برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
لینک در سایت انقلاب اسلامی در هجرت
عکسها از آرش افشار ـ ۲۹ آبان ۸۹ ـ بيمارستان سيدرزساينای لوس آنجلس
يکی بايد به راهی صعب پويد
که وصف ايرج افشار گويد
نباشد چون زبانی در ستايش
مدد گيرم ستايش از نيايش
«حبيب يغمايی»
اشک بر چشمان ام نشست و بغض راه گلويم را بست وقتی اين جملات آقای دهباشی را خواندم:
"اين روزها خوب نيستم، اساساً پريشانم. خيلی ها مثل من هستند. استاد من و ما دوران سختی را می گذراند. اين دورۀ دو ماهه اخير که بيماری اش شدت و قوت گرفت، او را رنجور کرد. و امروز از صبح همۀ ما دوستداران تاريخ و فرهنگ ايران روز را تا شب به نگرانی گذرانده ايم. فرزندان برومندش، کوشيار، بهرام و آرش بر بالين او هستند. دو پزشک شريف که از دوستان ديرين استاد افشار هستند: دکتر احمد مير و دکتر هوشنگ دولت آبادی در تلاشاند. به راستی و بدون ترديد استاد افشار يگانه و يگانه و يگانه است. نماد شرف و ايران دوستی است. نماد عشق به فرهنگ و آب و خاک اين سرزمين است. پس برايش آرزوی بازگشت و نوشتن و نوشتن داريم. همۀ ما."
نمی دانم اين اشک و بغض از برای چيست. برای استاد ايرج افشار، برای علی دهباشی، برای فرهنگ و تاريخ سرزمين ام ايران، برای شما خواننده ی عزيز، برای خودم... برای که؟...
نمی دانم و نمی خواهم بدانم. نمی توانم بدانم. ما، همان که دهباشی او را "همۀ ما" می نامد، همگی اجزای يک تن و بدن ايم؛ اجزای يک پيکريم؛ پيکر ايران. روحی که به اين پيکر جان می بخشد، همانا فرهنگ ماست. فرهنگی عظيم و قابل ستايش که متاسفانه آن را نمی شناسيم و چون نمی شناسيم آن را قدر نمی دانيم.
استاد ايرج افشار، مردی که به قول دهباشی يگانه و يگانه و يگانه است، با قدم و قلم خود در راه شناساندن اين فرهنگ، به من، تو، ما، همه ی ما، زحمت ها کشيده است؛ کوشش ها کرده است. وجب به وجب خاک اين سرزمين را زير پا نهاده است. هر جا، بر روی ورقْپاره ای، يا تکه چوبی، يا حتی سنگ قبری، خطی بوده که به شناساندن فرهنگ ما کمک می کرده آن ها را خوانده و با تحليل استادانه ی خود در اختيار ما قرار داده است. نمی گويم در اين راه رنج ها برده، چه مطمئن ام آن چه در نگاه ما رنج و دشواری می آيد، برای او لذت بخش بوده است.
نمی دانم در اين چند خط، کدام وجه از وجوه اين مرد بزرگ را بيان کنم. از نشرياتی که منتشر کرده بگويم، يا از کتاب هايی که نوشته؟ از نويسندگانی که به جامعه ی فرهنگی ما شناسانده بگويم، يا از فرهنگی که به اهل فرهنگ غرب معرفی کرده؟ از "آينده" بگويم، يا از "فرهنگ ايران زمين"؟ از "سخن" بگويم، يا از "راهنمای کتاب"؟ چه خوب گفت سيد فريد قاسمی در توصيف ايرج افشار:
"کتابدار کتابشناس، تصحيح گر کاشف، نسخه شناس متن پژوه، سندپرداز مرجع نويس، گنجور مجموعه ساز، فهرستنگار دانش شناس، تاريخ نگار احياگر، سامانده نهادساز، نادره يار نامه نگار، شناسانندۀ کمياب و ناياب، مُعرف کمنام و گمنام، منبع خاورشناسان، همنشين دانشوران، معاشر مشاهير، وارستۀ ناوابسته، دلسوختۀ ژرف انديش، جهانگرد ايران نورد، و گذشته پژوه آينده نگر..." «ايرانشناس مجله نگار، زندگی و کارنامۀ مطبوعاتی ايرج افشار، صفحه ۵».
آری، برای شناخت فهرستوار اين دانشیمرد، بايد ۱۲۰۰ صفحه کتاب آقای قاسمی را ورق زد. چه خوب که اين کتاب هست. چه خوب که ارج نامه ايرج هست. چه خوب که آقای دهباشی و بخارا هست تا يادی کند از اين مرد بزرگ که اکنون در بستر بيماری ست.
يک نکته از هزاران بگويم و مطلب را خاتمه دهم. در تائيد آن چه آقای قاسمی به عنوان "مُعرف کمنام و گمنام" آورده است، انتشار نوشته ی اين جانب در جلد دوم کتاب گرانقدر "کتابفروشی" بس، که نشان می دهد استاد ايرج افشار از جايگاه رفيعی که در آن هستند، نويسندگان کوچک و گمنامی چون مرا هم می بينند و تشويق می کنند. در کشوری که برای تازه به دوران رسيده های فرهنگی بُردن نام نويسنده ی گمنام هم کراهت دارد، ايشان در مقدمه ی کتاب شان چه بزرگوارانه و مهربانانه از مقاله ای خُرد زير عنوان "کتابفروشی، کتابی برای کتابخوانان حرفه ای" -که در وبلاگی پرتافتاده منتشر شده است- ياد می کنند و کل مقاله را نيز در کتاب ارجمند خود می آورند:
"سپاسگزاری من پايانی نمی تواند داشته باشد. چه وام دار هميشگی نود و چند پژوهشگر فرهنگمندم که لطف کرده و مقاله های خوبی برای اين دو مجلد نوشته اند... جز آن از بزرگوارانی بايد ياد کنم که برای باز ماندن نام بابک در آغاز کتابهای خود نام او را آورده اند... جز آن، از کسانی که در مجله های کتاب هفته، پيام بهارستان، کتاب ماه (کليات)، ناصر گلستانی فر در روزنامۀ بيستون (کرمانشاه)، فرهنگ فرهی (مجلۀ جوانان)، نصرالله حدادی (کتاب هفته)، ف.م.سخن (سايت) از مجموعۀ کتابفروشی دلپذيرانه ياد کرده اند..." (مقدمه جلد دوم کتاب کتابفروشی، صفحات ۱۸ و ۱۹).
اين ها را آوردم نه برای خودنمايی که برای نشان دادن بزرگی ايرج افشار...
به قول آقای دهباشی پريشان ام. اشک مجالی برای بيشتر نوشتن نمی دهد. پيکر کشور عزيز ما اين روزها پاره پاره است. روح ايران ما، فرهنگ ما، زخم های عميق و کاری خورده است. درد ايران، درد همگی ماست. فرهنگشناس ما در بستر بيماری ست. و چه می توان کرد جز منتظر ماندن و آرزوی بهبود کردن؛ بهبود برای استاد؛ بهبود برای فرهنگ ايران؛ بهبود برای ايران.
این مطلب در آی طنز منتشر شده است.
سال 1366 مطلبی ترجمه کردم با عنوان "طنز تلخ" که در ابتدای آن نوشته شده بود:
"موضوع این بخش از کتاب را تمام مردم جهان خواهند فهمید؛ البته بدبختانه! علت آن هم دو چیز است: 1- استفاده از زبان بینالمللی تصویر برای بیان مطالب؛ 2- ارتباط مضمون آن با مسائلی از قبیل حقوق بشر و به بردگی کشیدن نوع انسان و اختناق و سلب آزادیها و مسائل دیگری از این دست که همه تا حدود زیادی راجع به آن شنیدهاند..."
در ادامهی این مطلب آمده بود:
"تصاویری که در پی خواهد آمد، نه شاد است، نه قشنگ. کاریکاتوریستهایی که این تصاویر را ترسیم کردهاند الزاماً فکاهی نمیکشند. تنها ضرورتی که آنها را به استفاده از زبان طنز نیازمند کرده است، گنجاندن حقیقت در فرمولهایی کوتاه و مختصر و در عین حال کوبنده و تاثیرگذار است..."
در این مطلب طنزنگاران اینگونه تعریف شده بودند:
"طنزنگاران برادران آرمانگرایانند. آرمانگرایان همه چیز را رنگ سرخ میزنند، طنزنگاران آنها را سیاه میکنند. آرمانگرایان خوشبین هستند، آنها بدبین. آرمانگرایان واقعیت را با گریز به نقطهای دور و نامعلوم در زمان و مکان نقد میکنند، آنها با نقد واقعیت امکان ایجاد واقعیتی بهتر را طرح میکنند. میتوان گفت که بدبینان، خوشبینانی هستند که زندگی را تجربه کردهاند و طنزنگاران، آرمانگرایانی هستند که قبلاً زندگی کردهاند..."
در همین مطلب از شیوهی عمل طنزنگاران نیز صحبت شده بود:
"طنزنگار حق دارد در کار خود مبالغه کند. اما مدت زمان مدیدیست که نیاز به استفاده از چنین حقی احساس نمیشود. من قصد ندارم که طراحان تصاویر حاضر را به خاطر تعهدشان در برابر حقوق بشر تحسین کنم. اینها چطور میتوانند به نحو دیگری عمل کنند؟ هنرمند بودن و توام با آن انسان بودن عامل آفرینش این تصاویر است. آنچه طرح میکنند روشن است و کنه مسائل را نشان میدهد. زبان آنها مرزها را در مینوردد و توسط همگان قابل فهم است. طنزنویسان و طنزنگاران خلاف سیاستمداران عمل میکنند، چرا که مسائل فوقالعاده پیچیده را ساده میکنند. خلاف سیاستمداران عمل میکنند چرا که مردان سیاستی هستند که در قبال حقوق بشر متعهدند، تنها در قبال دیگران و نه در سرزمین خودشان!..."
وقتی دعوت آقای فرجامی را برای نوشتن در بارهی مانا نیستانی دریافت کردم بیاختیار یاد این ترجمه که 23 سال از تاریخ آن میگذرد افتادم و دیدم بهرغم کهنه شدن نثرش، از نظر موضوعی همچنان تازگی خود را حفظ کرده است. محتوای آن نیز با کارتونهایی که مانا نیستانی عرضه میکند مطابقت دارد و معرف هنر اوست؛ هنری که عرضهاش آسان نیست و هنرمند باید بهای سنگینی بابت آن بپردازد.
اولین باری که در بارهی مانا نیستانی نوشتم زمانی بود که او را به خاطر یک کاریکاتور به زندان انداخته بودند. 22 تیر 1385 بود که نوشتهام با عنوان "سند بیگناهی مانا نیستانی" در خبرنامهی گویا منتشر شد. چهار سال از آن زمان میگذرد. امیدوار بودم با گذشت زمان وضع برای هنرمندانی مانند مانا بهتر شود اما نه تنها بهتر نشد بلکه بدتر شد. او و امثال او با تمام عشقی که به مردم کشورشان داشتند ناگزیر به ترک وطن شدند. هنر مانا، هنرِ پُر خطریست؛ هنر بازی کردن با دُمِ شیر؛ هنر بازی کردن با سیاستمداران قدرتمند. نشان شجاعت، حق اوست. امیدوارم آنچه بیست و سه سال پیش ترجمه کردم و آنچه چهار سال پیش نوشتم هرگز ضرورت نشر دوباره پیدا نکند و گرد و خاک تاریخ روی آن را بپوشاند. گرد و خاکی که البته نخواهد توانست از درخشش هنر مانا و ماناها چیزی کم کند.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
جمعه ۲۸ خردادماه، نشان بینالمللی شجاعت در کاریکاتور مطبوعاتی سال ۲۰۱۰ از سوی "شبکه بینالمللی مدافع حقوق کاریکاتوریستها" به مانا نيستانی، کاريکاتوريست مطرح ايرانی اعطا شد. اين نوشته به همين مناسبت به مانا نيستانی تقديم شدهاست
***
اين چند خط به طنزنگار ارجمند جناب آقای مانا نيستانی به مناسبت دريافت نشان شجاعت بينالمللی تقديم می گردد.
عقربههای زمان را چند صدهزار سالی عقب میکشيم و به درون غاری میرويم که پشت دهانهی آن يک جانور مهيب، چيزی شبيه به شير و ببر و پلنگ امروزی، با اندازههايی در ابعادِ فيل، روی زمين دراز کشيده و نگاهش را به درون غار دوخته و منتظر خوراک خوشمزهایست که بيرون بيايد و ايشان او را يک لقمهی چپ کند. درون غار اما، موجودی که بعدها انسان نام گرفت، ترسان و لرزان، گرسنه و خسته و تشنه و سرمازده، خود را مخفی کرده تا دست حيوان بدجنس به او نرسد تا صبح بشود ببيند چه خاکی بايد سرش کند.
در اين فاصله انسان لاغر و نحيف ما که هيکلاش يکصدمِ جانور درندهخو هم نمیشود، چماقاش را که در مقابل حيوان به کار نمیآيد کنار میگذارد و يک چوب باريک و ظريف به دست میگيرد و شروع میکند روی خاکِ کف غار را خط خطی کردن. او سعی میکند زير نور کمسوی آتشی که بر افروخته، تصوير حيوان دهشتناک را بکشد که چون کلاس طراحی نرفته و پرسپکتيو و آناتومی و غيره نياموخته، کلّهی حيوان را کوچکتر از بدن، و پاهايش را بزرگتر از حدِّ واقعی میکشد و در آن بدبختی و بيچارگی، که هر لحظه ممکن است خورده شود، لبخندی بر لباناش نقش میبندد و فکر میکند حيوان زورمند در اين طرح عجب بامزه و مسخره شده پس بگذار کلهاش را کوچکتر و پاهايش را بزرگتر بِکِشم که میکِشَد و خودش به قول هادی خرسندی از کاری که کرده خوشش میآيد و سرش را به راست، و بعد به چپ خم میکند و حيوان عظيمالجثهی وحشتناک را که با هنر انسانی او اکنون تبديل به موجودی مفلوک و عقبافتاده شده از راست و چپ نگاه میکند و لبخند رضايتآميزش تبديل به سرتکان دادنِ رضايتآميز میشود.
در اين لحظه، انسانِ درختنشينی که موقع خواب غلتيده و از روی درخت درست جلوی حيوان افتاده و همسر او هم که با او پايين افتاده بوده توسط حيوان خورده شده، هراسان و گريان به داخل غار میپَرَد و به هنرمندِ ما پناه میبَرَد و با دست دهانهی غار را نشان میدهد و گريهکنان و لرزان میگويد: هزابسيج راباکا خامانا ماموندا دَنَدانا دريدانا نِدانا (که معنیاش را البته ما نمیدانيم ولی شايد بعضی کلمات او ريشهی کلماتِ مورد استفادهی امروز ما باشد). انسان غارنشين که زبان او را نفهميده به علامت نفهميدن، سری تکان میدهد و میپرسد: نامانا؟! که طرف انگار که به او حرف بدی زده باشند چپچپی نگاه میکند، اما در آن موقعيت خطرناک کوتاه میآيد و چيزی نمیگويد.
اتفاق مهم اين جا میافتد. چشم مرد غمزده و همسرْبلعيدهشده، وقتی به نقاشی روی زمين میافتد، مثل اين که برق او را گرفته باشد (البته آن زمان برق نبوده که مثال ما مصداق داشته باشد، پس بهتر است بگوييم مثل اين که برقِ آسمانی او را زده باشد) اول چشماناش گشاد میشود، بعد اخمهای درهمکشيدهاش از هم باز میشود بعد لبخند بر لباناش مینشيند، بعد شروع میکند به صدای بلند خنديدن و قهقهه زدن.
او که میخندد، مرد هنرمند خوشحال میشود که انگار کار خوب و قشنگی کرده و در اينجا به انسان اوليه حالتی دست میدهد که بعدها آن را ايجاد انگيزهی هنری مینامند. مردِ زنْازدستداده با ديدن نقاشیِ روی زمين غم خود را برای دقايقی از ياد میبَرَد و وحشت از هيولای بيرون غار را از ياد میبَرَد و میفهمد حالا که با چوب و چماق نمیتواند هيولا را از پا درآورد میتواند در ذهناش و با نقاشیاش و با هنرش، هيولا را خُرد و خاکشير کند و لبخند بر لب ديگران بنشاند تا غم و اندوه و ترسشان را در آن موقعيت دشوار از ياد ببرند و به زندگی اميدوار شوند. اينجاست که طنزنگار (بر وزن طنزنويس و طنزپرداز و طنزسرا که هر کدام تاريخچهی خودشان را دارند) آفريده میشود.
لابد میخواهيد بدانيد آخرعاقبت مرد هنرمند غارنشين چه میشود و آيا بالاخره توسط جانور درنده (بعدها با نامِ علمیِ خامناترودون) خورده میشود يا نه. برخلاف تصور اغلب شما که فکر میکنيد چون زور حيوان زياد است حتما طنزنگار خورده میشود، چنين نمیشود و او ضربه را از جايی میخورَد که اصلا انتظارش را ندارد.
هنرمند طنزنگار ما که بعد از کار خوبش انگيزه پيدا کرده، طرحهای بعدیاش را به جای اينکه روی خاک بکشد (که اثرش زود از بين میرود) با سنگِ سخت روی ديوارهی غار میکشد تا اثرش ماندگار شود. او مرتب جانور درنده، حشرهی پرندهی نيشزن (بعدها با نام علمی اهمدی نجادا تانوس)، و امثال اينها را تصوير میکند و مرد همسر از دست داده که اکنون همخانه، يا درستتر بگوييم همغارِ مرد هنرمند شده، تصاوير را میبيند و خوشش میآيد و در کنارِ هر تصوير که خوشش میآيد يک علامت به شکل تقريبی + میگذارد و هر چه را هم که نمیپسندد کنارش علامتی شبيه به – میگذارد تا هنرمند خوب و بد کارش را بفهمد.
تا اينکه يک روز مردِ همسر از دست داده کارِ بدی ازش سر میزند و هنرمند بيچارهی ما که فکر میکند هر چيز بدی را بايد به صورت طنز ترسيم کند او را به صورت طنز ترسيم میکند. در يک چشم بر هم زدن هنرمند طنزنگار از چشم مردِ همسر از دست داده میافتد. مرد همسر از دست داده چماقاش را بر میدارد و با پرخاش به هنرمند ظريفانديش ما هجوم میبَرَد. مرد طنزنگار هر چه سعی میکند توضيح دهد که قصد بدی نداشته و حيوان درنده کجا، تو کجا، و ميانِ شما دو تا فرقها هست، اما اينها هيچيک به گوش مرد چماق به دست نمیرود که نمیرود. "نامانا"يی را که طنزنگار روز اول به او گفته بهانه میکند و همهی کارهای قبلیاش را خط خطی میکند و در مقابلِ هر چه او بعد از آن میکشد علامتِ "-" میگذارد...
اگر علاقمند به خواندن اين قسمت از تاريخ طنزنگاری باشيد بايد به درس نيکولوژی مراجعه فرماييد.
فراخوان سید رضا شکراللهی برای انتخاب محبوبترین کتاب داستانی سال توسط وبلاگنویسان ایران، یک خاصیّت بزرگ برای شخص من داشت و آن اینکه فهمیدم عجب آدم بیسواد و بیمطالعهای هستم! جدّاً از خودم خجالت کشیدم که از مجموع 82 کتابی که با شماره، و چند کتاب دیگری که بیشماره ذکر شده، سه چهار تا بیشتر نخواندهام. خب این از بیسوادی و کتابنخوان بودن و بیمطالعگیِ من. ولی چرا اینها را برای شما میگویم. کدام آدم عاقلی میآید بگوید منْ بیسواد و بیمطالعه هستم؟ بعضی وقتها که در بعضی شمارههای بعضی مجلات از بعضی مشاهیرِ فرهنگی سوال میشد ماهِ گذشته چه کتابهایی خواندهاید، میدیدید بعضی از مشاهیر محترم آنقدر کتاب اسم میبرند که آدم میماند این آقا یا خانم درطول ماه گذشته چقدر وقت داشته که توانسته اینهمه کتاب را بخواند و اینقدر هم خوب خوانده که همهی جزئیات آن در ذهناش مانده و الان هم دارد از آن تعریف میکند. این را گفتم که بگویم من هم به عنوان یک وبلاگنویس که خودش را کمی اهل کتاب میداند علیالقاعده باید بگویم که از این هشتاد و خردهای کتاب، مثلا شصت هفتاد جلدی خواندهام و اینها را هم انتخاب میکنم و یا علی! پیش به سوی مسابقه و فرهیختهبازی و فرهیختهسازی!
اما نمیدانم چرا مثل احمقها آمدهام حقیقت را میگویم. شاید دلم برای رماننویس یا داستاننویسی میسوزد که ممکن است من، رمان یا داستاناش را نخوانده باشم و رمان و داستان او خوب چیزی بوده باشد و به خاطر جهل من حیف شود. آخر آن رمانها و داستانهایی که خواندهام، راستاش، بیشتر رمانها و داستانهایی بوده که در بعضی جاها، توسط بعضی دوستان، معرفی شده، و آنهای دیگر که نخواندهام، لابد آن بعضی جاها و آن بعضی دوستان را نداشتهاند که معرفی نشدهاند که من با آنها آشنا شوم و بخوانم. آنهایی که خواندم را البته دوست داشتم، ولی اینهایی را که نخواندهام شاید اگر میخواندم، بیشتر دوست میداشتم.
حالا که طبق معمول چانهمان گرم شد و قلمْ ما را برداشت بگذارید بگویم که یاد خدابیامرز آقا بزرگ علوی افتادم که یکبار در برلین شرقی در اتاق کارش یک ستونْ کتابِ ریز و درشت که از ایران برایش فرستاده بودند گذاشت جلوی روی من گفت اینها را دیدهای؟ منِ بدبخت کجا دیده بودم؟ گفتم نه استاد، شرمندهام (آن زمان هم مثل امروز راحت به جهل خودم اعتراف میکردم حال آنکه اگر میگفتم بله استاد، خواندهام و خیلی هم کتابهای جالبی هستند، چیزی عوض نمیشد و من هم بازخواست نمیشدم). گفت اینها را بچهها از ایران برای من میفرستند تا بخوانم و نظر بدهم. همهشان را ردیف روی هم چیدهام تا یکییکی بخوانم. خدایش بیامرزد و دستِ آن کسانی که کتاب برای ایشان میفرستادند هم درد نکند. اما ما این همه کتاب را از کجا باید بشناسیم و تازه شناختیم، چه جوری و با کدام پول باید آنها را بخریم، و با کدام وقت آنها را بخوانیم؟ حالا اگر میگفتند چنین مسابقهای در راه است و مثل مسابقههای دیگر چند نامزد معرفی میکردند و فرصتی میدادند، ما هم برای حفظ آبروی خودمان میرفتیم دست در جیب میکردیم و آنها را میخریدیم و میخواندیم و نظر میدادیم.
راه حل این مشکل شاید همان باشد که خوابگرد هم جوازش را صادر کرده یعنی نام بردن از چند کتابی که خواندهام. اینطوری میتوانم خودم را از شرِّ این فکرِ عذابآور که چرا اینقدر من کتاب کم خواندهام خلاص کنم و آن کتابها هم انشاءالله میشوند خوشاقبالترین کتابهای منتخب وبلاگنویسان، و روی جلد و پشت جلدْ مُهر میکوبند که ما انتخاب شدهی حوزهی وسیع وبلاگنویسانیم، شاید چندتایی بیشتر فروش کنند و مایِ وبلاگنویس هم از حالت خمودگی و خمیازهکشیِ بعد از انتخابات و کودتا بیرون بیاییم.
راه حل دیگر که کمی غیر اخلاقی ست این است که اللهبختکی انگشت بگذاریم روی فهرست و سه تا نام بیرون بکشیم و آنها را رماننویسهای خوشبخت کنیم. البته مطمئن هستم که جامعهی فرهنگیِ وبلاگنویسان که ماشاءالله ماشاءالله همهشان کتابخوان و رمانخوان و داستانخواناند چنین تقلبی نخواهند کرد و واقعا کتابهای خوانده را معرفی خواهند کرد ولی این را خدمت بعضی عزیزان که مثل من نمیتوانند راه حل درستی پیدا کنند، و در نهایت اقدام به معرفی آنچنانی و یا اینچنینی خواهند کرد عرض میکنم عزیزان مراقب باشید، اسم که میبرید، یک چکی هم در گوگل یا بینگ یا جاهای دیگر بکنید، که یکهو اسم رمان و اسم نویسنده جابهجا نوشته نشده باشد و شما چیزی را که وجود ندارد ادعا نکنید که خواندهاید و انتخاب کردهاید. این را محض احتیاط مینویسم. یک بار در نشریهی سخن مرحوم خانلری کتاب تاریکترین زندان ایوان اولبراخت معرفی شده بود که معرفیکننده بر اساس اسم کتاب و نه محتوای آن، معرفیاش را نوشته بود در حالی که اسم کتاب ربطی به آنچه که او نوشته بود نداشت و آدم میمانْد که این بابا این موضوعات را کجا خوانده است که ما در کتاب ندیدهایم! هشداری بود که دادیم و امیدواریم به کسی بر نخورَد، و پایان سخن اینکه عادت به نه و نوو کردن و سنگ پیش پای کسی که در وبلاگستان کاری مفید میکند انداختن و ایراد بیهوده گرفتن نداریم، ولی مکانیسم این انتخاب جوریست که فکر میکنیم اگر چیزی بگوییم، ممکن است به عدهای ظلم شود. پس مثل انسانهای فرهیخته یک گوشه مینشینیم و به کاری که خوابگرد شروع کرده است با امیدواری نگاه میکنیم با این امید که باندهای ادبی و فرهنگیِ مستقر در وبلاگستان، با برنامهریزی و تلفن و خبردهیِ موضوع به صورت شفاهی در شبهای مهمانی و دورههای هفتگی، این مسابقه را هم مثل مسابقههای دیگر از آن خود نکنند و بگذارند بچههای زحمتکشِ قلمبهدستِ با ذوق، خارج از زدوبندهای مرسومِ زمانه، انتخاب شوند و راه تشویق آنها باز شود. انشاءالله که چنین شود.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
"بيماریِ مُسریِ بيشترِ نادرستگويیها در زبانِ شيرينِ فارسی (که از قديم گفتهاند: «شکر است!»)، نتيجۀ ويروسی است ناشناخته و موذی که چگونگیِ زايش و پيدايش و گسترشِ آن معمولاً مشخص نمیشود. يکی از اين ويروسها که با سرعتی شگفتیآور از حدودِ يک سالِ پيش پخش شده و سرِ زبانها افتاده (آنهم نه فقط سرِ زبانِ بهاصطلاح «عوام»، که بسياری از گويندگانِ رسانههایِ گروهی و اديبان و هنرمندان و مفسران و استادانِ دانشگاه و متخصصانِ رشتههایِ گوناگونِ علمی و ادبی و فرهنگی و غيره نيز بیدريغ و بیملاحظه آن را بهکار میبرند و غريب اين است که هيچکس به زائد و زشت بودنِش توجهی ندارد)، استفاده از سومشخص فعلِ «هستن» [يعنی «هست»] بهجای فعلِ «استن» (زمانِ حالِ «بودن») [يعنی «است»] آن هم با افزودنِ يک «ش» زائد است. مثلاً بهجایِ گفتنِ «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوری است.» [يا در گفتار، بهشکلِ «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوريه.»]، گفته میشود: «جمهوری اسلامی حکومتی ديکتاتوری هستش.» گاهی حتی اين «ش» زائدِ البته زشت را هنگامِ صرفِ زمانِ گذشتۀ فعلِ «بودن» [يعنی «بود»] نيز بر زبان میرانند. مثلاً بهجایِ اينکه بگويند: «نظامِ پادشاهی پهلوی هم ديکتاتوری بود.»، میگويند: «نظامِ پادشاهی پهلوی هم ديکتاتوری بودش.» همچنانکه ملاحظه میشود، در هر دو مورد، هيچگونه ضرورتی به افزدونِ اين «ش» زائدِ زشتِ البته نادرست از نظرِ دستورِ زبانِ فارسی وجود ندارد." (فارسیزبانانِ عزيز! اين "شِين" زائدِ زشت را لطفاً رها کنيد!؛ ناصر زراعتی؛ خبرنامهی گويا)
ای شينِ عزيزِ مظلوم
وقتی مقالهی آقای ناصر زراعتی را در تقبيح تو خواندم، وقتی ديدم ايشان تو را خيلی صريح، زائد و زشت مینامد، دلم به حالت سوخت و گفتم در دفاع از تو چيزکی بنويسم. آخر بين خودمان باشد من هم تو را بعضی وقتها در گفتارم به هست و بود و کرد و فعلهای ديگر میچسبانم و اصلا هم فکر نمیکنم که چرا اين کار را میکنم. مطمئن هستم اين چسباندن را از پدر و مادرم ياد نگرفتهام چون با آنها هميشه به زبان ديگری سخن گفتهام، پس میماند مدرسه و جامعه که لابد اين چسباندن را از آنها ياد گرفتهام. اين که افراد جامعه چرا تو را بیخود و بیجهت به برخی افعال میچسبانند لابد دليلی دارد که میخواهم آن دليل را برای خودم روشن کنم.
شين عزيز و نازنين
يکبار وقتی يکی از دوستان به زائد بودن تو اشاره کرد، خيلی به تو فکر کردم. فکر کردم چرا به قول آقای زراعتی "بسياری از اديبان و هنرمندان و مفسران و استادانِ دانشگاه و متخصصانِ رشتههایِ گوناگونِ علمی و ادبی و فرهنگی و غيره" بیدريغ و بیملاحظه تو را بهکار میبرند و هيچکس به زائد و زشت بودنِ تو توجهی ندارد. حدس میزدم اين مسئله لابد دليلی دارد، مثل خيلی تغيير و تبديلها و "جا"نشينیهای زبانی که دليل آنها را علم زبانشناسی آشکار کرده است. بعد از کلی فکر، به نتايجی رسيدم که چندان غيرمنطقی نبود. مثلا ديدم وقتی ما فعل بودن را صرف میکنيم میگوييم: بودم، بودی، بود، بوديم، بوديد، بودند. فعلهای صرف شده را مدتی جلوی چشمام گذاشتم و به آنها نگاه کردم و ديدم اول شخص و دوم شخص مفرد و جمع، و سوم شخص جمع همهشان يک چيزی به تهشان چسبيده و وزنی به آنها داده، در حالی که "بود"، در سوم شخصِ مفرد، تک و تنها، بیدنباله و ادامه، آن وسط ول شده و احساس بیوزنی میکند. پيش خود گفتم وقتی حرف میزنيم انگار از نظر وزنی چيزی کم میآوريم و ناخودآگاه میخواهيم جای خالیِ بعد از "بود" را با حرفی پُر کنيم. خب، میآييم تو شينِ نازنين را به آن میچسبانيم و ايجاد وزن و تعادل میکنيم. از طرفی، وقتی بود يا است يا کرد را در گفتار، خالی به کار میبريم، زبانمان يک جورهايی رسمی و ادبی میشود و نوعی سنگينی در آن پديد میآيد که خب چون داريم صحبت میکنيم ناخودآگاه آن را با آوردن برخی حروف زائد تعديل میکنيم. بله. به خاطر همين است که وقتی سخن میگوييم، توی زائد، میآيی خودت را میچسبانی به ريشههای تکمانده و به آنها وزن و آهنگ میدهی.
البته شين عزيزم، من نه زبانشناس هستم نه از ادبيات سر در میآورم. نروی بگويی فلانی اين را گفت و برای خودت توجيه درست کنی. من هرگز نمیگويم که تو در نوشتههای معيار هم بايد خودت را به بود و هست و کرد و غيره بچسبانی. فکر هم نمیکنم کسی تا به حال چنين کاری کرده باشد و کاش آقای زراعتی موردی جدی نشان میدادند که غير از گفتارْ يا نوشتنِ گفتار باشد تا ما هم به اندازهی ايشان نگران شويم.
شين جان
حالا اينها را گفتم، يک نکتهی عجيب هم به تو بگويم که البته بين خودمان بماند. اينهمه به تو تاختند و تو را زشت و زائد خطاب کردند، ولی هيچکس نرفت به فرهنگهای فارسی مراجعه کند ببيند تو حرفِ از نظر ايشان مزاحم، آيا سابقهی تاريخی هم داشتهای و اصولا نظر فرهنگنويسان در مورد تو چيست.
من با ترس و لرز رفتم سراغ فرهنگ فشردهی سخن. پيش خود گفتم استاد حسن انوری حتما تو را به چهارميخ کشيده است. ديدم نه. نوشتهاند: "به فعل يا به جزء نخست فعل مرکّب اضافه میشود ومعنای فاعلی دارد. در قديم به کار میرفته است و امروز نيز در گفتار به کار میرود: رفتش. چند روز است پيدايش نيست."
بعد رفتم سراغ لغتنامه دهخدا و ديدم کسانی مثل رودکی و دقيقی و منوچهری و فردوسی و سعدی هم، تو شينِ زائدِ به ظاهر زشت را به کار بردهاند که البته مذاق استاد دهخدا را هم خوش نيامده و تو را چند بار زائد خوانده است. ولی به هر حال مهم اين است که اين شاعران قديمی هم از شرِّ تو در امان نبودهاند:
چو او را بديدش جهان شهريار / نشاندش بر خويشتن نامدار
لابد اديبان خواهند گفت که اين ضرورت وزن شعر است و در مکالمه، نيازی به شينِ زائد نيست. من هم در پاسخشان با نهايت فروتنی عرض خواهم کرد که زبان فارسی پُر از زائدات است چه در نثر، چه در شعر؛ چه در گفتن، چه در نوشتن؛ چه در صوت، چه در خط. مثالاش را هم از متن خود آقای زراعتی میزنم که نوشتهاند:
"اينکه ويروسِ چنين نابهنجاریِ آلودهای دقيقاً از کِی و کجا پيدا شده، من تا کنون به نتيجهای نرسيدهام."
چرا ايشان به کلمهی اضافیِ "من" که در جملهشان به کار بردهاند نمیگويند زشت و زائد؟ مگر "تا کنون به نتيجهای نرسيدهام" ايرادش چيست که يک "من" به آن اضافه کردهاند؟
"من در اين مختصر، قصد ندارم واردِ بحثِ زبانشناسی بشوم...".
اين منِ اضافی چيست که ايشان در ابتدای جملهشان آوردهاند؟ قشنگتر نبود اگر میگفتند "قصد ندارم وارد بحث زبان شناسی بشوم" و "من" را بيندازند؟
حالا ما با جملات ايشان کار نداريم. من عرض میکنم، وقتی میخواهيم ضمائر فاعلی را تعريف کنيم، مثال آن را با چه چيز همراه میکنيم؟ نمیگوييم من رفتم؟ نمیگوييم تو رفتی؟ خب، اين من و تو به چه درد میخورد وقتی "م" و "ی"ِ چسبيده به فعل هست؟
روی اين موضوع هم، شين عزيز، نشستم به خاطر تو فکر کردم ديدم حکايت زائدات ما در زبان فارسی، حکايت "تاکيدات" است، يعنی وقتی ما عنصرِ زائدی را در جمله میآوريم و حتی کلماتِ مترادف را پشت هم مینويسيم نه فقط به خاطر زيبايی و ايجاد آهنگ، که به خاطر تاکيد است. آلمانها هم اين کار را به نحو ديگری انجام میدهند و اجزای جمله را بسته به تاکيد، پس و پيش میکنند و جلو و عقب میآورند. گاه آنچه به زمان مربوط است را برای تاکيد بر زمان، جلو میکشند، گاه آن چه مربوط به مکان است را بر سر جمله میآورند و قسعلیهذا.
شين عزيز
اميدوارم با اين استدلالها، که منِ عوام کردم، از ناراحتی تو کم شده باشد. واقعا کار بدی "هستش" که آدم وسط اين همه زائدات و ايراداتِ ساختاری زبان، يک حرفِ ضعيفِ بی پناه را گير بياورد و گناهِ تمامِ ضعفها را به گردن او بيندازد. من به نوبهی خود از تو معذرت میخواهم.
شمارش معکوس نیک آهنگ سرانجام به پایان رسید و او هم مثل خیلی از ما چهل سالگی را پشت سر گذاشت. البته این که از آستانه ی سنی عبور کردن یا آن سن را پشت سر گذاشتن کدام یک مهم تر است میان علما اختلاف نظر هست. مثل آغاز قرن بیست و یکم که میان سال 2000 و 2001 اختلاف نظر بود. اما تولد چه در آستانه، چه در پایان سال مربوطه، آن هم تولد 40 سالگی مهم است، بل که بسیار مهم است، برای ارزیابی آن چه کرده ایم و آن چه که قرار است بکنیم. در یک چشم بر هم زدن 40 سال گذشت، در یک چشم بر هم زدن دیگر سی چهل سال دیگر می گذرد و آن چه از انسان باقی می ماند، ردی است که از خود در این جهان پر تلاطم باقی می گذارد. می خواستم در تولد 40 سالگی نیک آهنگ طنزنوشته ای را به عنوان هدیه ی تولد تقدیم او کنم ولی وسط کار فکرم رفت به هدیه ای بهتر و آن ارزیابی میزان و عمق اثری ست که زندگی نیکان (به هر دو معنی حقیقی و مجازی) بر جامعه ی ایران گذاشته است. این آرزوی هر نویسنده و هنرمند و کارتونیست و به طور کلی اندیشمند و اهل قلم ایرانی باید باشد که بتواند بر مسیر رشد و تکامل جامعه ی خودش تاثیری –هر چند اندک و خرد- بگذارد. بیشتر ما انسان ها تاثیرمان بر جامعه و محیط اطراف مان، اگر خنثی نباشد، مخرب است. حداقل این است که محیط زیست را به شیوه های مختلف نابود می کنیم. اما تعداد انسان هایی که اثر مثبت و تکاملی بر جامعه و محیط پیرامون خود دارند اندک شمار است و هر چه تاثیر بیشتر می شود، تعداد افراد موثر کم تر و کم تر می شود به گونه ای که می توان کل تاریخ فلسفه را در یک جلد کتاب جا داد، کل تاریخ هنر را، کل تاریخ ادبیات را و اصولا کل تاریخ را با نام تمام اشخاص بسیار موثر و شرح حال مختصری از زندگی و کار آن ها.
پس خیلی خیلی سخت است موثر بودن واقعی که تاثیرش به اندازه ی هزار سال بماند در این جهان پر از آشوب و تغییر و بخصوص در زمانه ی ما که همه چیز با سرعتی باورنکردنی در حال تغییر و تکامل است.
جامعه ی ما، بخصوص جامعه ی فرهنگی ما، مستعد چنین تغییر پر سرعتی ست که متاسفانه حکومت پا بر روی ترمز گذاشته و با لنت های فرسوده خواهان کاهش سرعت این تغییر است، به گونه ای که دود از چرخ گردنده و نوی جامعه ی ایران بلند شده و در حال ذوب شدن و فرسوده شدن است. در این میان عده ای اهل قلم و هنر به پا خاسته اند تا در خلاص کردن این ترمز نقشی ایفا کنند و موانع گردش و پیشرفت جامعه ی خود را از میان بردارند. این افراد تعدادشان کم نیست ولی آن تعداد موثر و شناخته شده شان اندک شمار است.
جامعه ی ما جامعه ی اهل مطالعه نیست و این دلایل مختلف دارد. جامعه ی ما جامعه ی کارهای سیستماتیک و طولانی از جمله مطالعه ی سیستماتیک و طولانی نیست و این هم دلایل مختلف دارد. ایراد از مردم نیست. ایراد از فرهنگی ست که مردم در داخل آن رشد کرده اند. اگر این فرهنگ تغییر کند، رفتار مردم هم تغییر می کند، بدون هیچ تردیدی. همان مردمی که در بانک ها بر سر هم سوار می شوند و یک دیگر را پس می زنند و حق هم را پایمال می کنند، وقتی شماره گیر و شماره خوان در بانک نصب می شود، مثل انسان های متمدن می نشینند و منتظر نوبت شان می مانند. پس ایرادِ این که مردم علاقمندند زود و کم زحمت به نتیجه برسند از خود مردم نیست. به خاطر همین خصلت، هنر تصویری اهمیت خاصی در فرهنگ سازی و تاثیر گذاری بر اذهان عمومی دارد. یکی از این هنرهای تصویری، کاریکاتور و کارتون است.
به بیان دیگر، مردم بیشتر از متون طولانی، با تصویری که در یک لحظه حرف خود را به آن ها منتقل کند و ذهن شان را خسته نکند، ارتباط برقرار می کنند. حتی در متون نیز با اشعاری که دارای وزن و قافیه و ریتم باشد و کار خواندن را برایشان راحت کند، بهتر ارتباط برقرار می کنند. و این تصویر را تصویرگر می کشد و آن شعر را شاعر می گوید.
نیک آهنگ یک تصویرگر است. تصویرگر رویدادهای جامعه. او با زحمت بسیار (این زحمت را کسانی می توانند درک کنند که اراده کنند روزی یک سوژه برای کشیدن تصویر پیدا کنند. تازه کارِ کشیدن اش بماند! (پرانتز در پرانتز: می گویم زحمت و این ربطی به مشقت ندارد و هنرمند یقیناً از کاری که می کند لذت می برد)) باری او با زحمت بسیار، روزانه یک کاریکاتور می کشد که در آن، هم سوال مطرح شده، هم جواب. مثل رباعیات خیام که در یکی دو مصرع از چهار مصرع سوال را طرح می کند، و در مصرع های باقی مانده پاسخ سوال های طرح شده را می دهد. نیک آهنگ با چند خط با چند رنگ با چند چهره با چند جمله، یک مقاله سیاسی یا اجتماعی یا فرهنگی را در یک تصویر جا می دهد و در یک لحظه به بیننده منتقل می کند. نویسنده باید کلی صغرا کبرا بچیند که مثلا احمدی نژاد تعادل روانی ندارد؛ نیک آهنگ با چند ستاره و با یک هاله ی تقلبی دور سر و با مقداری رنگ تیره در زیر چشمان احمدی نژاد، این عدم تعادل را نشان می دهد. می خواهد خرد بودن او را در سیستمی که تصمیم گیرنده اش کس دیگر است نشان دهد؛ او را به صورت یک موجود کوچک و کوتوله بر دستی بزرگ که تصمیم گیرنده ی واقعی ست می نشاند و پیام اش را می رساند؛ پیامی که در نوشته باید به طول و تفصیل بیان شود.
کار نیک آهنگ تاثیر گذار است و تاثیر کار او در جهت رشد و تعالی جامعه و فرهنگ ایران است. من به عنوان یکی از علاقمندان کارهای او که دقیقا کارهایش را دنبال می کند، می بینم که نیک آهنگ و افکارش در چارچوب های قرار دادی و چارچوب های رفیق بازانه و گروه گرایانه و مصلحت اندیشانه قرار نمی گیرد. ممکن است به خاطر شرایطی، برخی مسائل را مطرح نکند و در باره ی نکاتی سکوت اختیار کند، ولی یک جور نمی اندیشد و یک جورِ دیگر نمی کشد. به عبارتی نیک آهنگ هنرمندی صادق است. فرصت هم دست بدهد، آن افکار مسکوت مانده را به نحوی بیان می کند و حرف اش را می زند.
به اعتقاد من، در امر سیاسی و هنری امروز ایران، بیشتر از تکنیک و خلاقیت، ما به همین صداقت نیاز داریم. بحران ما امروز چه در سیاست، چه در فرهنگ، چه در ادب و هنر، بحران مشروعیت است. مردم باورشان را به خیلی چیزها و کسان از دست داده اند. سیاست مدار، هنرمند، نویسنده و خیلی کسان دیگر را "باور نمی کنند". نیک آهنگ این اقبال را داشته یا درست تر بگویم در طول 40 سال زندگی و حدود بیست سال کار هنری خصائلی در خود به وجود آورده که بیننده می تواند او را باور کند. کار نیک آهنگ موثر است. نمی توانم بگویم این تاثیر تا کی ماندگار خواهد بود، اما در فرهنگ امروز ایران موثر است. عمق آن می تواند بیشتر شود، اگر کارها نه فقط در سطح اینترنت که در قالب کتاب منتشر شود. نه فقط مطبوعاتی و روزانه و ایرانی که مرتبط با مقولات جهانی تر و مسائل بشر امروزی باشد.
چهل سالگی مهم است، برای این که بخش بزرگی از زندگی پشت سر گذاشته شده، و بخش کوچک تر ولی پر بار تر از نظر فرهنگی در پیش روست. حاصل خوانده ها و تجربه ها در سال های بعد از 40 سالگی می تواند عرضه شود؛ با قلم و نقشی پخته تر و پر مایه تر. لحظات سال های باقی مانده نباید بیهوده از دست برود و تلف شود. 40 سال تجربه زندگی حاصل اش باید اکنون عرضه شود و فرصتی برای هدر دادن وقت نیست. شمارش معکوس برای عرضه ی کارهای باقی مانده، و عرضه ی کارهای جدید بر پایه هایی که کار گذاشتن اش چهل سال زمان برده آغاز شده است. امیدوارم نیک آهنگ کوثر از این دوران به خوبی برای رشد خودش و جامعه ی ایران استفاده کند. نیک آهنگ عزیز تولدت مبارک.
پارسا صائبی، در مطلبی زیر عنوانِ « تبریکهای نوروز و مساله مهم "سلامتی"؛ یادآوری یک نکته مهم نگارشی » نوشته است:
"با اجازه از بزرگان ادبیات و ویراستاری حی و حاضر در دنیای مجازی، چون این "سلامت" و "سلامتی" در سیل عظیم پیامهای تبریک نوروزی بسیار دیده میشود و بنده هم به "سلامتی" آلرژی دارم و عطسهام میگیرد، شاید یادآوری این نکته که عرض خواهم کرد بد نباشد زیرا که حتی خود بنده نیز که این نکته را میدانم (و صدها و هزاران نکته دیگر را نمیدانم)، گاه رعایت نمیکنم، حتی دیدهام که کسانی که به نوشتار خود حساسند و اهل قلم هم هستند نیز گاه این موضوع از دستشان درمیرود. یک نمونه هم داشته باشید از جناب ف.م.سخن نویسنده و فعال مخفی در آخرین کشکول خود: "عيد شما مبارک، فرارسيدن نوروز باستانی و بهار سرسبز را به شما خوانندگان عزيز کشکول تبريک میگويم و آرزوی سالی خوش و سرشار از سلامتی برايتان دارم". به هر حال برای خود من هم کم پیش نمیآید.
همانطور که میدانیم واژه "سلامت" مصدر عربی و نتیجتاً اسم است (مانند درایت یا خجالت). اضافه کردن ی مصدرساز به انتهای آن کاری نادرست است. ی مصدرساز به انتهای صفت می چسبد (مانند خوب که صفت است میشود خوبی یعنی خوب بودن و به همین ترتیب) و مصدر میسازد. نتیجتاً ی نمیتواند به مصدر بچسبد و باز مصدر درست کند! اما مشکل اینجاست که در محاوره و بهعلت استمرار، واژه "سلامتی" به اشتباه جای خود مصدر یعنی واژه "سلامت" را گرفته است:
نویسنده پیام تبریک نوروزی: "سلامتی" شما و خانواده را آرزومندم.
دوست اهل میگساری: "بهسلامتی" شما
بسیجی شماره یک: چه خبر؟
بسیجی شماره دو: خبر "سلامتی" رهبری! (استفاده از واژه "رهبری" به جای "رهبر" خودش اشتباه مصطلح دیگری است. گویا ما در زبانمان هم دنبال نوعی فرمسازی و رسمیگری هستیم)
در هر یک از موارد باید جای "سلامتی"، "سلامت" گذاشت (یا میتوان برای فهم بهتر به جای سلامت گذاشت درایت یا خجالت، البته مواظب باشید امنیت ملی را به خطر نیندازید و دستگیر نشوید در مثال آخر!)
عمو لره: دماغت چاقه عموجون؟ خوبی؟ خوشی؟ زرنگی؟ سلامتی؟
در مرحله بعد استفاده فراوان از سلامتی به عنوان اسم موجب شده که در محاوره از عبارت "سلامت باشید" هم زیاد استفاده شود که اشتباه دیگری است. "سلامت" چنان که ذکر رفت، صفت نیست و سالم میتوان بود، اما "سلامت" نمیتوان بود. به قول دبیر ادبیات سابق ما در دبیرستان جناب سروری - که امیدوارم هرکجا هست تندرست باشد - کسی مثل سعدی لازم است که چنین عبارت بسازد و جا بیندازد و مثلاً به جای اینکه بگوییم "سلامت باشید"، بگوییم "بهسلامت باشید" یا "درسلامت باشید" ("سالم باشید" اما چندان مودبانه نیست!)، بهتر از همه اینها تندرست فارسی است. استفاده از جمله: "تندرست باشید" بیشتر توصیه میشود. آمدن واژه های عربی به فارسی موجب غنای فارسی شده اما در مواردی هم مانند "سلامت"، در جایی که واژه زیبای تندرست هست استفاده از آن بسیار بهتر و زیباتر است.
چکیده:
سلامت شما و خانواده را آرزومندم.
نوش یا نوشانوش
چه خبر؟ خبر سلامت شما یا خبر تندرستی شما
امیدوارم همیشه تندرست باشی
دماغت چاقه عموجون؟ خوبی؟ خوشی؟ زرنگی؟ تندرستی؟
ممکن است بگوییم که همه استفاده میکنند و دیگر جلویش را نمیشود گرفت و همینکه منظور همدیگر را میفهمیم کافی است. پاسخ این است که اگر اصرار به تکرار اشتباه مطلوب است چرا یادآوری اینکه آن چیز اشتباه است نامطلوب باشد؟ شلختگی زبانی و شلختگی فرهنگی از همدیگر وام میگیرند. به هر حال بد نیست تا جایی که میتوانیم درست صحبت کنیم و از آن مهمتر درست بنویسیم. مشکل اینکار چیست؟
فارسی را پاس بداریم و به بغلدستی هم پاس بدهیم و تکروی نکنیم!
بهارتان خرم و حالتان نو باد!" (پارسا صائبی، وب لاگ پارسانوشت)
ابتدا تشکر می کنم از پارسا، که این مقدار حساسیت بر روی نوشته ها دارد و اگر اِشکالی در محتوا یا شکل ببیند، با وجود گرفتاری، وقت می گذارد و به نویسنده تذکر می دهد.
بعد به مسئله سلامت و سلامتی می رسیم و این که آیا به کار بردن "سلامتی" به جای "سلامت" اشتباه است یا خیر. آقای ابوالحسن نجفی در کتاب "غلط ننویسیم" خود، ذیل ماده ی "سلامت / سلامتی" می نویسند:
"کلمهء سلامت در عربی مصدر است به معنای «سالم بودن». این کلمه در فارسی به دو صورت به کار می رود: یکی به عنوان صفت و به معنای «تندرست»... کاربرد دیگر آن در فارسی به صورت اسم و به معنای «تندرستی» است... امروزه در فارسی در معنای اخیر سلامتی می گویند، اما این کلمه در متون قدیم مطلقاً به کار نرفته است و در فارسی فصیح بهتر است که از استعمال آن پرهیز شود" (غلط ننویسیم، چاپ 1373، صفحه ی 232).
اما، در لغت نامه دهخدا مشاهده می کنیم که بر خلاف نظر استاد نجفی، "سلامتی" به معنای تندرستی، کاربرد دارد و در متون قدیمی هم به کار رفته است. در این کتاب ذیل کلمه ی سلامتی نوشته شده است:
"سلامتی. [سَ مَ] (حامص) عافیت و تندرستی. (ناظم الاطباء): تا بتازه گشتن اخبار سلامتی خان... لباس شادی پوشم. (بیهقی). || شفای از بیماری. (ناظم الاطباء). || رستگاری. (ناظم الاطباء). || امنیت. (ناظم الاطباء): من ندیدم سلامتی ز خسان / گر تو دیدی سلام ما برسان. سنایی."
در فرهنگ های جدیدتر نیز "سلامتی" و "سلامت" هر دو تندرستی معنی شده اند و هیچ زنگ خطر و نظری دالِّ بر عامیانه بودن یا توصیه به عدم استفاده در کنار آن ها قید نشده است. در فرهنگ معاصر فارسی صدری افشار می خوانیم:
"سلامتی / salāmati /: اسم. تندرستی (با استراحت و معالجه سلامتی اش را به دست آورد. سلامتی که باشد بقیهء چیزها درست می شود)
به سلامتی: به سلامت (به سلامتی فارغ شد)"
و در فرهنگ بزرگ سخن، که این روزها فرهنگ مرجع به شمار می رود می خوانیم:
"سلامتی salāmat-i [عر.فا.] (حامصـ.) تن درستی؛ صحت: می گویند گشنیز نفرین کرده است که هر کس او را در سلامتی نخورَد، در بیماری بخورَد. (شهری 2 – 5 / 118). بندگان صاحبی... حقیر و فقیر را مخبر از وقایع سلامتیِ خود... فرمودند. (کلانتر 39). به سلامتی 1. در حال تن درستی و صحت: هفت هفته بعد به سلامتی در بندر هامبورگ در خاک آلمان پیاده شدیم. (جمال زاده 16 – 167)..."
و بالاخره در فرهنگ درست نویسی سخن در باره ی این کلمه چنین نوشته شده است:
"سلامت / سلامتی
برخی به کار بردن «سلامتی» را در معنی «تن درستی، صحت» به دلیل اینکه در متون قدیم فارسی به کار نرفته است، جایز نمی دانند و توصیه می کنند که به جای آن واژهء «سلامت» به کار بُرده شود. اما باید دانست که امروز، «سلامتی» در گفتار و نوشتار بسیار متداول است و استادان زبان فارسی هم آن را به کار برده اند. بنابراین منعی برای استعمال آن وجود ندارد: همگی خوشحال شدند که کار به سلامتی و بی حادثه انجام شده است. (ندوشن: روزها 1 / 105)" (فرهنگ درست نویسی سخن، چاپ اول، 1385، صفحه ی 183).
حال بیاییم فرض بگیریم که کلمه ی "سلامتی" به معنای تندرستی، در هیچ فرهنگی وجود ندارد و بیهقی هم چنین کلمه ای را به کار نبُرده است و فرهنگ درست نویسی سخن هم کاربُرد آن را جایز نمی شمارد. با توصیه ی استاد نجفی چه باید کرد؟ من در این صورت کلمه ی سلامتی را به عنوان یک غلط مصطلح می پذیرم که مردم، به خاطر سهولت در تلفظ و هماهنگی با کلماتی که گاه با آن همراه می شود (مثل شادی)، آن را به کار می بَرَند. همان طور که کلمه ی "صحت" را معمولا با "سلامت" همراه می کنیم، ایرادی هم در همراه کردن "شادی" با "سلامتی" نمی دیدم گیرم اعراب از سلامت استفاده می کنند نه از سلامتی.
کلمات عربی ِ بسیاری هست که ما در فارسی به معنای اصلی اش به کار نمی بریم. به عبارتی عرب اصلا آن چه را که ما از کلمات عربی می فهمیم نمی فهمد و در آن معنی به کار نمی بَرَد. زنده یاد طبری، مثال های جالبی در این مورد در کتاب "مسائلی از فرهنگ و هنر و زبان" ذکر کرده است که چند تای آن ها را در اینجا می آورم:
"تحکیم روابط مودت = تعزیزاو اصرالصداقه
حکومت سلطنتی ارتجاعی = حکم الملکی الرجعی
استثمار = استغلال
شعور انقلابی و مترقی = وعی الثوری و التقدمی
ملی کردن معادن = تامیم مناجم
بسط بحران عمومی = استفحال الازمه العامه
مسابقه تسلیحاتی = سباق التسلح
اعمال تضییقات = تمارس ضغوط
خلع سلاح = نزاع السلاح" (صفحه ی 177).
ایشان در جای دیگر به این نکته اشاره می کنند که:
"بهنگام قبول لغات مختلف در زبان فارسی ضمناً باید از «آکادمیسم» خشک نیز که میخواهد تنها صرف و نحو و لکسیک عربی را ملاک صحت و سقم قرار دهد پرهیز داشت و فضل فروشانه مدعی نشد که «نظرات» باید گفت نه «نظریات» و علیه و له باید گفت، نه بر علیه و بر له. شادروان محمد قزوینی که حق عظیم او بگردن تاریخ و ادبیات ایران روشنتر از خورشید است گاه سلیقه های آکادمیک معینی داشت که حاکی از عدم توجه کافی وی به مختصات رشد زبان است. مثلا قزوینی در بیست مقاله از لغات عربی غلطی که آنها را نویسندگان عثمانی ساخته و سپس بفارسی سرایت کرده، ابراز اشمئزاز میکند. از آن قبیل است... «اعزام» و «تمدن» و «مشعشع» و «محیرالعقول» و «عرض اندام» و «منورالفکر» و غیره. مرحوم قزوینی مایل است که این کلمات غلط بکار نرود. ولی آیا میتوان این کلمات بویژه آنهائی را که مانند «تمدن» در اعماق زبان رفته اند از زبان طرد کرد. مرحوم قزوینی حتی لغت «فرهنگستان» را نیز لغت غلطی میدانست و معروف است که وقتی میخواست بگوید بفرهنگستان رفتم میگفت رفتم بدان جای غلط. آقای پورداود در مقاله بسیار مستند و دقیق علمی خود در باره همین واژه ثابت کرده است که قضاوت مرحوم قزوینی در مورد این لفظ نادرست است. حاصل کلام آنکه در قبول الفاظ فارسی نباید بدنبال «آکادمیسم» خشک رفت و از زبان زنده رو گرداند..." (صفحه ی 256).
اگرچه اینجانب در حد قضاوت و نظر دادن در باره ی چنین مقولاتی نیستم اما سلیقه ی شخصی من ترجیح زبان زنده و امروزی است هر چند بزرگان اهل ادب در گذشته آن گونه سخن نگفته باشند و هر چند اعراب اجزای تشکیل دهنده ی چنین زبانی را به گونه ی دیگر به کار بَرَند. در این میانه، من بیشتر طرفدار پویایی زبان و آن چیزی هستم که زبان شناسان عرضه می کنند، و نه ایستایی و درست و غلط ادیبانه. و این طرفداری، با آن چه پارسا شلختگی زبانی و شلختگی فرهنگی می نامد تفاوت بسیار دارد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
يکي از زيباييهاي وبلاگشهر، تنوع آرا و عقايد اهالي آن است. وبلاگشهر زنده است چون اگر دههزار نفر موافق چيزي باشند، صداي يک نفر مخالف در ميان همهمهي آنان گم نميشود. وبلاگشهر، شهر دمکراسي و آزاديست و موافقان و مخالفان ِ هر کاري، بي هيچ محدوديتي نظر خود را به اطلاع همگان ميرسانند.
امروز که در وبلاگشهر موجي عظيم در مخالفت با فيلم سيصد به راه افتاده، در کنار موافقان، صداي مخالفان نيز به گوش ميرسد. اين اتفاق فرخندهاي در جامعهي فرهنگي ماست که اقليت، با صدايي رسا، به مخالفت با اکثريت بر ميخيزد و نظر خود را قاطع و صريح بيان ميدارد. اين از برکتهاي وبلاگنويسيست. اگر بر بمب گوگليي سيصد، هيچ فايدهاي مترتب نباشد، اين يک فايده را نميتوان انکار کرد.
تا آنجا که ديدهام، پارسا صائبي و سلمان جريري و پسرفهميده و هاله مهربان بر اين حرکت ايراد گرفتهاند. احتمالا بعد از اين دوستان، گروه ديگري نيز –که به خاطر جو حاکم تا اين لحظه سکوت کردهاند- لب به سخن خواهند گشود. اين اتفاق مبارکيست.
نظر اين دوستان در وبلاگشان منعکس است و در برخي موارد ميتوان به آنها پاسخ داد ولي قصد من در اينجا بحث بر سر مسائل مورد اشارهي آنها نيست و بيشتر به جنبهي کلي کار نظر دارم.
من در طرحي که نويسندهي با ذوق "لگوماهي" براي سايت سيصد ارائه داده، هيچ احساساتي شدن و رگ ِ گردن نشان دادني نميبينم چه اگر چنين بود پيوستن به اين حرکت را مثل بسياري ديگر مورد ترديد قرار ميدادم. طبق نوشتهها، قرار است اين سايتي باشد، با نقاشيهايي که هنرمندان ما از تاريخ ايران ترسيم خواهند کرد و زيباييهاي گذشته را نشان خواهند داد. بر اساس شناختي که از لگوماهي داريم، مطمئنيم که سايتي آبرومند برپا خواهد کرد.
اگر قرار بود حمله به سفارتي ترتيب داده شود، يا نويسندهي داستان ترور شود، يا فيلمساز به قتل برسد، يا فحاشي و هتاکي به کسي شود، بدون شک در مقابل آن ميايستاديم، اما به راستي چه ايرادي در اين حرکت فرهنگي هست؟
خوب و بد ِ تاريخمان را نيک ميدانيم. از آدمکشيها و قتلها و جنايتها تا حدود زيادي با خبريم. شايد با 90 درصد آنچه در تاريخ کشورمان گذشته است، به طور کامل مخالف باشيم. در اينها ترديدي نيست. اما مسئلهي ديگري در ميان است و آن تصوير زشتيست که از ما در ذهن مردم جهان به وجود آمده و همچنان در حال گسترش است. شايد براي عدهاي اصلا مهم نباشد که مردم جهان در مورد ايرانيان چه فکر ميکنند و آنچه هست را حق ما بدانند. اين گروه، -که خود را از جنسي ديگر ميدانند- براي راحت کردن خودشان، اصلا ايراني بودنشان را نفي ميکنند.
اما گروه ديگري که ما باشيم، ميخواهيم چهرهاي متعادل از خود نشان دهيم. متعادل، يعني ترکيبي از خوب و بد، مثل مردم تمام دنيا. اين که بگوييم ما فقط خوبيم، دروغ است؛ همانطور که اگر بگويند ما فقط بديم دروغ است. بهترين مثال براي بد ِ مطلق، رمان و فيلم "بدون دخترم هرگز" است. آيا واقعا ما خانوادههايي مانند خانوادهي دکتر محمودي نداريم؟ آيا رفتارهاي فاجعهبار مانند آنچه در آن کتاب خوانديم به چشم خود شاهد نيستيم؟ آيا تعصب و فرهنگ عقبمانده در هيچ جاي ايرانمان وجود ندارد؟ چرا! هم خانوادههايي مانند خانوادهي دکتر محمودي وجود دارند، هم رفتارهاي فاجعهبار را هر روز به چشم خود ميبينيم، هم تعصب و فرهنگ عقبمانده در اعماق وجودمان رسوخ کرده است. پس آيا بايد حق را به خانم بتي محمودي و تهيهکنندگان فيلم بدون دخترم هرگز بدهيم؟ قطعا خير! چون بسياري از ما، با آنچه اين فيلم نشان ميدهد فرق داريم؛ چون بسياري از ما با جد و جهد بسيار بر ضد سنتهاي جاري و رفتارهايي که آن فيلم به تصوير کشيده مبارزه کردهايم. پس حق داريم با آن مخالفت کنيم و بگوييم چنين و چنان نيستيم.
من اگر سعي ميکنم، جستجوکنندگان فيلم سيصد در اينترنت را به سمت سايتي هدايت کنم که تصاوير زيبايي از گذشتهي ايران نشان ميدهد، قصدم ابدا تطهير خشايارشا و کشورگشايان گذشته و امثال نادرشاه مورد اشارهي سلمان جريري نيست. من امروز به چشم خود ميبينم که يک حاکم مستبد در آغاز قرن بيستويکم چه پوستي از انسانها ميکند و بر اين قياس نميتوانم خشايارشا و يا پادشاهان باستاني و يا حتي پادشاهان دورهي معاصر را از اشتباه و خطا، حتي جنايت و پليدي بري بدانم. من هم به اندازهي چند کتاب تاريخ از آنچه در زمان خشايارشا گذشته باخبرم و اتفاقا آنچه در اين فيلم ميگذرد، بر پايهي بخشي از تاريخ مدون است –که حال، به درست و غلط آن کار ندارم-.
با اين ديد، و به لحاظ نگرش هنرمندانهاي که طراح بمب گوگلي سيصد دارد، ايرادي بر اين حرکت نميبينم و اميدوارم دوستان ارجمندم –چه مخالف و چه موافق- در ارائهي تصوير مطلوبتر از ايران و ايراني موفق باشند. اين موج هم مثل موج خليجفارس فرو خواهد نشست و تنها چيزي که باقي خواهد ماند دوستي و همبستگي ما در اعتلاي نام ايران و فرهنگ ايراني خواهد بود.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
امروز ايميلي از مهدي جامي دريافت کردم که در آن پخش آزمايشي "راديو زمانه" را به دوستانش خبر داده بود. با سرعت اينترنتي که ما داريم، البته شنيدن اين راديو آسان نيست اما چه اين صدا شنيده شود، چه شنيده نشود، بايد خوشحال بود از تولد رسانهي فارسيزباني ديگر که حرف تازهاي براي گفتن دارد. هر رسانهاي که متولد ميشود، يک قمه و پنجهبوکس و اسلحه به زمين گذاشته ميشود. در جهان ِ سوم ِ ما، -آنکه در حال رشدش ميناميم-، حرف اصلي هنوز با سلاح سرد و گرم است و انديشه و زبان را قدرت در افتادن با اينها نيست. فکر، اگر مجالي براي بروز پيدا نکند، تبديل به خشم ميشود، و خشم، اسلحه ميجويد، اما همينکه فکر بر زبان جاري شد، و مخاطب، کلام را شنيد، آنگاه خشم، در آوردگاه منطق و بحث، تبديل به کلمه ميشود (گيرم کلام زشت و زننده و هجو) و گام اول به سوي رشد ِ فرهنگ و اخلاق برداشته ميشود. از همين روست که در جوامع متمدن و پيشرفته، رسانه از نظر کميت و کيفيت رشد ميکند، ولي در جوامع متحجر و عقبمانده، آنچه هم که باقي مانده، تعطيل ميشود. اما عصر و زمانه ديگر شده، و با پيشرفت تکنولوژي، صدا و تصوير و نوشته از هر جاي دنيا قابل پخش و نشر است.
زماني بود که مخالفان حکومت، در زير سايهي دولتهاي عثماني و آلمان و ديگران نشريه منتشر ميکردند و آن را در تيراژ چند صد نسخهاي، با هزاران دشواري، به دست خوانندگانشان در ايران ميرساندند. اگر حوصله نداريد متنهاي تخصصي و طولاني را بخوانيد، ورق بزنيد مثلا "از صبا تا نيما"ي آرينپور را و ببينيد اين نشريات چگونه منتشر ميشدند و چگونه به دست خوانندگان ميرسيدند. کاري بود کارستان که تنها با عشق ِ به ايران مقدور ميشد و انديشهاي جز خدمت به ايراني در آن نبود. اما امروز هر چه در سر داريم بر صفحهي کامپيوتر تايپ ميکنيم، و با يک اشاره اين مطلب در سراسر دنيا پخش ميشود. اين دستاورد کمي نيست و بايد آن را قدر دانست. اکنون تصوير و صدا هم به مدد همين فنآوري در سراسر دنيا قابل پخش است و چه پريشان ميکند اين خبر، خاطر ِ اهل تحجر و کهنهگرايي را. با اين حال در کشور ما، ميتوان جلوي اين صداها را گرفت و از طرف ديگر اين وسايل چندان شناخته شده و رايج نيست.
راديو، براي اکثر ما، بخصوص ميانسالان و سالخوردگان، همان راديوي موج کوتاه قديميست که به گوشمان تکيه ميدهيم و آنتنش را بيرون ميکشيم و با چرخاندن پيچ، صداي مورد نظرمان را پيدا ميکنيم. حتي آن راديويي که ديجيتال است و ميتوان امواج را روي حافظهاش با شماره ذخيره کرد، از نظر پيرمردهاي ما، راديو نيست! ما به اين چرخاندن و صداي توام با خشخش عادت کردهايم! اين راديو مثل کامپيوتر نيست که در اتاق فرزندمان نصب باشد و براي شنيدن صدا، مجبور باشيم پشت صندلي يا روي تخت بنشينيم و آنرا گوش کنيم (حالا بعضيهامان لپتاپ داريم را نميگويم، که آنهم وقتي به خط تلفن وصل است، اهل خانه جملگي صدايشان به اعتراض بلند ميشود که تلفن اشغال است!) هر بار خريدن کارت 5000 توماني (گيرم با تخفيف، 4500 تومان) و کنتور انداختن لحظه به لحظه، با شنيدن راديو جور در نميآيد! حالا در خارج ميتوان يک پولي به مخابرات داد و بيستوچهار ساعته به اينترنت وصل بود حکايت ديگريست. بچههاي داخل را فعلا از اين نعمت بهرهاي نيست (و اگر هم با خط مثلا دي. اس. ال ِ پارسآنلاين هست، آنهم چنان فيلتري بر سر راهش هست که بايد عطاي استفادهاش را به لقايش بخشيد). شنيدن ِ راديوي موج کوتاه ما، حتي مثل شنيدن راديو از طريق ماهواره نيست که صدا از داخل تلويزيون پخش ميشود. هر چقدر هم که اين صدا بيپارازيت باشد، آن راديو، چيز ديگريست! ميخواهم به اين نتيجه برسم که هر چند ارسال امواج راديو زمانه از طريق اينترنت و ماهواره خوب است، اما تا اين راديو از طريق موج کوتاه پخش نشود، از ديد بسياري هنوز راديو نيست. به هر حال اگر به غير از جوانان، روي سخن با پيران و ميانسالان نيز هست، بايد اين موضوع را در نظر گرفت. اين يک.
بسياري ايراد گرفتهاند به بودجهي دولت هلند براي راهاندازي اين راديو. من، خود مخالف سرسخت دريافت کمک از بيگانهام، خواه آمريکا باشد، خواه انگليس باشد، خواه شوروي سابق باشد، خواه هلند و فرانسه و دانمارک باشد. مطلبي هم نوشتم در اشاره به اين مسئله که چه خطرهايي دريافتکنندگان اين کمکها را تهديد ميکند و در مظان چه اتهامهايي قرار ميدهد. اتهامهايي که مطلقا پايه و اساس ندارد ولي از آنها گريزي نيست. خيلي بهتر بود که ايرانيان ِ اهل ِ فرهنگ ِ سرمايه دار، پشتيباني ميکردند از چنين طرحهايي، و بدون توقع و انتظار، هزينههاي راهاندازي چنين شبکههايي را تقبل مي کردند اما چه ميتوان کرد که چنين کساني را نداريم و اگر هم داشته باشيم، به قدر يک دولت، خواسته و توقع از آن رسانه خواهند داشت! اين واقعيتيست که در شبکههاي تلويزيوني ماهوارهاي ميتوانيم آن را شاهد باشيم. کم نديدهايم مديران اين شبکهها را به حال زار و نزار که دست کمک به سوي بينندگانشان دراز کردهاند اما دريغ از يک دينار پول! کار به حراج و فروش ِ فرش و کاسه بشقاب و پرچم نيز کشيده است که آنهم اثر نکرده و اکنون صاحبان اين تلويزيونها، زمان ِ پخش ِ برنامهشان را به کساني که حتي آنها را قبول ندارند ميفروشند. پس در شرايط فعلي، نميتوان چشم ياري از مخاطب داشت.
فرهنگ اروپاييها و کمکهايي که به گروههاي غير دولتي ِ فرهنگي و هنري و سياسي و غيره ميکنند براي اکثر ما شناخته شده نيست. مثلا ما نميدانيم که اگر فرضا در دانمارک يک گروه تئاتر ايراني به راه بيندازيم و خودمان را به مراکز مربوط معرفي کنيم، خيلي راحت سالن و امکانات تمرين و وسايل لازم در اختيارمان قرار ميدهند و چيزي هم در قبال آن طلب نميکنند. نميدانيم که اگر فرضا در سوئد بخواهيم کلاسي براي آموزش موسيقي ايراني به راه بيندازيم، با يک تقاضا و کمي پيگيري کمکهاي بسيار زيادي به صورت مادي و معنوي به ما ميشود. اين فرق ميکند با زماني که مثلا عدهاي ايراني در زمان جنگ جهاني اول، با بودجهي دولت آلمان نشريهي "کاوه" را به راه انداختند. در آن دوران، آن بودجه براي نشر سياستهاي دولت آلمان پرداخت ميشد. مثلا نشريه بايد جهتگيري ضد انگليس و ضد روسيه ميداشت؛ بايد طرفدار سياستهاي آلمان ميبود. بايد از پيشرفتهاي دولت و ملت آلمان سخن ميگفت. در کنار اينها آقاي تقيزاده و علامه قزويني و مرحوم جمالزاده ميتوانستند حرفشان را در رابطه با ايران بزنند و مثلا خواهان پيشرفت به سوي تمدن ِ ايرانيان باشند. اين کار چنان خطرناک بود که در دورهي اول ِ کاوه که تا زمان پايان جنگ منتشر شد، نويسندگان حتي نام خودشان را پاي مقالات نميگذاشتند و تازه در دورهي جديد ِ نشريه، که بعد از جنگ منتشر شد و اهداف جنگي و آلماندوستانه در آن دنبال نميشد، نويسندگان اسامي خود را پاي مقالاتشان گذاشتند (بعدها در دورهي کامل ِ تجديد چاپ شده، استاد ِ ارجمند، ايرج افشار، اسامي نويسندگان مقالات را در تمام شمارههاي قديم و جديد يافتند و مشخص فرمودند).
اين نشريه، که با کمکهاي مستقيم دولت آلمان منتشر ميشد، و قصد از انتشار آنهم کاملا سياسي (و بلکه نظامي) بود، کمک بزرگي به بيداري ايرانيان کرد. بسياري از مطالب آن، حتي امروز هم ميتواند ما را بيدار کند! هيچکدام از آن آقايان هم جاسوس نبودند و به قصد منافع بيگانه قلم نميزدند. جملگي عاشق کشورشان بودند و فکري جز پيشرفت و سعادت مردم ايران نداشتند. امروز، دورهي کامل آن نشريه را به دست بگيريد و ورقي بزنيد. دورهي اول و دورهي دومش را ملاحظه کنيد. يادداشتهاي تقيزاده را در حاشيههاي آن ببينيد. مقالات قزويني را بخوانيد. پيشنهادهاي نويسندگان را براي مبارزه با جهل و عقب ماندگي دنبال کنيد. ترديدي ندارم که شما هم مانند من به اين قضاوت خواهيد رسيد که بهرهگيري از اين بودجه – گيرم با نيت خير براي ملت ايران نبوده باشد – بي هيچ ترديدي به نفع مردم ما بوده است.
من به لحاظ فرصت اندکي که دارم نميتوانم بيش از اين در اين باره بنويسم، والا نمونههاي ديگري هست که ميتوان به آنها استناد کرد. در بارهي استفاده از مطالب وبلاگها در برنامههاي راديو، نکات مهمي هست که اگر فرصتي دست داد، در بارهاش خواهم نوشت. براي مهدي جامي و ياران راديو زمانه، آرزوي موفقيت ميکنم.
اين نوشته، آخرين قسمت از مجموعه ي دنباله دار "وب لاگ ها و زبان فارسي" ست. شماره ي اين مطالب به 17 رسيد که مي شد تا 30 شماره نيز ادامه داد ولي بيش از اين باعث خستگي خواننده ي غيرمتخصص مي شد که ترجيح دادم چنين نشود و اگر ادامه اي لازم باشد قطعا اهل فن آن را دنبال خواهند کرد.
نگارنده از انتشار اين سري مطالب هدفي را دنبال مي کرد که شايد تمام و کمال به دست نيامده باشد و قطعات پازلي که در ذهن داشت به طور دقيق در جاي خود قرار نگرفته باشد ولي به همين اندازه نيز خرسند است که توانسته در ميانه ي مباحث سياسي روز به اين موضوع، به قدر توان خود بپردازد و اهميت آن را يادآور شود. براي اينجانب يک نوشته از اين نوع، به صد نوشته ي سياسي مي ارزد چه اين مي ماند و تاثير مي گذارد و آن بعد از ماهي و سالي اثرش را از دست مي دهد.
هدف اصلي من از طرح اين موضوع نشان دادن اهميت محتوا بود که خود حاصل تجربه و مشاهده و تفکر نويسنده است و اين که اين محتوا امروزه ظرفي براي عرضه يافته است به نام وب لاگ که آزادي مطلق از هر نظر به نويسنده مي دهد و محدوديت کتاب و نشريات چاپي را ندارد، با اين وجود آن چه پيش روي ماست، اقيانوسي است با عمق کم که اگر اين ابزار در اختيارمان نبود شايد گمان مي کرديم اين اقيانوس بسيار ژرف است که خوب يا بد مي بينيم که چنين نيست. مي خواستم نشان دهم که وب لاگ ها مي توانند آينه اي صاف و روشن براي انعکاس آن چه امروز واقعا در ذهن جوانان ايراني مي گذرد باشند و محققان بايد از زباني که اين آينه منعکس مي کند حداکثر بهره را ببرند. موضوعات ديگري نيز بود که قصد داشتم به قدر توان خود به آن ها بپردازم که فعلا به همين اندازه بسنده مي کنم و اين دفتر را مي بندم.
امروز، بعد از چند هفته کلنجار رفتن با يکي از عجيب ترين کتاب هاي زبان فارسي، بالاخره موفق شدم آن را براي بار دوم به پايان برسانم. کتابي که جزو شگفتي هاي ادب فارسي است و دست و پنجه نرم کردن با آن مثل بالارفتن از يک صخره صاف و مرتفع است که صخره نورد -حتي صخره نورد ماهر و با تجربه- دائما به زير فرو مي غلتد و اگر خود را درست با طناب ها ايمن نکرده باشد و يا توان مقاومت در مقابل سختي ها نداشته باشد به قعر سقوط مي کند. چنين سقوطي منجر به بستن کتاب و بخشيدن عطاي مطالعه به لقاي آن مي گردد!
اين کتاب "دُرّه ي نادرَه" نام دارد، به قلم ميرزا مهديخان استرآبادي، که مثلا قصد داشته تاريخ دوره ي نادرشاه را به رشته ي تحرير در آورد اما در عوض دشوار ترين کتاب نثر فارسي را به وجود آورده که کمتر کسي را توان درک آن هست. اين کتاب را استاد بزرگ جناب سيد جعفر شهيدي با رنج و مرارت بسيار تصحيح و با علامت گذاري و معنايابي قابل مطالعه کرده اند. اين کتابي است که خواندن آن را به هيچ کس توصيه نمي کنند ولي اگر در زبان فارسي ماجراجو باشيد، بد نيست کمي با آن کلنجار برويد. استاد محترم زحمت کشيده اند و بعد از اصل کتاب، خلاصه ي ساده شده اش را نيز ارائه نموده اند که کمک بزرگي است به خواننده.
اما من اين کتاب را براي بار دوم، نه فقط به خاطر لذت دست و پنجه نرم کردن با کلمات، که به خاطر نوشتن اين مقاله و مقاله اي ديگر در همين زمينه مطالعه کردم. پيش از ورود به بحث، بندي از اين کتاب را که فهم آن آسان تر است با هم مي خوانيم. سعي کنيد بدون توجه به معني کلمات و استعاره ها اين دو خط را با صداي بلند بخوانيد:
عذوبَت ِ منظوماتش «زُلالي» را از خوي ِ خجلت دفتر سخن بآب اندازد، و «هلالي» را هلال آسا، برنگ زردي و نَقص، شُهرهء شهر و انگشت نماي آفاق سازد. در طُور طَور سخنوريش ، «کليم» گليم بر سر کلام خود کشد، و در بزم بلاغت گستريش، طبع «سليم»، سَليم آسا بطَبطاب ِ اضطراب افتد… (دُرّهء نادرَه، چاپ سوم، 1384، صفحه 73)
حالا در کنار کلمات، معاني ئي را که ميرزا مهديخان در هر يک از آن ها جا داده مي نويسيم تا ببينيد که نوشته ي او در عين سختي چندان هم بي محتوا نبوده:
عذوبَت ِ منظوماتش «زُلالي» (زلالي شيرازي معاصر و شاگرد اهلي (948 ه.ق.) است و شايد زلالي خوانساري (م- 1024) منظور است) را از خوي ِ (عرق بدن) خجلت دفتر سخن بآب اندازد، و «هلالي» (هلالي جغتائي (مقتول بسال 936 ه.ق.)) را هلال آسا، برنگ زردي و نَقص (از آنجهت که بر حسب رويت، بدر ماه شب چهارده که قرص کامل است از نيمه ء ماه رو بنقصان گذارد و هلال غايت انتقاص ماه است)، شُهرهء شهر و انگشت نماي آفاق سازد. در طُور طَور (حد، قدر) سخنوريش ، «کليم» (ابوطالب کليم کاشاني (م- 1061) و در آن ايهامي است بموسي کليم الله (ع)) گليم بر سر کلام خود کشد، و در بزم بلاغت گستريش، طبع «سليم» (سالم، آرام، معتدل و در آن ايهامي است به محمد قلي سليم معاصر طاهر نصر آبادي که بسال 1057 ه.ق. در گذشت)، سَليم (مارگزيده) آسا بطَبطاب ِ (تحته ء گوي بازي، چوگان پهنه) اضطراب افتد…
سوالي که پيش مي آيد اين است که چه ضرورتي باعث شده ميرزا مهديخان با اين فشردگي اين همه معني را در قالب کلمات بگنجاند و خود و خواننده را دچار چنين زحمتي کند. استاد شهيدي در مقدمه ي کتاب شان مي فرمايند: " قصد مولف تحرير نثر مشکل است و تاريخ نويسي براي وي در درجه دوم اهميت است. (مقدمه ي کتاب، صفحه ي د)" به عبارتي آقاي استرآبادي تاريخ را بهانه کرده تا هنر خود را در نوشتن نثر فني فارسي نشان دهد. معناي اين حرف اين است که بر خلاف اکثر ما که معتقديم محتوا اصل است و شکل بايد تابع محتوا باشد، در اين کتاب، شکل، حرف اصلي را مي زند و محتوا در مرحله ي بعد قرار مي گيرد. بنابراين اهميت محتوا که همواره به عنوان يک اصل بديهي شناخته شده، چندان هم بديهي نيست و اين امکان وجود دارد که نويسنده فقط و فقط به فکر فرم باشد و چون فرم بدون محتوا معني ندارد لذا محتوايي را هم به عنوان يک الزام در آن مي ريزند. اين ضرورت اگر در نقاشي و موسيقي وجود ندارد و شکل و صوت ِ بدون معنا هم، قابل عرضه و ارائه است، در نثر چنين نيست و نمي توان کلمات بي معنا به دنبال هم رديف کرد (در نظم البته شعر احمدا و بي معنا مي توان گفت که آن هم از نظر زيبايي شناسي چيزي براي عرضه نمي تواند داشته باشد و بحث در باره ي آن نيز در اينجا موردي ندارد). استرآبادي هم دقيقا اين کار را کرده است. مي گويند پيش از نوشتن اين کتاب، کلماتي را از فرهنگ هاي آن روزگار استخراج مي نموده و بعد، آن کلمات را بر حسب معني به دنبال هم رديف مي کرده و معنايي از مجموعه ي آن ها به دست مي آورده است. کاري شاق براي هنرنمايي صرف. تحليل اين هنرنمايي هم البته به همان نسبت شاق بوده و استاد شهيدي زماني طولاني را صرف قابل مطالعه کردن اين کتاب کرده است. به قول استاد ايرج افشار " با چند سطر معمول ِ ما ميسر نمي شود که از تصنع بيش از حد اين کتاب و جان ِ کُردي وار که دکتر شهيدي در تصحيح و تنقيح و توضيح اين کتاب مصروف کرده است صحبت کنيم… خدا را شکر که آقاي دکتر شهيدي اين کتاب نتراشيده و نخراشيده را که در 710 صفحه طبع شده به نثر ساده برگرداندند (صفحه ي اول از مقدمه ي مصحح بر چاپ دوم؛ راهنماي کتاب سال 1342 شماره ي دوم صفحه 131).
به راستي در دوره ي ميرزا مهديخان چه تفکري حاکم بوده که خود را ملزم به نگارش کتابي ديده که " گاهي مِحَک فضل منشيان و معيار بلاغت مترسلان بحساب آمده است، و گاهي اُضحُوکَهء معلمان و نشانهء تير ملامت استادان" (صفحه ي د)؟ اين مبحثي است جالب که خلاصه ي آن را در همين مقدمه مي خوانيم:
" ميدانيم که نثر فارسي در قرن سوم و چهارم و حتي در نيمه اول قرن پنجم ساده بود. آثار منثوري که از آن دوره باقي است اين مدعا را اثبات مي کند. علل اين ساده نويسي را ميتوان در چند چيز خلاصه کرد:
1- پيوند زبان دري با زبان پهلوي
2- عدم اختلاط کامل ادب فارسي و عربي
3- تازه کار بودن نويسندگان ايراني در ادبيات دري
4- ارتباط شديد نويسندگان با عامه مردم.
از اواسط قرن پنجم شرايط نويسندگي تغيير کرد، ارتباط با ادب فارسي و عربي قوي تر شد. آثار گذشتگان همچون لوحه سرمشق مقابل نويسندگان تازه قرار گرفت و آنان را به پديد آوردن اثري نو تشويق کرد، تا تفوق خود را بر نويسندگان گذشته نشان دهند. نويسندگان در بين طبقات عالي و دربارها طالباني يافتند و ناچار شدند در مقابل ادبيات ساده که مخصوص همگانست سبکي تجملي براي راضي نگاهداشتن طبقه اشراف يعني مخدومان خود بوجود آورند، و نثر فارسي را از رواني و آزادگي خارج کنند، و آنرا در قيد و بند صناعت هاي لفظي در آورند، و بزيور سجع، موازنه، طباق، مراعات النظير و تضمين امثال و اشعار و احاديث بيارايند، يا بهتر بگوييم آنرا بدين غلها و زنجيرها مقيد سازند. (صفحه ي ي از مقدمه)
در آغاز اين دوره، صنايع لفظي براي نثر فارسي حکم قلاده و ياره و خلخال عروسان را داشت، از يکسو آنرا زينت مي بخشيد، و از سوي ديگر سنگيني نامحسوسي به پيکرش وارد ميساخت. در ابتدا تحمل اين سنگيني برابر آن زيبايي عاريتي چندان نمودي نداشت، اما نويسندگان بعد بحدي در افزودن اين زيورها مبالغه و اسراف کردند که قامت نثر فارسي زير بار گران اين تجمل خميد، و چون پيکر زيباي معاني که اصالت با آن بود در پوشش اين زيور نهفته شد، زينتهاي تجملي هم بصورت نامطلوب و زننده اي نمايان گشت، چنانکه پس از گذشت کمتر از يک قرن خود نويسندگان فارسي متوجه اين مشکل شدند… (همانجا)
در اينجا يک نکته را نيز نبايد فراموش کرد، و آن اينست که نويسندگان ايراني در اتخاذ شيوه مشکل نويسي تا حدي از نويسندگان عرب متاثراند. آثار موجود نشان ميدهد که اديبان و فاضلان تازي بهيچوجه راضي نبودند آنچه مينويسند (مخصوصا در مسائل علمي و ادبي) با عبارتي باشد که همگان از آن برخوردار شوند… صحفه يا"
توضيح استاد شهيدي نشان مي دهد که به کار گيري چنين شيوه ي نوشتني تنها به اراده ي شخص نويسنده باز نمي گردد که مثلا يک روز مثل ميرزا مهديخان چنين سخت و ناهموار بنويسد و روز ديگر مثل نويسندگان امروزي سادگي پيشه کند و ازهر چه صنعت ادبي است دوري جويد. ونيز اين موضوع، جدا از مبحث ِ پيچيدگي ِ انديشه است که طبعا زبان پيچيده نيز با خود به همراه مي آورد. از نظر تاريخي، ما در عصر و زمانه اي هستيم که ساده نويسي به ما تحميل مي شود و جايي براي هنرنمايي هاي ادبي باقي نمي ماند. در اين عصر و زمانه ي ماشيني که مردم از صبح تا شب به دنبال ِ لقمه اي نان مي دوند ضرورت ديگري نيز به ما تحميل مي شود و آن کوتاه نويسي است. امروز کمتر کسي رغبت خواندن رمان هاي مفصل يا مقالات طولاني را دارد. خواننده ترجيح مي دهد مطالب کوتاه را مثل "فست فود" ببلعد و دنبال کارش برود. ديگر فرصت و رغبتي براي باريک شدن در ظرايف ادبي آن هم در هزار صفحه نيست. وب لاگ ابزاري است که هر دوي اينها را مي توان به راحتي در آن گنجاند: هم ساده نوشت و هم کوتاه. ظرف وب لاگ اصلا براي چنين محتوايي ساخته شده است.
اين بحث را در همين جا خاتمه مي دهيم. اميدوارم اهل فن موضوع را دنبال کنند و علاقمندان را از نتايج تحقيقات شان بهره مند سازند. وب لاگ نويسي ِ فارسي پديده اي است که قطعا بخش مفصلي از تاريخ ادبيات ايران را به خود اختصاص خواهد داد. هزاران جوان ايراني هم اکنون مشغول انعکاس انديشه هاي شان در وب لاگ ها هستند. اين امر ساده اي نيست و جا دارد ارزش کافي به چنين تحقيقي داده شود.
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
وب لاگ ها و زبان فارسی (14)
وب لاگ ها و زبان فارسی (15)
وب لاگ ها و زبان فارسی (16)
براي خواندن اين معرفي و نقد در بخش فرهنگ خبرنامه ي گويا روي اينجا کليک کنيد.
برای خواندن اين نقد در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
ديدم دوستان ( کورش عَلياني و آق بهمن و الپر و سيبستان) در باره ي مترجم بزرگ قرآن – استاد فولادوند- نوشته اند، مصاحبه اي را به خاطر آوردم که دکتر عرفان قانعي فرد با ايشان ترتيب داده بود. لينکش را اينجا مي گذارم تا خوانندگان بيشتر با وضع و روز و افکار ِ استاد آشنا شوند و ببينند کار بي توجهي به چهره هاي برجسته ي فرهنگي موضوع فقط امروز نيست و کار از بنياد خراب است. دلايل بي اعتنايي مقامات فرهنگي را نيز مي توان در همين مصاحبه پيدا کرد.
در يکي از مقالات اين مجموعه به موضوع تکامل زبان اشاره کردم و در اينجا به همين موضوع از زاويه اي ديگر مي پردازم.
جدال ِ بين اهل ادبيات و اهل زبان در دوره ي ما با شدت و حدت ادامه دارد و خوشبختانه زبان شناسان با دقيق تر شدن دانش زبان شناسي مي توانند تغيير و تکامل ِ زبان را به طور علمي توضيح دهند و قيدهايي را که اهل ادبيات و زبان ِ "سالم" بر پاي اهل قلم مي نهند بردارند.
اگر قرار بود اهل ادبيات ِ هر دوره حرف شان حجت باشد و با امر و نهي آنها زبان از تکامل و تغيير باز بماند امروز بايد چنين جملاتي مي خوانديم و مي شنيديم:
"... و اين ديگر همه ي ايران زمين است از بهر ِ آنکه ايران بيشتر اين است که ياذ کرديم و بدانکه اندر آغاز اين کتاب، مردم فراوان سخن گويند و ما ياذ کنيم گفتار هر گروهي، تا دانسته شود آن را که خواهذ برسذ و آن راهي که خوشتر آيدش بر آن بروذ، و اندر نامه ي پسر مقفع و حمزه اصفهاني و مانندگان ايذون شنيديم که از گاه ِ آدم صفي صلوات الله و سلامه عليه فراز تا بدين گاه که آغاز اين نامه کردند، پنج هزار و هفتصد سال است و نخستين مردي که اندر زمين بديذ آمذ آدم بوذ..."
آري اگر کار با مرحوم ابومنصور بود ما بايد امروز جملات مان را با چنين بافتي مي نوشتيم و به جاي "د" هم از "ذ" استفاده مي کرديم و احتمالا بر اين اعتقاد هم پاي مي فشرديم که از زمان حضرت آدم تا سال سيصد و چهل و پنج شش هجري قمري که مقدمه ي شاهنامه ابومنصوري نوشته شد، همه اش 5700 سال بوده، يعني همان چيزي که مسيحيان به آن اعتقاد داشتند و به خاطرش آدم مي سوزاندند. حتما اگر کسي از اين شيوه تخطي مي کرد متهم مي شد به بيسوادي و از آن بدتر به فاسد کردن زبان شيرين فارسي. در آن دوران هم کسي به نام فردينان دو سوسور نبود که علم زبان شناسي را دقيق کند و نتيجه اين مي شد که اهل تحول و تکامل، تک و تنها گير يک مشت آدم بد اخلاق اديب مي افتادند و نمي دانستند چرا بايد به جاي "د" از "ذ" استفاده کنند و دائم کلمه ي "اندر" به کار ببرند و و "دانسته شود" و "خوشتر آيد" و "نامه کردن" افعال شان باشد. وب لاگ هم نبود که کسي جسارت کند و پته ي بيسوادي خودش را روي آب بريزد و زبان را به ابتذال بکشد و خلاصه کار مردم بسيار دشوار مي شد.
اما اين تحول صورت گرفت. نه تنها اين تحول، بلکه تحولاتي به مراتب عجيب تر و پيچيده تر و "وحشتناک تر". از خودم سوال مي کنم اگر استاد بزرگ و حقيقتا دانشمندي که امروز حال شان از جدانويسي و نبودن حساب کتاب در خط فارسي بد مي شود و آن قدر عواقب اين بد شدن ِ حال زياد است که فرهنگستان زبان و ادب دوباره بخشنامه صادر مي کند که "ها" را مي توان هم به صورت ِ پيوسته و هم ناپيوسته نوشت، چند قرن پيش در صحنه ي ادبيات حضور داشتند و مي ديدند که مذکر و مونث و خنثاي کلمات قرار است از ميان برود و همه کلمات يک شکل و بي هويت شوند چه حالي به ايشان دست مي داد؟
ما چيزي به نام فساد زبان نداريم. آن چه هست تغيير، بنا بر ضرورت است. کلمات مي آيند و مي روند و تغيير ِ معني مي دهند. اين يک اصل است و متناسب با زمان، و توليدات مادي و معنوي بشر به وقوع مي پيوندد. هر اختراعي، واژگان خود را مي آفريند و مجموعه ي اين واژگان، جملات جديدي را خلق مي کنند و مفاهيم جديدي را بر زبان ها جاري مي سازند. اين تغيير حتما نبايد تخصصي و فني باشد بلکه فکر و انديشه و هنر را هم در بر مي گيرد. آن جا هم که فن و انديشه در پيوند با مردم عادي، خود مي نماياند، فرهنگ عمومي و عامه هم تحت تاثير قرار مي گيرد، چنان که نفوذ گسترده ي صنعت رايانه و اطلاعات در سطوح مختلف اجتماعي، زبان و کارکرد آن را هم خيلي سريع اشاعه داده است. اصل اساسي اين است: آن جا که ضرورت ايجاب کند، تغيير به سرعت انجام مي شود و منتظر هيچ دستور و فرمان و مجوزي نمي ماند.
چند سال بيشتر از آن روزهايي که کامپيوتر تازه در ايران نفوذ کرده بود و اهل فن، نگران ِ چگونگي شکل دادن خط فارسي ِ مطلوب براي اين دستگاه بودند نمي گذرد. طبق معمول، بحث هاي ريزنگرانه و دعواهاي خاله زنکي بر سر جزئياتي که عقل جن هم به آن ها نمي رسيد در گرفته بود. نتيجه اين شد که تا آقايان بيايند به خودشان بجنبند، غربي ها به خاطر ضرورت (آن هم ضرورت عرب زبان ها به استفاده از رايانه و فروش سريع تر محصولات سخت افزاري و نرم افزاري در بازارهاي عربي) ترتيب کار را دادند و انواع و اقسام حروف را در قالب يونيکد ريختند و فارسي عزيز ِ ما هم خود به خود شامل اين اختراع و ابداع شد. آقايان ِ ريزبين هم زبان در کام کشيدند و سکوت اختيار کردند و به گوشه اي خزيدند تا شايد بار ديگر براي کشف و اختراعي جديد آستين ِ همت بالا بزنند! غرض اين که زمان منتظر بنده و سرکار نمي ماند و در عرصه ی زبان و خط جايي که بايد تغيير ايجاد کند، مي کند، چه ما بخواهيم و چه نخواهيم؛ چه راضي باشيم و چه نباشيم.
تغيير ِ دستور زبان البته کندتر است و هرگز به يک باره و ناگهاني صورت نمي گيرد اما آن هم اگر ضرورت ايجاب کند، تغيير مي کند چنان که در طول دو قرن سکوت ِ حاکم بر ايران بافت زبان از هر نظر تغيير کرد.
اکنون، با رشد وب لاگ ها و زبان پويا و جاري وب لاگي، احتمال وقوع تغيير در بافت زبان فارسي بيشتر شده است. اگر زبان ِ امروز ِ ما گنجايش بيان افکار ِ امروزي را داشته باشد، خب به همين صورت باقي خواهد ماند و تغييري صورت نخواهد گرفت. بايد ديد آيا ظرف ِ قديمي زبان، گنجايش افکار نو را دارد يا خير. شايد گنجايش ِ بيشتري هم داشته باشد و سطح افکار پايين باشد، آن وقت اصلا صحبت از ضرورت هم خطاست. اما اگر فکر در اين ظرف نگنجد، بايد قالب را تغيير داد. اديبان ِ بزرگ معتقدند - و هميشه معتقد بوده اند - که ظرف ِ زبان از زمان فردوسي و سعدي تا کنون به اندازه ي کافي بزرگ بوده و هر فکر و دانشي از انديشه هاي کانت و دکارت گرفته تا علوم فضايي و رياضي مي توانسته به همان زبان دوران فردوسي و سعدي بيان شود و اگر نشده به خاطر بيسوادي استفاده کنندگان و نشناختن ظرفيت هاي آن بوده است و هر تغييري که به بهانه ي افزودن ِ ظرفيت ِ زباني صورت گرفته خطا و فساد و ابتذال بوده. مثال آن هم رماني که همان استاد بزرگ از فرانسه به فارسي ترجمه کرده اند و از زبان اهل فرنگستان، اشعار ِ حافظ بيرون مي آيد يا تلاش جانکاه ملک الشعراي بهار براي جاي دادن توصيف طياره و خط آهن در زبان غزل.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
وب لاگ ها و زبان فارسی (14)
وب لاگ ها و زبان فارسی (15)
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
نوشته ي امروزمان را با درس آشپزي شروع مي کنيم! البته من اصلا و ابدا آشپزي نمي دانم و نسخه اي که در اينجا مي گذارم از براي مثال است و علاقمندان به غذاهاي خوشمزه مي توانند به کتاب مستطاب آشپزي نجف دريابندري و يا همان کتاب مشهور همه پسند رزا منتظمي مراجعه کنند!
فکر کنيد که دويست گرم گوشت چرخ کرده در اختيار داريد! نه فلفلي، نه نمکي، نه پيازي و نه هيچ چيز ديگر. با اين ماده ي اوليه چه غذايي مي توان درست کرد؟ هيچ! شايد بتوان آن را به نحوي برشته کرد و براي رفع گرسنگي خورد ولي قطعا نام غذا بر آن نمي توان نهاد.
حال همراه با گوشت، مقداري روغن و نمک و فلفل و پياز در اختيار شما قرار مي گيرد. چه غذايي مي توان با آن درست کرد؟ تنها چيزي که مي توان با اين مواد محدود درست کرد کباب ديگي دانشجويي است! آيا مي توان غذاي ديگري با اين مواد درست کرد؟ خير! آيا مي توان تنوع غذايي با اين مواد ايجاد کرد؟ خير!
اگر چند عدد تخم مرغ و آرد و زعفران و سيب زميني هم در اختيارتان باشد، با مجموع اين مواد مي توانيد کتلت هم درست کنيد! با اين مواد متنوع، شما قدرت انتخاب خواهيد داشت و خواهيد توانست ميان نيمرو و کباب و کتلت يکي را انتخاب و طبخ کنيد.
فکر، و در مرحله ي بعدي نوشته هم مانند همين غذاهاست. ماده ي اوليه ي فکر و نوشتن، کلمه است. هرگاه تعداد کلمات محدود باشد، قدرت ِ ساخت ِ فکر و نوشته محدود مي شود. هر گاه تعداد کلمات زياد باشد، قدرت ساخت فکر و نوشته زياد مي شود. البته کميت به تنهايي مهم نيست. متفکر و نويسنده بايد بلد باشد که کلمات را چگونه کنار هم بچيند و حرفي تازه با آن ها بزند. به عبارتي اگر گوشت و تخم مرغ و سيب زميني را در اختيار داشته باشيد و بلد نباشيد که چطور آن ها را با هم ترکيب کنيد، قطعا غذايي به نام کتلت بر سفره تان قرار نخواهد گرفت و يا اگر از روي کتاب هاي آشپزي هم موفق به طبخ آن شويد قطعا چيز ِ خوشمزه اي نخواهد شد و رد ناشيگري به همراه خواهد داشت. اين جمله معمولي را نگاه کنيد: "در شهر نگاري نيست که دل ما ببرد". حال نيست را به اول سطر ببريد تا همين جمله ي معمولي تبديل به شعر حافظ شود: "نيست در شهر نگاري که دل ما ببرد". اين جمله ي روزمره را نگاه کنيد: "اصل چيزي ست که هست و بوده". حال کمي کلمات را جا به جا کنيد تا همين جمله ي عادي نوشته ي ابراهيم گلستان شود: "چيزي که هست و بوده است اصل است".
نوشتن، مثل غذا پختن، نياز به تمرين و ممارست دارد. در اثر تمرين و کار مداوم، قدرت خلاقه تقويت مي شود و امکان آفرينش پديد مي آيد.
اما وب لاگ، آشپزخانه اي است که به ما امکان تجربه در پخت غذاهاي مختلف مي دهد. مواد اوليه ي لازم براي تهيه نوشته در وب لاگ، کلمه است. اين کلمات مي تواند محدود يا گسترده باشد. وب لاگ نويس مي تواند در استفاده از کلمات بي تجربه يا متبحر باشد. چيزي که مهم است اين است که اولا اين امکان به وجود آمده و در اختيار کساني که اهل تجربه کردن هستند قرار گرفته و ثانيا موقعيتي به وجود آورده براي تمرين کردن که خود باعث خلاقيت و آفرينش مي شود.
وب لاگ نويسي که با ششصد کلمه و پنجاه ايده شروع به نوشتن مي کند، - و غذايي شبيه به نيمرو درست مي کند – اگر پي گير باشد، دير يا زود مجبور خواهد شد که در نوشته هايش تنوع ايجاد کند و حرف هاي تازه بزند. او دو راه خواهد داشت: يا با همان کلمات و ايده ها بازي کند و بعد از مدتي به تکرار خود و انديشه هايش بيفتد – که در عالم نويسندگي يعني مردن -، يا به فکر کلمات جديد و ايده هاي نو باشد و با مطالعه و مشاهده و تفکر به کسب مواد جديد اقدام کند.
کساني که با شوق و ذوق شروع به نوشتن مي کنند و گمان دارند که آن قدر حرف براي گفتن دارند که کار يک روز و دو روز نخواهد بود، بعد از يکي دو ماه نوشتن، به اين نقطه مي رسند، که ديگر نمي دانم چه بگويم و چه بنويسم و ايده کم آوردم و خسته شدم و غيره و غيره. اين همان لحظه اي است که کلمه و ايده تمام مي شود و شخص به تکرار مي افتد و تکرار، خواننده را خسته و گريزان مي کند و نويسنده تنها و بي خواننده مي ماند.
اينجا مي توان با مشاهده آن چه در اطراف مان مي گذرد، با مطالعه ي خواندني ها و ديدني ها و شنيدني ها، با فکر کردن در باره ي مسائل مختلف، به اقيانوسي از افکار و انديشه ها و کلمات نو دست يافت. وب لاگ ِ ما، محلي خواهد بود براي نشان دادن اين خلاقيت و آفرينش؛ خلاقيت و آفرينشي که اگر کسي هم متوجه آن نشود، خودمان متوجه آن خواهيم شد.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
وب لاگ ها و زبان فارسی (14)
آيا مي توان فکر را عينا به زبان آورد؟ پاسخ قطعا منفي است. فکر را نمي توان در شکل ِ خام خود بر زبان آورد (وقتي مي گوييم زبان، مرحله ي بعدش بر روي کاغذ – يا بر روي صفحه ي نمايشگر - آوردن است که طبعا آن هم ممکن نيست).
فکر خام – يعني آن چيزي که در زمان بيداري، بي لحظه اي مکث در سر ما جريان دارد، اغلب بريده بريده است؛ ساختار نحوي درستي ندارد؛ آگاهانه نيست؛ مثل نفس کشيدن خود به خودي است؛ جسته گريخته است؛ از شاخه اي به شاخه اي ديگر پريدن است؛ گاه ترکيبي از يک يا دو کلمه است؛ گاه بي فعل و فاعل است؛ بسيار سريع و عمرش در حد يک جرقه ي کوتاه است؛ بنزين عمل است (يعني اغلب نتيجه ي فکر به ارگان هاي ديگر بدن منتقل و باعث حرکت آن ها مي شود).
در اين باره بسيار مي توان نوشت ولي بد نيست که خودتان ده دقيقه اي در گوشه اي آرام بنشينيد و به روند فکر کردن و چگونه فکر کردن، فکر کنيد! به نظر کار ساده اي مي آيد ولي ساده نيست! درست مثل اين که بخواهيم فکر کنيم آيا تصاويري که در ذهن مي بينيم رنگي است يا گام هاي مختلفي از خاکستري. فکر کردن به اين مسئله براي ذهن هايي که آماده و ورزيده نباشد بسيار خسته کننده است و بعد از يکي دو دقيقه، "تحقيق"شان را رها مي کنند و پي کار و زندگي شان مي روند اما براي ذهن هاي ورزيده – بخصوص براي کساني که به چند زبان آشنايي دارند – جالب و گاه هيجان انگيز است.
فرق يک نويسنده معمولي با يک آدم معمولي در اين است که نويسنده مي تواند اجزاي فکرش را جمع و جور و قالب بندي کند، ولي آدم معمولي نمي تواند. اين اجزاي فکر، کلمات براي ساختن "يک" جمله نيست؛ اين کار را همه مي کنند. مهم اين است که بتوان فکري را از يک مقدمه به يک نتيجه رساند و آن را به خواننده منتقل کرد (قدم بعدي انتقال احساس به وسيله ي کلمات است که بحث آن را اينجا باز نمي کنيم). اگر خواننده بتواند چيزي حدود نود درصد فکر نويسنده را بگيرد، نويسنده، نويسنده ي خوبي است. وقتي مي گوييم خواننده، منظورمان الزاما عامه ي خوانندگان نيستند بلکه گروهي مد نظر ماست که روي سخن نويسنده با آن هاست.
اما يک نويسنده ي خلاق، اجزاي فکري را جمع و جور مي کند و روي کاغذ مي آورد که به طور عادي در ذهن او جريان "ندارد" و اين جريان در اثر حالتي دروني که به آن هنرمندانه مي گوييم به وجود مي آيد يا – در نويسندگان حرفه اي - به وجود آورده مي شود و بعد به روي کاغذ مي آيد (اين مطلب در مورد ساير هنرها هم صادق است که وارد آن نمي شوم).
فکر هنري و خلاق چون جهت دار و هدفمند است الزاما به عمل شخص فکر کننده ختم نمي شود. اين جهت دار و هدفمند، عبارتي چند پهلوست که مي تواند باعث مناقشه شود که چون قصد ورود به آن ندارم اين مطلب را همين جا درز مي گيرم.
شخصي که داراي فکر و انديشه ي خلاق است، و مي تواند کلمات و فکر جديد توليد کند و مي تواند به قول هگليان، تز و آنتي تز و سرکه و روغن زيتون را با هم ترکيب کند و سنتز و سالادي رنگارنگ به وجود آورد، مغزش در اثر تمرين مداوم و آفرينش پي در پي ورزيده مي شود و بعد از مدتي به طور خودکار شروع به توليد فکرها و ايده هاي بکر مي کند. البته عمر اين توليد ابدي نيست و مثل هر چيز ديگر در اين دنيا مي تواند دچار کهنگي و يک نواختي و گنديدگي بشود. مطالعه براي نويسندگان و شعرا، ديدن نقاشي و عکس براي تصويرگران، شنيدن موسيقي براي نوازندگان و موسيقي دانان، مشاهده ي هنري اجسام و حجم ها در طبيعت و موزه ها براي مجسمه سازان، باعث مي شود که اين رود پيوسته لايروبي شود و از رسوبات تهي گردد. بدترين چيزي که رود آفرينش و خلاقيت را کم عمق مي کند و دست آخر هم آن را به لجنزار بدل مي سازد، غرور و چشم بستن به جهان اطراف است.
باري، فکر به صورت کلمه در ذهن مي آيد و مي رود و نويسنده آن ها را گاه به صورت تکي و گاه به صورت گروهي، گاه سريع و گاه کند، به تور مي اندازد و بعد از شکل دادن روي کاغذ مي آورد.
زبان اينجا نقش مهمي در نوع فکر کردن بازي مي کند. يک انگليسي يا فرانسوي يا آلماني مثل يک ايراني فکر نمي کند! اين يک واقعيت است و دلايل نحوي و دستور زباني دارد. به خاطر همين شکل زبان، نوع فکر هم متفاوت است. مثلا ساختار جمله نزد يک انگليسي بيشتر شبيه به ما فارسي زبانان است تا يک آلماني. شما در آلماني وقتي جمله اي را با کلمه ي "زيرا" يا "آيا" شروع کنيد قسمت صرف شده ي فعل را بايد در آخر جمله بياوريد حتي اگر آن جمله شامل ده جمله ي تو در توي ديگر باشد و لابد مي دانيد که زبان آلماني از اين لحاظ استعداد خاصي دارد و به همين لحاظ جان مي دهد براي بيان افکار پيچيده و تو در توي فلسفي (آن يک جمله ي مارکس مشهور است که چيزي حدود دو صفحه ي کتاب است! حتي کلمات با پيوستن به يکديگر توليد کلمه ي جديد مي کنند که مي تواند به اندازه ي يک سطر کامل دراز باشد!) . آن فعل که قرار است آخر از همه بيايد در ذهن گوينده نبايد فراموش شود و اين يعني که از اول به آن چه آخر به عمل بايد در آيد فکر کردن و تصميم گرفتن. اين شکل جمله پردازي نحوه ي تفکر را خواه ناخواه تغيير مي دهد. يا قبايل بدوي آفريقايي کلماتي که براي تعريف رنگ ها به کار مي برند بسيار اندک است ولي شايد براي بيان ِ رنگ سبز چندين کلمه داشته باشند – که ما در زبان هاي ديگر مشابه اش را نداريم -. (متاسفانه اطلاعاتم در اين مورد دقيق نيست و از روي حافظه است و ممکن است درست نباشد. استناد من به نشريه ي "پيام يونسکو"ي بيست سال پيش است که در باره ي زبان هاي آفريقايي نوشته بود و اکنون در دسترسم نيست).
با زبان ساده و کلمات محدود نمي توان افکار بلند را توضيح داد و به روي کاغذ آورد. براي دقت در بيان فکر، هم بايد کلمه به اندازه ي کافي در اختيار داشته باشيم و هم ساختار زباني که گنجايش جاي دادن مفاهيم بزرگ را دارد.
در وب لاگ، چون با کاغذ و ناشر و ويراستار و حتي خواننده رو به رو نيستيم و مي توانيم بدون نگراني از همه اينها و با آزادي تمام هر چه را که مي خواهيم بنويسيم، لذا مي توان فکر را همان طور که در سر جريان دارد روي نمايشگر آورد و آن را در معرض و قضاوت و نقد عموم قرار داد. حتي مي توان فکر منقطع و خام را، همان طور به شکل اوليه در وب لاگ نوشت و امکان نتيجه گيري هاي زبان شناسانه و جامعه شناسانه و روان شناسانه و غيره را فراهم آورد. فقط اشکال بزرگ کار در اين است که اگر چنين اتفاقي هم بيفتد ممکن است به خاطر ناشناس ماندن و معرفي نشدن هرگز توسط افراد صاحب نظر ديده نشود و يا از آن بدتر بدون هدف و برنامه باشد و نتيجه ي لازم از آن به دست نيايد. به هر حال آن چه که در اين نوع آزمايش ها مهم است، رفتار علمي و هدفمند و نيز پي گيري و استمرار است.
باز هم در اين باره خواهيم نوشت.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
وب لاگ ها و زبان فارسی (13)
برای خواندن اين مطلب در خبرنامه ی گويا روی اينجا کليک کنيد.
فکر هر انساني به رغم استعداد بي کرانگي همواره در داخل قالبي محصور است. هرچه انسان با سوادتر باشد و کتاب بيشتر خوانده باشد و با قشرهاي مختلف اجتماعي بيشتر سر و کله زده باشد اين قالب بزرگ تر مي شود. با کمي تسامح ظرفي را در نظر بگيريد که در داخل آن تعدادي کلمه ريخته شده و فکر انسان بر اساس آنها شکل مي گيرد. اگر يک شخص در طول زندگي اش مثلا 1000 کلمه ياد گرفته باشد و بنا به دلايل اجتماعي و شغلي و خانوادگي فقط از 500 تاي آن ها در صحبت هايش استفاده کند، فکرش در محدوده ي همين پانصد کلمه شکل خواهد گرفت نه بيشتر. چنين شخصي قطعا نخواهد توانست مفاهيم عالي و ذهنيات پيچيده را به زبان يا روي کاغذ بياورد. وب لاگ نويسي ابعاد اين حصار را گسترش مي دهد و پانصد کلمه ي ديگر را هم که شخص کم تر از آن ها استفاده مي کند به ميدان بازي مي کشد. نه اين که اين حصار کلا از ميان برداشته شود و نه اين که ذهن به چنان تحرک و پويايي دست يابد که از عمق زمين تا اوج کهکشان را در نوردد اما همين که ماشين ذهن در اثر کارکرد دائمي روغن مي خورد و به جستجوي مفاهيم تازه بر مي آيد و تحرک مداوم، باعث افزايش قدرت پردازش مي شود مزيت ديگري است که وب لاگ نويسي به جامعه ي فرهنگي ما عرضه مي کند. اينها نکاتي است که البته محققان ما بايد با آمار و ارقام روي آن ها کار کنند و اين فقط تبويبي است بر آن چه که نگارنده به طور پراکنده يادداشت کرده است.
وب لاگ نويسي بر انديشه ي توسن لگام مي زند و او را در راهي که بايد، پيش مي راند. شايد اين جمله کمي بيش از حد ادبي شد که سعي مي کنم آن را کمي ساده تر کنم. در ابتدا مثالي مي زنم. در ميان ما هستند کساني که آرزو مي کنند در آمريکا يا اروپا زندگي کنند و از آزادي ِ "مطلقي" که در آن جا وجود دارد بهره مند گردند. کساني که در اين کشورها زندگي کرده اند، اما نظر ديگري دارند. آنها مي دانند نه تنها در اين کشورها آزادي مطلق به مفهومي که برخي از هموطنان شان فکر مي کنند وجود ندارد بلکه قيدها و حصارهاي اجتماعي چنان قوي است که انسان جرئت نمي کند به اندازه ي سر سوزني پا کج بگذارد. اين قيدها و حصارها البته به صورت خودکار عمل مي کنند و اگر کسي وجود آنها را ناديده بگيرد قانون با او طرف مي شود.
وب لاگستان نيز جايي است مثل آمريکا و اروپا که انسان در آن احساس آزادي مطلق مي کند و هرچند قانوني براي منع وجود ندارد اما قانون ِ دروني و نانوشته اي که به طور خودکار حاکم بر انسان هاي انديشمند است عناصر "نامطلوب" و "سوءاستفاده چي" را با مکانيسم هاي پنهان پس مي زند و آن ها را در جايي مثل محل تجمع ِ معتادان و رانده شدگان اجتماعي گرد مي آورد.
براي اين که بتوان در چنين اجتماعي مخاطب پيدا کرد بايد بتوان به انديشه و کلام لگام زد. به عنوان معترضه و استراحت فکري عرض کنم که براي برخي اين سوال مطرح است که "ف.م.سخن"خلاصه شده ي چيست؟ چون تا حدي به اين بحث مربوط مي شود توضيح کوتاهي در باره ي آن مي دهم. معلمي داشتم بسيار دانا و به معناي واقعي کلمه معلم. ايشان شعاري داشت به اين مضمون که فکر کن، متر کن، سخن بگو. مي گفت همان طور که پول جيب تان را با حساب و کتاب خرج مي کنيد و حساب صنار سه شاهي را هم داريد وقتي حرف مي زنيد، در مصرف ِ کلمات هم مقتصد باشيد و سعي کنيد آن قدر حرف بزنيد که لازم است؛ نه بيشتر و نه کم تر. به اين مي گويند متر کردن. مثل يک پارچه فروش که ده سانتي متر هم پارچه ي مجاني به کسي نمي دهد شما هم حرف بيخودي نزنيد که مي شود حرف مفت! کلمات ِ شما مي تواند به اندازه ي جواهر قيمت داشته باشد، چنان که کلمات حافظ و سعدي دارد. کلمات ِ آنها از زمان خودشان تا به امروز به اندازه ي ميلياردها تومان فروخته شده است! البته حرف هاي اين معلم عزيز باعث شد که ما از همان دوران دبيرستان، بدون اين که کم ترين آگاهي سياسي و اجتماعي داشته باشيم درگير آقاي مدير و تذکرات و اخطارهاي ساواک شويم و در نتيجه ي عدم حضور در راهپيمايي شش بهمن و تشويق ديگران به عدم حضور، از انضباط تک بگيريم و غيره و غيره ولي بالاخره ياد گرفتيم که فکرمان را اول متر کنيم بعد سخن بگوييم و شعار استاد را تبديل به نام دوم مان کنيم. خدايا، هر کجا هست سلامت دارش.
اما يکي ديگر از خواص وب لاگ ها همين است که بعد از مدتي جولان دادن و شلنگ تخته انداختن، نويسنده مجبور مي شود که فکر و انديشه اش را تحت انقياد در آورد و با حساب و کتاب بنويسد. با حساب و کتاب نوشتن مثل با کنترل اسکي کردن است. شما اگر اسکي بلد نباشيد و خودتان را از بالاي کوه ول کنيد، آن پايين جسم آش و لاش تان را جمع خواهند کرد! اسکي ِ کسي که بر حرکاتش کنترل ندارد هم زشت است و هم اهل فن متوجه مي شوند که طرف کاملا ناشي است و از سر راهش کنار مي روند و منتظر زمين خوردنش مي شوند. اما اسکي باز ماهر که بر هر حرکتش کنترل دارد، اسکي اش زيبا و با هدف است. از مبدائي شروع مي کند و به مقصدي مي رسد. در جايي هم اسکي مي کند که مي داند در حد توانايي هاي اوست. بي گدار به آب نمي زند و در جاهايي که مخصوص حرفه اي هاست پا نمي گذارد. وب لاگ نويس خوب هم مثل اسکي باز خوب بر هر حرکت قلمش کنترل دارد. مبدائي دارد و مقصدي. با حساب و کتاب مي نويسد. وارد عرصه هايي که در حد او نيست نمي شود. به همين لحاظ کارش زيبا خواهد بود و خواننده خواهد داشت. وب لاگ محلي است که مي توان در آن اسکي کنترل شده با کلمات را آموخت. زبان فارسي از اين جهت نيز غناي بسيار خواهد يافت...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
وب لاگ ها و زبان فارسی (12)
تا اينجا، بيشتر به نوشته هاي عادي و جدي در وب لاگ ها پرداختيم اما وب لاگ شهر بسيار وسيع تر از چيزي است که در وهله ي اول به نظر مي آيد. به اين پست از وب لاگ "من از پايان شروع کردم" توجه کنيد:
"الهي بميري، آدم اينقدر آشغال، بي ظرفيت، متنفرم ازت".
خواندن اين چند کلمه در يک وب لاگ کافي است تا انسان را با استاد آشوري هم داستان کند که از وب لاگ چيزي نصيب خواننده نمي شود اما به نظر من چنين نيست. ما با اين جملات به صورت نوشتاري در دو سه جا مثل سناريوي فيلم ها و نمايش ها، و يا در متن داستان ها و رمان ها رو به رو مي شويم که نويسندگان آن ها نه از روي احساس دروني، بلکه بر اساس خلاقيت ذهني دست به نوشتن آن ها مي زنند. اينجا ما با صورت مکتوب و مستقيم فکري انساني رو به رو هستيم که در لحظه، و بدون آرايش و پيرايش، کلمات آفريده شده در ذهنش را بر روي صفحه ي نمايشگر نقش مي کند و خواننده را در معرض احساس و عواطف خود قرار مي دهد.
اگر بتوان کاري تحقيقي در اين زمينه صورت داد قطعا نتايج قابل توجهي به دست خواهد آمد. ما در کنار فرهنگ هاي عمومي مانند "سخن" يا "فارسي امروز" شاهد فرهنگ هايي مانند "فرهنگ لغات مخفي" هستيم که به انعکاس لغات و اصطلاحات متداول در جامعه ي جوان مي پردازد. اين کلمات طي يک دوره ي کوتاه مثلا بيست ساله پديد آمده و عمر آنها نيز بسته به کاربردشان مي تواند کوتاه يا بلند باشد.
اما مجموعه ي اين کلمات به مراتب بيش از اينهاست و هيچ محققي حتي از طريق توزيع فرم در مدارس و دانشگاه ها نخواهد توانست به کل کلماتي که در ذهن بچه ها مي گذرد دست يابد. اين کار را مثلا در "فرهنگ جبهه"ي آقايان فهيمي و مهرآبادي نيز شاهد بوده ايم که گردآورندگان آن با زحمت بسيار فرم هاي مخصوصي را ميان کساني که در جبهه بودند توزيع کرده و حتي به صورت حضوري به راهنمايي آنها پرداختند ولي نمي شد انتظار داشت که شخص حاضر در جبهه، به راحتي ذهن خود را مثلا در دو سه ساعت يا حتي در دو سه روز، روي کاغذ پياده کند. حذف دروني و سانسور ذهني و خجالت از کاستي و يا خودداري از انعکاس الفاظ و اصطلاحات رکيک و بسياري چيزهاي ديگر مانع از درج درست ذهنيات شخص مي گردد.
اما وب لاگ مکاني است که مي توان به راحتي محتويات ذهن را در درون آن تخليه کرد. اين محتويات مي تواند از عفن ترين تا والاترين انديشه ها و کلمات را در بر بگيرد و اگر سانسور دولتي نباشد، طبعا مانعي بر سر راه انعکاس آن نخواهد بود. از اين نظر وب لاگ ها گنجينه اي خواهند شد براي فرهنگ نگاران ما که نه به مفهوم بسته ي فرهنگ نگارانه که به مفهوم گسترده ي فرهنگ نگاري ملي مي تواند بسط يابد.
شايد بتوان رد و اثر کلماتي که در بالا ذکر کردم در کتاب کوچه استاد احمد شاملو، يا فرهنگ فارسي عاميانه ي استاد بزرگ جناب آقاي نجفي دنبال کرد اما بي ترديد صدها اصطلاح و کلمه هست که از ديد جمع آوري کنندگان فرهنگ ها به دور مانده و محل انعکاس آن ها مي تواند همين وب لاگ ها باشد.
چه خوب بود اگر برنامه ريزان دولتي به جاي اصرار و پافشاري براي فيلتر کردن وب لاگ ها، طرحي مي ريختند تا وب لاگ ها در تمام شهرستان ها و حتي روستاها فراگير شوند تا جوانان علاقمند بتوانند افکار و انديشه هاي شان را به همان زبان و اصطلاحات محلي بر روي وب لاگ ها منتشر کنند تا محققان بتوانند به منابع عظيم زباني دست يابند.
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
وب لاگ ها و زبان فارسی (11)
از اتوبوس يا تاکسي که پياده مي شوي خودت را در ميان امواج پر تلاطم مردم مي بيني. اينجا ميدان انقلاب است که پيش از انقلاب، بيست و چهار اسفند ناميده مي شد. نمادي که در نهايت بد سليقگي ساخته شده در وسط ميدان خودنمايي مي کند. بوي دود و گازوئيل مشام را مي آزارد ولي فقط چند دقيقه لازم است تا هر چه زشتي و کژي است از ياد ببري و غرق در دريايي شوي که ساحل آن چند قدم جلوتر است: درياي کتاب!
کتاب خوانان و کتاب بازان مي دانند که هيچ لذتي بالاتر از قدم زدن در پياده روي روبه روي دانشگاه نيست. از دم مغازه هاي رنگ ووارنگ و بستني فروشي و ميوه فروشي و کتاب فروشي هايي که کتب تخصصي کامپيوتر مي فروشند بگذري به دهنه ي بازارچه ي کتاب مي رسي. اينجا هوا چند درجه اي خنک تر از بيرون است ولي جمعيت در داخل آن مثل جاهاي ديگر موج مي زند. کافي است داخل "اختران" شوي و نگاهي به تازه ترین و پرفروش ترین کتاب ها که روي ميز چيده شده بيندازي. کساني که داخل مي شوند تکه کاغذي در دست دارند و بيشتر دنبال کتاب درسي مي گردند. کساني هم هستند که با کنجکاوي و علاقه به جلد کتاب ها چشم دوخته اند و چون جيب شان خالي است جز تماشاي کتاب نصيبي نمي برند.
از ميان اين همه مشتري اما، کمتر کسي مي داند که اين بازارچه ي کتاب قبلا چه بوده و چگونه به وجود آمده است. کمتر کسي مي داند که چگونه مرکز ثقل کتابفروشي ها از شاه آباد به رو به روي دانشگاه منتقل گشته است. کمتر کسی می داند که کتابفروشي خوارزمي را چه کسي بنیاد گذاشته است؛ صاحب کتابفروشي آگاه که بوده است؛ فروشگاه اميرکبير چطور در آن نبش تاسیس شده است؛ و... به راستي پاسخ اين سوال ها را از کجا بايد يافت؟
در سال هاي اخير کتاب هاي خوبي در باره کتاب و نشر منتشر شده است. کتاب هايي مثل "تاريخ شفاهي نشر" ِ آذرنگ و دهباشي و کتاب گرانقدر "در جست و جوي صبح" استاد عبدالرحيم جعفري – که به واقع دائرةالمعارف نشر ايران است - به بسیاری از سوالات بالا پاسخ می دهند. اما تا چندي پيش هيچ کتابي به طور تخصصي به موضوع "کتابفروشي" نپرداخته بود که درگذشت اندوه بار يک کتابفروش ِ فرهيخته زمينه ي تهيه و نشر آن را فراهم آورد.
بابک افشار پسر استاد ِ بزرگ ايرج افشار در سن 56 سالگي در اثر سکته ي قلبي درگذشت و پدر دانشمندش در مراسم ختم او تصميم به صرف هزينه ي مراسم ديگر را براي انتشار ِ کتابي در باره ي کتابفروشي اعلام کرد و به دنبال آن نامه اي به برخي از دوستانش نوشت که در آن آمده بود:
ارادتمند، پس از درگذشت فرزندم، بابک افشار، بر آن شدم که به جاي مراسم مرسوم سوگواري کتابي با عنوان «کتابفروشي» به ياد او منتشر کنم...به طور پيشنهاد اميدوارم قبول بفرمائيد که در موضوع... گفتاري مرقوم داريد و مرا رهين مراحم خود قرار دهيد..." و چنين بود که مرگ يک کتابفروش فرهنگي باعث خلق اثري شد ماندگار در باره ي کتابفروشي در ايران.
تک تک مقالات اين کتاب را با علاقه ي بسيار مطالعه کردم. بعد از ديباچه ي عالمانه ي عبدالحسين آذرنگ به "نخجيرگاه تاريخ" اُوانس اُوانسيان رسيدم و همپاي او به کتابفروشي هاي قديم و جديد سر زدم. راست مي گويد آذرنگ که کتابفروشي، پيوند گاه سه چيز است: "کالاي فرهنگي، رويداد فرهنگي، و ديدار فرهنگي"؛ و بايد اضافه کرد که همه ي اينها در طول زمان تبديل مي شود به خاطره ي فرهنگي آن طور که آقاي اوانسيان به دقت نقل مي کند:
"اما راسته کتابفروشان آن زمانهاي (1320 – 1355 ش) خيابان شاه آباد، ميان چهار راه مخبرالدوله که با کتابفروشي ابن سينا شروع مي شد تا ميدان بهارستان که با کتابفروشي صفي عليشاه نبش خيابان خانقاه و سپس کتابفروشي اسدي در ميدان بهارستان جنب کلانتري محل به پايان مي رسيد...."
آقاي اوانسيان از کتابفروشي هاي تهران مي گويد ولي کتابفروشي فقط در تهران و شاه آباد نيست. اينجا نويسندگان ديگر قلم به دست مي گيرند و از شهرستان هايشان مي نويسند: از بروجرد تا کازرون، و از سمنان تا یزد و تبريز و کاشان و دورترين شهرستاني که چند ميليون ايراني در آن زندگي مي کنند: لوس آنجلس! خواننده ي علاقمند مي تواند دستش را مثلا به دست آقاي پرويز اذکائي بدهد تا ايشان او را در تک تک ِ کتابفروشي هاي همدان بگرداند:
"کتابفروشي ايران زمين، واقع در خيابان پاستور (از طرف آرامگاه بوعلي) بود که مدرن ترين و معتبرترين کتابفروشي نه تنها در همدان، بلکه در سراسر خطه غرب ايران مي باشد. آقاي امير نصيري (فرهنگي پيشين) که قبلا ضمن اشتغال به کار پر در آمد لباس فروشي به جمع کتب معتبر هم علاقمند مي بود، در سال 1380 با فروش هر چه داشت و با عشق و همت تمام، کتابفروشي ايران زمين را بنياد کرد..."
آقاي محمد گلبن در اين کتاب مقاله اي دارند خواندني زير عنوان دانشمندان کتابفروش و کتابفروشان دانشمند که در بخشي از آن يادي کرده اند از زنده ياد کريم امامي و ديگر معاصران:
"کريم امامي نقاد و مترجم معروف يکي از دانشمندان عرصه فرهنگ است که در اوايل انقلاب که موسسه فرانکلين تعطيل شد او براي سر و سامان دادن به زندگاني خود دست به تاسيس کتابفروشي «زمينه» زد و با همسرش خانم گلي امامي به شغل شريف کتابفروشي روي آوردند... يکي از دانشمندان پر آوازه که سالها به کتابفروشي مشغول بود استاد فرزانه پرويز شهرياري است که علاوه بر مجله نگاري و تاليف و ترجمه کتابهاي متعدد رياضي شغل کتابفروشي را دوست دارد..."
"کتابفروشي" با 716 صفحه متن و 10 صفحه عکس در تيراژ 2200 نسخه و به قيمت 6500 تومان منتشر شده است. چاپ پاکيزه اي دارد. طراحي جلد آن از استاد مرتضي مميز است و خوشنويسي عنوان توسط استاد محمد احصايي انجام شده است. انتقادي دارم به استاد احصايي که امضايي که در اينجا و در کارهاي ارزشمند ديگرشان مي گذارند چنان بزرگ است که در ديدن اصل کار مزاحمت ايجاد مي کند. آثار ايشان آن قدر از نظر کيفي متفاوت است که نياز به امضا ندارد و اگر هم ضرورتي هست حداقل در اندازه ي آن تجديد نظر فرمايند.
استاد ايرج افشار در صفحه ي آخر کتاب نوشته اند که از يکصد و بيست نفر درخواست مطلب کرده اند که قرار بوده است جملگي پيش از پايان شهريور 1383 به دست ايشان برسد که چنين نشده و بعد از اين کتاب که 55 مقاله را شامل مي شود ما شاهد جلد دومي خواهيم بود که وعده ي آن به بهار 84 داده شده که اکنون که در تابستان 84 هستيم تازه همين جلد اول در کتابفروشي ها توزيع شده و لابد کار جلد دوم يکي دو سال ديگر به طول خواهد انجاميد. انتقاد ديگري که دارم در مورد تبليغ همين جلد اول است که از فاصله تبليغ که انتشار آن را خبر مي داد تا توزيع واقعي در کتابفروشي ها و حتي عرضه در خود انتشارات فاصله اي زياد وجود داشت که موجب اتلاف وقت خواستاران کتاب مي گشت.
خواندن اين کتاب گرانسنگ را به تمام علاقمندان کتاب و کتابخواني توصيه مي کنم.
استاد ملک الشعراي بهار در کتاب سبک شناسي (جلد دوم، چاپ چهارم، 1356 شمسي) نثر فارسي دري ِ بعد از اسلام را از "لحاظ سبک و شيوه ي انشا" به شش طبقه تقسيم مي کند:
1-دوره ي ساماني (300 تا 450 هجري)
2-دوره ي غزنوي و سلجوقي اول (450 تا 550 هجري)
3- دوره ي سلجوقي دوم و خوارزمشاهيان – نثر فني (550 تا 600 هجري)
4-دوره ي سبک عراقي و نثر صنعتي (600 تا 1200 هجري)
5-دوره ي بازگشت ادبي (1200 تا 1300 هجري)
6-دوره ي ساده نويسي (1300 تا به زمان خود ِ ملک)
اکنون ما در سال 1426 هجري قمري هستيم، به عبارتي ملک الشعراي بهار نثر فارسي را از حدود 1000 سال پيش تا زمان خودش زير ذره بين قرار داده و از زمان ملک تا به امروز را نيز مي توانيم از روي تحقيقات انجام شده توسط ديگران دنبال کنيم.
پنج شش نکته در اين طبقه بندي هست که مي تواند مورد توجه قرار گيرد:
اول اين که نثر فارسي در دوره ي ساماني نثري "ساده و موجز و بي صنعت و مرسل بوده و لغات فارسي بر لغات عربي مي چربيده" و آرام آرام اين نثر، پيچيده شده و به سبک عراقي و نثر صنعتي نزديک گشته است.
دوم اين که نثر دوره ي اول براي خواننده ي عادي قابل فهم بوده اما در طول زمان و با افزايش پيچيدگي در دوره هاي بعد غيرقابل فهم شده.
سوم اين که روند "پيچيده شدن" از مرحله اول تا مرحله ي سوم، 150 سال طول کشيده که مدت زمان نسبتا کمي است ولي مرحله ي "پيچيده ماندن" قريب به 600 سال دوام آورده که مدت زمان نسبتا زيادي است.
چهارم اين که بازگشت به ساده نويسي دو مرحله اي بوده و به يک باره و انقلابي انجام نشده و به دوره اي 200 ساله نياز داشته. اين را هم بايد در نظر داشت که سادگي ِ مرحله ي دوم با سادگي مرحله ي اول تفاوت ماهُوي دارد که به جاي خود بررسي خواهد شد. تاريخ در اينجا تکرار نشده بلکه مرحله ي دوم ساده نويسي بر مسير ِ مارپيچي ِ تاريخ زبان، در نقطه اي بالاتر بر روي مرحله اول ساده نويسي قرار گرفته است.
پنجم اين که ساده شدن ِ نثر، دوباره باعث قابل فهم شدن آن شده.
ششم اين که اگر وب لاگ نويسي باعث ساده تر شدن نثر فارسي شود باز در همين دوره ي آخر مي گنجد که پويايي تاريخ اجتماعي ِ 150 سال گذشته را نشان مي دهد.
سوالي که در يکي از مقالات پيشين مطرح کردم اين بود که آيا پيچيده شدن نثر و شکل نوشتن، به پيچيده شدن فکر و انديشه ي نويسنده بستگي داشته يا فقط هنرنمايي و عشق به فرماليسم شخص نويسنده بوده؟ آيا اصولا مي توان حکمي کلي در اين مورد صادر کرد؟ و سوال عکس اين است که اگر پيچيده شدن نثر به پيچيده شدن فکر بستگي داشته، آيا ساده شدن نثر به معناي ساده شدن فکر است؟ آيا طرز فکر اهل قلم ِ دوران ما، با طرز فکر اهل قلم دوران ساماني از نظر سادگي و شفافيت برابر است؟ تاثير اين دو بر يک ديگر چه بوده؟ زبان ِ پيچيده، فکر پيچيده خلق کرده، يا فکر پيچيده زبان پيچيده به وجود آورده، يا اصلا اين هر دو به صورت کنش و واکنش و تاثير متقابل بر هم اثر گذاشته اند؟
به طور خلاصه غرض از طرح اين سوالات و پاسخ کوتاه به آنها ايجاد انگيزه براي تفکر و نماياندن ابعاد کار بزرگي است که هر يک از وب لاگ نويسان - دانسته و ندانسته - در حال انجام آن هستند. به نظر اينجانب ما هم اکنون در سرآغاز دوره ي نوزائي و روشنگري کشور خود هستيم و تنش هاي حاضر - که ناشي از پيکار کهنه و نو و سنت و تجددست - بر اساس تئوري امواج آلوين تافلر ضرورتي است گريزناپذير و وب لاگ نويسي – و زبان آن - به عنوان ابزار ثبت تفکر در از ميان برداشتن موانع موجود و باز کردن مسير پيشرفت و تکامل اجتماعي نقشي اساسي ايفا مي کند.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
وب لاگ ها و زبان فارسی (10)
باز به گذشته برگرديم و ببينيم آيا سخنوران ما مي توانستند آن چه را که در فکر داشتند مستقيما و بدون واسطه روي کاغذ بياورند يا خير. جواب کلي البته منفي است و فاصله اي که ميان انديشه و نوشته در گذشته وجود داشت آن قدر زياد بود که خواننده براي فهميدن متن نياز به تفسير داشت. مي توانيم اين قاعده ي کلي را در نظر بگيريم که هر چه فاصله ي فکر و نوشته بيشتر باشد، سخن چند پهلوتر مي شود و هر چه پهلوهاي سخن بيشتر شود تفسير سخن لازم تر مي گردد.
يکي از دلايل فاصله ميان فکر و نوشته، خود ِ قالب سخن بود. سخن را اکثر سخنوران در قالب شعر مي ريختند و نثر، خريدار چنداني نداشت. لباس ِ شعر اگر چه زيبا و موزون بود اما به شدت تنگ بود و هيکل ِ معني، بايد به زور در آن گنجانده (و گاه چپانده!) مي شد. تعداد کلمه ها محدود به ديوارهاي شعر بود و تمام مقصود بايد با همان کلمات اندک رسانده مي شد که اغلب امکان پذير نبود و جاي تفسير هميشه باز مي ماند.
در نثر هم اگر چه وضع سخنور بهتر بود، باز هم قالب سخن و محدوديت هاي فکري و خودسانسوري نويسنده جا را براي بيان صريح تنگ مي کرد و تفسير را ضرور مي ساخت.
خلاصه هيچ شاعر و نويسنده اي نمي توانست به زبان سر راست بگويد که چه مي خواهد و حرف حسابش چيست. همه چيز بايد در هم مي پيچيد و آرايه هاي مختلف به کار گرفته مي شد والا از پول و صله و سکه ي طلا خبري نبود! شاعر و نويسنده مجبور بود هر چه مي گويد به آيات و احاديث و سخن بزرگان استناد کند تا اولا حرف اش عالمانه جلوه گر شود و ثانيا موجب آشوب و اعتراض نشود و ثالثا جناب خريدار - که خليفه و سلطان و حاکم و وزير است - از خواندن آن خشنود گردد. اين پيچيدگي ها را آن قدر به کار بردند که بازگشايي و "دِکُد" کردن شعر و نثر تبديل به يک رشته ي علمي شد و "معاني" و "بيان" نام گرفت.
معاني و بيان بر خلاف آن چه در دانشگاه ها ياد داده مي شود، علم و فني نيست که به کمک آن بتوانيم بهتر بنويسيم بلکه علم و فني است که به کمک آن مي توانيم سر در آوريم شاعر و نويسنده ي معذب و عصا قورت داده ي ديروز، چه زنجيرهاي عجيب و غريبي به دست و پايش پيچيده بوده و چه قدر براي گفتن يک حرف ساده پشتک و وارو زده است! معاني و بيان در واقع علمي است که با آن ها همين پشتک زدن ها را کشف و قانون مند مي کنيم!
مثلا مي گويند استعاره يا ارسال المثل يا مماثله يا استطراد يا تجنيس يا اقتباس يا تجاهل العارف يا هزار اسم عجيب و غريب ديگر. اينها چيزهايي نيست که نويسنده يا شاعر هزار سال پيش آن ها را مي دانسته و بر اساس آن ها چيزي سروده يا نوشته بلکه نويسنده و شاعر بر اساس سُنَت زمان، شعر و نثري مرتکب شده و بعدها ديگران براي اين که سر در بياورند مقصود او از آن شعر و نوشته چه بوده، قانون ِ شيرين کاري هاي او را کشف کرده اند و وقتي مرتب توسط او يا ديگران به کار رفته نامي بر آن نهاده اند.
بگذاريد کمي در تعريف ها دقيق تر شويم. شايد برخي حوصله خواندن اين مطالب را نداشته باشند که مي توانند مطالعه متن را همين جا متوقف کنند و به سراغ مبحث بعدي ما بروند.
مي گويند فايده ي علم "معاني" در اين است که کسي که بر آن آگاه باشد مي تواند رازهاي بلاغت و "شيوايي سخن" در نظم و نثر را دريابد. به زبان "آدميزاد" معاني علمي است که عالِم ِ آن مي تواند بفهمد چرا يک شعر يا نوشته ي نثر، زيبا و دلنشين است. مثلا شماي خواننده اگر از نثر ف.م.سخن خوشتان آمد (يا خداي ناکرده بدتان آمد!) اگر مجهز به دانش بيان باشيد مي توانيد بفهميد که چه چيز در مطالب او باعث خوب (يا بد) شدن نوشته شده. اينجا کسي نمي گويد آقاي نويسنده شما حرفت را بزن و مقصودت را برسان و به هر زباني که سخن مي گويي سخن بگو فقط جوري بگو که ما بفهميم تو چه مي گويي، بلکه نوشته را عده اي اديب و جراح و متخصص ِ کلمه و دستور ِ زبان، روي تخت جراحي مي خوابانند و آن را تکه پاره مي کنند تا کشف کنند چه عواملي کلمات و جملات را به هم پيوند مي دهند و نوشته را خوب يا بد مي کنند.
يک علم ديگر هست به نام "بيان" که اين يکي بيشتر به بحث ما مي خورد و آن علمي است که به کمک آنها مي توانيم بفهميم که شاعر يا نويسنده چه مي خواسته بگويد و چقدر حرف را پيچانده تا به آن چه که اکنون در مقابل ماست دست پيدا کند! درست مثل اين است که شاعر يا نويسنده حرف سر راست را - که مثل يک تکه نخ صاف است - در دستش گرفته و بنا به "مُد ِ روز" بارها گره زده و شکل داده و "آرايه" بسته و وظيفه ي علم بيان باز کردن اين گره ها و صاف کردن ِ نخ و درک مطلب است.
شما براي اين که متون و شعرهاي قديمي را بفهميد جدا بايد مسلح به اين علم باشيد والا غير ممکن است به مقصود نويسنده پي ببريد. مثلا يکي از کارهايي که شاعر و نويسنده در نوشته اش انجام مي داد "اشاره" يا به زبان فرنگي Allusion بود (خواننده ي علاقمند اگر مايل باشد مي تواند به ريشه ي لاتين اين کلمه و معني آن مثلا در يک فرهنگ اِتي مولوژي زبان انگليسي يا فرهنگ "وبستر" توجه کند که قطعا برايش جالب خواهد بود).
معني اشاره مشخص است: همان حرکتي که با انگشت و چشم و ابرو و حرکت تن و بدن انجام مي دهيم و با اين حرکت چيزي را نشان مي دهيم. يعني به جاي حرف زدن و گفتن اين که مثلا "اون آقا رو ببين"، يک ذره کله را به سمت جلو حرکت مي دهيم و اندکي ابرو را به بالا مي اندازيم و طرف را با همين اشاره نشان مي دهيم و کل جمله را در اين حرکت خلاصه مي کنيم. خاصيت اين اشاره آن است که کسي جز ما و شخص مخاطب متوجه آن نمي شود و به کار بردن اين فن بر ضد ماموران سانسور البته لازم و واجب بوده است!
معني ادبي اشاره هم همين است که شاعر و نويسنده، معني زياد را با کلمات کم بيان کند. چه ضرورتي بوده که شاعر و نويسنده چنين کند و حرف را در کلمات اندک بگنجاند، وارد آن نمي شوم چون سخن طولاني مي شود. اما چنين بوده و اين اختصار گاه مانع فهم مطلب مي شده و اين علم براي توضيح قانون مندي هاي آن به وجود آمده است.
به همين ترتيب تلميح و اقتباس و تمثيل و امثال اينها که براي تفسير کلام و فهم شعر و نثر ضروري بوده است.
اين ها تا زماني که نوشته ها وارد عرصه ي اجتماع نشده و جنبه ي هنري و تفنني داشته البته لازم و قابل تحمل است ولي وقتي نوشته يا شعري وارد عرصه اجتماع مي شود و با توده مردم عادي سر و کار پيدا مي کند ديگر قابل استفاده و تحمل نيست و بايد به قدري مصرف شود که حداقل مقصود شاعر و نويسنده را درست برساند.
جايي که
"شعر
رهايي است
نجات است و آزادي.
ترديدي است
که سر انجام
به يقين مي گرايد
و گلوله اي
که به انجام کار
شليک مي شود.
آهي به رضاي خاطر است
از سر آسودگي" (شاملو)
ديگر نمي توان نشست منتظر عالِم ِ بيان شد که طرف چه مي گويد. اينها نه نفي معاني است نه نفي بيان، نه نفي شعر شاعران گذشته، نه نفي نثر نويسندگان قديمي، نه دشمني با تعطف و مماثله و ايجاز و اطناب بلکه يک ضرورت است؛ ضرورت زمان. وب لاگ هاي فارسي و رشد باور نکردني آن ها اين ضرورت را به خوبي نشان مي دهد.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
وب لاگ ها و زبان فارسی (9)
در وب لاگ ميان فکر و نوشته فاصله اي نيست. اين فاصله براي آن ها که با نام مستعار مي نويسند – يعني کساني که تمام ترمزهاي خواسته و ناخواسته ي اجتماعي و سياسي و اخلاقي و فرهنگي و تربيتي و غيره را از روي فکر و انديشه ي خود برداشته اند - مطلقا وجود ندارد و مي توانند - در صورت داشتن توانايي براي ريختن فکر در قالب جملات - همان چيزي را که در لحظه فکر مي کنند روي کاغذ يا نمايشگر بياورند. محدوديتي اگر هست به نويسنده و توانايي بيان و نگارش او مربوط مي شود و نه محدوديت هاي خارجي.
پروسه فکر و بيان البته پروسه ي پيچيده اي است که در اينجا قصد ورود به جزئيات آن را ندارم و در اينجا به اين نکته بسنده مي کنم که فکر، در ابتداي شکل گيري، با کلمه ي واحد در ذهن پديدار نمي شود بلکه با مجموعه ي کلمات و در قالب جمله – اگر چه خام و در هم ريخته - شکل ابتدايي اش را به دست مي آورد. کلمه ي منفرد به محض شکل گيري در مغز با فعل و کنش همراه مي گردد و شکل مجردش را از دست مي دهد. همين واحد ِ جمله بعد از مکثي کوتاه و ترتيب يافتن اجزا تشکيل دهنده به زبان يا به نوک انگشتان انتقال مي يابد.
عمل ِ سخن گفتن سريع تر از عمل ِ نوشتن است و به صورت کاملا ارتجالي و روان صورت مي پذيرد و فاصله ميان انديشه و سخن گاه به صفر نزديک مي گردد و هر انديشه و کلام به انديشه و کلام ديگري منتهي مي شود تا جايي که سخنگو، جملات گفته شده را براي بيان مقصودش کافي و وافي بداند و در انتظار واکنش مخاطب بماند. اين روند ِ سخن گفتن ِ مردمان ِ عادي است.
اما مردمان اهل خرد، سخن شان را در مغز ابتدا مي کنند (*) آن گاه بر زبان مي رانند. سکوت و طمانينه اهل خرد به همين لحاظ بيشتر از مردمان عادي است. اهل خرد غالبا آن چه را که در آغاز به ذهن مي آورند بر زبان نمي رانند و اندکي صبر مي کنند و بعد از جا به جا کردن الفاظ و افزودن و کاستن کلمات و حذف و تعديل مفاهيم در مغز، کلام نهايي را به صورت صدا از دهان خارج و يا به صورت نوشته بر کاغذ منعکس مي کنند. مردم عادي اغلب گمان دارند که اهل خرد به سخنان آنان بيشتر و دقيق تر گوش مي دهند در حالي که ايشان ضمن گوش سپردن به طرف مقابل، در ذهن خود در حال ساختن جملات و عبارات لازم براي پاسخ گويي هستند و چه بسا تمام حرف و سخن خود را که در ذهن ساخته اند در نهايت بر زبان نياورند و سکوت اختيار کنند. شمرده سخن گفتن و آهستگي در اداي کلمات، کمکي است به اهل فضل براي جا به جا کردن کلمات و فزودن و کاستن هاي احتمالي.
پس يک مکث – که مي تواند کوتاه يا بلند باشد – ميان انديشه و نوشتن هست که در سخن گفتن ِ رو در رو نيست. هر چند اين مکث با چرکنويس فرق دارد اما به نوعي چرکنويس کم فاصله و بدون کاغذ، در Ram ِ مغز انسان است. اين همان مکثي است که ميان تايپ هر سطر با آن رو به رو مي شويم؛ اين همان مکثي است که ميان تايپ هر کلمه با آن رو به رو مي شويم. اين مکث، نقطه ي تصميم ماست: "آيا بايد «مکث» بنويسم يا «توقف»؟"، و تصميم گرفتن ميان «مکث» يا «توقف» و در نهايت انتخاب «مکث» و تايپ آن. کساني که فيلم "ماتريس" را ديده اند حتما انتخاب يک تصميم از ميان هزاران تصميم را به خاطر دارند. در يک نقطه، و به فاصله چند هزارم ثانيه، مورد ِ انتخاب شده در ذهن "فريز" مي شود و بر زبان يا قلم جاري مي گردد. اين انتخاب ِ انسان است و حوزه ي اختياري که مطلقا در آن جبري نيست مگر جبر ِ حدود، که خارج از مرزهاي آن براي شخص هيچ چيز وجود ندارد و اگر دارد چيزي شبيه به حفره ي سياه است. انديشه ورزيدن در اين حيطه اگر چه شيرين و جذاب است اما غور بيش از حد در آن باعث هول و وهم مي شود و انسان را در مقابل رفتارهاي به ظاهر عادي و نُرم هاي اجتماعي بي دفاع و ضعيف مي سازد.
قديمي ها مي گفتند سخني که از دل بر آيد لاجرم بر دل نشيند. راست است اين مَثَل و کاش نويسندگان ما با تمام وجود به آن عمل کنند و از دل سخن بگويند. از دل سخن گفتن مطلقا با دستور زبان و درست نويسي کار ندارد و حتي يک سخن از دل بر آمده مي تواند کاملا از نظر دستوري و جمع و مفرد ِ فعل و جايگزيني کلمات، غير متعارف و نادرست باشد ولي باز بر دل خواننده بنشيند و ذهن او را به تحرک و عمل وادارد. (به عنوان جمله معترضه عرض کنم هر جا ديديد که نمي دانيد فعل را براي فلان جاندار يا بي جان جمع ببنديد يا نبنديد و يا فلان صفت و قيد را به جمله اضافه کنيد يا نکنيد يا هر چيزي که از نظر منطقي به نظرتان سازگار نمي آيد حذف کنيد يا نکنيد، بهترين کار اين است که در مقابل خودتان کسي را فرض بگيريد و همان جمله را برايش به زبان آوريد و هر چه را که به طور "طبيعي" بر زبان آورديد همان را بنويسيد. آن جمله صحيح است هر چند در هزار کتاب نوشته شده باشد که غلط است. اگر هم غلط باشد غلطي است که شما و مردم آن را پذيرفته ايد و قطعا در آينده به کمک "زبان شناسان" – و نه "اديبان"- جاي خود را باز خواهد کرد و تبديل به "درست" خواهد شد. نگران نباشيد که مي گويند در فلان جا بايد "نقائص" به کار مي بردي نه "نواقص"، در فلان جا بايد "نظرات" به کار مي بردي نه "نظريات"، در فلان جا بايد "است" به کار مي بردي نه "هست"، در فلان جا بايد "خامسا" به کار مي بردي نه "پنجما"، در فلان جا بايد "اوضاع" به کار مي بردي نه "شرايط"، در فلان جا بايد "بي اعتنا" به کار مي بردي نه "بي تفاوت" و هزار مورد مشابه ديگر. ببينيد چه چيز بهتر بر زبان مي نشيند، همان بهترين و درست ترين است؛ همان انتخاب اصلح و انتخاب صحيح تر است. فراموش نکنيد جمله مهم است و جمله اي که به طور طبيعي بر زبان جاري مي شود – قطع نظر از غلط هاي مسلم – بهترين جملات است).
وب لاگ محلي است براي ارائه اين جملات. جملاتي که مستقيما از سرچشمه ي مغز جاري شده و با کمترين فاصله به روي صفحه ي نمايشگر نقش مي بندد. فرآيند کتبي شدن فکر. فرآيندي که تاريخ زبان شناسي فارسي چيزي مشابه آن را تاکنون تجربه نکرده است. فرآيندي که به لحاظ اهميت درجه ي اول و استراتژيک اش سازمان هاي اطلاعاتي جهان را واداشته تا با ارائه خدمات رايگان و ايجاد شبکه هاي مجاني فکر بشريت را به هر زباني که هست و در هر مکاني که تولد و رشد مي يابد، کتبي کند و آن را براي برنامه ريزي هاي "آينده" مورد دقت و بررسي قرار دهد. وب لاگ دوربيني است که در مغز هر يک از ما نصب شده و به طور زنده و "لايو" آن چه را که در آن جريان دارد به تمام دنيا مخابره مي کند. از آن چه مخابره مي شود مي توان استفاده يا سوءاستفاده کرد که ما سوءاستفاده اش را به کناري مي نهيم و فقط به استفاده اش – آن هم استفاده مثبتش - فکر مي کنيم.
(*) فعل ابتدا کردن
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
وب لاگ ها و زبان فارسی (8)
اين نکته را بايد در نظر داشته باشيم که طرز نوشتن درست به مانند طرز لباس پوشيدن است. درست است که ما آزاديم هر لباسي را که دلمان خواست بپوشيم ولي آزاد نيستيم هر لباسي را در هر جايي بپوشيم. ما لباس رسمي را در جلسه ها، لباس ميهماني را در ميهماني ها، لباس کار را در سر ِ کار، لباس خانه را در خانه مي پوشيم و کسي هم ايرادي نمي گيرد. ممکن است لباس مان زيبا نباشد يا بد رنگ باشد يا خوش دوخت نباشد، ولي اگر متناسب با مکان و زمان باشد ايراد عمده اي بر آن وارد نخواهد شد. اما اگر با پيژامه در جلسه رسمي حضور يابيم يا با لباس ميهماني پاي تلويزيون خانه مان بنشينيم قطعا ما را ديوانه خواهند پنداشت. مي توان چنين کرد ولي پذيرفته نيست.
به همين ترتيب موقع نگارش هم نمي بايد کتاب تاريخ را با کلام ِ شکسته نوشت يا کتاب داستان را به شيوه يِ علمي. هر موضوعي قالب از پيش تعيين شده ي خودش را دارد مگر آن که مخاطب ِ مضمون ِ جدي کودکان باشند يا استثناهايي از اين قبيل. از طرف ديگر بيان انديشه و مکنونات قلبي اغلب در چارچوب دفتر خاطرات يا نامه بوده و زبان آن هم معمولا به زبان گفتار نزديک است. دفتر خاطرات نويسندگان بزرگي مانند داستايفسکي با توجه به آگاهي آنان از خوانده شدن توسط ديگران طبيعتا زبان رسمي تري داشته است.
( داخل پرانتز بنويسم که در نشريات "الگو"ي لباس کاملا مشخص است و جز نويسندگان صاحب سبک و صاحب نام، لباس ِ توليدي باقي نويسندگان به دست خياط دوم که جناب ويراستار باشد سپرده مي شود تا متناسب با عرض و طول ستون کوتاه و بلند شود و بر اساس "شيوه نامه" ي نشريه به شکل دلخواه سردبير در آيد. علاوه بر اين دبير و سردبير مي توانند غير از اعمال تغييرات لازم و نالازم، کل لباس را روانه سبد زير ميز کنند. خلاصه لباس هاي ارائه شده به مطبوعات بعضا از شکل اوليه خارج مي شود و به شکلي در مي آيد که اغلب مورد پسند نويسنده نيست و گاه توسط خود او قابل شناسائي نمي باشد! بدترين اتفاقي که براي يک نوشته ممکن است بيفتد، افتادن آن در زير دست ويراستار "همه چيز دان" است که موقع درست کردن ابرو، چشم در مي آورد! صابون اين ويراستاران گاه از روي بي خبري به تن نويسندگان بزرگ و طراز اول نيز خورده است؛ مثلا در نوشته ي عالمانه ي حضرت استاد ايرج افشار "تصحيحاتي" توسط ويراستار بي خبر و بي سواد اعمال شده که اصلا مقصود ايشان نبوده. ايضا نويسندگان نامدار ديگري که حتي به رسم الخط ايشان رحم نشده و در سبک مورد قبول آنها دست برده شده است (نمونه حضرت استادي جناب شهيدي)).
اما وب لاگ ظرفي است که در آن هر چيزي مي توان ريخت. از خاطرات و انديشه هاي شخصي گرفته تا بحث هاي جدي فلسفي و جامعه شناسي، از عقايد راديکال سياسي گرفته تا اشعار لطيف و رمانتيک همه و همه مي تواند در اين ظرف ريخته شود. پس هر نوشته اي در اين ظرف مي تواند زبان خاص خود را داشته باشد. اگر خاطرات است مي تواند به صورت شکسته نوشته شود. اگر علمي است مي تواند به زبان علم نوشته شود. تا اينجا همه چيز طابق النعل بالنعل مشابه عالَم ِ کتاب و نشريات است و تفاوتي با آن ندارد، فقط ابزار کار متفاوت است که جاي بحث آن اينجا نيست.
با تمام اين ها يک مورد متفاوت در اين "عالم" به چشم مي خورد که نه خاطرات عادي است، نه اسرار قلبي، نه بحث هاي فلسفي، نه داستان هاي تاريخي، و نه آن چه ما در کتاب ها و نشريات مي خوانيم. همه ي اينها هست و هيچ کدام اينها نيست. اين مورد نظر فرد است در باره ي چيزهايي که به آن ها علاقه دارد. اين نظر الزاما خاطره نيست؛ بيان علمي نيست؛ توضيح و تشريح قانون مند نيست؛ درس نيست؛ کنفرانس آموزشي نيست. هيچ کدام اينها نيست و همه ي اينها هست! مثالي مي زنم؛ اينجا که نويسنده مي نويسد:
"انساني که در غُل و زنجير به سر مي برد کافي ست چشمانش را ببندد تا جهان منفجر شود. اين جمله ي اُکتاويو پاز را از قول لوئيس بونوئل خوانده ام. بونوئل در ادامه مي گفت که من به قسمت دوم اين جمله ي اکتاويو پاز اضافه مي کنم «کافي ست نورافکن نمايش فيلم بر پرده ي سفيد سينما بتابد تا جهان منفجر شود». نادرستي سخن بونوئل را جهان معاصر ما نشان داد: سينما هرگز نمي تواند انقلابي باشد و، فيلم سازان انقلابي امريکاي لاتين، مانند ميگوئل ليتين يا پدرو سولاناس، و ژان لوک گدار که نظريه ي «سينما- مسلسل» را مطرح کردند، هرگز نتوانستند کاري در تغيير جهان به پيش ببرند، هم چنانکه بسياري از نظريه ها و کنش هاي انقلابي نيز نتوانستند جهان را تغيير دهند — جهان را بدتر کردند، اما بهتر نکردند. تغيير جهان کاري بزرگ تر از آن است که تنها در قدرت اراده و انديشه ي آدمي باشد. سخن اکتاويو پاز براي من همواره انديشه برانگيز بوده است و از منظري ديگر با سنت تاريخي ي که در آن زيسته ام در پيوند...."
ما با يک خاطره شخصي رو به رو نيستيم؛ با يک متن آموزشي رو به رو نيستيم؛ با يک کلام ساده از نوع پارک رفتم و بستني خوردم رو به رو نيستيم. مي توان "ورژني" از آن را براي کتاب آماده کرد يا آن را به شکل درس نامه در آورد، ولي در وب لاگ شکلي خاص دارد و رنگ و بويي متفاوت. رنگ و بويي وب لاگي. اين جا زبان ديگري در کار است. زباني که مي توان آن را شبيه شلوار جين دانست. شلواري که مي توان آن را در خانه پوشيد ولي در بيرون هم قابل پوشيدن است. شلواري که مي توان با آن پيراهن اسپرت به تن کرد و يا در شکل کمونيست کامپيوتري اش حتي کراوات زد! شلواري که با هر محيطي کنار مي آيد. شلواري که مي تواند هم به تن فقير برازنده باشد هم به تن ثروتمند. اين زبان "جيني"، همان زبان وب لاگ خودمان است که فعلا دنيا را فتح کرده و چون راحت است و سهل الوصول است و به هر تني مي نشيند مورد استقبال قرار گرفته است. جالب اينجاست که اين زبان "جيني" بيشتر هم مورد استقبال کساني قرار گرفته که در زندگي واقعي بيشتر جين مي پوشند تا آناني که عادت دارند با کراوات به داخل رختخواب بروند! و آخرين نتيجه گيري از اين مثال آن که اين زبان دون شان کساني است که به فراک عادت دارند و جين را لباس فقرا و هيپي ها مي دانند...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
وب لاگ ها و زبان فارسی (7)
در اين نمونه ها مشاهده مي کنيم:
1- نويسندگان هر يک به نوعي خاص (که مي توان به آن "سبک" گفت) فکر و نظرشان را ابراز کرده اند.
2- نويسندگان در انتقال آن چه که در ذهن داشته اند موفق بوده اند.
3- نويسندگان از کلمات نه براي هنرنمايي هاي ادبي بلکه براي انتقال فکر استفاده کرده اند.
4- نويسندگان توانسته اند احساس خود را همراه با پيام به خواننده منتقل کنند.
5- نويسندگان يک راست به سراغ اصل مطلب رفته اند و کمتر از زائدات بهره گرفته اند.
در نمونه ي اول حتي مي توان مشاهده کرد که نويسنده حرف خود را عينا بر روي کاغذ (يا نمايشگر) آورده و ابدا سعي در ادبي کردن الفاظ نداشته است. به بيان ديگر، فکر عينا، بر زبان و همزمان، بر نوک انگشتان منتقل شده و بر سطح کاغذ يا نمايشگر نقش بسته است.
در ايام قديم ميان فکر نويسنده و سطح کاغذ، فيلتري به نام "زبان ادبي" قرار مي گرفت. اين فيلتر سه خاصيت داشت: 1- برخي کلمات از داخل آن عبور نمي کرد. 2- برخي کلمات موقع عبور در آن تغيير شکل مي داد. 3-اجزاي سازنده ي جمله موقع عبور از آن جا به جا مي شد.
چرک نويس – پاک نويس در کار چنين نويسندگاني نقشي اساسي ايفا مي کرد. کم بودند کساني که مطلب خود را يک ضرب و بدون چرک نويس بنويسند و آن را به ناشر بسپارند. اگر پاورقي نويسان و مترجمان پرکار ِ مطبوعات را - که مثل ماشين به توليد داستان و ترجمه مشغول بودند - استثنا کنيم، اهل انديشه و علم کمتر مي توانستند بدون چرک نويس – پاک نويس چيزي بنويسند. بد نيست همين جا يادي بکنم از مرحوم مجيد پاشا ابراهيمي که با سليقه و وسواس مطالبش را همان بار اول به خط بسيار خوش مي نوشت و کمتر در متن نوشته شده دست مي برد.
در فاصله ي اين چرک نويس – پاک نويس اتفاقي مي افتاد که جز در موارد لازم، مضر بود و آن دخالت تحميلي آموخته هاي مدرسه اي در متن نويسنده يا استفاده از همان فيلتر "زبان ادبي" بود. پاک نويس و ويرايش، آنجا که باعث بهتر منتقل شدن فکر نويسنده شود، بسيار هم خوب است، ولي در جايي که فکر به سادگي بر روي کاغذ آمده و نويسنده فقط در صدد ادبي کردن نوشته اش مي باشد، چنين تغييري قطعا مضر است.
به اولين نمونه اي که از نوشته ي وب لاگ ها آورده ام دوباره نظري مي افکنيم:
"عصر به چند حوزه ي رأي گيري سر زدم. به مردم توي صف نگاه مي کردم. غمي عميق در چشماشون بود. حال کسايي رو داشتن که در مراسم ختمي شرکت کرده بودن. و برعکس دفعه ي پيش به همديگه بدبينانه نگاه مي کردن. تقريبا ميشد حدس زد کي قراره به کي رأي بده. در نگاه بعضي ها نفرت به اون يکي جناح ديده مي شد. آدم هاي تابلو از هر جناح نگاه هاي نفرت آلود بيشتري رو تحمل مي کردن. دلم گرفت که مردم دو دسته شدن. دوباره برگشتيم به زمان حزب فقط حزبالله. هيچکس رو خوشحال نديدم. هر کس رأيي از روي لجبازي يا از روي نفرت به صندوق مي انداخت و مي رفت. اون قدر بغض تو گلوم بود که نتونستم وايسم..."
حال سعي مي کنيم نوشته را براي کتاب يا روزنامه اي آماده کنيم. آن را اين چنين (و اندکي با اغراق) پاک نويس مي کنيم:
"هنگام غروب از چند حوزه ي راي گيري بازديد به عمل آوردم. به مردم داخل صف نظري افکندم. غمي عميق در چشمهاي شان موج مي زد. حال ِ کساني را داشتند که در مراسم عزا و ختم حضور به هم رسانده اند. بر خلاف بار گذشته همه به همديگر بد بينانه نگاه مي کردند. به تقريب مي شد حدس زد هر کس به کدام نامزد راي خواهد داد..."
آيا مي توان گزارش روزنامه را به زبان صاحب وب لاگ، يعني زبان گفتار تهيه و تنظيم کرد؟ خير نمي توان. قطعا دبير و ويراستار آن را دستکاري و تبديل به زبان نوشتار خواهند کرد. آيا مي توان پاکنويس ِ ما را به صورت ِ گزارش منتشر کرد؟ بله، مي توان و امکان انتشار آن با کمي جرح و تعديل هست. حال سوالي که مطرح مي شود اين است که چرا متن اول غير قابل انتشار و متن دوم قابل انتشار است؟ چرا متني که در آن حس انساني موج مي زند و نگراني را با کلماتش به خواننده انتقال مي دهد و همه هم آن را مي فهمند قابل انتشار نيست ولي يک متن عادي مدرسه اي قابل انتشار است؟ چرا متني که حتي نمي توان به جاي جمله ي "مي شد حدس زد کي قراره به کي راي بده" اش جمله اي به همان اندازه قوي و قابل فهم قرار داد در زير ِ دست ِ ويراستار روزنامه، با يک عمل جراحي پلاستيک سنگين، تبديل به متني بي بو و خاصيت ولي "متين" مي شود؟ اين ها پرسش هايي ست که اميدوارم خوانندگان صاحب نظر در آن ها کنجکاوي کنند و به آن ها جواب دهند.
اگر نتوان فکر و نظري را به خاطر شکل بيان، در روزنامه يا کتابي منتشر کرد پس تکليفش چه مي شود؟ پاسخ اين است که آن فکر و نظر هم به مانند ميلياردها ميليارد فکر و نظر ديگري که روزانه توسط مردم جهان توليد و به طور شفاهي بيان مي شود، در هواپخش، توسط چند گوش جذب و به احتمال قوي بي هيچ اثري محو مي گردد. اينجاست که به جمله ي عميق و عالمانه ي عباس معروفي مي رسيم که "انقلاب فيروزه اي وب لاگ نويسي را بزرگ ترين اتفاق تاريخ ايران" مي نامد و آن را وسيله اي مي داند که "جامعه اي شفاهي و جمعيتي افواهي، به تمدني مکتوب مبدل مي شود".
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
وب لاگ ها و زبان فارسی (6)
به راستي ساده نويسي – که شيوه ی وب لاگ نويسي امروز ايران است – از کجا شروع شد و چه کساني آغازگر آن بودند؟ از آن دورتر، پيچيده و مصنوع نوشتن از کجا شروع شد و چه ضرورتي آن چنان نوشتني را اشاعه داد؟ آيا مثلا مسجع نوشتن هميشه حُسن به شمار مي آمد و اصولا چه اجباري به بهره گيري از چنين شيوه اي وجود داشت؟ اين ها را مطرح مي کنم تا ببينيم چه طور به زبان ِ فارسي صاف و ساده ي وب لاگ ها رسيديم و امروز چه گوهر گران بهايي در اختيار داريم که اگر بر پايه ي درست بنشانيم جلوه و نمود خاصي پيدا خواهد کرد.
تا حدود دويست سال پيش نوشته ها به دو بخش دولتي و غير دولتي تقسيم مي شد. از جمله نوشته هاي دولتي، نامه هاي سياسي بود که به نام شاه رقم مي خورد و کسي که اين نامه ها را مي نوشت متخصص زبان و ادب بود و دانشي گسترده داشت. آقايي بود به نام قائم مقام فراهاني که آن سال ها وزير بود و قلمي خوش داشت و ساده نويسي در نامه هاي دولتي از ابتکارات اوست. البته اين ساده نويسي با آن چه مثلا من و شما مي نويسيم بسيار تفاوت دارد. نمونه اش اين چند خط زير به نقل از "هزار سال نثر پارسي" که در آن از برتري خلق ايران سخن رفته و مقام ما به عرش اعلا کشيده شده است!:
"و اينکه آن عاليجاه نوشته بود که رجال عثماني مردم ِ فارغ البال ِ بي شغل و بي کارند، و به تاني و تامل تربيت مي شوند و در مکالمات ِ دولت ها استادي به هم مي رسانند، راست است و في الحقيقه نوکرهاي اين دولت (يعني دولت ايران) هر کي هزار کار و گرفتاري دارند و اين طور وسعت ها در دولت و مملکت ايران ميسر نشده. لکن منکر اين مطلب نمي توان بود که هر که در کار تر است بر کار تر است و هر که بيکار تر است بي کاره تر. جناب اقدس الهي، جربزه و کياستي در خلق ِ اينجا (يعني خلق ايران) آفريده که از تاني و آرام و تعلم و تعليم ِ آنها (يعني عثماني ها) هزار بار بهتر و با نفع تر است..."
البته اين آقاي قائم مقام – که بعدها به فرمان شاه ِ "جربزه دار و با کياست" به قتل رسيد – نامه هاي خصوصي لطيفي هم دارد که مي توان آن ها را سرآغاز نوشته هاي ساده ي غير دولتي دانست. غير از قائم مقام، پژوهندگان ِ تاريخ ادبيات ايران ميرزا محمد خان مجد الملک را که از مردان سياسي زمان ناصرالدين شاه و اپوزيسيون دربار قاجار بوده به عنوان يکي از پيشروان ساده نويسي معرفي مي کنند. اين هم نمونه اي از نثر ايشان به نقل از همان منبع پيشين که شايد در جاي ديگر هم نقل کرده باشم ولي چون بيان حال و روز ماست آن را باز مي نويسم:
"يکي از اسباب عمده اي که در اعدام (يعني نابودي) دولت ايران تعجيل دارد، بيانات متملقانه ي زبان آوران ِ اهل نظام است. يعني آنها که به چرب زباني فوج ها را تصاحب کرده اند و از هر يک فوج، بي زحمت ِ زرع و کشت و آفت ِ ارضي و سماوي به قدر ِ حاصل ِ يک دِه ِ معتبر منفعت مي برند. به تملق و شاه اندازي، يا به تفوق و بلند پروازي به عرض مي رسانند: "سربازان انگليس و فرانسه پيش سربازهاي ما داخل آدم اند؟ اگر يک روز جيره شان نرسد اسلحه مي ريزند و پي آزادي خودشان مي روند. سرباز، سرباز ِ ماست که از گرسنگي بميرد صدايش بيرون نمي آيد. اين همان سرباز است که در هرات سنگر گرفت و تا حيات داشت شکمش سير نشد. عوض که نشده است!" در اين فضولي ها (يعني ياوه گويي ها) و مدحت سرائي و تصويب عمل غيرتي از براي سربازان ايراني ثابت مي کنند و بي غيرتي و بي کفايتي براي اولياي دولت ايران که ذميمتي است فوق همه ذمايم. اهالي ايران اگر دولت و ملت را دوست داشته باشند اين زبان آوران و قاطبه ي اشخاصي که در پايه ي سرير اعلي (يعني تخت پادشاهي) به مزاح گوئي و استهزاء، اسباب ِ غفلت ِ خاطر ِ پادشاه مي شوند، آن ها را داخل حيوانات موذيه خوانند و در دفع آنها جهد بليغ خواهند کرد..."
الحق که زيبا نوشته است اين جد بزرگ ما و چه به زبان حال نوشته است حدود صد و خرده اي سال پيش. اپوزيسيون ِ دربار ِ آن زمان، اين گونه قلم مي زدند و چه خوش قلم مي زدند.
اينها آغازگران ساده نويسي در زبان فارسي بودند و پوسته ي سخت و زشت نثر پيش از خودشان را تا جايي که مي توانستند شکستند. نثري که امروز مصنوع خوانده مي شود مثل وزنه ي سنگيني بود که بر دست و پاي انديشه بسته شده و مجال عرضه و طرح آن را نمي دهد. دور افکندن اين وزنه البته آسان نبود ولي در مقابل زمان، هيچ سدي را توان مقاومت نيست.
اما خود ِ اين وزنه ها از کجا آمده بودند و چرا نويسندگان را اسير کرده بودند؟ در اين جا متاسفانه مجال ورود به اين بحث نيست ولي اشاره مختصري به برخي نکته ها خواهيم کرد. مثلا نثر مسجع و به کار گيري آن در نگارش ِ فارسي.
مسلمانان از همان ابتداي به قدرت رسيدن، اصرار عجيبي داشتند که شبيه ديگران نباشند و راه و روش خودشان را در پيش بگيرند. همان چيزي که امروز هم در ايران مي بينيم و مثلا زدن کراوات به خاطر شباهت با لباس کفار مذموم و ناپسند و در برخي موارد غيرقانوني تلقي مي شود. اعراب بعد از سيطره ي اسلام، چون کاهنان در دعاهاي شان سجع به کار مي بردند زياد به نثر مسجع رغبتي نشان نمي دادند و بهره گيري از آن را عيب مي شمردند. عده اي هم البته عقيده دارند که آقايان ِ عرب، مايل نبودند شيوه ي نگارش قرآن را تکرار و تقليد کنند و چنين کاري را گناه مي دانستند، لذا از آن دوري مي جستند. اما بالاخره اين ممنوعيت و اکراه در جايي کم اثر مي شود و نثر مسجع باب مي گردد. ملک الشعراي بهار، ماجراي اين تغيير و تحول را به دقت در سبک شناسي خود نوشته است.
در زبان فارسي هم مي توان گفت که نثر مسجع، فرزند ِ حلال زاده ي آقاي نثر و خانم نظم است. نويسنده اي که نمي توانسته فکر خود را در قالب شعر بريزد و بحور عروضي را براي ريختن محتواي فکري اش تنگ مي ديده به نثر روي مي آورده ولي براي اديبانه کردن اثرش آن را شاعرانه و آهنگين مي کرده.
اولين و زيباترين نثرهاي مسجع، مناجات خواجه عبدالله انصاري است که واقعا دل نشين است، چون شکل و محتوا در کمال تناسب است ولي بعد از اين سجاع ِ محترم، نويسندگان ديگري به جا و بي جا نثر خود را پر از سجع و آرايه هاي ادبي مي کرده اند و به جاي بيان انديشه، به هنرنمايي و شعبده بازي مي پرداخته اند که سخت دل آزار است.
به هر حال پيچيده شدن نثر فارسي از اين دوره - که حدود 1000 سال پيش است - شروع مي شود و تا حکومت قاجار ادامه مي يابد. در اين هفتصد هشتصد سال بايد اذعان کرد که اکثر نويسندگان چيز خاصي براي گفتن نداشته اند که بخواهند زبان شان را به زبان مردم نزديک کنند. به هر حال زياد وارد اين بحث نمي شوم که اگر چنين کنم هرگز به وب لاگ هاي امروزي نمي رسم!
با يک جهش ناگهاني از اعماق تاريخ به سال 1384 شمسي باز مي گرديم و به چند جمله از چند وب لاگ نويس فارسي زبان نگاهي مي اندازيم. در اين نمونه ها من نام نويسنده ي وب لاگ را نمي نويسم و خواهشي که از شما دارم اين است که بعد از خواندن اين جملات دقت کنيد آيا مي توانيد فرق مشخصي ميان نوشته ها احساس کنيد يا خير؟ من البته مطمئن هستم که خواننده ي حرفه اي وب لاگ ها با ديدن اولين کلمات حتي مي تواند تشخيص دهد که نوشته از آن کيست:
نوشته اول:
"عصر به چند حوزه ي رأي گيري سر زدم. به مردم توي صف نگاه مي کردم. غمي عميق در چشماشون بود. حال کسايي رو داشتن که در مراسم ختمي شرکت کرده بودن. و برعکس دفعه ي پيش به همديگه بدبينانه نگاه مي کردن. تقريبا ميشد حدس زد کي قراره به کي رأي بده. در نگاه بعضي ها نفرت به اون يکي جناح ديده مي شد. آدم هاي تابلو از هر جناح نگاه هاي نفرت آلود بيشتري رو تحمل مي کردن. دلم گرفت که مردم دو دسته شدن. دوباره برگشتيم به زمان حزب فقط حزبالله. هيچکس رو خوشحال نديدم. هر کس رأيي از روي لجبازي يا از روي نفرت به صندوق مي انداخت و مي رفت. اون قدر بغض تو گلوم بود که نتونستم وايسم..."
نوشته دوم:
"حکايت اين دوره از انتخابات رياست جمهوري حکايتي است آموزنده تا مردم اين کهنه ديار بر سر انتخاب دو راه پيش رو ( تحريم و يا حضور در انتخابات ، ) به مفهوم تعريف معناي سياست که مي گويند ، علم ممکنات است ، دست يابند و فارغ از سلايق شخصي ، آن را با پوست و استخوان خود لمس کنند .
به قول آن فرزانه غربت نشين ، در گذر عمر آدمي جز خير و شر و يا سياه و سفيد ، لحظاتي هم وجود دارد که. گاه به رنگ سبزکمرنگ و گاه خاکستري ملايم است که آدمي ناگزير به انتخاب يکي از آن دو مي گردد ، خاصه در زماني که از ميان بد و بدتر، گزينشي در ميان باشد . که امروز بخت نگون ، ما را بر سر همين دوراهي گزينش قرار داده است و چاره ، تن سپردن به تقدير است که غير آن چاره مان نيست ."
نوشته سوم:
"روستاي احمدآباد از آن رو بزرگ داشته مي شود که در همه نزديک چهل سالگي که از مرگ صاحبش مي گذرد مردم باعشق و با خوندل به ياد قهرمانشان به آن نگاه کرده اند. بيست و شش سال است که احمد آباد بي نگهبان شده و از قوروق به در آمده است. اول بار که سه هفته بعد از انقلاب صدها هزار تن بوديم و به آن جا گذر کرديم و هزاران اتومبيل در اطراف جاده کرج سرگردان شده بودند و راه نمي دانستند، خاطره اي خوش در يادها مانده. از جمله در ذهن کساني که کوتاه مدتي بعداز آن واقعه ميهن را ترک گفتند و هنوز مجال بازگشت نيافته اند. در آن سال همين آزاد شدن گذر بر احمد آباد نشانه اي از آن آزادي بود که در روزهاي انقلاب در خيابان ها فرياد مي شد. گيرم که گير و بند دو سالي ديگر باز برقرار شد. چنان که يک سالي بيش تر نام آن مرد بر جاده پهلوي سابق و وليعهد (ولي عصر) فعلي در تهران نماند، و هم بر تمامي خيابان هاي اصلي شهرها."
نوشته چهارم:
"جمع کنيد تحليل هاي مسخره تان را درباره ي دلايل محبوبيت احمدي نژاد و شکست ناگهاني اصلاح طلبي و ميانه روي. اين يک انتخابات عادي نبود که بشود نتايجش را اصولا تحليل کرد. کم کم همه اين را مي فهميد. بخصوص شما عقب افتاده هايي که از ناف حوادث ايران دوريد و حاليتان نيست که آن استراتژي احمقانه تحريم تنها به نفع برادر احمدي نژاد شد و بس."
نوشته پنجم:
"پس از اعلام نتيجه ي انتخابات، فضاي هيجاني کشور دوچندان هيجاني شده است. عدهاي دوره افتاده اند و خطر روي کار آمدن فاشيزم -با انتخاب احمدي نژاد- را گوشزد کرده و به اين وسيله، هاشمي را شايسته ي انتخاب دانسته اند. اين حرف با هر پايه از منطق و استدلال و رويکرد صحيح تاريخي، نياز به بسط و اثبات دارد. در اين شکي نيست که در شرايط تنگ فعلي، زمان کافي براي دامن زدن به بحثي گسترده از طرف طرفداران اين ايده وجود ندارد، ولي با اين وجود، در هيچ برهه و زماني، ايجاد هيجان در جامعه توجيه پذير نيست. وظيفه ي روشنفکر، هيجان زدايي از جامعه و تشويق عقل مداري است. در همين زمان کم، طرفداران ايده ي انتخاب رفسنجاني موظف هستند ايده ي خود را در قالب مقالاتي مستند و تطبيقي به جامعه ارائه دهند تا هم پايه ي کار خود را محکم کرده باشند، هم به شعور جامعه احترام گذاشته باشند، هم حرف جديدي براي طرفداران چند ميليوني احمدي نژاد و نيز تحريم کنندگان داشته باشند و هم، عمل خود را با روابط و قواعد جامعه ي مدني سازگار کرده باشند."
نوشته ششم:
"در سوي انتخاب احمدي نژاد هم من شخصا فکر مي کنم اين بهترين اتفاقي است که مي توانست در شرايط اسفناک انتخاباتي اينچنين بيفتد. از کوزه همان برون تراود که در اوست. تحليل از موقعيت جديد رهبر و دولت بماند براي کمي بعد تا ببينيم چرا رئيس جمهور شدن احمدي نژاد به شيوه اي که اتفاق افتاد ممکن است بيشتر از هر اتفاق ديگر به نفع جريان تغييرات دموکراتيک باشد؛ اما حاليا بايد به دوستانم دست کم بگويم که وقت خواندن شعرهاي سوزناک و خودتخريبي و نا اميدي و دامن زدن به نا اميدي نيست".
نمونه هاي متعدد ديگري مي توانم در اين جا بياورم که يکي از يکي خواندني تر و داراي سبک و سياق خاص نويسنده است. مضمون نوشته ها را هم به عمد سياسي انتخاب کردم تا ملاحظه کنيد نوشتن در باره ي سياست خود مي تواند شکل و فرمي خاص يابد و حتي شايسته ي نقد ادبي باشد.
در ميان اين نويسندگان ما چند نفر حرفه اي به مفهوم واقعي کلمه داريم و باقي هم گرچه بابت نوشته هاي شان پولي نمي گيرند ولي در اثر استمرار، مانند حرفه اي ها قلم مي زنند.
شايد پرسيده شود اين نوشته ها مي تواند بر روي کاغذ هم بيايد پس چرا بايد آن ها را در دايره ي وب لاگ ها بررسي کنيم؟ البته پاسخ اين سوال بر مي گردد به همان بحث شيرين و پايان ناپذير "وب لاگ چيست و چه چيزهايي بايد در آن نوشته شود" که قبلا در باره ي آن صحبت کرده ام ولي درج مستمر ِ اين نوع نوشته ها در فضاي وب لاگ به ما اين اجازه را مي دهد تا آن ها را مختص به وب لاگ بدانيم و در همان چارچوب تجزيه و تحليل کنيم.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
چرا وب لاگ مي تواند به داد نويسنده ي متفکر ومدرن شده ي ايراني برسد و راه را براي پيدا کردن زبان جديد به او نشان دهد؟ به اين سوال مي توان چند پاسخ ساده داد:
1- براي اين که مي توان در وب لاگ بي هيچ محدوديتي نوشت؛ نه محدوديت شکلي، نه محدوديت محتوايي، نه محدوديت فضا و تعداد کلمه، و نه هيچ محدوديت ديگر. وب لاگ نويس هر زمان اراده کند مي تواند مطلبش را منتشر کند. او نبايد منتظر رسيدن نوشته اش به نشريه بماند؛ او نبايد منتظر نظر سردبير بماند؛ او نبايد منتظر بيرون آمدن نشريه از زير چاپ بماند؛ او نبايد منتظر رسيدن نشريه ي چاپ شده به دست خوانندگان در يک محدوده ي جغرافيايي بسته بماند. نوشته ي وب لاگ نويس، به محض کليک بر روي کلمه ي "پابليش" در سراسر جهان قابل خواندن مي شود. به بيان ديگر در عرض يکي دو ثانيه، نوشته در چهار گوشه ي جهان به دست خواننده ي علاقمند مي رسد. امکاني که براي هيچ نشريه و کتاب کاغذی در هيچ کجاي دنيا وجود ندارد.
2- براي اين که مي توان در وب لاگ، بلافاصله بعد از انتشار، منتظر نقد و نظر خواننده بود. وقتي شکراللهي جمله ي زير را مي نويسد، دقيقا بر اهميت اين نقد و نظرها انگشت مي گذارد: "صادقانه اعتراف مي کنم که من شخصا وقتي پاي تهيه ي يادداشتي زحمت زيادي مي کشم و يقين هم دارم که خواننده هاي بسيار زيادي آن را با دقت مي خوانند و يقين هم دارم که دست کم صد نفرشان مي توانند يا ايرادي به متن من بگيرند و يا نکته اي بر آن بيفزايند؛ آن وقت مجموع نظرات به زحمت به 10 مورد مي رسد که دو سه تايش هم ربطي به موضوع ندارد، واقعا دچار احساس ناخوشايندي مي شوم... از نظر رواني احساس مي کنم دارم در خلاء مي نويسم. صريحا مي گويم که من در وب لاگم به نظرات خوانندگانم احتياج دارم. با نظرات آن هاست که احساس زنده بودن مي کنم، پخته مي شوم، آبديده مي شوم، آگاه تر مي شوم، کاستي ها را جبران مي کنم، احساس هويت مي کنم، ايده مي گيرم، عصباني مي شوم، خوشحال مي شوم، اميدوار مي شوم، نااميد مي شوم، لبخند مي زنم، اخم مي کنم، و زندگي مي کنم...". نقد و نظرهايي که محال است بتوان در عالم چاپ کاغذي، به آن ها به طور گسترده دسترسي پيدا کرد. در عالم کتاب هم که اين دايره محدودتر از نشريات است و تنها نمونه اي که من از آن سراغ دارم "ضميمه ي زمينه ي جامعه شناسي"ِ استاد بزرگ، زنده ياد اميرحسين آريان پور است که در آن نقد ِ ناقدان يک جا جمع و به پيوست کتاب اصلي منتشر شده است.
3- براي اين که مي توان در وب لاگ نظريه ها را از مرحله ي حرف به مرحله ي عمل در آورد و بازتاب اجتماعي آن را در زماني کوتاه مشاهده کرد. مثلا مي توان به خط لاتين نوشت و آرزوي آخوندزاده را لااقل در ميان اهالي وب لاگ شهر بر آورده کرد. کاري که وب لاگ Yadegari کرده و لابد منتظر نتيجه و بازتابش نشسته است. اين نوشتن از آن نوع نوشتن هاي کاغذي نيست که بازتاب نداشته باشد يا بازتابش بر ديگر خوانندگان معلوم نگردد. بازتاب اين نوع ابتکار ها را مي توان در نقد و نظر و نوشته هاي ديگر وب لاگ نويسان مشاهده کرد و درصد موفقيت چنين ابتکارهايي را اندازه گرفت. مي توان به فارسي ساده شده نوشت و فرضا از "س" به جاي "ص" و "ث" استفاده کرد.
4- براي اين که مي توان در وب لاگ از نظر محتوا نيز نوگرا بود و نوگرايي خود را بي هيچ خودسانسوري بروز داد. اين موضوع خودسانسوري موضوعي محوري است که بايد جداگانه به آن پرداخته شود ولي همين قدر کافي است بدانيم که در وب لاگ – به خصوص با نام مستعار – مي توان از پنهان ترين زواياي درون فرد گفت و نوشت و آن را در معرض خوانده شدن قرار داد. امکاني که در هيچ رسانه ي ديگري وجود ندارد و جزو خصايص ِ منحصر به فرد وب لاگ است.
5- براي اين که مي توان در وب لاگ بدون نگراني از هزينه هاي مادي دست به قلم برد. شايد اين موضوع در وهله ي اول عجيب به نظر برسد اما وقتي به نويسندگان جواني بينديشيم که براي انتشار اولين کتاب شعر يا داستان شان بايد دست در جيب کنند و هزينه ي انتشار کتاب را تمام و کمال به ناشر بپردازند و فقط از نام ناشر بهره بگيرند تا کتاب شان در تيراژ 500 يا حداکثر 1000 نسخه آن هم بعد از انتظاري يک ساله منتشر شود و 90 درصد نسخ چاپ شده هم در انبارهاي ناشر سال هاي سال خاک بخورد و دست آخر به صورت هديه به اين و آن داده شود، آن گاه اين موضوع اهميت خاص مي يابد. سرويس هاي شناخته شده اي مثل "بلاگ اسپات" يا "پرشين بلاگ" يا "بلاگ فا" براي راه اندازي و ارائه ي صفحات وب لاگ هيچ پولي از کاربر نمي گيرند و اين امتيازي بزرگ براي نويسنده ي "آزاد" و "آزاد انديش" به شمار مي آيد...
غير از اين 5 مورد مي توان بيست سي مورد ديگر نيز بر شمرد که به همين اندازه قناعت مي کنم و به آن چه گمان دارم در اين حيطه اهميت درجه اول دارد مي پردازم: زباني که بايد با آن در عصر حاضر با مخاطب ارتباط برقرار کرد. زباني مدرن، شايسته ي محتواي مدرن. زباني که نه فقط انتقال دهنده ي فکر، بلکه سازنده ي فکر هم مي باشد. زباني که نه عوامانه بلکه ساده است؛ نه همه فهم، که قابل فهم است؛ نه زودياب، که قابل دريافتن است؛ نه گفتاري، که براي گفتن است و نه نوشتاري، که براي نوشتن است؛ زباني که فکر پيچيده را مي تواند توضيح دهد، و فکر ساده را عينا منعکس کند. زباني که فکر پيچيده را مي تواند قابل فهم کند و نه فکر ساده را غير قابل فهم. زباني با مختصات جديد و کاملا کاربردي. زباني نه براي اديبانه نوشتن، نه براي فرهيخته جلوه کردن، بلکه براي منعکس کردن انسان ِ ايراني ِ پا گذاشته در قرن بيست و يکم. زباني براي مکتوب کردن آن چه تاکنون شفاهي، بلکه انديشه ي صِرف بوده و نه تنها بر کاغذ، که بر زبان هم نمي توانسته است جاري شود. زباني تاريخ ساز، چه تاريخ فقط در صورت مکتوب مي تواند ساخته و پرداخته شود.
باز سري مي زنيم به گذشته و دوران قاجار و زبان و کلام قائم مقام و حاجي فرهاد ميرزا معتمدالدوله و حسنعلي خان امير نظام گرّوسي، چه از گذشته است که مي توان براي امروز درس گرفت. جائي که اين آخري براي شخصي به نام ملاعباس مي نويسد: "اظهار فصاحت و و عربيت و عرض مطلب با سجع و قافيه لزومي نداشت، اگر بدون تعقيد و با عبارات معموله ادا مي کرديد، کافي بود" جائي است که انديشمندان ايراني به نقطه تحول رسيده اند و ظروف قديمي را براي حمل مظروف جديد مناسب نمي دانند...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
به فاصله چند روز از اولين پست سلمان، در تاريخ 3 مهر 1380 (25 سپتامبر 2001)، حسين درخشان اولين پست خود را در وب لاگي به نام "سردبير: خودم" منتشر مي کند و در 15 مهر (7 اکتبر) ِ همان سال با دريافت اي ميلي از سلمان جريري متوجه مي شود که اولين وب لاگ فارسي متعلق به ايشان است. درخشان در مطلب 7 اکتبر خود چنين مي نويسد: "سلمان جريري ايميل زده و گفته که در اصل اولين وبلاگ فارسي مال اوست، نه من. باشه، تسليم. راستش چه اهميتي دارد وقتي الگوي اين «اولين» وبلاگ فارسي، هزاران هزار وبلاگ انگليسي است؟ برق که اختراع نکردهايم، کپي کردهايم مثل هميشه از روي خارجيها. مهم اينست که الان سه تا وبلاگ فارسي داريم در اينترنت وجود دارد. خدا زيادتر کناد."
ايده آل حسين درخشان در اين تاريخ - که تعداد وب لاگ هاي فارسي مجموعا 3 عدد است -، رسيدن به عدد 100 است، و هيچکس را گمان آن نيست که در زماني کوتاه اين عدد از مرز 100000 نيز در گذرد و از نظر کميت در جهان به جايگاه چهارم (و به روايتي سوم) دست يابد؛ هيچکس را گمان آن نيست که سياسي نويسي چون مسعود بهنود، طنزنويسي چون ابراهيم نبوي، رمان نويسي چون عباس معروفي، زبان شناسي چون داريوش آشوري و شاعري چون يدالله رويايي صاحب وب لاگ شوند و شانه به شانه ي آن ها هزاران جوان با ذوق، نوشته ها و اشعارشان را به خوانندگان اينترنتي عرضه کنند. اما اين اتفاق خجسته مي افتد و زبان و ادب فارسي وارد مرحله ي جديدي از حيات خود مي شود. حسين درخشان هم به خاطر تدوين اولين راه نماي وب لاگ فارسي، پدر وب لاگ نويسي فارسي لقب مي گيرد.
اين انفجار غير منتظره و پر سر و صدا ناشي از يک ضرورت تاريخي است. ضرورت نوشتن و سخن گفتن. ضرورت ارتباط برقرار کردن و پيام خود را به ديگران رساندن. ضرورت بغض فروخورده ي يک ملت کهن سال را بروز دادن. ضرورت عبور از عصر سنت به دوران مدرن.
اين ضرورت را ما در دوران مشروطيت نيز مي بينيم. اهل قلم در آن دوره، با آماده شدن زمينه هاي سياسي و اجتماعي، مي خواستند نشان دهند که اگر آب باشد شناگران ماهري هستند و يا لااقل اهل شنا کردن هستند. اگر چه اکثريت شان به جاي شنا، فقط توانستند تني به آب بزنند و برخي نيز به محض ورود به آب به دليل ناآشنا بودن با فن شنا خفه شدند!
اکثر نويسندگان آن دوره از اوضاع و احوال جهان آگاهي نداشتند و معني آزادي سياسي را درست نمي فهميدند و چون چيزي از آنچه به دست آمده بود نمي دانستند، حرف هاي کلي مي زدند و زماني هم که وارد جزئيات مي شدند همه چيز را با هم قاطي مي کردند. در آن دوران هم مثل دوران ما، کاسه - کوزه ها فقط بر سر حاکمان مي شکست و گناهي پاي خود مردم و اهل تفکر ثبت نمي گشت.
قبل از مشروطه، اکثر نويسندگان چنان پيچيده و مغلق مي نوشتند که محال بود مردم عادي از نوشته ي آن ها سر در آورند. نويسندگان دوران مشروطه نمي توانستند جا در جاي پاي آن ها بگذارند و مسائل روزشان را به سبک قديم بيان دارند. مشکل بزرگ آنجا بود که زبان ساده اي براي نوشتن نمي شناختند و نمي دانستند که براي مردم عادي چگونه بايد بنويسند. ماحصل کار البته شتر گاو پلنگ بود! مفاهيم جديد، در قوالب قديم و گاه شکل هاي جديد، که به شدت بچه گانه و ابتدايي مي نمود (نقل به مضمون از کتاب از صبا تا نيما نوشته ي يحيي آرين پور).
مثلا روزنامه نويس هيجان زده اي در اولين شماره ي "روزنامه ي اصفهان" در سال 1325 قمري (يعني چيزي حدود 100 سال پيش) اين طور مي نويسد: "پس از شکر خدا و صلوة و سلام بي منتهي بر خاتم انبيا و ائمه ي هدي عليهم الصلوة و السلام، به احترام، معروض محضر انور مطالعه کنندگان عظام مي دارد، ساليان درازي بود که خاطر فاتر، خيال ترتيب و طبع روزنامه، و به قدر قوه ي عاجزانه تصور تقديم اين خدمت ناچيز را مي نمود، و هر وقت، به يک مانع و محظور، موفق به مقصود و منظور نمي شد، تا در اين اوان، که تقدير پروردگار و گردش افلاک و ادوار، بنده را به اين خاک و ديار انداخت، و از بعضي جهات ديگر تا اندازه اي زمان را مساعد و معاضد براي آن ساخت، لهذا بي افاته وقت به اجراي مقصد ديرينه پرداخت."(همان جا. ويرگول براي سهولت در خواندن از من)
جد بزرگ ِ ما نويسندگان، مي خواهد با اين جملات اديبانه بگويد که هميشه دوست داشته روزنامه اي چاپ کند و هر بار مشکلي پيش مي آمده تا بالاخره گردش افلاک - که ظاهرا در آن دوران کار مهم ديگري جز کمک به روزنامه نويسان نداشته- شرايط لازم را فراهم آورده و پدر بزرگ ما توانسته در اصفهان روزنامه اش را منتشر کند!
اين جملات آهنگين زنجيرهاي کلامي است که تا همين اواخر به دست و پاي نويسندگان آماتور ِ ما پيچيده بود و اگر مي خواستند "ادبي" بنويسند چنين الگويي در ذهن شان وجود داشت. طبع جوان و مدرن، البته گرايش به راندن در امتداد ِ مسير زبان دهخدا و هدايت و شاملو و آل احمد داشت ولي "مدارس" و "اساتيد ِ ريش و سبيل دار"، علامت ورود ممنوع بزرگي در مقابل اين شاهراه هاي "غير ادبي" و "فاسد کننده ي زبان فاخر فارسي" گذاشته بودند. نوشتن در وب لاگ، اين تابو را از جبهه اي ديگر درهم شکست و تابلوي ورود ممنوع را از بيخ و بن برکند.
طبيعي است که اثرات قيد وبند چند صد ساله بعضا بر دست و پاي جوانان ما مشاهده شود. صد سال بعد از نويسنده ي روزنامه ي اصفهان، نويسنده ي وب لاگ "همزباني خويشي و پيوندي است..." شروع ِ کارش را چنين اعلام مي کند: " همزباني خويشي و پيوندي است / مرد با نامحرمان چون بندي است. وقتي هيچ گوش بيولوژيک پرواي شنيدن تو را نداشته باشد ميتواني به آي پي فکر کني درست مثل پيام در بطري براي همزباني در ساحلي دوردست به اميد شنيدن تو..."
در اين عرصه مسائل ديگري هم مطرح مي شود: براي جوان ِ مدرن شده ي ايراني، آيا نثر همه فهم ِ جمال زاده و هدايت و شاملو کافي است يا ريختن مفاهيم مدرن در قالب زبان ِ آن ها، به همان مسخرگي سخن گفتن نويسندگان مشروطه با زبان نويسندگان قبل از خود است؟ آيا برخي از نويسندگان اين دوره که از اوضاع و احوال جهان مدرن و فراصنعتي آگاهي ندارند و معني آزادي سياسي و مفاهيم مدرن را عميقا درک نکرده اند و به دليل لمس نکردن ِ حقيقت زندگي مدرن، حرف هاي کلي مي زنند و زماني هم که وارد جزئيات مي شوند همه چيز را با هم قاطي مي کنند مي توانند نوشته هايي در خور عصر خود ارائه دهند؟ آيا نويسندگاني که مي خواهند نشان دهند اگر آب باشد شناگران ماهري هستند و يا لااقل اهل شنا کردن هستند، مانند برخي ازاجدادشان در دوره ي مشروطيت، فقط تن به آب خواهند زد و گروهي نيز به دليل ناآشنا بودن با فن شنا خفه خواهند شد؟
اينجا نيز وب لاگ است که مي تواند به داد نويسنده ي متفکر و مدرن شده ي ايراني برسد و راه را براي پيدا کردن زبان جديد به او نشان دهد...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
پيش از ورود به بحث اصلي، توضيح مختصري راجع به سبک اين نوشته مي دهم. براي برخي از دوستان اين سبک از نوشتن تازگي دارد و فراز و فرودهاي آن را مي پسندند. برخي ديگر هم شايد نپسندند که از دريافت نظرات انتقادي شان خوشحال خواهم شد. اين سبک، با فضاي "بنويس و برو" ي وب لاگ ها بسيار همخوان است و نوعي سبک "پازلي" به شمار مي آيد. نويسنده، تصوير بزرگ و مشخصي را که در ذهن دارد به قطعات کوچک و نامشخص پازلي تقسيم مي کند و تکه به تکه آن را در اختيار خواننده قرار مي دهد. خواننده ي پيگير، قطعات را مي گيرد و زماني که به پايان نوشته مي رسد، تصوير بزرگ مورد نظر نويسنده را در ذهن خود مشاهده مي کند. اين سبک، مانع از خستگي خواننده و موجب تنوع متن مي شود و بخصوص براي خوانندگان جوان جذابيت دارد. اما بحث اصلي...
مردم هميشه به زبان "آدميزاد" سخن مي گويند و حرف و کلام شان قابل فهم است. همين مردم وقتي مي خواهند چيزي بنويسند عزا مي گيرند و حرف زدن عادي شان را هم فراموش مي کنند. از يک نامه ي معمولي تا يک درخواست اداري نوشتنش عذاب اليم مي شود و شخص در مي ماند که چه کند و از که ياري بخواهد. زبان مردم وقتي روي کاغذ مي رود، تبديل به زبان "جني" مي شود و معنا فداي شکل مي گردد.
اين مردم که از آن ها سخن مي گوييم حتي مي توانند دانشگاه رفته و تحصيل کرده باشند، و اين معضل نه فقط در زبان فارسي که در ساير زبان ها نيز قابل مشاهده است. به راستي مشکل در کجاست؟ چرا ما نمي توانيم فکرمان را همان طور که بر زبان مي آوريم روي کاغذ منتقل کنيم؟ ريشه هاي ترس از نوشتن در کجاست؟
اگر بخواهم به تک تک اين سوالات پاسخ مفصل بدهم نوشته بسيار طولاني مي شود به همين لحاظ سعي مي کنم به اختصار و در حد لزوم مسئله را بشکافم و پاسخي به دست آورم.
نوشتن از دوران پيش از اسلام تا حدود صد و خرده اي سال پيش فقط کار نويسندگان و اديبان و منشيان بوده است و مردم عادي دليلي براي نوشتن نداشته اند. به همين خاطر سواد، در انحصار گروهي خاص بوده که معمولا اشخاص ثروتمند و طبقه ي اشراف بوده اند. اين گروه از مردم، طرز بيان خاص خود را داشته اند که در نوشته هاي عادي شان نيز بازتاب مي يافته است. الگوهاي نوشتاري اين مردمان نيز کتبي مانند گلستان سعدي بوده که بياني غير از بيان مردم عادي داشته است.
آرام آرام زمانه عوض مي شود و مردم عادي نيز نياز به خواندن و نوشتن پيدا مي کنند. حوادث مشروطه و رويدادهاي جنگ هاي اول و دوم جهاني باعث مي شود تا مردم بخواهند در جريان اخبار و رويدادها قرار بگيرند و جرايد و شب نامه ها را مطالعه کنند. در کنار نقل شفاهي رويدادها، و گنجاندن مفاهيم در قالب هاي شعري - براي راحت تر خوانده شدن و به ياد ماندن-، مراجعه به "مکتوبات" نيز مرسوم مي گردد. سطح سواد بايد بالا برود و مردم عادي نيز بايد بتوانند بخوانند.
اما هنوز ضرورتي براي نوشتن نيست. نامه نگاري هاي خصوصي که مملو از سلام هاي پي در پي به کسان و احوالپرسي هاي پي در پي از اشخاص و تعارفات پي در پي و در انتها خداحافظي هاي پي در پي است با رشد صنعت پُست، ضرورت هاي نخستين را براي نوشتن مردم عادي به وجود مي آورد. با گسترش دستگاه هاي اداري، نامه نگاري هاي اداري نيز رواج عام مي يابد. اما هنوز هستند کساني که با کمک ديگران مي خوانند و مي نويسند و طبقه ي جديدي از منشيان و مُحرِران روي کار مي آيند.
اين طبقه، زبان عوام را با زبان خواص پيوند مي زنند و اگرچه اديب نيستند سعي در اديبانه نوشتن مي نمايند. افعال و کلمات عادي در نوشته ي اين گروه تغيير شکل مي يابد و در جايگاهي رفيع تر از بيان عادي قرار مي گيرد. اين زبان، زبان استاندارد نامه ها و مکاتبات مي شود که با زبان "آدم" فرق دارد و تسلط بر آن هم کار آساني نيست.
اين نکات در کنار مسائلي که بزرگان علم و ادب در کتاب هاي مختلف به آنها اشاره کرده اند موجب مي شود تا مردم نتوانند راحت بنويسند.
در زبان ادبي نيز از قرن ششم هجري به بعد نويسندگان ايراني سعي وافر در استفاده از نثر مصنوع و خودنمائي با کلمات و جملات عربي دارند به نحوي که براي خواندن يک مطلب ساده ي فارسي، خواننده بايد به زبان عربي نيز تسلط داشته باشد والا از نوشته چيزي سر در نمي آورد. همين زبان ادبي که يک بار هم بعد از دوران سبک هندي و احساس "ابتذال" و "معمولي شدن"، به سمت عقب تغيير مسير مي دهد، در دوران مشروطيت به خاطر ضرورت ها به شدت ساده و همه فهم مي شود و در روزنامه ها انتشار مي يابد.
از آن زمان به بعد زبان فارسي به شکل و فرم اصلي اش نزديک مي شود و کوشش نويسندگاني چون جمال زاده و هدايت و مترجمان و پاورقي نويسان مطبوعات راه را براي نويسندگان بعدي هموار مي سازد. اما تمام اينها هنوز در عرصه علم و ادب و مطبوعات رخ مي دهد و مردم عادي را به اين قلمرو راهي نيست.
کتاب را نويسندگان تحصيل کرده مي نويسند، و متون خارجي را مترجمان تحصيل کرده ترجمه مي کنند و روزنامه را روزنامه نگاران تحصيل کرده به چاپ مي سپارند و هنوز جايي براي عرض اندام انسان هاي معمولي و ناشناخته نيست. کسي که مي خواهد نوشته اي از خودش را چاپ کند لابد نويسنده يا شاعر است و ميلي براي نوشتن و انتشار اثرش دارد و به هر زحمت و هزينه اي هست نوشته و شعرش را با مرکب روي کاغذ چاپ مي کند و به دست خواننده ي احتمالي مي رساند.
اما مردم عادي که نه نويسنده اند و نه مترجم و نه شاعر، غير از مکاتبه و نوشتن انشاي مدرسه و نامه نگاري هاي اداري، چه دليلي براي نوشتن شان هست؟ دليلي نيست و شايد در ايام جواني چند صفحه دفتر خاطرات سياه کرده باشند که آن هم جز خودشان خواننده اي ندارد و درکشوي ميز و يا داخل کارتن خاک مي خورد.
اين بي دليلي تا 16 شهريور 1380 برابر با 7 سپتامبر 2001 ادامه مي يابد. در اين روز ِ -از نظر زبان شناسي فارسي- "تاريخي"، از طريق خطوط ارتباطي اينترنت، صفحه اي بر نمايشگرهاي کامپيوتر به خط فارسي آشکار مي شود که "وب لاگ فارسي" نام دارد. وب لاگي که بر بالاي آن نام "سلمان" به چشم مي خورد...
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
در نوشته ي پيشين، از قديمي ترين شعرها مثال آوردم چرا که شعرهاي قديمي تري نسبت به نثر در اختيار است و درک محتواي شعر اصولا از درک محتواي نثر دشوار تر است. اگر بخواهيم از متون نثر مثال بياوريم شايد نزديک ترين آن ها به مقصود ما "قابوس نامه"ي کيکاووس زياري باشد - که چون نامش يک سطر کامل را پر مي کند آن را به اين صورت خلاصه کرده ام-.
اين آقاي زياري حدود هزار سال پيش از ما مي زيسته است. شاهزاده بوده است و به زبان شاهزادگان احاطه و تسلط داشته است. زبان شاهزادگان هم قطعا در آن زمان زبان عوام نبوده و با آن تفاوت هاي آشکاري داشته است. ايشان کتاب اش را خطاب به پسرش گيلان شاه مي نويسد و بر آن "نصيحت نامه" نام مي نهد. ديگران اسم کتاب را تغيير مي دهند و به نام صاحب اش "قابوس نامه" مي نامند. اما اينجا، ما کاري به تاريخ ادبيات و نام گذاري ها نداريم ومستقيما به متن اين کتاب مراجعه مي کنيم تا ببينيم اين شاهزاده ي شمالي، هزار سال پيش به چه زباني انديشه هايش را روي کاغذ مي آورده است. ايشان در فرازي به پسرش مي گويد: "پس اي پسر، تو خود را از جمع ِ داناتران مدان، که چون خود را نادان دانستي دانا گشتي، و سخت دانا کسي باشد که بداند که نادان است". عجب جمله ي زيبا و رسائي! ببينيد چقدر زيبا منظورش را در قالب کلمات ريخته و فکر و انديشه اش را به من و شما – خوانندگان ِ هزار سال بعد- منتقل کرده است.
اين جمله نکات زيادي را بر ما روشن مي سازد. اول آن که شاهزاده هاي قديمي هم که به زبان اديبانه سخن مي گفته اند اگر اراده مي کرده اند مي توانسته اند از زبان جني دست بشويند و به زبان آدميزاد سخن بگويند ("فارسي شکر است" جمال زاده را به خاطر آوريد). دوم اين که مي توان با ساده ترين کلمات، "زيبا" سخن گفت و به کلمات ارزش ادبي بخشيد.
حال اين جمله را از يک وب لاگ نويس ايراني مي خوانيم: "مي شد باز هم لعنت فرستاد به سانسور، خصوصا از نوع بي قاعده اش که وقتي «پورنو»ترين تصاوير روي امواج فراگير ماهواره و الواح فراوان فشرده چشم و دل مشتريانش را به سادگي سيراب مي کند و هيچ چيز هم نمي تواند جلودارش باشد، چند جمله و پاراگراف از يک داستان «ادبي» روي کاغذ، آن هم با شمارگان هزارتا و دو هزارتا چنان حساسيت انگيز مي شود که براي سانسورش اداره تاسيس مي کنند و کارمند استخدام مي کنند و حقوق مي دهند و هزار جور بالا و پايين مي روند تا سرانجام يا نويسنده عطاي چاپ اثرش را به لقايش ببخشد، يا کتابش از نشرهاي ايراني بيرون از ايران سر در آورد، و يا اين که به دامان پر مهر وب رو آورد."
نويسنده ي اين عبارت آقاي شکراللهي، صاحب وب لاگ "خوابگرد" است و عجب عبارتي نوشته است! شايد خود او هم نداند که در اين چند خط چه کرده است! جمله هاي پي در پي، که بايد يک نفس خوانده شود، در بلند ترين صورت و رسا ترين شکل ممکن، تارهاي ذهن خواننده را به لرزه در مي آورد تا او بيدار شود و فرياد نويسنده را به گوش جان بشنود. من مي توانم يک ساعت تمام در باره ي همين دو سه خط سخن بگويم و مطلب بنويسم و نوشته ي فوق العاده زيباي شکراللهي را کالبد شکافي کنم اما در اينجا فعلا فرصت تجزيه و تحليل ندارم و ناچارم سخن را مختصر کنم.
اين چند جمله از شکراللهي را عمدا انتخاب کردم تا نشان دهم مي توان حتي يک مسئله ي سياسي يا اجتماعي "پيش پا افتاده" را به زبان زيبا و گيراي ادبي نوشت و خواننده را نه فقط با محتوا که با فرم نيز به تحرک فکري واداشت. اين زبان، زبان روزنامه اي و ژورنالي نيست؛ زبان کتابي هم نيست؛ اين زبان، زبان فاخر وب لاگي است که در سير تکامل طبيعي زبان فارسي متولد شده و خود را آشکار کرده است.
زبان شاهزاده کيکاووس هزار سال پيش و زبان رضا شکراللهي معاصر هر دو خواندني و فهميدني است و يکي در ادامه ي ديگري – گيرم با هزار سال تاخير – به منصه ظهور رسيده است. اين زبان، ارگانيک و اعضاي آن به هم پيوسته و داراي ژن مشخص خانوادگي و اصيل است. زباني که در ترکيب ظرفي به نام وب لاگ با خواننده ي مشخص و انتظارات مشخص و سطح فرهنگي مشخص خود را بالا مي کشد و به نمايش مي گذارد.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (1)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)
منم آن شير گله
منم آن پيل يله
نام من بهرام گور
پدرم بوجبله
شايد شما هم تعجب کرده باشيد که مطلبي زير عنوان وب لاگ ها و زبان فارسي چه ارتباطي با چهار مصراع بالا - که به روايتي قديمي ترين شعر فارسي است- مي تواند داشته باشد. شاعر شعر بالا، -آقاي بهرام گور- 1585 سال پيش بر کشور ما حکم مي رانده است و احتمالا در يکي از مجالس بزم يا رزم، اين چند کلمه ي خوش آهنگ را پشت سر هم رديف کرده و اولين شعر فارسي را سروده است. چيزي که در اين شعر مورد توجه نگارنده است، مفهوم بودن آن بعد از گذار پانزده قرن است. پيامي که بهرام گور در آن سال ها قصد انتقالش را به شنونده داشته، هنوز هم قابل فهم است. او شير است؛ او پيل است؛ نامش بهرام گور است و کنيتش بوجبله است. به احتمال قوي کاتبان در همان دوره، اين شعر ِ درخشان ِ پادشاه ِ فرهيخته شان را بر پوست آهو يا قطعه سنگي نوشته اند که بعدها عوفي و ديگران در کتاب هاي خود آن را نقل کرده اند.
البته ميان علما بر سر اولين شعر فارسي و اولين شاعر فارسي گو اختلاف نظر هست. مثلا عده اي مانند ابوحفص سغدي اين بيت را هم جزو اولين ها به شمار مي آورند:
آهوي کوهي در دشت چگونه بودا
او ندارد يار، بي يار چگونه دَوَدا
همان طور که مي بينيم با کمال تعجب اين شعر هم بعد از گذار هزار سال قابل فهم است.
حتما آن داستان را شنيده ايد که وقتي يعقوب ليث درخراسان و چند جاي ديگر به پيروزي رسيد شعرا به قول صاحب "تاريخ سيستان" "شعر گفتندي به تازي" و يعقوب که تازي نمي فهميد کمي عصباني شد و اين جمله ي تاريخي را بر زبان آورد که "چيزي که من اندر نيابم چرا بايد گفت؟" پس ازاين عتاب و خطاب شعرا بساط شعر عربي را در دستگاه او برچيدند و شروع کردند به شعر فارسي گفتن و بنده و چاکر و غلام شدن:
اي اميري که اميران ِ جهان خاصه و عام
بنده و چاکر و مولاي و سگ بند و غلام
اينجا نيز با تعجب تمام هم جمله ي امير يعقوب ليث را مي فهميم و هم بنده و چاکر شدن آقاي محمد بن وصيف -گوينده ي شعر را-.
لابد خواننده ي بي حوصله در اينجا سوال خواهد کرد که ما منتظر خواندن مطلبي راجع به وب لاگ و وب لاگستان و حسين درخشان و صاحب سيبستان و فانوسيان و ملکوتيان و مجيد زهري هستيم و شما از هزار سال پيش براي ما داستان مي گويي. همين جا تذکر بدهم که اين مطلب براي خوانندگان بي حوصله نوشته نشده و اگر کسي حوصله خواندن مطالبي از اين دست ندارد مي تواند مطالب طنز ما را بخواند.
اما براي خواننده ي با حوصله شرح مي دهم که اين فهميدن و فهماندن را دست کم نگيرد و قدر آن را بداند. کسي که ابيات بالا را سروده قصد داشته ضمن استفاده از شکلي زيبا و آهنگين چيزي را به مخاطب بفهماند و در اين کار موفق بوده است. با اين حال هر چه از آن زمان دورتر مي شويم، فهميدن آن چه گفته و نوشته مي شود دشوار و دشوارتر مي گردد و خواندن و فهميدن فقط از عهده ي متخصصان زبان و ادب بر مي آيد.
زبان که وظيفه اش رساندن پيام است، تبديل مي شود به بازيچه ي دست شعرا و نويسندگان و ابزار هنرنمائي و خودنمائي ايشان.
همين بلا بر سر خط فارسي هم مي آيد. خطي که بايد ظرف انديشه اي باشد و آن انديشه را به خواننده منتقل کند، هر چه زيباتر و خوش تر نوشته مي شود، کم تر قابل خواندن مي گردد. يک نگاه به نوشته هاي خوش نويسان قديم و جديد کافي است تا اين موضوع به اثبات برسد. محال است بتوانيد آن چه را که خوشنويسان ما نوشته اند به راحتي بخوانيد و بفهميد. همان طور که زبان ادبي – که بايد زيبا و متفاوت باشد – غير قابل فهم مي گردد، خط فارسي نيز در اثر زيبايي بيش از حد، غيرقابل خواندن مي شود. به بيان ديگر مطلب زيبا و خط زيبا، مطلب و خطي مي شود که نامفهوم و ناخوانا باشد. در نزد اهل فن هر چه کمتر بتوان از مطلب و خطي سر در آورد آن مطلب و خط ادبي تر و هنري تر به حساب مي آيد.
مثال ها بي شمار است و نگارنده قصد ندارد اين نوشته ي مختصر را آکنده از مثال ها کند. اينجانب مي خواهم نشان دهم تحولي که وب لاگ ها در زبان فارسي ايجاد کرده اند، قابل مقايسه با تحولي است که جرايد دوران مشروطه در زبان فارسي ايجاد کردند؛ قابل مقايسه با تحولي است که داستان هاي جمال زاده در زبان فارسي ايجاد کردند. قابل مقايسه با تحولي است که راديو-تلويزيون در زبان فارسي ايجاد کردند. وب لاگ ها بت ترسناک زبان فارسي غيرشفاهي را شکستند و با تقدس زدائي، ابزار نوشتن را در اختيار نويسندگان جوان قرار دادند.
نگارنده سعي خواهد کرد تا در اين سري از نوشته ها، عمق يافتن محتوا در کنار صورت را نيز مورد توجه قرار دهد. اگر مي توان هنوز زبان بهرام گور و فردوسي را فهميد و از دايره ي لغات آنها بهره گرفت، اين نشان ايستايي و عدم تکامل زبان است که خود درجا زدن و محدوده ي بسته ي فکري ما ايرانيان را نشان مي دهد. در جا زدني که به اعتقاد اينجانب دوره اش در همين سال ها به پايان خواهد رسيد و افکار و انديشه ي جوان، سيل آسا به سمت جلو پيش روي خواهد کرد. رشد غير قابل باور وب لاگ ها و مسائل متنوع مطرح شده در آن ها – و در ديدگاهي کلان تر تنش هاي موجود اجتماعي و سياسي دوران ما – جملگي ناشي از اين تحول و رسيدن به دوران روشنايي است که اثرات آن قطعا سال ها بعد آشکار خواهد شد. زبان فارسي به عنوان يک موجود زنده با فعاليت ارگانيک، منعکس کننده ي اين تغيير و تحول خواهد بود.
ادامه دارد...
وب لاگ ها و زبان فارسی (2)
وب لاگ ها و زبان فارسی (3)
وب لاگ ها و زبان فارسی (4)
وب لاگ ها و زبان فارسی (5)