برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ابتدا، و پيش از ورود به بحث اصلی، بايد بگويم که در نوشتن اين يادداشت ترديد داشتم. انگيزه ی نوشتن من سخنان شما در برنامه ی تلويزيونی راز بود، و اين سوال که آيا حق دارم به شما که با اسم و رسم خودتان در مقابل ميليون ها چشم سخن می گوييد به عنوان نويسنده ای ناشناس خرده بگيرم مرا دچار ترديد می کرد، ولی بر اين ترديد با اين توجيه فائق آمدم که حرف من، حرفی ست منتقدانه، در چهارچوب های رايج و مرسوم، و هيچ نقد شخصی در آن نيست که شناختن نويسنده را ضروری کند. با اين نگاه قلم به دست گرفتم و اين چند خط را نوشتم و اميدوارم اگر اين نوشته را ديديد و خوانديد به بهانه ی ناشناس بودن نويسنده بر محتوای آن قلم نکشيد.
عادت دارم در هر نوشته و پيش از طرح انتقاد، از آن چه به عنوان نقاط مثبت در آثار شخص انتقادشونده می بينم و می پسندم ياد کنم تا گمان نرود نقد نوشته شده، از روی کينه و بدخواهی ست. در مورد شما، بايد بگويم هنرمند بزرگی هستيد که متاسفانه در سيستمی فاسد مجبور به ارائه هنرتان شده ايد و در درون اين سيستم باليده ايد و آثارتان اگرچه در صددِ نشان دادنِ همزمانِ وجوهِ مثبت و منفی سيستم مزبور و نمايشِ حساب شده و محدودِ کجی های آن است ولی در نهايت منجر به تحکيم اين سيستم می شود. در اين چهارچوبِ ناگزير، شما آثاری آفريده ايد به غايت هنرمندانه و دلپذير، مانند از کرخه تا راين، بوی پيراهن يوسف، آژانس شيشه ای، و به نام پدر، که من، به عنوان يک ايرانیِ منتقدِ نظام جمهوری اسلامی، با اين فيلم ها و قهرمانان آن احساس نزديکی بسيار کرده ام و آن ها را دوست داشته ام، و اين از هنر والای شماست. اگر روزی از من سوال شود که قهرمان کدام يک از فيلم هايی که تاکنون ديده ای به عنوان الگوی يک انسان معتقد و دوستداشتنی می توانی انتخاب کنی، بدون مکث خواهم گفت حاج کاظم، و اين انتخابِ مثبت، نه به خاطرِ شخصيت حاج کاظم های واقعی، که به خاطرِ شخصيت ساخته و پرداخته ی هنرمند بزرگی چون شماست. اين که جنگديدهی مخالفِ جنگ باشی و تمام توجيهات ضد جنگ را موقعِ ديدنِ دويدنِ علی نصيريان به طرف پسر آزادهاش فراموش کنی اين از هنر و هنرمندی شماست. کارْ اگر دست امثال شما بود، می توانستيد به راحتی عده ی زيادی را تبديل به حزب اللهی پايدار و راسخ کنيد و چه خوب که نيست، چرا که حقيقتِ زشت، غير از آن تصاوير زيبا و هنرمندانه ای ست که شما ارائه می دهيد. البته در اينجا بحث هنرمند متعهد به جامعه و هنرمند متعهد به حکومت و غيره در می گيرد که ما را با آن کاری نيست و من خود هنر را، چه هنر برای هيتلر باشد، چه هنر برای استالين، چه هنر برای مردم، هنر می دانم هر چند نتايجی که از آن ها گرفته خواهد شد نتايجی متفاوت، و در دو مورد اول ضد انسان و ضد پيشرفت بشری خواهد بود.
اما در مورد سخنان شما، بسيار می توان گفت و نوشت. سخنانی که به خاطر دو کلمه طرفداری شما از اصلاحات و نگاه انتقادی به حکومت و اين که از مشاهده ی رويدادهای اخير متاثر شده ايد به شدت مورد توجه اصلاح طلبان حکومتی قرار گرفته است و تقريبا در هر سايت نزديک به جنبش سبز، لينک بخش مورد نظر از صحبت های شما قرار داده شده است.
ولی اين تمام ماجرا نيست و صحبت های شما پيش و پسی دارد که آن ها، به اضافه ی "حرف های خوب شما" مجموعاً ديدگاه ابراهيم حاتمی کيا را می سازد که قابل احترام و در عين حال قابل نقد است. کليت قابل نقد اين است که در يک نظام بسته و مستبد، حرف منتقد با لکنت زده می شود. شما در سخنان تان گفتيد که حسابگر نيستيد، ولی اگر يک بار دقيق به ويدئوی سخنان تان نگاه کنيد، مشاهده خواهيد کرد که هر کلامی که از دهان تان خارج می شد را چقدر قيچی می زديد تا از محدوده ی تعيين شده در بيرون و درون ذهن تان فراتر نرود، و گفته نشود آن چه نبايد گفته شود. و اين تازه شما هستيد، آقای حاتمی کيا، که به عنوان فيلمساز جمهوری اسلامی و فيلمساز جنگ و يک شخصيت نامدار هنری چنين گرفتار آمده ايد، و معلوم است در چنين شرايطی اشخاص گم نام و بی نام برای بيان نظرشان چه مصيبت ها بايد تحمل کنند.
استبداد، ذهنِ انسانِ آزاد انديش را پاره پاره می کند. از يک طرف در محدوده ی بسته ی ذهن، فکر در جوشش و غليان است، از طرف ديگر در محيط بيرون، به خاطر ده ها عامل، بر آن جوشش و غليان سرپوش گذاشته می شود. به بيان ديگر فکر تا فکر است، يک چيز است، و وقتی بر زبان می آيد از وسط ده ها فيلتر و پالايه ی حسابگرانه می گذرد و می شود مثلا آن چيزی که شما در برنامه ی تلويزيونی بر زبان آورديد. هم بر شما، هم بر ما، و هم بر مقامات امنيتی بيننده ی گفتوگوی تلويزيونی شما معلوم است که آن چه گفتيد تمام آن چيزی نبود که می خواستيد بگوييد. در شرايط آزاد قطعا ما چيزهای ديگری از شما می شنيديم که آن شب نشنيديم و ايرادی هم بر شما نيست. ايراد بر سيستمی ست که اين بندبازی های کلامی را اجتناب ناپذير می سازد. اگر اين بندبازی ها را نکنيم، امکان زندگی در مرزهای جغرافيايی جمهوری اسلامی برای هيچ يک از ما وجود نخواهد داشت. نه اداره می توانيم برويم، نه درس می توانيم بخوانيم، نه فيلم می توانيم بسازيم و نه -در مراحل حادتر- زندگی می توانيم بکنيم. اين پاره پاره شدنِ ذهنِ آزاده، دوگانگی در بيان به وجود می آورد. از يک طرف شخص نمی خواهد قاطی رويدادهای دوران انتخابات در کشورش بشود، از طرف ديگر برای مردم به خون کشيده شده ی بحرين دل می سوزاند و حتی اگر بتواند حاضر است به آن جا که زمانی پاره ی تن ايران بوده برود و لابد در راه مردم آزاده ی بحرين بجنگد و اگر لازم شد به شهادت هم برسد. اين تضاد به راستی چگونه قابل حل است؟ چرا در يکی ما فيلمساز و هنرمنديم و دخالت مستقيم در سياست به ما نيامده، اما در ديگری، حتی تا دخالت در امور داخلی يک کشور بيگانه به پيش می تازيم؟
ملاحظه می فرماييد که بنيان کار خراب است و شما نيز، مانند ما و مانند ميليون ها تن از مردم اين سرزمين دچار تضاد و تناقض در افکار و گفتار شده ايد. اين بيماری، بيماری استبداد و خفقان مذهبی ست که اتفاقا شما به عنوان زبان گويای مردم بايد روزی آن را به تصوير بکشيد. "به رنگ ارغوان" فيلم تکه پاره شده ای ست که از نظر هنری چيز قابل گفتنی ندارد. يک نکته اگر در آن است، همانا اهميت و ارزش انسان و انسانيت است سوای اين که –مانند شخص تحت تعقيب- چه بوده است و چه کرده است؛ يا –مانند مامور امنيتی- چه هست و چه می کند. زيبايی، ولی در خروج به موقع "انسان" از درون سيستم هولناکی ست که هفت تير به دست او می دهد تا "انسان" ديگری را "بزند". اين زدن چه با شليک گلوله باشد (زدن پدر)، چه با شليک ترس (زدن دختر)، زدن انسانيت است. تنها راه گريز از اين زدن، اگر نتوان ايستاد و مقابله کرد، فرار است. فراری شرافتمندانه که می تواند "به رنگ سکوت" باشد؛ "به رنگ نگفتن". خيلی چيزها "به نام پدر" تمام می شود، ولی در نهايت به نامِ ما نوشته خواهد شد. اگر انسان و انسانيت مطرح است، "به نام شما" و "به نام من" بايد فراموش شود و همه چيز "به نام انسان" گردد.
اين چند کلمه، شايد سر بسته، شايد تنيده در معانی عميق لغات و کلمات، به گوش برخی غريب بيايد، ولی برای شما که نگاه تان لايه های تعصب و جمود را از هم می دَرَد و به ژرفا رسوخ می کند درک اش قطعا دشوار نخواهد بود. به اميد روزی که فيلمِ "به نام انسان"ِ شما را بر پرده های سينما تماشا کنيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
هادی خرسندی عزيز
شروع صحبت با شما برايم مشکل است. درست تر بگويم حرف زدن با شما برايم مشکل است چرا که جايگاه شما برای من جايگاه استاد است و جايگاه خودم هم که برای خودم معلوم است. به بيان روشن و به عنوان مثال اگر در برنامه ی پرگار بی بی سی پنلی برای خودم قائل باشم، پنل سوم خواهد بود. اين ها را از سر فروتنی کاذب و تمجيد بيهوده نمی گويم چه نه شما مرا –شخصاً- می شناسی که انتظاری از من داشته باشی و نه من شما را –شخصاً- می شناسم که انتظاری از شما داشته باشم. من -شايد به خاطر تربيت قديمی و دِمُده ام- به رابطه ی شاگردی و استادی معتقدم و به هر آن که چيزی به من آموخت احترام می گذارم و سکوت در مقابل استاد را -هر چند نظرش را قبول نداشته باشم- بخشی از ادب شاگردی و استادی به حساب می آورم. در توجيه اين سکوت هم می گويم که شايد استاد، تيزبينی يا ريزبينی يی دارد که من ندارم و او چيزی را می بيند که من نمی بينم و او چيزی را می داند که من نمی دانم، پس بايد "صبر" کنم تا درستی حرف استاد بر من معلوم شود. در مرحله ی بعد هم اگر نادرستی حرف استاد معلوم شد، به خودم می گويم هزار حرف درست زد و ما از آن استفاده کرديم، يک حرف نادرست زد که بر آن چشم می بنديم. مگر قرار نيست بشر –حتی از نوع استادش- جايزالخطا باشد؟
تربيت امروزيان اما چيز ديگری می گويد. نه اولی را قبول دارد، نه دومی را، و راست و مستقيم توی چشم انسان زُل می زند و می گويد، هر آن چه به فکر و زبان اش می رسد. اسم اش را هم می گذارد استقلال رای و نترسی. حتما همين طور است و ما شايد رای مان را طبق عادت به رای اساتيدمان گره می زنيم و در مقابل عظمت استادان مان دچار ترس و احترام آميخته به آن می شويم ولی چه بايد کرد. ما، ما هستيم و آن ها، آن ها. اميدواريم که آن ها چيزهايی را که ما به دست نياورديم با اين استقلال رای و جسارت – که بهتر است بگويم جسور بودن- به دست بياورند. ان شاءالله.
بعد از اين مقدمه ی طولانی می رويم بر سر اصل مطلب. امروز داشتم با دوستان فيس بوکی بر سر برنامه ی نوروزی شما در بی بی سی و حجاب خانم رهنورد که شما به آن اشاره کرده بودی کامنت نگاری می کردم و در حال گفتن اين بودم که... بهتر است عين کامنت ها را اين جا بياورم. ابتدا نظر آقای پارسا صائبی صاحب وب لاگ پارسانوشت و بعد پاسخ خودم به ايشان را عيناً درج می کنم.
پارسا صائبی می نويسد:"سخن جان، بحث سر طنز و شوخی کردن با موسوی و رهنورد و امام نيست. خودم هم موافق تابوشکنی هستم و اساساً از نقدناپذير کردن سياسيون هيچ خوشم نمی آيد. هم موسوی و هم کروبی هردو اشتباه زياد کرده اند، سابقه شان هم بايد مرتب نقد شود، اما نه به قيمت تحقير ديگران آنهم زمانی که قدرتی ندارند و بعد هم مسخره کردن حجاب. وقتی به نحو بیربطی مرتب خمينی و نوه اش و ميرحسين و رهنورد را مسخره کنيم و در مقابل از احمدی نژاد حمايت کنيم، يکجای کار ايراد دارد و آن هم چيزی نيست جز کينه ورزی. مثلاً اينکه بگوييم: "ميرحسين به يک کيسه ای که تکيه داده بود بهش، ديديم مثل اينکه اين کيسه تکون داره ميخوره، ايشون گفت اين کيسه نيست همسرشه، گفتم همسرش چرا رفته تو کيسه؟ گفت کيسه نيست حجاب اسلاميشه، گفت چيه آزادی پوشاکه، گفتم ولی پوشاک بايد آزاد باشه، اين توش تکون نميخوره، گفتم حالا اين سفيده چيه روش گل منگوليه؟ گفت اين روسريشه. گفتم آخی! (... و باقی ماجرا)" از شما شخصاً سوال ميکنم که اينهمه مسخره کردن پوشش يک نفر آيا توهين آميز نيست؟ آيا شما خودتان تاکنون کسی را مثلاً با حجاب رهنورد و فائزه را با کيسه مقايسه کردهايد در طنز نوشته های خودتان؟! آيا اساساً اين موضوع را حساس نمی بينيم که حق نداريم نوع پوشش ديگران را تا اين حد مورد تحقير قرار دهيم؟ سوال ميکنم که پيام مهم هادی خرسندی در اين مورد که به قول شما نياز به دقت و تامل و فکر کردن دارد تا آن را فهميد، چه بوده؟ غير از اين بوده که ميگويد: "اگه ميرحسين فردا قدرت را در دست گرفت و گفت حجاب زنان همگی بايد مثل رهنورد باشه چی؟!!" آخه اين هم شد پيام؟! موسوی که در خانه خود حبس است و رييس جمهور هم اگر قرار بود بشود که محال است و نخواهد شد و به همت بنده و شما تا آخر عمر خانه نشين و حصر شد و بنده و شما هم به ريش او و امام ميخنديم و دق دلی مان را خالی ميکنيم. به فرض محال فرض کنيد موسوی همين الان رييس جمهور شد، آيا اين باور کردنی است که درحاليکه شعارهای مشخصی داده به عنوان رييس جمهور بيايد و از افراطيون هم خشک مقدس تر شود و بگويد که همه بايد عين همسر من پوشش اسلامی داشته باشند؟ بعد هم بقيه مردم گوشتکوب هستند لابد و طلسم ميشوند و ميگويند ما همه بدون چون و چرا از موسوی اطاعت ميکنيم همه را هم با بولدوزر موسوی و هوادارانش خواهند زد و صاف خواهند کرد. شما لطف بفرماييد احتمال وقوع چنين پيشآمدی را با يک رنج عددی مشخص کنيد که نهايتاً همه زنان ايرانی با خدعه (!) ميرحسين و خط امامی ها بروند توی کيسه: نود درصد؟ ده درصد؟ يکدرصد؟ يا ده به توان منفی سه درصد؟ يا هر عدد ديگر؟ آيا واقعاً اگر چنين رهبران آزاديخواهی دروغگو و جسارتاً حرامزاده و چنين مردمی سفيه داريم بهتر نيست به مار غاشيه و جنتی و احمد خاتمی و رهبر معذب پناه ببريم و از اينکه ما را در کيسه نکرده اند شکرگزارشان باشيم؟! آخر اين چه برخورد مثبت و سازندهای است که طنزنويس سياسی ما ميکند؟ اگر قرار است نقد قدرت کنيم، پيش از همه نقد استاد هادی خرسندی ميکنيم که تا ميکروفن و دوربين بی بی سی را ديد کمی تا قسمتی جوزده شد و خواست کينه سی و دوساله خودش را از خمينی و موسوی خالی کند. اين هم نقد قدرت است ديگر خيلی هم دست به نقد است و به آينده محال و موهوم هم حواله نميدهد. خرسندی استاد شعر طنز است و بی همتا اما در کارهايش هميشه نوعی قهر و کينه به اول انقلاب ديده ميشود. اين مشکلی جدی است متاسفانه نسل انقلابی ما هنوز در حال و هوای سی و دو سال پيش بسر ميبرد. انقلاب اسلامی تمام شد. کلاه هم سرمان رفت و تمام شد. ممنون که دوستان يادآوری ميکنند دوباره کلاه سرمان نرود. جنبش هم که ميخواست از آن الگو بگيرد تمام شد. بنده هم اشتباهات موسوی و کروبی و نقش خط امام را در جنايات اول انقلاب، در صدرشان بالا رفتن از ديوار سفارت و کف زدن دوستان چپ و شريک جرم بودنشان را انکار نميکنم و همه اينها لازم است در يک فضای مناسب مورد واکاوی قرار گيرد. اما قبول بفرماييد که يک برنامه طنز به مناسبت نوروز جای مناسبی برای کوبيدن خط امام نيست که تازه در اين ميانه با حجابها را هم مورد تحقير قرار دهيم که چون در کيسه هستند هيچ کاری ازشان برنمی آيد. شما در آلمان چنين تحقيری در مورد مسلمانان آلمان، با همين مشکلات فعلی راستگرايان، به زبان آلمانی بورزيد، گمان نکنم بتوانيد به راحتی از تبعات چنين کاری بگريزيد. دوست دارم نظرتان را در اين مورد بدانم. درضمن چندين مورد از کارهای قبلی هادی خرسندی را (تحت عنوان خرسندآپ کمدی) ديده ام و لذت برده ام. خرسندی در شناختن جامعه شناسی ما ايرانيان حرف برای گفتن کم ندارد. استاد نکتهگيری است. اساساً اين برنامه نوروزی بی بی سی آنهم در پرايم تايم، آقای خرسندی را خرسند کرده بود که از حرفهای خوب ديگر خود بزند و مرتب بی هيچ ربط و بهانهای گير بدهد به سبز و مذهب و امام و انقلاب. ببخشيد که سرتان را درد آوردم. به نظرم برنامه هادی خرسندی سوای قسمتهای خيلی خوب آن از اين نظر ضعيف بود. من کاری به متعصبينی که اينجا و آنجا ممکن است داغ کرده باشند ندارم و درعين حال مريد موسوی و رهنورد يا کس ديگری هم نيستم. به نظرم جا برای طرح چنين سوژه هايی نبود و تحقيرآميز هم مطرح شدند و در سازنده بودنشان هم بجد شک دارم. باری شرمنده که روده درازی کردم. سال نو و نوروز مجدداً مبارک باد!" (پايان نوشته ی پارسا صائبی).
و من پاسخ می دهم: "ممنون ام پارسا جان از نظر کامل و دقيقی که نوشتی. نمی دانم چطور وارد اين بحث بشوم که در عين اختصار نظر مرا هم به طور کامل منعکس کند. چون اين جا بحث به نوعی به پوشش خانم زهرا رهنورد بر می گردد شايد بهتر باشد نظرم را در اين مورد بنويسم هر چند در نوشته های قبلی ام نظرم را گفته ام که خلاصه اش احترام به نظر صاحب پوشش غير اجباری ست. يک بار در ايام نوجوانی در زمان شاه نمايشی پخش می شد که در آن زنان چادری را کلاغ سياه می ناميد و انقلاب شاه و ملت را رهاننده ی آنان. نمی دانم چه صحبتی پيش آمد که پدرم که خود در عين نمازخوان بودن نسبت به ما در مورد مسائل مذهبی سخت گير نبود از اين موضوع ناراحت شد و گفت مادر بزرگ و عمه ی شما هم همين چادر را بر سر دارند. خدايشان بيامرزد. زنان به غايت مهربان، دوست داشتنی، فداکار، با پوشش چادری که بخشی از خاطره های مبهم و زيبای مرا تشکيل می دهد. روی همين اصل بود که -همان طور که قبلا در جايی نوشتم- وقتی در آلمان بر سر کلاس معلم و شاگردان به تمسخر دختری روسری به سر غير ايرانی بر خاستند من در عين حال که به شدت از حجاب اجباری و عملکرد حکومت اسلامی در کشور خودم متنفر بودم به دفاع از او برخاستم که برای خودم هم تعجب انگيز بود. دفاع از او، دفاع از حجاب سرش نبود، دفاع از آزادی انتخاب اش بود که به کسی ضرری نمی رساند. اما از آن سو شعر ايرج ميرزا در مورد حجاب را نيز زيبا و گويا می يافتم. لابد اين به نظر شما تناقض می آيد چرا که شعر ايرج ميرزا زن چادری را نه تنها مورد انتقاد بل که "در ظاهر" مورد اهانت قرار می دهد. و در زندگی واقعی چند در صد احتمال تجربه کردن تجربه ی ايرج ميرزا با آن وضع اغراق آميز وجود دارد؟ و تازه وجود هم داشته باشد، چه ربطی به آنان که حجاب دارند و چنين کاری نمی کنند خواهد داشت؟ خب. بايد ديد منظور "کلی" ايرج ميرزا از آن شعر چيست ولی به طور "موردی" مسئله اصلا قابل توجيه نخواهد بود. همين را بگيريم از آن طرف برويم به عبيد زاکانی برسيم و از اين طرف به هادی خرسندی. نمی دانم پارسا جان می توانم منظورم را در اين چند خط و با اين مقايسه برسانم يا نه. من در آقای خرسندی، در شما، در محمود فرجامی، در خانم رويا صدر، در خودم، بيش از جزئيات، به کليات نظر دارم. يعنی به يک جمله و يک نوشته و يک بخش از يک استند آپ کمدی نگاه نمی کنم، بل که کل آفرينش هنرمند و طنز پرداز را نگاه می کنم و آن مورد و آن جزء را در آن چارچوب ارزيابی می کنم. البته روی مورد می توان و بايد انتقاد کرد، و بود و نبودش را بهتر و بدتر دانست و ابدا نبايد سکوت کرد، و طرف مقابل هم بايد ببيند مخاطب چه می گويد و چه برداشتی از کار او دارد و اگر لازم دانست در کارهای بعدی اش تصحيحی به عمل آورد. من آقای خرسندی را به نوعی شبيه به استاد بزرگ مجتبی مينوی می بينم که او را "ستيهنده" می خواندند. استادی که رفتار پرخاشگرانه اش خيلی ها را آزار می داد. ولی آن رفتار در "کليت" استاد قابل قبول و درک می شد. هادی خرسندی به اعتقاد من بيش از استاد شعر طنز بود، استاد انسانيت است. موضوع کيسه ی زهرا رهنورد در اين کليت به اعتقاد من هضم و جذب می شود. شبيه به اغراق و اگزاژره ی ايرج ميرزا در مورد زن با حجاب می شود. شبيه به پرخاش و تندی مجتبی مينوی در مورد يک نظر ادبی می شود که می توانست نباشد و خيلی بهتر و زيباتر بود که نباشد ولی بودن اش در آن کلیّت رنگ می بازد و نظر واقعی اش را به ما می رساند. اميدوارم سرتان را درد نياورده باشم. به اعتقاد من هنوز جا برای صحبت در اين موضوع هست و من نتوانستم به طور کامل تصويری را که از اين مسئله در ذهن دارم با کلمات توضيح دهم. باز هم ممنون و متشکر از شما پارسا جان که وقت گذاشتيد و نظرتان را مرقوم کرديد." (پايان پاسخ من به پارسا صائبی).
در اين گير و دار بود که شاهد تهاجم مجتبیمينویگونِ شما از راه رسيد و شعر پاسخ به باراک اوبامای شما مثل مشت محمد علی کلی، نه تنها باراک اوباما، بل که ما را نيز ناک اوت کرد! مرحوم مجتبی مينوی هم به نظرم مقام "ستيهندگی" اش را پس بدهد و کنار گود بنشيند!
البته من دقيقا می دانم و می فهمم که شما چه می خواهيد بگوييد. می دانم و می فهمم که قصدتان اهانت به شخص نيست و تندی و بل که پرخاش به سيستمی ست که به خاطر پول، دست به هر کاری –حتی به مسلخ بردن انسان ها و حقوق بشر- می زند. می دانم و می فهمم که سخنان شما ريشه در خون های به ناحق ريخته شده ی زنان و مردان و کودکان در افغانستان و جاهای ديگر دنيا دارد و وقتی شعر شما را می خوانم تصوير سرباز امريکايی که سر بچه ی کشته شده ی افغان را مثل بُزِ شکار کرده بالا گرفته پيش چشم ام می آيد.
ولی اين را هم در نظر می گيرم که شعرخوانی اوباما، نام بردن او از بانوی بزرگ شعر و آزادی ايران سيمين بهبهانی، نام بردن او از نسرين ستوده و ديگر زندانيان سياسی، کاری ست که در تاريخ ديپلماسی جهانی کم سابقه بوده و به ما به عنوان ايرانيانی که در بی پناهی مطلق در حال دست و پا زدن در چنگال ديو استبداد هستيم نيرو و انرژی و شخصيت می دهد. همان چيزهايی را می دهد که خانم بهبهانی در گفتارشان و تشکرشان از اوباما به آن ها اشاره کردند.
هادی عزيز
انتظار ندارم که شما نگويی آن چه گفته ای و ننويسی آن چه نوشته ای و نسرايی آن چه سروده ای ولی انتظار دارم که حالِ ما منزويانِ جهانی، با رهبر قهوه ای، رئيس جمهور قهوه ای، پاسپورت قهوه ای، را هم در نظر بگيری که يک لبخند، يک شاخه گل زيبا، يک حرف خوب، يک مهربانی -هر چند ظاهری-، به ما نيرو و انرژی برای ادامه تلاش و فعاليت مان می دهد. اميدوار هستيم بعد از اين از شما عيدی مهرآميز بگيريم، نه عيدی دردناک...
مرا به خاطر پُرگويی می بخشيد. برای تان سال خوبی را آرزو می کنم.
در اين زمينه:
[در پاسخ شعرخوانی اوباما، هادی خرسندی]
[با برنامه های نوروزی هادی خرسندی در بی بی سی]
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
کمتر پيش می آيد که موقع نوشتن دچار احساسات شوم ولی اکنون که اين سطور را می نويسم به شدت غمگين و آزرده ام. آزرده از خودمان، که نام پُر طنطنه ی روشنفکر و اهل قلم را يدک می کشيم. آزرده از خودمان، که در مقام حرف همه چيز هستيم و در مقام عمل هيچ. آزرده از خودمان، که بعد از چند روزی که از دستگيری و حصر رهبران سبز می گذرد کوچک ترين حرکتی برای نشان دادن اعتراض خود انجام نداده ايم.
ما را از ابتدای انقلاب ضدانقلاب خوانده اند. ما را وطن فروش و جاسوس بيگانه ناميده اند. هر چه زشتی و پليدی بوده به نام ما نوشته اند. حتی سبزها، و کسانی که خود را طرفدار موسوی و کروبی می دانند، به اندازه ی سر سوزنی برای ما ارزش قائل نبوده اند. ما را سياهی لشکر خواسته اند و عناصری برای پُر کردن خيابان ها. اما ما، به رغم تمام اين بدخواهی ها، قلباً و با تمام وجود با آقايانْ موسوی و کروبی بوده ايم و تا لحظه ای که اين دو بزرگوار با مردم هستند با ايشان خواهيم بود.
اين بودن و ماندن نه از جنس بودن و ماندنِ سبزهايی ست که به طمع پُست و مقامِ فردا، بادمجان دور قاب می چينند و دو رهبر سبز را در جايگاهی می نشانند که سال ۵۷ آقای خمينی را نشاندند. اين بودن و ماندن از جنس احترام و دوستی ست؛ از جنس صميميت و قدرشناسی ست. ما از روزی که رای خود را به آقايان داديم با ايشان بوديم، امروز هم با ايشان هستيم، فردا هم با ايشان خواهيم بود. ما بر سر عهد و پيمانی که بستيم خواهيم ماند.
من به عنوان نويسنده ی اين سطور، تا جايی که بتوانم از شما بزرگواران خواهم نوشت. تا جايی که بتوانم از شما خواهم گفت. تا جايی که بتوانم از شما ياد خواهم کرد. اين کمترين کاری ست که از دست کسی مثل من ساخته است. جنبش سبز اين حُسن را داشت که ما به کلماتی مانند عهد و پيمان بيشتر فکر کنيم. عهد و پيمانی که در گذشته مردم برای وفای به آن از جان و مال می گذشتند. آری. به عهد و پيمانی که با آقايان موسوی و کروبی بستيم پايبنديم و هر آن چه در توان ماست برای رهايی ايشان انجام می دهيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
حتما با مشاهده ی اين عنوان متعجب شده ايد که نويسنده ای که همواره دم از استقلال و استقلال رای و استقلال رسانه زده چه تقاضايی از ايالات متحده می تواند داشته باشد. آيا می خواهد آمريکا بودجه ی اختصاص يافته به گروه های اپوزيسيون را افزايش دهد؟ آيا می خواهد صدای آمريکا برنامه های فارسی اش را توسعه دهد؟ آيا تقاضای حمله ی نظامی به کشورش را دارد؟ آيا خواهان حمله ی موشکی به سايت های اتمی ايران است؟ آيا درخواست سفر بدون رواديد هموطنان اش به کشور آمريکا را دارد؟...
هم اکنون که اين تيتر در گويانيوز منتشر شده است، حسين شريعتمداری و ياران اش به سرعت صفحه را باز کرده اند تا برای مطلب ويژه ی فردا سوژه پيدا کنند و مثلا بنويسند که "نويسنده ی ضدانقلاب سايت سيانيوز از آمريکا تقاضای کمک کرد!" و به فهرست اعمال ِ ضدانقلابی خبرنامه ی گويا و نويسنده، عمل ديگری اضافه کنند. واکنش کيهان و کيهانيان و ترس از انگ هايی که می زنند باعث شده بسياری حتی واقعيت های تاريخی را ناديده بگيرند. واقعيتی مثل رژيم هيتلر و نقش آمريکا در سرنگونی آن و اين که اگر آمريکا وارد جنگ با هيتلر نمی شد شايد امروز جهان شکل ديگری داشت؛ يا نقش آمريکا در سرنگونی صدام و طالبان و اين که نظام های بسته و مستبد خاورميانه ای، محال است با جنبش های عادیِ مردمی تغيير کنند مگر آن که تلاش مردم با تلاش جامعه ی جهانی همراه شود.
البته به محض طرح اين موضوع، کتابِ تاريخ، چند صد صفحه به عقب ورق زده خواهد شد و نقش آمريکا در ظهور و رشد و تثبيت رژيم های فاشيستی و ديکتاتوری مانند هيتلر و صدام و طالبان آشکار خواهد گشت. اين جاست که وارد حلقه ی بسته ای می شويم که خروج از آن ممکن نيست مگر آن که نظام سياسی آمريکا از بيخ و بُن دگرگون شود و حقوق بشر -و نه نفع بشر آمريکايی يا درست تر بگوييم منافع کمپانی های بزرگ آمريکايی- به عنوانِ شرط اول روابط بين الملل در نظر گرفته شود، که اين آرزويی ست محال و ما را فعلا با اين بحث که بحثی ست دامنه دار و فرساينده کاری نيست.
می رسيم به کمکی که آمريکا می تواند به خاطر حفظ وجهه ی حقوق بشری اش به مردم کشورهای اسير در چنگالِ نظام های مستبد و ديکتاتوری، از جمله مردم ايران بکند. بيشتر مردم ايران، خواهان تهاجم نظامی آمريکا و هم پيمانان اش نيستند؛ خواهان تحريم هايی که در نهايت ضرر آن متوجه خودِ مردم می شود نيستند؛ خواهان کمک های مستقيم مالی به گروه های اپوزيسيونی که معلوم نيست از منافع کدام گروه از مردم حمايت می کنند نيستند...
اما می توان از آمريکا خواست -و از اين خواست نيز شرمنده نبود و بعدها هم بدهکار با اقساط مادام العمر نشد- که به مردم ايران کمک تکنولوژيک بکند. به عبارتی آمريکا به عنوان يک اَبَر قدرت علمی که توانايی بسيار زياد در زمينه ی فناوری ارتباطات دارد، می تواند به جوانان ما کمک کند تا آزادانه به اطلاعات بيرون از ايران دسترسی پيدا کنند و آن چه را که در ايران روی می دهد به سمع و نظر جهانيان برسانند. اين خواستی است که می توان از آمريکا به عنوان يک عضو جامعه ی بشری داشت و بر آن اصرار کرد؛ اين اصرار هم مطلقا به منافع و حيثيت ملی ما آسيب نخواهد زد.
باور کردنی نيست که آمريکا، با توانايی های نظامی و غيرنظامی که در امر فرکانس ها و جنگ های الکترونيک دارد نتواند از پس دستگاه های پارازيت انداز متکی بر تکنولوژیِ دست چندم چينی و روسی بر آيد؛ نتواند فرکانس های خود را از شر پارازيت آزاد کند؛ نتواند اينترنت را که شريان های اصلی اش هم چنان در اختيار خود آمريکاست از وجود عناصر مزاحم فيلترينگ رها کند. يک هزارم بودجه ی اختصاص يافته به گروه های مخالف حکومت ايران کافی ست تا کمر فيلترينگ دولتی ايران بشکند چنان که مهندسان چينی توانسته اند با نوشتن برنامه های کوچک و سَبُکِ ضد فيلتر به بچه های ايران در دور زدن فيلترها کمک کنند، که متاسفانه اين روزها حکومت ايران توانسته به کمک روس ها اين راه دور زدن را –لااقل به طور موقت- مسدود کند.
از کمک به فعالان سياسی در جهت رسيدن به اهداف حقوق بشری هم بگذريم، مسئله ی جنگ امواج و بايت و بيت ها مسئله ی حيثيتی برای آمريکا و کشورهای غربی نيز هست. تعجب آور است که حکومتی با بنيه ی علمی حکومت اسلامی ايران که ادارات دولتی اش از سيستم های عامل و نرم افزارهای موجود در بازار استفاده می کنند بتواند غول تکنولوژی و امواج و مخابرات را به زانو در آورد. اين که برنامه های تلويزيون آمريکا از يک ماهواره به ماهواره ديگر منتقل شود يا به جای يک ماهواره از چند ماهواره پخش شود، معنی اش برنده شدن آمريکا در اين جنگ نيست. آمريکا زمانی در جنگ امواج و صفر و يک ها برنده خواهد شد که بتواند امواج همان ماهواره ی اول اش را از حملات پارازيتی در امان نگه دارد؛ که بتواند سايت های اينترنتی اش را بدون استفاده از ابزارهای پيچيده توسط کاربر، بر صفحات نمايشگر ايرانيان به نمايش در آورد. اين همان کاری ست که در زمان کودتای سرخ ها در روسيه و دستگيری گورباچف صورت گرفت و ضد کودتا با تکنولوژی ابتدايی اينترنتِ آن زمان و ماهواره، و البته فرامين قاطع يلتسين به موفقيت دست يافت.
پس به عنوان يک ايرانی به طور مشخص از آمريکا می خواهم اگر واقعا ريگی به کفش ندارد و خواهان دوام و بقای نظام اسلامی ايران به خاطر حفظ منافع آتی اش در منطقه نيست، به جای دادن شعارهای زيبای حقوق بشری و انجام تحريم هايی که باعث زحمت ملت ايران خواهد شد از لحاظ تکنولوژی ارتباطی به مردم ايران ياری رساند. اگر اطلاعات جريان پيدا کند، مردم خود خواهند توانست مستبدان وطن فروش را که آب و خاک و نفت و منابع زيرزمينی کشورمان را به حراج گذاشته اند از اريکه قدرت به زير کشند و نيازی به کمک خارجی نخواهد بود.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
خوشحالم که پارسا صائبی قدم پیش گذاشت و پیشنهاد کرد عنوان وب لاگ هایمان را برای آزادی حسین درخشان به نام او تغییر دهیم. این کم ترین کاری ست که برای آزادی یک وب لاگ نویس (و شاید درست تر باشد بگوییم یکی از اولین ترویج دهندگان و معرفی کنندگان موضوع وب لاگ نویسی به زبان فارسی) و دفاع از حقوق انسانی او می توانیم انجام دهیم. پرداختن به مسائل دیگر از جمله بدی هایی که حسین درخشان در حق خیلی ها کرد، جای اش در چنین موقعیتی نیست. بگذاریم حسین آزاد شود و در یک محیط آزاد زندگی و فکر کند آن وقت ما به او و او به ما با قلم و کی برد و وب نوشته خواهیم پرداخت. بگذار به ما بگوید خائن، بگوید نئوکلونیالیست، بگوید طرفدار سرمایه، بگذار رابطه مان را با دست راستی ترین نهاد های آمریکایی از داخل اینترنت کشف کند و بر سر هر کوی و برزن و وب لاگ و وب سایت جار بزند بگذار طشت رسوایی ما را از بالای بام به زیر اندازد، بگذار دل تنگ اش هر چه می خواهد بگوید، ولی آزاد باشد. آزاد باشد و بگوید و ما هم آزاد باشیم و بگوییم. بگذار او ادعا کند، ما پاسخ دهیم. او سند ارائه دهد، ما از خود دفاع کنیم. ولی همه ی این ها در آزادی. آزادی بیان و عقیده حق همه ماست. حق حسین است. حق هر نویسنده و اندیشمند است.
نامه پدر محترم حسین درخشان که سعی شده بود با زبانِ بسیار محترمانه (از نظر مقامات حکومتی) نوشته شود، حقیقتا دل مرا لرزاند. چه رنجی کشیده اند پدر و مادر درخشان، و در این سیصد و خرده ای روز هر لحظه و هر دقیقه چه عذابی را متحمل شده اند. هیچ کس نباید این پدر و مادر را شماتت کند که چرا این قدر دیر به فکر رسانه ای کردن موضوع حسین افتاده اند. فشار های روحی مقامات امنیتی و وعده ی آزادی امروز و فردا، هر پدر و مادری را می تواند به سکوت وا دارد.
اما من در 26 آذر 1387، در کشکول شماره ی 70 خود مطلب مفصلی نوشتم در ضرورت دفاع از حقوق حسین درخشان. اکنون این مطلب را در این جا دوباره منتشر می کنم، و ضمن همراهی با پارسا صائبی عزیز، و تغییر نام وب لاگ خود به مدت یک هفته از دوستان و خوانندگان ارجمند تقاضا می کنم به دعوت پارسانوشت پاسخ مثبت دهند و نام وب لاگ خود را در حمایت از حقوق انسانی حسین درخشان به هر صورت ابتکاری تغییر دهند. و این هم مقاله ای که در اولین روزهای مطلع شدن از دستگیری حسین درخشان نوشتم:
چرا بايد از حقوق حسين درخشان دفاع کرد
"بعد ماجرای دستگيری حسين درخشان با توجه به سابقه رفاقتی که با او داشتم، به نوعی شدم پای ثابت درد دلهای خواهر حسين، آزاده درخشان. آزاده که در هر گپ و گفتی؛ مضطرب و مستاصل و بی قرار می بينمش خيلی نگران وضعيت سلامتی برادرش است. نگران سلامتی اوست، نگران سلامتی پدر و مادرش، و هم اضطراب اين را دارد که فاش شدن موضوع باعث فشار بيشتر يا پيچيده تر شدن وضعيت حسين شود. اطلاعاتی که من از وضعيت حسين دارم از همين درددلهای آزاده خواهر حسين است. حسين بعدازظهر روز۱۱ آبان توسط قوه قضاييه دستگير و به مکان نامعلومی/زندان منتقل شده است. اودر اين مدت چندباری طی تماسهای کوتاه تلفنی با خانواده اش تماس گرفته. آخرين تماس او ۱۲ روز پيش بوده. حسين در تماسهايش از اتهامات، نحوه ی تفهيم اتهام، زمان آزادی يا امکان گرفتن وکيل هيچ حرفی نزده و از صدايش نمی شد تشخيص داد که وضعيتش در چه حالی است. خانواده حسين با توجه به عدم اطلاع روشن از وضعيت او، امکان اخذ تصميم خاصی را ندارند و نمی دانند از چه راهی می توانند به حل شدن ماجرا کمک کنند... من از همين جا از همه تقاضا می کنم که وضعيت حسين، دستگيری او و بی اطلاعی خانواده اش از سرنوشتش را به هر نحوی و با هر ابزاری که می شناسند و در دست دارند، به گوش همه برسانند و بگويند که حسين در وضعيت خيلی بدی به سر می برد..." «نازلی کاموری، وب لاگ سيبيل طلا»
خانم نازلی کاموری اين خبر را روز دوشنبه ۱۸ آذر ۸۷ در وب لاگ خود منتشر کرد. پيش تر سايت "جهان نيوز" خبر بازداشت حسين درخشان را با ذکر اتهام "جاسوسی پيچيده برای اسرائيل" منتشر کرده بود که به دليل سکوت خانواده درخشان تائيد يا تکذيب نشد. بر اساس همين خبر بود که در کشکول خبری ۶۷ از مسئولان قضايی درخواست کردم تا با آقای درخشان که از مدت ها قبل و به طور داوطلبانه جزو هواداران حکومت شده است برخوردِ انسانی داشته باشند. البته مطلقا انتظار نمی رفت و نمی رود که آن چه منتقدان حکومت می نويسند مورد توجه مسئولان قرار گيرد ولی وظيفه ی انسانی ما حکم می کرد و می کند در آن جايی که حق کسی ضايع می شود سکوت نکنيم و قدمی کوچک -حتی در سطح نوشتنِ يک مطلبِ بی تاثير- برداريم و اميدوار باشيم که وجدان بيداری در ميان هزاران وجدان خفته و ساکت به درخواستِ ما توجه کند.
اما چرا اکثرِ وب نويسان ايرانی و سايت های خبری فارسی زبان در مورد دستگيری حسين درخشان سکوت اختيار کرده اند و بيش تر از آن ها، وب نويسان خارجی و سايت های خبری انگليسی زبان می نويسند؟ اگر اين اتفاق چند سال پيش افتاده بود، وب لاگ ها و وب سايت های فارسی چنان عکس العملی از خود نشان می دادند، که نهادها و سازمان های بين المللی هم تحت تاثير آن ها قرار می گرفتند و اعلاميه صادر می کردند؛ پس اين سکوت و بی حرکتی از کجا ناشی می شود؟
حقيقت آن است که حکايت حسين درخشان فراتر از دستگيری يک وب لاگ نويس ساده است و پيچيدگی هايی دارد که بايد مورد تجزيه و تحليل قرار گيرد. اين حکايتِ پيچيده، البته امتحان خوبی ست برای طرفداران واقعی حقوق بشر. در مواردِ عادی، طرفداری از انسانی که فرضاً به خاطر يک نوشته ی منتقدانه به زندان افتاده ساده است، ولی در مواردِ ويژه، مثل موردِ حسين درخشان درصدِ خلوصِ اعتقاد به حقوق بشر مشخص می شود.
حسين درخشان، ماه ها بود که سعی می کرد با نوشتن مطالبی صريح و بی پروا، اعتقاد قلبی و راستين اش را به حکومت اسلامی ايران نشان دهد. او که از ابتدای مهاجرت به خارج از کشور به شيوه های مختلف، هواداری خود را از اصلاح طلبان حکومتی نشان داده بود، به تدريج، با اين گروه سر ناسازگاری پيدا کرد و به مخالفت صريح با آن ها پرداخت. اين مخالفت، دو راه پيش پای او می گذاشت: يا به سمت اپوزيسيون برانداز برود، يا از جناح مخالف اصلاح طلبان حکومتی طرفداری کند. حسين درخشان هرگز طرفدار اپوزيسيون برانداز نبود (اميدوارم آقايان مسئول به اين نکته توجه کامل مبذول دارند). در ابتدای مهاجرت به خارج از کشور، مثل بسياری ديگر از انسان هايی که از فضای بسته -بخصوص فضای بسته ی مذهبی- پا بيرون می گذارند، جو گير شد و حرف هايی زد که اگر به خود فرصت می داد، و واقعيت جامعه ی ايران و جامعه ی خارج از کشور را دقيق تر می شناخت، هرگز بر زبان نمی آورد. احساسِ "آزادی مطلق" بخصوص در ماه های اول خروج از کشور، حالتی ست که حتی افراد سياسی با سابقه دچار آن می شوند، چه برسد به جوانی که از فضای بسته ی خانواده ای مذهبی و بخصوص مدرسه ای مذهبی بيرون آمده و به ناگهان در جامعه ای که -به ظاهر- هيچ سد و محدوديت خانوادگی و اجتماعی و اخلاقی و سياسی ندارد، خود را باز می يابد و مواد مذابی را که سال ها در دروناش انباشته، بيرون می ريزد. عملکردِ اين آتشفشان، اغلب کوتاه مدت است، و معمولا زود آرام می گيرد؛ زود آرام می گيرد، و به منطق و عقل می رسد. گاه نيز هر آن چه را که بيرون ريخته دوباره به داخل می کشد و فضای بسته ای را که از آن بيرون آمده راه سعادت بشر –بخصوص بشر غربی گمراه- فرض می کند!
اشکال بزرگی که متاسفانه در کار حسين درخشان وجود داشت، اين بود که آن چه را بيرون ريخت، در جايی به نام وب لاگِ "سردبير:خودم" ثبت کرد. جَوِّ آزادی چنان او را گرفته بود، که چشم هايش هيچ چيز را نمی ديد. در روزهای نخست، مطالبی در وب لاگ اش نوشت، که طبق قوانين خارج از کشور نيز جرم بود، و می توانست باعث به زندان افتادن او شود. در يکی دو مورد، آن قدر پيش رفت که بعضی از خوانندگان دوستدارش به او هشدار دادند که مراقب نوشته هايش باشد چون پليس کانادا اگر با خبر شود می تواند با استناد به همان نوشته ها او را به محکمه بکشاند. به همين ترتيب بود، ساده لوحی او در نوشتن مطالبی بر ضد آمريکا و نشان دادن آن ها به ماموران پليس آمريکا در حين ورود به خاک آن کشور. اين کار باعث شد تا به او ويزا ندهند و مانع از ورود او به خاک آمريکا شوند و همين ممانعت باعث شد تا او کينه ی آمريکا و آمريکايی ها را به دل بگيرد و به تدريج ضدآمريکايی شود.
اين ضد آمريکايی شدن، همراه بود با آشنايی و رفاقت با کسانی که انديشه های چپ و سوسياليستی داشتند و تحصيل در دانشگاه و آشنايی با مقولات فلسفی و سياسی و ملکه شدن اصطلاحاتی مانند استراکچريست و کلونياليست در ذهن او و تلاش برای انطباق اين مفاهيم با رويدادهای ايران. ترکيب اين موارد، با مشکلاتی که درخشان با هيئت تحريريه و مديريت "روز آنلاين" پيدا کرد و همزمانی شان با روی کار آمدن آقای احمدی نژاد، موجب شد تا ذهن تيز و پر جنب و جوش او در ميان گروه بندی های مخالف اصلاح طلبان حکومتی، گروه وابسته به احمدی نژاد را کشف کند و دل به حرکات انقلابی و ساختارشکن او بندد.
از نظر شخصيتی حسين درخشان، فردی ست جاه طلب، و خواهان مطرح شدن و شهرت. دانستن زبان انگليسی در حد بسيار خوب برای نوشتن و صحبت کردن، داشتن روابط عمومی قوی برای ايجاد ارتباط با اشخاص نزديک به قدرتِ سياسی و مطبوعاتی و رسانه ای، استفاده از فرصت های کم ياب برای مطرح کردن خود، داشتن هوش زياد و ذهن خلاق و تند، ارائه ی طرح های جديد و بی سابقه، پشتکار در نوشتن به زبان های انگليسی و فارسی و کنار گذاشتن حجب ِ ايرانی برای نشان دادن خود به هر شيوه و شکل، همه ی اين ها شخصيتی را می سازد که حتی برای مخالفان و دشمنان اش نيز جالب توجه است. به خاطر همين شخصيت خاص و ويژه، وب لاگ او حتی توسط مخالفان اش به طور مرتب مطالعه می شد و روزانه چند هزار بازديد کننده، مشتری نوشته های گاه بی سر و ته او بود.
همين نوگرايی، و ذهنِ پويا باعث شد تا حسين درخشان، نه تنها در عرصه ی قلم، بل که در عرصه ی عمل هم دست به اعمال شگفت انگيز بزند. يک نمونه ی آن تماس تلفنی از خارج از کشور با آقای حسين شريعتمداری بود برای گشودن باب مکالمه و گفت و گو با "دشمن"ِ آن روز (منظور از دشمن، دشمن فکری ست، نه کسی که فرضا ميل به نابود کردن او وجود داشته باشد). حسين شريعتمداری هم بلافاصله از اين فرصت استفاده کرد و در کيهان نوشت که دشمنان خارج نشين، سرشان به سنگ خورده و می خواهند باب گفت و گو با او را بگشايند (نقل به مضمون. چون چند سال از موضوع می گذرد، مضمون هم ممکن است دقيق نباشد ولی چيزی شبيه به اين بود). يا سفر به اسرائيل برای نزديک کردن مردم ايران و اسرائيل به هم (که حالا همين بهانه ای شده است برای وارد کردنِ اتهام جاسوسی به او). و اين آخری، يعنی سفر به ايران، و گرفتن خانه در شهر ری، و پيش از آن بررسی نقشه ی منطقه ی شهر ری با برنامه ی گوگل ارث و انجام يکی دو سفر شهری به آن منطقه با متروی خط ميرداماد-بهشت زهرا!
بروز تمام حالاتِ درونی و رفتاری، و انجام تمام ِ کارهايی که در بالا ذکر شد، به طور لحظه به لحظه، و بدون سانسور، در وب لاگ حسين درخشان منعکس می شد، و در واقع پرونده ای بود که خود او برای خودش می ساخت. برای متعادل کردنِ مفاد اين پرونده، بخصوص در آستانه ی سفر به ايران، حسين درخشان، آغاز به افشاگری فعالان مطبوعاتی و حقوق بشری و کسانی که پيش تر دوست بودند و امروز دشمن، کرد. دامنه ی کار او در اين زمينه اندک اندک گسترش يافت و به فعالان داخل ايران و حتی زندانيان رسيد. اين کار او، باعث نفرت و جدايی کامل دوستان سابق از او شد، و تمام رشته های پيوند را گسست. اگر طرفداری از جناح احمدی نژاد و کاغذ ديواری کردن عکس سران کشور امری شخصی به حساب می آمد که می توانست حتی برای دوستان قابل قبول باشد، اين نوع افشاگری، و به قولی خيانت، که باعث دردسر و گرفتاری بسياری از فعالان داخل کشور می توانست شود، برای هيچ کس، حتی، "دشمنان سابق" (يعنی بچه های حزب اللهی که تغيير رفتار درخشان را دنبال می کردند) قابل قبول نبود.
درخشان با متعادل کردن پرونده ی "وب لاگی" خود، با پذيرش ريسک بالا به کشور بازگشت. در سفر قبلی يک بار به او "تذکر" داده شده بود، ولی او بعد از بازگشت به خارج به آن تذکر چندان بها نداده بود، و ظاهراً بر اين اميد بود که مسئولان امنيتی يک فرصت ديگر به او خواهند داد و با "تذکر" مجدد، موضوع ختم به خير خواهد شد که متاسفانه چنين نشد و حسين درخشان در پنجه ی قانون گرفتار آمد.
وب نويسان، امروز با حسين درخشانی که در بالا شرح حال او به اختصار رفت رو به رو هستند. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند که فعالان مدنی و اجتماعی و سياسی را با افشاگری هايش دچار گرفتاری و دردسر کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که در طی مدتی کوتاه، مشی سياسی اش، صد و هشتاد درجه تغيير کرده است. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که پایبند به هيچ اصل اخلاقی و دوستی نيست، و مانند گربه، می تواند به هر چهره ای پنجه بکشد. برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی برخيزند که خود به صراحت گفته، مايل به دفاع دکانداران حقوق بشر نيست، و در صورت گرفتاری احتمالی، مايل است تنها خبرگزاری های دولتی به انتشار خبر مربوط به او بپردازند (نقل به مضمون). برای آن ها سخت است به دفاع از حقوق کسی بر خيزند، که ممکن است فردا سر و کله اش پيدا شود و بگويد که اصلا در زندان نبوده، و مثلا در مسافرت بوده، و در حال نوشتن کتابی ست که پرونده ی سياه فعالان سياسی و مطبوعاتی و حقوق بشری را رو می کند، و اين کتاب بزودی توسط انتشارات کيهان همراه با نام و آدرس و شماره تلفن اين فعالان و اين که چه غذايی می خورند و چه فيلمی می بينند و چه لباسی می پوشند منتشر خواهد شد، و اين مدت هم که غايب بوده، در نقطه ای آرام، مشغول تحقيق و نگارش بوده و شايعاتی که ضدانقلاب هايی امثال نازلی کاموری ساخته و دامن زده اند، برنامه ی کثيفِ آمريکايی های نئوکلونياليست است.
اما دفاع از حقوق انسانی حسين درخشان، مثل دفاع از حقوق انسانی تمام مردم، به رغم آن چه گفته شد برای فعالان و طرفداران حقوق بشر نبايد سخت باشد. مهم نيست که حسين درخشان ديروز چه گفته است؛ مهم نيست که امروز در زندان چه می گويد؛ مهم نيست که فردا بعد از "بازگشت" (از زندان، از سفر تحقيقاتی، يا از هر جای ديگر) چه خواهد گفت. مهم آن چيزی ست که مدافعان حقوق بشر می گويند:
ما، حسين درخشان، و هر کس ديگر -چه آن ها را دوست داشته باشيم، چه نداشته باشيم، چه باعث رنج و ناراحتی کسی شده باشيم، چه نشده باشيم، حتی اگر موجودی خبيث و پليد باشيم، حتی اگر زشت ترين کارهای روی زمين را انجام داده باشيم- حقوقی داريم که بايد رعايت شود. بدترين کارهای ما، نبايد موجبِ ناديده گرفتن حقوقِ انسانی ما شود. تا آن جا که می دانيم، حسين درخشان "فقط" نوشته است. اين نوشتن، هر قدر بد، هر قدر زشت، هر قدر ضد اين و آن، نبايد با "فشار"، تبديل به جاسوسی برای اسرائيل يا براندازی حکومت شود. نبايد تبديل به مجازاتی نامتناسب و نامعقول شود. نبايد موجب آزار و اذيت نويسنده شود. سفری هم که او به اسرائيل کرده آن قدر آشکار گزارش شده که جز کنج کاوی و شهرت طلبی نامی بر آن نمی توان گذاشت. کدام جاسوس احمقی، سفرِ ممنوع اش به کشوری که هيچ روشنفکر ِ انسان دوستی با ديدِ مثبت به آن نمی نگرد و از چند در صد تا صد در صد، محدوده ی آن را متعلق به فلسطينی ها می داند و برای دست يافتنِ فلسطينی ها به حق خود، در چهارگوشه ی جهان می کوشد، بر سر کوی و برزن جار می زند و از لحظه به لحظه ی آن گزارش تهيه می کند، و تمام کسانی را که ملاقات کرده نام می بَرَد، و بعد به کشور خود باز می گردد؟ (اين گزارش اگر درست به آن توجه شود، جالب وافشاگرانه نيز هست)
تحسين برانگيز اينجاست که برخی از وب نويسانِ طرفدار حقوق بشر، که مطلقاً دلِ خوشی از حسين درخشان نداشته و ندارند، و درست تر بگوييم، ضديت کامل با طرز رفتار و گفتار و انديشه های او دارند، به طور قاطع، و به صورت شفاف و روشن به دفاع از حقوق انسانی او برخاسته اند. آن ها با در نظر گرفتن ِ اين موقعيت که ممکن است فردا حسين درخشان حتی معترض به دفاع آن ها شود و آن ها را دروغ گو و شايعه ساز خطاب کند، بدون ذره ای ترديد از حقوق او دفاع می کنند. آن ها با اين کار در اصل، از حقوق خود دفاع می کنند؛ از حقوق کسانی که فردا ممکن است با اتهامات واهی به زندان بيفتند و به مجازات های سخت محکوم شوند دفاع می کنند؛ از حقوق اشخاص ناشناس و گم نامی که اکنون در زندان هستند، و هيچ کس نمی داند که واقعاً چه گفته اند و چه کرده اند، ولی مجبور به تحمل ماه ها و سال ها زندان هستند دفاع می کنند؛ و بدون اين که استثنا قائل شوند، بدون اين که به خودی و غير خودی توجه داشته باشند، بدون اين که رفتار و عمل و تفکر را ملاک قرار دهند، بدون اين که به دوستی و دشمنی بينديشند، "تنها از حقوق بشر دفاع می کنند"(*). آری، از حقوق بشر دفاع می کنند، و اميدوارند از عهده ی امتحان سختی که پيش رو دارند، سرافراز بيرون بيايند.
* در وب سايت جناب دکتر عليرضا نوری زاده ديدم که ايشان، به رغم تمام ِ فحاشی ها و تهمت زدن های حسين درخشان در وب لاگ سردبير:خودم و هفته نامه ی رسوا و ننگين "چلغوز" از او حمايت کرده و خواستار آزادی وی شده اند. حمايتِ صريحِ آقای دکتر نوری زاده از حسين درخشان و تفکيک امر شخصی با امر اجتماعی و عمومی حقيقتا آموزنده و قابل تقدير است.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
سلام جناب آقاي م. ف سخن
اميدوارم سالم و تندرست باشيد.
اظهار نظري را كه در باره يكي از مطالب من كرده بوديد، خواندم اما گمان ميكنم در باره آنچه من نوشته بودم، دچار سوء تفاهم شدهايد.
استفاده از استعاره پاندول لزوما به معناي توازن بين حركتهاي چپ و راست آن نيست، بلكه تنها به عدم يكنواختي روند اشاره دارد.
به هر حال در اينجا (ايران) «ما»يي است كه با يك غوره سردياش ميگيرد و با يك مويز گرمياش. و من خواسته بودم كه در اين باره هشدار دهم و بي ثباتي اوضاع را گوشزد كنم.
در هر صورت قصد در يك كفه گذاشتن آزادي خانم اسفندياري بامساله اعدامها و نحوه برخورد بادانشجويان پلي تكنيك را نداشتم و تصور ميكنم متن نوشته شده هم چنين دركي را القاء نميكند.
با احترام
احمد زيدآبادي
***
جناب آقای زيدآبادی
با سلام و تشکر به خاطر نظری که در این جا مرقوم فرموده اید. من چون آدرس ِ ای میل جنابعالی را در اختیار ندارم نمی توانم مطمئن باشم که این یادداشت از خود شماست ولی چون در محتوای آن ایرادی ندیدم، اقدام به درج آن کردم. اکنون که شما مقالات تان را در اینترنت منتشر می کنید، بهتر است آدرس ای میلی هم در اختیار خوانندگان تان قرار دهید تا امکان تماس مستقيم با شما فراهم گردد و جلوی سوءاستفاده های احتمالی نیز گرفته شود. برای تان سلامتی و شادی آرزو می کنم. با احترام. سخن
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عکس از آرش عاشوری نيا وب سايت کسوف
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عکس از وب لاگ قمار عاشقانه
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بخشي از مطلب:
...حکومت میخواهد شما خودتان را با دست خودتان از بين ببريد. هيچ شرمی هم نخواهد کرد. اعتراض کشورها و نهادهای بين المللی هم اثری بر او نخواهد داشت. مقاومت شما در زندان، صبر است و اعتراض در اندازههايی که منجر به مرگ يا از بين رفتن سلامتیتان نشود. مبارزهای اگر هست، بايد در بيرون از زندان صورت بگيرد. بايد از آنچه بر سر شما و محمدیها و زرافشانها و ديگر زندانيان سياسی آمده است درس گرفت. بايد به دنبال روشهای جديد مبارزه بود. بايد از جان ِ اهل انديشه و روزنامهنگاران و نويسندگان محافظت کرد. نبايد آنچه را که حکومت میخواهد، در سينی طلايی به او تقديم کرد. در سالهای قبل از انقلاب، مبارزان با خود اسلحه حمل میکردند تا اگر ماموران بخواهند آنها را دستگير کنند، راحت به دستشان نيفتند و پيش از کشته شدن، چند نفری از آنها را بکشند. برخی ديگر، قرص سيانور با خود حمل میکردند تا عوض ِ گير افتادن و شکنجه شدن، خودکشی کنند. همانقدر که اين روشها به نظر بدوی و غيرعاقلانه میآيد، اعتصاب غذا در حکومت اسلامی هم به همان اندازه غيرعقلايیست. شما بايد زنده باشيد که بتوانيد مبارزه کنيد. بايد زنده باشيد که بتوانيد اثر بگذاريد. همانطور که از شما و مثلا آقای جهانبگلو يا آقای زرافشان، انتظار نمیرود که در زير پيراهنتان کلت حمل کنيد، و وقتی مامور امنيتی در ِ خانهتان را می زند اقدام به تيراندازی يا منفجر کردن نارنجک کنيد، به همان اندازه انتظار نمیرود به جان خودتان با اعتصاب غذا آسيب بزنيد. اعتصاب غذا آخرين راه حل است. راه حلی که نه برای رسيدن به خواستهها، بلکه رهايی به واسطهی مرگ است؛ اين تنها راه نيست، آخرين راه است...
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
«لوگو از هاله سرزمين آفتاب»
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بخشي از مطلب:
«تقديم به روشنفکر ِ دربند، دکتر رامين جهانبگلو»
زمانی که دکتر جهانبگلو تمام استدلالهای خود را برای نفی اصطلاح روشنفکری دينی بيان میدارد و پرسشگر همچنان بر درستی اين اصطلاح اصرار میورزد، ايشان سوال میکند که اينهمه اصرار برای پذيرش اين اصطلاح برای چيست؟ اکنون ما هم اين سوال را مطرح میکنيم که چرا روشنفکران دينی اصرار دارند که روشنفکر دينی ناميده شوند و نه روشنفکر؟ چه محتوايی در روشنفکر دينی نهفته که روشنفکر ِ بدون پيشوند و پسوند آنرا فاقد است؟ اما سوال مهمتر اينست که فايدهی چنين بحثهايی اصولا چيست؟ اينهمه باريک شدن بر يک عبارت چه دردی از جامعهی ايران درمان میکند؟ اين که اهل انديشه با باريکبينی به تحليل حرفهای جهانبگلو میپردازند به نظر من نشانهی اهميت آن است والا در اين عصر ِ زمختیهای سياسی و برخوردهای خشن قرون وسطايی، پرداختن به چنين مباحثی میتوانست تفنن ذهنی مُشتی آدم بیکار به حساب آيد که به قول آقای احمد فعال دنبال "تفرج اشرافمنشانه" هستند. قطعا چنين نيست و ما هم قصد نداريم وارد بحثی شويم که نتيجهی اجتماعی مشخصی بر آن مترتب نيست. آنچه در اين مختصر میآيد به انگيزهی انتشار مقالات آقايان مسعود برجيان و احمد فعال است که در صحبتهای دکتر جهانبگلو دقيق شدهاند و از زوايای مختلف، اصطلاح روشنفکری دينی را مورد بررسی قرار دادهاند. لازم به ذکر است که غرض از نگارش اين مطلب، رو در رو شدن با طرفداران اصطلاح روشنفکری دينی و اثبات نادرستی اين اصطلاح نيست بل گسترش و يادآوری مبحثیست که –به اعتقاد اينجانب- علت اصلی بازداشت و شکنجهی جهانبگلو بوده است. انقلاب مخملين، انقلابیست که در اذهان متفکرين به وقوع میپيوندد و جهانبگلو بیترديد عامل چنين انقلابیست. اگر مجازات طرفداری از چنين انقلابی زندان و شکنجه است، بسياری از متفکران و انديشمندان ما بايد چنين مجازاتی را تحمل کنند. يکی از پايههای انقلاب مخملين در ذهن، همين جدا کردن واژهی دين از روشنفکریست که منشاء تحولات عميق در بينش انسانها خواهد شد.... «ادامه در خبرنامه ی گويا»
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
اين هم نقد «دوزخي» بر اين مطلب:
«و اینگونه بود که «شما» به دنبال خمینی راه افتادید»
«عکس از وب لاگ مرتضا»
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين نقد در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
صفحه ی اول کيهان، پنج ماه پيش از شروع جنگ!
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
عکس از خبرگزاری آفتاب
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای مشاهده ی کنترل واقعي يکي از پر ترافيک ترين فرودگاه های آمريکا روي اينجا کليک کنيد. کنترل اين تعداد هواپيما فقط به کمک دستگاه های مدرن و تکنولوژی پيشرفته امکان پذير است. (در صورت آشکار نشدن تصوير رادار، در سمت چپ روی View: Center Radar کليک کنيد)
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين گفت و گو در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين گفت و گو در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين گفت و گو در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
اصل آيه ی مورد بحث در مقاله:
هَاأَنتُمْ أُوْلاء تُحِبُّونَهُمْ وَلاَ يُحِبُّونَكُمْ وَتُؤْمِنُونَ بِالْكِتَابِ كُلِّهِ وَإِذَا لَقُوكُمْ قَالُواْ آمَنَّا وَإِذَا خَلَوْاْ عَضُّواْ عَلَيْكُمُ الأَنَامِلَ مِنَ الْغَيْظِ قُلْ مُوتُواْ بِغَيْظِكُمْ إِنَّ اللّهَ عَلِيمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
شاهزاده رضا پهلوي عزيز
من يک شهروند درجه سه ايراني هستم که مدتي در دوران پدر تاجدار شما و مدتي هم زير سايه ي مقام عظماي ولايت زندگي کرده ام و اين طور به نظر مي رسد که زير سايه ي اين درخت محکم و تناور هم از دنيا خواهم رفت. اين درخت البته بيست و هفت سال پيش يک نهال باريک بود که از نوفل لوشاتو به تهران حمل شد ولي چون خاک ايران براي رشد اين نهال خيلي خيلي مناسب بود با آبياري چند ده هزار شهيد بلافاصله رشد کرد و چنان ريشه در خاک محکم نمود که اگر تمام دنيا با تمام نيروي اتمي و هيدروژني و غيره هم جمع شوند نمي توانند آن را از جا در آورند. متاسفانه اين درخت بر خلاف ساير درخت ها که ميوه مي دهند، سنگ و چماق و دستبند قپاني و مردان ريشوي ترسناک توليد مي کند و روي سر آدم مي اندازد و آدم مي ترسد که زير سايه اين درخت زندگي کند. به جاي اکسيژن هم نمي دانم چه گاز سمي توليد مي کند که تمام دنيا را مسموم و بيمار و افسرده کرده است. مثلا اگر بنده از جواديه تا تجريش را با موتور سيکلت طي کنم و بعد در يک جگرکي با شما ملاقات نمايم شما از من بوي بدي خواهيد شنيد که کمي ترش است کمي تلخ است و کمي هم شور است. ولي به هر حال خوشبختانه يا بدبختانه زير اين درخت خانه ي من است و حد و حدود سايه ي مرز پر گهر من است (خواستم به سبک ِ پدرتان کلمه ي "گهر" را تجزيه کنم، در حضور شاهزاده رويم نشد. عذر مي خواهم).
پدر تاجدار شما – که مدت هاي طولاني پدر تاجدار ما هم بود – يک درخت ديگر بالاي سر ِ ما کاشته بود که خيلي قشنگ و بزرگ بود و همه ي مردم دنيا آن را دوست داشتند و از دور که نگاه مي کردي ميوه هاي خيلي درشت و آبداري داشت. ولي يک عيب کوچک در کار بود که اين درخت که آن همه تنومند بود اصلا ريشه نداشت و بعد صاحبان درخت نوفل لوشاتو درخت پیر را که هُل دادند يک دفعه از ريشه در آمد و به زمين افتاد و بعد تازه ديديم اَه ه ه.. چقدر کرم و مار و مور و ملخ زير اين درخت لانه کرده است! بعد شروع کرديم به فحش و فضيحت و چشم هاي مان را بستيم، که برادران روحاني از فرصت استفاده کردند و درخت خودشان را روي همان کرم ها و مارها و مورها کاشتند و به ما هم گفتند کاشتيم تمام شد رفت پي کارش. يک نفر به نام لاجوردي را هم با بيل گذاشتند مراقب باشد که کسي به آن نهال دست نزند و سردار محسن رضايي هم رفت که آفتابه آفتابه خون جوانان را از جبهه هاي جنوب بياورد و بريزد پاي نهال تا رشد کند که کرد وشد ايني که مي بينيد. يادم رفت بگويم ميوه هاي آبدار درخت پدر شما هم که خيلي خيلي قشنگ بودند، يا از ميوه فروشي خريداري شده بودند و شاگردان پدرتان موقعي که ايشان خواب بودند به درخت وصل مي کردند، يا اصلا پلاستيکي بودند و بر سر هر کس مي افتادند کله ي بيچاره را مي شکستند. آنجا هم يک باغبان بود به نام نصيري که يک شاگرد داشت به نام ثابتي که هر کس به درخت نزديک مي شد با بيل و کلنگ سر به دنبالش مي گذاشتند و معمولا بالاي تپه ي اوين ترتيب طرف را مي دادند.
حالا شما ماشاءالله بزرگ شده ايد و براي خودتان مرد جا افتاده اي شده ايد و مي خواهيد ما را از شر اين درخت بد بو و بد ميوه خلاص کنيد و دوباره يک درخت ديگر به جاي آن بکاريد. باغبان هاي ديگري هم هستند که آن ها هم بدشان نمي آيد درخت خودشان را بکارند ولي طفلي ها زورشان به ريشه هاي اين درخت - که به چاه جمکران رسيده - نمي رسد و چشم به قدرت و مکنت شما دوخته اند. فوقش اين است که دور از چشم ما فقير فقرا با شما در دهات اطراف، مثلا برلين و واشينگتن يک شام ناهاري صرف مي کنند و اجازه مي خواهند که اگر بشود يک بيل هم براي از بيخ کندن اين درخت تنومند آن ها بزنند و در ميوه هاي درخت شما، انشاءالله تعالي شريک باشند.
والله ما که از اين درخت ها هيچ وقت خيري نديده ايم و هر درختي بوده ميوه ي پلاستيکي و يا گنديده اش بر سر ما خورده و گاز اکسيد دو کربن اش نصيب ما گشته. شما ماشاءالله باغبان ِ تر و تميزي هستيد و در جهان متمدن بزرگ شده ايد و زبان انگليسي خوب مي دانيد و مادر محبوب و محترمي داريد - که هنوز هم مجلات خارجي عکس ايشان را زينت بخش روي جلدشان مي کنند - و خوش تيپ هستيد و جوان هستيد و خلاصه هر چه خوبان دارند شما يک جا داريد. چرا خر شويم و منتظر بمانيم تا مردم از ميان درخت ها يک درخت را انتخاب کنند تا همان کاشته شود؟ تازه معلوم نيست آن درخت چه درختي باشد. يک هو ديديد برادران مجاهدين خلق، هيئتي هجوم آوردند و با نعره و عربده تا بيايم بجنبيم درخت خودشان را کاشتند رفت پي کارش. بنابراين اگر اجازه بدهيد ما هم بياييم در برلين يک چلوکباب در خدمت ِ شما ميل کنيم ببينيم آينده ي درخت چه مي شود. قول مي دهم از شما نخواهم تا از مضرات درخت پدرتان بگوييد. قول مي دهم از شما نخواهم تا در مورد ثروت و مکنت تان به دهاتي ها توضيح دهيد. قول مي دهم به اين که شما را شاهزاده خطاب مي کنند ايراد نگيرم و اصلا کاري نداشته باشم که شما هم اعتراضي به اين امر نمي کنيد. قول مي دهم از ديدن باغبان هاي بداخلاق و حقه بازي که بيست و هفت سال پيش دور پدرتان را گرفته بودند و با اولين نسيم به چاک زدند و اکنون در اطراف شما هستند اصلا نترسم و ناراحت نشوم. قول مي دهم از اين که شما اصلا به روي تان نمي آوريد که شاگردان پدرتان بالاي تپه ي اوين، همان چند نفر دهاتي مکتب رفته را به بدترين وضع کشتند ناراحت نشوم و چيزي نپرسم. فقط جان مادرتان وقتي مي خواهيد درخت تان را بکاريد و ما هم پاي آن خاک بريزيم، لطف کنيد به خاطر خودتان هم که شده آن را روي ماران و موران نکاريد که ما دوباره مجبور بشويم آخر عمري دنبال درخت جمهوري خواهي بدويم. اتحاد مقدس مان را پيشاپيش تبريک مي گويم!
بعدالتحرير: اين مطلب به بهانه ی ملاقات برخي از اعضای اتحاد جمهوري خواهان با شاهزاده رضا پهلوی در برلين نوشته شده است.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در بخش فرهنگ خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين نامه در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
در حال نوشتن نقدی بودم بر مطلب الپر زیر عنوان "راه ما از شما جدا شده است" که در آن تحريم کنندگان انتخابات اخیر ریاست جمهوری را به انگل هایی تشبیه کرده که خود را در دوران اصلاحات به اصلاح طلبان چسبانده اند و ضمن تغذيه از آنها باعث تضعيف شان شده اند. از مطالعه ی مطلب اخير چنین استنباط مي شد که ایشان قائل به دو جريان اجتماعي اصلاح طلب و تحريمی هستند و تحریم کنندگان انتخابات ریاست جمهوری را در رديف براندازان قرار مي دهند.
با مطالعه ی نوشته های روشنگر ِ نیک آهنگ کوثر تحت عنوان "مصادره ی اصلاح طلبی" و نیز مطلب کوتاه آقای سيدابادی تحت عنوان "اصلاحات به منزله ی روش"، نگارش آن مطلب را متوقف کردم ولي در اين اندیشه بودم تا در فرصتي مناسب به مسئله ی اصلاحات و براندازی در دوران بعد از انقلاب نگاهی اجمالی بیندازم.
دو نوشته ی آخر الپر (+ +) و استفاده از تشبیهات جدید نئوخط امامي و نئو ضدانقلاب و طرح مجدد خط امام توسط بهزاد نبوي باعث شد تا این نگاه را در قالب مطلبي که اکنون پیش رو دارید تقدیم شما خوانندگان ارجمند کنم.
***
دوست عزیزمان آقای الپر همان طور که خود در یادداشت آخرشان نوشته اند "خيلي چيزها را خوشبختانه نديده اند". البته اين برای یک خبرنگار یا محقق تاريخ امتیاز منفی ئی نيست چرا که مي توان – و در موارد تاريخي مي بایست – با مطالعه و تحقیق بر آن چه در گذشته ها به وقوع پيوسته احاطه پیدا کرد و اگر درسي هست که امروز نیز به کار می آید از آن بهره گرفت.
يکي از اين درس ها که از دید دوست ارجمندمان پنهان مانده و بسیار هم مهم است این است که براندازها و ضدانقلاب ها –جز آناني که طرفدار رژيم سلطنت بودند – از ابتدا برانداز و ضدانقلاب نبودند. از طرف دیگر گروه هایی که به براندازی و مبارزه ی آشتی ناپذیر شهرت داشتند در برخورد با واقعیت های اجتماعي و شرایط جدید، از روش و بینش خود دست برداشتند و راه جدیدی را که می توان آن را اصلاح طلبی خارج از حکومت نامید در پیش گرفتند.
نمونه ی اول تبدیل مجاهدین خلق ِ اصلاح طلب به مجاهدین خلق ِ برانداز بود. جوانان عزیزی که امروز در عرصه ی سیاست ایران فعالیت می کنند متاسفانه به دو دلیل، از تاریخ دو سه سال نخست بعد از انقلاب بی خبرند: اول سانسور شدید حکومت اسلامی و دوم سکوت سازمان هایی مانند مجاهدین خلق در باره ی مواضعی که در دو سال اول بعد از انقلاب داشتند. مجاهدین در تمام کتاب ها و نشریات جدیدشان به نحوی برخورد می کنند که گويي از ابتدا خواهان سرنگونی حکومت اسلامی ایران بوده اند و با امام و دیگر مسئولان نظام از همان روزهای اول تضاد آشتی ناپذیر داشته اند. این یک دروغ و تحریف ِ بزرگ تاریخی است و باید بدانیم که مجاهدین از بهمن 57 تا حوالی آبان 59 خواهان اصلاح ِ همین حکومت اسلامی و به دست آوردن سهمی از قدرت از طریق کانال های عادی و قانونی و انتخاباتی بودند.
اگر مجاهدين، در آن سال ها هواداران شان را در "زمین چمن" ستاد مرکزی تخت جمشید یا بالاخانه ی ستاد نارمک یا ساختمان انجمن معلمان مسلمان در قالب دسته وگروه های شبه نظامی و میلیشیایی گرد می آوردند، فقط به منظور مقابله با حمله ی عناصر مهاجم حکومتی بود. نه در مخیله ی رهبری و نه در ذهن ِ تنگ و بسته ی هواداران رده پایین، فکری به نام سرنگونی حکومت نمی گذشت. البته با تحویل ندادن و جا به جا کردن سلاح و مهمات، آمادگی برای برخوردهای حادتر و دفاع مشروع وجود داشت ولی هدف اکثر مجاهدین تا لحظه ی نامه نگاری با امام و تقاضای ملاقات با ایشان اصلاح حکومت و باز کردن فضای سیاسی بود (هر چند در لحظه ی نامه نگاری تصمیم به مبارزه ی مسلحانه در صورت عدم پذیرش ملاقات گرفته شده بود).
متاسفانه آن چه گذشت (که گوشه هایی از آن را می توان در مجله ی "چشم انداز" آقای مهندس میثمی مطالعه کرد) مجاهدین را تبدیل به نیروی معاند و برانداز کرد و در نهایت آنان را به دامن دشمن مهاجم و ضدبشر خارجي انداخت.
مجاهدین پیش از مرگ معنوی شان، نیرویی پویا و منتقد بودند که در اثر فشار و ظلم بی حد وادار به اعمال غیرمنطقی و از نظر سیاسی و اجتماعی مهلک و کشنده شدند. روزی که مهدی ابریشم چی در همان زمین چمن اعلام کرد که ساختمان ستاد باید تخليه شود و به زودی تصمیمات دیگری گرفته خواهد شد و روش مجاهدین در برخورد با ظلم و ستمی که بر هواداران می رود تغییر خواهد کرد و مشت با مشت پاسخ داده خواهد شد هیچ کدام از هواداران ساده و بخت برگشته که در حال خوردن گوجه سبز و تماشای فیلم "نبرد الجزایر" بودند گمان نمی کردند چند ماه بعد اسلحه به دست بگیرند و مانند قهرمانان همان فیلم نبرد الجزایر، بمب منفجر کنند و آدم بکشند. بدون هیچ تردیدی اکثریت قریب به اتفاق مجاهدین تا آخرین لحظات خواستار اصلاحات بودند و ابدا قصد سرنگونی حکومت نداشتند.
اما گروه هایی هم بودند که اصلا نام شان چریک بود و از نظر ایدئولوژیک با حکومت اسلامی از هیچ نظر سازش نداشتند. شاخص ترین این گروه ها چریک های فدایی خلق بودند که بخش بزرگی از آن ها در برخورد با واقعیت های اجتماعی و نیز خط فکری حزب توده، اسلحه بر زمین گذاشتند و از یک نیروی ذاتا برانداز به یک نیروی ذاتا اصلاح طلب بدل گشتند که امروز نیز در ادامه ی همان تحول، اکثریت شان به نیروهای جمهوری خواه گرایش یافته اند.
خواست فدائیان و حزب توده از ابتدا مشخص بود: اصلاح در داخل حکومت موجود و امکان فعالیت تمام گروه های سیاسی در متن جمهوری اسلامی و قانون اساسی آن. حزب توده ی کیانوری، جداً پیرو خط سیاسی امام بود و با تمام وجود خواهان ریاست جمهوری شخصی مانند خلخالي برای سرکوب قاطع ضدانقلاب و نیروهای برانداز و قطع کردن دست آمریکا و لیبرال های نهضت آزادی بود. فدائیان جداً خواهان ِ مسلح شدن سپاه پاسداران انقلاب اسلامی به سلاح های سنگین برای مبارزه ی نهايي با امپریالیسم و عوامل داخلی آن بودند.
دوستان ارجمند ما قبول کنند که مطرح کردن گذشته برای گرفتن انتقام کشته شدگان و اعدام شدگان و تخلیه ی عقده ها و طرح پدرکشتگی ها نیست که تکليف آن را –که مشمول مرور زمان هم نمی شود- روزگاری قانون مشخص خواهد کرد. بازگو کردن گذشته برای درس گرفتن و استفاده از این درس در زمان حال است. اگر شما می بینید که امروز کمتر کسی از افراد میان سال و پا به سن حتی در مواجهه با خشن ترین رفتارهای حکومتی به فکر مقابله ی مسلحانه یا برخورد قهرآمیز می افتد فقط به خاطر تغییر دوران و مدرن شدن افکار و حفظ منافع نیست؛ به خاطر مشاهده ی بی حاصلی چنین روش هایی در آن سال های شوم و سیاه است. به خاطر تجربیاتی است که به قیمت خون صدها زن و مرد و پیر و جوان به دست آمده است. تحریم یا شرکت نکردن در انتخابات خود نوعی مبارزه ی مسالمت آمیز مدنی است که ربطی به براندازی و خشونت سیاسی ندارد. می توان انتخاباتی را تحریم کرد و خواهان اصلاحات بود. می توان در انتخاباتي شرکت کرد، و حضور در آن را حتی تبليغ کرد و برانداز بود! آری، بسیاری از کسانی که در حوزه های خارج از کشور به دکتر احمدي نژاد رای دادند براندازان حکومت بودند که در این خيال خام اند که با به روی کار آمدن تندروها سرنگونی حکومت تسریع خواهد شد.
آنانی را که نئوضدانقلاب می پنداریم و تندترین انتقادها را به ما دارند می توانند اصلاح طلبانی باشند که براندازی بدون نیروی جایگزین را مخرب تر از تغییرات تدریجی و بطئی می دانند و به قدرت عظیم مردم در تغییر ناگزیر حکومت ها اعتقاد دارند. این حقیقتی است که کتمان آن حاصلي جز فریب و گمراهي جوانان نخواهد داشت.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقاي مهدي جامي در سايت وزين "سيبستان" مطلبي نوشته اند تحت عنوان "در باره ناکامي محتوم اکبر گنجي" که چون از دل بر مي آيد لاجرم بر دل مي نشيند، اما اين همه ي داستان نيست. بر کار بزرگ و قهرمانانه ي گنجي نقدهاي ديگري هم نوشته شده که برخي از آنها کاريکاتور مفتضح ِ حرف هاي شريعتمداري و سناريونويسان مرتضوي است که از شدت ابتذال حتي ارزش فکر کردن هم ندارد اما بر نوشته ي آقاي جامي مي توان و مي بايد پاسخ نوشت.
اکبر گنجي عقب تر از زمان خود نيست بلکه بسيار جلوتر است و به قول آن فيلسوف، بيچاره کسي که جلوتر از جامعه و زمان خود باشد. دليل عدم همراهي و عقب ماندگي ما نيز حفظ منافع شخصي مان است و نه عقل راهنما. مارکسيست ها مي گويند که ما نمي توانيم انقلابي باشيم چون خرده بورژوا هستيم و منافعي داريم که حاضر به از دست دادن آن ها نيستيم. جان ما، مال ما، خانه و کاشانه ي ما، موقعيت اجتماعي و شغلي ما چيزي نيست که حاضر باشيم آن را به راحتي از دست بدهيم. اين است که نمي توانيم انقلاب کنيم. مارکسيست ها راست مي گويند. ما نمي توانيم بگوييم چيزي نداريم از دست بدهيم. ما خيلي چيزها داريم که حاضر نيستيم آن ها را از دست بدهيم. بايد اين واقعيت را قبول کنيم.
بر خلاف گفته ي آقاي جامي عصر انقلاب ها به پايان نرسيده است. اگر حکومت هاي موجود عقل به خرج ندهند و داوطلبانه کنار نروند، انقلاب هاي رنگارنگ باز تبديل به انقلاب سرخ خواهد شد. در غرب دمکرات و پيشرفته هم اگر حکومت ها هماهنگ با مردم عقب ننشينند، امکان وقوع شورش و درگيري هست؛ کشورهاي جهان سوم و جنوب و هر چه که مي خواهيم اسم بگذاريم جاي خود دارند.
اکبر گنجي آيت الله خميني نيست؛ نه آيت الله خميني سال 42 و نه 57. اکبر گنجي يک مرد شجاع و دلاور است که حق مسلم و شخصي اش را از حکومت مي خواهد. حقي که اگر به آن دست يافته شود نه فقط گنجي که يک ملت از آن بهره خواهد برد.
ما در سرزميني زندگي مي کنيم که که اگر بخواهيم حقوق ابتدايي يک ملت را که به دست عده اي معدود سلب مي شود بر شماريم يک جزوه ي مفصل خواهد شد. سوال اين است در مقابل اين همه ظلم چه بايد کرد؟ وقتي جان به لب رسيد چه بايد کرد؟ يکي خود را به خاطر پنجاه هزار تومان پول به آتش مي کشد، ديگري به خاطر نجات جان و انديشه اش در خارج از کشور رحل اقامت مي افکند، يکي ديگر براي آزادي خود و ملت دست به اعتصاب غذا مي زند. همه ي اينها حق خود را مي خواهند.
آقاي جامي به قرآن استناد مي کند و اين که هدايت با خودکشي ممکن نمي شود. از ايشان سوال مي کنم با اين حساب واقعه ي عاشورا را چگونه بايد تفسير کرد؟ اگر بخواهيم عمل امام حسين و يارانش را در ترازوي عقل بسنجيم مگر نامي جز خودکشي خواهد داشت؟
کلمات گنجي "از آتشگه جان بيرون نيامده" نمي افسرند، بلکه در زير خاکستر پنهان مي مانند تا به روز حساب آتش بر کاخ ظالمان زنند. اقدام اجتماعي ِ مورد نظر آقاي جامي اگر هزار سال هم بدين قِسم بنشينيم و دست روي دست بگذاريم هرگز تحقق نخواهد يافت.
من دعا مي کنم، گنجي که گوشت و خونش را ذره ذره و با آگاهي در راه عقيده اش داده، به هدفي که به دنبال آن است دست يابد. من مطمئن هستم که اگر گنجي به اعتصاب خود ادامه مي دهد از ترس ملامت اين و آن نيست بلکه براي رسيدن به هدفي است که باور او مي گويد ارزش سر باختن دارد. بالاخره روزي تاريخ به ما نشان خواهد داد که گنجي ناکام نمانده است و محتوم، سنت تاريخ است که همواره به نفع مظلوم راي مي دهد. اين راي محتوم را فراموش نبايد کرد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آقاي دکتر!
اين روزها بازار بحث هاي انتخاباتي و شعارهاي کوبنده ي انقلابي حسابي داغ است. اکثر نامزدهاي رياست جمهوري سخن از بازگرداندن نيروهاي "محذوف" مي رانند. اقتدار گرايان معتقدند نيروهاي حزب الله حذف شده اند و اگر بر سر کار بيايند آنها را بر سر کار خواهند آورد. اصلاح طلبان هم - که شما قرار است رئيس جمهورشان شويد-، سخن از بازگرداندن نيروهاي محذوف سياسي مي زنند.
اما در اين ميانه نيروهاي "محذوفي" هستند که نه در عالم واقع، که از طريق سيم هاي ارتباطي و مخابراتي حذف شده اند. نيروهايي که صداي شان به جايي نمي رسد و کسي فريادرسشان نيست. نيروهايي که هيچکس مسئوليت حذف شان را بر عهده نمي گيرد. نيروهايي که جز نوشتن، کار ديگري انجام نمي دهند وجز خواندن و انديشيدن دعوت به کاري نمي کنند. اين نيروهاي "محذوف" همان وب لاگ ها و وب سايت هايي هستند که اشاعه دهندگان آزادي و حاميان حقوق بشرند.
جناب وزير ارتباطات مي فرمايند که فقط از نظر فني در جريان کار قرار دارند و از اين که چه کساني براي حذف وب لاگ ها و وب سايت ها تصميم مي گيرند و آن را به اجرا مي گذارند بي خبرند. اين البته چندان عجيب نيست. درجايي که رئيس قوه ي قضائيه از وضع آن قوه شکايت به مردم مي برد، وزير ارتباطات هم مي تواند از آن چه در تشکيلات تحت مسئوليت اش مي گذرد بي خبر باشد.
آقاي دکتر!
لابد زمان شاه را به خاطر داريد. کتاب ها وجزواتي که به صورت مخفي منتشر مي شد را احتمالا فراموش نکرده ايد. ممنوعيت، تنها باعث کم شدن تيراژ مي شد ولي بر محبوبيت مي افزود؛ محبوبيتي که گاه هيچ دليل خاصي هم براي آن وجود نداشت.
آقاي دکتر!
بياييد در گام اول از دوستان تان که هم امروز اهرم هاي قوه ي مجريه را در اختيار دارند بخواهيد تا عوامل فيلتر کردن سايت هاي اينترنتي را به اسم معرفي کنند. از آن ها بخواهيد به شما بگويند که چه کساني و به چه دليلي حکم حبس براي وب لاگ ها و وب سايت ها صادر مي کنند. سوال کنيد چه کساني دستور حذف و پشت ديوار نگه داشتن سايت هاي خبري مثل "گويا" را صادر مي کنند. چه کساني حکم فيلتر کردن سايت هاي ادبي مانند "دوات" را به عوامل اجرايي ابلاغ مي کنند. چه کساني وب لاگ های اجتماعي مانند "زيتون" را در پشت ميله هاي "امن افزار" به بند مي کشند و خواننده را از خواندن آنها محروم مي کنند.
آقاي دکتر!
اگر اين دوستان را که در تاريکي ِ اتاق هاي کامپيوتر ِ وزارت ارتباطات و وزارت اطلاعات قايم شده اند پيدا کرديد از قول ما به آن ها بفرماييد با اين عمل سخيف، يک عده را از خواندن مطالب ما محروم مي کنند ولي اکثر جوانان به شيوه هاي مختلف ِ فني، سد و ديوار چيني را که آنها به کمک از آمريکا برگشتگان ِ مثلا تحصيل کرده به هزار زحمت مي سازند، دور مي زنند و خود را به ما مي رسانند. من مي توانم آمار بازديد کنندگان وب لاگم را در اختيارتان قرار دهم تا ببينيد که فيلترهاي دوستان اثرش موقتي است و خواننده اگر بخواهد، مي تواند به مطالب ما دسترسي پيدا کند.
آقاي دکتر!
موضع خودتان را در اين باره صريحا اعلام کنيد. توانايي تان را در اين باره دقيقا مشخص کنيد. يقين بدانيد که سخن صريح شما در باب اين معضل، اثرش از ايجاد حلقه ي انساني برای حفاظت از آزادي بيشتر خواهد بود. آن قدر بيشتر که ناچار به شکستن حلقه خواهيد شد و با جوانان اهل قلم، آزادي را به انقلاب پيوند خواهيد زد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در بخش انتخابات رياست جمهوری خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
دور از ذهن و انتظار نيست که اشباح پنهان شده در تاريکخانه ها، قصد تخريب کسي که نور بر چهره ي کريه شان انداخته داشته باشند. پنج سال زندان کافي نبود، اکنون آقايان دست به کار تخريب معنوي گنجي شده اند. اين بار اولي نيست که ارباب قدرت دست به چنين شيوه هاي کثيف و غيرانساني مي زنند و گمان مي رود که اهل قلم با اين حيله ها آشنايند. اما يادآوري شيوه ي عمل اين فريب کاران از آن رو ضروري است که افراد بي تجربه به دام آن ها نيفتند. امروز که عده اي از وب لاگ نويسان در حمايت از آزادي گنجي و ديگر زندانيان اهل قلم حرکتي را آغاز کرده اند، برخي وب لاگ نويسان با ارجاع دادن به اين گونه اخبار قصد دارند کساني را که خواهان پيوستن به اين جمع معترض هستند دچار ترديد و بدبيني کنند. بر ماست که آگاهانه با اين ترفندها مقابله کنيم.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ای ميلي از آقای راشدان در باره ی "شهرام اعظم دروغ مي گويد" و انتقاد من به اين مقاله دريافت کردم که جهت اطلاع خوانندگان عينا در اينجا درج مي کنم. با تشکر از آقای راشدان متن يادداشت ايشان را در زير مي خوانيد:
آقا يا خانم ف - م - سخن عزيز
چون اساسا شما را دورادور دوست دارم ، خيلي ساده و ويرايش نشده در حدي که برايم ممکن است ، سعي مي کنم ابهامات شما را رفع نمايم. اگر دوست داشتند حتي مي توانيد اين مطلب را در وبلاگتان منتشر کنيد.
مشکلی که من دارم با چند سوال شروع مي شود :
اپوزيسيون ايراني خارج از کشور مرکب از صدها ، حزب ، انجمن و دارودسته است ، شما فکر مي کنيد ، چرا از ميان اين همه دولت ، نهاد بين المللي ، NGO ، سازمان منطقه ای و فرا منطقه ای ، بنگاههای تجاری و یا خبر رسانی - هیچکس به اندازه یک ارزن ارزش و اعتبار برای این اپوزیسیون عریض و طویل قائل نیست ؟ چرا ؟ چرا حتی کم تیراژترین روزنامه های غربی مایل به چاپ اخبار اپوزیسیون ایرانی تبعیدی نيستند ؟ چرا بهیچوجه مايل به گفتگو با چهره های این اپوزیسیون نیستند؟ چرا هیچ تلویزیون یا رادیوی حرفه ای غیر فارسی زبان به سراغ سازمانهای ایرانی تبعیدی نمی آید؟ چرا اپوزیسیون بسیاری از کشورهای کم اهمیت تر از ایران ، در پارلمانهای غربی لابی دارند ، با رئیس جمهور و نخست وزیر و وزرا به راحتی دیدار می کنند درحاليکه به چهره های اپوزیسیون تبعیدی ایرانی حتی اجازه دیدار مسئول فضای سبز ، شهرداری محل سکونتشان داده نمی شود ؟ و ....
***
خیلی ها البته عقيده دارند که کار کار انگليس هاست و دلارهاي نفتي و الي آخر ، آخر چرا دلارهاي نفتي ، فقط ۲۵ سال است فقط مانع شکوفايي اپوزيسيون ايراني شده است ، مگر کشورهاي کمونيستي نظير روماني و هکذا براي مقابله با دشمنانشان به غرب امتياز نمي دادند ، مگر کوچما رئيس جمهور سابق اوکراين براي جلب اعتماد غرب به عراق نيروي نظامي نفرستاد ؟ مگر اسلوبودان ميلشويچ بزرگترين مجتمع آمريکاييان صرب تبار را در شيکاگو براي حل مشکل خود با آمريکا بسيج نکرد ؟ چرا زمين فقط براي رقص اپوزيسيون ايراني کج است؟
آقا يا خانم ف - م - سخن عزيز
اگر روزي روزگاري وقت داشتيد ، کمي اپوزيسيون موجود ايراني را با مثلا گروههايي نظير ( اوتپور - اپوزيسيون مقاومت در يوگسلاوي سابق ) مقايسه کنيد ، آنوقت به غربيها حق مي دهيد که حتي يک کلام اين اپوزيسيون را باور نکنند.
۲۵ سال است ، پشت سر هم بدون ارائه مدرک و شاهد معتبر ، ادعاهاي ضد و نقيض تحويل مطبوعات بين المللي داده اند ، از کاه کوه ساخته اند و از کوه - کاه ! جايي که بايد جنجال مي کردند ، روحشان خبردار نشد که در ايران چه مي گذرد ، در عوض هر بار به مناسبتي بدون بررسي دقيق ، جنجال درست کردند و از اعتبار خود کاهيدند.
همين قضيه کوي دانشگاه را بخاطر آوريد ، اصولا کسي در اپوزيسيون نبود که ترديد داشته باشد ، جمهوري اسلامي حداقل ۲۰۰۰ دانشجو را کشته است ، من در يک مراسم ۸ مارس سال بعدش خواستم بگويم حالا ۲۰۰۰ نبوده احتمالا ۲۰۰ يا ۲۰ يا ۲ بوده ،مي خواستند من را هم بکشند ! همين رقم ۲۰۰۰ و ۱۰۰۰ را به مطبوعات کشور محل سکونتشان دادند ، به سياستمداران غربي گفتند ، بعد سفارتخانه ها از تهران درآورند که « يک نفر کشته شده ، به نام عزت ابراهيم نژاد و ... » شما توقع داريد ، غربيها براي اطلاعات اين اپوزيسيون ارزش ، اعتبار و Credibility قائل باشند ؟
بخاطر آشوبهاي کوي دانشگاه در سال ۲۰۰۰ بيش از ۱۷۰۰۰ ايراني از کشورهاي اروپايي درخواست پناهندگي کرده اند ، نيمي از اين افراد از شهر شيراز مي آيند و قصد دارند به انگلستان بروند ، يکي از محققين مهاجرت اروپايي يکبار از من پرسيد « عجيب است که پايتخت شما تهران است ولي همه اتفاقات سياسي منجر به فرار از ايران در شيراز رخ مي دهد !»
آقاي ف م سخن عزيز
چند وقت پيش شما يادتان هست ، که يک نفر به نام وحيد صادقي خودش را شلاق زد ، پشتش را اول متيل سالسيلات و گزيلوکائين مالاند و بعد داد با اسيد بسوزانند و بعد خودش را ربود و بعد باقي ماجرا را که يادتان هست ،چه آبروريزي بزرگي به راه افتاد. وزارت اطلاعات ايران پيروز ميدان بود و رسانه ها و احزاب ايراني منتقد حکومت خجل ، شرمسار و بي اعتبار . وظيفه من و شماست که اجازه ندهيم اعتبار اطلاعاتمان را عده اي شياد به بازي گيرند ، ماهانه دهها نفر از اين قبل آدمها ، براي من اي ميل مي فرستند و خواستار ارائه اطلاعات ويژه و فرار از ايران اند ، همه شان هم افسر امنيتي ، عضو بيت رهبري ، فرمانده حفاظت سپاه و ... حتي يکي مدعي شده بود که « فاضل خداداد » است که در واقع اعدام نشده و جنازه ديگري به جاي او در قبر است از آقاي نوريزاده اگر سوال کنيد ايشان شايد ماهانه صدها از اينجورهاي اي ميلهاي بي پايه شهرام اعظمي دريافت مي کنند اصلا چرا راه دور برويم همين شاهين مير حسيني عزيزمان مگر نيست ، از سال ۷۶ مي آمد و در تجمعهاي تحکيم ، گريبان برگزارکنندگان را مي گرفت که وزارت اطلاعات در دندان شماره ۶ من ميکرفن کنترل از راه دور کار گذاشته است ،باور نمي کنيد اين هم سايت ايشان http://www.shahin-m.com/home.html بخوانيد و لذت ببريد.
***
بفاصله کوتاهي پس از اعلام قتل خانم « زيبا کاظمي » - توسط ماموران امنيتي يا قضايي جمهوري اسلامي ايران ، من در سايت گويا يکي از اولين و تند ترين يادداشتها را نوشتم که مستقيما قتل او را متوجه دستگاههاي امنيتي تحت نظر دولت مي نمود ، لذا شبهه شما در جانبداري من از آقاي آرمين براي کتمان حقيقت درست نيست.
من روزنامه نگارم ، حرفه من موشکافي و بررسي دقيق مي طلبد ، اگر شما در ۲۵ سال گذشته به اين عادت نکرده ايد ، تقصير من نيست ، اگر محکوميت فله اي جنايات جمهوري اسلامي را مي خواهيد ، اين شما و اين حزب کمونيست کارگري ، که عقيده دارد در ايران ۶۰۰ هزار زنداني سياسي داريم که البته فقط اسم ۶ نفرشان را مي داند.
من ناچارم موشکافي کنم ، آقاي اعظم اولين نفري است که مي گويد : « خانم کاظمي شلاق خورده بود » اين حرف ايشان درست نيست ، قبول نداريد از وکلاي خانم کاظمي سوال کنيد ، شماره موبايل آقاي سلطاني و سيف زاده وکلاي پرونده تلفن کنيد و بپرسيد که زيبا کاظمي شلاق خورده بود يا نه ؟ به صورت مداوم و روزي چند ساعت شکنجه شده بود يا فقط در دو نوبت مجزا با ضرباتي دقيقا مشخص ؟
بسياري از ادعاهاي شهرام اعظم دروغ است. حالا شما از من روزنامه نگار توقع داريد بخاطر نفرتم از جمهوري اسلامي دروغ بنويسم ؟
اين چه بيماري رواني و روحي است که ما ملت بدان دچاريم؟ يک انسان بخاطر شکنجه و ضربه به مغزش به قتل رسيده - اين را که کسي انکار نمي کند ! اين حقيقت به قدري بزرگ وحشتناک و جنايتبار است که به باور من همانطور که بارها نوشتم ، شايسته بود « آقاي خاتمي » استعفا دهد.
حالا من از شما مي پرسم مگر مرگ در کشورهاي عربي - اسلامي و ايران کم وحشتناک است که حتما بايد ماجراي تجاوز را بدان الصاق کرد ، تا جانگداز تر شود؟ مسئله تجاوز در پرونده خانم کاظمي هيچوقت مطرح نبوده و نيست ، اين را هم لطف کنيد از وکلاي ايشان بپرسيد تا مطمئن شويد. نقل قولي هم که يک نفر از گفته هاي خانم عبادي به قول خودش « مستفاد » کرده و در وبلاگش نوشته ، بعدا اساسا جايي مطرح نشد.
خلاصه کلام اينکه ف - م سخن عزيز ،جمهوري اسلامي ايران ، يک حاکميت بربري ، شرور و جنايتکار است. شما که لااقل مي دانيد من اينطور فکر مي کنم ، واقعيت قتل خانم کاظمي دردناک است ، سازمان ملل بايستي که ايران را محکو م کند ، اين پرونده و موارد ديگر نقض حقوق بشر در شوراي امنيت مطرح شود ، حاکميت بنيادگرا و ضدانساني ايران براي پذيرش راي و نظر و آزاديهاي مردم تحت فشار قرار گيرد ، آخوندها ول کنند و بروند دنيال کارشان و جوابگويي کارهايي که کرده اند و ...
اما همه اينها و اينها همه دليل نمي شود که من دقت حرفه اي خودم را کنار بگذارم و اظهارات آدمهايي مثل وحيد صادقي ، احمد بهبهاني و شهرام اعظم را دکلمه کنم ، تا فرداي عيان شدن حقايق مضحکه عالم و آدم شوم.
ارادتمند
نيما راشدان
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين نوشته در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بگذاريد "آزاد باشند تا آن گونه که دوست دارند زندگي کنند؛ تا آن گونه که مي خواهند بينديشند، بگويند، بنويسند؛ تا آن گونه که مي خواهند آينده ی خود را انتخاب کنند"... محمد رضا نسب عبداللهي و نجمه ی اميدپرور را از زندان "بايد ها و نبايد ها" آزاد کنيد. از زندان ولايت زور و ظلم آزاد کنيد...
ماخذ تصوير سند: سايت الپر
علي غلامپور، معروف به باغي، جرم مشارکت در قتل 20 انسان، تجاوز به کودکان، لواط، تفخيذ، آزار و اذيت و ايجاد وحشت در مردم، و... محکوم به 15 سال زندان.
آرش سيگارچي، وب لاگ نويس و منتقد، سردبير روزنامه گيلان امروز، جرم نوشتن مقالات سياسي و اجتماعي، انتقاد از نظام حاکم، حمايت از زندانيان مطبوعاتي و اينترنتي، مصاحبه با راديو فردا، و... محکوم به 14 سال زندان.
عدالت اسلامي يعني اين...
معني آبادان کردن ويرانه ی قوه ی قضائيه را فهميديم. دست شما درد نکند جناب شاهرودی!
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين نامه در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين داستان در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين داستان در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
آنچه که آقاي خاتمي روز 16 آذر در دانشگاه تهران مشاهده کرد، دستاورد اصلاحات نبود، بلکه يکي از بمب هاي خشم و خشونتي بود که پيش از موعد منفجر شد. اين بمب هاي ساعتي، از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب ِ ايران به دست طرفداران استبداد در دل مردم کار گذاشته شده است و دير نيست انفجار به هم پيوسته ي آنها.
آنچه که آقاي خاتمي روز 16 آذر در دانشگاه تهران مشاهده کرد، يک حقيقت تلخ و بسيار آزارنده بود که هيچ خردمند و فرزانه اي از ديدن آن نمي توانست دل خوش شود ولي در مقابل اين حقيقت چه مي شد کرد؟ آقاي خاتمي ايستاد و تحمل کرد و اين حقيقت تلخ را به چشم خود ديد؛ ديد که زيباترين حرف ها هم در مقابل خشم ِ جوان کارساز نيست؛ دلداري و مرهم نهادن بر زخم ِ دل ِ زخم ديدگان کارساز نيست؛ تهديد به بيرون کردن از سالن و ترک جلسه کارساز نيست. او حقيقتي را ديد که کل نظام اسلامي دير يا زود با آن رو به رو خواهد شد. تازه آن چه که خاتمي ديد خشم محدود ِ دانشجويان نسبت به خود ِ سابقا محبوب اش بود و واي به روزي که اين خشم مجال بروز در مقابل رهبر و فسيل هاي شوراي نگهبان و ددمنشان ِ هميشه منفور ِ قوه ي قضائيه پيدا کند.
امروز کوته فکران ِ تماميت خواه، از آنچه که بر سر خاتمي آمد احساس رضايت مي کنند و بروز چنين حادثه اي را به بي لياقتي او نسبت مي دهند و چه اشتباه مي کنند! چشم به حقيقت دوختن و رو در روي آن قرار گرفتن و براي درد، درمان يافتن نشان خرد است نه بي لياقتي و آن که با دستگاه هاي عريض و طويل تبليغاتي و صرف ميلياردها پول، سعي در کتمان حقيقت و پنهان کردن ِ درد دارد از خرد و لياقت بي بهره است؛ به کسي که اميد به اصلاح را در دل جوانان مي کشد و به جاي آن ياس و نفرت مي کارد، نمي توان با لياقت خطاب کرد بلکه بايد او را بي بهره از عقل ناميد.
من بيشتر از آن که براي آقاي خاتمي متاسف شوم، براي خودمان متاسف شدم؛ براي فرداي تاريکي که در پيش داريم. پيش ِ چشم خود روزي را ديدم که نه يک سالن، بلکه يک شهر و به دنبال آن کل کشور منفجر خواهد شد و ما در مقابل سيل خروشان مردم ِ جان به لب رسيده، توان ايستادگي و دعوت به رفتار منطقي و عاقلانه نخواهيم داشت. آن روز هم، نه چشم باز کردن رهبر و فسيل هاي شوراي نگهبان و ديدن حقايق اثري خواهد داشت، نه دلداري و مرهم نهادن بر زخم دل زخم ديدگان، ونه استفاده از زور و دستگاه سرکوب. آن روز روزي خواهد بود که عنان از دست همه در خواهد رفت تا چه کسي توانايي مهار و سوار شدن بر اسب ِ سرکش قدرت را داشته باشد، و به کدام سمت براند...
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
مطلبي تحت عنوان "ضرورت تحت بعد شکلي رفراندوم در مقطع کنوني" که در اصل توضيحات شش نفر از امضاکنندگان طرح فراخوان هشت نفره است در سايت اخبار روز منتشر شد. متاسفانه نويسندگان اين توضيح، هيچ اشاره اي به دلايل عدم امضاي خانم کار و آقاي سازگارا نکرده اند که اميدوارم هر چه سريع تر اين دلايل منتشر شود.
نکته ي قابل تامل ديگري که در متن ِ شش امضا کننده آمده اين است که: "اکنون که فاز اوليه گفتماني طرح رفراندم با حمايت مردم و جمع وسيعي از فعالان سياسي و روشنفکران ملي و آزاديخواه آغاز شده است، به هيچ عنوان خود را در جايگاه متوليان اين طرح نمي دانيم و طرح رفراندم را متعلق به همه حاميان اين طرح مي دانيم و به عنوان قطره اي از اقيانوس بي کران مردم تحول طلب ايران و انديشمندان و فعالان سياسي کشور با کنار نهادن کميته همه پرسي و قرار گرفتن در کنار حاميان اين طرح، از اصل شکل گيري گفتمان «رفراندم ملي در ايران» دفاع مي کنيم تا پس از شکل گيري گفتماني مسلط در ميان مردم و نخبگان سياسي آزاديخواه کشور، گام هاي بعدي برداشته شود".
اين که بعد از سه روز از شروع نظرخواهي، دوستان، کميته همه پرسي را به کناري مي نهند و در کنار حاميان طرح قرار مي گيرند جاي بسي تعجب و سوال است. هيچ عمل سياسي، به طور خود به خودي و بدون سازمان دهي به نتيجه نمي رسد و اگر قرار باشد برنامه اي در خلاء طرح شود و هيچ سازمان دهنده اي نداشته باشد، آن برنامه تبديل به مقاله ي مطبوعاتي خواهد شد! دوستان ِ امضا کننده بهتر است کاري را که شروع کرده اند تا انتها ادامه دهند تا اين عمل خود موجب ضربه زدن به مخالفان داخل و خارج نظام نشود. گفتمان رفراندوم ملي مدت هاست که شکل گرفته و نيازي به شکل دادن مجدد آن نيست و آن چه مهم است عمل موثر است و بس. ما از دوستاني که اين عمل را با به خطر انداختن جان خود آغاز کرده اند انتظار داريم آن را به انتها برسانند تا خداي ناکرده در کنار ِ جان، حيثيت سياسي ايشان نيز به خطر نيفتد.
توضيح: چند ساعت بعد از انتشار اين مطلب، تکمله ای در سايت ِ فراخوان ِ هشت نفره درج شد که مي توانيد با کليک روی اينجا آن را مطالعه فرماييد.
برای خواندن اين نقد در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
سال 57 که مردم به خيابان ها ريختند و خواستار سرنگوني رژيم سلطنت شدند، بسياري از دوستان مبارز و مجاهد - که به خاطر مبارزه با همين رژيم به زندان افتاده بودند - اين حرکت را منطبق با تئوري هاي علمي انقلاب نمي دانستند و با تمسخر و بدبيني به آن نگاه مي کردند. همين امر باعث شد تا روحانيون فرصت طلب، سکان انقلاب را در دست بگيرند و انقلاب را به جايي برسانند که امروز مي بينيم.
امروز نيز هر حرکتي که براي رهايي از دست نظام ولايت فقيه آغاز مي شود، به نوعي درگير مسائل تئوريک و عدم انطباق آن با خواست ها و روش ها مي گردد و مردم را به شدت دلزده و مايوس مي کند.
من نگراني و دلواپسي آقاي کشتگر را به خوبي درک مي کنم و ابدا مايل نيستم عمامه ي ولايت فقيه برود و تاج سلطنت برگردد و آرزو دارم جمهوري خواهان از چنان تشکل و اعتباري برخوردار گردند که اکثريت مردم ايران به آن ها راي دهند اما براي من قابل فهم نيست که شخص با تجربه اي مانند آقاي کشتگر، به محض شروع يک حرکت مهم و موثر، با موضع گيري مخالف خود گروهي را از پيوستن به آن باز دارند.
در اين فراخوان چند خطي به خيلي از موارد اشاره نشده است ولي هيچ گاه نمي توان ادعا کرد که اين عدم اشاره به مفهوم پذيرش و تائيد آن موارد است. تنها راه رهايي از چنگال ولايت فقيه، انجام رفراندوم است و البته برگزار کننده ي رفراندوم نمي تواند و نبايد در صدد تحميل نظري باشد. اگر اين تحميل صورت پذيرد، اين رفراندوم هم مانند رفراندوم "جمهوري اسلامي: آري يا نه" خواهد شد و اعتبار آن کلا مردود خواهد بود.
نگراني آقاي کشتگر بي مورد است. مردم و جوانان ما آن قدر شعور سياسي شان بالا هست که دوباره به چاه نيفتند. مردم نيازي به قيم و تصميم گيرنده و برحذر دارنده ندارند. اين نقشي است که امروز آقاي جنتي ايفا مي کند و مردم از چنين نقشي بيزارند. به فرض که اکثريت مردم خواهان نظام سلطنت باشند، اين خواست را نبايد با منع، سرکوب کرد. دوستان جمهوري خواه که از طيف چپ تا راست و از پاريس تا برلن براي خودشان تشکيلات و سازمان دارند بهتر است با انسجام و ارائه ي برنامه و رفتن به ميان مردم ايران تلاش کنند آنان را با خود همراه سازند.
هم اکنون با وضع اسف باري که از امضاهاي اينترنتي براي اين فراخوان مشاهده مي شود، ضرورت همکاري نيروهاي جمهوري خواه با اين حرکت صدچندان مي گردد. اين حرکتي است که اگر به نتيجه ي مطلوب نرسد، پيروزي بزرگي براي نظام ولايت فقيه و شکست بزرگي براي جنبش آزادي خواهانه ي مردم ايران خواهد بود. نمي توان با ده بيست هزار امضا، که شايد بسياري از آن ها تکراري باشد، به عنوان طرفداران رفراندوم آزاد، صاحب مشروعيت شد. اين کاري است که دوستان، متاسفانه بدون آماده کردن زمينه هاي لازم آغاز کرده اند و اکنون بر ماست تا با پشتيباني همه جانبه از آن به افزايش امضا کنندگانش کمک کنيم. بعد از اين که اين کار به نتيجه ي مطلوب رسيد مي توان در باره ي ساير جزئيات ِ "رئال پوليتيک" وارد گفت و گو شد. مسلما وقت زيادي براي اين کار خواهيم داشت.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
"اقدام جديد خشونت طلبان در مضروب كردن دكتر صالحي رئيس دانشگاه علم و صنعت كه يادآور برخوردهاي نفرت انگيز برخي از عناصر ضدانقلاب در ماههاي آغازين پيروزي انقلاب اسلامي است از يك سو نشانه استيصال اقتدارگرايان و از سوي ديگر زنگ خطر جدي براي دانشگاهيان و روشنفكران محسوب مي شود".
اين جمله را در "بيانيه سازمان مجاهدين انقلاب در باره حوادث اخير دانشگاه علم وصنعت" خواندم و سعي کردم منظور آقايان را از "عناصر ضدانقلاب" بفهمم.
آيا منظور آقايان، هواداران ِ سازمان مجاهدين خلق ايران است؟ همان ها که سازمان ِ نيمه مخفي "مجاهدين انقلاب" هر چه از دستش برآمد بر ضد آنها کرد تا بالاخره وادار شدند به طور مسلحانه رو در روي حکومت قرار بگيرند؟ همان ها که آقايان "مجاهدين انقلاب" در مقابل نشريه ي "مجاهد"شان، نشريه ي "منافق" منتشر کردند و به صورت سازمان يافته، به کتابفروشي ها و ستاد آنها حمله بردند؟
اين جمله از بيانيه را که خواندم، ياد برخورد آقايان "مجاهدين انقلاب" با "عناصر ضدانقلاب" آن دوران افتادم. برخوردي که خوب به ياد دارم با کتاب و سخن و انديشه نبود؛ با تيغ موکت بري و کارد و قمه بود.
اگر برادران کمي به ذهن خودشان فشار بياورند، شايد يادشان بيايد که چه کساني به ستاد اصلي مجاهدين خلق در خيابان تخت جمشيد مدام حمله مي بردند. چه کساني از در و ديوار درمانگاه مجاهدين خلق که در خانه ي سرهنگ زيبايي در خيابان بهار بود بالا مي رفتند. چه کساني بچه هاي مجاهدين خلق را زير باران مشت و لگد مي گرفتند و آن ها را با کارد و قمه سلاخي مي کردند. چه کساني در ميتينگ هاي مجاهدين خلق سنگ مي پراندند و سر مي شکستند.
آري شايد به ياد بياورند چه کساني باعث شدند تا يک آدم فرصت طلب و خود بزرگ بين مانند رجوي، از شرايط به وجود آمده استفاده کند، و عده اي جوان و نوجوان خام و بي تجربه را به عنوان چريک و ميليشيا، به جنگ مسلحانه با "آخوند"ها بفرستد. چه کساني باعث شدند همين جوانان و نوجوانان - که دل شان براي ايران و ايراني مي تپيد -، به آغوش صدام - که دشمن ايران و ايراني بود - پناه ببرند. آيا عناصر ضد انقلاب مورد نظر "مجاهدين انقلاب" اينها هستند؟
جمله را چند بار خواندم چون فکر مي کردم اشتباه مي کنم. چون هيچ ربطي ميان برخورد آن "عناصر ضدانقلاب" با "اقدام جديد خشونت طلبان در مضروب کردن دکتر صالحي" نمي يافتم. چون اگر مشابهتي در کار بود، مشابهت نه آن عناصر ضد انقلاب، که عناصر "مجاهدين انقلاب اسلامي"ِ اُوِرکت پوش ِ آن سال ها با خشونت طلبان امروز بود.
باز هم اميدوارم که من اشتباه کرده باشم و منظور برادران مجاهدين انقلاب، اين بچه هاي بي گناه، که هزار هزار شکنجه و تيرباران شدند، و يا در پايگاه هاي مجاهدين خلق در عراق عمر و جواني شان را تباه کردند نبوده باشد. آري، اميدوارم که "مجاهدين انقلاب"، سابقه ي درخشان شان را در تبديل عناصر مخالف، به ضدانقلاب ِ مسلح به اين سرعت فراموش نکرده باشند.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
بيجه به يک بار اعدام و 15 بار قصاص و علي باغي از اتهام قتل ها تبرئه و به خاطر آدم ربايي به 15 سال حبس و 100 ضربه تازيانه محکوم شد.
ترديدي نبود که در پشت پرده ي جنايت پاکدشت دست هايي قدرتمند در کار است و اين جنايت، فراتر از جنايت ِ دو فرد رواني است؛ اما هرگز گمان نمي رفت که با صدور چنين حکمي، دست ها به اين سادگي رو شود. سر و ته محاکمه را در دو جلسه و نيم به هم آوردند و مانند محکمه ي زهرا کاظمي نگذاشتند تا حقايق بازگو شود. حکم را هم بر خلاف رويه معمول ِ دادگاه ها، ساعت 11 شب اعلام کردند. به راستي اينهمه عجله براي چه؟
علي باغي همان شخصي است که هنگام اولين قتل بيجه در زندان اوين بوده است. دادگاه هرگز بيان نکرد که باغي براي چه و به چه جرمي در اوين بوده است. دادگاه در عرض چند دقيقه، و بعد از انکار باغي، به راحتي مي پذيرد که اعتراف او به مشارکت در قتل ها، از روي اجبار بوده و بيجه به تنهايي مرتکب قتل شده است. اين همان باغي است که مردم خود، او را دستگير مي کنند و به دست نيروي انتظامي مي سپرند اما دستگاه قضائي او را با وثيقه ي 100 ميليون توماني آزاد مي کند.
دادگاه به مردم نگفت که بيجه ی کم سواد، کتابي را که راجع به خودکشي با سيانور بود از کجا تهيه کرد؟ نگفت که بعد از دستگيري اول، چطور ماموران سيانور و دفترچه ي يادداشت بيجه را پيدا نکردند؟ چطور کارشناسان وزارت اطلاعات، بعد از نمونه گرفتن از خط بيجه و مطابقت دادن آن با کاغذي که براي والدين يکي از بچه ها نوشته بود، نتوانستند تشخيص دهند که خط، خط اوست. آيا اينکه بيجه ته مداد را مي گيرد براي گمراه کردن ماموران ورزيده و کارشناسان وزارت اطلاعات که مو را از ماست بيرون مي کشند و کوچک ترين جزئيات زندگي بازداشت شدگان را تخليه مي کنند کافي بوده است؟ چرا اثر انگشت او را با اثر به جا مانده بر روي کاغذ مطابقت نداده اند؟
پدر داغديده ي ميلاد امن پور گفت که "يک نخ نامرئي بر روي پرده ي اين ماجرا وجود دارد. اگر اينها نمي توانند اين نخ را يافته و اين پرده را بالا بکشند، به من اختيار دهند تا اين کار را انجام دهم". پدر ميلاد به حق، در دادگاه ديروز فرياد زد که چرا محاکمه علني برگزار نمي شود؟ من به ايشان مي گويم که اينها مي توانند اين نخ را بالا بکشند اما نمي خواهند، چون در پشت آن پرده، خود و اعضاي مافياي شان ايستاده اند.
پدر ميلاد مطمئن باشد اگر بخواهد بعد از فروکش کردن هيجان مردم و فراموشي افکار عمومي مسئله را پيگيري کند، نوچه هاي بيجه و باغي و روساي حکومتي آنها او را راحت نخواهند گذاشت. پدر ميلاد مطمئن باشد که باغي بعد از گذراندن يک سوم از دوران محکوميت خود و تحمل 5 سال زندان، آزاد خواهد شد و دو باره به فرمان روسا، به جنايت هاي خود ادامه خواهد داد. باندهاي مافيايي و جنايتکار ِ اين حکومت چنان قدرتي به هم زده اند که کسي را به تنهايي توان مقابله با آن ها نيست. اين ها فقط بايد به دست مردم گرفتار آيند و در دادگاهي بي طرف، مطابق قوانين بين المللي محاکمه شوند و به سزاي اعمال جنايتکارانه شان برسند. پدر ميلاد مطمئن باشد که آن روز حتما خواهد رسيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
دوستان عزيز من!
لابد شما هم نوشته ي شريعتمداري را در کيهان امروز خوانده ايد. اگر نخوانده ايد مي توانيد آن را اينجا بخوانيد. نمي خواهم نگران تان کنم اما اين نوع نوشته ها چنگ و دنداني است که اين جانور معمولا پيش از حمله به شکار خود نشان مي دهد. سپاه اشباح در کار سازمان دادن حمله اي ديگر است و بر ماست که از خودمان مراقبت کنيم.
خيلي از شما سال هاي 59 و 60 و 61 و سال هاي بين 63 تا 67 را به خاطر نداريد. همان بهتر که آن دوران را نديده ايد و به ياد نداريد. ولي بايد از تجربه ي کساني که آن دوران را ديده اند و گير گرگ هاي درنده ي جمهوري اسلامي نيفتاده اند درس بگيريد.
مقاله اي را که سينا مطلبي در وب لاگش نوشته است به دقت بخوانيد و به مفاد آن عمل کنيد. نگذاريد کار پاک کردن کامپيوترتان به فردا بيفتد. نگوييد براي شما اتفاقي نمي افتد. نگوييد که مرتضوي با شما کار ندارد. نگوييد که بي گناهيد و کاري نکرده ايد که بخواهيد بترسيد.
فکر کنيد که همين الان ماموران دادستاني در خانه شما هستند و کامپيوترتان را چک مي کنند. ببينيد چه چيزهايي در کامپيوترتان هست که مايل نيستيد به آنها دسترسي پيدا کنند. آنها را بي هيچ ترديدي پاک کنيد. اگر مي خواهيد نسخه اي نگه داريد، کپي آن را سريعا از خانه خارج کنيد و به دست شخص مطمئني بسپاريد. سي دي يا ديسکت را مي توانيد در پاکت لاي کاغذ ها بگذاريد و آن را به صورت يک امانت ساده به کسي بسپريد.
هر شي يا کتاب يا وسيله اي که بتواند مورد سوءاستفاده ي ماموران انتظامي و قضايي قرار گيرد از خانه خارج کنيد. آلبوم هاي عکس تان را نزد اقوام نزديک قرار دهيد.
قبل از خاموش کردن کامپيوترتان فايل ها و آدرس هاي ذخيره شده در مرورگرتان را پاک کنيد.
اگر در خانه تان به هر دليلي مشروب الکلي، الکل سفيد طبي، ورق بازي، فيلم هاي ويدئويي، و ريسيور ماهواره اي که کانال هاي سياسي را بگيرد، وجود دارد آن ها را از خانه خارج و يا در مکاني غير از خانه پنهان کنيد. اگر راديوي موج کوتاه مثلا پدرتان روي فرکانس خاصي به طور دائم تنظيم است آن را جا به جا کنيد.
گول ظاهر مهربان و نرمي ماموران مراجعه کننده به منزل تان را نخوريد. ممکن است بگويند براي يک مذاکره کوتاه شما را مي برند در حالي که ممکن است اين مذاکره به ماه ها حبس منتهي شود. مهرباني ماموران هم بعد از ورود به اولين جلسه ي بازجويي به پايان مي رسد.
فکر نکنيد اگر همه ي حقيقت را بگوييد خلاص مي شويد. بازجو آن چيزي را مي خواهد بشنود که ساخته ي ذهن خود اوست؛ خواه حقيقت داشته باشد، خواه نداشته باشد. بنابر اين تا مي توانيد مقاومت کنيد. سر صحبت را که باز کنيد انگار پا به باتلاق گذاشته ايد. هر کلام شما پرسشي به همراه خواهد داشت و اگر دروغ بگوييد قادر به پنهان کردن آن نخواهيد بود. موثر ترين روش آن است که بگوييد نکرده ايد، نمي دانيد، نمي شناسيد. هر چه کمتر سخن بگوييد به نفع شماست.
در صورت گرفتار شدن – که اميدوارم هيچ گاه براي شما پيش نيايد – دوره اي را بايد با سختي و مرارت بگذرانيد. اين دوره ممکن است طولاني شود اما پاياني دارد. بي قراري نکنيد. مطمئن باشيد که دير يا زود دوران اسارت شما به پايان خواهد رسيد. گمان نکنيد که غصه و اندوه شما، دل بازجويان تان را نرم خواهد کرد و تخفيفي قائل خواهند شد. بسيار پيش آمده است که بروز احساسات، باعث سخت تر شدن بازجو شده. گاه مقاومت و ايستادگي زنداني باعث تحسين بازجو مي شود.
حرف هاي زشت و زننده ي بسياري خواهيد شنيد. حرف هايي که شايد در عمرتان هرگز نشنيده باشيد. به زن و فرزند و مادر و خواهرتان اهانت خواهد شد. اهميت ندهيد. خودتان را در مقابل حرف هاي رکيک مشتي رذل گم نکنيد.
اگر بازجو تهديد کند که زن و فرزند شما را آزار خواهد داد و حتي اگر صداي آنها را پخش کند تا 95 درصد مطمئن باشيد که صحنه سازي است. هرچند شکنجه گران هيچ حد و مرزي براي آزار اسيران دربند نمي شناسند اما هنوز به اين سطح از بهيميت نرسيده اند.
اين کارها همه جنبه ي احتياط دارد و دليل بر اين نيست که شما به طور دائم نگران بمانيد. به اين فکر کنيد که امثال شما بسيارند و ماموران جمهوري اسلامي قادر نخواهند بود تک تک مخالفان شان را دستگير کنند.
باز هم در اين مورد خواهم نوشت.
قوي و سربلند باشيد.
تکميل: فراموش کردم بگويم "امروز" شدن ما، آقايان را به شدت عصباني کرده و دق دل شان را با فيلتر کردن خبرنامه ی گويا و نوشتن مقالات تهديد آميزی از این دست مي خواهند خالي کنند. پس تا مي توانيم بايد با هم باشيم و حرکت های دسته جمعي مثل "امروز" شدن را ادامه دهيم.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
موج جديد سانسور ِ سايت هاي اينترنتي با فيلتر کردن "خبرنامه ي گويا" آغاز شده است و احتمالا دامنه ي آن با اجراي طرح هاي بلند مدتي مانند شارع 2 به حداکثر ممکن خواهد رسيد.
در گذشته مقابله با سانسور ِ اخبار و اطلاعات نياز به روش هاي پيچيده و فني نداشت. سانسورچيان شاه، براي جلوگيري از شنيده شدن راديوهايي مانند راديو "ميهن پرستان" و "راديو پيک ايران"، ورود راديوهاي موج کوتاه را به ايران ممنوع کرده بودند. حتي شنيدن صداي بي.بي.سي رژيم را به وحشت مي انداخت و مي ترسيدند از اين راديو، يک بار ديگر شعر "چو فردا بر آيد بلند آفتاب" خوانده شود و شخص محمد رضا شاه پهلوي نيز به مانند پدرش سرنگون گردد، چنان که همين طور هم شد و باور شاه بر اين بود که يکي از مسببان اصلي وقوع انقلاب در ايران راديو بي.بي.سي بوده است. به هر حال راه مقابله با سانسور شاه، تهيه يک دستگاه راديو موج کوتاه بود که آنهم اصلا مشکل نبود. ولي وضع امروز به طور کامل ديگر شده است و مقابله با سانسور به سادگي گذشته ها نيست.
طراحان سانسور ِ سايت هاي مهم و موثر اينترنتي، مانند طراحان جنگي عمل مي کنند و به هيچ وجه نبايد کار آنها را دست کم گرفت. چند روز بعد از حوادث خرداد 60، وزارت اطلاعات با مشکلي به نام راديوي مجاهدين رو به رو شد و با سلاح پارازيت به جنگ آن رفت. در مقابل ِ حمله ي وزارت اطلاعات، مجاهدين، دست به تغيير لحظه اي فرکانس هاي خود زدند که هر چند کار شنيدن برنامه ها را مشکل مي کرد اما تنها راه براي گريز از پارازيت ارسالي بود. بر خلاف تصور مجاهدين، وزارت اطلاعات در مقابل اين پاتک کوتاه نيامد و بازي موش و گربه به راه انداخت و با هر تغيير فرکانس، طول موج پارازيت هاي ارسالي را تغيير داد و شنيدن صداي مجاهدين را در سطح ايران تقريبا غير ممکن کرد.
هر چند روش تغيير آدرس و آينه براي انعکاس نوشته هاي سايت هاي سانسور شده مفيد است اما در دراز مدت جواب نخواهد داد. پيشنهاد آقاي تمدن نيز فقط در زماني کوتاه موثر خواهد بود و در دراز مدت با اِعمال روش هاي پيچيده تر سانسور بي اثر خواهد شد. لذا ضروري است در کنار روش هاي فني و ابتکاري، افکار عمومي جهان را متوجه سرکوب و سانسور در ايران کنيم و با فشار مطبوعات و سازمان هاي بين المللي، دامنه ي اختناق در کشورمان را محدود نماييم. تلاش نيروهاي واقع بين داخل نظام نيز البته در اين امر موثر خواهد بود.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مقاله در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
دستگاه اطلاعاتي جمهوري اسلامي بعد از مدت ها ترصد و زير نظر داشتن فعل و انفعالات مطبوعاتي و اينترنتي، حمله ي جديد خود را به روزنامه نگاران و نويسندگان آغاز کرد. اينکه کدام دستگاه اطلاعاتي اقدام به اين کار کرده است و مثلا وزارت اطلاعات بوده است يا حفاظت اطلاعات فلان نهاد، حائز اهميت خاصي نيست. مهم، موج حملاتي ست که به تدريج اوج مي گيرد و نويسندگان ما را به کام خود مي کشد. طولي نخواهد کشيد که عده اي ديگر نويسنده – که تنها جرم شان نوشتن است – به دست ماموران جمهوري اسلامي اسير شوند و در زير شکنجه هاي قرون وسطايي، به کارهاي نکرده اعتراف کنند.
اين وضع تا زماني که حاکمان خشک مغز جمهوري اسلامي، درمان دردهاي نظام ِ بيمار را در سرکوب و ارعاب انديشمندان و نويسندگان مي بينند ادامه خواهد داشت. آنان نمي دانند که بستن دهان منتقدين و ممانعت از طرح مسائل و مشکلات مردم، موجب حل مسائل و مشکلات نخواهد شد و تنها زوال حکومت را تسريع خواهد کرد. حاکمان خشک مغز ايران نمي دانند که گرفتن و زدن و کشتن، فقط عمر حکومت را کوتاه خواهد کرد.
دستگاه سرکوب جمهوري اسلامي بسيار قدرتمند است و هر نوع وسيله اي در اختيار دارد. از ماموران ورزيده و دستگاه هاي پيچيده، تا سياه چال هاي مخوف و آلات شکنجه. سربازان گمنام در چارچوب سازماني شان به هيچ کس پاسخگو نيستند. مي توانند ببرند و بزنند و بکشند و به کسي جواب پس ندهند. در مقابل اين غول هراس انگيز، عده اي نويسنده ي نحيف صف کشيده اند که سلاحي جز قلم و کامپيوتر ندارند. قاضي مرتضوي رسانه هاي کاغذي را هم از دست آنها بيرون کشيده و تنها چيزي که – به خاطر نداشتن وسيله ي حذف - برايشان باقي گذاشته صفحات اينترنت است که وسايل کنترل و سانسور آن هم به تدريج فراهم مي شود.
در چنين شرايطي اعتراض ما به آنچه مي گذرد و امضاي چند نوشته در حمايت از دستگير شدگان مطبوعاتي و اينترنتي چه فايده اي مي تواند داشته باشد؟ آيا دستگاه سرکوب و شکنجه، وحشت خواهد کرد؟ آيا قاضي مرتضوي و تشکيلات مخوف حفاظت اطلاعات کوتاه خواهند آمد؟ آيا نويسندگان و روزنامه نگاران آزاد خواهند شد؟
ظاهرا هيچ اتفاقي نخواهد افتاد و همه چيز بر وفق مراد حکام مستبد خواهد بود. اما اين فقط ظاهر کار است. تاريخ – بدون حتي يک استثنا – نشان مي دهد که اين قلم کوچکي که در دست من و شماست، اين لفظ ساده اي که بر زبان من و شما جاري است، اين واژه ي لاغري که بر صفحه ي کاغذ در حال شکل گرفتن است، اثري دارد که پايه هاي قوي ترين و مستبدترين حکومت ها را هم سست مي کند و آنها را در هم مي کوبد. دمکراسي هاي غربي اگر باقي مانده اند و آسيبي به آنها وارد نشده است فقط به خاطر اين بوده که قدرت پنهان ِ قلم را شناخته اند و با صاحبان آن کنار آمده اند.
اعتراض ما به دستگيري خبرنگاران و وب لاگ نويسان شايد باعث آزادي آنها نشود اما نشان مي دهد که ما زنده ايم. نشان مي دهد که ما وجود داريم. نشان مي دهد که اگر گير گزمه هاي جمهوري اسلامي بيفتيم تنها نخواهيم ماند. نشان مي دهد که زبان اعتراض داريم و هر جا که بتوانيم نظر خودمان را ابراز مي کنيم. اعتراض ما، باعث تحرک بيشتر خود ما خواهد شد. باعث يافتن راه هاي موثر براي مقابله با ترفندهاي دشمن خواهد شد. يک اعتراض، يک نوشته، يک امضا، هر چند اثر فوري نداشته باشد، اما خواب از چشم ظالمان مي ربايد؛ اين را مطمئن باشيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.