوی ديرينم بر آورده شد..."
شعر شفيعی مثل آبِ زلال است؛ شفاف و ناپيدا. ولی هست و چقدر هم مهم است وجود بی رنگ اش در زمانه ی رنگ ها. تلالو رنگ با تُناليته های گوناگون بر سطح اين آب عميق غوغا می کند.
می گويد:
"آنک شبِ شبانۀ تاريخ پر گشود
آنجا نگاه کن
انبوهِ بيکرانۀ اندوه!
اوه!..."
و از زاغان می گويد. از سياهی که بر همه جا کشيده اند و می کشند:
"...زاغان به رویِ دهکده، زاغان به روی شهر
زاغان به رویِ مزرعه، زاغان به رویِ باغ
زاغان به رویِ پنجره، زاغان به رویِ ماه
زاغان به روی آينه ها،
آه!..."
کاش کار زاغان به پر گشودن بر روی دهکده و شهر و مزرعه و باغ و پنجره و ماه ختم می شد. دايره ی پر گشودن اما وسيع تر از اين هاست:
"...زاغان به روی برف
زاغان به روی حرف
زاغان به روی موسقی و شعر
زاغان به روی راه..."
امان از دست زاغان؛ زاغانِ اندوه زا. و شفيعی که لابد از ترسيم محدوده ی تجاوز زاغان خسته شده، کار را با دو خط تحسين برانگيز تمام می کند:
"...زاغان به روی هر چه تو بينی
از نور تا نگاه!..."
حال ما می گوييم آه! شعر شفيعی را بايد مزمزه کرد و آرام آرام چشيد. شعر او را بايد خواند و لذت بُرد؛ بايد خواند و به اعماق جان راه داد. شاعرْ شعر را برای تفسير و تعبير نمی گويد؛ برای ارزش گذاری ادبی نمی گويد؛ برای تعريف و تمجيد هم نمی گويد. او شعر می گويد تا به قول زنده ياد زرين کوب زبان واقعی عصر خود باشد. پس بی هيچ تعريف و تمجيدی شعر شاعر را می خوانيم که از زير آسمانِ نشابور -ميهناش- برایمان می گويد:
"پاييز در ره است و بلوطِ بلندِ باغ
با چند برگ زرد
«مِش» کرده گيسوانِ قشنگش را
وز ياد بُرده است
انديشۀ شتاب و درنگش را
■
از پنجره به کوچه نظر می کنم
پاييز در ره است
وينجا درخت ها، همه، خندان
و برگ ها، چه سبز، چه شاداب!
يا در تبسّم اند
و يا خواب.
حتّی،
ابری که گاه گاه، برينجا،
می بارد
در رعدِ خويش، خشم ندارد
■
ياد آيدم که آنجا
(در زيرِ آسمانِ نشابور
در ميهن من)
آه! چه گويم؟
حتّی درخت و سبزه و گل هم
(از انعکاس آنچه تو دانی)
در خشم و اخم و تخم اند
بی بهره از عطوفت قانون
سر تا به پای زيلی و زخم اند.
■
پاييز در ره است.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۱۹ می خوانيد:
- سانسور به سَبْکِ جرس
- ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
- درگذشت شجاع الدين شفا
- چيز لرزه و وحشت ما
- زبان آموزی از اکبر گنجی
سانسور به سَبْکِ جرس
آقا مگر آزار داری مطلب را برای دو جا می فرستی و کار دست ما می دهی؟ تو هم اِی نويسنده ی اين سطور، مگر بيکاری که می نشينی يک مطلب را در دو سايت مختلف می خوانی تا از تويش يک چيزی بيرون بياوری؟ حالا ما می خواهيم زندگی مان را بکنيم و آقايان هم زندگی شان را بکنند و کسی به کسی کاری نداشته باشد، يک باره می بينيم قلم مان بی خود و بی جهت چرخيد و عملکرد آقايان رفت زير علامت سوال. آخر تو ای نويسنده ی اين سطور، سر پيازی يا تهِ پياز؟ فرمودند تو سبز نيستی و از اول هم سبز نبودی، افتخار خاکستری بودن هم نصيب ات نشده، به نظر می رسد سياه هم نباشی، پس لابد چيزی هستی در مايه های سرخ، يا اگر کمی خاکستری قاطی ات کرده اند، شده ای صورتی، پس تو را با ما و ما را با تو کاری نيست. خب اين را سيخ توی چشم ات نگاه می کنند و می گويند آن وقت تو همچنان به يک تکه روبان سبز -که از چند روز پيش از انتخابات تا الان با خودت حمل کرده ای و دردسرهای بی شماری هم به خاطر آن تحمل کرده ای- نگاه می کنی و تصورات وَهْمگونهی سبز به تو دست می دهد و خودت را داخل آدم –يعنی داخل سبزها- حساب می کنی. نه جانم آن ها که "رهبران سبز"اند و بايد رواديدِ سبز صادر کنند تو را سبز که هيچ، خاکستری هم نمی دانند، آن وقت تو خودت را سر پياز يا تهِ پياز تصور می کنی! زهی تصور باطل.
حالا باز، آقای علی ايزدی با فرستادنِ مطلبِ "آقای خامنه ای، خوف يا خذلان!؟ در حاشيه دردنامه سرگشاده پسری ناخلف (!) به ناپدری (!) نظام" به دو سايت "جرس" و "گويا" کار دست ما می دهد تا به آدم هايی که دل شان نمی خواهد چيزی از کسی بشنوند، چيزی بگوييم و يک کم حالت موی دماغ پيدا کنيم. اين، هم تقصير آقای علی ايزدی ست و هم تقصيرِ چشم های ما که افتادگی های يک نوشته را ناخودآگاه می بيند.
اگر يک آدم غير خودی و غير سبز و غير خاکستری اجازه داشته باشد سوال کند می خواهيم از مسئولان محترم سايت جرس سوال کنيم چرا جمله ی:
"...در زمان آیةالله خمينی چه شعارهايی که کسانی به عنوان جان بر کفان در رسای [رثای] آن مرحوم سر می دادند و خيل خلق هم تقليد می کردند که شايد کمترين شان "روح منی خمينی ، بت شکنی خمينی" بود..."
را از وسط نوشته ی آقای ايزدی سانسور کرده ايد و جای آن هم سه نقطه ای چيزی نگذاشته ايد تا خوانندگان سبز و خاکستری جرس از حذف آن با خبر شوند.
به نظرم انتظار عبثی ست که بخواهيم جرس خودش را به خاطر اين مورد کوچک ناراحت کند. وقتی نويسنده ی فرهيخته و اهل دانشی مثل آقای حسين کمالی در اعتراض به درشتگويیِ جرس به شادروان شجاع الدين شفا، جرسنويسی را ترک می کند، و اصحاب جرس طوری رفتار می کنند که انگار نه خانی آمده نه خانی رفته، انتظار داريم بنشينند غصه ی حذف يک جمله يا انتقاد يک منتقد بی نام و نشان را بخورند؟ زهی خيال باطل!
ويژه نامه اشپيگل در باره ايران و ارزش ايرانيکا
ويژه نامه ی شماره ی ۲ اشپيگل را به دشواری تهيه کردم و آن را ورق زدم. ويژه نامه ای ست مخصوص تاريخ و اختصاص يافته به کشور ما ايران. تصويری از ديروز تا امروز، از ديدِ غربی و به زبان آلمانی.
وقتی در سايتِ دويچه وله خواندم که "گفتگو با برت فراگنر ايرانشناس مشهور اتريشی از ديگر مطالبی است که برخی از نظرات مطرح شده در آن مورد پسند بسياری از ايرانيان نيست. فراگنر استاد پيشين دانشگاه بامبرگ، موسس و (تا سال ۲۰۰۹) رئيس انستيتوی ايرانشناسی آکادمی علوم اتريش است. فراگنر که پارسيان را ابرقدرت و از پيشگامان تمدن بشری معرفی میکند، معتقد است مفهوم "ايران" نه در دوران هخامنشيان که در زمان حکومت ايلخانيان مغول پديد آمده است..." گُمان کردم آقای فراگنر نظرات جديدی مطرح کرده است که بعد از تهيه مجله و خواندن متن ديدم خير بحث همان بحث هميشگی "ايران" به عنوان هويت ملی ما ايرانيان است و اين بحث در جاهای مختلف، از جمله در ايرانيکا موضوع بررسی و نقد بوده است.
همين موضوع هويت ملی ايرانيان در مقاله ای جامع و مُمَتِّع از جناب آقای جلال متينی با عنوانِ "ايران در گذشتِ روزگاران" مورد بررسی قرار گرفته و بيست و نه صفحه از کتاب ايران در گذرگاه زمان (چاپ نخست، پائيز ۱۳۸۶، نشر شرکت کتاب، آمريکا، از صفحه ی ۲۶۹ تا ۲۹۷) را در بر گرفته است. ايشان با استدلال های منطقی و آوردن نمونه از کتب قديمی، تلاش کرده تا قدمت کلمه ی ايران و اصالت هويت ما ايرانيان را اثبات نمايد. ولی موضوع اين جاست که اين گونه مطالب اگر به زبان های بيگانه ترجمه نشود، در محدوده ی بسته ی ما ايرانيان نشر و پخش خواهد شد که خودْ اغلب به ايران و هويت مان اعتقاد راسخ –اگرچه بدون پايه ی علمی- داريم.
اما جهان نسبت به ما مثل خود ما فکر نمی کند. يک مقاله از دکتر فراگنر کافی ست تا ذهنيت خوانندگان آلمانی زبان را نسبت به ايران و قدمت و موجوديت آن در هم بريزد و عميقاً ايجاد شک و شبهه کند. اين موضوع هم با پروپاگاندای عده ای تجزيه طلب و شعارهای از سرِ جهل و تعصب آن ها فرق می کند. بحثی ست علمی که هر نيت سوء سياسی هم پشت آن باشد بايد با آوردن فاکت و استدلال به نتيجه برسد.
اينجاست که ارزش دائرةالمعارف ايرانيکا و زحمات استاد گرانقدر احسان يارشاطر مشخص می شود. دائرةالمعارفی که به زبان انگليسی و به عنوان مرجعی معتبر در سطح بين الملل می تواند مورد ارجاع و استناد قرار گيرد و به بسياری از سوال ها و شبهه ها پاسخ درخورِ علمی دهد.
بر ماست که از ايرانيکا و پديدآورندگان آن به هر صورت که می توانيم حمايت کنيم. اگر شاهنامه ی فردوسی هويت ملی و زبان و فرهنگ ما را حفظ و تثبيت کرد، ايرانيکا در دوره ی حاضر می تواند به عنوان يک مرجع بی طرف علمی، در سطح جهان، حافظ اين هويت و فرهنگ باشد.
درگذشت شجاع الدين شفا
سال ها پيش، در دوران سربازی، با دوست همسنگرم، سخن از کتاب ديوان شرقی گوته شد. در آن سال ها فاوست گوته را خوانده بودم و چند شعر و داستان؛ و آشنايی من با او بر می گشت به مجموعه ی سيری در بزرگ ترين کتاب های جهان به قلم شيرين مرحوم حسن شهباز. رفيق ام گفت دفعه بعد که از مرخصی بيايم برايت هديه ای خواهم داشت و چندی بعد من به لطفِ او صاحب کتاب ديوان شرقی –که نام اصلی اش ديوان غربی شرقی بود- با ترجمه ی شجاع الدين شفا شدم. کتاب –اگر اشتباه نکنم- چاپ شده در اواخر دهه ی بيست بود و جلد سبز رنگ و کاغذ کلفت و گلاسه داشت. البته بعدها می خواستم برای مقايسه، چند بيت از اصل کتاب را در مقابل چند بيت از آن ترجمه قرار دهم، به سختی موفق به اين کار شدم! ترجمه با اصل اثر تفاوت بسيار داشت. جز نظرِ شورانگيزِ نيچه درباره ی حافظ که در ابتدای کتاب آمده بود، چيز ديگری که در بادی امر نظر مرا به خود جلب کرد، نثر فاخر و شکوهمند آقای شفا بود. همان نثری که در ترجمه ی کتاب کمدی الهی دانته نيز شاهد آن بودم.
شادروان شجاع الدين شفا برای من يک شخصيت برجسته ی فرهنگی بود، که قلم ايشان را دوست داشتم. شيوه ی نگارش شان را دوست داشتم. شکوه کلام شان را دوست داشتم. از اين زاويه، برای من ديگر مهم نيست که ايشان معاون فرهنگی دربار بوده، يا برگزار کننده ی جشن های دوهزار و پانصد ساله و نويسنده ی خطابه های شاه و مولف کتاب انقلاب سفيد و جمله ی مشهور کورش آسوده بخواب که ما بيداريم. در همين جمله هم شکوهی شاهانه مشاهده می شود و آن قدر بوده است که تا به امروز در يادها و خاطره ها مانده است.
بعدها کتاب های ديگر ايشان را در باره ی اديان و مذاهب توحيدی خواندم. کتاب هايی که با ارائه ی دقيق فاکت ها، سعی در نشان دادن بطن و ريشه ی اديان و مذاهب دارد. لحن برخی از کتاب ها تند و شيوه ی بيان شان مستقيم و کوبنده است. جملات کتب مقدس نه در متن و زمينه ی تاريخ و تاثيرات تاريخی و در نظر گرفتن دوران کتابت آن ها، که به طور مجزا و جدا از متن و با نگاه مدرن و قرن بيستمی بررسی شده است. چيزی که در اين کتب باعث حيرت می شود، قدرت تفکيک و انتخاب شادروان شفا ست. از ميان انبوهی کتاب و فاکت، ايشان توانسته است مطالبی را که در جهت اثبات نظر خود بوده با مهارت جدا کند و در مجموعه ای منسجم گرد آوَرَد.
من، به عنوان يک خواننده ی کتاب، روش شادروان شفا را در تحليل دين و مذهب، ناقص و فاقد عنصر همدلی با معتقدان به اديان و مذاهب می دانم. به اعتقاد اينجانب روش آقای شفا، روشی شلاقی ست که بيشتر از فهم برای خواننده ی معتقد، درد برای او ايجاد می کند. آن چه می خواند را با نُرم های امروزی درست نمی بيند اما چون نمی تواند دست از اعتقادات قلبی خود بردارد، کتاب را خوانده يا نخوانده در گوشه ای می نهد و هم چنان با اعتقادات اش –گيرم به شکلی نرم تر و غيرمتعصبانه تر- زندگی می کند. من آثار انتقادی شادروان شفا را چنين می بينم و ابداً هم بر بی نقص بودن نگاه خود اصرار ندارم و شايد نظر خوانندگان ديگر بر خلاف نظر من باشد.
اما شفا، هر قدر هم در باره ی دين و مذهب با صراحت سخن گفته باشد، هر اندازه مطلب و کتاب در اين زمينه نوشته باشد، هر قدر نسبت به اعتقادات مسلمانان شيعه تندی کرده باشد، باز دليل نخواهد شد که در زمان درگذشت او ادب و متانت شايسته ی اهل قلم و فرهنگ فراموش شود. کاری که متاسفانه شد و موجب رنجش خاطر بسياری گرديد.
درگذشت ايشان را به خانواده محترم شان تسليت می گويم.
چيز لرزه و وحشت ما
ببخشيد؛ خيلی خيلی ببخشيد، می خواهيم راجع به چيزی صحبت کنيم که نمی دانيم ترجمه ی مودبانه اش به فارسی چی می شود. وقتی ما شعر ايرج ميرزا را به خاطر رعايت ادب دستکاری می کنيم و به جای کلمه ی مربوطه، "سينه" قرار می دهيم، تا گوش بچه خدای نکرده کلمات بد بد نشنود، در مقابل جنبش سراسریِ Boobquake که در جهان غرب به خاطر سخنان خطيب جمعه ی تهران به راه افتاده چه کلمه و معادلی بايد قرار دهيم. معلوم است که معنی اين کلمه را که تازه از تنور بيرون آمده و تاکنون در جايی ثبت نشده، نمی توانيم از فرهنگ حييم يا آريان پور در آوريم و مسئوليت را بيندازيم به گردن آن ها. خودِ ما هم که بر خلاف نوشته ی سوپر فمينيستی خانم شادی صدر، که مردان را ماشاءالله ماشاءالله به عرش پرروگری و منتهی درجه ی سخافتِ رفتاری رسانده اند، کمی کمرو هستيم و متلک پراندن که هيچ، بر زبان آوردن نامِ "چيز" بانوان هم برای مان سخت است [معترضه عرض کنم که "چيز" مهندس موسوی جدّاً بعضی وقت ها به دادِ آدم می رسد و من از اين بابت از ايشان متشکرم. اگر اين "چيز" نبود مجبور می شديم اسم اصلی اش را به کار ببريم آن وقت خانم صدر می گفت شما جلوی مادر و خواهر خودت اين کلمات را به کار نمی بری می آيی در رسانه به کار می بری و خلاصه حيثيت برای مان باقی نمی گذاشت]. بله، ما مانده ايم که مطلب مان را چگونه بدون اسم بردن از آن چيزها بنويسيم. حالا به حول و قوه ی الهی شروع می کنيم بل که گشايشی شود [البته همه ی رسانه ها مثل کشکول نيستند و اصلا در نظر نمی گيرند که خانواده آن ها را می خواند. يک نمونه اش رسانه ی راديو زمانه که جنبش زنان غربی را نامی نهاده که موجب شرم می شود].
باری اين ها را گفتيم که بگوييم اين جنبش چيز لرزه که شروع شد ما وحشت کرديم نکند درست در همان لحظه لايه های زمين جا به جا بشود زلزله ای چيزی در جايی بيايد. کلی حمد و سوره خوانديم که گسل ها از هم نگسلد و لايه ها بالا و پايين نشود. گفتيم اگر اين طور بشود، و درست در لحظه ی لرزاندن چيزها، زمين بلرزد، آن وقت جمعيت مسلمان جهان يک دفعه از يک ميليارد به سه ميليارد افزايش پيدا می کند، همه ی زن های غرب چادری می شوند، همه ی مردهای غرب برای دور کردن بلا، زن ها را در خانه حبس می کنند و بر آن ها نام "منزل" و "خانواده" و "عورت" می نهند، و عکسِ حجةالاسلام کاظم صديقی می رود روی جلد مجله ی تايم و خودش هم می شود تاثير گذار ترين شخصيت جهان! خدا را شکر، انگار به خير گذشت!
زبان آموزی از اکبر گنجی
"زبان مارکسی: زبان شمشير؛ زبان لنينی: زبان نابودی" «اکبر گنجی، راديو زمانه»
از اکبر گنجی بسيار آموخته ام و بسيار می آموزم. آخرين چيزی که دارم از اکبر گنجی می آموزم، شيوه ی سخن گفتن است و اين که مواظب باشم، زبان ام تبديل به شمشير نشود. به عبارتی زبان ام مارکسی و لنينی نشود. نرم حرف بزنم و لطيف و بی خشونت. اصلا اين شمشير بد چيزی ست که الهی نسل اش از روی زمين برداشته شود. نه! ببخشيد نفرين کردم و اين کار بدی ست! بايد با زبان به قول قديمی ها لَیِّن سخن بگويم. مارکس و لنين هم خيلی اشتباه کردند. پيش خودم مارکس را مجسّم می کردم که در کتابخانهی لندن به ديدار اکبر می رود تا از او درس بگيرد که چگونه سخن بگويد. بنده ی خدا تازه کت اش را فروخته تا شکم زن و بچه اش را سير کند برای همين کت هم به تن ندارد. مارکس از روی هر کدام از اين جمله ها صد بار می نويسد و مشق می کند:
سرمايه دار عزيزِ گوگوری مگوری. نازنين! عزيزِ دلِ مارکس! قربانِ اون سرمايه ی کلان و کارخانه ها و وسايل توليدت شوم. لطف کن، بر ما منت بگذار و کمی از نِعَم مادی و ارزش اضافیِ حاصل از کار کارگر را با خودش تقسيم کن. الهی خير ببينی! الهی هيچوقت بچه ات به فقر و مَسکَنَت دچار نشود! عزيزِ دل مارکس! روزی شانزده ساعت کار، کارگر را خسته می کند. لطف کن آن را هشت ساعت کن. ای مه رويی که در کاخ ات نشسته ای و يک ده ميليونيمِ دارائی ات، کل زندگی تمام کارگرهايت نمی شود، از کاخ ات دمی بيرون بيا، به زاغه هايی که کارگران عزيزت در بدترين شرايط بهداشتی در آن ها زندگی می کنند سری بزن، شايد لطف کنی کاری برای شان انجام دهی. قربانت گردم، محبت کن، بخشی از سرمايه ات را صرف سوادآموزی کارگران کن. محبت کن نگذار بچه های کم سن و سال به جای درس خواندن، در کارگاه های نمور و تاريک کار کنند. ناز نازی! عزيز دل! ما هرگز زبان شمشيری عليه تو به کار نمی بريم و هر کس اين کار را بکند او را طرد می کنيم.
يا لنين را می بينم که به تازگی او را به دهِ کوکوشکينو در استان غازان تبعيد کرده اند و زير نظر پليس است ولی اکبر توانسته با او در قهوه خانه ی ده قرار بگذارد و درس هايی در زمينه ی چگونه سخن گفتن به او بدهد. نه که تزار، برادرِ بزرگِ لنين –الکساندر- را به تازگی تيرباران کرده لنين کمی عصبی و پرخاشگر شده است و کنترل حرف های خود را ندارد. زود خشم می گيرد و به زمين و زمان بد و بيراه می گويد. اکبر دست لنين را در دست می گيرد و به او می گويد اين ها را تکرار کن تا آرام شوی:
تزار جان! عزيزِ دلِ لنين! من تو را دوست دارم و هرگز با زبان نابودگر با تو سخن نمی گويم. تو لطف کردی داداش مرا کشتی ولی من از اکبر ياد گرفته ام که تو را ببخشم. البته از ياد نمی برم و اين موضوع را در جايی يادداشت می کنم که در اثر مرور زمان هم از يادم نرود ولی با تو کاری ندارم و همان طور که می بينی به تو حتی يک فحش کوچولو هم نمی دهم. اصلا به خاطر تو اين کلمه ی زشت پرولتاريا را از ذهن ام محو می کنم. هر چه خشونت است به خاطر پُتک پرولتاريا و داس دهقان است. من می روم در جمع کارگران می گويم تزوشکا [تزوشکا کلمه ی تحبيب تزار است] را دوست داشته باشيد. با زبان نرم با او سخن بگوييد. با خواهش و تمنا و گردنِ کج از او امتياز بخواهيد. حتما به شما می دهد. مبادا خشن شويد! مبادا زبان تان تبديل به شمشير شود. ای کارگران به تزار بگوييد لطف کن، محبت کن، حق ما را بده! ما را از اين وضع نابسامان بيرون بياور! از صبح تا شب، در دخمه ها جان می کنيم، فرزندان مان فقط به اندازه نمردن نان دارند، نه بهداشتی، نه تحصيلی، نه تفريحی، فقط کار و کار و کار! ای جان ما به قربان تو! با زبان نرمِ غير شمشيری از تو می خواهيم اين ها را به ما بدهی. مرسی عزيز. دوست ات داريم.
آخيش! چقدر چيز ياد گرفتن از اکبر خوب است. حالا می خواهم بروم زبان خودم را نسبت به حکام ايران پوليش بزنم و نرم و ملايم کنم. آی آقای آيت الله العظمی امام خامنه ای! عزيز دلِ سخن! قربانت بشوم! با زبان غير شمشيری و غير نابودگر و گردنِ کج تقاضا می کنم...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در کشکول شماره ی ۱۱۸ می خوانيد:
- تسليت
- ادبيات "عوضی" فارسی
- آقا بزن خلاص کن!
- نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
- بخارا ۷۲-۷۳
- يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار
تسليت
کاپيتان حميد کجوری، ناخدای دوست داشتنیِ وبلاگستان فارسی درگذشت. او که فرمانده کشتی های اقيانوس پيما بود و در آلمان سکونت داشت، با عشق و علاقه ی بسيار به وبلاگ نويسی روی آورده بود و از خاطرات و تجربيات و ديدگاه هايش در وبلاگ ميداف می نوشت. خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان فارسی با غم و اندوه بسيار به سوگ اين نويسنده ی مهربان نشسته است. درگذشت کاپيتان را به همسر گرامی اش و خانواده ی بزرگ وب لاگ نويسان تسليت می گويم.
ادبيات "عوضی" فارسی
"واژه "عوضی" به دو معنا به کار می رود، در معنای اول که مودبانه تر است و مقصود ماست، منظور آدمهايی هستند که "اشتباها" خود را به جای آدمی ديگر جا می زنند، اما معنای دوم جزو "کلمات بد" به حساب می آيد و به عنوان فحش بکار می رود. در تعريف دوم "عوضی" کلمه ای است مترادف "بی شعور"، "مزخرف"، "نابکار" و چيزی در اين حدود. منظور ما از کلمه عوضی در اين نوشته، معنای اول آن است که از قضای روزگار در حال حاضر کاربردهای فراوانی دارد. ديروز تعدادی از "عوضی ها" به سفارت ايران در هلند حمله کردند. می گويم عوضی و مراد من آدمهايی است که نه انقلابی اند، نه مخالف حکومت اند، نه جزو نيروهای جنبش سبز اند، نه سلطنت طلب اند، هيچ کدام نيستند، فقط يک مشت موجود بی فکر و رهبری طلب هستند که می خواهند جلب توجه کنند و از اين مسير آبروی يک جنبش بزرگ اجتماعی را هم می برند..." «يک نويسنده و تئوريسين سبز، سايت جرس»
واقعا درست می گويد اين نويسنده و تئوريسين مشهورِ جنبش سبز. من از اين مقاله ی بديع بسيار چيزها آموختم و بسيار چيزها به ذهن ام رسيد که بد نديدم در ادامه و تکميل آن مقاله قلمی کنم.
اصولا ادبيات فارسی، ادبياتی عوضی ست. لابد فکر کرديد می خواهم به ادبيات فارسی توهين کنم ولی قصدم به هيچ وجه توهين نيست. منظورِ من هم از کلمه ی عوضی مثل نويسنده ی فوق الذکر، چيزِ ديگری ست، ولی چون زبان فارسی کلمه برای بيان مقصود کم دارد، من از اين کلمه استفاده می کنم که شما بهتر متوجه موضوع بشويد. پس دليلی هم نمی بينم که به خاطر اين حرف، از کسی، مثلا از بزرگان علم و ادب عذرخواهی کنم چرا که به نظر خودم اصلا حرف بدی نزده ام و شما هم غلط می کنيد فکر می کنيد من حرف بدی زده ام.
حالا گفتم غلط می کنيد، باز فکر نکنيد من به شما توهين کردم. اصلا قصد من از به کار بردن اين فعل توهين نيست چرا که غلط کردن هم مثل عوضی، دو تا معنی دارد. يک معنی اش –با کلمات مودبانه- اين است که بی جا می کنی و نمی فهمی و "بتمرگ بينيم با" و از اين حرف ها. يک معنیِ ديگرش اين است که اشتباه می کنی (مگر نه اين که در تمام فرهنگ ها در مقابل غلط، اشتباه نوشته اند، پس اگر در جمله ی اشتباه می کنی، اشتباه را برداريم به جای اش غلط بگذاريم، هيچ غلطی نکرده ايم و معنیِ جمله ی غلط کردی مان هم می شود اشتباه می کنی). پس يک بار ديگر و اين بار با تاکيد خدمت بزرگان علم و ادب عرض می کنم که شما غلط می کنيد فکر می کنيد من دارم به شما توهين می کنم.
از اين مقدمه که بگذريم می رسيم به اصل مطلب که نمی دانم چرا من هميشه بيشتر از اصل مطلب مقدمه ام طول می کشد. خدا رحمت کند استاد جلال الدين همايی را، و پُر خواننده نگه دارد کتاب فنون بلاغت و صناعات ادبی اش را که امثالِ منِ بی سواد به کمک آن فهميديم بلاغت و صناعت ادبی يعنی چه و الان هم که اين جا در خدمت شما هستم همين کتاب برای ارائه ی مثال به داد من می رسد و مقدمه ی استاد که اين گونه آغاز می شود:
"چنين گويد اين بنده ضعيف جلال الدين همايی..."
يعنی چه؟ يعنی استاد، بدن اش ضعيف بوده، و مثلا عضلانی نبوده؟ يا غذا کم خورده، و ويتامين و آهن به او کم رسيده و احساس ضعف کرده؟ يا يک نويسنده ی ديگر بوده که او بر خلاف استاد، قوی و قدرتمند بوده و استاد در مقابل اش احساس ضعيف بودن کرده؟ يا خيلی چيزهای ديگر که درک آن از من و شما بر نمی آيد و خود استاد بايد در باره ی آن ها شرح می داده، که حالا محل بحث ما نيست و فقط خواستيم نشان دهيم که چقدر ادبيات ما می تواند عوضی باشد و آدم عوضی بفهمد و يک کلمه را با کلمه ی ديگر عوضی بگيرد و به قول دکتر صادق زيبا کلام قس علی هذا.
گفتيم صادق زيبا کلام، يک چيزِ ديگر به ذهن مان متبادر شد که نمی دانم بنويسم يا ننويسم، چون می ترسم مطلب طولانی بشود و سر و صدای عده ای در بيايد. حالا می نويسم ببينم خدا چه می خواهد. ما به شخص نامبرده به زبان شيرين فارسی می گوييم "صادق"ِ "زيبا کلام"، و آيا ايشان راستراستی "صادق" و "زيبا کلام" است يا ما به قول استاد بهاءالدين خرمشاهی دچار کژتابی زبانی، يا به قول خودمان کژبينی ذهنی شده ايم؟ می بينيد! با دو کلمه حرف زدن، مثال است که از هر گوشه فوران می کند در تائيد عوضی بودن زبان و ادبيات فارسی.
گفتيم فنون بلاغت، و اصلا قصدمان مقدمه ی استاد جلال الدين همايی نبود بل اشاره به اصطلاح های فنیِّ رَدُّ الصَّدْر عَلَی العَجُز و رَدُّ العَجُزِ عَلَی الصَّدْر بود که دليل آن را الان خدمت تان عرض می کنم. تعريفِ اولی آن است که کلمه ای که در آخر بيت آمده در ابتدای بيت بعد تکرار شود و تعريفِ دومی اين که کلمه ای که در ابتدای بيت آمده در انتهای بيت تکرار شود. خب اين ها چه ربطی دارد به عوضی بودن؟ عرض می کنم که اين اتفاقا يک نمونه ی خيلی خوب و روشن است از عوضی در عوضی بودن ادبيات فارسی چرا که استاد همايی کلی زحمت کشيده انرژی صرف کرده تا به برخی نفهم ها، حالی کند که اولی دومی نيست و دومی اولی نيست. يعنی نه تنها ادبيات ما عوضی است بل که تئوری های ادبی ما هم عوضی ست طوری که اساتيد بزرگ ما برای جلوگيری از عوضی فهميدن آدم های نفهم مجبور بوده اند کتاب بنويسند.
گفتيم "نفهم"، فوری بُل نگيريد که آهان اين به ما بی احترامی کرد. نفهم هم مثل عوضی دو معنی دارد: يکی آن که خر است و گاو است و بی شعور است و چيزهايی در اين حدود، و ديگری کسی که يک چيزی را، يک موضوعی را، يک تئوری را "نمی فهمد". زبانِ عوضی فارسی زبان ايجاز است. مثل همين کلمه ی نفهم که اوج ايجازِ شکلی و محتوايی ست. با چهار حرف به شما می فهماند که شما موضوعی را درک نکرده ايد و اگر يک خورده تُنِ صدايتان بالا و پايين شود معنی اش می شود تو خری، نمی فهمی. همين کلمه ی عوضی هم که باعث شد اين همه وقت خودمان و شما را با اين نوشته تلف کنيم مثال ارجمندی ست از چپاندن ده ها معنی زشت و زيبا وسطِ چهار تا حرف الفبا.
اما می رسيم به برخی معانی بديع که دارای حالت های عوضی هستند و به اختصار چند نمونه از آن ها را ارائه می دهيم:
پاچه خار: (دو معنی دارد که می تواند عوضی گرفته شود) کسی که پاچه ی خودش را برای جلوگيری از خارش، می خاراند، يا کسی که کارش اين است و پول می گيرد و پاچه ی کس يا کسانِ ديگر را می خاراند (مثل کسی که اپيلاسيون می کند يا بند می اندازد يا کيسه می کشد و کارهای ديگری از اين قبيل).
کاسه ليس: کسی که بعد از تمام شدن غذايش برای جلوگيری از به هدر رفتن زحمت خانمِ خانه، ته کاسه ی غذايش را می ليسد و با اين کار جلوی ماسيدن چربی بر روی ظرف را می گيرد، يا کسی که ته مانده ی ظرف وزارت و وکالت ديگران را می ليسد و از آقايی آن ها نصيب می بَرَد.
بادمجان دور قاب چين: اين هم از آن اصطلاح هاست که ناصرالدين شاه باعث و بانی اش شد، به يک معنا که آدم وقتی غذا حاضر شد، بادمجان های پخته شده را دور ظرف می چيند و به همسرش کمک می کند، و ديگر اين که برای خودنمايی در مقابل رئيس و سلطان، بادمجان می چيند و آی می چيند.
ماست مالی: اين يکی اصطلاح به نظرم از زمان پهلوی ها باقی مانده، يکی به اين معنی که آدم ماست را روی نان لواش يا سنگک يا بربری می مالد و بعد نوش جان می کند، يکی هم اين که برای سفيد کردن ديوار های کثيف و گند گرفته، چون رنگ ندارد از ماست استفاده می کند تا ديوارها سفيد و خوشگل به نظر برسند و مردم گول بخورند و رئيس خوش اش بيايد.
يک سری کلمه ی ديگر هم هست که تواما به جهاز هاضمه ی انسان و برخی خرابکاری های اجتماعی و سياسی مربوط می شود که چون اين جا خانواده نشسته از ذکر آن ها عذر می خواهيم.
به هر حال اگر کمی بنشينيد و فکر کنيد خودتان به چيزهای بسيار زياد عوضی در زبان و ادبيات فارسی پی می بَريد و از نويسنده ی جرس تشکر می کنيد که با مقاله اش باعث شد دنبال اين جور مسائل برويد و ذهن تان را جلا بدهيد. با تشکر مجدد از ايشان.
آقا بزن خلاص کن!
"انفجار دو بمب هسته ای باعث تقويت روحيه ژاپنی های طرفدار برقراری صلح و پايان يافتن جنگ شد. شماری از مورخان ژاپنی اعتقاد دارند رهبران نظامی و طرفداران تسليم، بمب اتمی را نجات بخش خود و کشورشان می دانستند. کوئی چی کيودو...مهردار امپراتوری و مشاور نزديک هيروهيتو گفته بود «بمب اتمی به ما گروه طرفدار صلح کمک کرد تا به جنگ خاتمه بخشيم.» هيساتسونه ساکامينرو وزير ارشد کابينه ژاپن انفجار آن دو بمب را «فرصتی طلايی و خدادادی می خواند که ژاپن را از شر جنگ نجات داد.»..." (مجله مهرنامه، سال اول، شماره ی اول، اسفند ۱۳۸۸)
... به اينجای مقاله ی غلامحسين ميرزا صالح که رسيديم چرت مان پاره شد و سيخْ روی کاناپه نشستيم. عجب! بمب اتمیِ نجات بخش! به اينجايش ديگر فکر نکرده بوديم. ديديم وقتی اوباما يک چيزی پراند، و خامنه ای گفت دنيا بايد در مقابل تهديد اتمی اوباما واکنش نشان بدهد (يا چيزی شبيه به اين که حالا در اين گرمای لذت بخش بهاری حال و حوصله ی پيدا کردن گفته ی دقيق او را نداريم و نمی خواهيم اوقات مان را با ديدن قيافه ی او تلخ کنيم) يک ذره ملول شديم که نکند يک چيزی بيايد در ارتفاع چهارصد پانصد متری ميدان آزادی بترکد و ما مثل فيلم "پيس ميکر"ِ جورج کلونی يک نور درخشان ببينيم و لحظاتی بعد "پولوِرايزْد" شويم. آخر خيلی بد است که آدم بی هوا پولورايزد شود. پس اين همه نوشته ی ما و پند و اندرز به خامنه ای و پيچيدن به پَر و پای دولت های غربی چه می شود؟ به قول مش قاسم همه اش دود می شود می رود به آسمان؟ خب حيف است به خدا.
ولی مقاله ی آقای ميرزا صالح را که خوانديم و چشم های کلاپيسه شده مان به اندازه ی سکه ی يک تومانی شاهنشاهی گشاد شد، ديديم انگار بمب اتمی بد چيزی هم نيست و می تواند نجات بخش باشد. حالا بخورد تو سر ما، يا تو سرِ يک ژاپنی بدبخت چه فرقی می کند. نسل های بعدی لااقل سايه ی جنتی و مصباح بر سرشان نخواهد بود، و فرزندان ما ده بيست سال بعد صاحب صنعت و انواع و اقسام محصولات تويوتا و ميتسوبيشی و هوندا و سونی و توشيبا و اسم و رسم جهانی خواهند شد. حالا گيرم يک دويست سيصد هزار نفری هم بميرند؛ مگر الان نمی ميرند؟ تازه کشتار بمب اتم کمتر از بمب های ديگر است. باور نمی کنيد، بفرماييد:
"قربانيان دو بمب اتمی در ژاپن به نسبت بسيار کمتر از حمله های هوايی با بمب های ديگر و به خصوص بمب های آتش زا بود..."
و ببينيد انفجار بمب اتمی چه خير و برکتی برای ژاپنی ها و ديگر ملل داشت:
"بمب اتمی به جنگ دوم جهانی در قاره آسيا خاتمه بخشيد و صدها هزار نفر از اسرای کشورهای گوناگون آزاد شدند. حدود دويست هزار نفر هلندی و چهارصد هزار نفر اندونزيايی نيز که در اردوگاه های کار اجباری ژاپنی ها بسر می بردند نجات خويش را مديون دو بمبی هستند که ژاپن را به زانو در آورد. بر اساس تحقيق دايی کی چی مورخ، اتباع خود ژاپن هم از مواهب خاتمه جنگ بی نصيب نماندند. او می گويد بيش از ده ميليون نفر از مردم ژاپن از گرسنگی رنج می بردند" (همان جا).
ملاحظه فرموديد؟ اگر فردا ديديد که من هم به خيل طرفداران انفجار بمب اتمی پيوستم و گفتم آقا بزنيد خلاص کنيد، تعجب نکنيد! اين جور که آقای ميرزا صالح نوشته است ما آب از لب و لوچه مان راه افتاد!
نقطه آبیِ رنگ پريده و آيت الله خامنه ای
به اين عکس خوب نگاه کنيد. چه می بينيد؟ يک صفحه ی سياه، يا تعداد زيادی نقطه بر روی آن و يک نقطه که از ديگر نقاط روشن تر است. می دانيد اين نقطه چيست؟ اين نقطه، کره ی زمين ماست که تصوير آن را فضاپيمای وويه جر ۱ از فاصله ی چند صد ميليون کيلومتری گرفته است. اين نقطه ی آبیِ رنگْ پريده ی کوچک، همان جايی ست که به گفته دکتر کارل ساگان –دانشمندی که به تقاضای او اين عکس گرفته شده- "خانه ی ماست؛ جايی که همه ی تمدن سياره ی ما، نامداران، ديکتاتورها، رهبران، ستمگران و تاريخ انسان در آن است" (به نقل از وبلاگ نق نقو).
نخير. نگران نشويد. قصد ورود به مباحث فضايی ندارم. ولی وقتی اين تصوير را در وبلاگ نق نقو ديدم، دوربين وويه جر را به اندازه چند ميليارد کيلومتر در ذهن خودم به عقب کشيدم ديدم که نشانی از اين نقطه نيست که نيست! بعد خداوند را پيش چشم آوردم که يک جايی در فاصله دوازده ميليارد سال نوری بر تختی نشسته، همين نقطه ی آبیِ رنگ پريده ی کوچک را وسط اين همه ستاره و سياره که آن ها هم نقطه هايی هستند شبيه به سياره ی زمين انتخاب کرده، بعد دوربين را هی جلو و هی جلو کشيدم و از يک ميليارد به يک ميليون و از يک ميليون به يکصدهزار و از يکصدهزار به يک هزار و از يک هزار به يک کيلومتر رسيدم و زوم کردم روی ساختمان های خيابان پاستور و يک آقای متوهمِ خودخدابينِ ملقب به رهبر فرزانه و آيت الله العظمی را ديدم که خداوند او را وسط اين همه نقطه کم رنگ و پر رنگ روی جايی به نام کُره ی زمين پيدا کرده تا ما را به بهشت ببرد!
به قول آقای ابطحی، اين هم همين طوری!
بخارا ۷۲-۷۳
علی دهباشی در حال رکورد شکستن است. تعداد صفحات مجله ی بخارا به ۷۱۷ رسيده و اين طور به نظر می رسد که شاهد بيش از اين هم خواهيم بود. اما مهم نه تعداد صفحات بخارا و کمیّت آن، بل کيفيت مطالبی ست که در اين صفحات منتشر می شود. تمام مطالب اين نشريه خواندنی است و مطلب زائد در آن ديده نمی شود. زير سر فصل های فلسفه، زبان شناسی، نقد ادبی، ايرانشناسی، قلم رنجه، تاريخ نشر، آويزه ها، شعر جهان، شعر فارسی، گفتگو، خاطرات، گزارش، موسيقی، جغدنامه، بررسی و نقد کتاب، ياد و يادبود، يادنامۀ همايون صنعتی زاده، و از اينجا و آنجا...، مقالات و اشعار و طرح ها و عکس هايی درج شده است، يکی از يکی خواندنی تر و ديدنی تر.
اين بار، استاد عزت الله فولادوند، مطلبی ترجمه کرده اند از آيزيا برلين در باره ی پدر مارکسيسم روسی، گئورگی پلخانُف. در تازه ها و پاره های ايرانشناسیِ استاد ايرج افشار، يادداشت مفصل و بسيار خواندنی ايشان را در باره ی زنده ياد همايون صنعتی زاده می خوانيم. نزديک به هشتاد سال با هم بودن، نکات بی شماری را از شخصيت اجتماعی و فرهنگی و خانوادگی زنده ياد صنعتی زاده در ذهن استاد افشار ثبت کرده است که بر روی کاغذ آوردن شان کارِ يک روز و دو روز و ده صفحه و بيست صفحه نيست، با اين حال ايشان در صفحات محدود مجله، تصوير بسيار خوب و روشنی از دوستِ درگذشته شان ترسيم کرده اند.
اما در اين شماره از بخارا ستون جديدی تاسيس شده است به نام "قلم رنجه" که استاد بهاءالدين خرمشاهی از اين پس در اين ستون قلم رنجه خواهند فرمود و علاقمندان به نوشته های شان را از دانش و معلومات فراوانِ خود بهره مند خواهند کرد. در باره تاسيس اين ستون، استاد طنزپرداز چنين توضيحی مرقوم کرده اند:
"...در حدود دو هفته پيش آقای دهباشی ناپرهيزی کرده و به من افتخار دادند و به منزل ما «قدم رنجه» کردند. به پيشنهاد ايشان «قلم رنجه» از همينجا آغاز شد. گفتند چهار نفر از اهل قلم در بخارا سلسله نويسی می کنند و چهار ستون را اداره می کنند، تو هم «ستون پنجم» شو. نازِ بيجا نکردم و پذيرفتم" (ص ۱۷۵).
اما در ستون آويزه های آقای ميلاد عظيمی گفت و گو با نجف دريابندری و نظر ايشان در باره ی خسرو گلسرخی را می خوانيم. من اين شيوه ی اظهار نظر يا نقد را نمی پسندم هر چند اگر محتوای همين نقد در قالب ديگری ريخته و بيان شود آن را می پذيرم. در اظهار نظر و نقد آقای دريابندری، نه طنز، که تمسخر هست واين تمسخر، نه شايسته ی نجف دريابندری و نه سزاوارِ خسرو گلسرخی ست. اما در همين ستون، مطلبی می خوانيم با عنوان "هميشه درد به سر وقت مرد می آيد" و حکايت دردناک و هميشگیِ تسويه حساب و پرداخت آبونمان نشريات فرهنگی. من حدود دو سال پيش در کشکول شماره ی ۳۳، مطلبی زير عنوان پرداخت حق اشتراک نشريات نوشتم و به اين معضل عجيب و باورنکردنی اشاره کردم. آقای عظيمی هم با درج نامه ی متاثر کننده ی حبيب يغمائی و نتيجه ای که از آن گرفت اين زخم مزمن را که خيال خوب شدن ندارد دوباره باز کرده بل که راه درمانی برای آن پيدا شود. مرحوم حبيب يغمايی که عمری به فرهنگ اين مملکت خدمت کرد و دوره ی مجله ی يغمای او که سی و يک سال بدون وقفه منتشر شد، سند اين خدمت بزرگ فرهنگی ست، در سال ۱۳۵۸ چنين نامه ای می نويسد:
"مجلۀ يغما پس از سی و يک سال انتشار مرتب ورشکست شد و تعطيل شد. اکنون بنده مانده ام و مقداری مجله و کتاب که خريدار ندارد و مبالغی قرض. به من رحم کنيد و بدهی خود را محضاً لله بپردازيد. به عنوان خمس هم که باشد می پذيرم. دست و پای مشترکين بد حساب را می بوسم و التماس می کنم بدهی خود را بوسيلۀ ايرج افشار مدير مجلۀ آينده بفرستند. دعاگوی همه، سيد حبيب الله يغمائی ۱۱/۴/۱۳۵۸" (صفحه ۲۰۷).
با خواندن اين نامه ی سراسر درد و التماس، اشکْ چشمان تان را خيس نمی کند و بغض راه گلويتان را نمی بندد؟ به من که چنين حالی دست می دهد. اما نتيجه ی اين نامه چه بود؟ آقای عظيمی می نويسد: "يکی دو سال بعد استاد افشار در همين مجله آينده نوشت که تنها يک نفر به ندای «هل من ناصر» يغمايی لبيک گفت!"
مطالب مندرج در ۷۱۷ صفحه ی مجله ی بخارا مفصل تر از آن است که بتوانم تمام آن ها را در اين مختصر معرفی کنم. فقط به گفتن همين نکته بسنده می کنم که از ورق زدن مجله و خواندن مطالب متنوع آن خسته نخواهيد شد. اميدوارم در کشور هفتاد ميليونی ما، که اين همه دانشجو و ليسانس و فوق ليسانس و دکتر دارد، تعداد مشترکان چنين مجله ی پرباری از عدد ۴۰۰، لااقل به عدد ۴۰۰۰ برسد که ميزانِ تناسب به يک ده هزارم نزديک شود و آبروی فرهنگ کشور بدين طريق حفظ گردد! مجله ی بخارا به قيمت هفت هزار تومان در برخی روزنامه فروشی ها و کتابفروشی ها در دسترس علاقمندان می باشد.
يادداشت های روزانه محمد علی فروغی به کوشش ايرج افشار
در باره ی محمد علی فروغی، به عنوان سياستمدار و اديب و رجل فرهنگی بسيار نوشته اند و بسيار خوانده ايم اما هنوز جوانب بسياری از زندگی و آثار او ناشناخته مانده است و گواه اين ادعا، يادداشت های روزانه ی اوست که با کوشش استاد بزرگ، ايرج افشار به طبع رسيده است.
يادداشت های روزانه ی محمدعلی فروغی اثری ست از هر نظر استثنايی. استثنايی از آن جهت که به تازگی، و شصت و دو سال پس از درگذشت فروغی کشف شده و به قول استاد ايرج افشار چهره نمايانده (ص ۴۲۶)؛ استثنايی از آن جهت که اصلِ دست نويسِ آن از بساط فروشی خريداری شده (ص۱)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه از دوران بيست و شش هفت سالگی فروغی را در بر می گيرد (ص۳)؛ استثنايی از آن جهت که شش ماه وضع فرهنگی و سياسی ايران را، سالی پيش از صدور فرمان مشروطيت به تصوير می کشد (ص۱)؛ و موارد ديگری از اين قبيل که از اين کتاب، اثری يگانه و ماندگار می سازد.
اين کتاب از آن دست کتاب هايی ست که اگر اهل فرهنگ و تاريخ برای مطالعه به دست بگيرند محال است بتوانند پيش از تمام کردنش، آن را بر زمين بگذارند. استاد افشار پيش از انتشار کتاب و با مطالعه ی چهل صفحه ی اول يادداشت ها (ص۴۳۱) مقاله ای در معرفی آن ها نوشتند که در شماره ی ۱/۲ پيام بهارستان در همان سال اهدای يادداشت ها به کتابخانه ی مجلس توسط دکتر حسن ره آورد، يعنی سال ۱۳۸۷ منتشر شد و جزئياتی از آن ها در اين مقاله درج گشت.
اکنون که اين يادداشت ها به کوشش استاد به شکلی آبرومند و برازنده منتشر شده می توان کلِ ۱۵۱ يادداشت را که از ۱۹ ژانويه تا ۱۳ ژوئن ۱۹۰۴ در بر می گيرد از نظر گذراند و بر کلیّت آن ها نظر داد، ولی ما نيز برای رعايت اختصار، ربعِ اولِ اين کتاب ۴۹۸ صفحه ای را زير ذره بين می گذاريم و به نکات جالبی که مناسب فضای کشکول باشد اشاره می کنيم.
نخستين نکته ی جالبی که خواننده با آن رو به رو می شود صراحت فروغی در برخی اظهار نظرها در باره ی اشخاص و رجال سياسی ست. شايد همين صراحتِ بيش از حد باعث شده تا بازماندگان فروغی، برخی از کلمات و جملات را بعدها سياه و ناخوانا کنند (صفحات ۳ و ۴۲۸). جالب اينجاست که برخی از اين قلم خوردگی ها در جايی صورت گرفته که سخن از محمد قزوينی ست يا تعريف از کارهايی که از مقدمه اش معلوم است تفريحی و شخصی ست و نه فرهنگی وعلمی. نمونه ای از اظهار نظر صريح فروغی را در باره ی مظفرالدين شاه و دربار او می خوانيم:
"من از شنيدن اين حرف تعجب نکردم. چه می دانم که در دستگاه اين پادشاه هر کس تقرب دارد از اين قبيل راههاست. يا بايد از بابت جمال منظور شود يا قوّادی کند يا مسخرگی يا همۀ اين کارها را با هم و آنها که اجزای خاصّ شاه هستند و در صميم دل او جا دارند در حضور او بايد با هم مفاعله کنند يا به همديگر بشاشند يا دسته هاون و امثال آن به مقعد هم بکنند يا لواط اجماعی به اشکال مختلف بکنند... صحبت مجلس او تماماً لغویّات و شهوانیّات است بطورهای رکيک و شنيع. کسانی که در خلوت او می روند اطمينان ندارند که پاکدامن بيرون آيند..." (ص ۴۵).
در باره ی ناصرالدين شاه هم با همين صراحت و تلخی می نويسد:
"باری کم کم از حالات و افعال ناصرالدّين شاه صحبت شد و از کثرت اکل او که متصل چيز می خورد و حتی در جيب خود سنجد و انجير خشک و امثال آن می ريخت و تنقل می کرد و از حرص او به جماع که با داشتن سيصد زن باز اين اواخر جنده بازی می کرد و پيشخدمت های مخصوص او از در شمس العماره برای او زن می آوردند" (ص ۴۹).
شايانِ ذکر است که در مجموعه ی اين يادداشت ها، ما بيشتر با فروغی فرهنگی سر و کار داريم تا فروغی سياسی، و اظهار نظر زيادی در مورد مسائل سياسی نشده است.
فروغی در طول اين يادداشت ها نشان می دهد که با ديد منفی به برخی از رفتارها و خلقيات محمد قزوينی نگاه می کند و آن ها را نمی پسندد:
"... خيلی اوقات بر من تلخ شده بود، مخصوصاً از وضع آقا شيخ محمّد (*). يقيناً بعدها به اختيار با او قرار رفتن به جائی غير از مجلس علمی نخواهم گذشت (**)، حتی الامکان از او احتراز خواهم کرد زيرا که حالاتش اسباب زحمت است..." (ص ۱۱۰).
هر سطر از اين يادداشت ها، اطلاعات ذی قيمتی در اختيار محققان تاريخی و اجتماعی و فرهنگی قرار می دهد. مثلا بحثِ اصلاح خط و يا بهبودِ شيوه ی نگارش که سابقه ی صد و پنجاه شصت ساله دارد و محققان امروز بر مبنای نظرهای ارائه شده توسط علمای ديروز در صدد جا انداختنِ برخی شيوه های آسان ساز هستند. مثلا بحث حرکت گذاری بر روی کلمات که آقای ايرج کابلی در مجله ی آدينه و شورای بازنگری در شيوۀ نگارش و خط فارسی مطرح کردند و در چند شماره ی نخستِ فصلنامه ی فرهنگستان هم به کار گرفته شد پيش از مشروطيت توسط محمد علی فروغی مطرح شده بود:
"نيز گفتگوی خط و اصلاح خط فارسی به ميان آمد. گفتم تغيير دادن خط فارسی کار صحيحی نيست. بهتر آن است که گذاشتن اِعراب کم کم معمول شود و چون چاپ حروف عن قريب شايع خواهد شد کتب چاپ حروف را معرب چاپ کنند و اعراب را با حروف ملازم نمايند..." (ص ۳۰).
يا استفاده از برخی کلمات و اصطلاحات که می تواند برای محققان ادبی جالب توجه باشد. مثلا فروغی در جايی، از کلمه ی مربّا (به معنای تربيت شده) استفاده می کند که من پيش تر يک بار اين کلمه را در يکی از نوشته های شادروان احسان طبری ديده ام (که اکنون يادم نمی آيد در کدام کتاب و نوشته ی او بوده):
"سبحان الله چه مردمانی بودند و چه خيالها در سر داشتند، و چه پيش آمد و چه کسانی جای آنها را گرفتند. من گفتم اين طبيعی است. حاجی ميرزا حسين خان که آن حال داشت تربيت يافتۀ دورۀ امير بود که او خود مربّای قائم مقام بود..." (ص ۳۵).
يا کلمه ی چيزنويسی که زنده ياد فريدون آدمیّت زياد آن را به کار می بُرد:
"باری برای آقا شيخ حسن از بيروت قدری کتاب آورده بودند. از جمله کتابی بود مقالةالادب که در انشا و دستورالعمل چيزنويسی بود به سبک کتابهای فرنگی خيلی خوب چيزی بود..." (ص ۶۱).
يا اصطلاحات جالبی از اين قبيل:
بازی در آوردن (اجرای نقش در تئاتر): "چندی است يک فرانسوی چند نفر بازيگر آورده در تئاتر دارالفنون بازی در می آورد..." (ص ۹۲)... بعد از خوردن چلوکباب در ساعت هفت حرکت کرديم مقارن حرکت هم فانوس ميرزا علی اکبر پيدا نشد. مدتی از آن بابت معطل شديم و به واگن نرسيديم. اما به تئاتر به موقع رسيديم. بلکه زود بود چندان کسی نيامده. محل تلگرافخانۀ انگليسها بود نزديک دروازه دولت. قريب دويست نفر جمعیّت بود. چهار قطعه بازی در آوردند بی مزه نبود. بازيگرها همه مردان محترم و از اجزای سفارت و غيره بودند..." (ص ۱۱۰).
اما آن چه از اين يادداشت ها با دوره و زمانه ی ما تطابق کامل دارد، وضع روزنامه نگاری و روزنامه نگاران است. در اين يادداشت ها می خوانيم چطور حکم سانسور و پيش خوانی روزنامه ها –حتی توسط شاه!- قبل از انتشار صادر می شود؛ چطور انتظارِ استثنا قائل شدن برای خودی ها می رود؛ فرق يک روزنامه نگار صاحب نام تهرانی با يک روزنامه نگار بی نام و نشان شهرستانی چيست؛ چطور يک روزنامه نگار به خاطر نوشتن مطلبی شکنجه و حبس می شود و حتی در زندان خودکشی می کند:
"از صحبت های امين الاسلام کرمانی که معلم مدرسه است چنين بر می آيد که بازی که سر روزنامه ها در آورده اند دخلی به روزنامۀ «نوروز» ندارد و گوشمالی که به اين روزنامه داده شده از جانب نديم السلطان بوده. توضيح آن که اوايل اين ماه حکمی از عين الدوله آوردند که به موجب دستخط شاه بايد مسّودۀ روزنامه ها به توسط عين الدوله به حضور شاه برود بعد چاپ شود. ابتدا ما گمان کرديم اين کار را نديم السلطان کرده برای اين که روزنامه ها و مخصوصاً روزنامۀ تربيت را در تحت اختيار در آورد. بنابرين به توسط حاجی مشير لشکر که وزير عين الدوله است از شاهزاده استثنای اين حکم را برای «تربيت» خواستيم. زيرا که اين وضع اسباب تأخير آن می شود. جواب داد اگر چه در فهم شما شکی نيست امّا حکم دولت را نمی توان استثنا کرد روزنامه را من خود می خوانم و معطّل نمی کنم..." (ص ۳۶).
"...کاغذی به دستم افتاد از بوشهر خيلی مفصّل. درد دل و تظلّم و عنوان آن اين بود که شما روزنامه نگاران با وجود اين که مردمان عاقلی هستيد چرا روزنامه نگاری می کنيد. در صورتی که نفعی از آن نمی بريد بلکه خسارت ها و صدمات می کشيد چنانکه صاحب روزنامۀ مظفّری کشيد. بعد شرح اين واقعۀ روزنامۀ مظفری را داده بود که مجمل آن اين است که روز جمعه بيست و يکم رمضان که قتل اميرالمؤمنين است رضاقلی خان سالار معظم برادرزادۀ نظام السلطنه که حاکم بنادر فارس است صاحب روزنامۀ مظفّری را که ظاهراً سیّد و در لباس اهل علم است احضار کرده و مؤاخذه نموده که چرا در موقع مسافرت علاءالدوله به بوشهر برای پذيرايی فرمانفرمای هندوستان شرح اين واقعه را که نوشته بودی، <مدائح> علاءالدوله را <نوشته، مدائح مرا> حواله به نمرۀ بعد داده (***). امّا در ظاهر عنوان او اين بود که انگليسها گفته اند شرحی که مظفّری نوشته خلاف <شأن> و مصلحت ماست بايد توقيف شود. به هر حال بعد از آن که آن بيچاره را مبلغی فحش داده به چوب بسته و نمی دانم به چه سبب ته تفنگی هم به او خورده است که بيهوش شده، پس او را به زندان کشيدند. بعد از آن هر روز بازی برای او در می آورند که از دولت حکم رسيده که روزنامۀ مظفری بايد توقيف شود و صاحب آن دستش بريده شود و از اين قبيل چيزها. گويا آن بيچاره در محبس سمّ خورده ولی نمرده است. باری غرض عمدۀ نويسنده اين کاغذ که امضا ندارد امّا از قراين خود صاحب مظفّری است اين است که ما در اين جا دست و پايی بکنيم بلکه به يک شکلی آن بيچاره مستخلص شود. ولی چه می توان کرد. کيست که غمخوار باشد و از صدمه و شکنجه و افتضاح يک نفر بدبخت بوشهری متألم شود. کيست که اين ظلم فاحش را برای سالار معظم ننگ بداند" (صفحات ۳۹ و ۴۰).
به نظرم معرفی اين کتاب بسيار طولانی شد ولی ارزش طولانی شدن داشت. بسياری وجوه ديگر هست که بايد به طور مجزا مورد بررسی قرار گيرد. بحث را با اشاره به چند غلط چاپی در کلمات لاتين خاتمه می دهيم.
ابتدا موضوع اشتباه در تاريخ خارجی و انطباق آن با تاريخ قمری ست که متاسفانه درکتاب های فارسی بسيار آزار دهنده است. مثلا در دو جلدِ اولِ کتابِ گران قدرِ از صبا تا نيما ی شادروان يحيی آرين پور در پايان هر بخش خلاصه ای از رويدادهای تاريخی با ذکر تاريخ خارجی درج شده است که پُر از اشتباه است و خواننده را گمراه می کند. از آن زمان تا کنون اين دقت افزايش نيافته و هم چنان به شکل آزار دهنده ای در برخی کتب ديده می شود.
در اولين يادداشت فروغی که به تاريخ جمعه بيست و ششم شوال ۱۳۲۱ نوشته شده، تاريخ ۱۹ ژانويه ۱۹۰۴ به چشم می خورد حال آن که در دومين يادداشت که به تاريخ شنبه بيست و هفتم نوشته شده، تاريخ خارجی، شانزدهم ژانويه ۱۹۰۴ قيد شده است. آيا محمدعلی فروغی تاريخ را اشتباه نوشته، يا تايپيست کتاب در تايپ تاريخ اشتباه کرده؟ اگر فروغی اين خطا را مرتکب شده، حتماً استاد افشار به مانند موارد ديگری که با ذکر "اصل" و "اصل:کذا،..." مشخص کرده اند (صفحات ۵۹ و ۶۷ و...) مورد را مشخص می کردند.
به همين ترتيب مشخص نيست کلمات لاتينی که اشتباه ثبت شده توسط خود فروغی اشتباه ثبت شده يا توسط حروفچين اشتباه حروفچينی شده است از جمله:
Mé romingiens که درست آن Mérovingiens است (ص ۲۷).
Chrloringiene که درست آن Carolingiens است (همان صفحه).
Janvieh که درست آن Janvier است (ص ۳۲).
Torrencè sact که درست آن Torrens Act است (ص ۵۹).
Nodens Kjö ld که درست آن Nordenskjöld است (ص ۱۰۲) و در پا نويس همين صفحه نيز Erik، به خطا Eri نوشته شده و اصولا شخص مورد اشاره در يادداشت های فروغی، بارون نيلز آدولف اريک نيست، بلکه نيلز اُتو گوستاف است که قوم و خويش اوست و اولی به قطب شمال و دومی به قطب جنوب سفر کرده و بارون نيلز آدولف اريک هم نه سوئدی که فنلاندی ست و نيلز اُتو گوستاف است که سوئدی ست.
خلاصه کنيم. يادداشت های روزانه محمد علی فروغی اثری ست گرانسنگ که با مساعی استاد بزرگ ايرج افشار منتشر شده و ارزش تاريخی و فرهنگی بسيار زيادی دارد. از استاد به خاطر ارائه ی اين اثر مهم تشکر و قدردانی می کنيم. قيمت اين کتاب که با شمارگان ۱۰۰۰ نسخه منتشر شده ۶۰۰۰ تومان می باشد.
* قزوينی
** گذاشت
*** دو ويرگول برای راحت تر خواندن جمله توسط من اضافه شد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ملاقات اينجانب با شاهزاده رضا پهلوی
بالاخره اتفاق افتاد. از بچگی دوست داشتم شاهزاده رضا پهلوی را از نزديک ببينم و موفق نمی شدم. گاهی به نياوران می رفتم و از کنار خانه ی گوگوش –در فيلمِ در امتداد شب- می گذشتم و سر بالايی پارک را هن هن کنان طی می کردم و به پشت ديوار بلند کاخ والاحضرت می رسيدم به اين اميد که دری پنجره ای چيزی گشوده شود و رضای بازيگوش چشم اش به چشم من بيفتد و به نگهبان کاخ بگويد اين پسره کيست که اين جا وايستاده و او هم بگويد قربان اين بچه گاهی می آيد اين جا به پنجره ی مبارک زُل می زند و ما هم او را زير نظر داريم مبادا خرابکار باشد و بخواهد شما را بدزدد و رضا هم که از حرف نگهبان بدش آمده چشم غُرّه ای به او برود و دستور بدهد که درهای کاخ را باز کنند و مرا به نزد ايشان ببرند. من هم به محض ديدن ايشان دولا شوم و دست شان را ببوسم و يک والاحضرت غرّا بگويم و بعد زبان ام بند بيايد از اين همه خاکی بودن خاندان سلطنت و با هم در حياط کاخ بازی کنيم. بعد رضا دست مرا بگيرد ببرد پايگاه شکاری مهرآباد مرا تَرْکِ فانتوم بنشاند و خودش هواپيما را براند و اين جوری با هم حال کنيم.
اما نشد که نشد. هيچ در و پنجره ای گشوده نشد، هيچ چشمی به چشمی نيفتاد، هيچ شاهزاده ای با نگهبان قلعه سخن نگفت، و طبيعتا هيچ فانتوم سواری هم صورت نگرفت. ولی اتفاقی افتاد –که بعد از سی سال فهميدم اتفاق بدی بود- و آن انقلاب بود. درها و پنجره های کاخ باز شد –و البته کلی ظرف و ظروف و تابلو و گلدان از طريق اين درها و پنجره ها به بيرون هدايت شد- ولی ديگر رضا نبود که با او ملاقات کنم و در مقابل اش تعظيم کنم.
تا اين که چند روز پيش مطلع شدم شاهزاده در نشست سالانه حقوق بشر در آلمان شرکت خواهد کرد و من خودم را فورا از فرانسه –که داستان اش را در زير خواهيد خواند- با قطار به آلمان رساندم و با کارت خبرنگاری وارد سالن کنفرانس خبری شدم. صندلی پرستو فروهر خالی بود و من به محض ديدن رضا، به طرف او رفتم که يک بادی گارد نره خر آلمانی جلوی مرا گرفت که "هرِ خبرنگار، کجا؟" گفتم می خواهم رفيق قديمی ام رضا را ببينم. طرف هاج و واج به من نگاه کرد و من تازه متوجه شدم که اين جا آلمان است و من دارم فرانسه حرف می زنم. پس به زبان آلمانی غرّا موضوع را گفتم و او هم که در من صداقت ديد اجازه نزديک شدن به رضا را داد. رفتم و روی صندلی پرستو فروهر نشستم و به رضا که به انگليسی در حال صحبت کردن با بغل دستی اش بود نگاه کردم. نگاهی که در آن تاريخی سی و سه چهار ساله موج می زد و حاکی از احساس پشيمانی، احساس خریّت، احساس غُبْن، احساس مالباختگی، احساس گولخوردگی، احساس بيچارگی، و خيلی احساس های ديگر بود. رضا سرش را به طرف من چرخاند و من به او لبخند زدم. رضا اول اش با ديدن سبيل های از بنا گوش در رفته ی من جا خورد، اما بالاخره سال ها از ماجرای گلسرخی و دانشيان و چريک ها گذشته بود و ديگر چريکی باقی نمانده بود که بخواهد او را بدزدد، پس او هم لبخند زد. سلام کردم. سلام کرد. خواستم بلند شوم تعظيم کنم، پاچه ی شلوارم زير پايه ی صندلی پرستو فروهر گير کرد و مانع بلند شدن ام شد. پس به او دست دادم، او هم دست داد. بعد از اين که احوال مرا پرسيد گفت سوالی داريد؟ من هم که زبان ام مثل تصور بچگی هايم بند آمده بود برای اين که چيزی گفته باشم و باب گفتمان را گشوده باشم همان سوالی را که همه ی خبرنگاران از او می پرسند پرسيدم که ان شاءالله، بعد از پيروزی سکولارها و بازگشت ظفرنمون به ايران، شما چی چی می شويد؟ رضا با لبخند گفت هر چی مردم بگويند. من نمی دانم چرا نطق ام که کور شده بود، دوباره باز شد و به ايشان گفتم، من با مردم کار ندارم. شما خودتان دوست داريد چی چی صدایتان کنند؟ اعلی حضرت، والاحضرت، شاهزاده، پرنس، رهبر، پيشوا، آقا، جناب، رفيق، چی چی؟ رضا باز لبخند زد و گفت هر چی مردم بگويند. من که زبان ام نه تنها باز بل که کمی هم دراز شده بود گفتم قربان ممکن است مردم دوست داشته باشند رژيم آينده، رژيم شاهنشاهی شود و شما هم اعلی حضرت شويد. شما خودتان در ابتدای قرن بيست و يکم، به عنوان يک فرد تحصيل کرده ی جهان ديده ی با تجربه ی فرهنگ شناس دوست داريد چی صدایتان کنند؟ مردم ممکن است اشتباه کنند و بخواهند هيتلر يا استالين سر کار بيايد و مثلا رئيس کشورشان را پيشوا يا رفيق صدا بزنند. شما چه می گوييد؟ رضا باز لبخند زد که هر چی مردم بگويند. من که کم کم دوباره خشم انقلابی سراغ ام آمده بود گفتم قربان؛ ای بابا! بالاخره سلطنت بهتر است يا جمهوری؟ پادشاه بهتر است يا رئيس جمهور؟ مادام العمر بهتر است يا ۴ سال؟ رضا باز لبخند زد که هر چه مردم بگويند. نخير. رضا اصلا خودش از خودش نظر ندارد. لابد مردم بگويند سيد جعفر پيشه وری، او هم همان را می گويد. بگويند صدام حسين، او هم همان را می گويد. بگويند خمينی، او هم همان را می گويد. بگويند کاسترو او هم همان را می گويد. آمدم فرياد بزنم که عزيز جان شما خودت کدام را ترجيح می دهی؟ که آقا يکهو خودم را وسط پياده رو ديدم. پا شدم لباسم را تکاندم. ديدم روز سيزده بدر است و بهتر است به جای اين حرف ها که به هيچ نتيجه ای هم نمی رسد بروم سبزه گره بزنم و اين قدر چاخان نکنم!
داستان پناهنده شدن من و سفر به فرانسه
تلفن زنگ زد و يکی پشت تلفن به من گفت مرحوم آقای بزرگ با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورد؛ با چی؟ و من جواب دادم، با ترشی ليته!... نه. شوخی کردم. کسی اين را نگفت. ولی تلفن زنگ زد و يک خانمی بود بعد از دادن آشنايی و خوش و بش گفت من شما را می شناسم و هويت شما برای من مشخص است... نه. اين را هم شوخی کردم. بالاخره سيزده بدر است و بد نيست کمی سر به سر شما بگذارم. حالا راست اش را می گويم:
بعد از شرکت در راه پيمايی طرفداران موسوی، به خودم گفتم که به اندازه ی کافی ديگر مبارزه کرده ام و بهتر است جان خودم را نجات بدهم. البته من فقط در راه پيمايی شرکت کرده بودم و يک روبان سبز هم به دست ام بسته بودم و کمی هم در وب لاگ ام غر غر کرده بودم ولی بهتر ديدم فرار کنم. اما چه جوری؟
با يکی از رفقای قديمی که هميشه هوای مرا داشت و عملکرد او در مطبوعات، مثل عملکرد محمد رضا شريفی نيا در سينما بود (و هنوز هم هست) و امروز در پاريس زندگی می کند تماس گرفتم و به زبان بی زبانی و رمزی منظورم را به او رساندم. او با روی گشاده گفت، ترتيب کار را می دهم و تو را می آورم پيش خودم. به زبان بی زبانی به او گفتم نَرَم ترکيه دو سه سال گير بيفتم و بدبخت شَم. اونطور که تعريف می کنن، تحمل قاضی مرتضوی و سلول انفرادی راحت تر از تحمل شرايط ترکيه است. گفت نه بابا. تو که بی کس و کار نيستی. تا من هستم، هم کارت رو به راه است هم نان ات در روغن است هم شغل ات رزرو است. گفتم جان من؟ گفت جان تو!
آقا دردسرتان ندهم. دلم خيلی شور می زد ولی رفيق ام راست می گفت. پايم که به ترکيه رسيد، چند روز بيشتر طول نکشيد که يک ورقه به من دادند و سوار هواپيما شدم و خودم را وسط شانزه ليزه ديدم. بعد مرا به يک جايی –که حالا وقت اش نيست بگويم کجا- دعوت کردند و گفتند دوست داری اين کشور بروی يا آن کشور؟ دوست داری اين جا بمانی، يا جای ديگر؟
به به! به به! چقدر خوب! چقدر قشنگ! پس اين که می گفتند آدم در ترکيه می ماند و موهای سرش به رنگ دندان هايش می شود دروغِ ساخته و پرداخته ی وزارت اطلاعات رژيم بود. گفتم نه، نمی خواهم جای ديگری بروم، همين جا می مانم و در خدمت دوستانِ سبز هستم. خلاصه کنم. مسئولان سايت های سبز به من گفتند گاه گداری يک مطلب می نويسی، اين قدر بهت پول می دهيم. دوست داشتی توی برنامه های تلويزيونی هم شرکت می کنی باز بهت پول می دهيم. در فلان موسسه رسانه ای هم بهت کار ثابت می دهيم. بابا ايول! از اول می گفتيد می آمديم همين جا به مبارزات مان ادامه می داديم. خلاصه خيلی کيف داشت و لذت بردم. واقعا اين دوستان قديمی چقدر مهربان بودند و ما خبر نداشتيم. اين صاحبان رسانه های غربی چقدر با فرهنگ و حقوق بشر دوست بودند ما قدرشان را نمی دانستيم.
فقط يک مشکلی برايم پيش آمده. بعضی از کارهايی که اين روزها آقايان رهبران سبز در خارج از کشور می کنند به نظرم زياد جالب نمی آيد. بعضی نوشته های همکاران مطبوعاتی ام هم زياد جالب نيست. می خواهم مطلب انتقادی درباره شان بنويسم. می خواهم نقد سازنده بکنم... دِ.............
چرا پرت شدم اين جا؟ اين جا کجاست؟ کمپ پناهندگان در ترکيه؟ ای بابا! چی؟ پناهندگی من قبول نمی شود و بايد برگردم ايران؟ من مبارزه نکرده ام؟ خطر مرا تهديد نمی کند؟ به اروپا و آمريکا نمی توانم بروم؟ چه می گوييد؟... دِ.........
اين جا کجاست؟ خانه ی پدری؟ حاشيه ی اتوبان صدر؟ وسط باغچه ی کنار خيابان؟ کنار سفره و فلاسک چای و منقل کباب و توپ واليبال؟ اکثر بچه ها لباس سبز پوشيده اند و صدای ساسی مانکن از همه جا به گوش می رسد. سيزده به در است؟ عجب چُرتی مرا گرفت! پاشيم! پاشيم به جای اين فکر و خيال ها، بزنيم و برقصيم: آهــــــــــــــــــــــــــــــان! نی نی! نی نی! بکن نيناش ناش! ساسی مانکن پروداکشن! وای خاک عالم ديدی، ديدی و چشاش و پسنديدی، ديدی به تو گفتم که چقدر رنگ چشاش توپه! خوشگل و با تريپه، سوژه واسه کليپه، چی می گی چی می گی، قبوله؟ آره آره آره قبوله!
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فرارسيدن سال نو و نوروز باستانی را به شما عزيزان تبريک می گويم و برايتان شادی و تندرستی آرزومندم.
کشکولی متفاوت
حقيقت آن که برای اين شماره از کشکول، مثل شماره های پيشين، بر اساس اخبار منتشر شده در طول هفته مطالبی نوشته بودم، ولی ديدم که ايام نوروز و بهار است و حيف است خُلق خودمان و خوانندگان مان را با تکرار مطالب هميشگی -که اين هفته هم نشد، هفته ی ديگر می توان آن ها را نقل کرد- تنگ کنيم، پس تصميم گرفتيم اين شماره را اختصاص بدهيم به تبريک و تهنيت به اشخاص مختلفی که لطف می کنند با کارهايشان برای ما در طول سال موضوع برای نوشتن فراهم می آورند. اول از همه:
تبريک به حضرت آيتاللهالعظمی خامنهای دامت برکاته
حضرت آيت الله العظمی خامنه ای دامت برکاته
فرارسيدن نوروز باستانی را -که چشم نداريد آن را ببينيد و بدن تان کهير می زند از شنيدن اسم آن- به شما تبريک و تهنيت عرض می نمايم. می گويند اول هر سال جديد، بنشين دفترِ حسابْ کتابِ سال پيش را جلوی روی خودت باز کن و ببين چقدر سود کرده ای چقدر زيان. متاسفم که به عنوان کسی که سال ها در کار حساب و کتاب بوده ام و کار کردن با برنامه های اکسل و لوتوس را بلدم به اطلاع برسانم که دفترْ دستکِ جناب عالی ارقام قرمز وحشتناکی نشان می دهد، با کلی صفر که معلوم نيست ده تاست، بيست تاست، چند تاست، و به طور خلاصه طول و عرض اش از ضرر و زيان شرکت آی.بی.ام در دهه ی هشتاد ميلادی هم بيشتر است. شما با اين حکومتداری تان با عرض معذرت و پوزش، گند زديد به هر چه حکومتداری و بخصوص حکومتداریِ اسلامی و دينی، و من البته از اين بابت از شما متشکرم –و گمان می کنم جناب آقای دکتر نوری علا هم با تمامِ دشمنیِ تئوريکی که با شما دارند از شما متشکر باشند- چون کار کسانی را که سال ها گلو پاره می کردند که کار مُلک با دين و مذهب نمی گردد راحت کرديد و عملا نشان داديد که با دين و مذهب مملکت را نمی توان اداره کرد و اگر غير از اين بينديشيم چه بلايی بر سر ما خواهد آمد. من به نوبه ی خود از شما به خاطر اين روشنگری تشکر و قدردانی می کنم و اميدوارم آن قدر زنده باشيد که محصول بادی را که کاشته ايد بدرويد و لذت ببريد. سرتان سبز، افکار تان سبز، زبان تان سبز [با دو ابروی پر پشت که به علامت بدجنسی و شوخی بالا انداخته می شود].
ضمناً به عنوانِ تبصره ی تبريک عرض می شود من که برای پريدن از روی آتش چهارشنبه سوری هميشه تنبلی می کردم، امسال به خاطر نظر بسيار جامع و علمیِ شما در باره چهارشنبه سوری هر جا آتش ببينم از رويش خواهم پريد. به حول و قوه ی الهی. ان شاءالله.
تبريک به آقای محمود احمدی نژاد
آقای محمود احمدی نژاد عزيز
فرا رسيدن سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم هم چنان پر انرژی و قبراق، با قدم های استوار و محکم، راهی را که در پيش گرفته ايد ادامه بدهيد. من واقعا -بلانسبت شما- بی شعور بودم که دُورِ اولی که خود را کانديدای رياست جمهوری کرديد رای ام را به آقای هاشمی رفسنجانی فروختم. جدّاً -با استعانت از زبان و بيان ادبی شما- خریّت بزرگی بود که مرتکب شدم و به خاطر اين کار هرگز خودم را نمی بخشم. آن هايی که با چشم باز به شما رای دادند و گفتند اگر اين يارو (با عرض معذرت که عين کلمات آن ها را نقل می کنم و البته اين زبان و بيان و کلمه ای ست که آقای حسين شريعتمداری هر روز در طنز گفت و شنودش به کار می بَرَد پس وقتی او که نماينده ی ولی فقيه است اين زبان و بيان و کلمه را هر روز به کار می بَرَد، منِ کمترين هم لابد اجازه دارم که به کار ببرم) باری گفتند اگر اين يارو بر سر کار بيايد کار حکومت اسلامی ساخته است من باور نمی کردم اما حالا باور می کنم. شما نه تنها کار گروه های سياسیِ محاربی چون مجاهدين خلق و چريک های فدايی خلق و راه کارگر و حزب توده و اکثريت و مشروطه خواهان و سلطنت طلبان و امثال اين ها را يک تنه –آن هم به شکل موثر- انجام داديد، بل که نفرتی از حکومت اسلامی به وجود آورديد که به قول آقای حسن رحيم پور ازغدی اگر يک تريلر کتاب هم به اين منظور نوشته می شد، اثر کاری را که شما به تنهايی با اين قد فسقلی تان کرديد نمی داشت. واقعا از شما متشکرم. برای تان سالی خوب و سرشار از تندرستی و صلابت و بلاهت و کم خوابی و کم خوری و بی استراحتی و عصبیّت آرزومندم تا وضع را از اين که هست خراب تر کنيد. ان شاءالله تعالی.
تبريک به وزير محترم علوم، آقای کامران دانشجو
آقای حمال!(*)
خيلی خيلی به تو اين عيد فرخنده را تبريک می گم عزيز. کاش می ديدمت برات يک بسته بيسکوئيتی، ويفری، چيزی کادو می آوردم که بيسکوئيت های دولت و بيت المال را نخوری تا در گلويت گير نکند (سانديس که داری. بخور، پايين ميره). جناب حمال! دمت گرم که استادها و دانشجوها را تصفيه و بل که تسويه می کنی و اونا رو وردست دشمن های حکومت اسلامی می فرستی. ضمنا بارِ زياد بر ندار، واسه کمرت بَدِه. آخه حمالی هم راه و روش داره که تو متاسفانه اين کار را هم مثل کارهای ديگه درست بلد نيستی. دستت دُرُست و کمرت راست و سال نوت پيروز. انعامت رو هم وقتی بار رو به سر منزل مقصود رسوندی بهت می دم.
* والله من بی تربيت و بددهن نشده ام. اين لقبی ست که ايشان خودش به خودش داده. اين هم منبع اش:
"خبرنگار آژانس خبر تهران: کامران دانشجو وزير علوم صبح چهارشنبه در جمع کارکنان دانشگاه هرمزگان حاضر شد وی درخواست کرد که کارکنان مشکلات را بگويند . کارکنان هم پرده از بسياری از نابرابری های علمی و اداری رئيس دانشگاه برداشتند. دانشجو ابتدا با کارمندان همراهی [کرد] و خواستار پاسخ گويی رييس دانشگاه شد اما لحظاتی بعد و پس از شنيدن تضادها و مشکلات مالی و اداری، گفت :”شما فکر می کنيد من کی هستم؟ وزير؟ من حمالم! در جلسات دولت بيسکوييت هايی به ما می دهند که بز هم آنها را نمی خورد. چرا شکايت می کنيد من که وزير هستم صبح که از خانه به دفتر وزارت می آيم قابلمه غذايم دستم است.”"
تبريک به آقای مهدی کروبی
جناب آقای مهدی کروبی
سال نو را خدمت شما و خانواده ی محترم تان تبريک عرض می کنم. شرمنده هستم از اين که يک عده بی سر و پا، در و ديوار منزل تان را درست دَم دَم بهار با رنگ و ساير آلودگی ها کثيف کردند. اين بيچاره ها اين قدر آلوده اند که جز آلودگی چيز ديگری نمی توانند توليد کنند. اين ها چه می فهمند بهار چيست و سبزه و رويش گياه چيست و عيد چيست و شادی و عطر دلنواز چيست؟ موجوداتی هستند عفن که بوی گندشان فضای ايران را برداشته است. دختر بچه ی پانزده شانزده ساله را –که لابد کاشف انرژی اتمی در آشپزخانه منزل شان است- برداشته اند آورده اند دم منزل شما تابلو دست اش داده اند که شما بی سواد هستيد. حالا يکی بود که می دانست "گلستان چای" نداريم بل که چای گلستان داريم، يا از ده کلمه ی انگليسی که می نوشت لااقل يکی اش درست از آب در می آمد آدم دل اش نمی سوخت. من از طرف آن ها از شما عذرخواهی می کنم و برای شما که انسانی هستيد معتقد و صادق و شجاع، سلامت و شادی آرزومندم.
تبريک به آقای ميرحسين موسوی
جناب آقای مهندس موسوی
می گويند در ايام عيد بايد روی هم ديگر را ببوسيم و اگر دلخوری از يکديگر داريم فراموش کنيم. ببخشيد که من نمی توانم دلخوری هايم را فراموش کنم چون دلخوری از شما متاسفانه يکی دو تا و کيفيت اش هم در حد بخشش نيست، ولی روی تان را می بوسم به خاطر راه و روش و مَنِشی که اين روزها در پيش گرفته ايد. من خيلی از شما انتقاد کردم، چون در سال هايی که قدرت در دست تان بود خيلی بد کرديد، ولی بيست سی سال از آن روزها گذشته و من هم نه آن زمان کاره ای بوده ام، نه اين زمان کاره ای هستم که بخواهم ببخشم يا نبخشم ولی بچه ها، امروز چشم اميدشان به شماست پس با آن ها همراهم و حقيقت اش را بگويم اگر در رکاب شما بودم و می خواست آسيبی به شما برسد بدون لحظه ای ترديد خودم را سپر شما می کردم، نه به خاطر شما، که به خاطر همان بچه ها و آرزوها و اميدهايشان. اميدوارم نقاشی های تان، نوشته های تان، پيام های تان، افکارتان، کلام تان، مرام تان، بر خلاف گذشته که سياه بود، سبزِ سبز، نه سبزِ تيره و آلوده، که سبزِ روشن و پاکيزه ای که اين روزها در دشت و دمَن شاهدش هستيم باشد. در سال جديد برای تان پايداری و استواری آرزومندم.
تبريک به قاضی مرتضوی
قاضی مرتضوی عزيز
من الان که اين کلمات را خطاب به شما می نويسم، از کامپيوتر کاملا فاصله گرفته ام و هر لحظه منتظرم يک دست پشمالو از توی نمايشگر بيرون بيايد، به دست ام دستبند بزند و مرا به کهريزک ببرد و وای وای وای! بعد شما را جلوی روی خودم ببينم که ماشاءالله چهارشانه، مثل قهرمانان پرورش اندام، هيکل "آ" [با نشان دادن دو کف دست به پهنای شانه ی رضازاده]، با آن لهجه ی زيبايتان به من فحش می دهيد و يک لنگه کفش هم دست مبارک تان هست تا با پاشنه ی آن بر فرق سر من بکوبيد.
قربان! يک زمان وقتی نام محرمعلی خان يا پزشک احمدی به گوش مان می خورد به يک حالتی شبيه به استفراغ و لرزش دست و پا و راست شدن مو بر بدن -که نشانه ی زياد شدن آدرنالين و ترسيدن و ترشح اسيد معده بود- دچار می شديم اما الان، اين حالت، با شنيدن اسم شما به ما دست می دهد. فدای خنده ی مليح تان بشوم که اين را که شنيديد نيش تان تا بناگوش باز شد و به خودتان می گوييد "سعيد ببين چه نسقی از ضدانقلاب گرفته ای که اين ها اين طوری می ترسند و می لرزند و دچار تهوع می شوند". اما جان شما نباشد، جان عمه ی شما، با تمام اين ترس و لرزها، نمی دانم چه مرضی ست که ما داريم هم چنان می نويسيم و بعضی جاهای شما را می سوزانيم. حالا يک روزی ممکن است ما هم به سرنوشت ايران پراکسی ها دچار شويم يا بچه های وب لاگ نويسی که پيه شما، روزگاری به تن شان خورد و آن هم چه پيهی. فقط شما را به قرآن ما را دست اين فضلی نژاد کوچولوی خودزن ندهيد که اعصاب مان را به هم می ريزد. نوش جان کردن لنگه کفش شما بهتر از معاشرت با چنين آدمِ نابغه ای ست.
می بينيد جناب مرتضوی. می خواستيم خير سرمان سال نو را به شما تبريک بگوييم که اسم شما ما را کشيد به اين صحبت ها. خيلی جالب است که آدم با شنيدن اسم يک نفر جلوی چشم اش چوبه ی دار ظاهر شود. باری، برای تان در سال جديد جرثقيلی خراب و لنگه کفشی بی پاشنه و کف آرزومندم.
تبريک به آقای تاجزاده
جناب آقای تاجزاده
سال نو را به شما تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد ديگر رنگ زندان و فشارِ زندانبان را نبينيد. خدمت شما تبريک عرض می کنم بی آن که شما را شخصاً بشناسم يا اثر مثبت کارهای سياسی شما را ديده باشم. تبريک می گويم به شما از آن رو که تازه از زندان آزاد شده ايد و طعم تلخ زندان و احتمالا فشار در زندان را چشيده ايد. درد داشت آقای تاجزاده نه؟ درد داشت که انسان را به زندان بيفکنند و از او بخواهند که درستی راهی را که رفته انکار کند؛ که دوست و آشنا و همکارش را انکار کند؛ که خود را انکار کند. چه می گويم؟! انکار؟! نه! اين کلمه ای اشتباه است. از او بخواهند که راهی را که رفته لجن زار بنامد؛ دوست و آشنا و همکارش را به لجن بکشد؛ خود را به لجن بکشد. بله. اين صحيح تر است. گفتم که اثر مثبت کارهای سياسی شما را نديده ام ولی اثر منفی و بسيار منفی کارهای گروه سياسی شما يعنی مجاهدين انقلاب اسلامی را ديده ام. به خاطر داريد سی سال پيش را؟ آن زمان که به قول آقای مهندس بهزاد نبوی شمشير دو دمی در دست تان بود که با آن مخالفان را می زديد و باز به قول همايشان نمی دانستيد که اين شمشير تيز و بُرَّنده روزگاری به خود شما خواهد خورد. خاطرتان هست که سازمان تان را در مقابل سازمان مجاهدين خلق عَلَم کرديد؛ در مقابل نشريه مجاهد آن ها، نشريه منافق منتشر کرديد؛ هر جا جمع شدند، آدم فرستاديد تا بزنند و بکوبند و خون بريزند (مثل همان کاری که امروز در مقابل منزل آقای کروبی می کنند)، و بچه های سيزده چهارده ساله ی مجاهدی را که فکر می کردند نه در راه مسعود رجوی که در راه خدا می جنگند و اجری عظيم نصيبِ آنان خواهد شد، تحريک کرديد، و رهبران کور و فرصت طلب آن ها را تحريک کرديد، تا مقابل شما و حکومت بايستند و جواب "های"تان را به خيال خودشان با هوی بدهند و اسلحه بکشند و بمب منفجر کنند و شما آن ها را به همين بهانه تار و مار کنيد. همان ها را که اگر درست با ايشان رفتار می شد قطعا به مجاهدين خلق نمی پيوستند –والبته به مجاهدين انقلاب هم نمی پيوستند- گوشت قربانی کرديد و به دست سلاخ اوين سپرديد تا بزند و بکشد و خون شان را بر زمين بريزد تا شما احساس فتح و پيروزی کنيد. باقی مانده شان هم از شر عقرب جرّار به مار غاشيه ی صدام پناه ببرند و مُلک و مملکت و خود را به بهايی نازل بفروشند و کارشان خيانت و ترور و ادامه ی جنايت شود. در آن سلول هايی که بوديد بچه های تحريک شده توسط سازمان شما هم بودند که با سن سيزده چهارده سال بی آن که نام شان را بگويند به خيال بهشتی که رجوی به آن ها وعده داده بود بر دار کشيده شدند و اجسادشان در قبرستان های بی نام دفن شد. حال که از زندان بيرون آمديد، کاش نگاهی به کارنامه ی آن روزگار می انداختيد و بر اعمال گذشته سازمان تان نقد می نوشتيد تا سبزی تان کامل شود. تا دردی را که در زندان کشيده ايد، و دردی را که همسرتان کشيده است، با درد پدر و مادر و همسر و فرزند کسی که در آن سال ها کشته شد مقايسه می شد بل که برای خيلی ها عبرت شود. اميدوارم در سال جديد سبز باشيد و زندان بر سبزی تان بيفزايد.
تبريک به مسئولان خبرنامه گويا
مسئولان محترم خبرنامه ی گويا و به قول هادی خرسندی گويائيان عزيز
برای شما عزيزان در سال جديد بهترين ها را آرزو می کنم. شش هفت سالی ست که در خدمت شما هستم، و تا کنون نديده ام که حتی يک مورد از ده ها مطلبی را که فرستاده ام قلم زده باشيد يا سانسور کرده باشيد. بالاخره نويسنده است و صدها مشکل زندگی و انواع و اقسام اُفت و خيز های روحی و قلمی؛ نويسنده است و قلمی که ممکن است او را بردارد و چيزهايی بنويسد که قابل انتشار نباشد. شيوه ی عمل شما، دمکرات بودن شما، باعث شده است که فضای جديدی را در فضای رسانه ای تجربه کنيم. اميدوارم اين شيوه و اين دمکراسی رسانه ای در ساير رسانه ها –بخصوص رسانه های اينترنتی- جاری و ساری شود که متاسفانه نه جاری ست، نه ساری و تقريبا جملگی رسانه های اينترنتی حلقه هايی به دور خود کشيده اند که اشخاص غريبه و ناآشنا را توان عبور از آن ها نيست. کاری که شما می کنيد، اگر گسترش پيدا کند، در عرصه ی مطبوعات و رسانه ها پايه گذار رفتاری خواهد شد که ترکيب توامان آزادی و مسئوليت را به بهترين شکل ممکن به وجود خواهد آورد. برای تان در سال جديد موفقيت روزافزون آرزومندم.
تبريک به علی دهباشی
آقای دهباشی عزيز
نوروزتان مبارک. تبريک من به شما و به فرزند معنوی شما مجله ی بخارا ست. شما و بخارا نماد پايداری و سختکوشی اهل فرهنگ و قلم ايران زمين هستيد. کاری که شما کرده ايد و می کنيد ستودنی ست و در اين باره هر چه بگوييم کم گفته ايم. مجموعه ی مجلات کِلْک –تا آن زمان که شما آن را اداره می کرديد- و مجلات بخارا، برگ های زرينی ست که بر غنای فرهنگ و ادب ايران افزوده است. از نوشته های آقای هوشنگ دولت آبادی تا ترجمه های استادِ ارجمند جناب عزت الله فولادوند، تا تازه ها و پاره های ايرانشناسی استادِ بزرگوار جناب ايرج افشار تا تمام نوشته هايی که با رنج و زحمت بسيار جمع آوری، تايپ و در قالب پُر برگ و بار مجله ی بخارا منتشر می شود جای ستايش و تمجيد دارد. برای شما و تمام نويسندگان و آفرينندگان مطالب بخارا در اين سال نو سرافرازی آرزو می کنم.
تبريک به طنزنويسان
طنزنويسان عزيز
تبريک به شما و تبريک به قلم شما و تبريک به رسانه هايی که جرئت می کنند نوشته های شما را منتشر کنند. هر روزتان نوروز، و نوروزتان پيروز که می دانم چنين نيست و هر روزمان فعلا تلخ تر از روزهای پيش است. زنده و سبز باشيد شما زنان و مردان آزادانديشی که کلمات تان لبخند بر لبان مردم جاری می سازد و اين کاری ست بسيار دشوار و مسئوليت آور که جز استعداد ذاتی و قلم روان و ذهن تيز و فکر بُرّا، شجاعت و دلاوری هم می خواهد. شما در حقيقت نه با کلمات که با جان تان بازی می کنيد. هر کلمه ای که روی کاغذ يا صفحه ی سفيد نمايشگر می آوريد تيری ست که به سمت خودتان شليک می کنيد و بعد، با هنر نمايی جا خالی می دهيد و خوشحاليد که تيرِ شليک شده توسط خودتان به خودتان نمی خورد! اين هم از طنز روزگار است! اما اين جا خالی دادن های مدام که به جا خالی دادن نئو در فيلم ماتريکس می ماند کلی چربی بدن را آب می کند و کلی فکر شکفته نشده را پَرپَر می کند و کلی حرف گفتنی را نا گفته می گذارد. اما شما هستيد. کم يا زياد می نويسيد. آن طور هم که می خواهيد ننويسيد باز می نويسيد و عقب نمی نشينيد. کارتان جدّاً قابل تحسين است.
طنزنويسان وبلاگستان
ای شمايانی که به هر دليل نمی توانيد بر صفحاتِ کاغذیِ نشريات بنويسيد. ارزش کارتان سال ها بعد معلوم خواهد شد. گوشه ای از کار شما را طنز پرداز محقق و کوشا، سرکار خانم رويا صدر در کتاب ممنوع الانتشارش طنز وبلاگی نشان داده است و گوشه های ديگر را به يقين ديگران نشان خواهند داد و اثر مثبت کار شما برای آيندگان مشخص خواهد شد. برای همگی شما سالی خوب و شاد آرزو می کنم.
تبريک به بچه های بلاگ نيوز و بالاترين
دوستان بلاگ نيوز و بالاترين
فرارسيدن نوروز را به شما عزيزان تبريک می گويم. خسته نباشيد. از اين که بی مزد و منت، صفحات جالبی را که در عرصه ی اينترنت می بينيد با ديگران "شِر" می کنيد به نوبه ی خودم متشکرم. مسلما اگر شما ها نبوديد ما خيلی از صفحات و سايت های جالب را نمی ديديم و معلومات مان از اينی هم که هست، کم تر می شد. به لطف شما دوستان، ما می توانيم خبرهای خوب، مقالات خوب، عکس های خوب، فيلم های خوب، موسيقی های خوب، و خيلی چيزهای خوب ديگر را بخوانيم و ببينيم و بشنويم.
پيش از شما و در دوران باستانِ وبلاگستان، سه سايت به نام های صبحانه و لينکستان و خبرچين به پخش لينک های مفيد و خواندنی و ديدنی و شنيدنی اقدام می کردند که متاسفانه به دلايل مختلف از ادامه ی کار بازماندند. اميدوارم سايت های شما هرگز تعطيل نشود و هم چنان به کارتان ادامه بدهيد. در سال جديد برای شما، همکاران جديد، افکار جديد، برنامه های جديد، روش های جديد، آرزومندم.
تبريک به وبلاگنويسان ايرانی
بچه های وب لاگ نويس؛ عيد شما مبارک. احساس ما به يکديگر احساس اعضای يک خانواده ی بزرگ است. هر کدام از ما يک جور فکر می کنيم؛ يک جور می نويسيم؛ يک جور رفتار می کنيم. درست مثل اعضای جامعه انسانی. اما هدف اکثر ما آزادی قلم و آزادی رسانه است. می خواهيم آزاد باشيم برای فکر کردن و گفتن و نوشتن. به شما دوستان و هم قلمان عزيزم تبريک می گويم که فضای سياه و بسته ی رسانه های داخل کشور را با نوشته هايتان باز کرديد؛ روشن کرديد؛ نور افشانديد. قدرِ هر کلمه ای را که تايپ کرديد، به عنوان خواننده ی شما می دانم. خسته از سر درس برگشتيد، يا از سر کار، يا اصلا بيکار بوديد و نشستيد و نوشتيد از خودتان و افکارتان و نمی دانيد اين نوشتن چه ها خواهد کرد با آينده ی ما و چه نقش سازنده ای خواهد داشت در فردای ما.
قديمی های وبلاگستان! بيلی و من، پارسانوشت، مجيد زهری، مسعود برجيان، عبدالقادر بلوچ، سيبستان، نيک آهنگ کوثر، فانوس آليوس، جناب عمو اروند، جناب کاپيتان ميداف، ملاحسنی عزيز، باران در دهان نيمه باز، ملکوت گرامی، خوابگرد، پويا، تارنوشت، بی بی گل، آونگ خاطره های ما، زيتون جان، سرزمين آفتاب عزيز، زنانه ها، آشپزباشی، آق بهمن، سلمان، سعيد حاتمی، سرزمين رويايی، شبنم فکر، قمار عاشقانه، يک اهری و ديگر دوستان ارجمندی که اگر اسم تان از قلم افتاده از کم حواسی من است و نبايد دلگير شويد، سال نو را به همه ی شما عزيزان که بيش از هفت هشت سال است در کنار هم می نويسيم تبريک می گويم و اميدوارم در سال جديد، فعال تر و پر کار تر و مثل روزهای اولی که می نوشتيد پر انرژی و پر انگيزه باشيد. يادی هم بکنيم از ابوالبلاگر، حسين درخشان که معلوم نيست بعد از ماه ها بازداشت کارش به کجا رسيد. و نيز تبريک بگوييم به جناب محمدعلی ابطحی و عرض کنيم خدمت شان که سکوت وب لاگی شان را مثل شور و شوقِ وب لاگی شان می فهميم و درک می کنيم. برای همگی شما وب لاگ نويسان کوشا، موفقيت روزافزون آرزو می کنم.
در کشکول شماره ی ۱۱۵ می خوانيد:
- تشکر از بچه های روزنامه اعتماد
- مگر مرض داريد؟
- استالين آنقدرها هم بد نبود
- نيچه، نوشته شتفان تسوايگ
- می خوای منو به هم بريزی؟
- نامه به کتابی که هرگز زاده نشد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
تشکر از بچههای روزنامه اعتماد
"روزنامه اعتماد توقيف شد" «ايلنا»
يک قصه ی تکراری و مبتذل شده؟ يک رويداد هميشگی و عادی شده؟ يک توقيف، مثل خيلی از توقيف ها و يک تعطيلی، مثل خيلی از تعطيلی ها؟ يک مقدار انديشه که روی کاغذ نمی آيد و يک تعداد کلمه که خوانده نمی شود؟ از همه ی اين ها بی اهميت تر و روزمره تر، يک عده "کارمند" زير نامِ روزنامه نگار و خبرنگار و غيره و غيره که از کار بيکار شده اند و معلوم نيست فردا بايد هزينه های زندگی شان از کجا تامين شود؟...
اين ها را می خواهی بگويی؟ کيست که اين داستان کسل کننده و ملال آور را بارها و بارها از زبان اين و آن نشنيده باشد؛ در اين سايت و در آن سايت نخوانده باشد. خسته شديم از اين داستان خاکستری و بارانی. خسته شديم از اين ناله و گلايه...
صبر کن آقا! صبر کن خانم! اين داستان، داستان هميشگی نيست. اتفاق ديگری افتاده است، و فصل ديگری به فصول کتاب پر حجم تاريخ روزنامه نگاری ايران افزوده شده است. يک فصل که مهیّج و تکان دهنده است؛ بيدار کننده است. مثل يک سيلی محکم است که به گوش آدمی که دارد به کُما می رود نواخته می شود. مثل يک پارچ آب سرد است که به صورت آدمی که اگر بخوابد، به خواب ابدی می رود پاشيده می شود.
اين سيلی، با آن مطلبِ نرم و ملايم و دوستانه و مهربانانه و فداکارانه که مثلا ابراهيم رها در ضميمه ی روزانه ی شماره ی ۲۱۴۹ در تاريخ ۲۲ دی ۸۸ نوشت فرق می کند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "فعلاً خداحافظ"، ما رفتيم تا حقيقت بماند، تا "اعتماد" بماند. همان که به زبان طنز گفت و نوشت "من قلباً ايمان دارم يک نشريه مفتوح اما دست به عصا بهتر است از يک نشريه بسته بندی شده اما کماندو!"
دست به عصا رفتن هم کارساز نبود و بساط اعتماد بر چيده شد. تاريخ روزنامه نگاری ايران نشان می دهد که دست به عصا رفتن هرگز کارساز نبوده است. وقتی اراده ی ارباب قدرت بر توقيف و تعطيل باشد، توقيف و تعطيل صورت خواهد گرفت حتی اگر داوطلبانه در گور خوابيده باشی.
اما از کدام سيلی، از کدام رويداد مهیّج و تکان دهنده، از کدام فصل متفاوت سخن می گويم؟ اين سيلی، اين رويداد، اين فصل در اين عکس خلاصه شده است:
ممنون از بچه های اعتماد به خاطر اين فصل جديد که در کتاب تاريخ روزنامه نگاری اين مرز و بوم گشودند؛ ممنون به خاطر سدی که با اين عکس شکستند؛ ممنون به خاطر خوابی که از چشم ما پراندند. با اين عکس زنده خواهيم ماند. با اين عکس سبز خواهيم شد.
مگر مرض داريد؟
"عنوان «پاسور» برای پليس، يک روز هم دوام نياورد" «مردمک»
اين يک اعتراض است! يک فرياد است! مگر مرض داريد لغت و واژه تصويب می کنيد و بعد از يک روز آن را پس می گيريد؟ مگر ما اين جا بيکار نشسته ايم برای توليدات معنوی شما طنز صادر کنيم بعد شما فِرتی توليدات معنوی تان را پس بگيريد و طنز ما روی دستمان بماند؟
کلمه به اين قشنگی توليد کرده ايد که طنزنويسان حظ می کنند از ديدن آن و استعداد های درونی و نهانی که در آن نهفته و منتظر است تا به دست طنز نويس شکفته گردد، آن وقت شما نه بر می داريد، نه می گذاريد، کلمه را پس می گيريد. غلط می کنيد پس می گيريد! می خواهيد ما را به هم بريزيد؟ (اين اصطلاح زيبا و کاربردی را از جناب دکتر صدرنژاد ياد گرفته ام).
من در عرض يک روزی که شما اين کلمه را تصويب کرديد کلی ترکيبات و کلمات تازه در دفترچه يادداشت ام نوشتم. از اصل کلمه که پاسور باشد و می توان آن را paasour خواند می گذرم که بچه ها در سايت های مختلف ترتيب اش را داده اند و مايه ی تفريح و تفرج است. با اين نتيجه گيری ها و آفرينش های لغوی خودم چه کنم:
پاسور در مقامی پايين تر از پاسدار و چيزی در حد پاسبان سابق که بر سر هر کوچه می ايستاد و ما به او آژان يا آجان می گفتيم. اصلا به وزن کلمه ی پاسور که نگاه کنيد بسيار سبک تر از پاسدار است و اين دقيقا همان چيزی ست که حکومت اسلامی می خواهد.
بر اساس پاسور و ريشه ی زيبای پاس می توان اين کلمات را ساخت:
پاسکار: مامور نيروی انتظامی که در دفتر زندان يا کلانتری يا پزشک قانونی يا جاهای ديگر نشسته و پدر و مادر کسی را که در تظاهرات خيابانی به خاطر پس گرفتن رای اش کشته شده به اين جا و آن جا پاس می دهد.
پاسزار: کلانتری. اين کلمه که از ديدگاه طرفداران حکومت اسلامی بر وزنِ گلزار و از ديدگاه مخالفان حکومت اسلامی بر وزنِ شورهزار است جايی ست که پاسور در آن می رويد و رشد می کند و خود را به مردم نشان می دهد.
پاسمال: عملی ست که ارباب رجوع برای پيش برد کارشان، با بعضی جاهای پاسور انجام می دهند. در فرهنگ غير نظامی به اين کار پاچه خاری يا چیچیمالی هم گفته می شود.
پاسزَر: (با پاسزِر اشتباه نشود که آن معنای ديگری دارد و از نظر اتيمولوژيک ساختارش متفاوت است) به پاسوری گفته می شود که از ارباب رجوع چيزهايی معادل طلا و زَر می گيرد و کار او را راه می اندازد.
پاسژَر: پليس مواد مخدر. بی هيچ دليلی اين کلمه چنين پليسی را به ذهن القا می کند.
پاسسَر: و آن پليس يا پاسوری ست که با لگد سر جوانان را مثل توپ به همکارش پاس می دهد تا او هم يک لگد به آن بزند.
پاسعَر: اين يک کلمه ی فوق العاده زيبا و با معنی ست که بی هيچ ترديدی در فرهنگستان نمره ی قبولی می آوَرَد و آن عبارت است از پليس لباس شخصی چماق بدست "عَر"بده کش.
پاسکَر: و آن پليس يا پاسوری ست که انگار کر است و فريادهای از سر درد و استغاثه های بازداشت شدگان سوله های کهريزک را نمی شنود.
پاسجو: بازجوی نيروی انتظامی مستقر در آگاهی که طريقه ی عمل اش فنی و با کابل و شيلنگ است و برای خلط نشدن با معنای بازجو يا کارشناس که بيشتر به ماموران وزارت اطلاعات گفته می شود کاربُرد خواهد داشت.
پاسکِش: (با پاس کُش به معنای تروريست و يا تروريستِ وابسته به گروه جندالله ريگی که پاسور می کُشد اشتباه نشود). پاسکِش مامور زحمتکشی ست که از ساعت يازده دوازده شب به بعد دور تا دور خيابان های تخت طاوس و عباس آباد گشت می زند و از برخی خانم های محترمه در هنگام فروش برخی کالاها محافظت و حراست به عمل می آورد (جهت حفظ حرمت شهيد مطهری و شهيد بهشتی نام شان را از روی خيابان ها برداشتم و به نام سابق طاغوتی تغيير دادم)...
حالا به من حق می دهيد از دست اين تغيير نابجای کلمه ی زيبای پاسور ناراحت باشم؟
استالين آن قدرها هم بد نبود
"من فکر می کنم به رغم اين که استالين در دهه ۳۰ ميلادی که شماری از نزديک ترين ياران خود و اعضای حزب کمونيست شوروی را مورد سوء ظن قرار داد و با آنها برخورد کرد، اما وی خدماتی نيز داشته است... شايد اعضای حزب کمونيست روسيه هم با اين ذهنيت بر اين باور هستند که در مسير انتقادات از استالين نوعی زياده روی به وجود آمده است. از جمله اين زياده روی ها اين می تواند باشد که برخی از منتقدان در بسياری از مقاطع اصطلاح ساختگی استالينيسم را در کنار فاشيسم قرار دادند در حالی که اين کار از اساس غلط است..." «محمد علی عمويی، مجله ايراندخت، شماره ی ۴۲، ۱۲ دی ۱۳۸۸، صفحه ی ۵۶»
چنين اظهار نظری، آن هم از طرف کسی که خود در زندان های سياسی، سال های سال رنج ديده و زجر کشيده بيشتر به شوخی می ماند. اگر محل انعکاس اين نظر مجله ای مثل مرحوم ايران دخت نباشد و نام نويسنده محمد علی عمويی، خواننده احتمالا تصور خواهد کرد که اين نوشته از خامه ی يک طنزپرداز تراوش کرده و منتشر شده است.
بايد خدمت آقای عمويی عرض کنيم که همه ی اصطلاحات موجود در فرهنگ سياسی جهان، ساختگی ست. يعنی کسی مرتکب عملی شده، يا تفکری را رواج داده، آن عمل و آن تفکر با چسباندن يک "ايسم" به نام او پيوند خورده است. استالين در طول زمامداری اش کارهايی کرد و تفکراتی را رواج داد که به نام او ثبت شد. اين کارها اکنون با تک واژه ی استالينيسم تعريف می شود و هيچ چيز عجيبی در اين واژه سازی نيست.
اما استالين چه کرد که افتخار يا شرمندگی مفهومِ استالينيسم نصيب او شد؟ تاريخ، همه را ثبت کرده است. می خواهيم بگوييم مثبت استالين بر منفی او غلبه داشت؟ تاريخِ بی طرف چنين چيزی نمی گويد. اگر می خواهيم چنين چيزی را به هر قيمت اثبات کنيم بايد بر تاريخ چشم بر بنديم يا آن را تحريف کنيم. از چشم بستن و تحريف ما استالين بهره ای نخواهد بُرد؛ کسانی بهره خواهند بُرد که امروز پيرو تفکر اويند. از جمله همان کسان که در حکومت اسلامی، آقای عمويی و ياران اش را به بند و به دار کشيدند.
نيچه، نوشته شتفان تسوايگ
نيچه را می توان دوست داشت. می توان آثار او را خواند و لذت بُرد. می توان افکار او را شبيه به افکار خود ديد. می توان با او از نردبان فلسفه بالا رفت، بالا رفت، بالا رفت؛ بالاتر از اخلاق جامعه، بالاتر از دين، بالاتر از قيد و بندهای سنتی، بالاتر از من، و حتی بالاتر از خدا.
ولی بعيد می دانم بتوان نيچه را شناخت. نه با خواندن آثارش، نه با خواندن زندگی نامه هايش، نه با خواندن جزئيات هر حرکت جسمی و فکری که داشته است. نيچه نيچه است و ما را به درون او راه نيست.
چندی پيش در يکی از کشکول ها کتاب "و نيچه هم گريه کرد" را معرفی کردم. اين کتاب را دوست دارم چون نيچه را دوست دارم. نيچه برای من نمادِ جامعه ی آزاد نيست؛ نماد انسان آزاد است. آزاد از هر چيز. يک آزادی سُکر آور و البته وحشت زا. کتاب های او بازتاب اين آزادی و به تَبَع آن تنهايی ست.
و يکی دو روز پيش که کتاب نيچه، نوشته ی شتفان تسوايگ با ترجمه ی خانم ليلی گلستان را تمام کردم، يک تونل ديگر از طريق تسوايگ به طرف نيچه گشوده شد.
اين کتاب، کتابی نيست که هر کسی بخواهد آن را بخواند. پس خواندن آن را به همه توصيه نمی کنم. آن هايی که با آثار نيچه و زندگی نيچه و افکار نيچه آشنا هستند، آن هايی که نيچه را به هر دليل –حتی بی دليل- دوست دارند، بايد اين کتاب را بخوانند. اين کتاب برای آن ها معنا خواهد داشت.
وقتی نويسنده می گويد "تراژدی نيچه يک درام تک بازيگر است"(ص۱) مفهومی عميق در آن نهفته است. نيچه است و خودش. او "هميشه حرف می زند، هميشه مبارزه می کند، هميشه رنج می کشد، فقط برای خودش"(همان جا).
چرا رنج؟ برای اين که او "هرگز دستانش را بلند نکرد تا از سرنوشت بخواهد راحتش بگذارد"(۶). او "فلاکت بزرگ تری را طلب می کند، تنهايی عميق تری را، رنج کامل تری را..."(۷).
وقتی نويسنده می نويسد "ستايش بيماری" ما تعجب خواهيم کرد اگر نيچه را نشناسيم. "هر چيز که مرا نکشد قوی ترم می سازد"(۱۴). عجب! جالب اين جاست که اين رنج باعث شده تا قدرت خلق کردن اش افزايش يابد! دانش، زاده رنج است! "در درد کشيدن هميشه حساس تر می شويم. رنج هميشه می کاود و می خراشاند و زمين روح را شخم می زند و... خاک را سبک می کند تا از نو بذر پاشی معنوی انجام گيرد"(۲۴).
نيچه، "دون ژوان شناخت" است و تسوايگ بر ما آشکار می سازد که رفتار نيچه با تفکرات اش، با مسلّماتِ پذيرفته شده، با کشف های جديد در عالم انديشه چگونه است. "هيچ چيز او را پايبند نمی کند"(۳۰). تسوايگ او را با کانت و گوته مقايسه می کند. مقايسه ای که به نفع آن ها تمام نمی شود. کار او بر خلاف آن دو ديگر "آشفته کردنِ خوابِ به خواب رفتگان" است(۳۹).
بوی گند فقر فرهنگی نيچه را آزار می دهد (همان بويی که ما اهل قلم ايرانی را آزار می دهد). توصيه می کند که "به هر آنچه می دانی فکر کن"(۴۵). به تو نهيب می زند "چشم پوشی يک خطا نيست بلکه بزدلی است"(همان جا).
تسوايگ معتقد است که "نيچه هيچ نمی خواهد. در او فقط شوری مفرط نسبت به حقيقت است. شوری که از خودش بهره می گيرد و نهايت ندارد"(۴۷). "حقيقت بايد شناخته شود حتی اگر به بهای از دست رفتن زندگی باشد"(۵۰).
و ديگران به اين موجود غريب چگونه نگاه می کنند؟ نيچه "هميشه بيرون از دسته بندی ها و بيرون از گود بود... از همان لحظات اول از او نفرت پيدا کردند، چون مرزها را شکسته بود"(۵۳). او انسانی عادی نبود. او مدام خود را گم می کرد تا دوباره پيدا کند. ذات او يک استحاله ی مدام بود و شعارش "همان باش که هستی"(۵۴).
کدام آدم "سالمی"ست که بخواهد خودش بر خودش پيروز شود؟ يا طالب از هم پاشيدگی هميشه پر شور باشد؟ پس نيچه آدم سالمی نيست. او به جای اين که مثل ديگران ابتدا جوان باشد و بعد پير شود، از پيری شروع می کند و به جوانی و شور می رسد. او می خواهد جلاد خود باشد تا بتواند بيافريند(۶۳).
محيط و آفتاب و سرما بر او تاثير مستقيم دارد. در جنوب، آزادی می جويد و می يابد. "جايی وطن من است که در آن پدر باشم و بيافرينم، نه جايی که در آن آفريده شده ام"(۷۰).
مذهب چه بلايی بر سر اخلاق واقعی می آوَرَد؟ مگر مذهب می تواند بر سر اخلاق بلا بياورد؟ تسوايگ به اين سوال از نگاه نيچه پاسخ می دهد. او می خواهد "نگران خداوند" نباشد(۷۴). او می خواهد سبکبال باشد. "سبکبالی آخرين عشق نيچه است که نهايتِ تمام چيزها است"(۸۴). "ما هنر را داريم تا از حقيقت نميريم"(۸۵). او در اين جا نيز سخن ما را می گويد. سخن ما ايرانيان را که حقيقت ما را می کُشَد.
و او به تنهايی می رسد. "آه ای تنهايی، ای تنهايی، ای موطن من"(۸۶). دچار يک خلأ وحشتناک می شود. دچار يک سکوت ترسناک(۸۷). از همه می کَنَد. از همه می بُرَد. ناشر او را نمی خواهد. خواننده او را نمی خواهد. "بخش چهارم زرتشت که به خرج خودش چاپ شد فقط چهل نسخه بود. در ميان هفتاد ميليون جمعيت آلمان فقط هفت نفر را دارد که برای شان کتاب بفرستد... فاصله بين نبوغ او و حقارت زمانه اش قابل گذر نبود"(۸۸).
اما نيچه ی نيمه کور و بيمار، ديوانه وار می نويسد، می نويسد، می نويسد. شيطان گلويش را می فشرد و نمی گذارد لحظه ای نفس تازه کند(۹۳). عجيب است که کلام هايی که او در آغاز ديوانگی اش ادا کرده، به طرزی دهشتناک راست اند"(۱۰۰). "اين اتاق کوچک طبقه چهارم... پذيرای مرد بيماری بود که گرفتار روان پريشی بود و فردريش نيچه نام داشت که جسورانه ترين تفکرات و با شکوه ترين کلام ها را به اين قرنِ در حالِ زوال اهدا کرده بود"(همان جا).
هدف غايی نيچه آزادی بود(۱۰۶). آزادی! نه آن که ما امروز در ايران می گوييم و معنای ساده و مبتذل شده ی آزادی ست. آزادیِ سرنوشت ساز برای شناختن حد بشر: "فقط با نشناختن حدّ است که بشريت می تواند حدّ خود را باز شناسد"(۱۰۶).
از کتاب ۱۰۶ صفحه ای تسوايگ با ترجمه نرم و روان و پخته ی ليلی گلستان می توان نقبی زد به ذهن و احساس نيچه. به درون او سفر کرد، هر چند سطحی و کوتاه. او را به گونه ای ديگر ديد و شناخت.
نمی دانم کتاب چون جذاب بود جز يکی دو غلط تايپی (صفحات ۳۹ و ۹۰ و ۹۸ که آن هم تازه محل بحث است) نديدم يا واقعا اين کتاب بدون اشتباه منتشر شده است؟ تنها اشکالی که می توان به اين کتاب گرفت نداشتن مقدمه يا موخره در معرفی نويسنده ی کتاب است. اين که شتفان تسوايگ که بود و چگونه می انديشيد و در زمان هيتلر چه مرارت هايی را برای تبليغ صلح تحمل کرد و نظرش راجع به مليت ها و کشورهای اروپايی چه بود و عاقبتِ او و همسرش چه شد، می توانست به خواننده در شناختن بهتر نويسنده و طرزِ نگاه او به نيچه کمک کند.
آوردن حرفِ "شـْ" ی ساکن در آغاز نام شتفان، نه تنها کمکی به درست تلفظ کردن نام نمی کند بل که می تواند موجب اشتباه تلفظ کردن آن هم بشود خاصه آن که علامت سکون بر روی حرف شين ديده نمی شود. در مورد اين نوع ثبتِ نام ها و اسامی و نقدِ نظرِ استاد شادروان غلامحسين مصاحب بحث های بسياری شده است که ضرورتی به بازگويی آن نيست.
کتاب نيچه را که توسط نشر مرکز منتشر شده است می توانيد به قيمت ۳۰۰۰ تومان خريداری کنيد.
می خوای منو به هم بريزی؟
بسم الله الرحمن الرحيم با درود به رهبر معظم انقلاب از اين که لطف کرديد برای تهيه فيلم و گزارش به همايش خواجه نصير طوسی تشريف آورديد سپاسگزارم. من دبير همايش بين المللی خواجه نصير طوسی هستم، و شادمانم از اين که رو در روی ميليون ها هموطن می توانم يکی از دانشمندان بزرگ ايران را که نام اش باعث افتخار ما و دانشگاه ماست از طريق رسانه ی ملی معرفی کنم. البته از جنابعالی و از مردم شريف ايران و روح خواجه ی بزرگوار عذر خواهی می کنم که از پانصد مهمان دعوت شده فقط پنج نفر توانستند بيايند. من اگر پيش تر خبر دار می شدم، اسم همايش را تغيير می دادم و آن را محفل دوستانه و يا چيزی شبيه به اين می گذاشتم. ولی چون مسئولان دير خبر دادند و درست در لحظه ی آخر گفتند ما در اين همايش حضور به هم نمی رسانيم به همين جهت ما نتوانستيم اسم همايش را به محفل دوستانه و خانوادگی تغيير بدهيم... بله؟... جانم... چی؟ چرا نيومدن؟ خب، من که عرض کردم چرا نيومدن؟ احتمالا بچه شون مريض شده بوده يا خانم شون در حال وضع حمل بوده... بله؟ چی فرمودين؟ حالا ما اين را جواب داديم تو چرا مثل صفحه ی گرامافون که سوزن اش گير کرده هی اين سوال را تکرار می کنی؟ سوال ديگه ای نداری بپرسی؟ اگر در مقابل رئيس جمهور محبوب يا رهبر معظم قرار می گرفتی هم اين طوری کليد می کردی؟ چی؟... دِ؟ باز که داری ساز خودت را می زنی! چرا هی زر می زنی اعصاب منو خورد می کنی؟ مرتيکه ی قرمساق عوضی، فک کردی من نمی فهمم تو واسه چی اين جا اومدی؟ اومدی منو بچزونی؟ نيم وجبی برو با همقدِّ خودت کل کل کون. منو از دفترم بيرون کشيدی آوُردی اين جا که چی؟ می خوای منو به هم بريزی؟ مرد بودی، [....] داشتی می رفتی دانشگاه زنجان اون يارو را که می خواست دختر مردم را بی سيرت کونه سوال پيچ می کردی؟ حرف نزن بينيم با، حالت خرابه! الان می دم حراست ميگيرتت می بردت تا ديگه حد خودت را بدونی... چی؟ فيلم برداری می شه؟ بله... با تشکر فراوان از بينندگان و سروران ارجمندی که وقت گذاشتند به عرايض اين حقير در باره ی همايش توجه کردند. اميدوارم گفتارِ اين جانب در شناخت ايشان از دانشمند و عالِم بزرگ ايران و جهان اسلام مفيد بوده باشد. با سپاس از شما به خاطر زحمتی که بر خود هموار کرديد و با اکيپ فيلمبرداری به اين جا تشريف آورديد. من در خدمت شما هستم تا اگر مايل بوديد بيشتر راجع به خواجه با هم صحبت داشته باشيم. [فيلمبردار: کات...] [دبير همايش رو به ماموران حراست] اين يارو را دُم اش را بگيريد بندازيدش بيرون ديگه هم حق نررّه پاشو اينجا بذاره. هرّی...
نامه به کتابی که هرگز زاده نشد
"رويا صدر از سوی ديگر از غيرقابل چاپ اعلام شدن مجموعهی «طنز وبلاگی» خود که آن را حاصل زحمت سهسالهاش توصيف کرد، خبر داد و گفت: اين کتاب که قرار بود توسط نشر چشمه چاپ شود، مجوز نگرفت و غيرقابل چاپ اعلام شد..." «ايسنا»
***
"...بنابراين فکر می کنم چاره ای نيست جز انتشار [طنز وبلاگی] به صورت پی دی اف در اينترنت. می دانم گسترۀ مخاطبان محدودتر خواهد شد ولی در هر حال، کتاب، بسرعت تازگی خود را از دست می دهد و هماهنگ با شتاب جريانات روز، مولفه های نويی در فضای طنز در وبلاگستان ايجاد می شود. وبلاگها به تناسب نياز روز، می آيند و می روند و اطلاعات کتاب بسرعت کهنه می شود. بنابراين فکر می کنم تا مطالب کتاب هنوز تازگی خود را بالکل از دست نداده بهتر است آن را در اختيار علاقمندان قرار دهم. پی دی اف طنز وبلاگی را اينجا به صورت ثابت در وبلاگ گذاشته ام که علاقمندان می توانند و آزادند هر بلايی خواستند سرش بياورند! بخوانند و اگر خوششان آمد به ديگران توصيه اش کنند و نواقص احتمالی را به ما گوشزد کنند. اين، هدیۀ سال نوی من است به دوستان و دوستداران طنز و وبلاگستان و طنز وبلاگی. اين که تعداد بيشتری از آن استفاده کنند برای من متقابلاً بهترين هديه است..." «بی بی گل، وب لاگ خانم رويا صدر»
امشب فهميدم که تو هستی. مثل يک قطره زندگی که از چند تا سايت اينترنتی چکيده باشد. با چشای باز، تو تاريکی مطلق دراز کشيده بودم، که يهو اطمينانِ بودنت جرقه زد: آره! تو اون جا بودی! توی مغزم! توی ذهن ام! حتی اسم ات در همون لحظه تو سرم شکل بست: طنز وبلاگی!
اما ناگهان يه وحشت آزاردهنده سر تا پام را فرا گرفت. اين سوال ترسناک برام پيش اومد که نکنه دلت نخواد با اين بلاهايی که قراره سرت بياد متولد شی. نکنه يه روز سَرَم هوار بزنی که کی گفته بود من را در يک همچين شرايطی، با يک همچين وضع و اوضاعی به دنيا بياری؟ چرا دُرُستم کردی، چرا؟ وقتی هم درستم کردی، چرا منو آش و لاش شده به دنيا آوردی؟ چرا؟
زندگی يعنی خستگی، کوچولو! زندگی يه جنگه که هر روز تکرار ميشه. برای به دنيا آوردنِ اون چيزی که در ذهن داری بايد تو اين خراب شده ای که ما زندگی می کنيم، بهای زيادی بدی. بهای خيلی خيلی زيادی بدی.
اين جا فکر آدم به طور طبيعی به دنيا نمی آد. برای اين که يک فکر به دنيا بياد بايد اونو تو همون رَحِمِ مغزت ناقص اش کنی. مهندسی ژنتيک اش کنی. بچه ی فکرت قرار چشم اش آبی شه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات رنگ چشم اش را تبديل به سياه کنی. بچه ی فکرت شاد و خندون و بذله گوئه، چون حکومت دوست نداره، بايد تو مخ ات او را تبديل به يک موجودِ اخمو و خشن و زر زرو بکنی.
می بينی، به دنيا اومدن فکر، تو سرزمين ما کار آسونی نيست. به اين تغييراتی که ما به عنوان پدر مادرت، در تو، پيش از به دنيا اومدن و برای به دنيا اومدن ات انجام می ديم می گن خودسانسوری.
بعد می ريم پهلوی دکتر محمدعلی رامين برای انجام عمل سانسور. عملی دردناک و وحشيانه که هر کسی برای به دنيا آوردنِ بچه ی فکرش بايد تن به اون بده. دکتر، تو را می سپاره دست چند تا کارشناس تا سونوگرافيت کنند. پيش از به دنيا اومدن هر جور سيخ و ميخی را توی تن ات بکنند. بالا و پايين ات را ورانداز کنند تا ببينند شايسته ی به دنيا اومدن تو سرزمين اسلام هستی يا نه؟ برای جامعه ی اسلامی مفيد هستی يا نه؟ پيش بينی کنند اگر بچه ی شرّی خواهی شد، دستور سقط تو را بدهند. اين ها نه تنها به تو که به پرونده ی پزشکی پدر مادر و جد و آباد تو هم کار دارند و می خواهند ببينند در ژن ما ها به عنوان والدين تو چيزِ معيوبی از ديدگاه خودشون نباشه که باعث زحمت حکومت بشه. اگر ژن ما ها ايراد داشته باشه، به تو حتی اگر باب طبع اونا هم باشی اجازه ی به دنيا اومدن نمی دن.
منِ مادر، منِ دلسوز، برای اين که تو به دنيا بيای هر کاری می کنم. هر کاری که برای بهتر ديده شدن تو توی دستگاه های عجيب غريب بيمارستان ارشاد لازم باشه انجام می دم. جالب اين جاست که کارشناس ها همه چيزِ من و تو را می بينند و می شناسند اما ما حتی قيافه ی اون ها را نمی بينيم و نمی دونيم با کيا سر و کار داريم.
بعد نوبت بررسی اصلی که توسط خود دکتر صورت می گيره می رسه. دکتر رامين و آسيستان هاش می گن اينجاش را بِبُرّين. می بُرّيم؛ اون جاش را ببرين. می بُرّيم. اين جاش را درست کنين. می کنيم. اون جاش را درست کنين. می کنيم. بعد دوباره سونوگرافی و سيخ و ميخ. چقدر بايد بريم پشت درهای بسته نمره بگيريم و منتظر بشينيم تا جواب پوزيتيو-نگاتيو را به دست مون بدن. چقدر بايد دلشوره ی به دنيا اومدن تو را داشته باشيم.
خيلی ها که بچه شون به دنيا می آد، بعد از به دنيا اومدن اصلا او را نمی شناسند! به خودشون می گن خدايا، اينه بچه ی من؟ اين موجود نازنينی که توی عکس های سونوگرافی سالم و قشنگ بود چرا اين جوری ناقص الخلقه شده. ولی خب خيلی ها همون را بهتر از هيچی می دونند. بالاخره يک شباهت هايی به خودشون می بره.
اما بعضی ها هم اصلا زاده نمی شن. مثل تو، دختر نازنين من، طنز وبلاگی من که زاده نشدی. يعنی به من گفتند که اجازه ی به دنيا آوردن چنين موجود سالم و سر حال و قبراق و پر از شر و شوری را ندارم. می ترسند که ام القرای اسلام با دنيا اومدن تو بنيادش به لرزه در بياد. به من گفتند اين مجوز سقط جنين را می گيری می بری بيمارستان، بچه را می اندازی و تمام. بحث محث هم نمی کنی. خيلی ها تن به اين کار می دن چون چاره ای ندارند.
من هم اگر تن به اين کار می دادم الان تو تبديل می شدی به کتابی که هرگز زاده نشد و اين نامه هم نامه ی من می شد به تو که هرگز به دنيا نيومدی. حتی ناقص هم به دنيا نيومدی. يقه ی مرا هم نمی گرفتی که مادرِ من، چرا اجازه دادی مرا به اين روز بيندازند و وقتی هم انداختند چرا مرا به دنيا آوردی؟ می خواستی اسم خودت، رويا صدر را روی يک موجود ناقص و درب و داغان و بی سر و ته بذاری؟
اما من، تو را نکشتم! تو را از بين نبردم! تو را ناقص هم نکردم! به کمک تکنولوژی نو، به کمک دانش جديد، تو را به دنيا آوردم! سالم و سلامت! بدون دستکاری! و تو را توی وب سايت ام گذاشتم. گذاشتم تا ديگران تو را ببينند و بخوانند و مايه ی افتخار من بشی! آره! اين نامه قرار بود نامه به کتابی که هرگز زاده نشد بشه؛ کتابی که البته به صورتِ صفحاتِ کاغذی زاده نشد. اما تو را به صورت صفحاتِ اينترنتی به دنيا آوردم، و خيلی از اين بابت خوشحال ام. خوشحال ام که تو را ناقص نکردم و اگر هم به صورت کتابِ کاغذی نشدی، لااقل همون جوری شدی که می خواستم. زنده باش و شاد دخترکم. اميدوارم سال ها بعد، صاحب فرزندهای زيادی بشی و نامه بنويسی به کودکان زيبايی که همون طور که بودند زاده شدند. اين آرزوی من است...
برای خواندن کتاب خانم صدر به اين نشانی مراجعه کنيد:
http://bbgoal.com/tanzeweblogi.pdf
در کشکول شماره ی ۱۱۴ می خوانيد:
- خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی
- غذا خوردن دکتر سروش
- سبز پرچم آبی شود؛ به ما چه؟!
- حسن لانتوری
- غصه خوردن به خاطر سگ ها و مارها
- يک کار عالی از آرش سبحانی و لونا شاد
- چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خواستههای روشن و مشخص آقای کروبی
"دو پيشنهاد مهم مهدی کروبی: اجازه راهپيمايی دهند، رفراندوم برگزار شود" «خبرنامه گويا»
جنبش سبز بيش از هر چيز به صراحت و صداقت نياز دارد و اين هر دو از خصائل اخلاقی آقای کروبی ست. امروز وقت نوشتن بيانيه های مفصل و تحليلی نيست؛ امروز وقت روشن و مشخص سخن گفتن است. رهبران جنبش سبز بايد دقيقا بگويند که برای امروز چه می خواهند؛ برای فردا چه می خواهند. اساس، کاری ست که امروز بايد انجام داد. دست يافتن به يک خواسته ی ساده و عملی، بهتر از طرح صد شعار زيبای غير عملی ست. کاش رهبران جنبش سبز بر همان شعار "رای من کو" و پی گيری قاطع آن پای می فشردند؛ به جای وسعت بخشيدن به شعارها و طرح خواسته های جديد و دست نيافتنی همان يک خواست را عملی می کردند. چنين نشد و شعارها در واکنش به سرکوب حکومت بسط ناگهانی پيدا کرد. به جای اصرار بر دستيابی به همان خواست ساده و کاملا قانونی، سطح مطالبات افزايش پيدا کرد. به هر حال اتفاقی بود که افتاد و گذشت.
اکنون آقای کروبی دو خواست کاملا مشخص و قانونی را مطرح کرده اند که می توان بر مبنای آن ها کار جنبش سبز را پيش بُرد و از بن بستی که در آن گرفتار آمده است رهايی بخشيد: دريافت اجازه راه پيمايی؛ برگزاری همه پرسی برای تائيد يا عدم تائيد عملکرد شورای نگهبان.
بر اين خواسته های روشن بايد پای بفشاريم. همين دو خواست به ظاهر ساده را بايد عملی کنيم. نبايد تا دست يافتن به اين خواسته ها، خواست های ديگر را –اگر چه مهم و واجب است- مطرح کنيم. عملی شدن اين خواست ها، راه را برای طرح مطالبات بيشتر باز خواهد کرد. اکنون همه می دانيم که بايد بر روی چه چيز پای بفشاريم؛ بر روی چه چيز تاکيد کنيم؛ چه چيزِ مشخصی را از حاکميت بخواهيم.
بيانيه ی آقای کروبی، بيانيه ای ست مهم و راه گشا که می تواند خون تازه ای در رگ های جنبش جاری کند؛ بچه های سبز را به تحرک و تلاش وادارد؛ آن ها را به انجام کاری معلوم دعوت نمايد. برای اين طرح می توان تا پای جان مبارزه کرد اگر مانند رای من کو به فراموشی سپرده نشود؛ مانند رای من کو جای خود را به شعارهای غير عملی ندهد.
اميدواريم آقای مهندس موسوی نيز با حمايت صريح از اين شعارها، انگيزه بيشتری برای دست يافتن به آن ها در جوانان ايجاد کنند.
غذا خوردن دکتر سروش
"...اگر ما ميتوانيم از استبداد دينی سخن بگوييم پس می توانيم از دموکراسی دينی هم سخن بگوييم. استبداد دينی به اين معنا که عدهای در زير پرچم دين، استبداد کنند و حتی از دين نکاتی را استخراج کنند که به سلطه بيشتر ايشان بر مردم منجر شود. البته استبداد، دينی و غير دينی ندارد ولی عدهای با ابزار دين میتوانند استبداد به وجود آورند که اين نه تنها امکان، بلکه حقيقت و فعليت نيز در جامعه ما يافته است. دموکراسی دينی هم به همين اندازه امکان دارد، عدهای به نام دين و ابزار دين و بنا به تکليف دينی بکوشند تا در کشور خودشان يک نظم دموکراتيک برپا کنند. يک نظم دموکراتيک که به همهی شهروندان حق مساوی دهد، حق مشارکت سياسی و تمامی حقوق لازم در نظام دموکراسی به افراد داده شود و مهمتر از همه يک قوه قضاييه مستقل به وجود آورد که رکن اساسی هر نظام دموکراتيک است و البته هيچ منافاتی با اسلام ندارد و در عين حال ستون دموکراسی است..." «دکتر سروش، خبرنامه گويا»
بله. ما به همه چيز کار داريم، حتی به غذا خوردنِ دکتر سروش. اصلا طنزپرداز است و کار داشتن به همه چيز. طنز پرداز است و ورود به مباحثی که مطلقا به او مربوط نيست، و به عبارت دقيق تر فضولی. می فرماييد فضولی های بزرگ ات تمام شد حالا رفته ای سراغ فضولی در مورد غذا خوردن دکتر سروش؟ فضولی مُمَتِّع تر و فرهيختهگانهتری پيدا نکردی در کارِ يک فيلسوف معاصر بکنی؟ (اثرات فضولی در کارِ يک فيلسوف را در کلماتی که به کار می بريم می بينيد؟ بيهوده نيست با وجود کسی مثل احمدی نژاد و ديدن و شنيدن هر روزه ی سخنرانی های او، لحن و لهجه مان به اين وضع فجيع افتاده است. اثرات همنشين است و کاريش هم نمی توان کرد!)
خب معلوم است که من وارد بحث مُمَتِّع و فرهيختهگانه با دکتر سروش نمی شوم. اگر فيلم دوازده مرد خبيث را ديده باشيد حتما آن صحنه را به خاطر داريد که مربی نظامی (لی ماروين) رو به دوازده مرد خبيث می گويد چه کسی می خواهد مرا بزند؟ هر چند همه دوست دارند با اين مربی قوی و کاردان دست و پنجه نرم کنند و قدرت خودشان را نشان دهند، اما از روی احتياط هيچ کدام شان پا پيش نمی گذارند. مربی، به گردن کلفت ترين فرد گروه اشاره می کند که جلو بيايد. آن بيچاره هم که خبر ندارد با چه غولی طرف است به طرف مربی هجوم می برد. مربی که سالهاست در اين راه استخوان خرد کرده، با يک حرکت چپ و راست بنده ی خدا را نقش بر زمين می کند. مربی به نفر دوم می گويد نمی آيی جلو؟ او هم با يک لبخند مليح به زبان بی زبانی می گويد که مغز خر نخورده ام که بخواهم به سرنوشت قبلی دچار شوم.
حالا حکايت ماست و دکتر سروش. بعد از خواندن مطلب ايشان در مورد سکولاريسم سياسی و سکولاريسم فلسفی، قلم برداشتم که چيزی بنويسم، ديدم جرئت نمی کنم و قلم را دوباره در قلم دان گذاشتم. تصوير ۱۲ مرد خبيث و سرنوشت آن مَرد گردن کلفت جلوی چشم ام می آمد. بالاخره هر کسی بايد حد خودش را بداند و وارد قلمروهايی که به او مربوط نمی شود نشود. ما کجا و دکتر سروش کجا؟ علم ما کجا و علم ايشان کجا؟
پس نتيجه گرفتيم که به جای بحث فلسفی با ايشان و عرض اين نکته که قربان ما يک کلمه ی سکولاريسم داريم که با آن می توانيم بگوييم ما بی خدا و لامذهب نيستيم ولی می خواهيم حکومتْ از دين و دين از حکومت جدا باشد، آن وقت شما می روی از لابه لای کتاب های فلسفی، يک سکولاريسم ديگر به نام سکولاريسم فلسفی پيدا می کنی می چسبانی به سکولاريسم خشک و خالی که بعله، اين نوع سکولاريسم به معنای بی خدايی و بی دينی هم هست، و ما را می اندازی گير آقايان روحانيان که فردا بگويند "بفرماييد! اين ها -يعنی سکولاريست ها (سياسی و فلسفی اش را ناقلا ها نمی گويند)- طبق گفته ی دکتر سروش که مورد قبول خودشان هم هست، بی خدا و لامذهب هستند".
وای وای وای. معلوم است منی که هر جا می رسم با صدای بلند اعلام می کنم سکولاريست هستم و به سکولاريست بودن خودم افتخار می کنم و تا جايی هم که بتوانم سکولاريسم را تبليغ و ترويج می کنم، چه بلاهايی به خاطر همين بحث سکولاريسم فلسفی و غير فلسفی ممکن است بر سرم بيايد.
پس ما که جرئت چنين بحثی را نداريم گير می دهيم به طريقه ی غذا خوردن دکتر سروش. البته تا حالا نديده ام که ايشان چه گونه غذا می خورد، اما اميدوارم غذا را به سبک فلسفه ای که تبليغ می کند نخورد. يعنی چه؟ يعنی اين که ايشان اگر بخواهد غذای روزانه اش را به سبک فلسفه اش بخورد، شکل بدن اش شبيه به ناديا کومانچیِ در حال پيچ و تاب خوردن بر روی تخته ی بالانس خواهد شد. يعنی دست اش را از پس گردن به طرف دهان اش خواهد بُرد و لقمه را در دهان خواهد گذاشت تازه آن هم در حالی که روی آن يکی دست اش در حال بالانس زدن است! می فرماييد چطور؟ عرض می کنم، ايشان صد برابر يک انسان معمولی ميان رشته های عصبی مغزش ارتباط منطقی به وجود می آورد تا استدلال کند که دمکراسی دينی چنين است و چنان است و اين نوع دمکراسی می تواند زير رهبری روشنفکران دينی اين طوری و آن طوری باشد، که اين اين طوری و آن طوری بودن هزار تا استثنا و تبصره بر می دارد. به عبارتی ايشان به جای اين که با يک حساب دو دو تا چهار تای ساده که هر انسان معمولی هم قادر به انجام آن است لقمه ی جمهوریِ خشک و خالی و حکومت جدای از دين را مستقيماً در دهان اش بگذارد، آن را آن قدر دور سرش می پيچاند که لقمه ی بدبخت اصلا به دهان اش نمی رسد و آخرش هم وسط زمين و هوا و نخورده می ماند.
انگار زيادی روده درازی کردم و ناخواسته وارد معقولات شدم. آدم راجع به غذا خوردن دکتر سروش هم که می نويسد خواهی نخواهی دچار قبض و بسط می شود و تئوری پردازی می کند. قصد ما عرض همين يک جمله بود که قربان غذا را چرا مستقيم دهان تان نمی گذاريد و خودتان را اين همه زحمت می دهيد؟ آخر اين چه طرز غذا خوردن است؟!
سبز پرچم آبی شود؛ به ما چه؟!
"روز گذشته در نشست خبری رئيس دولت حاضر برای بار سوم رنگ سبز پرچم جمهوری اسلامی ايران «آبی» شد. به گزارش کلمه، نخستين بار اين تغيير عجيب رنگ سبز پرچم ايران در مراسم توديع و معارفه مديرعامل ايرنا رخ داد. برای بار دوم در مراسم ديدار اعضای ستاد دهه فجر با محمود احمدی نژاد، بنر نصب شده در دکور برنامه به شکل غيرمتعارفی پرچم کشورمان را به تصوير کشيد که رنگ سبز از آن با ظرافت خاصی حذف شده و رنگ آبی آسمان بر آن غلبه کرده بود و بار سوم هم در برنامه ای خبری که رئيس دولت در آن حضور داشت اين اتفاق تکرار شد..." «خبرنامه گويا»
نه والله! دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی. اين پرچم چیچیاش پرچم ايران است که نگران آبی شدن سبز آن شويم. اصلا سبز را آبی کنند، بعد هم سفيد را بردارند ببرند بالا و آبی را بياورند وسط؛ يعنی پرچم ما را بکنند پرچم روسيه. چه فرقی به حال ما می کند؟ مگر اين پرچم پرچم ماست که داريم خودمان را هلاک می کنيم که آی! مردم ايران! بياييد ببينيد دولت احمدی نژاد چه بلايی دارد سر پرچم ما که نشانه هویّت ملی ماست می آورد. انتظار داريد مردم در مقابل اين پرچمِ بلا نسبت شتر گاو پلنگِ خرچنگ نشان چه بگويند؟
اگر مثلا بگويند، داداش، اين قدر حرص نخور، واسه قلبت خوب نيست. اين ها پرچم ما را آبی نکرده اند؛ پرچم خودشان را آبی کرده اند! و شما هاج و واج به آن ها نگاه کنيد که يعنی چه؟ و آن ها بگويند که اين چيزی که وسط مثلا پرچم ماست و بعضی ها می گويند شبيه خرچنگ است يعنی چه؟ سابقه تاريخی و ملی اش چيست؟ از کجا آمده؟ از کی آمده؟ در کدام ماخذ تاريخی، در کدام کتيبه و سنگنوشته و لوح باستانی اثری از آن هست؟ اين الله اکبرهايی که دور تا دورش را پوشانده، چه ربطی به پرچم ملی ما دارد؟ شما چه جوابی خواهيد داد؟ مثل آن ها نخواهيد گفت که اين ها را جمهوری اسلامی روی پرچمی که مثل پرچم ايتاليا سه رنگ سبز و سفيد و قرمز دارد گذاشته و برای خودش پرچم درست کرده؟ نخواهيد گفت اين پرچم جمهوری اسلامی ست و نه پرچم ايران و به ما و شما و کشورمان ايران مربوط نيست پس بگذار هر غلطی می خواهند بکنند و حالا هم که جمهوری اسلامی تبديل به جمهوری احمدی نژاد شده بگذار رنگ پرچم روسيه را روی پرچم خودش بگذارد و مراتب نوکری و حلقه به گوشی اش را با اين کار به استحضار اربابْ پوتين برساند و شما که در مقابل استدلال مردم در مانده ايد بدو بدو برويد کتاب های "تاريخچۀ شير و خورشيد" احمد کسروی و "شير و خورشيد؛ نشان سه هزار ساله" ی دکتر ناصر انقطاع را از قفسه ی کتاب خانه تان بيرون بکشيد و در به در دنبال آن علامت مقدسه ای که امروز وسطِ پرچمِ مثلا ايران قرار گرفته بگرديد و چيزی نه در آن جا و نه در کتاب های تاريخی و آثار باستانی و سنگنوشته ها و گِلنوشته ها و لوح های مفرغی و غيرذلک پيدا نکنيد و هر چه بيشتر بگرديد بيشتر نااميد شويد و دست آخر در صفحات اينترنت با نشان سيک های هندی که مشابه اين علامت است برخورد کنيد، خب نتيجه اش همين می شود که الان می بينيد و اين مطلبی که می خوانيد. دروغ می گويم بگوييد دروغ می گويی! نه والله!
حسن لانتوری
حسن! خيلی با حالی به مولا! ناکس نالوطی، توو دوربين نيگاه می کنی می گی دو بار توو راه پيمايی شرکت کردی! تو و راه پيمايی؟! هه هه هه! يارو را سر کار گذاشتی اساسی، دمت! بابا تو ديگه کی هستی! اون لانتوری لانتوری گفتن ات را بگو! نهنه حسن بايد بهت افتخار کنه. هه هه هه! مُردم از خنده! بابا کارْ دُرُس. همچين رفتی تو دل يارو و همچين انگشت تکون دادی که ما هم باورمون شد اون روز رفته بوديم راه پيمايی به خاطرِ آقا! حسن بگم؟ بگم؟ نه جون نهنه ات بگم؟ اين تن بميره بگم؟ خيلی حال کردم وقتی يارو دوربينچيه بهت گفت داد نزن! بابا صدا! بابا عربده! بيخود نيست تو مسجد محل می گيم صدات چستريوفونيکه! هه هه هه! حسن، جون من، يادته سرکوچه اومدی به دختر عشی مامان متلک بگی صدات اين قدر بلند بود که حاجی که دم در مسجد واساده بود دست به ريشش کشيد و گفت لااله الاالله! و يه نگاه چپ چپ بهت انداخت که لااقل جلو مسجدِ من دست از اين کارا بردار و برو اون سر کوچه از اين کارا بکن. نه جون من يادته؟ يادته همين حاجی وقتی گفت بچه ها، فردا می خوام يه جای خوب ببرمتون، تو نه برداشتی نه گذاشتی گفتی، حاجی شوما هم؟! و حاجی رنگ اش قرمز شد و به استغفرالله اوفتاد؟ حسن، مرگ من يه بار ديگه بگو لانتوری... جون من... خيلی کارت درسته. حاجیِ ناکس رو بگو. ما را سوآر اتوبوس کرد، گفت خورد و خوراک به راست. فکر کرديم حالا يه چلو کباب مَشت می ده به ما، نصيب مون سانديس و ساندويچ شد. ای بخشکی شانس. اگه شانس داشتيم اسم مون به جای غلامعلی می شد شانسعلی. حسن خيلی با حال پريدی جلوی دوربينچيه. من بودم جيگر نمی کردم. اصً فک نمی کردم صحبتات رو پخش کنن. چه می دونسم بچه های تلفزيونم از خودمونن. وقتی گفتی لانتوری، گفتم ديگه اميدی به پخش قياف اين نکبت نيست! به دل نگير شوخی کردم! دِ نزن حسن! خب، نکبت نه، اين بچه خوشگل! دِ! بازم که داری می زنی. يابو دارم شوخی می کنم. الاغ. هوی. بی شرف خوار.... ظرفيت نرری (نداری) ديگه. هُشششش. بيا. بيا علفت دير شد داری جفتک می اندازی. خفه بابا! زر نزن بينيم. همچی می زنم که دندونات بريزه تو دهن ات. آی... نه... نگير جلوم رو تا بهش نشون بدم. اگه [....] داری واسا. ولم کن به اين لانتوری نشون بدم. حالا خودم اين لانتوری را گذاشتم دهن اش واسم آدم شده ميره تو تلفزيون مصاحبه می کونه... [کتک و کتک کاری می شود. ماشين های کلانتری دروازه قزوين به محل می آيند و عده ای را دستگير می کنند. حسن لانتوری و غلام سگ کُش به خاطر چاقو کشی دستگير و چند ساعت بعد با وساطت حاج مجتبی -متولی مسجد و فرمانده بسيج محل- آزاد می شوند...]
غصه خوردن به خاطر سگ ها و مارها
لابد تصور می کنيد که می خواهم برای سردار رادان و قاضی مرتضوی غصه بخورم. اشتباه می کنيد و با اين اشتباه تان به حيوانات بخت برگشته ای که سگ و مار نام دارند اهانت می کنيد.
اگر شما هم گزارش هايی را که خانم مينو صابری در مورد سگ ها و مارها برای راديو زمانه تهيه کرده اند ملاحظه کنيد مثل من غصه خواهيد خورد. البته خوش خيالی ست در کشوری که حقوق اوليه ی انسان هم رعايت نمی شود، انتظار داشته باشيم که مثلا حقوق سگ و مار رعايت شود ولی خوش خيال نباشيم چه کنيم؟ بگذاريم سر اين حيوانات زبان بسته هر چه می خواهند بياورند و ما هم چون حقوق انسانی مان رعايت نمی شود، به دفاع از حقوق اين حيواناتِ بی پناه بر نخيزيم و يا حداقل اعتراض خودمان را به گوش مسئولان نرسانيم؟
می گويند درجه ی تمدن هر کشوری در رفتار حکومت و مردم آن کشور با حيوانات مشخص می شود. البته ما که کشور بسيار متمدنی داريم و اين از رفتار حکومت و مردم ما با حيوانات مشخص است! اين را برای آن هايی می گوييم که تمدن ندارند و حيوان آزاری می کنند. نکنيد آقا! نکنيد. اين زبان بسته ها جان دارند. آن ها هم مثل آدم ها درد می کشند. آن ها هم مثل آدم ها در صدد حفظ بقای خود هستند. حالا می گويی اين سگ است و نجس است و صاحب و قلاده ندارد، بايد او را بکشيم تا محيط شهر آلوده نشود. اين کارها راه دارد. راهش را اگر بلد نيستی و می خواهی بکشی، لااقل حيوان زبان بسته را با شکنجه نکش. البته در جايی که انسان را برای فکر کردن شکنجه می کنند و می کشند، شکنجه کردن و کشتن سگ که اهميتی ندارد، ولی شايد دل بعضی آدم ها به حال سگ بيشتر از آدم بسوزد و اين حرف ما اگر برای آدم موثر نباشد برای حيوان موثر باشد!
يا اين مار بيچاره که قيافه ی ترسناکی دارد و نيش دردناکی دارد، اين تقصير خودش نيست که اين ريختی شده است. مثل قاضی مرتضوی يا سردار رادان که هم قيافه شان وحشتناک است هم نيشی که می زنند دردناک است، اين از خلق و خو و طبيعت آن هاست و دست خودشان نيست. اين ها را بايد محدود کرد؛ بايد مراقب شان بود که به آدم هجوم نياورند و به کسی آسيب نزنند. اگر خب، تهاجم کردند، تو سرشان بزنی و بکشی شان ايرادی نيست، ولی وقتی طرف دارد زندگی اش را می کند و به کار کسی کار ندارد که نبايد او را آزار داد. حالا اين حيوان زهرش هزار تا خاصيت دارد که اين دو انسان خطرناک آن زهر را هم ندارند که خاصيتی بتوان برايشان تصور کرد. موجوداتی هستند صرفاً نابودگر که هر چه دست شان بيفتد که مورد پسندشان نباشد آن را از ميان بر می دارند.
اگر خواستيد ببينيد نوع بشر در ام القراء اسلام چه بلايی بر سر حيوانات زبان بسته می آورد گزارش های خانم صابری را اين جا بخوانيد و بشنويد:
به سگ ها شليک می کردند و می خنديدند
http://zamaaneh.com/saberi/2009/12/post_88.html
سرنوشت تلخ مارهای رازی
http://zamaaneh.com/saberi/2010/02/post_105.html
يک کار عالی از آرش سبحانی و لونا شاد
کمتر موزيکويدئوی ايرانی ست که به دل من بنشيند چه از لحاظ آهنگ و سبک موسيقی، چه از لحاظ کيفيت تصوير و ويدئو. کارهای آرش سبحانی و سبک ترانه هايش را بسيار دوست دارم. يک دشت سبز او ترانه ای ست که سال های سال در ياد و خاطره ی مردم با فرهنگ ايران باقی خواهد ماند. وقتی از تونل تاريک خارج شويم و از ديوارهای سنگی بگذريم و به دشت سبز برسيم ترانه ی آرش را زمزمه خواهيم کرد.
و امروز موزيک ويدئويی را ديدم به نام شبانه که کاری ست از آرش سبحانی با اجرای زيبای لونا شاد و تصويرپردازیِ خوب افشين حسام. با هم تماشا می کنيم:
چرا بچههای سبز بايد به خودشان افتخار کنند
بچه های سبز را نااميد می بينيم اما بر اساس تجربه می گوييم که جای نااميدی نيست. نمی خواهيم حرف های دلخوشکنک بزنيم و اميد واهی بدهيم. نمی خواهيم کسی را فريب بدهيم. نمی خواهيم خود کنار گود بنشينيم و بچه ها را برای نشان دادن قدرتی که نداريم و انسجامی که نداريم و برنامه ای که نداريم به خط مقدم مبارزه با حکومت بفرستيم.
می گوييم بچه های سبز بايد به خودشان افتخار کنند و به اين سخن ايمان داريم. ايمان داريم چون تاريخ آينده را بر اساس تاريخ گذشته مان می توانيم پيش بينی کنيم. می توانيم حدس بزنيم که سال ها بعد در اين تاريخ چه چيزها نوشته خواهد شد.
نوشته خواهد شد، جوانان شجاع ايران با دست خالی در مقابل حکومتی قرار گرفتند که تا بُن دندان مسلح بود. نه تنها مسلح بود، بل که به نام مذهب، ريختن خون مخالفان اش را جايز می دانست؛ اِعمال فشار بر منتقدان اش را واجب می دانست. می زد، می کشت، تجاوز می کرد. زندان هايش پُر از انسان های فرهيخته بود. پر از نويسندگان و اهل انديشه بود. اما جوانان به رغم تمام اين فشار ها، کشتارها، زندان ها، مقاومت کردند و پيروز شدند.
حکومت، حکومت سرما و زمستان بود. هر سبزه ای را، هر جوانه ای را نابود می کرد. اما بچه های سبز، سبز شدند و سبز شدند و سبز شدند آن قدر که سرما را توان نابود کردن آن ها نبود. در فستيوال های جهانی سبز شدند. در مسابقات بين المللی سبز شدند. در ميادين ورزشی سبز شدند. هر جا چشم می دوختی سبزه بود که جوانه می زد. شيرين نشاط در فستيوال فيلم سبز شد. مهرزاد مرعشی در برنامه ی سوپر استار آلمان ها سبز شد. حنا مخملباف و هيئت داوران در برلين سبز شدند. گروه يو تو در تورِ دور دنيای خود سبز شد. ايرانی و غير ايرانی در حمايت از جوانانِ سبزِ ايران سبز شدند.
برای اين که ببينيد آن چه می گويم شعار تهييجی و حرف بی پايه نيست دو نمونه می آورم:
در گذشته ای نه چندان دور، در دادگاهی ظالم و سرکوب گر، خسرو گلسرخی و کرامت دانشيان به مرگ محکوم شدند. آن زمان لعن بود و نفرين که از طرف حکومتِ وقت بر سر اين ها می باريد. اما اينان خود نيک می دانستند روزی خواهد رسيد که تاريخ ايران به مقاومت آن ها در برابر ظلم افتخار خواهد کرد و چنين شد.
در سال ۱۹۸۷ با دوستی بر سکويی در پشتِ ديوارِ برلين ايستاده بوديم و به سمت شرقی ديوار و مردمانی که در حسرت عبور آزادانه از اين ديوار بودند نگاه می کرديم. گفتم اين ديوار بالاخره برداشته خواهد شد و مردمِ آن سو، آزادانه به اين سو خواهند آمد. رفيق ام با لبخندی حاکی از ناباوری پرسيد از کجا می دانی؟ گفتم اين ديوار نمی تواند جلوی رشد اجتماع را بگيرد و جامعه که بزرگ شد اين ديوار در هم خواهد شکست و فرو خواهد ريخت. حزب هونکر در آن سال ها مردم آلمان شرقی را بيمار و رنجور و ضعيف کرده بود و اجازه ی رشد به آن ها نمی داد، اما اين رشدِ کندِ درونی با رشدِ سريعِ جهان بيرون همراه بود و حزب سرکوبگر هونکر چشم خود را بر اين رشدِ دو طرفه بسته بود و خطر آن را برای حکومت آزادیستيزِ آلمان شرقی درک نمی کرد. و شد آن چه بايد می شد.
بر اساس اين واقعيت های تاريخی ست که می گوييم نا اميد نبايد بود. اندوهگين نبايد بود. سبزهای ما نبايد پژمرده شوند. تاريخ راه خود را به جلو خواهد گشود. در اين هيچ ترديدی نيست. و صفحات تاريخِ فردای ايران پُر از گُل ها و شکوفه ها خواهد شد. پر از سبزی و بهار خواهد شد. برای رسيدن به بهار بايد از زمستان عبور کنيم. بايد از سرما عبور کنيم. برای سبز شدن وجود زمستان لازم است. وجود زمستان را بايد به عنوان يک ضرورت طبيعی قبول کنيم. اگر زمستان نبود، سبز شدن هم معنا نداشت. پس نگران طولانی شدن زمستان نشويم. مطمئن باشيم که نوبت سبزها هم دير يا زود خواهد رسيد.
در کشکول شماره ی ۱۱۳ می خوانيد:
- دشمن؟ کدام دشمن؟
- راننده تاکسی محمود فرجامی، آينه ی تمام قد در مقابل جامعه ی ايرانی
- ماجرای اسب تروا و خواب ديدن من
- خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
دشمن؟ کدام دشمن؟
دشمن؟ کدام دشمن؟ اين چه فرمايشیست می کنيد. دشمن کجا بود عزيزم! دچار توهم شده ايد! شنيده ايد می گويند ماليخوليا؟ شنيده ايد می گويند اسکيزوفرنيا! شنيده ايد يارو اِکس می زند توهم می کند؟ نکند خدای نکرده شما هم اِکس مِکْسی چيزی زده ايد می گوييد دشمن؟ اين کلمه ی خنده دار را از کجا آورده ايد هی تکرار می کنيد؟ نکند آيت الله خامنه ای -که ان شاءالله بعد از اين که وضع کمی آرام شد، او را آيت الله العظمی، سپس رهبر اصلاح طلبان و بعد رهبر جنبش سبز خواهيم خواند- و دشمنْ دشمن کردن او، روی شما تاثير سوء گذاشته، فکر می کنيد حقيقتا دشمنی وجود دارد؟ نه عزيزم؛ دشمنی وجود ندارد.
ببينيد، من، به عنوان تئوريسين جنبش سبز، و به عنوان مُبْدِعِ تاکتيک ها واستراتژی های مبارزاتی، به ضِرْس قاطع می گويم که دشمن وجود ندارد. عرض می کنم خدمت تان که "دشمن اصلی ما احمدی نژاد نيست، اگر فرض کنيم که مشکل ما احقاق حقوق از دست رفته مردم است، طبيعی است که بپذيريم که قبل از احمدی نژاد هم حقوق ملت ما پايمال می شد. حتی می خواهم بگويم که خامنه ای هم که مانع مهمی پيش روی ماست، دشمن اصلی ما نيست. بسياری از مردم در دوران خاتمی که خامنه ای در موقعيت رهبری بود، احساس خوبی نسبت به زندگی در ايران داشتند و از سوی ديگر قبل از رهبری آيت الله خامنه ای هم مشکل نقض حقوق ملت با جديت وجود داشت. می خواهم بگويم که حتی نيروهای حکومتی و دستگاه تبليغاتی حکومت هم که با تمام قوا روبروی مردم ايستاده اند، دشمن اصلی مردم نيستند. من مطمئنم که بخش اعظم کارکنان وزارتخانه های دولتی و حتی روزنامه کيهان و کارکنان سفارتخانه هايی که ما روبروی آنها تظاهرات می کنيم و بخش وسيعی از نيروهای سپاه که در سرکوب مردم نقش دارند، و بخش مهمی از نيروهای وزارت اطلاعات هم، نه تنها از دولت احمدی نژاد و وضعيت کنونی کشور خوششان نمی آيد بلکه دوست دارند که در ميان نيروهای سبزی باشند که برای آزادی و دموکراسی ايران تلاش می کنند. يک کمی دقيق تر نگاه کنيم، حتی آن مردمی هم که حامی دولت احمدی نژاد به نظر می رسند، دشمنان ما نيستند، کسی که بخاطر فقر و يا ناآگاهی يا تبليغات رسانه ای در تظاهرات نمايشی حضور پيدا می کند، فقط يک قربانی است. قربانی وضعيتی نامطلوب و ناعادلانه. وقتی از خانه يک مدير دولتی معتقد به ولايت فقيه مثل روح الامينی پسری بيرون می آيد که بخاطر جنبش سبز با تمام وجود تلاش می کند و بخاطر آن کشته می شود، مطمئنا در خانه های حاميان دولت نيز بسياری از دوستان ما زندگی می کنند. يکی از دوستان من می گفت، در مسابقه فوتسال پسر يکی از کسانی که به طرفداری از دولت شعار می دادند و توسط سبزها متهم می شدند، در ميان سبزها بود و وقتی می ديد پدرش که بخاطر وضعيت خود در صف روبرو ايستاده است، توسط مردم به مزدوری متهم می شود، اشکش درآمده بود. نه می توانست عليه دولت شعار ندهد، نه می توانست عليه پدرش که طرفدار دولت نبود اما در موقعيت اتهام قرار داشت، چيزی بگويد. ممکن است بگوئيم افراد مسوولند و فردی که مسوول است نمی تواند بخاطر حفظ وضع خود روبروی ملت بايستد، اما باز هم فرقی نمی کند. آنها هم دشمن ما نيستند، آنها در وضع بدی گرفتارند... مشکل ما دشمن نيست، جنبش سبز خواسته هايی فراتر از يک فرد يا يک گروه اجتماعی دارد، ما آزادی و دموکراسی را برای همان سربازی که روبروی ما ايستاده است هم می خواهيم. آنهايی که در حکومت هستند و حکومت بخاطر عدم اعتماد به آنها مزدور استخدام می کند، نيروهای جنبش سبز هستند. همان هايی که کنسرت برگزار می کنند و وقتی عليه آنها شعار می دهيم سکوت می کنند. آنها در دل شان شعارهای ما را تکرار می کنند و آرزو می کنند که جنبش سبز پيروز شود تا آنها هم آزاد باشند. صحنه جدالی وجود ندارد، کسی حر بن يزيد رياحی نيست، چرا که کسی يزيد و امام حسين نيست..."
استدلال را حال می کنيد؟ آيا مو لای درز اين استدلال می رود؟ معلوم است که نمی رود. اصلا حقيقتی که تا به امروز هيچ کس به آن پی نبرده و من برده ام اين است که ما در طول تاريخ ايران دشمن نداشته ايم. بحث راجع به دشمن يک بحث سکتاريستی، ولونتاريستی، آوانتوريستی، آنتاگونيستیِ جدا از توده و جدا از رهبران مردم و جدا از رهبران حکومت و جدا از رهبران جنبش سبز و جدا از کارمندان عزيز و محترم وزارت اطلاعات و سپاه پاسداران و بسيجی های عزيز گوگوری مگوریست. اصلا کلمه ی دشمن کلمه ی مزخرف و خشنی ست که بايد آن را از هر چه فرهنگ لغت است پاک کرد. من حتی –دقت کنيد می گويم من، و اين شوخی نيست و شما با کم کسی طرف نيستيد و لابد می دانيد که من –ببخشيد معترضه در معترضه آوردم، منی که هفت ميليون کلمه تا کنون تايپ کرده ام و چند ماه هم به خاطر اين چند ميليون کلمه به زندان افتاده ام- اين را با خضوع و خشوع فراوان می گويم- باری من حتی معتقدم که چنگيز خان مغول دشمن نبود. آن هايی که می گويند چنگيز خان دشمن مردم ايران است خرند و نمی فهمند و من که می فهمم عرض می کنم که چنگيز خان دشمن نبود، بل که نهايتِ نهايت يک مانع مهم بود. در آن دوران هم مثل حالا فقط وضعيت بد بود و دشمنی وجود نداشت.
ببينيد مردم با فرهنگ ايران که آن زمان هم به احتمال قوی سبز بودند توانستند بعد از چند دهه، اعوان و انصار چنگيز را آدم کنند. پس می بينيد که ما در تاريخ قديم هم دشمن نداشتيم و آن هايی که می گويند داشتيم يک عده آدم سکتاريستِ ولونتاريستِ آوانتوريستِ آنتاگونيستِ خاک بر سر هستند که می خواهند به جنبش سبزی که من تاکتيسين و استراتژيست آن هستم ضربه بزنند و نگذارند ما پيروز شويم. ما می خواهيم ان شاءالله آقای خامنه ای را آدم کنيم، اگر نشد، فرزند او را، اگر نشد نوه و نتيجه ی او را. درست همان کاری که با چنگيز خان مغول شد. چرا عجله می کنيد؟ چرا هول هستيد؟ چرا از رهبران خود که من و يک عده ی ديگر در اتاق فکر لندن باشيم جلو می زنيد؟
اين استدلالی که کردم کافی نبود؟ به دَرَک! ما که از شما دعوت نکرده ايم و نامه ی فدايت شوم ننوشته ايم که بياييد به جنبش سبز بپيونديد. برويد برای خودتان يارکشی کنيد و جنبش درست کنيد. خيال تان راحت باشد که ما مانع شما نمی شويم. افتاد عزيزم؟!
راننده تاکسی محمود فرجامی، آينه ی تمام قد در مقابل جامعه ی ايرانی
بعضی وقت ها آدم در می ماند که در باره ی بعضی چيزها مطلب بنويسد يا ننويسد. مثلا شما کتابی را می خوانيد که بسيار جالب و خواندنی ست و خواندناش بسيار لذت بخش و آموزنده است و می خواهيد به خوانندگان تان توصيه کنيد که اين کتاب را حتما بخوانند، که اگر نخوانند از دست شان می رود، آن وقت به ترديد می افتيد که اين کار را بکنيد يا نکنيد و مطلبی در معرفی آن کتاب بنويسيد يا ننويسيد. چرا؟ چون ممکن است اين معرفیِ شما برای نويسنده ی بی خبر کتاب دردسر درست کند، يا حتی فردا مانع نشر کتاب او شود! بديهی ست با تمام گرفتاری ها و مصائب اين چنينی، سکوت در مورد بعضی چيزها جايز نيست، از جمله کتاب راننده تاکسی آقای محمود فرجامی که کتابیست به غايت خواندنی و لذت بردنی!
در باره ی خصائل اخلاقی و رفتاری ما ايرانيان تا کنون چند کتاب شاخص نوشته شده است از جمله کتاب "خلقيات ما ايرانيان" مرحوم محمد علی جمالزاده، که هر چند نويسنده سعی کرده با نهايت احترام و ادب و از نگاه خارجی به بعضی از ضعف های اخلاقی و رفتاری ما ايرانيان اشاره کند باعث اعتراض و واکنش شديد شده، آن قدر که کتاب در زمان خود سانسور شده و بعدها اجازه ی نشر نيافته است. بعضی نويسندگان هم در قالب داستان کوتاه و داستانک به اين منطقه ی ممنوعه ی خطرناک نزديک شده اند؛ مثلا فريدون تنکابنی در راه رفتن روی ريل يا يادداشت های شهر شلوغ، يا هنرپيشه و نويسنده ی ارجمند رضا کيانيان، در اين مردم نازنين.
محمود فرجامی هم با انتشار کتاب راننده تاکسی به اين وادی پر خطر گام گذاشته و به اعتقاد من توانسته از پيچ و خم های دشوار آن به سلامت عبور کند. اين کتاب ۱۱۲ صفحه ای آينه ی تمام قدی ست در مقابل ما مردم که اگر در اين آينه نيک بنگريم، می توانيم بسياری از ضعف ها و زشتی های خودمان را ببينيم و در صدد رفع آن ها بر آييم.
کتاب محمود خان فرجامی از آن دست کتاب هايی ست که می توان آن را يک نفس تا انتها خواند و خسته نشد؛ از آن دست کتاب هايی ست که وقتی آن را می خوانيم، در بعضی جاهايش لبخند بر لب می آوريم، در بعضی جاهايش نيش مان باز می شود و می خنديم، و در بعضی جاهايش قهقهه می زنيم! از قديم گفته اند که گرياندن مرده شور و خنداندن طنزنويس کاری ست بس دشوار، و اين روزها که خود من مثل بُرجِ زهرمار هستم و لبخند خشک و خالی هم به زور می زنم، اگر کتابی بتواند آن طور مرا به وجد آورد که صدای قهقهه ی مرا در و همسايه بشنوند قطعا کتابی ست موثر که نويسنده اش می تواند حتی بر لب طنزنويس خنده بنشاند!
من در حاشيه ی بعضی از کتاب ها احساسی را که با خواندن بعضی جملات به من دست می دهد با حروف و کلمات و اَشکال نشان می دهم. مثلا در جايی که جمله ای جالب باشد، در کنارش حرف "ج" می نويسم؛ خيلی جالب باشد "خ ج" می نويسم؛ با مزه باشد با مداد شکل :) می کشم؛ خيلی با مزه باشد شکل :))) می کشم. در حاشيه ی کتاب محمود خان فرجامی تعدادی "ج" و "خ ج" و ":)" و ":)))" به چشم می خورد که واکنشِ مثبتِ منِ خواننده را نسبت به محتوای کتاب نشان می دهد.
راننده تاکسی کتابی ست که به دست آوردنش آسان نيست. به رغم اين که ناشر معتبر و معروفی مانند نشر نی آن را منتشر کرده، اين کتاب را بسياری از کتاب فروشی های تهران نمی شناسند و از وجودش خبر ندارند. بعد از مراجعه به چند کتاب فروشی، بالاخره يک فروشنده با شنيدن نام کتاب و ناشر و استماعِ توضيحاتی در باره ی محتوای آن و اين که مطالب اش از زبان يک راننده ی تاکسی بيان شده و به زبان طنز است جرقه ای به ذهن اش زد و گفت "آهان! آن کتاب فيلمنامه را می گوييد!" و با اين جرقه توانست بالاخره کتاب را پيدا کند. اگر شما هم نتوانستيد اين کتاب را پيدا کنيد، بايد به جست و جوی تان در کتاب فروشی ها ادامه بدهيد، والا مراجعه به سايت اينترنتی نشر نی هم کارساز نيست، چرا که بعد از باز شدن صفحه اول، اگر برای پيدا کردن شماره ی تلفن يا نشانی انتشارات، روی "اطلاعات تماس" کليک کنيد، طبق معمولِ اکثر سايت های ايرانی که فقط ظاهر زيبا و "نما" دارند و باطن شان تهی ست، با صفحه ی "اِرور" مواجه می شويد!
راننده تاکسی کتابی ست کم غلط. مجموعاً ۵ غلط مطبعی در صفحات ۲۹ و ۴۶ و ۶۳ و ۷۳ و ۱۰۴ وجود دارد که ناچيز است. شيوه ی نگارشِ ديالوگ ها بسيار سنجيده است طوری که خواندن از روی نوشته، به راحتیِ شنيدنِ همان ديالوگ هاست و چشم و ذهن، با مانعِ کلماتِ شکسته و رسم الخط عجيب غريب رو به رو نمی شود.
راننده تاکسی شامل يک مقدمه و هجده ماجرای کوتاه از زبان يک راننده تاکسی زرنگ و همه چيز دانِ تهرانی ست. در صفحاتِ محدودِ اين کتاب، بسياری از خصائص و رفتارهای "ما ايرانيان" مورد انتقاد صريح قرار گرفته است. اين که ما ايرانی ها چقدر تيز و با حاليم؛ اين که چگونه در راه حقوق مردم فعاليت و مبارزه می کنيم؛ اين که چطور مردان قانون را دور می زنيم؛ اين که چقدر متخصص مسائل اقتصادی هستيم و در زمينه ی اقتصاد به چه چيزهای مهمی فکر می کنيم؛ اين که چطور بعضی وقت ها از بعضی آدم های بی خبر سوءاستفاده می کنيم؛ اين که از همه چيز -از ميزان برفی که فلان سال باريده تا پديده ی النينو- اطلاعات دست اول داريم؛ اين که اکثر مردان ما، به زنان، به چشم خواهر و مادر خودشان نگاه می کنند؛ اين که تجاوز اگر از طرف خودی صورت بگيرد خوب است و از طرف غير خودی بد؛ اين که چقدر برای پول گرفتن و پول دادن تعارف می کنيم و سرانجام به چه نتايج درخشانی می رسيم؛ اين که پدرِ اراذل و اوباش را بايد در آوريم و پوست آن ها را بکنيم تا جلوی معتاد شدن بچه ی مردم گرفته شود و جامعه به آرامش برسد؛ اين که خارجیِ موطلايی در ايران چه قدر و منزلتی دارد و ما چه تصوری از خارجی ها در ذهن خودمان داريم و در اين تصور، چه کارهايی می توانيم با آن ها و بخصوص زن هايشان بکنيم؛ اين که يک نويسنده، در ايران چقدر ارج و قرب دارد و چقدر به او احترام گذاشته می شود و چقدر به او از نظر مالی خوش می گذرد؛ اين که اوضاع روانی ما ايرانيان چقدر ميزان و درست است و از اين نظر -شکر خدا- هيچ مشکلی نداريم؛ اين که در چشم ما ايرانيان، افغانی يعنی چه، و ما چگونه بايد با افغانی ها برخورد کنيم تا بزرگی و برتری مان معلوم شود؛ اين که مدرنيسم و مظاهر آن مثل آزادی جنسی در چشم ما ايرانيان چگونه است و چه چيزهايی را مدرن و خوب می دانيم و نظر واقعی مان نسبت به مظاهر آن چيست؛ و بالاخره اين که زبان فارسی چقدر غنی ست و ما چقدر خوب می توانيم نظر تلخ و زشت خود را لا به لای کلمات قشنگ و تعارفات مبالغه آميز پنهان کنيم و در جدال لفظی با دوستی که دشمن می پنداريم به کار بريم، مواردی ست که در اين کتابِ کم حجم و پُر مايه، به زبان طنز بيان شده و خواننده را در مقابل تصويرِ خودش قرار داده است.
با خواندن اين کتاب، ما به رفتار راننده تاکسی و جماعتی که او با آن ها سر و کار دارد خواهيم خنديد. مثل نمايش های هادی خرسندی که حاضران در سالن به شدت می خندند، ما هم با خواندن کتاب فرجامی خواهيم خنديد. ولی در واقع آن کسی که ما به او می خنديم راننده تاکسی و مسافران اش نيستند؛ ما به خودمان، به خودِ خودمان می خنديم ولی خبر نداريم. مثل بازیِ سياه بازی که به صورت سياه شده ی طرفِ مقابل مان می خنديم، و ديگران هم می خندند، غافل از آن که صورت خودمان هم سياه شده و من و تو و او و ما و شما همه در حال خنديدن به همديگر هستيم و با بلاهت، خودمان را تافته ی جدا بافته و موجودی عاری از عيب و دارای صورتی تر و تميز و پاک و درخشان می بينيم!
کتاب راننده تاکسی می توانست شکل و شمايل جذاب تری داشته باشد. روی جلدی با رنگِ غالبِ تيره، و يک نام، با حروف ايرانيک بر زمينه ی صورتیِ چرک، شايد متناسب با محتوای داستان های کتاب و حتی فضای واقعیِ تاکسی های ما باشد، ولی جذابيت بصری برای خريدار يک کتاب طنز ندارد.
اين کتاب ارزنده را که با تيراژ ۱۶۵۰ نسخه منتشر شده می توانيد به قيمت ۲۰۰۰ تومان از بعضی کتاب فروشی های تهران تهيه کنيد.
ماجرای اسب تروا و خواب ديدن من
من از آن تيپ آدم هايی هستم که وقتی سرشان را زمين می گذارند، فوری به خواب می روند، و خواب هم نمی بينند ولی نمی دانم چطور شده است که اين روزها همه اش خواب می بينم، آن هم خواب های عجيب غريب. شايد به خاطر مسافرت و آب به آب شدن است، شايد هم به خاطر رويدادهای جاری.
مثلا همين چند روز پيش بود که خواب ديدم يک اسب مرا خورده و من در شکم او دست و پا می زنم و بعد يکهو يک در باز می شود و من وسط ميدان آزادی می افتم، بعد يکی از اهالیِ شهری به نام تروا را می بينم که اسم اش لیآکوان است و مرا دنبال می کند و در حالی که فحش ناموسی می دهد سعی می کند مرا با نيزه بزند. بعد من به آغوش احمدی نژاد که کنار يک موشک روسی در حال سخنرانی ست پناه می برم و او برای من از پيروزی های اتمی و موشکی ملت ايران حرف می زند و حرف می زند و من که ريش گذاشته ام و چفيه بسته ام و قيافه ام شبيه به مردان جنگ تحميلی و سردار قاسمی شده برای او دست تکان می دهم ولی به دست ام که نگاه می کنم می بينم يک روبان سبز به انگشتانم که به شکل وی انگليسی ست بسته شده که ناگهان يک برادر بسيجی آن انگشتان را با قمه قطع می کند و من در حالی که فرياد می زنم تو برادر منی و دشمن من نيستی، سعی می کنم به او يک پاکت سانديس بدهم بل که آرام شود، ولی او پاکت سانديس را با قمه مثل يک سامورايی حرفه ای روی هوا قطعه قطعه می کند و من مثل نئو، قهرمان فيلم ماتريکس، با حرکت اسلوموشن به طرف پشت خم می شوم و قمه بدون اين که به من بخورد از روی من عبور می کند، و من دوباره راست می شوم و به برادر بسيجی که می خواهد مرا مثل پاکت سانديس تکه تکه کند لبخند مليح می زنم و با صدايی لطيف می گويم سلام، من دوست تو هستم، و تو اصلا دشمن من نيستی، و برادر بسيجی که دچار ترانسفورميس شده و همين طور دارد قد می کشد و قدش از يک متر به يک متر و پنجاه و دو متر و دو متر و پنجاه و سه متر و حتی چهار متر می رسد و عربده و خرناس می کشد و صورت اش شبيه به دايناسور و تمساح می شود به من يک بطری نوشابه ی خانواده نشان می دهد و ابروهای پشمالويش را با يک لبخند کريه بالا می اندازد و عکس علی آقا، پسر آقای کروبی را نشان می دهد و به طرف مسجد اميرالمومنين اشاره می کند، بعد من که نمی دانم چرا از بطری نوشابه ترسيده ام به طرف فلکه صادقيه شروع به دويدن می کنم و برادر بسيجی دنبال ام می دود و من روی همان اسب چوبی که کنار خيابان محمدعلی جناح بغلِ يک خانه ی قديمیِ در حال ريزش که از محوطه ی آن بوی گندی به مشام می رسد پارک کرده ام می پرم، ولی اسب ام به شدت لنگ می زند و يک نگاه چپ چپ آخوندی به من می کند که اين اسب، اسب تو نيست و پياده شو برو سوار اسب آقای اسماعيل نوری علا و سکولاريست ها بشو، و من نااميد پياده می شوم و هر چه به اينجای اسب و اونجای اسب نگاه می کنم، سوراخی نمی بينم که بتوانم تويش قايم شوم، بعد يک دود قرمز می بينم که دور و بر مرا احاطه کرده و من فکر می کنم که وارد فضای مريخ شده ام و استفن هاوکينگ را می بينم که روی صندلی چرخدار به من لبخند می زند و به زبان کامپيوتری به من می گويد، عزيزجان، ما داريم با اين جسم عليل جهان های ديگر را کشف می کنيم، توی بيچاره با اين جسم سالم و تنومند کجای کاری، و من که عرق کرده ام و انگليسی بلد نيستم تا جواب استفن را بدهم، هم چنان به طرف اتوبان شيخ فضل الله نوری می دوم بل که بسيجی ها که مثل فيلم ماتريکس تکثير شده اند و تعداد شان بالای ميليون رسيده دست از سر من بردارند، بعد تصوير هوايی گوگل را می بينم که ما را در حال دويدن نشان می دهد، و يک طرف صفحه محسن سازگارا در حالی که وارد صحنه می شود و لبخند می زند، و انگشت "وی" شکل اش را نشان می دهد و راجع به ۶ مورد بسيار مهم در ده دقيقه و بيست و سه ثانيه حرف می زند، برايم آرزوی پيروزی می کند و يک طرف ديگر، صفحه ی بالاترين است که سمت چپ اش روی يک "تَبِ" کوچکِ قرمز رنگ، عدد ده هزار و خرده ای بازديد کننده ی همزمان نقش بسته و همه مرا تشويق می کنند که "برگرد وسط ميدون، ما هم همگی وسط ميدون هستيم، کجا در می ری" و همين طور که من می دوم، ناگهان آقای خامنه ای را می بينم که مهره ی شطرنج اسب را که خيلی خيلی بزرگ و در حد و اندازه ی ميدان آزادی و برج ميلاد است با دستانِ –ببخشيد دستِ- بزرگ اش بلند می کند و تهِ مهره را با لبخندی خبيثانه، روی من که در حال نوشتن شعار بر روی اسکناس های هزار تومانی و دوهزار تومانی و پنج هزار تومانی هستم و ضمن نوشتن، راننده تاکسی را می بينم که می گويد نمی گيرم، و قصاب را می بينم که می گويد نمی گيرم، و بقال را –ببخشيد سوپری را- می بينم که می گويد نمی گيرم، و من از کارمند بانک خواهش می کنم که آن را از من بگيرد و به جای آن اسکناس تميز و بدون نوشته بدهد که راننده و قصاب و بقال آن را از من بگيرند، می کوبد و من پخش زمين می شوم و صحنه تاريک می شود و من خودم را در نزديکی های پاريس می بينم که به تظاهر کنندگان مقابل سفارت ايران پيوسته ام و دارم روی سر کارمندِ سفارت، تخم مرغ می شکنم و او که شبيه به يک تمساح کوچک است روی صورت اش ماسک آدم زده است و به من فحش خواهر و مادر می دهد و من که از اين همه فشار در حال انفجارم يک دفعه از خواب می پرم و از جا می جهم و در حالی که عرق کرده ام و لبانم خشک شده است دنبال کليد چراغ و ليوان آب می گردم.
يک خواب راحت می کرديم که از آن هم محروم شديم. خدا بقيه اش را به خير بگذراند!
خانم فاطمه کروبی و عمل شنيع سه نقطه
البته بعضی از کلمات را نبايد بر زبان آورد. زشت است. قباحت دارد. مثلاً وقتی آدم کنار خانواده نشسته و دارد ماجرای شکنجه ی همسر سعيد امامی را برای دوستی تعريف می کند نمی تواند که همه چيز را بگويد. صلاح نيست بچه ها بعضی چيزها را بشنوند. مهم هم نيست که اين حرف ها مثلا در دانشگاه اوين زده شده يا در دانشکده ی عشرت آباد. توسط حاج آقا ايکس، کارشناس مسلمان و انقلابیِ وزارت اطلاعات زده شده يا حاج آقا ايگرگ، کارشناس مسلمان و انقلابیِ سپاه پاسداران.
مثلا من می خواستم يک بار همين جريان شکنجه ی زن سعيد امامی را برای يکی از دوستان تعريف کنم، بچه ها نشسته بودند مجبور شدم بگويم حاج آقای کارشناس وزارت اطلاعات، به خانم امامی می گفت که از کجاها به فلانی و بهمانی وصل بودی؟ يا قطر چيزی که مصرف می کردی چه قدر بود؟ يا از کِی آن کار را شروع کردی؟ يا دوست داشتی مردانی که خانه ی شما می آمدند چی چی را بليسند؟
يا وقتی می خواستم ماجرای شکنجه ی همکار سعيد امامی را تعريف کنم مجبور شدم بگويم که حاج آقا به متهم گفت بگو چی چی دادی، تا کاری به کارت نداشته باشم. اگه نگی می فرستمت پزشک قانونی اونا حتی تعداد دفعات چيزی را که دادی برامون مشخص می کنند.
البته معلوم است که اين جور حرف زدن زياد آسان نيست و ممکن است طرف دوزاری اش نيفتد و آدم را سوال پيچ کند و آبروی آدم پيش خانواده برود. مثلا اين دوست مان که تخيل اش درست کار نمی کرد از من پرسيد حالا خانم امامی به کجا وصل بود و با چه وسيله ای وصل بود و چی چی مصرف می کرد که قطر داشت و من درست نفهميدم منظورت از ليسيدن چيست. مگر جاسوس ها و قاتلان زنجيره ای چيزی می ليسيده اند و اين ليسيدن چه ربطی به جاسوسی و قتل داشته است؟ يا در جايی هم که تخيل اش کار می کرد می گفت آهان! عجب! پس همکار سعيد امامی غير از آدم کشی لابد سند مَنَدی چيزی به دستگاه های جاسوسی غربی می داد، ولی اين چه ربطی به پزشک قانونی دارد که بخواهد بگويد چند بار داده است؟
خب طبيعی بود که اين جا من رنگ وارنگ می شدم و زبان ام بند می آمد و نمی دانستم چه جوابی بدهم. خانواده هم که از سياست سر در نمی آوَرَد چشم به دهان من دوخته بود که پاسخ اين سوالات را بشنود و سر در بياورد. بنده هم که ديگر زبان ام قاصر بود و ذهن ام کلمات بهتری پيدا نمی کرد برای تغيير دادن سمت و سوی بحث و بيرون آمدن از مخمصه ای که در آن گرفتار شده بودم به مهمان عزيزم عرض می کردم، حالا زياد مهم نيست. بفرماييد خيارتون را ميل کنيد نمک خورده آب می اندازه! بعد ديدم عجب حرف بدی زدم و وقتی خيار پوست کنده ی نمک زده را به من تعارف کرد بلانسبت ديدم نمی توانم حتی به آن نگاه کنم چه برسد بخواهم آن را بخورم! لا اله الا الله! استغفرالله! بنده ی خدا با چه اشتهايی هم خورد. اگر می دانست حاج آقا تفتازانی چه چيزها گفته بود! بگذريم.
يا همين چند روز پيش می خواستم در جايی که زن و بچه نشسته بود از سونا جکوزی بردن زندانيان توسط سردار قاسمی سخن بگويم. همان بحث شيرينی که سردار طی آن از پشت سر آقا نبودن مردم تهران سخن گفته بود.
همان جا که ايشان -که يکی از نيروهای ارزشی، با درجه ی خلوص بسيار بالا –و در تشبيه مثل اورانيوم غنی شده- به شمار می رود و با شجاعت در نزد آقا سخنوری می کند و با خواندن روضه و شعر اشک آدم را در می آورد و شهيد آوينی هم از او فيلم می سازد- خطاب به بچه های جنبش سبز نصيحت کرد "عزيزم، پسرم دخترم لجاجت نکن! والا می ری اونجا [يعنی زندان] بعد يا می برنت سونا جکوزی و اينهـــــــــــــــا، يا اينکه نمی دونم... خدا نکنه اون کارهايی که آقای کروبی گفتن... نشده اين ها... بعد می برنت اونجا بعد بيست روزه رب و روبت را اعتراف می کنی عزيزم!"
حالا گفتن سردار مسلمان يک طرف، خنده ی جماعتی که سخنان او را می شنيد و معلوم بود آب از لب و لوچه اش راه افتاده يک طرف! خدا پدر يوتوب را بيامرزد که آدم می تواند بعضی حرف ها را به جای خواندن، ببيند و بشنود، و بفهمد معنی واقعی آن حرف ها چيست و با چه لحنی بيان می شود و واکنش مخاطبان نيز چگونه است (آدم از نوشته ی خشک و خالی خيلی چيزها دستگيرش نمی شود که در فيلم می شود... بگذريم).
باری اين بخش از سخنان سردار مسلمان و انقلابی را که بيان کردم، ديدم همه در يک سکوت پر هيجان، مثل اين که دارند فيلم هاليوودی می بينند، چشم به دهان بنده دوخته اند و منتظرند بقيه اش را بشنوند! يکی از بچه ها، که زياد با فرهنگ اسلام و مسلمانی و انقلابی گری و حوادث و رويدادهای زندان های بعد از انقلاب و سونا جکوزی لاجوردی در زندان اوين آشنا نبود، از من پرسيد ببخشيد من درست متوجه نشدم، آقای کروبی مگر چه گفته و چرا بايد زندانيان را به سونا و جکوزی ببرند و مگر در سونا و جکوزی با آدم چه کار می کنند که آدم به رب و روب اش اعتراف می کند؟
حالِ مرا حتما می توانيد تصور بفرماييد. انگار در کوه، وارد گداری شده ام که نه راه پيش دارم نه راه پس و بايد هليکوپتر نجات بيايد مرا از آن جا بيرون بکشد!
انگار مطلب طولانی شد واز اصل موضوع باز ماندم. تمام اين ها را گفتم که بگويم دقيقا متوجه می شوم که سرکار خانم کروبی چرا وقتی نامه به آقای خامنه ای می نويسد و از دستگيری و مضروب شدنِ فرزندش شکايت می کند در جملاتِ:
"آنان در کنار ضرب و جرح شديد فيزيکی علی با بکارگيری سخيف ترين و زشت ترين الفاظ نسبت به فاطمه و مهدی کروبی او را تحت فشار روحی قرار دادند و در قبال اعتراض علی نسبت به آن اهانت ها و شکستن حرمت مسجد، نه تنها خشونت فيزيکی و زبانی را افزايش دادند بلکه اين مرد ۳۷ ساله را در خانه خدا تهديد به … کردند – مجازات ارتکاب آن فعل در قانون مجازات اسلامی مرگ است. خدا می داند اين جماعت وقيح با دست بازی که دارند بر سر جوانان کم سن و سال اين کشور چه آورده و می آورند. براستی که زبان و قلم از بيان وحشی گری اين قوم که اين روزها بر فرزندان اين مرز و بوم حاکم شده اند قاصر و ناتوان است..."
از سه نقطه استفاده می کند. من متوجه هستم که سرکار خانم کروبی دقيقا همان حالی را دارد که من در آن مهمانی -وقتی که می خواستم از بلايی که سر زنِ سعيد امامی آوردند سخن بگويم- داشتم؛ در آن محفل، وقتی که می خواستم از سونا جکوزی سردار قاسمی سخن بگويم داشتم. می توانم درک کنم خانم کروبی چقدر به خودش فشار آورده و رنگ به رنگ شده تا توانسته همين جملات استريل را خطاب به آقا بنويسد. بالاخره، زشت است، قبيح است، آدم خجالت می کشد. بعضی چيزها را نمی توان بر زبان آورد، بخصوص در مقابل شخص اول مملکت که مسئوليت تمام آن چه در کشورش اتفاق می افتد طبق روايات و احاديث اسلامی بر عهده ی اوست و وقتی يکی از عمالش دست به عمل زشتی می زند انگار شخص او دست به آن عمل زده است.
اما اينجا يک مشکل هست: آمد و "آقا" -مثل آن دوست محترم ما که نمی فهميد وصل کردن يعنی چی و يا آن بچه ی پرسشگری که از حکايت سونا جکوزی سر در نمی آورد- نفهميد که منظور خانم کروبی از سه نقطه چيست، آن وقت تکليف چيست؟ خيلی کارها مجازات اش مرگ است. مثلا ممکن است "آقا" فکر کند پسر سی و هفت ساله ی آقای کروبی را تهديد به قتل کرده اند. "آقا" از کجا بفهمد که منظور از سه نقطه چيست؟ شايد دچار اشتباه شود و نفهمد و به خاطر اين نفهميدن عاملان اش –از سردار بزرگ سپاه، مثل سردار قاسمی گرفته تا سربازش که دست بر سينه ی متهمه ی دستگير شده می گذارد و با او عکس يادگاری می گيرد- هم چنان به عمل شنيع سه نقطه ادامه بدهند.
آدم اين فکر ها را که می کند و راه حل درست و درمانی هم برای آن پيدا نمی کند و نمی داند چه توصيه ای مثلا به خانم کروبی بکند که ايشان مثلا چگونه بگويد و چگونه بنويسد که آقا هم بفهمد که در حدود و ثغور مملکت اسلام چه اتفاقاتی می افتد تنها می تواند سری به علامت تسليم و رضا تکان بدهد و بگويد خدايا! به خودت پناه می برم! کاری کن که آقا معنی سه نقطه را بفهمد که ما جلوی زن و بچه مجبور به بر زبان آوردن بعضی کلمات نشويم! الهی آمين!
در کشکول شماره ی ۱۱۲ می خوانيد:
- خامنهای ۶۶۶
- چرا آقای خامنه ای مسيح نيست؟
- تست خود-خامنهای شناسی
- ده نمکی جان! جگرم را کباب کردی!
- تفسير خبر کشکولی
- تشکر روشنفکران مذهبی، سکولاريست، ماترياليست از حکومت اسلامی ايران
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خامنهای ۶۶۶
داشتيم زندگی مان را می کرديم و در اثنای بالا و پايين دادن کانال های ماهواره، از اين سايت به آن سايت و از اين وب لاگ به آن وب لاگ می رفتيم و در انتظار باز شدن صفحاتِ کليک شده، قهوه برای خودمان درست می کرديم که بالاخره صفحه ی سايتِ جنبش راه سبز باز شد و کمی که به طرف پايين صفحه اسکرول کرديم ديديم عجب، ولاديمير پوتين در چهره ی رهبر ما، مسيح را ديده است!
گفتيم حتما بچه ها شوخی کرده اند و جوک و لطيفه ساخته اند و به اسم ريانووستی روی اينترنت فرستاده اند ولی وقتی روی لينک خبر مربوط کليک کرديم، ديديم خير؛ خبر نه تنها جوک و لطيفه نيست بل که خيلی هم جدی ست و ولاديمير پوتين واقعا در چهره ی رهبر ما مسيح را ديده است!
پس به اين نتيجه رسيديم که يا ولاديمير پوتين -که سابق بر اين مامور کا.گ.ب و کمونيست دو آتشه بوده- مسيح را نمی شناسد، يا اين که ايشان تپق زده و خواسته بگويد در چهره ی رهبر ايران "ضد مسيح" را ديده، "ضد" بر زبان اش نچرخيده، مسيح خالی از دهان اش بيرون آمده است.
پس بدو بدو رفتيم سراغ انجيل مقدس و مکاشفات يوحنا و فصل سيزدهم اش را باز کرديم ببينيم منظور ولاديمير که بوده و آيا –به قول حسين شريعتمداری نستجيربالله- رهبر ما چيزيش شبيه به ضد مسيح است که ولاديمير بخواهد تکه بيندازد يا نه. ديديم اين طور نوشته:
"۱- آنگاه ديدم که يک حيوان وحشی از ميان دريا بيرون می آيد که ده شاخ و هفت سر داشت. بر هر يک از شاخهايش نيم تاجی قرار داشت و بر هر يک از سرهايش نامی کفرآميز نوشته شده بود. ۲- اين حيوان وحشی مثل پلنگی بود که پاهايش مانند پاهای خرس و دهانش چون دهان شير بود. اژدها قدرت و تاج و تخت و اختيارات وسيع خود را به او واگذار نمود. ۳- به نظرم آمد که يکی از سرهای حيوان وحشی که ضربتی مرگبار ديده بود، از زخم کشنده اش التيام يافت. همه ی دنيا با حيرت به دنبال آن حيوان می رفتند. ۴- مردم اژدها را پرستش کردند زيرا او اختيارات خود را به آن حيوان واگذار کرده بود. آن ها حيوان وحشی را هم پرستش نمودند و گفتند «کيست همتای اين حيوان؟ کيست که بتواند با او بجنگد؟»"
و وقتی رسيدم به آيه ۱۸ و خواندم: "اين محتاج حکمت است و هر صاحب خِرَدی می تواند عدد نام آن حيوان را که ششصد و شصت و شش است حساب کند. چون اين عدد به نام مردی دلالت دارد..." خيال ام راحت شد که ولاديميرِ ناقُلا منظورش نه ضدِّ مسيح که همان مسيح بوده، و خواسته با اين کمپليمان، تسليحات اسقاطی و موشک های در انبارْ مانده اش را به حکومت اسلامی بفروشد چرا که گيرم "آقا" زندان هايش پُر از جوانان باشد و اژدهايی ده شاخ و هفت سر که بر قوه ی قضائيه منتخب ايشان فرمانروايی می کند، شبانه روز مشغول شکنجه و خوردنِ مغزِ زندانيان باشد؛ گيرم که حيوانات وحشی يی که معلوم نيست پلنگ اند يا خرس اند يا شيرند (و البته بيشتر شبيه شغال و کفتارند) به جان بچه های ما افتاده باشند و با چوب و چماق بر تن نازک آنان بکوبند و چنگ و دندان نشان دهند؛ گيرم زور مردم به حکومت آقا نرسد و مجبور شوند به خاطر گذرانِ زندگی شان به هر چه حکومت می گويد تن بدهند و دنبال کسی باشند که بتواند حريف ايشان شود؛ گيرم حتی آقای خامنه ای بخواهد سر به تن پاپ و دين مسيح و مسيحيت نباشد و هر کس به اين دين می گرود را روانه ی فريزر کند، چه ربطی به ضد مسيح دارد؟ و تازه نامِ مبارک ايشان چه ربطی به عدد ۶۶۶ دارد؟
خب. خدا را شکر که فکرمان اشتباه بود و هيچ ربطی ميان رهبر حکومت اسلامی با ضد مسيح و عدد ۶۶۶ پيدا نکرديم.
چرا آقای خامنه ای مسيح نيست؟
گفتيم آقای خامنه ای معاذالله ضد مسيح نيست ولی اين به معنای آن نيست که ايشان به قول پوتين مسيح است. چرا نيست؟ به مقابله ی آن چه مسيح می گويد با آن چه آقای خامنه ای می گويد می پردازيم.
مسيح می گويد: اگر کسی بر گونه ی راست تو سيلی می زند گونه ی ديگر خود را به طرف او بگردان.
آقای خامنه ای می گويد: اگر کسی بر گونه ی راست تو سيلی می زند، با باتون و چک و لگد چنان او را بکوب که از جايش بلند نشود. اگر هم هفت تير داشتی خودت را خسته نکن و او را با گلوله بزن.
مسيح می گويد: خوشا به حال آنان که مهربان و با گذشت اند زيرا از ديگران گذشت خواهند ديد.
آقای خامنه ای می گويد: خوشا به حال آنان که خشن و بی گذشت اند زيرا حکومت اسلامی تنها با خشونت و قهر باقی می ماند.
مسيح می گويد: خدا آفتاب خود را بر همه می تاباند؛ چه بر خوبان، چه بر بدان.
آقای خامنه ای می گويد: خدا آفتاب خود را فقط بر ما و مصباح يزدی و جنتی می تاباند و بقيه ول معطل اند.
مسيح می گويد: از کسی ايراد نگيريد تا از شما ايراد نگيرند. زيرا هر طور که با ديگران رفتار کنيد، همان گونه با شما رفتار خواهند کرد.
آقای خامنه ای می گويد: از همه ايراد بگيريد جز از ما، و نگران اين که ديگران چگونه با شما رفتار خواهند کرد نباشيد چون ما را داريد.
تست خود-خامنه ای شناسی
اکثر ما از آقای خامنه ای و اعوان و انصارش ايراد می گيريم که ديکتاتور و مستبد و ضد آزادی بيان و ضد حقوق بشر هستند. حال، سوال اينجاست که خود ما چگونه هستيم؟ اگر ما جای آقای خامنه ای و اعوان و انصارش بوديم، آيا ديکتاتور و مستبد و ضد آزادی بيان و ضد حقوق بشر می شديم يا نه؟ با انجام تست زير می توانيد به اين سوال پاسخ دهيد:
۱- سايت يا نشريه ای اينترنتی داريم طرفدار جنبش سبز (مثل جرس، کلمه، روزنامه سبز...). آيا نوشته های کسانی که از جنبش سبز انتقاد می کنند را در آن منتشر می کنيم؟
الف- خب معلوم است که نمی کنيم. مگر مغز خر خورده ايم؟!
ب- برای اين که نشان دهيم دمکرات منش هستيم شايد سالی ماهی يکی از آن ها را منتشر کنيم.
ج- بستگی دارد نويسنده اش کی باشد. اگر ده بار از جنبش سبز تعريف کند، يک بار انتقاد، می کنيم. اگر يک بار تعريف کند، ده بار انتقاد، نمی کنيم.
د- خب معلوم است که می کنيم! اين سوال کردن دارد؟!
۲- کاربر بالاترين هستيم و با رای ما يک لينک بالا می آيد و داغ می شود، يا يک لينک پايين می رود و در گورستان لينک ها دفن می شود. اگر طرفدار آقايان موسوی، کروبی يا خاتمی باشيم، و کسی به يکی از اين سه بزرگوار بگويد که بالای چشم شان ابروست
الف- غلط می کند بگويد ابروست مگر آن که يکی از خودی های ما بگويد. به غير خودی بلافاصله امتياز منفی می دهيم و او را روانه ی زباله دان بالاترين می کنيم.
ب- البته حق هر کسی ست که به هر کس که دل اش می خواهد بگويد بالای چشم کسی ابروست اما حق ما هم هست که به آن لينک رای منفی بدهيم.
ج- منفی نمی دهيم، مثبت هم نمی دهيم، از کنارش می گذريم، انگار نه انگار.
د- وقتی بالای چشم کسی ابروست طبيعی ست که رای مثبت می دهيم. مگر می شود کسی رای منفی بدهد؟
۳- نشريه ای اينترنتی داريم که سالگرد تولدش است يا به شماره ی ۱۰۰، ۱۰۰۰ يا ۱۰۰۰۰ رسيده است. عده ای از چپ و راست و ميانه به مناسبت تولد نشريه به ما تبريک می گويند. در اين نشريه کدام تبريک ها را منتشر می کنيم؟
الف- فقط تبريک طرفداران خودمان را منتشر می کنيم و قربان صدقه شان هم می رويم. مرده شور تبريک منتقدان ما را ببرد. حتماً با قصد و غرضی به ما تبريک گفته اند و خاک بر سرشان!
ب- گفته اند که گفته اند. چشم شان کور می خواسته اند نگويند. ما وظيفه نداريم تبريک هر کس و ناکسی را منتشر کنيم.
ج- تبريک؟! کدام تبريک؟! اِ؟ جدّاً؟ فلانی هم تبريک گفته؟! باور کن نديده ام! حالا که دير شده، ان شاءالله دفعه ی بعد!
د- خيلی هم از تبريک مخالفان و منتقدان مان خوشحال می شويم و برای اين که نشان دهيم حتی مخالفان و منتقدان ما از بودنِ ما خوشحال اند آن تبريک را پيش از تبريک موافقان مان منتشر می کنيم.
۴- نويسنده ای چيزی می نويسد که به مذاق ما خوش نمی آيد. اگر قدرت مطلق در اختيار داشتيم
الف- خرخره اش را می جويديم.
ب- به او می گفتيم بهتر است فعلا خفه شود والا ممکن است کسی بيايد او را خفه کند.
ج- به او اعتنا نمی کرديم تا خودش کم کم سکوت کند.
د- امکانات در اختيارش می گذاشتيم تا نظرش را آزادانه بگويد و ما هم جواب اش را بدهيم.
۵- مخالف نويسنده و انديشه ی او هستيم
الف- برود بميرد. اگر جلوی دست ام بود يکی می زدم تو گوش اش.
ب- هر کاری از دست مان بر بيايد می کنيم تا صدايش به گوش کسی نرسد.
ج- خب کار چنين نويسنده ای ايراد دارد. بی خيال اش می شويم خودش به راه می آيد.
د- هر امکانی داشته باشيم در اختيارش قرار می دهيم تا افکارش را منتشر کند و ما خودمان را از زاويه ی ديد او ببينيم.
اگر پاسخ های تان بيشتر الف است، شما يک علی خامنه ای بالفعل هستيد و اگر قرار باشد جای حاکمان فعلی را امثال شما بگيرند بهتر است همين حاکمان بر سر کار بمانند.
اگر پاسخ های تان بيشتر ب است، شما يک علی خامنه ای بالقوه هستيد که اگر قدرت به دست تان بيفتد، چيزی از او کم نخواهيد داشت.
اگر پاسخ های تان بيشتر ج است، شما يک علی خامنه ای هستيد که ماسک آدم های دمکرات را به چهره زده ايد و اگر قدرت به دست تان بيفتد، به احتمال قوی ماسک را بر خواهيد داشت و قيافه تان شبيه به علی خامنه ای خواهد شد.
اگر پاسخ های تان بيشتر دال است، بهتر است تشريف ببريد در يک کشور غربی زندگی بکنيد و پاسپورت غربی بگيريد و اسم تان را اگر مرد هستيد به جان، يا اگر زن هستيد به جَنِت تغيير بدهيد چون ايران جای زندگی امثال شما نيست و امثال شما به خاطر دمکرات منشی تان محال است بتوانند حکومت را در اختيار بگيرند و هر کس هم بر سرکار بيايد يکی از سه گروه بالاست و کار شما با کرام الکاتبين است!
ده نمکی جان! جگرم را کباب کردی!
ده نمکی جان،
گفت و گويت را در برنامه ی ديروز امروز فردا ديدم. آن لحظه که دست ات را به نشانه ی تسليم بالا بردی و گفتی که قوه ی قضائيه بيايد تو را بگيرد جگرم را کباب کردی. نزديک بود بنشينم خون گريه کنم. اين همه لطافت از تو بعيد است. تو که هميشه چماق در کف داشتی و هر کس جلويت سبز می شد را به يک ضرب ناکار می کردی، اکنون چه به روزگارت آمده که دست بلند می کنی؟ خاک بر سر فيلم و فيلم سازی و کارگردانی کنند که آدم را اين قدر نرم و لطيف می کند. اين قدر ظريف و شکننده می کند (البته الحمدلله ظاهرت همان ظاهر قديم است و بعيد به نظر می رسد با يک خروار گريم هم بتوان آن را ظريف و شکننده کرد).
حاجی،
اين قدر با امثال شريفی نيا نگرد. فاسدت می کنند ها! ببين کِی گفتم. قديم ها که مسلما نديده ای، ولی اين روزها که اهل فيلم و هنر و اين حرف ها شده ای و با امثالِ ايرج قادری همسفره، شايد ديده باشی فيلم پشت و خنجر را که در آن ايرج قادری بازی می کند.
لابد آن صحنه اش را به خاطر داری که کريم يک مهره ی تسبيح به نوچه اش نشان می داد و می گفت "اين را می بينی؟ اين غلام است که در بند من می افتد" و مهره ی درشت تسبيح را ول می داد پايين به اين نشانه که غلام هم بزودی به جمع ترياکی ها و هروئينی ها خواهد پيوست.
اخوی،
مواظب باش تو هم مثل غلام توی تسبيح قادری و شريفی نيا نيفتی. آخر اين چه سَبْک صحبت کردن و ناليدن است. مسعود و ناله؟ مسعود و شکايت؟ استغفرالله! مسعود بايد با چوب و چماق و چک و لگد راهش را به جلو باز کند. نبينم حاج مسعود به خاطر جمع کردن مشتری برای فيلم اخراجی های سه و چهار و پنج به جای اسلام عزيز از مردم عزيز و ملت يک دست و بی جناح سخن بگويد؛ نبينم حالا که دوربين به دست گرفته چماق بر زمين بگذارد. من و تو هر چه بکنيم اين جماعت ما را از خودشان نخواهند دانست. يکی از همين روشنفکران سوسول می گفت گناه هر کس بخشيدنی باشد، گناه دو مسعود (مسعود ده نمکی و مسعود رجوی) بخشيدنی نيست. گناهان اين دو با آب زمزم هم تطهير نمی شود. اولی به خاطر سرکوب جوانان و دومی به خاطر فروختن ايران به صدام. پس اگر هم بخواهيم زبان ام لال همرنگ اين جماعت شويم آن ها ما را نخواهند پذيرفت.
آقا مسعود،
چشم بچه های حزب الله و انصار و دخمه به امثال توست. تو الگوی آن ها بودی. مبادا رفتاری ازت سر بزند که باعث نااميدی آن ها بشوی. يک تهران است و يک مسعود. يک حزب الله است و يک مسعود. ما دوست داريم در رکاب تو هم چنان به مفسدين يورش ببريم و يک صدا فرياد بزنيم: ايول، ايول، داش مسعودُ ايول!
تفسير خبر کشکولی
* خشونت چيست و آيا نقد آن ممکن است؟ «راديو زمانه»
** - عرض کنم حضورتان وقتی يک عدد دست پشمالو که بزرگی آن دو برابر سطح صورت شماست به شکل مشت در می آيد و آن مشت به سر، صورت، شکم، پهلو و يا پشت تان اصابت می کند و فرياد شما به خاطر دردِ ايجاد شده به هوا بلند می شود و طرف چون از فرياد شما به وجد آمده با آن يکی دست اش موهايتان را می گيرد و دو سه تا چک آبدار بيخ گوش تان می زند يا با کف گرگی به پيشانی تان می کوبد و شما را نقش زمين می کند، به اين کار خشونت می گويند. بله. چرا نه. نقد آن هم ممکن است. شما می توانيد در حال کتک خوردن بگوييد "بی تربيت بی شعور نزن" و به اين طريق نقد خود را به گوش عامل خشونت برسانيد.
* کرزی برای صلح با طالبان به عربستان رفت «راديو زمانه»
** - آقای کرزی لطفا سلام ما را به ملا محمد عمر و جناب بن لادن برسانيد. مدتی ست پيدايشان نيست و دلمان برايشان تنگ شده است.
* فراخوان برای شرکت در مراسم ۲۲ بهمن «راديو زمانه»
** - چشم. در خدمت خواهيم بود. اما خيلی خيلی ببخشيد. فضولی ست. می توانم بپرسم بعدش چی؟!
* خاتمی- پاسخ اعتراض ها اعدام نيست «راديو زمانه»
** مهران مديری- ای جان!
* اطلاعيه دادسرای تهران؛ يک گام عقب نشينی - دادسرای عمومی و انقلاب تهران در واکنش به انتقادها در باره اعدام دو متهم به "محاربه" اطلاعيه ای برای تنوير افکار عمومی صادر کرد. در اين اطلاعيه بر خلاف خبر هفته پيش هيچ اشاره ای به نقش رحمانی و زمانی در تظاهرات اعتراضی بعد از انتخابات نشده است «جرس»
** پدر آرش رحمانی پور- هورراااااا!
* مهدی کلهر به خاطر زدن همسر سابق احضار شد «خودنويس»
** - والله اين بنده ی خدا حق دارد. من هم روزی ده دوازده ساعت احمدی نژاد را می ديدم احتمال داشت همسر سابق را مضروب و بل که مجروح کنم.
* اگر يزيد روزنامه می داشت فردای عاشورا چه می نوشت؟ «بالاترين»
** تيتر يک: مشت محکم بسيج مردمی به دهان آشوبگران کربلا!
تشکر روشنفکران مذهبی، سکولاريست، ماترياليست از حکومت اسلامی ايران
من بعضی وقت ها فکر می کنم ما نسبت به حکومت اسلامی ايران واقعا بی انصافی می کنيم و قدر کارهای خوبش را نمی دانيم. اين همه ايراد می گيريم، ولی از محاسن اش ياد نمی کنيم. اين خيلی بد است که ما اين قدر بی انصاف هستيم.
اگر روشنفکر مذهبی هستيم، و فکر می کنيم حکومت بعدی در ايران بايد رنگ و صِبْغِه ی اسلامی داشته باشد، بايد از حکومت فعلی ايران تشکر کنيم چرا که کاری کرده است که موضوعی به نام روشنفکری مذهبی مطرح شود و طرفدار پيدا کند. اگر دايناسورهای متحجری مثل جنتی و خزعلی و مصباح يزدی نبودند، آيا دليلی داشت چيزی به نام روشنفکری مذهبی داشته باشيم؟ دليلی داشت به جای ريش بلند، ريش ماشين شده داشته باشيم؟ به جای يقه ی بسته ی گِردِ آخوندی، يقه ی بسته ی پروانه ای داشته باشيم؟ به جای فاکت آوردن از مفاتيح الجنان و بحار الانوار، از پوپر و هايدگر فاکت بياوريم؟ به جای استفاده از کلمات عربی در لا به لای نوشته های فارسی، از کلمات انگليسی استفاده کنيم؟ نه دليلی نداشت و ما همان مسلمانانی بوديم که بوديم و نياز به اثبات مسلمانی مان به شيوه ی روشنفکرانه نبود.
اگر هم سکولاريست، يا حتی ماترياليست هستيم، و فکر می کنيم حکومت بعدی در ايران بايد به دور از دخالت مذهب و دين اداره شود، يا اصلا مذهب از اذهان مردم پاک شود و ماترياليسم جای آن را بگيرد بايد از حکومت فعلی تشکر کنيم چرا که اين حکومت کاری کرده است که اگر تمام آرا و عقايد معتقدان به سکولاريسم و ماترياليسم را از سراسر جهان جمع می کرديم، به فارسی ترجمه می کرديم، از طريق کتاب ها و رسانه ها به اطلاع مردم می رسانديم، در کلاس های درس آموزش می داديم، امکان نداشت، مردم به اين خوبی به ضرورت جدايی دين از حکومت پی ببرند و از ته دل و با تمام وجود خواهان حکومتی به دور از دخالت مذهب شوند. حتی اگر خدا بيامرز لنين ۵۴ جلد مجموعه ی آثار روسی اش به فارسی ترجمه می شد، و جناب مارکس تمام نوشته های آلمانی اش به فارسی در می آمد، و يا چرا راه دور برويم همين آقای ريچارد داوکينز که نام اش اين روزها در همه جا بر سر زبان هاست و کلی تلاش می کند مردم را با نشان دادن جلوه های تکامل زيستی آته ئيست کند و به مبارزه با خدا فرا بخواند تمام گفته ها و نوشته هايش به صورت کتاب در ايران بيرون می آمد محال بود اثری را که حکومت اسلامی در بی خدا کردن مردم و متنفر کردن آن ها از دين و مذهب گذاشت بگذارند.
من اگر جای استاد ارجمند جناب دکتر نوری علا بودم و نشريه ای مانند سکولاريسم نو داشتم، حتما بر پيشانی آن يک تشکری چيزی از حکومت اسلامی به خاطر جا انداختن موضوع سکولاريسم در ميان مردم و بخصوص جوانان می کردم و اگر جای آقای ريچارد داوکينز بودم حتما در سايت خودم از اين حکومت به عنوان يکی از عوامل شناخته شدن و محبوبيت ام در مجامع روشنفکری ايران سپاسگزاری و قدردانی می کردم به اين اميد که هم چنان به کار خود ادامه بدهد و آن درصدِ باقی مانده ی مردد را هم به اين طرف براند تا بلکه به اميد خدا فرجی حاصل شود.
در کشکول شمارهی ۱۱۱ می خوانيد:
- خدا پدر آقای کروبی را بيامرزد
- مقايسه هواپيماهای توپولوف با ماشين های خطی راه آهن شوش
- مرحوم امام خمينی با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورَد
- تفسير خبر کشکولی
- بيعت امام حسين با يزيد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خدا پدر آقای کروبی را بيامرزد
اصولا ما ايرانيان آدم های بدبين و شکّاکی هستيم. نه که هميشه کلک خورده ايم، چشم مان ترسيده است. اگر روزی روزگاری مهندسان ژنتيک، نقشه ی دی.ان.اِ مردم ايرانزمين را ترسيم کنند خواهيم ديد که رشته ی حروفِ "ک.ل.ک. / ن.خ.و.ری" و "ح.و.ا.س.ت / ب.ا.ش.ه / س.ر.ت / ک.ل.ا.ه / ن.ر.ه" به صورت کُد در تمام ژن های ما ثبت شده و به همين خاطر است که اگر وسط روز کسی بگويد روز است، ما اولين چيزی که به ذهن مان می رسد اين است که نکند طرف دارد به ما کلک می زند و حواس مان باشد سرمان کلاه نرود.
مثال مشخص هم بخواهم بزنم، همين يارانه های نقدی: در هر جای دنيا دولتی بگويد می خواهم هر ماه به حساب تان پول نقد واريز کنم، همه از خوشحالی بال در می آورند. اما در کشور ما دولت می گويد می خواهد به حساب ما پول بريزد، ما اعتراض می کنيم و می گوييم "خيلی ممنون، نمی خواهيم. شما دست به ترکيب چيزی نزن، پول بماند برای خودت." عجب! اين واکنش به ظاهر معيوب، به خاطر همان کُدِ "ک.ل.ک / ن.خ.و.ر.ی" موجود در دی.اِن.اِ ماست که از آن ياد کرديم. از بحث دور نيفتيم...
می گفتند آقای کروبی شجاع است ما به خاطر ديرباوری مان و اين که نکند کاسه ای زير نيم کاسه باشد باورمان نمی شد. می ديديم که ايشان مثل شير در مناظره های تلويزيونی می آمد در مقابل احمدی نژاد قرار می گرفت و از ننه جون فاکت می آورد، می ديديم که ايشان رو در روی کسانی مثل محسنی اژه ای می گفت که کروبی بيدی نيست که با اين بادها بلرزد، می ديديم که حزب الله عمامه اش را می پرانْد، به طرف اش لنگه کفش پرتاب می کرد، سرش را می شکست، به طرف اتومبيل اش شليک می کرد؛ همه ی اين ها را می ديديم اما شجاعت اش را باور نمی کرديم.
اما ايشان بالاخره کاری کرد که آدمِ ديرباوری مثل من هم به شجاعت و جسارت اش اذعان کند و در ستايش او مطلب بنويسد. اين که ايشان رو در روی مردم به صراحت گفت چون آقای خامنه ای حکم رياست جمهوری احمدی نژاد را تنفيذ کرده است، کروبی هم احمدی نژاد را به عنوان رئيس دولت می پذيرد شجاعتی می خواست بالاتر از رو در روی احمدی نژاد مناظره کردن؛ با کسی مثل محسنی اژه ای در افتادن؛ در مقابل چک و لگد و لنگ کفش و گلوله ی حزب الله ايستادن. به اين شجاعت می گويند شجاعت اخلاقی، که نشانه ی آن صراحت و روشنی بيان است که در فرهنگ ايرانی متاسفانه کم مشاهده می شود. خدا پدر آقای کروبی را بيامرزد که صراحت لهجه را به او ياد داد، که راستا حسينی سخن گفتن را به او ياد داد، تا مردمی که پشت او راه می افتند، لااقل بدانند چه می گويد و چه می خواهد و آن ها را به کجا می بَرَد؛ که بدانند قرار نيست با الفاظ زيبا و استعاری کلک بخورند و سرشان کلاه برود. به همين خاطر است که شجاعت آقای کروبی را می ستايم و احترام فوق العاده برای ايشان قائلم.
مقايسه هواپيماهای توپولوف با ماشين های خطی راه آهن شوش
کسانی که از کرايه های خطی راه آهن شوش استفاده می کنند می دانند که حکايتی هستند ماشين های اين خط. تقريبا جز بدنه و شاسی، هيچ چيز اضافه ای ندارند. وقتی روی صندلی می نشينی بايد مراقب باشی لباس ات به جايی از در و پيکر گير نکند و پاره يا کثيف نشود. لذتی هم دارد اگر راننده سر حال باشد و در مورد ماشين اش با او صحبت کنی. چنان از آن حرف می زند که گويی بهتر از اين ماشين در سرتاسر ايران پيدا نمی شود. اگر هم بپرسی چرا تبديل به احسن نمی کنی نگاهی عاقل اندر سفيه به تو می اندازد که اين ماشين مگر چه اش است که بخواهم عوض کنم يا اين که دايی جون پول ام کجا بود که بخواهم ماشين ديگری بخرم.
حالا حکايت هواپيماهای توپولوف ماست. البته فرق هواپيما با ماشين خط راه آهن شوش در اين است که اگر ماشين مربوطه خراب شود، راننده کنار می زند و مسافر -گيرم با لباس کثيف و پاره- پياده می شود، ولی اگر هواپيما موقع پرواز طوريش بشود بايد تکه پاره های خودش و مسافران اش را از محل سقوط جمع کرد.
شش ماه پيش که هواپيمای توپولوفِ شرکت هواپيمايی کاسپين در اطراف قزوين سقوط کرد و تمام ۱۶۸ مسافر و خدمه ی آن کشته شدند، نوشتم:
"۱۶۸ انسان بی گناه کشته شده اند... اين بار اول نيست، بار آخر هم نخواهد بود... زندگی جريان دارد؛ عده ای از ما سوار هواپيما خواهيم شد، برخی به مقصد خواهيم رسيد، برخی هم سقوط خواهيم کرد و کشته خواهيم شد... اين جا سوئيس نيست که شرکت های هواپيمايی ما برای مان هواپيماهای نوی ارباس و بوئينگ بخرند. اين جا ايران است و برای ما توپولوف ۲۲ ساله از روسيه و فوکر ۱۸ ساله از ترکيه می خرند، تا چشم مان کور، دند مان نرم، سوارشان شويم و به جای رسيدن به مقصد، به بهشت برسيم... هواپيما اين قدر قديمی و فرسوده است که يکی دو تکان و توربولنس کافی ست تا يک جاييش بشکند و سقوط از ارتفاع ۳۰۰۰۰ پايی تا عمق ۱۰ متری زمين به بهترين نحو انجام شود... بالاخره لحظه ی موعود فرا می رسد و يک تلاطم هوا، يک چاه هوايی، سازه ای را که از درون متلاشی ست، در هم می شکند... هواپيماهای ما دست دوم و بيست-سی ساله اند. بالاخره يک تَرَک کوچک در داخل سازه ی اين هواپيماهای درب و داغان عزرائيل را به هدف اش می رساند..." «کشکول خبری هفته، شماره ۹۰»
شش ماه بعد، يعنی همين چند روز پيش خبرگزاری مهر چنين می نويسد:
"دلايل سانحه هوايی قزوين اعلام شد. رئيس سازمان هواپيمايی کشوری اعلام کرد: براساس اعلام غير رسمی کارخانه سازنده هواپيما، علت وقوع سانحه توپولف شرکت هواپيمايی کاسپين در اطراف قزوين، رها شدن يکی از قطعات فلزی در موتور هواپيما گزارش شده است... نخجوانی در ادامه با تاکيد بر اينکه هنوز بازخوانی جعبه سياه توپولف کاسپين به صورت رسمی به ايران اعلام نشده است، گفت: تا کنون دليل اين اتفاق در هواپيمای توپولف، خستگی در يکی از قطعات فلزی موتور و در نتيجه رها شدن آن از جای اصلی و وارد کردن آسيب به قطعات ديگر و قطع کردن برخی سيستمهای هواپيما شناسايی شده است..."
به آقای رئيس سازمان هواپيمايی کشوری بايد عرض کرد که نياز به اين همه بررسی کارشناسانه ی دقيق و علمی نيست. کافی ست شما هم مثل نويسنده ی غيرمتخصص اين سطور سوار ماشين های کرايه ای راه آهن-شوش شويد و بعد هواپيماهای کرايه ای يا خريداری شده از روسيه را با اين ماشين ها مقايسه کنيد. البته اميدواريم شما مانند راننده های خطی با نگاه عاقل اندر سفيه نفرماييد که اين هواپيما مگر چه اش است که بخواهيم عوض کنيم يا دايی جون پولمان کجا بود که بخواهيم هواپيمای ديگری بخريم چون لابد می دانيد ماشين را می شود در صورت در رفتن يکی از قطعاتِ موتورش کنار زد و مسافر را پياده کرد ولی هواپيما را نمی شود!
مرحوم امام خمينی با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورَد
- الو. شما هست مشاورِ هِر ميق خُسين موسوی؟
[مشاور ميرحسين در حالی که دست اش را دور دهنی ميکروفونِ کامپيوتر حلقه کرده با صدای هيجان زده]- بله بله. من هست خودم. ببخشيد يعنی من خودم هستم.
- مرحوم امام خمينی با مارلين ديتريش آبگوشت بزباش می خورَد. با چی؟
مشاور مير حسين- با ترشی ليته قربان. عرض سلام دارم خدمت خانم صدر اعظم مرکل.
[فرد آلمانی با عصبانيت]- شما خيلی حرف زد. شما خيلی وقت تلف کرد. شما پس چرا انقلاب نکرد؟ ما چقدر بايد داد خسارت بابت تخريم جمهوقی اسلامی.
[مشاور با لبخند]- قربان، شما فرصت بديد. ما يک ده بيست سال ديگه کار داريم. همين طوری که نميشه حکومت را سرنگون کرد. بايد قدم به قدم و گام به گام...
- شما خيلی بی جا کرد که خواست حکومت عوض شد گام به گام. يا شما يک غلطی کرد يا ما دوباره رفت سراغ هِر احمدی نژاد با او کرد معامله. چينی ها آمد پُر کرد جای ما در اقتصاد ايران. ما نخواست دوباره کسی گرفتار شد مثل هلموت هوفر يا حادثه ای در آلمان رخ داد مثل رستوران ميکونوس. فهميد؟
- بله قربان فهميدم.
- به ميق حسين هم سلام رساند گفت که اگر مشکلی پيش آمد برای او يک هواپيما فرستاد در بيابان های اطراف مرقد مطهر او را با خانم اش سوار کرد آورد برلين. فهميد چه گفت؟
- بله بله. فهميدم. فقط بفرماييد آقای خاتمی هم می تونند با ايشون بيان؟ آخه بنده ی خدا سال ها خدمت کرده به ايشون و نمی تونند تنها بمونند. ايشون قبلا آلمان بودند و آلمانی هم بلدن...
- حرف نباشد. من با شما باز تماس گرفت اگر دولت ايران گفت و گوهای ما را با دستگاه های ساخت خودمان رديابی نکرد. هايل مرکل!
- بله. هايل مرکل [دست اش را به علامت نازی ها بالا می بَرَد]... حضرتِ آقا... حضرتِ آقا... [ارتباط اسکايپ قطع می شود]...
***
خانم شريعتمداری- حسين آقا... حسين آقا... بيدار شو... داری تو خواب با خودت حرف می زنی... حسين آقا... اِوا خدا مرگم بده... چه خنده ای می کنی توی خواب...
حسين شريعتمداری [چشم هايش را می مالد و از جا بلند می شود]- هان. چيه زن...
خانم شريعتمداری- انگار داشتی خواب می ديدی...
حسين شريعتمداری [با لبخند]- اون ليوانِ آب را بده ببينم. چه خواب با مزه ای هم بود. نذاشتی ببينم آخرش چی ميشه. اون قلم کاغذ را بده سوژه برای سر مقاله ام پيدا کردم...
تفسير خبر کشکولی
* ده سال پس از نامه تاريخی دکتر سحابی به رهبر: نصايحی که شنوده نشد! «سعيد زندگانی، جرس»
** - ما می گيم طرف کَرِه، ايشان می گويند شنوده نشد!
* قطعه شعری برای رئيس جمهور موسوی «جرس»
** - قربانت گردم، آقای موسوی می گويند رئيس جمهور کس ديگری ست و مجلس و قوه ی قضائيه بايد به امور او رسيدگی کند آن وقت شما او را رئيس جمهور می نامی؟!
* هائيتی زندگی روزمره در کنار فاجعه «راديو زمانه»
** - فرموديد کجا؟ هائيتی؟ مگر آن جا خبری شده؟... زلزله... آخِی... حيوونيا... خب، آقايون فرصت زياد نداريم، بريم سر دستور جلسه... ما بايد از مردمِ جهان بخواهيم که از ما سبزها اعلام پشتيبانی کنند...
* علی شيميايی در عراق اعدام شد «راديو زمانه»
** - و صدايی از مخالفان مجازاتِ اعدام بلند نشد...
* شگفتی های جهان علم «ريچارد داوکينز، راديو زمانه»
** - ...مثلا همين فنومن عجيب احمدی نژاد. يک حلقه ی غريب در تکامل نوع بشر. چرا؟ چگونه؟ به چه دليل؟ از زمان بيگ بنگ تا کنون، چنين پديده ی شگفت انگيزی سابقه نداشته است...
* "... دوست روزنامه نگاری شيرين و نمکين تعريف می کرد و می گفت: "يکی از اين افراد که ۳۱ سال است دارند رژيم را عوض می کنند، از بيانيه شما خيلی برآشفته بود و می گفت: آقا دوباره اين مذهبيا دارن سفره رهبری جنبش را از دست ما در ميارن!" به اش گفت: نه عزيزم محکم سفره را نگه دار به هيچ کس نده!" «سيد عطاءالله مهاجرانی، جرس»
** - البته از کسی که در آنِ واحد هم شيرين و هم نمکين باشد، صدور چنين جملات تلخِ با حلاوتی که کمی هم ترش و ترش رويانه است عجيب نيست!
* طائب: دولت احمدی نژاد مقدمه ظهور امام زمان است «کلمه»
** - قربان! اگر اين طور است که آقای طائب می گويد و دولت احمدی نژاد مقدمه ظهور حضرت عالی ست لطف کنيد ظهورتان را دست کم تا زمان مرگِ ما به تاخير بيندازيد. با تشکر فراوان. جمعی از منتظران سابق.
* يک روزنامه نگار در سلولی با ۵ قاتل حرفه ای «کلمه»
** اولين مقاله ی روزنامه نگار بعد از آزادی از زندان [با عرض معذرت برخی از کلمات و جملات را سانسور کردم]- تيتر: آقای خامنه ای زرت و زورت اِلَمه بابا! متن:... خامنه ای دست قشنگه (هه هه هه) گفت "نخسه" ی اصلاح طلبان را خواهد پيچيد. ما به ايشون می گيم، چائيدی! برو کنار بذار باد بياد. دستِ اون بچه ی گ..وت را بگير ببر کنار هوای تازه بياد. طرف ر.. به مملکت تو ول کن نيستی. وای از اون روزی که من و پنج تا رفيق همسلولیم روی هوادارای مشنگ ات تيزی بکشيم. فِک نکونی من همون روزنومهچیِ فزرتیِ پيش از حبس ام. دوران سوسوليسم سر اومد حاجی. فک سوراخ موش واسه خودت باش...
بيعت امام حسين با يزيد
مشاور امام حسين- اماما! اوضاع قمر در عقرب است. يزيد ۳۰۰۰۰ سپاهی خونخوار راهی صحرای کربلا کرده است. تکان بخوريم حساب مان پاک است.
امام حسين- خب، منظور؟!
مشاور امام حسين- اگر اجازه بدهيد، ترتيبی بدهيم که توپ توی زمين يزيد بيفتد. يزيد که چيز زيادی نمی خواهد. می گويد يک بيعت کوچولو کنيد قال قضيه کنده می شود. نه شما در زحمت می افتيد، نه امت اسلام. کارگزاران يزيد زنجير پاره کرده اند و هر کسی دم دست شان می رسد می کشند. نديديد ابن زياد چه بر سر مسلم بن عقيل آورد. آيا بهتر نيست که دست مبارک تان را در دست يزيد قرار دهيد تا ما آرام آرام حکومت اش را اصلاح کنيم؟
امام حسين- پس تکليفِ مردمِ جان به لب رسيده چه می شود؟ فقر و فاقه و دروغ و دزدی و تجاوز و ارتشا بيداد می کند. حقوق مردم پايمال می شود. شرق و غربِ جهان به دشمنی با ما و دين ما برخاسته اند و باعث و بانی همهی اينها يزيد است. مگر فراموش کرده ای سخن پدر بزرگ ام را که می گفت مُلک با کفر می ماند اما با ظلم نمی ماند.
مشاور امام حسين- قربان آن حرف ها ديگر قديمی شده. الان زمانه ی پدر بزرگ تان نيست و دورانِ سياستورزیست. می گويند در روم، عالِمی بنام الماکياول راه و رسم سياست را در رسيدن به هدف با هر وسيله می داند. قربان ما هفتاد و دو نفريم و لشکر عمر سعد سی هزار. تازه شمر ذی الجوشن را هم در جناح چپ لشکرش جای داده که بيايد خون ما را بر زمين بريزد. مگر ما ديوانه شده ايم که با هفتاد و دو نفر برويم به جنگ سی هزار آدمکش وحشی. اجازه بدهيد توپ را بيندازيم در زمين يزيد و موضوع را ختم به خير کنيم.
امام حسين- اگر چنين کنيم، جواب بيعت کنندگان با خودمان را چه بدهيم؟ آنان که از جان و مال خود گذشتند؟ آنان که جوانان شان را در راه ما از دست دادند؟
مشاور امام حسين- قربان شما اجازه بدهيد ما توپ را "بشوتيم" آن طرف، بقيه اش با من . بالاخره مقداری زبان می ريزيم، مقداری بيانيه صادر می کنيم که شما نمی خواستيد بيعت کنيد و بيعت هم نکرديد و اين کار اسم اش بيعت نيست و مثلا دست دادن است و دست دادن با بيعت کردن زمين تا آسمان فرق دارد و خلاصه نگران نباشيد...
به نظرم اجازه فرموديد. من می روم که توپ را بشوتم و برگردم...
***
[امام حسين برای بيعت با يزيد به کاخ او می رود]
يزيد [در حالی که چپ چپ به امام حسين نگاه می کند و صورت اش از خشم و نفرت در هم کشيده شده است. محرر او که ظاهری بسيار شريعتمدار دارد با پوزخند کنار يزيد نشسته است و پای او را می مالد]- می بينم که آدم شدی و دست از حماقت برداشتی. مثلا می خواستی چکار کنی؟ در مقابل من و امتِ من بايستی؟ نديدی که ما در هر جا اشاره کرديم، مردم بلاد اسلام از شام تا کوفه بيرون ريختند و به نفع ما شعار دادند؟ به هر جا پا گذاشتيم مردم، ما و مَرْکَب مان را روی دست بلند کردند و خاک پای مان را به چشم ماليدند؟ تو فکر کردی ما کوتاه می آييم؟ پدر من معاويه هم کوتاه نيامد، من هم نمی آيم. پدر من معاويه به کسی باج نداد، من هم نمی دهم. چه خيال کردی؟ تو خود را بالاتر از مردم دانستی، بالاتر از قانون دانستی، معلوم بود که شکست می خوری. معلوم بود که تاب مقاومت در مقابل من و مردمی که عوام شان ناميدی نمی آوری. حالا چه می خواهی؟ بگو و برو!
[امام حسين در حالی که چپ چپ به مشاورش نگاه می کند و از خشم و غيظ در حال منفجر شدن است، می خواهد راه آمده را بر گردد، ولی ديگر دير شده است. مشاور او دست اش را گرفته، به سمت يزيد می کشد. مشاور با لبخند، بر دست يزيد بوسه می زند و با صدايی لرزان می گويد که ما يزيد را همواره خليفه ی قانونی دانسته ايم، و هر چه او بگويد اطاعت می کنيم. کدورتی خانوادگی بود، رفع شد. سوءتفاهمی بود برطرف شد. به کينه ها دامن نزنيم. بعد به زور دست امام حسين را در دست يزيد می گذارد. يزيد لبخندی تلخ بر لب دارد. با نگاهی پُر از کينه به امام حسين می نگرد. نگاهی که از آن خون می بارد. او در صدد فرصت است؛ فرصتی برای انتقام؛ فرصتی برای اين که خون امام حسين را بر زمين بريزد...]
در کشکول شماره ی ۱۱۰ می خوانيد:
- چگونه فتيله جنبش سبز را پايين بکشيم
- آقايان با چه زبانی بگويند که...
- از انقلاب بترسيد، هوهاهاها!
- ری شهری سبز می شود
- تفسير خبر کشکولی
- چگونه بيانيه سکولاريستی صادر کنيم
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۵ کشکول می خوانيد:
- رسيدن به ايستگاه آخر کودتا
- عکس آقای خمينی را به خدا من آتش نزدم!
- خودنويس نيک آهنگ کوثر
- آقای رفسنجانی! ديديد چه شد؟!
- مجيد توکلی و ورزش آيکيدو
- چگونه خرخره ی يک معترض را بجويم
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۴ کشکول می خوانيد:
- ماشاءالله به سرعت آقای ابطحی
- حراجه! حراجه! جايزه نوبل، جايزه برترين متفکر، جايزه برترين وب لاگ نويس...
- ترافيک سبز، تشييع جنازه سبز، خاموشی سبز، انقلاب سبز
- کفش بالای کفش بسيار است
- دوره بيست جلدی راهنمای کتاب
- تاثير پند سعدی عليه الرحمه در آزادی ۵ تبعه بريتانيايی
- از دکتر عليرضا نوری زاده متنفر شدم
- پلی بوی شناسیِ برادران سبز علوی
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۳ کشکول می خوانيد:
- همه می ميرند آقای سحابی
- فرشته هايی که ما را به بهشت می بَرَند
- ببخشيد کی؟!
- صبحدم رئاليته در شب تاريخی و تخیّلی ما
- خيلی ببخشيدا!
- طنزنوشته ای خواندنی از ميم ف. (محمود فرجامی)
- اشتباه می کنيد آقای قبادی
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۲ کشکول می خوانيد:
- تبريک به حضرت آيت الله خامنه ای به مناسبت سرکوب مردم
- احمدی نژاد کافه را به هم ريخت
- معجزه ی دمکراسی
- رابطه ی گاز اشک آور با بطری نوشابه
- آقای آمريکا لبخند نزن
- قلم کامبيز درم بخش
- لطفاً تحقير نکنيد!
- نامه نويسی به هيتلر و احمدی نژاد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در شماره ی ۱۰۱ کشکول می خوانيد:
- سانسور به شيوه روز آنلاين
- حسين درخشان را آزاد نکنيد!
- من و يک پوستر ۱۳ آبانی
- آه زيدآبادی، زيدآبادی، زيدآبادی...
- بخارا ۷۱
- مهدی خزعلی نابود بايد گردد
- احسان طبری و نقد ادبی